چـنين گويد از نامـه باسـتان
|
ز گـفـتار آن دانـشي راسـتان
|
کـه آگاهي آمد بـه آباد بوم
|
بـنزد جـهاندار کـسري ز روم
|
کـه تو زنده بادي کـه قيصر بـمرد
|
زمان و زمين ديگري را سـپرد
|
پرانديشـه شد جان کـسري ز مرگ
|
شد آن لعل رخـساره چون زرد برگ
|
گزين کرد ز ايران فرسـتادهاي
|
جـهانديده و راد آزادهاي
|
فرسـتاد نزديک فرزند اوي
|
برشاخ سـبز برومـند اوي
|
سخـن گفـت با او به چربي بسي
|
کزين بد رهايي نيابد کـسي
|
يکي نامـه بنوشـت با سوگ و درد
|
پر از آب ديده دو رخـساره زرد
|
کـه يزدان تو را زندگاني دهاد
|
هـمـت خوبي و کامراني دهاد
|
نزايد جز از مرگ را جانور
|
سراي سپنـجـسـت و ما بر گذر
|
اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ
|
رهايي نيابيم از چـنـگ مرگ
|
چـه قيصر چـه خاقان چو آيد زمان
|
بـخاک اندر آيد سرش بيگـمان
|
ز قيصر تو را مزد بـسيار باد
|
مـسيحا روان تو را يار باد
|
شـنيدم کـه بر نامور تـخـت اوي
|
نشسـتي بياراسـتي بخـت اوي
|
ز ما هرچ بايد ز نيرو بـخواه
|
ز اسـب و سليح و ز گنج و سـپاه
|
فرسـتاده از پيش کـسري برفـت
|
بـه نزديک قيصر خراميد تـفـت
|
چو آمد بدرگـه گـشادند راه
|
فرسـتاده آمد بر تـخـت و گاه
|
چو قيصر نـگـه کرد وعـنوان بديد
|
ز بيشي کـسري دلـش بردميد
|
جوان نيز بد مهـتر نونـشـسـت
|
فرسـتاده را نيز نـبـسود دسـت
|
بـپرسيد ناکام پرسيدني
|
نـگـه کردني سسـت و کژ ديدني
|
يکي جاي دورش فرود آوريد
|
بدان نامـه پادشا نـنـگريد
|
يکي هفتـه هرکش کـه بد راي زن
|
بـه نزديک قيصر شدند انـجـمـن
|
سرانـجام گفـتـند ما کـهـتريم
|
ز فرمان شاه جـهان نـگذريم
|
سزا خود ز کسري چـنين نامـه بود
|
نـه برکام بايسـت بدکامـه بود
|
کـه امروز قيصر جوانـسـت و نو
|
بـه گوهر بدين مرزها پيشرو
|
يک امـسال با مرد برنا مـکاو
|
بـه عـنوان بيشي و با باژ و ساو
|
بـهرپايمردي و خودکامـهاي
|
نـبـشـتـند بر ناسزا نامـهاي
|
بـعـنوان ز قيصر سرافراز روم
|
جـهان سر به سر هرچ جز روم شوم
|
فرسـتاده شاه ايران رسيد
|
بـگويد ز بازار ما هرچ ديد
|
از اندوه و شادي سخن هرچ گفـت
|
غـم و شادماني نـبايد نهـفـت
|
بـشد قيصر و تازه شد قيصري
|
کـه سر بر فرازد ز هرمـهـتري
|
ندارد ز شاهان کـسي را بـکـس
|
چـه کـهـتر بود شاه فريادرس
|
چو قرطاس رومي بياراسـتـند
|
بدربر فرسـتاده را خواسـتـند
|
چوبـشـنيد دانا که شد راي راست
|
بيامد بدر پاسـخ نامـه خواسـت
|
ورا ناسزا خـلـعـتي ساخـتـند
|
ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
|
بدو گـفـت قيصر نـه مـن چاکرم
|
نـه از چين و هيتاليان کـمـترم
|
ز مهـتر سبک داشتن ناسزاسـت
|
وگر شاه تو بر جـهان پادشاسـت
|
بزرگ آنـک او را بسي دشمنسـت
|
مرا دشمـن و دوست بردامنسـت
|
چـه داري بزرگي تو از مـن دريغ
|
هـمي آفـتاب اندر آري بـميغ
|
نـه از تابـش او همي کـم شود
|
وگر خون چـکاند برونـم شود
|
چو کار آيدم شـهريارم تويي
|
هـمان از پدر يادگارم تويي
|
سـخـن هرچ ديدي بخوبي بـگوي
|
وزين پاسـخ نامـه زشتي مـجوي
|
تـنـش را بخلعـت بياراسـتـند
|
ز درباره مرزبان خواسـتـند
|
فرسـتاده برگـشـت و آمد دمان
|
بـه مـنزل زماني نجسـتي زمان
|
بيامد بـه نزديک کـسري رسيد
|
بگـفـت آن کجا رفت و ديد و شنيد
|
ز گـفـتار او تنـگدل گشـت شاه
|
بدو گـفـت برخوردي از رنـج راه
|
شـنيدم کـه هرکو هوا پرورد
|
بـفرجام کردار کيفر برد
|
گر از دوست دشمـن نداند هـمي
|
چـنين راز دل بر تو خواند هـمي
|
