Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان
شمس تبریزی
(غزلیات) 1 -
500 -------------------------------------------------------- 1 ای
رستخیز
ناگهان، وی
رحمت بی منتها ای آتشی
افروخته، در
بیشه ی اندیشه
ها امروز
خندان آمدی،
مفتاح زندان
آمدی بر
مستمندان
آمدی، چون
بخشش و فضل
خدا خورشید
را حاجب تویی،
امید را واجب
تویی مطلب تویی
طالب تویی، هم
منتها، هم
مبتدا در
سینه ها
برخاسته،
اندیشه را
آراسته هم
خویش حاجت
خواسته، هم
خویشتن کرده
روا ای
روح بخش بی بَدَل،
وی لذتِ علم و
عمل باقی
بهانه ست و
دغل، کاین علت
آمد، وآن دوا ما
زان دغل کژ بین
شده، با بی
گنه در کین
شده گه مست
حورالعین شده،
گه مست نان و
شوربا این
سُکر بین، هل
عقل را، وین ُنقل
بین، هل َنقل
را کز بهر
نان و بقل را،
چندین نشاید
ماجرا تدبیر
صد رنگ افکنی،
بر روم و بر
زنگ افکنی واندر
میان جنگ
افکنی، فی
اصطناع لا یری میمال
پنهان گوش جان،
مینه بهانه بر
کسان جان رب
خلصنی زنان،
والله که
لاغست ای کیا خامش
که بس مستعجلم،
رفتم سوی پای
علم کاغذ بنه
بشکن قلم،
ساقی درآمد،
الصلا 2 ای
طایران قدس را
عشقت فزوده
بال ها در حلقه ی
سودای تو،
روحانیان را
حال ها در
"لا احب
الافلین"،
پاکی ز صورت
ها یقین در دیده
های غیب بین، هر
دم ز تو تمثال
ها افلاک
از تو سرنگون،
خاک از تو چون
دریای خون ماهت
نخوانم، ای
فزون از ماه
ها و سال ها کوه
از غمت
بشکافته، وآن
غم به دل
درتافته یک قطره
خونی یافته،
از فضلت این
افضال ها ای
سروران را تو
سند، بشمار ما
را زان عدد دانی سران
را هم بود،
اندر تبع
دنبال ها سازی
ز خاکی سیدی،
بر وی فرشته
حاسدی با نقد تو
جان کاسدی،
پامال گشته
مال ها آن
کو تو باشی
بال او، ای رفعت و
اجلال او آن کو
چنین شد حال
او، بر روی
دارد خال ها گیرم
که خارم، خار
بَد، خار از
پی گـُل میزهد صرافِ زر
هم مینهد، جو
بر سر مثقال
ها فکری
بُدست افعال
ها، خاکی بُدست
این مال ها قالی بُدست
این حال ها،
حالی بُدست
این قال ها آغاز
عالم غلغله،
پایان عالم
زلزله عشقی و
شکری با گله،
آرام با زلزال
ها توقیع
شمس آمد شفق،
طغرای دولت
عشق حق فال وصال
آرد سبق، کان
عشق زد این
فال ها از
رحمة
للعالمین،
اقبال درویشان
ببین چون مه
منور خرقه ها،
چون گل معطر
شال ها عشق
امر کل، ما
رقعه ای، او
قلزم و، ما
جرعه ای او صد
دلیل آورده و،
ما کرده
استدلال ها از
عشق گردون مؤتلف،
بی عشق اختر
منخسف از عشق
گشته دال الف،
بی عشق الف
چون دال ها آب
حیات آمد سخن،
کاید ز علم من
لدُن جان را از
او خالی مکن،
تا بردهد
اعمال ها بر
اهل معنی شد
سخن، اجمال ها،
تفصیل ها بر اهل
صورت شد سخن،
تفصیل ها،
اجمال ها گر
شعرها گفتند پُر،
پُر به بود
دریا ز دُر کز
ذوق شعر آخر
شتر، خوش
میکشد ترحال
ها 3 ای
دل چه
اندیشیده ای
در عذر آن
تقصیرها ؟ زان سوی
او چندان وفا،
زین سوی تو
چندین جفا زان
سوی او چندان
کرم، زین سو
خلاف و بیش و
کم زان سوی او
چندان نعم،
زین سوی تو
چندین خطا زین
سوی تو چندین
حسد، چندین
خیال و ظن بد زان
سوی او چندان
کشش چندان چشش
چندان عطا چندین
چشش از بهر چه
تا جان تلخت
خوش شود چندین کشش
از بهر چه تا
دررسی در
اولیا از
بد پشیمان می
شوی الله
گویان می شوی آن دم تو
را او می کشد
تا وارهاند مر
تو را از
جرم ترسان می
شوی وز چاره
پرسان می شوی آن
لحظه
ترساننده را
با خود نمی
بینی چرا گر
چشم تو بربست
او چون مهره
ای در دست او گاهی
بغلطاند چنین
گاهی ببازد در
هوا گاهی
نهد در طبع تو
سودای سیم و
زر و زن گاهی نهد
در جان تو نور
خیال مصطفی این
سو کشان سوی
خوشان وان سو
کشان با
ناخوشان یا بگذرد
یا بشکند کشتی
در این گرداب
ها چندان
دعا کن در
نهان چندان
بنال اندر
شبان کز گنبد
هفت آسمان در
گوش تو آید
صدا بانک
شعیب و ناله
اش وان اشک
همچون ژاله اش چون شد ز
حد از آسمان
آمد سحرگاهش
ندا گر
مجرمی
بخشیدمت وز
جرم آمرزیدمت فردوس
خواهی دادمت
خامش رها کن
این دعا گفتا
نه این خواهم
نه آن دیدار
حق خواهم عیان گر هفت
بحر آتش شود
من درروم بهر
لقا گر
رانده آن
منظرم بستست
از او چشم ترم من در جحیم
اولیترم جنت
نشاید مر مرا جنت
مرا بی روی او
هم دوزخست و
هم عدو من سوختم
زین رنگ و بو
کو فر انوار
بقا گفتند
باری کم گری
تا کم نگردد
مبصری که چشم
نابینا شود
چون بگذرد از
حد بکا گفت
ار دو چشمم
عاقبت خواهند
دیدن آن صفت هر جزو من
چشمی شود کی
غم خورم من از
عمی ور
عاقبت این چشم
من محروم
خواهد ماندن تا کور
گردد آن بصر
کو نیست لایق
دوست را اندر
جهان هر آدمی
باشد فدای یار
خود یار یکی
انبان خون یار
یکی شمس ضیا چون
هر کسی درخورد
خود یاری گزید
از نیک و بد ما را
دریغ آید که
خود فانی کنیم
از بهر لا روزی
یکی همراه شد
با بایزید
اندر رهی پس
بایزیدش گفت
چه پیشه گزیدی
ای دغا گفتا
که من خربنده
ام پس بایزیدش
گفت رو یا
رب خرش را مرگ
ده تا او شود
بنده خدا 4 ای
یوسف خوش نام
ما خوش می روی
بر بام ما ای
درشکسته جام
ما ای بردریده
دام ما ای
نور ما ای سور
ما ای دولت
منصور ما جوشی بنه
در شور ما تا
می شود انگور
ما ای
دلبر و مقصود
ما ای قبله و
معبود ما آتش زدی
در عود
ما نظاره کن
در دود ما ای
یار ما عیار
ما دام دل
خمار ما پا وامکش
از کار ما
بستان گرو
دستار ما در
گل بمانده پای
دل جان می دهم
چه جای دل وز آتش
سودای دل ای
وای دل ای وای
ما 5 آن
شکل بین وان
شیوه بین وان
قد و خد و دست و
پا آن رنگ
بین وان هنگ
بین وان ماه
بدر اندر قبا از
سرو گویم یا
چمن از لاله
گویم یا سمن از شمع
گویم یا لگن
یا رقص گل پیش
صبا ای
عشق چون
آتشکده در نقش
و صورت آمده بر کاروان
دل زده یک دم
امان ده یا
فتی در
آتش و در سوز من
شب می برم تا
روز من ای فرخ
پیروز من از
روی آن شمس
الضحی بر
گرد ماهش می
تنم بی لب
سلامش می کنم خود را
زمین برمی زنم
زان پیش کو
گوید صلا گلزار
و باغ عالمی
چشم و چراغ
عالمی هم درد و
داغ عالمی چون
پا نهی اندر
جفا آیم
کنم جان را
گرو گویی مده
زحمت برو خدمت کنم
تا واروم گویی
که ای ابله
بیا گشته
خیال همنشین
با عاشقان
آتشین غایب
مبادا صورتت
یک دم ز پیش
چشم ما ای
دل قرار تو چه
شد وان کار و
بار تو چه شد خوابت که
می بندد چنین
اندر صباح و
در مسا دل
گفت حسن روی
او وان نرگس
جادوی او وان سنبل
ابروی او وان
لعل شیرین
ماجرا ای
عشق پیش هر
کسی نام و لقب
داری بسی من دوش نام دیگرت
کردم که درد
بی دوا ای
رونق جانم ز
تو چون چرخ
گردانم ز تو گندم فرست
ای جان که تا
خیره نگردد
آسیا دیگر
نخواهم زد نفس
این بیت را می
گوی و بس بگداخت
جانم زین هوس
ارفق بنا یا
ربنا 6 بگریز
ای میر اجل از
ننگ ما از ننگ
ما زیرا نمی
دانی شدن
همرنگ ما
همرنگ ما از
حمله های جند
او وز زخم های
تند او سالم
نماند یک رگت
بر چنگ ما بر
چنگ ما اول
شرابی درکشی
سرمست گردی از
خوشی بیخود شوی
آنگه کنی آهنگ
ما آهنگ ما زین
باده می خواهی
برو اول تنک
چون شیشه شو چون شیشه
گشتی برشکن بر
سنگ ما بر سنگ
ما هر
کان می احمر
خورد بابرگ
گردد برخورد از دل
فراخی ها برد
دلتنگ ما
دلتنگ ما بس
جره ها در جو
زند بس بربط
شش تو زند بس با
شهان پهلو زند
سرهنگ ما
سرهنگ ما ماده
است مریخ زمن
این جا در این
خنجر زدن با مقنعه
کی تان شدن در
جنگ ما در جنگ
ما گر
تیغ خواهی تو
ز خور از بدر
برسازی سپر گر
قیصری
اندرگذر از
زنگ ما از زنگ
ما اسحاق
شو در نحر ما
خاموش شو در
بحر ما تا نشکند
کشتی تو در
گنگ ما در گنگ
ما 7 بنشسته
ام من بر درت
تا بوک برجوشد
وفا باشد که
بگشایی دری
گویی که برخیز
اندرآ غرقست
جانم بر درت
در بوی مشک و
عنبرت ای صد
هزاران مرحمت
بر روی خوبت
دایما ماییم
مست و سرگران
فارغ ز کار
دیگران عالم اگر
برهم رود عشق
تو را بادا
بقا عشق
تو کف برهم
زند صد عالم
دیگر کند صد قرن نو
پیدا شود
بیرون ز افلاک
و خل ای
عشق خندان
همچو گل وی
خوش نظر چون
عقل کل خورشید را
درکش به جل ای
شهسوار هل اتی امروز
ما مهمان تو
مست رخ خندان
تو چون نام
رویت می برم
دل می رود
والله ز جا کو
بام غیر بام
تو کو نام غیر
نام تو کو جام
غیر جام تو ای
ساقی شیرین
ادا گر
زنده جانی
یابمی من
دامنش
برتابمی ای کاشکی
درخوابمی در
خواب بنمودی
لقا ای
بر درت خیل و حشم
بیرون خرام ای
محتشم زیرا
که سرمست و
خوشم زان چشم
مست دلربا افغان
و خون دیده
بین صد پیرهن
بدریده بین خون جگر
پیچیده بین بر
گردن و روی و
قفا آن
کس که بیند
روی تو مجنون
نگردد کو بگو سنگ و
کلوخی باشد او
او را چرا
خواهم بلا رنج
و بلایی زین
بتر کز تو بود
جان بی خبر ای
شاه و سلطان
بشر لا تبل
نفسا بالعمی جان
ها چو سیلابی
روان تا ساحل
دریای جان از
آشنایان
منقطع با بحر
گشته آشنا سیلی
روان اندر وله
سیلی دگر گم
کرده ره الحمدلله
گوید آن وین
آه و لا حول و
لا ای
آفتابی آمده
بر مفلسان
ساقی شده بر بندگان
خود را زده
باری کرم باری
عطا گل
دیده ناگه مر
تو را بدریده
جان و جامه را وان چنگ
زار از چنگ تو
افکنده سر پیش
از حیا مقبلترین
و نیک پی در
برج زهره کیست
نی زیرا نهد
لب بر لبت تا
از تو آموزد
نوا نی
ها و خاصه
نیشکر بر طمع
این بسته کمر رقصان شده
در نیستان
یعنی تعز من
تشا بد
بی تو چنگ و نی
حزین برد آن
کنار و بوسه
این دف گفت می
زن بر رخم تا
روی من یابد
بها این
جان پاره پاره
را خوش پاره
پاره مست کن تا آن چه
دوشش فوت شد
آن را کند این
دم قضا حیفست
ای شاه مهین
هشیار کردن
این چنین والله
نگویم بعد از
این هشیار
شرحت ای خدا یا
باده ده حجت
مجو یا خود تو
برخیز و برو یا بنده
را با لطف تو
شد صوفیانه
ماجرا 8 جز
وی چه باشد کز
اجل
اندررباید کل
ما صد جان
برافشانم بر
او گویم هنییا
مرحبا رقصان
سوی گردون شوم
زان جا سوی بی
چون شوم صبر و
قرارم برده ای
ای میزبان
زودتر بیا از
مه ستاره می
بری تو پاره
پاره می بری گه
شیرخواره می
بری گه می
کشانی دایه را دارم
دلی همچون
جهان تا می
کشد کوه گران من که کشم
که کی کشم زین
کاهدان واخر
مرا گر
موی من چون
شیر شد از شوق
مردن پیر شد من آردم
گندم نیم چون
آمدم در آسیا در
آسیا گندم رود
کز سنبله
زادست او زاده
مهم نی سنبله
در آسیا باشم
چرا نی
نی فتد در
آسیا هم نور
مه از روزنی زان جا به
سوی مه رود نی
در دکان نانبا با
عقل خود گر
جفتمی من
گفتنی ها
گفتمی خاموش کن
تا نشنود این
قصه را باد
هوا 9 من
از کجا پند از
کجا باده
بگردان ساقیا آن جام
جان افزای را
برریز بر جان
ساقیا بر
دست من نه جام
جان ای دستگیر
عاشقان دور از لب
بیگانگان پیش
آر پنهان
ساقیا نانی
بده نان خواره
را آن طامع
بیچاره را آن عاشق
نانباره را
کنجی بخسبان
ساقیا ای
جان جان جان
جان ما نامدیم
از بهر نان برجه
گدارویی مکن
در بزم سلطان
ساقیا اول
بگیر آن جام
مه بر کفه آن
پیر نه چون مست
گردد پیر ده
رو سوی مستان
ساقیا رو
سخت کن ای
مرتجا مست از
کجا شرم از
کجا ور شرم
داری یک قدح
بر شرم افشان
ساقیا برخیز
ای ساقی بیا
ای دشمن شرم و
حیا تا بخت ما
خندان شود پیش
آی خندان
ساقیا 10 مهمان
شاهم هر شبی
بر خوان احسان
و وفا مهمان
صاحب دولتم که
دولتش پاینده
با بر
خوان شیران یک
شبی بوزینه ای
همراه شد استیزه رو
گر نیستی او
از کجا شیر از
کجا بنگر
که از شمشیر
شه در قهرمان
خون می چکد آخر چه
گستاخی است
این والله خطا
والله خطا گر
طفل شیری پنجه
زد بر روی
مادر ناگهان تو
دشمن خود
نیستی بر وی
منه تو پنجه
را آن
کو ز شیران
شیر خورد او
شیر باشد نیست
مرد بسیار نقش
آدمی دیدم که
بود آن اژدها نوح
ار چه مردم
وار بد طوفان
مردم خوار بد گر هست
آتش ذره ای آن
ذره دارد شعله
ها شمشیرم
و خون ریز من
هم نرمم و هم
تیز من همچون
جهان فانیم
ظاهر خوش و
باطن بلا 11 ای
طوطی عیسی نفس
وی بلبل شیرین
نوا هین زهره
را کالیوه کن
زان نغمه های
جان فزا دعوی
خوبی کن بیا
تا صد عدو و
آشنا با چهره
ای چون زعفران
با چشم تر آید
گوا غم
جمله را نالان
کند تا مرد و
زن افغان کند که
داد ده ما را ز
غم کو گشت در
ظلم اژدها غم
را بدرانی شکم
با دورباش زیر
و بم تا غلغل
افتد در عدم
از عدل تو ای
خوش صدا ساقی
تو ما را یاد
کن صد خیک را
پرباد کن ارواح را
فرهاد کن در
عشق آن شیرین
لقا چون
تو سرافیل دلی
زنده کن آب و
گلی دردم ز
راه مقبلی در
گوش ما نفخه
خدا ما
همچو خرمن
ریخته گندم به
کاه آمیخته هین از
نسیم باد جان
که را ز گندم
کن جدا تا
غم به سوی غم
رود خرم سوی
خرم رود تا گل به
سوی گل رود تا
دل برآید بر
سما این
دانه های
نازنین محبوس
مانده در زمین در گوش یک
باران خوش
موقوف یک باد
صبا تا
کار جان چون
زر شود با
دلبران هم بر
شود پا بود
اکنون سر شود
که بود اکنون
کهربا خاموش
کن آخر دمی
دستور بودی
گفتمی سری که
نفکندست کس در
گوش اخوان صفا 12 ای
نوبهار
عاشقان داری
خبر از یار ما ای از تو
آبستن چمن و
ای از تو
خندان باغ ها ای
بادهای خوش
نفس عشاق را
فریادرس ای
پاکتر از جان
و جا آخر کجا
بودی کجا ای
فتنه روم و
حبش حیران شدم
کاین بوی خوش پیراهن
یوسف بود یا
خود روان
مصطفی ای
جویبار راستی
از جوی یار
ماستی بر سینه
ها سیناستی بر
جان هایی جان
فزا ای
قیل و ای قال
تو خوش و ای
جمله اشکال تو
خوش ماه تو
خوش سال تو
خوش ای سال و
مه چاکر تو را 13 ای
باد بی آرام
ما با گل بگو
پیغام ما کای گل
گریز اندر شکر
چون گشتی از
گلشن جدا ای
گل ز اصل شکری
تو با شکر
لایقتری شکر خوش و
گل هم خوش و از
هر دو شیرینتر
وفا رخ
بر رخ شکر بنه
لذت بگیر و بو
بده در دولت
شکر بجه از
تلخی جور فنا اکنون
که گشتی گلشکر
قوت دلی نور
نظر از گل برآ
بر دل گذر آن
از کجا این از
کجا با
خار بودی همنشین
چون عقل با
جانی قرین بر آسمان
رو از زمین
منزل به منزل
تا لقا در
سر خلقان می
روی در راه
پنهان می روی بستان به
بستان می روی
آن جا که خیزد
نقش ها ای
گل تو مرغ
نادری برعکس
مرغان می پری کامد
پیامت زان سری
پرها بنه بی
پر بیا ای
گل تو این ها
دیده ای زان
بر جهان
خندیده ای زان جامه
ها بدریده ای
ای کربز لعلین
قبا گل
های پار از
آسمان نعره
زنان در
گلستان کای هر که
خواهد نردبان
تا جان سپارد
در بلا هین
از ترشح زین
طبق بگذر تو
بی ره چون عرق از شیشه
گلابگر چون
روح از آن جام
سما ای
مقبل و میمون
شما با چهره
گلگون شما بودیم ما
همچون شما ما
روح گشتیم
الصلا از
گلشکر مقصود
ما لطف حقست و
بود ما ای بود ما
آهن صفت وی
لطف حق آهن
ربا آهن
خرد آیینه گر
بر وی نهد زخم
شرر ما را نمی
خواهد مگر
خواهم شما را
بی شما هان
ای دل مشکین
سخن پایان
ندارد این سخن با کس
نیارم گفت من
آن ها که می گویی
مرا ای
شمس تبریزی
بگو سر شهان
شاه خو بی حرف و
صوت و رنگ و بو
بی شمس کی
تابد ضیا 14 ای
عاشقان ای
عاشقان امروز
ماییم و شما افتاده
در غرقابه ای
تا خود که
داند آشنا گر
سیل عالم پر
شود هر موج
چون اشتر شود مرغان آبی
را چه غم تا غم
خورد مرغ هوا ما
رخ ز شکر افروخته
با موج و بحر
آموخته زان سان
که ماهی را
بود دریا و
طوفان جان فزا ای
شیخ ما را
فوطه ده وی آب
ما را غوطه ده ای
موسی عمران
بیا بر آب
دریا زن عصا این
باد اندر هر
سری سودای
دیگر می پزد سودای آن
ساقی مرا باقی
همه آن شما دیروز
مستان را به
ره بربود آن
ساقی کله امروز می
در می دهد تا
برکند از ما
قبا ای
رشک ماه و
مشتری با ما و
پنهان چون پری خوش خوش
کشانم می بری
آخر نگویی تا
کجا هر
جا روی تو با
منی ای هر دو
چشم و روشنی خواهی سوی
مستیم کش
خواهی ببر سوی
فنا عالم
چو کوه طور
دان ما همچو
موسی طالبان هر دم
تجلی می رسد
برمی شکافد
کوه را یک
پاره اخضر می
شود یک پاره
عبهر می شود یک پاره
گوهر می شود
یک پاره لعل
و کهربا ای
طالب دیدار او
بنگر در این
کهسار او ای که چه
باد خورده ای
ما مست گشتیم
از صدا ای
باغبان ای
باغبان در ما
چه درپیچیده
ای گر برده
ایم انگور تو
تو برده ای
انبان ما 15 ای
نوش کرده نیش
را بی خویش کن
باخویش را باخویش کن
بی خویش را
چیزی بده
درویش را تشریف
ده عشاق را
پرنور کن آفاق
را بر زهر زن
تریاق را چیزی
بده درویش را با
روی همچون ماه
خود با لطف
مسکین خواه
خود ما را تو
کن همراه خود
چیزی بده
درویش را چون
جلوه مه می
کنی وز عشق
آگه می کنی با ما چه
همره می کنی
چیزی بده
درویش را درویش
را چه بود
نشان جان و
زبان درفشان نی
دلق صدپاره
کشان چیزی بده
درویش را هم
آدم و آن دم
تویی هم عیسی
و مریم تویی هم راز و
هم محرم تویی
چیزی بده
درویش را تلخ
از تو شیرین
می شود کفر از
تو چون دین می
شود خار از تو
نسرین می شود
چیزی بده
درویش را جان
من و جانان من
کفر من و
ایمان من سلطان
سلطانان من
چیزی بده
درویش را ای
تن پرست
بوالحزن در تن
مپیچ و جان
مکن منگر به
تن بنگر به من
چیزی بده
درویش را امروز
ای شمع آن کنم
بر نور تو
جولان کنم بر عشق
جان افشان کنم
چیزی بده
درویش را امروز
گویم چون کنم
یک باره دل را
خون کنم وین
کار را یک سون
کنم چیزی بده
درویش را تو
عیب ما را
کیستی تو مار
یا ماهیستی خود را
بگو تو چیستی
چیزی بده
درویش را جان
را درافکن در
عدم زیرا
نشاید ای صنم تو محتشم
او محتشم چیزی
بده درویش را 16 ای
یوسف آخر سوی
این یعقوب
نابینا بیا ای عیسی
پنهان شده بر
طارم مینا بیا از
هجر روزم قیر
شد دل چون
کمان بد تیر
شد یعقوب
مسکین پیر شد
ای یوسف برنا
بیا ای
موسی عمران که
در سینه چه
سیناهاستت گاوی
خدایی می کند
از سینه سینا
بیا رخ
زعفران رنگ
آمدم خم داده
چون چنگ آمدم در گور تن
تنگ آمدم ای
جان باپهنا
بیا چشم
محمد با نمت
واشوق گفته در
غمت زان
طره ای
اندرهمت ای سر
ارسلنا بیا خورشید
پیشت چون شفق
ای برده از
شاهان سبق ای دیده
بینا به حق وی
سینه دانا بیا ای
جان تو و جان
ها چو تن بی
جان چه ارزد
خود بدن دل داده
ام دیر است من
تا جان دهم
جانا بیا تا
برده ای دل را گرو شد
کشت جانم در
درو اول تو ای
دردا برو و
آخر تو درمانا
بیا ای
تو دوا و چاره
ام نور دل
صدپاره ام اندر دل
بیچاره ام چون
غیر تو شد لا
بیا نشناختم
قدر تو من تا
چرخ می گوید ز
فن دی بر دلش
تیری بزن دی
بر سرش خارا بیا ای
قاب قوس مرتبت
وان دولت
بامکرمت کس نیست
شاها محرمت در
قرب او ادنی
بیا ای
خسرو مه وش
بیا ای خوشتر
از صد خوش بیا ای آب و ای
آتش بیا ای در
و ای دریا بیا مخدوم
جانم شمس دین
از جاهت ای
روح الامین تبریز چون
عرش مکین از
مسجد اقصی بیا 17 آمد
ندا از آسمان
جان را که
بازآ الصلا جان گفت
ای نادی خوش
اهلا و سهلا
مرحبا سمعا
و طاعه ای ندا
هر دم دو صد
جانت فدا یک بار
دیگر بانگ زن
تا برپرم بر
هل اتی ای
نادره مهمان
ما بردی قرار
از جان ما آخر کجا
می خوانیم
گفتا برون از
جان و جا از
پای این
زندانیان
بیرون کنم بند
گران بر چرخ
بنهم نردبان
تا جان برآید
بر علا تو
جان جان
افزاستی آخر ز
شهر ماستی دل بر
غریبی می نهی
این کی بود
شرط وفا آوارگی
نوشت شده خانه
فراموشت شده آن گنده
پیر کابلی صد
سحر کردت از
دغا این
قافله بر
قافله پویان
سوی آن مرحله چون برنمی
گردد سرت چون
دل نمی جوشد
تو را بانگ
شتربان و جرس
می نشنود از
پیش و پس ای
بس رفیق و
همنفس آن جا
نشسته گوش ما خلقی
نشسته گوش ما
مست و خوش و بی
هوش ما نعره زنان
در گوش ما که
سوی شاه آ ای
گدا 18 ای
یوسف خوش نام
ما خوش می روی
بر بام ما انا فتحنا
الصلا بازآ ز
بام از در درآ ای
بحر پرمرجان
من والله سبک
شد جان من این جان
سرگردان من از
گردش این آسیا ای
ساربان با
قافله مگذر
مرو زین مرحله اشتر
بخوابان هین
هله نه از بهر
من بهر خدا نی
نی برو مجنون
برو خوش در
میان خون برو از چون
مگو بی چون
برو زیرا که
جان را نیست
جا گر
قالبت در خاک
شد جان تو بر
افلاک شد گر خرقه
تو چاک شد جان
تو را نبود
فنا از
سر دل بیرون
نه ای بنمای
رو کایینه ای چون عشق
را سرفتنه ای
پیش تو آید
فتنه ها گویی
مرا چون می
روی گستاخ و
افزون می روی بنگر که
در خون می روی
آخر نگویی تا
کجا گفتم
کز آتش های دل
بر روی مفرش
های دل می غلط در
سودای دل
تا بحر یفعل
ما یشا هر
دم رسولی می
رسد جان را
گریبان می کشد بر دل
خیالی می دود
یعنی به اصل
خود بیا دل
از جهان رنگ و
بو گشته
گریزان سو به
سو نعره زنان
کان اصل کو
جامه دران
اندر وفا 19 امروز
دیدم یار را
آن رونق هر
کار را می شد
روان بر آسمان
همچون
روان مصطفی خورشید
از رویش خجل
گردون مشبک
همچو دل از تابش
او آب و گل
افزون ز آتش
در ضیا گفتم
که بنما
نردبان تا
برروم بر
آسمان گفتا سر
تو نردبان سر
را درآور زیر
پا چون
پای خود بر سر
نهی پا بر سر
اختر نهی چون تو
هوا را بشکنی
پا بر هوا نه
هین بیا بر
آسمان و بر
هوا صد رد
پدید آید تو
را بر آسمان
پران شوی هر
صبحدم همچون
دعا 20 چندانک
خواهی جنگ کن
یا گرم کن
تهدید را می دان که
دود گولخن
هرگز نیاید بر
سما ور
خود برآید بر
سما کی تیره
گردد آسمان کز دود
آورد آسمان
چندان لطیفی و
ضیا خود
را مرنجان ای
پدر سر را
مکوب اندر حجر با نقش
گرمابه مکن
این جمله
چالیش و غزا گر
تو کنی بر مه
تفو بر روی تو
بازآید آن ور دامن
او را کشی هم
بر تو تنگ آید
قبا پیش
از تو خامان
دگر در جوش
این دیگ جهان بس
برطپیدند و
نشد درمان
نبود الا رضا بگرفت
دم مار را یک
خارپشت اندر
دهن سر
درکشید و گرد
شد مانند گویی
آن دغا آن
مار ابله خویش
را بر خار می
زد دم به دم سوراخ
سوراخ آمد او
از خود زدن بر
خارها بی
صبر بود و بی
حیل خود را
بکشت او از
عجل گر صبر
کردی یک زمان
رستی از او آن
بدلقا بر
خارپشت هر بلا
خود را مزن تو
هم هلا ساکن نشین
وین ورد خوان
جاء القضا ضاق
الفضا فرمود
رب العالمین
با صابرانم
همنشین ای همنشین
صابران افرغ
علینا صبرنا رفتم
به وادی دگر
باقی تو فرما
ای پدر مر صابران
را می رسان هر
دم سلامی نو ز
ما 21 جرمی
ندارم بیش از
این کز دل هوا
دارم تو را از زعفران
روی من رو می
بگردانی چرا یا
این دل خون
خواره را لطف
و مراعاتی بکن یا قوت
صبرش بده در
یفعل الله ما
یشا این
دو ره آمد در
روش یا صبر یا
شکر نعم بی شمع
روی تو نتان
دیدن مر این
دو راه را هر
گه بگردانی تو
رو آبی ندارد
هیچ جو کی ذره ها
پیدا شود بی
شعشعه شمس
الضحی بی
باده تو کی
فتد در مغز
نغزان مستی یی بی عصمت
تو کی رود
شیطان بلا حول
و لا نی
قرص سازد قرصی
یی مطبوخ هم
مطبوخیی تا
درنیندازی
کفی ز اهلیله
خود در دوا امرت
نغرد کی رود
خورشید در برج
اسد بی تو کجا
جنبد رگی در
دست و پای
پارسا در
مرگ هشیاری
نهی در خواب
بیداری نهی در
سنگ سقایی نهی
در برق میرنده
وفا سیل
سیاه شب برد هر
جا که عقلست و
خرد زان
سیلشان کی
واخرد جز
مشتری هل اتی ای
جان جان جزو و
کل وی حله بخش
باغ و گل وی کوفته
هر سو دهل کای
جان حیران
الصلا هر
کس فریباند
مرا تا عشر
بستاند مرا آن کم دهد
فهم بیا گوید
که پیش من بیا زان
سو که فهمت می
رسد باید که
فهم آن سو رود آن کت دهد
طال بقا او را
سزد طال بقا هم
او که دلتنگت
کند سرسبز و
گلرنگت کند هم اوت
آرد در دعا هم
او دهد مزد
دعا هم
ری و بی و نون
را کردست
مقرون با الف در باد دم
اندر دهن تا
خوش بگویی
ربنا لبیک
لبیک ای کرم
سودای تست
اندر سرم ز آب تو
چرخی می زنم
مانند چرخ
آسیا هرگز
نداند آسیا
مقصود گردش
های خود کاستون
قوت ماست او
یا کسب و کار
نانبا آبیش
گردان می کند
او نیز چرخی
می زند حق آب را
بسته کند او
هم نمی جنبد ز
جا خامش
که این گفتار
ما می پرد از
اسرار ما تا گوید
او که گفت او
هرگز بننماید
قفا 22 چندان
بنالم ناله ها
چندان برآرم
رنگ ها تا برکنم
از آینه هر
منکری من زنگ
ها بر
مرکب عشق تو
دل می راند و
این مرکبش در هر قدم
می بگذرد زان
سوی جان فرسنگ
ها بنما
تو لعل روشنت
بر کوری هر
ظلمتی تا بر سر
سنگین دلان از
عرش بارد سنگ
ها با
این چنین
تابانیت دانی
چرا منکر شدند کاین دولت
و اقبال را
باشد از ایشان
ننگ ها گر
نی که کورندی
چنین آخر
بدیدندی چنان آن سو
هزاران جان ز
مه چون اختران
آونگ ها چون
از نشاط نور
تو کوران همی
بینا شوند تا از
خوشی راه تو رهوار
گردد لنگ ها اما
چو اندر راه
تو ناگاه
بیخود می شود هر عقل
زیرا رسته شد
در سبزه زارت
بنگ ها زین
رو همی بینم
کسان نالان چو
نی وز دل تهی زین رو دو
صد سرو روان
خم شد ز غم چون
چنگ ها زین
رو هزاران
کاروان
بشکسته شد از
ره روان زین ره
بسی کشتی پر
بشکسته شد بر
گنگ ها اشکستگان
را جان ها
بستست بر
اومید تو تا دانش
بی حد تو پیدا
کند فرهنگ ها تا
قهر را برهم زند
آن لطف اندر
لطف تو تا صلح
گیرد هر طرف
تا محو گردد
جنگ ها تا
جستنی نوعی
دگر ره رفتنی
طرزی دگر پیدا شود
در هر جگر در
سلسله آهنگ ها وز
دعوت جذب خوشی آن
شمس تبریزی
شود هر ذره
انگیزنده ای
هر موی چون
سرهنگ ها 23 چون
خون نخسپد
خسروا چشمم
کجا خسپد مها کز چشم من
دریای خون
جوشان شد از
جور و جفا گر
لب فروبندم
کنون جانم به
جوش آید درون ور بر سرش
آبی زنم بر سر
زند او جوش را معذور
دارم خلق را
گر منکرند از
عشق ما اه
لیک خود معذور
را کی باشد
اقبال و سنا از
جوش خون نطقی
به فم آن نطق
آمد در قلم شد حرف ها
چون مور هم
سوی سلیمان
لابه را کای
شه سلیمان لطف
وی لطف را از
تو شرف در تو را
جان ها صدف
باغ تو را جان
ها گیا ما
مور بیچاره
شده وز خرمن
آواره شده در سیر
سیاره شده هم
تو برس فریاد
ما ما
بنده خاک کفت
چون چاکران
اندر صفت ما دیدبان
آن صفت با این
همه عیب عما تو
یاد کن الطاف
خود در سابق
الله الصمد در حق هر
بدکار بد هم
مجرم هر دو
سرا تو
صدقه کن ای
محتشم بر دل
که دیدت ای
صنم در غیر تو
چون بنگرم
اندر زمین یا
در سما آن
آب حیوان صفا
هم در گلو
گیرد ورا کو خورده
باشد باده ها
زان خسرو
میمون لقا ای
آفتاب اندر
نظر تاریک و
دلگیر و شرر آن را که
دید او آن قمر
در خوبی و حسن
و بها ای
جان شیرین تلخ
وش بر عاشقان
هجر کش در فرقت
آن شاه خوش بی
کبر با صد
کبریا ای
جان سخن
کوتاه کن یا
این سخن در
راه کن در راه
شاهنشاه کن در
سوی تبریز صفا ای
تن چو سگ کاهل
مشو افتاده
عوعو بس معو تو بازگرد
از خویش و رو
سوی شهنشاه
بقا ای
صد بقا خاک
کفش آن صد
شهنشه در صفش گشته رهی
صد آصفش واله
سلیمان در ولا وانگه
سلیمان زان
ولا لرزان ز
مکر ابتلا از
ترس کو را آن
علا کمتر شود
از رشک ها ناگه
قضا را شیطنت
از جام عز و
سلطنت بربوده از
وی مکرمت کرده
به ملکش اقتضا چون
یک دمی آن شاه
فرد تدبیر ملک
خویش کرد دیو و پری
را پای مرد
ترتیب کرد آن
پادشا تا
باز از آن
عاقل شده دید
از هوا غافل
شده زان باغ
ها آفل شده بی
بر شده هم بی
نوا زد
تیغ قهر و
قاهری بر گردن
دیو و پری کو را ز
عشق آن سری
مشغول کردند
از قضا زود
اندرآمد لطف
شه مخدوم شمس
الدین چو مه در منع او
گفتا که نه
عالم مسوز ای
مجتبا از
شه چو دید او
مژده ای آورد
در حین سجده
ای تبریز را
از وعده ای
کارزد به این
هر دو سرا 24 چون
نالد این
مسکین که تا
رحم آید آن
دلدار را خون بارد
این چشمان که
تا بینم من آن
گلزار را خورشید
چون افروزدم
تا هجر کمتر
سوزدم دل حیلتی
آموزدم کز سر
بگیرم کار را ای
عقل کل ذوفنون
تعلیم فرما یک
فسون کز وی
بخیزد در درون
رحمی نگارین
یار را چون
نور آن شمع
چگل می
درنیابد جان و
دل کی داند
آخر آب و گل
دلخواه آن
عیار را جبریل
با لطف و رشد
عجل سمین را
چون چشد این دام و
دانه کی کشد
عنقای خوش
منقار را عنقا
که یابد دام
کس در پیش آن
عنقامگس ای عنکبوت
عقل بس تا کی
تنی این تار
را کو
آن مسیح خوش
دمی بی واسطه
مریم یمی کز وی دل
ترسا همی پاره
کند زنار را دجال
غم چون آتشی
گسترد ز آتش
مفرشی کو عیسی
خنجرکشی دجال
بدکردار را تن
را سلامت ها ز
تو جان را
قیامت ها ز تو عیسی
علامت ها ز تو
وصل قیامت وار
را ساغر
ز غم در سر فتد
چون سنگ در
ساغر فتد آتش به
خار اندرفتد
چون گل نباشد
خار را ماندم
ز عذرا وامقی
چون من نبودم
لایقی لیکن خمار
عاشقی در سر
دل خمار را شطرنج
دولت شاه را
صد جان به
خرجش راه را صد که
حمایل کاه را
صد درد دردی
خوار را بینم
به شه واصل
شده می از
خودی فاصل شده وز شاه
جان حاصل شده
جان ها در او
دیوار را باشد
که آن شاه
حرون زان لطف
از حدها برون منسوخ
گرداند کنون
آن رسم
استغفار را جانی
که رو این سو
کند با بایزید
او خو کند یا در
سنایی رو کند
یا بو دهد عطار
را مخدوم
جان کز جام او
سرمست شد ایام
او گاهی که
گویی نام او
لازم
شمر تکرار را عالی
خداوند شمس
دین تبریز از
او جان زمین پرنور چون
عرش مکین کو
رشک شد انوار
را ای
صد هزاران
آفرین بر ساعت
فرخترین کان ناطق
روح الامین
بگشاید آن
اسرار را در
پاکی بی مهر و
کین در بزم
عشق او نشین در پرده
منکر ببین آن
پرده صدمسمار
را 25 من
دی نگفتم مر
تو را کای بی
نظیر خوش لقا ای قد مه
از رشک تو چون
آسمان گشته
دوتا امروز
صد چندان شدی
حاجب بدی
سلطان شدی هم یوسف
کنعان شدی هم
فر نور مصطفی امشب
ستایمت ای پری
فردا ز گفتن
بگذری فردا زمین
و آسمان در
شرح تو باشد
فنا امشب
غنیمت دارمت
باشم غلام و
چاکرت فردا
ملک بی هش شود
هم عرش بشکافد
قبا ناگه
برآید صرصری
نی بام ماند
نه دری زین پشگان
پر کی زند
چونک ندارد
پیل پا باز
از میان صرصرش
درتابد آن حسن
و فرش هر ذره ای
خندان شود در
فر آن شمس
الضحی تعلیم
گیرد ذره ها
زان آفتاب خوش
لقا صد ذرگی
دلربا کان ها
نبودش ز ابتدا 26 هر
لحظه وحی
آسمان آید به
سر جان ها کاخر چو
دردی بر زمین
تا چند می
باشی برآ هر
کز گران جانان
بود چون درد
در پایان بود آنگه رود
بالای خم کان
درد او یابد
صفا گل
را مجنبان هر
دمی تا آب تو صافی
شود تا درد تو
روشن شود تا
درد تو گردد
دوا جانیست
چون شعله ولی
دودش ز نورش
بیشتر چون دود
از حد بگذرد
در خانه
ننماید ضیا گر
دود را کمتر
کنی از نور
شعله برخوری از نور تو
روشن شود هم
این سرا هم آن
سرا در
آب تیره بنگری
نی ماه بینی
نی فلک خورشید و
مه پنهان شود
چون تیرگی
گیرد هوا باد
شمالی
می وزد کز وی
هوا صافی شود وز بهر
این صیقل سحر
در می دمد باد
صبا باد
نفس مر سینه
را ز اندوه
صیقل می زند گر یک نفس
گیرد نفس مر
نفس را آید
فنا جان
غریب اندر
جهان مشتاق
شهر لامکان نفس بهیمی
در چرا چندین
چرا باشد چرا ای
جان پاک خوش
گهر تا چند
باشی در سفر تو
باز شاهی
بازپر سوی
صفیر پادشا 27 آن
خواجه را در
کوی ما در گل
فرورفتست پا با تو
بگویم حال او
برخوان اذا
جاء القضا جباروار
و زفت او دامن
کشان می رفت
او تسخرکنان
بر عاشقان
بازیچه دیده
عشق را بس
مرغ پران بر
هوا از دام ها
فرد و جدا می آید از
قبضه
قضا بر پر او
تیر بلا ای
خواجه سرمستک
شدی بر عاشقان
خنبک زدی مست
خداوندی خود
کشتی گرفتی با
خدا بر
آسمان ها برده
سر وز سرنبشت
او بی خبر همیان او
پرسیم و زر
گوشش پر از
طال بقا از
بوسه ها بر
دست او وز
سجده ها بر
پای او وز لورکند
شاعران وز
دمدمه هر
ژاژخا باشد
کرم را آفتی
کان کبر آرد
در فتی از وهم
بیمارش کند در
چاپلوسی هر
گدا بدهد
درم ها در کرم
او نافریدست
آن درم از مال و
ملک دیگری
مردی کجا باشد
سخا فرعون
و شدادی شده
خیکی پر از
بادی شده موری بده
ماری شده وان
مار گشته
اژدها عشق
از سر قدوسیی
همچون عصای
موسیی کو
اژدها را می
خورد چون
افکند موسی
عصا بر
خواجه روی
زمین بگشاد از
گردون کمین تیری زدش
کز زخم او
همچون کمانی
شد دوتا در
رو فتاد او آن
زمان از ضربت
زخم گران خرخرکنان
چون صرعیان در
غرغره مرگ و
فنا رسوا
شده عریان شده
دشمن بر او
گریان شده خویشان او
نوحه کنان بر
وی چو اصحاب
عزا فرعون
و نمرودی بده
انی انا الله
می زده اشکسته
گردن آمده در
یارب و در
ربنا او
زعفرانی کرده
رو زخمی نه بر
اندام او جز غمزه
غمازه ای
شکرلبی شیرین
لقا تیرش
عجبتر یا کمان
چشمش تهیتر یا
دهان او بی
وفاتر یا جهان
او محتجبتر یا
هما اکنون
بگویم سر جان
در امتحان
عاشقان از قفل و
زنجیر نهان
هین گوش ها را
برگشا کی
برگشایی گوش
را کو گوش مر
مدهوش را مخلص
نباشد هوش را
جز یفعل الله
ما یشا این
خواجه
باخرخشه شد
پرشکسته چون
پشه نالان ز
عشق عایشه
کابیض عینی من
بکا انا
هلکنا بعدکم
یا
ویلنا من
بعدکم مقت الحیوه
فقدکم عودوا
الینا بالرضا العقل
فیکم مرتهن هل
من صدا یشفی
الحزن و القلب
منکم ممتحن فی
وسط نیران
النوی ای
خواجه با دست
و پا پایت
شکستست از قضا دل ها
شکستی تو بسی
بر پای تو آمد
جزا این
از عنایت ها
شمر کز کوی
عشق آمد ضرر عشق مجازی
را گذر بر عشق
حقست انتها غازی
به دست پور
خود شمشیر
چوبین می دهد تا او در
آن استا شود
شمشیر گیرد در
غزا عشقی
که بر انسان
بود شمشیر
چوبین آن بود آن عشق با
رحمان شود چون
آخر آید ابتلا عشق
زلیخا ابتدا
بر یوسف آمد
سال ها شد آخر آن
عشق خدا می
کرد بر یوسف
قفا بگریخت
او یوسف پیش
زد دست در
پیراهنش بدریده شد
از جذب او
برعکس حال
ابتدا گفتش
قصاص پیرهن
بردم ز تو
امروز من گفتا بسی
زین ها کند
تقلیب عشق
کبریا مطلوب
را طالب کند
مغلوب را غالب
کند ای بس
دعاگو را که
حق کرد از کرم
قبله دعا باریک
شد این جا سخن
دم می نگنجد
در دهن من
مغلطه خواهم
زدن این جا
روا باشد دغا او
می زند من
کیستم من
صورتم
خاکیستم رمال بر
خاکی زند نقش
صوابی یا خطا این
را رها کن
خواجه را بنگر
که می گوید
مرا عشق آتش
اندر ریش زد
ما را رها
کردی چرا ای
خواجه صاحب
قدم گر رفتم
اینک آمدم تا من در
این آخرزمان
حال تو گویم
برملا آخر
چه گوید غره
ای جز ز
آفتابی ذره ای از بحر
قلزم قطره ای
زین بی نهایت
ماجرا چون
قطره ای
بنمایدت
باقیش معلوم
آیدت ز انبار
کف گندمی عرضه
کنند اندر شرا کفی
چو دیدی باقیش
نادیده خود می
دانیش دانیش و
دانی چون شود
چون بازگردد ز
آسیا هستی
تو انبار کهن
دستی در این
انبار کن بنگر
چگونه گندمی
وانگه به
طاحون بر هلا هست
آن جهان چون
آسیا هست آن
جهان چون
خرمنی آن جا همین
خواهی بدن گر
گندمی گر
لوبیا رو
ترک این گو ای
مصر آن خواجه
را بین منتظر کو نیم
کاره می کند
تعجیل می گوید
صلا ای
خواجه تو چونی
بگو خسته در
این پرفتنه کو در خاک و
خون افتاده ای
بیچاره وار و
مبتلا گفت
الغیاث ای
مسلمین دل ها
نگهدارید هین شد ریخته
خود خون من تا
این نباشد بر
شما من
عاشقان را در
تبش بسیار
کردم سرزنش با سینه
پرغل و غش
بسیار گفتم
ناسزا ویل
لکل همزه بهر
زبان بد بود هماز
را لماز را جز
چاشنی نبود
دوا کی
آن دهان مردم
است سوراخ مار
و کژدم است کهگل در
آن سوراخ زن
کزدم منه بر
اقربا در
عشق ترک کام
کن ترک حبوب و
دام کن مر سنگ را
زر نام کن شکر
لقب نه بر جفا 28 ای
شاه جسم و جان
ما خندان کن
دندان ما سرمه کش
چشمان ما ای
چشم جان را
توتیا ای
مه ز اجلالت
خجل عشقت ز
خون ما بحل چون دیدمت
می گفت دل جاء
القضا جاء
القضا ما
گوی سرگردان
تو اندر خم
چوگان تو گه خوانیش
سوی طرب گه
رانیش سوی بلا گه
جانب خوابش
کشی گه سوی
اسبابش کشی گه جانب
شهر بقا گه
جانب دشت فنا گه
شکر آن مولی
کند گه آه
واویلی کند گه خدمت
لیلی کند گه
مست و مجنون
خدا جان
را تو پیدا
کرده ای مجنون
و شیدا کرده
ای گه عاشق
کنج خلا گه
عاشق رو و ریا گه
قصد تاج زر
کند گه خاک ها
بر سر کند گه خویش
را قیصر کند
گه دلق پوشد
چون گدا طرفه
درخت آمد کز
او گه سیب
روید گه کدو گه
زهر روید گه
شکر گه درد
روید گه دوا جویی
عجایب
کاندرون گه آب
رانی گاه خون گه باده
های لعل گون
گه شیر و گه
شهد شفا گه
علم بر دل
برتند گه دانش
از دل برکند گه فضل ها
حاصل کند گه
جمله را روبد
بلا روزی
محمدبک شود
روزی پلنگ و
سگ شود گه
دشمن بدرگ شود
گه والدین و
اقربا گه
خار گردد گاه
گل گه سرکه
گردد گاه مل گاهی
دهلزن گه دهل
تا می خورد
زخم عصا گه
عاشق این پنج
و شش گه طالب
جان های خوش این سوش
کش آن سوش کش
چون اشتری گم
کرده جا گاهی
چو چه کن پست
رو مانند
قارون سوی گو گه چون
مسیح و کشت نو
بالاروان سوی
علا تا
فضل تو راهش
دهد وز شید و
تلوین وارهد شیاد ما
شیدا شود یک
رنگ چون شمس
الضحی چون
ماهیان بحرش
سکن بحرش بود
باغ و وطن بحرش بود
گور و کفن جز
بحر را داند
وبا زین
رنگ ها مفرد
شود در خنب
عیسی دررود در صبغه
الله رو نهد
تا یفعل الله
ما یشا رست
از وقاحت وز
حیا وز دور وز
نقلان جا رست از
برو رست از
بیا چون سنگ
زیر آسیا انا
فتحنا بابکم
لا تهجروا
اصحابکم نلحق بکم
اعقابکم هذا
مکافات الولا انا
شددنا جنبکم
انا غفرنا
ذنبکم مما شکرتم
ربکم و الشکر
جرار الرضا مستفعلن
مستفعلن
مستفعلن
مستفعلن باب
البیان مغلق
قل صمتنا اولی
بنا 29 ای
از ورای پرده
ها تاب تو
تابستان ما ما را چو
تابستان ببر
دل گرم تا
بستان ما ای
چشم جان را
توتیا آخر کجا
رفتی بیا تا آب
رحمت برزند از
صحن آتشدان ما تا
سبزه گردد
شوره ها تا
روضه گردد
گورها انگور
گردد غوره ها
تا پخته گردد
نان ما ای
آفتاب جان و
دل ای آفتاب
از تو خجل آخر ببین
کاین آب و گل
چون بست گرد
جان ما شد
خارها
گلزارها از
عشق رویت
بارها تا صد
هزار اقرارها
افکند در
ایمان ما ای
صورت عشق ابد
خوش رو نمودی
در جسد تا ره بری
سوی احد جان
را از این
زندان ما در
دود غم بگشا
طرب روزی نما
از عین شب روزی غریب
و بوالعجب ای
صبح نورافشان
ما گوهر
کنی خرمهره را
زهره بدری
زهره را سلطان کنی
بی بهره را
شاباش ای
سلطان ما کو
دیده ها
درخورد تو تا
دررسد در گرد
تو کو گوش
هوش آورد تو
تا بشنود
برهان ما چون
دل شود احسان
شمر در شکر آن
شاخ شکر نعره
برآرد چاشنی
از بیخ هر
دندان ما آمد
ز جان بانگ
دهل تا جزوها
آید به کل ریحان به
ریحان گل به
گل از حبس
خارستان ما 30 ای
فصل باباران
ما برریز بر
یاران ما چون اشک
غمخواران ما
در هجر
دلداران ما ای
چشم ابر این
اشک ها می ریز
همچون مشک ها زیرا که
داری رشک ها
بر ماه
رخساران ما این
ابر را گریان
نگر وان باغ
را خندان نگر کز لابه و
گریه پدر
رستند
بیماران ما ابر
گران چون داد
حق از بهر لب
خشکان ما رطل گران
هم حق دهد بهر
سبکساران ما بر
خاک و دشت بی
نوا گوهرفشان
کرد آسمان زین بی
نوایی می کشند
از عشق طراران
ما این
ابر چون یعقوب
من وان گل چو
یوسف در چمن بشکفته
روی یوسفان از
اشک افشاران
ما یک
قطره اش گوهر
شود یک قطره
اش عبهر شود وز مال و نعمت
پر شود کف های
کف خاران ما باغ
و گلستان ملی
اشکوفه می
کردند دی زیرا که
بر ریق از پگه
خوردند
خماران ما بربند
لب همچون صدف
مستی میا در
پیش صف تا
بازآیند این
طرف از غیب
هشیاران ما 31 بادا
مبارک در جهان
سور و عروسی
های ما سور و
عروسی را خدا
ببرید بر
بالای ما زهره
قرین شد با
قمر طوطی قرین
شد با شکر هر شب
عروسیی دگر از
شاه خوش سیمای
ما ان
القلوب فرجت
ان النفوس
زوجت ان
الهموم اخرجت
در دولت مولای
ما بسم
الله امشب بر
نوی سوی عروسی
می روی داماد
خوبان می شوی
ای خوب
شهرآرای ما خوش
می روی در کوی
ما خوش می
خرامی سوی ما خوش می
جهی در جوی ما
ای جوی و ای
جویای ما خوش
می روی بر رای
ما خوش می
گشایی پای ما خوش می
بری کف های ما
ای یوسف زیبای
ما از
تو جفا کردن
روا وز ما وفا
جستن خطا پای تصرف
را بنه بر جان
خون پالای ما ای
جان جان جان
را بکش تا
حضرت جانان ما وین
استخوان را هم
بکش هدیه بر
عنقای ما رقصی
کنید ای
عارفان چرخی
زنید ای
منصفان در دولت
شاه جهان آن
شاه جان افزای
ما در
گردن افکنده
دهل در گردک
نسرین و گل کامشب بود
دف و دهل
نیکوترین
کالای ما خاموش
کامشب زهره شد
ساقی به
پیمانه و به
مد بگرفته
ساغر می کشد
حمرای ما
حمرای ما والله
که این دم
صوفیان بستند
از شادی میان در غیب
پیش غیبدان از
شوق استسقای
ما قومی
چو دریا کف
زنان چون موج
ها سجده کنان قومی
مبارز چون
سنان خون خوار
چون اجزای ما خاموش
کامشب مطبخی
شاهست از فرخ
رخی این نادره
که می پزد
حلوای ما
حلوای ما 32 دیدم
سحر آن شاه را
بر شاهراه هل
اتی در خواب
غفلت بی خبر
زو بوالعلی و
بوالعلا زان
می که در سر
داشتم من
ساغری
برداشتم در پیش او
می داشتم گفتم
که ای شاه
الصلا گفتا
چیست این ای
فلان گفتم که
خون عاشقان جوشیده و
صافی چو جان
بر آتش عشق و
ولا گفتا
چو تو نوشیده
ای در دیگ جان
جوشیده ای از جان و
دل نوشش کنم
ای باغ اسرار
خدا آن
دلبر سرمست من
بستد قدح از
دست من اندرکشیدش
همچو جان کان
بود جان را
جان فزا از
جان گذشته صد
درج هم در طرب
هم در فرج می کرد
اشارت آسمان
کای چشم بد
دور از شما 33 می
ده گزافه
ساقیا تا کم
شود خوف و رجا گردن بزن
اندیشه را ما
از کجا او از
کجا پیش
آر نوشانوش را
از بیخ برکن
هوش را آن
عیش بی روپوش
را از بند
هستی برگشا در
مجلس ما سرخوش
آ برقع ز چهره
برگشا زان سان
که اول آمدی
ای یفعل الله
ما یشا دیوانگان
جسته بین از
بند هستی رسته
بین در بی دلی
دل بسته بین
کاین دل بود
دام بلا زودتر
بیا هین دیر
شد دل زین
ولایت سیر شد مستش کن و
بازش رهان زین
گفتن زوتر بیا بگشا
ز دستم این
رسن بربند پای
بوالحسن پر ده قدح
را تا که من سر
را بنشناسم ز
پا بی
ذوق آن جانی
که او در
ماجرا و گفت و
گو هر لحظه
گرمی می کند
با بوالعلی و
بوالعلا نانم
مده آبم مده آسایش
و خوابم مده ای تشنگی
عشق تو صد
همچو ما را
خونبها امروز
مهمان توام
مست و پریشان
توام پر شد همه
شهر این خبر
کامروز عیش
است الصلا هر
کو بجز حق
مشتری جوید
نباشد جز خری در سبزه
این گولخن
همچون خران
جوید چرا می
دان که سبزه
گولخن گنده
کند ریش و دهن زیرا ز خضرای
دمن فرمود
دوری مصطفی دورم
ز خضرای دمن
دورم ز حورای
چمن دورم ز
کبر و ما و من
مست شراب
کبریا از
دل خیال دلبری
برکرد
ناگاهان سری ماننده
ماه از افق
ماننده گل از
گیا جمله
خیالات جهان
پیش خیال او
دوان مانند آهن
پاره ها در
جذبه آهن ربا بد
لعل ها پیشش
حجر شیران به
پیشش گورخر شمشیرها
پیشش سپر
خورشید پیشش
ذره ها عالم
چو کوه طور شد
هر ذره اش
پرنور شد مانند
موسی روح هم
افتاد بی هوش
از لقا هر
هستییی در وصل
خود در وصل
اصل اصل خود خنبک زنان
بر نیستی دستک
زنان اندر نما سرسبز
و خوش هر تره
ای نعره زنان
هر ذره ای کالصبر مفتاح
الفرج و الشکر
مفتاح الرضا گل
کرد بلبل را
ندا کای صد چو
من پیشت فدا حارس بدی
سلطان شدی تا
کی زنی طال
بقا ذرات
محتاجان شده
اندر دعا
نالان شده برقی بر
ایشان برزده
مانده ز حیرت
از دعا السلم
منهاج الطلب
الحلم معراج
الطرب و النار
صراف الذهب و
النور صراف الولا العشق
مصباح العشا و
الهجر طباخ
الحشا و
الوصل تریاق
الغشا یا من
علی قلبی مشا الشمس
من افراسنا و
البدر من
حراسنا و العشق
من جلاسنا من
یدر ما فی
راسنا یا
سایلی عن حبه
اکرم به انعم
به کل المنی
فی جنبه عند
التجلی
کالهبا یا
سایلی عن قصتی
العشق قسمی
حصتی و السکر
افنی غصتی یا
حبذا لی حبذا الفتح
من تفاحکم و
الحشر من
اصباحکم القلب من
ارواحکم فی
الدور تمثال
الرحا اریاحکم
تجلی البصر
یعقوبکم یلقی
النظر یا
یوسفینا فی
البشر جودوا
بما الله
اشتری الشمس
خرت و القمر
نسکا مع
الاحدی عشر قدامکم فی
یقظه قدام
یوسف فی الکری اصل
العطایا
دخلنا ذخر
البرایا
نخلنا یا من لحب
او نوی یشکوا
مخالیب النوی 34 ای
عاشقان ای
عاشقان آمد گه
وصل و لقا از آسمان
آمد ندا کای
ماه رویان
الصلا ای
سرخوشان ای
سرخوشان آمد
طرب دامن کشان بگرفته ما
زنجیر او
بگرفته او
دامان ما آمد
شراب آتشین
ای دیو
غم کنجی نشین ای جان
مرگ اندیش رو
ای ساقی باقی
درآ ای
هفت گردون مست
تو ما مهره ای
در دست تو ای هست ما
از هست تو در
صد هزاران
مرحبا ای
مطرب شیرین
نفس هر لحظه
می جنبان جرس ای عیش
زین نه بر فرس
بر جان ما زن
ای صبا ای
بانگ نای خوش
سمر در بانگ
تو طعم شکر آید
مرا شام و سحر
از بانگ تو
بوی وفا بار
دگر آغاز کن
آن پرده ها را
ساز کن بر جمله
خوبان ناز کن
ای آفتاب خوش
لقا خاموش
کن پرده مدر
سغراق
خاموشان بخور ستار شو
ستار شو خو
گیر از حلم
خدا 35 ای
یار ما دلدار
ما ای عالم
اسرار ما ای یوسف
دیدار ما ای
رونق بازار ما نک
بر دم امسال ما
خوش عاشق آمد
پار ما ما
مفلسانیم و
تویی صد گنج و
صد دینار ما ما
کاهلانیم و
تویی صد حج و
صد پیکار ما ما
خفتگانیم و
تویی صد دولت
بیدار ما ما
خستگانیم و
تویی صد مرهم
بیمار ما ما بس
خرابیم و تویی
هم از کرم
معمار ما من
دوش گفتم عشق
را ای خسرو
عیار ما سر
درمکش منکر
مشو تو برده
ای دستار ما واپس
جوابم داد او
نی از توست
این کار ما چون هرچ
گویی وادهد
همچون صدا
کهسار ما من
گفتمش خود ما
کهیم و این
صدا گفتار ما زیرا که
که را اختیاری
نبود ای مختار
ما 36 خواجه
بیا خواجه بیا
خواجه دگربار
بیا دفع
مده دفع مده
ای مه عیار بیا عاشق
مهجور نگر
عالم پرشور
نگر تشنه
مخمور نگر ای
شه خمار بیا پای
تویی دست تویی
هستی هر هست
تویی بلبل
سرمست تویی
جانب گلزار
بیا گوش
تویی دیده
تویی وز همه
بگزیده تویی یوسف
دزدیده تویی
بر سر بازار
بیا از
نظر گشته نهان
ای همه را جان
و جهان بار
دگر رقص کنان
بی دل و دستار
بیا روشنی
روز تویی شادی
غم سوز تویی ماه شب
افروز تویی
ابر شکربار
بیا ای
علم عالم نو
پیش تو هر عقل
گرو گاه میا
گاه مرو خیز
به یک بار بیا ای
دل آغشته به
خون چند بود
شور و جنون پخته شد
انگور
کنون غوره
میفشار بیا ای
شب آشفته برو
وی غم ناگفته
برو ای خرد
خفته برو دولت
بیدار بیا ای
دل آواره بیا
وی جگر پاره
بیا ور ره در
بسته بود از
ره دیوار بیا ای
نفس نوح بیا
وی هوس روح
بیا مرهم
مجروح بیا صحت
بیمار بیا ای
مه افروخته رو
آب روان در دل
جو شادی
عشاق بجو کوری
اغیار بیا بس
بود ای ناطق
جان چند از
این گفت زبان چند زنی
طبل بیان بی
دم و گفتار
بیا 37 یار
مرا غار مرا
عشق جگرخوار
مرا یار تویی
غار تویی
خواجه نگهدار
مرا نوح
تویی روح تویی
فاتح و مفتوح
تویی سینه
مشروح تویی بر
در اسرار مرا نور
تویی سور تویی
دولت منصور
تویی مرغ
که طور تویی
خسته به منقار
مرا قطره
تویی بحر تویی
لطف تویی قهر
تویی قند تویی
زهر تویی بیش
میازار مرا حجره
خورشید تویی
خانه ناهید
تویی روضه
اومید تویی
راه ده ای یار
مرا روز
تویی روزه
تویی حاصل
دریوزه تویی آب تویی
کوزه تویی آب
ده این بار
مرا دانه
تویی دام تویی
باده تویی جام
تویی پخته تویی
خام تویی خام
بمگذار مرا این
تن اگر کم
تندی راه دلم
کم زندی راه شدی
تا نبدی این
همه گفتار مرا 38 رستم
از این نفس و
هوا زنده بلا
مرده بلا زنده و
مرده وطنم
نیست بجز فضل
خدا رستم
از این بیت و
غزل ای شه و
سلطان ازل مفتعلن
مفتعلن
مفتعلن کشت
مرا قافیه
و مغلطه را گو
همه سیلاب ببر پوست بود
پوست بود
درخور مغز
شعرا ای
خمشی مغز منی
پرده آن نغز
منی کمتر فضل
خمشی کش نبود
خوف و رجا بر
ده ویران نبود
عشر زمین کوچ
و قلان مست و
خرابم مطلب در
سخنم نقد و
خطا تا
که خرابم نکند
کی دهد آن گنج
به من تا که به
سیلم ندهد کی
کشدم بحر عطا مرد
سخن را چه خبر
از خمشی همچو
شکر خشک چه
داند چه بود
ترلللا
ترلللا آینه
ام آینه ام
مرد مقالات نه
ام دیده شود
حال من ار چشم
شود گوش شما دست
فشانم چو شجر
چرخ زنان همچو
قمر چرخ من از
رنگ زمین
پاکتر از چرخ
سما عارف
گوینده بگو تا
که دعای تو
کنم چونک خوش
و مست شوم هر
سحری وقت دعا دلق
من و خرقه من
از تو دریغی
نبود و آنک ز
سلطان رسدم
نیم مرا نیم
تو را از
کف سلطان رسدم
ساغر و سغراق
قدم چشمه
خورشید بود
جرعه او را چو
گدا من
خمشم خسته گلو
عارف گوینده
بگو زانک تو
داود دمی من
چو کهم رفته ز
جا 39 آه
که آن صدر سرا
می ندهد بار
مرا می نکند
محرم جان محرم
اسرار مرا نغزی
و خوبی و فرش
آتش تیز نظرش پرسش
همچون شکرش
کرد گرفتار
مرا گفت
مرا مهر تو کو
رنگ تو کو فر
تو کو رنگ کجا
ماند و بو
ساعت دیدار
مرا غرقه
جوی کرمم بنده
آن صبحدمم کان گل
خوش بوی کشد
جانب گلزار
مرا هر
که به جوبار
بود جامه بر او
بار بود چند
زیانست و گران
خرقه و دستار
مرا ملکت
و اسباب کز
این ماه رخان
شکرین هست به
معنی چو بود
یار وفادار
مرا دستگه
و پیشه تو را
دانش و اندیشه
تو را شیر
تو را بیشه تو
را آهوی تاتار
مرا نیست
کند هست کند
بی دل و بی دست
کند باده دهد
مست کند ساقی
خمار مرا ای
دل قلاش مکن
فتنه و پرخاش
مکن شهره مکن
فاش مکن بر سر
بازار مرا گر
شکند پند مرا
زفت کند بند
مرا بر طمع
ساختن یار
خریدار مرا بیش
مزن دم ز دوی
دو دو مگو چون
ثنوی اصل سبب
را بطلب بس شد
از آثار مرا 40 طوق
جنون سلسله شد
باز مکن سلسله
را لابه گری
می کنمت راه تو
زن قافله را مست
و خوش و شاد
توام حامله
داد توام حامله گر
بار نهد جرم
منه حامله را هیچ
فلک دفع کند
از سر خود دور
سفر هیچ
زمین دفع کند
از تن خود
زلزله را می
کشد آن شه
رقمی دل به
کفش چون قلمی تازه کن
اسلام دمی
خواجه رها کن
گله را آنچ
کند شاه جفا
آبله دان بر
کف شه آنک بیابد
کف شه بوسه
دهد آبله را همچو
کتابیست جهان
جامع احکام
نهان جان تو
سردفتر آن فهم
کن این مساله
را شاد
همی باش و ترش
آب بگردان و
خمش باز کن از
گردن خر مشغله
زنگله را 41 شمع
جهان دوش نبد
نور تو در
حلقه ما راست بگو
شمع رخت دوش
کجا بود کجا سوی
دل ما بنگر کز
هوس دیدن تو دولت آن
جا که در او
حسن تو بگشاد
قبا دوش
به هر جا که
بدی دانم
کامروز ز غم گشته
بود همچو دلم
مسجد لا حول و
لا دوش
همی گشتم من
تا به سحر
ناله کنان بدرک
بالصبح بدا
هیج نومی و
نفی سایه
نوری تو و ما
جمله جهان
سایه تو نور کی
دیدست که او باشد
از سایه جدا گاه
بود پهلوی او
گاه شود محو
در او پهلوی او
هست خدا محو
در او هست لقا سایه
زده دست طلب
سخت در آن نور
عجب تا چو
بکاهد بکشد
نور خدایش به
خدا شرح
جدایی و
درآمیختگی
سایه و نور لا یتناهی
و لان جات
بضعف مددا نور
مسبب بود و هر
چه سبب سایه
او بی سببی
قد جعل الله
لکل سببا آینه
همدگر افتاد
مسبب و سبب هر کی نه
چون آینه
گشتست ندید
آینه را 42 کار
تو داری صنما
قدر تو باری
صنما ما همه
پابسته تو شیر
شکاری صنما دلبر
بی کینه ما
شمع دل سینه
ما در دو
جهان در دو
سرا کار تو
داری صنما ذره
به ذره بر تو
سجده کنان بر
در تو چاکر و
یاری گر تو آه
چه یاری صنما هر
نفسی تشنه ترم
بسته جوع البقرم گفت که
دریا بخوری
گفتم کآری
صنما هر
کی ز تو نیست
جدا هیچ نمیرد
به خدا آنگه اگر
مرگ بود پیش
تو باری صنما نیست
مرا کار و
دکان هستم بی
کار جهان زان که
ندانم جز تو
کارگزاری
صنما خواه
شب و خواه سحر
نیستم از هر
دو خبر کیست خبر
چیست خبر
روزشماری
صنما روز
مرا دیدن تو
شب غم ببریدن
تو از تو شبم
روز شود همچو
نهاری صنما باغ
پر از نعمت من
گلبن بازینت
من هیچ ندید
و نبود چون تو
بهاری صنما جسم
مرا خاک کنی
خاک مرا پاک
کنی باز مرا
نقش کنی ماه
عذاری صنما فلسفیک
کور شود نور
از او دور شود زو ندمد
سنبل دین چونک
نکاری صنما فلسفی
این هستی من
عارف تو مستی
من خوبی این
زشتی آن هم تو
نگاری صنما 43 کاهل
و ناداشت بدم
کام درآورد
مرا طوطی
اندیشه او
همچو شکر خورد
مرا تابش
خورشید ازل
پرورش جان و
جهان بر صفت
گلبشکر پخت و
بپرورد مرا گفتم
ای چرخ فلک
مرد جفای تو
نیم گفت
زبون یافت مگر
ای سره این
مرد مرا ای
شه شطرنج فلک
مات مرا برد
تو را ای ملک آن
تخت تو را
تخته این نرد
مرا تشنه
و مستسقی تو
گشته ام ای
بحر چنانک بحر محیط
ار بخورم باشد
درخورد مرا حسن
غریب تو مرا
کرد غریب دو جهان فردی تو
چون نکند از
همگان فرد مرا رفتم
هنگام خزان
سوی رزان دست
گزان نوحه گر
هجر تو شد هر
ورق زرد مرا فتنه
عشاق کند آن
رخ چون روز تو
را شهره آفاق
کند این دل شب
گرد مرا راست
چو شقه علمت
رقص کنانم ز
هوا بال مرا
بازگشا خوش
خوش و منورد
مرا صبح
دم سرد زند از
پی خورشید زند از پی
خورشید تو است
این نفس سرد
مرا جزو
ز جزوی چو
برید از تن تو
درد کند جزو من از
کل ببرد چون
نبود درد مرا بنده
آنم که مرا بی
گنه آزرده کند چون صفتی
دارد از آن مه
که بیازرد مرا هر
کسکی را هوسی
قسم قضا و قدر
است عشق وی
آورد قضا هدیه
ره آورد مرا اسب
سخن بیش مران
در ره جان گرد
مکن گر
چه که خود
سرمه جان آمد
آن گرد مرا 44 در
دو جهان لطیف
و خوش همچو
امیر ما کجا ابروی او
گره نشد گر چه
که دید صد خطا چشم
گشا و رو نگر
جرم بیار و خو
نگر خوی چو آب
جو نگر جمله
طراوت و صفا من
ز سلام گرم او
آب شدم ز شرم
او وز سخنان
نرم او آب
شوند سنگ ها زهر
به پیش او ببر
تا کندش به از
شکر قهر به
پیش او بنه تا
کندش همه رضا آب
حیات او ببین
هیچ مترس از
اجل در دو در
رضای او هیچ
ملرز از قضا سجده
کنی به پیش او
عزت مسجدت دهد ای که تو
خوار گشته ای
زیر قدم چو
بوریا خواندم
امیر عشق را
