چو آگاهي آمد بـه ايران کـه شاه
|
بيامد ز قـنوج خود با سـپاه
|
ببـسـتـند آذين بـه راه و به شهر
|
هـمي هرکـس از کار برداشت بهر
|
درم ريخـتـند از کران تا کران
|
هـم از مشک و دينار و هم زعـفران
|
چو آگاه شد پور او يزدگرد
|
سـپاه پراگـنده را کرد گرد
|
چو نرسي و چون موبد موبدان
|
پذيره شدندش هـمـه بـخردان
|
چو بـهرام را ديد فرزند اوي
|
بيامد بـماليد بر خاک روي
|
برادرش نرسي و موبد هـمان
|
پر از گرد رخـسار و دل شادمان
|
چـنان هـم بيامد بـه ايوان خويش
|
بـه يزدان سپرده تـن و جان خويش
|
بياسود چون گـشـت گيتي سياه
|
بـه کردار سيمين سپر گشـت ماه
|
چو پيراهـن شـب بدريد روز
|
پديد آمد آن شـمـع گيتي فروز
|
شهـنـشاه بر تخـت زرين نشست
|
در بار بـگـشاد و لب را ببـسـت
|
برفـتـند هر کـس کـه بد مهتري
|
خردمـند و در پادشاهي سري
|
جـهاندار بر تخـت بر پاي خاسـت
|
بياراسـت پاکيزه گـفـتار راسـت
|
نـخـسـت از جـهانآفرين ياد کرد
|
ز وام خرد گردن آزاد کرد
|
چـنين گـفـت کز کردگار جـهان
|
شـناسـنده آشـکار و نـهان
|
بـترسيد و او را سـتايش کـنيد
|
شـب تيره پيشـش نيايش کـنيد
|
کـه او داد پيروزي و دسـتـگاه
|
خداوند تابـنده خورشيد و ماه
|
هرانکـس که خواهد که يابد بهشت
|
نـگردد بـه گرد بد و کار زشـت
|
چو داد و دهـش باشد و راسـتي
|
بـپيچد دل از کژي و کاسـتي
|
ز ما کس مباشيد زين پـس بـه بيم
|
اگر کوه زر دارد و گـنـج سيم
|
ز دلـها هـمـه بيم بيرون کـنيد
|
نيايش بـه داراي بيچون کـنيد
|
کـشاورز گر مرد دهـقاننژاد
|
بـکوشيد با ما بـه هـنـگام داد
|
هران را کـه ما تاج داديم و تـخـت
|
ز يزدان شـناسيد وز داد و بـخـت
|
نکوشـم بـه آگـندن گنـج مـن
|
نـخواهـم پراگـنده کرد انجـمـن
|
يکي گـنـج خواهـم نـهادن ز داد
|
کـه باشد روانم پـس از مرگ شاد
|
برين نيز گر خواسـت يزدان بود
|
دل روشـن از بـخـت خـندان بود
|
برين نيکويها فزايش کـنيم
|
سوي نيکبخـتي نـمايش کـنيم
|
گر از لـشـکر و کارداران مـن
|
ز خويشان و جـنـگي سواران مـن
|
کـسي رنـج بـگزيد و با من نگفت
|
هـمي دارد آن کژي اندر نهـفـت
|
ورا از تـن خويش باشد بزه
|
بزه کي گزيند کـسي بيمزه)?(
|
مـنـم پيش يزدان ازو دادخواه
|
کـه در چادر ابر بـنـهـفـت ماه
|
شـما را مـگر ديگرسـت آرزوي
|
کـه هرکـس دگرگونه باشد به خوي
|
بـگوييد گـسـتاخ با مـن سخـن
|
مـگر نو کـنـم آرزوي کـهـن
|
هـمـه گوش داريد و فرمان کـنيد
|
ازين پـند آرايش جان کـنيد
|
بگـفـت اين و بنشست بر تخت داد
|
کـلاه کياني بـه سر بر نـهاد
|
بزرگان برو خواندند آفرين
|
کـه بيتو مـبادا کـلاه و نـگين
|
چو دانا بود شاه پيروز بـخـت
|
بـنازد بدو کـشور و تاج و تـخـت
|
ترا مردي و دانـش و فرهي
|
فزون آمد از تخت شاهـنـشـهي
|
بزرگي و هـم دانـش و هـم نژاد
|
چو تو شاه گيتي ندارد بـه ياد
|
کـنون آفرين بر تو شد ناگزير
|
ز ما هر کـه هـسـتيم برنا و پير
|
هـم آزادي تو بـه يزدان کـنيم
|
دگر پيش آزادمردان کـنيم
|
برين تـخـت ارزانيانـسـت شاه
|
بـه داد و بـه پيروزي و دسـتـگاه
|
هـمـه مردگان را برآري ز خاک
|
بـه داد و به بخشش به گفـتار پاک
|
خداوند دارنده يار تو باد
|
سر اخـتر اندر کـنار تو باد
|
برفـتـند با رامـش از پيش تخـت
|
بزرگان و فرزانـه نيکبـخـت
|
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
|
بيامد سوي خان آذر گـشـسـپ
|
بـسي زر و گوهر بـه درويش داد
|
نياز آنـک بنـهـفـت ازو بيش داد
|
پرسـتـنده آتـش زردهـشـت
|
هـمي رفت با باژ و برسم به مشت
|
سـپينود را پيش او برد شاه
|
بياموخـتـش دين و آيين و راه
|
بشسـتـش بـه دين به و آب پاک
|
ازو دور شد گرد و زنـگار و خاک
|
در تـنـگ زندانـها باز کرد
|
بـه هرسو درم دادن آغاز کرد
|