Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان
شمس تبریزی
(غزلیات) 501 - 1000 -------------------------------------------------------- 501 امشب
از چشم و مغز
خواب گریخت دید دل را
چنین خراب
گریخت خواب
دل را خراب
دید و یباب بی نمک
بود از این
کباب گریخت خواب
مسکین به زیر
پنجه عشق زخم ها
خورد وز اضطراب
گریخت عشق
همچون نهنگ لب
بگشاد خواب چون
ماهی اندر آب
گریخت خواب
چون دید خصم
بی زنهار مول مولی
بزد شتاب
گریخت ماه
ما شب برآمد و
این خواب همچو سایه
ز آفتاب گریخت خواب
چون دید دولت
بیدار همچو
گنجشک از عقاب
گریخت شکرلله
همای بازآمد چونک باز
آمد این غراب
گریخت عشق
از خواب یک
سوالی کرد چون
فروماند از
جواب گریخت خواب
می بست شش جهت
را در چون خدا
کرد فتح باب
گریخت شمس
تبریز از
خیالت خواب چون
خطاییست کز
صواب گریخت 502 اندرآ
عیش بی تو
شادان نیست کیست
کو بنده تو از
جان نیست ای
تو در جان چو
جان ما در تن سخت پنهان
ولیک پنهان
نیست دست
بر هر کجا نهی
جانست دست بر
جان نهادن
آسان نیست جان
که صافی شدست
در قالب جز که
آیینه دار
جانان نیست جمع
شد آفتاب و مه
این دم وقت
افسانه
پریشان نیست مستی
افزون شدست و
می ترسم کاین سخن
را مجال جولان
نیست دست
نه بر دهان من
تا من آن نگویم
چو گفت را آن
نیست 503 بر
شکرت جمع مگس
ها چراست نکته
لاحول مگسران
کجاست هر
نظری بر رخ او
راست نیست جز نظری
کو ز ازل بود
راست اسب
خسان را به
رخی پی بزن عشوه ده
ای شاه که این
روی ماست عشوه
و عیاری و جور
و دغل تو نکنی
ور کنی از تو
رواست از
تو اگر سنگ
رسد گوهرست گر تو کنی
جور به از صد
وفاست تیره
نظر چونک
ببیند دو نقش جامه درد
نعره زند کاین
صفاست چونک
هر اندیشه
خیالی گزید مجلس عشاق
خیالش جداست کعبه
چو از سنگ
پرستان پرست روی
به ما آر که
قبله خداست آنک
از این قبله
گدایی کند در نظرش
سنجر و سلطان
گداست جز
که به تبریز بر
شمس دین روح
نیاسود و نخفت
و نخاست 504 خیز
که امروز جهان
آن ماست جان و
جهان ساقی و
مهمان ماست در
دل و در دیده
دیو و پری دبدبه فر
سلیمان ماست رستم
دستان و
هزاران چو او بنده و
بازیچه دستان
ماست بس
نبود مصر مرا
این شرف این که
شهش یوسف
کنعان ماست خیز
که فرمان ده
جان و جهان از کرم
امروز به
فرمان ماست زهره
و مه دف زن
شادی ماست بلبل جان
مست گلستان
ماست کاسه
ارزاق پیاپی
شده ست کیسه
اقبال حرمدان
ماست شاه
شهی بخش طرب
ساز ماست یار پری
روی پری خوان
ماست آن
ملک مفخر
چوگان و گوی شکر که
امروز به
میدان ماست آن
ملک مملکت جان
و دل در دل و در
جان پریشان
ماست کیست
در آن گوشه دل
تن زده پیش کشش
کو شکرستان
ماست خازن
رضوان که مه
جنت ست مست رضای
دل رضوان ماست شور
درافکنده و
پنهان شده او نمک
عمر و نمکدان
ماست گوشه
گرفتست و جهان
مست اوست او خضر و
چشمه حیوان
ماست چون
نمک دیگ و چو
جان در بدن از همه
ظاهرتر و
پنهان ماست نیست
نماینده و خود
جمله اوست خود همه
ماییم چو او
آن ماست بیش
مگو حجت و
برهان که عشق در
خمشی حجت و
برهان ماست 505 پیشتر
آ روی تو جز
نور نیست کیست که
از عشق تو
مخمور نیست نی
غلطم در طلب
جان جان پیش میا
پس به مرو دور
نیست طلعت
خورشید کجا
برنتافت ماه بر
کیست که مشهور
نیست پرده
اندیشه جز
اندیشه نیست ترک کن
اندیشه که
مستور نیست ای
شکری دور ز
وهم مگس وی عسلی
کز تن زنبور
نیست هر
که خورد غصه و
غم بعد از این با رخ چون
ماه تو معذور
نیست هر
دل بی عشق اگر
پادشاست جز کفن
اطلس و جز گور نیست تابش
اندیشه هر
منکری مقت خدا
بیند اگر کور
نیست پیر
و جوان کو
خورد آب حیات مرگ بر او
نافذ و میسور
نیست پرده
حق خواست شدن
ماه و خور عشق
شناسید که او
حور نیست مفخر
تبریز تویی
شمس دین گفتن
اسرار تو
دستور نیست 506 کار
من اینست که
کاریم نیست عاشقم از
عشق تو عاریم
نیست تا
که مرا شیر
غمت صید کرد جز که
همین شیر
شکاریم نیست در
تک این بحر چه
خوش گوهری که
مثل موج
قراریم نیست بر
لب بحر تو
مقیمم مقیم مست لبم
گر چه کناریم
نیست وقف
کنم اشکم خود
بر میت کز می تو
هیچ خماریم
نیست می
رسدم باده تو
ز آسمان منت هر
شیره فشاریم
نیست باده
ات از کوه
سکونت برد عیب مکن
زان که وقاریم
نیست ملک جهان گیرم
چون آفتاب گر چه
سپاهی و
سواریم نیست می
کشم از مصر
شکر سوی روم گر چه
شتربان و
قطاریم نیست گر
چه ندارم به
جهان سروری دردسر
بیهده باریم
نیست بر
سر کوی تو مرا
خانه گیر کز سر کوی
تو گذاریم
نیست همچو
شکر با گلت
آمیختم نیست عجب
گر سر خاریم
نیست قطب
جهانی همه را
رو به توست جز که به
گرد تو دواریم
نیست خویش
من آنست که از
عشق زاد خوشتر از
این خویش و
تباریم نیست چیست
فزون از دو
جهان شهر عشق بهتر از
این شهر و
دیاریم نیست گر
ننگارم سخنی
بعد از این نیست از
آن رو که
نگاریم نیست 507 کیست
که او بنده
رای تو نیست کیست
که او مست
لقای تو نیست غصه
کشی کو که ز
خوف تو نیست یا طربی
کان ز رجای تو
نیست بخل
کفی کو که ز
قبض تو نیست یا کرمی
کان ز عطای تو
نیست لعل
لبی کو که ز
کان تو نیست محتشمی کو
که گدای تو
نیست متصل
اوصاف تو با
جان ها یک رگ بی
بند و گشای تو
نیست هر
دو جهان چون
دو کف و تو چو
جان کف چه دهد
کان ز سخای تو
نیست چشم
کی دیدست در
این باغ کون رقص گلی
کان ز هوای تو
نیست غافل
ناله کند از
جور خلق خلق بجز
شبه عصای تو
نیست جنبش
این جمله
عصاها ز توست هر یک جز
درد و دوای تو
نیست زخم
معلم زند آن
چوب کیست کیست
که او بند
قضای تو نیست همچو
سگان چوب تو
را می گزند در سرشان
فهم جزای تو
نیست دفع
بلای تن و
آزار خلق جز به
مناجات و ثنای
تو نیست بشکنی
این چوب نه
چوبش کمست دفع دو سه
چوب رهای تو
نیست صاحب
حوت از غم امت
گریخت جان به
کجا برد که
جای تو نیست بس
کن وز محنت
یونس بترس با قدر
استیزه به پای
تو نیست 508 شیر
خدا بند گسستن
گرفت ساقی جان
شیشه شکستن
گرفت دزد
دلم گشت
گرفتار یار دزد مرا
دست ببستن
گرفت دوش
چه شب بود که
در نیم شب برق ز
رخسار تو جستن
گرفت عشق
تو آورد شراب
و کباب عقل به یک
گوشه نشستن
گرفت ساغر
می قهقهه آغاز
کرد خابیه
خونابه گرستن
گرفت در
دل خم باده چو
انداخت تیر بال و پر
غصه گسستن
گرفت پیر
خرد دید که
سرده توی دست ز
مستان تو شستن
گرفت طفل
دلم را به کرم
شیر ده چون سر
پستان تو جستن
گرفت جان
من از شیر تو
شد شیرگیر وز سگی
نفس برستن
گرفت ساقی
باقی چو به
جان باده داد عمر ابد
یافت و بزستن
گرفت بیش
مگو راز که
دلبر به خشم جانب من
کژ نگرستن
گرفت 509 مرغ
دلم باز پریدن
گرفت طوطی جان
قند چریدن
گرفت اشتر
دیوانه سرمست
من سلسله عقل
دریدن گرفت جرعه
آن باده بی
زینهار بر سر و بر
دیده دویدن
گرفت شیر
نظر با سگ
اصحاب کهف خون مرا
باز خوریدن
گرفت باز
در این جوی
روان گشت آب بر لب جو
سبزه دمیدن
گرفت باد
صبا باز وزان
شد به باغ بر گل و
گلزار وزیدن
گرفت عشق
فروشید به
عیبی مرا سوخت دلش
بازخریدن
گرفت راند
مرا رحمتش آمد
بخواند جانب
ما خوش نگریدن
گرفت دشمن
من دید که با
دوستم او ز حسد
دست گزیدن
گرفت دل
برهید از دغل
روزگار در بغل
عشق خزیدن
گرفت ابروی
غماز اشارت
کنان جانب آن
چشم خمیدن
گرفت عشق
چو دل را به
سوی خویش
خواند دل ز همه
خلق رمیدن
گرفت خلق
عصااند عصا را
فکند قبضه هر
کور که دیدن
گرفت خلق
چو شیرند رها
کرد شیر طفل که او
لوت کشیدن
گرفت روح
چو بازیست که
پران شود کز سوی شه
طبل شنیدن
گرفت بس
کن زیرا که
حجاب سخن پرده به
گرد تو تنیدن
گرفت 510 باز
به بط گفت که
صحرا خوشست گفت شبت
خوش که مرا جا
خوشست سر
بنهم من که
مرا سر خوشست راه
تو پیما که
سرت ناخوشست گر
چه که تاریک
بود مسکنم در نظر
یوسف زیبا
خوشست دوست
چو در چاه بود
چه خوشست دوست چو
بالاست به
بالا خوشست در
بن دریا به تک
آب تلخ در طلب
گوهر رعنا
خوشست بلبل
نالنده به
گلشن به دشت طوطی
گوینده شکرخا
خوشست تابش
تسبیح فرشته
ست و روح کاین فلک
نادره مینا
خوشست چونک
خدا روفت دلت
را ز حرص رو به دل
آور دل یکتا
خوشست از
تو چو انداخت
خدا رنج کار رو به
تماشا که
تماشا خوشست گفت
تماشای جهان
عکس ماست هم بر ما
باش که با ما
خوشست عکس
در آیینه اگر
چه نکوست لیک خود
آن صورت احیا
خوشست زردی
رو عکس رخ
احمرست بگذر از
این عکس که
حمرا خوشست نور
خدایی ست که
ذرات را رقص کنان
بی سر و بی پا
خوشست رقص
در این نور
خرد کن کز او تحت ثری
تا به ثریا
خوشست ذره
شدی بازمرو که
مشو صبر و وفا
کن که وفاها
خوشست بس
کن چون دیده
ببین و مگو دیده
مجو دیده بینا
خوشست مفخر
تبریز شهم شمس
دین با همه
فرخنده و تنها
خوشست 511 همچو
گل سرخ برو
دست دست همچو میی
خلق ز تو مست
مست بازوی
تو قوس خدا
یافت یافت تیر تو از
چرخ برون جست
جست غیرت
تو گفت برو
راه نیست رحمت تو
گفت بیا هست
هست لطف
تو دریاست و
منم ماهیش غیرت
تو ساخت مرا
شست شست مرهم
تو طالب مجروح
هاست نیست غم
ار شست توام
خست خست ای
که تو نزدیکتر
از دم به من دم نزنم
پیش تو جز پست
پست گر
چه یکی یوسف و
صد گرگ بود از دم
یعقوب کرم رست
رست مست
همه گرد در
این شهر ما دزد و عسس
را شه ما بست
بست 512 صبر
مرا آینه
بیماریست آینه عاشق
غمخواریست درد
نباشد ننماید
صبور که دل او
روشن یا
تاریست آینه
جویی ست نشان
جمال که رخم از
عیب و کلف
عاریست ور
کلفی باشد
عاریتیست قابل
داروست و تب
افشاریست آینه
رنج ز فرعون
دور کان رخ او
رنگی و
زنگاریست چند
هزاران سر
طفلان برید کم ز قضا
دردسری
ساریست من
در آن خوف
ببندم تمام چون که
مرا حکم و شهی
جاریست گفت
قضا بر سر و
سبلت مخند کاین قلمی
رفته ز
جباریست کور
شو امروز که
موسی رسید در کف او
خنجر قهاریست حلق
بکش پیش وی و
سر مپیچ کاین نه
زمان فن و
مکاریست سبط
که سرشان
بشکستی به ظلم بعد توشان
دولت و
پاداریست خار
زدی در دل و در
دیدشان این دمشان
نوبت
گلزاریست خلق
مرا زهر
خورانیده ای از منشان
داد
شکرباریست از
تو کشیدند
خمار دراز تا به
ابدشان می و
خماریست هیزم
دیک فقرا
ظالمست پخته بدو
گردد کو
ناریست دم
نزدم زان که
دم من سکست نوبت
خاموشی و
ستاریست خامش
کن که تا
بگوید حبیب آن سخنان
کز همه
متواریست 513 کیست
در این شهر که
او مست نیست کیست در
این دور کز
این دست نیست کیست
که از دمدمه
روح قدس حامله چون
مریم آبست
نیست کیست
که هر ساعت
پنجاه بار بسته
آن طره چون
شست نیست چیست
در آن مجلس
بالای چرخ از می و
شاهد که در
این پست نیست می
نهلد می که
خرد دم زند تا
بنگویند که
پیوست نیست جان
بر او بسته شد
و لنگ ماند زانک از
این جاش برون
جست نیست بوالعجب
بوالعجبان را
نگر هیچ تو
دیدی که کسی
هست نیست برپرد
آن دل که پرش
شه شکست بر سر این
چرخ کش اشکست
نیست نیست
شو و واره از
این گفت و گوی کیست کز
این ناطقه
وارست نیست 514 قصد
سرم داری خنجر
به مشت خوشتر از
این نیز
توانیم کشت برگ
گل از لطف تو
نرمی بیافت بر مثل
خار چرایی
درشت تیغ
زدی بر سرم ای
آفتاب تا
شدم از تیغ تو
من گرم پشت تیغ
حجابست رها کن
حجاب بر رخ من
گرم بزن یک دو
مشت وصف
طلاق زن
همسایه کرد گفت به
خاری زن خود
هشت هشت گفت
چرا هشت جوابش
بداد در عوض
زشت بدان قحبه
رشت بهر
طلاقست امل کو
چو مار حبس
حطامست و کند
خشت خشت آتش
در مال زن و در
حطام تا
برهی ز آتش وز
زاردشت بس
کن و کم گوی
سخن کم نویس بس بودت
دفتر جان سر
نوشت 515 خانه
دل باز کبوتر
گرفت مشغله و
بقر بقو
درگرفت غلغل
مستان چو به
گردون رسید کرکس زرین
فلک پر گرفت بوطربون
گشت مه و
مشتری زهره مطرب
طرب از سر
گرفت خالق
ارواح ز آب و ز
گل آینه
ای کرد و
برابر گرفت ز
آینه صد نقش
شد و هر یکی آنچ مر او
راست میسر
گرفت هر
که دلی داشت
به پایش فتاد هر که سر
او سر منبر
گرفت خرمن
ارواح نهایت
نداشت مورچه ای
چیز محقر گرفت گر
ز تو پر گشت
جهان همچو برف نیست شوی
چون تف خود
درگرفت نیست
شو ای برف و
همه خاک شو بنگر کاین
خاک چه زیور
گرفت خاک
به تدریج بدان
جا رسید کز فر او
هر دو جهان فر
گرفت بس
که زبان این
دم معزول شد بس که
جهان جان
سخنور گرفت 516 بازرسیدیم
ز میخانه مست بازرهیدیم
ز بالا و پست جمله
مستان خوش و
رقصان شدند دست زنید
ای صنمان دست
دست ماهی
و دریا همه
مستی کنند چونک سر
زلف تو افتاده
شست زیر
و زبر گشت
خرابات ما خنب نگون
گشت و قرابه
شکست پیر
خرابات چو آن
شور دید بر سر بام
آمد و از بام
جست جوش
برآورد یکی می
کز او هست شود
نیست شود نیست
هست شیشه
چو بشکست و به
هر سوی ریخت چند
کف پای حریفان
که خست آن
که سر از پای
نداند کجاست مست
فتادست به کوی
الست باده
پرستان همه در
عشرتند تنتن تنتن
شنو ای تن
پرست 517 ای
ز بگه خاسته
سر مست مست مست شرابی
و شراب الست عشق
رسانید تو را
همچو جام از بر ما
تا بر خود دست
دست بازوی
تو قوس خدا
یافت یافت تیر
تو از چرخ
برون جست جست هر
گهری کان ز
خزینه خداست در دو لب
لعل تو آن هست
هست فاش
شد این عشق تو
بی قصد ما بند بدرید
ز دل جست جست فاش
شد آن راز که
در نیم شب زیر زبان
گفته بدم پست
پست کرم
خورد چوب و
بروید ز چوب عشق ز من
رست و مرا خست
خست 518 نفسی
بهوی الحبیب
فارت لما رات
الکوس دارت مدت
یدها الی رحیق و النفس
بنوره
استنارت لما
شربته نفس و
ترا خفت و
تصاعدت و طارت لاقت
قمرا اذا تجلی الشمس من
الحیا توارت جادت
بالروح حین
لاقت لا التفتت
و لا استشارت 519 ای
دل فرورو در
غمش کالصبر
مفتاح الفرج تا
رو نماید
مرهمش کالصبر
مفتاح الفرج چندان
فروخور آن
دهان تا پیشت
آید ناگهان کرسی و
عرش اعظمش
کالصبر مفتاح
الفرج خندان
شو از نور
جهان تا تو
شوی سور جهان ایمن شوی
از ماتمش
کالصبر مفتاح
الفرج باری
دلم از مرد و
زن برکند مهر خویشتن تا عشق شد
خال و عمش
کالصبر مفتاح
الفرج گر
سینه آیینه
کنی بی کبر و
بی کینه کنی در وی
ببینی هر دمش
کالصبر مفتاح
الفرج چون
آسمان گر خم
دهی در امر و
فرمان وارهی زین آسمان
و از خمش
کالصبر مفتاح
الفرج هم
بجهی از ما و
منی هم دیو را
گردن زنی در دست
پیچی پرچمش
کالصبر مفتاح
الفرج اقبال
خویش آید تو
را دولت به
پیش آید تو را فرخ شوی
از مقدمش
کالصبر مفتاح
الفرج دیویست
در اسرار تو
کز وی نگون شد
کار تو بربند این
دم محکمش
کالصبر مفتاح
الفرج دارد
خدا خوش عالمی
منگر در این
عالم دمی جز حق
نباشد محرمش
کالصبر مفتاح
الفرج خامش
بیان سر مکن
خامش که سر من
لدن چون می
زند اندرهمش
کالصبر مفتاح
الفرج 520 ای
مبارک ز تو
صبوح و صباح ای مظفر
فر از تو قلب و
جناح ای
شراب طهور از
کف حور بر حریفان
مجلس تو مباح ای
گشاده هزار در
بر ما وی بداده
به دست ما
مفتاح وانمودی
هر آنچ می
گویند موذنان
صبح فالق
الاصباح هرچ
دادی عوض نمی
خواهی گر چه
گفتند السماح
رباح 521 یا
راهبا انظر
الی مصباح متشعشعا و
استغن عن
اصباح انظر
الی راح تناهی
لطفه و سبی
النهی یا لطف
ها من راح فالراح
نسخ للعقول
بنوره کالشمس
عزل للنجوم و
ماح الجد
یسجد راحنا
متخاضعا و اعوذ من راح
یزید مزاحی اهل
المزاح و اهل
راح هالک لا خیر
فیهم مسکرا او
صاحی العقل
مساح الزمان و
اهله فتجانبوا
من عاقل مساح الراح
اجنحه لسکری
انها یجتازهم
بحرا بلا ملاح ذا
الراح لا
شرقیه غربیه من دنه
مسکیه نفاح نسخ
الهموم و
لیس ذاک لغفله زاد
العقول و مدها
بلقاح فتحوا
العیون بطیبه
و نسیمه سکروا به
فاذا هم بملاح صاروا
سکاری نحو باب
ملیکنا ملک
الملوک و
روحهم کریاح ملک
البصیره شمس
دین سیدی ظلنا به
ذی عزه مرتاح هاتوا
من التبریز من
صهبائهم من مازح
متروق وشاح 522 ماه دیدم شد
مرا سودای چرخ آن مهی نی
کو بود بالای
چرخ تو
ز چرخی با تو
می گویم ز چرخ ور نه این
خورشید را چه
جای چرخ زهره
را دیدم همی
زد چنگ دوش ای همه
چون دوش ما شب
های چرخ جان
من با اختران
آسمان رقص رقصان
گشته در پهنای
چرخ در
فراق آفتاب
جان ببین از شفق
پرخون شده
سیمای چرخ سر
فروکن یک دمی
از بام چرخ تا زنم من
چرخ ها در پای
چرخ سنگ
از خورشید شد
یاقوت و لعل چشم از
خورشید شد
بینای چرخ ماه
خود بر آسمان
دیگرست عکس آن
ماهست در
دریای چرخ 523 ای
بی وفا جانی
که او بر
ذوالوفا عاشق
نشد قهر خدا
باشد که بر
لطف خدا عاشق
نشد چون
کرد بر عالم
گذر سلطان
مازاغ الصبر نقشی بدید
آخر که او بر
نقش ها عاشق
نشد جانی
کجا باشد که
او بر اصل جان
مفتون نشد آهن کجا
باشد که بر
آهن ربا عاشق
نشد من
بر در این شهر
دی بشنیدم از
جمع پری خانه ش
بده بادا که
او بر شهر ما
عاشق نشد ای
وای آن ماهی
که او پیوسته
بر خشکی فتد ای وای آن
مسی که او بر
کیمیا عاشق
نشد بسته
بود راه اجل
نبود خلاصش
معتجل هم عیش را
لایق نبد هم
مرگ را عاشق
نشد 524 بی
گاه شد بی گاه
شد خورشید
اندر چاه شد خورشید
جان عاشقان در
خلوت الله شد روزیست
اندر شب نهان
ترکی میان
هندوان شب
ترک تازی ها
بکن کان ترک
در خرگاه شد گر
بو بری زین
روشنی آتش به
خواب اندرزنی کز شب روی
و بندگی زهره
حریف ماه شد ما
شب گریزان و
دوان و اندر
پی ما زنگیان زیرا که
ما بردیم زر
تا پاسبان
آگاه شد ما
شب روی آموخته
صد پاسبان را
سوخته رخ ها چو
شمع افروخته
کان بیذق ما
شاه شد ای
شاد آن فرخ
رخی کو رخ
بدان رخ آورد ای کر و فر
آن دلی کو سوی
آن دلخواه شد آن
کیست اندر راه
دل کو را
نباشد آه دل کار آن
کسی دارد که
او غرقابه آن
آه شد چون
غرق دریا می
شود دریاش بر
سر می نهد چون یوسف
چاهی که او از
چاه سوی جاه
شد گویند
اصل آدمی
خاکست و خاکی
می شود کی خاک
گردد آن کسی
کو خاک این
درگاه شد یک
سان نماید کشت
ها تا وقت
خرمن دررسد نیمیش مغز
نغز شد وان
نیم دیگر کاه
شد 525 بی
گاه شد بی گاه
شد خورشید
اندر چاه شد خیزید ای
خوش طالعان
وقت طلوع ماه
شد ساقی
به سوی جام رو
ای پاسبان بر
بام رو ای
جان بی آرام
رو کان یار
خلوت خواه شد اشکی
که چشم
افروختی صبری
که خرمن سوختی عقلی که
راه آموختی در
نیم شب گمراه
شد جان
های باطن
روشنان شب را
به دل روشن
کنان هندوی شب
نعره زنان کان
ترک در خرگاه
شد باشد
ز بازی های خوش
بی ذوق رود
فرزین شود در سایه
فرخ رخی بیدق
برفت و شاه شد شب
روح ها واصل
شود مقصودها
حاصل شود چون روز
روشن دل شود
هر کو ز شب
آگاه شد ای
روز چون حشری
مگر وی شب شب
قدری مگر یا چون
درخت موسیی کو
مظهر الله شد شب
ماه خرمن می
کند ای روز
زین بر گاو نه بنگر که
راه کهکشان از
سنبله پرکاه
شد در
چاه شب غافل
مشو در دلو
گردون دست زن یوسف گرفت
آن دلو را از
چاه سوی جاه
شد در
تیره شب چون
مصطفی می رو
طلب می کن صفا کان شه ز
معراج شبی بی
مثل و بی
اشباه شد خاموش
شد عالم به شب
تا چست باشی
در طلب زیرا که
بانگ و عربده
تشویش
خلوتگاه شد ای
شمس تبریزی که
تو از پرده شب
فارغی لاشرقی و
لاغربیی
اکنون سخن
کوتاه شد 526 ای
لولیان ای
لولیان یک
لولیی دیوانه
شد طشتش فتاد
از بام ما نک
سوی مجنون
خانه شد می
گشت گرد حوض
او چون تشنگان
در جست و جو چون خشک
نانه ناگهان
در حوض ما
ترنانه شد ای
مرد دانشمند
تو دو گوش از
این بربند تو مشنو تو
این افسون که
او ز افسون ما
افسانه شد زین
حلقه نجهد گوش
ها کو عقل برد
از هوش ها تا سر نهد
بر آسیا چون
دانه در
پیمانه شد بازی
مبین بازی
مبین این جا
تو جانبازی
گزین سرها ز
عشق جعد او بس
سرنگون چون
شانه شد غره
مشو با عقل
خود بس اوستاد
معتمد کاستون
عالم بود او
نالانتر از
حنانه شد من
که ز جان
ببریده ام چون
گل قبا بدریده
ام زان رو
شدم که عقل من
با جان من
بیگانه شد این
قطره های هوش
ها مغلوب بحر
هوش شد ذرات این
جان ریزه ها
مستهلک
جانانه شد خامش
کنم فرمان کنم
وین شمع را
پنهان کنم شمعی
که اندر نور
او خورشید و
مه پروانه شد 527 گر
جان عاشق دم
زند آتش در
این عالم زند وین عالم
بی اصل را چون
ذره ها برهم
زند عالم
همه دریا شود
دریا ز هیبت
لا شود آدم نماند
و آدمی گر
خویش با آدم
زند دودی
برآید از فلک
نی خلق ماند
نی ملک زان دود
ناگه آتشی بر
گنبد اعظم زند بشکافد
آن دم آسمان
نی کون ماند
نی مکان شوری
درافتد در
جهان، وین سور
بر ماتم زند گه
آب را آتش برد
گه آب آتش را
خورد گه موج
دریای عدم بر
اشهب و ادهم
زند خورشید
افتد در کمی
از نور جان
آدمی کم پرس از
نامحرمان آن
جا که محرم کم
زند مریخ
بگذارد نری
دفتر بسوزد
مشتری مه را
نماند زهره را
تا پرده خرم
زند افتد
عطارد در وحل
آتش درافتد در
زحل زهره
نماند زهره را
تا پرده خرم
زند نی
قوس ماند نی
قزح نی باده
ماند نی قدح نی عیش
ماند نی فرح
نی زخم بر
مرهم زند نی
آب نقاشی کند
نی باد فراشی
کند نی باغ
خوش باشی کند
نی ابر نیسان
نم زند نی
درد ماند نی
دوا نی خصم
ماند نی گوا نی نای
ماند نی نوا
نی چنگ زیر و
بم زند اسباب
در باقی شود
ساقی به خود
ساقی شود جان ربی
الاعلی گود دل
ربی الاعلم
زند برجه
که نقاش ازل
بار دوم شد در
عمل تا نقش
های بی بدل بر
کسوه معلم زند حق
آتشی افروخته
تا هر چه ناحق
سوخته آتش بسوزد
قلب را بر قلب
آن عالم زند خورشید
حق دل شرق او
شرقی که هر دم
برق او بر پوره
ادهم جهد بر
عیسی مریم زند 528 آن
کیست آن آن
کیست آن کو
سینه را غمگین
کند چون پیش
او زاری کنی
تلخ تو را
شیرین کند اول
نماید مار کر
آخر بود گنج
گهر شیرین شهی
کاین تلخ را
در دم نکوآیین
کند دیوی
بود حورش کند
ماتم بود سورش
کند وان کور
مادرزاد را
دانا و عالم
بین کند تاریک
را روشن کند
وان خار را
گلشن کند خار از
کفت بیرون کشد
وز گل تو را
بالین کند بهر
خلیل خویشتن
آتش دهد
افروختن وان آتش
نمرود را
اشکوفه و
نسرین کند روشن
کن استارگان
چاره گر
بیچارگان بر بنده
او احسان کند
هم بند را
تحسین کند جمله
گناه مجرمان
چون برگ دی
ریزان کند در گوش
بدگویان خود
عذر گنه تلقین
کند گوید
بگو یا ذا الوفا
اغفر لذنب قد
هفا چون بنده
آید در دعا او
در نهان آمین
کند آمین
او آنست کو
اندر دعا ذوقش
دهد او را
برون و اندرون
شیرین و خوش
چون تین کند ذوقست
کاندر نیک و
بد در دست و پا
قوت دهد کاین ذوق
زور رستمان جفت
تن مسکین کند با
ذوق مسکین
رستمی بی ذوق
رستم پرغمی گر ذوق
نبود یار جان
جان را چه
باتمکین کند دل
را فرستادم به
گه کو تیز
داند رفت ره تا سوی
تبریز وفا
اوصاف شمس
الدین کند 529 خامی
سوی پالیز جان
آمد که تا
خربز خورد دیدی تو
یا خود دید کس
کاندر جهان خر
بز خورد ترونده