فهم بدین شود
تو را چونک تو
رهن صورتی
صورتتست ره
نما از
تو دل ار سفر
کند با تپش
جگر کند بر سر
پاست منتظر تا
تو بگوییش بیا دل
چو کبوتری اگر
می بپرد ز بام
تو هست خیال
بام تو قبله
جانش در هوا بام
و هوا تویی و
بس نیست روی
بجز هوس آب حیات
جان تویی صورت
ها همه سقا دور
مرو سفر مجو
پیش تو است
ماه تو نعره مزن
که زیر لب می
شنود ز تو دعا می
شنود دعای تو
می دهدت جواب
او کای کر من
کری بهل گوش
تمام برگشا گر
نه حدیث او
بدی جان تو آه
کی زدی آه بزن که
آه تو راه کند
سوی خدا چرخ
زنان بدان
خوشم کآب به
بوستان کشم میوه رسد
ز آب جان شوره
و سنگ و ریگ را باغ
چو زرد و خشک
شد تا بخورد ز
آب جان شاخ شکسته
را بگو آب خور
و بیازما شب
برود بیا به
گه تا شنوی
حدیث شه شب همه شب
مثال مه تا به
سحر مشین ز پا 45 با
لب او چه خوش
بود گفت و
شنید و ماجرا خاصه که
در گشاید و
گوید خواجه
اندرآ با
لب خشک گوید
او قصه چشمه
خضر بر قد مرد
می برد درزی
عشق او قبا مست
شوند چشم ها
از سکرات چشم
او رقص کنان
درخت ها پیش
لطافت صبا بلبل
با درخت گل
گوید چیست در
دلت این دم در
میان بنه نیست
کسی تویی و ما گوید
تا تو با تویی
هیچ مدار این
طمع جهد نمای
تا بری رخت
توی از این سرا چشمه
سوزن هوس تنگ
بود یقین بدان ره ندهد
به ریسمان
چونک ببیندش
دوتا بنگر
آفتاب را تا
به گلو در
آتشی تا که ز
روی او شود
روی زمین پر
از ضیا چونک
کلیم حق بشد
سوی درخت
آتشین گفت من آب
کوثرم کفش
برون کن و بیا هیچ
مترس ز آتشم
زانک من آبم و
خوشم جانب
دولت آمدی صدر
تراست مرحبا جوهریی
و لعل کان جان
مکان و لامکان نادره
زمانه ای خلق
کجا و تو کجا بارگه
عطا شود از کف
عشق هر کفی کارگه وفا
شود از تو
جهان بی وفا ز
اول روز آمدی
ساغر خسروی به
کف جانب بزم
می کشی جان
مرا که الصلا دل
چه شود چو دست
دل گیرد دست
دلبری مس
چه شود چو
بشنود بانگ و
صلای کیمیا آمد
دلبری عجب
نیزه به دست
چون عرب گفتم هست
خدمتی گفت
تعال عندنا جست
دلم که من دوم
گفت خرد که من
روم کرد اشارت
از کرم گفت
بلی کلا کما خوان
چو رسید از
آسمان دست
بشوی و هم
دهان تا که
نیاید از کفت
بوی پیاز و
گندنا کان
نمک رسید هین
گر تو ملیح و
عاشقی کاس ستان
و کاسه ده شور
گزین نه شوربا بسته
کنم من این دو
لب تا که چراغ
روز و شب هم به
زبانه زبان
گوید قصه با
شما 46 دی
بنواخت یار من
بنده غم رسیده
را داد ز
خویش چاشنی
جان ستم چشیده
را هوش
فزود هوش را
حلقه نمود گوش
را جوش نمود
نوش را نور فزود
دیده را گفت
که ای نزار من
خسته و ترسگار
من من نفروشم
از کرم بنده
خودخریده را بین
که چه داد می
کند بین چه
گشاد می کند یوسف یاد
می کند عاشق
کف بریده را داشت
مرا چو جان
خود رفت ز من
گمان بد بر کتفم
نهاد او خلعت
نورسیده را عاجز
و بی کسم مبین
اشک چو اطلسم
مبین در تن من
کشیده بین
اطلس زرکشیده
را هر
که بود در این
طلب بس عجبست
و بوالعجب صد طربست
در طرب جان ز
خود رهیده را چاشنی
جنون او خوشتر
یا فسون او چونک
نهفته لب گزد
خسته غم گزیده
را وعده
دهد به یار
خود گل دهد از
کنار خود پر کند
از خمار خود
دیده خون
چکیده را کحل
نظر در او نهد
دست کرم بر او
زند سینه
بسوزد از حسد
این فلک خمیده
را جام
می الست خود
خویش دهد به
سمت خود طبل زند
به دست خود
باز دل پریده
را بهر
خدای را خمش
خوی سکوت را
مکش چون که
عصیده می رسد
کوته کن قصیده
را مفتعلن
مفاعلن
مفتعلن
مفاعلن در مگشا و
کم نما گلشن
نورسیده را 47 ای
که تو ماه
آسمان ماه کجا
و تو کجا در رخ مه
کجا بود این
کر و فر و
کبریا جمله
به ماه عاشق و
ماه اسیر عشق
تو ناله کنان
ز درد تو لابه
کنان که ای
خدا سجده
کنند مهر و مه
پیش رخ چو
آتشت چونک
کند جمال تو
با مه و مهر
ماجرا آمد
دوش مه که تا
سجده برد به
پیش تو غیرت
عاشقان تو
نعره زنان که
رو میا خوش
بخرام بر زمین
تا شکفند جان
ها تا که ملک
فروکند سر ز
دریچه سما چونک
شوی ز روی تو
برق جهنده هر
دلی دست به
چشم برنهد از
پی حفظ دیده
ها هر
چه بیافت باغ
دل از طرب و
شکفتگی از دی این
فراق شد حاصل
او همه هبا زرد
شدست باغ جان
از غم هجر چون
خزان کی برسد
بهار تو تا
بنماییش نما بر
سر کوی تو دلم
زار نزار خفت
دی کرد خیال
تو گذر دید
بدان صفت ورا گفت
چگونه ای از
این عارضه
گران بگو کز تنکی
ز دیده ها رفت
تن تو در خفا گفت
و گذشت او ز من
لیک ز ذوق آن
سخن صحت یافت
این دلم یا رب
تش دهی جزا 48 ماه
درست را ببین
کو بشکست خواب
ما تافت ز
چرخ هفتمین در
وطن خراب ما خواب
ببر ز چشم ما
چون ز تو روز
گشت شب آب مده به
تشنگان عشق
بس است
آب ما جمله
ره چکیده خون
از سر تیغ عشق
او جمله کو
گرفته بو از
جگر کباب ما شکر
باکرانه را
شکر بی کرانه
گفت غره شدی
به ذوق خود
بشنو این جواب
ما روترشی
چرا مگر صاف
نبد شراب تو از پی
امتحان بخور
یک قدح از
شراب ما تا
چه شوند
عاشقان روز
وصال ای خدا چونک ز هم
بشد جهان از
بت بانقاب ما از
تبریز شمس دین
روی نمود
عاشقان ای که
هزار آفرین بر
مه و آفتاب ما 49 با
تو حیات و
زندگی بی تو
فنا و مردنا زانک تو
آفتابی و بی
تو بود فسردنا خلق
بر این بساط
ها بر کف تو چو
مهره ای هم ز تو
ماه گشتنا هم
ز تو مهره بردنا گفت
دمم چه می دهی
دم به تو من
سپرده ام من ز تو بی
خبر نیم در دم
دم سپردنا پیش
به سجده می
شدم پست خمیده
چون شتر خنده زنان
گشاد لب گفت
درازگردنا بین
که چه خواهی
کردنا بین که
چه خواهی
کردنا گردن دراز
کرده ای پنبه
بخواهی
خوردنا 50 ای
بگرفته از وفا گوشه
کران چرا چرا بر من
خسته کرده ای
روی گران چرا
چرا بر
دل من که جای
تست کارگه
وفای تست هر نفسی
همی زنی زخم
سنان چرا چرا گوهر
نو به گوهری
برد سبق ز
مشتری جان و
جهان همی بری
جان و جهان
چرا چرا چشمه
خضر و کوثری ز
آب حیات
خوشتری ز آتش هجر
تو منم خشک
دهان چرا چرا مهر
تو جان نهان
بود مهر تو بی
نشان بود در دل من ز
بهر تو نقش و
نشان چرا چرا گفت
که جان جان
منم دیدن جان
طمع مکن ای بنموده
روی تو صورت
جان چرا چرا ای
تو به نور
مستقل وی ز تو
اختران خجل بس دودلی
میان دل ز ابر
گمان چرا چرا 51 گر
تو ملولی ای
پدر جانب یار
من بیا تا
که بهار جان
ها تازه کند
دل تو را بوی
سلام یار من
لخلخه بهار من باغ و گل و
ثمار من آرد
سوی جان صبا مستی
و طرفه مستیی
هستی و طرفه
هستیی ملک و
درازدستیی
نعره زنان که
الصلا پای
بکوب و دست زن
دست در آن دو
شست زن پیش دو
نرگس خوشش
کشته نگر دل
مرا زنده
به عشق سرکشم
بینی جان چرا
کشم پهلوی یار
خود خوشم یاوه
چرا روم چرا جان
چو سوی وطن
رود آب به جوی
من رود تا سوی
گولخن رود طبع
خسیس ژاژخا دیدن
خسرو زمن
شعشعه عقار من سخت خوش
است این وطن
می نروم از
این سرا جان
طرب پرست ما
عقل خراب مست
ما ساغر
جان به دست ما
سخت خوش است
ای خدا هوش
برفت گو برو
جایزه گو بشو
گرو روز شدشت
گو بشو بی شب و
روز تو بیا مست
رود نگار من
در بر و در
کنار من هیچ مگو
که یار من
باکرمست و
باوفا آمد
جان جان من
کوری دشمنان
من رونق
گلستان من
زینت روضه رضا 52 چون
همه عشق روی
تست جمله رضای
نفس ما کفر شدست
لاجرم ترک
هوای نفس ما چونک
به عشق زنده
شد قصد غزاش
چون کنم غمزه خونی
تو شد حج و
غزای نفس ما نیست
ز نفس ما مگر
نقش و نشان
سایه ای چون به خم
دو زلف تست
مسکن و جای
نفس ما عشق
فروخت آتشی
کآب حیات از
او خجل پرس
که از برای که
آن ز برای نفس
ما هژده
هزار عالم عیش
و مراد عرضه
شد جز به
جمال تو نبود
جوشش و رای
نفس ما دوزخ
جای کافران
جنت جای
مومنان عشق برای
عاشقان محو
سزای نفس ما اصل
حقیقت وفا سر
خلاصه رضا خواجه روح
شمس دین بود
صفای نفس ما در
عوض عبیر جان
در بدن هزار
سنگ از
تبریز خاک را
کحل ضیای نفس
ما 53 عشق
تو آورد قدح
پر ز بلاها گفتم می
می نخورم پیش
تو شاها داد
می معرفتش آن
شکرستان مست شدم
برد مرا تا به
کجاها از
طرفی روح امین
آمد پنهان پیش دویدم
که ببین کار و
کیاها گفتم
ای سر خدا روی
نهان کن شکر خدا
کرد و ثنا گفت
دعاها گفتم
خود آن نشود
عاشق پنهان چیست که
آن پرده شود
پیش صفاها عشق
چو خون خواره
شود وای از او
وای کوه احد
پاره شود خاصه
چو ماها شاد
دمی کان شه من
آید خندان باز گشاید
به کرم بند قباها گوید
افسرده شدی بی
نظر ما پیشتر آ
تا بزند بر تو
هواها گوید
کان لطف تو کو
ای همه خوبی بنده خود
را بنما
بندگشاها گوید
نی تازه شوی
هیچ مخور غم تازه تر
از نرگس و گل
وقت صباها گویم
ای داده دوا
هر دو جهان را نیست مرا
جز لب تو جان
دواها میوه
هر شاخ و شجر
هست گوایش روی چو زر
و اشک مرا هست
گواها 54 از
این اقبالگاه
خوش مشو یک دم
دلا تنها دمی می
نوش باده جان
و یک لحظه شکر
می خا به
باطن همچو عقل
کل به ظاهر
همچو تنگ گل دمی الهام
امر قل دمی
تشریف اعطینا تصورهای
روحانی خوشی
بی پشیمانی ز رزم و
بزم پنهانی ز
سر سر او اخفی ملاحت
های هر چهره
از آن دریاست
یک قطره به
قطره سیر کی
گردد کسی کش
هست استسقا دلا
زین تنگ زندان
ها رهی داری
به میدان ها مگر خفته
ست پای تو تو
پنداری نداری
پا چه
روزی هاست
پنهانی جز این
روزی که می
جویی چه نان ها
پخته اند ای
جان برون از
صنعت نانبا تو
دو دیده
فروبندی و
گویی روز روشن
کو زند
خورشید بر
چشمت که اینک
من تو در بگشا از
این سو می
کشانندت و زان
سو می کشانندت مرو ای
ناب با دردی
بپر زین درد
رو بالا هر
اندیشه که می
پوشی درون
خلوت سینه نشان و
رنگ اندیشه ز
دل پیداست بر
سیما ضمیر
هر درخت ای
جان ز هر دانه
که می نوشد شود بر شاخ و برگ
او نتیجه شرب
او پیدا ز
دانه سیب اگر
نوشد بروید
برگ سیب از وی ز دانه
تمر اگر نوشد
بروید بر سرش
خرما چنانک
از رنگ
رنجوران طبیب
از علت آگه شد ز رنگ و
روی چشم تو به
دینت پی برد
بینا ببیند
حال دین تو
بداند مهر و
کین تو ز رنگت
لیک پوشاند
نگرداند تو را
رسوا نظر
در نامه می
دارد ولی با
لب نمی خواند همی داند
کز این حامل
چه صورت زایدش
فردا وگر
برگوید از
دیده بگوید
رمز و پوشیده اگر درد
طلب داری
بدانی نکته و
ایما وگر
درد طلب نبود
صریحا گفته
گیر این را فسانه
دیگران دانی
حواله می کنی
هر جا 55 شب
قدر است
جسم تو کز او
یابند دولت ها مه بدرست
روح تو کز او
بشکافت ظلمت
ها مگر
تقویم یزدانی
که طالع ها در
او باشد مگر دریای
غفرانی کز او
شویند زلت ها مگر
تو لوح محفوظی
که درس غیب از
او گیرند و یا
گنجینه رحمت
کز او پوشند
خلعت ها عجب
تو بیت معموری
که طوافانش
املاکند عجب تو
رق منشوری کز
او نوشند شربت
ها و
یا آن روح بی
چونی کز این
ها جمله
بیرونی که در وی
سرنگون آمد
تامل ها و
فکرت ها ولی
برتافت بر چون
ها مشارق های
بی چونی بر آثار
لطیف تو غلط
گشتند الفت ها عجایب
یوسفی چون مه
که عکس اوست
در صد چه از او
افتاده یعقوبان
به دام و جاه
ملت ها چو
زلف خود رسن
سازد ز چه
هاشان
براندازد کشدشان در
بر رحمت
رهاندشان ز
حیرت ها چو
از حیرت گذر
یابد صفات آن
را که دریابد خمش که بس
شکسته شد
عبارت ها و
عبرت ها 56 عطارد
مشتری باید
متاع آسمانی
را مهی مریخ
چشم ارزد چراغ
آن جهانی را چو
چشمی مقترن
گردد بدان
غیبی چراغ جان ببیند بی
قرینه او
قرینان نهانی
را یکی
جان عجب باید
که داند جان
فدا کردن دو چشم
معنوی باید
عروسان معانی
را یکی
چشمیست
بشکفته صقال
روح پذرفته چو نرگس
خواب او رفته
برای باغبانی
را چنین
باغ و چنین شش
جو پس این پنج
و این شش جو قیاسی
نیست کمتر جو
قیاس اقترانی
را به
صف ها رایت
نصرت به شب ها
حارس امت نهاده بر
کف وحدت در
سبع المثانی
را شکسته
پشت شیطان را
بدیده روی
سلطان را که هر خس
از بنا داند
به استدلال
بانی را زهی
صافی زهی حری
مثال می خوشی
مری کسی دزدد
چنین دری که
بگذارد عوانی
را الی
البحر توجهنا
و من عذب
تفکهنا لقینا
الدر مجانا
فلا نبغی
الدنانی را لقیت
الماء عطشانا
لقیت الرزق
عریانا صحبت
اللیث احیانا
فلا اخشی
السنانی را توی
موسی عهد خود
درآ در بحر
جزر و مد ره فرعون
باید زد رها
کن این شبانی
را الا
ساقی به جان
تو به اقبال
جوان تو به ما ده
از بنان تو
شراب ارغوانی
را بگردان
باده شاهی که
همدردی و
همراهی نشان درد
اگر خواهی بیا
بنگر نشانی را بیا
درده می احمر
که هم بحر است
و هم گوهر برهنه کن
به یک ساغر
حریف امتحانی
را برو
ای رهزن مستان
رها کن حیله و
دستان که
ره نبود در
این بستان دغا
و قلتبانی را جواب
آنک می گوید
به زر نخریده
ای جان را که هندو
قدر نشناسد
متاع رایگانی
را 57 مسلمانان
مسلمانان چه
باید گفت یاری
را که صد
فردوس می سازد
جمالش نیم
خاری را مکان
ها بی مکان
گردد زمین ها
جمله کان گردد چو
عشق او دهد
تشریف یک لحظه
دیاری را خداوندا
زهی نوری
لطافت بخش هر
حوری که آب
زندگی سازد ز
روی لطف ناری
را چو
لطفش را
بیفشارد
هزاران
نوبهار آرد چه نقصان
گر ز غیرت او
زند برهم
بهاری را جمالش
آفتاب آمد
جهان او را
نقاب آمد ولیکن نقش
کی بیند بجز
نقش و نگاری را جمال
گل گواه آمد
که بخشش ها ز
شاه آمد اگر چه گل
بنشناسد هوای
سازواری را اگر
گل را خبر
بودی همیشه
سرخ و تر بودی ازیرا
آفتی ناید
حیات هوشیاری
را به
دست آور نگاری
تو کز این
دستست کار تو چرا باید
سپردن جان
نگاری جان
سپاری را ز
شمس الدین
تبریزی منم قاصد
به خون ریزی که عشقی
هست در دستم
که ماند
ذوالفقاری را 58 رسید
آن شه رسید آن
شه بیارایید
ایوان را فروبرید
ساعدها برای
خوب کنعان را چو
آمد جان جان
جان نشاید برد
نام جان به پیشش
جان چه کار
آید مگر از
بهر قربان را بدم
بی عشق گمراهی
درآمد عشق
ناگاهی بدم
کوهی شدم کاهی
برای اسب
سلطان را گر
ترکست و
تاجیکست بدو
این بنده نزدیکست چو جان با
تن ولیکن تن
نبیند هیچ مر
جان را هلا
یاران که بخت
آمد گه ایثار
رخت آمد سلیمانی
به تخت آمد
برای عزل
شیطان را بجه
از جا چه می
پایی چرا بی
دست و بی پایی نمی دانی
ز هدهد جو ره
قصر سلیمان را بکن
آن جا مناجاتت
بگو اسرار و
حاجاتت سلیمان
خود همی داند
زبان جمله
مرغان را سخن
بادست ای بنده
کند دل را
پراکنده ولیکن اوش
فرماید که گرد
آور پریشان را 59 تو
از خواری همی
نالی نمی بینی
عنایت ها مخواه از
حق عنایت ها و
یا کم کن
شکایت ها تو
را عزت همی
باید که آن
فرعون را شاید بده آن
عشق و بستان
تو چو فرعون
این ولایت ها خنک
جانی که خواری
را به جان ز
اول نهد بر سر پی اومید
آن بختی که
هست اندر
نهایت ها دهان
پرپست می
خواهی مزن
سرنای دولت را نتاند
خواندن مقری
دهان پرپست
آیت ها ازان
دریا هزاران
شاخ شد هر سوی
و جویی شد به باغ
جان هر خلقی
کند آن جو
کفایت ها دلا
منگر به هر
شاخی که در
تنگی فرومانی به اول
بنگر و آخر که
جمع آیند غایت
ها اگر
خوکی فتد در
مشک و آدم زاد
در سرگین رود هر یک
به اصل خود ز
ارزاق و کفایت
ها سگ
گرگین این در
به ز شیران
همه عالم که لاف
عشق حق دارد و
او داند وقایت
ها تو
بدنامی عاشق
را منه با
خواری دونان که هست
اندر قفای او
ز شاه عشق
رایت ها چو
دیگ از زر بود
او را سیه
رویی چه غم
آرد که از
جانش همی تابد
به هر زخمی
حکایت ها تو
شادی کن ز شمس
الدین تبریزی
و از
عشقش که از
عشقش صفا یابی
و از لطفش
حمایت ها 60 ایا
نور رخ موسی
مکن اعمی
صفورا را چنین عشقی
نهادستی به نورش
چشم بینا را منم
ای برق رام تو
برای صید و
دام تو گهی بر
رکن بام تو
گهی بگرفته
صحرا را چه
داند دام
بیچاره فریب
مرغ آواره چه داند
یوسف مصری غم
و درد زلیخا
را گریبان
گیر و این جا
کش کسی را که
تو خواهی خوش که من
دامم تو صیادی
چه پنهان
صنعتی یارا چو
شهر لوط
ویرانم چو چشم
لوط حیرانم سبب خواهم
که واپرسم
ندارم زهره و
یارا اگر
عطار عاشق بد
سنایی شاه و
فایق بد نه اینم
من نه آنم من
که گم کردم سر و پا را یکی
آهم کز این
آهم بسوزد دشت
و خرگاهم یکی گوشم
که من وقفم
شهنشاه شکرخا
را خمش
کن در خموشی
جان کشد چون
کهربا آن را که جانش
مستعد باشد
کشاکش های
بالا را 61 هلا
ای زهره زهرا
بکش آن گوش
زهرا را تقاضایی
نهادستی در
این جذبه دل
ما را منم
ناکام کام تو
برای صید و
دام تو گهی
بر رکن بام تو
گهی بگرفته
صحرا را چه
داند دام
بیچاره فریب
مرغ آواره چه داند
یوسف مصری
نتیجه شور و
غوغا را گریبان
گیر و این جا
کش کسی را که
تو خواهی خوش که من
دامم تو صیادی
چه پنهان
صنعتی یارا چو
شهر لوط
ویرانم چو چشم
لوط حیرانم سبب
خواهم که
واپرسم ندارم
زهره و یارا اگر
عطار عاشق بد
سنایی شاه و
فایق بد نه اینم
من نه آنم من
که گم کردم سر
و پا را یکی
آهم کز این
آهم بسوزد دشت
و خرگاهم یکی گوشم
که من وقفم
شهنشاه شکرخا
را خمش
کن در خموشی
جان کشد چون
کهربا آن را که جانش
مستعد باشد
کشاکش های
بالا را 62 بهار
آمد بهار آمد
سلام آورد
مستان را از آن
پیغامبر
خوبان پیام
آورد مستان را زبان
سوسن از ساقی
کرامت های
مستان گفت شنید آن
سرو از سوسن
قیام آورد
مستان را ز
اول باغ در
مجلس نثار
آورد آنگه نقل چو دید از
لاله کوهی که
جام آورد
مستان را ز
گریه ابر
نیسانی دم سرد
زمستانی چه حیلت
کرد کز پرده
به دام آورد
مستان را سقاهم
ربهم خوردند و
نام و ننگ گم
کردند چو آمد
نامه ساقی چه
نام آورد
مستان را درون
مجمر دل ها
سپند و عود می
سوزد که سرمای
فراق او زکام
آورد مستان را درآ
در گلشن باقی برآ
بر بام کان
ساقی ز پنهان
خانه غیبی
پیام آورد
مستان را چو
خوبان حله
پوشیدند درآ
در باغ و پس
بنگر که ساقی
هر چه درباید
تمام آورد
مستان را که
جان ها را بهار
آورد و ما را
روی یار آورد ببین کز
جمله دولت ها
کدام آورد
مستان را ز
شمس الدین
تبریزی به ناگه ساقی
دولت به جام
خاص سلطانی
مدام آورد
مستان را 63 چه
چیزست آنک عکس
او حلاوت داد
صورت را چو آن
پنهان شود
گویی که دیوی
زاد صورت را چو
بر صورت زند
یک دم ز عشق
آید جهان برهم چو پنهان
شد درآید غم
نبینی شاد
صورت را اگر
آن خود همین
جانست چرا
بعضی گران
جانست بسی
جانی که چون
آتش دهد بر
باد صورت را وگر
عقلست آن پرفن
چرا عقلی بود
دشمن که مکر
عقل بد در تن
کند بنیاد
صورت را چه
داند عقل
کژخوانش مپرس
از وی مرنجانش همان لطف
و همان دانش
کند استاد
صورت را زهی
لطف و زهی
نوری زهی حاضر
زهی دوری چنین پیدا
و مستوری
کند منقاد
صورت را جهانی
را کشان کرده
بدن هاشان چو
جان کرده برای
امتحان کرده ز
عشق استاد
صورت را چو
با تبریز
گردیدم ز شمس
الدین
بپرسیدم از آن سری
کز او دیدم
همه ایجاد
صورت را 64 تو
دیدی هیچ عاشق
را که سیری
بود از این
سودا تو دیدی
هیچ ماهی را
که او شد سیر
از این دریا تو
دیدی هیچ نقشی
را که از نقاش
بگریزد تو دیدی
هیچ وامق را
که عذرا خواهد
از عذرا بود
عاشق فراق
اندر چو اسمی
خالی از معنی ولی معنی
چو معشوقی
فراغت دارد از
اسما تویی
دریا منم ماهی
چنان دارم که
می خواهی بکن رحمت
بکن شاهی که
از تو مانده
ام تنها ایا
شاهنشه قاهر
چه قحط رحمتست
آخر دمی که تو
نه ای حاضر
گرفت آتش چنین
بالا اگر
آتش تو را
بیند چنان در
گوشه بنشیند کز آتش هر
که گل چیند
دهد آتش گل
رعنا عذابست
این جهان بی
تو مبادا یک
زمان بی تو به جان تو
که جان بی تو
شکنجه ست و
بلا بر ما خیالت
همچو سلطانی
شد اندر دل
خرامانی چنانک آید
سلیمانی درون
مسجد اقصی هزاران
مشعله برشد
همه مسجد منور
شد بهشت و
حوض کوثر شد
پر از رضوان
پر از حورا تعالی
الله تعالی
الله درون چرخ
چندین مه پر از
حورست این
خرگه نهان از
دیده اعمی زهی
دلشاد مرغی کو
مقامی یافت
اندر عشق به کوه
قاف کی یابد
مقام و جای جز
عنقا زهی
عنقای ربانی
شهنشه شمس
تبریزی که او
شمسیست نی
شرقی و نی
غربی و نی در
جا 65 ببین
ذرات روحانی
که شد تابان
از این صحرا ببین این
بحر و کشتی ها
که بر هم می
زنند این جا ببین
عذرا و وامق
را در آن آتش خلایق
را ببین
معشوق و عاشق
را ببین آن
شاه و آن طغرا چو
جوهر قلزم
اندر شد نه
پنهان گشت و
نی تر شد ز قلزم
آتشی برشد در
او هم لا و هم
الا چو
بی گاهست
آهسته چو چشمت
هست بربسته مزن لاف و
مشو خسته مگو
زیر و مگو
بالا که
سوی عقل
کژبینی درآمد
از قضا کینی چو مفلوجی
چو مسکینی
بماند آن عقل
هم برجا اگر
هستی تو از
آدم در این
دریا فروکش دم که اینت
واجبست ای عم
اگر امروز اگر
فردا ز
بحر این در
خجل باشد چه
جای آب و گل
باشد چه جان و
عقل و دل باشد
که نبود او کف
دریا چه
سودا می پزد
این دل چه
صفرا می کند
این جان چه
سرگردان همی
دارد تو را
این عقل
کارافزا زهی
ابر گهربیزی ز
شمس الدین
تبریزی زهی امن و
شکرریزی میان
عالم غوغا 66 تو
را ساقی جان
گوید برای ننگ
و نامی را فرومگذار
در مجلس چنین
اشگرف جامی را ز
خون ما قصاصت
را بجو این دم
خلاصت را مهل ساقی
خاصت را برای
خاص و عامی را بکش
جام جلالی را
فدا کن نفس و
مالی را مشو سخره
حلالی را
مخوان باده
حرامی را غلط
کردار نادانی
همه نامیست یا
نانی تو را چون
پخته شد جانی
مگیر ای پخته
خامی را کسی
کز نام می
لافد بهل کز
غصه بشکافد چو آن
مرغی که می
بافد به گرد
خویش دامی را در
این دام و در
این دانه مجو
جز عشق جانانه مگو از
چرخ وز خانه
تو دیده گیر
بامی را تو
شین و کاف و ری
را خود مگو
شکر که هست از
نی مگو القاب
جان حی یکی
نقش و کلامی
را چو
بی صورت تو
جان باشی چه
نقصان گر نهان
باشی چرا دربند آن
باشی که
واگویی پیامی
را بیا
ای هم دل محرم
بگیر این باده
خرم چنان
سرمست شو این
دم که نشناسی
مقامی را برو
ای راه ره
پیما بدان
خورشید جان
افزا از این
مجنون پرسودا
ببر آن جا
سلامی را بگو
ای شمس تبریزی
از آن می های
پاییزی به خود در
ساغرم ریزی
نفرمایی
غلامی را 67 از
آن مایی ای
مولا اگر
امروز اگر
فردا شب
و روزم ز تو
روشن زهی رعنا
زهی زیبا تو
پاک پاکی از
صورت ولیک از
پرتو نورت نمایی
صورتی هر دم
چه باحسن و چه
بابالا چو
ابرو را چنین
کردی چه صورت
های چین کردی مرا بی
عقل و دین
کردی بر آن
نقش و بر آن
حورا مرا
گویی چه عشقست
این که نی بالا نه
پستست این چه صیدی
بی ز شستست
این درون موج
این دریا ایا
معشوق هر قدسی
چو می دانی چه
می پرسی که سر عرش
و صد کرسی ز تو
ظاهر شود پیدا زدی
در من یکی آتش
که شد جان مرا
مفرش که تا آتش
شود گل خوش که
تا یکتا شود
صد تا فرست
آن عشق ساقی
را بگردان جام
باقی را که
از مزج و
تلاقی را
ندانم جامش از
صهبا بکن
این رمز را
تعیین بگو
مخدوم شمس
الدین به تبریز
نکوآیین ببر
این نکته غرا 68 چو
شست عشق در
جانم شناسا
گشت شستش را به شست
عشق دست آورد
جان بت پرستش
را به
گوش دل بگفت
اقبال رست آن
جان به عشق ما بکرد این
دل هزاران جان
نثار آن گفت
رستش را ز
غیرت چونک جان
افتاد گفت
اقبال هم نجهد نشستست
این دل و جانم
همی پاید
نجستش را چو
اندر نیستی
هستست و در
هستی نباشد
هست بیامد
آتشی در جان
بسوزانید
هستش را برات
عمر جان اقبال
چون برخواند
پنجه شصت تراشید و
ابد بنوشت بر
طومار شصتش را خدیو
روح شمس الدین
که از بسیاری
رفعت نداند
جبرئیل وحی
خود جای نشستش
را چو
جامش دید این
عقلم چو قرابه
شد اشکسته درستی های
بی پایان
ببخشید آن
شکستش را چو
عشقش دید جانم
را به بالای
یست از این
هستی بلندی داد
از اقبال او
بالا و پستش
را اگر
چه شیرگیری تو
دلا می ترس از
آن آهو که
شیرانند
بیچاره مر آن
آهوی مستش را چو
از تیغ حیات
انگیز زد مر
مرگ را گردن فروآمد ز
اسپ اقبال و
می بوسید دستش
را در
آن روزی که در
عالم الست آمد
ندا از حق بده تبریز
از اول بلی
گویان الستش
را 69 چه
باشد گر
نگارینم
بگیرد دست من
فردا ز
روزن سر
درآویزد چو
قرص ماه خوش
سیما درآید
جان فزای من
گشاید دست و
پای من که دستم
بست و پایم هم
کف هجران
پابرجا بدو
گویم به جان
تو که بی تو ای
حیات جان نه شادم
می کند عشرت
نه مستم می
کند صهبا وگر
از ناز او
گوید برو از
من چه می
خواهی ز
سودای تو می
ترسم که
پیوندد به من
سودا برم
تیغ و کفن
پیشش چو
قربانی نهم
گردن که از من
دردسر داری
مرا گردن بزن
عمدا تو
می دانی که من
بی تو نخواهم
زندگانی را مرا مردن
به از هجران
به یزدان
کاخرج الموتی مرا
باور نمی آمد
که از بنده تو
برگردی همی گفتم
اراجیفست و
بهتان گفته
اعدا تویی
جان من و بی
جان ندانم
زیست من باری تویی چشم
من و بی تو
ندارم دیده
بینا رها
کن این سخن ها
را بزن مطرب
یکی پرده رباب و دف
به پیش آور
اگر نبود تو
را سرنا 70 برات
آمد برات آمد
بنه شمع براتی
را خضر آمد
خضر آمد بیار
آب حیاتی را عمر
آمد عمر آمد
ببین سرزیر
شیطان را سحر آمد
سحر آمد بهل
خواب سباتی را بهار
آمد بهار آمد
رهیده بین
اسیران را به بستان
آ به بستان آ
ببین خلق
نجاتی را چو
خورشید حمل
آمد شعاعش در
عمل آمد ببین لعل
بدخشان را و
یاقوت زکاتی
را همان
سلطان همان
سلطان که خاکی
را نبات آرد ببخشد
جان ببخشد جان
نگاران نباتی
را درختان
بین درختان
بین همه صایم
همه قایم قبول آمد
قبول آمد
مناجات صلاتی
را ز
نورافشان ز
نورافشان
نتانی دید
ذاتش را ببین باری
ببین باری
تجلی صفاتی را گلستان
را گلستان را
خماری بد ز
جور دی فرستاد او
فرستاد او
شرابات نباتی
را بشارت
ده بشارت ده
به محبوسان
جسمانی که حشر آمد
که حشر آمد
شهیدان رفاتی
را شقایق
را شقایق را
تو شاکر بین و
گفتی نی تو هم نو
شو تو هم نو شو
بهل نطق بیاتی
را شکوفه
و میوه بستان
برات هر درخت
آمد که بیخم
نیست پوسیده
ببین وصل سماتی
را زبان
صدق و برق رو
برات مومنان
آمد که جانم
واصل وصلست و
هشته بی ثباتی
را 71 اگر
نه عشق شمس
الدین بدی در
روز و شب ما را فراغت ها
کجا بودی ز
دام و از سبب
ما را بت
شهوت برآوردی
دمار از ما ز
تاب خود اگر از
تابش عشقش
نبودی تاب و
تب ما را نوازش
های عشق او
لطافت های مهر
او رهانید
و فراغت داد
از رنج و نصب
ما را زهی
این کیمیای حق
که هست از مهر
جان او که عین
ذوق و راحت شد
همه رنج و تعب
ما را عنایت
های ربانی ز
بهر خدمت آن
شه برویانید
و هستی داد از
عین ادب ما را بهار
حسن آن مهتر
به ما بنمود
ناگاهان شقایق ها
و ریحان ها و
گل های عجب ما
را زهی
دولت زهی رفعت
زهی بخت و زهی
اختر که مطلوب
همه جان ها
کند از جان
طلب ما را گزید
او لب گه مستی
که رو پیدا
مکن مستی چو جام
جان لبالب شد
از آن می های
لب ما را عجب
بختی که رو
بنمود
ناگاهان
هزاران شکر ز معشوق
لطیف اوصاف
خوب بوالعجب
ما را در
آن مجلس که
گردان کرد از
لطف او صراحی
ها گران قدر
و سبک دل شد دل
و جان از طرب
ما را به
سوی خطه تبریز
چه چشمه آب
حیوانست کشاند دل
بدان جانب به
عشق چون کنب
ما را 72 به
خانه خانه می
آرد چو بیذق
شاه جان ما را عجب بردست
یا ماتست زیر
امتحان ما را همه
اجزای ما را
او کشانیدست
از هر سو تراشیدست
عالم را و
معجون کرده
زان ما را ز
حرص و شهوتی
ما را مهاری
کرده دربینی چو اشتر
می کشاند او
به گرد این
جهان ما را چه
جای ما که
گردون را چو
گاوان در خرس
بست او که چون کنجد
همی کوبد به
زیر آسمان ما
را خنک
آن اشتری کو
را مهار عشق
حق باشد همیشه مست
می دارد میان
اشتران ما را 73 آمد
بت میخانه تا
خانه برد ما
را بنمود
بهار نو تا
تازه کند ما
را بگشاد
نشان خود
بربست میان
خود پر کرد
کمان خود تا
راه زند ما را صد
نکته
دراندازد صد
دام و دغل
سازد صد
نرد عجب بازد
تا خوش بخورد
ما را رو
سایه سروش شو
پیش و پس او می
دو گر چه چو
درخت نو از بن
بکند ما را گر
هست دلش خارا
مگریز و مرو
یارا کاول بکشد
ما را و آخر
بکشد ما را چون
ناز کند جانان
اندر دل ما
پنهان بر جمله
سلطانان صد
ناز رسد ما را بازآمد
و بازآمد آن
عمر دراز آمد آن خوبی و
ناز آمد تا
داغ نهد ما را آن
جان و جهان
آمد وان گنج
نهان آمد وان فخر
شهان آمد تا
پرده درد ما را می
آید و می آید
آن کس که همی
باید وز آمدنش
شاید گر دل
بجهد ما را شمس
الحق تبریزی
در برج حمل
آمد تا بر شجر
فطرت خوش خوش
بپزد ما را 74 گر
زان که نه ای
طالب جوینده
شوی با ما ور زان که
نه ای مطرب
گوینده شوی با
ما گر
زان که تو
قارونی در عشق
شوی مفلس ور زان که
خداوندی هم
بنده شوی با
ما یک
شمع از این
مجلس صد شمع
بگیراند گر مرده
ای ور زنده هم
زنده شوی با
ما پاهای
تو بگشاید
روشن به تو
بنماید تا
تو همه تن چون
گل در خنده
شوی با ما در
ژنده درآ یک
دم تا زنده
دلان بینی اطلس به
دراندازی در
ژنده شوی با
ما چون
دانه شد افکنده
بررست و درختی
شد این رمز
چو دریابی
افکنده شوی با
ما شمس
الحق تبریزی
با غنچه دل
گوید چون باز
شود چشمت
بیننده شوی با
ما 75 ای
خواجه نمی
بینی این روز
قیامت را این یوسف
خوبی را این
خوش قد و قامت
را ای
شیخ نمی بینی
این گوهر شیخی
را این شعشعه
نو را این جاه
و جلالت را ای
میر نمی بینی
این مملکت جان
را این روضه
دولت را این
تخت و سعادت
را این
خوشدل و خوش
دامن دیوانه
تویی یا من درکش
قدحی با من
بگذار ملامت
را ای
ماه که در
گردش هرگز
نشوی لاغر انوار
جلال تو
بدریده ضلالت
را چون
آب روان دیدی
بگذار تیمم را چون عید
وصال آمد
بگذار ریاضت
را گر
ناز کنی خامی
ور ناز کشی
رامی در بارکشی
یابی آن حسن و
ملاحت را خاموش
که خاموشی
بهتر ز عسل
نوشی درسوز
عبارت را
بگذار اشارت
را شمس
الحق تبریزی
ای مشرق تو
جان ها از تابش
تو یابد این
شمس حرارت را 76 آخر
بشنید آن مه
آه سحر ما را تا حشر دگر
آمد امشب حشر
ما را چون
چرخ زند آن مه
در سینه من
گویم ای دور
قمر بنگر دور
قمر ما را کو
رستم دستان تا
دستان
بنماییمش کو یوسف
تا بیند خوبی
و فر ما را تو
لقمه شیرین شو
در خدمت قند
او لقمه
نتوان کردن
کان شکر ما را ما
را کرمش خواهد
تا در بر خود
گیرد زین روی دوا
سازد هر لحظه
گر ما را چون
بی نمکی نتوان
خوردن جگر
بریان می زن به
نمک هر دم
بریان جگر ما
را بی
پای طواف آریم
بی سر به سجود
آییم چون بی سر
و پا کرد او
این پا و سر ما
را بی
پای طواف آریم
گرد در آن
شاهی کو مست
الست آمد
بشکست در ما
را چون
زر شد رنگ ما
از سینه
سیمینش صد گنج
فدا بادا این
سیم و زر ما را در
رنگ کجا آید در
نقش کجا گنجد نوری که
ملک سازد جسم
بشر ما را تشبیه
ندارد او وز
لطف روا دارد زیرا که
همی داند ضعف
نظر ما را فرمود
که نور من
ماننده مصباح
است مشکات و
زجاجه گفت
سینه و بصر ما
را خامش
کن تا هر کس در گوش
نیارد این خود کیست
که دریابد او
خیر و شر ما
را 77 آب
حیوان باید مر
روح فزایی را ماهی همه
جان باید
دریای خدایی
را ویرانه
آب و گل چون
مسکن بوم آمد این عرصه
کجا شاید
پرواز همایی
را صد
چشم شود حیران
در تابش این
دولت تو گوش
مکش این سو هر
کور عصایی را گر
نقد درستی تو
چون مست و
قراضه ستی آخر تو چه پنداری
این گنج عطایی
را دلتنگ
همی دانند کان
جای که
انصافست صد دل به
فدا باید آن
جان بقایی را دل
نیست کم از
آهن آهن نه که
می داند آن سنگ که
پیدا شد
پولادربایی
را عقل
از پی عشق آمد
در عالم خاک
ار نی عقلی بنمی
باید بی عهد و
وفایی را خورشید
حقایق ها شمس الحق
تبریز است دل روی
زمین بوسد آن
جان سمایی را 78 ساقی
ز شراب حق پر
دار شرابی را درده می
ربانی دل های
کبابی را کم
گوی حدیث نان
در مجلس
مخموران جز آب نمی
سازد مر مردم
آبی را از
آب و خطاب تو
تن گشت خراب
تو آراسته
دار ای جان
زین گنج خرابی
را گلزار
کند عشقت آن
شوره خاکی را دربار
کند موجت این
جسم سحابی را بفزای
شراب ما بربند
تو خواب ما از شب چه
خبر باشد مر
مردم خوابی را همکاسه
ملک باشد
مهمان خدایی
را باده ز
فلک آید مردان
ثوابی را نوشد
لب صدیقش ز
اکواب و
اباریقش در خم تقی
یابی آن باده
نابی را هشیار
کجا داند بی
هوشی مستان را بوجهل کجا
داند احوال
صحابی را استاد
خدا آمد بی
واسطه صوفی را استاد
کتاب آمد صابی
و کتابی را چون
محرم حق گشتی
وز واسطه
بگذشتی بربای
نقاب از رخ
خوبان نقابی
را منکر
که ز نومیدی
گوید که نیابی
این بنده ره
او سازد آن
گفت نیابی را نی
باز سپیدست او
نی بلبل خوش
نغمه ویرانه
دنیا به آن
جغد غرابی را خاموش
و مگو دیگر
مفزای تو شور
و شر کز غیب
خطاب آید جان
های خطابی را 79 ای
خواجه نمی
بینی این روز
قیامت را ای خواجه
نمی بینی این
خوش قد و قامت
را دیوار
و در خانه
شوریده و دیوانه من بر سر
دیوارم از بهر
علامت را ماهیست
که در گردش
لاغر نشود
هرگز خورشید
جمال او
بدریده ظلامت
را ای
خواجه خوش
دامن دیوانه
تویی یا من درکش قدحی
با من بگذار
ملامت را پیش
تو از بسی
شیدا می جست
کرامت ها چون دید
رخ ساقی
بفروخت کرامت
را 80 امروز
گزافی ده آن باده
نابی را برهم
زن و درهم زن
این چرخ شتابی
را گیرم
قدح غیبی از
دیده نهان آمد پنهان
نتوان کردن
مستی و خرابی
را ای
عشق طرب پیشه
خوش گفت خوش
اندیشه بربای
نقاب از رخ آن
شاه نقابی را تا
خیزد ای فرخ
زین سو اخ و
زان سو اخ برکن هله
ای گلرخ سغراق
و شرابی را گر
زان که نمی
خواهی تا جلوه
شود گلشن از بهر چه
بگشادی دکان
گلابی را ما
را چو ز سر
بردی وین جوی
روان کردی در آب فکن
زوتر بط زاده
آبی را ماییم
چو کشت ای جان
بررسته در این
میدان لب خشک و
به جان جویان
باران سحابی
را هر
سوی رسولی نو
گوید که نیابی
رو لاحول
بزن بر سر آن
زاغ غرابی را ای
فتنه هر روحی
کیسه بر هر
جوحی دزدیده
رباب از کف
بوبکر ربابی
را امروز
چنان خواهم تا
مست و خرف
سازی این جان
محدث را وان
عقل خطابی را ای
آب حیات ما شو
فاش چو حشر ار
چه شیر شتر
گرگین جانست
عرابی را ای
جاه و جمالت خوش
خامش کن و دم
درکش آگاه مکن
از ما هر غافل
خوابی را 81 ای
ساقی جان پر
کن آن ساغر
پیشین را آن راه زن
دل را آن راه
بر دین را زان
می که ز دل
خیزد با روح
درآمیزد مخمور کند
جوشش مر چشم
خدابین را آن
باده انگوری
مر امت عیسی
را و این
باده منصوری
مر امت
یاسین را خم
ها است از آن
باده خم ها است
از این باده تا نشکنی
آن خم را هرگز
نچشی این را آن
باده بجز یک
دم دل را نکند
بی غم هرگز نکشد
غم را هرگز
نکند کین را یک
قطره از این
ساغر کار تو
کند چون زر جانم به
فدا باشد این
ساغر زرین را این
حالت اگر باشد
اغلب به سحر
باشد آن
را که
براندازد او
بستر و بالین
را زنهار
که یار بد از
وسوسه نفریبد تا نشکنی
از سستی مر
عهد سلاطین را گر
زخم خوری بر
رو رو زخم دگر
می جو رستم چه
کند در صف
دسته گل و
نسرین را 82 معشوقه
به سامان شد
تا باد چنین
بادا کفرش همه
ایمان شد تا
باد چنین بادا ملکی
که پریشان شد
از شومی شیطان
شد باز آن
سلیمان شد تا
باد چنین بادا یاری
که دلم خستی
در بر رخ ما
بستی غمخواره
یاران شد تا
باد چنین بادا هم
باده جدا
خوردی هم عیش
جدا کردی نک سرده
مهمان شد تا
باد چنین بادا زان
طلعت شاهانه
زان مشعله
خانه هر
گوشه چو میدان
شد تا باد
چنین بادا زان
خشم دروغینش
زان شیوه
شیرینش عالم
شکرستان شد تا
باد چنین بادا شب
رفت صبوح آمد
غم رفت فتوح
آمد خورشید
درخشان شد تا
باد چنین بادا از
دولت محزونان
وز همت
مجنونان آن سلسله
جنبان شد تا
باد چنین بادا عید
آمد و
عید آمد یاری
که رمید آمد عیدانه
فراوان شد تا
باد چنین بادا ای
مطرب صاحب دل
در زیر مکن
منزل کان زهره
به میزان شد
تا باد چنین
بادا درویش
فریدون شد هم
کیسه قارون شد همکاسه
سلطان شد تا
باد چنین بادا آن
باد هوا را
بین ز افسون
لب شیرین با نای در
افغان شد تا
باد چنین بادا فرعون
بدان سختی با
آن همه بدبختی نک موسی
عمران شد تا
باد چنین بادا آن
گرگ بدان زشتی
با جهل و
فرامشتی نک یوسف
کنعان شد تا
باد چنین بادا شمس
الحق تبریزی
از بس که
درآمیزی تبریز
خراسان شد تا
باد چنین بادا از
اسلم شیطانی
شد نفس تو ربانی ابلیس
مسلمان شد تا
باد چنین بادا آن
ماه چو تابان
شد کونین
گلستان شد اشخاص همه
جان شد تا باد
چنین بادا بر
روح برافزودی
تا بود چنین
بودی فر تو
فروزان شد تا
باد چنین بادا قهرش
همه رحمت شد
زهرش همه شربت
شد ابرش
شکرافشان شد
تا باد چنین
بادا از
کاخ چه رنگستش
وز شاخ چه
تنگستش این
گاو چو قربان
شد تا باد
چنین بادا ارضی
چو سمایی شد
مقصود سنایی
شد این بود
همه آن شد تا
باد چنین بادا خاموش
که سرمستم
بربست کسی
دستم اندیشه
پریشان شد تا
باد چنین بادا 83 ای
یار قمرسیما
ای مطرب شکرخا آواز تو
جان افزا تا روز
مشین از پا سودی
همگی سودی بر
جمله
برافزودی تا بود
چنین بودی تا
روز مشین از
پا صد
شهر خبر رفته
کای مردم
آشفته بیدار شد
آن خفته تا
روز مشین از
پا بیدار
شد آن فتنه کو
چون بزند طعنه در کوه
کند رخنه تا
روز مشین از
پا در
خانه چنین
جمعی در جمع
چنین شمعی دارم ز تو
من طمعی تا
روز مشین از
پا میر
آمد میر آمد
وان بدر منیر
آمد وان شکر و
شیر آمد تا
روز مشین از
پا ای
بانگ و نوایت
تر وز باد صبا
خوشتر ما را تو
بری از سر تا
روز مشین از
پا مجلس
به تو فرخنده
عشرت ز دمت
زنده چون شمع
فروزنده تا
روز مشین از
پا این
چرخ و زمین
خیمه کس دید
چنین خیمه ای استن
این خیمه تا
روز مشین از
پا این
قوم پرند از
تو باکر و
فرند از تو زیر و زبرند
از تو تا روز
مشین از پا در
بحر چو
کشتیبان آن
پیل همی جنبان تا منزل
آباقان تا روز
مشین از پا ای
خوش نفس نایی
بس نادره
برنایی چون با
همه برنایی تا
روز مشین از
پا دف
از کف دست آید
نی از دم مست
آید با نی همه
پست آید تا
روز مشین از
پا چون
جان خمشیم اما
کی خسبد جان
جانا تو باش
زبان ما تا
روز مشین از
پا 84 چون
گل همه تن
خندم نه از
راه دهان تنها زیرا که
منم بی من با
شاه جهان تنها ای
مشعله آورده
دل را به سحر
برده جان را
برسان در دل
دل را مستان
تنها از
خشم و حسد جان
را بیگانه مکن
با دل آن را
مگذار این جا
وین را بمخوان
تنها شاهانه
پیامی کن یک
دعوت عامی کن تا کی بود
ای سلطان این
با تو و آن
تنها چون
دوش اگر امشب
نایی و ببندی
لب صد
شور کنیم ای
جان نکنیم
فغان تنها 85 از
بهر خدا بنگر
در روی چو زر
جانا هر جا که
روی ما را با
خویش ببر جانا چون
در دل ما آیی
تو دامن خود
برکش تا جامه
نیالایی از
خون جگر جانا ای
ماه برآ آخر
بر کوری مه
رویان ابری سیه
اندرکش در روی
قمر جانا زان
روز که زادی
تو ای لب شکر
از مادر آوه
که چه کاسد شد
بازار شکر
جانا گفتی
که سلام علیک
بگرفت همه
عالم دل سجده
درافتاده جان
بسته کمر جانا چون
شمع بدم سوزان
هر شب به سحر
کشته امروز
بنشناسم شب را
ز سحر جانا شمس
الحق تبریزی
شاهنشه خون
ریزی ای بحر
کمربسته پیش
تو گهر جانا 86 ای
گشته ز تو
خندان بستان و
گل رعنا پیوسته
چنین بادا چون
شیر و شکر با
ما ای
چرخ تو را
بنده وی خلق ز
تو زنده احسنت زهی
خوابی شاباش
زهی زیبا دریای
جمال تو چون
موج زند ناگه پرگنج شود
پستی فردوس
شود بالا هر
سوی که روی
آری در پیش تو
گل روید هر
جا که روی آیی
فرشت همه زر
بادا وان
دم که ز
بدخویی دشنام
و جفا گویی می گو که
جفای تو
حلواست همه
حلوا گر
چه دل سنگستش
بنگر که چه
رنگستش کز مشعله
ننگستش وز رنگ
گل حمرا یا
رب دل بازش ده
صد عمر درازش
ده فخرش ده و
نازش ده تا
فخر بود ما را 87 جانا
سر تو یارا
مگذار چنین ما
را ای سرو
روان بنما آن
قامت بالا را خرم
کن و روشن کن
این مفرش خاکی
را خورشید
دگر بنما این
گنبد خضرا را رهبر
کن جان ها را
پرزر کن کان
ها را در جوش و خروش
آور از زلزله
دریا را خورشید
پناه آرد در
سایه اقبالت آری چه
توان کردن آن
سایه عنقا را مغزی
که بد اندیشد
آن نقص بسست
ای جان سودای
بپوسیده
پوسیده سودا
را هم
رحمت رحمانی
هم مرهم و
درمانی درده تو
طبیبانه آن
دافع صفرا را تو
بلبل گلزاری
تو ساقی
ابراری تو سرده
اسراری هم بی
سر و بی پا را یا
رب که چه داری
تو کز لطف
بهاری تو در کار
درآری تو سنگ
و که خارا را افروخته
نوری انگیخته
شوری ننشاند صد
طوفان آن فتنه
و غوغا را 88 شاد
آمدی ای مه رو
ای شادی جان
شاد آ تا بود
چنین بودی تا
باد چنان بادا ای
صورت هر شادی
اندر دل ما
یادی ای صورت
عشق کل اندر
دل ما یاد آ بیرون
پر از این
طفلی ما را
برهان ای جان از
منت هر دادو
وز غصه هر
دادا ما
چنگ زدیم از
غم در یار و
رخان ما ای دف تو
بنال از دل وی
نای به فریاد
آ ای
دل تو که
زیبایی شیرین
شو از آن خسرو ور خسرو
شیرینی در عشق
چو فرهاد آ 89 یک
پند ز من بشنو
خواهی نشوی
رسوا من خمره
افیونم زنهار
سرم مگشا آتش
به من اندرزن
آتش چه زند با
من کاندر فلک
افکندم صد آتش
و صد غوغا گر
چرخ همه سر شد
ور خاک همه پا
شد نی سر
بهلم آن را نی
پا بهلم این
را یا
صافیه الخمر
فی آنیه
المولی اسکر نفرا
لدا و السکر
بنا اولی 90 ای
شاد که ما
هستیم اندر
غم تو
جانا هم محرم
عشق تو هم
محرم تو جانا هم
ناظر روی تو
هم مست سبوی
تو هم شسته
به نظاره بر
طارم تو جانا تو
جان سلیمانی
آرامگه جانی ای دیو و
پری شیدا از
خاتم تو جانا ای
بیخودی جان ها
در طلعت خوب
تو ای روشنی
دل ها اندر دم تو
جانا در
عشق تو خمارم
در سر ز تو می
دارم از حسن
جمالات پرخرم
تو جانا تو
کعبه عشاقی
شمس الحق
تبریزی زمزم شکر
آمیزد از زمزم
تو جانا 91 در
آب فکن ساقی
بط زاده آبی
را بشتاب و
شتاب اولی
مستان شبابی
را ای
جان بهار و دی
وی حاتم نقل و
می پر کن ز
شکر چون نی
بوبکر ربابی
را ای
ساقی شور و شر
هین عیش بگیر
از سر پر
کن ز می احمر
سغراق و شرابی
را بنما
ز می فرخ این
سو اخ و آن سو
اخ بربای
نقاب از رخ
معشوق نقابی
را احسنت
زهی یار او
شاخ گل بی خار
او شاباش زهی
دارو دل های
کبابی را صد
حلقه نگر شیدا
زان باده
ناپیدا کاسد کند
این صهبا صد
خمر
لعابی را مستان
چمن پنهان
اشکوفه ز شاخ
افشان صد کوه چو
که غلطان
سیلاب حبابی
را گر
آن قدح روشن
جانست نهان از
تن پنهان
نتوان کردن
مستی و خرابی
را ماییم
چو کشت ای جان
سرسبز در این
میدان تشنه شده
و جویان باران
سحابی را چون
رعد نه ای
خامش چون پرده
تست این هش وز
صبر و فنا می
کش طوطی خطابی
را 92 زهی
باغ زهی باغ
که بشکفت ز
بالا زهی قدر و
زهی بدر تبارک
و تعالی زهی
فر زهی نور
زهی شر زهی
شور زهی گوهر
منثور زهی پشت
و تولا زهی
ملک زهی مال
زهی قال زهی
حال زهی پر و
زهی بال بر
افلاک تجلی چو
جان سلسله ها
را بدرد به
حرونی چه
ذاالنون چه
مجنون چه لیلی
و چه لیلا علم
های الهی ز پس
کوه برآمد چه سلطان
و چه خاقان چه
والی و چه
والا چه
پیش آمد جان
را که پس
انداخت جهان
را بزن گردن
آن را که
بگوید که تسلا چو
بی واسطه جبار
بپرورد جهان
را چه ناقوس
چه ناموس چه
اهلا و چه
سهلا گر
اجزای زمینی
وگر روح امینی چو آن حال
ببینی بگو جل
جلالا گر
افلاک نباشد
به خدا باک
نباشد دل غمناک
نباشد مکن
بانگ و علالا فروپوش
فروپوش نه
بخروش نه
بفروش تویی باده
مدهوش یکی
لحظه بپالا تو
کرباسی و قصار
تو انگوری و
عصار بپالا و
بیفشار ولی
دست میالا خمش
باش خمش باش
در این مجمع
اوباش مگو فاش
مگو فاش ز
مولی و ز مولا 93 میندیش
میندیش که
اندیشه گری ها چو نفطند
بسوزند ز هر
بیخ تری ها خرف
باش خرف باش ز
مستی و ز حیرت که تا
جمله نیستان
نماید شکری ها جنونست
شجاعت میندیش
و درانداز چو شیران
و چو مردان
گذر کن ز غری
ها که
اندیشه چو
دامست بر
ایثار حرامست چرا باید
حیلت پی لقمه
بری ها ره
لقمه چو بستی
ز هر حیله
برستی وگر حرص
بنالد بگیریم
کری ها 94 زهی
عشق زهی عشق
که ما راست
خدایا چه نغزست
و چه خوبست چه
زیباست خدایا از
آن آب حیاتست
که ما چرخ
زنانیم نه
از کف و نه از
نای نه دف هاست
خدایا یقین
گشت که آن شاه
در این عرس
نهانست که اسباب
شکرریز
مهیاست خدایا به
هر مغز و
دماغی که
درافتاد
خیالش چه مغزست
و چه نغزست چه
بیناست خدایا تن
ار کرد فغانی
ز غم سود و
زیانی ز تست آنک
دمیدن نه ز
سرناست خدایا نی
تن را همه
سوراخ چنان
کرد کف تو که شب و روز
در این ناله و
غوغاست خدایا نی
بیچاره چه
داند که ره
پرده چه باشد دم ناییست
که بیننده و
داناست خدایا که
در باغ و
گلستان ز کر و
فر مستان چه نورست
و چه شورست چه
سوداست خدایا ز
تیه خوش موسی
و ز مایده
عیسی چه
لوتست و چه
قوتست و چه
حلواست خدایا از
این لوت و زین
قوت چه مستیم
و چه مبهوت که از دخل
زمین نیست ز
بالاست خدایا ز
عکس رخ آن یار
در این گلشن و
گلزار به هر سو
مه و خورشید و
ثریاست خدایا چو
سیلیم و چو
جوییم همه سوی
تو پوییم که منزلگه
هر سیل به
دریاست خدایا بسی
خوردم سوگند
که خاموش کنم
لیک مگر هر در
دریای تو گویاست
خدایا خمش
ای دل که تو
مستی مبادا به
جهانی نگهش دار
ز آفت که
برجاست خدایا ز
شمس الحق
تبریز دل و
جان و دو دیده سراسیمه و
آشفته سوداست
خدایا 95 زهی
عشق زهی عشق
که ما راست
خدایا چه نغزست
و چه خوبست و
چه زیباست
خدایا چه
گرمیم چه
گرمیم از این
عشق چو خورشید چه پنهان
و چه پنهان و
چه پیداست
خدایا زهی
ماه زهی ماه
زهی باده
همراه که جان را
و جهان را
بیاراست
خدایا زهی
شور زهی شور
که انگیخته
عالم زهی کار
زهی بار که آن
جاست خدایا فروریخت
فروریخت
شهنشاه
سواران زهی
گرد زهی گرد
که برخاست
خدایا فتادیم
فتادیم بدان
سان که نخیزیم ندانیم
ندانیم چه
غوغاست خدایا ز
هر کوی ز هر
کوی یکی دود
دگرگون دگربار
دگربار چه
سوداست خدایا نه
دامیست نه
زنجیر همه
بسته چراییم چه بندست
چه زنجیر که
برپاست خدایا چه
نقشیست چه
نقشیست در این
تابه دل ها غریبست
غریبست ز
بالاست خدایا خموشید
خموشید که تا
فاش نگردید که اغیار
گرفتست چپ و
راست خدایا 96 لب
را تو به هر
بوسه و هر لوت
میالا تا از لب
دلدار شود مست
و شکرخا تا
از لب تو بوی
لب غیر نیاید تا عشق
مجرد شود و
صافی و یکتا آن
لب که بود کون
خری بوسه گه
او کی یابد
آن لب شکربوس
مسیحا می
دانک حدث باشد
جز نور قدیمی بر مزبله
پرحدث آن گاه
تماشا آنگه
که فنا شد حدث
اندر دل پالیز رست از
حدثی و شود او
چاشنی افزا تا
تو حدثی لذت
تقدیس چه دانی رو از
حدثی سوی
تبارک و تعالی زان
دست مسیح آمد
داروی جهانی کو دست
نگه داشت ز هر
کاسه سکبا از
نعمت فرعون چه
موسی کف و لب
شست دریای کرم
داد مر او را
ید بیضا خواهی
که ز معده و لب
هر خام گریزی پرگوهر و
روتلخ همی باش
چو دریا هین
چشم فروبند که
آن چشم غیورست هین معده
تهی دار که
لوتیست مهیا سگ
سیر شود هیچ
شکاری بنگیرد کز آتش
جوعست تک و
گام تقاضا کو
دست و لب پاک
که گیرد قدح
پاک کو صوفی
چالاک که آید
سوی حلوا بنمای
از این حرف
تصاویر حقایق یا من قسم
القهوه و
الکاس علینا 97 رفتم
به سوی مصر و
خریدم شکری را خود فاش
بگو یوسف زرین
کمری را در
شهر کی دیدست
چنین شهره بتی
را در بر کی
کشیدست سهیل و
قمری را بنشاند
به ملکت ملکی
بنده بد را بخرید به
گوهر کرمش بی
گهری را خضر
خضرانست و از
هیچ عجب نیست کز چشمه
جان تازه کند
او جگری را از
بهر زبردستی و
دولت دهی آمد نی زیر و
زبر کردن زیر
و زبری را شاید
که نخسپیم به
شب چونک نهانی مه بوسه
دهد هر شب
انجم شمری را آثار
رساند دل و
جان را به
موثر حمال دل و
جان کند آن شه
اثری را اکسیر
خداییست بدان
آمد کاین جا هر لحظه
زر سرخ کند او
حجری را جان
های چو عیسی
به سوی چرخ
برانند غم نیست
اگر ره نبود
لاشه خری را هر
چیز گمان بردم
در عالم و این
نی کاین جاه
و جلالست
خدایی نظری را سوز
دل شاهانه
خورشید بباید تا سرمه
کشد چشم عروس
سحری را ما
عقل نداریم
یکی ذره وگر
نی کی آهوی
عاقل طلبد شیر
نری را بی
عقل چو سایه
پیت ای دوست
دوانیم کان روی
چو خورشید تو
نبود دگری را خورشید
همه روز بدان
تیغ گزارد تا زخم
زند هر طرفی
بی سپری را بر
سینه نهد عقل
چنان دل شکنی
را در خانه
کشد روح چنان
رهگذی را در
هدیه دهد چشم
چنان لعل لبی
را رخ زر زند
از بهر چنین
سیمبری را رو
صاحب آن چشم
شو ای خواجه
چو ابرو کو راست
کند چشم کژ
کژنگری را ای
پاک دلان با
جز او عشق
مبازید نتوان دل
و جان دادن هر
مختصری را خاموش
که او خود
بکشد عاشق خود
را تا چند
کشی دامن هر
بی هنری را 98 ای
از نظرت مست
شده اسم و
مسما ای یوسف
جان گشته ز لب
های شکرخا ما
را چه از آن
قصه که گاو
آمد و خر رفت هین
وقت لطیفست از
آن عربده بازآ ای
شاه تو شاهی
کن و آراسته
کن بزم ای جان
ولی نعمت هر
وامق و عذرا هم
دایه جان هایی
و هم جوی می و
شیر هم جنت
فردوسی و هم
سدره خضرا جز
این بنگوییم
وگر نیز
بگوییم گویید
خسیسان که
محالست و
علالا خواهی
که بگویم بده
آن جام صبوحی تا
چرخ به رقص
آید و صد زهره
زهرا هر
جا ترشی باشد
اندر غم دنیی می غرد و
می برد از آن
جای دل ما برخیز
بخیلانه در
خانه فروبند کان جا که
تویی خانه شود
گلشن و صحرا این
مه ز کجا آمد
وین روی چه
رویست این نور
خداییست
تبارک و تعالی هم
قادر و هم قاهر و هم
اول و آخر اول غم و
سودا و به آخر
ید بیضا هر
دل که نلرزیدت
و هر چشم که
نگریست یا رب
خبرش ده تو از
این عیش و
تماشا تا
شید برآرد وی
و آید به سر
کوی فریاد
برآرد که
تمنیت تمنا نگذاردش
آن عشق که سر
نیز بخارد شاباش زهی
سلسله و جذب و
تقاضا در
شهر چو من گول
مگر عشق
ندیدست هر
لحظه مرا گیرد
این عشق ز
بالا هر
داد و گرفتی
که ز بالاست
لطیفست گر حاذق
جدست وگر عشوه
تیبا 99 دلارام
نهان گشته ز
غوغا همه رفتند
و خلوت شد
برون آ برآور
بنده را از
غرقه خون فرح ده
روی زردم را ز
صفرا کنار
خویش دریا
کردم از اشک تماشا چون
نیایی سوی
دریا چو
تو در آینه
دیدی رخ خود از آن
خوشتر کجا
باشد تماشا غلط
کردم در آیینه
نگنجی ز نورت می
شود لا کل
اشیاء رهید
آن آینه از
رنج صیقل ز رویت می
شود پاک و
مصفا تو
پنهانی چو عقل
و جمله از تست خرابی ها
عمارت ها به
هر جا هر
آنک
پهلوی تو خانه
گیرد به پیشش
پست شد بام
ثریا چه
باشد حال تن
کز جان جدا شد چه عذر
آورد کسی کز
تست عذرا چه
یاری یابد از
یاران همدل کسی کز
جان شیرین گشت
تنها به
از صبحی تو
خلقان را به
هر روز به از
خوابی ضعیفان
را به شب ها تو
را در جان
بدیدم
بازرستم چو
گمراهان
نگویم زیر و
بالا چو
در عالم زدی
تو آتش عشق جهان
گشتست همچون
دیگ حلوا همه
حسن از تو
باید ماه و
خورشید همه مغز
از تو باید
جدی و جوزا بدان
شد شب شفا و
راحت خلق که سودای
توش بخشید
سودا چو
پروانه ست خلق
و روز چون شمع که از زیب
خودش کردی تو
زیبا هر
آن پروانه که
شمع تو را دید شبش خوشتر
ز روز آمد به
سیما همی
پرد به گرد
شمع حسنت به روز و
شب ندارد هیچ
پروا نمی
یارم بیان
کردن از این
بیش بگفتم این
قدر باقی تو
فرما بگو
باقی تو شمس
الدین تبریز که به
گوید حدیث قاف
عنقا 100 بیا
ای جان نو
داده جهان را ببر
از کار عقل
کاردان را چو
تیرم تا
نپرانی نپرم بیا بار
دگر پر کن
کمان را ز
عشقت باز طشت
از بام افتاد فرست از
بام باز آن
نردبان را مرا
گویند بامش از
چه سویست از آن
سویی که
آوردند جان را از
آن سویی که هر
شب جان روانست به وقت صبح
بازآرد روان
را از
آن سو که بهار
آید زمین را چراغ نو
دهد صبح آسمان
را از
آن سو که
عصایی اژدها
شد به دوزخ
برد او
فرعونیان را از
آن سو که تو را
این جست و جو
خاست نشان خود
اوست می جوید
نشان را تو
آن مردی که او
بر خر نشسته
است همی پرسد
ز خر این را و
آن را خمش
کن کو نمی
خواهد ز غیرت که
در دریا درآرد
همگنان را 101 بسوزانیم
سودا و جنون
را درآشامیم
هر دم موج خون
را حریف
دوزخ آشامان
مستیم که
بشکافند سقف
سبزگون را چه
خواهد کرد شمع
لایزالی فلک را
وین دو شمع
سرنگون را فروبریم
دست دزد غم را که
دزدیدست عقل
صد زبون را شراب
صرف سلطانی
بریزیم بخوابانیم
عقل ذوفنون را چو
گردد مست حد
بر وی برانیم که از حد
برد تزویر و
فسون را اگر
چه زوبع و
استاد جمله ست چه داند
حیله ریب
المنون را چنانش
بیخود و سرمست
سازیم که چون
آید نداند راه
چون را چنان
پیر و چنان
عالم فنا به که
تا عبرت شود لایعلمون
را کنون
عالم شود کز
عشق جان داد کنون واقف
شود علم درون
را درون
خانه دل او
ببیند ستون این
جهان بی ستون
را که
سرگردان بدین
سرهاست گر نه سکون بودی
جهان بی سکون
را تن
باسر نداند سر
کن را تن بی سر
شناسد کاف و
نون را یکی
لحظه بنه سر ای
برادر چه باشد
از برای آزمون
را یکی
دم رام کن از
بهر سلطان چنین سگ
را چنین اسب
حرون را تو
دوزخ دان
خودآگاهی
عالم فنا شو کم
طلب این
سرفزون را چنان
اندر صفات حق
فرورو که برنایی
نبینی این
برون را چه
جویی ذوق این
آب سیه را چه بویی
سبزه این بام
تون را خمش
کردم نیارم
شرح کردن ز رشک و
غیرت هر خام
دون را نما
ای شمس تبریزی
کمالی که تا
نقصی نباشد
کاف و نون را 102 سلیمانا
بیار انگشتری
را مطیع و
بنده کن دیو و
پری را برآر
آواز ردوها
علی منور کن
سرای شش دری
را برآوردن
ز مغرب آفتابی مسلم شد
ضمیر آن
سری را بدین
سان مهتری
یابد هر آن کس که بهر حق
گذارد مهتری
را بنه
بر خوان جفان
کالجوابی مکرم کن
نیاز مشتری را به