گـماند که ما را همو دوست نيست
|
اگر چـند او را پي و پوست نيسـت
|
کـنون نيز يک تـن ز رومي نژاد
|
نـمانـم کـه باشد ازان تخت شاد
|
هـمي سر فرازد کـه مـن قيصرم
|
گر از نامداران يکي مـهـترم
|
کـنـم زين سپس روم را نام شوم
|
برانـگيزم آتـش ز آباد بوم
|
بـه يزدان پاک و بـخورشيد و ماه
|
بـه آذر گشسـب و بتخت و کـلاه
|
کـه کز هرچ در پادشاهي اوسـت
|
ز گنـج کهـن پرکـند گاو پوسـت
|
نـسايد سرتيغ ما رانيام
|
حـلال جـهان باد بر مـن حرام
|
بـفرمود تا بر درش کرناي
|
دميدند با سـنـج و هـندي دراي
|
هـمـه کوس بر کوهـه ژنده پيل
|
ببسـتـند و شد روي گيتي چونيل
|
سـپاهي گذشت از مداين به دشت
|
کـه درياي سبز اندرو خيره گشـت
|
ز ناليدن بوق و رنـگ درفـش
|
ز جوش سواران زرينـه کـفـش
|
سـتاره توگفـتي بـه آب اندرست
|
سـپـهر روان هـم بخواب اندرست
|
چوآگاهي آمد بـقيصر ز شاه
|
کـه پرخشـم ز ايوان بشد با سپاه
|
بيامد ز عـموريه تا حـلـب
|
جـهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
|
سواران رومي چو سيصد هزار
|
حـلـب را گرفتـند يکـسر حصار
|
سـپاه اندر آمد ز هرسو به جـنـگ
|
نـبد جـنـگـشانرا فراوان درنـگ
|
بياراسـت بر هر دري مـنـجـنيق
|
ز گردان روم آنـک بدجا ثـليق
|
حـصار سـقيلان بـپرداخـتـند
|
کزان سو هميتاختـن ساخـتـند
|
حـلـب شد بـکردار درياي خون
|
بـه زنـهار شد لـشـکر باطرون
|
بدو هـفـتـه از روميان سي هزار
|
گرفـتـند و آمد بر شـهريار
|
بياندازه کشـتـند ز ايشان بـتير
|
بـه رزم اندرون چند شد دسـتـگير
|
بـه پيش سپـه کندهاي ساختـند
|
بـشـبـگير آب اندر انداخـتـند
|
بـکـنده ببـسـتـند برشاه راه
|
فروماند از جـنـگ شاه و سـپاه
|
برآمد برين روزگاري دراز
|
بـسيم و زر آمد سـپـه را نياز
|
سـپـهدار روزيدهان را بـخواند
|
وزان جنـگ چـندي سخنـها براند
|
کـه اين کار با رنج بسيار گـشـت
|
باب وبـکـنده نـشايد گذشـت
|
سـپـه را درم بايد و دسـتـگاه
|
هـمان اسـب وخفتان و رومي کلاه
|
سوي گـنـج رفـتـند روزيدهان
|
دبيران و گـنـجور شاه جـهان
|
از اندازه لـشـکر شـهريار
|
کـم آمد درم تـنـگ سيصد هزار
|
بيامد برشاه موبد چوگرد
|
بـه گـنـج آنـچ بود از درم ياد کرد
|
دژم کرد شاه اندران کار چـهر
|
بـفرمود تا رفـت بوزرجـمـهر
|
بدو گـفـت گر گنج شاهي تـهي
|
چـه بايد مرا تخت شاهنـشـهي
|
بروهـم کـنون ساروان را بـخواه
|
هيونان بخـتي برافـگـن بـه راه
|
صد از گـنـج مازندران بارکـن
|
وزو بيشـتر بار دينار کـن
|
بـشاه جـهان گفـت بوزرجمـهر
|
کـه اي شاه با دانش و داد و مـهر
|
سوي گـنـج ايران درازسـت راه
|
تـهي دسـت و بيکار باشد سـپاه
|
بدين شـهرها گرد ماهرکسـسـت
|
کـسي کو درم بيش دارد بدسـت
|
ز بازارگان و ز دهـقان درم
|
اگر وام خواهي نـگردد دژم
|
بدين کار شد شاه هـمداسـتان
|
کـه داناي ايران بزد داسـتان
|
فرسـتادهاي جسـت بوزرجمـهر
|
خردمـند و شادان دل و خوب چـهر
|
بدو گـفـت ز ايدر سه اسبـه برو
|
گزين کـن يکي نامـبردار گو
|
ز بازارگان و ز دهـقان شـهر
|
کـسي را کـجا باشد از نام بـهر
|
ز بـهر سـپـه اين درم فام خواه
|
بزودي بـفرمايد از گـنـج شاه
|
بيامد فرسـتاده خوش مـنـش
|
جوان وخردمـندي و نيکوکـنـش
|
پيمـبر بانديشـه باريک بود
|
بيامد بـشـهري کـه نزديک بود
|
درم خواسـت فام از پي شـهريار
|
برو انجـمـن شد بـسي مايه دار
|
يکي کـفـشـگر بود و موزه فروش
|
بـه گـفـتار او تيز بگـشاد گوش
|
درم چـند بايد بدو گـفـت مرد
|
دلاور شـمار درم ياد کرد
|