پالیز جان هر
گاو و خر را کی
رسد زان
میوه های
نادره زیرک دل
و گربز خورد آن
کس که در مغرب
بود یابد خورش
از اندلس وان کس که
در مشرق بود
او نعمت هرمز
خورد چون
خدمت قیصر کند
او راتبه قیصر
خورد چون چاکر
اربز بود از
مطبخ اربز
خورد آن
کو به غصب و
دزدیی آهنگ
پالیزی کند از داد و
داور عاقبت
اشکنجه های غز
خورد ترک
آن بود کز بیم
او دیه از
خراج ایمن بود ترک آن
نباشد کز طمع
سیلی هر قنسز
خورد وان
عقل پرمغزی که
او در نوبهاری
دررسد از پوست
ها فارغ شود
کی غصه قندز
خورد صفراییی
کز طبع بد از
نار شیرین می
رمد نار ترش خواهد
ولی آن به که
نار مز خورد خامش
نخواهد خورد
خود این راح
های روح را آن کس که
از جوع البقر
ده مرده ماش و
رز خورد 530 امروز
خندانیم و خوش
کان بخت خندان
می رسد سلطان
سلطانان ما از
سوی میدان می
رسد امروز
توبه بشکنم
پرهیز را برهم
زنم کان یوسف
خوبان من از
شهر کنعان می
رسد مست
و خرامان می
روم پوشیده
چون جان می
روم پرسان
و جویان می
روم آن سو که
سلطان می رسد اقبال
آبادان شده
دستار دل
ویران شده افتان شده
خیزان شده کز
بزم مستان می
رسد فرمان
ما کن ای پسر
با ما وفا کن
ای پسر نسیه رها
کن ای پسر
کامروز فرمان
می رسد پرنور
شو چون آسمان
سرسبزه شو چون
بوستان شو
آشنا چون
ماهیان کان
بحر عمان می
رسد هان
ای پسر هان ای
پسر خود را
ببین در من
نگر زیرا ز
بوی زعفران
گویند خندان
می رسد بازآمدی
کف می زنی تا
خانه ها ویران
کنی زیرا که
در ویرانه ها
خورشید رخشان
می رسد ای
خانه را گشته
گرو تو سایه
پروردی برو کز
آفتاب آن سنگ
را لعل بدخشان
می رسد گه
خونی و خون
خواره ای گه
خستگان را
چاره ای خاصه که
این بیچاره را
کز سوی ایشان
می رسد امروز
مستان را بجو
غیبم ببین
عیبم مگو زیرا ز
مستی های او
حرفم پریشان
می رسد 531 صوفی
چرا هوشیار شد
ساقی چرا بی کار
شد مستی
اگر در خواب
شد مستی دگر
بیدار شد خورشید
اگر در گور شد
عالم ز تو
پرنور شد چشم خوشت
مخمور شد چشم
دگر خمار شد گر
عیش اول پیر
شد صد عیش نو
توفیر شد چون زلف
تو زنجیر شد
دیوانگی
ناچار شد ای
مطرب شیرین
نفس عشرت نگر
از پیش و پس کس نشنود
افسون کس چون واقف
اسرار شد ما
موسییم و تو
مها گاهی عصا
گه اژدها ای شاهدان
ارزان بها چون
غارت بلغار شد لعلت
شکرها کوفته
چشمت ز رشک
آموخته جان خانه
دل روفته هین
نوبت دیدار شد هر
بار عذری می
نهی وز دست
مستی می جهی ای جان چه
دفعم می دهی
این دفع تو
بسیار شد ای
کرده دل چون
خاره ای امشب
نداری چاره ای تو
ماه و ما
استاره ای
استاره با مه
یار شد ای
ماه بیرون از
افق ای ما تو
را امشب قنق چون شب
جهان را شد
تتق پنهان
روان را کار
شد گر
زحمت از تو
برده ام
پنداشتی من
مرده ام تو صافی و
من درده ام بی
صاف دردی خوار
شد از
وصل همچون روز
تو در هجر
عالم سوز تو در
عشق مکرآموز
تو بس ساده دل
عیار شد نی
تب بدم نی درد
سر سر می زدم
دیوار بر کز طمع آن
خوش گلشکر
قاصد دلم
بیمار شد 532 مر
عاشقان را پند
کس هرگز نباشد
سودمند نی آن
چنان سیلیست
این کش کس
تواند کرد بند ذوق
سر سرمست را
هرگز نداند
عاقلی حال
دل بی هوش را
هرگز نداند
هوشمند بیزار
گردند از شهی
شاهان اگر
بویی برند زان باده
ها که عاشقان
در مجلس دل می
خورند خسرو
وداع ملک خود
از بهر شیرین
می کند فرهاد هم
از بهر او بر
کوه می کوبد
کلند مجنون
ز حلقه عاقلان
از عشق لیلی
می رمد بر
سبلت هر سرکشی
کردست وامق
ریش خند افسرده
آن عمری که آن
بگذشت بی آن
جان خوش ای گنده
آن مغزی که آن
غافل بود زین
لورکند این
آسمان گر
نیستی سرگشته
و عاشق چو ما زین گردش
او سیر آمدی
گفتی بسستم
چند چند عالم
چو سرنایی و
او در هر
شکافش می دمد هر ناله
ای دارد یقین
زان دو لب چون
قند قند می
بین که چون در
می دمد در هر
گلی در هر دلی حاجت دهد
عشقی دهد
کافغان برآرد
از گزند دل
را ز حق گر
برکنی بر کی
نهی آخر بگو بی جان
کسی که دل از
او یک لحظه
برتانست کند من
بس کنم تو چست
شو شب بر سر
این بام رو خوش غلغلی
در شهر زن ای
جان به آواز
بلند 533 رندان
سلامت می کنند
جان را غلامت
می کنند مستی ز
جامت می کنند
مستان سلامت
می کنند در
عشق گشتم
فاشتر وز
همگنان
قلاشتر وز دلبران
خوش باشتر
مستان سلامت
می کنند غوغای
روحانی نگر
سیلاب طوفانی
نگر خورشید
ربانی نگر
مستان سلامت
می کنند افسون
مرا گوید کسی
توبه ز من
جوید کسی بی پا چو
من پوید کسی
مستان سلامت
می کنند ای
آرزوی آرزو آن
پرده را بردار
زو من کس نمی
دانم جز او
مستان سلامت
می کنند ای
ابر خوش باران
بیا وی مستی
یاران بیا وی شاه
طراران بیا
مستان سلامت
می کنند حیران کن و بی
رنج کن ویران
کن و پرگنج کن نقد ابد
را سنج کن
مستان سلامت
می کنند شهری
ز تو زیر و زبر
هم بی خبر هم
باخبر وی از تو
دل صاحب نظر
مستان سلامت
می کنند آن
میر مه رو را
بگو وان چشم
جادو را بگو وان شاه
خوش خو را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
میر غوغا را بگو وان
شور و سودا را
بگو وان سرو
خضرا را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
جا که یک
باخویش نیست
یک مست آن جا
بیش نیست آن جا
طریق و کیش
نیست مستان
سلامت می کنند آن
جان بی چون را
بگو وان دام
مجنون را بگو وان در
مکنون را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
دام آدم را بگو
وان جان عالم
را بگو وان یار و
همدم را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
بحر مینا را
بگو وان چشم
بینا را بگو وان طور
سینا را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
توبه سوزم را
بگو وان خرقه
دوزم را بگو وان نور
روزم را بگو
مستان سلامت
می کنند آن
عید قربان را
بگو وان شمع
قرآن را بگو وان فخر
رضوان را بگو
مستان سلامت
می کنند ای
شه حسام الدین
ما ای فخر
جمله اولیا ای از تو
جان ها آشنا
مستان سلامت
می کنند 534 رو
آن ربابی را
بگو مستان
سلامت می کنند وان مرغ
آبی را بگو
مستان سلامت
می کنند وان
میر ساقی را
بگو مستان
سلامت می کنند وان
عمر باقی را
بگو مستان
سلامت می کنند وان
میر غوغا را
بگو مستان
سلامت می کنند وان شور و
سودا را بگو
مستان سلامت
می کنند ای
مه ز رخسارت
خجل مستان
سلامت می کنند وی راحت و
آرام دل مستان
سلامت می کنند ای
جان جان ای
جان جان مستان
سلامت می کنند یک
مست این جا
بیش نیست
مستان سلامت
می کنند ای
آرزوی آرزو
مستان سلامت
می کنند آن پرده
را بردار زو
مستان سلامت
می کنند 535 سودای
تو در جوی جان
چون آب حیوان
می رود آب حیات
از عشق تو در
جوی جویان می
رود عالم
پر از حمد و
ثنا از طوطیان
آشنا مرغ دلم
بر می پرد چون
ذکر مرغان می
رود بر
ذکر ایشان جان
دهم جان را
خوش و خندان
دهم جان چون
نخندد چون ز
تن در لطف جانان
می رود هر
مرغ جان چون
فاخته در عشق
طوقی ساخته چون من
قفص پرداخته
سوی سلیمان می
رود از
جان هر
سبحانیی هر دم
یکی روحانیی مست و
خراب و فانیی
تا عرش سبحان
می رود جان
چیست خم
خسروان در وی
شراب آسمان زین رو
سخن چون
بیخودان هر دم
پریشان می رود در
خوردنم ذوقی
دگر در رفتنم
ذوقی دگر در گفتنم
ذوقی دگر باقی
بر این سان می
رود میدان
خوش است ای
ماه رو با گیر
و دار ما و تو ای هر که
لنگست اسب او
لنگان ز میدان
می رود مه
از پی چوگان
تو خود را چو
گویی ساخته خورشید هم
جان باخته چون
گوی غلطان می
رود این
دو بسی
بشتافته پیش تو
ره نایافته در نور تو
دربافته
بیرون ایوان
می رود چون
نور بیرون این
بود پس او که
دولت بین بود یا رب چه
باتمکین بود
یا رب چه
رخشان می رود 536 آمد
بهار عاشقان
تا خاکدان
بستان شود آمد ندای
آسمان تا مرغ
جان پران شود هم
بحر پرگوهر
شود هم شوره
چون گوهر شود هم سنگ
لعل کان شود
هم جسم جمله
جان شود گر
چشم و جان
عاشقان چون
ابر طوفان بار
شد اما دل
اندر ابر تن
چون برق ها
رخشان شود دانی
چرا چون ابر
شد در عشق چشم
عاشقان زیرا
که آن مه
بیشتر در
ابرها پنهان
شود ای
شاد و خندان
ساعتی کان
ابرها گرینده
شد یا رب
خجسته حالتی
کان برق ها
خندان شود زان
صد هزاران
قطره ها یک
قطره ناید بر
زمین ور زانک
آید بر زمین
جمله جهان
ویران شود جمله
جهان ویران
شود وز عشق هر
ویرانه ای با
نوح هم کشتی
شود پس محرم
طوفان شود طوفان
اگر ساکن بدی
گردان نبودی
آسمان زان موج
بیرون از جهت
این شش جهت
جنبان شود ای
مانده زیر شش
جهت هم غم
بخور هم غم
مخور کان دانه
ها زیر زمین
یک روز
نخلستان شود از
خاک روزی سر
کند آن بیخ
شاخ تر کند شاخی دو
سه گر خشک شد
باقیش آبستان
شود وان
خشک چون آتش
شود آتش چو
جان هم خوش
شود آن این نباشد
این شود این
آن نباشد آن
شود چیزی
دهانم را ببست
یعنی کنار بام
و مست هر چه تو
زان حیران شوی
آن چیز از او
حیران شود 537 کاری
نداریم ای پدر
جز خدمت ساقی
خود ای
ساقی افزون ده
قدح تا وارهیم
از نیک و بد هر
آدمی را در
جهان آورد حق
در پیشه ای در پیشه
ای بی پیشگی
کردست ما را
نام زد هر
روز همچون ذره
ها رقصان به
پیش آن ضیا هر شب
مثال اختران
طواف یار ماه
خد کاری
ز ما گر
خواهدی زین
باده ما را
ندهدی اندر سری
کاین می رود
او کی فروشد
یا خرد سرمست
کاری کی کند
مست آن کند که
می کند باده
خدایی طی کند
هر دو جهان را
تا صمد مستی
باده این جهان
چون شب بخسپی
بگذرد مستی
سغراق احد با
تو درآید در
لحد آمد
شرابی رایگان
زان رحمت ای
همسایگان وان
ساقیان چون
دایگان شیرین
و مشفق بر
ولد ای
دل از این
سرمست شو هر
جا روی سرمست
رو تو دیگران
را مست کن تا
او تو را دیگر
دهد هر
جا که بینی
شاهدی چون
آینه پیشش
نشین هر جا که
بینی ناخوشی
آیینه درکش در
نمد می
گرد گرد شهر
خوش با شاهدان
در کش مکش می خوان
تو لااقسم
نهان تا حبذا
هذا البلد چون
خیره شد زین
می سرم خامش
کنم خشک آورم لطف و کرم
را نشمرم کان
درنیاید در
عدد 538 گر
آتش دل برزند
بر مومن و
کافر زند صورت همه
پران شود گر
مرغ معنی پر
زند عالم
همه ویران شود
جان غرقه
طوفان شود آن گوهری
کو آب شد آب بر
گوهر زند پیدا
شود سر نهان
ویران شود نقش
جهان موجی
برآید ناگهان
بر گنبد اخضر
زند گاهی
قلم کاغذ شود
کاغذ گهی
بیخود شود جان خصم
نیک و بد شود
هر لحظه ای
خنجر زند هر
جان که اللهی
شود در لامکان
پیدا شود ماری بود
ماهی شود از
خاک بر کوثر
زند از
جا سوی بی جا
شود در لامکان
پیدا شود هر سو که
افتد بعد از
این بر مشک و
بر عنبر زند در
فقر درویشی
کند بر اختران
پیشی کند خاک درش
خاقان بود
حلقه درش سنجر
زند از
آفتاب مشتعل
هر دم ندا آید
به دل تو شمع
این سر را بهل
تا باز شمعت
سر زند تو
خدمت جانان
کنی سر را چرا
پنهان کنی زر هر دمی
خوشتر شود از
زخم کان زرگر
زند دل
بیخود از باده
ازل می گفت
خوش خوش این
غزل گر می
فروگیرد دمش
این دم از این
خوشتر زند 539 مستی
سلامت می کند
پنهان پیامت
می کند آن کو دلش
را برده ای
جان هم غلامت
می کند ای
نیست کرده هست
را بشنو سلام
مست را مستی که
هر دو دست را
پابند دامت می
کند ای
آسمان عاشقان
ای جان جان
عاشقان حسنت میان
عاشقان نک
دوستکامت می
کند ای
چاشنی هر لبی
ای قبله هر
مذهبی مه
پاسبانی هر
شبی بر گرد
بامت می کند آن
کو ز خاک
ابدان کند مر
دود را کیوان
کند ای خاک تن
وی دود دل
بنگر کدامت می
کند یک
لحظه ات پر می
دهد یک لحظه
لنگر می دهد یک
لحظه صحبت می
کند یک لحظه
شامت می کند یک
لحظه می
لرزاندت یک
لحظه می
خنداندت یک لحظه
مستت می کند
یک لحظه جامت
می کند چون
مهره ای در
دست او گه
باده و گه مست
او این مهره
ات را بشکند
والله تمامت
می کند گه
آن بود گه این
بود پایان تو
تمکین بود لیکن
بدین تلوین ها
مقبول و رامت
می کند تو
نوح بودی مدتی
بودت قدم در
شدتی ماننده
کشتی کنون بی
پا و گامت می
کند خامش
کن و حیران
نشین حیران
حیرت آفرین پخته سخن
مردی ولی
گفتار خامت می
کند 540 مستی
سلامت می کند
پنهان پیامت
می کند آن کو دلش را
برده ای جان
هم غلامت می
کند ای
نیست کرده هست
را بشنو سلام
مست را مستی که
هر دو دست را
پابند دامت می
کند ای
آسمان عاشقان
ای جان جان
عاشقان حسنت میان
عاشقان نک
دوستکامت می
کند ای
چاشنی هر لبی
وی قبله هر
مذهبی مه پاسبانی
هر شبی بر گرد
بامت می کند ای
دل چه مستی و
خوشی سلطانی و
سلطان وشی با این
دماغ و سرکشی
چون عشق رامت
می کند آن
کو ز خاکی جان
کند او دود را
کیوان کند ای خاک تن
وی دود دل
بنگر کدامت می
کند بستان
ز شاه ساقیان
سرمست شو چون
باقیان گر نیم
مست ناقصی مست
تمامت می کند از
لب سلامت ای
احد چون برگ
بیرون می جهد اندازه
لب نیست این
این لطف عامت
می کند ماه
از غمت دو نیم
شد رخساره ها
چون سیم شد قد الف
چون جیم شد
وین جیم جامت
می کند در
عشق زاری ها
نگر وین اشک
باری ها نگر وان پخته
کاری ها نگر
کان رطل خامت
می کند ای
باده خوش رنگ
و بو بنگر که
دست جود او بر
جان حلالت می
کند بر تن
حرامت می کند پس
تن نباشم جان
شوم جوهر
نباشم کان شوم ای دل
مترس از نام
بد کو نیک
نامت می کند بس
کن رها کن گفت
و گو نی نظم گو
نی نثر گو کان حیله
ساز و حیله جو
بدو کلامت می
کند 541 صرفه
مکن صرفه مکن
صرفه گدارویی
بود در
پاکبازان ای
پسر فیض و
خداخویی بود خود
عاقبت اندر
ولا نی بخل
ماند نی سخا اندر سخا
هم بی شکی
پنهان عوض
جویی بود هست
این سخا چون
سیر ره وین
بخل منزل
کردنت در کشتی
نوح آمدی کی
وقف و ره پویی
بود حاصل
عصای موسوی
عشقست در کون
ای روی عین و عرض
در پیش او
اشکال جادویی
بود یک
سو رو از
گرداب تن پیش
از دم غرقه
شدن زیرا بقا
و خرمی زان
سوی شش سویی
بود خود
را بیفشان چون
شجر از برگ
خشک و برگ تر بی رنگ
نیک و رنگ بد
توحید و یک
تویی بود ره
رو مگو این
چون بود زیرا
ز چون بیرون
بود کی شیر را
همدم شوی تا
در تو آهویی
بود خاموش
کاین گفت زبان
دارد نشان
فرقتی ور نی چو
نان خاید فتی
کی وقت نان
گویی بود 542 بی
گاه شد بی گاه
شد خورشید
اندر چاه شد خورشید
جان عاشقان در
خلوت الله شد روزیست
اندر شب نهان
ترکی میان
هندوان هین ترک
تازیی بکن کان
ترک در خرگاه
شد گر
بو بری زان
روشنی آتش به
خواب اندرزنی کز شب
روی و بندگی
زهره حریف ماه
شد گردیم
ما آن شب روان
اندر پی ما
هندوان زیرا که
ما بردیم زر
تا پاسبان
آگاه شد ما
شب روی آموخته
صد پاسبان را
سوخته رخ ها چو
گل افروخته
کان بیذق ما
شاه شد بشکست
بازار زمین
بازار انجم را
ببین کز
انجم و در
ثمین آفاق
خرمنگاه شد تا
چند از این
استور تن کو
کاه و جو
خواهد ز من بر چرخ
راه کهکشان از
بهر او پرکاه
شد استور
را اشکال نه
رخ بر رخ
اقبال نه اقبال آن
جانی که او بی
مثل و بی
اشباه شد تن
را بدیدی جان
نگر گوهر
بدیدی کان نگر این نادره
ایمان نگر
کایمان در او
گمراه شد معنی
همی گوید مکن
ما را در این
دلق کهن دلق کهن
باشد سخن کو
سخره افواه شد من
گویم ای معنی
بیا چون روح
در صورت درآ تا خرقه
ها و کهنه ها
از فر جان
دیباه شد بس
کن رها کن
گازری تا
نشنود گوش پری کان روح
از کروبیان هم
سیر و خلوت
خواه شد 543 یار
مرا می نهلد
تا که بخارم
سر خود هیکل یارم
که مرا می
فشرد در بر
خود گاه
چو قطار شتر
می کشدم از پی
خود گاه مرا
پیش کند شاه
چو سرلشکر خود گه
چو نگینم به
مزد تا که به
من مهر نهد گاه مرا
حلقه کند دوزد
او بر در خود خون
ببرد نطفه کند
نطفه برد خلق
کند خلق کشد
عقل کند فاش
کند محشر خود گاه
براند به نیم
همچو کبوتر ز
وطن گاه به صد
لابه مرا
خواند تا محضر
خود گاه
چو کشتی بردم
بر سر دریا به
سفر گاه مرا
لنگ کند بندد
بر لنگر خود گاه
مرا آب کند از
پی پاکی طلبان گاه مرا
خار کند در ره
بداختر خود هشت
بهشت ابدی
منظر آن شاه
نشد تا چه خوش
است این دل من
کو کندش منظر
خود من
به شهادت نشدم
مومن آن شاهد
جان مومنش آن
گاه شدم که
بشدم کافر خود هر
کی درآمد به
صفش یافت امان
از تلفش تیغ بدیدم
به کفش سوختم
آن اسپر خود همپر
جبریل بدم
ششصد پر بود
مرا چونک
رسیدم بر او
تا چه کنم من
پر خود حارس
آن گوهر جان
بودم روزان و
شبان در تک
دریای گهر
فارغم از گوهر
خود چند
صفت می کنیش
چونک نگنجد به
صفت بس کن تا
من بروم بر سر
شور و شر خود 544 ای
که ز یک تابش
تو کوه احد
پاره شود چه عجب ار
مشت گلی عاشق
و بیچاره شود چونک
به لطفش نگری
سنگ حجر موم
شود چونک به
قهرش نگری موم
تو خود خاره
شود نوحه
کنی نوحه کنی
مرده دل زنده
شود کار کنی
کار کنی جان
تو این کاره
شود عزم
سفر دارد جان
می نهیش بند
گران برسکلد
بند تو را
عاقبت آواره
شود چونک
سلیمان برود
دیو شهنشاه
شود چون
برود صبر و
خرد نفس تو
اماره شود عشق
گرفتست جهان
رنگ نبینی تو
از او لیک چو بر
تن بزند زردی
رخساره شود شه
بچه ای باید
کو مشتری لعل
بود نادره ای
باید کو بهر
تو غمخواره
شود بشنو
از قل خدا هست
زمین مهد شما گر نبود
طفل چرا بسته
گهواره شود چون
بجهی از غضبش
دامن حلمش
بکشی آتش
سوزنده تو را
لطف و کرم
باره شود گردش
این سایه من
سخره خورشید
حق است نی چو
منجم که دلش
سخره استاره
شود 545 بی
تو به سر می
نشود با دگری
می نشود هر چه کنم
عشق بیان بی
جگری می نشود اشک
دوان هر سحری
از دلم آرد
خبری هیچ کسی
را ز دلم خود
خبری می نشود یک
سر مو از غم تو
نیست که اندر
تن من آب حیاتی
ندهد یا گهری
می نشود ای
غم تو راحت
جان چیستت این
جمله فغان تا بزنم
بانگ و فغان
خود حشری می
نشود میل
تو سوی حشرست
پیشه تو شور و
شرست بی ره و
رای تو شها
رهگذری می
نشود چیست
حشر از خود
خود رفتن جان
ها به سفر مرغ چو در
بیضه خود بال
و پری می نشود بیست
چو خورشید اگر
تابد اندر شب
من تا تو قدم
درننهی خود
سحری می نشود دانه
دل کاشته ای
زیر چنین آب و
گلی تا به
بهارت نرسد او
شجری می نشود در
غزلم جبر و
قدر هست از
این دو بگذر زانک از
این بحث بجز
شور و شری می
نشود 546 هین
سخن تازه بگو
تا دو جهان
تازه شود وارهد از
حد جهان بی حد
و اندازه شود خاک
سیه بر سر او
کز دم تو تازه
نشد یا همگی
رنگ شود یا
همه آوازه شود هر
کی شدت حلقه
در زود برد
حقه زر خاصه که
در باز کنی
محرم دروازه
شود آب
چه دانست که
او گوهر
گوینده شود خاک
چه دانست که
او غمزه غمازه
شود روی
کسی سرخ نشد
بی مدد لعل
لبت بی تو اگر
سرخ بود از اثر
غازه شود ناقه
صالح چو ز که
زاد یقین گشت
مرا کوه پی
مژده تو اشتر
جمازه شود راز
نهان دار و
خمش ور خمشی
تلخ بود آنچ
جگرسوزه بود
باز جگرسازه
شود 547 سجده
کنم پیشکش آن
قد و بالا چه
شود دیده کنم
پیشکش آن دل
بینا چه شود باده
او را نخورم
ور نخورم پس
کی خورد گر بخورم
نقد و نیندیشم
فردا چه شود باده
او همدل من
بام فلک منزل
من گر بگشایم
پر خود برپرم
آن جا چه شود دل
نشناسم چه بود
جان و بدن تا
برود غم
نخورم غم
نخورم غم
نخورم تا چه
شود 548 چشم
تو ناز می کند
ناز جهان تو
را رسد حسن و نمک
تو را بود ناز
دگر که را رسد چشم
تو ناز می کند
لعل تو داد می
دهد کشتن و
حشر بندگان
لاجرم از خدا
رسد چشم
کشید خنجری
لعل نمود شکری بو که
میان کش مکش
هدیه به آشنا
رسد سلطنتست
و سروری خوبی
و بنده پروری و آنچ
بگفت ناید آن
کز تو به جان
عطا رسد نطق
عطاردانه ام
مستی بی کرانه
ام گر نبود ز
خوان تو راتبه
از کجا رسد چرخ
سجود می کند
خرقه کبود می
کند چرخ زنان
چو صوفیان
چونک ز تو صلا
رسد جز
تو خلیفه خدا
کیست بگو به
دور ما سجده
کند ملک تو را
چون ملک از
سما رسد دولت
خاکیان نگر کز
ملکند پاکتر پرورش این
چنین بود کز
بر شاه ما رسد سر
مکش از چنین
سری کآید تاج از
آن سرش کبر مکن
بر آن کسی کز
سوی کبریا رسد نقد
الست می رسد
دست به دست می
رسد زود بکن
بلی بلی ور
نکنی بلا رسد من
که خریده ویم
پرده دریده
ویم رگ به رگ
مرا از او لطف
جدا جدا رسد گر
به تمام مستمی
راز غمش
بگفتمی گفت تمام
چون شکر زان
مه خوش لقا
رسد 549 آب
زنید راه را
هین که نگار
می رسد مژده دهید
باغ را بوی
بهار می رسد راه
دهید یار را
آن مه ده چهار
را کز رخ
نوربخش او نور
نثار می رسد چاک
شدست آسمان
غلغله ایست در
جهان عنبر و
مشک می دمد
سنجق یار می
رسد رونق
باغ می رسد
چشم و چراغ می
رسد غم به
کناره می رود
مه به کنار می
رسد تیر
روانه می رود
سوی نشانه می
رود ما چه
نشسته ایم پس
شه ز شکار می
رسد باغ
سلام می کند
سرو قیام می
کند سبزه
پیاده می رود
غنچه سوار می
رسد خلوتیان
آسمان تا چه
شراب می خورند روح خراب
و مست شد عقل
خمار می رسد چون
برسی به کوی
ما خامشی است
خوی ما زان که ز
گفت و گوی ما
گرد و غبار می
رسد 550 پنبه
ز گوش دور کن
بانگ نجات می
رسد آب سیاه
درمرو کآب
حیات می رسد نوبت
عشق مشتری بر
سر چرخ می زند بهر روان
عاشقان صد
صلوات می رسد جمله
چو شهد و شیر
شو وز خود خود
فقیر شو زانک ز شه
فقیر را عشر و
زکات می رسد رحمت
اوست کآب و گل
طالب دل همی
شود جذبه اوست
کز بشر صوم و
صلات می رسد در
ظلمات ابتلا
صبر کن و مکن
ابا کآب
حیات خضر را
در ظلمات می
رسد 551 جان
و جهان چو روی
تو در دو جهان
کجا بود گر تو ستم
کنی به جان از
تو ستم روا
بود چون
همه سوی نور
تست کیست دورو
به عهد تو چون همه
رو گرفته ای
روی دگر کجا
بود آنک
بدید روی تو
در نظرش چه
سرد شد گنج که در
زمین بود ماه
که در سما بود با
تو برهنه
خوشترم جامه
تن برون کنم تا که
کنار لطف تو
جان مرا قبا
بود ذوق
تو زاهدی برد
جام تو عارفی
کشد وصف تو
عالمی کند ذات
تو مر مرا بود هر
که حدیث جان
کند با رخ تو
نمایمش عشق تو
چون زمردی گر
چه که اژدها
بود هر که رخش
چنین بود شاه
غلام او شود گر چه که
بنده ای بود
خاصه که در
هوا بود این
دل پاره پاره
را پیش خیال
تو نهم گر سخن
وفا کند گویم
کاین وفا بود چون
در ماجرا زنم
خانه شرع وا
شود شاهد من
رخش بود نرگس
او گوا بود از
تبریز شمس دین
چونک مرا نعم
رسد جز تبریز و شمس دین
جمله وجود لا
بود 552 چیست
صلای چاشتگه
خواجه به گور
می رود دیر به
خانه وارسد
منزل دور می
رود در
عوض بت گزین
کزدم و مار
همنشین وز تتق
بریشمین سوی
قبور می رود شد
می و نقل
خوردنش عشرت و
عیش کردنش سخت شکست
گردنش سخت
صبور می رود زهره
نداشت هیچ کس
تا بر او زند
نفس پخته
شود از این
سپس چون به
تنور می رود صاف
صفا نمی رود
راه وفا نمی
رود مست خدا
نمی رود مست
غرور می رود ای
خنک آن که پیش
شد بنده دین و