کاسی کاسه سر
را طرب ده تو کن
مخمور چشم
عبهری را ز
صورت های غیبی
پرده بردار کسادی ده
نقوش آزری را ز
چاه و آب چه
رنجور گشتیم روان کن
چشمه های
کوثری را دلا
در بزم
شاهنشاه دررو پذیرا شو
شراب احمری را زر
و زن را به جان
مپرست زیرا بر این دو
دوخت یزدان
کافری را جهاد
نفس کن زیرا
که اجری برای این
دهد شه لشکری
را دل
سیمین بری کز
عشق رویش ز حیرت گم
کند زر هم زری
را بدان
دریادلی کز
جوش و
نوشش به دست
آورد گوهر
گوهری را که
باقی غزل را
تو بگویی به رشک
آری تو سحر
سامری را خمش
کردم که پایم
گل فرورفت تو بگشا
پر نطق جعفری
را 103 دل
و جان را در
این حضرت
بپالا چو صافی
شد رود صافی
به بالا اگر
خواهی که ز آب
صاف نوشی لب خود را
به هر دردی
میالا از
این سیلاب درد
او پاک ماند که
جانبازست و
چست و بی
مبالا نپرد
عقل جزوی زین
عقیله چو نبود
عقل کل بر جزو
لالا نلرزد
دست وقت زر
شمردن چو
بازرگان
بداند قدر
کالا چه
گرگینست وگر
خارست این حرص کسی خود
را بر این
گرگین ممالا چو
شد ناسور بر
گرگین چنین گر طلی
سازش به ذکر
حق تعالا اگر
خواهی که این
در باز گردد سوی این
در روان و بی
ملال آ رها
کن صدر و
ناموس و تکبر میان جان
بجو صدر معلا کلاه
رفعت و تاج
سلیمان به هر کل
کی رسد حاشا و
کلا خمش
کردم سخن
کوتاه خوشتر که این
ساعت نمی گنجد
علالا جواب
آن غزل که گفت
شاعر بقایی
شاء لیس هم
ارتحالا 104 خبر
کن ای ستاره
یار ما را که دریابد
دل خون خوار
ما را خبر
کن آن طبیب
عاشقان را که تا
شربت دهد
بیمار ما را بگو
شکرفروش
شکرین را که تا
رونق دهد
بازار ما را اگر
در سر بگردانی
دل خود نه دشمن
بشنود اسرار
ما را پس
اندر عشق دشمن
کام گردم که دشمن
می نپرسد کار
ما را اگر
چه دشمن ما
جان ندارد بسوزان
جان دشمن دار ما
را اگر
گل بر سرستت
تا نشویی بیار و
بشکفان گلزار
ما را بیا
ای شمس تبریزی
نیر بدان رخ
نور ده دیدار
ما را 105 چو
او باشد دل
دلسوز ما را چه باشد
شب چه باشد
روز ما را که
خورشید ار
فروشد ار
برآمد بس است
این جان جان
افروز ما را تو
مادرمرده را
شیون میاموز که استادست
عشق آموز ما
را مدوزان
خرقه ما را
مدران نشاید شیخ
خرقه دوز ما
را همه
کس بر عدو
پیروز خواهد جمال آن
عدو پیروز ما
را همه
کس بخت گنج
اندوز جوید ولیکن
عشق رنج اندوز
ما را 106 مرا
حلوا هوس
کردست حلوا میفکن
وعده حلوا به
فردا دل
و جانم بدان
حلواست پیوست که صوفی
را صفا آرد نه
صفرا زهی
حلوای گرم و
چرب و شیرین که هر دم
می رسد بویش ز
بالا دهانی
بسته حلوا خور
چو انجیر ز دل خور
هیچ دست و لب
میالا از
آن دستست این
حلوا از آن
دست بخور زان
دست ای بی دست
و بی پا دمی
با مصطفا و
کاسه باشیم که او می
خورد از آن جا
شیر و خرما از
آن خرما که
مریم را ندا
کرد کلی و
اشربی و قری
عینا دلیل
آنک زاده عقل
کلیم ندایش می
رسد کای جان
بابا همی
خواند که
فرزندان
بیایید که
خوان آراسته
ست و یار تنها 107 امیر
حسن خندان کن
چشم را وجودی بخش
مر مشتی عدم
را سیاهی
می نماید لشکر
غم ظفر ده
شادی صاحب علم
را به
حسن خود تو
شادی را بکن
شاد غم و
اندوه ده
اندوه و غم را کرم
را شادمان کن
از جمالت که حسن تو
دهد صد جان
کرم را تو
کارم زان بر
سیمین چو زر
کن تو لعلین
کن رخ همچون
زرم را دلا
چون طالب بیشی
عشقی تو کم
اندیش در دل
بیش و کم را بنه
آن سر به پیش
شمس تبریز که
ایمانست سجده
آن صنم را 108 به
برج دل رسیدی
بیست این جا چو آن مه
را بدیدی بیست
این جا بسی
این رخت خود
را هر نواحی ز نادانی
کشیدی بیست
این جا بشد
عمری و از
خوبی آن مه به هر
نوعی شنیدی
بیست این جا ببین
آن حسن را کز
دیدن او بدید و
نابدیدی بیست
این جا به
سینه تو که آن
پستان شیرست که از
شیرش چشیدی
بیست این جا 109 بکت
عینی غداه البین
دمعا و اخری
بالبکا بخلت
علینا فعاقبت
التی بخلت
علینا بان
غمضتها یوم
التقینا چه
مرد آن عتابم
خیز یارا بده آن
جام مالامال
صهبا نرنجم
ز آنچ مردم می
برنجند که پیشم
جمله جان ها
هست یکتا اگر
چه پوستینی
بازگونه بپوشیدست
این اجسام بر
ما تو
را در پوستین
من می شناسم همان
جان منی در
پوست جانا بدرم
پوست را تو هم
بدران چرا سازیم
با خود جنگ و
هیجا یکی
جانیم در
اجسام مفرق اگر خردیم
اگر پیریم و
برنا چراغک
هاست کآتش را
جدا کرد یکی اصلست
ایشان را و
منش یکی
طبع و یکی رنگ
و یکی خوی که
سرهاشان
نباشد غیر
پاها در
این تقریر
برهان هاست در
دل به سر با
تو بگویم یا
به اخفا غلط
خود تو بگویی
با تو آن را چه تو بر
توست بنگر این
تماشا 110 تو
بشکن چنگ ما
را ای معلا هزاران
چنگ دیگر هست
این جا چو
ما در چنگ عشق
اندرفتادیم چه کم آید
بر ما چنگ و
سرنا رباب
و چنگ عالم گر
بسوزد بسی
چنگی
پنهانیست
یارا ترنگ
و تنتنش رفته
به گردون اگر چه
ناید آن در
گوش صما چراغ
و شمع عالم گر
بمیرد چو غم چون
سنگ و آهن هست
برجا به
روی بحر
خاشاکست
اغانی نیاید
گوهری بر روی
دریا ولیکن
لطف خاشاک از
گهر دان که عکس
عکس برق اوست
بر ما اغانی
جمله فرع شوق
وصلیست برابر
نیست فرع و
اصل اصلا دهان
بربند و بگشا
روزن دل از آن ره
باش با ارواح
گویا 111 برای
تو فدا کردیم
جان ها کشیده بهر
تو زخم زبان
ها شنیده
طعنه های همچو
آتش رسیده تیر
کاری زان کمان
ها اگر
دل را برون
آریم پیشت ببخشایی
بر آن پرخون
نشان ها اگر
دشمن تو را از
من بدی گفت مها دشمن
چه گوید جز
چنان ها بیا
ای آفتاب جمله
خوبان که در لطف
تو خندد لعل
کان ها که
بی تو سود ما
جمله زیانست که گردد
سود با بودت
زیان ها گمان
او بسستش زهر
قاتل که در قند
تو دارد بدگمان
ها 112 ز
روی تست
عید آثار ما
را بیا ای
عید و عیدی آر
ما را تو
جان عید و از
روی تو جانا هزاران
عید در اسرار
ما را چو
ما در نیستی
سر درکشیدیم نگیرد غصه
دستار ما را چو
ما بر خویشتن
اغیار گشتیم نباشد غصه
اغیار ما را شما
را اطلس و شعر
خیالی خیال خوب
آن دلدار ما
را کتاب
مکر و عیاری
شما را عتاب دلبر
عیار ما را شما
را عید در
سالی دو بارست دو صد
عیدست هر دم
کار ما را شما
را سیم و زر
بادا فراوان جمال خالق
جبار ما را شما
را اسب تازی
باد بی حد براق احمد
مختار ما را اگر
عالم همه
عیدست و عشرت برو عالم
شما را یار ما
را بیا
ای عید اکبر
شمس تبریز به دست
این و آن
مگذار ما را چو
خاموشانه
عشقت قوی شد سخن کوتاه
شد این بار ما
را 113 ای
مطرب دل برای
یاری را در پرده
زیر گوی زاری
را رو
در چمن و به
روی گل بنگر همدم شو
بلبل بهاری را دانی
چه حیات ها و
مستی هاست در مجلس
عشق جان سپاری
را چون
دولت بی شمار
را دیدی بسپار بدو
دم شماری را ای
روح شکار
دلبری گشتی کو زنده
کند ابد شکاری
را ای
ساقی دل ز کار
واماندم وقتست بده
شراب کاری را آراسته
کن مرا و مجلس
را کآراسته
ای شرابداری
را بزمیست
نهان چنین
حریفان را جا نیست
دگر
شرابخواری را 114 اندر
دل ما تویی
نگارا غیر تو
کلوخ و سنگ
خارا هر
عاشق شاهدی
گزیدست ما جز تو
ندیده ایم
یارا گر
غیر تو ماه
باشد ای جان بر غیر تو
نیست رشک ما
را ای
خلق حدیث او
مگویید باقی همه
شاهدان شما را بر
نقش فنا چه
عشق بازد آن کس که
بدید کبریا را بر
غیر خدا حسد
نیارد آن کس که
گمان برد خدا
را گر
رشک و حسد بری
برو بر کین رشک
بدست انبیا را چون
رفت بر آسمان
چارم عیسی چه
کند کلیسیا را بوبکر
و عمر به جان
گزیدند عثمان و
علی مرتضا را شمس
تبریز جو روان
کن گردان کن
سنگ آسیا را 115 ای
جان و قوام
جمله جان ها پر بخش و
روان کن روان
ها با
تو ز زیان چه
باک داریم ای سودکن
همه زیان ها فریاد
ز تیرهای غمزه وز
ابروهای چون
کمان ها در
لعل بتان شکر
نهادی بگشاده به
طمع آن دهان
ها ای
داده به دست
ما کلیدی بگشاده
بدان در جهان
ها گر
زانک نه در میان
مایی برجسته
چراست این
میان ها ور
نیست شراب بی
نشانیت پس شاهد
چیست این نشان
ها ور
تو ز گمان ما
برونی پس زنده ز
کیست این گمان
ها ور
تو ز جهان ما
نهانی پیدا ز کی
می شود نهان
ها بگذار
فسانه های
دنیا بیزار
شدیم ما از آن
ها جانی
که فتاد در
شکرریز کی
گنجد در دلش
چنان ها آن
کو قدم تو را
زمین شد کی یاد
کند ز آسمان
ها بربند
زبان ما به
عصمت ما را
مفکن در این
زبان ها 116 ای
سخت گرفته
جادوی را شیری
بنموده آهوی
را از
سحر تو احولست
دیده در دیده
نهاده ای دوی
را بنموده
ای از ترنج
آلو کی یافت
ترنج
آلوی را سحر
تو نمود بره
را گرگ بنموده ز
گندمی جوی را منشور
بقا نموده
سحرت طومار خیال
منطوی را پر
باد هدایتست
ریشش از سحر تو
جاهل غوی را سوفسطاییم
کرد سحرت ای ترک
نموده هندوی
را چون
پشه نموده وقت
پیکار پیلان
تهمتن قوی را تا
جنگ کنند و
راست آرند تقدیر
و قضای مستوی
را سوفسطایی
مشو خمش کن بگشای
زبان معنوی را 117 از
دور بدیده شمس
دین را فخر تبریز
و رشک چین را آن
چشم و چراغ
آسمان را آن زنده
کننده زمین را ای
گشته چنان و
آن چنانتر هر جان که
بدیده او چنین
را گفتا
که که را کشم
به زاری گفتمش که
بنده کمین را این
گفتن بود و
ناگهانی از غیب
گشاد او کمین
را آتش
درزد به هست
بنده وز بیخ
بکند کبر و
کین را بی
دل سیهی لاله
زان می سرمست
بکرد یاسمین
را در
دامن اوست عین
مقصود بر ما
بفشاند آستین
را شاهی
که چو رخ نمود
مه را بر اسب
فلک نهاد زین
را بنشین
کژ و راست گو
که نبود همتا شه
روح راستین را والله
که از او خبر
نباشد جبریل
مقدس امین را حالی
چه زند به قال
آورد او چرخ
بلند هفتمین
را چون
چشم دگر در او
گشادیم یک جو
نخریم ما یقین
را آوه
که بکرد
بازگونه آن دولت
وصل پوستین را ای
مطرب عشق شمس
دینم جان
تو که بازگو
همین را چون
می نرسم به
دستبوسش بر خاک
همی زنم جبین
را 118 بنمود
وفا از این جا هرگز
نرویم ما از
این جا این
جا مدد حیات
جانست ذوقست دو
چشم را از این
جا این
جاست که پا به
گل فرورفت چون
برگیریم پا از
این جا این
جا به خدا که
دل نهادیم کس
را مبر ای خدا
از این جا این
جاست که مرگ
ره ندارد مرگست بدن
جدا از این جا زین
جای برآمدی چو
خورشید روشن کردی
مرا از این جا جان
خرم و شاد و
تازه گردد زین جا
یابد بقا از
این جا یک
بار دگر حجاب
بردار یک بار
دگر برآ از
این جا این
جاست شراب
لایزالی درریز
تو ساقیا از
این جا این
چشمه آب
زندگانیست مشکی پر
کن سقا از این
جا این
جا پر و بال
یافت دل ها بگرفت خرد
هوا از این جا 119 برخیز
و صبوح را
بیارا پرلخلخه
کن کنار ما را پیش
آر شراب رنگ
آمیز ای ساقی
خوب خوب سیما از
من پرسید کو
چه ساقیست قندست
و هزار رطل
حلوا آن
ساغر پرعقار
برریز بر وسوسه
محال پیما آن
می که چو صعوه
زو بنوشد آهنگ کند
به صید عنقا زان
پیش که دررسد
گرانی برجه سبک
و میان ما آ می
گرد و چو ماه
نور می ده حمرا می
ده بدان حمیرا ما
را همه مست و
کف زنان کن وان گاه
نظاره کن
تماشا در
گردش و شیوه
های مستان در عربده
های در علالا در
گردن این
فکنده آن دست کان شاه
من و حبیب و
مولا او
نیز ببرده روی
چون گل می بوسد
یار را کف پا این
کیسه گشاده از
سخاوت که خرج
کنید بی محابا دستار
و قبا فکنده
آن نیز کاین را
به گرو نهید
فردا صد
مادر و صد پدر
ندارد آن مهر که
می بجوشد آن
جا این
می آمد اصول
خویشی کز سکر
چنین شدند
اعدا آن
عربده در شراب
دنیاست در بزم
خدا نباشد آن
ها نی
شورش و نی
قیست و نی جنگ ساقیست و
شراب مجلس آرا خاموش
که ز سکر نفس
کافر می گوید
لا اله الا 120 تا
چند تو
پس روی به پیش
آ در کفر
مرو به سوی
کیش آ در
نیش تو نوش
بین به نیش آ آخر تو به
اصل اصل خویش
آ هر
چند به صورت
از زمینی پس رشته
گوهر یقینی بر
مخزن نور حق
امینی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ خود
را چو به
بیخودی ببستی می دانک
تو از خودی
برستی وز
بند هزار دام
جستی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ از
پشت خلیفه ای
بزادی چشمی به
جهان دون
گشادی آوه
که بدین قدر
تو شادی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ هر
چند طلسم این
جهانی در باطن
خویشتن تو
کانی بگشای
دو دیده نهانی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ چون
زاده پرتو
جلالی وز طالع
سعد نیک فالی از
هر عدمی تو
چند نالی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ لعلی
به میان سنگ
خارا تا چند
غلط دهی تو ما
را در
چشم تو ظاهرست
یارا آخر تو به
اصل اصل خویش
آ چون
از بر یار
سرکش آیی سرمست و
لطیف و دلکش
آیی با
چشم خوش و پرآتش
آیی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ در
پیش تو داشت
جام باقی شمس تبریز
شاه و ساقی سبحان
الله زهی
رواقی آخر تو به
اصل اصل خویش
آ 121 چون
خانه روی ز
خانه ما با آتش و
با زبانه ما با
رستم زال تا
نگویی از رخش و ز
تازیانه ما زیرا
جز صادقان
ندانند مکر و دغل
و بهانه ما اندر
دل هیچ کس
نگنجیم چون در سر
اوست شانه ما هر
جا پر تیر او
ببینی آن جاست
یقین نشانه ما از
عشق بگو که
عشق دامست زنهار مگو
ز دانه ما با
خاطر خویش تا
نگویی ای محرم
دل فسانه ما گر
تو به چنینه
ای بگویی والله که
تویی چنانه ما اندر
تبریز بد
فلانی اقبال دل فلانه
ما 122 دیدم
رخ خوب گلشنی
را آن چشم و
چراغ روشنی را آن
قبله و سجده
گاه جان را آن عشرت و
جای ایمنی را دل
گفت که جان
سپارم آن جا بگذارم
هستی و منی را جان
هم به سماع
اندرآمد آغاز نهاد
کف زنی را عقل
آمد و گفت من
چه گویم این بخت و
سعادت سنی را این
بوی گلی که
کرد چون سرو هر پشت
دوتای منحنی
را در
عشق بدل شود
همه چیز ترکی
سازند ارمنی
را ای
جان تو به جان
جان رسیدی وی تن
بگذاشتی تنی
را یاقوت
زکات دوست ما
راست درویش
خورد زر غنی
را آن
مریم دردمند
یابد تازه رطب
تر جنی را تا
دیده غیر
برنیفتد منمای به
خلق محسنی را ز
ایمان اگرت
مراد امنست در عزلت
جوی ایمنی را عزلت
گه چیست خانه
دل در دل خو
گیر ساکنی را در
خانه دل همی
رسانند آن ساغر
باقی هنی را خامش
کن و فن خامشی
گیر بگذار تو
لاف پرفنی را زیرا
که دلست جای
ایمان در دل می
دار مومنی را 123 دیدم
شه خوب خوش
لقا را آن چشم و چراغ
سینه ها را آن
مونس و غمگسار
دل را آن جان و
جهان جان فزا
را آن
کس که خرد دهد
خرد را آن کس که
صفا دهد صفا
را آن
سجده گه مه و
فلک را آن قبله
جان اولیا را هر
پاره من جدا
همی گفت کای شکر و
سپاس مر خدا
را موسی
چو بدید
ناگهانی از
سوی درخت آن
ضیا را گفتا
که ز جست و جوی
رستم چون یافتم
این چنین عطا
را گفت
ای موسی سفر
رها کن وز دست
بیفکن آن عصا
را آن
دم موسی ز دل
برون کرد همسایه و
خویش و آشنا
را اخلع
نعلیک این بود
این کز هر دو
جهان ببر ولا
را در
خانه دل جز او
نگنجد دل
داند رشک
انبیا را گفت
ای موسی به کف
چه داری گفتا که
عصاست راه ما
را گفتا
که عصا ز کف
بیفکن بنگر تو
عجایب سما را افکند
و عصاش اژدها
شد بگریخت چو
دید اژدها را گفتا
که بگیر تا
منش باز چوبی سازم
پی شما را سازم
ز عدوت دست
یاری سازم
دشمنت متکا را تا
از جز فضل من
ندانی یاران
لطیف باوفا را دست
و پایت چو مار گردد چون درد
دهیم دست و پا
را ای
دست مگیر غیر
ما را ای پا
مطلب جز انتها
را مگریز
ز رنج ما که هر
جا رنجیست
رهی بود دوا
را نگریخت
کسی ز رنج الا آمد بترش
پی جزا را از
دانه گریز بیم
آن جاست بگذار
به عقل بیم جا
را شمس
تبریز لطف
فرمود چون رفت
ببرد لطف ها
را 124 ساقی
تو شراب
لامکان را آن نام و
نشان بی نشان
را بفزا
که فزایش
روانی سرمست و
روانه کن روان
را یک
بار دگر بیا
درآموز ساقی گشتن
تو ساقیان را چون
چشمه بجوش از
دل سنگ بشکن تو
سبوی جسم و
جان را عشرت
ده عاشقان می
را حسرت ده
طالبان نان را نان
معماریست حبس
تن را می
بارانیست باغ
جان را بستم
سر سفره زمین
را بگشا سر
خم آسمان را بربند
دو چشم عیب
بین را بگشای دو
چشم غیب دان
را تا
مسجد و بتکده
نماند تا
نشناسیم این و
آن را خاموش
که آن جهان
خاموش در بانگ
درآرد این
جهان را 125 گفتی
که گزیده ای
تو بر ما هرگز
نبدست این
مفرما حاجت
بنگر مگیر حجت بر نقد
بزن مگو که
فردا بگذار
مرا که خوش
بخسپم در سایه
ات ای درخت
خرما ای
عشق تو در دلم
سرشته چون قند و
شکر درون حلوا وی
صورت تو درون
چشمم مانند
گهر میان دریا داری
سر ما سری
بجنبان تو نیز
بگو زهی تماشا آن
وعده که کرده
ای مرا دوش کو زهره
که تا کنم
تقاضا گر
دست نمی رسد
به خورشید از دور
همی کنم تمنا خورشید
و هزار همچو
خورشید در حسرت
تست ای معلا 126 گستاخ
مکن تو ناکسان
را در
چشم میار این
خسان را درزی
دزدی چو یافت
فرصت کم آرد
جامه رسان را ایشان
را دار حلقه
بر در هم نیز
نیند لایق آن
را پیشت
به فسون و
سخره آیند از طمع
مپوش این عیان
را ایشان
چو ز خویش
پرغمانند چون دور
کنند ز تو
غمان را جز
خلوت عشق نیست
درمان رنج باریک
اندهان را یا
دیدن دوست یا
هوایش دیگر چه
کند کسی جهان
را تا
دیدن دوست در
خیالش می دار تو
در سجود جان
را پیشش
چو چراغپایه
می ایست چون فرصت
هاست مر مهان
را وامانده
از این زمانه
باشی کی بینی
اصل این زمان
را چون
گشت گذار از
مکان چشم زو بیند
جان آن مکان
را جان
خوردی تن چو
قازغانی بر آتش نه
تو قازغان را تا
جوش ببینی ز
اندرونت زان پس
نخری تو
داستان را نظاره
نقد حال خویشی نظاره
درونست
راستان را این
حال بدایت
طریقست با گم
شدگان دهم
نشان را چون
صد منزل از
این گذشتند این چون
گویم مران
کسان را مقصود
از این بگو و
رستی یعنی که
چراغ آسمان را مخدومم
شمس حق و دین
را کوهست
پناه انس و
جان را تبریز
از او چو
آسمان شد دل گم
مکناد نردبان
را 127 کو
مطرب عشق چست
دانا کز عشق
زند نه از
تقاضا مردم
به امید و این
ندیدم در گور
شدم بدین تمنا ای
یار عزیز اگر
تو دیدی طوبی
لک یا حبیب
طوبی ور
پنهانست او
خضروار تنها به
کناره های
دریا ای
باد سلام ما
بدو بر کاندر دل
ما از اوست
غوغا دانم
که سلام های
سوزان آرد به
حبیب عاشقان
را عشقیست
دوار چرخ نه
از آب عشقیست
مسیر ماه نه
از پا در
ذکر به گردش
اندرآید با آب دو
دیده چرخ جان
ها ذکرست
کمند وصل
محبوب خاموش که
جوش کرد سودا 128 ما
را سفری فتاد
بی ما آن جا دل
ما گشاد بی ما آن
مه که ز ما
نهان همی شد رخ بر رخ
ما نهاد بی ما چون
در غم دوست
جان بدادیم ما را غم
او بزاد بی ما ماییم
همیشه مست بی
می ماییم همیشه شاد
بی ما ما
را مکنید یاد
هرگز ما خود
هستیم یاد بی
ما بی
ما شده ایم
شاد گوییم ای ما که
همیشه باد بی
ما درها
همه بسته بود
بر ما بگشود چو
راه داد بی ما با
ما دل کیقباد
بنده ست بنده ست
چو کیقباد بی
ما ماییم
ز نیک و بد
رهیده از طاعت و
از فساد بی ما 129 مشکن
دل مرد مشتری
را بگذار ره
ستمگری را رحم
آر مها که در
شریعت قربان
نکنند لاغری
را مخمور
توام به دست
من ده آن جام
شراب گوهری را پندی
بده و به صلح
آور آن چشم
خمار عبهری را فرمای
به هندوان جادو کز حد
نبرند ساحری
را در
شش دره ای
فتاد عاشق بشکن
در حبس شش دری
را یک
لحظه معزمانه
پیش آ جمع آور
حلقه پری را سر
می نهد این
خمار از بن هر لحظه
شراب آن سری
را صد
جا چو قلم
میان ببسته تنگ شکر
معسکری را ای
عشق برادرانه
پیش آ بگذار
سلام سرسری را ای
ساقی روح از
در حق مگذار حق
برادری را ای
نوح زمانه هین
روان کن این
کشتی طبع
لنگری را ای
نایب مصطفی
بگردان آن ساغر
زفت کوثری را پیغام
ز نفخ صور
داری بگشای لب
پیمبری را ای
سرخ صباغت
علمدار بگشا پر و
بال جعفری را پرلاله
کن و پر از گل
سرخ این صحن
رخ مزعفری را اسپید
نمی کنم دگر
من درریز
رحیق احمری را 130 بیدار
کنید مستیان
را از بهر
نبیذ همچو جان
را ای
ساقی باده
بقایی از خم
قدیم گیر آن
را بر
راه گلو گذر
ندارد لیکن
بگشاید او
زبان را جان
را تو چو مشک
ساز ساقی آن جان
شریف غیب دان
را پس
جانب آن
صبوحیان کش آن مشک
سبک دل گران
را وز
ساغرهای چشم
مستت درده
تو فلان بن
فلان را از
دیده به دیده
باده ای ده تا خود
نشود خبر دهان
را زیرا
ساقی چنان
گذارد اندر مجلس
می نهان را بشتاب
که چشم ذره
ذره جویا
گشتست آن عیان
را آن
نافه مشک را
به دست آر بشکاف تو
ناف آسمان را زیرا
غلبات بوی آن
مشک صبری بنهشت
یوسفان را چون
نامه رسید
سجده ای کن شمس تبریز
درفشان را 131 من
چو موسی در
زمان آتش شوق
و لقا سوی کوه
طور رفتم حبذا
لی حبذا دیدم
آن جا پادشاهی
خسروی جان
پروری دلربایی
جان فزایی بس
لطیف و خوش
لقا کوه
طور و دشت و
صحرا از فروغ
نور او چون بهشت
جاودانی گشته
از فر و ضیا ساقیان
سیمبر را جام
زرین ها به کف رویشان
چون ماه تابان
پیش آن سلطان
ما روی
های زعفران را
از جمالش تاب
ها چشم های
محرمان را از
غبارش توتیا از
نوای عشق او
آن جا زمین در
جوش بود وز هوای
وصل او در چرخ
دایم شد سما در
فنا چون
بنگرید آن شاه
شاهان یک نظر پای
همت را فنا
بنهاد بر فرق
بقا مطرب
آن جا پرده ها
بر هم زند خود
نور او کی گذارد
در دو عالم
پرده ای را در
هوا جمع
گشته سایه
الطاف با
خورشید فضل جمع اضداد
از کمال عشق
او گشته روا چون
نقاب از روی
او باد صبا
اندرربود محو گشت
آن جا خیال
جمله شان و شد
هبا لیک
اندر محو
هستیشان یکی
صد گشته بود هست محو و
محو هست آن جا
بدید آمد مرا تا
بدیدم از ورای
آن جهان جان
صفت ذره ها
اندر هوایش از
وفا و از صفا بس
خجل گشتم ز
رویش آن زمان
تا لاجرم هر زمان
زنار می
ببریدم از جور
و جفا گفتم
ای مه توبه
کردم توبه ها
را رد مکن گفت بس
راهست پیشت تا
ببینی توبه را صادق
آمد گفت او وز
ماه دور
افتاده ام چون حجاج
گمشده اندر
مغیلان فنا نور
آن مه چون
سهیل و شهر
تبریز آن یمن این یکی
رمزی بود از
شاه ما
صدرالعلا 132 در
میان پرده خون
عشق را
گلزارها عاشقان را
با جمال عشق
بی چون کارها عقل
گوید شش جهت
حدست و بیرون
راه نیست عشق گوید
راه هست و
رفته ام من
بارها عقل
بازاری بدید و
تاجری آغاز
کرد عشق دیده
زان سوی بازار
او بازارها ای
بسا منصور
پنهان ز
اعتماد جان
عشق ترک
منبرها بگفته
برشده بر
دارها عاشقان
دردکش را در
درونه ذوق ها عاقلان
تیره دل را در
درون انکارها عقل
گوید پا منه
کاندر فنا جز
خار نیست عشق گوید
عقل را کاندر
توست آن خارها هین
خمش کن خار
هستی را ز پای
دل بکن تا ببینی
در درون
خویشتن
گلزارها شمس
تبریزی تویی
خورشید اندر
ابر حرف چون برآمد
آفتابت محو شد
گفتارها 133 غمزه
عشقت بدان آرد
یکی محتاج را کو به یک
جو برنسنجد
هیچ صاحب تاج
را اطلس
و دیباج بافد
عاشق از خون
جگر تا کشد در
پای معشوق
اطلس و دیباج
را در
دل عاشق کجا
یابی غم هر دو
جهان پیش مکی
قدر کی باشد
امیر حاج را عشق
معراجیست سوی
بام سلطان
جمال از
رخ عاشق
فروخوان قصه
معراج را زندگی
ز آویختن دارد
چو میوه از
درخت زان همی
بینی
درآویزان دو
صد حلاج را گر
نه علم حال
فوق قال بودی
کی بدی بنده
احبار بخارا
خواجه نساج را بلمه
ای هان تا
نگیری ریش
کوسه در نبرد هندوی
ترکی میاموز
آن ملک تمغاج
را همچو
فرزین کژروست
و رخ سیه بر
نطع شاه آنک تلقین
می کند شطرنج
مر لجلاج را ای
که میرخوان به
غراقان
روحانی شدی بر چنین
خوانی چه چینی
خرده تتماج را عاشق
آشفته از آن
گوید که اندر
شهر دل عشق دایم
می کند این
غارت و تاراج
را بس
کن ایرا بلبل
عشقش نواها
می زند پیش بلبل
چه محل باشد
دم دراج را 134 ساقیا
در نوش آور
شیره عنقود را در صبوح
آور سبک مستان
خواب آلود را یک
به یک در آب
افکن جمله تر
و خشک را اندر آتش
امتحان کن چوب
را و عود را سوی
شورستان روان
کن شاخی از آب
حیات چون گل
نسرین بخندان
خار غم فرسود
را بلبلان
را مست گردان
مطربان را
شیرگیر تا که
درسازند با هم
نغمه داوود را بادپیما
بادپیمایان
خود را آب ده کوری آن
حرص افزون جوی
کم پیمود را هم
بزن بر صافیان
آن درد
دردانگیز را هم بخور
با صوفیان
پالوده بی دود
را می
میاور زان
بیاور که می
از وی جوش کرد آنک
جوشش در وجود
آورد هر موجود
را زان
میی کاندر جبل
انداخت صد رقص
الجمل زان میی
کو روشنی بخشد
دل مردود را هر
صباحی عید
داریم از تو
خاصه این صبوح کز کرم بر
می فشانی باده
موعود را برفشان
چندانک ما
افشانده
گردیم از وجود تا که هر
قاصد بیابد در
فنا مقصود را همچو
آبی دیده در
خود آفتاب و
ماه را چون ایازی
دیده در خود
هستی محمود را شمس
تبریزی برآر
از چاه مغرب
مشرقی همچو صبحی
کو برآرد خنجر
مغمود را 135 ساقیا
گردان کن آخر
آن شراب صاف
را محو کن
هست و عدم را
بردران این
لاف را آن
میی کز قوت و
لطف و رواقی و
طرب برکند از
بیخ هستی چو
کوه قاف را در
دماغ
اندرببافد
خمر صافی تا
دماغ در زمان
بیرون کند
جولاه هستی
باف را آن
میی کز ظلم و
جور و کافری
های خوشش شرم آید
عدل و داد و
دین باانصاف
را عقل
و تدبیر و
صفات تست چون
استارگان زان می
خورشیدوش تو
محو کن اوصاف را جام
جان پر کن از
آن می بنگر
اندر لطف او تا گشاید
چشم جانت بیند
آن الطاف را تن
چو کفشی جان
حیوانی در او
چون کفشگر رازدار
شاه کی خوانند
هر اسکاف را روح
ناری از کجا
دارد ز نور می
خبر آتش غیرت
کجا باشد دل
خزاف را سیف
حق گشتست شمس
الدین ما در
دست حق آفرین
آن سیف را و
مرحبا سیاف را اسب
حاجت های
مشتاقان بدو
اندررساد ای خدا
ضایع مکن این
سیر و این
الحاف را شهر
تبریزست آنک از
شوق او مستی
بود گر خبر
گردد ز سر سر
او اسلاف را 136 پرده
دیگر مزن جز
پرده دلدار ما آن هزاران
یوسف شیرین
شیرین کار ما یوسفان
را مست کرد و
پرده هاشان
بردرید غمزه خونی
مست آن شه
خمار ما جان
ما همچون سگان
کوی او خون
خوار شد آفرین ها
صد هزاران بر
سگ خون خوار
ما در
نوای عشق آن
صد نوبهار
سرمدی صد هزاران
بلبلان اندر
گل و گلزار ما دل
چو زناری ز
عشق آن مسیح
عهد بست لاجرم
غیرت برد
ایمان بر این
زنار ما آفتابی
نی ز شرق و نی ز
غرب از جان
بتافت ذره وار
آمد به رقص از
وی در و دیوار
ما چون
مثال ذره ایم
اندر پی آن
آفتاب رقص باشد
همچو ذره روز
و شب کردار ما عاشقان
عشق را بسیار
یاری ها دهیم چونک شمس
الدین تبریزی
کنون شد یار
ما 137 با
چنین شمشیر
دولت تو زبون
مانی چرا گوهری
باشی و از
سنگی فرومانی
چرا می
کشد هر کرکسی
اجزات را هر
جانبی چون نه
مرداری تو بلک
باز جانانی
چرا دیده
ات را چون نظر
از دیده باقی
رسید دیده ات
شرمین شود از
دیده فانی چرا آن
که او را کس به
نسیه و نقد
نستاند به خاک این
چنین بیشی کند
بر نقده کانی
چرا آن
سیه جانی که
کفر از جان
تلخش ننگ داشت زهر ریزد
بر تو و تو شهد
ایمانی چرا تو
چنین لرزان او
باشی و او
سایه توست آخر او
نقشیست
جسمانی و تو
جانی چرا او
همه عیب تو
گیرد تا بپوشد
عیب خود تو بر او
از غیب جان
ریزی و می
دانی چرا چون
در او هستی به
بینی گویی آن
من نیستم دعوی او
چون نبینی
گوییش آنی چرا خشم
یاران فرع
باشد اصلشان
عشق نوست از برای
خشم فرعی اصل
را رانی چرا شه
به حق چون شمس
تبریزیست
ثانی نیستش ناحقی را
اصل گویی شاه
را ثانی چرا 138 سکه
رخسار ما جز زر
مبادا بی شما در تک
دریای دل گوهر
مبادا بی شما شاخه
های باغ شادی
کان قوی تازه
ست و تر خشک بادا
بی شما و تر
مبادا بی شما این
همای دل که خو
کردست در سایه
شما جز میان
شعله آذر
مبادا بی شما دیدمش
بیمار جان را
گفتمش چونی
خوشی هین بگو
چون نیست میوه
برمبادا بی
شما روز
من تابید جان
و در خیالش
بنگرید گفت رنج
صعب من خوشتر
مبادا بی شما چون
شما و جمله
خلقان نقش های
آزرند نقش های
آزر و آزر
مبادا بی شما جرعه
جرعه مر جگر
را جام آتش می
دهیم کاین جگر
را شربت کوثر
مبادا بی شما صد
هزاران جان
فدا شد از پی
باده الست عقل
گوید کان می
ام در سر
مبادا بی شما هر
دو ده یعنی دو
کون از بوی تو
رونق گرفت در دو ده
این چاکرت
مهتر مبادا بی
شما چشم
را صد پر ز نور
از بهر دیدار
توست ای که هر
دو چشم را یک
پر مبادا بی
شما بی
شما هر موی ما
گر سنجر و
خسرو شوند خسرو
شاهنشه و سنجر
مبادا بی شما تا
فراق شمس
تبریزی همی
خنجر کشد دست های
گل بجز خنجر
مبادا بی شما 139 رنج
تن دور از تو
ای تو راحت
جان های ما چشم بد
دور از تو ای
تو دیده بینای
ما صحت
تو صحت جان و
جهانست ای قمر صحت جسم
تو بادا ای
قمرسیمای ما عافیت
بادا تنت را
ای تن تو جان
صفت کم
مبادا سایه
لطف تو از
بالای ما گلشن
رخسار تو
سرسبز بادا تا
ابد کان
چراگاه دلست و
سبزه و صحرای
ما رنج
تو بر جان ما
بادا مبادا بر
تنت تا بود آن
رنج همچون عقل
جان آرای ما 140 درد
ما را در جهان
درمان مبادا
بی شما مرگ بادا
بی شما و جان
مبادا بی شما سینه
های عاشقان جز
از شما روشن
مباد گلبن جان
های ما خندان
مبادا بی شما بشنو
از ایمان که
می گوید به
آواز بلند با دو زلف
کافرت کایمان
مبادا بی شما عقل
سلطان نهان و
آسمان چون چتر
او تاج و تخت
و چتر این
سلطان مبادا
بی شما عشق
را دیدم میان
عاشقان ساقی
شده جان
ما را دیدن
ایشان مبادا
بی شما جان
های مرده را
ای چون دم
عیسی شما ملک مصر و
یوسف کنعان
مبادا بی شما چون
به نقد عشق
شمس الدین
تبریزی خوشم رخ چو زر
کردم بگفتم
کان مبادا بی
شما 141 جمله
یاران تو
سنگند و توی
مرجان چرا آسمان با
جملگان جسمست
و با تو جان
چرا چون
تو آیی جزو
جزوم جمله
دستک می زنند چون تو
رفتی جمله
افتادند در
افغان چرا با
خیالت جزو
جزوم می شود
خندان لبی می شود با
دشمن تو مو به
مو دندان چرا بی
خط و بی خال تو
این عقل امی
می بود چون ببیند
آن خطت را می
شود خط خوان
چرا تن
همی گوید به
جان پرهیز کن
از عشق او جانش می
گوید حذر از
چشمه حیوان
چرا روی
تو پیغامبر
خوبی و حسن
ایزدست جان به تو
ایمان نیارد
با چنین برهان
چرا کو
یکی برهان که
آن از روی تو
روشنترست کف نبرد
کفرها زین
یوسف کنعان
چرا هر
کجا تخمی
بکاری آن
بروید عاقبت برنروید
هیچ از شه
دانه احسان
چرا هر
کجا ویران بود
آن جا امید
گنج هست گنج حق را
می نجویی در
دل ویران چرا بی
ترازو هیچ
بازاری ندیدم
در جهان جمله
موزونند عالم
نبودش میزان
چرا گیرم
این خربندگان
خود بار سرگین
می کشند این
سواران باز می
مانند از میدان
چرا هر
ترانه اولی
دارد دلا و
آخری بس کن آخر
این ترانه
نیستش پایان
چرا 142 دولتی
همسایه شد
همسایگان را
الصلا زین سپس
باخود نماند
بوالعلی و
بوالعلا عاقبت
از مشرق جان
تیغ زد چون
آفتاب آن که جان
می جست او را
در خلاء و در
ملا آن
ز دور آتش
نماید چون روی
نوری بود همچنان
که آتش موسی
برای ابتلا الصلا
پروانه جانان
قصد آن آتش
کنید چون بلی
گفتید اول
درروید اندر
بلا چون
سمندر در میان
آتشش باشد
مقام هر که
دارد در دل و
جان این چنین
شوق و ولا 143 دوش
من پیغام کردم
سوی تو استاره
را گفتمش
خدمت رسان از
من تو آن مه
پاره را سجده
کردم گفتم این
سجده بدان
خورشید بر کو به
تابش زر کند
مر سنگ های
خاره را سینه
خود باز کردم
زخم ها
بنمودمش گفتمش از
من خبر ده
دلبر خون
خواره را سو
به سو گشتم که
تا طفل دلم
خامش شود طفل خسپد
چون بجنباند
کسی گهواره را طفل
دل را شیر ده
ما را ز
گردش وارهان ای تو
چاره کرده هر
دم صد چو من
بیچاره را شهر
وصلت بوده است
آخر ز اول جای
دل چند داری
در غریبی این
دل آواره را من
خمش کردم
ولیکن از پی
دفع خمار ساقی عشاق
گردان نرگس
خماره را 144 عقل
دریابد تو را
یا عشق یا جان
صفا لوح
محفوظت شناسد
یا ملایک بر
سما جبرئیلت
خواب بیند یا
مسیحا یا کلیم چرخ شاید
جای تو یا
سدره ها یا
منتها طور
موسی بارها
خون گشت در
سودای عشق کز خداوند
شمس دین افتد
به طور اندر
صدا پر
در پر بافته
رشک احد گرد
رخش جان احمد
نعره زن از
شوق او
واشوقنا غیرت
و رشک خدا آتش
زند اندر دو
کون گر
سر مویی ز حسنش
بی حجاب آید
به ما از
ورای صد
هزاران پرده
حسنش تافته نعره ها
در جان فتاده
مرحبا شه
مرحبا سجده
تبریز را خم
درشده سرو سهی غاشیه
تبریز را
برداشته جان
سها 145 ای
وصالت یک زمان
بوده فراقت
سال ها ای به
زودی بار کرده
بر شتر احمال
ها شب
شد و درچین ز
هجران رخ چون
آفتاب درفتاده
در شب تاریک
بس زلزال ها چون
همی رفتی به
سکته حیرتی
حیران بدم چشم باز و
من خموش و می
شد آن اقبال
ها ور
نه سکته بخت
بودی مر مرا
خود آن زمان چهره خون
آلود کردی
بردریدی شال
ها بر
سر ره جان و صد
جان در شفاعت
پیش تو در
زمان قربان
بکردی خود چه
باشد مال ها تا
بگشتی در شب
تاریک ز آتش
نال ها تا چو
احوال قیامت
دیده شد اهوال
ها تا
بدیدی دل
عذابی گونه
گونه در فراق سنگ خون
گرید اگر زان
بشنود احوال
ها قدها
چون تیر بوده
گشته در هجران
کمان اشک خون
آلود گشت و
جمله دل ها
دال ها چون
درستی و تمامی
شاه تبریزی
بدید در صف
نقصان نشست
است از حیا
مثقال ها از
برای جان پاک
نورپاش مه وشت ای خداوند
شمس دین تا
نشکنی آمال ها از
مقال گوهرین
بحر بی پایان
تو لعل گشته
سنگ ها و ملک
گشته حال ها حال
های کاملانی
کان ورای قال هاست شرمسار از
فر و تاب آن
نوادر قال ها ذره
های خاک هامون
گر بیابد بوی
او هر یکی
عنقا شود تا
برگشاید بال
ها بال
ها چون
برگشاید در دو
عالم ننگرد گرد خرگاه
تو گردد واله
اجمال ها دیده
نقصان ما را
خاک تبریز صفا کحل بادا
تا بیابد زان
بسی اکمال ها چونک
نورافشان کنی
درگاه بخشش
روح را خود
چه پا دارد در
آن دم رونق
اعمال ها خود
همان بخشش که
کردی بی خبر
اندر نهان می کند
پنهان پنهان
جمله افعال ها ناگهان
بیضه شکافد
مرغ معنی
برپرد تا هما از
سایه آن مرغ
گیرد فال ها هم
تو بنویس ای
حسام الدین و
می خوان مدح
او تا
به رغم غم
ببینی بر
سعادت خال ها گر
چه دست افزار
کارت شد ز
دستت باک نیست دست شمس
الدین دهد مر
پات را خلخال
ها 146 در
صفای باده
بنما ساقیا تو
رنگ ما محومان کن
تا رهد هر دو
جهان از ننگ
ما باد
باده برگمار
از لطف خود تا
برپرد در هوا ما
را که تا خفت
پذیرد سنگ ما بر
کمیت می تو
جان را کن
سوار راه عشق تا چو یک
گامی بود بر
ما دو صد فرسنگ
ما وارهان
این جان ما را
تو به رطلی می
از آنک خون چکید
از بینی و چشم
دل آونگ ما ساقیا
تو تیزتر رو
این نمی بینی
که بس می دود
اندر عقب
اندیشه های
لنگ ما در
طرب اندیشه ها
خرسنگ باشد
جان گداز از میان
راه برگیرید
این خرسنگ ما در
نوای عشق شمس
الدین تبریزی
بزن مطرب
تبریز در پرده
عشاقی چنگ ما 147 آخر
از هجران به
وصلش
دررسیدستی
دلا صد هزاران
سر سر جان
شنیدستی دلا از
ورای پرده ها
تو گشته ای
چون می از او پرده
خوبان مه رو
را دریدستی
دلا از
قوام قامتش در
قامت تو کژ
بماند همچو چنگ
از بهر سرو تر
خمیدستی دلا ز
آن سوی هست و
عدم چون خاص
خاص خسروی همچو
ادبیران چه در
هستی خزیدستی
دلا باز
جانی شسته ای
بر ساعد خسرو
به ناز پای بندت
با ویست ار چه
پریدستی دلا ور
نباشد پای
بندت تا
نپنداری که تو از
چنان آرام جان
ها دررمیدستی
دلا بلک
چون ماهی به
دریا بلک چون
قالب به جان در هوای
عشق آن شه
آرمیدستی دلا چون
تو را او شاه
از شاهان عالم
برگزید تو ز قرآن
گزینش
برگزیدستی
دلا چون
لب اقبال دولت
تو گزیدی باک
نیست گر ز زخم
خشم دست خود
گزیدستی دلا پای
خود بر چرخ تا
ننهی تو از
عزت از آنک در رکاب
صدر شمس الدین
دویدستی دلا تو
ز جام خاص
شاهان تا نیاشامی
مدام کز مدام
شمس تبریزی
چشیدستی دلا 148 از
پی شمس حق و
دین دیده
گریان ما از پی آن
آفتابست اشک
چون باران ما کشتی
آن نوح کی
بینیم هنگام
وصال چونک
هستی ها نماند
از پی طوفان
ما جسم
ما پنهان شود
در بحر باد
اوصاف خویش رو نماید
کشتی آن نوح
بس پنهان ما بحر
و هجران رو
نهد در وصل و
ساحل رو دهد پس بروید
جمله عالم
لاله و ریحان
ما هر
چه می بارید
اکنون دیده
گریان ما سر آن
پیدا کند صد
گلشن
خندان ما شرق
و غرب این
زمین از
گلستان یک سان
شود خار و خس
پیدا نباشد در
گل یک سان ما زیر
هر گلبن نشسته
ماه رویی زهره
رخ چنگ عشرت
می نوازد از
پی خاقان ما هر
زمان شهره بتی
بینی که از هر
گوشه ای جام می را
می دهد در دست
بادستان ما دیده
نادیده ما
بوسه دیده زان
بتان تا
ز حیرانی
گذشته دیده
حیران ما جان
سودا نعره زن
ها این بتان
سیمبر دل گود
احسنت عیش خوب
بی پایان ما خاک
تبریزست اندر
رغبت لطف و
صفا چون صفای
کوثر و چون
چشمه حیوان ما 149 خدمت
شمس حق و دین
یادگارت
ساقیا باده
گردان چیست
آخر داردارت
ساقیا ساقی
گلرخ ز می این
عقل ما را خار
نه تا بگردد
جمله گل این
خارخارت
ساقیا جام
چون طاووس
پران کن به
گرد باغ بزم تا چو
طاووسی شود
این زهر و
مارت ساقیا کار
را بگذار می
را بار کن بر
اسب جام تا ز
کیوان بگذرد
این کار و
بارت ساقیا تا
تو باشی در
عزیزی ها به
بند خود دری می
کند ای سخت
جان خاکی
خوارت ساقیا چشمه
رواق می را
نحل بگشا سوی
عیش تا ز چشمه
می شود هر چشم
و چارت ساقیا عقل
نامحرم برون
ران تو ز خلوت
زان شراب تا نماید
آن صنم رخسار
نارت ساقیا بیخودی
از می بگیر و
از خودی رو بر
کنار تا بگیرد
در کنار خویش
یارت ساقیا تو
شوی از دست
بینی عیش خود
را بر کنار چون بگیرد
در بر سیمین
کنارت ساقیا گاه
تو گیری به بر
در یار را از
بیخودی چونک
بیخودتر شدی
گیرد کنارت
ساقیا از
می تبریز
گردان کن
پیاپی رطل ها تا ببرد
تارهای چنگ
عارت ساقیا 150 درد
شمس الدین بود
سرمایه درمان
ما بی
سر و سامان
عشقش بود
سامان ما آن
خیال جان فزای
بخت ساز بی
نظیر هم امیر
مجلس و هم
ساقی گردان ما در
رخ جان بخش او
بخشیدن جان هر
زمان گشته در
مستی جان هم سهل
و هم آسان ما صد
هزاران همچو
ما در حسن او
حیران شود کاندر آن
جا گم شود جان
و دل حیران ما خوش
خوش اندر بحر
بی پایان او
غوطی خورد تا ابدهای
ابد خود این
سر و پایان ما شکر
ایزد را که
جمله چشمه
حیوان ها تیره باشد
پیش لطف چشمه
حیوان ما شرم
آرد جان و دل
تا سجده آرد
هوشیار پیش چشم
مست مخمور خوش
جانان ما دیو
گیرد عشق را
از غصه هم این
عقل را ناگهان
گیرد گلوی عقل
آدم سان ما پس
برآرد نیش
خونی کز سرش
خون می چکد پس ز جان
عقل بگشاید رگ
شیران ما در
دهان عقل ریزد
خون او را
بردوام تا رهاند
روح را از دام
و از دستان ما تا
بشاید خدمت
مخدوم جان ها
شمس دین آن قباد و
سنجر و اسکندر
و خاقان ما تا
ز خاک پاش
بگشاید دو چشم
سر به غیب تا ببیند
حال اولیان و
آخریان ما شکر
آن را سوی
تبریز معظم رو
نهد کز زمینش
می بروید نرگس
و ریحان ما 151 سر
برون کن از
دریچه جان
ببین عشاق را از صبوحی
های شاه آگاه
کن فساق را از
عنایت های آن
شاه حیات
انگیز ما جان نو ده
مر جهاد و
طاعت و انفاق
ما چون
عنایت های
ابراهیم باشد
دستگیر سر بریدن
کی زیان دارد
دلا اسحاق را طاق
و ایوانی
بدیدم شاه ما
در وی چو ماه نقش ها می
رست و می شد در
نهان آن طاق
را غلبه
جان ها در آن جا
پشت پا بر پشت
پا رنگ رخ ها
بی زبان می
گفت آن اذواق
را سرد
گشتی باز ذوق
مستی و نقل و
سماع چون
بدیدندی به
ناگه ماه خوب
اخلاق را چون
بدید آن شاه
ما بر در
نشسته بندگان وان در از
شکلی که
نومیدی دهد
مشتاق را شاه
ما دستی بزد
بشکست آن در
را چنانک چشم کس
دیگر نبیند
بند یا اغلاق
را پاره
های آن در
بشکسته سبز و
تازه شد کآنچ دست
شه برآمد نیست
مر احراق را جامه
جانی که از آب
دهانش شسته شد تا چه
خواهد کرد دست
و منت دقاق را آن
که در حبسش از
او پیغام
پنهانی رسید مست آن
باشد نخواهد
وعده اطلاق را بوی
جانش چون رسد
اندر عقیم سرمدی زود از
لذت شود
شایسته مر
اعلاق را شاه
جانست آن
خداوند دل و
سر شمس دین کش مکان
تبریز شد آن
چشمه رواق را ای
خداوندا برای
جانت در هجرم
مکوب همچو گربه
می نگر آن
گوشت بر معلاق
را ور
نه از تشنیع و
زاری ها جهانی
پر کنم از فراق
خدمت آن شاه
من آفاق را پرده
صبرم فراق پای
دارت خرق کرد خرق عادت
بود اندر لطف
این مخراق را 152 دوش
آن جانان ما
افتان و خیزان
یک قبا مست آمد
با یکی جامی
پر از صرف صفا جام
می می ریخت ره
ره زانک مست
مست بود خاک ره می
گشت مست و پیش
او می کوفت پا صد
هزاران یوسف
از حسنش چو من
حیران شده ناله می
کردند کی
پیدای پنهان
تا کجا جان
به پیشش در
سجود از خاک
ره بد بیشتر عقل
دیوانه شده
نعره زنان که
مرحبا جیب
ها بشکافته آن
خویشتن داران
ز عشق دل سبک
مانند کاه و
روی ها چون
کهربا عالمی
کرده خرابه از
برای یک کرشم وز خمار
چشم نرگس
عالمی دیگر
هبا هوشیاران
سر فکنده جمله
خود از بیم و
ترس پیش
او صف ها
کشیده بی دعا
و بی ثنا و
آنک مستان
خمار جادوی
اویند نیز چون ثنا
گویند کز هستی
فتادستند جدا من
جفاگر بی وفا
جستم که هم
جامم شود پیش جام
او بدیدم مست
افتاده وفا ترک
و هندو مست و
بدمستی همی
کردند دوش چون دو
خصم خونی ملحد
دل دوزخ سزا گه
به پای همدگر
چون مجرمان
معترف می
فتادندی به
زاری جان سپار
و تن فدا باز
دست همدگر
بگرفته آن
هندو و ترک هر دو در
رو می فتادند
پیش آن مه روی
ما یک
قدح پر کرد
شاه و داد
ظاهر آن به
ترک وز نهان
با یک قدح می
گفت هندو را
بیا ترک
را تاجی به سر
کایمان لقب
دادم تو را بر
رخ هندو نهاده
داغ کاین
کفرست،ها آن
یکی صوفی مقیم
صومعه پاکی
شده وین مقامر
در خراباتی
نهاده رخت ها چون
پدید آمد ز
دور آن فتنه
جان های حور جام در کف
سکر در سر روی
چون شمس الضحی ترس
جان در صومعه
افتاد زان
ترساصنم می کش و
زنار بسته صوفیان
پارسا وان
مقیمان
خراباتی از آن
دیوانه تر می شکستند
خم ها و می
فکندند چنگ و
نا شور
و شر و نفع و ضر
و خوف و امن و
جان و تن جمله را
سیلاب برده می
کشاند سوی لا نیم
شب چون صبح شد
آواز دادند
موذنان ایها
العشاق قوموا
و استعدوا
للصلا 153 شمع
دیدم گرد او
پروانه ها چون
جمع ها شمع کی
دیدم که گردد
گرد نورش شمع
ها شمع
را چون
برفروزی اشک
ریزد بر رخان او چو
بفروزد رخ
عاشق بریزد
دمع ها چون
شکر گفتار
آغازد ببینی
ذره ها از برای
استماعش
واگشاده سمع
ها ناامیدانی
که از ایام ها
بفسرده اند گرمی جانش
برانگیزد ز
جانشان طمع ها گر
نه لطف او بدی
بودی ز جان
های غیور مر مرا از
ذکر نام
شکرینش منع ها شمس
دین صدر
خداوند
خداوندان به
حق کز جمال
جان او بازیب
و فر شد صنع ها چون
بر آن آمد که
مر جسمانیان
را رو دهد جان
صدیقان
گریبان را
درید از شنع
ها تخم
امیدی که کشتم
از پی آن
آفتاب یک
نظر بادا از او
بر ما برای
ینع ها سایه
جسم لطیفش جان
ما را جان
هاست یا رب آن
سایه به ما
واده برای طبع
ها 154 دیده
حاصل کن دلا
آنگه ببین
تبریز را بی بصیرت
کی توان دیدن
چنین تبریز را هر
چه بر افلاک
روحانیست از
بهر شرف می نهد بر
خاک پنهانی
جبین تبریز را پا
نهادی بر فلک
از کبر و نخوت
بی درنگ گر به چشم
سر بدیدستی
زمین تبریز را روح
حیوانی تو را
و عقل شب کوری
دگر با همین
دیده دلا بینی
همین تبریز را تو
اگر اوصاف
خواهی هست
فردوس برین از صفا و
نور سر بنده
کمین تبریز را نفس
تو عجل سمین و
تو مثال سامری چون
شناسد دیده
عجل سمین
تبریز را همچو
دریاییست
تبریز از
جواهر و ز درر چشم
درناید دو صد
در ثمین تبریز
را گر
بدان افلاک
کاین افلاک
گردانست از آن وافروشی
هست بر جانت
غبین تبریز را گر
نه جسمستی تو
را من گفتمی
بهر مثال جوهرین یا
از زمرد یا
زرین تبریز را چون
همه روحانیون
روح قدسی
عاجزند چون بدانی
تو بدین رای
رزین تبریز را چون
درختی را
نبینی مرغ کی
بینی برو پس چه
گویم با تو
جان جان این
تبریز را 155 از
فراق شمس دین
افتاده ام در
تنگنا او مسیح
روزگار و درد
چشمم بی دوا گر
چه درد عشق او
خود راحت جان
منست خون
جانم گر بریزد
او بود صد
خونبها عقل
آواره شده دوش
آمد و حلقه
بزد من بگفتم
کیست بر در
باز کن در
اندرآ گفت
آخر چون درآید
خانه تا سر
آتشست می بسوزد
هر دو عالم را
ز آتش های لا گفتمش
تو غم مخور پا
اندرون نه
مردوار تا کند
پاکت ز هستی هست
گردی ز اجتبا عاقبت
بینی مکن تا
عاقبت بینی
شوی تا چو شیر
حق باشی در
شجاعت لافتی تا
ببینی هستیت
چون از عدم سر
برزند روح مطلق
کامکار و
شهسوار هل اتی جمله
عشق و جمله
لطف و جمله
قدرت جمله دید گشته در
هستی شهید و
در عدم او
مرتضی آن
عدم نامی که
هستی موج ها
دارد از او کز
نهیب و موج او
گردان شد صد
آسیا اندر
آن موج
اندرآیی چون بپرسندت
از این تو بگویی
صوفیم صوفی
بخواند مامضی از
میان شمع بینی
برفروزد شمع
تو نور شمعت
اندرآمیزد به
نور اولیا مر
تو را جایی
برد آن موج
دریا در فنا دررباید
جانت را او از
سزا و ناسزا لیک
از آسیب جانت
وز صفای سینه
ات بی تو
داده باغ هستی
را بسی نشو و
نما در
جهان محو باشی
هست مطلق
کامران در حریم
محو باشی
پیشوا و مقتدا دیده
های کون در
رویت نیارد
بنگرید تا که
نجهد دیده اش
از شعشعه آن
کبریا ناگهان
گردی بخیزد
زان سوی محو
فنا که
تو را وهمی
نبوده زان
طریق ماورا شعله
های نور بینی
از میان گردها محو گردد
نور تو از
پرتو آن شعله
ها زو
فروآ تو ز تخت
و سجده ای کن
زانک هست آن شعاع
شمس دین
شهریار اصفیا ور
کسی منکر شود
اندر جبین او
نگر تا ببینی
داغ فرعونی بر
آن جا قد طغی تا
نیارد سجده ای
بر خاک تبریز
صفا کم
نگردد از
جبینش داغ
نفرین خدا 156 ای
هوس های دلم
بیا بیا بیا
بیا ای مراد و
حاصلم بیا بیا
بیا بیا مشکل
و شوریده ام
چون زلف تو
چون زلف تو ای گشاد
مشکلم بیا بیا
بیا بیا از
ره منزل مگو
دیگر مگو دیگر
مگو ای تو راه
و منزلم بیا
بیا بیا بیا درربودی
از زمین یک
مشت گل یک مشت
گل در میان
آن گلم بیا
بیا بیا بیا تا
ز نیکی وز بدی
من واقفم من
واقفم از جمالت
غافلم بیا بیا
بیا بیا تا
نسوزد عقل من
در عشق تو در
عشق تو غافلم نی
عاقلم باری
بیا رویی نما شه
صلاح الدین که
تو هم حاضری
هم غایبی ای عجوبه
و اصلم بیا
بیا بیا بیا 157 ای
هوس های دلم
باری بیا رویی
نما ای مراد و
حاصلم باری
بیا رویی نما مشکل
و شوریده ام
چون زلف تو
چون زلف تو ای گشاد
مشکلم باری
بیا رویی نما از
ره و منزل مگو
دیگر مگو دیگر
مگو ای تو راه
و منزلم باری
بیا رویی نما درربودی
از زمین یک
مشت گل یک مشت
گل در میان
آن گلم باری
بیا رویی نما تا
ز نیکی وز بدی
من واقفم من
واقفم از جمالت
غافلم باری
بیا رویی نما تا
نسوزد عقل من
در عشق تو در
عشق تو غافلم نی
عاقلم باری
بیا رویی نما شه
صلاح الدین که
تو هم حاضری
هم غایبی ای عجوبه
واصلم باری
بیا رویی نما 158 امتزاج
روح ها در وقت
صلح و جنگ ها با کسی
باید که روحش
هست صافی صفا چون
تغییر هست در
جان وقت جنگ و
آشتی آن نه یک
روحست تنها
بلک گشتستند
جدا چون
بخواهد دل
سلام آن یکی
همچون عروس مر زفاف
صحبت داماد
دشمن روی را باز
چون میلی بود
سویی بدان
ماند که او میل دارد
سوی داماد
لطیف دلربا از
نظرها امتزاج
و از سخن ها
امتزاج وز حکایت
امتزاج و از
فکر آمیزها همچنانک
امتزاج
ظاهرست اندر
رکوع وز تصافح
وز عناق و
قبله و مدح و
دعا بر
تفاوت این
تمازج ها ز
میل و نیم میل وز سر کره
و کراهت وز پی
ترس و حیا آن
رکوع باتانی
وان ثنای نرم
نرم هم مراتب
در معانی در
صورها مجتبا این
همه بازیچه
گردد چون
رسیدی در کسی کش سما
سجده اش برد وان
عرش گوید
مرحبا آن
خداوند لطیف
بنده پرور شمس
دین کو رهاند
مر شما را زین
خیال بی وفا با
عدم تا چند باشی خایف
و امیدوار این همه
تاثیر خشم
اوست تا وقت
رضا هستی
جان اوست حقا
چونک هستی زو
بتافت لاجرم در
نیستی می ساز
با قید هوا گه
به تسبیع هوا
و گه به تسبیع
خیال گه به
تسبیع کلام و
گه به تسبیع
لقا گه
خیال خوش بود
در طنز همچون
احتلام گه خیال
بد بود همچون
که خواب ناسزا وانگهی
تخییل ها
خوشتر از این
قوم رذیل اینت هستی
کو بود کمتر ز
تخییل عما پس
از آن سوی عدم
بدتر از این
از صد عدم این عدم
ها بر مراتب
بود همچون که
بقا تا
نیاید ظل
میمون
خداوندی او هیچ بندی
از تو نگشاید
یقین می دان
دلا 159 ای
ز مقدارت
هزاران فخر بی
مقدار را داد
گلزار جمالت
جان شیرین خار
را ای
ملوکان جهان
روح بر درگاه
تو در
سجودافتادگان
و منتظر مر
بار را عقل
از عقلی رود
هم روح روحی
گم کند چونک
طنبوری ز عشقت
برنوازد تار
را گر
ز آب لطف تو نم
یافتی
گلزارها کس ندیدی
خالی از گل
سال ها گلزار
را محو
می گردد دلم
در پرتو دلدار
من می نتانم
فرق کردن از
دلم دلدار را دایما
فخرست جان را
از هوای او
چنان کو ز مستی
می نداند فخر
را و عار را هست
غاری جان
رهبانان عشقت
معتکف کرده
رهبان مبارک
پر ز نور این
غار را گر
شود عالم چو
قیر از غصه
هجران تو نخوتی
دارد که
اندرننگرد مر
قار را چون
عصای موسی بود
آن وصل اکنون
مار شد ای وصال
موسی وش
اندرربا این
مار را ای
خداوند شمس
دین از آتش
هجران تو رشک نور
باقی ست صد
آفرین این نار
را 160 مفروشید
کمان و زره و
تیغ زنان را که سزا
نیست سلح ها
بجز از تیغ زنان را چه
کند بنده صورت
کمر عشق خدا
را چه کند
عورت مسکین
سپر و گرز و
سنان را چو
میان نیست کمر
را به کجا
بندد آخر که وی از
سنگ کشیدن
بشکستست میان
را زر
و سیم و در و
گوهر نه که
سنگیست مزور ز پی سنگ
کشیدن چو خری
ساخته جان را منشین
با دو سه ابله
که بمانی ز
چنین ره تو
ز مردان خدا
جو صفت جان و
جهان را سوی
آن چشم نظر کن
که بود مست
تجلی که در آن
چشم بیابی گهر
عین و عیان را تو
در آن سایه
بنه سر که شجر
را کند اخضر که بدان
جاست مجاری
همگی امن و
امان را گذر
از خواب برادر
به شب تیره چو
اختر که به شب
باید جستن وطن
یار نهان را به
نظربخش نظر کن
ز میش بلبله
تر کن سوی آن
دور سفر کن چه
کنی دور زمان
را بپران
تیر نظر را به
موثر ده اثر
را تبع تیر
نظر دان تن
مانند کمان را چو
عدواید تو
گردد چو کرم
قید تو گردد چو یقین
صید تو گردد
بدران دام
گمان را سوی
حق چون بشتابی
تو چو خورشید
بتابی چو
چنان سود
بیابی چه کنی
سود و زیان را هله
ای ترش چو آلو
بشنو بانگ
تعالوا که گشادست
به دعوت مه
جاوید دهان را من
از این فاتحه
بستم لب خود
باقی از او جو که درآکند
به گوهر دهن
فاتحه خوان را 161 چو
فرستاد عنایت
به زمین مشعله
ها را که
بدر پرده تن
را و ببین
مشعله ها را تو
چرا منکر نوری
مگر از اصل تو
کوری وگر از
اصل تو دوری
چه از این
مشعله ها را خردا
چند به هوشی
خردا چند
بپوشی تو
عزبخانه مه را
تو چنین مشعله
ها را بنگر
رزم جهان را
بنگر لشکر جان
را که به
مردی بگشادند
کمین مشعله ها
را تو
اگر خواب
درآیی ور از
این باب درآیی تو بدانی
و ببینی به
یقین مشعله ها
را تو
صلاح دل و دین
را چو بدان
چشم ببینی به خدا
روح امینی و
امین مشعله ها
را 162 تو
مرا جان و
جهانی، چه کنم
جان و جهان را
؟ تو مرا
گنج روانی، چه
کنم سود و
زیان را ؟ نفسی
یار شرابم،
نفسی یار
کبابم چو
در این دور
خرابم، چه کنم
دور زمان را ؟ ز
همه خلق رمیدم،
ز همه باز رهیدم نه نهانم
نه پدیدم، چه
کنم کون و
مکان را ؟ ز
وصال تو خمارم،
سر مخلوق
ندارم چو تو را
صید و شکارم،
چه کنم تیر و
کمان را ؟ چو
من اندر تک جویم،
چه روم؟ آب چه
جویم؟ چه توان
گفت؟ چه گویم؟
صفت این جوی
روان را چو
نهادم سر هستی،
چه کشم بار
کهی را ؟ چو مرا
گرگ شبان شد،
چه کشم ناز
شبان را ؟ چه
خوشی عشق چه
مستی؟ چو قدح
بر کف دستی خنک آن جا
که نشستی، خنک
آن دیده ی جان
را ز
تو هر ذره
جهانی ، ز تو
هر قطره چو
جانی چو ز تو
یافت نشانی،
چه کند نام و
نشان را ؟ جهت
گوهر فایق به
تک بحر حقایق چو به سر
باید رفتن، چه
کنم پای دوان
را ؟ به
سلاح احد تو،
ره ما را بزدی
تو همه رختم
ستدی تو، چه
دهم باج ستان
را ؟ ز
شعاع مه تابان،
ز خم طـُرّه
پیچان دل من شد
سبک ای جان،
بده آن رطل
گران را منگر
رنج و بلا را،
بنگر عشق و
ولا را منگر
جور و جفا را،
بنگر صد نگران
را غم
را لطف لقب کن،
ز غم و درد طرب
کن هم از این
خوب طلب کن،
فرج و امن و
امان را بطلب
امن و امان را،
بگزین گوشه
گران را بشنو راه
دهان را، مگشا
راه دهان را 163 بروید
ای حریفان،
بکشید یار ما
را به من
آورید آخر،
صنم گریزپا را به
ترانه های
شیرین، به
بهانه های
زرین بکشید سوی
خانه، مه خوب
خوش لقا را اگر
او به وعده
گوید که: دمی
دگر بیایم همه وعده
مکر باشد،
بفریبد او شما
را دم
سخت گرم دارد
که به جادوئی
و افسون بزند کره بر
آب او و،
ببندد او هوا
را به
مبارکی و شادی
چو نگار من درآید بنشین
نظاره میکن تو
عجایب خدا را چو
جمال او بتابد،
چه بود جمال
خوبان ؟ که رخ چو
آفتابش، بکشد
چراغ ها را برو
ای دل سبک رو،
به یمن به
دلبر من برسان
سلام و خدمت،
تو عقیق بی
بها را 164 چو
مرا به سوی
زندان بکشید
تن ز بالا ز مقربان
حضرت بشدم
غریب و تنها به
میان حبس ناگه
قمری مرا قرین
شد که فکند
در دماغم هوسش
هزار سودا همه
کس خلاص جوید،
ز بلا و حبس،
من نی چه روم چه
روی آرم؟ به
برون و، یار
اینجا که
به غیر کنج
زندان نرسم به
خلوت او که نشد به