چـنين گـفـت کاي پرخرد مايه دار
|
چـهـل مـن درم هرمني صدهزار
|
بدو کفشـگر گفـت من اين دهـم
|
سـپاسي ز گـنـجور بر سر نهـم
|
بياورد قـپان و سـنـگ و درم
|
نـبد هيچ دفـتر بـه کار و قـلـم
|
چو بازارگان را درم سـخـتـه شد
|
فرسـتاده زان کار پردخـتـه شد
|
بدو کفشـگر گفت کاي خوب چـهر
|
بـه رنـجي بـگويي بـه بوزرجمهر
|
کـه اندر زمانـه مرا کودکيسـت
|
کـه بازار او بر دلـم خوار نيسـت
|
بـگويي مـگر شـهريار جـهان
|
مرا شاد گرداند اندر نـهان
|
کـه او را سـپارد بـفرهـنـگيان
|
کـه دارد سرمايه و هـنـگ آن
|
فرسـتاده گـفـت اين ندارم به رنج
|
کـه کوتاه کردي مرا راه گـنـج
|
بيامد بر مرد دانا بـه شـب
|
وزان کفـشـگر نيز بگـشاد لـب
|
برشاه شد شاد بوزرجـمـهر
|
بران خواسـتـه شاه بگشاد چـهر
|
چنين گفتن زان پس که يزدان سپاس
|
مـبادم مـگر پاک و يزدان شـناس
|
کـه در پادشاهي يکي موزه دوز
|
برين گونـه شادسـت و گيتي فروز
|
کـه چـندين درم ساخته باشدش
|
مـبادا کـه بيداد بـخراشدش
|
نـگر تا چـه دارد کـنون آرزوي
|
بـماناد بر ما هـمين راه و خوي
|
چو فامـش بـتوزي درم صدهزار
|
بده تا بـماند ز ما يادگار
|
بدان زيردسـتان دلاور شدند
|
جـهانـجوي با تخـت وافسر شدند
|
مـبادا کـه بيدادگر شـهريار
|
بود شاد برتـخـت و بـه روزگار
|
بـشاه جـهان گفـت بوزرجمـهر
|
کـه اي شاه نيک اختر خوب چـهر
|
يکي آرزو کرد موزه فروش
|
اگر شاه دارد بـمـن بـنده گوش
|
فرسـتاده گويد کـه اين مرد گفـت
|
کـه شاه جـهان با خرد باد جفـت
|
يکي پور دارم رسيده بـجاي
|
بفرهـنـگ جويد هـمي رهنماي
|
اگر شاه باشد بدين دسـتـگير
|
کـه اين پاک فرزند گردد دبير
|
ز يزدان بخواهـم هـمي جان شاه
|
کـه جاويد باد اين سزاوار گاه
|
بدو گـفـت شاه اي خردمـند مرد
|
چرا ديو چـشـم تو را تيره کرد
|
برو هـمـچـنان بازگردان شـتر
|
مـبادا کزو سيم خواهيم و در
|
چو بازارگان بـچـه گردد دبير
|
هـنرمـند و بادانـش و يادگير
|
چو فرزند ما برنـشيند بـتـخـت
|
دبيري بـبايدش پيروزبـخـت
|
هـنر بايد از مرد موزه فروش
|
بدين کار ديگر تو با مـن مـکوش
|
بدسـت خردمـند و مرد نژاد
|
نـماند بـجز حـسرت وسرد باد
|
شود پيش او خوار مردم شـناس
|
چوپاسـخ دهد زو پذيرد سـپاس
|
بـما بر پـس از مرگ نـفرين بود
|
چوآيين اين روزگار اين بود
|
نـخواهيم روزي جز از گـنـج داد
|
درم زو مـخواه و مـکـن هيچ ياد
|
هـم اکـنون شـتر بازگردان به راه
|
درم خواه وز موزه دوزان مـخواه
|
فرسـتاده برگـشـت و شد با درم
|
دل کفشـگر گشـت پر درد و غـم
|
شـب آمد غمي شد ز گفـتار شاه
|
خروش جرس خاسـت از بارگاه
|
طـلايه پراگـنده بر گرد دشـت
|
همـه شب همي گرد لشکر بگشت
|
ز ماهي چو بـنـمود خورشيد تاج
|
برافگـند خـلـعـت زمين را ز عاج
|
طـلايه چو گشـت از لب کـنده باز
|
بيامد بر شاه گردن فراز
|
کـه پيغـمـبر قيصر آمد بـشاه
|
پر از درد و پوزش کـنان از گـناه
|
فرسـتاده آمد هـمانـگـه دوان
|
نيايش کـنان پيش نوشين روان
|
چو رومي سر تاج کـسري بديد
|
يکي باد سرد از جـگر برکـشيد
|
بـه دل گفـت کينـت سزاوار گاه
|
بـشاهي ومردي وچـندين سـپاه
|
وزان فيلـسوفان رومي چـهـل
|
زبان برگـشادند پر باد دل
|
ز دينار با هرکـسي سي هزار
|
نـثار آوريده بر شـهريار
|
چو ديدند رنـگ رخ شـهريار
|
برفـتـند لرزان و پيچان چومار
|
شـهـنـشاه چو ديد بنواختـشان
|
بايين يکي جايگـه ساخـتـشان
|
چـنين گـفـت گوينده پيشرو
|
کـه اي شاه قيصر جوانسـت و نو
|
پدر مرده و ناسـپرده جـهان
|