کیش شد موسی وقت
خویش شد جانب
طور می رود چند
برید جامه ها
بست بسی عمامه
ها چون که
نداشت ستر حق
ناکس و عور می
رود آنک
ز روم زاده بد
جانب روم
وارود وان که ز
غور زاده بد
هم سوی غور می
رود آن
که ز نار زاده
بد همچو بلیس
نار شد وان که ز
نور زاده بد
هم سوی نور می
رود آن
که ز دیو زاده
بد دست جفا
گشاده بد هیچ گمان
مبر که او در
بر حور می رود بانمکان
و چابکان جانب
خوان حق شده وان
دل خام بی نمک
در شر و شور می
رود طبل
سیاستی ببین
کز فزع نهیب
او شیر چو
گربه می شود
میر چو مور می
رود بس
که بیان سر تو
گر چه به لب
نیاوری همچو خیال
نیکوان سوی
صدور می رود 553 بی
همگان به سر
شود بی تو به سر
نمی شود داغ تو
دارد این دلم
جای دگر نمی
شود دیده
عقل مست تو
چرخه چرخ پست
تو گوش طرب
به دست تو بی
تو به سر نمی
شود جان
ز تو جوش می
کند دل ز تو
نوش می کند عقل خروش
می کند بی تو
به سر نمی شود خمر
من و خمار من
باغ من و بهار
من خواب من و
قرار من بی تو
به سر نمی شود جاه
و جلال من
تویی ملکت و
مال من تویی آب زلال
من تویی بی تو
به سر نمی شود گاه
سوی وفا روی
گاه سوی جفا
روی آن منی
کجا روی بی تو
به سر نمی شود دل
بنهند برکنی
توبه کنند
بشکنی این همه
خود تو می کنی
بی تو به سر
نمی شود بی
تو اگر به سر
شدی زیر جهان
زبر شدی باغ
ارم سقر شدی
بی تو به سر
نمی شود گر
تو سری قدم
شوم ور تو کفی
علم شوم ور بروی
عدم شوم بی تو
به سر نمی شود خواب
مرا ببسته ای
نقش مرا بشسته
ای وز همه ام
گسسته ای بی
تو به سر نمی
شود گر
تو نباشی یار
من گشت خراب
کار من مونس و
غمگسار من بی
تو به سر نمی
شود بی
تو نه زندگی
خوشم بی تو نه
مردگی خوشم سر ز غم تو
چون کشم بی تو
به سر نمی شود هر
چه بگویم ای
سند نیست جدا
ز نیک و بد هم تو بگو
به لطف خود بی
تو به سر نمی
شود 554 این
رخ رنگ رنگ من
هر نفسی چه می
شود بی هوسی
مکن ببین کز
هوسی چه می
شود دزد
دلم به هر شبی
در هوس شکرلبی در
سر کوی شب
روان از عسسی
چه می شود هیچ
دلی نشان دهد
هیچ کسی گمان
برد کاین دل
من ز آتش عشق
کسی چه می شود آن
شکر چو برف او
وان عسل شگرف
او از سر لطف
و نازکی از
مگسی چه می
شود عشق
تو صاف و ساده
ای بحر صفت
گشاده ای چونک در
آن همی فتد
خار و خسی چه می
شود از
تبریز شمس دین
دست دراز می
کند سوی دل و
دل من از
دسترسی چه می
شود 555 چونک
جمال حسن تو
اسب شکار زین
کند نیست عجب
که از جنون صد
چو مرا چنین
کند بال
برآرد این دلم
چونک غمت پرک
زند بارخدا تو
حکم کن تا به
ابد همین کند چونک
ستاره دلم با
مه تو قران
کند اه
که فلک چه لطف
ها از تو بر
این زمین کند باده
به دست ساقیت
گرد جهان همی
رود آخر کار
عاقبت جان مرا
گزین کند گر
چه بسی بیاورد
در دل بنده سر
کند غیرت تو
بسوزدش گر
نفسی جز این
کند از
دل همچو آهنم
دیو و پری حذر
کند چون دل همچو
آب را عشق تو
آهنین کند جان
چو تیر راست
من در کف تست
چون کمان چرخ از
این ز کین من
هر طرفی کمین
کند دیده
چرخ و چرخیان
نقش کند نشان
من زانک مرا
به هر نفس لطف
تو همنشین کند سجده
کنم به هر نفس
از پی شکر آنک
حق در تبریز
مر مرا بنده
شمس دین کند 556 جور
و جفا و دوریی
کان کنکار می
کند بر دل و جان
عاشقان چون
کنه کار می
کند هم
تک یار یار کو
راحت مطلقست
او یار ز حکم
و داوری با تو
چه یار می کند یک
صفتی قرین شود
چرخ بدو زمین
شود یک صفتی
خریف را فصل
بهار می کند از
صفتی فرشته را
دیو و بلیس می
کند وز تبشی
شب مرا رشک
بهار می کند می
زده را معالجه
هم به می از چه
می کند اشتر مست
را ز می باز چه
بار می کند از
کف پیر میکده
مجلسیان خرف
شده دور ز حد
گذشت کو آن که
شمار می کند هست
شد آن عدم که
او دولت هست
ها بود مست شد آن
خرد که او یاد
خمار می کند عشرت
خشک لب شده
آمد و تر همی
زند آن تریی
که اندر او آب
غبار می کند ساقی
جان بیا که دل
بی تو شدست
مشتغل تا که
نبیند او تو
را با کی قرار
می کند جزو
دوید تا به کل
خار گرفت صدر
گل جذبه
خارخار بین
کان دل خار می
کند مطرب
جان بیا بزن
تنتن تن تنن
تنن کاین دل
مست از به گه یاد
نگار می کند یاد
نگار می کند
قصد کنار می
کند روح نثار
می کند شیر
شکار می کند تا
که چه دید دوش
او یا که چه
کرد نوش او کز بن
بامداد او
ناله زار می
کند گفت
حبیب نادرست
همچو الست و
جنس او تا که به
پاسخ بلی چرخ
دوار می کند جمله
مکونات را چرخ
زنان چو چرخ
دان جسم
جهار می کند
روح سرار می
کند دور
به گرد ساغرش
هست نصیب اسعدی کو بحراک
دست او دور
سوار می کند ای
همراه راه بین
بر سر راه ماه
بین لیک خمش
سخن مگو گفت
غبار می کند 557 دل
چو بدید روی
تو چون نظرش
به جان بود جان ز لبت
چو می کشد
خیره و لب
گزان بود تن
برود به پیش
دل کاین همه
را چه می کنی گوید دل
که از مهی کز
نظرت نهان بود جز
رخ دل نظر مکن
جز سوی دل گذر
مکن زانک به
نور دل همه
شعله آن جهان
بود شیخ
شیوخ عالمست
آن که تو راست
نومرید آن که
گرفت دست تو
خاصبک زمان
بود دل
به میان چو
پیر دین حلقه
تن به گرد او شاد تنی
که پیر دل
شسته در آن
میان بود راز
دل تو شمس دین
در تبریز
بشنود دور ز گوش
و جان او کز
سخنت گران بود 558 یار
مرا چو اشتران
باز مهار می
کشد اشتر مست
خویش را در چه
قطار می کشد جان
و تنم بخست او
شیشه من شکست
او گردن من
به بست او تا
به چه کار می
کشد شست
ویم چو ماهیان
جانب خشک می
برد دام دلم
به جانب میر
شکار می کشد آنک
قطار ابر را
زیر فلک چو
اشتران ساقی دشت
می کند برکه و
غار می کشد رعد
همی زند دهل
زنده شدست جزو
و کل در دل شاخ
و مغز گل بوی
بهار می کشد آنک
ضمیر دانه را
علت میوه می
کند راز دل
درخت را بر سر
دار می کشد لطف
بهار بشکند
رنج خمار باغ
را گر چه
جفای دی کنون
سوی خمار می کشد 559 زهره
عشق هر سحر بر
در ما چه می
کند دشمن جان
صد قمر بر در
ما چه می کند هر
که بدید از او
نظر باخبرست و
بی خبر او ملکست
یا بشر بر در
ما چه می کند زیر
جهان زبر شده
آب مرا ز سر
شده سنگ از او
گهر شده بر در
ما چه می کند ای
بت شنگ پرده
ای گر تو نه
فتنه کرده ای هر نفسی
چنین حشر بر
در ما چه می
کند گر
نه که روز
روشنی پیشه
گرفته رهزنی روز به
روز و ره گذر
بر در ما چه می
کند ور
نه که دوش مست او آمد و
درشکست او پس به
نشانه این کمر
بر در ما چه می
کند گر
نه جمال حسن
او گرد برآرد
از عدم این همه
گرد شور و شر
بر در ما چه می
کند از
تبریز شمس دین
سوی که رای می
کند بحر چه
موج زد گهر بر
در ما چه می
کند 560 عاشق
دلبر مرا شرم
و حیا چرا بود چونک جمال
این بود رسم
وفا چرا بود این
همه لطف و
سرکشی قسمت
خلق چون شود این همه
حسن و دلبری
بر بت ما چرا
بود درد
فراق من کشم
ناله به نای چون
رسد آتش عشق
من برم چنگ
دوتا چرا بود لذت
بی کرانه ایست
عشق شدست نام
او قاعده خود
شکایتست ور نه
جفا چرا بود از
سر ناز و غنج
خود روی چنان
ترش کند آن
ترشی روی او
روح فزا چرا
بود آن
ترشی روی او
ابرصفت همی
شود ور نه
حیات و خرمی
باغ و گیا چرا
بود 561 طوطی
جان مست من از
شکری چه می
شود زهره می
پرست من از
قمری چه می
شود بحر
دلم که موج او
از فلک نهم
گذشت خیره
بمانده ام که
او از گهری چه
می شود باغ
دلم که صد ارم
در نظرش بود
عدم نرگس تازه
خیره شد کز
شجری چه می
شود جان
سپهست و من
علم جان سحرست
و من شبم این دل
آفتاب من هر
سحری چه می
شود دل
شده پاره پاره
ها در نظر و
نظاره ها کاین همه
کون هر زمان
از نظری چه می
شود از
غلبات عشق او
عقل چه شور می
کند وز
لمعان جان او
جانوری چه می
شود من
همگی چو شیشه
ام شیشه گریست
پیشه ام آه که
شیشه دلم از
حجری چه می
شود باخبران
و زیرکان گر چه
شوند لعل کان بی خبرند
از این کز او
بی خبری چه می
شود از
تبریز شمس دین
راست شود دل و
نظر آن نظر
خوش از کژ و
کژنگری چه می
شود 562 خیال
ترک من هر شب
صفات ذات من
گردد که نفی
ذات من در وی
همی اثبات من
گردد ز
حرف عین چشم
او ز ظرف جیم
گوش او شه شطرنج
هفت اختر به
حرفی مات من
گردد اگر
زان سیب بن
سیبی شکافم
حوریی زاید که عالم
را فروگیرد رز
و جنات من
گردد وگر
مصحف به کف
گیرم ز حیرت
افتد از دستم رخش سرعشر
من خواند لبش
آیات من گردد جهان
طورست و من
موسی که من بی
هوش و او
رقصان ولیکن
این کسی داند
که بر میقات
من گردد برآمد
آفتاب جان که
خیزید ای گران
جانان که گر بر
کوه برتابم
کمین ذرات من
گردد خمش
چندان
بنالیدم که تا
صد قرن این
عالم در
این هیهای من
پیچد بر این
هیهات من گردد 563 دلا
نزد کسی بنشین
که او از دل
خبر دارد به زیر آن
درختی رو که
او گل های تر
دارد در
این بازار عطاران
مرو هر سو چو
بی کاران به دکان
کسی بنشین که
در دکان شکر
دارد ترازو
گر نداری پس
تو را زو
رهزند هر کس یکی
قلبی بیاراید
تو پنداری که
زر دارد تو
را بر در
نشاند او به
طراری که می
آید تو منشین
منتظر بر در
که آن خانه دو
در دارد به
هر دیگی که می
جوشد میاور
کاسه و منشین که هر
دیگی که می
جوشد درون
چیزی دگر دارد نه
هر کلکی شکر دارد نه
هر زیری زبر
دارد نه هر
چشمی نظر دارد
نه هر بحری
گهر دارد بنال
ای بلبل دستان
ازیرا ناله
مستان میان صخره
و خارا اثر
دارد اثر دارد بنه
سر گر نمی
گنجی که اندر
چشمه سوزن اگر رشته
نمی گنجد از
آن باشد که سر
دارد چراغست
این دل بیدار
به زیر دامنش
می دار از
این باد و هوا
بگذر هوایش
شور و شر دارد چو
تو از باد
بگذشتی مقیم
چشمه ای گشتی حریف
همدمی گشتی که
آبی بر جگر
دارد چو
آبت بر جگر
باشد درخت سبز
را مانی که میوه
نو دهد دایم
درون دل سفر
دارد 564 همی
بینیم ساقی را
که گرد جام می
گردد ز زر پخته
بویی بر که
سیم اندام می
گردد دگر
دل دل نمی
باشد دگر جان
می نیارامد که آن ماه
دل و جان ها به
گرد بام می
گردد چو
خرمن کرد ماه
ما بر آن شد تا
بسوزاند چو پخته
کرد جان ها را
به گرد خام می
گردد دل
بیچاره مفتون
شد خرد افتاد
و مجنون شد به دست
اوست آن دانه
چه گرد دام می
گردد ز
گردش فارغست
آن مه چه منزل
پیش او چه ره برای حاجت
ما دان که چون
ایام می گردد شهی
که کان و
دریاها زکات
از وی همی
خواهند به گرد
کوی هر مفلس
برای وام می
گردد از
این جمله گذر
کردم بده ساقی
یکی جامی ز انعامت
که این عالم
بر آن انعام
می گردد شبی
گفتی به
دلداری شبت را
روز گردانم چو سنگ
آسیا جانم بر
آن پیغام می
گردد به
لطف خویش مستش
کن خوش جام
الستش کن خراب و می
پرستش کن که
بی آرام می
گردد گشا
خنب حقایق را
بده بی صرفه
عاشق را می آشامش
کن ایرا دل
خیال آشام می
گردد بده
زان باده خوش
بو مپرسش مستحقی
تو ازیرا
آفتابی که همه
بر عام می
گردد نهان
ار رهزنی باشد
نهان بینا ببر
حلقش چه نقصان
قهرمانت را که
چون صمصام می
گردد اگر
گبرم اگر شاکر
تویی اول تویی
آخر چو تو
پنهان شوی
شادی غم و
سرسام می گردد دلم
پرست و آن
اولی که هم تو
گویی ای مولی حدیث خفته
ای چه بود که
بر احلام می
گردد 565 اگر
صد همچو من
گردد هلاک او
را چه غم دارد که نی
عاشق نمی یابد
که نی دلخسته
کم دارد مرا
گوید چرا چشمت
رقیب روی من
باشد بدان در
پیش خورشیدش
همی دارم که
نم دارد چو
اسماعیل پیش
او بنوشم زخم
نیش او خلیلم را
خریدارم چه گر
قصد ستم دارد اگر
مشهور شد شورم
خدا داند که
معذورم کاسیر حکم
آن عشقم که صد
طبل و علم
دارد مرا
یار شکرناکم
اگر بنشاند بر
خاکم چرا غم
دارد آن مفلس
که یار محتشم
دارد غمش
در دل چو
گنجوری دلم
نور علی نوری مثال مریم
زیبا که عیسی
در شکم دارد چو
خورشیدست یار
من نمی گردد
بجز تنها سپه
سالار مه باشد
کز استاره حشم
دارد مسلمان
نیستم گبرم
اگر ماندست یک
صبرم چه دانی
تو که درد او
چه دستان و
قدم دارد ز
درد او دهان
تلخست هر دریا
که می بینی ز داغ او
نکو بنگر که
روی مه رقم
دارد به
دوران ها چو
من عاشق نرست از
مغرب و مشرق بپرس
از پیر گردونی
که چون من پشت
خم دارد خنک
جانی که از
خوابش به مالش
ها برانگیزد بدان مالش
بود شادان و
آن را مغتنم
دارد طبیبی
چون دهد تلخش
بنوشد تلخ او
را خوش طبیبان را
نمی شاید که
عاقل متهم
دارد اگر
شان متهم داری
بمانی بند
بیماری کسی برخورد
از استا که او
را محترم دارد خمش
کن کاندر این
دریا نشاید
نعره و غوغا که غواص
آن کسی باشد
که او امساک
دم دارد 566 بتی
کو زهره و مه
را همه شب
شیوه آموزد دو چشم او
به جادویی دو
چشم چرخ
بردوزد شما
دل ها نگه
دارید
مسلمانان که
من باری چنان
آمیختم با او
که دل با من
نیامیزد نخست
از عشق او
زادم به آخر
دل بدو دادم چو میوه
زاید از شاخی
از آن شاخ
اندرآویزد ز
سایه خود
گریزانم که
نور از سایه
پنهانست قرارش از
کجا باشد کسی
کز سایه
بگریزد سر
زلفش همی گوید
صلا زوتر رسن
بازی رخ شمعش
همی گوید کجا
پروانه تا
سوزد برای
این رسن بازی
دلاور باش و
چنبر شو درافکن
خویش در آتش
چو شمع او
برافروزد چو
ذوق سوختن
دیدی دگر
نشکیبی از آتش اگر آب
حیات آید تو
را ز آتش
نینگیزد 567 نباشد
عیب پرسیدن تو
را خانه کجا
باشد نشانی ده
اگر یابیم وان
اقبال ما باشد تو
خورشید جهان
باشی ز چشم ما
نهان باشی تو خود
این را روا
داری وانگه
این روا باشد نگفتی
من وفادارم
وفا را من
خریدارم ببین در
رنگ رخسارم
بیندیش این
وفا باشد بیا
ای یار لعلین
لب دلم گم گشت
در قالب دلم داغ
شما دارد یقین
پیش شما باشد در
این آتش کبابم
من خراب اندر
خرابم من چه باشد
ای سر خوبان
تنی کز سر جدا
باشد دل
من در فراق
جان چو ماری
سرزده پیچان بگرد نقش
تو گردان مثال
آسیا باشد بگفتم
ای دل مسکین
بیا بر جای
خود بنشین حذر کن ز
آتش پرکین دل
من گفت تا
باشد فروبستست
تدبیرم بیا ای
یار شبگیرم بپرس از
شاه کشمیرم
کسی را کآشنا
باشد خود
او پیدا و
پنهانست جهان
نقش است و او
جانست بیندیش
این چه
سلطانست مگر
نور خدا باشد خروش
و جوش هر مستی
ز جوش خم می
باشد سبکساری
هر آهن ز تو
آهن ربا باشد خریدی
خانه دل را دل
آن توست می
دانی هر آنچ
هست در خانه
از آن کدخدا
باشد قماشی
کان تو نبود برون
انداز از خانه درون مسجد
اقصی سگ مرده
چرا باشد مسلم
گشت دلداری تو
را ای تو دل
عالم مسلم گشت
جان بخشی تو
را وان دم تو
را باشد که
دریا را
شکافیدن بود
چالاکی موسی قبای مه
شکافیدن ز نور
مصطفی باشد برآرد
عشق یک فتنه
که مردم راه
که گیرد به شهر
اندر کسی ماند
که جویای فنا
باشد زند
آتش در این
بیشه که بگریزند
نخجیران ز آتش هر
که نگریزد چو
ابراهیم ما
باشد خمش
کوته کن ای
خاطر که علم
اول و آخر بیان کرده
بود عاشق چو
پیش شاه لا
باشد 568 چو
آمد روی مه
رویم چه باشد
جان که جان
باشد چو دیدی
روز روشن را
چه جای پاسبان
باشد برای
ماه و هنجارش
که تا برنشکند
کارش تو لطف
آفتابی بین که
در شب ها نهان
باشد دلا
بگریز از این
خانه که
دلگیرست و
بیگانه به گلزاری
و ایوانی که
فرشش آسمان
باشد از
این صلح پر از
کینش وز این
صبح دروغینش همیشه این
چنین صبحی
هلاک کاروان
باشد بجو
آن صبح صادق
را که جان
بخشد خلایق را هزاران
مست عاشق را
صبوحی و امان
باشد هر
آن آتش که می
زاید غم و
اندیشه را
سوزد به هر
جایی که گل
کاری نهالش
گلستان باشد یکی
یاری نکوکاری
ز هر آفت
نگهداری ظریفی ماه
رخساری به صد
جان رایگان
باشد یکی
خوبی شکرریزی
چو باده رقص
انگیزی یکی
مستی خوش
آمیزی که وصلش
جاودان باشد اگر
با نقش گرمابه
شود یک لحظه
همخوابه همان دم
نقش گیرد جان
چو من دستک
زنان باشد دل
آواره ما را
از آن دلبر
خبر آید شبی
استاره ما را
به ماه او
قران باشد چو
از بام بلند
او رو نماید
ناگهان ما را هوای
سست بی آن دم
مثال نردبان
باشد کسی
کو یار صبر
آمد سوار ماه
و ابر آمد مکن باور
که ابر تر
گدای ناودان
باشد چو
چشم چپ همی
پرد نشان شادی
دل دان چو چشم دل
همی پرد عجب
آن چه نشان
باشد بسی
کمپیر در چادر
ز مردان برده
عمر و زر مبین چادر
تو آن بنگر که
در چادر نهان
باشد بسی
ماه و بسی
فتنه به زیر
چادر کهنه بسی
پالانیی لنگی
که در
برگستوان باشد بسی
خرگه سیه باشد
در او ترکی چو
مه باشد چه غم
داری تو از
پیری چو
اقبالت جوان
باشد بریزد
صورت پیرت
بزاید صورت
بختت ز ابر
تیره زاید او
که خورشید
جهان باشد کسی کو خواب
می بیند که با
ماهست بر
گردون چه غم گر
این تن خفته
میان کاهدان
باشد معاذالله
که مرغ جان
قفص را آهنین
خواهد معاذالله
که سیمرغی در
این تنگ آشیان
باشد دهان
بربند و خامش
کن که نطق
جاودان داری سخن با
گوش و هوشی گو
که او هم
جاودان باشد 569 بهار
آمد بهار آمد
بهار مشکبار
آمد نگار
آمد نگار آمد
نگار بردبار
آمد صبوح
آمد صبوح آمد
صبوح راح و
روح آمد خرامان
ساقی مه رو به
ایثار عقار
آمد صفا
آمد صفا آمد
که سنگ و ریگ
روشن شد شفا آمد
شفا آمد شفای
هر نزار آمد حبیب
آمد حبیب آمد
به دلداری
مشتاقان طبیب آمد
طبیب آمد طبیب
هوشیار آمد سماع
آمد سماع آمد
سماع بی صداع
آمد وصال آمد
وصال آمد وصال
پایدار آمد ربیع
آمد ربیع آمد
ربیع بس بدیع
آمد شقایق ها
و ریحان ها و
لاله خوش عذار
آمد کسی
آمد کسی آمد
که ناکس زو
کسی گردد مهی آمد
مهی آمد که
دفع هر غبار
آمد دلی
آمد دلی آمد
که دل ها را
بخنداند میی آمد
میی آمد که
دفع هر خمار
آمد کفی
آمد کفی آمد
که دریا در از
او یابد شهی آمد
شهی آمد که
جان هر دیار
آمد کجا
آمد کجا آمد
کز این جا خود
نرفتست او ولیکن چشم
گه آگاه و گه
بی اعتبار آمد ببندم
چشم و گویم شد
گشایم گویم او
آمد و
او در خواب و
بیداری قرین و
یار غار آمد کنون
ناطق خمش گردد
کنون خامش به
نطق آید رها کن
حرف بشمرده که
حرف بی شمار
آمد 570 بهار
آمد بهار آمد
بهار خوش عذار
آمد خوش و
سرسبز شد عالم
اوان لاله زار
آمد ز
سوسن بشنو ای
ریحان که سوسن
صد زبان دارد به دشت آب
و گل بنگر که
پرنقش و نگار
آمد گل
از نسرین همی
پرسد که چون
بودی در این
غربت همی گوید
خوشم زیرا
خوشی ها زان
دیار آمد سمن
با سرو می
گوید که
مستانه همی
رقصی به گوشش
سرو می گوید
که یار بردبار
آمد بنفشه
پیش نیلوفر
درآمد که
مبارک باد که زردی
رفت و خشکی
رفت و عمر
پایدار آمد همی
زد چشمک آن
نرگس به سوی
گل که خندانی بدو گفتا
که خندانم که
یار اندر کنار
آمد صنوبر
گفت راه سخت
آسان شد به
فضل حق که هر
برگی به ره
بری چو تیغ
آبدار آمد ز
ترکستان آن
دنیا بنه
ترکان زیبارو به
هندستان آب و
گل به امر
شهریار آمد ببین
کان لکلک گویا
برآمد بر سر
منبر که
ای یاران آن
کاره صلا که
وقت کار آمد 571 بیا
کامشب به جان
بخشی به زلف
یار می ماند جمال ماه
نورافشان
بدان رخسار می
ماند به
گرد چرخ
استاره چو
مشتاقان
آواره که از سوز
دل ایشان خرد
از کار می
ماند سقای
روح یک باده ز
جام غیب
درداده ببین
تا کیست
افتاده و کی
بیدار می ماند به
شب نالان و
بیداران
نیابی جز که
بیماران و من گر هم
نمی نالم دلم
بیمار می ماند در
این دریای بی
مونس دلا می
نال چون یونس نهنگ شب
در این دریا
به مردم خوار
می ماند بدان
سان می خورد
ما را ز خاص و
عام اندر شب نه دکان و
نه سودا و نه
این بازار می
ماند چه
شد ناصر
عبادالله چه
شد حافظ
بلادالله ببین جز
مبدع جان ها
اگر دیار می
ماند فلک
بازار
کیوانست در او
استاره گردان
است شب ما روز
ایشانست که بی
اغیار می ماند جز
این چرخ و
زمین در جان
عجب چرخیست و
بازاری ولیک از
غیرت آن بازار
در اسرار می
ماند 572 ورای
پرده جانت دلا
خلقان
پنهانند ز زخم تیغ
فردیت همه
جانند و بی
جانند تو
از نقصان و از
بیشی نگویی
چند اندیشی درآ در
دین بی خویشی
که بس بی خویش
خویشانند چه
دریاها که می
نوشند چو
دریاها همی
جوشند اگر چه
خود که
خاموشند
دانااند و می
دانند در
آن دریای
پرمرجان یکی
قومند همچون
جان ورای گنبد
گردان براق
جان همی رانند ایا
درویش
باتمکین سبک
دل گرد زوتر
هین میان بزم
مردان شین که
ایشان جمله
رندانند ملوکانند
درویشان ز
مستی جمله بی
خویشان اگر چه
خاکیند ایشان
ولیکن شاه و
سلطانند ز
گنج عشق زر
ریزند غلام
شمس تبریزند و کان لعل
و یاقوتند و
در کان جان
ارکانند 573 برآمد
بر شجر طوطی
که تا خطبه
شکر گوید به بلبل
کرد اشارت گل
که تا اشعار
برگوید به
سرو سبز وحی
آمد که تا
جانش بود در
تن میان بندد
به خدمت روز و
شب ها این سمر
گوید همه
تسبیح
گویانند اگر
ماهست اگر
ماهی ولیکن عقل
استادست او
مشروحتر گوید درآید
سنگ در گریه
درآید چرخ در
کدیه ز عرش آید
دو صد هدیه چو
او درس نظر
گوید هزاران
سیمبر بینی
گشاییده بر او
سینه چو آن
عنبرفشان قصه
نسیم آن سحر
گوید که
را ماند دل آن
لحظه که آن
جان شرح دل
گوید که
را ماند خبر
از خود در آن
دم کو خبر
گوید حدیث
عشق جان گوید
حدیث ره روان
گوید حدیث سکر
سر گوید حدیث
خون جگر گوید 574 مرا
عاشق چنان
باید که هر
باری که
برخیزد قیامت های
پرآتش ز هر
سویی
برانگیزد دلی
خواهیم چون
دوزخ که دوزخ
را فروسوزد دو صد
دریا بشوراند
ز موج بحر
نگریزد ملک
ها را چه
مندیلی به دست
خویش درپیچد چراغ
لایزالی را چو
قندیلی
درآویزد چو
شیری سوی جنگ
آید دل او چون
نهنگ آید بجز خود
هیچ نگذارد و
با خود نیز
بستیزد چو
هفت صد پرده
دل را به نور
خود بدراند ز عرشش
این ندا آید
بنامیزد
بنامیزد چو
او از هفتمین
دریا به کوه
قاف رو آرد از آن
دریا چه
گوهرها کنار
خاک درریزد 575 ایا
سر کرده از
جانم تو را
خانه کجا باشد الا ای
ماه تابانم تو
را خانه کجا
باشد الا
ای قادر قاهر
ز تن پنهان به
دل ظاهر زهی پیدای
پنهانم تو را
خانه کجا باشد تو
گویی خانه
خاقان بود دل
های مشتاقان مرا دل
نیست ای جانم
تو را خانه
کجا باشد بود
مه سایه را
دایه به مه
چون می رسد
سایه بگو ای مه
نمی دانم تو
را خانه کجا
باشد نشان
ماه می دیدم
به صد خانه
بگردیدم از این
تفتیش برهانم
تو را خانه
کجا باشد 576 دل
من چون صدف
باشد خیال
دوست در باشد کنون من
هم نمی گنجم
کز او این
خانه پر باشد ز
شیرینی حدیثش
شب شکافیدست
جان را لب عجب دارم
که می گوید
حدیث حق مر
باشد غذاها
از برون آید
غذای عاشق از
باطن برآرد از
خود و خاید که
عاق چون شتر باشد سبک
رو همچو پریان
شو ز جسم خویش
عریان شو مسلم نیست
عریانی مر آن
کس را که عر
باشد صلاح
الدین به صید
آمد همه شیران
بود صیدش غلام او
کسی باشد که
از دو کون حر
باشد 577 چو
برقی می جهد
چیزی عجب آن
دلستان باشد از آن
گوشه چه می
تابد عجب آن
