چو بر تخت بنشست شاه اردشير
|
بـشد پيش گاهش يکي مرد پير
|
کـجا نام آن پير خراد بود
|
زبان و روانـش پر از داد بود
|
چـنين داد پاسخ که اي شهريار
|
انوشـه بدي تا بود روزگار
|
هميشـه بوي شاد و پيروزبخت
|
به تو شادمان کشور و تاج و تخت
|
بـه جايي رسيدي که مرغ و دده
|
زنـند از پس و پيش تختـت رده
|
بزرگ جـهان از کران تا کران
|
سرافراز بر تاجور مـهـتران
|
کـه داند صفـت کردن از داد تو
|
کـه داد و بزرگيسـت بـنياد تو
|
هـمان آفرين در فزايش کـنيم
|
خداي جـهان را نيايش کـنيم
|
کـه ما زنده اندر زمان توايم
|
بـه هر کار نيکي گـمان توايم
|
خريدار ديدار چـهر ترا
|
هـمان خوب گفـتار و مـهر ترا
|
تو ايمـن بوي کز تو ما ايمـنيم
|
مـبادا کـه پيمان تو بشکـنيم
|
تو بـسـتي ره بدسـگالان ما
|
ز هـند و ز چين و هـمالان ما
|
پراگنده شد غارت و جنگ و موش
|
نيايد همي جوش دشمن به گوش
|
بـماناد اين شاه تا جاودان
|
هـميشـه سر و کار با موبدان
|
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد
|
نـه انديشـه از راي تو بـگذرد
|
پيي برفگـندي بـه ايران ز داد
|
کـه فرزند ما باشد از داد شاد
|
بـه جايي رسيدي هماندر سخن
|
کـه نو شد ز راي تو مرد کهـن
|
خردها فزون شد ز گـفـتار تو
|
جـهان گشت روشن به ديدار تو
|
بدين انـجـمـن هرک دارد نژاد
|
بـه تو شادمانـند وز داد شاد
|
توي خلـعـت ايزدي بخـت را
|
کـلاه و کـمر بستن و تخـت را
|
بـماناد اين شاه با مـهر و داد
|
ندارد جهان چون تو خسرو به ياد
|
جـهان يکسر از راي وز فر تست
|
خنـک آنـک در سايه پر تست
|
هـميشـه سر تخت جاي تو باد
|
جـهان زير فرمان و راي تو باد
|