چو برخاسـت از خواب با موبدان
|
يکي انجـمـن کرد با بـخردان
|
گـشاد آن سخن بر ستاره شمر
|
کـه فرجام اين بر چه باشد گذر
|
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
|
برآميخـتـه باشد از بن ستـم
|
هـمانا کـه باشد به روز شمار
|
فريدون و ضـحاک را کارزار
|
از اخـتر بجوئيد و پاسـخ دهيد
|
هـمـه کار و کردار فرخ نـهيد
|
سـتارهشـناسان بـه روز دراز
|
هـمي ز آسمان بازجستـند راز
|
بديدند و با خـنده پيش آمدند
|
که دو دشمن از بخت خويش آمدند
|
بـه سام نريمان ستاره شـمر
|
چـنين گفـت کاي گرد زرين کمر
|
ترا مژده از دخـت مـهراب و زال
|
که باشند هر دو به شادي همال
|
ازين دو هـنرمـند پيلي ژيان
|
بيايد بـبـندد بـه مردي ميان
|
جـهان زيرپاي اندر آرد بـه تيغ
|
نـهد تخـت شاه از بر پشت ميغ
|
بـبرد پي بدسـگالان ز خاک
|
بـه روي زمين بر نماند مـغاک
|
نـه سگـسار ماند نه مازندران
|
زمين را بـشويد بـه گرز گران
|
بـه خواب اندرد آرد سر دردمـند
|
بـبـندد در جـنـگ و راه گزند
|
بدو باشد ايرانيان را اميد
|
ازو پـهـلوان را خرام و نويد
|
پي بارهاي کو چماند به جـنـگ
|
بـمالد برو روي جنگي پلـنـگ
|
خـنـک پادشاهي که هنگام او
|
زمانـه بـه شاهي برد نام او
|
چو بشـنيد گفتار اخترشـناس
|
بخـنديد و پذرفت ازيشان سپاس
|
ببخـشيدشان بيکران زر و سيم
|
چو آرامـش آمد به هنـگام بيم
|
فرسـتاده زال را پيش خواند
|
زهر گونـه با او سخـنـها براند
|
بگفتـش که با او به خوبي بگوي
|
کـه اين آرزو را نـبد هيچ روي
|
وليکن چو پيمان چنين بد نخست
|
بهانـه نـشايد به بيداد جست
|
مـن اينک به شبگير ازين رزمگاه
|
سوي شـهر ايران گذارم سـپاه
|
فرسـتاده را داد چـندي درم
|
بدو گـفـت خيره مزن هيچ دم
|
گسي کردش و خود به راه ايستاد
|
سـپاه و سپهـبد از آن کار شاد
|
ببسـتـند از آن گرگساران هزار
|
پياده بـه زاري کـشيدند خوار
|
دو بهره چو از تيره شب درگذشت
|
خروش سواران برآمد ز دشـت
|
هـمان نالـه کوس با کره ناي
|
برآمد ز دهـليز پردهسراي
|
سپهـبد سوي شهر ايران کشيد
|
سـپـه را به نزد دليران کشيد
|
فرسـتاده آمد دوان سوي زال
|
ابا بـخـت پيروز و فرخـنده فال
|
گرفـت آفرين زال بر کردگار
|
بران بـخـشـش گردش روزگار
|
درم داد و دينار درويش را
|
نوازنده شد مردم خويش را
|