لعل کان باشد چیست
از دور آن
گوهر عجب
ماهست یا اختر که
چون قندیل
نورانی معلق ز
آسمان باشد عجب
قندیل جان
باشد درفش
کاویان باشد عجب آن
شمع جان باشد
که نورش بی
کران باشد گر
از وی درفشان
گردی ز نورش
بی نشان گردی نگه دار
این نشانی را
میان ما نشان
باشد ایا
ای دل برآور
سر که چشم توست
روشنتر بمال آن
چشم و خوش
بنگر که بینی
هر چه آن باشد چو
دیدی تاب و فر
او فنا شو زیر
پر او ازیرا
بیضه مقبل به
زیر ماکیان
باشد چو
ما اندر میان
آییم او از ما
کران گیرد چو ما از
خود کران
گیریم او اندر
میان باشد نماید
ساکن و جنبان
نه جنبانست و
نه ساکن نماید در
مکان لیکن
حقیقت بی مکان
باشد چو
آبی را
بجنبانی میان
نور عکس او بجنبد از
لگن بینی و آن
از آسمان باشد نه
آن باشد نه
این باشد صلاح
الحق و دین
باشد اگر همدم
امین باشد
بگویم کان
فلان باشد 578 مرا
عهدیست با
شادی که شادی
آن من باشد مرا
قولیست با
جانان که جانان
جان من باشد به
خط خویشتن
فرمان به دستم
داد آن سلطان که تا
تختست و تا
بختست او
سلطان من باشد اگر
هشیار اگر
مستم نگیرد
غیر او دستم وگر من
دست خود خستم
همو درمان من
باشد چه
زهره دارد
اندیشه که گرد
شهر من گردد کی قصد
ملک من دارد
چو او خاقان
من باشد نبیند
روی من زردی
به اقبال لب
لعلش بمیرد پیش
من رستم چو از
دستان من باشد بدرم
زهره زهره
خراشم ماه را
چهره برم از
آسمان مهره چو
او کیوان من
باشد بدرم
جبه مه را
بریزم ساغر شه
را وگر
خواهند
تاوانم همو
تاوان من باشد چراغ
چرخ گردونم چو
اجری خوار
خورشیدم امیر گوی
و چوگانم چو
دل میدان من
باشد منم
مصر و شکرخانه
چو یوسف در
برم گیرم چه جویم
ملک کنعان را
چو او کنعان
من باشد زهی
حاضر زهی ناظر
زهی حافظ زهی
ناصر زهی الزام
هر منکر چو او
برهان من باشد یکی
جانیست در
عالم که ننگش
آید از صورت بپوشد
صورت انسان
ولی انسان من
باشد سر
ما هست و من
مجنون
مجنبانید
زنجیرم مرا هر دم
سر مه شد چو مه
بر خوان من
باشد سخن
بخش زبان من
چو باشد شمس
تبریزی تو خامش
تا زبان ها
خود چو دل
جنبان من باشد 579 دگرباره
سر مستان ز
مستی در سجود
آمد مگر آن
مطرب جان ها ز
پرده در سرود آمد سراندازان
و جانبازان
دگرباره بشوریدند وجود اندر
فنا رفت و فنا
اندر وجود آمد دگرباره
جهان پر شد ز
بانگ صور
اسرافیل امین غیب
پیدا شد که
جان را زاد و
بود آمد ببین
اجزای خاکی را
که جان تازه
پذرفتند همه خاکیش
پاکی شد زیان
ها جمله سود
آمد ندارد
رنگ آن عالم
ولیک از تابه
دیده چو
نور از جان رنگ
آمیز این سرخ
و کبود آمد نصیب
تن از این
رنگست نصیب
جان از این
لذت ازیرا ز
آتش مطبخ نصیب
دیگ دود آمد بسوز
ای دل که تا
خامی نیاید
بوی دل از تو کجا دیدی
که بی آتش کسی
را بوی عود
آمد همیشه
بوی با عودست
نه رفت از عود
و نه آمد یکی
گوید که دیر
آمد یکی گوید
که زود آمد ز
صف نگریخت
شاهنشه ولی
خود و زره
پرده ست حجاب روی
چون ماهش ز
زخم خلق خود
آمد 580 صلا
یا ایها
العشاق کان مه
رو نگار آمد میان
بندید عشرت را
که یار اندر
کنار آمد بشارت
می پرستان را
که کار افتاد
مستان را که بزم
روح گستردند و
باده بی خمار
آمد قیامت
در قیامت بین
نگار سروقامت
بین کز او
عالم بهشتی شد
هزاران
نوبهار آمد چو
او آب حیات
آمد چرا آتش
برانگیزد چو او
باشد قرار جان
چرا جان بی
قرار آمد درآ
ساقی دگرباره
بکن عشاق را
چاره که آهوچشم
خون خواره چو شیر اندر
شکار آمد چو
کار جان به
جان آمد ندای
الامان آمد که لشکرهای
عشق او به
دروازه حصار
آمد رود
جان بداندیشش
به شمشیر و
کفن پیشش که هرک از
عشق برگردد به
آخر شرمسار
آمد نه
اول ماند و نی
آخر مرا در
عشق آن فاخر که عاشق
همچو نی آمد و
عشق او چو نار
آمد اگر
چه لطف شمس
الدین تبریزی
گذر دارد ز باد و آب
و خاک و نار
جان هر چهار
آمد 581 مه
دی رفت و بهمن
هم بیا که
نوبهار آمد زمین
سرسبز و خرم
شد زمان لاله
زار آمد درختان
بین که چون
مستان همه
گیجند و
سرجنبان صبا
برخواند
افسونی که
گلشن بی قرار
آمد سمن
را گفت نیلوفر
که پیچاپیچ من
بنگر چمن
را گفت اشکوفه
که فضل کردگار
آمد بنفشه
در رکوع آمد
چو سنبل در
خشوع آمد چو نرگس
چشمکش می زد
که وقت اعتبار
آمد چه
گفت آن بید
سرجنبان که از
مستی سبک سر
شد چه دید آن
سرو خوش قامت
که رفت و
پایدار آمد قلم
بگرفته
نقاشان که
جانم مست کف
هاشان که
تصویرات
زیباشان جمال
شاخسار آمد هزاران
مرغ شیرین پر
نشسته بر سر
منبر ثنا و حمد
می خواند که
وقت انتشار
آمد چو
گوید مرغ جان
یاهو بگوید
فاخته کوکو بگوید چون
نبردی بو
نصیبت انتظار
آمد بفرمودند
گل ها را که
بنمایید دل ها
را نشاید دل
نهان کردن چو
جلوه یار غار
آمد به
بلبل گفت گل
بنگر به سوی
سوسن اخضر که گر چه
صد زبان دارد
صبور و رازدار
آمد جوابش
داد بلبل رو
به کشف راز من
بگرو که این
عشقی که من
دارم چو تو بی
زینهار آمد چنار
آورد رو در رز
که ای ساجد
قیامی کن جوابش داد
کاین سجده مرا
بی اختیار آمد منم
حامل از آن
شربت که بر
مستان زند
ضربت مرا باطن
چو نار آمد تو
را ظاهر چنان
آمد برآمد
زعفران فرخ
نشان عاشقان
بر رخ بر او
بخشود و گل
گفت اه که این
مسکین چه زار
آمد رسید
این ماجرای او
به سیب لعل
خندان رو به گل گفت
او نمی داند
که دلبر
بردبار آمد چو
سیب آورد این
دعوی که نیکو
ظنم از مولی برای
امتحان آن ز
هر سو سنگسار
آمد کسی
سنگ اندر او
بندد چو صادق
بود می خندد چرا شیرین
نخندد خوش کش
از خسرو نثار
آمد کلوخ
انداز خوبان
را برای
خواندن باشد جفای
دوستان با هم
نه از بهر
نفار آمد زلیخا
گر درید آن
دم گریبان و
زه یوسف پی تجمیش
و بازی دان که
کشاف سرار آمد خورد
سنگ و فروناید
که من آویخته
شادم که این
تشریف آویزش
مرا منصوروار
آمد که
من منصورم
آویزان ز شاخ
دار الرحمان مرا دور
از لب زشتان
چنین بوس و
کنار آمد هلا
ختم است بر
بوسه نهان کن
دل چو سنبوسه درون
سینه زن پنهان
دمی که بی
شمار آمد 582 اگر
خواب آیدم
امشب سزای ریش
خود بیند به جای
مفرش و بالی
همه مشت و لگد
بیند ازیرا
خواب کژ بیند
که آیینه
خیالست او که معلوم
ست تعبیرش اگر
او نیک و بد
بیند خصوصا
اندر این مجلس
که امشب در
نمی گنجد دو چشم
عقل پایان بین
که صدساله رصد
بیند شب
قدرست وصل او
شب قبرست هجر
او شب قبر از
شب قدرش
کرامات و مدد
بیند خنک
جانی که بر
بامش همی چوبک
زند امشب شود همچون
سحر خندان
عطای بی عدد
بیند برو
ای خواب خاری
زن تو اندر
چشم نامحرم که حیفست
آن که بیگانه
در این شب قد و خد بیند شرابش
ده بخوابانش
برون بر از
گلستانش که تا در
گردن او فردا
ز غم حبل مسد
بیند ببردی
روز در گفتن
چو آمد شب خمش
باری که هرک از
گفت خامش شد
عوض گفت ابد
بیند 583 رسیدم
در بیابانی که
عشق از وی
پدید آید بیابد
پاکی مطلق در
او هر چه پلید
آید چه
مقدارست مر
جان را که
گردد کفو
مرجان را ولی تو
آفتابی بین که
بر ذره پدید
آید هزاران
قفل و هر قفلی
به عرض آسمان
باشد دو سه حرف
چو دندانه بر
آن جمله کلید
آید یکی
لوحیست دل
لایح در آن
دریای خون
سایح شود غازی
ز بعد آنک صد
باره شهید آید غلام
موج این بحرم
که هم عیدست
و هم نحرم غلام
ماهیم که او ز
دریا مستفید
آید هر
آن قطره کز
این دریا به
ظاهر صورتی
یابد یقین می
دان که نام او
جنید و بایزید
آید درآ
ای جان و غسلی
کن در این
دریای بی
پایان که از یک
قطره غسلت
هزاران داد و
دید آید خطر
دارند کشتی ها
ز اوج و موج هر
دریا امان
یابند از موجی
کز این بحر
سعید آید چو
عارف را و
عاشق را به هر
ساعت بود عیدی نباشد
منتظر سالی که
تا ایام عید
آید 584 یکی
گولی همی
خواهم که در
دلبر نظر دارد نمی خواهم
هنرمندی که
دیده در هنر
دارد دلی
همچون صدف
خواهم که در
جان گیرد آن
گوهر دل سنگین
نمی خواهم که
پندار گهر
دارد ز
خودبینی جدا
گشته پر از
عشق خدا گشته ز مالش
های غم غافل
به مالنده عبر
دارد 585 مرا
دلبر چنان
باید که جان
فتراک او گیرد مرا مطرب
چنان باید که
زهره پیش او
میرد یکی
پیمانه ای
دارم که بر
دریا همی خندد دل دیوانه
ای دارم که
بند و پند
نپذیرد خداوندا
تو می دانی که
جانم از تو
نشکیبد ازیرا هیچ
ماهی را دمی
از آب نگزیرد زهی
هستی که تو
داری زهی مستی
که من دارم تو را
هستی همی زیبد
مرا مستی همی
زیبد هلا
بس کن هلا بس
کن که این
عشقی که
بگزیدی نشاطی می
دهد بی غم
قبولی می کند
بی رد 586 سعادت
جو دگر باشد و
عاشق خود دگر
باشد ندارد پای
عشق او کسی کش
عشق سر باشد مراد
دل کجا جوید
بقای جان کجا
خواهد دو چشم
عشق پرآتش که
در خون جگر
باشد ز
بدحالی نمی
نالد دو چشم
از غم نمی
مالد که او
خواهد که هر
لحظه ز حال بد
بتر باشد نه
روز بخت می
خواهد نه شب
آرام می جوید میان
روز و شب
پنهان دلش
همچون سحر
باشد دو
کاشانه ست در
عالم یکی دولت
یکی محنت به ذات حق
که آن عاشق از
این هر دو به
درباشد ز
دریا نیست جوش
او که در بس
یتیمست او از این
کان نیست روی
او اگر چه
همچو زر باشد دل
از سودای شاه
جان شهنشاهی
کجا جوید قبا کی
جوید آن جانی
که کشته آن
کمر باشد اگر
عالم هما گیرد
نجوید سایه اش
عاشق که او
سرمست عشق آن
همای نام ور
باشد اگر
عالم شکر گیرد
دلش نالان چو
نی باشد وگر معشوق
نی گوید
گدازان چون
شکر باشد ز
شمس الدین
تبریزی مقیم
عشق می گویم خداوندا
چرا چندین شهی
اندر سفر باشد 587 صلا
جان های
مشتاقان که نک
دلدار خوب آمد چو
زرکوبست آن
دلبر رخ من
سیم کوب آمد از
او کو حسن مه
دارد هر آن کو
دل نگه دارد به خاک
پای آن دلبر
که آن کس سنگ و چوب
آمد هر
آنک از عشق
بگریزد حقیقت
خون خود ریزد کجا
خورشید را
هرگز ز مرغ شب
غروب آمد بروب
از خویش این
خانه ببین آن
حس شاهانه برو جاروب
لا بستان که
لا بس خانه
روب آمد تن
تو همچو خاک
آمد دم تو تخم
پاک آمد هوس ها
چون ملخ ها شد
نفس ها چون
حبوب آمد ز
بینایی بگردیدی
مگر خواب دگر
دیدی چه خوردی
تو که قاروره
پر از خلط
رسوب آمد تو
چه شنیدی تو
چه گفتی بگو
تا شب کجا
خفتی حکایت می
کند رنگت که
جاسوس القلوب
آمد صلاح
الدین
یعقوبان
جواهربخش
زرکوبان که او
خورشید
اسرارست و
علام الغیوب
آمد 588 صلا
رندان
دگرباره که آن
شاه قمار آمد اگر تلبیس
نو دارد
همانست او که
پار آمد ز
رندان کیست
این کاره که
پیش شاه خون
خواره میان بندد
دگرباره که
اینک وقت کار
آمد بیا
ساقی سبک دستم
که من باری
میان بستم به جان تو
که تا هستم
مرا عشق
اختیار آمد چو
گلزار تو را
دیدم چو خار و
گل بروییدم چو خارم
سوخت در عشقت
گلم بر تو
نثار آمد پیاپی
فتنه انگیزی ز
فتنه
بازنگریزی ولیک
این بار
دانستم که یار
من عیار آمد اگر
بر رو زند
یارم رخی دیگر
به پیش آرم ازیرا رنگ
رخسارم ز دستش
آبدار آمد تویی
شاها و دیرینه
مقام تست این
سینه نمی گویی
کجا بودی که
جان بی تو
نزار آمد شهم
گوید در این
دشتم تو
پنداری که گم
گشتم نمی
دانی که صبر
من غلاف
ذوالفقار آمد مرا
برید و خون
آمد غزل پرخون
برون آمد برید از
من صلاح الدین
به سوی آن
دیار آمد 589 شکایت
ها همی کردی
که بهمن برگ
ریز آمد کنون
برخیز و گلشن
بین که بهمن
بر گریز آمد ز
رعد آسمان
بشنو تو آواز
دهل یعنی عروسی
دارد این عالم
که بستان
پرجهیز آمد بیا
و بزم سلطان
بین ز جرعه
خاک خندان بین که یاغی
رفت و از نصرت
نسیم مشک بیز
آمد بیا
ای پاک مغز من
ببو گلزار نغز
من به رغم هر
خری کاهل که
مشک او کمیز
آمد زمین
بشکافت و
بیرون شد از
آن رو خنجرش
خواندم به یک دم
از عدم لشکر
به اقلیم حجیز
آمد سپاه
گلشن و ریحان
بحمدالله
مظفر شد که تیغ و
خنجر سوسن در
این پیکار تیز
آمد چو
حلواهای بی
آتش رسید از
دیگ چوبین خوش سر هر شاخ
پرحلوا به سان
کفچلیز آمد به
گوش غنچه
نیلوفر همی
گوید که یا
عبهر باستیز
عدو می خور که
هنگام ستیز
آمد مفاعیلن
مفاعیلن
مفاعیلن
مفاعیلن مکن با او
تو همراهی که
او بس سست و
حیز آمد خمش
باش و بجو
عصمت سفر کن
جانب حضرت که نبود
خواب را لذت
چو بانگ خیز
خیز آمد 590 سر
از بهر هوس
باید چو خالی
گشت سر چه بود چو جان
بهر نظر باشد
روان بی نظر
چه بود نظر
در روی شه
باید چو آن
نبود چه را
شاید سفر
از خویشتن
باید چو با
خویشی سفر چه
بود مرا
پرسید صفرایی
که گر مرد
شکرخایی کمر بندم
چو نی پیشت
اگر گویی شکر
چه بود بگفتم
بهترین چیزی
ولیکن پیش غیر
تو که تو
ابله شکر بینی
و گویی زین
بتر چه بود ازیرا
اصل جسم تو ز
زهر قاتل
افتادست سقر
بودست اصل تو
نداند جز سقر
چه بود جهان
و عقل کلی را ز
عقل جزو چون
بینی در آن
دریای خون
آشام عقل
مختصر چه بود دو
سه سطرست که
می خوانی ز سر
تا پا و پا تا
سر دگر کاری
نداری تو وگر
نه پا و سر چه
بود چو
کور افتاد چشم
دل چو گوش از
ثقل شد پرگل به
غیر خانه وسواس
جای کور و کر
چه بود 591 چه
بویست این چه
بویست این مگر
آن یار می آید مگر آن
یار گل رخسار
از آن گلزار
می آید شبی
یا پرده عودی
و یا مشک
عبرسودی و یا یوسف
بدین زودی از
آن بازار می
آید چه
نورست این چه
تابست این چه
ماه و آفتابست
این مگر آن
یار خلوت جو ز
کوه و غار می
آید سبوی
می چه می جویی
دهانش را چه
می بویی تو پنداری
که او چون تو
از این خمار
می آید چه
نقصان آفتابی
را اگر تنها
رود در ره چه نقصان
حشمت مه را که
بی دستار می
آید چه
خورد این دل
در آن محفل که
همچون مست
اندر گل از آن میخانه
چون مستان چه
ناهموار می آید مخسب
امشب مخسب
امشب قوامش
گیر و دریابش که او در
حلقه مستان
چنین بسیار می
آید گلستان
می شود عالم
چو سروش می
کند سیران قیامت می
شود ظاهر چو
در اظهار می
آید همه
چون نقش
دیواریم و
جنبان می شویم
آن دم که نور
نقش بند ما بر
این دیوار می
آید گهی
در کوی
بیماران چو
جالینوس می
گردد گهی بر
شکل بیماران
به حیلت زار
می آید خمش
کردم خمش کردم
که این دیوان
شعر من ز شرم آن
پری چهره به
استغفار می
آید 592 اگر
چرخ وجود من
از این گردش
فروماند بگرداند
مرا آن کس که
گردون را
بگرداند اگر
این لشکر ما
را ز چشم بد
شکست افتد به امر
شاه لشکرها از
آن بالا
فروآید اگر
باد زمستانی
کند باغ مرا
ویران بهار
شهریار من ز
دی انصاف
بستاند شمار
برگ اگر باشد
یکی فرعون
جباری کف موسی
یکایک را به
جای خویش
بنشاند مترسان
دل مترسان دل
ز سختی های
این منزل که آب
چشمه حیوان
بتا هرگز
نمیراند رایناکم
رایناکم و
اخرجنا
خفایاکم فان لم
تنتهوا عنها
فایانا و
ایاکم و
ان طفتم
حوالینا و
انتم نور
عینانا فلا
تستیاسوا
منان فان
العیش احیاکم شکسته
بسته تازی ها
برای عشقبازی
ها بگویم هر
چه من گویم
شهی دارم که
بستاند چو
من خود را نمی
یابم سخن را
از کجا یابم همان شمعی
که داد این را
همو شمعم
بگیراند 593 برون
شو ای غم از
سینه که لطف
یار می آید تو هم ای
دل ز من گم شو
که آن دلدار
می آید نگویم
یار را شادی
که از شادی
گذشتست او مرا از
فرط عشق او ز
شادی عار می
آید مسلمانان
مسلمانان
مسلمانی ز سر
گیرید که
کفر از شرم
یار من مسلمان
وار می آید برو
ای شکر کاین
نعمت ز حد شکر
بیرون شد نخواهم
صبر گر چه او
گهی هم کار می
آید روید
ای جمله صورت
ها که صورت
های نو آمد علم هاتان
نگون گردد که
آن بسیار می
آید در
و دیوار این
سینه همی درد
ز انبوهی که اندر
در نمی گنجد
پس از دیوار
می آید 594 امروز
جمال تو سیمای
دگر دارد امروز لب
نوشت حلوای
دگر دارد امروز
گل لعلت از
شاخ دگر رستست امروز قد
سروت بالای
دگر دارد امروز
خود آن ماهت
در چرخ نمی
گنجد وان سکه
چون چرخت
پهنای دگر
دارد امروز
نمی دانم فتنه
ز چه پهلو
خاست دانم
که از او عالم
غوغای دگر
دارد آن
آهوی شیرافکن
پیداست در آن
چشمش کو از دو
جهان بیرون
صحرای دگر
دارد رفت
این دل سودایی
گم شد دل و هم
سودا کو برتر
از این سودا
سودای دگر
دارد گر
پا نبود عاشق
با پر ازل پرد ور سر
نبود عاشق
سرهای دگر
دارد دریای
دو چشم او را
می جست و تهی
می شد آگاه نبد
کان در دریای
دگر دارد در
عشق دو عالم
را من زیر و
زبر کردم این جاش
چه می جستی کو
جای دگر دارد امروز
دلم عشقست
فردای دلم
معشوق امروز دلم
در دل فردای
دگر دارد گر
شاه صلاح
الدین
پنهانست عجب
نبود کز
غیرت حق هر دم
لالای دگر
دارد 595 آن
را که درون دل
عشق و طلبی
باشد چون دل
نگشاید در آن
را سببی باشد رو
بر در دل
بنشین کان
دلبر پنهانی وقت سحری
آید یا نیم
شبی باشد جانی
که جدا گردد
جویای خدا
گردد او نادره
ای باشد او
بوالعجبی
باشد آن
دیده کز این
ایوان ایوان
دگر بیند صاحب
نظری باشد
شیرین لقبی
باشد آن
کس که چنین
باشد با روح
قرین باشد در ساعت
جان دادن او
را طربی باشد پایش
چو به سنگ آید
دریش به چنگ
آید جانش چو
به لب آید با
قندلبی باشد چون
تاج ملوکاتش
در چشم نمی
آید او بی پدر
و مادر عالی
نسبی باشد خاموش
کن و هر جا
اسرار مکن
پیدا در جمع
سبک روحان هم
بولهبی باشد 596 آن
مه که ز
پیدایی در چشم
نمی آید جان از
مزه عشقش بی
گشن همی زاید عقل
از مزه بویش
وز تابش آن
رویش هم خیره
همی خندد هم
دست همی خاید هر
صبح ز سیرانش
می باشم
حیرانش تا جان
نشود حیران او
روی ننماید هر
چیز که می
بینی در بی
خبری بینی تا باخبری
والله او پرده
بنگشاید دم
همدم او نبود
جان محرم او
نبود و اندیشه
که این داند
او نیز نمی
شاید تن
پرده بدوزیده
جان برده
بسوزیده با این دو
مخالف دل بر
عشق بنبساید دو
لشکر بیگانه
تا هست در
این خانه در چالش و
در کوشش جز
گرد بنفزاید در
زیر درخت او
می ناز به بخت
او تا جان پر
از رحمت تا
حشر بیاساید از
شاه صلاح
الدین چون
دیده شود حق
بین دل رو به
صلاح آرد جان
مشعله برباید 597 امروز
جمال تو بر
دیده مبارک
باد بر ما هوس
تازه پیچیده
مبارک باد گل
ها چون میان
بندد بر جمله
جهان خندد ای پرگل و
صد چون گل
خندیده مبارک
باد خوبان
چو رخت دیده
افتاده و
لغزیده دل بر در
این خانه لغزیده
مبارک باد نوروز
رخت دیدم خوش
اشک بباریدم نوروز و
چنین باران
باریده مبارک
باد بی
گفت زبان تو
بی حرف و بیان تو از باطن
تو گوشت
بشنیده مبارک
باد 598 یاران
سحر خیزان تا
صبح کی دریابد تا ذره
صفت ما را کی
زیر و زبر
یابد آن
بخت که را
باشد کآید به
لب جویی تا آب
خورد از جو
خود عکس قمر
یابد یعقوب
صفت کی بود کز
پیرهن یوسف او بوی
پسر جوید خود
نور بصر یابد یا
تشنه چو
اعرابی در چه
فکند دلوی در
دلو نگارینی
چون تنگ شکر
یابد یا
موسی آتش جو
کآرد به درختی
رو آید که
برد آتش صد
صبح و سحر
یابد در
خانه جهد عیسی
تا وارهد از
دشمن از خانه
سوی گردون
ناگاه گذر
یابد یا
همچو سلیمانی
بشکافد ماهی
را اندر شکم
ماهی آن خاتم
زر یابد شمشیر
به کف عمر در
قصد رسول آید در دام
خدا افتد وز
بخت نظر یابد یا
چون پسر ادهم
راند به سوی
آهو تا صید
کند آهو خود
صید دگر یابد یا
چون صدف تشنه
بگشاده دهان
آید تا قطره
به خود گیرد
در خویش گهر
یابد یا
مرد علف کش کو
گردد سوی
ویران ها ناگاه به
ویرانی از گنج
خبر یابد ره
رو بهل افسانه
تا محرم و
بیگانه از نور
الم نشرح بی
شرح تو دریابد هر
کو سوی شمس
الدین از صدق
نهد گامی گر پاش
فروماند از
عشق دو پر
یابد 599 امشب
عجبست ای جان
گر خواب رهی
یابد وان چشم
کجا خسپد کو
چون تو شهی
یابد ای
عاشق خوش مذهب
زنهار مخسب
امشب کان
یار بهانه جو
بر تو گنهی
یابد من
بنده آن عاشق
کو نر بود و
صادق کز چستی و
شبخیزی از مه
کلهی یابد در
خدمت شه باشد
شب همره مه
باشد تا از
ملاء اعلا چون
مه سپهی یابد بر
زلف شب آن
غازی چون دلو
رسن بازی آموخت که
یوسف را در
قعر چهی یابد آن
اشتر بیچاره
نومید شدست از
جو می گردد
در خرمن تا
مشت کهی یابد بالش
چو نمی یابد
از اطلس روی
تو باشد ز شب
قدرت شال سیهی
یابد زان
نعل تو در آتش
کردند در این
سودا تا هر دل
سودایی در خود
شرهی یابد امشب
شب قدر آمد
خامش شو و
خدمت کن تا هر دل
اللهی ز الله
ولهی یابد اندر
پی خورشیدش شب
رو پی امیدش تا ماه
بلند تو با مه
شبهی یابد 600 جامم
بشکست ای جان
پهلوش خلل
دارد در جمع
چنین مستان
جامی چه محل
دارد گر
بشکند این
جامم من غصه
نیاشامم جامی دگر
آن ساقی در
زیر بغل دارد جامست
تن خاکی جانست
می پاکی جامی دگرم
بخشد کاین جام
علل دارد ساقی
وفاداری کز
مهر کله دارد ساقی که
قبای او از
حلم تگل دارد شادی
و فرح بخشد دل
را که دژم
باشد تیزی نظر
بخشد گر چشم
سبل دارد عقلی
که بر این
روزن شد حارس
این خانه خاک در او
گردد گر علم و
عمل دارد شهمات
کجا گردد آن
کو رخ شه بیند کی تلخ
شود آن کو
دریای عسل
دارد از
آب حیات او آن
کس که کشد
گردن در عین
حیات خود صد
مرگ و اجل
دارد خورشید
به هر برجی
مسعود و بهی
باشد اما کر و
فر خود در برج
حمل دارد جز
صورت عشق حق
هر چیز که من
دیدم نیمیش دروغ
آمد نیمیش دغل
دارد چندان
لقبش گفتم از
کامل و از
ناقص از
غایت بی مثلی
صد گونه مثل
دارد 601 آن
عشق که از
پاکی از روح
حشم دارد بشنو که
چه می گوید
بنگر که چه دم
دارد گر
جسم تنک دارد
جان تو سبک
دارد هر چند که
صد لشکر در
کتم عدم دارد گر
مانده ای در
گل روی آر به
صاحب دل کو ملک
ابد بخشد کو
تاج قدم دارد ای
دل که جهان
دیدی بسیار
بگردیدی بنمای که
را دیدی کز
عشق رقم دارد ای
مرکب خود کشته
وی گرد جهان
گشته بازآی به
خورشیدی کز
سینه کرم دارد آن
سینه و چون
سینه صیقل ده
آیینه آن سینه
که اندر خود
صد باغ ارم
دارد این
عشق همی گوید
کان کس که مرا
جوید شرطیست که
همچون زر در
کوره قدم دارد من
سیمتنی خواهم
من همچو منی
خواهم بیزارم از
آن زشتی کو
سیم و درم
دارد القاب
صلاح الدین بر
لوح چو پیدا
شد انصاف بسی
منت بر لوح و
قلم دارد 602 آن
کس که تو را
دارد از عیش
چه کم دارد وان کس که
تو را بیند ای
ماه چه غم
دارد از
رنگ بلور تو
شیرین شده جور
تو هر چند که
جور تو بس تند
قدم دارد ای
نازش حور از
تو وی تابش
نور از تو ای آنک دو
صد چون مه
شاگرد و حشم
دارد ور
خود حشمش نبود
خورشید بود
تنها آخر حشم
حسنش صد طبل و
علم دارد بس
عاشق آشفته
آسوده و خوش خفته در
سایه آن زلفی
کو حلقه و خم
دارد گفتم
به نگار من کز
جور مرا مشکن گفتا به
صدف مانی کو
در به شکم
دارد تا
نشکنی ای شیدا
آن در نشود
پیدا آن در بت
من باشد یا
شکل بتم دارد شمس
الحق تبریزی
بر لوح چو
پیدا شد والله که
بسی منت بر
لوح و قلم
دارد 603 گویند
به بلا ساقون
ترکی دو کمان
دارد ور
زان دو یکی کم