غیر آتش دل
انگبین مصفا نظری
به سوی خویشان،
نظری برو
پریشان نظری بدان
تمنا، نظری
بدین تماشا چو
بود حریف یوسف
نرمد کسی چو
دارد به میان
حبس بُستان و
که خاصه یوسف
ما بدود
به چشم و دیده
سوی حبس هر کی
او را ز چنین
شکرستانی
برسد چنین
تقاضا من
از اختران
شنیدم که کسی
اگر بیابد اثری ز
نور آن مه
خبری کنید ما
را چو
بدین گهر
رسیدی رسدت که
از کرامت بنهی
قدم چو موسی
گذری ز هفت
دریا خبرش
ز رشک جان ها
نرسد به ماه و
اختر که چو ماه
او برآید
بگدازد آسمان
ها خجلم
ز وصف رویش به
خدا دهان
ببندم چه برد ز
آب دریا و ز
بحر مشک سقا 165 اگر
آن میی که
خوردی به سحر
نبود گیرا بستان ز
من شرابی که
قیامتست حقا چه
تفرج و تماشا
که رسد ز جام
اول دومش
نعوذبالله چه
کنم صفت سوم
را غم
و مصلحت نماند
همه را فرود
راند پس از آن
خدای داند که
کجا کشد تماشا تو
اسیر بو و
رنگی به مثال
نقش سنگی بجهی چو
آب چشمه ز
درون سنگ خارا بده
آن می رواقی
هله ای کریم
ساقی چو
چنان شوم
بگویم سخن تو
بی محابا قدحی
گران به من ده
به غلام
خویشتن ده بنگر که
از خمارت
نگران شدم به
بالا نگران
شدم بدان سو
که تو کرده ای
مرا خو که روانه
باد آن جو که
روانه شد ز
دریا 166 چمنی
که تا قیامت
گل او به بار
بادا صنمی که
بر جمالش دو
جهان نثار
بادا ز
بگاه میر
خوبان به شکار
می خرامد که به تیر
غمزه او دل ما
شکار بادا به
دو چشم من ز
چشمش چه پیام
هاست هر دم که دو چشم
از پیامش خوش
و پرخمار بادا در
زاهدی شکستم
به دعا نمود
نفرین که برو که
روزگارت همه
بی قرار بادا نه
قرار ماند و
نی دل به دعای
او ز یاری که به
خون ماست تشنه
که خداش یار
بادا تن
ما به ماه
ماند که ز عشق
می گدازد دل ما چو
چنگ زهره که
گسسته تار
بادا به
گداز ماه منگر
به گسستگی
زهره تو حلاوت
غمش بین که
یکش هزار بادا چه
عروسیست در
جان که جهان ز
عکس رویش چو دو دست
نوعروسان تر و
پرنگار بادا به
عذار جسم منگر
که بپوسد و
بریزد به عذار
جان نگر که
خوش و خوش
عذار بادا تن
تیره همچو
زاغی و جهان
تن زمستان که به رغم
این دو ناخوش
ابدا بهار
بادا که
قوام این دو
ناخوش به چهار
عنصر آمد که قوام
بندگانت بجز
این چهار بادا 167 کی
بپرسد جز تو خسته
و رنجور تو را ای مسیح
از پی پرسیدن
رنجور بیا دست
خود بر سر
رنجور بنه که
چونی از گناهش
بمیندیش و به
کین دست مخا آنک
خورشید بلا بر
سر او تیغ
زدست گستران بر
سر او سایه
احسان و رضا این
مقصر به دو صد
رنج سزاوار
شدست لیک زان
لطف بجز عفو و
کرم نیست سزا آن
دلی را که به
صد شیر و شکر
پروردی مچشانش پس
از آن هر نفسی
زهر جفا تا
تو برداشته ای
دل ز من و مسکن
من بند بشکست
و درآمد سوی
من سیل بلا تو
شفایی چو
بیایی خوش و
رو بنمایی سپه رنج
گریزند و
نمایند قفا به
طبیبش چه
حواله کنی ای
آب حیات از همان
جا که رسد درد
همان جاست دوا همه
عالم چو تنند
و تو سر و جان
همه کی شود
زنده تنی که
سر او گشت جدا ای
تو سرچشمه
حیوان و حیات
همگان جوی ما
خشک شده ست آب
از این سو
بگشا جز
از این چند
سخن در دل
رنجور بماند تا نبیند
رخ خوب تو
نگوید به خدا 168 ای
بروییده به
ناخواست به
مانند گیا چون
تو را نیست
نمک خواه برو
خواه بیا هر
که را نیست
نمک گر چه
نماید خدمت خدمت او
به حقیقت همه
زرقست و ریا برو
ای غصه دمی
زحمت خود کوته
کن باده عشق
بیا زود که
جانت بزیا 169 رو
ترش کن که همه
روترشانند
این جا کور شو تا
نخوری از کف
هر کور عصا لنگ
رو چونک در
این کوی همه
لنگانند لته بر
پای بپیچ و کژ
و مژ کن سر و پا زعفران
بر رخ خود مال
اگر مه رویی روی خوب
ار بنمایی
بخوری زخم قفا آینه
زیر بغل زن چو
ببینی زشتی ور نه
بدنام کنی
آینه را ای
مولا تا
که هشیاری و
با خویش مدارا
می کن چونک
سرمست شدی هر
چه که بادا
بادا ساغری
چند بخور از
کف ساقی وصال چونک بر
کار شدی برجه
و در رقص درآ گرد
آن نقطه چو
پرگار همی زن
چرخی این چنین
چرخ فریضه ست
چنین دایره را بازگو
آنچ بگفتی که
فراموشم شد سلم الله
علیک ای مه و
مه پاره ما سلم
الله علیک ای
همه ایام تو
خوش سلم
الله علیک ای
دم یحیی
الموتی چشم
بد دور از آن
رو که چو
بربود دلی هیچ سودش
نکند چاره و
لا حول و لا ما
به دریوزه حسن
تو ز دور آمده
ایم ماه را از
رخ پرنور بود
جود و سخا ماه
بشنود دعای من
و کف ها
برداشت پیش ماه
تو و می گفت
مرا نیز مها مه
و خورشید و
فلک ها و
معانی و عقول سوی ما
محتشمانند و
به سوی تو گدا غیرتت
لب بگزید و به
دلم گفت خموش دل من تن
زد و بنشست و
بیفکند لوا 170 تا
به شب ای عارف
شیرین نوا آن مایی
آن مایی آن ما تا
به شب امروز
ما را عشرتست الصلا ای
پاکبازان الصلا درخرام
ای جان جان هر
سماع مه لقایی
مه لقایی مه
لقا در
میان شکران گل
ریز کن مرحبا ای
کان شکر مرحبا عمر
را نبود وفا
الا تو عمر باوفایی
باوفایی
باوفا بس
غریبی بس
غریبی بس غریب از کجایی
از کجایی از
کجا با
که می باشی و
همراز تو کیست با خدایی
با خدایی با
خدا ای
گزیده نقش از
نقاش خود کی جدایی
کی جدایی کی
جدا با
همه بیگانه ای
و با غمش آشنایی
آشنایی
آشنایی آشنا جزو
جزو تو فکنده
در فلک ربنا و
ربنا و ربنا دل
شکسته هین
چرایی برشکن قلب ها و
قلب ها و قلب
ها آخر
ای جان اول هر
چیز را منتهایی
منتهایی
منتها یوسفا
در چاه شاهی
تو ولیک بی لوایی
بی لوایی بی
لوا چاه
را چون قصر
قیصر کرده ای کیمیایی
کیمیایی
کیمیا یک
ولی کی خوانمت
که صد هزار اولیایی
اولیایی
اولیا حشرگاه
هر حسینی گر
کنون کربلایی
کربلایی
کربلا مشک
را بربند ای
جان گر چه تو خوش سقایی
خوش سقایی خوش
سقا 171 چون
نمایی آن رخ
گلرنگ را از طرب در
چرخ آری سنگ
را بار
دیگر سر برون
کن از حجاب از برای
عاشقان دنگ را تا
که دانش گم
کند مر راه را تا که
عاقل بشکند
فرهنگ را تا
که آب از عکس
تو گوهر شود تا که آتش
واهلد مر جنگ
را من
نخواهم ماه را
با حسن تو وان
دو سه قندیلک
آونگ را من
نگویم آینه با
روی تو آسمان
کهنه پرزنگ را دردمیدی
و آفریدی باز
تو شکل دیگر
این جهان تنگ
را در
هوای چشم چون
مریخ او ساز ده ای
زهره باز آن
چنگ را 172 در
میان عاشقان
عاقل مبا خاصه اندر
عشق این لعلین
قبا دور
بادا
عاقلان از
عاشقان دور بادا
بوی گلخن از
صبا گر
درآید عاقلی
گو راه نیست ور درآید
عاشقی صد
مرحبا مجلس
ایثار و عقل
سخت گیر صرفه اندر
عاشقی باشد
وبا ننگ
آید عشق را از
نور عقل بد بود
پیری در ایام
صبا خانه
بازآ عاشقا تو
زوترک عمر خود
بی عاشقی باشد
هبا جان
نگیرد شمس
تبریزی به دست دست بر دل
نه برون رو
قالبا 173 از
یکی آتش
برآوردم تو را در دگر
آتش بگستردم
تو را از
دل من زاده ای
همچون سخن چون سخن
آخر فروخوردم
تو را با
منی وز من نمی
داری خبر جادوم من
جادوی کردم تو
را تا
نیفتد بر
جمالت چشم بد گوش
مالیدم
بیازردم تو را دایم
اقبالت جوان
شد ز آنچ داد این کف
دست جوامردم
تو را 174 ز
آتش شهوت
برآوردم تو را و اندر
آتش
بازگستردم تو
را از
دل من زاده ای
همچون سخن چون سخن
من هم
فروخوردم تو
را با
منی وز من نمی
دانی خبر چشم بستم
جادوی کردم تو
را تا
نیازارد تو را
هر چشم بد از
برای آن
بیازردم تو را رو
جوامردی کن و
رحمت فشان من به
رحمت بس
جوامردم تو را 175 از
ورای سر دل
بین شیوه ها شکل مجنون
عاشقان زین
شیوه ها عاشقان
را دین و کیش
دیگرست اصل و فرع
و سر آن دین
شیوه ها دل
سخن چینست از
چین ضمیر وحی
جویان اندر آن
چین شیوه ها جان
شده بی عقل و
دین از بس که
دید زان پری
تازه آیین
شیوه ها از
دغا و مکر
گوناگون او شیوه ها
گم کرده مسکین
شیوه ها پرده
دار روح ما را
قصه کرد زان صنم
بی کبر و بی
کین شیوه ها شیوه
ها از جسم
باشد یا ز جان این عجب
بی آن و بی این
شیوه ها مرد
خودبین غرقه
شیوه خودست خود نبیند
جان خودبین
شیوه ها شمس
تبریزی جوانم
کرد باز تا ببینم
بعد ستین شیوه
ها 176 روح
زیتونیست
عاشق نار را نار می
جوید چو عاشق
یار را روح
زیتونی بیفزا
ای چراغ ای معطل
کرده دست
افزار را جان
شهوانی که از
شهوت زهد دل
ندارد دیدن
دلدار را پس
به علت دوست
دارد دوست را بر امید
خلد و خوف نار
را چون
شکستی جان
ناری را ببین در پی او
جان پرانوار
را گر
نبودی جان
اخوان پس جهود کی جدا
کردی دو
نیکوکار را جان
شهوت جان
اخوان دان از
آنک نار بیند
نور موسی وار
را جان
شهوانی ست از
بی حکمتی یاوه کرده
نطق طوطی وار
را گشت
بیمار و زبان
تو گرفت روی سوی
قبله کن بیمار
را قبله
شمس الدین
تبریزی بود نور دیده
مر دل و دیدار
را 177 ای
بگفته در دلم
اسرارها وی برای
بنده پخته کارها ای
خیالت غمگسار
سینه ها ای جمالت
رونق گلزارها ای
عطای دست شادی
بخش تو دست این
مسکین گرفته
بارها ای
کف چون بحر
گوهرداد تو از کف
پایم بکنده
خارها ای
ببخشیده بسی
سرها عوض چون دهند
از بهر تو
دستارها خود
چه باشد هر دو
عالم پیش تو دانه
افتاده از
انبارها آفتاب
فضل عالم
پرورت کرده بر
هر ذره ای
ایثارها چاره
ای نبود جز از
بیچارگی گر چه
حیله می کنیم
و چاره ها نورهای
شمس تبریزی چو
تافت ایمنیم از
دوزخ و از
نارها 178 می
شدی غافل ز
اسرار قضا زخم خوردی
از سلحدار قضا این
چه کار افتاد
آخر ناگهان این چنین
باشد چنین کار
قضا هیچ
گل دیدی که
خندد در جهان کو
نشد گرینده از
خار قضا هیچ
بختی در جهان
رونق گرفت کو نشد
محبوس و بیمار
قضا هیچ
کس دزدیده روی
عیش دید کو نشد
آونگ بر دار
قضا هیچ
کس را مکر و فن
سودی نکرد پیش بازی
های مکار قضا این
قضا را دوستان
خدمت کنند جان کنند
از صدق ایثار
قضا گر
چه صورت
مرد جان باقی
بماند در عنایت
های بسیار قضا جوز
بشکست و
بمانده مغز
روح رفت در
حلوا ز انبار
قضا آنک
سوی نار شد بی
مغز بود مغز او
پوسید از
انکار قضا آنک
سوی یار شد
مسعود بود مغز جان
بگزید و شد
یار قضا 179 گر
تو عودی سوی
این مجمر بیا ور
برانندت ز بام
از در بیا یوسفی
از چاه و
زندان چاره
نیست سوی زهر
قهر چون شکر
بیا گفتنت
الله اکبر
رسمی است گر تو آن
اکبری اکبر
بیا چون
می احمر سگان
هم می خورند گر تو
شیری چون می
احمر بیا زر
چه جویی مس
خود را زر
بساز گر نباشد
زر تو سیمین
بر بیا اغنیا
خشک و فقیران
چشم تر عاشقا بی
شکل خشک و تر
بیا گر
صفت های ملک
را محرمی چون ملک
بی ماده و بی
نر بیا ور
صفات دل گرفتی
در سفر همچو دل
بی پا بیا بی
سر بیا چون
لب لعلش صلایی
می دهد گر نه ای
چون خاره و
مرمر بیا چون
ز شمس الدین
جهان پرنور شد سوی تبریز
آ دلا بر سر
بیا 180 ای
تو آب زندگانی
فاسقنا ای تو
دریای معانی
فاسقنا ما
سبوهای طلب
آورده ایم سوی تو ای
خضر ثانی
فاسقنا ماهیان
جان ما
زنهارخواه از تو ای
دریای جانی
فاسقنا از
ره هجر آمده و
آورده ما عجز خود
را ارمغانی
فاسقنا داستان
خسروان
بشنیده ایم تو فزون از
داستانی
فاسقنا در
گمان و وسوسه
افتاده عقل زانک تو
فوق گمانی
فاسقنا نیم
عاقل چه زند
با عشق تو تو جنون
عاقلانی
فاسقنا کعبه
عالم ز تو
تبریز شد شمس حق
رکن یمانی
فاسقنا 181 دل
چو دانه ما
مثال آسیا آسیا کی
داند این گردش
چرا تن
چو سنگ و آب او
اندیشه
ها سنگ گوید
آب داند ماجرا آب
گوید آسیابان
را بپرس کو فکند
اندر نشیب این
آب را آسیابان
گویدت کای نان
خوار گر نگردد
این که باشد
نانبا ماجرا
بسیار خواهد
شد خمش از خدا
واپرس تا گوید
تو را 182 در
میان عاشقان
عاقل مبا خاصه در
عشق چنین
شیرین لقا دور
بادا عاقلان
از عاشقان دور بادا
بوی گلخن از
صبا گر
درآید عاقلی
گو راه نیست ور درآید
عاشقی صد
مرحبا عقل
تا تدبیر و
اندیشه کند رفته باشد
عشق تا هفتم
سما عقل
تا جوید شتر
از بهر حج رفته باشد
عشق بر کوه
صفا عشق
آمد این دهانم
را گرفت که گذر از
شعر و بر شعرا
برآ 183 ای
دل رفته ز جا
بازمیا به فنا
ساز و در این
ساز میا روح
را عالم ارواح
به است قالب از
روح بپرداز
میا اندر
آبی که بدو
زنده شد آب خویش را
آب درانداز
میا آخر
عشق به از اول
اوست تو ز آخر
سوی آغاز میا تا
فسرده نشوی
همچو جماد هم در آن آتش
بگداز میا بشنو
آواز روان ها
ز عدم چو عدم
هیچ به آواز
میا راز
کآواز دهد راز
نماند مده آواز
تو ای راز میا 184 من
رسیدم به لب
جوی وفا دیدم آن
جا صنمی روح
فزا سپه
او همه
خورشیدپرست همچو
خورشید همه بی
سر و پا بشنو
از آیت قرآن
مجید گر تو
باور نکنی قول
مرا قد
وجدت امراه
تملکهم اوتیت من
کل شی ء و لها چونک
خورشید نمودی
رخ خود سجده دادیش
چو سایه همه
را من
چو هدهد
بپریدم به هوا تا رسیدم
به در شهر سبا 185 از
بس که ریخت
جرعه بر خاک
ما ز بالا هر ذره
خاک ما را
آورد در علالا سینه
شکاف گشته دل
عشق باف گشته چون
شیشه صاف گشته
از جام حق
تعالی اشکوفه
ها شکفته وز
چشم بد نهفته غیرت مرا
بگفته می خور
دهان میالا ای
جان چو رو
نمودی جان و
دلم ربودی چون مشتری
تو بودی قیمت
گرفت کالا ابرت
نبات بارد
جورت حیات آرد درد تو
خوش گوارد تو
درد را مپالا ای
عشق با توستم
وز باده تو
مستم وز
تو بلند و
پستم وقت دنا
تدلی ماهت
چگونه خوانم
مه رنج دق
دارد سروت اگر
بخوانم آن
راستست الا سرو
احتراق دارد
مه هم محاق
دارد جز اصل
اصل جان ها
اصلی ندارد
اصلا خورشید
را کسوفی مه
را بود خسوفی گر تو
خلیل وقتی این
هر دو را بگو
لا گویند
جمله یاران
باطل شدند و
مردند باطل
نگردد آن کو
بر حق کند
تولا این
خنده های
خلقان برقیست
دم بریده جز خنده
ای که باشد در
جان ز رب اعلا آب
حیات حقست وان
کو گریخت در
حق هم روح شد
غلامش هم روح
قدس لالا 186 ای
میرآب بگشا آن
چشمه روان را تا چشم ها
گشاید ز
اشکوفه
بوستان را آب
حیات لطفت در
ظلمت دو چشم
است زان مردمک
چو دریا کردست
دیدگان را هرگز
کسی نرقصد تا
لطف تو نبیند کاندر شکم
ز لطفت رقص
است کودکان را اندر
شکم چه باشد و
اندر عدم چه
باشد کاندر لحد
ز نورت رقص
است استخوان
را بر
پرده های دنیا
بسیار رقص
کردیم چابک
شوید یاران مر
رقص آن جهان
را جان
ها چو می
برقصد با
کندهای قالب خاصه چو
بسکلاند این
کنده گران را پس
ز اول ولادت
بودیم پای
کوبان در ظلمت
رحم ها از بهر
شکر جان را پس
جمله
صوفیانیم از
خانقه رسیده رقصان و
شکرگویان این
لوت رایگان
را این
لوت را اگر
جان بدهیم
رایگانست خود چیست
جان صوفی این
گنج شایگان را چون
خوان این جهان
را سرپوش
آسمانست از خوان
حق چه گویم
زهره بود زبان
را ما
صوفیان راهیم
ما طبل خوار
شاهیم پاینده
دار یا رب این
کاسه را و
خوان را در
کاسه های
شاهان جز کاسه
شست ما نی هر خام
درنیابد این
کاسه را و نان
را از
کاسه های نعمت
تا کاسه ملوث پیش مگس
چه فرق است آن
ننگ میزبان را وان
کس که کس بود
او ناخورده و
چشیده گه می گزد
زبان را گه می
زند دهان را 187 از
سینه پاک کردم
افکار فلسفی
را در دیده
جای کردم
اشکال یوسفی
را نادر
جمال باید
کاندر زبان
نیاید تا سجده
راست آید مر
آدم صفی را طوری
چگونه طوری
نوری چگونه
نوری هر لحظه
نور بخشد صد
شمع منطفی را خورشید
چون برآید هر
ذره رو نماید نوری دگر
بباید ذرات
مختفی را اصل
وجودها او
دریای جودها
او چون صید
می کند او
اشیاء منتفی
را این
جا کسیست
پنهان خود را
مگیر تنها بس تیز
گوش دارد مگشا
به بد زبان را 188 بر
چشمه ضمیرت
کرد آن پری
وثاقی هر صورت
خیالت از وی
شدست پیدا هر
جا که چشمه
باشد باشد
مقام پریان بااحتیاط
باید بودن تو
را در آن جا این
پنج چشمه حس
تا بر تنت
روانست ز اشراق
آن پری دان گه
بسته گاه مجری وان
پنج حس باطن
چون وهم و چون
تصور هم پنج
چشمه می دان
پویان به سوی
مرعی هر
چشمه را دو
مشرف پنجاه
میرابند صورت به
تو نمایند
اندر زمان
اجلا زخمت
رسد ز پریان
گر باادب
نباشی کاین گونه
شهره پریان
تندند و بی
محابا تقدیر
می فریبد
تدبیر را که
برجه مکرش
گلیم برده از
صد هزار چون
ما مرغان
در قفس بین در
شست ماهیان
بین دل های
نوحه گر بین
زان مکرساز
دانا دزدیده
چشم مگشا بر
هر بت از
خیانت تا نفکند
ز چشمت آن
شهریار بینا ماندست
چند بیتی این
چشمه گشت غایر برجوشد آن
ز چشمه خون
برجهیم فردا 189 آمد
بهار جان ها
ای شاخ تر به
رقص آ چون یوسف
اندرآمد مصر و
شکر به رقص آ ای
شاه عشق پرور
مانند شیر
مادر ای شیرجوش
دررو جان پدر
به رقص آ چوگان
زلف دیدی چون
گوی دررسیدی از پا و سر
بریدی بی پا و
سر به رقص آ تیغی
به دست خونی
آمد مرا که
چونی گفتم
بیا که خیر
است گفتا نه
شر به رقص آ از
عشق تاجداران
در چرخ او چو
باران آن جا قبا
چه باشد ای
خوش کمر به
رقص آ ای
مست هست گشته
بر تو فنا
نبشته رقعه فنا
رسیده بهر سفر
به رقص آ در
دست جام باده
آمد بتم پیاده گر نیستی
تو ماده زان
شاه نر به رقص
آ پایان
جنگ آمد آواز
چنگ آمد یوسف
ز چاه آمد ای
بی هنر به رقص
آ تا
چند وعده باشد
وین سر به
سجده باشد هجرم
ببرده باشد
دنگ و اثر به
رقص آ کی
باشد آن زمانی
گوید مرا
فلانی کای بی
خبر فنا شو ای
باخبر به رقص
آ طاووس
ما درآید وان
رنگ ها برآید با مرغ
جان سراید بی بال و
پر به رقص آ کور
و کران عالم
دید از مسیح
مرهم گفته مسیح
مریم کای کور
و کر به رقص آ مخدوم
شمس دین است
تبریز رشک چین
است اندر بهار
حسنش شاخ و
شجر به رقص آ 190 با
آن که می
رسانی آن باده
بقا را بی تو نمی
گوارد این جام
باده ما را مطرب
قدح رها کن زین
گونه ناله ها
کن جانا یکی
بها کن آن جنس
بی بها را آن
عشق سلسلت را
وان آفت دلت
را آن چاه
بابلت را وان
کان سحرها را بازآر
بار دیگر تا
کار ما شود زر از سر
بگیر از سر آن
عادت وفا را دیو
شقا سرشته از
لطف تو فرشته طغرای تو
نبشته مر ملکت
صفا را در
نورت ای گزیده
ای بر فلک
رسیده من
دم به دم
بدیده انوار
مصطفا را چون
بسته گشت راهی
شد حاصل من
آهی شد کوه
همچو کاهی از
عشق کهربا را از
شمس دین چون
مه تبریز هست
آگه بشنو دعا
و گه گه آمین
کن این دعا را 191 بیدار
کن طرب را بر
من بزن تو خود
را چشمی چنین
بگردان
کوری چشم بد
را خود
را بزن تو بر
من اینست زنده
کردن بر مرده
زن چو عیسی
افسون معتمد
را ای
رویت از قمر
به آن رو به
روی من نه تا بنده
دیده باشد صد
دولت ابد را در
واقعه بدیدم
کز قند تو
چشیدم با آن
نشان که گفتی
این بوسه نام
زد را جان
فرشته بودی یا
رب چه
گشته بودی کز چهره
می نمودی لم
یتخذ ولد را چون
دست تو کشیدم
صورت دگر
ندیدم بی هوشیی
بدیدم گم کرده
مر خرد را جام
چو نار درده
بی رحم وار
درده تا گم شوم
ندانم خود را
و نیک و بد را این
بار جام پر کن
لیکن تمام پر
کن تا چشم
سیر گردد یک
سو نهد حسد را درده
میی ز بالا در
لا اله الا تا روح
اله بیند
ویران کند جسد
را از
قالب نمدوش
رفت آینه خرد
خوش چندانک
خواهی اکنون
می زن تو این
نمد را 192 بشکن
سبو و کوزه ای
میرآب جان ها تا وا شود
چو کاسه در
پیش تو دهان
ها بر
گیجگاه ما زن
ای گیجی خردها تا وارهد
به گیجی این
عقل ز امتحان
ها ناقوس
تن شکستی
ناموس عقل
بشکن مگذار کان
مزور پیدا کند
نشان ها ور
جادویی نماید
بندد زبان
مردم تو چون
عصای موسی
بگشا برو زبان
ها عاشق
خموش خوشتر
دریا به جوش
خوشتر چون آینه
ست خوشتر در
خامشی بیان ها 193 جانا
قبول گردان
این جست و جوی
ما را بنده
و مرید عشقیم
برگیر موی ما
را بی
ساغر و پیاله
درده میی چو
لاله تا گل
سجود آرد
سیمای روی ما
را مخمور
و مست گردان
امروز چشم ما
را رشک بهشت
گردان امروز
کوی ما را ما
کان زر و
سیمیم دشمن
کجاست زر را از ما رسد
سعادت یار و
عدوی ما را شمع
طراز گشتیم
گردن دراز
گشتیم فحل و
فراخ کردی زین
می گلوی ما را ای
آب زندگانی ما
را ربود سیلت اکنون
حلال بادت
بشکن سبوی ما
را گر
خوی ما ندانی
از لطف باده
واجو همخوی
خویش کردست آن
باده خوی ما
را گر
بحر می بریزی
ما سیر و پر
نگردیم زیرا نگون
نهادی در سر کدوی
ما را مهمان
دیگر آمد دیکی
دگر به کف کن کاین دیگ
بس نیاید یک
کاسه شوی ما
را نک
جوق جوق مستان
در می رسند
بستان مخمور چون
نیابد چون
یافت بوی ما
را ترک
هنر بگوید
دفتر همه
بشوید گر بشنود
عطارد این
طرقوی ما را سیلی
خورند چون دف
در عشق
فخرجویان زخمه به
چنگ آور می زن
سه توی ما را بس
کن که تلخ
گردد دنیا بر
اهل دنیا گر بشنوند
ناگه این گفت
و گوی ما را 194 خواهم
گرفتن اکنون
آن مایه صور
را دامی
نهاده ام خوش
آن قبله نظر
را دیوار
گوش دارد
آهسته تر سخن
گو ای عقل
بام بررو ای
دل بگیر در را اعدا
که در کمینند
در غصه همینند چون
بشنوند چیزی
گویند همدگر
را گر
ذره ها نهانند
خصمان و
دشمنانند در قعر چه
سخن گو خلوت
گزین سحر را ای
جان چه جای
دشمن روزی
خیال دشمن در خانه
دلم شد از بهر
رهگذر را رمزی
شنید زین سر
زو پیش دشمنان
شد می خواند
یک به یک را می
گفت خشک و تر
را زان
روز ما و
یاران در راه
عهد کردیم پنهان
کنیم سر را
پیش افکنیم سر
را ما
نیز مردمانیم
نی کم ز سنگ
کانیم بی زخم
های میتین
پیدا نکرد زر
را دریای
کیسه بسته تلخ
و ترش نشسته یعنی خبر
ندارم کی دیده
ام گهر را 195 شهوت
که با تو
رانند صدتو
کنند جان را چون
با زنی برانی
سستی دهد میان
را زیرا
جماع مرده تن
را کند فسرده بنگر به
اهل دنیا
دریاب این
نشان را میران
و خواجگانشان
پژمرده است
جانشان خاک سیاه
بر سر این نوع
شاهدان را دررو
به عشق دینی
تا شاهدان
ببینی پرنور
کرده از رخ
آفاق آسمان را بخشد
بت
نهانی هر پیر
را جوانی زان آشیان
جانی اینست
ارغوان را خامش
کنی وگر نی
بیرون شوم از
این جا کز شومی
زبانت می پوشد
او دهان را 196 در
جنبش اندرآور
زلف عبرفشان
را در رقص
اندرآور جان
های صوفیان را خورشید
و ماه و اختر
رقصان بگرد
چنبر ما در
میان رقصیم
رقصان
کن آن میان را لطف
تو مطربانه از
کمترین ترانه در چرخ
اندرآرد صوفی
آسمان را باد
بهار پویان
آید ترانه
گویان خندان کند
جهان را خیزان
کند خزان را بس
مار یار گردد
گل جفت خار
گردد وقت نثار
گردد مر شاه
بوستان را هر
دم ز باغ بویی
آید چو پیک
سویی یعنی که الصلا
زن امروز
دوستان را در
سر خود روان
شد بستان و با
تو گوید در سر خود
روان شو تا
جان رسد روان
را تا
غنچه برگشاید
با سرو سر
سوسن لاله
بشارت آرد مر
بید و ارغوان
را تا
سر هر نهالی
از قعر بر سر
آید معراجیان
نهاده در باغ
نردبان را مرغان
و عندلیبان بر
شاخه ها نشسته چون
بر خزینه باشد
ادرار پاسبان
را این
برگ چون زبان
ها وین میوه
ها چو دل ها دل ها چو
رو نماید قیمت
دهد زبان را 197 ای
بنده بازگرد
به درگاه ما
بیا بشنو ز
آسمان ها حی
علی الصلا درهای
گلستان ز پی
تو گشاده ایم در خارزار
چند دوی ای
برهنه پا جان
را من آفریدم
و دردیش داده
ام آن کس که
درد داده همو
سازدش دوا قدی
چو سرو خواهی
در باغ عشق رو کاین چرخ
کوژپشت کند قد
تو دوتا باغی
که برگ و شاخش
گویا و زنده
اند باغی که
جان ندارد آن
نیست جان فزا ای
زنده زاده
چونی از گند
مردگان خود تاسه
می نگیرد از
این مردگان تو
را هر
دو جهان پر
است ز حی حیات
بخش با جان
پنج روزه
قناعت مکن ز
ما جان
ها شمار ذره
معلق همی زنند هر یک چو
آفتاب در
افلاک کبریا ایشان
چو ما ز اول
خفاش بوده اند خفاش شمس
گشت از آن
بخشش و عطا 198 ای
صوفیان عشق
بدرید خرقه ها صد جامه
ضرب کرد گل از
لذت صبا کز
یار دور ماند
و گرفتار خار
شد زین هر دو
درد رست گل از
امر ایتیا از
غیب رو نمود
صلایی زد و برفت کاین راه
کوتهست گرت
نیست پا روا من
هم خموش کردم
و رفتم عقیب
گل از من
سلام و خدمت
ریحان و لاله
را دل
از سخن پر آمد
و امکان گفت
نیست ای
جان صوفیان
بگشا لب به
ماجرا زان
حال ها بگو که
هنوز آن
نیامده ست چون خوی
صوفیان نبود
ذکر مامضی 199 ای
خان و مان
بمانده و از
شهر خود جدا شاد آمدیت
از سفر خانه
خدا روز
از سفر به
فاقه و شب ها
قرار نی در عشق حج
کعبه و دیدار
مصطفا مالیده
رو و سینه در
آن قبله گاه
حق در
خانه خدا شده
قد کان آمنسا چونید
و چون بدیت در
این راه باخطر ایمن کند
خدای در این
راه جمله را در
آسمان ز غلغل
لبیک حاجیان تا عرش
نعره ها و
غریوست از صدا جان
چشم تو ببوسد
و بر پات سر
نهد ای مروه
را بدیده و
بررفته بر صفا مهمان
حق شدیت و خدا
وعده کرده است مهمان
عزیز باشد
خاصه به پیش
ما جان
خاک اشتری که
کشد بار
حاجیان تا
مشعرالحرام و
تا منزل منا بازآمده
ز حج و دل آن جا شده
مقیم جان حلقه
را گرفته و تن
گشته مبتلا از
شام ذات جحفه
و از بصره ذات
عرق باتیغ و
باکفن شده این
جا که ربنا کوه
صفا برآ به سر
کوه رخ به بیت تکبیر کن
برادر و تهلیل
و هم دعا اکنون
که هفت بار
طوافت قبول شد اندر مقام
دو رکعت کن
قدوم را وانگه
برآ به مروه و
مانند این بکن تا هفت
بار و باز به
خانه طواف ها تا
روز ترویه
بشنو خطبه
بلیغ وانگه به
جانب عرفات آی
در صلا وانگه
به موقف آی و
به قرب جبل
بایست پس بامداد
بار دگر بیست
هم به جا وان
گاه روی سوی
منی آر و بعد
از آن تا هفت
بار می زن و می
گیر سنگ ها از
ما سلام بادا
بر رکن و بر
حطیم ای شوق ما
به زمزم و آن
منزل وفا صبحی
بود ز خواب
بخیزیم گرد ما از اذخر و
خلیل به ما بو
دهد صبا 200 نام
شتر به ترکی
چه بود بگو
دوا نام بچه ش
چه باشد او
خود پیش دوا ما
زاده قضا و
قضا مادر همه
ست چون
کودکان دوان
شده ایم از پی
قضا ما
شیر از او خوریم
و همه در پیش
پریم گر شرق و
غرب تازد ور
جانب سما طبل
سفر ز دست قدم
در سفر نهیم در
حفظ و در
حمایت و در
عصمت خدا در
شهر و در
بیابان همراه
آن مهیم ای جان
غلام و بنده
آن ماه خوش
لقا آن
جاست شهر کان
شه ارواح می
کشد آن جاست
خان و مان که
بگوید خدا بیا کوته
شود بیابان
چون قبله او
بود پیش و سپس
چمن بود و سرو
دلربا کوهی
که در ره آید
هم پشت خم دهد کای
قاصدان معدن
اجلال مرحبا همچون
حریر نرم شود
سنگلاخ راه چون او
بود قلاوز آن
راه و پیشوا ما
سایه وار در
پی آن مه دوان
شدیم ای دوستان
همدل و همراه
الصلا دل
را رفیق ما کند
آن کس که عذر
هست زیرا که
دل سبک بود و
چست و تیزپا دل
مصر می رود که
به کشتیش وهم
نیست دل
مکه می رود که
نجوید مهاره
را از
لنگی تنست و ز
چالاکی دلست کز تن
نجست حق و ز دل
جست آن وفا اما
کجاست آن تن
همرنگ جان شده آب و گلی
شده ست بر
ارواح پادشا ارواح
خیره مانده که
این شوره خاک
بین از حد ما
گذشت و ملک
گشت و مقتدا چه
جای مقتدا که
بدان جا که او
رسید گر
پا نهیم پیش
بسوزیم در شقا این
در گمان نبود
در او طعن می
زدیم در هیچ
آدمی منگر
خوار ای کیا ما
همچو آب در گل
و ریحان روان
شویم تا خاک
های تشنه ز ما
بر دهد گیا بی
دست و پاست
خاک جگرگرم
بهر آب زین رو
دوان دوان رود
آن آب جوی ها پستان
آب می خلد
ایرا که دایه
اوست طفل نبات
را طلبد دایه
جا به جا ما
را ز شهر روح
چنین جذب ها
کشید در صد
هزار منزل تا
عالم فنا باز
از جهان روح
رسولان همی
رسند پنهان و
آشکار بازآ به
اقربا یاران
نو گرفتی و ما
را گذاشتی ما بی تو
ناخوشیم اگر
تو خوشی
ز ما ای
خواجه این
ملالت تو ز آه
اقرباست با هر کی
جفت گردی آنت
کند جدا خاموش
کن که همت
ایشان پی توست تاثیر همت
ست تصاریف
ابتلا 201 شب
رفت و هم تمام
نشد ماجرای ما ناچار
گفتنی ست
تمامی ماجرا والله
ز دور آدم تا
روز رستخیز کوته نگشت
و هم نشود این
درازنا اما
چنین نماید
کاینک تمام شد چون ترک
گوید اشپو مرد
رونده را اشپوی
ترک چیست که
نزدیک منزلی تا گرمی و
جلادت و قوت
دهد تو را چون
راه رفتنی ست
توقف هلاکت ست چونت قنق
کند که بیا
خرگه اندرآ صاحب
مروتی ست که
جانش دریغ نیست لیکن گرت
بگیرد ماندی
در ابتلا بر
ترک ظن بد مبر
و متهم مکن مستیز
همچو هندو
بشتاب همرها کان
جا در آتش است
سه نعل از
برای تو وان جا به
گوش تست دل
خویش و اقربا نگذارد
اشتیاق
کریمان که آب
خوش اندر گلوی
تو رود ای یار
باوفا گر
در عسل نشینی
تلخت کنند زود ور با وفا
تو جفت شوی گردد آن
جفا خاموش
باش و راه رو و
این یقین بدان سرگشته
دارد آب غریبی
چو آسیا 202 هر
روز بامداد
سلام علیکما آن جا که
شه نشیند و آن
وقت مرتضا دل
ایستاد پیشش
بسته دو دست
خویش تا دست
شاه بخشد
پایان زر و
عطا جان
مست کاس و تا
ابدالدهر گه
گهی بر خوان
جسم کاسه نهد
دل نصیب ما تا
زان نصیب بخشد
دست مسیح عشق مر مرده
را سعادت و
بیمار را دوا برگ
تمام یابد از
او باغ عشرتی هم بانوا
شود ز طرب
چنگل دوتا در
رقص گشته تن ز
نواهای تن به
تن جان خود
خراب و مست در
آن محو و آن
فنا زندان
شده بهشت ز
نای و ز نوش
عشق قاضی عقل
مست در آن
مسند قضا سوی
مدرس خرد آیند
در سوال کاین فتنه
عظیم در اسلام
شد چرا مفتی
عقل کل به
فتوی دهد جواب کاین دم
قیامت ست روا
کو و ناروا در
عیدگاه وصل
برآمد خطیب
عشق با
ذوالفقار و
گفت مر آن شاه
را ثنا از
بحر لامکان
همه جان های
گوهری کرده نثار
گوهر و مرجان
جان ها خاصان
خاص و پردگیان
سرای عشق صف صف
نشسته در هوسش
بر در سرا چون
از شکاف پرده
بر ایشان نظر
کند بس نعره
های عشق برآید
که مرحبا می
خواست سینه اش
که سنایی دهد
به چرخ سینای
سینه اش
بنگنجید در
سما هر
چار عنصرند در
این جوش همچو
دیک نی نار
برقرار و نه خاک
و نم هوا گه
خاک در لباس
گیا رفت از
هوس گه آب خود
هوا شد از بهر
این ولا از
راه روغناس
شده آب آتشی آتش شده ز
عشق هوا هم در
این فضا ارکان
به خانه خانه
بگشته چو
بیذقی از بهر
عشق شاه نه از
لهو چون شما ای
بی خبر برو که
تو را آب
روشنی ست تا
وارهد ز آب و
گلت صفوت صفا زیرا
که طالب صفت
صفوت ست آب وان نیست
جز وصال تو با
قلزم ضیا ز
آدم اگر بگردی
او بی خدای
نیست ابلیس وار
سنگ خوری از
کف خدا آری
خدای نیست
ولیکن خدای را این سنتی
ست رفته در
اسرار کبریا چون
پیش آدم از دل
و جان و بدن
کنی یک سجده
ای به امر حق
از صدق بی ریا هر
سو که تو
بگردی از قبله
بعد از آن کعبه
بگردد آن سو
بهر دل تو را مجموع
چون نباشم در
راه پس ز من مجموع چون
شوند رفیقان
باوفا دیوارهای
خانه چو مجموع
شد به نظم آن گاه
اهل خانه در
او جمع شد دلا چون
کیسه جمع نبود
باشد دریده
درز پس
سیم جمع چون
شود از وی یکی
بیا مجموع
چون شوم چو به
تبریز شد مقیم شمس الحقی
که او شد
سرجمع هر علا 203 آمد
بهار خرم آمد
نگار ما چون صد
هزار تنگ شکر
در کنار ما آمد
مهی که مجلس
جان زو منورست تا بشکند
ز باده گلگون
خمار ما شاد
آمدی بیا و ملوکانه
آمدی ای سرو
گلستان چمن و
لاله زار ما پاینده
باش ای مه و
پاینده عمر
باش در بیشه
جهان ز برای
شکار ما دریا
به جوش از تو
که بی مثل
گوهری کهسار در
خروش که ای
یار غار ما در
روز بزم ساقی
دریاعطای ما در روز
رزم شیر نر و
ذوالفقار ما چونی
در این غریبی
و چونی در این
سفر برخیز
تا رویم به
سوی دیار ما ما
را به مشک و خم
و سبوها قرار
نیست ما را
کشان کنید سوی
جویبار ما سوی
پری رخی که بر
آن چشم ها
نشست آرام عقل
مست و دل بی
قرار ما شد
ماه در گدازش
سوداش همچو ما شد آفتاب
از رخ او
یادگار ما ای
رونق صباح و صبوح
ظریف ما وی دولت
پیاپی بیش از
شمار ما هر
چند سخت مستی
سستی مکن بگیر کارزد به
هر چه گویی
خمر و خمار ما جامی
چو آفتاب
پرآتش بگیر
زود درکش به
روی چون قمر
شهریار ما این
نیم کاره ماند
و دل من ز کار
شد کار او
کند که هست
خداوندگار ما 204 سر
بر گریبان
درست صوفی
اسرار را تا چه
برآرد ز غیب
عاقبت کار را می
که به خم حقست
راز دلش مطلق
ست لیک بر او
هم دق ست عاشق
بیدار را آب
چو خاکی بده
باد در آتش
شده عشق به هم
برزده خیمه
این چار را عشق
که چادرکشان
در پی آن
سرخوشان بر فلک بی
نشان نور دهد
نار را حلقه
این در مزن
لاف قلندر مزن مرغ
نه ای پر مزن
قیر مگو قار
را حرف
مرا گوش کن
باده جان نوش
کن بیخود و
بی هوش کن
خاطر هشیار را پیش
ز نفی وجود
خانه خمار بود قبله خود
ساز زود آن در
و دیوار را مست
شود نیک مست
از می جام
الست پر کن از
می پرست خانه
خمار را داد
خداوند دین
شمس حق ست این
ببین ای
شده تبریز چین
آن رخ گلنار
را 205 چند
گریزی ز ما
چند روی جا به
جا جان تو در
دست ماست همچو
گلوی عصا چند
بکردی طواف
گرد جهان از
گزاف زین رمه
پر ز لاف هیچ
تو دیدی وفا روز
دو سه ای زحیر
گرد جهان گشته
گیر همچو سگان
مرده گیر
گرسنه و بی
نوا مرده
دل و مرده جو
چون پسر مرده
شو از کفن
مرده ایست در
تن تو آن قبا زنده
ندیدی که تا
مرده نماید تو
را چند کشی
در کنار صورت
گرمابه را دامن
تو پرسفال پیش
تو آن زر و مال باورم
آنگه کنی که
اجل آرد فنا گویی
که زر کهن من
چه کنم بخش کن من
به سما می روم
نیست زر آن جا
روا جغد
نه ای بلبلی
از چه در این
منزلی باغ و چمن
را چه شد سبزه
و سرو و صبا 206 ای
همه خوبی تو
را پس تو
کرایی که را ای گل در
باغ ما پس تو
کجایی کجا سوسن
با صد زبان از
تو نشانم نداد گفت رو از
من مجو غیر
دعا و ثنا از
کف تو ای قمر
باغ دهان
پرشکر وز
کف تو بی خبر
با همه برگ و
نوا سرو
اگر سر کشید
در قد تو کی
رسید نرگس اگر
چشم داشت هیچ
ندید او تو را مرغ
اگر خطبه
خواند شاخ اگر
گل فشاند سبزه اگر
تیز راند هیچ
ندارد دوا شرب
گل از ابر بود
شرب دل از صبر
بود ابر حریف
گیاه صبر حریف
صبا هر
طرفی صف زده
مردم و دیو و
دده لیک در
این میکده پای
ندارند پا هر
طرفی ام بجو
هر چه بخواهی
بگو ره نبری
تار مو تا ننمایم
هدی گرم
شود روی آب از
تپش آفتاب باز همش
آفتاب برکشد
اندر علا بربردش
خرد خرد تا که
ندانی چه برد صاف بدزدد
ز درد شعشعه
دلربا زین
سخن بوالعجب
بستم من هر دو
لب لیک فلک
جمله شب می
زندت الصلا 207 ای
که به هنگام
درد راحت جانی
مرا وی که به
تلخی فقر گنج
روانی مرا آن
چه نبردست وهم
عقل ندیدست و
فهم از تو به
جانم رسید
قبله ازانی
مرا از
کرمت من به
ناز می نگرم
در بقا کی بفریبد
شها دولت فانی
مرا نغمت
آن کس که او
مژده تو آورد گر چه به
خوابی بود به
ز اغانی مرا در
رکعات نماز
هست خیال تو
شه واجب و
لازم چنانک
سبع مثانی مرا در
گنه کافران
رحم و شفاعت
تو راست مهتری و
سروری سنگ
دلانی مرا گر
کرم لایزال
عرضه کند ملک
ها پیش نهد
جمله ای کنز
نهانی مرا سجده
کنم من ز جان
روی نهم من به
خاک گویم از
این ها همه
عشق فلانی مرا عمر
ابد پیش من
هست زمان وصال زانک
نگنجد در او
هیچ زمانی مرا عمر
اوانی ست و
وصل شربت صافی
در آن بی تو چه
کار آیدم رنج
اوانی مرا بیست
هزار آرزو بود
مرا پیش از
این در
هوسش خود
نماند هیچ
امانی مرا از
مدد لطف او
ایمن گشتم از
آنک گوید
سلطان غیب لست
ترانی مرا گوهر
معنی اوست پر
شده جان و دلم اوست اگر
گفت نیست ثالث
و ثانی مرا رفت
وصالش به روح
جسم نکرد
التفات گر چه
مجرد ز تن گشت
عیانی مرا پیر
شدم از غمش
لیک چو تبریز را نام بری
بازگشت جمله
جوانی مرا 208 از
جهت ره زدن
راه درآرد مرا تا به کف
رهزنان
بازسپارد مرا آنک
زند هر دمی
راه دو صد
قافله من چه زنم
پیش او او به
چه آرد مرا من
سر و پا گم کنم
دل ز جهان
برکنم گر نفسی
او به لطف سر
بنخارد مرا او
ره خوش می زند
رقص بر آن می
کنم هر
دم بازی نو
عشق برآرد مرا گه
به فسوس او
مرا گوید کنجی
نشین چونک
نشینم به کنج
خود به درآرد
مرا ز
اول امروزم او
می بپراند چو
باز تا که چه
گیرد به من بر
کی گمارد مرا همت
من همچو رعد
نکته من همچو
ابر قطره چکد
ز ابر من چون
بفشارد مرا ابر
من از بامداد
دارد از آن
بحر داد تا که ز
رعد و ز باد بر
کی ببارد مرا چونک
ببارد مرا
یاوه ندارد
مرا در کف صد
گون نبات
بازگذارد مرا 209 ای
در ما را زده
شمع سرایی درآ خانه دل
آن توست خانه
خدایی درآ خانه
ز تو تافته ست
روشنیی یافته
ست ای دل و
جان جای تو ای
تو کجایی درآ ای
صنم خانگی
مایه دیوانگی ای همه
خوبی تو را پس
تو کرایی درآ 210 گر
نه تهی باشدی
بیشترین جوی
ها خواجه چرا
می دود تشنه
در این کوی ها خم
که در او باده
نیست هست خم
از باد پر خم پر از
باد کی سرخ
کند روی ها هست
تهی خارها
نیست در او
بوی گل کور
بجوید ز خار
لطف گل و بوی
ها با
طلب آتشین روی
چو آتش ببین بر پی
دودش برو زود
در این سوی ها در
حجب مشک موی
روی ببین اه
چه روی آنک خدایش
بشست دور ز
روشوی ها بر
رخ او پرده
نیست جز که سر
زلف او گاه چو
چوگان شود گاه
شود گوی ها از
غلط عاشقان از
تبش روی او صورت
او می شود بر
سر آن موی ها هی
که بسی جان ها
موی به مو
بسته اند چون مگسان
شسته اند بر
سر چربوی ها باده
چو از عقل برد
رنگ ندارد
رواست حسن تو
چون یوسفیست
تا چه کنم خوی
ها آهوی
آن نرگسش صید
کند جز که شیر راست شود
روح چون کژ
کند ابروی ها مفخر
تبریزیان شمس
حق بی زیان توی به تو
عشق توست باز
کن این توی ها 211 باز
بنفشه رسید
جانب سوسن
دوتا باز گل
لعل پوش می
بدراند قبا بازرسیدند
شاد زان سوی
عالم چو باد مست و
خرامان و خوش
سبزقبایان ما سرو
علمدار رفت
سوخت خزان را
به تفت وز سر که
رخ نمود لاله
شیرین لقا سنبله
با یاسمین گفت
سلام علیک گفت علیک
السلام در چمن
آی ای فتا یافته
معروفیی هر
طرفی صوفیی دست زنان
چون چنار رقص
کنان چون صبا غنچه
چو مستوریان
کرده رخ خود
نهان باد کشد
چادرش کای سره
رو برگشا یار
در این کوی ما
آب در این جوی
ما زینت
نیلوفری تشنه
و زردی چرا رفت
دی روترش کشته
شد آن عیش کش عمر تو
بادا دراز ای
سمن تیزپا نرگس
در ماجرا چشمک
زد سبزه را سبزه سخن
فهم کرد گفت
که فرمان تو
را گفت
قرنفل به بید
من ز تو دارم
امید گفت
عزبخانه ام
خلوت توست
الصلا سیب
بگفت ای ترنج
از چه تو
رنجیده ای گفت
من از چشم بد
می نشوم
خودنما فاخته
با کو و کو آمد
کان یار کو کردش
اشارت به گل
بلبل شیرین
نوا غیر
بهار جهان هست
بهاری نهان ماه رخ و
خوش دهان باده
بده ساقیا یا
قمرا طالعا فی
الظلمات
الدجی نور
مصابیحه یغلب
شمس الضحی چند
سخن ماند لیک
بی گه و دیرست
نیک هر چه به
شب فوت شد آرم
فردا قضا 212 اسیر
شیشه کن آن
جنیان دانا را بریز خون
دل آن خونیان
صهبا را ربوده
اند کلاه هزار
خسرو را قبای لعل
ببخشیده چهره
ما را به
گاه جلوه چو
طاووس عقل ها
برده گشاده چون
دل عشاق پر
رعنا را ز
عکسشان فلک
سبز رنگ لعل شود قیاس
کن که چگونه
کنند دل ها را درآورند
به رقص و طرب
به یک جرعه هزار پیر
ضعیف بمانده
برجا را چه
جای پیر که آب
حیات خلاقند که جان
دهند به یک
غمزه جمله
اشیاء را شکرفروش
چنین چست هیچ
کس دیده ست سخن شناس
کند طوطی
شکرخا را زهی
لطیف و ظریف و
زهی کریم و
شریف چنین
رفیق بباید
طریق بالا را صلا
زدند همه
عاشقان طالب
را روان شوید
به میدان پی
تماشا را اگر
خزینه قارون
به ما
فروریزند ز مغز ما
نتوانند برد
سودا را بیار
ساقی باقی که
جان جان هایی بریز بر
سر سودا شراب
حمرا را دلی
که پند نگیرد
ز هیچ دلداری بر
او گمار دمی
آن شراب گیرا
را زهی
شراب که عشقش
به دست خود
پخته ست زهی گهر
که نبوده ست
هیچ دریا را ز
دست زهره به
مریخ اگر رسد
جامش رها کند
به یکی جرعه
خشم و صفرا را تو
مانده ای و
شراب و همه
فنا گشتیم ز خویشتن
چه نهان می
کنی تو سیما
را ولیک
غیرت لالاست
حاضر و ناظر هزار عاشق
کشتی برای
لالا را به
نفی لا لا
گوید به هر
دمی لالا بزن تو
گردن لا را
بیار الا را بده
به لالا جامی
از آنک می
دانی که علم و
عقل رباید
هزار دانا را و
یا به غمزه
شوخت به سوی
او بنگر که غمزه
تو حیاتی ست
ثانی احیا را به
آب ده تو غبار
غم و کدورت را به
خواب درکن آن
جنگ را و غوغا
را خدای
عشق فرستاد تا
در او پیچیم که نیست
لایق پیچش ملک
تعالی را بماند
نیم غزل در
دهان و ناگفته ولی دریغ
که گم کرده ام
سر و پا را برآ
بتاب بر افلاک
شمس تبریزی به مغز
نغز بیارای
برج جوزا را 213 اگر
تو عاشق عشقی
و عشق را جویا بگیر خنجر
تیز و ببر
گلوی حیا بدتنک
سد عظیم است
در روش ناموس حدیث بی
غرض است این
قبول کن به
صفا هزار
گونه جنون از
چه کرد آن
مجنون هزار شید
برآورد آن
گزین شیدا گهی
قباش درید و
گهی به کوه
دوید گهی ز زهر
چشید و گهی
گزید فنا چو
عنکبوت چنان
صیدهای زفت
گرفت ببین چه
صید کند دام ربی
الاعلی چو
عشق چهره لیلی
بدان همه
ارزید چگونه
باشد اسری به
عبده لیلا ندیده
ای تو دواوین
ویسه و رامین نخوانده
ای تو حکایات
وامق و عذرا تو
جامه گرد کنی
تا ز آب تر
نشود هزار غوطه
تو را خوردنی
ست در دریا طریق
عشق همه مستی
آمد و پستی که سیل
پست رود کی
رود سوی بالا میان
حلقه عشاق چون
نگین باشی اگر تو
حلقه به گوش
تکینی ای مولا چنانک
حلقه به گوش
است چرخ را
این خاک چنانک
حلقه به گوش
است روح را
اعضا بیا
بگو چه زیان
کرد خاک از
این پیوند چه لطف ها
که نکرده ست
عقل با اجزا دهل
به زیر گلیم
ای پسر نشاید
زد علم بزن
چو دلیران
میانه صحرا به
گوش جان بشنو
از غریو
مشتاقان هزار
غلغله در جو
گنبد خضرا چو
برگشاید بند
قبا ز مستی
عشق توهای و
هوی ملک بین و
حیرت حورا چه
اضطراب که
بالا و زیر
عالم راست ز عشق
کوست منزه ز
زیر و از بالا چو
آفتاب برآمد
کجا بماند شب رسید جیش
عنایت کجا
بماند عنا خموش
کردم ای جان
جان جان تو
بگو که ذره
ذره ز عشق رخ
تو شد گویا 214 درخت
اگر متحرک بدی
ز جای به جا نه رنج
اره کشیدی نه
زخم های جفا نه
آفتاب و نه
مهتاب نور
بخشیدی اگر مقیم
بدندی چو صخره
صما فرات
و دجله و
جیحون چه تلخ
بودندی اگر مقیم
بدندی به جای
چون دریا هوا
چو حاقن گردد
به چاه زهر
شود ببین ببین
چه زیان کرد
از درنگ هوا چو
آب بحر سفر
کرد بر هوا در
ابر خلاص یافت
ز تلخی و گشت
چون حلوا ز
جنبش لهب و
شعله چون
بماند آتش نهاد
روی به
خاکستری و مرگ
و فنا نگر
به یوسف کنعان
که از کنار
پدر سفر فتادش
تا مصر و گشت
مستثنا نگر
به موسی عمران
که از بر مادر به مدین
آمد و زان راه
گشت او مولا نگر
به عیسی مریم
که از دوام
سفر چو آب
چشمه حیوان ست
یحیی الموتی نگر
به احمد مرسل
که مکه را
بگذاشت کشید لشکر
و بر مکه گشت
او والا چو
بر براق سفر
کرد در شب
معراج بیافت
مرتبه قاب قوس
او ادنی اگر
ملول نگردی
یکان یکان
شمرم مسافران
جهان را دو تا
دو تا و سه تا چو
اندکی بنمودم
بدان تو باقی
را ز خوی
خویش سفر کن
به خوی و خلق
خدا 215 من
از کجا غم و
شادی این جهان
ز کجا من
از کجا غم
باران و
ناودان ز کجا چرا
به عالم اصلی
خویش وانروم دل از کجا
و تماشای خاکدان
ز کجا چو
خر ندارم و
خربنده نیستم
ای جان من از کجا
غم پالان و
کودبان ز کجا هزارساله
گذشتی ز عقل و
وهم و گمان تو از کجا
و فشارات
بدگمان ز کجا تو
مرغ چارپری تا
بر آسمان پری تو از کجا
و ره بام و
نردبان ز کجا کسی
تو را و تو کس
را به بز نمی
گیری تو از کجا و
هیاهای هر
شبان ز کجا هزار
نعره ز بالای
آسمان آمد تو تن زنی
و نجویی که
این فغان ز
کجا چو
آدمی به یکی
مار شد برون ز
بهشت میان کژدم
و ماران تو را
امان ز کجا دلا
دلا به سررشته
شو مثل بشنو که آسمان
ز کجایست و
ریسمان ز کجا شراب
خام بیار و به
پختگان درده من از کجا
غم هر خام
قلتبان ز کجا شرابخانه
درآ و در از
درون دربند تو از کجا
و بد و نیک
مردمان ز کجا طمع
مدار که عمر
تو را کران باشد صفات حقی
و حق را حد و
کران ز کجا اجل
قفص شکند مرغ
را نیازارد اجل کجا و
پر مرغ جاودان
ز کجا خموش
باش که گفتی
بسی و کس
نشنید که این دهل
ز چه بام ست و
این بیان ز
کجا 216 روم
به حجره خیاط
عاشقان فردا من
درازقبا با
هزار گز سودا ببردت
ز یزید و
بدوزدت بر زید بدین
یکی کندت جفت
و زان دگر
عذرا بدان
یکیت بدوزد که
دل نهی همه
عمر زهی بریشم
و بخیه زهی ید
بیضا چو
دل تمام نهادی
ز هجر بشکافد به زخم نادره
مقراض اهبطوا
منها ز
جمع کردن و
تفریق او شدم
حیران به ثبت و
محو چو تلوین
خاطر شیدا دل
ست تخته پرخاک
او مهندس دل زهی
رسوم و رقوم و
حقایق و اسما تو
را چو در دگری
ضرب کرد همچو
عدد ز ضرب خود
چه نتیجه همی
کند پیدا چو
ضرب دیدی
اکنون بیا و
قسمت بین که قطره
ای را چون بخش
کرد در دریا به
جبر جمله
اضداد را
مقابله کرد خمش که
فکر دراشکست
زین عجایب ها 217 چه
نیکبخت کسی که
خدای خواند تو
را درآ درآ
به سعادت درت
گشاد خدا که
برگشاید درها
مفتح الابواب که نزل و
منزل بخشید
نحن نزلنا که
دانه را
بشکافد ندا
کند به درخت که سر برآر
به بالا و می
فشان خرما که
دردمید در آن
نی که بود زیر
زمین که گشت
مادر شیرین و
خسرو حلوا کی
کرد در کف کان
خاک را زر و
نقره کی کرد در
صدفی آب را
جواهرها ز
جان و تن
برهیدی به
جذبه جانان ز قاب و
قوس گذشتی به
جذب او ادنی هم
آفتاب شده
مطربت که خیز
سجود به سوی
قامت سروی ز
دست لاله صلا چنین
بلند چرا می
پرد همای ضمیر شنید بانگ
صفیری ز ربی
الاعلی گل
شکفته بگویم
که از چه می
خندد که مستجاب
شد او را از آن
بهار دعا چو
بوی یوسف معنی
گل از گریبان
یافت دهان گشاد
به خنده که
های یا بشرا به
دی بگوید گلشن
که هر چه
خواهی کن به فر عدل
شهنشه نترسم
از یغما چو
آسمان و زمین
در کفش کم از
سیبی ست تو برگ من
بربایی کجا
بری و کجا چو
اوست معنی
عالم به اتفاق
همه بجز به
خدمت معنی کجا
روند اسما شد
اسم مظهر معنی
کاردت ان اعرف وز اسم
یافت فراغت
بصیرت عرفا کلیم
را بشناسد به
معرفت هارون اگر عصاش
نباشد وگر ید
بیضا چگونه
چرخ نگردد
بگرد بام و
درش که آفتاب
و مه از نور او
کنند سخا چو
نور گفت
خداوند
خویشتن را نام غلام چشم
شو ایرا ز نور
کرد چرا از
این همه
بگذشتم نگاه
دار تو دست که می
خرامد از آن
پرده مست یوسف
ما چه
جای دست بود
عقل و هوش شد
از دست که ساقی
ست دلارام و
باده اش گیرا خموش
باش که تا شرح
این همو گوید که
آب و تاب همان
به که آید از
بالا 218 ز
بهر غیرت
آموخت آدم
اسما را ببافت
جامع کل پرده
های اجزا را برای
غیر بود غیرت
و چو غیر نبود چرا نمود
دو تا آن
یگانه یکتا را دهان
پر است جهان
خموش را از راز چه مانع
ست فصیحان حرف
پیما را به
بوسه های پیاپی ره
دهان بستند شکرلبان
حقایق دهان
گویا را گهی
ز بوسه یار و
گهی ز جام
عقار مجال نیست
سخن را نه رمز
و ایما را به
زخم بوسه سخن
را چه خوش همی
شکنند به فتنه
بسته ره فتنه
را و غوغا را چو
فتنه مست شود
ناگهان
برآشوبند چه چیز
بند کند مست
بی محابا را چو
موج پست شود
کوه ها و بحر
شود که
بیم آب کند
سنگ های خارا
را چو
سنگ آب شود آب
سنگ پس می دان احاطت ملک
کامکار بینا
را چو
جنگ صلح شود
صلح جنگ پس می
بین صناعت کف
آن کردگار
دانا را بپوش
روی که روپوش
کار خوبان ست زبون و
دستخوش و رام
یافتی ما را حریف
بین که فتادی
تو شیر با
خرگوش مکن مبند
به کلی ره
مواسا را طمع
نگر که منت
پند می دهم که
مکن چنان که
پند دهد نیم
پشه عنقا را چنان
که جنگ کند
روی زرد با
صفرا چنان که
راه ببندد
حشیش دریا را اکنت
صاعقه یا حبیب
او نارا فما ترکت
لنا منزلا و
لا دارا بک
الفخار ولکن
بهیت من سکر فلست
افهم لی مفخرا
و لا عارا متی
اتوب من الذنب
توبتی ذنبی متی اجار
اذا العشق صار
لی جارا یقول
عقلی لا تبدلن
هدی بردی اما قضیت
به فی هلاک
اوطارا 219 چو
اندرآید یارم
چه خوش بود به
خدا چو گیرد
او به کنارم
چه خوش بود به
خدا چو
شیر پنجه نهد
بر شکسته آهوی
خویش که
ای عزیز شکارم
چه خوش بود به
خدا گریزپای
رهش را کشان
کشان ببرند بر آسمان
چهارم چه خوش
بود به خدا بدان
دو نرگس مستش
عظیم مخمورم چو بشکنند
خمارم چه خوش
بود به خدا چو
جان زار
بلادیده با
خدا گوید که جز تو
هیچ ندارم چه
خوش بود به
خدا جوابش
آید از آن سو
که من تو را پس
از این به هیچ کس
نگذارم چه خوش
بود به خدا شب
وصال بیاید
شبم چو روز
شود که روز و
شب نشمارم چه
خوش بود به
خدا چو
گل شکفته شوم
در وصال گلرخ
خویش رسد نسیم
بهارم چه خوش
بود به خدا بیابم
آن شکرستان بی
نهایت را که برد صبر
و قرارم چه
خوش بود به
خدا امانتی
که به نه چرخ
در نمی گنجد به مستحق
بسپارم چه خوش
بود به خدا خراب
و مست شوم در
کمال بی خویشی نه بدروم
نه بکارم چه
خوش بود به
خدا به
گفت هیچ نیایم
چو پر بود
دهنم سر حدیث
نخارم چه خوش
بود به خدا 220 ز
بامداد سعادت سه
بوسه داد مرا که بامداد
عنایت خجسته
باد مرا به
یاد آر دلا تا
چه خواب دیدی
دوش که بامداد
سعادت دری
گشاد مرا مگر
به خواب بدیدم
که مه مرا
برداشت ببرد بر
فلک و بر فلک
نهاد مرا فتاده
دیدم دل را
خراب در راهش ترانه
گویان کاین دم
چنین فتاد مرا میان
عشق و دلم پیش
کارها بوده ست که
اندک اندک
آیدهمی به یاد
مرا اگر
نمود به ظاهر
که عشق زاد ز
من همی بدان
به حقیقت که
عشق زاد مرا ایا
پدید صفاتت
نهان چو جان
ذاتت به ذات تو
که تویی جملگی
مراد مرا همی
رسد ز توام
بوسه و نمی
بینم ز پرده
های طبیعت که
این کی داد مرا مبر
وظیفه رحمت که
در فنا افتم فغان
برآورم آن جا
که داد داد
مرا به
جای بوسه اگر
خود مرا رسد
دشنام خوشم که
حادثه کردست
اوستاد مرا 221 مرا
تو گوش گرفتی
همی کشی به
کجا بگو که در
دل تو چیست
چیست عزم تو
را چه
دیگ پخته ای
از بهر من
عزیزا دوش خدای داند
تا چیست عشق
را سودا چو
گوش چرخ و
زمین و ستاره
در کف توست کجا روند
همان جا که
گفته ای که
بیا مرا
دو گوش گرفتی
و جمله را یک
گوش که می زنم
ز بن هر دو گوش
طال بقا غلام
پیر شود خواجه
اش کند آزاد چو پیر
گشتم از آغاز
بنده کرد مرا نه
کودکان به
قیامت سپیدمو
خیزند قیامت
تو سیه موی
کرد پیران را چو
مرده زنده کنی
پیر را جوان
سازی خموش کردم
و مشغول می
شوم به دعا 222 رویم
و خانه بگیریم
پهلوی دریا که داد
اوست جواهر که
خوی اوست سخا بدان
که صحبت جان
را همی کند
همرنگ ز صحبت
فلک آمد ستاره
خوش سیما نه
تن به
صحبت جان
خوبروی و خوش
فعل ست چه می شود
تن مسکین چو
شد ز جان عذرا چو
دست متصل توست
بس هنر دارد چو شد ز
جسم جدا
اوفتاد اندر
پا کجاست
آن هنر تو نه
که همان دستی نه این
زمان فراق ست
و آن زمان لقا پس
الله الله
زنهار ناز یار
بکش که ناز
یار بود صد
هزار من حلوا فراق
را بندیدی
خدات منما یاد که این
دعاگو به زین
نداشت هیچ دعا ز
نفس کلی چون
نفس جزو ما
ببرید به اهبطوا
و فرود آمد از
چنان بالا مثال
دست بریده ز
کار خویش
بماند که گشت
طعمه گربه زهی
ذلیل و بلا ز
دست او همه
شیران شکسته
پنجه بدند که گربه
می کشدش سو به
سو ز دست قضا امید
وصل بود تا
رگیش می جنبد که یافت
دولت وصلت هزار
دست جدا مدار
این عجب از
شهریار خوش
پیوند که پاره
پاره دود از
کفش شدست سما شه
جهانی و هم
پاره دوز
استادی بکن نظر
سوی اجزای
پاره پاره ما چو
چنگ ما بشکستی
بساز و کش سوی
خود ز الست زخمه
همی زن همی
پذیر بلا بلا
کنیم ولیکن
بلی اول کو که آن چو
نعره روحست
وین ز کوه صدا چو
نای ما بشکستی
شکسته را
بربند نیاز این
نی ما را ببین
بدان دم ها که
نای پاره ما
پاره می دهد
صد جان که کی دمم
دهد او تا شوم
لطیف ادا 223 کجاست
مطرب جان تا ز
نعره های صلا درافکند
دم او در هزار
سر سودا بگفته
ام که نگویم
ولیک خواهم
گفت من از کجا
و وفاهای
عهدها ز کجا اگر
زمین به سراسر
بروید از توبه به یک دم
آن همه را عشق
بدرود چو گیا از
آنک توبه چو
بندست بند
نپذیرد علو موج
چو کهسار و
غره دریا میان
ابروت ای عشق
این زمان
گرهیست که
نیست لایق آن
روی خوب از آن
بازآ مرا
به جمله جهان
کار کس نیاید
خوش که کارهای
تو دیدم مناسب
و همتا چو
آفتاب جمالت
برآمد از مشرق ز ذره ذره
شنیدم که نعم
مولانا حلاوتیست
در آن آب بحر
زخارت که شد از
او جگر آب را
هم استسقا خدای
پهلوی هر درد
دارویی بنهاد چو
درد عشق
قدیمست ماند
بی ز دوا وگر
دوا بود این
را تو خود روا
داری به کاه گل
که بیندوده
است بام سما کسی
که نوبت الفقر
فخر زد جانش چه التفات
نماید به تاج
و تخت و لوا چو
باغ و راغ
حقایق جهان
گرفت همه میان
زهرگیاهی چرا
چرند چرا دهان
پرست سخن لیک
گفت امکان
نیست به جان
جمله مردان
بگو تو باقی
را 224 چه
خیره می نگری
در رخ من ای
برنا مگر که در
رخمست آیتی از
آن سودا مگر
که بر رخ من
داغ عشق می
بینی میان داغ
نبشته که نحن
نزلنا هزار
مشک همی خواهم
و هزار شکم که آب خضر
لذیذست و من
در استسقا وفا
چه می طلبی از
کسی که بی دل
شد چو دل
برفت برفت از
پیش وفا و جفا به
حق این دل
ویران و حسن
معمورت خوش است گنج
خیالت در این
خرابه ما غریو
و ناله جان ها
ز سوی بی سویی مرا ز
خواب جهانید
دوش وقت دعا ز
ناله گویم یا
از جمال ناله
کنان ز ناله گوش پرست
از جمالش آن
عینا قرار
نیست زمانی تو
را برادر من ببین که
می کشدت هر
طرف تقاضاها مثال
گویی اندر
میان صد چوگان دوانه تا
سر میدان و گه
ز سر تا پا کجاست
نیت شاه و
کجاست نیت گوی کجاست
قامت یار و
کجاست بانگ
صلا ز
جوش شوق تو من
همچو بحر
غریدم بگو تو ای شه
دانا و گوهر
دریا گویا 225 بپخته
است خدا بهر
صوفیان حلوا که حلقه
حلقه نشستند و
در میان حلوا هزار
کاسه سر رفت
سوی خوان فلک چو درفتاد
از آن دیگ در
دهان حلوا به
شرق و غرب
فتادست غلغلی