نداند هـمي آشـکار و نـهان
|
هـمـه سر بـه سر باژدار توايم
|
پرسـتار و در زينـهار توايم
|
تو را روم ايران و ايران چو روم
|
جدايي چرا بايد اين مرز و بوم
|
خرد در زمانـه شهنـشاه راسـت
|
وزو داشت قيصر هميپشت راسـت
|
چـه خاقان چيني چه در هـند شاه
|
يکايک پرسـتـند اين تاج و گاه
|
اگر کودکي نارسيده بـجاي
|
سخـن گفـت بيدانش و رهنماي
|
ندارد شـهـنـشاه ازو کين و درد
|
کـه شادسـت ازو گـنـبد لاژورد
|
هـمان باژ روم آنچ بود از نخـسـت
|
سـپاريم و عـهدي بتازه درسـت
|
بـخـنديد نوشين روان زان سخـن
|
کـه مرد فرسـتاده افـگـند بـن
|
بدو گـفـت اگر نامور کودکـسـت
|
خرد با سـخـن نزد او اندکـسـت
|
چـه قيصر چه آن بي خرد رهنـمون
|
ز دانـش روان را گرفـتـه زبون
|
هـمـه هوشمـندان اسکـندري
|
گرفـتـند پيروزي و برتري
|
کـسي کو بـگردد ز پيمان ما
|
بـپيچيد دل از راي و فرمان ما
|
از آباد بومـش بر آريم خاک
|
زگـنـج و ز لـشـکر نداريم باک
|
فرسـتادگان خاک دادند بوس
|
چـنانـچون بود مردم چابـلوس
|
کـه اي شاه پيروز برترمـنـش
|
ز کار گذشتـه مـکـن سرزنـش
|
هـمـه سر به سر خاک رنج توايم
|
هـمـه پاسـبانان گـنـج توايم
|
چوخـشـنود گردد ز ما شـهريار
|
نـباشيم ناکام و بد روزگار
|
ز رنـجي کـه ايدر شهنـشاه برد
|
هـمـه روميان آن ندارند خرد
|
ز دينار پرکرده ده چرم گاو
|
بـه گـنـج آوريم از درباژ وساو
|
بـکـمي وبيشيش فرمان رواسـت
|
پذيرد ز ما گرچـه آن ناسزاسـت
|
چـنين داد پاسـخ که ازکار گنـج
|
سزاوار دسـتور باشد بـه رنـج
|
هـمـه روميان پيش موبد شدند
|
خروشان و با اخـتر بد شدند
|
فراوان ز هر در سـخـن راندند
|
هـمـه راز قيصر برو راندند
|
ز دينار گـفـتـند وز گاو پوسـت
|
ز کاري کـه آرام روم اندروسـت
|
چـنين گـفـت موبد اگر زر دهيد
|
ز ديبا چـه مايه بران سرنـهيد
|
بهـنـگام برگـشـتـن شـهريار
|
ز ديباي زربـفـت بايد هزار
|
کـه خلـعـت بود شاه را هر زمان
|
چـه با کـهـتران و چه با مهـتران
|
برين برنـهادند و گـشـتـند باز
|
هـمـه پاک بردند پيشـش نـماز
|
بـبد شاه چـندي بران رزمـگاه
|
چوآسوده شد شـهريار و سـپاه
|
ز لـشـکر يکي مرد بـگزيد گرد
|
کـه داند شـمار نبشت و سـترد
|
سـپاهي بدو داد تا باژ روم
|
سـتاند سـپارد بـه آباد بوم
|
وز آنـجا بيامد سوي طيسـفون
|
سـپاهي پس پشت و پيش اندرون
|
هـمـه يکـسر آباد از سيم و زر
|
بـه زرين سـتام و بـه زرين کـمر
|
ز بـس پرنياني درفـش سران
|
تو گـفـتي هوا شد همـه پرنيان
|
در و دشت گفتي که زرين شدسـت
|
کـمرها ز گوهر چو پروين شدسـت
|
چو نزديک شـهر اندر آمد ز راه
|
پذيره شدندش فراوان سـپاه
|
هـمـه پيش کـسري پياده شدند
|
کـمر بسـتـه و دل گشاده شدند
|
هر آنـکـس کـه پيمود با شاه راه
|
پياده بـشد تا در بارگاه
|
هـمـه مـهـتران خواندند آفرين
|
بران شاه بيدار باداد ودين
|
چو تنـگ اندر آمد به جاي نشسـت
|
بهرمـهـتري شاه بنـمود دسـت
|
سرآمد سخـن گفـتـن موزه دوز
|
ز ماه مـحرم گذشـتـه سـه روز
|
جـهانـجوي دهـقان آموزگار
|
چـه گـفـت اندرين گردش روزگار
|
کـه روزي فرازست و روزي نـشيب
|
گـهي با خراميم و گـه با نـهيب
|
سرانـجام بـسـتر بود تيره خاک
|
يکي را فراز و يکي را مـغاک
|
نـشاني نداريم ازان رفـتـهگان
|
کـه بيدار و شادند اگر خفـتـه گان
|
بدان گيتي ار چندشان برگ نيسـت
|
هـمان بـه که آويزش مرگ نيست
|
اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج
|
يکي شد چو ياد آيد از روز رنـج
|
چـه آنکـس که گويد خرامست وناز