شد ما را چه
زیان دارد ای
در غم بیهوده
از بوده و
نابوده کاین کیسه
زر دارد وان
کاسه و خوان
دارد در
شام اگر میری
زینی به کسی
بخشد جانت ز
حسد این جا
رنج خفقان
دارد جز
غمزه چشم شه
جز غصه خشم شه والله که
نیندیشد هر
زنده که جان
دارد دیوانه
کنم خود را تا
هرزه نیندیشم دیوانه من
از اصلم ای
آنک عیان دارد چون
عقل ندارم من
پیش آ که تویی
عقلم تو عقل
بسی آن را کو
چون تو شبان
دارد گر
طاعت کم دارم
تو طاعت و خیر
من آن را که
تویی طاعت از
خوف امان دارد ای
کوزه گر صورت
مفروش مرا
کوزه کوزه چه
کند آن کس کو
جوی روان دارد تو
وقف کنی خود
را بر وقف یکی
مرده من وقف
کسی باشم کو
جان و جهان
دارد تو
نیز بیا یارا
تا یار شوی ما
را زیرا که ز
جان ما جان تو
نشان دارد شمس
الحق تبریزی
خورشید وجود
آمد کان چرخ
چه چرخست آن
کان جا سیران
دارد 604 هرک
آتش من دارد
او خرقه ز من
دارد زخمی چو
حسینستش جامی
چو حسن دارد غم
نیست اگر ماهش
افتاد در این
چاهش زیرا رسن
زلفش در دست
رسن دارد نفس
ار چه که زاهد
شد او راست
نخواهد شد گر راستیی
خواهی آن سرو
چمن دارد صد
مه اگر افزاید
در چشم خوشش
ناید با
تنگی چشم او
کان خوب ختن
دارد از
عکس ویست ای
جان گر چرخ
ضیا دارد یا باغ گل
خندان یا سرو
و سمن دارد گر
صورت شمع او
اندر لگن
غیرست بر سقف
زند نورش گر
شمع لگن دارد گر
با دگرانی تو
در ما نگرانی
تو ما روح
صفا داریم گر
غیر بدن دارد بس
مست شدست این
دل وز دست
شدست این دل گر
خرد شدست این
دل زان زلف
شکن دارد شمس
الحق تبریزی
شاه همه
شیرانست در بیشه
جان ما آن شیر
وطن دارد 605 ای
دوست شکر
خوشتر یا آنک
شکر سازد ای دوست
قمر خوشتر یا
آنک قمر سازد بگذار
شکرها را
بگذار قمرها
را او چیز
دگر داند او
چیز دگر سازد در
بحر عجایب ها
باشد بجز از
گوهر اما نه چو
سلطانی کو بحر
و درر سازد جز
آب دگر آبی از
نادره دولابی بی شبهه و
بی خوابی او
قوت جگر سازد بی
عقل نتان کردن
یک صورت
گرمابه چون باشد
آن علمی کو
عقل و خبر
سازد بی
علم نمی تانی
کز پیه کشی
روغن بنگر تو
در آن علمی کز
پیه نظر سازد جان
ها است
برآشفته
ناخورده و ناخفته از بهر
عجب بزمی کو
وقت سحر سازد ای
شاد سحرگاهی
کان حسرت هر
ماهی بر گرد
میان من دو
دست کمر سازد می
خندد این
گردون بر سبلت
آن مفتون خود را پی
دو سه خر آن
مسخره خر سازد آن
خر به مثال جو
در زر فکند
خود را غافل
بود از شاهی
کز سنگ گهر
سازد بس
کردم و بس
کردم من ترک
نفس کردم خود گوید
جانانی کز گوش
بصر سازد 606 با
تلخی معزولی
میری بنمی
ارزد یک روز
همی خندد صد
سال همی لرزد خربندگی
و آنگه از بهر
خر مرده بهر گل
پژمرده با خار
همی سازد زنهار
نخندی تو تا
اوت نخنداند زیرا
که همه خنده
زین خنده همی
خیزد ای
روی ترش بنگر
آن را که ترش
کردت تا او
شکری شیرین در
سرکه درآمیزد ای
خسته افتاده
بنگر که که
افکندت چون
درنگری او را
هم اوت
برانگیزد گر
زانک سگی خسبد
بر خاک سر
کویش شیر از
حذر آن سگ
بگدازد و
بگریزد 607 ای
دل به غمش ده
جان یعنی بنمی
ارزد بی سر شو و
بی سامان یعنی
بنمی ارزد چون
لعل لبش دیدی
یک بوسه
بدزدیدی برخیز ز
لعل و کان
یعنی بنمی
ارزد در
عشق چنان
چوگان می باش
به سر گردان چون گوی
در این میدان
یعنی بنمی
ارزد بی
پا شد و بی سر
شد تا مرد
قلندر شد شاباش زهی
ارزان یعنی
بنمی ارزد چون
آتش نو کردی
عقلم به گرو
کردی خاک توم
ای سلطان یعنی
بنمی ارزد بر
عشق گذشتم من
قربان تو گشتم
من آن عید
بدین قربان
یعنی بنمی
ارزد چون
مردم دیوانه
ویران کنم این
خانه آن وصل
بدین هجران
یعنی بنمی
ارزد تا
دل به قمر
دادم از گردش
او شادم چون
چرخ شدم گردان
یعنی بنمی
ارزد 608 ایمان
بر کفر تو ای
شاه چه کس
باشد سیمرغ فلک
پیما پیش تو
مگس باشد آب
حیوان ایمان
خاک سیهی
کفران بر آتش تو
هر دو ماننده
خس باشد جان
را صفت ایمان
شد وین جان به
نفس جان شد دل غرقه
عمان شد چه
جای نفس باشد شب
کفر و چراغ
ایمان خورشید
چو شد رخشان با کفر
بگفت ایمان
رفتیم که بس
باشد ایمان
فرسی دین را
مر نفس چو
فرزین را وان شاه
نوآیین را چه
جای فرس باشد ایمان
گودت پیش آ
وان کفر گود
پس رو چون شمع
تنت جان شد نی
پیش و نی پس
باشد شمس
الحق تبریزی
رانی تو چنان
بالا تا
جز من پابرجا
خود دست مرس
باشد 609 در
خانه غم بودن
از همت دون
باشد و اندر دل
دون همت اسرار
تو چون باشد بر
هر چه همی
لرزی می دان
که همان ارزی زین روی
دل عاشق از
عرش فزون باشد آن
را که شفا
دانی درد تو
از آن باشد وان را که
وفا خوانی آن
مکر و فسون
باشد آن
جای که عشق
آمد جان را چه
محل باشد هر عقل
کجا پرد آن جا
که جنون باشد سیمرغ
دل عاشق در
دام کجا گنجد پرواز
چنین مرغی از
کون برون باشد بر
گرد خسان گردد
چون چرخ دل
تاری آن دل که
چنین گردد او
را چه سکون
باشد جام
می موسی کش
شمس الحق
تبریزی تا آب شود
پیشت هر نیل
که خون باشد 610 نان
پاره ز من
بستان جان
پاره نخواهد
شد آواره عشق
ما آواره
نخواهد شد آن
را که منم
خرقه عریان
نشود هرگز وان را که
منم چاره
بیچاره
نخواهد شد آن
را که منم
منصب معزول
کجا گردد آن خاره
که شد گوهر او
خاره نخواهد
شد آن
قبله مشتاقان
ویران نشود
هرگز وان مصحف
خاموشان سی
پاره نخواهد
شد از
اشک شود ساقی
این دیده من
لیکن بی نرگس
مخمورش خماره
نخواهد شد بیمار
شود عاشق اما
بنمی میرد ماه ار چه
که لاغر شد
استاره
نخواهد شد خاموش
کن و چندین
غمخواره مشو
آخر آن
نفس که شد
عاشق اماره
نخواهد شد 611 ای
خفته شب تیره
هنگام دعا آمد وی نفس
جفاپیشه
هنگام وفا آمد بنگر
به سوی روزن
بگشای در توبه پرداخته
کن خانه هین نوبت
ما آمد از
جرم و جفاجویی
چون دست نمی
شویی بر روی
بزن آبی میقات
صلا آمد زین
قبله به یاد
آری چون رو به
لحد آری سودت
نکند حسرت
آنگه که قضا
آمد زین
قبله بجو نوری
تا شمع لحد
باشد آن نور
شود گلشن چون
نور خدا آمد 612 بگذشت
مه روزه عید
آمد و عید آمد بگذشت شب
هجران معشوق
پدید آمد آن
صبح چو صادق
شد عذرای تو
وامق شد معشوق تو
عاشق شد شیخ
تو مرید آمد شد
جنگ و نظر آمد
شد زهر و شکر
آمد شد سنگ و
گهر آمد شد
قفل و کلید
آمد جان
از تن آلوده
هم پاک به
پاکی رفت هر چند چو
خورشیدی بر
پاک و پلید
آمد از
لذت جام تو دل
ماند به دام
تو جان نیز
چو واقف شد او
نیز دوید آمد بس
توبه شایسته
بر سنگ تو
بشکسته بس زاهد و
بس عابد کو
خرقه درید آمد باغ
از دی نامحرم
سه ماه نمی زد
دم بر بوی
بهار تو از
غیب دمید آمد 613 ای
خواجه
بازرگان از
مصر شکر آمد وان یوسف
چون شکر ناگه
ز سفر آمد روح
آمد و راح آمد
معجون نجاح
آمد ور چیز
دگر خواهی آن
چیز دگر آمد آن
میوه یعقوبی
وان چشمه
ایوبی از
منظره پیدا شد
هنگام نظر آمد خضر
از کرم ایزد
بر آب حیاتی
زد نک زهره
غزل گویان در
برج قمر آمد آمد
شه معراجی شب
رست ز محتاجی گردون به
نثار او با
دامن زر آمد موسی
نهان آمد صد
چشمه روان آمد جان همچو
عصا آمد تن
همچو حجر آمد زین
مردم کارافزا زین خانه
پرغوغا عیسی
نخورد حلوا
کاین آخر خر
آمد چون
بسته نبود آن
دم در شش جهت
عالم در جستن
او گردون بس
زیر و زبر آمد آن
کو مثل هدهد
بی تاج نبد
هرگز چون مور ز
مادر او
بربسته کمر
آمد در
عشق بود بالغ
از تاج و کمر
فارغ کز کرسی و
از عرشش منشور
ظفر آمد باقیش
ز سلطان جو
سلطان سخاوت
خو زو
پرس خبرها را
کو کان خبر
آمد 614 آن
بنده آواره
بازآمد و
بازآمد چون شمع
به پیش تو در
سوز و گداز
آمد چون
عبهر و قند ای
جان در روش
بخند ای جان در را
بمبند ای جان
زیرا به نیاز
آمد ور
زانک ببندی در
بر حکم تو
بنهد سر بر بنده
نیاز آمد شه
را همه ناز
آمد هر
شمع گدازیده
شد روشنی دیده کان را که
گداز آمد او
محرم راز آمد زهراب
ز دست وی گر
فرق کنم از می پس در ره
جان جانم
والله به مجاز
آمد آب
حیوانش را
حیوان ز کجا
نوشد کی بیند
رویش را چشمی
که فرازآمد من
ترک سفر کردم
با یار شدم
ساکن وز
مرگ شدم ایمن
کان عمر دراز
آمد ای
دل چو در این
جویی پس آب چه
می جویی تا چند
صلا گویی
هنگام نماز
آمد 615 خواب
از پی آن آید
تا عقل تو
بستاند دیوانه
کجا خسبد
دیوانه چه شب
داند نی
روز بود نی شب
در مذهب
دیوانه آن چیز که
او دارد او
داند او داند از
گردش گردون شد
روز و شب این
عالم دیوانه آن
جا را گردون
بنگر داند گر
چشم سرش خسپد
بی سر همه
چشمست او کز دیده
جان خود لوح
ازلی خواند دیوانگی
ار خواهی چون
مرغ شو و ماهی با خواب
چو همراهی آن
با تو کجا
ماند شب
رو شو و عیاری
در عشق چنان
یاری تا باز
شود کاری زان
طره که بفشاند دیوانه
دگر سانست او
حامله جانست چشمش چو
به جانانست
حملش نه بدو
ماند زین
شرح اگر خواهی
از شمس حق و
شاهی تبریز همه
عالم زو نور
نو افشاند 616 چونی
و چه باشد چون
تا قدر تو را
داند جز پادشه
بی چون قدر تو
کجا داند عالم
ز تو پرنورست
ای دلبر دور
از تو حق
تو زمین داند
یا چرخ سما
داند این
پرده نیلی را
بادیست که
جنباند این باد
هوایی نی بادی
که خدا داند خرقه
غم و شادی را
دانی که که می
دوزد وین خرقه
ز دوزنده خود
را چه جدا
داند اندر
دل آیینه دانی
که چه می تابد داند چه
خیالست آن
آن کس که صفا
داند شقه
علم عالم هر
چند که می
رقصد چشم تو
علم بیند جان
تو هوا داند وان
کس که هوا را
هم داند که چه
بیچارست جز حضرت
الاالله باقی
همه لا داند شمس
الحق تبریزی
این مکر که حق
دارد بی مهره
تو جانم کی
نرد دغا داند 617 چشم
از پی آن باید
تا چیز عجب
بیند جان
از پی آن باید
تا عیش و طرب
بیند سر
از پی آن باید
تا مست بتی
باشد پا از پی
آن باید کز
یار تعب بیند عشق
از پی آن باید
تا سوی فلک
پرد عقل از پی
آن باید تا
علم و ادب
بیند بیرون
سبب باشد
اسرار و عجایب
ها محجوب بود
چشمی کو جمله
سبب بیند عاشق
که به صد تهمت
بدنام شود این
سو چون نوبت
وصل آید صد
نام و لقب
بیند ارزد
که برای حج در
ریگ و بیابان
ها با شیر
شتر سازد
یغمای عرب
بیند بر
سنگ سیه حاجی
زان بوسه زند
از دل کز لعل لب
یاری او لذت
لب بیند بر
نقد سخن جانا
هین سکه مزن
دیگر کان کس که
طلب دارد او
کان ذهب بیند 618 چون
جغد بود اصلش
کی صورت باز
آید چون سیر
خورد مردم کی
بوی پیاز آید چون
افتد شیر نر
از حمله حیز و
غر وز زخمه
کون خر کی
بانگ نماز آید پای
تو شده کوچک
از تنگی
پاپوچک پا برکش
ای کوچک تا
پهن و دراز
آید بگشای
به امیدی تو
دیده جاویدی تا
تابش خورشیدش
از عرش
فرازآید چنگا
تو سری برکن
در حلقه سر
اندر کن تو خویش
تهیتر کن تا
چنگ به ساز
آید 619 آن
صبح سعادت ها
چون نورفشان
آید آن گاه
خروس جان در
بانگ و فغان
آید خور
نور درخشاند
پس نور
برافشاند تن گرد چو
بنشاند جانان
بر جان آید مسکین
دل آواره آن
گمشده یک باره چون بشنود
این چاره خوش
رقص کنان آید جان
به قدم رفته
در کتم عدم
رفته با قد به
خم رفته در
حین به میان
آید دل
مریم آبستن یک
شیوه کند با
من عیسی
دوروزه تن
درگفت زبان
آید دل
نور جهان باشد
جان در لمعان
باشد این رقص
کنان باشد آن
دست زنان آید شمس
الحق تبریزی
هر جا که کنی
مقدم آن جا و
مکان در دم بی
جان و مکان
باشد 620 از
سرو مرا بوی
بالای تو می
آید وز ماه
مرا رنگ و
سیمای تو می
آید هر
نی کمر خدمت
در پیش تو می
بندد شکر به
غلامی حلوای
تو می آید هر
نور که آید او
از نور تو زاید
او می مژده
دهد یعنی
فردای تو می
آید گل
خواجه سوسن شد
آرایش گلشن شد زیرا که
از آن خنده
رعنای تو می
آید هر
گه ز تو
بگریزم با عشق
تو بستیزم اندر سرم
از شش سو
سودای تو می
آید چون
برروم از پستی
بیرون شوم از
هستی در گوش من
آن جا هم
هیهای تو می
آید اندر
دل آوازی
پرشورش و
غمازی آن ناله
چنین دانم کز
نای تو می آید روزست
شبم از تو
خشکست لبم از
تو غم نیست
اگر خشکست
دریای تو می
آید زیر
فلک اطلس
هشیار نماند
کس زیرا که ز
بیش و پس می
های تو می آید از
جور تو اندیشم
جور آید در
پیشم بینم که
چنان تلخی از
رای تو می آید شمس
الحق تبریزی
اندیشه چو باد
خوش جان تازه
کند زیرا صحرای
تو می آید 621 در
تابش خورشیدش
رقصم به چه می
باید تا ذره چو
رقص آید از
منش به یاد
آید شد
حامله هر ذره
از تابش روی
او هر ذره از
آن لذت صد ذره
همی زاید در
هاون تن بنگر
کز عشق سبک
روحی تا
ذره شود خود
را می کوبد و
می ساید گر
گوهر و مرجانی
جز خرد مشو
این جا زیرا که
در این حضرت
جز ذره نمی
شاید در
گوهر جان بنگر
اندر صدف این
تن کز دست
گران جانی
انگشت همی
خاید چون
جان بپرد از
تو این گوهر
زندانی چون ذره
به اصلش شد
خوانیش ولی
ناید ور
سخت شود بندش
در خون بزند
نقبی عمری برود
در خون موییش
نیالاید جز
تا به چه بابل
او را نبود
منزل تا جان
نشود جادو
جایی
بنیاساید تبریز
ز برج تو گر
تابد شمس
الدین هم ابر
شود چون مه هم
ماه درافزاید 622 جان
پیش تو هر
ساعت می ریزد
و می روید از بهر
یکی جان کس
چون با تو سخن
گوید هر
جا که نهی
پایی از خاک
بروید سر وز بهر
یکی سر کس دست
از تو کجا شوید روزی
که بپرد جان
از لذت بوی تو جان داند
و جان داند کز
دوست چه می
بوید یک
دم که خمار تو
از مغز شود
کمتر صد نوحه
برآرد سر هر
موی همی موید من
خانه تهی کردم
کز رخت تو پر
دارم می
کاهم تا عشقت
افزاید و
افزوید جانم
ز پی عشق شمس
الحق تبریزی بی پای چو
کشتی ها در
بحر همی پوید 623 عاشق
شده ای ای دل
سودات مبارک
باد از جا و
مکان رستی آن
جات مبارک باد از
هر دو جهان
بگذر تنها زن
و تنها خور تا ملک
ملک گویند
تنهات مبارک
باد ای
پیش رو مردی
امروز تو
برخوردی ای زاهد
فردایی فردات
مبارک باد کفرت
همگی دین شد
تلخت همه
شیرین شد حلوا شده
کلی حلوات
مبارک باد در
خانقه سینه
غوغاست
فقیران را ای سینه
بی کینه غوغات
مبارک باد این
دیده دل دیده
اشکی بد و
دریا شد دریاش همی
گوید دریات
مبارک باد ای
عاشق پنهانی
آن یار قرینت
باد ای طالب
بالایی بالات
مبارک باد ای
جان پسندیده
جوییده و
کوشیده پرهات
بروییده
پرهات مبارک
باد خامش
کن و پنهان کن
بازار نکو
کردی کالای عجب
بردی کالات
مبارک باد 624 هر
ذره که بر
بالا می نوشد
و پا کوبد خورشید
ازل بیند وز
عشق خدا کوبد آن
را که بخنداند
خوش دست
برافشاند وان را که
بترساند
دندان به دعا
کوبد مستست
از آن باده با
قامت خم داده این چرخ
بر این بالا
ناقوس صلا
کوبد این
عشق که مست
آمد در باغ
الست آمد کانگور
وجودم را در
جهد و عنا
کوبد گر عشق نی
مستستی یا
باده پرستستی در باغ
چرا آید انگور
چرا کوبد تو
پای همی کوبی
و انگور نمی
بینی کاین صوفی
جان تو در
معصره ها کوبد گویی
همه رنج و غم
بر من نهد آن
همدم چون باغ
تو را باشد
انگور که را
کوبد همخرقه
ایوبی زان پای
همی کوبی هر کو
شنود ارکض او
پای وفا کوبد از
زمزمه یوسف
یعقوب به رقص
آمد وان یوسف
شیرین لب پا
کوبد پا کوبد ای
طایفه پا
کوبید چون
حاضر آن جویید باشد که
سعادت پا در
پای شما کوبد این
عشق چو
بارانست ما
برگ و گیا ای
جان باشد که
دمی باران بر
برگ و گیا
کوبد پا
کوفت خلیل
الله در آتش
نمرودی تا
حلق ذبیح الله
بر تیغ بلا
کوبد پا
کوفته روح
الله در بحر
چو مرغابی با طایر
معراجی تا فوق
هوا کوبد خاموش
کن و بی لب خوش
طال بقا می زن می ترس که
چشم بد بر طال
بقا کوبد 625 گر
ماه شب
افروزان
روپوش روا
دارد گیرم که
بپوشد رو بو
را چه دوا
دارد گر
نیز بپوشد رو
ور نیز ببرد
بو از
خنبش روحانی
صد گونه گوا
دارد آن
مه چو گریزانه
آید سپس خانه لیکن دل
دیوانه صد
گونه دغا دارد غم
گر چه بود
دشمن گوید سر
او با من با مرغ
دلم گوید کو
دام کجا دارد 626 هر
کآتش من دارد
او خرقه ز من
دارد زخمی چو
حسینستش جامی
چو حسن دارد نفس
ار چه که زاهد
شد او راست
نخواهد شد ور راستیی
خواهی آن سرو
چمن دارد جانیست
تو را ساده
نقش تو از آن
زاده در ساده
جان بنگر کان
ساده چه تن
دارد آیینه
جان را بین هم
ساده و هم
نقشین هر دم بت
نو سازد گویی
که شمن دارد گه
جانب دل باشد
گه در غم گل
باشد ماننده
آن مردی کز
حرص دو زن
دارد کی
شاد شود آن شه
کز جان نبود
آگه کی ناز
کند مرده کز
شعر کفن دارد می
خاید چون اشتر
یعنی که دهانم
پر خاییدن بی
لقمه تصدیق
ذقن دارد مردانه
تو مجنون شو و
اندر لگن خون
شو گه ماده و
گه نر نی کان
شیوه زغن دارد چون
موسی رخ زردش
توبه مکن از
دردش تا یار
نعم گوید کر
گفتن لن دارد چون
مست نعم گشتی
بی غصه و غم
گشتی پس مست
کجا داند کاین
چرخ سخن دارد گر
چشمه بود دلکش
دارد دهنت را
خوش لیکن همه
گوهرها دریای
عدن دارد 627 عاشق
به سوی عاشق
زنجیر همی درد دیوانه
همی گردد
تدبیر همی درد تقصیر
کجا گنجد در
گرم روی عاشق کز آتش
عشق او تقصیر
همی درد تا
حال جوان چه
بود کان آتش
بی علت دراعه
تقوا را بر
پیر همی درد صد
پرده در پرده
گر باشد در
چشمی ابروی
کمان شکلش از
تیر همی درد مرغ
دل هر عاشق کز
بیضه برون آید از چنگل
تعجیلش تاخیر
همی درد این
عالم چون
قیرست پای همه
بگرفته چون آتش
عشق آید این
قیر همی درد شمس
الحق تبریزی
هم خسرو و هم
میرست پیراهن هر
صبری زان میر
همی درد 628 ای
دوست شکر بهتر
یا آنک شکر
سازد خوبی قمر
بهتر یا آنک
قمر سازد ای
باغ توی خوشتر
یا گلشن گل در
تو یا
آنک برآرد گل
صد نرگس تر
سازد ای
عقل تو به
باشی در دانش
و در بینش یا آنک به
هر لحظه صد
عقل و نظر
سازد ای
عشق اگر چه تو
آشفته و
پرتابی چیزیست که
از آتش بر عشق
کمر سازد بیخود
شده آنم
سرگشته و
حیرانم گاهیم بسوزد
پر گاهی سر و
پر سازد دریای
دل از لطفش
پرخسرو و
پرشیرین وز قطره
اندیشه صد
گونه گهر سازد آن
جمله گهرها را
اندرشکند در
عشق وان عشق
عجایب را هم
چیز دگر سازد شمس
الحق تبریزی
چون شمس دل ما
را در فعل
کند تیغی در
ذات سپر سازد 629 عاشق
چو منی باید
می سوزد و می
سازد ور نی مثل
کودک تا کعب همی بازد مه
رو چو تویی
باید ای ماه
غلام تو تا بر همه
مه رویان می
چربد و می
نازد عاشق
چو منی باید
کز مستی و بی
خویشی با خلق
نپیوندد با
خویش نپردازد فارس
چو تویی باید
ای شاه سوار
من کز وهم و
گمان زان سو
می راند و می
تازد عشق
آب حیات آمد
برهاندت از
مردن ای
شاه که او خود
را در عشق
دراندازد چون
شاخ زرست این
جان می کش به
خودش می دان چندان که
کشش بیند سوی
تو همی یازد باری
دل و جان من
مستست در آن
معدن هر روز چو
نوعشقان
فرهنگ نو
آغازد چون
چنگ شوی از غم
خم داده وانگه
او در بر
کشدت شیرین بی
واسطه بنوازد آن
آهوی مفتونش
چون تازه شود
خونش آن شیر
بدان آهو در
میمنه بگرازد شمس
الحق تبریزی
بر شمس فلک
روزی باشد که
طراز نو شعشاع
تو بطرازد 630 گر
دیو و پری
حارس باتیغ و
سپر باشد چون حکم
خدا آید آن
زیر و زبر
باشد بر
هر چه امیدستت
کی گیرد او
دستت بر شکل
عصا آید وان
مار دوسر باشد وان
غصه که می
گویی آن چاره
نکردم دی هر چاره
که پنداری آن
نیز غرر باشد خودکرده
شمر آن را چه
خیزد از آن
سودا اندر پی
صد چون آن صد
دام دگر باشد آن
چاره همی کردم
آن مات نمی
آمد آن چاره
لنگت را آخر
چه اثر باشد از
مات تو قوتی
کن یاقوت شو
او را تو تا
او تو شوی تو
او این حصن و
مفر باشد 631 نومید
مشو جانا
کاومید پدید
آمد اومید همه
جان ها از غیب
رسید آمد نومید
مشو گر چه
مریم بشد از
دستت کان نور
که عیسی را بر
چرخ کشید آمد نومید
مشو ای جان در
ظلمت این
زندان کان شاه
که یوسف را از حبس خرید
آمد یعقوب
برون آمد از
پرده مستوری یوسف که
زلیخا را پرده
بدرید آمد ای
شب به سحر
برده در یارب
و یارب تو آن یارب و
یارب را رحمت
بشنید آمد ای
درد کهن گشته
بخ بخ که شفا
آمد وی قفل
فروبسته بگشا
که کلید آمد ای
روزه گرفته تو
از مایده بالا روزه بگشا
خوش خوش کان
غره عید آمد خامش
کن و خامش کن
زیرا که ز امر
کن آن سکته
حیرانی بر گفت
مزید آمد 632 عید
آمد و عید آمد
وان بخت سعید
آمد برگیر و
دهل می زن کان
ماه پدید آمد عید
آمد ای مجنون
غلغل شنو از
گردون کان معتمد
سدره از عرش
مجید آمد عید
آمد ره جویان
رقصان و غزل
گویان کان
قیصر مه رویان
زان قصر مشید
آمد صد
معدن دانایی
مجنون شد و
سودایی کان خوبی
و زیبایی بی
مثل و ندید
آمد زان
قدرت پیوستش
داوود نبی
مستش تا موم
کند دستش گر
سنگ و حدید
آمد عید
آمد و ما بی او
عیدیم بیا تا
ما بر عید
زنیم این دم
کان خوان و
ثرید آمد زو
زهر شکر گردد
زو ابر قمر
گردد زو تازه و
تر گردد هر جا
که قدید آمد برخیز
به میدان رو
در حلقه رندان
رو رو جانب
مهمان رو کز
راه بعید آمد غم
هاش همه شادی
بندش همه
آزادی یک دانه
بدو دادی صد
باغ مزید آمد من
بنده آن شرقم
در نعمت آن
غرقم جز نعمت
پاک او منحوس
و پلید آمد بربند
لب و تن زن چون
غنچه و چون
سوسن رو صبر کن
از گفتن چون
صبر کلید آمد 633 شمس
و قمرم آمد
سمع و بصرم
آمد وان
سیمبرم آمد
وان کان زرم
آمد مستی
سرم آمد نور
نظرم آمد چیز دگر
ار خواهی چیز
دگرم آمد آن
راه زنم آمد
توبه شکنم آمد وان
یوسف سیمین بر
ناگه به برم
آمد امروز
به از دینه ای
مونس دیرینه دی مست
بدان بودم کز
وی خبرم آمد آن
کس که همی
جستم دی من به
چراغ او را امروز چو
تنگ گل بر ره
گذرم آمد دو
دست کمر کرد
او بگرفت مرا
در بر زان تاج
نکورویان
نادر کمرم آمد آن
باغ و بهارش بین
وان خمر و
خمارش بین وان هضم و
گوارش بین چون
گلشکرم آمد از
مرگ چرا ترسم
کو آب حیات
آمد وز طعنه
چرا ترسم چون
او سپرم آمد امروز
سلیمانم
کانگشتریم
دادی وان تاج
ملوکانه بر
فرق سرم آمد از
حد چو بشد
دردم در عشق
سفر کردم یا رب چه
سعادت ها که
زین سفرم آمد وقتست
که می نوشم تا
برق زند هوشم وقتست که
برپرم چون بال
و پرم آمد وقتست
که درتابم چون
صبح در این
عالم وقتست که
برغرم چون شیر
نرم آمد بیتی
دو بماند اما
بردند مرا
جانا جایی که
جهان آن جا بس
مختصرم آمد 634 نک
ماه رجب آمد
تا ماه عجب
بیند وز سوختگان
ره گرمی و طلب
بیند گر
سجده کنان آید
در امن و امان
آید ور بی
ادبی آرد سیلی
و ادب بیند حکمی
که کند یزدان
راضی بود و
شادان ور سر کشد
از سلطان در
حلق کنب بیند گر
درخور عشق آید
خرم چو دمشق
آید ور دل
ندهد دل را
ویران چو حلب
بیند گوید
چه سبب باشد
آن خرم و این
ویران جان
خضری باید تا
جان سبب بیند آمد
شعبان عمدا از
بهر برات ما تا روزی و
بی روزی از
بخشش رب بیند ماه
رمضان آمد آن
بند دهان آمد زد بر دهن
بسته تا لذت
لب بیند آمد
قدح روزه
