بـبود آن شب و خورد و گفت و شنيد
|
سـپيده چو از کوه سر بر کـشيد
|
چو زرين درفـشي برآورد راغ
|
بر ميهـمان شد خداوند باغ
|
بدو گـفـت روز تو فرخـنده باد
|
سرت برتر از بر بارنده باد
|
سزاي تومان جايگاهي نـبود
|
بـه آرام شايسـتـه گاهي نـبود
|
چو مـهـمان درويش باشي خورش
|
نيابي نـه پوشيدن و پرورش
|
بدو گـفـت شاپور کاي نيکبخـت
|
مـن اين خانه بگزيدم از تاج و تخـت
|
يکي زند واسـت آر با بر سـمـت
|
بـه زمزم يکي پاسخي پرسـمـت
|
بياورد هرچـش بـفرمود شاه
|
بيفزود نزديک شـه پايگاه
|
بـه زمزم بدو گفـت برگوي راسـت
|
کـجا موبد موبد اکنون کـجاسـت
|
چـنين داد پاسـخ ورا باغـبان
|
کـه اي پاکدل مرد شيرينزبان
|
دو چشمم ز جايي که دارم نشسـت
|
بدان خانـه موبدان موبـه دسـت
|
نـهاني بـه پاليزبان گـفـت شاه
|
کـه از مـهـتر ده گل مـهره خواه
|
چو بـشـنيد زو اين سخن باغـبان
|
گل و مشک و مي خواست و آمد دمان
|
جـهاندار بـنـهاد بر گـل نـگين
|
بدان باغـبان داد و کرد آفرين
|
بدو گـفـت کين گل به موبد سـپار
|
نـگر تا چـه گويد همـه گوش دار
|
سـپيده دمان مرد با مـهر شاه
|
بر موبد موبد آمد پـگاه
|
چو نزديک درگاه موبد رسيد
|
پراگـنده گردان و در بـسـتـه ديد
|
بـه آواز زان بارگـه بار خواسـت
|
چو بگـشاد در باغبان رفت راسـت
|
چو آمد بـه نزديک موبد فراز
|
بدو مـهر بـنـمود و بردش نـماز
|
چو موبد نـگـه کرد و آن مـهره ديد
|
ز شادي دل رايزن بردميد
|
وزان پـس بران نام چندي گريسـت
|
بدان باغبان گفت کاين مهر کيسـت
|
چـنين داد پاسـخ کـه اي نامدار
|
نشستـه بـه خان منست اين سوار
|
يکي ماه با وي چو سرو سـهي
|
خردمـند و با زيب و با فرهي
|
بدو گـفـت موبد که اي نامـجوي
|
نـشان کـه دارد بـه بالا و روي
|
بدو باغـبان گـفـت هرکو بـهار
|
بديدسـت سرو از لـب جويبار
|
دو بازو بـه کردار ران هيون
|
برش چون بر شير و چـهرش چو خون
|
هـمي رنـگ شرم آيد از مـهر اوي
|
هـمي زيب تاج آيد از چـهر اوي
|