|
چـه گويد که دردست و رنـج و نياز
|
کـسي را نديدم بـمرگ آرزوي
|
نـه بي راه و از مردم نيکـخوي
|
چـه ديني چه اهريمن بت پرسـت
|
ز مرگـند بر سر نـهاده دو دسـت
|
چوسالت شد اي پير برشست و يک
|
ميو جام وآرام شد بينـمـک
|
نـبـندد دل اندر سپنـجي سراي
|
خرد يافـتـه مردم پاکراي
|
بـگاه بـسيجيدن مرگ مي
|
چو پيراهـن شـعر باشد بدي
|
فـسرده تـن اندر ميان گـناه
|
روان سوي فردوس گـم کرده راه
|
ز ياران بسي ماند و چندي گذشـت
|
تو با جام همراه مانده بـه دشـت
|
زمان خواهـم ازکرد گار زمان
|
کـه چـندي بـماند دلـم شادمان
|
کـه اين داستانها و چندين سخـن
|
گذشـتـه برو سال و گشته کهـن
|
ز هـنـگام کي شاه تا يزدگرد
|
ز لـفـظ مـن آمد پراگـنده گرد
|
بـپيوندم و باغ بيخو کـنـم
|
سخنـهاي شاهنـشـهان نو کنم
|
هـماناکـه دل را ندارم بـه رنـج
|
اگر بـگذرم زين سراي سـپـنـج
|
چـه گويد کـنون مرد روشـن روان
|
ز راي جـهاندار نوشين روان
|
چوسال اندر آمد بـهـفـتاد و چار
|
پرانديشـه مرگ شد شـهريار
|
جـهان راهـمي کدخدايي بجست
|
کـه پيراهـن داد پوشد نخـسـت
|
دگر کو بدرويش بر مـهربان
|
بود راد و بيرنـج روشـنروان
|
پـسر بد مر او را گرانـمايه شـش
|
هـمـه راد وبينادل وشاه فـش
|
بـمردي و فرهـنـگ و پرهيز و راي
|
جوانان با دانـش و دلـگـشاي
|
از ايشان خردمـند و مهـتر بـسال
|
گرانـمايه هرمزد بد بيهـمال
|
سر افراز و بادانـش و خوب چـهر
|
بر آزادگان بر بـگـسـترده مـهر
|
بـفرمود کـسري بـه کارآگـهان
|
کـه جويند راز وي اندر نـهان
|
نگـه داشتـندي بـه روز و به شب
|
اگر داسـتان را گـشادي دو لـب
|
ز کاري کـه کردي بدي با بـهي
|
رسيدي بـشاه جـهان آگـهي
|
بـه بوزرجمـهر آن زمان شاه گفت
|
کـه رازي هميداشتـم در نهفـت
|
ز هـفـتاد چون ساليان درگذشـت
|
سر و موي مشکين چو کافور گشـت
|
چومـن بـگذرم زين سپنجي سراي
|
جـهان رابـبايد يکي کدخداي
|
کـه بـخـشايش آرد به درويش بر
|
بـه بيگانـه و مردم خويش بر
|
ببـخـشد بـپرهيزد از مـهر گنج
|
نـبـندد دل اندر سراي سپـنـج
|
سـپاسـم ز يزدان که فرزند هست
|
خردمـند و دانا و ايزد پرسـت
|
وز ايشان بـهرمزد يازان ترم
|
براي و بـهوشـش فرازان ترم
|
ز بخـشايش و بخشش و راسـتي
|
نـبينـم هـمي در دلش کاستي
|
کـنون موبدان و ردان را بـخواه
|
کـسي کو کند سوي دانش نـگاه
|
بـخوانيدش و آزمايش کـنيد
|
هـنر بر هـنر بر فزايش کـنيد
|
شدند اندران موبدان انـجـمـن
|
زهر در پژوهـنده و راي زن
|
جـهانـجوي هرمزد را خواندند
|
بر نامدارنـش بـنـشاندند
|
نخسـتين سخـن گفـت بوزرجمهر
|
کـه اي شاه نيک اختر خوب چـهر
|
چـه داني کزو جان پاک و خرد
|
شود روشـن وکالـبد برخورد
|
چـنين داد پاسخ که دانش به است
|
کـه دانـنده برمهـتران بر مه است
|
بدانـش بود مرد را ايمـني
|
بـبـندد ز بد دسـت اهريمـني
|
دگر بردباري و بـخـشايشـسـت
|
کـه تـن را بدو نام و آرايشسـت
|
بـپرسيد کز نيکوي سودمـند
|
بـگو ازچـه گردد چو گردد بـلـند
|
چـنين داد پاسخ که آنک از نخست
|
بـنيک و بد آزرم هرکس بجـسـت
|
بـکوشيد تا بردل هرکـسي
|
ازو رنـج بردن نـباشد بـسي
|
چـنين داد پاسخ که هرکس که داد
|
بداد از تـن خود هـمو بود شاد
|
نـگـه کرد پرسـنده بوزرجـمـهر
|
بدان پاکدل مـهـتر خوب چـهر
|
بدو گفـت کز گفتني هرچ هسـت
|
بـگويم تو بـشـمر يکايک بدسـت
|
سراسر همـه پرسـشـم يادگير
|
بـه پاسـخ هـمـه داد بنياد گير
|
سـخـن را مگردان پس و پيش هيچ
|
جوانـمردي وداد دادن بـسيچ
|