بشکست قدح ها
را تا منکر
این عشرت بی
باده طرب بیند سغراق
معانی را بر
معده خالی زن معشوقه
خلوت را هم
چشم عزب بیند با
غره دولت گو
هم بگذرد این
نوبت چون بگذرد
این نوبت هم
نوبت تب بیند نوبت
بگذار و رو
نوبت زن احمد
شو تا برف
وجود تو
خورشید عرب
بیند خامش
کن و کمتر گو
بسیار کسی
گوید کو جاه و
هوا جوید تا
نام و لقب
بیند 635 مستان
می ما را هم
ساقی ما باید با آن همه
شیرینی گر ترش
کند شاید با
آن همه حسن آن
مه گر ناز کند
گه گه والله که
کلاه از شه
بستاند و
برباید پر
ده قدحی میرم
آخر نه چو
کمپیرم تا شینم و
می میرم کاین
چرخ چه می
زاید فرمای
تو ساقی را آن
شادی باقی را تا باد
نپیماید تا
باده بپیماید صد
سر ببرد در دم
از محرم و
نامحرم نی غم
خورد از ماتم
نی دست
بیالاید چون
شمع بسوزاند
پروانه مسکین
را چون جعد
براندازد چون
چهره بیاراید پروانه
چو بی جان شد
جانیش دهد
نسیه وان جان
چو آتش را زان
رطل بفرماید رطلی
ز می باقی کز
غایت راواقی هر نقش که
اندیشی در دل
به تو بنماید ای
عشق خداوندی
شمس الحق
تبریزی چندانک
بیفزایی این
باده بیفزاید 636 بمیرید
بمیرید در این
عشق بمیرید در این
عشق چو مردید
همه روح
پذیرید بمیرید
بمیرید و زین
مرگ مترسید کز این
خاک برآیید
سماوات
بگیرید بمیرید
بمیرید و زین
نفس ببرید که این
نفس چو بندست
و شما همچو
اسیرید یکی
تیشه بگیرید
پی حفره زندان چو زندان
بشکستید همه
شاه و امیرید بمیرید
بمیرید به پیش
شه زیبا بر شاه چو
مردید همه شاه
و شهیرید بمیرید
بمیرید و زین
ابر برآیید چو زین
ابر برآیید
همه بدر
منیرید خموشید
خموشید خموشی
دم مرگست هم از
زندگیست اینک
ز خاموش
نفیرید 637 برانید
برانید که تا
بازنمانید بدانید
بدانید که در
عین عیانید بتازید
بتازید که
چالاک سوارید بنازید
بنازید که
خوبان جهانید چه
دارید چه
دارید که آن
یار ندارد بیارید
بیارید در این
گوش بخوانید پرندوش
پرندوش
خرابات چه سان
بد بگویید
بگویید اگر
مست شبانید شرابیست
شرابیست خدا
را پنهانی که دنیا و
شما نیز ز یک
جرعه آنید دوم
بار دوم بار
چو یک جرعه
بریزد ز دنیا و ز
عقبی و ز خود
فرد بمانید گشادست
گشادست سر
خابیه امروز کدوها و
سبوها سوی
خمخانه
کشانید صلا
گفت صلا گفت
کنون فالق
اصباح سبک روح
کند راح اگر
سست و گرانید رسیدند
رسیدند
رسولان نهانی درآرید
درآرید
برونشان
منشانید دریغا
و دریغا که در
این خانه
نگنجند که ایشان
همه کانند و
شما بند
مکانید مبادا
و مبادا که سر
خویش بگیرید که
ایشان همه
جانند و شما
سخره نانید بکوشید
بکوشید که تا
جان شود این
تن نه نان
بود که تن گشت
اگر آدمیانید زهی
عشق و زهی عشق
که بس سخته
کمانست در آن دست
و در آن شست و
شما تیر
مکانید سماعیست
سماعیست از آن
سوی که سو
نیست عروسی همه
آن جاست شما
طبل زنانید خموشید
خموشید
خموشانه
بنوشید بپوشید
بپوشید شما
گنج نهانید به
دیدار نهانید
به آثار
عیانید پدید و نه
پدیدیت که چون
جوهر جانید چو
عقلید و چو
عقلید هزاران
و یکی چیز پراکنده
به هر خانه چو
خورشید
روانید در
این بحر در
این بحر همه
چیز بگنجد مترسید
مترسید
گریبان
مدرانید دهان
بست دهان بست
از این شرح دل
من که تا گیج
نگردید که تا
خیره نمانید 638 ملولان
همه رفتند در
خانه ببندید بر آن عقل
ملولانه همه
جمع بخندید به
معراج برآیید
چو از آل
رسولید رخ ماه
ببوسید چو بر
بام بلندید چو
او ماه شکافید
شما ابر
چرایید چو
او چست و
ظریفست شما
چون هلپندید ملولان
به چه رفتید
که مردانه در
این راه چو فرهاد
و چو شداد دمی
کوه نکندید چو
مه روی نباشید
ز مه روی
متابید چو رنجور
نباشید سر
خویش مبندید چنان
گشت و چنین
گشت چنان راست
نیاید مدانید که
چونید مدانید
که چندید چو
آن چشمه
بدیدیت چرا آب
نگشتید چو
آن خویش
بدیدیت چرا
خویش پسندید چو
در کان نباتید
ترش روی
چرایید چو در آب
حیاتید چرا
خشک و نژندید چنین
برمستیزید ز
دولت مگریزید چه امکان
گریزست که در
دام کمندید گرفتار
کمندید کز او
هیچ امان نیست مپیچید
مپیچید بر
استیزه
مرندید چو
پروانه
جانباز
بسایید بر این
شمع چه موقوف
رفیقید چه
وابسته بندید از
این شمع
بسوزید دل و
جان بفروزید تن تازه
بپوشید چو این
کهنه فکندید ز
روباه چه
ترسید شما
شیرنژادید خر لنگ
چرایید چو از
پشت سمندید همان
یار بیاید در
دولت بگشاید که آن یار
کلیدست شما
جمله کلندید خموشید
که گفتار
فروخورد شما
را خریدار چو
طوطیست شما
شکر و قندید 639 آن
سرخ قبایی که
چو مه پار
برآمد امسال در
این خرقه
زنگار برآمد آن
ترک که آن سال
به یغماش
بدیدی آنست که
امسال عرب وار
برآمد آن
یار همانست
اگر جامه دگر
شد آن جامه به
در کرد و
دگربار برآمد آن
باده همانست
اگر شیشه بدل
شد بنگر که
چه خوش بر سر
خمار برآمد ای
قوم گمان برده
که آن مشعله
ها مرد آن مشعله
زین روزن
اسرار برآمد این
نیست تناسخ
سخن وحدت
محضست کز جوشش
آن قلزم زخار
برآمد یک
قطره از آن
بحر جدا شد که
جدا نیست کآدم ز
تک صلصل فخار
برآمد رومی
پنهان گشت چو
دوران حبش دید امروز در
این لشکر جرار
برآمد گر
شمس فروشد به
غروب او نه
فنا شد از برج
دگر آن مه
انوار برآمد گفتار
رها کن بنگر
آینه عین کان شبهه
و اشکال ز
گفتار برآمد شمس
الحق تبریز
رسیدست
مگویید کز چرخ
صفا آن مه
اسرار برآمد 640 تا
باد سعادت ز
محمد خبر
افکند زان مردی
و زان حمله
شقاوت سپر
افکند از
حال گدا نیست
عجب گر شود او
پست تیغ غم تو
از سر صد شاه
سر افکند روزی
پسر ادهم اندر
پی آهو مانند فلک
مرکب شبدیز
برافکند دادیش
یکی شربت کز
لذت و بویش مستیش به
سر برشد و از
اسب درافکند گفتند
همه کس به سر
کوی تحیر مسکین پسر
ادهم تاج و
کمر افکند از
نام تو بود
آنک سلیمان به
یکی مرغ در ملکت
بلقیس شکوه و
ظفر افکند از
یاد تو بود
آنک محمد به
اشارت غوغای دو
نیمه شدن اندر
قمر افکند 641 در
حلقه عشاق به
ناگه خبر
افتاد کز
بخت یکی ماه
رخی خوب
درافتاد چشم
و دل عشاق
چنان پر شد از
آن حسن تا قصه
خوبان که
بنامند
برافتاد بس
چشمه حیوان که
از آن حسن
بجوشید بس باده
کز آن نادره
در چشم و سر
افتاد مه
با سپر و تیغ
شبی حمله او
دید بفکند سپر
را سبک و بر
سپر افتاد ما بنده آن
شب که به
لشکرگه وصلش در غارت
شکر همه ما را
حشر افتاد خونی
بک هجران به
هزیمت علم
انداخت بر لشکر
هجران دل ما
را ظفر افتاد گفتند
ز شمس الحق
تبریز چه
دیدیت گفتیم کز
آن نور به ما
این نظر افتاد 642 در
خانه نشسته بت
عیار کی دارد معشوق
قمرروی
شکربار کی دارد بی
زحمت دیده رخ
خورشید که
بیند بی پرده
عیان طاقت
دیدار کی دارد گفتی
به خرابات دگر
کار ندارم خود کار
تو داری و دگر
کار کی دارد زندان
صبوحی همه
مخمور خمارند ای زهره
کلید در خمار
کی دارد ما
طوطی غیبیم
شکرخواره و
عاشق آن کان
شکرهای به
قنطار کی دارد یک
غمزه دیدار به
از دامن دینار دیدار چو
باشد غم دینار
کی دارد جان
ها چو از آن
شیر ره صید
بدیدند اکنون چو
سگان میل به
مردار کی دارد چون
عین عیانست ز
اقرار کی لافد اقرار چو
کاسد شود
انکار کی دارد ای
در رخ تو
زلزله روز
قیامت در جنت
حسن تو غم نار
کی دارد با
غمزه غمازه آن
یار وفادار اندیشه
این عالم غدار
کی دارد گفتی
که ز احوال
عزیزان خبری
ده با مخبر
خوبت سر اخبار
کی دارد ای
مطرب خوش لهجه
شیرین دم عارف یاری ده و
برگو که چنین
یار کی دارد بازار
بتان از تو
خرابست و
کسادست بازار چه
باشد دل بازار
کی دارد امروز
ز سودای تو کس
را سر سر نیست دستار کی
دارد سر دستار
کی دارد شمس
الحق تبریز چو
نقد آمد و
پیدا از پار کی
گوید غم پیرار
کی دارد 643 در
کوی خرابات
مرا عشق کشان
کرد آن دلبر
عیار مرا دید
نشان کرد من
در پی آن دلبر
عیار برفتم او روی
خود آن لحظه ز
من باز نهان
کرد من
در عجب افتادم
از آن قطب
یگانه کز یک
نظرش جمله
وجودم همه جان
کرد ناگاه
یک آهو به دو
صد رنگ عیان
شد کز تابش
حسنش مه و
خورشید فغان
کرد آن
آهوی خوش ناف
به تبریز روان
گشت بغداد
جهان را به
بصیرت همدان
کرد آن
کس که ورا کرد
به تقلید
سجودی فرخنده و
بگزیده و
محبوب زمان
کرد آن
ها که بگفتند
که ما کامل و
فردیم سرگشته و
سودایی و
رسوای جهان
کرد سلطان
عرفناک بدش
محرم اسرار تا سر
تجلی ازل جمله
بیان کرد شمس
الحق تبریز چو
بگشاد پر عشق جبریل
امین را ز پی
خویش دوان کرد 644 تا
نقش تو در
سینه ما خانه
نشین شد هر جا که
نشینیم چو
فردوس برین شد آن
فکر و خیالات
چو یاجوج و چو
ماجوج هر یک چو
رخ حوری و چون
لعبت چین شد آن
نقش که مرد و
زن از او نوحه
کنانند گر باس
قرین بود کنون
نعم قرین شد بالا
همه باغ آمد و
پستی همگی گنج آخر تو چه
چیزی که جهان
از تو چنین شد زان
روز که دیدیمش
ما روزفزونیم خاری که
ورا جست
گلستان یقین
شد هر
غوره ز خورشید
شد انگور و
شکر بست وان سنگ
سیه نیز از او
لعل ثمین شد بسیار
زمین ها که به
تفصیل فلک شد بسیار
یسار از کف
اقبال یمین شد گر
ظلمت دل بود
کنون روزن دل
شد ور رهزن
دین بود کنون
قدوه دین شد گر
چاه بلا بود
که بد محبس
یوسف از بهر
برون آمدنش
حبل متین شد هر
جزو چو
جندالله
محکوم
خداییست بر بنده
امان آمد و بر
گبر کمین شد خاموش
که گفتار تو
ماننده نیلست بر قبط چو
خون آمد و بر
سبط معین شد خاموش
که گفتار تو
انجیر رسیدست اما
نه همه مرغ
هوا درخور تین
شد 645 بار
دگر آن آب به
دولاب درآمد وان چرخه
گردنده در
اشتاب درآمد بار
دگر آن جان پر
از آتش و از آب در لرزه
چو خورشید و
چو سیماب
درآمد بار
دگر آن صورت
پنهانی عالم از روزن
جان دوش چو
مهتاب درآمد خورشید
که می درد از
او مشرق و
مغرب از
لطف بود گر به
سطرلاب درآمد بار
دگر آن صبح
بخندید و
بتابید تا خفته صدساله
هم از خواب
درآمد بار
دگر آن قاضی
حاجات ندا کرد خیزید که
آن فاتح ابواب
درآمد بار
دگر از قبله
روان گشت
رسالت در گوش
محمد چو به
محراب درآمد چون
رفت محمد به
در خیبر ناسوت نقبی بزد
از نصرت و
نقاب درآمد از
بیم ملک جمله
فلک رخنه و در
شد وز بیم
مسبب همه اسباب
درآمد آری
لقبش بود
سعادت بک عالم زان پیش
که اشخاص به
القاب درآمد بگشاد
محمد در
خمخانه غیبی بسیار
کسادی به می
ناب درآمد از
بهر دل تشنه و
تسکین چنین
خون آن
جام می لعل چو
عناب درآمد خاموش
کن امروز که
این روز سخن
نیست زحمت مده
آن ساقی اصحاب
درآمد 646 بار
دگر آن مست به
بازار درآمد وان سرده
مخمور به خمار
درآمد سرهای
درختان همه
پربار چرا شد کان بلبل
خوش لحن به
تکرار درآمد یک
حمله دیگر همه
در رقص درآییم مستانه
و یارانه که
آن یار درآمد یک
حمله دیگر همه
دامن بگشاییم کز بهر
نثار آن شه
دربار درآمد یک
حمله دیگر به
شکرخانه
درآییم کز مصر
چنین قند به
خروار درآمد یک
حمله دیگر بنه
خواب بسوزیم زیرا که
چنین دولت
بیدار درآمد یک
حمله دیگر به
شب این پاس بداریم کان لولی
شب دزد به
اقرار درآمد یک
حمله دیگر
برسان باده که
مستی در عربده
ویران شده
دستار درآمد یک
حمله دیگر به
سلیمان بگراییم کان هدهد
پرخون شده
منقار درآمد این
شربت جان پرور
جان بخش چه
ساقیست از دست
مسیحی که به
بیمار درآمد اکنون
بزند گردن غم
های جهان را کاقبال
تو چون حیدر
کرار درآمد دارالحرج
امروز چو
دارالفرجی شد کان شادی
و آن مستی
بسیار درآمد بربند
لب اکنون که
سخن گستر بی
لب بی حرف
سیه روی به
گفتار درآمد 647 تدبیر
کند بنده و
تقدیر نداند تدبیر به
تقدیر خداوند
چه ماند بنده
چو بیندیشد
پیداست چه
بیند حیلت
بکند لیک
خدایی بنداند گامی
دو چنان آید
کو راست
نهادست وان گاه
که داند که
کجاهاش کشاند استیزه
مکن مملکت عشق
طلب کن کاین مملکتت
از ملک الموت
رهاند شه
را تو شکاری
شو کم گیر
شکاری کاشکار تو
را باز اجل
بازستاند خامش
کن و بگزین تو
یکی جای قراری کان
جا که گزینی
ملک آن جات
نشاند 648 ای
قوم به حج
رفته کجایید
کجایید معشوق
همین جاست
بیایید
بیایید معشوق
تو همسایه و
دیوار به
دیوار در بادیه
سرگشته شما در
چه هوایید گر
صورت بی صورت
معشوق ببینید هم خواجه
و هم خانه و هم
کعبه شمایید ده
بار از آن راه
بدان خانه
برفتید یک
بار از این
خانه بر این
بام برآیید آن
خانه لطیفست
نشان هاش
بگفتید از خواجه
آن خانه نشانی
بنمایید یک
دسته گل کو
اگر آن باغ
بدیدیت یک گوهر
جان کو اگر از
بحر خدایید با
این همه آن
رنج شما گنج
شما باد افسوس که
بر گنج شما
پرده شمایید 649 بر
چرخ سحرگاه
یکی ماه عیان
شد از چرخ
فرود آمد و در
ما نگران شد چون
باز که برباید
مرغی به گه
صید بربود مرا
آن مه و بر چرخ
دوان شد در
خود چو نظر
کردم خود را
بندیدم زیرا که
در آن مه تنم
از لطف چو جان
شد در
جان چو سفر
کردم جز ماه
ندیدم تا
سر تجلی ازل
جمله بیان شد نه
چرخ فلک جمله
در آن ماه
فروشد کشتی
وجودم همه در
بحر نهان شد آن
بحر بزد موج و
خرد باز برآمد و آوازه
درافکند چنین
گشت و چنان شد آن
بحر کفی کرد و
به هر پاره از
آن کف نقشی ز
فلان آمد و
جسمی ز فلان
شد هر
پاره کف جسم
کز آن بحر
نشان یافت در
حال گذارید و
در آن بحر
روان شد بی
دولت مخدومی
شمس الحق
تبریز نی ماه
توان دیدن و
نی بحر توان
شد 650 آن
سرخ قبایی که
چو مه پار
برآمد امسال در
این خرقه
زنگار برآمد آن
ترک که آن سال
به یغماش
بدیدی آنست که
امسال عرب وار
برآمد آن
یار همانست
اگر جامه دگر
شد آن
جامه بدل کرد
و دگربار
برآمد آن
باده همانست
اگر شیشه بدل
شد بنگر که
چه خوش بر سر
خمار برآمد شب
رفت حریفان
صبوحی به
کجایید کان مشعله
از روزن اسرار
برآمد رومی
پنهان گشت چو
دوران حبش دید امروز در
این لشکر جرار
برآمد شمس
الحق تبریز
رسیدست
بگویید کز
چرخ صفا آن مه
انوار برآمد 651 مهتاب
برآمد کلک از
گور برآمد وز ریگ
سیه چرده
سقنقور برآمد آنک
از قلمش موسی
و عیسیست مصور از نفخه
او دمدمه صور
برآمد در
هاون اقبال
عنایت گهری
کوفت صد دیده
حق بین ز دل
کور برآمد از
تف بهاری چه خبر یافت
دل خاک کز خاک
سیه قافله مور
برآمد از
بحر عسل هاش
چه دید آن دل
زنبور با مشک
عسل گله زنبور
برآمد در
مخزن او کرم
ضعیفی به چه
ره یافت کز وی خز و
ابریشم موفور
برآمد بی
دیده و بی گوش
صدف رزق کجا
یافت تا حاصل
در گشت و چو
گنجور برآمد نرم
آهن و سنگی
سوی انوار چه
ره یافت کز
آهن و سنگی
علم نور برآمد بنگر
که ز گلزار چه
گلزار بخندید وز سرمه
چون قیر چه
کافور برآمد بی
غازه و گلگونه
گل آن رنگ کجا
یافت کافروخته
از پرده مستور
برآمد در
دولت و در عزت
آن شاه نکوکار این لشگر
بشکسته چه
منصور برآمد یک
سیب بنی دیدم
در باغ جمالش هر سیب که
بشکافت از او
حور برآمد چون
حور برآمد ز
دل سیب بخندید از خنده
او حاجت رنجور
برآمد این
هستی و این
مستی و این
جنبش مستان زان باده
مدان کز دل
انگور برآمد شمس
الحق تبریز چو
این شور
برانگیخت از مشرق
جان آن مه
مشهور برآمد 652 تدبیر
کند بنده و
تقدیر نداند تدبیر به
تقدیر خداوند
نماند بنده
چو بیندیشد
پیداست چه
بیند حیله بکند
لیک خدایی
نتواند گامی
دو چنان آید
کو راست
نهادست وان گاه
که داند که
کجاهاش کشاند استیزه
مکن مملکت عشق
طلب کن کاین
مملکتت از ملک
الموت رهاند باری
تو بهل کام
خود و نور خرد
گیر کاین
کام تو را زود
به ناکام
رساند اشکاری
شه باش و مجو
هیچ شکاری کاشکار تو
را باز اجل
بازستاند چون
باز شهی رو به
سوی طبله بازش کان طبله
تو را نوش دهد
طبل نخواند از
شاه وفادارتر
امروز کسی
نیست خر جانب
او ران که تو
را هیچ نراند زندانی
مرگند همه خلق
یقین دان محبوس تو
را از تک
زندان نرهاند دانی
که در این کوی
رضا بانگ سگان
چیست تا هر که
مخنث بود آتش
برماند حاشا
ز سواری که
بود عاشق این
راه که بانگ
سگ کوی دلش را
بطپاند 653 چون
بر رخ ما عکس
جمال تو برآید بر چهره
ما خاک چو
گلگونه نماید خواهم
که ز زنار دو
صد خرقه نماید ترسابچه
گوید که
بپوشان که
نشاید اشکم
چو دهل گشته و
دل حامل اسرار چون نه
مهه گشتست
ندانی که
بزاید شاهیست
دل اندر تن
ماننده گاوی وین گاو
ببیند شه اگر
ژاژ نخاید وان
دانه که افتاد
در این هاون
عشاق هر سوی
جهد لیک به
ناچار بساید از
خانه عشق آنک
بپرد چو کبوتر هر جا که
رود عاقبت کار
بیاید آیینه
که شمس الحق
تبریز بسازد زنگار کجا
گیرد و صیقل
به چه باید 654 هر
نکته که از
زهر اجل تلختر
آید آن را چو
بگوید لب تو
چون شکر آید در
چاه زنخدان تو
هر جان که وطن
ساخت زود
از رسن زلف تو
بر چرخ برآید هین
توشه ده از
خوشه ابروی
ظریفت زان پیش
که جان را ز تو
وقت سفر آید از
دعوت و آواز
خوشت بوی دل
آید لبیک زنم
نفخه خون جگر
آید 655 از
بهر خدا عشق
دگر یار
مدارید در مجلس
جان فکر دگر
کار مدارید یار
دگر و کار دگر
کفر و محالست در
مجلس دین مذهب
کفار مدارید در
مجلس جان فکر
چنانست که
گفتار پنهان چو
نمی ماند
اضمار مدارید گر
بانگ نیاید ز
فسا بوی بیاید در دل نظر
فاحشه آثار
مدارید آن
حارس دل مشرف
جان سخت
غیورست با غیرت
او رو سوی
اغیار مدارید هر
وسوسه را بحث
و تفکر
بمخوانید هر
گمشده را سرور
و سالار
مدارید یاقوت
کرم قوت شما
بازنگیرد خود را
گرو نفس علف
خوار مدارید العزه
لله جمیعا چو
شنیدیت خاطر به
سوی سبلت و
دستار مدارید چون
اول خط نقطه
بد و آخر نقطه خود را
تبع گردش
پرگار مدارید در
مشهد اعظم به
تشهد بنشینید هش را به سوی
گنبد دوار
مدارید انکار
بسوزد چو
شهادت بفروزد با شاهد
حق نکرت انکار
مدارید یک
نیم جهان کرکس
و نیمیش چو
مردار هین چشم
چو کرکس سوی
مردار مدارید آن
نفس فریبنده
که غرست و
غرورست هین عشق
بر آن غره
غرار مدارید گه
زلف برافشاند
و گه جیب
گشاید گلگونه او
را بجز از خار
مدارید او
یار وفا نبود
و از یار ببرد آن ده دله
را محرم اسرار
مدارید او
باده بریزد
عوضش سرکه
فروشد آن حامضه
را ساقی و
خمار مدارید ما
حلقه مستان
خوش ساقی
خویشیم ما را سقط
و بارد و
هشیار مدارید گر
ناف دهی پشک
فروشد عوض مشک آن ناف
ورا نافه
تاتار مدارید چون
روح برآمد به
سر منبر تذکیر خود را
سپس پرده گفتار
مدارید 656 مرغان
که کنون از
قفص خویش
جدایید رخ باز
نمایید و
بگویید
کجایید کشتی
شما ماند بر
این آب شکسته ماهی
صفتان یک دم
از این آب
برآیید یا
قالب بشکست و
بدان دوست
رسیدست یا دام
بشد از کف و از
صید جدایید امروز
شما هیزم آن
آتش خویشید یا آتشتان
مرد شما نور
خدایید آن
باد وبا گشت
شما را
فسرانید یا باد
صبا گشت به هر
جا که درآیید در
هر سخن از جان
شما هست جوابی هر چند
دهان را به
جوابی
نگشایید در
هاون ایام چه
درها که
شکستید آن سرمه
دیدست بسایید
بسایید ای
آنک بزادیت چو
در مرگ رسیدید این زادن
ثانیست
بزایید بزایید گر
هند وگر ترک
بزادیت دوم
بار پیدا شود
آن روز که
روبند گشایید ور
زانک سزیدیت
به شمس الحق
تبریز والله که
شما خاصبک روز
سزایید 657 گر
یک سر موی از
رخ تو روی
نماید بر
روی زمین خرقه
و زنار نماند آن
را که دمی روی
نمایی ز دو
عالم آن سوخته
را جز غم تو
کار نماند گر
برفکنی پرده
از آن چهره
زیبا از چهره
خورشید و مه
آثار نماند در
خواب کنی
سوختگان را ز
می عشق تا جز تو
کسی محرم
اسرار نماند 658 بگو
دل را که گرد
غم نگردد ازیرا
غم به خوردن
کم نگردد نبات
آب و گل جمله
غم آمد که سور او
بجز ماتم
نگردد مگرد
ای مرغ دل
پیرامن غم که در غم
پر و پا محکم
نگردد دل
اندر بی غمی
پری بیابد که دیگر
گرد این عالم
نگردد دلا
این تن عدو
کهنه تست عدو کهنه
خال و عم
نگردد دلا
سر سخت کن کم
کن ملولی ملول
اسرار را محرم
نگردد چو
ماهی باش در
دریای معنی که جز با
آب خوش همدم
نگردد ملالی
نیست ماهی را
ز دریا که بی
دریا خود او
خرم نگردد یکی
دریاست در
عالم نهانی که در وی
جز بنی آدم
نگردد ز
حیوان تا که
مردم وانبرد درون آب
حیوان هم
نگردد خموش
از حرف زیرا
مرد معنی بگرد حرف
لا و لم نگردد 659 دلم
امروز خوی یار
دارد هوای روی
چون گلنار
دارد که
طاووس آن طرف
پر می فشاند که بلبل
آن طرف تکرار
دارد صدای
نای آن جا
نکته گوید نوای چنگ
بس اسرار دارد بگه
برخیز فردا
سوی او رو که او
عاشق چو من
بسیار دارد چو
بگشاید رخان
تو دل نگهدار که بس آتش
در آن رخسار
دارد ولیکن
عقل کو آن
لحظه دل را که دل ها
را لبش خمار
دارد ز
ما کاری مجو چون
داده ای می که می مر
مرد را بی کار
دارد دلم
افتان و خیزان
دوش آمد که می
مستی او اظهار
دارد دویدم
پیش و گفتم
باده خوردی نمی
ترسی که عقل
انکار دارد چو
بو کردم دهانش
را بدیدم که بوی آن
پری دیدار
دارد خداوندی
شمس الدین
تبریز که بوی
خالق جبار
دارد ز
بو تا بوی
فرقی بس
عظیمست و او بی حد
و بی مقدار
دارد 660 نثرنا
فی ربیع الوصل
بالورد حنانینا
فنعم الزوج و
الفرد ز
رویت باغ و
عبهر می توان
کرد ز زلفت
مشک و عنبر می
توان کرد ز
روی زرد همچون
زعفرانم جهانی را
مزعفر می توان
کرد به
یک دانه ز
خرمنگاه ماهت فلک ها را
مسخر می توان
کرد تو
آن خضری که از
آب حیاتت گدایان را
سکندر می توان
کرد در
آن حالی که
حالم بازجویی محالی
را میسر می
توان کرد نخاف
العین ترمینا
بسو فیا داود
قدر حلقه
السرد به
خود واگرد ای
دل زانک از دل ره پنهان
به دلبر می
توان کرد جهان
شش جهت را گر
دری نیست چو در دل
آمدی در می
توان کرد درآ
در دل که
منظرگاه حقست وگر هم
نیست منظر می
توان کرد چو
دردی ماند جان
ما در این زیر اگر
زیرست از بر
می توان کرد ز
گولی در جوال
نفس رفتی وگر نی
ترک این خر می
توان کرد الا
یا ساقیا هات
الحمیا لتکفینا
عناء الحر و
البرد دل
سنگین عشق ار
نرم گردد دل ار
سنگست جوهر می
توان کرد بیار
آن باده حمرا
و درده کز احمر
عالم اخضر می
توان کرد از
آن باده که پر
و بال عیش است ز هر جزوم
کبوتر می توان
کرد از
آن جرعه که از
دریای فضل است بهشت و
حور و کوثر می
توان کرد چو
تیرانداز
گردد باده در
خم ز تیر
باده اسپر می
توان کرد و
اسکرنا به
کاسات عظام فان السکر
دفع الهم و
الحرد چو
باده در من
آتش زد بدیدم که از هر
آب آذر می
توان کرد بیا
ای مادر عشرت
به خانه که جان را
فرش مادر می
توان کرد وگر
در راه تو
نامحرمانند تو را از
جام چادر می
توان کرد چو
گشتی شیرگیر و
شیرآشام سزای شیر
صفدر می توان
کرد بزن
گردن امل ها
را به باده کز آن هر
قطره خنجر می
توان کرد سقاهم
ربهم برخوان و
می نوش که هر دم
عیش دیگر می
توان کرد وگر
ساغر نداری می
