چو از روز رخشـنده نيمي برفـت
|
دل هر دو جنگي ز کينه بـتـفـت
|
بـه تدبير يک با دگر ساخـتـند
|
هـمـه راي بيهوده انداخـتـند
|
که چون شب شود ما شبيخون کنيم
|
همه دشت و هامون پر از خون کنيم
|
چو کارآگـهان آگـهي يافـتـند
|
دوان زي منوچـهر بشـتافـتـند
|
رسيدند پيش مـنوچـهر شاه
|
بگـفـتـند تا برنـشاند سـپاه
|
منوچـهر بشـنيد و بگشاد گوش
|
سوي چاره شد مرد بـسيار هوش
|
سـپـه را سراسر به قارن سپرد
|
کـمينگاه بـگزيد سالار گرد
|
بـبرد از سران نامور سيهزار
|
دليران و گردان خـنـجرگزار
|
کـمينگاه را جاي شايستـه ديد
|
سواران جـنـگي و بايستـه ديد
|
چو شـب تيره شد تور با صدهزار
|
بيامد کـمربـسـتـه کارزار
|
شـبيخون سـگاليده و ساختـه
|
بـپيوسـتـه تير و کـمان آخته
|
چو آمد سـپـه ديد بر جاي خويش
|
درفـش فروزنده بر پاي پيش
|
جز از جـنـگ و پيکار چاره نديد
|
خروش از ميان سپـه بر کـشيد
|
ز گرد سواران هوا بـسـت ميغ
|
چو برق درخـشـنده پولاد تيغ
|
هوا را تو گفتي هـمي برفروخـت
|
چو الماس روي زمين را بسوخـت
|
بـه مغز اندرون بانگ پولاد خاست
|
بـه ابر اندرون آتش و باد خاسـت
|
برآورد شاه از کـمين گاه سر
|
نـبد تور را از دو رويه گذر
|
عـنان را بپيچيد و برگاشـت روي
|
برآمد ز لـشـکر يکي هاي هوي
|
دمان از پس ايدر مـنوچـهر شاه
|
رسيد اندر آن نامور کينـه خواه
|
يکي نيزه انداخـت بر پـشـت او
|
نـگونـسار شد خنجر از مشت او
|
ز زين برگرفـتـش بـکردار باد
|
بزد بر زمين داد مردي بداد
|
سرش را هم آنگـه ز تـن دور کرد
|
دد و دام را از تـنـش سور کرد
|
بيامد بـه لشـکرگـه خويش باز
|
بـه ديدار آن لـشـکر سرفراز
|