اگر يادگيري چـنين بيگـمان
|
گـشادسـت برتو در آسـمان
|
کـه چـندين بـه گفـتار بشتافتم
|
ز پرسـنده پاسـخ فزون يافـتـم
|
جـهاندار آموزگار تو باد
|
خرد جوشـن و بـخـت يار تو باد
|
کـنون هرچ دانـم بـپرسـم ز داد
|
توپاسـخ گزار آنـچ آيدت ياد
|
ز فرزند کو بر پدر ارجـمـند
|
کدامسـت شايسـتـه و بيگزند
|
بـبـخـشايش دل سزاوار کيست
|
کـه بر درد او بر بـبايد گريسـت
|
ز کردار نيکي پـشيمان کراسـت
|
کـه دل بر پـشيماني او گواسـت
|
سزاکيسـت کو را نکوهـش کـنيم
|
ز کردار او چون پژوهـش کـنيم
|
ز گيتي کـجا بـهـتر آيد گريز
|
کـه خيزد از آرام او رسـتـخيز
|
بدين روزگار از چـه باشيم شاد
|
گذشتـه چـه بهـتر که گيريم ياد
|
زمانـه کـه او را بـبايد سـتود
|
کدامـسـت وما از چـه داريم سود
|
گرانـمايهتر کيسـت از دوسـتان
|
کز آواز او دل شود بوسـتان
|
کرا بيشـتر دوسـت اندر جـهان
|
کـه يابد بدو آشـکار ونـهان
|
هـمان نيز دشـمـن کرا بيشـتر
|
کـه باشد برو بر بدانديشتر
|
سزاوار آرام بودن کـجاسـت
|
کـه دارد جهاندار ازو پشت راسـت
|
ز گيتي زيانـکارتر کارچيسـت
|
کـه بر کرده خود بـبايد گريسـت
|
ز چيزي کـه مردم هـميپرورد
|
چـه چيزيسـت کان زودتر بـگذرد
|
ستمـکاره کـش نزد اوشرم نيست
|
کدامسـت کـش مهر وآزرم نيست
|
تـباهي بـگيتي ز گفتار کيسـت
|
دل دوسـتانرا پر آزار کيسـت
|
چـه چيزيسـت کان ننگ پيش آورد
|
هـمان بد ز گـفـتار خويش آورد
|
بيک روز تا شـب برآمد ز کوه
|
ز گـفـتار دانا نيامد سـتوه
|
چو هنـگام شـمـع آمد از تيرگي
|
سرمـهـتران تيره از خيرگي
|
ز گفـتار ايشان غمي گشـت شاه
|
هـميکرد خامـش بپاسـخ نگاه
|
گرانـمايه هرمزد برپاي خاسـت
|
يکي آفرين کرد بر شاه راسـت
|
کـه از شاه گيتي مـبادا تـهي
|
هـميباد بر تخـت شاهنشـهي
|
مـبادا کـه بيتو بـبينيم تاج
|
گر آيين شاهي وگر تـخـت عاج
|
بـه پوزش جـهان پيش تو خاک باد
|
گزند تو را چرخ ترياک باد
|
سـخـن هرچ او گفت پاسخ دهـم
|
بدين آرزو راي فرخ نـهـم
|
ز فرزند پرسيد دانا سـخـن
|
وزو بايدم پاسـخ افـگـند بـن
|
بـه فرزند باشد پدر شاددل
|
ز غـمـها بدو دارد آزاد دل
|
اگر مـهربان باشد او بر پدر
|
بـه نيکي گراينده و دادگر
|
دگر آنـک بر جاي بـخـشايسـت
|
برو چـشـم را جاي پالايشسـت
|
بزرگي کـه بختش پراگنده گشـت
|
بـه پيش يکي ناسزا بنده گـشـت
|
ز کار وي ار خون خروشي رواسـت
|
کـه ناپارسايي برو پادشاسـت
|
دگر هر کـه با مردم ناسـپاس
|
کـند نيکويي ماند اندر هراس
|
هران کـس که نيکي فرامش کـند
|
خرد رابـکوشد کـه بيهـش کـند
|
دگر گـفـت ازآرام راه گريز
|
گرفـتـن کـجا خوبـتر از سـتيز
|
بـه شـهري کـه بيداد شد پادشا
|
ندارد خردمـند بودن روا
|
ز بيدادگر شاه بايد گريز
|
کزن خيزد اندر جـهان رسـتـخيز
|
چه گويد که داني که شادي بدوست
|
برادر بود با دلارام دوسـت
|
دگر آنـک پرسد ز کار زمان
|
زماني کزو گـم شود بدگـمان
|
روا باشد ار چـند بـسـتايدش
|
هـم اندر سـتايش بيفزايدش
|
دگر آنـک پرسيد ازمرد دوسـت
|
ز هر دوسـتي يارمندي نـکوسـت
|
توانـگر بود چادر او بـپوش
|
چو درويش باشد تو با او بـکوش
|
کـسي کو فروتـنتر و رادتر
|
دل دوسـتانـش بدو شادتر
|
دگر آنک پرسد که دشمن کراسـت
|
کزو دل هميشـه بدرد و بـلاسـت
|
چوگـسـتاخ باشد زبانـش بـبد
|
ز گـفـتار او دشـمـن آيد سزد
|
دگر آنـک پرسيد دشوار چيسـت
|
بيآزار را دل پر آواز کيسـت
|
چو بد بود وبد ساز با وي نشـسـت
|
يکي زندگاني بود چون کـبـسـت
|
دگر آنـک گويد گوا کيست راسـت
|