شیرین چنین بود
چو دهد شاه
خسروان حلوا پیاپی
از سوی مطبخ
رسول می آید که
پخته اند
ملایک بر
آسمان حلوا به
آبریز برد
چونک خورد
حلوا تن به سوی
عرش برد چونک
خورد جان حلوا به
گرد دیگ دل ای
جان چو کفچه
گرد به سر که تا چو
کفچه دهان پر
کنی از آن
حلوا دلی
که از پی حلوا
چو دیک سوخت
سیاه کرم بود
که ببخشد به
تای نان حلوا خموش
باش که گر حق
نگویدش که بده چه جای
نان ندهد هم
به صد سنان
حلوا 226 برفت
یار من و
یادگار ماند
مرا رخ معصفر
و چشم پرآب و
وااسفا دو
دیده باشد
پرنم چو در
ویست مقیم فرات و
کوثر آب حیات
جان افزا چرا
رخم نکند
زرگری چو
متصلست به گنج بی
حد و کان جمال
و حسن و بها چراست
وااسفاگوی
زانک یعقوبست ز یوسف کش
مه روی خویش
گشته جدا ز
ناز اگر برود
تا ستاره بار
شوم رسد چو می
زندش آفتاب
طال بقا اگر
چیم ز چراگاه
جان برون
کردست کجاست
زهره و یارا
که گویمش که
چرا الست
عشق رسید و هر
آن که گفت بلی گواه گفت
بلی هست صد
هزار بلا بلا
درست و بلادر
تو را کند
زیرک خصوص در
یتیمی که هست
از آن دریا منم
کبوتر او گر
براندم سر نی کجا پرم
نپرم جز که
گرد بام و سرا منم
ز سایه او
آفتاب
عالمگیر که سلطنت
رسد آن را که
یافت ظل هما بس
است دعوت دعوت
بهل دعا می گو مسیح رفت
به چارم سما
به پر دعا 227 به
جان پاک تو ای
معدن سخا و
وفا که صبر
نیست مرا بی
تو ای عزیز
بیا چه
جای صبر که گر
کوه قاف بود
این صبر ز آفتاب
جدایی چو برف
گشت فنا ز
دور آدم تا
دور اعور دجال چو جان
بنده نبودست
جان سپرده تو
را تو
خواه باور کن
یا بگو که
نیست چنین وفای
عشق تو دارم
به جان پاک
وفا ملامتم
مکنید ار دراز
می گویم بود که
کشف شود حال
بنده پیش شما که
آتشیست که دیگ
مرا همی جوشد کز او
شکاف کند گر
رسد به سقف
سما اگر
چه سقف سما ز
آفتاب و آتش
او خلل نکرد
و نگشت از تفش
سیه سیما روان
شدست یکی جوی
خون ز هستی من خبر
ندارم من کز
کجاست تا به
کجا به
جو چه گویم
کای جو مرو چه
جنگ کنم برو بگو
تو به دریا
مجوش ای دریا به
حق آن لب
شیرین که می
دمی در من که اختیار
ندارد به ناله
این سرنا خموش
باش و مزن آتش
اندر این بیشه نمی شکیبی
می نال پیش او
تنها 228 بیار
آن که قرین را
سوی قرین کشدا فرشته
را ز فلک جانب
زمین کشدا به
هر شبی چو
محمد به جانب
معراج براق عشق
ابد را به زیر
زین کشدا به
پیش روح نشین
زان که هر
نشست تو را به خلق و
خوی و صفت های
همنشین کشدا شراب
عشق ابد را که
ساقیش روح است نگیرد و
نکشد ور کشد
چنین کشدا برو
بدزد ز پروانه
خوی جانبازی که آن تو
را به سوی نور
شمع دین کشدا رسید
وحی خدایی که
گوش تیز کنید که گوش
تیز به چشم
خدای بین کشدا خیال
دوست تو را
مژده وصال دهد که آن
خیال و گمان
جانب یقین
کشدا در
این چهی تو چو
یوسف خیال
دوست رسن رسن تو را
به فلک های
برترین کشدا به
روز وصل اگر
عقل ماندت
گوید نگفتمت که
چنان کن که آن
به این کشدا بجه
بجه ز جهان
همچو آهوان از
شیر گرفتمش
همه کان است
کان به کین
کشدا به
راستی برسد
جان بر آستان
وصال اگر کژی
به حریر و قز
کژین کشدا بکش
تو خار جفاها
از آن که
خارکشی به
سبزه و گل و
ریحان و
یاسمین کشدا بنوش
لعنت و دشنام
دشمنان پی
دوست که آن به
لطف و ثناها و
آفرین کشدا دهان
ببند و امین
باش در سخن
داری که شه
کلید خزینه بر
امین کشدا 229 شراب
داد خدا مر
مرا تو را
سرکا چو قسمتست
چه جنگست مر
مرا و تو را شراب
آن گل
است و خمار
حصه خار شناسد او
همه را و سزا
دهد به سزا شکر
ز بهر دل تو
ترش نخواهد شد که هست جا
و مقام شکر دل
حلوا تو
را چو نوحه
گری داد نوحه
ای می کن مرا چو
مطرب خود کرد
دردمم سرنا شکر
شکر چه بخندد
به روی من
دلدار به روی او
نگرم وارهم ز
رو و ریا اگر
بدست ترش شکری
تو از من نیز طمع کن ای
ترش ار نه
محال را مفزا وگر
گریست به عالم
گلی که تا من
نیز بگریم و
بکنم نوحه ای
چو آن گل ها حقم
نداد غمی جز
که قافیه طلبی ز بهر شعر
و از آن هم
خلاص داد مرا بگیر
و پاره کن این
شعر را چو شعر
کهن که فارغست
معانی ز حرف و
باد و هوا 230 ز
سوز شوق دل من
همی زند عللا که بوک
دررسدش از
جناب وصل صلا دلست
همچو حسین و
فراق همچو
یزید شهید گشته
دو صد ره به
دشت کرب و بلا شهید
گشته به ظاهر
حیات گشته به
غیب اسیر در
نظر خصم و
خسروی به خل میان
جنت و فردوس
وصل دوست مقیم رهیده از
تک زندان جوع
و رخص و غلا اگر
نه بیخ درختش
درون غیب
ملیست چرا شکوفه
وصلش شکفته
است ملا خموش
باش و ز سوی
ضمیر ناطق باش که نفس
ناطق کلی
بگویدت افلا 231 سبکتری
تو از آن دم که
می رسد ز صبا ز دم زدن
نشود سیر و
مانده کس جانا ز
دم زدن کی شود
مانده یا کی
سیر شود تو
آن دمی که خدا
گفت یحیی
الموتی دهان
گور شود باز و
لقمه ایش کند چو بسته
گشت دهان تن
از دم احیا دمم
فزون ده تا
خیک من شود
پرباد که تا شوم
ز دم تو سوار
بر دریا مباد
روزی کاندر
جهان تو
درندمی که یک
گیاه نروید ز
جمله صحرا فروکش
این دم زیرا
تو را دمی دگر
است چو
بسکلد ز لب
این باد آن
بود برجا 232 چو
عشق را تو
ندانی بپرس از
شب ها بپرس از
رخ زرد و ز
خشکی لب ها چنان
که آب حکایت
کند ز اختر و
ماه ز عقل و
روح حکایت
کنند قالب ها هزار
گونه ادب جان
ز عشق آموزد که آن ادب
نتوان یافتن ز
مکتب ها میان
صد کس عاشق
چنان بدید بود که بر فلک
مه تابان میان
کوکب ها خرد
نداند و حیران
شود ز مذهب
عشق اگر چه
واقف باشد ز
جمله مذهب ها خضردلی
که ز آب حیات
عشق چشید کساد شد
بر آن کس زلال
مشرب ها به
باغ رنجه مشو
در درون عاشق
بین دمشق و
غوطه و
گلزارها و نیرب ها دمشق
چه که بهشتی
پر از فرشته و
حور عقول خیره
در آن چهره ها
و غبغب ها نه
از نبیذ لذیذش
شکوفه ها و
خمار نه از
حلاوت حلواش
دمل و تب ها ز
شاه تا به گدا
در کشاکش
طمعند به عشق
بازرهد جان ز
طمع و مطلب ها چه
فخر باشد مر
عشق را ز
مشتریان چه پشت
باشد مر شیر
را ز ثعلب ها فراز
نخل جهان پخته
ای نمی یابم که کند شد
همه دندانم از
مذنب ها به
پر عشق بپر در
هوا و بر
گردون چو آفتاب
منزه ز جمله
مرکب ها نه
وحشتی دل عشاق
را چو مفردها نه خوف
قطع و جداییست
چون مرکب ها عنایتش
بگزیدست از پی
جان ها مسببش
بخریدست از
مسبب ها وکیل
عشق درآمد به
صدر قاضی کاب که تا دلش
برمد از قضا و
از گب ها زهی
جهان و زهی
نظم نادر و
ترتیب هزار شور
درافکند در
مرتب ها گدای
عشق شمر هر چه
در جهان
طربیست که عشق
چون زر کانست
و آن مذهب ها سلبت
قلبی یا عشق
خدعه و دها کذبت حاشا
لکن ملاحه و
بها ارید
ذکرک یا عشق
شاکرا لکن و لهت فیک
و شوشت فکرتی
و نها به
صد هزار لغت
گر مدیح عشق
کنم فزونترست
جمالش ز جمله
دب ها 233 کجاست
ساقی جان تا
به هم زند ما
را بروبد از
دل ما فکر دی و
فردا را چنو
درخت کم افتد
پناه مرغان را چنو امیر
بباید سپاه
سودا را روان
شود ز ره سینه
صد هزار پری چو بر
قنینه بخواند
فسون احیا را کجاست
شیر شکاری و
حمله های خوشش که پر
کنند ز آهوی
مشک صحرا را ز
مشرقست و ز
خورشید نور
عالم را ز آدمست
در و نسل و بچه
حوا را کجاست
بحر حقایق
کجاست ابر کرم که چشم
های روان داده
است خارا را کجاست
کان شه ما
نیست لیک آن
باشد که چشم
بند کند
سحرهاش بینا
را چنان
ببندد چشمت که
ذره را بینی میان روز
و نبینی تو
شمس کبری را ز
چشم بند ویست
آنک زورقی
بینی میان بحر
و نبینی تو
موج دریا را تو
را طپیدن زورق
ز بحر غمز کند چنانک
جنبش مردم به روز
اعمی را نخوانده
ای ختم الله
خدای مهر نهد همو گشاید
مهر و برد
غطاها را دو
چشم بسته تو
در خواب نقش
ها بینی دو چشم
باز شود پرده
آن تماشا را عجب
مدار اگر جان
حجاب جانانست ریاضتی کن
و بگذار نفس
غوغا را عجبتر
اینک خلایق
مثال پروانه همی پرند
و نبینی تو
شمع دل ها را چه
جرم کردی ای
چشم ما که
بندت کرد بزار و
توبه کن و ترک
کن خطاها را سزاست
جسم بفرسودن
این چنین جان
را سزاست مشی
علی الراس آن
تقاضا را خموش
باش که تا وحی
های حق شنوی که صد
هزار حیاتست
وحی گویا را 234 ز
جام ساقی باقی
چو خورده ای
تو دلا که
لحظه لحظه
برآری ز عربده
عللا مگر
ز زهره شنیدی
دلا به وقت
صبوح که بزم
خاص نهادم
صلای عیش صلا بلا
درست بلایش
بنوش و در می
بار چه می
گریزی آخر
گریز توست بلا پیاله
بر کف زاهد ز
خلق باکش نیست میان خلق
نشستست در
خلاست خلا زهی
پیاله که در
چشم سر همی
ناید ز
دست ساقی معنی
تو هم بنوش
هلا 235 مرا
بدید و نپرسید
آن نگار چرا ترش ترش
بگذشت از
دریچه یار چرا سبب
چه بود چه
کردم که بد
نمود ز من که خاطرش
بگرفتست این
غبار چرا ز
بامداد چرا
قصد خون عاشق
کرد چرا کشید
چنین تیغ
ذوالفقار چرا چو
دیدم آن گل او
را که رنگ
ریخته بود دمید
از دل مسکین
هزار خار چرا چو
لب به خنده
گشاید گشاده
گردد دل در آن
لبست همیشه
گشاد کار چرا میان
ابروی خود چون
گره زند از
خشم گره گره
شود از غم دل
فکار چرا زهی
تعلق جان با
گشاد و خنده
او یکی دمش
که نبینم شوم
نزار چرا جهان
سیه شود آن دم
که رو بگرداند نه
روز ماند و نی
عقل برقرار
چرا یکی
نفس که دل یار
ما ز ما برمید چرا رمید
ز ما لطف
کردگار چرا مگر
که لطف خدا
اوست ما غلط
کردیم وگر نه
خوبی او گشت
بی کنار چرا برون
صورت اگر لطف
محض دادی روی پیمبران ز
چه گشتند پرده
دار چرا 236 مبارکی
که بود در همه
عروسی ها در این
عروسی ما باد
ای خدا تنها مبارکی
شب قدر و ماه
روزه و عید مبارکی
ملاقات آدم و
حوا مبارکی
ملاقات یوسف و
یعقوب مبارکی
تماشای جنه
الماوی مبارکی
دگر کان به
گفت درناید نثار شادی
اولاد شیخ و
مهتر ما به
همدمی و خوشی
همچو شیر باد
و عسل به
اختلاط و وفا
همچو شکر و
حلوا مبارکی
تبارک ندیم و
ساقی باد بر آنک
گوید آمین بر
آنک کرد دعا 237 یار
ما دلدار ما
عالم اسرار ما یوسف
دیدار ما رونق
بازار ما بر
دم امسال ما
عاشق آمد پار
ما مفلسانیم
و تویی گنج ما
دینار ما کاهلانیم
و تویی حج ما
پیکار ما خفتگانیم
و تویی دولت
بیدار ما خستگانیم
و تویی مرهم
بیمار ما ما خرابیم
و تویی از کرم
معمار ما دوش
گفتم عشق را
ای شه عیار ما سر مکش
منکر مشو برده
ای دستار ما پس
جوابم داد او
کز توست این
کار ما هر چه
گویی وادهد
چون صدا کهسار
ما گفتمش
خود ما کهیم
این صدا گفتار
ما زانک که
را اختیار
نبود ای مختار
ما گفت
بشنو اولا شمه
ای ز اسرار ما هر ستوری
لاغری کی
کشاند بار ما گفتمش
از ما ببر
زحمت اخبار ما بلبلی
مستی بکن هم ز
بوتیمار ما هستی
تو فخر ما
هستی ما عار
ما احمد و
صدیق بین در
دل چون غار ما می
ننوشد هر میی
مست دردی خوار
ما خور ز دست
شه خورد مرغ
خوش منقار ما چون
بخسپد در لحد
قالب مردار ما رسته گردد
زین قفص طوطی
طیار ما خود
شناسد جای خود
مرغ زیرکسار
ما بعد ما
پیدا کنی در
زمین آثار ما گر
به بستان بی
توایم خار شد
گلزار ما ور به
زندان با
توایم گل
بروید خار ما گر
در آتش با
توایم نور
گردد نار ما ور به جنت
بی توایم نار
شد انوار ما از
تو شد باز
سپید زاغ ما و
سار ما بس کن و
دیگر مگو کاین
بود گفتار ما 238 هله
ای کیا نفسی
بیا در عیش را
سره برگشا این
فلان چه شد آن
فلان چه شد نبود مرا
سر ماجرا نهلد
کسی سر زلف او نرهد دلی
ز چنین لقا نکند
کسی ز خوشی
سفر نرود کسی
ز چنین سرا بهل
این همه بده
آن قدح که شنیده
ام کرم شما قدحی
که آن پر دل
شود بپرد دلم
به سوی سما خمش
این نفس دم دل
مزن که فدای
تو دل و جان ما 239 کرانی
ندارد بیابان
ما قراری
ندارد دل و
جان ما جهان
در جهان نقش و
صورت گرفت کدامست از
این نقش ها آن
ما چو
در ره ببینی
بریده سری که غلطان
رود سوی میدان
ما از
او پرس از او
پرس اسرار ما کز او
بشنوی سر
پنهان ما چه
بودی که یک گوش
پیدا شدی حریف زبان
های مرغان ما چه
بودی که یک
مرغ پران شدی برو
طوق سر سلیمان
ما چه
گویم چه دانم
که این داستان فزونست از
حد و امکان ما چگونه
زنم دم که هر
دم به دم پریشانترست
این پریشان ما چه
کبکان و بازان
ستان می پرند میان هوای
کهستان ما میان
هوایی که هفتم
هواست که بر اوج
آنست ایوان ما از
این داستان
بگذر از من
مپرس که درهم
شکستست دستان
ما صلاح
الحق و دین
نماید تو را جمال
شهنشاه و
سلطان ما 240 تو
جان و جهانی
کریما مرا چه جان و
جهان از کجا
تا کجا که
جان خود چه
باشد بر
عاشقان جهان خود
چه باشد بر
اولیا نه
بر پشت گاویست
جمله زمین که
در مرغزار تو
دارد چرا در
آن کاروانی که
کل زمین یکی
گاوبارست و تو
ره نما در
انبار فضل تو
بس دانه هاست که آن
نشکند زیر هفت
آسیا تو
در چشم نقاش و
پنهان ز چشم زهی چشم
بند و زهی
سیمیا تو
را عالمی غیر
هجده هزار زهی کیمیا
و زهی کبریا یکی
بیت دیگر بر
این قافیه بگویم
بلی وام دارم
تو را که
نگزارد این
وام را جز
فقیر که فقرست
دریای در وفا غنی
از بخیلی غنی
مانده ست فقیر از
سخاوت فقیر از
سخا 241 نرد
کف تو بردست
مرا شیر غم تو
خوردست مرا گشتم
چو خلیل اندر
غم تو آتشکده ها
سردست مرا در
خاک فنا ای دل بمران کز راندن
تو گردست مرا می
ران فرسی در
گلشن جان کز گلشن
جان وردست مرا در
شادی ما وهمی
نرسد کاین خنده
گری پرده ست
مرا صد
رخ ز درون سرخ
ست مرا یک رخ ز
برون زردست
مرا ای
احول ده این
هر دو جهان کز راحت
تو دردست مرا در
رهبریت ای مرد
طلب بر هر سر ره
مردست مرا خاموش
و مجو تو شهرت
خود کز راحت
تو دردست مرا 242 خیک
دل ما مشک تن
ما خوش
نازکنان بر
پشت سقا از
چشمه جان پر
کرد شکم کای تشنه
بیا ای تشنه
بیا سقا
پنهان وان مشک
عیان لیکن نبود
از مشک جدا گر
رقص کند آن
شیر علم رقصش نبود
جز رقص هوا دورم
ز نظر فعلم
بنگر تا بوی
بود بر عود
گوا از
بوی تو جان
قانع نشود ای چشمه
جان ای چشم
رضا 243 بگشا
در بیا درآ که
مبا عیش بی
شما به حق چشم
مست تو که
تویی چشمه وفا سخنم
بسته می شود
تو یکی زلف
برگشا انا و
الشمس و الضحی
تلف الحب و
الولا انا
فی العشق آیه
فاقرونی علی
الملا امه
العشق فاعرجوا
دونکم سلم
الهوی دیدمش
مست می گذشت
گفتم ای ماه
تا کجا گفت نی
همچنین مکن
همچنین در پیم
بیا در
پیش چون روان
شدم برگرفت
تیز تیزپا در پی گام
تیز او چه محل
باد و برق را انا
منذ رایتهم
انا صرت بلا
انا صوره فی
زجاجه نور
الارض و السما رکب
القلب نوره
فجلی القلب و
اصطفی کل من رام
نوره استضا
مثله استضا کیف
یلقاه غیره کل
من غیر فنا تو بیا بی
تو پیش من که
تو نامحرمی تو
را به
ثنا لابه
کردمش گفتم ای
جان جان فزا گفت یک دم
ثنا مگو که
دوی هست در
ثنا تو
دو لب از دوی
ببند بگشا دیده
بقا ز لب بسته
گر سخن بگشاید
گشا گشا ان
علینا بیانه
تو میا در
میان ما چو در
خانه دید تنگ
بکند مرد جامه
ها نی
که هر شب روان
تو ز تنت می
شود جدا به میان
روان تو صفتی
هست ناسزا که
گر آن ریگ
نیستی نامدی
باز چون صبا شب نرفتی
دوان دوان به
لب قلزم صفا بازآمد
و تا ویست
بنده بنده ست
خدا خدا ماند در
کیسه بدن چو
زر و سیم
ناروا جان
بنه بر کف طلب
که طلب هست
کیمیا تا تن از
جان جدا شدن
مشو از جان
جان جدا گر
چه نی را تهی
کنند نگذارند
بی نوا رو پی شیر
و شیر گیر که
علیی و مرتضی نیست
بودی تو قرن
ها بر تو
خواندند هل
اتی خط
حقست نقش دل
خط حق را
مخوان خطا الفی
لا شود و تو ز
الف لام گشت
لا هله دست و
دهان بشو که
لبش گفت الصلا چو
به حق مشتغل
شدی فارغ از
آب و گل شدی چو که بی
دست و دل شدی
دست درزن در
این ابا 244 چه
شدی گر تو
همچون من
شدییی عاشق ای
فتا همه روز
اندر آن جنون
همه شب اندر
این بکا ز
دو چشمت خیال
او نشدی یک
دمی نهان که دو صد
نور می رسد به
دو دیده از آن
لقا ز
رفیقان
گسستیی ز جهان
دست شستیی که مجرد
شدم ز خود که
مسلم شدم تو
را چو
بر این خلق می
تنم مثل آب و
روغنم ز برونیم
متصل به درونه
ز هم جدا ز
هوس ها گذشتیی
به جنون بسته
گشتیی نه جنونی
ز خلط و خون که
طبیبش دهد دوا که
طبیبان اگر
دمی بچشندی از
این غمی بجهندی ز
بند خود
بدرندی کتاب
ها هله
زین جمله
درگذر بطلب
معدن شکر که شوی
محو آن شکر چو
لبن در زلوبیا 245 از
برای صلاح
مجنون را بازخوان
ای حکیم افسون
را از
برای علاج بی
خبری درج کن در
نبیذ افیون را چون
نداری خلاص بی
چون شو تا ببینی
جمال بی چون
را دل
پرخون ببین تو
ای ساقی درده آن
جام لعل چون
خون را زانک
عقل از برای
مادونی سجده آرد
ز حرص هر دون
را باده
خواران به نیم
جو نخرند این دو قرص
درست گردون را نخوت
عشق را ز
مجنون پرس تا که در
سر چهاست
مجنون را گمرهی
های عشق بردرد صد هزاران
طریق و قانون
را ای
صبا تو برو
بگو از من از کرم
بحر در مکنون
را گر
چه از خشم
گفته ای نکنم روح بخش
این حماء
مسنون را شمس
تبریز موسی
عهدی در فراقت
مدارهارون
را 246 صد
دهل می زنند
در دل ما بانگ آن
بشنویم ما
فردا پنبه
در گوش و موی
در چشمست غم فردا و
وسوسه سودا آتش
عشق زن در این
پنبه همچو حلاج
و همچو اهل
صفا آتش
و پنبه را چه
می داری این دو
ضدند و ضد
نکرد بقا چون
ملاقات عشق
نزدیکست خوش لقا
شو برای روز
لقا مرگ
ما شادی و
ملاقاتست گر تو را
ماتمست رو زین
جا چونک
زندان ماست
این دنیا عیش باشد
خراب زندان ها آنک
زندان او چنین
خوش بود چون بود
مجلس جهان آرا تو
وفا را مجو در
این زندان که در این
جا وفا نکرد
وفا 247 بانگ
تسبیح بشنو از
بالا پس تو هم
سبح اسمه
الاعلی گل
و سنبل چرد
دلت چون یافت مرغزاری
که اخرج
المرعی یعلم
الجهر نقش این
آهوست ناف مشکین
او و مایخفی نفس
آهوان او چو
رسید روح را
سوی مرغزار
هدی تشنه
را کی بود
فراموشی چون
سنقرئک فلا
تنسی 248 گوش
من منتظر پیام
تو را جان به
جان جسته یک
سلام تو را در
دلم خون شوق
می جوشد منتظر بوی
جوش جام تو را ای
ز شیرینی و
دلاویزی دانه حاجت
نبوده دام تو
را کرده
شاهان نثار
تاج و کمر مر قبای
کمین غلام تو
را ز
اول عشق من
گمان بردم که تصور
کنم ختام تو
را سلسله
ام کن به پای
اشتر بند من طمع کی
کنم سنام تو
را آنک
شیری ز لطف تو
خوردست مرگ بیند
یقین فطام تو
را به
حق آن زبان
کاشف غیب که به
گوشم رسان
پیام تو را به
حق آن سرای
دولت بخش بنمایم ز
دور بام تو را گر
سر از سجده تو
سود کند چه زیانست
لطف عام تو را شمس
تبریز این دل
آشفته بر جگر
بسته است نام
تو را 249 دل
بر ما شدست
دلبر ما گل ما بی
حدست و شکر ما ما
همیشه میان
گلشکریم زان دل ما
قویست در بر
ما زهره
دارد حوادث
طبعی که بگردد
بگرد لشکر ما ما
به پر می پریم
سوی فلک زانک
عرشیست اصل
جوهر ما ساکنان
فلک بخور کنند از صفات
خوش معنبر ما همه
نسرین و
ارغوان و گلست بر زمین
شاهراه کشور
ما نه
بخندد نه
بشکفد عالم بی نسیم
دم منور ما ذره
های هوا پذیرد
روح از دم عشق
روح پرور ما گوش
ها گشته اند
محرم غیب از زبان و
دل سخنور ما شمس
تبریز ابرسوز
شدست سایه اش
کم مباد از سر
ما 250 هین
که منم بر در
در برگشا بستن
در نیست نشان
رضا در
دل هر ذره تو
را درگهیست تا نگشایی
بود آن در خفا فالق
اصباحی و رب
الفلق باز کنی
صد در و گویی
درآ نی
که منم بر در
بلک توی راه بده
در بگشا خویش
را آمد
کبریت بر آتشی گفت برون
آ بر من دلبرا صورت
من صورت تو
نیست لیک جمله
توام صورت من
چون غطا صورت
و معنی تو شوم
چون رسی محو شود
صورت من در
لقا آتش
گفتش که برون
آمدم از خود
خود روی بپوشم
چرا هین
بستان از من
تبلیغ کن بر همه
اصحاب و همه
اقربا کوه
اگر هست چو کاهش
بکش داده امت
من صفت کهربا کاه
ربای من که می
کشد نه
از عدم آوردم
کوه حرا در
دل تو جمله
منم سر به سر سوی دل
خویش بیا
مرحبا دلبرم
و دل برم ایرا
که هست جوهر دل
زاده ز دریای
ما نقل
کنم ور نکنم
سایه را سایه من
کی بود از من
جدا لیک
ز جایش ببرم
تا شود وصلت او
ظاهر وقت جلا تا
که بداند که
او فرع ماست تا
که جدا گردد
او از عدا رو
بر ساقی و شنو
باقیش تات بگوید
به زبان بقا 251 پیشتر
آ پیشتر ای
بوالوفا از من و ما
بگذر و زوتر
بیا پیشتر
آ درگذر از ما
و من پیشتر آ
تا نه تو باشی
نه ما کبر
و تکبر بگذار
و بگیر در عوض
کبر چنین
کبریا گفت
الست و تو
بگفتی بلی شکر
بلی چیست
کشیدن بلا سر
بلی چیست که
یعنی منم حلقه زن
درگه فقر و
فنا هم
برو از جا و هم
از جا مرو جا ز کجا
حضرت بی جا
کجا پاک
شو از خویش و
همه خاک شو تا که ز
خاک تو بروید
گیا ور
چو گیا خشک
شوی خوش بسوز تا که ز
سوز تو فروزد
ضیا ور
شوی از سوز چو
خاکستری باشد
خاکستر تو
کیمیا بنگر
در غیب چه سان
کیمیاست کو ز کف
خاک بسازد تو
را از
کف دریا
بنگارد زمین دود سیه
را بنگارد سما لقمه
نان را مدد
جان کند باد نفس
را دهد این
علم ها پیش
چنین کار و
کیا جان بده فقر به
جان داند جود
و سخا جان
پر از علت او
را دهی جان
بستانی خوش و
بی منتها بس
کنم این گفتن
و خامش کنم در خمشی
به سخن جان
فزا 252 نذر
کند یار که
امشب تو را خواب
نباشد ز طمع
برتر آ حفظ
دماغ آن مدمغ
بود چونک سهر
باید یار مرا هست
دماغ تو چو
زیت چراغ هست چراغ
تن ما بی وفا گر
دبه پرزیت بود
سود نیست صبح
شود گشت چراغت
فنا دعوت
خورشید به از
زیت تو چند چراغ
ارزد آن یک
صلا چشم
خوشش را ابدا
خواب نیست مست کند
چشم همه خلق
را جمله
بخسپند و تبسم
کند چشم خوشش
بر خلل چشم ها پس
لمن الملک
برآید به چرخ کو ملکان
خوش زرین قبا کو
امرا کو وزرا
کو مهان بهر بلادالله
حافظ کجا اهل
علم چون شد و
اهل قلم دیو نیابی
تو به دیوان
سرا خانه
و تنشان شده
تاریک و تنگ چونک
ببردیم یکی دم
ضیا گرد
که بادش برود
چون شود افتد بر
خاک سیه بی
نوا چون
بجهند از حجب
خواب خویش بازبمالند
سبال جفا اه
چه فراموش
گرند این گروه دانششان
هیچ ندارد بقا زود
فراموش شود
سوز شمع بر دل
پروانه ز جهل
و عما بازبیاید
به پر نیم سوز بازبسوزد
چو دل ناسزا نذر
تو کن حکم تو
کن حاکمی بر شب و بر
روز و سحر ای
خدا 253 چند
نهان داری آن
خنده را آن مه
تابنده
فرخنده را بنده
کند روی تو صد
شاه را شاه
کند خنده تو
بنده را خنده
بیاموز گل سرخ
را جلوه کن
آن دولت
پاینده را بسته
بدانست در
آسمان تا بکشد
چون تو
گشاینده را دیده
قطار شترهای
مست منتظرانند
کشاننده را زلف
برافشان و در
آن حلقه کش حلق دو صد
حلقه رباینده
را روز
وصالست و صنم
حاضرست هیچ
مپا مدت آینده
را عاشق
زخمست دف سخت
رو میل لبست
آن نی نالنده
را بر
رخ دف چند
طپانچه بزن دم ده آن
نای سگالنده
را ور
به طمع ناله
برآرد رباب خوش بگشا
آن کف بخشنده
را عیب
مکن گر غزل
ابتر بماند نیست وفا
خاطر پرنده را 254 باده
ده آن یار قدح
باره را یار
ترش روی
شکرپاره را منگر
آن سوی بدین
سو گشا غمزه غمازه
خون خواره را دست
تو می مالد
بیچاره وار نه به کفش
چاره بیچاره
را خیره
و سرگشته و بی
کار کن این خرد
پیر همه کاره
را ای
کرمت شاه
هزاران کرم چشمه
فرستی جگر
خاره را طفل
دوروزه چو ز
تو بو برد می
کشد او سوی تو
گهواره را ترک
کند دایه و صد
شیر را ای بدل
روغن کنجاره
را خوب
کلیدی در
بربسته را خوب کمندی
دل آواره را کار
تو این باشد
ای آفتاب نور فرستی
مه و استاره
را منتظرش
باش و چو مه
نور گیر ترک کن
این گنگل و
نظاره را رحمت
تو مهره دهد
مار را خانه
دهد عقرب
جراره را یاد
دهد کار
فراموش را باد دهد
خاطر سیاره را هر
بت سنگین ز
دمش زنده شد تا چه
دمست آن بت
سحاره را خامش
کن گفت از این
عالم است ترک کن
این عالم
غداره را 255 خیز
صبوحی کن و
درده صلا خیز که
صبح آمد و وقت
دعا کوزه
پر از می کن و
در کاسه ریز خیز
مزن خنبک و خم
برگشا دور
بگردان و مرا
ده نخست جان مرا
تازه کن ای
جان فزا خیز
که از هر طرفی
بانگ چنگ در فلک
انداخت ندا و
صدا تنتن
تنتن شنو و تن
مزن وقت تو
خوش ای قمر
خوش لقا در
سرم افکن می و
پابند کن تا نروم
بیهده از جا
به جا زان
کف دریاصفت
درنثار آب
درانداز چو
کشتی مرا پاره
چوبی بدم و از
کفت گشته ام
ای موسی جان
اژدها عازر
وقتم به دمت
ای مسیح حشر شدم
از تک گور فنا یا
چو درختم که
به امر رسول بیخ کشان
آمدم اندر فلا هم
تو بده هم تو
بگو زین سپس ای دهن و
کف تو گنج بقا خسرو
تبریز تویی
شمس دین سرور
شاهان جهان
علا 256 داد
دهی ساغر و
پیمانه را مایه دهی
مجلس و میخانه
را مست
کنی نرگس مخمور
را پیش کشی
آن بت دردانه
را جز
ز خداوندی تو
کی رسد صبر و
قرار این دل
دیوانه را تیغ
برآور هله ای
آفتاب نور ده
این گوشه
ویرانه را قاف
تویی مسکن
سیمرغ را شمع
تویی جان چو
پروانه را چشمه
حیوان بگشا هر
طرف نقل کن آن
قصه و افسانه
را مست
کن ای ساقی و
در کار کش این بدن
کافر بیگانه
را گر
نکند رام چنین
دیو را پس چه شد
آن ساغر
مردانه را نیم
دلی را به چه
آرد که او پست کند
صد دل فرزانه
را از
پگه امروز چه
خوش مجلسیست آن صنم و
فتنه فتانه را بشکند
آن چشم تو صد
عهد را مست کند
زلف تو صد
شانه را یک
نفسی بام برآ
ای صنم رقص درآر
استن حنانه را شرح
فتحنا و
اشارات آن قفل بگوید
سر دندانه را شاه
بگوید شنود
پیش من ترک کنم
گفت غلامانه
را 257 لعل
لبش داد کنون
مر مرا آنچ تو را
لعل کند مر
مرا گلبن
خندان به دل و
جان بگفت برگ منت
هست به گلشن
برآ گر
نخریدست جهان
را ز غم مژده چرا
داد خدا کاشتری در
بن خانه ست
جهان تنگ و
منگ زود
برآیید به بام
سرا صورت
اقبال شکرریز
گفت شکر چو کم
نیست شکایت
چرا ساغر
بر دست خرامان
رسید فخر من و
فخر همه ماورا جام
مباح آمد هین
نوش کن با زره از
غابر و از
ماجرا ساغر
اول چو دود بر
سرت سجده کند
عقل جنون تو
را فاش
مکن فاش تو
اسرار عرش در سخنی
زاده ز تحت
الثری 258 گر
بنخسبی شبی ای
مه لقا رو به تو
بنماید گنج
بقا گرم
شوی شب تو به
خورشید غیب چشم تو را
باز کند توتیا امشب
استیزه کن و
سر منه تا که
ببینی ز سعادت
عطا جلوه
گه جمله بتان
در شبست نشنود آن
کس که بخفت
الصلا موسی
عمران نه به
شب دید نور سوی درختی
که بگفتش بیا رفت
به شب بیش ز ده
ساله راه دید درختی
همه غرق ضیا نی
که به شب احمد
معراج رفت برد
براقیش به سوی
سما روز
پی کسب و شب از
بهر عشق چشم بدی
تا که نبیند
تو را خلق
بخفتند ولی
عاشقان جمله شب
قصه کنان با
خدا گفت
به داوود خدای
کریم هر کی کند
دعوی سودای ما چون
همه شب خفت
بود آن دروغ خواب کجا
آید مر عشق را زان
که بود عاشق
خلوت طلب تا غم دل
گوید با دلربا تشنه
نخسپید مگر
اندکی تشنه کجا
خواب گران از
کجا چونک
بخسپید به
خواب آب دید یا لب جو
یا که سبو یا
سقا جمله
شب می رسد از
حق خطاب خیز غنیمت
شمر ای بی نوا ور
نه پس مرگ تو
حسرت خوری چونک شود
جان تو
از تن جدا جفت
ببردند و زمین
ماند خام هیچ ندارد
جز خار و گیا من
شدم از دست تو
باقی بخوان مست شدم
سر نشناسم ز
پا شمس
حق مفخر
تبریزیان بستم لب
را تو بیا
برگشا 259 پیش
کش آن شاه
شکرخانه را آن گهر
روشن دردانه
را آن
شه فرخ رخ بی
مثل را آن مه دریادل
جانانه را روح
دهد مرده
پوسیده را مهر دهد
سینه بیگانه
را دامن
هر خار پر از
گل کند عقل دهد
کله دیوانه را در
خرد طفل
دوروزه نهد آنچ نباشد
دل فرزانه را طفل
کی باشد تو
مگر منکری عربده
استن حنانه را مست
شوی و شه
مستان شوی چونک
بگرداند
پیمانه را بیخودم
و مست و
پراکنده مغز ور نه نکو
گویم افسانه
را با
همه بشنو که
بباید شنود قصه شیرین
غریبانه را بشکند
آن روی دل ماه
را بشکند آن
زلف دو صد
شانه را قصه
آن چشم کی
یارد گزارد ساحر
ساحرکش فتانه
را بیند
چشمش که چه
خواهد شدن تا ابد او
بیند پیشانه
را راز
مگو رو عجمی
ساز خویش یاد کن آن
خواجه علیانه
را 260 چرخ
فلک با همه
کار و کیا گرد خدا
گردد چون آسیا گرد
چنین کعبه کن
ای جان طواف گرد چنین
مایده گرد ای
گدا بر
مثل گوی به
میدانش گرد چونک شدی
سرخوش بی دست
و پا اسب
و رخت راست بر
این شه طواف گر چه بر
این نطع روی
جا به جا خاتم
شاهیت در
انگشت کرد تا که شوی
حاکم و
فرمانروا هر
که به گرد دل
آرد طواف جان جهانی
شود و دلربا همره
پروانه شود
دلشده گردد بر
گرد سر شمع ها زانک
تنش خاکی و دل
آتشی ست میل سوی
جنس بود جنس
را گرد
فلک گردد هر
اختری زانک بود
جنس صفا با
صفا گرد
فنا گردد جان
فقیر بر مثل
آهن و آهن ربا زانک
وجودست فنا
پیش او شسته نظر
از حول و از
خطا مست
همی کرد وضو
از کمیز کز حدثم
بازرهان ربنا گفت
نخستین تو حدث
را بدان کژمژ و
مقلوب نباید
دعا زانک
کلیدست و چو
کژ شد کلید وا شدن
قفل نیابی عطا خامش
کردم همگان
برجهید قامت چون
سرو بتم زد
صلا خسرو
تبریز شهم شمس
دین بستم لب
را تو بیا
برگشا 261 هان
ای طبیب
عاشقان
سوداییی دیدی
چو ما یا صاحبی
اننی مستهلک
لو لاکما ای
یوسف صد انجمن
یعقوب دیدستی
چو من اصفر خدی
من جوی و ابیض
عینی من بکا از
چشم یعقوب صفی
اشکی دوان بین
یوسفی تجری
دموعی بالولا
من مقلتی عین
الولا صد
مصر و صد
شکرستان
درجست اندر
یوسفان الصید جل
او صغر فالکل
فی جوف الفرا اسباب
عشرت راست شد
هر چه دلم می
خواست شد فالوقت
سیف قاطع لا
تفتکر فیما
مضی جان
باز اندر عشق
او چون سبط
موسی را مگو اذهب
و ربک قاتلا
انا قعودها
هنا هرگز
نبینی در جهان
مظلومتر زین
عاشقان قولوا
لاصحاب الحجی
رفقا بارباب
الهوی گر
درد و فریادی
بود در عاقبت
دادی بود من فضل رب
محسن عدل علی
العرش استوی گر
واقفی بر شرب
ما وز ساقی
شیرین لقا الزمه و
اعلم ان ذا من
غیره لا
یرتجی کردیم
جمله حیله ها
ای حیله آموز
نهی ماذا تری
فیما تری یا
من یری ما لا
یری خاموش
و باقی را بجو
از ناطق اکرام
خو فالفهم من
ایحائه من کل
مکروه شفا 262 فیما
تری فیما تری
یا من یری و لا
یری العیش فی
اکنافنا و
الموت فی
ارکاننا ان
تدننا طوبی
لنا ان تحفنا
یا ویلنا یا نور
ضو ناظرا یا
خاطرا مخاطرا ندعوک
ربا حاضرا من
قلبنا تفاخرا فکن لنا
فی ذلنا برا
کریما غافرا من
می روم توکلی
در این ره و در
این سرا اگر نواله
ای رسد نیمی
مرا نیمی تو
را خود
کی رود کشتی
در او که او
تهی بیرون رود کیل گهر
همی رسد بر
مشتری و مشترا کیل
گهر همی رسد
قرص قمر همی
رسد نور بصر
همی رسد
اندکترین
چیزها خوش
اندرآ در
انجمن جز بر
شکر لگد مزن جز بر
قرابی ها مزن
جر بر بتان
جان فزا 263 به
شکرخنده اگر
می ببرد جان
مرا متع الله
فوادی بحبیبی
ابدا جانم
آن لحظه بخندد
که ویش قبض
کند انما
یوم اجزای اذا
اسکرها مغز
هر ذره چو از
روزن او مست
شود سبحت
راقصه عز
حبیبی و علا چونک
از خوردن باده
همگی باده شوم انا نقل و
مدام
فاشربانی و
کلا هله
ای روز چه
روزی تو که
عمر تو دراز یوم وصل و
رحیق و نعیم و
رضا تن
همچون خم ما
را پی آن باده سرشت نعم ما
قدر ربی
لفوادی و قضا خم
سرکه دگرست و
خم دوشاب دگر کان فی
خابیه الروح
نبیذ فغلی چون
بخسپد خم باده
پی آن می جوشد انما
القهوه تغلی
لشرور و دما می
منم خود که
نمی گنجم در
خم جهان برنتابد
خم نه چرخ کف و
جوش مرا می
مرده چه خوری
هین تو مرا
خور که میم انا
زق ملات فیه
شراب و سقا وگرت
رزق نباشد من
و یاران بخوریم فانصتوا و
اعترفوا
معشرا اخوان
صفا 264 لی
حبیب حبه یشوی
الحشا لو یشا
یمشی علی عینی
مشا روز
آن باشد که
روزیم او بود ای خوشا
آن روز و روزی
ای خوشا آن
چه باشد کو
کند کان نیست
خوش قد
رضینا یفعل
الله ما یشا خار
او سرمایه گل
ها بود انه
المنان فی کشف
الغشا هر
چه گفتی یا
شنیدی پوست
بود لیس لب
العشق سرا قد
فشا کی
به قشر پوست
ها قانع شود ذو لباب
فی التجلی قد
نشا من
خمش کردم غمش
خامش نکرد عافنا من
شر واش قد وشا 265 راح
بفیها و الروح
فیها کم
اشتهیها قم
فاسقنیها این
راز یارست این
ناز یارست آواز
یارست قم
فاسقنیها ادرکت
ثاری قبلت
جاری فازداد
ناری قم
فاسقنیها لب
بوسه بر شد
جفت شکر شد خود تشنه
تر شد قم
فاسقنیها الله
واقی و السعد
ساقی نعم
التلاقی قم
فاسقنیها هر
چند یارم گیرد
کنارم من
بی قرارم قم
فاسقنیها ساقی
مواسی یسخوا
بکاسی یحلف
براسی قم
فاسقنیها در
گوش من باد
خوش مژده ای
داد زان سرو
آزاد قم
فاسقنیها کاسا
اداری عقل
السکاری منهم
تواری قم
فاسقنیها می
گفت من خوش وی
گفت می چش ما در
کشاکش قم
فاسقنیها 266 هیج
نومی و نفی
ریح علی الغور
هفا اذکرنی
و امضه طیب
زمان سلفا یا
رشا الحاظه
صیرن روحی
هدفا یا قمرا
الفاظه اورثن
قلبی شرفا شوقنی
ذوقنی ادرکنی
اضحکنی افقرنی
اشکرنی صاحب
جود و علا اذا
حدا طیبنی و
ان بدا غیبنی و ان نای
شیبنی لا زال
یوم الملتقی اکرم
بحبی سامیا
اضحی لصید
رامیا حتی
رمی باسهم
فیهن سقمی و
شفا یا
قمر الطوارق
تاجا علی
المفارق لاح من
المشارق بدل
لیلتی ضحی لاح
مفاز حسن یفتح
عنها الوسن یا ثقتی
لا تهنوا و
اعتجلوا
مغتنما یا
نظری صل لما
غمضت عنه
النظرا اغضبه
فاستترا عاد
الی ما لا یری کن
دنفا مقتربا
ممتثلا
مضطربا منتقلا
مغتربا مثل
شهاب فی السما یا
من یری و لا
یری زال عن
العین الکری قلبی عشیق
للسری
فانتهضوا
لماورا 267 قد
اشرقت الدنیا
من نور حمیانا البدر غدا
ساقی و الکاس
ثریانا الصبوه
ایمانی و
الخلوه
بستانی و المشجر
ندمانی و
الورد محیانا من
کان له عشق
فالمجلس
مثواه من
کان له عقل
ایاه و ایانا من
ضاق به دار او
اعطشه نار تهدیه الی
عین یسترجع
ریانا من
لیس له عین
یستبصر عن غیب فلیات علی
شوق فی خدمه
مولانا یا
دهر سوی صدر
شمس الحق
تبریز هل ابصر
فی الدنیا
انسانک
انسانا طوبی
لک یا مهدی قد
ذبت من الجهد اعرضت
عن الصوره کی
تدرک معنانا من
کان له هم
یفنیه و یردیه فلیشرب و
لیسکر من قهوه
مولانا 268 فدیتک
یا ذا الوحی
آیاته تتری تفسرها
سرا و تکنی به
جهرا و
انشرت امواتا
و احییتهم بها فدیتک ما
ادریک بالامر
ما ادری فعادوا
سکاری فی
صفاتک کلهم و ما
طعموا ثما و
لا شربوا خمرا ولکن
بریق القرب
افنی عقولهم فسبحان من
ارسی و سبحان
من اسری سلام
علی قوم تنادی
قلوبهم بالسنه
الاسرار شکرا
له شکرا فطوبی
لمن ادلی من
الجد دلوه و فی
الدلو حسنا
یوسف قال یا
بشری یطالع
فی شعشاع و
جنه یوسف حقائق
اسرار یحیط
بها خبرا تجلی
علیه الغیب و
اندک عقله کما اندک
ذاک الطور و
استهدم
الصخرا فظل
غریق العشق
روحا مجسما و نورا
عظیما لم یذر
دونه سترا 269 تعالوا
بنا نصفوا
نخلی التدللا و من لحظکم
نجلی الفواد
من الجلا نعود
الی صفو
الرحیق بمجلس تدور بنا
الکاسات تتلو
علی الولا رحیقا
رقیقا صافیا
متلالاا فنخلوا
بها یوما و
یوما علی
الملا شرابا
اذا ما ینشر
الریح طیبها تحن الیها
الوحش من جانب
الفلا خوابی
الحمیرا
افتحوها
لعشره بمفتاح
لقیاکم لیرخص
ما غلا یتابع
سکر الراح سکر
لقائکم فیسکر من
یهوی و یفنی
من قلا انا
شدکم بالله
تعفون
اننی لقد ذبت
بالاشواق و
الحب و الولا لمولا
تری فی حسنه و
جماله امانا من
الافات و
الموت و البلا سقی
الله ارضا شمس
دین یدوسها کلا الله
تبریزا باحسن
ما کلا 270 افدی
قمرا لاح
علینا و تلالا ما احسنه
رب تبارک و
تعالی قد
حل بروحی
فتضاعفت حیاه و الیوم نای
عنی عزا و
جلالا ادعوه
سرارا و
انادیه جهارا ان ابدلنی
الصبوه طیفا و
خیالا لو
قطعنی دهری لا
زلت انادی کی تخترق
الجب و یروین
وصالا لا
مل من العشق و
لو مر قرون حاشاه
ملالا بی
حاشای ملالا العاشق
حوت و هوی
العشق کنجر هل مل اذا
ما سکن الحوت
زلالا 271 تعالوا
کلنا ذا الیوم
سکری باقداح
تخامرنا و
تتری سقانا
ربنا کاسا
دهاقا فشکرا ثم
شکرا ثم شکرا تعالوا
ان هذا یوم
عید تجلی فیه
ما ترجون جهرا طوارق
زرننا و اللیل
ساجی فما ابقین
فی التضییق
صدرا ز
کف هر یکی
دریای بخشش نثرن
جواهرا جما و
وفرا 272 حداء
الحادی صباحا
بهواکم
فاتینا صدنا عنکم
ظباء حسدونا
فابینا و
تلاقینا
ملاحا فی
فناکم خفرات فتعاشقنا
بغنج فسبونا و
سبینا عذل
العاذل یوما
عن هواکم
ناصحیا ان یخافوا
عن هواکم
فسمعنا و
عصینا و
رایناکم
بدورا فی
سماوات
المعالی فاستترنا
کنجوم بضیاکم
و اهتدینا بدرنا
مثل خطیب امنا
فی یوم عید فاصطفینا
حول بدر فی
صلوه اقتدینا فدهشنا
من جمال یوسف
ثم افقنا فاذا
کاسات راح
کدماء بیدینا فبلا
فم شربنا و
بلا روح سکرنا فبلا راس
فخرنا و بلا
رجل سرینا فبلا
انف شممنا و
بلا عقل فهمنا و بلا شدق
ضحکنا و بلا
عین بکینا نور
الله زمانا
حازنا الوصل
امانا و سقی
الله مکانا
بحبیب
التقینا و
شربنا من مدام
سکر ذات قوام فی قعود و
قیام فظهرنا و
اختفینا فهززنا
غصن مجد
فنثرنا تمر
وجد فاذا نحن
سکاری فطفقنا
و اجتبینا 273 طال
ما بتنا بلاکم
یا کرامی و
شتنا یا حبیب
الروح این
الملتقی
اوحشتنا حبذا
شمس العلی من
ساعه نورتنا مرحبا بدر
الدجی من لیله
ادهشتنا لیس
نبغی غیرکم قد
طال ما جربتنا ما لنا
مولا سواکم
طال ما فتشتنا یا
نسیم الصبح
انی عند ما
بشرتنی یا خیال
الوصل روحی
عند ما جمشتنا یا
فراق الشیخ
شمس الدین من
تبریزنا کم تری فی
وجهنا آثار ما
حرشتنا 274 ایه
یا اهل
الفرادیس
اقروا
منشورنا و ادهشوا
من خمرنا و
استسمعوا
ناقورنا حورکم
تصفر عشقا
تنحنی من ناره لو رات فی
جنح لیل او
نهار حورنا جاء
بدر کامل قد
کدر الشمس
الضحی فی قیان
خادمات و
استقروا
دورنا الف
بدر حول بدری سجدا خروا
له طیبوا ما
حولنا و
استشرقوا
دیجورنا قد
سکرنا من
حواشی بدرهم
اکرم بهم استجابوا
بغینا و
استکثروا
میسورنا 275 ابصرت
روحی ملیحا
زلزلت
زلزالها انعطش
روحی فقلت ویح
روحی مالها ذاق
من شعشاع خمر
العشق روحی
جرعه طار فی جو
الهوی و
استقلعت
اثقالها صار
روحی فی هواه
غارقا حتی دری لو تلقاه
ضریر تائه
احوالها فی
الهوی من لیس
فی الکونین
بدر مثله ان روحی
فی الهوی من
لا تری
امثالها لم
تمل روحی الی
مال الی ان
اعشقت رامت
الاموال کی
تنثر له
اموالها لم
تزل سفن الهوی
تجری بها مذ
اصبحت فی بحار
العز و
الاقبال یوما
یالها عین
روحی قد
اصابتها
فاردتها بها حین عدت
فضلها و
استکثرت
اعمالها افلحت
من بعد هلک ان
اعوان الهوی اعتنوا فی
امرها ان
خففوا حمالها آه
روحی من هوی
صدر کبیر فائق کل مدح
قالها فیه
ازدرت
اقوالها ییاس
النفس اللقاء
من وصال فائت حین تتلو
فی کتاب الغیب
من افعالها حبذا
احسان مولی
عاد روحا اذ
نفث ناولتها
شربه صفی لها
احوالها ان
روحی تقشع
اللقیات فی
الماضی مدا ثم لا
تبصر مضی اذ
تفکر
استقبالها اختفی
العشق الثقیل
فی ضمیری دره ان روحی
اثقلت من دره
قد شالها مثله
ان اثقل الیوم
المخاض حره اوقعتها
فی ردی لم
تغنها
احجالها غیر
ان سیدا جادت
لها الطافه ان روحی
ربوه و
استنزلت
اطلالها سیدا
مولی عزیزا
کاملا فی امره شمس دین
مالک اوفت لها
آمالها صادف
المولی بروحی
و هی فی ذاک
الردی من زمان
اکرمته ما رات
اذلالها جاء
من تبریز
سربال نسیج
بالهوی اکتست
روحی صباحا
انزعت
سربالها قالت
الروح
افتخارا اصطفانا
فضله ثم غارت
بعد حین من
مقال نالها 276 یا
خفی الحسن بین
الناس یا نور
الدجی انت شمس
الحق تخفی بین
شعشاع الضحی کاد
رب العرش یخفی
حسنه من نفسه غیره منه
علی ذاک
الکمال
المنتهی لیتنی
یوما اخر میتا
فی فیه ان فی
موتی هناک
دوله لا ترتجی فی
غبار نعله کحل
یجلی عن عمی فی عیون
فضله الوافی
زلال للظما غیر
ان السیر و
النقلان فی
ذاک الهوی مشکل صعب
مخوف فیه
اهراق الدما نوره
یهدی الی قصر
رفیع آمن لا ابالی
من ضلال فیه
لی هذا الهدی ابشری
یا عین من
اشراق نور
شامل ما
علیک من ضریر
سرمدی لا یری اصبحت
تبریز عندی
قبله او مشرقا ساعه اضحی
لنور ساعه
ابغی الصلا ایها
الساقی ادر
کاس البقا من
حبه طال ما
بتنا مریضا
نبتغی هذا
الشفا لا
نبالی من لیال
شیبتنا برهه بعد ما
صرنا شبابا من
رحیق دائما ایها
الصاحون فی
ایامه تعسا
لکم اشربوا
اخواننا من
کاسه طوبی لنا حصحص
الحق الحقیق
المستضی من
فضله سوف یهدی
الناس من
ظلماتهم نحو
الفضا یا
لها من سو حظ
معرض عن فضله منکر
مستکبر حیران
فی وادی الردی معرض
عن عین هدل
مستدیم للبقا طالب
للماء فی
وسواس یوم
للکری عین
بحر فجرت من
ارض تبریز لها ارض
تبریز فداک
روحنا نعم
الثری 277 سبق
الجد الینا
نزل الحب
علینا سکن العشق
لدینا فسکنا و
ثوینا زمن
الصحو ندامه
زمن السکر
کرامه خطر العشق
سلامه ففتنا و
فنینا فسقانا
و سبانا و
کلانا و رعانا و من
الغیب اتانا
فدعانا و
اتینا فوجدناه
رفیقا و مناصا
و طریقا و شرابا و
رحیقا فسقانا
و سقینا صدق
العشق مقالا
کرم الغیب
توالی و من
الخلف تعالی
فوفانا و
وفینا ملاء
الطارق کاسا
طرد الکاس
نعاسا مهد السکر
اساسا و علی
ذاک بنینا فراینا
خفرات و مغان
حسنات سرجا فی
ظلمات فدهشنا
و هوینا فالهین
نظرنا فشکرنا
و سکرنا و
من السکر
عبرنا کفت
العبره زینا فرحعنا
بیسار و ربی
ذات قرار و حکینا
لمشاه و شهدنا
و الینا 278 انا
لا اقسم الا
برجال صدقونا انا لا
اعشق الا
بملاح عشقونا فصبوا
ثم صبینا
فاتوا ثم
اتینا لهم الفضل
علینا لم مما
سبقونا ففتحنا
حدقات و غنمنا
صدقات و
سرقنا سرقات
فاذا هم
سرقونا فظفرنا
بقلوب و علمنا
بغیوب فسقی الله
و سقیا لعیون
رمقونا لحق
الفضل و الا
لهتکنا و
هلکنا ففررنا و
نفرنا فاذا هم
لحقونا انا
لولای احاذر
سخط الله لقلت رمق العین
لزاما خلقونا
خلقونا فتعرض
لشموس مکنت
تحت نفوس و سقونا
بکووس رزقونا
رزقونا 279 مولانا
مولانا
اغنانا
اغنانا امسینا
عطشانا
اصبحنا ریانا لا
تاسی لا تنسی
لا تخشی
طغیانا اوطانا
اوطانا من
اجلک اوطانا شرفنا
آنسنا ان کنت
سکرانا یا بارق
یا طارق
عانقنا
عریانا من
کان ارضیا ما
جاء مرضیا فلیعبد
فلیعبد
فرقانا
فرقانا من
کان علویا قد
جاء حلویا نرویهم
معنانا
الوانا
الوانا و
الباقی و
الباقی بینه
یا ساقی یا محسن
یا محسن
احسانا
احسانا 280 یا
منیر الخد یا
روح البقا یا مجیر
البدر فی کبد
السما انت
روح الله فی
اوصافه انت کشاف
الغطا بحر
العطا تقتل
العشاق عدلا
کاملا ثم
تحییهم
بغمزات الرضا صائد
الابطال من
عین الظبا مالک
الملاک فی رق
الهوی قوم
عیسی لو راو
احیائه عالم الحس
انکروا عیسی
اذا این
موسی لو رای
تبیانه لم یواس
الخضر یوما
کاملا لیت
ابونا آدم
یدری به اذنای من
جنه لما بکا هجره
نار هوینا
قعره یا شفیعا
قل لنا این
الردا خده
نار یطفی
نارنا یطفی
النیران نار
من رآی 281 یا
ساقی المدامه
حی علی الصلا املا
زجاجنا بحمیا
فقد خلا جسمی
زجاجتی و
محیاک قهوتی یا کامل
الملاحه و
اللطف و العلا ما
فاز عاشق
بمحیاک ساعه الا و فی
الصدود تلاشی
من البلا الموت
فی لقائک یا
بدر طیب حاشاک
بل لقاوک امن
من البلا لما
تلا هواک
صفاتا لمهجتی فیها
حمائم یتلقین
ما تلا اسقیتنی
المدامه من
طرفک البهی حتی جلا
فوادی من احسن
الجلا 282 یا
من لواء عشقک
لا زال عالیا قد خاب من
یکون من العشق
خالیا نادی
نسیم عشقک فی
انفس الوری احیاکم
جلالی جل
جلالیا الحب
و الغرام اصول
حیاتکم قد خاب من
یظلل من الحب
سالیا فی
وجنه المحب
سطور رقیمه طوبی لمن
یصیر لمعناه
تالیا یا
عابسا تفرق فی
الهم حاله بالله
تستمع لمقالی
و حالیا یا
من اذل عقلک
نفس الهوی تعی من ذله
النفوس سریعا
معالیا یا
مهملا معیشته
فی محبه اسکت
کفی الا له
معینا وکالیا 283 جاء
الربیع
مفتخرا فی
جوارنا جاء
الحبیب
مبتسما وسط
دارنا طیبوا
و اکرموا و
تعالوا
التشربوا عند
الحبیب
مبتشرا فی
عقارنا من
رام مغنما و
تصدی جواهرا فلیلزم
الجواری وسط
بحارنا 284 اخی
رایت جمالا
سبا القلوب
سبا و
هل اتیک حدیث
جلا العقول
جلا الست
من یتمنی
الخلود فی طرب الا انتبه
و تیقظ فقد
اتاک اتی یقر
عینک بدر و فی
جبینته سعاده و
مرام و عزه و
سنا و
سکره لفوادی
من شمائله کانها
ملات کاسنا و
اسقانا عجائب
ظهرت بین صفو
غرته تلالات
لسناه بمهجتی
و صفا 285 اتاک
عید وصال فلا
تذق حزنا و نلت خیر
ریاض فنعم ما
سکنا و
زال عنک فراق
امر من صبر و محنه
فتنتنا و خاب
من فتنا فهز
غصن سعود و کل
جنا شجر فقر عینک
منه و نعم ذاک
جنا فطب
تجوت من اصحاب
قریه ظلمت و نال
قلبک منهم
شقاوه و عنا 286 یا
من بنا قصر
الکمال مشیدا لا
زال سعدا
بالسعود
مویدا هز
القلوب و ردها
بصدوده فغدا دماء
العاشقین
مبددا یا
ساکنین محال
العشق فی قلق تظنون ان
العشق یترککم
سدا لا
و الذی حاز
الملاحه و
البها و لم یبق
للعشاق حیلا و
لا یدا و
ذلک شمس الدین
مولا و سیدا و تبریز
منه
کالفرادیس قد
غدا 287 ورد
البشیر مبشرا
ببشاره احیی
الفواد عشیه
بورودها فکان
ارضا نورت
بربیعها فکان شمسا
اشرقت
بخدودها یا
طاعنی فی
صبوتی و تهتکی انظر الی
نار الهوی و
وقودها 288 یا
کالمینا یا
حاکمینا یا
مالکینا لا
تظلمونا یا
ذا الفضائل
زهر الشمائل سیف
الدلائل لا
تظلمونا یا
نعم ساقی حلو
التلاقی مر الفراق
لا تظلمونا فی
القلب بارق
مثل الطوارق بین
المشارق لا
تظلمونا نادی
المنادی فی کل
وادی لا
بالعناد لا
تظلمونا افدیک
روحی عند
الصبوح یا ذا
الفتوح لا
تظلمونا هذا
فوادی فی
العشق بادی فی الحب
عادی لا
تظلمونا اسمع
کلامی نومی
جرامی عند
الکرام لا
تظلمونا عشقی
حصانی نحو
المعانی هذا کفانی
لا تظلمونا العشق
حال ملک و مال نومی محال
لا تظلمونا 289 یا
مخجل البدر
اشرقنا بلالا یا ساقی
الروح اسکرنا
بصهبا لا
تبخلن و اوفر
راحنا مددا حتی تنادم
فی اخذ و اعطا دعنا
ینافس فی
الصهباء من
سکر بالسکر
یذهل عن وصف و
اسما خوابی
الغیب قد
املاتها مددا راحا یطهر
عن شح و شحنا 290 بی
یار مهل ما را
بی یار مخسب
امشب زنهار
مخور با ما
زنهار مخسب
امشب امشب
ز خود افزونیم
در عشق
دگرگونیم این بار
ببین چونیم
این بار مخسب
امشب ای
طوق هوای تو
اندر همه گردن
ها ما را همه
شب تنها مگذار
مخسب امشب صیدیم
به شصت غم
شوریده و مست
غم ما را تو
به دست غم
مسپار مخسب
امشب ای
سرو گلستان را
وی ماه شبستان
را این ماه
پرستان را
مازار مخسب
امشب 291 ای
خواب به جان
تو زحمت ببری
امشب وز
بهر خدا زین
جا اندرگذری
امشب هر
جا که بپری تو
ویران شود آن
مجلس ای خواب
در این مجلس
تا درنپری
امشب امشب
به جمال او
پرورده شود
دیده ای چشم ز
بی خوابی تا
غم نخوری امشب و
اللیل اذا
یغشی ای خواب
برو حاشا تا از دل
بیداران صد
تحفه بری امشب گر
خلق همه خفتند
ای دل تو
بحمدالله گر دوش
نمی خفتی امشب
بتری امشب با
ماه که همخویم
تا روز سخن
گویم کای مونس
مشتاقان صاحب
نظری امشب شد
ماه گواه من
استاره سپاه
من وز ناوک
استاره ای مه
سپری امشب 292 زان
شاهد شکرلب
زان ساقی خوش
مذهب جان مست
شد و قالب ای
دوست مخسب
امشب زان
نور همه عالم
هر شیوه همی
نالم تا بشنود
احوالم ای
دوست مخسب
امشب گاهی
به پریشانی
گاهی به
پشیمانی زین عیش
همی مانی ای
دوست مخسب
امشب یک
روز تو گر
خواری یک روز
تو مرداری از ما چه
خبر داری ای
دوست مخسب
امشب بیرون
شو از این هر
دو بیگانه شو
ای مردو قم
قد ضحک الورد
ای دوست مخسب
امشب از
هجر تو پرهیزم
در عشق تو
برخیزم شمس الحق
تبریزم ای
دوست مخسب
امشب 293 مهمان
توام ای جان
زنهار مخسب
امشب ای جان و
دل مهمان
زنهار مخسب
امشب روی
تو چو بدر آمد
امشب شب قدر
آمد ای شاه
همه خوبان
زنهار مخسب
امشب ای
سرو دو صد
بستان آرام دل
مستان بردی دل و
جان بستان
زنهار مخسب
امشب ای
باغ خوش خندان
بی تو دو جهان
زندان آنی تو و
صد چندان
زنهار مخسب
امشب 294 بریده
شد از این جوی
جهان آب بهارا
بازگرد و
وارسان آب از
آن آبی که
چشمه خضر و
الیاس ندیدست و
نبیند آن چنان
آب زهی
سرچشمه ای کز
فر جوشش بجوشد هر
دمی از عین
جان آب چو
باشد آب ها
نان ها برویند ولی هرگز
نرست ای جان ز
نان آب برای
لقمه ای نان
چون گدایان مریز از
روی فقر ای
میهمان آب سراسر
جمله عالم نیم
لقمه ست ز حرص نیم
لقمه شد نهان
آب زمین
و آسمان دلو و
سبویند برون
ست از زمین و
آسمان آب تو
هم بیرون رو
از چرخ و زمین
زود که تا
بینی روان از
لامکان آب رهد
ماهی جان تو
از این حوض بیاشامد ز
بحر بی کران
آب در
آن بحری که
خضرانند ماهی در او
جاوید ماهی
جاودان آب از
آن دیدار آمد
نور دیده از آن بام
ست اندر
ناودان آب از
آن باغ ست این
گل های رخسار از آن
دولاب یابد
گلستان آب از
آن نخل ست
خرماهای مریم نه ز
اسباب ست و
زین ابواب آن
آب روان
و جانت آنگه
شاد گردد کز این جا
سوی تو آید
روان آب مزن
چوبک دگر چون
پاسبانان که هست
این ماهیان را
پاسبان آب 295 الا
ای روی تو صد
ماه و مهتاب مگو
شب گشت و بی گه
گشت بشتاب مرا
در سایه ات ای
کعبه جان به هر مسجد
ز خورشیدست
محراب غلط
گفتم که اندر
مسجد ما برون در
بود خورشید
بواب از
این هفت آسیا
ما نان نجوییم ننوشیم آب
ما زین سبز
دولاب مسبب
اوست اسباب
جهان را چه باشد
تار و پود لاف
اسباب ز
مستی در
هزاران چه
فتادیم برون مان
می کشد عشقش
به قلاب چه
رونق دارد از
مجلس جان زهی چشم و
چراغ جان
اصحاب بخندد
باغ دل زان
سرو مقبل بجوشد خون
ما زین شاخ
عناب فتوح
اندر فتوح
اندر فتوحی توی مفتاح
و حق مفتاح
ابواب ز
نفط انداز عشق
آتشینت زمین
و آسمان لرزان
چو سیماب بر
مستانش آید می
به دعوی خلق گردد
برانندش به
مضراب خمش
کن ختم کن ای
دل چو دیدی که آن
خوبی نمی گنجد
در القاب 296 مخسب
ای یار مهمان
دار امشب که تو
روحی و ما
بیمار امشب برون
کن خواب را از
چشم اسرار که تا
پیدا شود
اسرار امشب اگر
تو مشترییی
گرد مه گرد بگرد گنبد
دوار امشب شکار
نسر طایر را
به گردون چو جان
جعفری طیار
امشب تو
را حق داد
صیقل تا زدایی ز هجر
ازرق زنگار
امشب بحمدالله
که خلقان جمله
خفتند و من بر
خالقم بر کار
امشب زهی
کر و فر و
اقبال بیدار که حق
بیدار و ما
بیدار امشب اگر
چشمم بخسبد تا
سحرگه ز چشم خود
شوم بیزار
امشب اگر
بازار خالی شد
تو بنگر به راه
کهکشان بازار
امشب شب
ما روز آن
استارگان ست که
درتابید در
دیدار امشب اسد
بر ثور برتازد
به جمله عطارد
برنهد دستار
امشب زحل
پنهان بکارد
تخم فتنه بریزد
مشتری دینار
امشب خمش
کردم زبان
بستم ولیکن منم گویای
بی گفتار امشب 297 ای
در غم تو به
سوز و یارب بگریسته
آسمان همه شب گر
چرخ بگرید و بخندد آن جذبه
خاک باشد اغلب از
بس که بریخت
اشک بر خاک شد خاک ز
اشک او مطیب از
گریه آسمان
درآمد صد باغ به
خنده مذهب من
بودم و چرخ
دوش گریان او را و
مرا یکی ست
مذهب از
گریه آسمان چه
روید گل ها و
بنفشه مرطب وز
گریه عاشقان
چه روید صد مهر
درون آن شکرلب آن
چشم به گریه
می فشارد تا بفشارد
نگار غبغب این
گریه ابر و
خنده خاک از بهر من
و تو شد مرکب وین
گریه ما و
خنده ما از بهر
نتیجه شد مرتب خاموش
کن و نظاره می
کن اندر طلب
جهان و مطلب 298 آه
از این زشتان
که مه رو می
نمایند از
نقاب از درون
سو کاه تاب و
از برون سو
ماهتاب چنگ
دجال از درون
و رنگ ابدال
از برون دام دزدان
در ضمیر و رمز
شاهان در خطاب عاشق
چادر مباش و
خر مران در آب
و گل تا
نمانی ز آب و
گل مانند خر
اندر خلاب چون
به سگ نان
افکنی سگ بو
کند آنگه خورد سگ نه ای
شیری چه باشد
بهر نان چندین
شتاب در
هر آن مردار
بینی رنگکی گویی
که جان جان کجا
رنگ از کجا
جان را بجو
جان را بیاب تو
سوال و حاجتی
دلبر جواب هر
سوال چون
جواب آید فنا
گردد سوال
اندر جواب از
خطابش هست
گشتی چون شراب
از سعی آب وز شرابش
نیست گشتی
همچو آب اندر
شراب او
ز نازش سر
کشیده همچو
آتش در فروغ تو ز خجلت
سر فکنده چون
خطا پیش صواب گر
خزان غارتی مر
باغ را بی برگ
کرد عدل سلطان
بهار آمد برای
فتح باب برگ
ها چون نامه
ها بر وی
نبشته خط سبز شرح آن خط
ها بجو از
عنده ام
الکتاب 299 یا
وصال یار باید
یا حریفان را
شراب چونک دریا
دست ندهد پای
نه در جوی آب آن
حریفان چو جان
و باقیان
جاودان در لطافت
همچو آب و در
سخاوت چون
سحاب همرهان
آب حیوان
خضریان آسمان زندگی
هر عمارت گنج
های هر خراب آب
یار نور آمد
این لطیف و آن
ظریف هر دو
غمازند لیکن
نی ز کین بل ز
احتساب آب
اندر طشت و یا
جو چون ز کف
جنبان شود نور بر
دیوار هم آغاز
گیرد اضطراب عرق
جنسیت برادر
جون قیامت می
کند خود تو
بنگر من خموشم
و هوا علم
بالصواب 300 کو
همه لطف که در
روی تو دیدم
همه شب وان حدیث
چو شکر کز تو
شنیدم همه شب گر
چه از شمع تو
می سوخت چو
پروانه دلم گرد شمع
رخ خوب تو
پریدم همه شب شب
به پیش رخ چون
ماه تو چادر
می بست من چو مه چادر
شب می بدریدم
همه شب جان
ز ذوق تو چو
گربه لب خود می
لیسد من چو
طفلان سر
انگشت گزیدم
همه شب سینه
چون خانه
زنبور پر از
مشغله بود کز تو ای
کان عسل شهد
کشیدم همه شب دام
شب آمد جان
های خلایق
بربود چون دل
مرغ در آن دام
طپیدم همه شب آنک
جان ها چو
کبوتر همه در
حکم ویند اندر آن
دام مر او را
طلبیدم همه شب 301 هله
صدر و بدر
عالم منشین
مخسب امشب که براق
بر در آمد
فاذا فرغت
فانصب چو
طریق بسته
بودست و طمع
گسسته بودست تو برآ بر
آسمان ها بگشا
طریق و مذهب نفسی
فلک نیاید دو
هزار در گشاید چو امیر
خاص اقرا به
دعا گشاید آن
لب سوی
بحر رو چو
ماهی که بیافت
در شاهی چو
بگوید او چه
خواهی تو بگو
الیک ارغب چو
صریر تو شنیدم
چو قلم به سر
دویدم چو به قلب
تو رسیدم چه
کنم صداع قالب ز