بیاور دهان را
همچو ساغر می
توان کرد و
اعتقنا به خمر
من هموم و جازی
همنا بالدفع و
الطرد 661 بیا
ای زیرک و بر
گول می خند بیا ای
راه دان بر
غول می خند چو
در سلطان بی
علت رسیدی هلا بر
علت و معلول
می خند اگر
بر نفس نحسی
دیو شد چیر برو بر
خاذل و مخذول
می خند چو
مرده مرده ای
را کرد معزول تو خوش بر
عازل و معزول
می خند مثال
محتلم پندار
عزلش تو هم بر
فاعل و مفعول
می خند یکی
در خواب حاصل
کرد ملکی برو بر
حاصل و محصول
می خند سوالی
گفت کوری پیش
کری دلا بر
سائل و مساول
می خند وگر
گوید فروشستم
فلان را هلا بر
غاسل و مغسول
می خند چو
نقدت دست داد
از نقل بس کن خمش بر
ناقل و منقول
می خند 662 اگر
عالم همه
پرخار باشد دل عاشق
همه گلزار
باشد وگر
بی کار گردد
چرخ گردون جهان
عاشقان بر کار
باشد همه
غمگین شوند و
جان عاشق لطیف و
خرم و عیار
باشد به
عاشق ده تو هر
جا شمع مرده
ست که او را
صد هزار انوار
باشد وگر
تنهاست عاشق
نیست تنها که با
معشوق پنهان
یار باشد شراب
عاشقان از
سینه جوشد حریف عشق
در اسرار باشد به
صد وعده نباشد
عشق خرسند که مکر
دلبران بسیار
باشد وگر
بیمار بینی
عاشقی را نه شاهد
بر سر بیمار
باشد سوار
عشق شو وز ره
میندیش که اسب
عشق بس رهوار
باشد به
یک حمله تو را
منزل رساند اگر چه
راه ناهموار
باشد علف
خواری نداند
جان عاشق که جان عاشقان
خمار باشد ز
شمس الدین
تبریزی بیابی دلی کو
مست و بس
هشیار باشد 663 تویی
نقشی که جان
ها برنتابد که قند تو
دهان ها
برنتابد جهان
گر چه که صد رو
در تو دارد جمالت را
جهان ها
برنتابد روان
گشتند جان ها
سوی عشقت که با
عشقت روان ها
برنتابد درون
دل نهان نقشیست
از تو که
لطفش را نهان
ها برنتابد چو
خلوتگاه جان
آیی خمش کن که آن
خلوت زبان ها
برنتابد بدو
نیک ار ببینی
نیک نبود از آن
بگذر کز آن ها
برنتابد بگو
تو نام شمس
الدین تبریز که نامش
را نشان ها
برنتابد 664 دلی
دارم که گرد
غم نگردد میی دارم
که هرگز کم
نگردد دلی
دارم که خوی
عشق دارد که جز با
عاشقان همدم
نگردد خطی
بستانم از میر
سعادت که دیگر
غم در این
عالم نگردد چو
خاص و عام آب
خضر نوشند دگر کس
سخره ماتم
نگردد اگر
فاسق بود زاهد
کنندش وگر زاهد
بود بلعم
نگردد چو
یابد نردبان
بر چرخ شادی ز غم چون
چرخ پشتش خم
نگردد چو
خرمشاه عشق از
دل برون جست که باشد
که خوش و خرم
نگردد ز
سایه طره های
درهم او ز هر
همسایه ای
درهم نگردد بکن
توبه ز گفتار
ار چه توبه از آن
توبه شکن محکم
نگردد 665 خنک
جانی که او
یاری پسندد کز او
دوریش خود
صورت نبندد تو باشی خنده
و یار تو شادی که بی
شادی دهان کس
نخندد تو
باشی سجده و
یار تو تعظیم که بی
تعظیم هرگز سر
نخنبد تو
باشی چون صدا
و یار غارت چو آوازی
به نزد کوه و
گنبد تو
آدینه بوی او
وقت خطبه نه ز
آدینه جدا چون
روز شنبد نگر
آخر دمی در
نحن اقرب نظر را تا
نجنباند
نجنبد خیالی
خوش دهد دل
زان بنازد خیالی زشت
آرد دل بتندد بر
او مسخره آمد
دل و جان گه از صله
گه از سیلیش
رندد مزن
سیلی چنانک
گیج گردم ز گیجی
دور افتم ز
اصل و مسند خمش
تا درس گوید
آن زبانی که لا
باشد به پیشش
صد مهند اگر
گویی تو نی را
هی خمش کن بگوید با
لبش گو ای
موید 666 چمن
جز عشق تو
کاری ندارد وگر دارد
چو من باری
ندارد چه
بی ذوقست آن
کش عشق نبود چه مرده
ست آن که او
یاری ندارد به
غیر قوت تن
قوتی ننوشد بجز دنیا
سمن زاری
ندارد هر
آنک ترک خر
گوید ز مستی غم پالان
و افساری
ندارد ز
خر رست و روان
شد پابرهنه به
گلزاری که آن
خاری ندارد چه
غم دارد که خر
رفت و رسن برد بر او خر
چو مقداری
ندارد مشو
غره به ازرق
پوش گردون که اندر
زیر ایزاری
ندارد درافکن
فتنه دیگر در
این شهر که دور
عشق هنجاری
ندارد بدران
پرده ها را
زانک عاشق ز بی شرمی
غم و عاری
ندارد بزن
آتش در این
گفت و در آن کس که در گفت
تو اقراری
ندارد 667 سماع
صوفیان می
درنگیرد که آتش
هیزمی را تر
نگیرد یقین
می دانک
جسمانیست آفت مکوپ این
دست تا پا
برنگیرد بیابد
خلوت عشرت
مسیحا اگر مجلس
ز گاو و خر
نگیرد چرا
در بزم خلوت
بی گرانان دل
ما عیش را از
سر نگیرد نه
اصل این بنا
باشد کلوخی کلوخی لطف
آن دلبر نگیرد که
چشم حقد یوسف
را نداند که بانگ
چنگ گوش کر
نگیرد ز
هر آهو نه
صحرا مشک یابد ز هر گاوی
جهان عنبر
نگیرد ز
هر نی ناله
مشتاق ناید و هر مرغی
ز نی شکر
نگیرد چه
داند لطف زهره
زهره رفته که
او را گوشه
چادر نگیرد می
جان را بجز
جانی ننوشد که جسمانی
می انور نگیرد نه
هر ابری حریف
ماه گردد که اختر
را بجز اختر
نگیرد اگر
دلدار گیرد در
جهان کس از این
دلدار ما
خوشتر نگیرد خداوند
شمس دین آن
نور تبریز که هر کس
را چو من چاکر
نگیرد 668 رجب
بیرون شد و
شعبان درآمد برون شد
جان ز تن
جانان درآمد دم
جهل و دم غفلت
برون شد دم عشق و
دم غفران
درآمد بروید
دل گل و نسرین
و ریحان چو از ابر
کرم باران
درآمد دهان
جمله غمگینان
بخندد بدین قندی
که در دندان
درآمد چو
خورشید آدمی
زربفت پوشد چو آن مه
روی زرافشان
درآمد بزن
دست و بگو ای
مطرب عشق که آن
سرفتنه
پاکوبان
درآمد اگر
دی رفت باقی
باد امروز وگر عمر
بشد عثمان درآمد همه
عمر گذشته
بازآید چو این
اقبال
جاویدان
درآمد چو
در کشتی نوحی
مست خفته چه غم
داری اگر
طوفان درآمد منور
شد چو گردون
خاک تبریز چو شمس
الدین در آن
میدان درآمد 669 چو
شب شد جملگان
در خواب رفتند همه چون
ماهیان در آب
رفتند دو
چشم عاشقان
بیدار تا روز همه شب
سوی آن محراب
رفتند چو
ایشان را حریف
از اندرونست چه غم
دارند اگر
اصحاب رفتند همه
در غصه و در
تاب و عشاق به سوی
طره پرتاب
رفتند همه
اندر غم اسباب
و ایشان قلنداروار
بی اسباب
رفتند کی
یابد گرد
ایشان را که
ایشان چو برق و
باد سخت اشتاب
رفتند تو
چون دلوی بر
بن دولاب می
گرد که ایشان
برتر از دولاب
رفتند ببین
آن ها که بند
سیم بودند درون خاک
چون سیماب
رفتند ببین
آن ها که
سیمین بر
گزیدند به
روی سرخ چون
عناب رفتند 670 پریر
آن چهره یارم
چه خوش بود عتاب و
ناز دلدارم چه
خوش بود به
یادم نیست هیچ
آن ماجراها ولیکن زین
خبر دارم چه
خوش بود در
آن بزم و در آن
جمع و در آن
عیش میان باغ
و گلزارم چه
خوش بود اگر
چه مست جام
عشق بودم رخ
معشوق هشیارم
چه خوش بود 671 دلم
را ناله سرنای
باید که از
سرنای بوی یار
آید به
جان خواهم
نوای عاشقانه کز آن
ناله جمال جان
نماید همی
نالم که از غم
بار دارم عجب این
جان نالان تا
چه زاید بگو
ای نای حال
عاشقان را که آواز
تو جان می
آزماید ببین
ای جان من کز
بانگ طاسی مه بگرفته
چون وا می
گشاید بخوان
بر سینه دل
این عزیمت که تا
فریاد از
پریان برآید چو
ناله مونس
رنجور گردد گرش گویی
خمش کن هم
نشاید 672 بگویم
خفیه تا خواجه
نرنجد که آن
دلبر همی در
بر نگنجد ز
مستی من ترازو
را شکستم ترازو کان
گوهر را نسنجد بتان
را جمله زو
بدرید سربند که ماده
گرگ با یوسف
نغنجد هم
از جمله سیه
روییست آن نیز که پیش
رومیی زنجی
بزنجد قراضه
کیست پیش شمس
تبریز که گنج زر
بیارد یا
بگنجد 673 کسی
کز غمزه ای صد
عقل بندد گر او بر
ما نخندد پس
که خندد اگر
تسخر کند بر
چرخ و خورشید بود
انصاف و انصاف
آن پسندد دلا
می جوش همچون
موج دریا که گر
دریا بیارامد
بگندد چو
خورشیدی و از
خود پاک گشتی ز تو چنگ
اجل جز غم
نرندد شکرشیرینی
گفتن رها کن ولیکن کان
قندی چون
نقندد 674 چنان
کز غم دل دانا
گریزد دو چندان
غم ز پیش ما
گریزد مگر
ما شحنه ایم و
غم چو دزدست چو ما را
دید جا از جا
گریزد بغرد
شیر عشق و گله
غم چو صید از
شیر در صحرا
گریزد ز
نابینا برهنه
غم ندارد ز پیش
دیده بینا
گریزد مرا
سوداست تا غم
را ببینم ولیکن غم
از این سودا
گریزد همه
عالم به دست
غم زبونند چو او
بیند مرا تنها
گریزد اگر
بالا روم پستی
گریزد وگر پستی
روم بالا
گریزد خمش
باشم بود کاین
غم درافتد غلط خود
غم ز ناگویا
گریزد 675 هر
آن دل ها که بی
تو شاد باشد چو خاشاکی
میان باد باشد چو
مرغ خانگی کز
اوج پرد چو شاگردی
که بی استاد
باشد چه
ماند صورتی کز
خود تراشی بدان
شاهی که حوری
زاد باشد چه
ماند هیبت
شمشیر چوبین به شمشیری
که از پولاد
باشد تو
عهدی کرده چون
روح بودی ولیکن کی
تو را آن یاد
باشد اگر
منکر شوی من
صبر دارم بدان روزی
که روز داد
باشد 676 سگ
ار چه بی فغان و
شر نباشد سگ ما چون
سگ دیگر نباشد شنو
از مصطفی کو
گفت دیوم مسلمان شد
دگر کافر
نباشد سگ
اصحاب کهف و
نفس پاکان اگر بر در
بود بر در
نباشد سگ
اصحاب را خوی
سگی نیست گر این سر
سگ نمود آن سر
نباشد که
موسی را درخت
آن شب چو اختر نمود آذر
ولیک آذر
نباشد 677 عجب
آن دلبر زیبا
کجا شد عجب
آن سرو خوش
بالا کجا شد میان
ما چو شمعی
نور می داد کجا شد ای
عجب بی ما کجا
شد دلم
چون برگ می
لرزد همه روز که دلبر
نیم شب تنها
کجا شد برو
بر ره بپرس از
رهگذریان که آن
همراه جان
افزا کجا شد برو
در باغ پرس از
باغبانان که آن شاخ
گل رعنا کجا
شد برو
بر بام پرس از
پاسبانان که آن
سلطان بی همتا
کجا شد چو
دیوانه همی
گردم به صحرا که آن آهو
در این صحرا
کجا شد دو
چشم من چو
جیحون شد ز
گریه که آن
گوهر در این
دریا کجا شد ز
ماه و زهره می
پرسم همه شب که آن مه
رو بر این
بالا کجا شد چو
آن ماست چون
با دیگرانست چو
این جا نیست
او آن جا کجا
شد دل
و جانش چو با
الله پیوست اگر زین
آب و گل شد
لاکجا شد بگو
روشن که شمس
الدین تبریز چو گفت
الشمس لا یخفی
کجا شد 678 به
صورت یار من
چون خشمگین شد دلم گفت
اه مگر با من
به کین شد به
صد وادی
فرورفتم به
سودا که
چه چاره که
چاره گر چنین
شد به
سوی آسمان
رفتم چو دیوان از این
درد آسمان من
زمین شد مرا
گفتند راه
راست برگیر چه ره
گیرم که یار
راستین شد مرا
هم راه و
همراهست یارم که روی او
مرا ایمان و
دین شد به
زیر گلبنش هر
کس که بنشست سعادت با
نشستش همنشین
شد در
این گفتارم آن
معنی طلب کن نفس های
خوشم او را
کمین شد ازیرا
اسم ها عین
مسماست ز عین اسم
آدم عین بین
شد اگر
خواهی که عین
جمع باشی همین شد
چاره و درمان
همین شد مخوان
این گنج نامه
دیگر ای جان که این
گنج از پی
حکمت دفین شد به
کهگل چون
بپوشم آفتابی جهانی کی
درون آستین شد اگر
تو زین ملولی
وای بر تو که تو
پیرار مردی
این یقین شد زره
بر آب می دان
این سخن را همان آبست
الا شکل چین
شد ز
خود محجوبشان
کردم به گفتن به پیش
حاسدان واجب
چنین شد خمش
باشم لب از
گفتن ببندم که مشتی
بیس با پیری
قرین شد 679 چو
دیوم عاشق آن
یک پری شد ز دیو
خویشتن یک سر
بری شد چو
ناگاهان
بدیدش همچو
برقی برون پرید
عقلش را سری
شد در
انگشت پری مهر
سلیمان چو دید آن
جان و دل در
چاکری شد چو
سر چاکری عشق
دریافت فراز هفت
چرخ مهتری شد چو
لب تر کرد او
از جام عشقش بدان خشکی
لب او از تری
شد چو
شد او مشتری
عشق جنی کمینه
بندگانش
مشتری شد چو
گاوی بود بی
جان و زبان
دیو بداد جان
و عشقش سامری
شد همه
جور و جفا و
محنت عشق بر او
شیرین چو مهر
مادری شد مگر
درد فراق و
جور هجران که تاب آن
نبودش زان بری
شد ز
دست هجر او تا
پیش مخدوم که شمس
الدینست بهر
داوری شد چو
دیو آمد به
پیشش خاک
بوسید از آتش با
ملایک همپری
شد از
آن مستی به
تبریز است
گردان که از
جانش هوای
کافری شد 680 نگارا
مردگان از جان
چه دانند کلاغان
قدر تابستان
چه دانند بر
بیگانگان تا
چند باشی بیا جان
قدر تو ایشان
چه دانند بپوشان
قد خوبت را از
ایشان که کوران
سرو در بستان
چه دانند خرامان
جانب میدان
خویش آ مباش آن
جا خران میدان
چه دانند بزن
چوگان خود را
بر در ما که خامان
لطف آن چوگان
چه دانند بهل
ویرانه بر
جغدان منکر که جغدان
شهر آبادان چه
دانند چه
دانند ملک دل
را تن پرستان گدایان
طبع سلطانان
چه دانند یکی
مشتی از این
بی دست و بی پا حدیث رستم
دستان چه
دانند 681 کسی
که غیر این
سوداش نبود ز ذوق ماش
یاد ماش نبود مثال
گوی در میدان
حیرت دوان باشد
اگر چه پاش
نبود وجودی
که نرست از
سایه خوش پناه سایه
عنقاش نبود نماید
آینه سیمای هر
کس ازیرا
صورت و سیماش
نبود به
روزی صد
هزاران عیب و
خوبی بگوید
آینه غوغاش
نبود ندارد
آینه با زشت
بغضی هوای چهره
زیباش نبود دهانی
زین شکر مجروح
گردد که دندان
های شکرخاش
نبود به
پرهای عجب دل
برپریدی ولیک از
دام او پرواش
نبود برو
چون مه پی
خورشید می کاه که
بی کاهش جمال
افزاش نبود 682 یکی
لحظه از او
دوری نباید کز آن
دوری خرابی ها
فزاید تو
می گویی که
بازآیم چه
باشد تو بازآیی
اگر دل در
گشاید بسی
این کار را
آسان گرفتند بسی
دشوارها آسان
نماید چرا
آسان نماید
کار دشوار که تقدیر
از کمین عقلت
رباید به
هر حالی که
باشی پیش او
باش که از
نزدیک بودن
مهر زاید اگر
تو پاک و
ناپاکی
بمگریز که پاکی
ها ز نزدیکی
فزاید چنانک
تن بساید بر
تن یار به دیدن
جان او بر جان
بساید چو
پا واپس کشد
یک روز از
دوست خطر باشد
که عمری دست
خاید جدایی را چرا می
آزمایی کسی مر
زهر را چون
آزماید گیاهی
باش سبز از آب
شوقش میندیش از
خری کو ژاژ
خاید سرک
بر آستان نه
همچو مسمار که گردون
این چنین سر
را نساید 683 ز
خاک من اگر
گندم برآید از آن گر
نان پزی مستی
فزاید خمیر
و نانبا
دیوانه گردد تنورش بیت
مستانه سراید اگر
بر گور من آیی
زیارت تو را
خرپشته ام
رقصان نماید میا
بی دف به گور
من ای برادر که در بزم
خدا غمگین
نشاید زنخ
بربسته و در
گور خفته دهان
افیون و نقل
یار خاید بدری
زان کفن بر
سینه بندی خراباتی ز
جانت درگشاید ز
هر سو بانگ
جنگ و چنگ
مستان ز هر کاری
به لابد کار
زاید مرا
حق از می عشق
آفریدست همان عشقم
اگر مرگم
بساید منم
مستی و اصل من
می عشق بگو از می
بجز مستی چه
آید به
برج روح شمس
الدین تبریز بپرد روح
من یک دم
نپاید 684 ز
رویت دسته گل
می توان کرد ز زلفت
شاخ سنبل می
توان کرد ز
قد پرخم من در
ره عشق بر
آب چشم من پل
می توان کرد ز
اشک خون همچون
اطلس من براق عشق
را جل می توان
کرد ز
هر حلقه از آن
زلفین پربند پر گردن
کشان غل می
توان کرد تو
دریایی و من
یک قطره ای
جان ولیکن جزو
را کل می توان
کرد دلم
صدپاره شد هر
پاره نالان که از هر پاره بلبل
می توان کرد تو
قاف قندی و من
لام لب تلخ ز قاف و
لام ما قل می
توان کرد مرا
همشیره است
اندیشه تو از این
شیره بسی مل
می توان کرد رهی
دورست و جان
من پیاده ولی دل را
چو دلدل می
توان کرد خمش
کن زان که بی
گفت زبانی جهان
پربانگ و غلغل
می توان کرد 685 دل
با دل دوست در
حنین باشد گویای
خموش همچنین
باشد گویم
سخن و زبان
نجنبانم چون گوش
حسود در کمین
باشد دانم
که زبان و گوش
غمازند با دل
گویم که دل
امین باشد صد
شعله ی آتش
است در دیده از نکته
دل که آتشین
باشد خود
طرفه تر این
که در دل آتش چندین گل
و سرو و
یاسمین باشد زان
آتش باغ سبزتر
گردد تا آتش و
آب همنشین
باشد ای
روح مقیم
مرغزاری تو کان جا دل
و عقل دانه
چین باشد آن
سوی که کفر و
دین نمی گنجد کی ما و من
فلان دین باشد 686 ای
مطرب جان چو
دف به دست آمد این پرده
بزن که یار
مست آمد چون
چهره نمود آن
بت زیبا ماه
از سوی چرخ بت
پرست آمد ذرات
جهان به عشق
آن خورشید رقصان ز
عدم به سوی
هست آمد غمگین
ز چیی مگر تو
را غولی از راه
ببرد و همنشست
آمد زان
غول ببر بگیر
سغراقی کان بر کف
عشق از الست آمد این
پرده بزن که
مشتری از چرخ از بهر
شکستگان به
پست آمد در
حلقه این
شکستگان
گردید کان دولت
و بخت در شکست
آمد این
عشرت و عیش
چون نماز آمد وین دردی
درد آبدست آمد خامش
کن و در خمش
تماشا کن بلبل از
گفت پای بست
آمد 687 کی
باشد کاین قفص
چمن گردد و اندرخور
گام و کام من
گردد این
زهر کشنده
انگبین بخشد وین خار
خلنده یاسمن
گردد آن
ماه دو هفته
در کنار آید وز غصه
حسود ممتحن
گردد آن
یوسف مصر
الصلا گوید یعقوب
قرین پیرهن
گردد بر
ما خورشید
سایه اندازد وان شمع
مقیم این لگن
گردد آن
چنگ نشاط ساز
نو یابد وین گوش
حریف تن تنن گردد در
خرمن ماه
سنبله کوبیم چون
نور سهیل در
یمن گردد خم
های شراب عشق
برجوشد هنگام
کباب و بابزن
گردد سیمرغ
هوای ما ز قاف
آید دام شبلی
و بوالحسن
گردد هر
ذره مثال
آفتاب آید هر قطره
به موهبت عدن
گردد هر
بره ز گرگ شیر
آشامد هر پیل
انیس کرگدن
گردد ز
انبوهی دلبران
و مه رویان هر گوشه
شهر ما ختن
گردد هر
عاشق بی مراد
سرگشته مستغرق
عشق باختن
گردد چون
قالب مرده جان
نو یابد فارغ ز
لفافه و کفن
گردد آن
عقل فضول در
جنون آید هوش از بن
گوش مرتهن
گردد جان
و دل صد هزار
دیوانه از بوسه
یار خوش دهن
گردد آن
روز که جان
جمله مخموران ساقی هزار
انجمن گردد وان
کس که سبال می
زدی بر عشق در عشق
شهیر مرد و زن
گردد در
چاه فراق هر
کی افتاده ست ره یابد و
همره رسن گردد باقیش
مگو درون دل
می دار آن به که
سخن در آن وطن
گردد 688 روی
تو به رنگریز
کان ماند زلف تو به
نقش بند جان
ماند گر
سایه برگ گل فتد
بر تو بر
عارض نازکت
نشان ماند روزی
گذرد ز هجر تو
سالی مسکین
عاشق چنان
جوان ماند دلتنگ
نیم اگر چه دل
تنگم کآخر دل
من بدان دهان
ماند در
چشم من آی تا
تو هم بینی یک تن که
به صد هزار
جان ماند 689 دوش
از بت من جهان
چه می شد وز ماه من
آسمان چه می شد در
پیش رخش چه
رقص می کرد وز آتش
عشق جان چه می
شد چشم
از نظرش چه
مست می گشت وز قند
لبش دهان چه
می شد از
تیر مژه چه
صید می کرد وان ابروی
چون کمان چه
می شد می
شد که به لاله
رنگ بخشد ور نی سوی
گلستان چه می
شد آن
لحظه به سبزه
گل چه می گفت وز نرگسش
ارغوان چه می
شد جز
از پی نور بخش
کردن بر چرخ
دوان دوان چه
می شد گر
زانک نه لطف
بی کران داشت آن ماه در
این میان چه
می شد بنمود
ز لامکان
جمالی یا رب که
از او مکان چه
می شد بگشاد
نقاب بی نشانی وین عالم
بانشان چه می
شد شب
رفت و بماند
روز مطلق وین عقل
چو پاسبان چه
می شد از
دیده غیب شمس
تبریز این دیده
غیب دان چه می
شد 690 ای
عشق که جمله
از تو شادند وز نور تو
عاشقان
بزادند تو
پادشهی و جمله
عشاق همرنگ تو
پادشه نژادند هر
کس که سری و
دیده ای داشت دیدند تو
را سری نهادند خورشید
تویی و ذره از
توست وان
نور به نور
بازدادند چون
بوی عنایت تو
باشد زالان همه
رستم جهادند چون
از بر تو مدد
نباشد گر حمزه و
رستمند بادند ای
دل برجه که
ماه رویان از پرده
غیب رو گشادند مستند
و طریق خانه
دانند زیرا که
نه مست از
فسادند تا
عشق زید زیند
ایشان تا یاد
بود همه به
یادند 691 هر
چند که بلبلان
گزینند مرغان دگر
خمش نشینند خود
گیر که خرمنی
ندارند نه از
خرمن فقر دانه
چینند از
حلقه برون نه
ایم ما نیز هر چند که
آن شهان
نگینند گر
ولوله مرا
نخواهند از بهر چه
کارم آفرینند شیرین
و ترش مراد
شاهست دو دیگ
نهاده بهر
اینند بایست
بود ترش به
مطبخ چون
مخموران بدان
رهینند هر
حالت ما غذای
قومیست زین اغذیه
غیبیان
سمینند مرغان
ضمیر از
آسمانند روزی دو
سه بسته
زمینند زانشان
ز فلک گسیل
کردند هر چند
ستارگان
دینند تا
قدر وصال حق
بدانند تا درد
فراق حق بینند بر
خاک قراضه گر
بریزند آن
را نهلند و
برگزینند شمس
تبریز کم سخن
بود شاهان همه
صابر و امینند 692 رفتیم
بقیه را بقا
باد لابد برود
هر آنک او زاد پنگان
فلک ندید هرگز طشتی که ز
بام درنیفتاد چندین
مدوید کاندر
این خاک شاگرد
همان شدست
کاستاد ای
خوب مناز
کاندر آن گور بس
شیرینست لا چو
فرهاد آخر
چه وفا کند
بنایی کاستون
ویست پاره ای
باد گر
بد بودیم بد ببردیم ور نیک
بدیم یادتان
باد گر
اوحد دهر خویش
باشی امروز
روان شوی چو
آحاد تنها
ماندن اگر
نخواهی از طاعت و
خیر ساز اولاد آن
رشته نور غیب
باقیست کانست
لباب روح
اوتاد آن
جوهر عشق کان
خلاصه ست آن باقی
ماند تا به
آباد این
ریگ روان چو
بی قرارست شکل دگر
افکنند بنیاد چون
کشتی نوحم
اندر این خشک کان
طوفانست ختم
میعاد زان
خانه نوح
کشتیی بود کز غیب
بدید موج
مرصاد خفتیم
میانه خموشان کز حد
بردیم بانگ و
فریاد 693 جانی
که ز نور
مصطفی زاد با او تو
مگو ز داد و
بیداد هرگز
ماهی سباحت
آموخت آزادی جست
سرو آزاد خاری
که ز گلبن طرب
رست گلزار به
روی او شود
شاد دورست
رواق های شادی از آتش و
آب و خاک و از
باد زین
چار بسیط چون
چلیپا ترکیب
موحدان برون
باد زان
سو فلکیست نیک
روشن زان
سو ملکیست
بسته مرصاد کمتر
بخشش دو چشم
بخشد بینا و
حکیم و تیز و
استاد با
دیده جان چو
واپس آیی در عالم
آب و گل به
ارشاد بینی
تو و دیگران
نبینند هر سو
نوری به رسم
میلاد در
هر ابری هزار
خورشید در هر
ویران بهشت
آباد تختی
بنهی به قصر
مردان هم
خیمه زنی به
بام اوتاد بویی
ببری ز شمس
تبریز کو را است
ملک مطیع و
منقاد 694 آن
کز دهن تو رنگ
دارد انصاف که
رزق تنگ دارد وان
کس که جدل
ببست با تو با عمر
عزیز جنگ دارد ماهی
که بیافت آب
حیوان بر خشک
چرا درنگ دارد در
آینه عکس قیصر
روم گر نیست
بدانک زنگ
دارد در
قدس دلت چو
خوک دیدی ملک قدست
فرنگ دارد ما
را باری نگار
خوش قول اندر بر
خود چو چنگ
دارد زان
زخمه او همیشه
این چنگ پس تن تن و
بس ترنگ دارد هر
ذره که پای
کوفت با ما از مشرق
چرخ ننگ دارد هر
جان که در این
روش بلنگد جان تو که عذر لنگ
دارد زیرا
کاین بحر بس
کریمست آن نیست
که او نهنگ
دارد سگ
طبع کسی که با
چنین شیر او سرکشی
پلنگ دارد سنگین
جانی که با
چنین لعل سودای
کلوخ و سنگ
دارد خامش
کن و جاه گفت
کم جوی کاین جاه
مزاج بنگ دارد 695 این
قافله بار ما
ندارد از آتش
یار ما ندارد هر
چند درخت های
سبزند بویی ز
بهار ما ندارد جان
تو چو گلشنست
لیکن دلخسته به
خار ما ندارد بحریست
دل تو در
حقایق کو جوش
کنار ما ندارد هر
چند که کوه
برقرارست والله که
قرار ما ندارد جانی
که به هر صبوح
مستست بویی ز
خمار ما ندارد آن
مطرب آسمان که
زهره ست هم
طاقت کار ما
ندارد از
شیر خدای پرس
ما را هر شیر
قفار ما ندارد منمای
تو نقد شمس
تبریز آن را که
عیار ما ندارد 696 بیچاره
کسی که زر
ندارد وز معدن
زر خبر ندارد بیچاره
دلی که ماند
بی تو طوطیست
ولی شکر ندارد دارد
هنر و هزار
دولت افسوس که
آن دگر ندارد می
گوید دست جام
بخشش ما بدهیمش
اگر ندارد بر
وی ریزییم آب
حیوان گر آب بر
آن جگر ندارد بی
برگان را دهیم
برگی زان برگ
که شاخ تر
ندارد آن
ها که ز ما خبر