کـه جان وخرد برگوا برگواسـت
|
بـه از آزمايش نديدم گوا
|
گواي سـخـنـگوي و فرمانروا
|
زيانـکارتر کار گفـتي که چيسـت
|
کـه فرجام ازان بد بـبايد گريسـت
|
چوچيره شود بر دلـت بر هوا
|
هوا بـگذرد هـمـچو باد هوا
|
پـشيماني آرد بـفرجام سود
|
گـل آرزو را نـشايد بـسود
|
دگر آنـک گويد کـه گردان ترسـت
|
که چون پاي جويي بدستت سرست
|
چـنين دوسـتي مرد نادان بود
|
سرشـتـش بدو راي گردان بود
|
دگر آنـک گويد ستمـکاره کيسـت
|
بريده دل ازشرم و بيچاره کيسـت
|
چوکژي کـند مرد بيچاره خوان
|
چوبي شرمي آرد ستـمـکاره خوان
|
هرآنکـس کـه او پيشه گيرد دروغ
|
ستمـکارهاي خوانـمـش بيفروغ
|
تـباهي کـه گفتي ز گفتار کيست
|
پرآزارتر درد آزار کيسـت
|
سخـن چين و دو رومي و بيکار مرد
|
دل هوشياران کـند پر ز درد
|
بـپرسيد دانا که عيب از چـه بيش
|
کـه باشد پشيمان ز گفـتار خويش
|
هرآنکـس کـه راند سخن بر گزاف
|
بود بر سر انـجـمـن مرد لاف
|
بـگاهي کـه تـنـها بود در نهفت
|
پـشيمان شود زان سخنها که گفت
|
هـم اندر زمان چون گشايد سخـن
|
بـه پيش آرد آن لافـهاي کـهـن
|
خردمـند و گر مردم بيهـنر
|
کـس از آفرنيش نيابد گذر
|
چـنين بود تا بود دوران دهر
|
يکي زهر يابد يکي پاي زهر
|
همـه پرسش اين بود و پاسخ همين
|
کـه برشاه باد از جـهان آفرين
|
زبانـها بـفرمانـش گوينده باد
|
دل راد او شاد و جوينده باد
|
شهـنـشاه کـسري ازو خيره ماند
|
بـسي آفرين کياني بـخواند
|
ز گـفـتار او انجـمـن شاد شد
|
دل شـهريار از غـم آزاد شد
|
نبشـتـند عـهدي بـفرمان شاه
|
کـه هرمزد را داد تـخـت و کـلاه
|
چوقرطاس رومي شد از باد خشـک
|
نـهادند مـهري بروبر ز مـشـک
|
بـه موبد سـپردند پيش ردان
|
بزرگان و بيدار دل بـخردان
|
جـهان را نمايش چو کردار نيسـت
|
نـهانـش جز از رنج وتيمار نيسـت
|
اگر تاج داري اگر گرم و رنـج
|
هـمان بـگذري زين سراي سپنـج
|
بپيوسـتـم اين عـهد نوشين روان
|
بـه پيروزي شـهريار جوان
|
يکي نامـه شـهرياران بـخوان
|
نـگر تاکـه باشد چو نوشين روان
|
براي و بداد و بـبزم و بـه جـنـگ
|
چو روزش سرآمد نـبودش درنـگ
|
تواي پير فرتوت بيتوبـه مرد
|
خرد گير وز بزم و شادي بـگرد
|
جـهان تازه شد چون قدح يافـتي
|
روانرا ز توبـه تو برتافـتي
|
چـه گـفـت آن سراينده سالخورد
|
چو اندرز نوشين روان ياد کرد
|
سـخـنـهاي هرمزد چون شد ببن
|
يکي نو پي افگـند موبد سـخـن
|
هـم آواز شد رايزن با دبير
|
نبشـتـند پـس نامـهاي بر حرير
|
دلاراي عـهدي ز نوشين روان
|
بـه هرمزد ناسالـخورده جوان
|
سرنامـه از دادگر کرد ياد
|
دگر گـفـت کين پـند پور قـباد
|
بدان اي پسر کين جهان بيوفاسـت
|
پر از رنج و تيمار و درد و بـلاسـت
|
هرآنـگـه کـه باشي بدو شادتر
|
ز رنـج زمانـه دل آزادتر
|
هـمـه شادماني بـماني به جاي
|
بـبايد شدن زين سپنـجي سراي
|
چو انديشـه رفـتـن آمد فراز
|
برخـشـنده روز و شـب ديرياز
|
بـجـسـتيم تاج کيي را سري
|
کـه بر هر سري باشد او افـسري
|
خردمـند شـش بود ما را پـسر
|
دل فروز و بـخـشـنده و دادگر
|
تو را برگزيدم کـه مـهـتر بدي
|
خردمـند و زيباي افـسر بدي
|
بـهـشـتاد بر بود پاي قـباد
|
کـه در پادشاهي مرا کرد ياد
|
کـنون مـن رسيدم به هفتاد و چار
|
تو راکردم اندر جـهان شـهريار
|
جز آرام وخوبي نـجـسـتـم برين
|
کـه باشد روان مرا آفرين
|
اميدم چـنانـسـت کز کردگار
|
نـباشي جز از شاد و بـه روزگار
|
گر ايمـن کـني مردمان را بداد
|
خود ايمـن بخسـبي و از داد شاد
|