سلام خوش
سلامان بکشم ز
کبر دامان که شدست
از سلامت دل و
جان ما مطیب ز
کف چنین شرابی
ز دم چنین
خطابی عجب ست
اگر بماند به
جهان دلی مودب ز
غنای حق برسته
ز نیاز خود
برسته به مشاغل
اناالحق شده
فانی ملهب بکش
آب را از این
گل که تو جان
آفتابی که نماند
روح صافی چو
شد او به گل
مرکب صلوات
بر تو آرم که
فزوده باد
قربت که به قرب
کل گردد همه
جزوها مقرب دو
جهان ز نفخ
صورت چو
قیامتست پیشم سوی جان
مزلزلست و سوی
جسمیان مرتب به
سخن مکوش کاین
فر ز دلست نی ز
گفتن که هنر ز
پای یابید و ز
دم دید ثعلب 302 در
هوایت بی
قرارم روز و
شب سر ز پایت
برندارم روز و
شب روز
و شب را همچو
خود مجنون کنم روز و شب
را کی گذارم
روز و شب جان
و دل از عاشقان
می خواستند جان
و دل را می
سپارم روز و
شب تا
نیابم آن چه
در مغز منست یک زمانی
سر نخارم روز
و شب تا
که عشقت مطربی
آغاز کرد گاه چنگم
گاه تارم روز
و شب می
زنی تو زخمه و
بر می رود تا به
گردون زیر و
زارم روز و شب ساقیی
کردی بشر را
چل صبوح زان خمیر
اندر خمارم روز
و شب ای
مهار عاشقان
در دست تو در میان
این قطارم روز
و شب می
کشم مستانه
بارت بی خبر همچو اشتر
زیر بارم روز
و شب تا
بنگشایی به
قندت روزه ام تا قیامت
روزه دارم روز
و شب چون
ز خوان فضل
روزه بشکنم عید باشد
روزگارم روز و
شب جان
روز و جان شب
ای جان تو انتظارم
انتظارم روز و
شب تا
به سالی نیستم
موقوف عید با مه تو
عیدوارم روز و
شب زان
شبی که وعده
کردی روز بعد روز و شب
را می شمارم
روز و شب بس
که کشت مهر
جانم تشنه است ز ابر
دیده اشکبارم
روز و شب 303 مجلس
خوش کن از آن
دو پاره چوب عود را
درسوز و بربط
را بکوب این
ننالد تا
نکوبی بر رگش وان دگر
در نفی و در
سوزست خوب مجلسی
پرگرد بر
خاشاک فکر خیز ای
فراش فرش جان
بروب تا
نسوزی بوی
ندهد آن بخور تا نکوبی
نفع ندهد این
حبوب نیر
اعظم بدان شد
آفتاب کو در آتش
خانه دارد بی
لغوب ماه
از آن پیک و
محاسب می شود کو
نیاساید ز
سیران و رکوب عود
خلقانند این
پیغامبران تا رسدشان
بوی علام
الغیوب گر
به بو قانع نه
ای تو هم بسوز تا که
معدن گردی ای
کان عیوب چون
بسوزی پر شود
چرخ از بخور چون بسوزد
دل رسد وحی
القلوب حد
ندارد این سخن
کوتاه کن گر چه جان
گلستان آمد
جنوب صاحب
العودین لا
تهملهما حرقن ذا
حرکن ذا
للکروب من
یلج بین
السکاری لا
یفق من یذق من
راح روح لا
یتوب اغتنم
بالراح عجل و
استعد من خمار
دونه شق
الجیوب این
تنجو ان سلطان
الهوی جاذب
العشاق جبار
طلوب 304 هیچ
می دانی چه می
گوید رباب ز اشک چشم
و از جگرهای
کباب پوستی
ام دور مانده
من ز گوشت چون ننالم
در فراق و در
عذاب چوب
هم گوید بدم
من شاخ سبز زین من
بشکست و بدرید
آن رکاب ما
غریبان
فراقیم ای
شهان بشنوید از
ما الی الله
الماب هم
ز حق رستیم
اول در جهان هم بدو وا
می رویم از
انقلاب بانگ
ما همچون جرس
در کاروان یا
چو رعدی وقت
سیران سحاب ای
مسافر دل منه
بر منزلی که شوی
خسته به گاه
اجتذاب زانک
از بسیار منزل
رفته ای تو ز نطفه
تا به هنگام
شباب سهل
گیرش تا به
سهلی وارهی هم دهی
آسان و هم
یابی ثواب سخت
او را گیر کو
سختت گرفت اول او و
آخر او او را
بیاب خوش
کمانچه می کشد
کان تیر او در دل
عشاق دارد
اضطراب ترک
و رومی و عرب
گر عاشق است همزبان
اوست این بانگ
صواب باد
می نالد همی
خواند تو را که بیا
اندر پیم تا
جوی آب آب
بودم باد گشتم
آمدم تا رهانم
تشنگان را زین
سراب نطق
آن بادست کآبی
بوده است آب گردد
چون بیندازد
نقاب از
برون شش جهت
این بانگ خاست کز جهت
بگریز و رو از
ما متاب عاشقا
کمتر ز پروانه
نه ای کی کند
پروانه ز آتش
اجتناب شاه
در شهرست بهر
جغد من کی گذارم
شهر و کی گیرم
خراب گر
خری دیوانه شد
نک کیر گاو بر سرش
چندان بزن
کآید لباب گر
دلش جویم خسیش
افزون شود کافران
را گفت حق ضرب
الرقاب 305 آواز
داد اختر بس
روشنست امشب گفتم ستارگان
را مه با منست
امشب بررو
به بام بالا
از بهر الصلا
را گل چیدنست
امشب می
خوردنست امشب تا
روز دلبر ما
اندر برست چون
دل دستش به
مهر ما را در
گردنست امشب تا
روز زنگیان را
با روم دار و
گیرست تا روز
چنگیان را
تنتن تنست
امشب تا
روز ساغر می
در گردش است و
بخشش تا روز گل
به خلوت با
سوسنست امشب امشب
شراب وصلت بر
خاص و عام
ریزم شادی آنک
ماهت بر
روزنست امشب داوودوار
ما را آهن چو
موم گردد کآهن
رباست دلبر دل
آهنست امشب بگشای
دست دل را تا
پای عشق کوبد کان زار
ترس دیده در
مامنست امشب بر
روی چون زر من
ای بخت بوسه
می ده کاین زر
گازدیده در
معدنست امشب آن
کو به مکر و
دانش می بست
راه ما را پالان خر
بر او نه کو
کودنست امشب شمشیر
آبدارش
پوسیده است و
چوبین وان نیزه
درازش چون
سوزنست امشب خرگاه
عنکبوتست آن
قلعه حصینش برگستوان
و خودش چون
روغنست امشب خاموش
کن که طامع
الکن بود همیشه با او چه
بحث داری کو
الکنست امشب 306 رغبت
به عاشقان کن
ای جان صدر
غایب بنشین
میان مستان
اینک مه و
کواکب آن
روز پرعجایب
وان محشر
قیامت گشتست
پیش حسنت
مستغرق عجایب چون
طیبات خواندی
بر طیبین
فشاندی طیبتر از
تو کی بود ای
معدن اطایب جان
را ز تست هر دم
سلطانیی مسلم این شکر
از کی گویم از
شاه یا ز صاحب در
جیب خاک کردی
ارواح پاک
جیبان سر کرده
در گریبان چون
صوفیان مراقب عشق
تو چون درآمد
اندیشه مرد
پیشش عشق
تو صبح صادق
اندیشه صبح
کاذب ای
عقل باش حیران
نی وصل جو نه
هجران چون وصل
گوش داری زان
کس که نیست
غایب جان
چیست فقر و
حاجت جان بخش
کیست جز تو ای قبله
حوایج معشوقه
مطالب نک
نقد شد قیامت
اینک یکی
علامت طالع شد
آفتابت از
جانب مغارب درکش
رمیدگان را
محنت رسیدگان
را زان جذبه
های جانی ای
جذبه تو غالب تا
بیند این دو
دیده صبح خدا
دمیده دام طلب
دریده مطلوب
گشته طالب عشق
و طلب چه باشد
آیینه تجلی نقش و حسد
چه باشد آیینه
معایب کو
بلبل چمن ها
تا گفتمی سخن
ها نگذشت بر
دهان ها یا
دست هیچ کاتب نه
از نقش های
صورت نه از
صاف و نه از
کدورت نه از ماضی و
نه حالی نه از
زهد نه از
مراتب عقلم
برفت از جا
باقیش را تو
فرما ای از درت
نرفته کس ناامید
و غایب 307 کار
همه محبان
همچون زرست
امشب جان همه
حسودان کور و
کرست امشب دریای
حسن ایزد چون
موج می خرامد خاک ره از
قدومش چون
عنبرست امشب دایم
خوشیم با وی
اما به فضل
یزدان ما دیگریم
امشب او
دیگرست امشب امشب
مخسب ای دل می
ران به سوی
منزل کان ناظر
نهانی بر
منظرست امشب پهلو
منه که یاری
پهلوی تست آری برگیر سر
که این سر خوش
زان سرست امشب چون
دستگیر آمد
امشب بگیر
دستی رقصی
که شاخ دولت
سبز و ترست
امشب والله
که خواب امشب
بر من حرام
باشد کاین جان
چو مرغ آبی در
کوثرست امشب 308 خوابم
ببسته ای بگشا
ای قمر نقاب تا سجده
های شکر کند
پیشت آفتاب دامان
تو گرفتم و
دستم بتافتی هین دست
درکشیدم روی
از وفا متاب گفتی
مکن شتاب که
آن هست فعل
دیو دیو او
بود که می
نکند سوی تو
شتاب یا
رب کنم ببینم
بر درگه نیاز چندین
هزار یا رب
مشتاق آن جواب از
خاک بیشتر دل
و جان های
آتشین مستسقیانه
کوزه گرفته که
آب آب بر
خاک رحم کن که
از این چار
عنصر او بی دست و
پاتر آمد در
سیر و انقلاب وقتی
که او سبک شود
آن باد پای
اوست لنگانه
برجهد دو سه
گامی پی سحاب تا
خنده گیرد از
تک آن لنگ برق
را و اندر
شفاعت آید آن
رعد خوش خطاب با
ساقیان ابر
بگوید که
برجهید کز تشنگان
خاک بجوشید
اضطراب گیرم
که من نگویم
آخر نمی رسد اندر مشام
رحمت بوی دل
کباب پس
ساقیان ابر
همان دم روان
شوند با جره و
قنینه و با
مشک پرشراب خاموش
و در خراب همی
جوی گنج عشق کاین گنج
در بهار
برویید از
خراب 309 واجب
کند چو عشق
مرا کرد دل
خراب کاندر
خرابه دل من
آید آفتاب از
پای درفتاده
ام از شرم این
کرم کان شه دعام
گفت همو کرد
مستجاب بس
چهره کو نمود
مرا بهر ساکنی گفتم که
چهره دیدم و
آن بود خود
نقاب از
نور آن نقاب
چو سوزید
عالمی یا رب
چگونه باشد آن
شاه بی حجاب بر
من گذشت عشق و
من اندر عقب
شدم واگشت و
لقمه کرد و
مرا خورد چون
عقاب برخوردم
از زمانه چو
او خورد مر
مرا در
بحر عذب رفتم
و وارستم از
عذاب آن
را که لقمه
های بلاها
گوار نیست زانست کو
ندید گوارش از
این شراب زین
اعتماد نوش
کنند انبیا
بلا زیرا که
هیچ وقت نترسد
ز آتش آب 310 بازآمد
آن مهی که
ندیدش فلک به
خواب آورد آتشی
که نمیرد به
هیچ آب بنگر
به خانه تن و
بنگر به جان
من از
جام عشق او
شده این مست و
آن خراب میر
شرابخانه چو
شد با دلم
حریف خونم شراب
گشت ز عشق و
دلم کباب چون
دیده پر شود ز
خیالش ندا رسد احسنت ای
پیاله و شاباش
ای شراب دریای
عشق را دل من
دید ناگهان از من
بجست در وی و
گفتا مرا بیاب خورشیدروی
مفخر تبریز
شمس دین اندر پیش
دوان شده دل
های چون سحاب 311 زشت
کسی کو نشد
مسخره یار خوب دست نگر
پا نگر دست
بزن پا بکوب مسخره
باد گشت هر چه
درختست و کشت و آنچ کشد
سر ز باد خار
بود خشک و چوب هر
چه ز اجزای تو
رو ننهد سر
کشد پای بزن
بر سرش هین سر
و پایش بکوب چونک
نخواهی رهید
از دم هر گول
گیر خاک کسی
شو کز او چاره
ندارد قلوب 312 به
جان تو که مرو
از میان کار
مخسب ز عمر یک
شب کم گیر و
زنده دار مخسب هزار
شب تو برای
هوای خود خفتی یکی شبی
چه شود از
برای یار مخسب برای
یار لطیفی که
شب نمی خسبد موافقت
کن و دل را بدو
سپار مخسب بترس
از آن شب
رنجوریی که تو
تا روز فغان و
یارب و یارب
کنی به زار
مخسب شبی
که مرگ بیاید
قنق کرک گوید به حق
تلخی آن شب که
ره سپار مخسب از
آن زلازل هیبت
که سنگ آب شود اگر تو
سنگ نه ای آن
به یاد آر
مخسب اگر
چه زنگی شب
سخت ساقی
چستست مگیر
جام وی و ترس
از آن خمار
مخسب خدای
گفت که شب
دوستان نمی
خسبند اگر خجل
شده ای زین و
شرمسار مخسب بترس
از آن شب سخت
عظیم بی زنهار ذخیره ساز
شبی را و
زینهار مخسب شنیده
ای که مهان
کام ها به شب
یابند برای عشق
شهنشاه
کامیار مخسب چو
مغز خشک شود
تازه مغزیت
بخشد که
جمله مغز شوی
ای امیدوار
مخسب هزار
بارت گفتم
خموش و سودت
نیست یکی بیار
و عوض گیر صد
هزار مخسب 313 رباب
مشرب عشقست و
مونس اصحاب که ابر را
عربان نام
کرده اند رباب چنانک
ابر سقای گل و
گلستانست رباب قوت
ضمیرست و ساقی
الباب در
آتشی بدمی
شعله ها
برافزود بجز غبار
نخیزد چو
دردمی به تراب رباب
دعوت بازست
سوی شه بازآ به طبل
باز نیاید به
سوی شاه غراب گشایش
گره مشکلات
عشاقست چو مشکلیش
نباشد چه
درخورست جواب جواب
مشکل حیوان
گیاه آمد و
کاه که تخم
شهوت او شد
خمیرمایه
خواب خر
از کجا و دم
عشق عیسوی ز
کجا که این
گشاد ندادش
مفتح الابواب که
عشق خلعت
جانست و طوق
کرمنا برای ملک
وصال و برای
رفع حجاب به
بانگ او همه
دل ها به یک
مهم آیند ندای رب
برهاند ز
تفرقه ارباب ز
عشق کم گو با
جسمیان که
ایشان را وظیفه خوف
و رجا آمد و
ثواب و عقاب 314 تو
را که عشق
نداری تو را
رواست بخسب برو که
عشق و غم او
نصیب ماست
بخسب ز
آفتاب غم یار
ذره ذره شدیم تو را که
این هوس اندر
جگر نخاست
بخسب به
جست و جوی
وصالش چو آب
می پویم تو را که
غصه آن نیست
کو کجاست بخسب طریق
عشق ز هفتاد و
دو برون باشد چو عشق و
مذهب تو خدعه
و ریاست بخسب صباح
ماست صبوحش
عشای ما عشوه
ش تو را که
رغبت لوت و غم
عشاست بخسب ز
کیمیاطلبی ما
چو مس
گدازانیم تو را که
بستر و
همخوابه
کیمیاست بخسب چو
مست هر طرفی
می فتی و می
خیزی که شب
گذشت کنون
نوبت دعاست
بخسب قضا
چو خواب مرا
بست ای جوان
تو برو که
خواب فوت شدت
خواب را قضاست
بخسب به
دست عشق
درافتاده ایم
تا چه کند چو تو به
دست خودی رو
به دست راست
بخسب منم
که خون خورم
ای جان تویی
که لوت خوری چو لوت را
به یقین خواب
اقتضاست بخسب من
از دماغ بریدم
امید و از سر
نیز تو را
دماغ تر و
تازه مرتجاست
بخسب لباس
حرف دریدم سخن
رها کردم تو که برهنه
نه ای مر تو را
قباست بخسب 315 چشم
ها وا نمی شود
از خواب چشم بگشا
و جمع را
دریاب بنگر
آخر که بی
قرار شدست چشم در
چشم خانه چون
سیماب گشت
شب دیر و خلق
افتادند چون ستاره
میانه مهتاب هم
سیاهی و هم
سپیدی چشم از
می خواب هر دو
گشت خراب جمله
اندیشه ها چو
برگ بریخت گرد بنشست
بر همه اسباب عقل
شد گوشه ای و
می گوید عقل اگر
آن تست هین
دریاب بنگی
شب نگر که چون
دادست جمله خلق
را از این
بنگاب چشم
در عین و غین
افتادست کار بگذشت
از سوال و
جواب آن
سواران
تیزاندیشه همه
ماندند چون
خران به خلاب 316 چونک
درآییم به
غوغای شب گرد
برآریم ز
دریای شب خواب
نخواهد
بگریزد ز خواب آنک
بدیدست
تماشای شب بس
دل پرنور و
بسی جان پاک مشتغل و
بنده و مولای
شب شب
تتق شاهد غیبی
بود روز کجا
باشد همتای شب پیش
تو شب هست چو
دیگ سیاه چون
نچشیدی تو ز
حلوای شب دست
مرا بست شب از
کسب و کار تا به سحر
دست من و پای
شب راه
درازست
برانیم تیز ما به
درازا و به
پهنای شب روز
اگر مکسب و
سوداگریست ذوق دگر
دارد سودای شب مفخر
تبریز توی شمس
دین حسرت روزی
و تمنای شب 317 یار
آمد به صلح ای
اصحاب ما لکم
قاعدین عند
الباب نوبت
هجر و انتظار
گذشت فادخلوا
الدار یا اولی
الالباب آفتاب
جمال سینه
گشاد فاخلعوا
فی شعاعه
الاثواب ادب
عشق جمله بی
ادبیست امه العشق
عشقهم آداب باده
عشق ننگ و نام
شکست لا راسا
تری و لا
اذناب لذت
عشق با دماغ آمیخت کامتزاج
العبید
بالارباب دختران
ضمیر سرمستند وسط روض
القلوب و
الدولاب گر
شما محرم ضمیر
نه اید فاسالوهن
من وراء حجاب شمس
تبریز جام عشق
از تو و خذ
الکبد للشراب
کباب 318 علونا
سماء الود من
غیر سلم و هل
یهتدی نحو
السماء
النوائب ایعلرا
ظلام الکون
نور و دادنا و
قد جاوز
الکونین هذا
عجائب فان
فارق الایام
بین جسومنا فوالله ان
القلب ما هو
غائب فقلبی
خفیف الظعن نحو
احبتی و ان ثقلت
عن ظعنهن
الترائب علیکم
سلامی من صمیم
سریرتی فانی
کقلبی او
سلامی لائب و
کیف یتوب
القلب عن ذنب
ودکم فقلبی مدا
عما خلاکم
لنائب حواب
لمن قد قال
عابد بعله اری البعل
قد بالت علیه
الثعالب جواب
نصیرالدین
لیث فضائل اری الود
قد بالت علیه
الارانب 319 امسی
و اصبح بالجوی
اتعذب قلبی علی
نار الهوی
یتقلب ان
کنت تهجرنی
تهذبنی به انت النهی
و بلاک لا
اتهذب ما
بال قلبک قد
قسی فالی متی ابکی
و مما قد جری
اتعتب مما
احب بان اقول
فدیتکم احیی بکم
و قتیلکم
اتلقب و
اشرتم بالصبر
لی متسلیا ما هکذی
عشقوا به لا
تحسبوا ما
عشت فی هذا
الفراق سویعه لو لا
لقاوک کل یوم
ارقب انی
اتوب مناجیا و
منادیا فانا
المسی بسیدی و
المذنب تبریز
جل به شمس دین
سیدی ابکی
دما مما جنیت
و اشرب 320 ابشروا
یا قوم هذا
فتح باب قد نجوتم
من شتاب
الاغتراب افرحوا
قد جاء میقات
الرضا من حبیب
عنده ام الکتاب قال
لا تاسوا علی
ما فاتکم اذ بدی
بدر خروق
اللحجاب ذا
مناخ اوقفوا
بعراننا ذا نعیم
لیس یحصیه
الحساب ان
فی عتب الهوی
الف الوفا ان فی صمت
الولا لطف
الخطاب قد
سکتنا
فافهموا سر
السکوت یا کرام
الله اعلم
بالصواب 321 آن
خواجه را از
نیم شب
بیماریی پیدا
شده ست تا روز بر
دیوار ما بی
خویشتن سر می
زده ست چرخ
و زمین گریان
شده وز ناله
اش نالان شده دم های او
سوزان شده
گویی که در
آتشکده ست بیماریی
دارد عجب نی
درد سر نی رنج
تب چاره
ندارد در زمین
کز آسمانش
آمده ست چون
دید جالینوس
را نبضش گرفت
و گفت او دستم بهل
دل را ببین رنجم
برون قاعده ست صفراش
نی سوداش نی
قولنج و
استسقاش نی زین واقعه
در شهر ما هر
گوشه ای صد
عربده ست نی
خواب او را نی
خورش از عشق
دارد پرورش کاین عشق
اکنون خواجه
را هم دایه و
هم والده ست گفتم
خدایا رحمتی
کآرام گیرد
ساعتی نی خون کس
را ریخته ست
نی مال کس را
بستده ست آمد
جواب از آسمان
کو را رها کن
در همان کاندر
بلای عاشقان
دارو و درمان
بیهدست این
خواجه را چاره
مجو بندش منه
پندش مگو کان جا که
افتادست او نی
مفسقه نی
معبده ست تو
عشق را چون
دیده ای از
عاشقان
نشنیده ای خاموش کن
افسون مخوان
نی جادوی نی
شعبده ست ای
شمس تبریزی
بیا ای معدن
نور و ضیا کاین روح
باکار و کیا
بی تابش تو
جامدست 322 آمده
ام که تا به
خود گوش کشان
کشانمت بی دل و
بیخودت کنم در
دل و جان
نشانمت آمده
ام بهار خوش
پیش تو ای
درخت گل تا که
کنار گیرمت
خوش خوش و می
فشانمت آمده
ام که تا تو را
جلوه دهم در
این سرا همچو دعای
عاشقان فوق
فلک رسانمت آمده
ام که بوسه ای
از صنمی ربوده
ای بازبده به
خوشدلی خواجه
که واستانمت گل
چه بود که گل
تویی ناطق امر
قل تویی گر دگری
نداندت چون تو
منی بدانمت جان
و روان من
تویی فاتحه
خوان من تویی فاتحه شو
تو یک سری تا
که به دل
بخوانمت صید
منی شکار من
گر چه ز دام
جسته ای جانب دام
بازرو ور نروی
برانمت شیر
بگفت مر مرا
نادره آهوی
برو در پی من
چه می دوی تیز
که بردرانمت زخم
پذیر و پیش رو
چون سپر
شجاعتی گوش به
غیر زه مده تا
چو کمان
خمانمت از
حد خاک تا بشر
چند هزار
منزلست شهر به
شهر بردمت بر
سر ره نمانمت هیچ
مگو و کف مکن
سر مگشای دیگ
را نیک بجوش
و صبر کن زانک
همی پرانمت نی
که تو شیرزاده
ای در تن آهوی
نهان من ز حجاب
آهوی یک رهه
بگذرانمت گوی
منی و می دوی
در چوگان حکم
من در پی تو
همی دوم گر چه
که می دوانمت 323 آن
نفسی که
باخودی یار چو
خار آیدت وان نفسی
که بیخودی یار
چه کار آیدت آن
نفسی که باخودی
خود تو شکار
پشه ای وان نفسی
که بیخودی پیل
شکار آیدت آن
نفسی که
باخودی بسته
ابر غصه ای وان نفسی
که بیخودی مه
به کنار آیدت آن
نفسی که
باخودی یار
کناره می کند وان نفسی
که بیخودی
باده یار آیدت آن
نفسی که
باخودی همچو
خزان فسرده ای وان نفسی
که بیخودی دی
چو بهار آیدت جمله
بی قراریت از
طلب قرار تست طالب بی
قرار شو تا که
قرار آیدت جمله
ناگوارشت از
طلب گوارش است ترک گوارش
ار کنی زهر
گوار آیدت جمله
بی مرادیت از
طلب مراد تست ور نه همه
مرادها همچو
نثار آیدت عاشق
جور یار شو
عاشق مهر یار
نی تا که نگار
نازگر عاشق
زار آیدت خسرو
شرق شمس دین
از تبریز چون
رسد از مه و از
ستاره ها
والله عار
آیدت 324 درآ
تا خرقه قالب
دراندازم
همین ساعت درآ تا
خانه هستی
بپردازم همین
ساعت صلا
زن پاکبازی را
رها کن خاک
بازی را که یک جان
دارم و خواهم
که دربازم
همین ساعت کمان
زه کن خدایا
نه که تیر قاب
قوسینی که وقت
آمد که من جان
را سپر سازم
همین ساعت چو
بر می آید این
آتش فغان می
خیزد از عالم امانم ده
امانم ده که
بگدازم همین
ساعت جهان
از ترس می درد
و جان از عشق
می پرد که مرغان
را به رشک آرم
ز پروازم همین
ساعت 325 که
دید ای عاشقان
شهری که شهر
نیکبختانست که آن جا
کم رسد عاشق و
معشوق
فراوانست که
تا نازی کنیم
آن جا و
بازاری نهیم
آن جا که تا دل
ها خنک گردد
که دل ها سخت
بریانست نباشد
این چنین شهری
ولی باری کم
از شهری که در وی
عدل و انصافست
و معشوق
مسلمانست که
این سو عاشقان
باری چو عود
کهنه می سوزد وان
معشوق نادرتر
کز او آتش
فروزانست خداوندا
به احسانت به
حق نور تابانت مگیر
آشفته می گویم
که دل بی تو
پریشانست تو
مستان را نمی
گیری پریشان
را نمی گیری خنک آن را
که می گیری که
جانم مست
ایشانست اگر
گیری ور
اندازی چه غم
داری چه کم
داری که عاشق
چون گیا این
جا بیابان در
بیابانست بخندد
چشم مریخش مرا
گوید نمی ترسی نگارا بوی
خون آید اگر
مریخ خندانست دلم
با خویشتن آمد
شکایت را رها
کردم هزاران
جان همی بخشد
چه شد گر خصم
یک جانست منم
قاضی خشم آلود
و هر دو خصم
خشنودند که جانان
طالب جانست و
جان جویای
جانانست که
جان ذره ست و
او کیوان که
جان میوه ست و
او بستان که جان
قطره ست و او
عمان که جان
حبه ست و او
کانست سخن
در پوست می
گویم که جان
این سخن غیبست نه در
اندیشه می
گنجد نه آن را
گفتن امکانست خمش
کن همچو عالم
باش خموش و
مست و سرگردان وگر او
نیست مست مست
چرا افتان و
خیزانست 326 حالت
ده و حیرت ده
ای مبدع بی
حالت لیلی کن و
مجنون کن ای
صانع بی آلت صد
حاجت گوناگون
در لیلی و در
مجنون فریادکنان
پیشت کای معطی
بی حاجت انگشتری
حاجت مهریست
سلیمانی رهنست به
پیش تو از دست
مده صحبت بگذشت
مه توبه آمد
به جهان ماهی کو بشکند
و سوزد صد
توبه به یک
ساعت ای
گیج سری کان
سر گیجیده
نگردد ز او وی گول
دلی کان دل
یاوه نکند نیت ما
لنگ شدیم این
جا بربند در
خانه چرنده و
پرنده لنگند
در این حضرت ای
عشق تویی کلی
هم تاجی و هم
غلی هم دعوت
پیغامبر هم ده
دلی امت از
نیست برآوردی
ما را جگری
تشنه بردوخته
ای ما را بر
چشمه این دولت خارم
ز تو گل گشته و
اجزا همه کل
گشته هم اول ما
رحمت هم آخر
ما رحمت در
خار ببین گل
را بیرون همه
کس بیند در جزو
ببین کل را
این باشد
اهلیت در
غوره ببین می
را در نیست ببین
شی ء را ای یوسف
در چه بین
شاهنشهی و ملکت خاری
که ندارد گل
در صدر چمن
ناید خاکی ز
کجا یابد بی
روح سر و سبلت کف
می زن و زین می
دان تو منشاء
هر بانگی کاین بانگ
دو کف نبود بی
فرقت و بی
وصلت خامش
که بهار آمد
گل آمد و خار
آمد از غیب
برون جسته
خوبان جهت
دعوت 327 از
دفتر عمر ما
یکتا ورقی
مانده ست کز غیرت
لطف آن جان در
قلقی مانده ست بنوشته
بر آن دفتر
حرفی ز شکر
خوشتر از خجلت
آن حرفش مه در
عرقی مانده ست عمر
ابدی تابان
اندر ورق
بستان نی خوف ز
تحویلی نی جای
دقی مانده ست نامش
ورقی بوده ملک
ابد اندر وی اسرار
همه پاکان آن
جا شفقی مانده
ست پیچیده
ورق بر وی نوری
ز خداوندی شمس الحق
تبریزی روشن
حدقی مانده ست 328 بادست
مرا زان سر
اندر سر و در
سبلت پرباد چرا
نبود سرمست
چنین دولت هر
لحظه و هر
ساعت بر کوری
هشیاری صد رطل
درآشامم بی
ساغر و بی آلت مرغان
هوایی را
بازان خدایی
را از
غیب به دست
آرم بی صنعت و
بی حیلت خود
از کف دست من
مرغان عجب
رویند می از لب
من جوشد در
مستی آن حالت آن
دانه آدم را
کز سنبل او
باشد بفروشم
جنت را بر جان
نهم جنت 329 بیایید
بیایید که
گلزار دمیده
ست بیایید
بیایید که
دلدار رسیده
ست بیارید
به یک بار همه
جان و جهان را به خورشید
سپارید که خوش
تیغ کشیده ست بر
آن زشت بخندید
که او ناز
نماید بر آن یار
بگریید که از
یار بریده ست همه
شهر بشورید چو
آوازه
درافتاد که دیوانه
دگربار ز
زنجیر رهیده
ست چه
روزست و چه
روزست چنین
روز قیامت مگر
نامه اعمال ز
آفاق پریده ست بکوبید
دهل ها و دگر
هیچ مگویید چه جای دل
و عقلست که
جان نیز رمیده
ست 330 بار
دگر آن دلبر
عیار مرا یافت سرمست همی
گشت به بازار
مرا یافت پنهان
شدم از نرگس
مخمور مرا دید بگریختم
از خانه خمار
مرا یافت بگریختنم
چیست کز او
جان نبرد کس پنهان
شدنم چیست چو
صد بار مرا
یافت گفتم
که در انبوهی
شهرم کی بیابد آن کس که
در انبوهی
اسرار مرا
یافت ای
مژده که آن
غمزه غماز مرا
جست وی بخت که
آن طره طرار
مرا یافت دستار
ربود از سر
مستان به
گروگان دستار برو
گوشه دستار
مرا یافت من
از کف پا خار
همی کردم
بیرون آن
سرو دو صد
گلشن و گلزار
مرا یافت از
گلشن خود بر
سر من یار گل
افشاند وان بلبل
وان نادره
تکرار مرا
یافت من
گم شدم از
خرمن آن ماه
چو کیله امروز مه
اندر بن انبار
مرا یافت از
خون من آثار
به هر راه
چکیدست اندر پی
من بود به
آثار مرا یافت چون
آهو از آن شیر
رمیدم به
بیابان آن شیر گه
صید به کهسار
مرا یافت آن
کس که به
گردون رود و
گیرد آهو با صبر و
تانی و به
هنجار مرا
یافت در
کام من این
شست و من اندر
تک دریا صاید به
سررشته جرار
مرا یافت جامی
که برد از دلم
آزار به من
داد آن لحظه که
آن یار کم
آزار مرا یافت این
جان گران جان
سبکی یافت و
بپرید کان رطل
گران سنگ
سبکسار مرا
یافت امروز
نه هوش است و
نه گوش است و
نه گفتار کان اصل
هر اندیشه و
گفتار مرا
یافت 331 زان
شاه که او را
هوس طبل و علم
نیست دیوانه
شدم بر سر
دیوانه قلم
نیست از
دور ببینی تو
مرا شخص رونده آن شخص
خیالست ولی
غیر عدم نیست پیش
آ و عدم شو که
عدم معدن
جانست اما نه
چنین جان که
بجز غصه و غم
نیست من
بی من و تو بی
تو درآییم در
این جو زیرا که
در این خشک
بجز ظلم و ستم
نیست این
جوی کند غرقه
ولیکن نکشد
مرد کو آب
حیاتست و بجز
لطف و کرم
نیست 332 این
خانه که
پیوسته در او
بانگ چغانه ست از خواجه
بپرسید که این
خانه چه خانه
ست این
صورت بت چیست
اگر خانه کعبه
ست وین نور
خدا چیست اگر
دیر مغانه ست گنجی
ست در این
خانه که در
کون نگنجد این خانه
و این خواجه
همه فعل و
بهانه ست بر
خانه منه دست
که این خانه
طلسم ست با خواجه
مگویید که او
مست شبانه ست خاک
و خس این خانه
همه عنبر و
مشک ست بانگ در
این خانه همه
بیت و ترانه
ست فی
الجمله هر آن
کس که در این
خانه رهی یافت سلطان
زمینست و
سلیمان زمانه
ست ای
خواجه یکی سر
تو از این بام
فروکن کاندر
رخ خوب تو ز
اقبال نشانه
ست سوگند
به جان تو که
جز دیدن رویت گر ملک
زمینست
فسونست و
فسانه ست حیران
شده بستان که
چه برگ و چه
شکوفه ست واله شده
مرغان که چه
دامست و چه
دانه ست این
خواجه چرخست
که چون زهره و
ماه ست وین خانه
عشق است که بی
حد و کرانه
ست چون
آینه جان نقش
تو در دل
بگرفته ست دل در سر
زلف تو
فرورفته چو
شانه ست در
حضرت یوسف که
زنان دست
بریدند ای جان تو
به من آی که
جان آن میانه
ست مستند
همه خانه کسی
را خبری نیست از هر کی
درآید که
فلانست و
فلانه ست شومست
بر آستانه
مشین خانه درآ
زود تاریک
کند آنک ورا
جاش ستانه ست مستان
خدا گر چه
هزارند یکی
اند مستان هوا
جمله دوگانه
ست و سه گانه
ست در
بیشه شیران رو
وز زخم میندیش کاندیشه
ترسیدن اشکال
زنانه ست کان
جا نبود زخم
همه رحمت و
مهرست لیکن پس
در وهم تو
ماننده فانه
ست در
بیشه مزن آتش و خاموش
کن ای دل درکش تو
زبان را که
زبان تو زبانه
ست 333 اندر
دل هر کس که از
این عشق اثر
نیست تو ابر در
او کش که بجز
خصم قمر نیست ای
خشک درختی که
در آن باغ
نرستست وی خوار
عزیزی که در
این ظل شجر
نیست بسکل
ز جز این عشق
اگر در یتیمی زیرا که
جز این عشق تو
را خویش و پدر
نیست در
مذهب عشاق به
بیماری مرگست هر جان که
به هر روز از
این رنج بتر
نیست در
صورت هر کس که
از آن رنگ
بدیدی می دان تو
به تحقیق که
از جنس بشر
نیست هر
نی که بدیدی
به میانش کمر
عشق تنگش تو
به بر گیر که
جز تنگ شکر
نیست شمس
الحق تبریز چو در دام
کشیدت منگر به
چپ و راست که
امکان حذر
نیست 334 از
اول امروز
حریفان
خرابات مهمان
توند ای شه و
سلطان خرابات امروز
چه روزست بگو
روز سعادت این قبله
دل کیست بگو
جان خرابات هرگز
دل عشاق به
فرمان کسی
نیست کو مست
خرابست به
فرمان خرابات صد
زهره ز اسرار
به آواز درآمد کز ابر
برآ ای مه
تابان خرابات ما
از لب و دندان
اجل هیچ
نترسیم چون زنده
شدیم از بت
خندان خرابات بر
گاو نهد رخت و
به عشق آید
جان مست کاین رخت
گرو کن بر
دربان خرابات هر
جان که به شمس
الحق تبریز
دهد دل او کافر
خویش است و
مسلمان
خرابات 335 همه
خوف آدمی را
از درونست ولیکن هوش
او دایم
برونست برون
را می نوازد
همچو یوسف درون گرگی
ست کو در قصد
خونست بدرد
زهره او گر
نبیند درون را
کو به زشتی
شکل چونست بدان
زشتی به یک
حمله بمیرد ولیکن آدمی
او را زبونست الف
گشت ست نون می
بایدش ساخت که
تا گردد الف
چیزی که نونست اگر
نه خود عنایات
خداوند بدیدستی
چه امکان سکون
ست نه
عالم بد نه
آدم بد نه
روحی که صافی و
لطیف و آبگون
ست که
او را بود حکم
و پادشاهی نپنداری
که این کار از
کنونست نمی
گویم که در
تقدیر شه بود حقیقت بود
و صد چندین
فزونست خداوندی
شمس الدین
تبریز ورای هفت
چرخ نیلگونست به
زیر ران او
تقدیر رامست اگر چه
نیک تندست و
حرونست چو
عقل کل بویی
برد از وی شب و روز
از هوس اندر
جنونست که
پیش همت او
عقل دیده ست که همت
های عالی جمله
دونست کدامین
سوی جویم خدمتش
را که
منزلگاه او
بالای سونست هر
آن مشکل که
شیران حل
نکردند بر او
جمله بازی و
فسونست نگفتم
هیچ رمزی تا
بدانی ز عین حال
او این ها
شجونست ایا
تبریز خاک
توست کحلم که در
خاکت عجایب ها
فنونست 336 بده
یک جام ای پیر
خرابات مگو فردا
که فی التاخیر
آفات به
جای باده درده
خون فرعون که
آمد موسی جانم
به میقات شراب
ما ز خون خصم
باشد که شیران
را ز صیادیست
لذات چه
پرخونست پوز و
پنجه شیر ز خون ما
گرفتست این
علامات نگیرم
گور و نی هم
خون انگور که من از
نفی مستم نی ز
اثبات چو
بازم گرد صید
زنده گردم نگردم
همچو زاغان
گرد اموات بیا
ای زاغ و بازی
شو به همت مصفا شو ز
زاغی پیش
مصفات بیفشان
وصف های باز
را هم مجردتر شو
اندر خویش چون
ذات نه
خاکست این
زمین طشتیست
پرخون ز خون
عاشقان و زخم
شهمات خروسا
چند گویی صبح
آمد نماید صبح
را خود نور
مشکات 337 ببستی
چشم یعنی وقت
خوابست نه خوابست
آن حریفان را
جوانست تو
می دانی که ما
چندان نپاییم ولیکن چشم
مستت را شتاب
ست جفا
می کن جفاات
جمله لطف ست خطا می کن
خطای تو صواب
ست تو
چشم آتشین در
خواب می کن که ما را
چشم و دل باری
کبابست بسی
سرها ربوده
چشم ساقی به شمشیری
که آن یک قطره
آبست یکی
گوید که این از
عشق ساقیست یکی گوید
که این فعل
شرابست می
و ساقی چه
باشد نیست جز
حق خدا داند
که این عشق از
چه بابست 338 سماع
از بهر جان بی
قرارست سبک برجه
چه جای
انتظارست مشین
این جا تو با
اندیشه خویش اگر مردی
برو آن جا که
یارست مگو
باشد که او ما
را نخواهد که
مرد تشنه را
با این چه
کارست که
پروانه
نیندیشد ز آتش که جان
عشق را اندیشه
عارست چو
مرد جنگ بانگ
طبل بشنید در آن
ساعت هزار
اندر هزارست شنیدی
طبل برکش زود
شمشیر که جان تو
غلاف
ذوالفقارست بزن
شمشیر و ملک
عشق بستان که ملک
عشق ملک
پایدارست حسین
کربلایی آب
بگذار که آب امروز
تیغ آبدارست 339 سماع
آرام جان
زندگانیست کسی داند
که او را جان
جانست کسی
خواهد که او
بیدار گردد که او
خفته میان
بوستان ست ولیک
آن کو به
زندان خفته
باشد اگر بیدار
گردد در زیان
ست سماع
آن جا بکن کان
جا عروسیست نه
در ماتم که آن
جای فغانست کسی
کو جوهر خود را
ندیدهست کسی کان
ماه از چشمش
نهانست چنین
کس را سماع و
دف چه باید سماع از
بهر وصل
دلستان ست کسانی
را که روشان
سوی قبله ست سماع این
جهان و آن
جهانست خصوصا
حلقه ای کاندر
سماعند همی گردند
و کعبه در
میانست اگر
کان شکر خواهی
همان جاست ور انگشت
شکر خود
رایگانست 340 دگربار
این دلم آتش
گرفتست رها کن تا
بگیرد خوش
گرفتست بسوز
ای دل در این
برق و مزن دم که عقلم
ابر سوداوش
گرفتست دگربار
این دلم خوابی
بدیدست که خون دل
همه مفرش
گرفتست چو
سایه کل فنا
گردم ازیرا جهان
خورشید
لشکرکش
گرفتست دلم
هر شب به دزدی
و خیانت ز لعل بار
سلطان وش
گرفتست کجا
پنهان شود
دزدی دزدی که مال
خصم زیر کش
گرفتست بسی
جان که همی
پرد ز قالب ولی پایش
حریف کش
گرفتست ز
ذوق زخم تیرش
این دل من به دندان
گوشه ترکش
گرفتست 341 بیا
کامروز ما را
روز عیدست از
این پس عیش و
عشرت بر
مزیدست بزن
دستی بگو
کامروز شادی ست که روز
خوش هم از اول
پدیدست چو
یار ما در این
عالم کی باشد چنین عیدی
به صد دوران
کی دیدست زمین
و آسمان ها
پرشکر شد به هر
سویی شکرها
بردمیدست رسید
آن بانگ موج
گوهرافشان جهان
پرموج و دریا
ناپدیدست محمد
باز از معراج
آمد ز چارم
چرخ عیسی
دررسیدست هر
آن نقدی کز
این جا نیست
قلبست میی کز
جام جان نبود
پلیدست زهی
مجلس که ساقی
بخت باشد حریفانش
جنید و
بایزیدست خماری
داشتم من در
ارادت ندانستم
که حق ما را
مریدست کنون
من خفتم و
پاها کشیدم چو
دانستم که
بختم می
کشیدست 342 مرا
چون تا قیامت
یار اینست خراب و
مست باشم کار
اینست ز
کار و کسب
ماندم کسبم
اینست رخا زر زن
تو را دینار
اینست نه
عقلی ماند و
نی تمیز و نی
دل چه چاره
فعل آن دیدار
اینست گل
صدبرگ دید آن
روی خوبش به بلبل
گفت گل گلزار
اینست چو
خوبان سایه
های طیر غیبند به سوی
غیب آ طیار
این ست مکرر
بنگر آن سو
چشم می مال که جان را
مدرسه و تکرار
اینست چو
لب بگشاد جان
ها جمله گفتند شفای جان
هر بیمار
اینست چو
یک ساغر ز دست
عشق خوردند یقینشان
شد که خود
خمار اینست گرو کردی به
می دستار و
جبه سزای جبه
و دستار اینست خبر
آمد که یوسف
شد به بازار هلا کو
یوسف ار بازار
اینست فسونی
خواند و پنهان
کرد خود را کمینه لعب
آن طرار اینست ز
ملک و مال
عالم چاره
دارم مرا دین و
دل و ناچار
اینست میان
گر پیش غیر
عشق بندم مسیحی
باشم و زنار
اینست به
گرد حوض گشتم
درفتادم جزای آن
چنان کردار
اینست دلا
چون درفتادی
در چنین حوض تو را غسل
قیامت وار
اینست رخ
شه جسته ای
شهمات اینست چو دزدی
کردی ای دل
دار اینست مشین
با خود نشین
با هر که
خواهی ز نفس خود
ببر اغیار
اینست خمش
کن خواجه لاغ
پار کم گو دلم
پاره ست و لاغ
پار اینست خمش
باش و در این
حیرت فرورو بهل اسرار
را کاسرار
اینست 343 ز
همراهان
جدایی مصلحت
نیست سفر بی
روشنایی
مصلحت نیست چو
ملک و پادشاهی
دیده باشی پس شاهی
گدایی مصلحت
نیست شما
را بی شما می
خواند آن یار شما را
این شمایی
مصلحت نیست چو
خوان آسمان
آمد به دنیا از این پس
بی نوایی
مصلحت نیست در
این مطبخ که
قربانست جان
ها چو دونان
نان ربایی
مصلحت نیست بگو
آن حرص و آز راه
زن را که مکر و
بدنمایی
مصلحت نیست چو
پا داری برو
دستی بجنبان تو را بی
دست و پایی
مصلحت نیست چو
پای تو نماند
پر دهندت که بی
پر در هوایی
مصلحت نیست چو
پر یابی به
سوی دام حق پر که از
دامش رهایی
مصلحت نیست همای
قاف قربی ای
برادر هما را جز
همایی مصلحت
نیست جهان
جوی و صفا بحر
و تو ماهی در این جو
آشنایی مصلحت
نیست خمش
باش و فنای
بحر حق شو به هنبازی
خدایی مصلحت
نیست 344 به
جان تو که
سوگند عظیمست که جانم
بی تو دربند
عظیمست اگر
چه خضر سیرآب
حیاتست به لعلت
آرزومند
عظیمست سخن
ها دارم از تو
با تو بسیار ولی
خاموشیم پند
عظیمست هر
آن کز بیم تو
خاموش باشد اگر چه خر
خردمند
عظیمست هر
آن کس کو هنر
را ترک گوید ز
بهر تو هنرمند
عظیمست فکندم
خویش را چون
سایه پیشت فکندن
پیشت افکند
عظیمست که
بغداد تو را
داد بزرگست سمرقند تو
را قند عظیمست حریصم
کرد طمع داد
قندت اگر چه
بنده خرسند عظیمست بریدستی
مرا از خویش و
پیوند که دل را
با تو پیوند
عظیمست خمش
کن همچو عشق
ای زاده عشق اگر
چه گفت فرزند
عظیمست رکاب
شمس تبریزی
گرفتم که زین
شمس زرکند
عظیمست 345 بگو
ای یار همراز
این چه شیوه
ست دگرگون
گشته ای باز
این چه شیوه
ست عجب
ترک خوش رنگ
این چه رنگست عجب ای
چشم غماز این
چه شیوه ست دگربار
این چه دامست
و چه دانه ست که
ما را کشتی از
ناز این چه
شیوه ست دریدی
پرده ما این
چه پرده ست یکی پرده
برانداز این
چه شیوه ست منم
آن کهنه عشقی
که دگربار گرفتم عشق
از آغاز این
چه شیوه ست بدان
آواز جان دادن
حلالست زهی آواز
دمساز این چه
شیوه ست مسلمانان
شما این شور
بینید که مثلش
نیست هنباز
این چه شیوه
ست شراب
و عشق و رنگم
هر سه غماز یکی پنهان
سه غماز این
چه شیوه ست 346 شنیدم
مر مرا لطفت
دعا گفت برای بنده
خود لطف ها
گفت چه
گویم من
مکافات تو ای
جان که نیکی
تو را جانا
خدا گفت ولیکن
جان این کمتر
دعاگو همه شب
روی ماهت را
دعا گفت 347 قرار
زندگانی آن
نگارست کز او آن
بی قراری
برقرارست مرا
سودای تو دامن
گرفته ست که این
سودا نه آن
سودای پارست منم
سوزان در آتش
های نو نو مرا با
یارکان اکنون
چه کارست همی
نالد درون از
بی قراری بدان ماند
که آن جان
نگارست چو
از یاری تو
را جان خسته
گردد نمی داند
که اندر جانش
خارست تو
در جویی و
خارت می خراشد نمی دانی
که خاری در
سرا رست گریزان
شو از آن خار و
به گل رو که شمس
الدین تبریزی
بهارست 348 صدایی
کز کمان آید
نذیریست که اغلب
با صدایش زخم
تیریست موثر
را نگر در آب
آثار کاثر جستن
عصای هر
ضریریست پس
لا تبصرونت
تبصرونی ست بصر جستن
ز الهام
بصیریست تو
هر چه داری نه
جویانش بودی طلب ها
گوش گیری و
بشیریست چنان
کن که طلب ها
بیش گردد کثیرالزرع
را طمع
وفیریست مشو
نومید از ظلمی
که کردی که دریای
کرم توبه
پذیریست گناهت
را کند تسبیح
و طاعات که
در توبه پذیری
بی نظیریست شکسته
باش و خاکی
باش این جا که می
جوید کرم هر
جا فقیریست کرم
دامن پر از زر
کرد و آورد که تا وا
می خرد هر جا
اسیریست عزیزی
بخشد آن کس را
که خواری ست بزرگی
بخشد آن را که
حقیریست که
هستی نیستی
جوید همیشه زکات آن
جا نیاید که
امیریست ازیرا
مظهر چیزیست
ضدش از این دو
ضد را ضد خود
ظهیریست تو
بر تخته سیاهی
گر نویسی نهان گردد
که هر دو همچو
قیریست بود
فرقی ز تری تا
ترست خط چو گردد
خشک پنهان چون
ضمیریست خمش
کن گر چه شرحش
بی شمارست طبیعت ها
عدو هر
کثیریست 349 مبر
رنج ای برادر
خواجه سختست به وقت
داد و بخشش
شوربختست اگر
چه باغ را
نیمی گرفته ست ولیکن سخت
بی میوه
درختست گشاده
ابروست و بسته
کیسه مشو غره
که او را سیم و
رختست دو
دستش را به
تخته
دوختستند چه سود ار
خواجه بر
بالای تختست وجودش
گر چه یک پاره
ست چون کوه سخااش
مرده است و
لخت لختست 350 ز
بعد وقت
نومیدی
امیدیست به زیر
کوری اندر
سینه دیدیست نبینی
نور چون دانی
تو کوری سیه
نادیده کی
داند سپیدیست قرین
صد هزاران نقش
و معنی نهان
تصریف سلطان
وحیدیست که
جنباننده این
نقش و معنی ست چو بادی
رقص های شاخ
بیدیست مشو
نومید از
دشنام دلدار که بعد
رنج روزه روز
عیدیست که
یبقی الحب ما
بقی العتاب که هر
نقصی کشاننده
مزیدیست رها
کن گفت به از
گفت یابی یقین هر
حادثی را خود
ندیدیست 351 طبیب
درد بی درمان
کدامست رفیق راه
بی پایان
کدامست اگر
عقلست پس
دیوانگی چیست وگر
جانست پس
جانان کدامست چراغ
عالم افروز
مخلد که نی
کفرست و نی
ایمان کدامست پر
از درست بحر
لایزالی درونش
گوهر انسان
کدامست غلامانه
است اشیاء را
قباها میان
بندگان سلطان
کدامست یکی
جزو جهان خود
بی مرض نیست طبیب عشق
را دکان
کدامست خرد
عاجز شد اندر
فکر عاجز که
سرکش کیست
سرگردان
کدامست بت
موزون به
بتخانه بسی
جست که
موزونات را
میزان کدامست چه
قبله کرده ای
این گفت و گو
را طلب کن
درس خاموشان
کدامست 352 چو
با ما یار ما
امروز جفتست بگویم آنچ
هرگز کس نگفته
ست همه
مستند این جا
محرمانند میندیش از
کسی غماز خفته
ست خزان
خفت و بهاران
گشت بیدار نمی بینی درخت
و گل شکفته ست اگر
یک روز باقی
باشد از دی زمین لب
بسته است و گل
نهفته ست هلا
در خواب کن
اوباش تن را که
گوهرهای جانی
جمله سفته ست خمش
کن زردهی زان
در نیابی وگر محرم
شوی بستان که
مفتست 353 زهی
می کاندر آن
دستست هیهات که عقل کل
بدو مستست
هیهات بر
آن بالا برد
دل را که آن جا سر نیزه
زحل پستست
هیهات هر
آن کو گشت بی
خویش اندر این
بزم ز خویش و
اقربا رسته ست
هیهات چو
عنقا برپرد بر
ذروه قاف که پیشش
که کمربسته ست
هیهات عجایب
بین که شیشه
ناشکسته هزاران
دست و پا خسته
ست هیهات مرا
گویی که صبر
آهسته تر ران چه جای
صبر و آهسته
ست هیهات بده
آن پیر را
جامی و بنشان که این جا
پیر بایسته ست
هیهات خصوصا
جان پیری ها
که عقل ست که خوش
مغزست و
شایسته ست
هیهات از
آن باغ و ریاض
بی نهایت همه عالم
چو گلدسته ست
هیهات چو
گلدسته ست
پوسیده شود
زود به دشتی
رو کز او رسته
ست هیهات میی
درکش به نام
دلربایی که بس
زیبا و برجسته
ست هیهات ز
بس خون ها که
او دارد به
گردن خرد را
طوق بسکسته ست
هیهات شکن
هایی که دارد
طره او بهای مشک
بشکسته ست
هیهات خمش
کردم خموشانه
به من ده که
دل را گفت
پیوسته ست
هیهات 354 ز
میخانه
دگربار این چه
بویست دگربار
این چه شور و
گفت و گویست جهان
بگرفت ارواح
مجرد زمین و
آسمان پرهای و
هوی ست بیا
ای عشق این می
از چه خمست اشارت کن
خرابات از چه
سوی ست چه
می گویم اشارت
چیست کاین جا نگنجد
فکرتی کان
همچو مویست نیاید
در نظر آن سر
یک تو که در فکر
آنچ آید
چارتویست چو
ز اندیشه به
گفت آید چه
گویم که خانه
کنده و رسوای
کویست ز
رسوایی به بحر
دل رود باز که دل
بحرست و گفتن
ها چو جویست خزینه
دار گوهر بحر
بدخوست که آب جو و
چه تن جامه
شویست 355 در
این خانه کژی
ای دل گهی
راست برون رو
هی که خانه
خانه ماست چو
بادی تو گهی
گرم و گهی سرد رو آن جا
که نه گرما و
نه سرماست تو
خواهی که مرا
مستور داری منم روز و
همیشه روز
رسواست تو
میرابی که بر
جو حکم داری به جو
اندرنگنجد
جان که دریاست تو
پر و بال داری
مرغ واری به پر و
بال مردان را
چه پرواست نجس
در جوی ما آب
زلالست مگس بر
دوغ ما بازست
و عنقاست صلا
ای آفتاب لامکانی که ذره
ذره از تابش
ثریاست بحمدالله
به عشق او
بجستیم از این
تنگی که محراب
و چلیپاست دهل
برگیر و در
بازار می رو ندا می کن
که یوسف خوب
سیماست دریدم
پرده ناموس و
سالوس که جان من
ز جان خویش
برخاست 356 تو
را در دلبری
دستی تمامست مرا در بی
دلی درد و
سقامست بجز
با روی خوبت
عشقبازی حرامست و
حرامست و
حرامست همه
فانی و خوان
وحدت تو مدامست و
مدامست و
مدامست چو
چشم خود بمالم
خود جز تو کدامست
و کدامست و
کدامست جهان
بر روی تو از
بهر روپوش لثامست و
لثامست و
لثامست به
هر دم از زبان
عشق بر ما سلامست و
سلامست و
سلامست ز
هر ذره به گفت
بی زبانی پیامست و
پیامست و
پیامست غم
و شادی ما در
پیش تختت غلامست و
غلامست و
غلامست اگر
چه اشتر غم
هست گرگین امامست
و امامست و
امامست پس
آن اشتر شادی
پرشیر ختامست و
ختامست و
ختامست تو
را در بینی
این هر دو
اشتر زمامست و
زمامست و
زمامست نه
آن شیری که
آخر طفل جان
را فطامست و
فطامست و
فطامست از
آن شیری که
جوی خلد از وی نظامست و
نظامست و
نظامست خمش
کردم که غیرت
بر دهانم لگامست و
لگامست و
لگامست 357 چو
آن کان کرم ما
را شکارست به هر دم
هدیه ما را ده
هزارست که
ما را نردبان
زرین و سیمین نهد چون
قصد ما بر بام
یارست بلادری
ست در عالم
نهانی که بر ما
گنج و بر
بیگانه مارست به
پیش ما خزینه سیم
مشمر که ما را
زر و سیم بی
شمارست ز
پروانه اگر
این افترا بود دو صد
چندین ز دست
شهریارست 358 نگار
خوب شکربار
چونست چراغ دیده
و دیدار چونست عجب
آن غمزه غماز
چونست عجب آن
طره طرار
چونست عجب
آن شهره بازار
خوبی عجب آن
رونق گلزار
چونست دلم از مهر در
ماتم نشسته ست عجب در
مهر دل دلدار
چونست ز
لطف خویش یارم
خواند آن یار عجب آن
یار بی این
یار چونست به
ظاهر بندگان
را می نوازد عجب با
بنده در اسرار
چونست چو
اول دیدمش
جانیم بخشید بدانستم
که در ایثار
چونست اگر
دوباره کردی
آن کرم را یقین گشتی
که در تکرار
چونست عجب
آن شعر اطلس
پوش جعدش بگرد اطلس
رخسار چونست طبیب
عاشقان را
بازپرسید که تا آن
نرگس بیمار
چونست عجب
آن نافه تاتار
چونست عجب آن
طره بلغار
چونست عجب
بر دایره خط
محقق که بشکسته
ست صد پرگار
چونست من
زارم اسیر
ناله زیر نپرسد
روزکی کان زار
چونست دلم
دزد نظر او
دزد این دزد عجب آن
دزد دزدافشار
چونست تو
را ای دوست
چون من یار
غارم سری در
غار کن کاین
غار چونست که
تا بینم تو را
جان برفشانم نمایم خلق
را نظار چونست نهایت
نیست گفتم را
ولیکن نمودم شکل
آن گفتار
چونست 359 در
این جو دل چو
دولاب خرابست که
هر سویی که
گردد پیشش
آبست وگر
تو پشت سوی آب
داری به پیش
روت آب اندر
شتابست چگونه
جان برد سایه
ز خورشید که جان او
به دست
آفتابست اگر
سایه کند گردن
درازی رخ خورشید
آن دم در
نقابست زهی
خورشید کاین
خورشید پیشش چو سیماب
از خطر در
اضطرابست چو
سیماب ست مه
بر کف مفلوج بجز یک شب
دگر در
انسکابست به
هر سی شب دو شب
جمع ست و لاغر دگر فرقت
کشد فرقت
عذابست اگر
چه زار گردد
تازه روی ست ضحوکی
عاشقان را خوی
و دابست زید
خندان بمیرد
نیز خندان که سوی
بخت خندانش
ایابست خمش
کن زانک آفات
بصیرت همیشه
از سوال ست و
جوابست 360 ایا
ساقی توی قاضی
حاجات شرابی ده
که آرد در
مراعات چنان
گشتم ز مستی و
خرابی که نشناسم
اشارات از
عبارات پدر
بر خم خمرم
وقف کردست سبیلم کرد
مادر بر
خرابات دو
گوشم بست
یزدان تا
رهیدم ز حال دی و
فردا و خرافات دگرگون
است کوی اهل
تمییز که
آن جا رسم
طاعاتست و
زلات در
این کو کدخدا
شاهی است باقی فرو
روبیده این کو
را ز آفات 361 اگر
حوا بدانستی ز
رنگت سترون
ساختی خود را
ز ننگت سیاهی
جانت ار محسوس
گشتی همه عالم
شدی زنگی ز
زنگت تو
آن ماری که
سنگ از تو
دریغ است سرت را کس
نکوبد جز به
سنگت اگر
دریا درافتی
ای منافق ز زشتی کی
خورد مار و
نهنگت مرا
گویی که از
معنی نظر کن رها کن
صورت نقش و
پلنگت چه
گویم با تو ای
نقش مزور چه معنی
گنجد اندر جان
تنگت هوای
شمس تبریزی چو
قدس است تو آن
خوکی که
نپذیرد فرنگت 362 دو
چشم آهوانش
شیرگیرست کز او
بر من روان
باران تیرست کمان
ابروان و تیر
مژگان گواهانند
کو بر جان
امیرست چو
زلف درهمش
درهم از آنم که بوی او
به از مشک و
عبیرست در
آن زلفین از
آن می پیچد
این جان که دل
زنجیر زلفش را
اسیرست مگو
آن سرو ما را
تو نظیری که ماه ما
به خوبی بی
نظیرست بیندازم
من این سر را
به پیشش اگر چه سر
به پیش او
حقیرست خیال
روی شه را
سجده می کن خیال شه
حقیقت را
وزیرست 363 چنان
کاین دل از آن
دلدار مستست ز خوف صاف
ما آن یار
مستست خمارش
نشکنم الا به
خونم از این
شادی دل
غمخوار مستست شفق
وارم به هر
صبحی به خون
در که در هر
صبح آن خون
خوار مستست مده
پند و مبر
خونم به گردن که چشم
دلبر کین دار
مستست چرا
این خاک همچون
طشت خون ست که چشم
ساقی اسرار
مستست 364 تا
نقش خیال دوست
با ماست ما را همه
عمر خود
تماشاست آن
جا که وصال
دوستانست والله که
میان خانه
صحراست وان
جا که مراد دل
برآید یک خار به
از هزار
خرماست چون
بر سر کوی یار
خسبیم بالین و
لحاف ما
ثریاست چون
در سر زلف یار
پیچیم اندر شب
قدر قدر ما
راست چون
عکس جمال او
بتابد کهسار و
زمین حریر و
دیباست از
باد چو بوی او
بپرسیم در باد
صدای چنگ و
سرناست بر
خاک چو نام او
نویسیم هر پاره
خاک حور و حوراست بر
آتش از او
فسون بخوانیم زو آتش
تیزاب سیماست قصه
چه کنم که بر
عدم نیز نامش چو
بریم هستی
افزاست آن
نکته که عشق
او در آن جاست پرمغزتر
از هزار
جوزاست وان
لحظه که عشق
روی بنمود این ها
همه از میانه
برخاست خامش
که تمام ختم
گشته ست کلی مراد
حق تعالاست 365 می
دان که زمانه
نقش سوداست بیرون ز
زمانه صورت
ماست زیرا
قفصی ست این
زمانه بیرون همه
کوه قاف و
عنقاست جویی
ست جهان و ما
برونیم بر جوی
فتاده سایه
ماست این
جا سر نکته ای
ست مشکل این جا
نبود ولیکن
این جاست جز
در رخ جان
مخند ای دل بی او همه
خنده گریه
افزاست آن
دل نبود که
باشد او تنگ زان روی
که دل فراخ
پهناست دل
غم نخورد غذاش
غم نیست طوطی ست
دل و عجب
شکرخاست مانند
درخت سر قدم
ساز زیرا که
ره تو زیر و
بالاست شاخ
ار چه نظر به
بیخ دارد کان
قوت مغز او هم
از پاست 366 دود
دل ما نشان
سوداست وان دود
که از دلست
پیداست هر
موج که می زند
دل از خون آن دل
نبود مگر که
دریاست بیگانه
شدند آشنایان دل نیز به
دشمنی چه
برخاست هر
سوی که عشق
رخت بنهاد هر جا که
ملامت ست آن
جاست ما
نگریزیم از
این ملامت زیرا
که قدیم خانه
ماست در
عشق حسد برند
شاهان زان روی
که عشق شمع دل
هاست پا
بر سر چرخ هفتمین
نه کاین عشق
به حجره های
بالاست هشیار
مباش زان که
هشیار در مجلس
عشق سخت
رسواست میری
مطلب که میر
مجلس گر چشم
ببسته ست
بیناست این
عشق هنوز زیر چادر این گرد
سیاه بین که
برخاست هر
چند که زیر
هفت پرده ست پیداست که
سخت خوب و
زیباست شب
خیز کنید ای
حریفان شمعست و
شراب و یار
تنهاست 367 دل
آمد و دی به
گوش جان گفت ای نام تو
این که می
نتان گفت درنده
آنک گفت پیدا سوزنده
آنک در نهان
گفت چه
عذر و بهانه
دارد ای جان آن
کس که ز بی
نشان نشان گفت گل
داند و بلبل
معربد رازی که
میان گلستان
گفت آن
کس نه که از
طریق تحصیل آموخت ز
بانگ بلبلان
گفت صیادی
تیر غمزه ها
را آن
ابروهای چون
کمان گفت صد
گونه زبان
زمین برآورد در پاسخ
آن چه آسمان
گفت ای
عاشق آسمان
قرین شو با
او که حدیث
نردبان گفت زان
شاهد خانگی
نشان کو هر کس
سخنی ز خاندان
گفت کو
شعشعه های قرص
خورشید هر سایه
نشین ز سایه
بان گفت با
این همه گوش و
هوش مستست زان چند
سخن که این
زبان گفت چون
یافت زبان دو
سه قراضه مشغول شد
و به ترک کان
گفت وز ننگ قراضه
جان عاشق ترک بازار
و این دکان
گفت در
گوشم گفت عشق
بس کن خاموش کنم
چو او چنان
گفت 368 گویم
سخن شکرنباتت یا قصه
چشمه حیاتت رخ
بر رخ من نهی
بگویم کز بهر چه
شاه کرد ماتت در
خرمنت آتشی
درانداخت کز خرمن
خود دهد زکاتت سرسبز
کند چو تره
زارت تا بازخرد
ز ترهاتت در
آتش عشق چون
خلیلی خوش باش
که می دهد
نجاتت عقلت
شب قدر دید و
صد عید کز عشق
دریده شد
براتت سوگند
به سایه لطیفت سوگند نمی
خورم به ذاتت در
ذات تو کی
رسند جان ها چون غرقه
شدند در صفاتت چون
جوی روان و
ساجدت کرد تا پاک
کند ز سیااتت از
هر جهتی تو را
بلا داد تا بازکشد
به بی جهاتت گفتی
که خمش کنم
نکردی می خندد
عشق بر ثباتت 369 در
شهر شما یکی
نگاریست کز وی دل و
عقل بی
قراریست هر
نفسی را از او
نصیبیست هر باغی
را از او
بهاریست در
هر کویی از او
فغانیست در هر
راهی از او
غباریست در
هر گوشی از او
سماعیست هر چشم از
او در
اعتباریست در
کار شوید ای
حریفان کاین جا
ما را عظیم
کاریست پنهان
یاری به گوش
من گفت کاین جا
پنهان لطیف
یاریست او
بد که به این
طریق می گفت کز تعبیه
هاش دل
نزاریست او
بود رسول خویش
و مرسل کان لهجه
از آن
شهریاریست نوحست
و امان
غرقگانست روحست و
نهان و
آشکاریست گرد
ترشان مگرد
زین پس چون پهلوی
تو
شکرنثاریست گرد
شکران طبع کم
گرد کان شهوت
نیز
برگذاریست این
جا شکریست بی
نهایت این جا سر
وقت پایداریست خاموش
کن ای دل و
مپندار کو را
حدیست یا
کناریست 370 آمد
رمضان و عید
با ماست قفل
آمد و آن کلید
با ماست بربست
دهان و دیده
بگشاد وان نور
که دیده دید
با ماست آمد
رمضان به خدمت
دل وان کش که
دل آفرید با
ماست در
روزه اگر پدید
شد رنج گنج دل
ناپدید با
ماست کردیم
ز روزه جان و
دل پاک هر چند تن
پلید با ماست روزه
به زبان حال
گوید کم
شو که همه
مرید با ماست چون
هست صلاح دین
در این جمع منصور و
ابایزید با
ماست 371 گر
جام سپهر
زهرپیماست آن در لب
عاشقان چو
حلواست زین
واقعه گر ز
جای رفتی از جای
برو که جای
این جاست مگریز
ز سوز عشق
زیرا جز آتش
عشق دود و
سوداست دودت
نپزد کند
سیاهت در پختنت
آتشست
کاستاست پروانه
که گرد دود
گردد دودآلودست
و خام و
رسواست از
خانه و مان به
یاد ناید آن را که
چنین سفر
مهیاست از
شهر مگو که در
بیابان موسیست
رفیق من و
سلواست صحبت
چه کنی که در
سقیمی هر لحظه
طبیب تو
مسیحاست دلتنگ
خوشم که در
فراخی هر
مسخره را رهست
و گنجاست چون
خانه دل ز غم
شود تنگ در وی شه
دلنواز
تنهاست دل
تنگ بود جز او
نگنجد تنگی دلم
امان و غوغاست دندان
عدو ز ترس
کندست پس روترشی
رهایی ماست خاموش
که بحر اگر
ترش روست هم معدن
گوهرست و
دریاست 372 من
سر نخورم که
سر گران ست پاچه
نخورم که
استخوان ست بریان
نخورم که هم
زیان ست من نور
خورم که قوت
جان ست من
سر نخوهم که
باکلاهند من زر
نخوهم که
بازخواهند من
خر نخوهم که
بند کاهند من کبک
خورم که صید
شاهند بالا
نپرم نه لک
لکم من کس را
نگزم که نی
سگم من لنگی نکنم نه
بدتکم من که عاشق
روی ایبکم من ترشی
نکنم نه سرکه
ام من پرنم نشوم
نه برکه ام من سرکش
نشوم نه عکه
ام من قانع بزیم
که مکه ام من دستار
مرا گرو نهادی یک کوزه
مثلثم ندادی انصاف
بده عوان
نژادی ما را کم
نیست هیچ شادی سالار
دهی و خواجه
ده آن باده که گفته ای
به من ده ور
دفع دهی تو و
برون جه در کس
زنان خویشتن
نه من
عشق خورم که
خوشگوارست ذوق دهنست
و نشو جان ست خوردم
ز ثرید و پاچه
یک چند از پاچه
سر مرا زیانست زین
پس سر پاچه
نیست ما را ما را و
کسی که اهل
خوانست 373 گر
می نکند لبم
بیانت سر می
گوید به گوش
جانت گر
لب ز سلام تو
خموش است بس هم سخن
است با نهایت تن
از تو همی کند
کرانه جان
بگرفته است در
میانت صورت
اگرت چو تیر
انداخت جانش
بکشید چون
کمانت هرچ
از تو نهان
کند بگوید در گوش
ضمیر رازدانت این
دم اگر از
میان برونی بازآرد دل
کمرکشانت در
باطن کرده خاص
خاصت در ظاهر
کرده امتحانت خامش
که چو در تو
این غم انداخت بس باشد
این کشش نشانت 374 پرسید
کسی که ره
کدامست گفتم کاین
راه ترک کامست ای
عاشق شاه دان
که راهت در جست
رضای آن
همامست چون
کام و مراد
دوست جویی پس جست
مراد خود
حرامست شد
جمله روح عشق
محبوب کاین عشق
صوامع کرامست کم
از سر کوه
نیست عشقش ما را سر
کوه این
تمامست غاری
که در اوست
یار عشقست جان را ز
جمال او
نظامست هر
چت که صفا دهد
صوابست تعیین
بنمی کنم
کدامست خامش
کن و پیر عشق
را باش کاندر دو
جهان تو را
امامست 375 مر
عاشق را ز ره
چه بیمست چون همره
عاشق آن
قدیمست از
رفتن جان چه
خوف باشد او را که
خدای جان
ندیمست اندر
سفرست لیک چون
مه در طلعت
خوب خود
مقیمست کی
منتظر نسیم
باشد آن کس که
سبکتر از
نسیمست عشق
و عاشق یکی ست
ای جان تا ظن
نبری که آن دو
نیمست چون
گشت درست عشق
عاشق هم
منعم خویش و
هم نعیمست او
در طلب چنین
درستی در پیش
سهیل چون
ادیمست چون
رفت در این
طلب به دریا دری ست
اگر چه او
یتیمست ای
دیده کرم ز
شمس تبریز مر حاتم
را مگو کریمست 376 امروز
جنون نو رسیده
ست زنجیر
هزار دل کشیده
ست امروز
ز کندهای
ابلوج پهلوی
جوال ها دریده
ست باز
آن بدوی به
هجده ای قلب آن یوسف
حسن را خریده
ست جان
ها همه شب به
عز و اقبال در نرگس و
یاسمن چریده
ست تا
لاجرم از بگاه
هر جان چالاک و
لطیف و
برجهیده ست امروز
بنفشه زار و
لاله از سنگ و
کلوخ بردمیده
ست بشکفت
درخت در
زمستان در
بهمن میوه ها
پزیده ست گویی
که خدای عالمی
نو در عالم
کهنه آفریده
ست ای
عارف عاشق این
غزل گو کت عشق ز
عاشقان گزیده
ست بر
چهره چون زر
تو گازیست آن سیمبرت
مگر گزیده ست شاید
که نوازد آن
دلی را کاندر غم
او بسی طپیده
ست خاموش
و تفرج چمن کن کامروز
نیابت دو دیده
ست 377 آن
را که در آخرش
خری هست او را به
طواف رهبری
هست بازار
جهان به کسب برپاست زین در
همه خارش وگری
هست تا
خارششان همی
کشاند هر جای که
شور یا شری
هست در
یم صدفی قرار
گیرد کو را به
درونه گوهری
هست اما
صدفی که در
ندارد در جستن درش
معبری هست گه
در یم و گاه
سوی ساحل در جستن
قطره اش سری
هست خاموش
و طمع مکن
سکینه آن راست
سکون که مخبری
هست 378 ای
گشته ز شاه
عشق شهمات در خشم
مباش و در
مکافات در
باغ فنا درآ و
بنگر در جان
بقای خویش
جنات چون
پیشترک روی تو
از خود بینی ز ورای
این سماوات سلطان
حقایق و معانی وز نور
قدیم چتر و
رایات چون
گشت عیان مجو
کرامت کز بهر
نشان بود
کرامات تا
ساحل بحر سیل
پیداست چون غرقه
شود کجاست
هیهات ما
مات تویم شمس
تبریز صد خدمت و
صد سلام از
مات 379 ای
کرده میان
سینه غارت ای جان و
هزار جان
شکارت جز
کشتن عاشقان
چه شغلت جز کشتن
خلق چیست کارت می
کش که درست
باد دستت ای جان
جهانیان
نثارت بس
کشته زنده را
که دیدم از غمزه
چشم پرخمارت بس
ساکن بی قرار
دیدم در آتش
عشق بی قرارت یک
مرده به خاک
درنماند گر رنجه
شوی کنی زیارت جان
بوسد خاک تو
به هر دم بر
بوی کنار بی
کنارت 380 آن
خواجه اگر چه
تیزگوش است استیزه کن
و گران فروش
است من
غره به سست
خنده او ایمن گشتم
که او خموش
است هش
دار که آب زیر
کاه است بحری است
که زیر که به
جوش است هر
جا که روی هش
است مفتاح این جا چه
کنی که قفل
هوش است در
روی تو بنگرد
بخندد مغرور مشو
که روی پوش
است هر
دل که به چنگ
او درافتاد چون چنگ
همیشه در خروش
است با
این همه روح
ها چه زنبور طواف ویند
زانک نوش است شیری
است که غم ز
هیبت او در گور
مقیم همچو موش
است شمس
تبریز روز نقد
است عالم به
چه در حدیث
دوش است 381 آن
ره که بیامدم
کدامست تا بازروم
که کار خامست یک
لحظه ز کوی
یار دوری در مذهب
عاشقان
حرامست اندر
همه ده اگر
کسی هست والله که
اشارتی
تمامست صعوه
ز کجا رهد که
سیمرغ پابسته
این شگرف
دامست آواره
دلا میا بدین
سو آن جا
بنشین که خوش
مقامست آن
نقل گزین که
جان فزایست وان
باده طلب که
باقوامست باقی
همه بو و نقش و
رنگست باقی همه
جنگ و ننگ و
نامست خاموش
کن و ز پای
بنشین چون مستی
و این کنار
بامست 382 ای
از کرم تو کار
ما راست هر جای که
خرمی ست ما
راست عاشق
به جهان چه
غصه دارد تا جام
شراب وصل
برجاست هر
باد چغانه ای
گرفته کو منتظر
اشارت ماست هر
آب چو پرده
دار گشته اندر پس
پرده طرفه بت
هاست هر
بلبل مست بر
نهالی ماننده
راح روح
افزاست بسیار
مگو که وقت آش
است چون
گرسنگی قوم شش
تاست 383 هین
که گردن سست
کردی کو کبابت
کو شرابت هین که بس
تاریک رویی ای
گرفته آفتابت یاد
داری که ز
مستی با خرد
استیزه بستی چون کلیدش
را شکستی از
کی باشد فتح
بابت در
غم شیرین
نجوشی لاجرم
سرکه فروشی آب حیوان
را ببستی
لاجرم رفتست
آبت بوالمعالی
گشته بودی فضل
و حجت می
نمودی نک محک
عشق آمد کو
سوالت کو
جوابت مهتر تجار بودی
خویش قارون می
نمودی خواب بود
و آن فنا شد
چونک از سر
رفت خوابت بس
زدی تو لاف
زفتی عاقبت در
دوغ رفتی می خور
اکنون آنچ
داری دوغ آمد
خمر نابت مخلص
و معنی این ها
گر چه دانی هم
نهان کن اندر
الواح ضمیری
تا نیاید در
کتابت 384 عاشقان
را گر چه در باطن
جهانی دیگرست عشق آن
دلدار ما را
ذوق و جانی
دیگرست سینه
های روشنان بس
غیب ها دانند
لیک سینه عشاق
او را غیب
دانی دیگرست بس
زبان حکمت
اندر شوق سرش
گوش شد زانک مر
اسرار او را
ترجمانی
دیگرست یک
زمین نقره بین
از لطف او در
عین جان تا بدانی
کان مهم را آسمانی
دیگرست عقل
و عشق و معرفت
شد نردبان بام
حق لیک حق را
در حقیقت
نردبانی
دیگرست شب
روان از شاه
عقل و پاسبان
آن سو شوند لیک آن
جان را از آن
سو پاسبانی
دیگرست دلبران
راه معنی با
دلی عاجز بدند وحیشان
آمد که دل را
دلستانی دیگرست ای
زبان ها
برگشاده بر دل
بربوده ای لب
فروبندید کو
را همزبانی
دیگرست شمس
تبریزی چو جمع
و شمع ها
پروانه اش زانک اندر
عین دل او را
عیانی دیگرست 385 خلق
های خوب تو
پیشت دود بعد
از وفات همچو
خاتونان مه رو
می خرامند این
صفات آن
یکی دست تو
گیرد وان دگر
پرسش کند وان دگر
از لعل و شکر
پیش بازآرد
زکات چون
طلاق تن بدادی
حور بینی صف
زده مسلمات
مومنات
قانتات
تائبات بی
عدد پیش جنازه
می دود خوهای
تو صبر تو و
النازعات و
شکر تو و
الناشطات در
لحد مونس
شوندت آن صفات
باصفا در تو
آویزند ایشان
چون بنین و
چون بنات حله
ها پوشی بسی
از پود و تار
طاعتت بسط
جانت عرصه
گردد از برون
این جهات هین
خمش کن تا
توانی تخم
نیکی کار تو زانک پیدا
شد بهشت عدن ز
افعال ثقات 386 چون
نداری تاب
دانش چشم بگشا
در صفات چون نبینی
بی جهت را نور
او بین در
جهات حوریان
بین نوریان
بین زیر این
ازرق تتق مسلمات
مومنات
قانتات
تائبات هر
یکی با نازباز
و هر یکی عاشق
نواز هر یکی
شمع طراز و هر
یکی صبح نجات هر
یکی بسته دهان
و موشکاف اندر
بیان هر یکی
شکرستان و هر
یکی کان نبات جان
کهنه می فشان
و جان تازه می
ستان در فقیری
می خرام و می
ستان ز ایشان
زکات شیر
جان زین مریمان
خور چونک زاده
ثاینی تا چو
عیسی فارغ آیی
از بنین و از
بنات روز
و شب را چون دو
مجنون درکشان
در سلسله ای که هر
روزت چو عید و
هر شبت قدر و
برات چونک
شه بنمود رخ
را اسب شد
همراه پیل عقل مسکین
گشت مات و جان
میان برد و
مات عاشقان
را وقت شورش
ابله و شپشپ
مبین کوه
جودی عاجز آید
پیش ایشان در
ثبات جان
جمله پیشه ها
عشقست اما آنک
او تره زار
دل نبیند
درفتد در
ترهات من
خمش کردم چو
دیدم خوشتر از
خود ناطقی پیش او
میرم بگویم
اقتلونی یا
ثقات شمس
تبریزی چو
بگشاید دهان
چون شکر از طرب در
جنبش آید هم
رمیم و هم
رفات رو
خمش کن قول کم
گو بعد از این
فعال باش چند گویی
فاعلاتن
فاعلاتن
فاعلات 387 خاک
آن کس شو که آب
زندگانش
روشنست نیم نانی
دررسد تا نیم
جانی در تنست گفتمش
آخر پی یک وصل
چندین هجر
چیست گفت آری
من قصابم
گردران با
گردنست دی
تماشا رفته
بودم جانب
صحرای دل آن
نگنجد در نظر
چه جای پیدا
کردنست چشم
مست یار گویان
هر زمان با
چشم من در دو
عالم می نگنجد
آنچ در چشم
منست رو
فزون شو از دو
عالم تا بریزم
بر سرت آنچ دل را
جان جان و
دیدگان را
دیدنست ذره
ذره عاشقانه
پهلوی معشوق
خویش می زند
پهلو که وقت
عقد و کابین
کردنست اندر
آن پیوند کردن
آب و آتش یک
شده ست غنچه آن
جا سنبلست و
سرو آن جا
سوسنست زیر
پاشان گنج ها
و سوی بالا
باغ ها بشنو از
بالا نه وقت
زیر و بالا
گفتنست من
اگر پیدا
نگویم بی صفت
پیداست آن ذوق آن
اندر سرست و
طوق آن در
گردنست شمس
تبریزی تو
خورشیدی چه
گویم مدح تو صد
زبان دارم چو
تیغ اما به
وصفت الکنست 388 خدمت
بی دوستی را
قدر و قیمت
هست نیست خدمت اندر
دست هست و
دوستی در دست
نیست دوستی
در اندرون خود
خدمتی پیوسته
است هیچ خدمت
جز محبت در
جهان پیوست
نیست ور
تو مستی می
نمایی در محبت
چون نه ای عشق گوید
دوغ خورد و
دوغ خورد او
مست نیست پست
و بالا چند
یازد از تکلف
در هوا چند خود
را پست دارد
آن کسی کو پست
نیست همچو
ماهی مانده در
دام جهان زان
بحر دور وانگهان
پنداشته خود
را که اندر
شست نیست 389 چون
دلت با من
نباشد
همنشینی سود
نیست گر چه با
من می نشینی
چون چنینی سود
نیست چون
دهانت بسته
باشد در جگر
آتش بود در میان
جو درآیی آب
بینی سود نیست چونک
در تن جان
نباشد صورتش
را ذوق نیست چون نباشد
نان و نعمت
صحن و سینی
سود نیست گر
زمین از مشک و
عنبر پر شود
تا آسمان چون نباشد
آدمی را راه
بینی سود نیست تا
ز آتش می
گریزی ترش و
خامی چون پنیر گر هزاران
یار و دلبر می گزینی
سود نیست 390 ساربانا
اشتران بین سر
به سر قطار
مست میر مست و
خواجه مست و
یار مست اغیار
مست باغبانا
رعد مطرب ابر
ساقی گشت و شد باغ مست و
راغ مست و
غنچه مست و
خار مست آسمانا
چند گردی گردش
عنصر ببین آب مست و
باد مست و خاک
مست و نار مست حال
صورت این چنین
و حال معنی
خود مپرس روح مست و
عقل مست و خاک
مست اسرار مست رو
تو جباری رها
کن خاک شو تا
بنگری ذره ذره
خاک را از
خالق جبار مست تا
نگویی در
زمستان باغ را
مستی نماند مدتی
پنهان شدست از
دیده مکار مست بیخ
های آن درختان
می نهانی می
خورند روزکی دو
صبر می کن تا
شود بیدار مست گر
تو را کوبی
رسد از رفتن
مستان مرنج با چنان
ساقی و مطرب
کی رود هموار
مست ساقیا
باده یکی کن
چند باشد
عربده دوستان ز
اقرار مست و
دشمنان ز
انکار مست باد
را افزون بده
تا برگشاید
این گره باده
تا در سر
نیفتد کی دهد
دستار مست بخل
ساقی باشد آن
جا یا فساد
باده ها هر دو
ناهموار باشد
چون رود رهوار
مست روی
های زرد بین و
باده گلگون
بده زانک از
این گلگون
ندارد بر رخ و
رخسار مست باده
ای داری خدایی
بس سبک خوار و
لطیف زان اگر
خواهد بنوشد
روز صد خروار
مست شمس
تبریزی به
دورت هیچ کس
هشیار نیست کافر و
مومن خراب و زاهد
و خمار مست 391 مطربا
این پرده زن
کان یار ما
مست آمدست وان حیات
باصفای باوفا
مست آمدست گر
لباس قهر پوشد
چون شرر
بشناسمش کو بدین
شیوه بر ما
بارها مست آمدست آب
ما را گر
بریزد ور سبو
را بشکند ای برادر
دم مزن کاین
دم سقا مست
آمدست می
فریبم مست خود
را او تبسم می
کند کاین سلیم
القلب را بین
کز کجا مست
آمدست آن
کسی را می
فریبی کز
کمینه حرف او آب و آتش
بیخود و خاک و
هوا مست آمدست گفتمش
گر من بمیرم
تو رسی بر گور
من برجهم
از گور خود
کان خوش لقا
مست آمدست گفت
آن کاین دم
پذیرد کی
بمیرد جان او با خدا
باقی بود آن
کز خدا مست
آمدست عشق
بی چون بین که
جان را چون
قدح پر می کند روی ساقی
بین که خندان
از بقا مست
آمدست یار
ما عشق است و
هر کس در جهان
یاری گزید کز الست این
عشق بی ما و
شما مست آمدست 392 گر
ندید آن
شادجان این
گلستان را شاد
چیست گر نه لطف
او بود پس عیش
را بنیاد چیست گر
خرابات ازل از
تاب رویش پر
نگشت پس هزاران
صومعه در محو
جان آباد چیست جان
ما با عشق او
گر نی ز یک جا
رسته اند جان
بااقبال ما با عشق او
همزاد چیست گر
نه پرتوهای آن
رخسار داد حسن
داد پس به
دیوان سرای
عاشقان بیداد
چیست ساکنان
آب و گل گر عشق
ما را محرمند پس درون
گنبد دل غلغله
و فریاد چیست گر
نه آتش می زند
آتش رخی در
جان نهان پس دماغ
عاشقان پرآتش
و پرباد چیست گر
نه آتش رنگ
گشتی جان ها
در لامکان صد
هزاران مشعله
همچون شب
میلاد چیست گر
نه تقصیر است
از جان در فدا
گشتن در او لطف نقد
اولین و وعده
و میعاد چیست گر
نه شمس الدین
تبریزی قباد
جان ها است صد هزاران
جان قدسی هر
دمش منقاد
چیست 393 جمع
باشید ای
حریفان زانک
وقت خواب نیست هر حریفی
کو بخسبد
والله از
اصحاب نیست روی
بستان را
نبیند راه
بستان گم کند هر که او
گردان و نالان
شیوه دولاب
نیست ای
بجسته کام دل
اندر جهان آب
و گل می دوانی
سوی آن جو
کاندر آن جو
آب نیست ز
آسمان دل برآ
ماها و شب را
روز کن تا نگوید
شب روی کامشب
شب مهتاب نیست بی
خبر بادا دل
من از مکان و
کان او گر دلم
لرزان ز عشقش
چون دل سیماب
نیست 394 چشمه
ای خواهم که
از وی جمله را
افزایش است دلبری
خواهم که از
وی مرده را
آسایش است بنده
بحر محیطم کز
محیطی برتر
است سنگ و
گوهر هر دو را
از فضل او
بخشایش است باغ
و طاووسند هر
یک از جمالش
بانصیب زاغ
را خالی ندارد
گر چه بی
آرایش است صورت
ار نقصان
پذیرد نیست
معنی را کمی عاشق اندر
ذوق باشد گر
چه در پالایش
است بنگر
اندر جان که
هست او از
بلندی بی خبر گر چه
اندر قالب او
در خانه آلایش
است شمس
تبریزی قدومت
خانه اقبال را صحن را
افروزش است و
بام را اندایش
است 395 عشق
اندر فضل و
علم و دفتر و
اوراق نیست هر چه گفت
و گوی خلق آن
ره ره عشاق
نیست شاخ
عشق اندر ازل
دان بیخ عشق
اندر ابد این شجر
را تکیه بر
عرش و ثری و
ساق نیست عقل
را معزول
کردیم و هوا
را حد زدیم کاین
جلالت لایق
این عقل و این
اخلاق نیست تا
تو مشتاقی
بدان کاین
اشتیاق تو بتی
است چون شدی
معشوق از آن
پس هستیی
مشتاق نیست مرد
بحری دایما بر
تخته خوف و
رجا است چونک تخته
و مرد فانی شد جز
استغراق نیست شمس
تبریزی تویی
دریا و هم
گوهر تویی زانک بود
تو سراسر جز
سر خلاق نیست 396 در
ره معشوق ما
ترسندگان را
کار نیست جمله
شاهانند آن جا
بندگان را بار
نیست گر
تو نازی می
کنی یعنی که
من فرخنده ام نزد این
اقبال ما
فرخندگی جز
عار نیست گر
به فقرت ناز باشد
ژنده برگیر و
برو نزد این
سلطان ما آن
جمله جز زنار
نیست گر
تو نور حق شدی از
شرق تا مغرب
برو زانک ما
را زین صفت
پروای آن
انوار نیست گر
تو سر حق
بدانستی برو
با سر باش زانک این
اسرار ما را
خوی آن اسرار
نیست راست
شو در راه ما
وین مکر را یک
سوی نه زان که این
میدان ما
جولانگه مکار
نیست شمس
دین و شمس دین
آن جان ما
اینک بدان جز به
سوی راه تبریز
اسب ما رهوار
نیست مست
بودم فاش کردم
سر خود با
یارکان زانک
هشیاری مرا
خود مذهب آزار
نیست گر
نهی پرگار بر
تن تا بدانی
حد ما حد ما خود
ای برادر لایق
پرگار نیست خاک
پاشی می کنی
تو ای صنم در
راه ما خاک پاشی
دو عالم پیش
ما در کار
نیست صوفیان
عشق را خود
خانقاهی دیگر
است جان ما را
اندر آن جا
کاسه و ادرار
نیست در
تک دوزخ نشستم
ترک کردم بخت
را زانک ما
را اشتهای جنت
و ابرار نیست 397 آفتاب
امروز بر شکل
دگر تابان
شدست در شعاعش
همچو ذره جان
من رقصان شدست مشتری
در طالع است و
ماه و زهره در
حضور یار
چوگان زلف مه
رو میر این
میدان شدست هر
قدح کز می دهد
گوید بگیر و
هوش دار هش که
دارد عقل دارد
عقل خود پنهان
شدست بزم
سلطان است این
جا هر که
سلطانی است
نوش خوان رحمت
گسترید و ساقی
اخوان شدست ساقیا
پایان رسیدی
عشق را از سر
بگیر پا چه
باشد سر چه
باشد پا و سر
یک سر شدست 398 از
سقاهم ربهم
بین جمله
ابرار مست وز جمال
لایزالی هفت و
پنج و چار مست این
قیامت بین که
گویی آشکارا
شد ز غیب خم و کوزه
حوض کوثر از
می جبار مست تن
چو سایه بر
زمین و جان
پاک عاشقان در بهشت
عشق تجری
تحتها
الانهار مست چون
فزون گردد
تجلی از جمال
حق ببین ذره ذره
هر دو عالم
گشته موسی وار
مست از
تقاضاهای
مستان وز جواب
لن تران در شفاعت
مو به موی
احمد مختار
مست او
سر است و ما چو
دستار اندر او
پیچیده ایم از شراب
آن سری گردد
سر و دستار
مست یوسف
مصری فروکن سر
به مصر
اندرنگر شهر
پرآشوب بین و
جمله بازار
مست گر
بگویم ای
برادر خیره
مانی زین عجب عرش و
کرسی آسمان ها
این همه کردار
مست شمس
تبریزی برآمد
در دلم بزمی
نهاد از شراب
عشق گشتست این
در و دیوار
مست 399 آخر
ای دلبر نه
وقت عشرت
انگیزی شدست آخر ای کان
شکر وقت
شکرریزی شدست تو
چو آب زندگانی
ما چو دانه
زیر خاک وقت آن کز
لطف خود با ما
درآمیزی شدست گر
بپوسم همچو
دانه عاقبت
نخلی شوم زانک جمله
چیزها چیزی ز
بی چیزی شدست زین
سپس با من مکن
تیزی تو ای
شمشیر حق زانک از
لطف تو ز آتش
تندی و تیزی
شدست جان
کشیدم پیش
عشقش گفت کو
چیزی دگر گفتم آخر
جان جان زین
سان ز بی چیزی
شدست چون
حجاب چشم دل
شد چشم صورت
لاجرم شمس
تبریزی حجاب
شمس تبریزی
شدست 400 چون
نظر کردن همه
اوصاف خوب
اندر دلست وین همه
اوصاف رسوا
معدنش آب و
گلست از
هوا و شهوت ای
جان آب و گل می
صد شود مشکل این
ترک هوا و
کاشف هر
مشکلست وین
تعلل بهر ترکش
دافع صد علتست چون بشد
علت ز تو پس
نقل منزل
منزلست لیک
شرطی کن تو با
خود تا که
شرطی نشکنی ور نه علت
باقی و درمانت
محو و زایلست چونک
طبعت خو کند
با شرط تندش
بعد از آن صد هزاران
حاصل جان از
درونت حاصلست پس
تو را آیینه گردد
این دل آهن
چنانک هر
دمی رویی
نماید روی آن
کو کاهلست پس
تو را مطرب
شود در عیش و
هم ساقی شود آن امانت
چونک شد محمول
جان را حاملست فارغ
آیی بعد از آن
از شغل و هم از
فارغی شهره گردد
از تو آن گنجی
که آن بس
خاملست گر
چه حلواها
خوری شیرین
نگردد جان تو ذوق
آن برقی بود
تا در دهان
آکلست این
طبیعت کور و
کر گر نیست پس
چون آزمود کاین حجاب
و حائل ست آن
سوی آن چون
مایلست لیک
طبع از اصل
رنج و غصه ها
بررسته ست در پی رنج
و بلاها عاشق
بی طایلست در
تواضع های
طبعت سر نخوت
را نگر و اندر آن
کبرش تواضع
های بی حد
شاکلست هر
حدیث طبع را
تو پرورش هایی
بدش شرح و
تاویلی بکن
وادانک این بی
حائلست هر
یکی بیتی جمال
بیت دیگر دانک
هست با موید
این طریقت ره
روان را
شاغلست ور
تو را خوف
مطالب باشد از
اشهادها از خدا می
خواه شیرینی
اجل کان آجلست هر
طرف رنجی
دگرگون فرض کن
آن گاه برو جز به
سوی بی سوی ها
کان دگر بی
حاصلست تو
وثاق مار آیی
از پی ماری
دگر غصه ماران
ببینی زانک
این چون سلسله
ست تا
نگویی مار را
از خویش عذری
زهرناک وان گهت
او متهم دارد
که این هم
باطلست از
حدیث شمس دین
آن فخر تبریز
صفا آن مزاجش
گرم باید کاین
نه کار پلپلست 401 اندرآ
ای مه که بی تو
ماه را استاره
نیست تا خیالت
درنیاید پای
کوبان چاره
نیست چون
خیالت بر که
آید چشمه ها
گردد روان خود گرفتم
کاین دل ما جز
که و جز خاره
نیست آتش
از سنگی روان
شد آب از سنگی
دگر لعل شد
سنگی دگر کز
لطف تو آواره
نیست بارها
لطف تو را من
آزمودم ای
لطیف مرده را
تو زنده کردی
بارها یک باره
نیست ابر
رحمت هر سحر
گر می ببارد
آن ز تست وین دل
گریان من جز
کودک گهواره
نیست همچو
کوه طور از غم
این دلم
صدپاره شد لیک اندر
دست من زان
پاره ها یک
پاره نیست آهن
برهان موسی بر
دل چون سنگ زد تا
جهد استاره ای
کز ابر یک
استاره نیست 402 نقش
بند جان که
جان ها جانب
او مایلست عاقلان را
بر زبان و
عاشقان را در
دلست آنک
باشد بر زبان
ها لا احب
الافلین باقیات
الصالحات است
آنک در دل
حاصلست دل
مثال آسمان
آمد زبان
همچون زمین از زمین
تا آسمان ها
منزل بس
مشکلست دل
مثال ابر آمد
سینه ها چون
بام ها وین زبان
چون ناودان
باران از این
جا نازلست آب
از دل پاک آمد
تا به بام
سینه ها سینه چون
آلوده باشد
این سخن ها
باطلست این
خود آن کس را
بود کز ابر او
باران چکد بام کو از
ابر گیرد
ناودانش
قایلست آنک
برد از ناودان
دیگران او
سارقست آنک
دزدد آب بام
دیگران او
ناقلست هر
که روید نرگس
گل ز آب چشمش
عاشقست هر که
نرگس ها بچیند
دسته بند
عاملست گر
چه کف های
ترازو شد
برابر وقت وزن چون زبانه
ش راست نبود
آن ترازو
مایلست هر
کی پوشیده ست
بر وی حال و
رنگ جان او هر
جوابی که
بگوید او به
معنی سائلست گر
طبیبی حاذقی
رنجور را تلخی
دهد گر چه
ظالم می نماید
نیست ظالم
عادلست پا
شناسد کفش
خویش ار چه که
تاریکی بود دل ز راه
ذوق داند کاین
کدامین
منزلست در
دل و کشتی نوح
افکن در این
طوفان تو خویش دل مترسان
ای برادر گر
چه منزل
هایلست هر
که را خواهی
شناسی
همنشینش را
نگر زانک مقبل
در دو عالم
همنشین مقبل
ست هر
چه بر تو
ناخوش آید آن
منه بر دیگران زانک این
خو و طبیعت
جملگان را
شاملست پنبه
ها در گوش کن
تا نشنوی هر
نکته ای زانک روح
ساده تو زنگ
ها را قابلست هر
که روحش از
هوای هفتمین
بگذشت رست می
خور از انفاس
روح او که
روحش بسملست این
هوا اندر کمین
باشد چو بیند
بی رفیق مرد را
تنها بگوید
هین که مردک
غافل ست وصل
خواهی با کسان
بنشین که
ایشان واصلند وصل از آن
کس خواه باری
کو به معنی
واصل ست گرد
مستان گرد اگر
می کم رسد
بویی رسد خود
مذاق می چه
داند آنک مرد
عاقلست نکته
ها را یاد می
گیری جواب هر
سوال تا به وقت
امتحان گویند
مرد فاضلست گر
بنتوانی ز نقص
خود شدن سوی
کمال شمس
تبریزی کنون
اندر کمالت
کاملست 403 گر
تو پنداری به
حسن تو نگاری
هست نیست ور تو
پنداری مرا بی
تو قراری هست
نیست ور
تو گویی چرخ
می گردد به
کار نیک و بد چرخ را جز
خدمت خاک تو
کاری هست نیست سال
ها شد که
بیرون درت چون
حلقه ایم بر در تو
حلقه بودن هیچ
عاری هست نیست بر
در اندیشه
ترسان گشته
ایم از هر
خیال خواجه را
این جا خیالی
هست آری هست
نیست ای
دل جاسوس من
در پیش
کیکاووس من جز
صلاح الدین ز
دل ها هوشیاری
هست نیست 404 هله
ای آنک بخوردی
سحری باده که
نوشت هله پیش آ
که بگویم سخن
راز به گوشت می
روح آمد نادر
رو از آن هم
بچش آخر که به یک
جرعه بپرد همه
طراری و هوشت چو
از این هوش
برستی به
مساقات و به
مستی دهدت
صد هش دیگر
کرم باده
فروشت چو
در اسرار
درآیی کندت
روح سقایی به فلک
غلغله افتد ز
هیاهوی و
خروشت بستان
باده دیگر جز
از آن احمر و
اصفر کندت
خواجه معنی
برهاند ز
نقوشت دهد
آن کان ملاحت
قدحی وقت
صباحت به از آن
صد قدح می که
بخوردی شب
دوشت تو
اگرهای نگویی
و اگر هوی
نگویی همه
اموات و
جمادات
بجوشند ز جوشت چو
در آن حلقه
بگنجی زبر
معدن و گنجی هوس کسب
بیفتد ز دل
مکسبه کوشت تو
که از شر
اعادی به دو
صد چاه فتادی برهانید
به آخر کرم
مظلمه پوشت همه
آهنگ لقا کن
خمش و صید رها
کن به خموشیت
میسر شود این
صید وحوشت تو
دهان را چو
ببندی خمشی را
بپسندی کشش و جذب
ندیمان
نگذارند
خموشت 405 به
خدا کت نگذارم
که روی راه
سلامت که سر و پا
و سلامت نبود
روز قیامت حشم
عشق درآمد ربض
شهر برآمد هله ای
یار قلندر
بشنو طبل
ملامت دل
و جان فانی لا
کن تن خود
همچو قبا کن نه اثر گو
نه خبر گو نه
نشانی نه
علامت چو
من از خویش
برستم ره
اندیشه ببستم هله ای
سرده مستم
برهانم به
تمامت هله
برجه هله برجه
قدمی بر سر
خود نه هله برپر
هله برپر چو
من از شکر و
غرامت ببر
ای عشق چو
موسی سر فرعون
تکبر هله فرعون
به پیش آ که
گرفتم در و
بامت چو
من از غیب
رسیدم سپه غیب
کشیدم برو ای
ظالم سرکش که
فتادی ز زعامت هله
پالیز تو باقی
سر خر عالم
فانی همه دیدار
کریمست در این
عشق کرامت نکند
رحمت مطلق به
بلا جان تو
ویران نکند
والده ما را ز
پی کینه حجامت نبود
جان و دلم را ز
تو سیری و
ملولی نبود هیچ
کسی را ز دل و
دیده سآمت بجز
از عشق مجرد
به هر آن نقش
که رفتم بنه ارزید
خوشی هاش به
تلخی ندامت هله
تا یاوه نگردی
چو در این حوض
رسیدی که تکش آب
حیاتست و لبش
جای اقامت چو
در این حوض
درافتی همه
خویش بدو ده به مزن
دستک و پایک
تو به چستی و
شهامت همه
تسلیم و خمش کن
نه امامی تو ز
جمعی نرسد هیچ
کسی را بجز
این عشق امامت 406 چند
گویی که چه
چاره ست و مرا
درمان چیست چاره
جوینده که
کرده ست تو را
خود آن چیست چند
باشد غم آنت
که ز غم جان
ببرم خود نباشد
هوس آنک بدانی
جان چیست بوی
نانی که رسیده
ست بر آن بوی
برو تا
همان بوی دهد
شرح تو را
کاین نان چیست گر
تو عاشق شده
ای عشق تو
برهان تو بس ور تو
عاشق نشدی پس
طلب برهان
چیست این
قدر عقل نداری
که ببینی آخر گر نه
شاهیست پس این
بارگه سلطان
چیست گر
نه اندر تتق
ازرق
زیباروییست در کف روح
چنین مشعله
تابان چیست چونک از دور
دلت همچو زنان
می لرزد تو چه
دانی که در آن
جنگ دل مردان
چیست آتش
دیده مردان
حجب غیب بسوخت تو پس
پرده نشسته که
به غیب ایمان
چیست شمس
تبریز اگر
نیست مقیم
اندر چشم چشمه شهد از
او در بن هر
دندان چیست 407 چشم
پرنور که مست
نظر جانانست ماه از او
چشم گرفتست و
فلک لرزانست خاصه
آن لحظه که از
حضرت حق نور
کشد سجده گاه
ملک و قبله هر
انسانست هر
که او سر ننهد
بر کف پایش آن
دم بهر ناموس
منی آن نفس او
شیطانست و
آنک آن لحظه
نبیند اثر نور
برو او کم از
دیو بود زانک
تن بی جانست دل
به جا دار در
آن طلعت
باهیبت او گر
تو مردی که
رخش قبله گه
مردانست دست
بردار ز سینه
چه نگه می
داری جان در آن
لحظه بده شاد
که مقصود آنست جمله
را آب درانداز
و در آن آتش شو کآتش چهره
او چشمه گه
حیوانست سر
برآور ز میان
دل شمس تبریز کو خدیو
ابد و خسرو هر
فرمانست 408 آن
شنیدی که خضر
تخته کشتی
بشکست تا که
کشتی ز کف
ظالم جبار
برست خضر
وقت تو عشق
است که صوفی ز
شکست صافیست و
مثل درد به
پستی بنشست لذت
فقر چو باده
ست که پستی
جوید که همه
عاشق سجده ست
و تواضع سرمست تا
بدانی که تکبر
همه از بی
مزگیست پس سزای
متکبر سر بی
ذوق بس است گریه
شمع همه شب نه
که از درد
سرست چون ز سر
رست همه نور
شد از گریه
برست کف
هستی ز سر خم
مدمغ برود چون بگیرد
قدح باده جان
بر کف دست ماهیا
هر چه تو را
کام دل از بحر
بجو طمع خام
مکن تا نخلد
کام ز شست بحر
می غرد و می
گوید کای امت
آب راست
گویید بر این
مایده کس را
گله هست دم
به دم بحر دل و
امت او در خوش
و نوش در خطابات
و مجابات بلی
اند و الست نی
در آن بزم کس
از درد دلی سر
بگرفت نی در آن
باغ و چمن پای
کس از خار
بخست هله
خامش به
خموشیت
اسیران برهند ز خموشانه
تو ناطق و خاموش
بجست لب
فروبند چو
دیدی که لب
بسته یار دست
شمشیرزنان را
به چه تدبیر
ببست 409 تا
نلغزی که ز
خون راه پس و
پیش ترست آدمی دزد
ز زردزد کنون
بیشترست گربزانند
که از عقل و
خبر می دزدند خود چه
دارند کسی را
که ز خود بی
خبرست خود
خود را تو
چنین کاسد و
بی خصم مدان که جهان
طالب زر و خود
تو کان زرست که
رسول حق الناس
معادن گفته ست معدن نقره
و زرست و یقین
پرگهرست گنج
یابی و در او
عمر نیابی تو
به گنج خویش
دریاب که این
گنج ز تو بر
گذرست خویش
دریاب و حذر
کن تو ولیکن
چه کنی که یکی
دزد سبک دست
در این ره
حذرست سحر
ار چند که
تاریست حساب
روزست هر
که را روی سوی
شمس بود چون
سحرست روح
ها مست شود از
دم صبح از پی
آنک صبح را
روی به شمس
است و حریف
نظرست چند
بر بوک و مگر
مهره
فروگردانی که تو بس
مفلسی و چرخ
فلک پاک برست مغز
پالوده و بر
هیچ نه در
خواب شدی گوییا
لقمه هر روزه
تو مغز خرست بیشتر
جان کن و زر
جمع کن و
خوشدل باش که
همه سیم و زر و
مال تو مار
سقرست یک
شب از بهر خدا
بی خور و بی
خواب بزی صد شب از
بهر هوا نفس
تو بی خواب و
خورست از
سر درد و دریغ
از پس هر ذره
خاک آه و
فریاد همی آید
گوش تو کرست خون
دل بر رخت
افشان به
سحرگاه از آنک توشه راه
تو خون دل و آه
سحرست دل
پرامید کن و
صیقلیش ده به
صفا که دل پاک
تو آیینه
خورشید فرست مونس
احمد مرسل به
جهان کیست بگو شمس تبریز
شهنشاه که
احدی الکبرست 410 دوش
آمد بر من آنک
شب افروز منست آمدن باری
اگر در دو
جهان آمدنست آنک
سرسبزی خاک ست
و گهربخش فلک چاشنی
بخش وطن هاست
اگر بی وطنست در
کف عقل نهد
شمع که بستان
و بیا تا در من
که شفاخانه هر
ممتحن است شمع
را تو گرو این
لگن تن چه کنی این لگن
گر نبود شمع
تو را صد
لگنست تا
در این آب و
گلی کار کلوخ
اندازیست گفت و گو
جمله کلوخ ست
و یقین دل
شکنست گوهر
آینه جان همه
در ساده دلی
ست میل
تو بهر تصدر
همه در فضل و
فن است زین
گذر کن صفت
یار شکربخش
بگو که ز عشوه
شکرش ذره به
ذره دهن است خیره
گشته است صفت
ها همه کان چه
صفت است کان صفت
ها چو بتان و
صفت او شمن
است چشم
نرگس نشناسد ز
غمش کاندر باغ پیش او
یاسمن است آن
گل تر یا سمنست روش
عشق روش بخش
بود بی پا را خوش روانش
کند ار خود
زمن صد زمنست در
جهان فتنه بسی
بود و بسی
خواهد بود فتنه ها
جمله بر آن
فتنه ما
مفتتنست همه
دل ها چو
کبوتر گرو آن
برجند زانک جانی
است که او
زنده کن هر
بدنست بس
کن آخر چه بر
این گفت زبان
چفسیدی عشق
را چند بیان
ها است که فوق
سخنست 411 عجب
ای ساقی جان
مطرب ما را چه
شدست هله چون
می نزند ره ره
او را کی زدست او
ز هر نیک و بد
خلق چرا می
لنگد بد و نیک
همه را نعره
مطرب مدد است دف
دریدست طرب را
به خدا بی دف
او مجلس
یارکده بی دم او
بارکدست شهر
غلبیرگهی دان
که شود زیر و
زبر دست
غلبیرزنش
سخره صاحب
بلدست خیره
کم گوی خمش
مطرب مسکین چه
کند این همه
فتنه آن فتنه
گر خوب خدست 412 آنک
بی باده کند
جان مرا مست
کجاست و آنک
بیرون کند از
جان و دلم دست
کجاست و
آنک سوگند
خورم جز به سر
او نخورم و آنک
سوگند من و
توبه ام اشکست
کجاست و
آنک جان ها به
سحر نعره
زنانند از او و آنک ما
را غمش از جای
ببرده ست
کجاست جان
جان ست وگر
جای ندارد چه
عجب این که جا
می طلبد در تن
ما هست کجاست غمزه
چشم بهانه ست
و زان سو هوسی
ست و آنک او
در پس غمزه ست
دل خست کجاست پرده
روشن دل بست و
خیالات نمود و آنک در
پرده چنین
پرده دل بست
کجاست عقل
تا مست نشد
چون و چرا پست
نشد و آنک او
مست شد از چون
و چرا رست
کجاست 413 من
نشستم ز طلب
وین دل پیچان
ننشست همه رفتند
و نشستند و
دمی جان ننشست هر
کی استاد به
کاری بنشست
آخر کار کار
آن دارد آن کز
طلب آن ننشست هر
کی او نعره
تسبیح جماد تو
شنید تا نبردش
به سراپرده
سبحان ننشست تا
سلیمان به
جهان مهر
هوایت ننمود بر سر اوج
هوا تخت
سلیمان ننشست هر
کی تشویش سر
زلف پریشان تو
دید تا ابد از
دل او فکر
پریشان ننشست هر
کی در خواب خیال
لب خندان تو
دید خواب از
او رفت و خیال
لب خندان
ننشست ترشی
های تو صفرای
رهی را ننشاند وز علاج
سر سودای
فراوان ننشست هر
که را بوی
گلستان وصال
تو رسید همچنین
رقص کنان تا
به گلستان
ننشست 414 روز
و شب خدمت تو
بی سر و بی پا
چه خوشست در
شکرخانه تو
مرغ شکرخا چه
خوشست بر
سر غنچه بسته
که نهان می
خندد سایه سرو
خوش نادره
بالا چه خوشست زاغ
اگر عاشق
سرگین خر آمد
گو باش بلبلان را
به چمن با گل
رعنا چه خوشست بانک
سرنای چه گر
مونس غمگینان
ست از دم روح
نفخنا دل سرنا
چه خوشست گر
چه شب بازرهد
خلق ز اندیشه
به خواب در
رخ شمس ضحی
دیده بینا چه
خوشست بت
پرستانه تو را
پای فرورفت به
گل تو چه دانی
که بر این
گنبد مینا چه
خوشست چون
تجلی بود از
رحمت حق موسی
را زان
شکرریز لقا
سینه سینا چه
خوشست که
صدا دارد و در
کان زر صامت
هم هست گه خمش
بودن و گه گفت
مواسا چه خوشست 415 تشنه
بر لب جو بین
که چه در خواب
شدست بر سر گنج
گدا بین که چه
پرتاب شدست ای
بسا خشک لبا
کز گره سحر
کسی در ارس بی
خبر از آب چو
دولاب شدست چشم
بند ار نبدی
که گرو شمع
شدی کآفتاب
سحری ناسخ
مهتاب شدست ترسد
ار شمع نباشد
بنبیند مه را دل آن گول
از این ترس چو
سیماب شدست چون
سلیمان نهان
است که دیوانش
دل است جان محجوب
از او مفخر
حجاب شدست ای
بسا سنگ دلا
که حجرش لعل
شدست ای بسا
غوره در این
معصره دوشاب
شدست این
چه مشاطه و
گلگونه غیب
است کز او زعفرانی
رخ عشاق چو
عناب شدست چند
عثمان پر از
شرم که از
مستی او چون
عمر شرم شکن
گشته و خطاب
شدست طرفه
قفال کز انفاس
کند قفل و
کلید من دکان
بستم کو فاتح
ابواب شدست 416 مطرب
و نوحه گر
عاشق و شوریده
خوش است نبود بسته
بود رسته و
روییده خوش
است تف
و بوی جگر
سوخته و جوشش
خون گرد زیر و
بم مطرب به چه
پیچیده خوش
است ز
ابر پرآب دو
چشمش ز تصاریف
فراق بر شکوفه
رخ پژمرده
بباریده خوش
است بنگر
جان و جهان ور
نتوانی دیدن این جهان
در هوسش درهم
و شوریده خوش
است پیش
دلبر بنهادن
سر سرمست سزا
است سر او را
کف معشوق
بمالیده خوش
است دیدن
روی دلارام
عیان سلطانی
است هم
خیال صنم
نادره در دیده
خوش است این
سعادت ندهد
دست همیشه اما دیدن آن
مه جان ناگه و
دزدیده خوش
است عشق
اگر رخت تو را
برد به غارت
خوش باش پیش آن
یوسف زیبا کف
ببریده خوش
است بس
کن ار چه که
اراجیف بشیر
وصل است وصل همچون
شکر ناگه
بشنیده خوش
است 417 من
پری زاده ام و
خواب ندانم که
کجا است چونک شب
گشت نخسپند که
شب نوبت ما
است چون
دماغ است و سر
استت مکن
استیزه بخسب دخل و خرج
است چنین شیوه
و تدبیر سزا
است خرج
بی دخل خدایی
است ز دنیا
مطلب هر که را
هست زهی بخت
ندانم که که
را است 418 سر
مپیچان و مجنبان
که کنون نوبت
تو است بستان جام
و درآشام که
آن شربت تو
است عدد
ذره در این جو
هوا عشاقند طرب و
حالت ایشان
مدد حالت تو
است همگی
پرده و پوشش ز
پی باشش تو
است جرس و طبل
رحیل از جهت
رحلت تو است هر
که را همت
عالی بود و
فکر بلند دانک آن
همت عالی اثر
همت تو است فکرتی
کان نبود
خاسته از طبع
و دماغ نیست در
عالم اگر باشد
آن فکرت تو
است ای
دل خسته ز
هجران و ز
اسباب دگر هم از او
جوی دوا را که
ولی نعمت تو
است ز
آن سوی کآمد
محنت هم از آن
سو است دوا هم از او
شبهه تو است و
هم از او حجت
تو است هم
خمار از می
آید هم از او
دفع خمار هم از
او عسرت تو
است و هم از او
عشرت تو است بس
که هر مستمعی
را هوس و
سودایی است نه همه
خلق خدا را
صفت و فطرت تو
است 419 بوسه
ای داد مرا دلبر
عیار و برفت چه شدی
چونک یکی داد
بدادی شش و
هفت هر
لبی را که
ببوسید نشان
ها دارد که ز
شیرینی آن لب
بشکافید و
بکفت یک
نشان آنک ز
سودای لب آب
حیات هر زمانی
بزند عشق هزار
آتش و نفت یک
نشان دگر آن
است که تن نیز
چو دل می دود در
پی آن بوسه به
تعجیل و به
تفت تنگ
و لاغر گردد
به مثال لب
دوست چه عجب
لاغری از آتش
معشوقه زفت 420 ذوق
روی ترشش بین
که ز صد قند
گذشت گفت
بس چند بود
گفتمش از چند
گذشت چون
چنین است صنم
پند مده عاشق
را آهن سرد
چه کوبی که وی
از پند گذشت تو
چه پرسیش که
چونی و چگونه
است دلت منزل عشق
از آن حال که
پرسند گذشت آن
چه روی است که
ترکان همه
هندوی ویند ترک تاز
غم سودای وی
از چند گذشت آن
کف بحر گهربخش
وراء النهر
است روضه خوی
وی از سغد
سمرقند گذشت خارش
حرص و طمع در
جگر و جانش
افکند چون نسیم
کرمش بر دل
خرسند گذشت ذوق
دشنام وی از
شهد ثنا بیش
آمد لطف خار
غم او را گل
خوش خند گذشت گر
در بسته کند
منع ز هفتاد
بلا تا که این
سیل بلا آمد و
از بند گذشت هر
کی عقد و حل
احوال دل خویش
بدید بند هستی
بشکست او و ز
پیوند گذشت مرد
چونک به کف
آورد چنین در
یتیم خاطر او ز
وفای زن و
فرزند گذشت بس
که از قصه
خوبش همه در
فتنه فتند کاین
مقالات خوش از
فهم خردمند
گذشت 421 ساقیا
این می از
انگور کدامین
پشته ست که
دل و جان
حریفان ز خمار
آغشته ست خم
پیشین بگشا و
سر این خم
بربند که چو
زهرست نشاط
همگان را کشته
ست بند
این جام جفا
جام وفا را
برگیر تا نگویند
که ساقی ز وفا
برگشته ست درده
آن باده اول
که مبارک باده
ست مگسل آن
رشته اول که
مبارک رشته ست صد
شکوفه ز یکی
جرعه بر این
خاک ز چیست تا چه عشق
ست که اندر دل
ما بسرشته ست بر
در خانه دل
این لگد سخت
مزن هان که
ویران شود این
خانه دل یک
خشته ست باده
ای ده که بدان
باده بلا
واگردد مجلسی ده
پر از آن گل که
خدایش کشته ست تا
همه مست شویم
و ز طرب سجده
کنیم پیش
نقشی که خدایش
به خودی
بنوشته ست 422 ای
که رویت چو گل
و زلف تو چون
شمشادست جانم آن
لحظه که غمگین
تو باشم شادست نقدهایی
که نه نقد غم
توست آن خاکست غیر
پیمودن باد
هوس تو بادست کار
او دارد
کآموخته کار توست زانک کار
تو یقین کارگه
ایجادست آسمان
را و زمین را
خبرست و معلوم کآسمان
همچو زمین امر
تو را منقادست روی
بنمای و خمار
دو جهان را
بشکن نه که
امروز خماران
تو را میعادست آفتاب
ار چه در این
دور فریدست و
وحید شرقیانند
که او در
صفشان آحادست خسروان
خاک کفش را به
خدا تاج کنند هر که
شیرین تو را
دلشده چون
فرهادست می
نهد بر لب خود
دست دل من که
خموش این چه
وقت سخن ست و
چه گه فریادست 423 مگر
این دم سر آن
زلف پریشان
شده است که چنین
مشک تتاری
عبرافشان شده
است مگر
از چهره او
باد صبا پرده
ربود که هزاران
قمر غیب
درخشان شده
است هست
جانی که ز بوی
خوش او شادان
نیست گر
چه جان بو
نبرد کو ز چه
شادان شده است ای
بسا شاد گلی
کز دم حق
خندان است لیک هر
جان بنداند ز
چه خندان شده
است آفتاب
رخش امروز زهی
خوش که بتافت که هزاران
دل از او لعل
بدخشان شده
است عاشق
آخر ز چه رو تا
به ابد دل ننهد بر کسی کز
لطفش تن همگی
جان شده است مگرش
دل سحری دید
بدان سان که
وی است که از آن
دیدنش امروز
بدین سان شده
است تا
بدیده است دل
آن حسن پری
زاد مرا شیشه بر
دست گرفته است
و پری خوان
شده است بر
درخت تن اگر
باد خوشش می
نوزد پس دو صد
برگ دو صد شاخ
چه لرزان شده است بهر
هر کشته او
جان ابد گر
نبود جان سپردن
بر عاشق ز چه
آسان شده است از
حیات و خبرش
باخبران بی
خبرند که حیات و
خبرش پرده
ایشان شده است گر
نه در نای دلی
مطرب عشقش
بدمید هر سر موی
چو سرنای چه
نالان شده است شمس
تبریز ز بام
ار نه کلوخ
اندازد سوی دل پس
ز چه جان هاش
چو دربان شده
است 424 دلبری
و بی دلی
اسرار ماست کار کار
ماست چون او
یار ماست نوبت
کهنه فروشان
درگذشت نوفروشانیم
و این بازار
ماست نوبهاری
کو جهان را نو
کند جان
گلزارست اما
زار ماست عقل
اگر سلطان این
اقلیم شد همچو دزد
آویخته بر دار
ماست آنک
افلاطون و جالینوس
ماست پرفنا و
علت و بیمار
ماست گاو
و ماهی ثری
قربان ماست شیر
گردونی به زیر
بار ماست هر
چه اول زهر بد
تریاق شد هر چه آن
غم بد کنون
غمخوار ماست دعوی
شیری کند هر
شیرگیر شیرگیر و
شیر او کفتار
ماست ترک
خویش و ترک
خویشان می
کنیم هر چه
خویش ما کنون
اغیار ماست خودپرستی
نامبارک
حالتی ست کاندر او
ایمان ما
انکار ماست هر
غزل کان بی من
آید خوش بود کاین نوا
بی فر ز چنگ و
تار ماست شمس
تبریزی به نور
ذوالجلال در دو
عالم مایه
اقرار ماست 425 عاشقان
را جست و جو از
خویش نیست در جهان جوینده جز
او بیش نیست این
جهان و آن جهان
یک گوهر است در حقیقت
کفر و دین و
کیش نیست ای
دمت عیسی دم
از دوری مزن من غلام
آن که
دوراندیش
نیست گر
بگویی پس روم
نی پس مرو ور بگویی
پیش نی ره پیش
نیست دست
بگشا دامن خود
را بگیر مرهم این
ریش جز این
ریش نیست جزو
درویشند جمله
نیک و بد هر کی
نبود او چنین
درویش نیست هر
که از جا رفت
جای او دل ست همچو دل
اندر جهان
جاییش نیست 426 غیر
عشقت راه بین
جستیم نیست جز نشانت
همنشین جستیم
نیست آن
چنان جستن که
می خواهی بگو کان چنان
را این چنین
جستیم نیست بعد
از این بر آسمان
جوییم یار زانک یاری
در زمین جستیم
نیست چون
خیال ماه تو
ای بی خیال تا به چرخ
هفتمین جستیم
نیست بهتر
آن باشد که
محو این شویم کز دو
عالم به از
این جستیم
نیست صاف
های جمله عالم
خورده گیر همچو درد
درد دین جستیم
نیست خاتم
ملک سلیمان
جستنیست حلقه ها
هست و نگین
جستیم نیست صورتی
کاندر نگین او
بدست در بتان
روم و چین
جستیم نیست آن
چنان صورت که
شرحش می کنم جز که
صورت آفرین
جستیم نیست اندر
آن صورت یقین
حاصل شود کز ورای
آن یقین جستیم
نیست جای
آن هست ار
گمان بد بریم ز آنک بی
مکری امین
جستیم نیست پشت
ما از ظن بد شد
چون کمان زانک راهی
بی کمین جستیم
نیست زین
بیان نوری که
پیدا می شود در بیان و
در مبین جستیم
نیست 427 در
دل و جان خانه
کردی عاقبت هر دو را
دیوانه کردی
عاقبت آمدی
کآتش در این
عالم زنی وانگشتی
تا نکردی
عاقبت ای
ز عشقت عالمی
ویران شده قصد
این ویرانه
کردی عاقبت من
تو را مشغول
می کردم دلا یاد آن
افسانه کردی
عاقبت عشق
را بی خویش
بردی در حرم عقل را
بیگانه کردی
عاقبت یا
رسول الله
ستون صبر را استن
حنانه کردی
عاقبت شمع
عالم بود لطف
چاره گر شمع را
پروانه کردی
عاقبت یک
سرم این سوست
یک سر سوی تو دوسرم
چون شانه کردی
عاقبت دانه
ای بیچاره
بودم زیر خاک دانه را
دردانه کردی
عاقبت دانه
را باغ و
بستان ساختی خاک را
کاشانه کردی
عاقبت ای
دل مجنون و از
مجنون بتر مردی و
مردانه کردی
عاقبت کاسه
سر از تو پر از
تو تهی کاسه را
پیمانه کردی
عاقبت جان
جانداران
سرکش را به
علم عاشق
جانانه کردی
عاقبت شمس
تبریزی که مر
هر ذره را روشن و
فرزانه کردی عاقبت 428 این
چنین پابند
جان میدان
کیست ما شدیم
از دست این
دستان کیست عشق
گردان کرد
ساغرهای خاص عشق می
داند که او
گردان کیست جان
حیاتی داد کوه و دشت را ای خدایا
ای خدایا جان
کیست این
چه باغست این
که جنت مست
اوست وین بنفشه
و سوسن و
ریحان کیست شاخ
گل از بلبلان
گویاترست سرو رقصان
گشته کاین
بستان کیست یاسمن
گفتا نگویی با
سمن کاین چنین
نرگس ز
نرگسدان کیست چون
بگفتم یاسمن
خندید و گفت بیخودم من
می ندانم کان
کیست می
دود چون گوی
زرین آفتاب ای عجب
اندر خم چوگان
کیست ماه
همچون عاشقان
اندر پیش فربه و
لاغر شده
حیران کیست ابر
غمگین در غم و
اندیشه است سر پرآتش
عجب گریان
کیست چرخ
ازرق پوش روشن
دل عجب روز و شب
سرمست و
سرگردان کیست درد
هم از درد او
پرسان شده کای
عجب این درد
بی درمان کیست شمس
تبریزی گشاده
ست این گره ای عجب
این قدرت و
امکان کیست 429 عاشقی
و بی وفایی
کار ماست کار کار
ماست چون او
یار ماست قصد
جان جمله
خویشان کنیم هر چه
خویش ما کنون
اغیار ماست عقل
اگر سلطان این
اقلیم شد همچو دزد
آویخته بر دار
ماست خویش
و بی خویشی به
یک جا کی بود هر گلی کز
ما بروید خار
ماست خودپرستی
نامبارک
حالتیست کاندر او
ایمان ما
انکار ماست آنک
افلاطون و
جالینوس توست از منی
پرعلت و بیمار
ماست نوبهاری
کو نوی خود
بدید جان
گلزارست اما
زار ماست این
منی خاکست زر
در وی بجو کاندر
او گنجور یار
غار ماست خاک
بی آتش
بننماید گهر عشق و
هجران ابر
آتشبار ماست طالبا
بشنو که بانگ
آتشست تا
نپنداری که
این گفتار ماست طالبا
بگذر از این
اسرار خود سر طالب
پرده اسرار
ماست نور
و نار توست
ذوق و رنج تو رو بدان
جایی که نور و
نار ماست گاه
گویی شیرم و
گه شیرگیر شیرگیر و
شیر تو کفتار
ماست طالب
ره طالب شه کی
بود گر چه دل
دارد مگو
دلدار ماست شهر
از عاقل تهی
خواهد شدن این چنین
ساقی که این
خمار ماست عاشق
و مفلس کند
این شهر را این چنین
چابک که این
طرار ماست مدرسه
عشق و مدرس
ذوالجلال ما چو
طالب علم و
این تکرار
ماست شمس
تبریزی که شاه
دلبری ست با همه
شاهنشهی
جاندار ماست 430 گم
شدن در گم شدن
دین منست نیستی در
هست آیین منست تا
پیاده می روم
در کوی دوست سبز خنگ
چرخ در زین
منست چون
به یک دم صد
جهان واپس کنم بنگرم گام
نخستین منست من
چرا گرد جهان
گردم چو دوست در میان
جان شیرین
منست شمس
تبریزی که فخر
اولیاست سین دندان
هاش یاسین
منست 431 عشوه
دشمن بخوردی
عاقبت سوی هجران
عزم کردی
عاقبت بازگردی
زان خسان زن
صفت سوی این
مردان چو مردی
عاقبت سیر
گردی زان همه
جفتان تو زود چونک
فرد فرد فردی
عاقبت چون
گل زردی ز عشق
لاله ای لاله گردی
گر چه زردی
عاقبت چونک
خاک شمس
تبریزی شدی نور سقفی
لاجوردی
عاقبت 432 این
چنین پابند
جان میدان
کیست ما شدیم
از دست این
دستان کیست می
دود چون گوی
زرین آفتاب ای عجب
اندر خم چوگان
کیست آفتابا
راه زن راهت
نزد چون زند
داند که این
ره آن کیست سیب
را بو کرد
موسی جان بداد بازجو آن
بو ز سیبستان
کیست چشم
یعقوبی از این
بو باز شد ای خدا
این بوی از
کنعان کیست خاک
بودیم این
چنین موزون
شدیم خاک ما زر
گشت در میزان
کیست بر
زر ما هر زمان
مهر نوست تا
بداند زر که
او از کان
کیست جمله
حیرانند و
سرگردان عشق ای عجب
این عشق
سرگردان کیست جمله
مهمانند در
عالم ولیک کم کسی
داند که او
مهمان کیست نرگس
چشم بتان ره
می زند آب این
نرگس ز
نرگسدان کیست جسم
ها شب خالی از
ما روز پر ما و من
چون گربه در
انبان کیست هر
کسی دستک زنان
کای جان من و آنک
دستک زن کند
او جان کیست شمس
تبریزی که نور
اولیاست با چنان
عز و شرف
سلطان کیست 433 اندر
این جمع شررها
ز کجاست دود سودای
هنرها ز کجاست من
سر رشته خود
گم کردم کاین
مخالف شده
سرها ز کجاست گر
نه دل های شما
مختلفند در من
از جنگ اثرها
ز کجاست گر
چو زنجیر به
هم پیوستیم این
فروبستن درها
ز کجاست گر
نه صد مرغ
مخالف این
جاست جنگ و
برکندن پرها ز
کجاست ساقیا
باده به پیش
آر که می خود بگوید
که دگرها ز
کجاست تو
اگر جرعه
نریزی بر خاک خاک را از
تو خبرها ز
کجاست 434 هم
به بر این بت
زیبا خوشکست من نشستم
که همین جا
خوشکست مطرب
و یار من و شمع
و شراب این چنین
عیش مهیا
خوشکست من
و تو هیچ از
این جا نرویم پهلوی شکر
و حلوا خوشکست خجل
است از رخ
یارم گل تر با چنین
چهره و سیما
خوشکست هر
صباحی ز جمالش
مستیم خاصه امروز
که با ما
خوشکست بجهم
حلقه زلفش
گیرم که در آن
حلقه تماشا
خوشکست شمس
تبریز که نور
دل ها است دایما با
گل رعنا
خوشکست 435 هر
کی بالاست مر
او را چه غمست هر کی آن
جاست مر او را
چه غمست که
از این سو همه
جان ست و حیات که از این
سو همه لطف و
کرمست خود
از این سو که
نه سویست و نه
جا قدم اندر
قدم اندر قدم
ست این
عدم خود چه
مبارک جایست که مددهای
وجود از عدمست همه
دل ها نگران
سوی عدم این عدم
نیست که باغ
ارمست این
همه لشکر
اندیشه دل ز سپاهان
عدم یک علمست ز
تو تا غیب
هزاران سال ست چو روی از
ره دل یک
قدمست 436 گفتا
که کیست بر در
گفتم کمین
غلامت گفتا چه
کار داری گفتم
مها سلامت گفتا
که چند رانی
گفتم که تا
بخوانی گفتا که
چند جوشی گفتم
که تا قیامت دعوی
عشق کردم
سوگندها
بخوردم کز عشق
یاوه کردم من
ملکت و شهامت گفتا
برای دعوی
قاضی گواه
خواهد گفتم گواه
اشکم زردی رخ
علامت گفتا
گواه جرحست
تردامنست
چشمت گفتم به
فر عدلت عدلند
و بی غرامت گفتا
که بود همره
گفتم خیالت ای
شه گفتا که
خواندت این جا
گفتم که بوی
جانت گفتا
چه عزم داری
گفتم وفا و
یاری گفتا ز من
چه خواهی گفتم
که لطف عامت گفتا
کجاست خوشتر گفتم که
قصر قیصر گفتا چه
دیدی آن جا
گفتم که صد
کرامت گفتا
چراست خالی
گفتم ز بیم
رهزن گفتا که
کیست رهزن
گفتم که این
ملامت گفتا
کجاست ایمن
گفتم که زهد و
تقوا گفتا که
زهد چه بود
گفتم ره سلامت گفتا
کجاست آفت
گفتم به کوی
عشقت گفتا که
چونی آن جا
گفتم در
استقامت خامش
که گر بگویم
من نکته های
او را از خویشتن
برآیی نی در
بود نه بامت 437 هر
جور کز تو آید
بر خود نهم
غرامت جرم تو را
و خود را بر
خود نهم تمامت ای
ماه روی از تو
صد جور اگر
بیاید تن را بود
چو خلعت جان
را بود سلامت هر
کس ز جمله
عالم از تو
نصیب دارند عشق
تو شد نصیبم
احسنت ای
کرامت گه
جام مست گردد
از لذت می تو گه می به
جوش آید از
چاشنی جامت معنی
به سجده آید
چون صورت تو
بیند هر حرف
رقص آرد چون
بشنود کلامت عاشق
چو مستتر شد
بر وی ملامت
آید زیرا که
نقل این می
نبود بجز
ملامت 438 هر
دم سلام آرد
کاین نامه از
فلانست گویی
سلام و کاغذ
در شهر ما
گرانست زین
مرگ هیچ کوسه
ارزان نبرد
بوسه بینی دراز
کردن آیین نر
خرانست هر
جا که سیمبر
بد می دانک
سیم بر بد جان و
جهان مگویش
کان جان ز تو
جهانست بتراش
زر به ناخن از
کان و چاره ای
کن پنهان
مدار زر را بی
زر صنم نهانست گر
حلقه زر نبودی
در گوش او
نرفتی در گوش
حلقه زر بر
طمع او نشانست ور
زانک نازنینی
بی سیم و زر
ببینی چونک
عنایت آمد
اقبال
رایگانست این
یار زر نگیرد
جانی بیار
زرین زیرا که
زر مرده آن
سوی ناروانست سنگی
است سرخ گشته
صد تخم فتنه
کشته مغرور زر
پخته خام است
و قلتبانست خامش
سخن چه باید
آن جا که عشق
آید کمتر ز زر
نباشی معشوق
بی زبانست 439 بگذشت
روز با تو
جانا به صد
سعادت افغان که
گشت بی گه
ترسم ز
خیربادت گویی
مرا شبت خوش
خوش کی به دست
آتش آتش بود
فراقت حقا و
زان زیادت عاشق
به شب بمردی
والله که جان
نبردی الا
خیال خوبت شب
می کند عیادت در
گوش من بگفتی
چیزی ز سر جفتی منکر مشو
مگو کی دانم
که هست یادت راز
تو را بخوردم
شب را گواه
کردم شب از
سیاه کاری
پنهان کند
عبادت 440 امروز
شهر ما را صد
رونق ست و
جانست زیرا که
شاه خوبان
امروز در
میانست حیران
چرا نباشد
خندان چرا
نباشد شهری که
در میانش آن
صارم زمانست آن
آفتاب خوبی
چون بر زمین
بتابد آن دم
زمین خاکی
بهتر ز
آسمانست بر
چرخ سبزپوشان
پر می زنند
یعنی سلطان و
خسرو ما آن ست
و صد چنانست ای
جان جان جانان
از ما سلام
برخوان رحم آر بر
ضعیفان عشق تو
بی امانست چون
سبز و خوش
نباشد عالم چو
تو بهاری چون ایمنی
نباشد چون شیر
پاسبانست چون
کوفت او در دل
ناآمده به
منزل دانست جان
ز بویش کان
یار مهربانست آن
کو کشید دستت
او آفریده ستت وان کو
قرین جان شد
او صاحب
قرانست او
ماه بی خسوف
ست خورشید بی
کسوفست او
خمر بی خمارست
او سود بی
زیانست آن
شهریار اعظم
بزمی نهاد خرم شمع و
شراب و شاهد
امروز
رایگانست چون
مست گشت مردم
شد گوهرش
برهنه پهلو شکست
کان را زان کس
که پهلوانست دلاله
چون صبا شد از
خار گل جدا شد باران
نبات ها را در
باغ امتحانست بی
عز و نازنینی
کی کرد ناز و
بینی هر کس که
کرد والله خام
ست و قلتبانست خامش
که تا بگوید
بی حرف و بی
زبان او خود چیست
این زبان ها
گر آن زبان
زبانست 441 بنمای
رخ که باغ و
گلستانم
آرزوست بگشای لب
که قند
فراوانم
آرزوست ای
آفتاب حسن
برون آ دمی ز
ابر کان چهره مشعشع
تابانم
آرزوست بشنیدم
از هوای تو
آواز طبل باز باز آمدم
که ساعد
سلطانم
آرزوست گفتی
ز ناز بیش
مرنجان مرا
برو آن گفتنت
که بیش
مرنجانم
آرزوست وان
دفع گفتنت که
برو شه به
خانه نیست وان ناز و
باز و تندی
دربانم
آرزوست در
دست هر کی هست
ز خوبی قراضه
هاست آن
معدن ملاحت و
آن کانم
آرزوست این
نان و آب چرخ
چو سیل ست بی
وفا من ماهیم
نهنگم عمانم
آرزوست یعقوب
وار وااسفاها
همی زنم دیدار خوب
یوسف کنعانم
آرزوست والله
که شهر بی تو
مرا حبس می
شود آوارگی و
کوه و بیابانم
آرزوست زین
همرهان سست
عناصر دلم
گرفت شیر خدا و
رستم دستانم
آرزوست جانم
ملول گشت ز
فرعون و ظلم
او آن نور
روی موسی
عمرانم
آرزوست زین
خلق پرشکایت
گریان شدم
ملول آن های
هوی و نعره مستانم
آرزوست گویاترم
ز بلبل اما ز
رشک عام مهرست بر
دهانم و
افغانم
آرزوست دی
شیخ با چراغ
همی گشت گرد
شهر کز دیو و
دد ملولم و
انسانم
آرزوست گفتند
یافت می نشود
جسته ایم ما گفت آنک
یافت می نشود
آنم آرزوست هر
چند مفلسم
نپذیرم عقیق
خرد کان عقیق
نادر ارزانم
آرزوست پنهان
ز دیده ها و
همه دیده ها
از اوست آن آشکار
صنعت پنهانم
آرزوست خود
کار من گذشت ز
هر آرزو و آز از کان و
از مکان پی
ارکانم
آرزوست گوشم
شنید قصه
ایمان و مست
شد کو قسم
چشم صورت
ایمانم
آرزوست یک
دست جام باده
و یک دست جعد
یار رقصی چنین
میانه میدانم
آرزوست می
گوید آن رباب
که مردم ز
انتظار دست و
کنار و زخمه
عثمانم
آرزوست من
هم رباب عشقم
و عشقم ربابی
ست وان لطف
های زخمه
رحمانم
آرزوست باقی
این غزل را ای
مطرب ظریف زین سان
همی شمار که
زین سانم
آرزوست بنمای
شمس مفخر
تبریز رو ز
شرق من هدهدم
حضور سلیمانم
آرزوست 442 بر
عاشقان فریضه
بود جست و جوی
دوست بر روی و
سر چو سیل
دوان تا بجوی
دوست خود
اوست جمله طالب
و ما همچو
سایه ها ای گفت و
گوی ما همگی
گفت و گوی
دوست گاهی
به جوی دوست
چو آب روان
خوشیم گاهی چو
آب حبس شدم در
سبوی دوست گه
چون حویج دیگ
بجوشیم و او
به فکر کفگیر می
زند که چنینست
خوی دوست بر
گوش ما نهاده
دهان او به
دمدمه تا جان ما
بگیرد یک باره بوی دوست چون
جان جان وی
آمد از وی
گزیر نیست من در
جهان ندیدم یک
جان عدوی دوست بگدازدت
ز ناز و چو
مویت کند ضعیف ندهی به
هر دو عالم
یکتای موی
دوست با
دوست ما نشسته
که ای دوست
دوست کو کو کو همی
زنیم ز مستی
به کوی دوست تصویرهای
ناخوش و
اندیشه رکیک از طبع
سست باشد و
این نیست سوی
دوست خاموش
باش تا صفت
خویش خود کند کو های
های سرد تو کو
های هوی دوست 443 از
دل به دل
برادر گویند
روزنیست روزن مگیر
گیر که سوراخ
سوزنیست هر
کس که غافل
آمد از این
روزن ضمیر گر فاضل
زمانه بود گول
و کودنیست زان
روزنه نظر کن