بـه پاداش نيکي بيابي بهـشـت
|
بزرگ آنـک او تخم نيکي بکـشـت
|
نـگر تا نـباشي بـه جز بردبار
|
کـه تـندي نـه خوب آيد از شهريار
|
جـهاندار وبيدار و فرهـنـگجوي
|
بـماند هـمـه سالـه با آبروي
|
بـگرد دروغ ايچ گونـه مـگرد
|
چوگردي شود بـخـت را روي زرد
|
دل ومـغز را دور دار از شـتاب
|
خرد را شـتاب اندرآرد بـه خواب
|
بـه نيکي گراي و به نيکي بـکوش
|
بـهرنيک و بد پـند دانا نيوش
|
نـبايد کـه گردد بـگرد تو بد
|
کزان بد تو را بي گـمان بد رسد
|
هـمـه پاک پوش و همـه پاک خور
|
هـمـه پـندها يادگير از پدر
|
ز يزدان گـشاي و بـه يزدان گراي
|
چو خواهي که باشد تو را رهنـماي
|
جـهان را چو آباد داري بداد
|
بود تـخـت آباد و دهر از تو شاد
|
چو نيکي نـمايند پاداش کـن
|
مـمان تا شود رنـج نيکي کـهـن
|
خردمـند را شاد و نزديک دار
|
جـهان بر بدانديش تاريک دار
|
بـهرکار با مرد دانا سـگال
|
بـه رنـج تـن از پادشاهي مـنال
|
چويابد خردمـند نزد تو راه
|
بـماند بـتو تاج و تـخـت و کـلاه
|
هرآنکـس کـه باشد تو را زيردست
|
مـفرماي در بينوايي نشـسـت
|
بزرگان وآزادگان را بـشـهر
|
ز داد تو بايد کـه يابـند بـهر
|
ز نيکي فرومايه را دور دار
|
بـه بيدادگر مرد مـگذار کار
|
هـمـه گوش ودل سوي درويش دار
|
هـمـه کار او چون غـم خويش دار
|
ور اي دونک دشمن شود دوسـتدار
|
تو در بوسـتان تـخـم نيکي بـکار
|
چو از خويشـتـن نامور داد داد
|
جـهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
|
بر ارزانيان گـنـج بـسـتـه مدار
|
بـبـخـشاي بر مرد پرهيزکار
|
کـه گر پـند ما را شوي کاربـند
|
هميشـه بـماند کلاهـت بلـند
|
کـه نيکي دهـش نيک خواه تو باد
|
هـمـه نيکي اندر پـناه تو باد
|
مـبادت فراموش گـفـتار مـن
|
اگر دور ماني ز ديدار مـن
|
سرت سـبز باد و دلـت شادمان
|
تـنـت پاک و دور از بد بدگـمان
|
هـميشـه خرد پاسـبان تو باد
|
هـمـه نيکي اندر گـمان تو باد
|
چو مـن بـگذرم زين جـهان فراخ
|
برآورد بايد يکي خوب کاخ
|
بـجاي کزو دور باشد گذر
|
نـپرد بدو کرکـس تيزپر
|
دري دور برچرخ ايوان بـلـند
|
بـبالا برآورده چون ده کـمـند
|
نـبـشـتـه برو بارگاه مرا
|
بزرگي و گـنـج و سـپاه مرا
|
فراوان ز هر گونـه افـگـندني
|
هـم از رنـگ و بوي و پراگـندني
|
بـکافور تـن را توانـگر کـنيد
|
زمـشـک از بر ترگـم افسر کـنيد
|
ز ديباي زربـفـت پرمايه پـنـج
|
بياريد ناکار ديده ز گـنـج
|
بـپوشيد برما بـه رسـم کيان
|
بر آيين نيکان ما در ميان
|
بـسازيد هـم زين نشان تخت عاج
|
بر آويخـتـه ازبر عاج تاج
|
هـمان هرچه زرين به پيش اندرست
|
اگر طاس و جامست اگر گوهرسـت
|
گـلاب و مي و زعفران جام بيسـت
|
ز مشـک و ز کافور و عنبر دويسـت
|
نـهاده ز دست چپ و دست راست
|
ز فرمان فزوني نـبايد نـه کاسـت
|
ز خون کرد بايد تـهيگاه خـشـک
|
بدو اندر افگـنده کافور و مـشـک
|
ازان پـس برآريد درگاه را
|
نـبايد کـه بيند کـسي شاه را
|
چو زين گونـه بد کار آن بارگاه
|
نيابد بر ما کـسي نيز راه
|
ز فرزند وز دوده ارجـمـند
|
کـسي کـش ز مرگ مـن آيد گزند
|
بياسايد از بزم و شادي دو ماه
|
کـه اين باشد آيين پس از مرگ شاه
|
سزد گر هرآنـکو بود پارسا
|
بـگريد برين نامور پادشا
|
ز فرمان هرمزد برمـگذريد
|
دم خويش بي راي او مـشـمريد
|
فراوان بران نامه هرکـس گريسـت
|
پـس از عهد يک سال ديگر بزيسـت
|
برفـت و بـماند اين سخـن يادگار
|
تو اين يادگارش بزنـهار دار
|
کـنون زين سپـس تاج هرمزد شاه
|
بيارايم و برنـشانـم بـگاه
|