در خانه جلیس بنگر
که ظلمت است
در او یا که
روشنیست گر
روشن است و بر
تو زند برق
روشنش می دان که
کان لعل و
عقیق است و
معدنیست پهلوی
او نشین که
امیر است و
پهلوان گل در رهش
بکار که سروی
و سوسنی است در
گردنش درآر دو
دست و کنار
گیر برخور از
آن کنار که
مرفوع
گردنیست رو
رخت سوی او کش
و پهلوش خانه
گیر کان جا
فرشتگان را
آرام و
مسکنیست خواهم
که شرح گویم
می لرزد این
دلم زیرا غریب
و نادر و بی ما
و بی منیست آن
جا که او
نباشد این جان
و این بدن از همدگر
رمیده چو آبی
و روغنیست خواهی
بلرز و خواه
ملرز اینت
گفتنیست گر بر لب
و دهانم خود
بند آهنیست آهن
شکافتن بر
داوود عشق
چیست خامش که
شاه عشق عجایب
تهمتنیست 444 ساقی
بیار باده که
ایام بس خوشست امروز روز
باده و خرگاه
و آتش است ساقی
ظریف و باده
لطیف و زمان
شریف مجلس چو
چرخ روشن و
دلدار مه وشست بشنو
نوای نای کز
آن نفخه
بانواست درکش شراب
لعل که غم در
کشاکش است امروز
غیر توبه
نبینی شکسته
ای امروز زلف
دوست بود کان
مشوش است هفتاد
بار توبه کند
شب رسول حق توبه شکن
حق است که
توبه مخمش است آن
صورت نهان که
جهان در هوای
او است بر آب و گل
به قدرت یزدان
منقش است امروز
جان بیابد هر
جا که مرده ای
است چشمی
دگر گشاید
چشمی که اعمش
است شاخی
که خشک نیست ز
آتش مسلم است از تیر غم
ندارد سغری که
ترکش است در
عاشقی نگر که
رخش بوسه گاه
او است منگر
بدانک زرد و
ضعیف و مکرمش
است بس
تن اسیر خاک و
دلش بر فلک
امیر بس دانه
زیر خاک درختش
منعش است در
خاک کی بود که
دلش گنج گوهر
است دلتنگ کی
بود که دلارام
در کش است ای
مرده شوی من
زنخم را ببند
سخت زیرا که
بی دهان دل و
جانم شکرچش
است خامش
زنخ مزن که تو
را مرده شوی
نیست ذات تو را
مقام نه پنج
است و نی شش
است 445 این
طرفه آتشی که
دمی برقرار
نیست گر
نزد یار باشد
وگر نزد یار
نیست صورت
چه پای دارد
کو را ثبات
نیست معنی چه
دست گیرد چون
آشکار نیست عالم
شکارگاه و
خلایق همه
شکار غیر نشانه
ای ز امیر
شکار نیست هر
سوی کار و بار
که ما میر و
مهتریم وان سو که
بارگاه
امیرست بار
نیست ای روح دست
برکن و بنمای
رنگ خوش کاین ها
همه بجز کف و
نقش و نگار
نیست هر
جا غبار خیزد
آن جای لشکرست کآتش
همیشه بی تف و
دود و بخار
نیست تو
مرد را ز گرد
ندانی چه
مردیست در گرد
مرد جوی که با
گرد کار نیست ای
نیکبخت اگر تو
نجویی بجویدت جوینده ای
که رحمت وی را شمار
نیست سیلت
چو دررباید
دانی که در
رهش هست
اختیار خلق
ولیک اختیار
نیست در
فقر عهد کردم
تا حرف کم کنم اما گلی
که دید که
پهلویش خار
نیست ما
خار این گلیم
برادر گواه
باش این جنس
خار بودن
فخرست عار
نیست 446 گر
چپ و راست
طعنه و تشنیع
بیهده ست از عشق
برنگردد آن کس
که دلشده ست مه
نور می فشاند
و سگ بانگ می
کند مه را چه
جرم خاصیت سگ
چنین بده ست کوهست
نیست که که به
بادی ز جا رود آن گله
پشه ست که
بادیش ره زده
ست گر
قاعده است این
که ملامت بود
ز عشق کری گوش
عشق از آن نیز
قاعده ست ویرانی
دو کون در این
ره عمارتست ترک
همه فواید در
عشق فایده ست عیسی
ز چرخ چارم می
گوید الصلا دست و
دهان بشوی که
هنگام مایده
ست رو
محو یار شو به
خرابات نیستی هر جا دو
مست باشد
ناچار عربده
ست در
بارگاه دیو
درآیی که داد
داد داد از
خدای خواه که
این جا همه
دده ست گفتست
مصطفی که ز زن
مشورت مگیر این
نفس ما زن ست
اگر چه که
زاهده ست چندان
بنوش می که
بمانی ز گفت و
گو آخر نه
عاشقی و نه
این عشق میکده
ست گر
نظم و نثر
گویی چون زر
جعفری آن سو که
جعفرست
خرافات فاسده
ست 447 ای
گل تو را اگر
چه رخسار
نازکست رخ بر رخش
مدار که آن
یار نازکست در
دل مدار نیز
که رخ بر رخش
نهی کو سر دل
بداند و دلدار
نازکست چون
آرزو ز حد شد
دزدیده سجده
کن بسیار هم
مکوش که بسیار
نازکست گر
بیخودی ز خویش
همه وقت وقت
تو است گر نی به
وقت آی که
اسرار نازکست دل
را ز غم بروب
که خانه خیال
او است زیرا خیال
آن بت عیار
نازک است روزی
بتافت سایه گل
بر خیال دوست بر دوست
کار کرد که
این کار
نازکست اندر
خیال مفخر
تبریز شمس دین منگر تو
خوار کان شه
خون خوار
نازکست 448 امروز
روز نوبت
دیدار دلبرست امروز روز
طالع خورشید
اکبرست دی
یار قهرباره و
خون خواره بود
لیک امروز
لطف مطلق و
بیچاره
پرورست از
حور و ماه و
روح و پری هیچ
دم مزن کان ها به
او نماند او
چیز دیگرست هر
کس که دید
چهره او نشد
خراب او آدمی
نباشد او سنگ
مرمرست هر
مومنی که ز
آتش او باخبر
بود در چشم
صادقان ره عشق
کافرست ای
آنک باده های
لبش را تو
منکری در
چشم من نگر که
پر از می چو
ساغرست زد
حلقه روح قدس
مه من بگفت
کیست آواز داد
او که کمین
بنده بر درست گفتا
که با تو کیست
بگفت او که
عشق تو گفتا کجا
است عشق بگفت
اندر این برست ای
سیمبر به من
نظری کن زکات
حسن کاین چشم
من پر از در و
رخسار از زرست گفت
از شکاف در تو
به من درنگر
از آنک دستیم
بر در تو و
دستیم بر سرست گفتا
که ذره ذره
جهان عاشق
منند رو رو که
این متاع بر
ما محقرست پیش
آ تو شمس مفخر
تبریز شاه عشق کاین قصه
پرآتش از حرف
برترست 449 جانا
جمال روح بسی
خوب و بافرست لیکن جمال
و حسن تو خود
چیز دیگرست ای
آنک سال ها
صفت روح می
کنی بنمای یک
صفت که به
ذاتش برابرست در
دیده می فزاید
نور از خیال
او با این
همه به پیش
وصالش مکدرست ماندم
دهان باز ز
تعظیم آن جمال هر لحظه
بر زبان و دل
الله اکبرست دل
یافت دیده ای
که مقیم هوای
توست آوه که آن
هوا چه دل و
دیده پرورست از
حور و ماه و
روح و پری هیچ
دم مزن کان ها به
او نماند او
چیز دیگرست چاکرنوازیست
که کردست عشق
تو ور نی کجا
دلی که بدان
عشق درخورست هر
دل که او نخفت
شبی در هوای
تو چون روز
روشنست و هوا
زو منورست هر
کس که بی مراد
شد او چون
مرید توست بی
صورت مراد
مرادش میسرست هر
دوزخی که سوخت
و در این عشق
اوفتاد در کوثر
اوفتاد که عشق
تو کوثرست پایم
نمی رسد به
زمین از امید
وصل هر چند از
فراق توم دست
بر سرست غمگین
مشو دلا تو از
این ظلم
دشمنان اندیشه کن
در این که
دلارام
داورست از
روی زعفران من ار شاد شد
عدو نی روی
زعفران من از
ورد احمرست چون
برترست خوبی
معشوقم از صفت دردم چه
فربه ست و
مدیحم چه
لاغرست آری
چو قاعده ست
که رنجور زار
را هر چند
رنج بیش بود
ناله کمترست همچون
قمر بتافت ز
تبریز شمس دین نی خود
قمر چه باشد
کان روی
اقمرست 450 از بامداد
روی تو دیدن
حیات ماست امروز روی
خوب تو یا رب
چه دلرباست امروز
در جمال تو
خود لطف
دیگرست امروز هر
چه عاشق شیدا
کند سزاست امروز
آن کسی که مرا
دی بداد پند چون روی
تو بدید ز من
عذرها بخواست صد
چشم وام خواهم
تا در تو
بنگرم این وام
از کی خواهم و
آن چشم خود که
راست در
پیش بود دولت
امروز لاجرم می جست و
می طپید دل
بنده روزهاست از
عشق شرم دارم
اگر گویمش بشر می ترسم
از خدای که
گویم که این
خداست ابروم
می جهید و دل
بنده می طپید این می
نمود رو که
چنین بخت در
قفاست رقاصتر
درخت در این
باغ ها منم زیرا درخت
بختم و اندر
سرم صباست چون
باشد آن درخت
که برگش تو
داده ای چون باشد
آن غریب که
همسایه هماست در
ظل آفتاب تو
چرخی همی زنیم کوری آنک
گوید ظل از
شجر جداست جان
نعره می زند
که زهی عشق
آتشین کآب حیات
دارد با تو
نشست و خاست چون
بگذرد خیال تو
در کوی سینه
ها پای
برهنه دل به
در آید که جان
کجاست روی
زمین چو نور
بگیرد ز ماه
تو گویی هزار
زهره و خورشید
بر سماست در
روزن دلم نظری
کن چو آفتاب تا آسمان
نگوید کان ماه
بی وفاست قدم
کمان شد از غم
و دادم نشان
کژ با عشق
همچو تیرم
اینک نشان
راست در
دل خیال خطه
تبریز نقش بست کان
خانه اجابت و
دل خانه دعاست 451 پنهان
مشو که روی تو
بر ما مبارکست نظاره تو
بر همه جان ها
مبارکست یک
لحظه سایه از
سر ما دورتر مکن دانسته ای
که سایه عنقا
مبارکست ای
نوبهار حسن
بیا کان هوای
خوش بر باغ و
راغ و گلشن و
صحرا مبارکست ای
صد هزار جان
مقدس فدای او کآید
به کوی عشق که
آن جا مبارکست سودایییم
از تو و بطال و
کو به کو ما را
چنین بطالت و
سودا مبارکست ای
بستگان تن به
تماشای جان
روید کآخر رسول
گفت تماشا
مبارکست هر
برگ و هر درخت
رسولیست از
عدم یعنی که
کشت های مصفا
مبارکست چون
برگ و چون
درخت بگفتند
بی زبان بی
گوش بشنوید که
این ها
مبارکست ای
جان چار عنصر
عالم جمال تو بر آب و
باد و آتش و
غبرا مبارکست یعنی
که هر چه کاری
آن گم نمی شود کس تخم
دین نکارد الا
مبارکست سجده
برم که خاک تو
بر سر چو
افسرست پا درنهم
که راه تو بر
پا مبارکست می
آیدم به چشم
همین لحظه نقش
تو والله
خجسته آمد و
حقا مبارکست نقشی
که رنگ بست از
این خاک بی
وفاست نقشی که
رنگ بست ز
بالا مبارکست بر
خاکیان جمال
بهاران خجسته
ست بر ماهیان
طپیدن دریا
مبارکست آن
آفتاب کز دل
در سینه ها
بتافت بر عرش و
فرش و گنبد
خضرا مبارکست دل
را مجال نیست
که از ذوق دم
زند جان سجده
می کند که
خدایا
مبارکست هر
دل که با هوای
تو امشب شود
حریف او را
یقین بدان تو
که فردا
مبارکست بفزا
شراب خامش و
ما را خموش کن کاندر
درون نهفتن
اشیاء
مبارکست 452 ساقی
و سردهی ز لب
یارم آرزوست بدمستی ز
نرگس خمارم
آرزوست هندوی
طره ات چه رسن
باز لولییست لولی گری
طره طرارم
آرزوست اندر
دلم ز غمزه
غماز فتنه
هاست فتنه نشان
جادوی بیمارم
آرزوست زان
رو که غدرها و
دغاهاش بس خوش
ست غدرش مرا
بسوزد غدارم
آرزوست زان
شمع بی نظیر
که در لامکان
بتافت پروانه
وار سوخته
هموارم
آرزوست گلزار
حسن رو بگشا
زانک از رخت مه شرمسار
گشته و گلزارم
آرزوست بعد
از چهار سال
نشستیم دو به
دو یک ره به
کوی وصل تو
دوچارم
آرزوست انکار
کرد عقل تو
وین کار کرده
عشق انکار سود
نیست چو این
کارم آرزوست رانیم
بالش شه و
رانی به زخم
مار با مصطفای
حسن در آن
غارم آرزوست تاتار
هجر کرد سیاهی
و عنبری زان مشک
های آهوی
تاتارم
آرزوست باریست
بر دلم که مرا
هیچ بار نیست ای شاه
بار ده که یکی
بارم آرزوست عارست
ای خفاش تو را
ناز آفتاب صد سجده
من بکرده بر
آن عارم
آرزوست با
داردار وعده
وصلت رسید صبر هجران دو
چشم بسته و بر
دارم آرزوست هست
این سپاه عشق
تو جان سوز و
دلفروز و اندر
سپاه عشق تو
سالارم
آرزوست دجال
هجر بر سرم از
غم قیامتیست لابد فسون
عیسی و تیمارم
آرزوست مکری
بکرد بنده و
مکری بکرد وصل از مکر
توبه کردم
مکارم آرزوست تا
سوی گلشن طرب آیم خراب
و مست از گلشن
وصال تو یک
خارم آرزوست زان
طره های زلف
کمرساز بنده
را کز شهر
دررمیدم
کهسارم
آرزوست موسی
جان بدید
درختی ز نور
نار آن شعله
درخت و از آن
نارم آرزوست تبریز
چون بهشت ز
دیدار شمس دین اندر بهشت
رفته و دیدارم
آرزوست 453 بد
دوش بی تو
تیره شب و
روشنی نداشت شمع
و سماع و مجلس
ما چاشنی
نداشت شب
در شکنجه بودم
و جرمی نرفته
بود در حبس
بود این دل و
دل دادنی
نداشت ای
آنک ایمنست
جهان در پناه
تو مه نیز بی
لقای تو شب
ایمنی نداشت کبر
و منی خلق
حجاب تو می
شود در سایه
بود از تو کسی
کو منی نداشت دل
در کف تو از تو
ولیکن ز شرم
تو سیماب وار
بر کف تو
ساکنی نداشت 454 جان
سوی جسم آمد و
تن سوی جان
نرفت وان سو که
تیر رفت حقیقت
کمان نرفت جان
چست شد که تا
بپرد وین تن
گران هم در
زمین فروشد و
بر آسمان نرفت جان
میزبان تن شد
در خانه گلین تن خانه
دوست بود که
با میزبان
نرفت در
وحشتی بماند
که تن را گمان
نبود جان رفت
جانبی که بدان
جا گمان نرفت پایان
فراق بین که
جهان آمد این
جهان اندر جهان
کی دید کسی کز
جهان نرفت مرگت
گلو بگیرد تو
خیره سر شوی گویی رسول
نامد وین را
بیان نرفت در
هر دهان که آب
از آزادیم
گشاد در گور
هیچ مور ورا
در دهان نرفت 455 آن
روح را که عشق
حقیقی شعار
نیست نابوده به
که بودن او
غیر عار نیست در
عشق باش که
مست عشقست هر
چه هست بی کار و
بار عشق بر
دوست بار نیست گویند
عشق چیست بگو
ترک اختیار هر کو ز
اختیار نرست
اختیار نیست عاشق
شهنشهیست دو
عالم بر او
نثار هیچ
التفات شاه به
سوی نثار نیست عشقست
و عاشقست که
باقیست تا ابد دل بر جز
این منه که
بجز مستعار
نیست تا
کی کنار گیری
معشوق مرده را جان را
کنار گیر که
او را کنار
نیست آن
کز بهار زاد
بمیرد گه خزان گلزار عشق
را مدد از
نوبهار نیست آن
گل که از بهار
بود خار یار
اوست وان می که
از عصیر بود
بی خمار نیست نظاره
گو مباش در
این راه و
منتظر والله که
هیچ مرگ بتر ز
انتظار نیست بر
نقد قلب زن تو
اگر قلب نیستی این نکته
گوش کن اگرت
گوشوار نیست بر
اسب تن ملرز
سبکتر پیاده
شو پرش دهد
خدای که بر تن
سوار نیست اندیشه
را رها کن و دل
ساده شو تمام چون روی
آینه که به
نقش و نگار
نیست چون
ساده شد ز نقش
همه نقش ها در
اوست آن ساده
رو ز روی کسی
شرمسار نیست از
عیب ساده
خواهی خود را
در او نگر کو را ز
راست گویی شرم
و حذار نیست چون
روی آهنین ز
صفا این هنر
بیافت تا
روی دل چه
یابد کو را
غبار نیست گویم
چه یابد او نه
نگویم خمش به
است تا دلستان
نگوید کو
رازدار نیست 456 ما
را کنار گیر
تو را خود
کنار نیست عاشق
نواختن به خدا
هیچ عار نیست بی
حد و بی کناری
نایی تو در
کنار ای بحر بی
امان که تو را
زینهار نیست زان
شب که ماه
خویش نمودی به
عاشقان چون چرخ
بی قرار کسی
را قرار نیست جز
فیض بحر فضل
تو ما را امید
نیست جز گوهر
ثنای تو ما را
نثار نیست تا
کار و بار عشق
هوای تو دیده
ام ما را
تحیریست که با
کار کار نیست یک
میر وانما که
تو را او اسیر
نیست یک شیر
وانما که تو
را او شکار
نیست مرغان
جسته ایم ز صد
دام مردوار دامیست
دام تو که از
این سو مطار
نیست آمد
رسول عشق تو
چون ساقی صبوح با جام
باده ای که مر
آن را خمار
نیست گفتم
که ناتوانم و
رنجورم از
فراق گفتا بگیر
هین که گه
اعتذار نیست گفتم
بهانه نیست تو
خود حال من
ببین مپذیر
عذر بنده اگر
زار زار نیست کارم
به یک دم آمد
از دمدمه جفا هنگام
مردنست زمان
عقار نیست گفتا
که حال خویش
فراموش کن
بگیر زیرا که
عاشقان را هیچ
اختیار نیست تا
نگذری ز راحت
و رنج و ز یاد
خویش سوی
مقربان وصالت
گذار نیست آبی
بزن از این می
و بنشان غبار
هوش جز
ماه عشق هر چه
بود جز غبار نیست 457 ای
چنگ پرده های
سپاهانم
آرزوست وی نای
ناله خوش
سوزانم
آرزوست در
پرده حجاز بگو
خوش ترانه ای من هدهدم
صفیر سلیمانم
آرزوست از
پرده عراق به
عشاق تحفه بر چون راست
و بوسلیک خوش
الحانم
آرزوست آغاز
کن حسینی زیرا
که مایه گفت کان زیر
خرد و زیر
بزرگانم آرزوست در
خواب کرده ای
ز رهاوی مرا
کنون بیدار کن
به زنگله ام
کانم آرزوست این
علم موسقی بر
من چون
شهادتست چون مومنم
شهادت و
ایمانم
آرزوست ای
عشق عقل را تو
پراکنده گوی
کن ای عشق
نکته های
پریشانم
آرزوست ای
باد خوش که از
چمن عشق می
رسی بر من گذر
که بوی
گلستانم آرزوست در
نور یار صورت
خوبان همی
نمود دیدار یار
و دیدن ایشانم
آرزوست 458 امروز
چرخ را ز مه ما
تحیریست خورشید را
ز غیرت رویش
تغیریست صبح
وجود را بجز
این آفتاب
نیست بر ذره
ذره وحدت حسنش
مقرریست اما
بدان سبب که
به هر شام و هر
صبوح اشکال نو
نماید گویی که
دیگریست اشکال
نو به نو چو
مناقض نمایدت اندر
مناقضات
خلافی
مستریست در
تو چو جنگ
باشد گویی دو
لشکر است در تو چو
جنگ نبود دانی
که لشکریست اندر
خلیل لطف بد
آتش نمود آب نمرود قهر
بود بر او آب
آذریست گرگی
نمود یوسف در
چشم حاسدان پنهان شد
آنک خوب و
شکرلب
برادریست این
دست خود همی
برد از عشق
روی او وان قصد
جانش کرده که
بس زشت و
منکریست آن
پرده از نمد
نبود از حسد
بود زان پرده
دوست را منگر
زشت منظریست دیویست
نفس تو که حسد
جزو وصف اوست تا
کل او چگونه
قبیحی و
مقذریست آن
مار زشت را تو
کنون شیر می
دهی نک اژدها
شود که به طبع
آدمی خوریست ای
برق اژدهاکش
از آسمان فضل برتاب و
برکشش که از
او روح
مضطریست بی
حرف شو چو دل
اگرت صدر
آرزوست کز گفت
این زبانت چو
خواهنده بر
دریست 459 ای
مرده ای که در
تو ز جان هیچ
بوی نیست رو رو که
عشق زنده دلان
مرده شوی نیست ماننده
خزانی هر روز
سردتر در تو ز سوز
عشق یکی تای
موی نیست هرگز
خزان بهار شود
این مجو محال حاشا بهار
همچو خزان
زشتخوی نیست روباه
لنگ رفت که بر
شیر عاشقم گفتم که
این به دمدمه
و های هوی
نیست گیرم
که سوز و آتش
عشاق نیستت شرمت کجا
شدست تو را
هیچ روی نیست عاشق
چو اژدها و تو
یک کرم نیستی عاشق چو گنج
ها و تو را یک
تسوی نیست از
من دو سه سخن
شنو اندر بیان
عشق گر چه مرا
ز عشق سر گفت و
گوی نیست اول
بدان که عشق
نه اول نه
آخرست هر سو نظر
مکن که از آن
سوی سوی نیست گر
طالب خری تو
در این
آخرجهان خر می طلب
مسیح از این
سوی جوی نیست یکتا
شدست عیسی از
آن خر به نور
دل دل چون
شکمبه پرحدث و
توی توی نیست با
خر میا به
میدان زیرا که
خرسوار از فارسان
حمله و چوگان
و گوی نیست هندوی
ساقی دل خویشم
که بزم ساخت تا
ترک غم نتازد
کامروز طوی
نیست در
شهر مست آیم
تا جمله اهل
شهر دانند
کاین زهی ز
گدایان کوی
نیست آن
عشق می فروش
قیامت همی کند زان باده
ای که درخور
خم و سبوی
نیست زان
می زبان بیابد
آن کس که
الکنست زان می
گلو گشاید آن
کش گلوی نیست بس
کن چه آرزوست
تو را این
سخنوری باری
مرا ز مستی آن
آرزوی نیست 460 عاشق
آن قند تو جان
شکرخای ماست سایه
زلفین تو در
دو جهان جای
ماست از
قد و بالای
اوست عشق که
بالا گرفت و آنک بشد
غرق عشق قامت
و بالای ماست هر
گل سرخی که
هست از مدد
خون ماست هر گل
زردی که رست
رسته ز صفرای
ماست هر
چه تصور کنی
خواجه که
همتاش نیست عاشق و
مسکین آن بی
ضد و همتای
ماست از
سبب هجر اوست
شب که سیه پوش
گشت توی به تو
دود شب ز آتش
سودای ماست نیست
ز من باورت
این سخن از شب
بپرس تا بدهد
شرح آنک فتنه
فردای ماست شب
چه بود روز
نیز شهره و
رسوای اوست کاهش
مه از غم ماه
دل افزای ماست آه
که از هر دو
کون تا چه
نهان بوده ای خه که
نهانی چنین
شهره و پیدای
ماست زان
سوی لوح وجود
مکتب عشاق بود و آنچ ز
لوحش نمود آن
همه اسمای
ماست اول
و پایان راه
از اثر پای
ماست ناطقه و
نفس کل ناله
سرنای ماست گر
نه کژی همچو
چنگ واسطه نای
چیست در هوس آن
سری اوست که
هم پای ماست گر
چه که ما هم
کژیم در صفت
جسم خویش بر سر
منشور عشق جسم
چو طغرای ماست رخت
به تبریز برد
مفخر جان شمس
دین بازبیاریم
زود کان همه
کالای ماست 461 شاه
گشادست رو
دیده شه بین
که راست باده
گلگون شه بر
گل و نسرین که
راست شاه
در این دم به
بزم پای طرب
درنهاد بر سر
زانوی شه تکیه
و بالین که
راست پیش
رخ آفتاب چرخ
پیاپی کی زد در تتق
ابر تن ماه به
تعیین که راست ساغرها
می شمرد وی
بشده از شمار گر بنشد
از شمار ساغر
پیشین که راست از
اثر روی شه
هر نفسی شاهدی سر کشد از
لامکان گوید
کابین که راست ای
بس مرغان آب
بر لب دریای
عشق سینه صیاد
کو دیده شاهین
که راست هین
که براقان عشق
در چمنش می
چرند تنگ درآمد
وصال لایقشان
زین که راست سیمبر
خوب عشق رفت
به خرگاه دل چهره زر
لایق آن بر
سیمین که راست خسرو
جان شمس دین
مفخر
تبریزیان در دو
جهان همچو او
شاه خوش آیین
که راست 462 یوسف
کنعانیم روی
چو ماهم گواست هیچ کس از
آفتاب خط و
گواهان
نخواست سرو
بلندم تو را
راست نشانی
دهم راستتر از
سروقد نیست
نشانی راست هست
گواه قمر چستی
و خوبی و فر شعشعه
اختران خط و
گواه سماست ای
گل و گلزارها
کیست گواه شما بوی که در
مغزهاست رنگ
که در چشم
هاست عقل
اگر قاضیست کو
خط و منشور او دیدن
پایان کار صبر
و وقار و
وفاست عشق
اگر محرم است
چیست نشان حرم آنک بجز
روی دوست در
نظر او فناست عالم
دون روسپیست
چیست نشانی آن آنک
حریفیش پیش و
آن دگرش در
قفاست چونک
به راهش کند
آن به برش
درکشد بوسه او
نه از وفاست
خلعت او نه از
عطاست چیست
نشانی آنک هست
جهانی دگر نو شدن
حال ها رفتن
این کهنه هاست روز
نو و شام نو
باغ نو و دام
نو هر نفس
اندیشه نو
نوخوشی و
نوغناست نو
ز کجا می رسد
کهنه کجا می
رود گر
نه ورای نظر
عالم بی
منتهاست عالم
چون آب جوست
بسته نماید
ولیک می رود و
می رسد نو نو
این از کجاست خامش
و دیگر مگو
آنک سخن بایدش اصل سخن
گو بجو اصل
سخن شاه ماست شاه
شهی بخش جان
مفخر
تبریزیان آنک در
اسرار عشق
همنفس
مصطفاست 463 هر
نفس آواز عشق
می رسد از چپ و
راست ما
به فلک می
رویم عزم
تماشا که راست ما
به فلک بوده
ایم یار ملک
بوده ایم باز همان
جا رویم جمله
که آن شهر
ماست خود
ز فلک برتریم
وز ملک
افزونتریم زین دو
چرا نگذریم
منزل ما
کبریاست گوهر
پاک از کجا
عالم خاک از
کجا بر چه
فرود آمدیت
بار کنید این
چه جاست بخت
جوان یار ما
دادن جان کار
ما قافله
سالار ما فخر
جهان مصطفاست از
مه او مه
شکافت دیدن او
برنتافت ماه چنان
بخت یافت او
که کمینه
گداست بوی
خوش این نسیم
از شکن زلف
اوست شعشعه این
خیال زان رخ
چون والضحاست در
دل ما درنگر
هر دم شق قمر کز
نظر آن نظر
چشم تو آن سو
چراست خلق
چو مرغابیان
زاده ز دریای
جان کی کند
این جا مقام
مرغ کز آن بحر
خاست بلک
به دریا دریم
جمله در او
حاضریم ور نه ز
دریای دل موج
پیاپی چراست آمد
موج الست کشتی
قالب ببست باز چو
کشتی شکست
نوبت وصل و
لقاست 464 نوبت
وصل و لقاست
نوبت حشر و
بقاست نوبت لطف
و عطاست بحر
صفا در صفاست درج
عطا شد پدید
غره دریا رسید صبح سعادت
دمید صبح چه
نور خداست صورت
و تصویر کیست
این شه و این
میر کیست این خرد
پیر کیست این
همه روپوش
هاست چاره
روپوش ها هست
چنین جوش ها چشمه این نوش ها در
سر و چشم
شماست در
سر خود پیچ
لیک هست شما
را دو سر این سر
خاک از زمین
وان سر پاک از
سماست ای
بس سرهای پاک
ریخته در پای
خاک تا تو
بدانی که سر
زان سر دیگر
به پاست آن
سر اصلی نهان
وان سر فرعی
عیان دانک پس
این جهان عالم
بی منتهاست مشک
ببند ای سقا می
نبرد خنب ما کوزه
ادراک ها تنگ
از این
تنگناست از
سوی تبریز
تافت شمس حق و
گفتمش نور تو هم
متصل با همه و
هم جداست 465 کار
ندارم جز این
کارگه و کارم
اوست لاف زنم
لاف لاف چونک
خریدارم اوست طوطی
گویا شدم چون
شکرستانم
اوست بلبل بویا
شدم چون گل و
گلزارم اوست پر
به ملک برزنم
چون پر و بالم
از اوست سر به فلک
برزنم چون سر
و دستارم اوست جان
و دلم ساکنست
زانک دل و
جانم اوست قافله ام
ایمنست قافله
سالارم اوست بر
مثل گلستان
رنگرزم خم
اوست بر مثل
آفتاب تیغ
گهردارم اوست خانه
جسمم چرا سجده
گه خلق شد زانک به
روز و به شب بر در
و دیوارم اوست دست
به دست جز او
می نسپارد دلم زانک طبیب
غم این دل
بیمارم اوست بر
رخ هر کس که
نیست داغ
غلامی او گر پدر من
بود دشمن و
اغیارم اوست ای
که تو مفلس
شدی سنگ به دل
برزدی صله ز من
خواه زانک
مخزن و انبارم
اوست شاه
مرا خوانده
است چون نروم
پیش شاه منکر
او چون شوم
چون همه
اقرارم اوست گفت
خمش چند چند
لاف تو و گفت
تو من چه کنم
ای عزیز گفتن
بسیارم اوست 466 باز
درآمد به بزم
مجلسیان دوست
دوست گر چه غلط
می دهد نیست
غلط اوست اوست گاه
خوش خوش شود
گه همه آتش
شود تعبیه های
عجب یار مرا
خوست خوست نقش
وفا وی کند پشت
به ما کی کند پشت ندارد
چو شمع او
همگی روست
روست پوست
رها کن چو مار
سر تو برآور ز
یار مغز نداری
مگر تا کی از
این پوست پوست هر
کی به جد تمام
در هوس ماست
ماست هر کی چو
سیل روان در
طلب جوست جوست از
هوس عشق او
باغ پر از
بلبل ست وز
گل رخسار او
مغز پر از
بوست بوست مفخر
تبریزیان شمس
حق آگه بود کز غم عشق
این تنم بر
مثل موست موست 467 آنک
چنان می رود
ای عجب او جان
کیست سخت روان
می رود سرو
خرامان کیست حلقه
آن جعد او
سلسله پای
کیست زلف چلیپا
و شش آفت
ایمان کیست در
دل ما صورتیست
ای عجب آن نقش
کیست وین
همه بوهای خوش
از سوی بستان
کیست دیدم
آن شاه را آن
شه آگاه را گفتم این
شاه کیست خسرو
و سلطان کیست چون
سخن من شنید
گفت به خاصان
خویش کاین همه
درد از کجاست
حال پریشان
کیست عقل
روان سو به سو
روح دوان کو
به کو دل همه در
جست و جو یا رب
جویان کیست دل
چه نهی بر
جهان باش در
او میهمان بنده آن
شو که او داند
مهمان کیست در
دل من دار و
گیر هست دو صد
شاه و میر این دل
پرغلغله مجلس
و ایوان کیست عرصه
دل بی کران گم
شده در وی
جهان ای دل
دریاصفت سینه
بیابان کیست غم
چه کند با کسی
داند غم از
کجاست شاد
ابد گشت آنک
داند شادان
کیست ای
زده لاف کرم گفته
که من محسنم مرگ تو
گوید تو را
کاین همه
احسان کیست آن
دم کاین
دوستان با تو
دگرگون شوند پس تو
بدانی که این
جمله طلسم آن
کیست نقد
سخن را بمان
سکه سلطان بجو کای زر
کامل عیار نقد
تو از کان
کیست 468 با
وی از ایمان و
کفر باخبری
کافریست آنک از او
آگهست از همه
عالم بریست آه
که چه بی بهره
اند باخبران
زانک هست چهره او
آفتاب طره او
عنبریست آه
از آن موسیی
کانک بدیدش
دمی گشته
رمیده ز خلق
بر مثل
سامریست بر
عدد ریگ هست
در هوسش کوه
طور بر عدد
اختران ماه
ورا مشتریست چشم
خلایق از او
بسته شد از
چشم بند زانک مسلم
شده چشم ورا
ساحریست اوست
یکی کیمیا کز
تبش فعل او زرگر عشق
ورا بر رخ من
زرگریست پای
در آتش بنه
همچو خلیل ای
پسر کآتش از
لطف او روضه
نیلوفریست چون
رخ گلزار او
هست چراگاه
روح روح از آن
لاله زار آه
که چون
پروریست مفخر
جان شمس دین
عقل به تبریز
یافت آن گهری
را که بحر در
نظرش سرسریست 469 ای
غم اگر مو شوی
پیش منت بار
نیست پر شکرست
این مقام هیچ
تو را کار
نیست غصه
در آن دل بود
کز هوس او
تهیست غم همه آن
جا رود کان بت
عیار نیست ای
غم اگر زر شوی
ور همه شکر
شوی بندم لب
گویمت خواجه
شکرخوار نیست در
دل اگر تنگیست
تنگ شکرهای
اوست ور سفری
در دلست جز بر
دلدار نیست ای
که تو بی غم نه
ای می کن دفع
غمش شاد شو از
بوی یار کت
نظر یار نیست ماه
ازل روی او
بیت و غزل بوی
او بوی بود
قسم آنک محرم
دیدار نیست 470 ای
غم اگر مو شوی
پیش منت بار
نیست در شکرینه
یقین سرکه
انکار نیست گر
چه تو خون
خواره ای رهزن
و عیاره ای قبله ما
غیر آن دلبر
عیار نیست کان
شکرهاست او
مستی سرهاست
او ره نبرد
با وی آنک مرغ
شکرخوار نیست هر
که دلی داشتست
بنده دلبر شدست هر که
ندارد دلی
طالب دلدار
نیست گل
چه کند شانه
را چونک ورا
موی نیست پود چه
کار آیدش آنک
ورا تار نیست با
سر میدان چه
کار آن که بود
خرسوار تا چه کند
صیرفی هر کش
دینار نیست جان
کلیم و خلیل
جانب آتش دوان نار نماید
در او جز گل و
گلزار نیست ای
غم از این جا
برو ور نه سرت
شد گرو رنگ
شب تیره را
تاب مه یار
نیست ای
غم پرخار رو
در دل غمخوار
رو نقل
بخیلانه ات
طعمه خمار
نیست دره
غین تو تنگ
میمت از آن
تنگتر تنگ متاع
تو را عشق
خریدار نیست ای
غم شادی شکن
پر شکرست این
دهن کز
شکرآکندگی
ممکن گفتار
نیست 471 پیش
چنین ماه رو
گیج شدن
واجبست عشرت
پروانه را شمع
و لگن واجبست هست
ز چنگ غمش گوش
مرا کش مکش هر دمم از
چنگ او تن
تننن واجبست دلو
دو چشم مرا گر
چه که کم نیست
آب مردمک
دیده را چاه
ذقن واجبست دلبر
چون ماه را هر
چه کند می رسد عاشق
درگاه را خلق
حسن واجبست طره
خویش ای نگار
خوش به کف من
سپار هر که در
این چه فتاد
داد رسن
واجبست عشق
که شهر خوشیست
این همه اغیار
چیست حفظ چنین
شهر را برج و
بدن واجبست غمزه
دزدیده را
شحنه غم در
پیست روشنی
دیده را خوب
ختن واجبست عاشق
عیسی نه ای بی
خور و خر کی
زیی کالبد
مرده را گور و
کفن واجبست مریم
جان را مخاض
برد به نخل و
ریاض منقطع درد
را نزل وطن
واجبست نزل
دل بارکش هست
ملاقات خوش ناقه
پرفاقه را شرب
و عطن واجبست لطف
کن ای کان قند
راه دهانم
ببند اشتر
سرمست را بند
دهن واجبست 472 کالبد
ما ز خواب
کاهل و مشغول
خاست آنک
به رقص آورد
کاهل ما را
کجاست آنک
به رقص آورد
پرده دل بردرد این همه
بویش کند دیدن
او خود جداست جنبش
خلقان ز عشق
جنبش عشق از
ازل رقص هوا
از فلک رقص
درخت از هواست دل
چو شد از عشق
گرم رفت ز دل
ترس و شرم شد نفسش
آتشین عشق یکی
اژدهاست ساقی
جان در قدح
دوش اگر درد
ریخت دردی
ساقی ما جمله
صفا در صفاست باده
عشق ای غلام
نیست حلال و
حرام پر کن و
پیش آر جام
بنگر نوبت که
راست ای
دل پاک تمام
بر تو هزاران
سلام جمله
خوبان غلام
جمله خوبی تو
راست سجده
کنم پیش یار
گوید دل هوش
دار دادن جان
در سجود جان
همه سجده هاست 473 هر
نفس آواز عشق
می رسد از چپ و
راست ما به چمن
می رویم عزم
تماشا که راست نوبت
خانه گذشت
نوبت بستان
رسید صبح سعادت
دمید وقت وصال
و لقاست ای
شه صاحب قران
خیز ز خواب گران مرکب دولت
بران نوبت وصل
آن ماست طبل
وفا کوفتند
راه سما
روفتند عیش شما
نقد شد نسیه
فردا کجاست روم
برآورد دست
زنگی شب را
شکست عالم بالا
و پست پرلمعان
و صفاست ای
خنک آن را که
او رست از این
رنگ و بو زانک جز
این رنگ و بو
در دل و جان
رنگ هاست ای
خنک آن جان و
دل کو رهد از
آب و گل گر چه در
این آب و گل
دستگه
کیمیاست 474 ز
عشق روی تو
روشن دل بنین
و بنات بیا که از
تو شود
سیااتهم
حسنات خیال
تو چو درآید
به سینه عاشق درون خانه
تن پر شود
چراغ حیات دود
به پیش خیالت
خیال های دگر چنانک
خاطر
زندانیان به
بانگ نجات به
گرد سنبل تو
جان ها چو مور
و ملخ که تا ز
خرمن لطفت
برند جمله
زکات به
مرده ای نگری
صد هزار زنده
شود خنک کسی
که از آن یک
نظر بیافت
برات زهی
شهی که شهان
بر بساط
شطرنجت به خانه
خانه دوند از
گریزخانه مات کدام
صبح که عشقت
پیاله ای آرد ز خواب
برجهد این بخت
خفته گویدهات فرودود
ز فلک مه به
بوی این باده بگویدم که
مرا نیز گویمش
هیهات طرب
که از تو
نباشد بیات می
گردد بیار جام
که جان آمدم ز
عشق بیات به
پیش دیده من
باش تا تو را
بینم که سیر می
نشود دیده من
از آیات ندانم
از سرمستیست
شمس تبریزی که بر لبت
زده ام بوسه
ها و یا بر پات 475 بیا
که عاشق ماهست
وز اختران
پیداست بدانک
مست تجلی به
ماه راه نماست میان
روز شتر بر سر
مناره رود هر آنک
گوید کو کو
بدانک
نابیناست بگرد
عاشق اگر صد
هزار خام بود مرا دو
چشم ببندی
بگویمت که
کجاست بیا
به پیش من آ تا
به گوش تو
گویم که از
دهان و لب من
پری رخی
گویاست کسی
که عاشق روی
پری من باشد نزاده
است ز آدم نه
مادرش حواست عجب
مدار از آن کس
که ماه ما را
دید چو آفتاب
در آتش چو چرخ
بی سر و پاست سر
بریده نگر در
میان خون
غلطان دمی قرار
ندارد مگر سر
یحیاست او
آفتاب و چو
ماهست آن سر
بی تن که روز و
شب متقلب در این
نشیب و علاست بر
این بساط خرد
را اگر خرد
بودی بیامدی و
بگفتی که این
چه کارافزاست کسی
که چهره دل
دید اوست اهل
خرد کسی که
قامت جان یافت
اوست کاهل
صلاست در
این چمن نظری
کن به زعفران
رویان که روی
زرد و دل درد
داغ آن سیماست خموش
باش مگو راز
اگر خرد داری ز ما خرد
مطلب تا پری ما با
ماست که
برد مفخر
تبریز شمس
تبریزی خرد ز
حلقه مغزم که
سخت حلقه
رباست 476 بخند
بر همه عالم
که جای خنده
تو راست که بنده
قد و ابروی
تست هر کژ و
راست فتد
به پای تو
دولت نهد به
پیش تو سر که آدمی و
پری در ره تو
بی سر و پاست پریر
جان من از عشق
سوی گلشن رفت تو را
ندید به گلشن
دمی نشست و
نخاست برون
دوید ز گلشن
چو آب سجده
کنان که جویبار
سعادت که اصل
جاست کجاست چو
اهل دل ز دلم
قصه تو
بشنیدند ز جمله
نعره برآمد که
مست دلبر ماست پس
آدمی و پری
جمع گشت بر من
و گفت بده ز شرق
نشان ها که
این دمت چو
صباست جفات
نیز شکروار
چاشنی دارد زهی جفا
که در او صد
هزار گنج
وفاست قفا
بداد و سفر
کرد شمس
تبریزی بگو مرا
تو که خورشید
را چه رو و
قفاست 477 ز
آفتاب سعادت
مرا شراباتست که ذره
های تنم حلقه
خراباتست صلای
چهره خورشید
ما که فردوسست صلای سایه
زلفین او که
جناتست به
آسمان و زمین
لطف ایتیا
فرمود که آسمان
و زمین مست آن
مراعاتست ز
هست و نیست
برون ست
تختگاه ملک هزار ساله
از آن سوی نفی
و اثباتست هزار
در ز صفا
اندرون دل
بازست شتاب کن
که ز تاخیرها
بس آفاتست حیات
های حیات
آفرین بود آن
جا از آنک
شاه حقایق نه
شاه شهماتست ز
نردبان درون
هر نفس به
معراجند پیاله های
پر از خون نگر
که آیاتست در
آن هوا که
خداوند شمس
تبریزیست نه لاف
چرخه چرخ ست و
نی سماواتست 478 وجود
من به کف یار
جز که ساغر
نیست نگاه کن
به دو چشمم
اگرت باور
نیست چو
ساغرم دل
پرخون من و تن
لاغر به دست
عشق که زرد و
نزار و لاغر
نیست به
غیر خون
مسلمان نمی
خورد این عشق بیا به
گوش تو گویم
عجب که کافر
نیست هزار
صورت زاید چو
آدم و حوا جهان پرست
ز نقش وی او
مصور نیست صلاح
ذره صحرا و
قطره دریا بداند و
مدد آرد که
علم او کر
نیست به
هر دمی دل ما
را گشاید و
بندد چرا
دلش نشناسد به
فعلش ار خر
نیست خر
از گشادن و
بستن به دست
خربنده شدست عارف
و داند که
اوست دیگر
نیست چو
بیندش سر و
گوش خرانه
جنباند ندای او
بشناسد که او
منکر نیست ز
دست او علف و
آب های خوش
خوردست عجب عجب ز
خدا مر تو را
چنان خور نیست هزار
بار ببستت به
درد و ناله
زدی چه
منکری که خدا
در خلاص مضطر
نیست چو
کافران ننهی
سر مگر به وقت
بلا به نیم
حبه نیرزد سری
کز آن سر نیست هزار
صورت جان در
هوا همی پرد مثال جعفر
طیار اگر چه
جعفر نیست ولیک
مرغ قفص از
هوا کجا داند گمان برد
ز نژندی که
خود مرا پر
نیست سر
از شکاف قفص
هر نفس کند
بیرون سرش بگنجد
و تن نی از آنک
کل سر نیست شکاف
پنج حس تو
شکاف آن قفص
است هزار منظر
بینی و ره به
منظر نیست تن
تو هیزم خشکست
و آن نظر آتش چو نیک
درنگری جمله
جز که آذر
نیست نه
هیزمست که آتش
شدست در سوزش بدانک
هیزم نورست
اگر چه انور
نیست برای
گوش کسانی که
بعد ما آیند بگویم و
بنهم عمر ما
ماخر نیست که
گوششان
بگرفتست عشق و
می آرد ز راه های
نهانی که عقل
رهبر نیست بخفت
چشم محمد ضعیف
گشت رباب مخسب گنج
زرست این سخن
اگر زر نیست خلایق
اختر و خورشید
شمس تبریزی کدام اختر
کز شمس او
منور نیست 479 ستیزه
کن که ز خوبان
ستیزه
شیرینست بهانه کن
که بتان را
بهانه آیینست از
آن لب شکرینت
بهانه های
دروغ به جای
فاتحه و کاف
ها و یاسینست وفا
طمع نکنم زانک
جور خوبان را طبیعت است
و سرشت است و
عادت و دینست اگر
ترش کنی و رو ز
ما بگردانی به
قاصد است و به
مکر است و آن
دروغینست ز
دست غیر تو
اندر دهان من
حلوا به جان
پاک عزیزان که
گرز رویینست هزار
وعده ده آنگه
خلاف کن همه
را که آن
سراب که ارزد
صد آب خوش
اینست زر
او دهد که رخش
از فراق همچو
زر است چرا دهد
زر و سیم آن
پری که
سیمینست جواب
همچو شکر او
دهد که محتاج
است جواب تلخ
تو را صد هزار
تمکینست جمال
و حسن تو گنج
است و خوی بد
چون مار بقای گنج
تو بادا که آن
برونینست قماش
هستی ما را به
ناز خویش بسوز که آن
زکات لطیفت
نصیب مسکینست برون
در همه را چون
سگان کو بنشان که در شرف
سر کوی تو طور
سینینست خورند
چوب خلیفه
شهان چو شاه
شوند جفای عشق
کشیدن فن
سلاطین است امام
فاتحه خواند
ملک کند آمین مرا چو
فاتحه خواندم
امید آمینست هر
آن فریب کز
اندیشه تو می
زاید هزار گوهر
و لعلش بها و
کابینست چنانک
مدرسه فقه را
برون شوها است بدانک
مدرسه عشق را
قوانینست خمش
کنیم که تا
شرح آن بگوید
شاه که زنده
شخص جهان زان
گزیده
تلقینست 480 به
حق آن که در
این دل بجز
ولای تو نیست ولی او
نشوم کو ز
اولیای تو
نیست مباد
جانم بی غم
اگر فدای تو
نیست مباد چشمم
روشن اگر سقای
تو نیست وفا
مباد امیدم
اگر به غیر تو
است خراب
باد وجودم اگر
برای تو نیست کدام
حسن و جمالی
که آن نه عکس
تو است کدام شاه
و امیری که او
گدای تو نیست رضا
مده که دلم
کام دشمنان
گردد ببین که
کام دل من بجز
رضای تو نیست قضا
نتانم کردن
دمی که بی تو
گذشت ولی چه
چاره که مقدور
جز قضای تو
نیست دلا
بباز تو جان
را بر او چه می
لرزی بر او
ملرز فدا کن
چه شد خدای تو
نیست ملرز
بر خود تا بر
تو دیگران
لرزند به جان تو
که تو را
دشمنی ورای تو
نیست 481 چه
گوهری تو که
کس را به کف
بهای تو نیست جهان چه
دارد در کف که
آن عطای تو
نیست سزای
آنک زید بی رخ
تو زین بترست سزای
بنده مده گر
چه او سزای تو
نیست نثار
خاک تو خواهم
به هر دمی دل و
جان که خاک بر
سر جانی که
خاک پای تو نیست مبارکست
هوای تو بر
همه مرغان چه
نامبارک مرغی
که در هوای تو
نیست میان
موج حوادث هر
آنک استادست به آشنا
نرهد چونک
آشنای تو نیست بقا
ندارد عالم
وگر بقا دارد فناش گیر
چو او محرم
بقای تو نیست چه
فرخست رخی کو
شهیت را ماتست چه خوش
لقا بود آن کس
که بی لقای تو
نیست ز
زخم تو نگریزم
که سخت خام
بود دلی که
سوخته آتش
بلای تو نیست دلی
که نیست نشد
روی در مکان
دارد ز لامکانش
برانی که رو
که جای تو
نیست کرانه
نیست ثنا و
ثناگران تو را کدام ذره
که سرگشته
ثنای تو نیست نظیر
آنک نظامی به
نظم می گوید جفا مکن
که مرا طاقت
جفای تو نیست 482 برات
عاشق نو کن
رسید روز برات زکات لعل
ادا کن رسید
وقت زکات برات
و قدر خیالت
دو عید چیست
وصال چو این و
آن نبود هست
نوبت حسرات به
باغ های حقایق
برات دوست
رسید ز تخته
بند زمستان
شکوفه یافت
نجات چو
طوطیان خبر
قند دوست
آوردند ز دشت و
کوه برویید صد
هزار نبات دو
شادیست
عروسان باغ را
امروز وفات در
بگشاد و خریف
یافت وفات بیا
که نور سماوات
خاک را آراست شکوفه نور
حقست و درخت
چون مشکات جهان
پر از خضر
سبزپوش دانی
چیست که جوش
کرد ز خاک و
درخت آب حیات ز
لامکان
برسیدست حور
سوی ملک ز بی جهت
برسیدست خلد
سوی جهات طیور
نعره ارنی همی
زنند چرا که طور
یافت ربیع و
کلیم جان
میقات به
باغ آی و
قیامت ببین و
حشر عیان که رعد
نفخه صور آمد
و نشور موات اذان
فاخته دیدیم و
قامت اشجار خموش کن
که سخن شرط
نیست وقت صلات 483 هر
آنک از سبب
وحشت غمی
تنهاست بدانک خصم
دلست و مراقب
تن هاست به
چنگ و تنتن
این تن نهاده
ای گوشی تن تو
توده خاکست و
دمدمه ش چو
هواست هوای
نفس تو همچون
هوای
گردانگیز عدو
دیده و
بیناییست و
خصم ضیاست تویی
مگر مگس این
مطاعم عسلین که زامقلو
تو را درد و
زانقلوه
عناست در
آن زمان که در
این دوغ می
فتی چو مگس عجب که
توبه و عقل و
رایت تو کجاست به
عهد و توبه
چرا چون فتیله
می پیچی که عهد تو
چو چراغی رهین هر نکباست بگو
به یوسف یعقوب
هجر را دریاب که بی ز
پیرهن نصرت تو
حبس عماست چو
گوشت پاره
ضریریست
مانده بر جایی چو مرده
ای ست ضریر و
عقیله احیاست به
جای دارو او
خاک می زند در
چشم بدان گمان
که مگر سرمه
است و خاک و
دواست چو
لا تعاف من
الکافرین
دیارا دعای نوح
نبیست و او
مجاب دعاست همیشه
کشتی احمق
غریق طوفان ست که زشت
صنعت و مبغوض
گوهر و رسواست اگر
چه بحر کرم
موج می زند هر
سو به حکم
عدل خبیثات مر
خبیثین راست قفا
همی خور و
اندرمکش کلا
گردن چنان گلو
که تو داری
سزای صفع و
قفاست گلو
گشاده چو فرج
فراخ ماده
خران که
کیر خر نرهد
زو چو پیش او
برخاست بخور
تو ای سگ
گرگین شکنبه و
سرگین شکمبه و
دهن سگ بلی
سزا به سزاست بیا
بخور خر مرده
سگ شکار نه ای ز پوز و ز
شکم و طلعت تو
خود پیداست سگ
محله و بازار
صید کی گیرد مقام صید
سر کوه و بیشه
و صحراست رها
کن این همه را
نام یار و
دلبر گو که
زشت ها که بدو
دررسد همه
زیباست که
کیمیاست پناه
وی و تعلق او مصرف همه
ذرات اسفل و
اعلاست نهان
کند دو جهان
را درون یک
ذره که از
تصرف او عقل
گول و
نابیناست بدانک
زیرکی عقل
جمله دهلیزیست اگر به
علم فلاطون
بود برون
سراست جنون
عشق به از صد
هزار گردون
عقل که
عقل دعوی سر
کرد و عشق بی
سر و پاست هر
آنک سر بودش
بیم سر همش
باشد حریف بیم
نباشد هر آنک
شیر وغاست رود
درونه سم
الخیاط رشته
عشق که سر
ندارد و بی سر
مجرد و یکتاست قلاوزی
کندش سوزن و روان
کندش که تا
وصال ببخشد به
پاره ها که
جداست حدیث
سوزن و رشته
بهل که
باریکست حدیث موسی
جان کن که با
ید بیضاست حدیث
قصه آن بحر
خوشدلی ها گو که قطره
قطره او مایه
دو صد دریاست چو
کاسه بر سر
بحری و بی خبر
از بحر ببین ز
موج تو را هر
نفس چه
گردشهاست 484 هر
آنچ دور کند
مر تو را ز
دوست بدست به هر چه
روی نهی بی وی
ار نکوست بدست چو
مغز خام بود
در درون پوست
نکوست چو پخته
گشت از این پس
بدانک پوست
بدست درون
بیضه چو آن
مرغ پر و بال
گرفت بدانک
بیضه از این
پس حجاب اوست
بدست به
خلق خوب اگر
با جهان بسازد
کس چو خلق حق
نشناسد نه نیک
خوست بدست فراق
دوست اگر اندک
ست اندک نیست درون
چشم اگر نیم
تای موست بدست در
این فراق چو
عمری به جست و
جو بگذشت به وقت
مرگ اگر نیز
جست و جوست
بدست غزل
رها کن از این
پس صلاح دین
را بین از آنک
خلعت نو را
غزل رفوست
بدست 485 سه
روز شد که
نگارین من دگرگونست شکر ترش
نبود آن شکر
ترش چونست به
چشمه ای که در
او آب زندگانی
بود سبو ببردم
و دیدم که
چشمه پرخونست به
روضه ای که در
او صد هزار گل
می رست به جای
میوه و گل خار
و سنگ و
هامونست فسون
بخوانم و بر
روی آن پری
بدمم از آنک
کار پری خوان
همیشه
افسونست پری
من به فسون ها
زبون شیشه نشد که
کار او ز فسون
و فسانه
بیرونست میان
ابروی او خشم
های دیرینه ست گره در
ابروی لیلی
هلاک مجنونست بیا
بیا که مرا بی
تو زندگانی
نیست ببین ببین
که مرا بی تو
چشم جیحونست به
حق روی چو
ماهت که چشم
روشن کن اگر چه
جرم من از
جمله خلق
افزونست به
گرد خویش
برآید دلم که
جرمم چیست از آنک هر
سببی با نتیجه
مقرونست ندا
همی رسدم از
نقیب حکم ازل که گرد
خویش مجو کاین
سبب نه زان
کونست خدای
بخشد و گیرد
بیارد و ببرد که کار او
نه به میزان
عقل موزونست بیا
بیا که هم
اکنون به لطف
کن فیکون بهشت در
بگشاید که
غیر ممنونست ز
عین خار ببینی
شکوفه های
عجیب ز عین سنگ
ببینی که گنج
قارونست که
لطف تا ابدست
و از آن هزار
کلید نهان
میانه کاف و
سفینه نونست 486 به
حق چشم خمار
لطیف تابانت به حلقه
حلقه آن طره
پریشانت بدان
حلاوت بی مر و
تنگ های شکر که تعبیه
ست در آن لعل
شکرافشانت به
کهربایی
کاندر دو لعل
تو درجست که گشت از
آن مه و
خورشید و ذره
جویانت به
حق غنچه و گل
های لعل
روحانی که دام
بلبل عقل ست
در گلستانت به
آب حسن و به
تاب جمال جان
پرور کز آن
گشاد دهان را
انار خندانت بدان
جمال الهی که
قبله دل هاست که دم به
دم ز طرب سجده
می برد جانت تو
یوسفی و تو را
معجزات
بسیارست ولی بس ست
خود آن روی
خوب برهانت چه
جای یوسف بس
یوسفان اسیر
توند خدای عز و
جل کی دهد
بدیشانت ز
هر گیاه و ز هر
برگ رویدی
نرگس برای
دیدنت از جا
بدی به بستانت چو
سوخت ز آتش
عشق تو جان
گرم روان کجا دهد
شه سردان به
دست سردانت شعاع
روی تو پوشیده
کرد صورت تو که غرقه
کرد چو خورشید
نور سبحانت هزار
صورت هر دم ز
نور خورشیدت برآید از
دل پاک و
نماید احسانت درون
خویش اگر
خواهدت دل
ناپاک ز ابلهی و
خری می کشد به
زندانت نه
هیچ عاقل
بفریبدت به
حیلت عقل نه پای
بند کند جاده
هیچ سلطانت تو
را که در دو
جهان می نگنجی
از عظمت ابوهریره
گمان چون برد
در انبانت به
هر غزل که
ستایم تو را ز
پرده شعر دلم ز
پرده ستاید
هزار چندانت دلم
کی باشد و من
کیستم ستایش
چیست ولیک جان
را گلشن کنم
به ریحانت بیا
تو مفخر آفاق
شمس تبریزی که
تو غریب مهی و
غریب ارکانت 487 چو
عید و چون
عرفه عارفان
این عرفات به هر که
قدر تو دانست
می دهند برات هلال
وار ز راه
دراز می آیند برای
کارگزاری ز
قاضی الحاجات به
مفلسان که ز
بازارشان
نصیبی نیست ز مخزن زر
سلطان همی
کشند زکات پی
گشادن درهای
بسته می آیند گرفته
زیر بغل ها
کلیدهای نجات به
دست هر جان
زنبیل زفت می
آید شنیده
بانگ تعالو
لتاخذوا
الصدقات بیا
بیا گذری کن
ببین زکات ملک به طور
موسی عمران و
غلغل میقات دریده
پهلوی همیان
از آن زر
بسیار دریده
قوصره هاشان ز
بار قند و
نبات ز
خرمن دو جهان
مور خود چه
تاند برد خمش کن و
بنشین دور و
می شنو صلوات 488 در
این سلام مرا
با تو دار و
گیر جداست دمی عظیم
نهان ست و در
حجاب خداست ز
چنگ سخت عجیب
ست آن ترنگ
ترنگ چه هاست
نعره برآورده
کان چه هاست
چه هاست شراب
لعل بیاورد
شاه کاین رکنی
ست خمش که
وقت جنون و نه
وقت کشف غطاست 489 اگر
تو مست وصالی
رخ تو ترش
چراست برون شیشه
ز حال درون
شیشه گواست پدید
باشد مستی
میان صد هشیار ز بوی رنگ
و ز چشم و
فتادن از چپ و
راست علی
الخصوص شرابی
که اولیا
نوشند که جوش و
نوش و قوامش ز
خم لطف خداست خم
شراب میان
هزار خم دگر به
کف و تف و به
جوش و به
غلغله پیداست چو
جوش دیدی می
دان که آتش ست ز
جان خروش دیدی
می دانک شعله
سوداست بدانک
سرکه فروشی
شراب کی دهدت که جرعه
اش را صد من
شکر به نقد
بهاست بهای
باده من
المومنین
انفسهم هوای نفس
بمان گر هوات
بیع و شراست هوای
نفس رها کردی
و عوض نرسید مگو چنین
که بر آن مکرم
این دروغ
خطاست کسی
که شب به
خرابات قاب
قوسینست درون دیده
پرنور او خمار
لقاست طهارتی
ست ز غم باده
شراب طهور در آن
دماغ که باده
ست باد غم ز
کجاست ابیت
عند ربی نام
آن خراباتست نشان یطعم
و یسقن هم از
پیمبر ماست 490 مرا
چو زندگی از
یاد روی چون
مه توست همیشه
سجده گهم
آستان خرگه
توست به
هر شبی کشدم
تا به روز
زنده کند نوای آن
سگ کو پاسبان
درگه توست ز
پیش آب و گل من
بدید روح تو
را خرد بگفت
که سجده کنش
که او شه توست سجود
کرد و در آن
سجده ماند تا
به ابد نهاده
روی بر آن خاک
خوش که او ره
توست چه
باشدت اگر این
شوره خاک را
که منم به نعل
بازنوازی که
آن گذرگه توست ایا
دو دیده تبریز
شمس دین به حق تو کهربای
دلی دل به
عاشقی که توست 491 جهان
و کار جهان سر
به سر اگر
بادست چرا ز باد
مکافات داد و
بیدادست به
باد و بود
محمد نگر که
چون باقیست ز بعد
ششصد و پنجاه
سخت بنیادست ز
باد بولهب و
جنس او نمی
بینی که از
برای فضیحت
فسانه شان
یادست چنین
ثبات و بقا
باد را کجا
باشد در این
ثبات که قاف
کمتر آحادست نبود
باد دم عیسی و
دعای عزیر عنایت
ازلی بد که
نورست ادست اگر
چه باد سخن
بگذرد سخن
باقیست اگر چه
باد صبا بگذرد
چمن شادست ز
بیم باد جهان
همچو برگ می
لرزد درون باد
ندانی که تیغ
پولادست کهی
بود که بجز
باد در جهان
نشناخت کهی کهی
نکند ز آنک که
نه فرهادست تو
باخبر نشوی گر
کنم بسی فریاد که از
درون دلم موج
های فریادست اگر
تو بحر ببینی
و موج بر تو
زند یقین شود
که نه بادست
ملک آبادست 492 ز
دام چند بپرسی
و دانه را چه
شدست به بام
چند برآیی و
خانه را چه
شدست فسرده
چند نشینی
میان هستی
خویش تنور آتش
عشق و زبانه
را چه شدست بگرد
آتش عشقش ز
دور می گردی اگر تو
نقره صافی
میانه را چه
شدست ز
دردی غم و
اندیشه سیر
چون نشوی جمال یار
و شراب مغانه
را چه شدست اگر
چه سرد وجودیت
گرم درپیچید به ره کنش
به بهانه
بهانه را چه
شدست شکایت
ار ز زمانه
کند بگو تو
برو زمانه بی
تو خوشست و
زمانه را چه
شدست درخت
وار چرا شاخ شاخ وسوسه
ای یگانه باش
چو بیخ و
یگانه را چه
شدست در
آن ختن که در
او شخص هست و
صورت نیست مگو فلان
چه کس است و
فلانه را چه
شدست نشان
عشق شد این دل
ز شمس تبریزی ببین ز
دولت عشقش
نشانه را چه
شدست 493 تو
مردی و نظرت
در جهان جان
نگریست چو باز
زنده شدی زین
سپس بدانی
زیست هر
آن کسی که چو
ادریس مرد و
بازآمد مدرس
ملکوتست و بر
غیوب حفیست بیا
بگو به کدامین
ره از جهان
رفتی و زان طرف
به کدامین ره
آمدی که خفیست رهی
که جمله جان
ها به هر شبی
بپرند که شهر
شهر قفص ها به
شب ز مرغ
تهیست چو
مرغ پای ببسته
ست دور می نپرد به چرخ می
نرسد وز دوار
او عجمیست علاقه
را چو ببرد به
مرگ و بازپرد حقیقت و
سر هر چیز را
ببیند چیست خموش
باش که پرست
عالم خمشی مکوب طبل
مقالت که گفت
طبل تهیست 494 به
شاه نهانی
رسیدی که نوشت می آسمانی
چشیدی که نوشت نگار
ختن را حیات
چمن را میان
گلستان کشیدی
که نوشت ایا
جان دلبر ایا
جمله شکر چه ماهی
چه شاهی چه
عیدی که نوشت ز
مستان سلامت ز
رندان پیامت که قفل
طرب را کلیدی
که نوشت چه
رعنا رقیبی چه
شیرین طبیبی که در سر شرابی
پزیدی که نوشت دلا
خوش گزیدی غم
شمس تبریز گزیده کسی
را گزیدی که
نوشت 495 اگر
مر تو را صلح
آهنگ نیست مرا با تو
ای جان سر جنگ
نیست تو
در جنگ آیی
روم من به صلح خدای جهان
را جهان تنگ
نیست جهانیست
جنگ و جهانیست
صلح جهان
معانی به
فرسنگ نیست هم
آب و هم آتش برادر
بدند ببین اصل
هر دو بجز سنگ
نیست که
بی این دو
عالم ندارد
نظام اگر
روم خوبست بی
زنگ نیست مرا
عقل صد بار
پیغام داد خمش کن که
فخرست آن ننگ
نیست 496 طرب
ای بحر اصل آب
حیات ای تو ذات
و دگر مهان چو
صفات اه
چه گفتم کجاست
تا به کجا کو یکی
وصف لایق چو
تو ذات هر
که در عشق روت
غوطی خورد ریش خندی
زند به هست و
فوات شرق
تا غرب شکرین
گردد گر نماید
بدو شکرت نبات جان
من جام عشق
دلبر دید لعل چون
خون خویش گفت
که هات جان
بنوشید و از
سرش تا پای آتشی
برفروخت از
شررات مست
شد جان چنان
که نشناسد خویشتن را
ز می جز از
طاعات بانگ
آمد ز عرش
مژده تو را که ز من
درگذشت نور
عطات مژده
از بخششی که
نتوان یافت به دو صد
سال خون چشم و
عنات که
به هر قطره از
پیاله او مرده زنده
شود عجوز فتات گرش
از عشق دوست
بو بودی کی نگوسار
گشتی هرگز لات چون
شدی مست او
کجا دانی تو رکوع و
سجود در صلوات چونک
بیخود شدی ز
پرتو عشق جسم آن
شاه ماست جان
صلات چو
بمردی به پای
شمس الدین زنده گشتی
تو ایمنی ز
ممات داد
مخدوم از
خداوندیش بهر ملک
ابد مثال و
برات 497 صوفیان
آمدند از چپ و
راست در به در
کو به کو که
باده کجاست در
صوفی دل ست و
کویش جان باده
صوفیان ز خم
خداست سر
خم را گشاد
ساقی و گفت الصلا هر
کسی که عاشق
ماست این
چنین باده و
چنین مستی در همه
مذهبی حلال و
رواست توبه
بشکن که در
چنین مجلس از خطا
توبه صد هزار
خطاست چون
شکستی تو
زاهدان را نیز الصلا زن
که روز روز
صلاست مردمت
گر ز چشم خویش
انداخت مردم چشم
عاشقانت جاست گر
برفت آب روی
کمتر غم جای عاشق
برون آب و
هواست آشنایان
اگر ز ما
گشتند غرقه را
آشنا در آن
دریاست 498 فعل
نیکان محرض
نیکیست همچو مطرب
که باعث
سیکیست بهر
تحریض بندگان
یزدان از بد و
نیک شاکر و
شاکیست نکر
فرعون و شکر
موسی کرد به بهانه
ز حال ما
حاکیست جنس فرعون هر
کی در منیست جنس موسی
هر آنک در
پاکیست از
پی غم یقین
همه شادیست و از پی
شادی تو
غمناکیست خاک
باشی گزید
احمد از آن شاه معراج
و پیک
افلاکیست خاک
باشی بروید از
تو نبات گنج دل
یافت آنک او
خاکیست ما
همه چون یکیم
بی من و تو پس خمش
باش این سخن
با کیست 499 عشق
جز دولت و
عنایت نیست جز گشاد
دل و هدایت
نیست عشق
را بوحنیفه
درس نکرد شافعی را
در او روایت
نیست لایجوز
و یجوز تا اجل
ست علم عشاق
را نهایت نیست عاشقان
غرقه اند در
شکراب از شکر
مصر را شکایت
نیست جان
مخمور چون
نگوید شکر باده ای
را که حد و
غایت نیست هر
که را پرغم و
ترش دیدی نیست عاشق
و زان ولایت
نیست گر
نه هر غنچه
پرده باغی ست غیرت و
رشک را سرایت
نیست مبتدی
باشد اندر این
ره عشق آنک او
واقف از بدایت
نیست نیست
شو نیست از
خودی زیرا بتر از
هستیت جنایت
نیست هیچ
راعی مشو رعیت
شو راعیی جز
سد رعایت نیست بس
بدی بنده را کفی
بالله لیکش این
دانش و کفایت
نیست گوید
این مشکل و
کنایاتست این صریح
است این کنایت
نیست پای
کوری به کوزه
ای برزد گفت فراش
را وقایت نیست کوزه
و کاسه چیست
بر سر ره راه را
زین خزف نقایت
نیست کوزه
ها را ز راه
برگیرید یا که
فراش در سعایت
نیست گفت
ای کور کوزه بر
ره نیست لیک بر ره
تو را درایت
نیست ره
رها کرده ای
سوی کوزه می روی آن
بجز غوایت
نیست خواجه
جز مستی تو در
ره دین آیتی ز
ابتدا و غایت
نیست آیتی
تو و طالب آیت به ز آیت
طلب خود آیت
نیست بی
رهی ور نه در
ره کوشش هیچ
کوشنده بی
جرایت نیست چونک
مثقال ذره یره
است ذره زله
بی نکایت نیست ذره
خیر بی گشادی
نیست چشم بگشا
اگر عمایت
نیست هر
نباتی نشانی
آب است چیست کان
را از او
جبایت نیست بس
کن این آب را
نشانی هاست تشنه را
حاجت وصایت
نیست 500 قبله
امروز جز شهنشه
نیست هر که آید
به در بگو ره
نیست عذر
گو وز بهانه
آگه باش همه خفتند
و یک کس آگه
نیست نگذارد
نه کوته و نه
دراز آتشی کو
دراز و کوته
نیست در
چه طبع تو
خیالاتست یوسفی بی
خیال در چه
نیست چون
که گندم رسید
مغز آکند همره ماست
و همره که
نیست پاره
پاره کند
یکایک را عشق
آن یک که پاره
ده نیست گه
گهی می کشند
گوش تو را سوی آن
عالمی که گه
گه نیست شمس
تبریز شاه
ترکانست رو به
صحرا که شه به
خرگه نیست -------------------------------------------------------- |