ندارند گویند دعا
اثر ندارد نزدیک
آمد که دیده
بخشیم آن را که
به ما نظر
ندارد خاموش که مشکلات
جان را جز دست
خدای برندارد 697 دل
بی لطف تو جان
ندارد جان بی تو
سر جهان ندارد عقل
ار چه شگرف
کدخداییست بی خوان
تو آب و نان
ندارد خورشید
چو دید خاک
کویت هرگز سر
آسمان ندارد گلنار
چو دید گلشن
جان زین پس سر
بوستان ندارد در
دولت تو سیه
گلیمی گر
سود کند زیان
ندارد بی
ماه تو شب سیه
گلیمست این دارد
و آن و آن
ندارد دارد
ز ستاره ها
هزاران بی ماه
چراغدان
ندارد بی
گفت تو گوش
نیست جان را بی گوش تو
جان زبان
ندارد وان
جان غریب در
تظلم می نالد و
ترجمان ندارد لیکن
رخ زرد او
گواهست و اشکی که
غمش نهان
ندارد غماز
شوم بود دم
سرد آن دم که
دم خران ندارد اصل
دم سرد مهر
جانست کان را مه
مهر جان ندارد چون
دل سبکش کند
بهارت صد گونه
غمش گران
ندارد آن
عشق جوان چو
نوبهارت جز پیران
را جوان ندارد تا
چند نشان دهی
خمش کن کان اصل
نشان نشان
ندارد بگذار
نشان چو شمس
تبریز آن
شمس که او
کران ندارد 698 آن
کس که ز تو
نشان ندارد گر
خورشیدست آن
ندارد ما
بر در و بام
عشق حیران آن بام که
نردبان ندارد دل
چون چنگست و
عشق زخمه پس دل به
چه دل فغان
ندارد امروز
فغان عاشقان
را بشنو که
تو را زیان
ندارد هر ذره پر از
فغان و ناله
ست اما چه
کند زیان
ندارد رقص
است زبان ذره
زیرا جز رقص
دگر بیان
ندارد هر
سو نگران تست
دل ها وان سو که
تویی گمان
ندارد این
عالم را کرانه
ای هست عشق من و
تو کران ندارد مانند
خیال تو ندیدم بوسه دهد
و دهان ندارد ماننده
غمزه ات ندیدم تیر
اندازد کمان
ندارد دادی
کمری که بر
میان بند طفل دل من
میان ندارد گفتی
که به سوی ما
روان شو بی لطف تو
جان روان
ندارد 699 بیچاره
کسی که می
ندارد غوره به
سلف همی فشارد بیچاره
زمین که شوره
باشد وین ابر
کرم بر او
نبارد باری
دل من صبوح
مستست وام شب
دوش می گزارد گفتم
به صبوح
خفتگان را پامزد ویم
که سر برآرد امروز
گریخت شرم از
من او بر کف
مست کی نگارد ساقیست
گرفته گوشم
امروز یک لحظه
مرا نمی گذارد جام
چو عصاش اژدها
شد بر قبطی
عقل می گمارد خاموش
و ببین که خم
مستان چون جام
شریف می سپارد 700 آن
خواجه خوش لقا
چه دارد آیینه اش
از صفا چه
دارد هان
تا نروی تو در
جوالش رختش بطلب
که تا چه دارد اندر
سخنش کشان و
بو گیر کز بوی می
بقا چه دارد در
گلشن ذوق او
فرورو کز نرگس و
لاله ها چه
دارد هر
چند کز انبیا
بلافید از گوهر
انبیا چه دارد گر
چه صلوات می
فرستند از
صفوت مصطفی چه
دارد یا
سایه خود بر
او مینداز کو خود چه
کس است یا چه
دارد در
ساقی خویش چنگ
درزن مندیش که
آن سه تا چه
دارد عمری
پی زید و عمرو
بردی زین پس
بنگر خدا چه
دارد از
سرمجموع اصل
مگذر کاین اصل
جدا جدا چه
دارد این
کاه سخن دگر
مپیما بندیش که
کهربا چه دارد 701 آن
خواجه خوش لقا
چه دارد بازار مرا
بها چه دارد او
عشوه دهد از
او تو مشنو رختش بطلب
که تا چه دارد نقدش
برکش ببین که
چندست در نقد
دگر دغا چه
دارد گر
دست و ترازوی
نداری تا برکشی
کز صفا چه
دارد اندر
سخنش کشان و
بو گیر کز
بوی می بقا چه
دارد شاد
آن که بجست
جان خود را کز حالت
مرتضا چه دارد در
خویش ز اولیا
چه بیند وز لذت
انبیا چه دارد گفتم
به قلندری که
بنگر کان چرخ
که شد دوتا چه
دارد گفتا
که فراغتیست
ما را کو خود چه
کس است یا چه
دارد مستم
ز خدا و سخت
مستم سبحان
الله خدا چه
دارد از
رحمت شمس دین
تبریز هر سینه
جدا جدا چه
دارد 702 پرکندگی
از نفاق خیزد پیروزی از
اتفاق خیزد تو
ناز کنی و یار
تو ناز چون ناز
دو شد طلاق
خیزد ور
زان که نیاز
پیش آری صد وصلت و
صد عناق خیزد از
ناز شود
ولایتی تنگ در دل سفر
عراق خیزد تو
خون تکبر ار
نریزی خون جوش
کند خناق خیزد رو
دردی ناز را
بپالا زیرا طرب
از رواق خیزد یار
آن طلبد که
ذوق یابد زیرا طلب
از مذاق خیزد یارست
نه چوب مشکن
او را چون
برشکنی طراق
خیزد این
بانگ طراق چوب
ما را دانیم که
از فراق خیزد 703 آن
کس که ز جان
خود نترسد از کشتن
نیک و بد
نترسد وان
کس که بدید
حسن یوسف از حاسد و
از حسد نترسد آن
کس که هوای
شاه دارد از لشکر
بی عدد نترسد آخر
حیوان ز ذوق
صحبت از جفته و
از لگد نترسد آن
کس که سعادت
ازل دید از عاقبت
ابد نترسد چون
کوه احد دلی
بباید تا او ز جز
احد نترسد مرغی
که ز دام نفس
خود رست هر جای که
برپرد نترسد هر
جای که هست
گنج گنجست کشته احد
از لحد نترسد هر
جانوری کز اصل
آبست گر غرقه
شود عمد نترسد هر
تن که سرشته
بهشتست بر دوزخ
برزند نترسد وان
را که مدد از
اندرونست زین عالم
بی مدد نترسد از
ابلهیست نی
شجاعت گر جاهل
از خرد نترسد خود
سر نبدست آن
خسی را کز عشق تو
پا کشد نترسد این
مایه لعنتست
کابله دل های
شهان خلد
نترسد هم
پرده خویش می
درد کو پرده من و
تو درد نترسد پازهر
چو نیستش چرا
او زهر دنیا
خورد نترسد در
حضرت آن چنان
رقیبی در شاهد
بنگرد نترسد زنهار
به سر برو
بدان ره کان جا
دلت از رصد
نترسد صراف
کمین درست و
آن دزد از کیسه
درم برد نترسد آن
جا گرگان همه
شبانند آن جا
مردی ز صد
نترسد آن
جا من و تو و او
نباشد چون وام ز
خود ستد نترسد هرگز
دل تو ز تو
نرنجد هرگز ذقنت
ز خد نترسد گلشن
ز بهار و باغ
سوسن وز سرو
لطیف قد نترسد چون
گل بشکفت و
روی خود دید زان پس ز
قبول و رد
نترسد بس
کن هر چند تا
قیامت این بحر
گهر دهد نترسد 704 آن
جا که چو تو
نگار باشد سالوس و
حفاظ عار باشد سالوس
و حیل کنار
گیرد چون رحمت
بی کنار باشد بوسی
به دغا ربودم
از تو ای
دوست دغا سه
بار باشد امروز
وفا کن آن سوم
را امروز یکی
هزار باشد من
جوی و تو آب و
بوسه آب هم بر لب
جویبار باشد از
بوسه آب بر لب
جوی اشکوفه و
سبزه زار باشد از
سبزه چه کم
شود که سبزه در دیده
خیره خار باشد موسی
ز عصا چرا
گریزد گر بر
فرعون مار
باشد بر
فرعونان که
نیل خون گشت بر مومن
خوشگوار باشد هرگز
نرمد خلیل ز
آتش گر بر
نمرود نار
باشد یعقوب
کجا رمد ز
یوسف گر بر
پسرانش بار
باشد آن
باد بهار جان
باغست بر شوره
اگر غبار باشد زان
باغ درخت برگ
یابد اشکوفه بر
او سوار باشد احمد
چو تو راست پس
ز بوجهل عشقا
سزدت که عار
باشد این
را بر دست و آن
بدین مات کار دنیا
قمار باشد آن
کس که ز بخت
خود گریزد بگریخته
شرمسار باشد هین
دام منه به
صید خرگوش تا شیر تو
را شکار باشد ای
دل ز عبیر عشق
کم گوی خود بو
برد آن که یار
باشد 705 ای
کز تو همه جفا
وفا شد آن
عهد و وفای تو
کجا شد با
روی تو سور شد
عزاها بی روی تو
سورها عزا شد شد
بی قدمت سرا
خرابه باز از تو
خرابه ها سرا
شد از
دعوت تو فنا
شود هست وز هجر تو
هست ها فنا شد ای
کشته مرا به
جرم آنک از من
راضی به جان
چرا شد آن
تخم عطای تست
در جان کو
را کف دست
باسخا شد اعنات
مهیجست جان را ور نی ز چه
روی جان گدا
شد گر
عاشق داد نیست
جودت پس جان ز
چه عاشق دعا
شد زد
پرتو ساقییت
بر ابر کز عکس تو
ابرها سقا شد زد
عکس صبوری تو
بر کوه تسکین
زمین و متکا
شد زد
عکس بلندی تو
بر چرخ معنی تو
صورت سما شد از
حسن تو خاک هم
خبر یافت شد یوسف
خوب و دلربا
شد از
گفت بدار چنگ
کز وی بی گفت تو
فهم بانوا شد 706 روزم
به عیادت شب
آمد جانم به
زیارت لب آمد از
بس که شنید
یاربم چرخ از یارب
من به یارب
آمد یار
آمد و جام باده
بر کف زان می که
خلاف مذهب آمد هر
بار ز جرعه
مست بودم این بار
قدح لبالب آمد عالم
به خمار اوست
معجب پس وی چه
عجب که معجب
آمد بر
هر فلکی که
ماه او تافت خورشید
کمینه کوکب
آمد گویی
مه نو سواره
دیدش کز عشق چو
نعل مرکب آمد این
بس نبود شرف
جهان را کو روح و
جهان چو قالب
آمد شاد
آن دل روشنی
که بیند دل
را که چه سان
مقرب آمد از
پرتو دل جهان
پرگل زیبا و
خوش و مودب
آمد هر
میوه به وقت
خویش سر کرد هر فصل چه
سان مرتب آمد بس
کن که به پیش
ناطق کل گویای خمش
مهذب آمد بس
کن که عروس
جان ز جلوه با نامحرم
معذب آمد من
بس نکنم که بی
دلان را این
کلبشکر مجرب
آمد من
بس نکنم به
کوری آنک اندر ره
دین مذبذب آمد خامش
که به گفت
حاجتی نیست چون جذب
فرغت فانصب
آمد خود
گفتن بنده جذب
حقست کز بنده
به بنده اقرب
آمد 707 آن
یوسف خوش عذار
آمد وان عیسی
روزگار آمد وان
سنجق صد هزار
نصرت بر موکب
نوبهار آمد ای
کار تو مرده
زنده کردن برخیز که
روز کار آمد شیری
که به صید شیر
گیرد سرمست به
مرغزار آمد دی
رفت و پریر
نقد بستان کان نقد
خوش عیار آمد این
شهر امروز چون
بهشتست می گوید
شهریار آمد می
زن دهلی که
روز عیدست می کن
طربی که یار
آمد ماهی
از غیب سر برون
کرد کاین مه
بر او غبار
آمد از
خوبی آن قرار
جان ها عالم همه
بی قرار آمد هین
دامن عشق
برگشایید کز چرخ
نهم نثار آمد ای
مرغ غریب
پربریده بر جای دو
پر چهار آمد هان
ای دل بسته
سینه بگشا کان گمشده
در کنار آمد ای
پای بیا و پای
می کوب کان سرده
نامدار آمد از
پیر مگو که او
جوان شد وز پار
مگو که پار
آمد گفتی
با شه چه عذر
گویم خود شاه
به اعتذار آمد گفتی
که کجا رهم ز
دستش دستش همه
دستیار آمد ناری
دیدی و نور
آمد خونی دیدی
عقار آمد آن
کس که ز بخت
خود گریزد بگریخته
شرمسار آمد خامش
کن و لطف هاش مشمر لطفیست که
بی شمار آمد 708 برخیز
که ساقی
اندرآمد وان جان
هزار دلبر آمد آمد
می ناب وز پی
نقل بادام و
نبات و شکر
آمد آن
جان و جهان
رسید و از وی صد جان
جهان مصور آمد مشک
آمد پیش طره
او کان طره ز
حسن بر سر آمد زد
حلقه مشک فام
و می گفت بگشای که
بنده عنبر آمد از
تابش لعل او
چه گویم کز لعل و عقیق
برتر آمد زان
سنبل ابروش
حیاتم با برگ و
لطیف و اخضر
آمد درده
می خام و بین
که ما را در مجلس
خام دیگر آمد آن
رایت سرخ کز
نهیبش اسپاه فرج
مظفر آمد هر
کار که بسته
گشت و مشکل آن کار
بدو میسر آمد می ده که سر
سخن ندارم زیرا که
سخن چو لنگر
آمد 709 جان
از سفر دراز
آمد بر خاک در
تو بازآمد در
نقد وجود هر
چه زر بود از گنج
عدم به گاز
آمد بی
مهر تو هر که
آسمان رفت درهای فلک
فرازآمد بی
آبی خویش جمله
دیدند هرک از تو
نه سرفراز آمد جان
رفت که بی تو
کار سازد سوزید
و نه کارساز
آمد اندر
سفرش بشد
حقیقت کو بی تو
همه مجاز آمد از
گرد ره آمدست
امروز رحم آر که
پرنیاز آمد سر
را ز دریچه ای
برون کن تا بیند
کان طراز آمد تا
نعره عاشقان
برآید کان قبله
هر نماز آمد از
پیش تو رفت
باز جانم طبل تو
شنید و بازآمد ای
اهل رباط
وارهیدیت کز خط
خوشش جواز آمد آن
چنگ طرب که بی
نوا بود رقصی که
کنون به ساز
آمد از
سلسله نیاز
رستید کان بند
هزار ناز آمد ترک
خر کالبد
بگویید کان شاه
براق تاز آمد نور
رخ شمس حق
تبریز عالم
بگرفت و راز
آمد 710 آن
شعله نور می
خرامد وان فتنه
حور می خرامد شب
جامه سپید کرد
زیرا کان ماه ز
دور می خرامد مستان
شبانه را
بشارت ساقی به
سحور می خرامد جان
را به مثال
عود سوزیم کان کان
بلور می خرامد آن
فتنه نگر که
بار دیگر با صد شر و
شور می خرامد آن
دشمن صبرهای
عاشق در خون
صبور می خرامد جانم
به فدای آن
سلیمان کو جانب
مور می خرامد جز
چهره عاشقان
مبینید کان شاه
غیور می خرامد در
قالب خلق شمس
تبریز چون نفخه
صور می خرامد 711 امروز
نگار ما نیامد آن دلبر و
یار ما نیامد آن
گل که میان
باغ جانست امشب به
کنار ما نیامد صحرا
گیریم همچو
آهو چون
مشک تتار ما
نیامد ای
رونق مطربان
همین گو کان رونق
کار ما نیامد آرام
مده تو نای و
دف را کآرام و
قرار ما نیامد آن
ساقی جان نگشت
پیدا درمان
خمار ما نیامد شمس
تبریز شرح
فرما چون فصل
بهار ما نیامد 712 خوش
باش که هر که
راز داند داند که
خوشی خوشی
کشاند شیرین
چو شکر تو باش
شاکر شاکر هر
دم شکر ستاند شکر
از شکرست
آستین پر تا بر سر
شاکران فشاند تلخش
چو بنوشی و
بخندی در ذات تو
تلخیی نماند گویی
که چگونه ام
خوشم من گویم ترشم
دلت بماند گوید
که نهان مکن
ولیکن در گوشم
گو که کس
نداند در
گوش تو حلقه وفا
نیست گوش تو به
گوش ها رساند 713 ساقی
زان می که می
چریدند بفزای که
یارکان
رسیدند مهمان
بفزود می
بیفزا زان خنب
که اولیا
چشیدند زان
می که ز بوش
جمله ابدال در خلق
پدید و
ناپدیدند ای
ساقی خوب
شکرلله کان روی
نکوت را
بدیدند ای
آتش رخت سوز
عشاق در
عشق تو رخت ها
کشیدند ای
پرده
فروکشیده
بنگر کز عشق چه
پرده ها
دریدند 714 اول
نظر ار چه
سرسری بود سرمایه و
اصل دلبری بود گر
عشق وبال و
کافری بود آخر نه به
روی آن پری
بود آن
جام شراب
ارغوانی وان آب
حیات زندگانی وان
دیده بخت
جاودانی آخر نه به
روی آن پری
بود جمعیت
جان های خرم در سایه
آن دو زلف
درهم در
مجلس و بزم
شاه اعظم آخر نه به
روی آن پری
بود از
رنگ تو گشته
ایم بی رنگ زان سوی
جهان هزار
فرسنگ آن
دم که بماند
جان ما دنگ آخر نه به
روی آن پری
بود در
عشق پدید شد
سپاهی در سایه
چتر پادشاهی افتاده
دلم میان راهی آخر نه به
روی آن پری
بود همچون
مه نو ز غم
خمیدن چون سایه
به رو و سر
دویدن از
عالم دل ندا
شنیدن آخر نه به
روی آن پری
بود آن
مه که بسوخت
مشتری را بشکست
بتان آزری را گر
دل بگزید
کافری را آخر نه به
روی آن پری
بود گر
هجده هزار
عالم ای جان پر
گشت ز قال و
قال ای جان وان
شعله نور حالم
ای جان آخر نه به
روی آن پری
بود گر
داد طریق عشق
دادیم ور زان مه
و آفتاب شادیم ور
دیده نو در او
گشادیم آخر نه به
روی آن پری
بود آن
دم که ز ننگ
خویش رستیم وان می که
ز بوش بود
مستیم وان
ساغرها که
درشکستیم آخر
نه به روی آن
پری بود باغی
که حیات گشت
وصلش خوشتر ز
بهار و چار
فصلش شمس
تبریز اصل
اصلش آخر نه به
روی آن پری
بود 715 اول
نظر ار چه
سرسری بود سرمایه و
اصل دلبری بود گر
عشق وبال و
کافری بود آخر نه به
روی آن پری
بود زان
رنگ تو گشته
ایم بی رنگ زان
سوی خرد هزار
فرسنگ گر
روم گزید جان
اگر زنگ آخر نه به
روی آن پری
بود رو
کرده به چتر
پادشاهی وز نور
مشارقش سپاهی گر
یاوه شد او ز
شاهراهی آخر نه به
روی آن پری
بود همچون
مه بی پری
پریدن چون سایه
به رو و سر
دویدن چون
سرو ز بادها
خمیدن آخر نه به
روی آن پری
بود زان
مه که نواخت
مشتری را جان داد
بتان آزری را گر
سهو فتاد
سامری را آخر نه به
روی آن پری
بود گر
هجده هزار
عالم ای جان پر گشت ز
قال و قالم ای
جان گر
حالم وگر
محالم ای جان آخر نه به
روی آن پری
بود چون
ماه نزارگشته
شادیم کاندر پی
آفتاب رادیم ور
هم به خسوف
درفتادیم آخر نه به
روی آن پری
بود ناموس
شکسته ایم و
مستیم صد توبه و
عهد را شکستیم ور
دست و ترنج را
بخستیم آخر نه به
روی آن پری
بود زان
جام شراب
ارغوانی زان چشمه
آب زندگانی گر
داد فضولیی
نشانی آخر نه به
روی آن پری
بود فصلی
بجز این چهار
فصلش نی فصل
ربیع و اصل
اصلش گر
لاف زدیم ما ز
وصلش آخر نه به
روی آن پری
بود خاموش
که گفتنی نتان
گفت رازش باید
ز راه جان گفت ور
مست شد این دل
و نشان گفت آخر نه به
روی آن پری
بود 716 دیر
آمده ای سفر
مکن زود ای مایه
هر مراد و هر
سود ای
ز آتش عزم
رفتن تو از بینی
ها برآمده دود هر
عود تلف شود ز
آتش در آتش
توست عید هر
عود اومید
تو هر دمی
بگوید دستت گیرم
به فضل خود
زود اما
تو مگو که جهد
و کوشش سودم نکند
که بودنی بود معزول
مکن تو قدرتم
را من بسته
نیم چو تار در
پود هر
لحظه بکاهمت چو
خواهم وز فضل
توانمت
بیفزود بربند
دهان ز گفت و
سر نه در سجده
دوست کوست
مسجود 717 آن
کس که به
بندگیت آید با او تو
چنین کنی
نشاید ای
روی تو خوب و
خوی تو خوش چون تو
گهری فلک
نزاید روی
تو و خوی تو
لطیفست سر دل تو
لطیف باید آن
شخص که
مردنیست فردا امروز
چرا جفا نماید چیزی
که به خود نمی
پسندد آن بر
دگری چه
آزماید از
خشم مخای هیچ
کس را تا خشم
خدا تو را
نخاید برخیز
ز قصد خون
خلقان تا بر سر
تو فرونیاید آن
گاه قضا ز تو
بگردد کان وسوسه
در دلت نیاید ای
گفته که مردم
این چه مردیست کابلیس تو
را چنین بگاید 718 آخر
گهر وفا ببارید آخر سر
عاشقان
بخارید ما
خاک شما شدیم
در خاک تخم ستم و
جفا مکارید بر
مظلومان راه
هجران این ظلم
دگر روا
مدارید ای
زهره ییان به
بام این مه بر پرده
زیر و بم
بزارید یا
نیز شما ز درد
دوری همچون من
خسته
دلفکارید محروم
نماند کس از
این در ما را به
کسی نمی شمارید آن
درد که کوه از
او چو ذرست بر ذرگکی
چه می گمارید ای
قوم که شیرگیر
بودیت آن آهو را
کنون شکارید زان
نرگس مست
شیرگیرش بی خمر
وصال در
خمارید زان
دلبر گلعذار
اکنون بس بی دل و
زعفران
عذارید با
این همه گنج
نیست بی رنج بر
صبر و وفا قدم
فشارید مردانه
و مردرنگ
باشید گر در ره
عشق مرد کارید چون
عاشق را هزار
جانست بی صرفه و
ترس جان
سپارید جان
کم ناید ز جان
مترسید کاندر پی
جان کامکارید عشقست
حریف حیله
آموز گرد از
دغل و حیل
برآرید در
عشق حلال گشت
حیله در
عشق رهین صد
قمارید حقست
اگر ز عشق آن
سرو با جمله
گلرخان چو خارید حقست
اگر ز عشق
موسی بر
فرعونان نفس
مارید جان
را سپر بلاش
سازید کاندر کف
عشق
ذوالفقارید در
صبر و ثبات
کوه قافید چون کوه
حلیم و
باوقارید چون
بحر نهان به
مظهر آید ماننده
موج بی قرارید هنگام
نثار و
درفشانی چون ابر
به وقت
نوبهارید در
تیر شهیت اگر
شهیدیت در پیش
مهیت اگر
غبارید پاینده
و تازه همچو
سروید چون شاخ
بلند میوه
دارید ز
آسیب درخت او
چو سیبید چون سیب
درخت
سنگسارید گر
سنگ دلان
زنندتان سنگ با گوهر
خویش یار
غارید چون
دامن در پیش
دوانید گر
همچو سجاف بر
کنارید چون
همسفرید با مه
خویش پیوسته چو
چرخ در دوارید هم
عشق شما و هم
شما عشق با اشتر
عشق هم مهارید گر
نقب زنست نفس
و دزدست آخر نه در
این حصین
حصارید از
عشق خورید
باده و نقل گر مقبل
وگر حلال
خوارید دیدیت
که تان همی
نگارد دیگر
چه خیال می
نگارید اوتان
به خود اختیار
کردست چه در پی
جبر و
اختیارید محکوم
یک اختیار باشید گر عاشق و
اهل اعتبارید خاموش
کنم اگر چه با
من در نطق و
سکوت
سازوارید 719 ای
اهل صبوح در
چه کارید شب می
گذرد روا
مدارید ماننده
آفتاب رخشان از جام
صبوح سر
برآرید ای
شب شمران اگر
شمارست باری شب
زلف او شمارید زخمی
که زدست
وانمایید گر پنجه
شیر را شکارید در
خواب شوید ای
ملولان وین خلوت
را به ما
سپارید می
آید آن نگار
امشب چون
منتظران آن
نگارید زان
روی که شمس
دین تبریز داند که
شما در
انتظارید 720 از
بهر چه در غم و
زحیرید وقت سفرست
خر بگیرید خیزید
روان شوید
یاران تا همچو
روان صفا
پذیرید پران
باشید در پی
صید آخر نه کم
از کمان و
تیرید اندر
حرکت نهانست
روزی گر
محتشمید وگر
فقیرید در
اول روز تازه
ز آنید که شب سوی
غیب در مسیرید 721 هر
سینه که سیمبر
ندارد شخصی باشد
که سر ندارد وان
کس که ز دام
عشق دورست مرغی باشد
که پر ندارد او
را چه خبر بود
ز عالم کز
باخبران خبر
ندارد او
صید شود به
تیر غمزه کز عشق سر
سپر ندارد آن
را که دلیر
نیست در راه خود
پنداری جگر
ندارد در
راه فکنده است
دری جز
او که فکند
برندارد آن
کس که نگشت
گرد آن در بس بی
گهرست و فر
ندارد وقت
سحرست هین
بخسبید زیرا شب
ما سحر ندارد 722 ما
مست شدیم و دل
جدا شد از ما
بگریخت تا کجا
شد چون
دید که بند
عقل بگسست در حال
دلم گریزپا شد او
جای دگر نرفته
باشد او جانب
خلوت خدا شد در
خانه مجو که
او هواییست او مرغ
هواست و در
هوا شد او
باز سپید
پادشاهست پرید به
سوی پادشا شد 723 ساقی
برخیز کان مه
آمد بشتاب که
سخت بی گه آمد ترکانه
بتاز وقت
تنگست کان ترک
ختا به خرگه
آمد در
وهم نبود این
سعادت اقبال نگر
که ناگه آمد عاشق
چو پیاله پر ز
خون بود چون ساغر
می به قهقه
آمد با
چون تو مه آنک
وقت دریافت تعجیل
نکرد ابله آمد از
خرمن عشق هر
کی بگریخت کاهست به
خرمن که آمد بی
گه شد و هر کی
اوست مقبل بگریخت ز
خود به درگه
آمد اندر
تبریزهای و
هوییست آن را که ز
هجر با ره آمد 724 گرمابه
دهر جان فزا
بود زیرا که
در او پری ما
بود مر
پریان را ز
حیرت او هر گوشه
مقال و ماجرا
بود عقلست
چراغ ماجراها آن جا هش و
عقل از کجا
بود در
صرصر عشق عقل
پشه ست آن جا چه
مجال عقل ها
بود از
احمد پا کشید
جبریل از سدره
سفر چو ماورا
بود گفتا
که بسوزم ار
بیایم کان
سو همه عشق بد
ولا بود تعظیم
و مواصلت دو
ضدند در فسحت
وصل آن هبا
بود آن
جا لیلی شدست
مجنون زیرا که
جنون هزار تا
بود آن
جا حسنی نقاب
بگشود پیراهن
حسن ها قبا
بود یوسف
در عشق بد
زلیخا نی زهره و
چنگ و نی نوا
بود وان
نافخ صور
مانده بی روح کان
جا جز روح
دوست لا بود در
بحر گریخت این
مقالات زیرا
هنگام آشنا
بود 725 کس
با چو تو یار
راز گوید یا قصه
خویش بازگوید عاقل
کردست با تو
کوتاه لیکن عاشق
دراز گوید از
عشق تو در
سجود افتد سودای تو
در نماز گوید از
ناز همه دروغ
گویی آنچ این
دلم از نیاز
گوید من
همچو ایازم و
تو محمود بشنو سخنی
کایاز گوید پیش
تو کسی حدیث
من گفت گفتی تو
که او مجاز
گوید چون
زر سخنان من
شنیدی گفتی به
طریق گاز گوید 726 شب
رفت حریفکان
کجایید شب تا
برود شما
بیایید از
لعل لبش شراب
نوشید وز خنده
او شکر بخایید چون
روز شود به
هوشیاران زین باده
نشانه
وانمایید در
جیب شما چو
دردمیدند عیسی
زایید اگر
بزایید بی
هشت بهشت و
هفت دوزخ همچون مه
چهارده
برآیید یک
موی ز هفت و
هشت گر هست این خلوت
خاص را نشایید مویی
در چشم نیست
اندک زنهار که
سرمه ای
بسایید چون چشم ز موی
پاک گردد در عشق چو
چشم پیشوایید در
عشق خدیو شمس
تبریز انصاف که
بی شما شمایید 727 از
دلبر ما نشان
کی دارد در خانه
مهی نهان کی
دارد بی
دیده جمال او
کی بیند بیرون ز
جهان جهان کی
دارد آن
تیر که جان
شکار آنست بنمای که
آن کمان کی
دارد در
هر طرفی یکی
نگاریست صوفی
تو نگر که آن
کی دارد این
صورت خلق جمله
نقش اند هم جان
داند که جان
کی دارد این
جمله گدا و
خوشه چین اند آن دست
گهرفشان کی
دارد قلاب
شدند جمله
عالم آخر خبری
ز کان کی دارد شادست
زمان به شمس
تبریز آخر بنگر
زمان کی دارد 728 دشمن
خویشیم و یار
آنک ما را می
کشد غرق
دریاییم و ما
را موج دریا
می کشد زان
چنین خندان و
خوش ما جان
شیرین می دهیم کان ملک
ما را به شهد و
قند و حلوا می
کشد خویش
فربه می
نماییم از پی
قربان عید کان قصاب
عاشقان بس خوب
و زیبا می کشد آن
بلیس بی تبش
مهلت همی
خواهد از او مهلتی
دادش که او را
بعد فردا می
کشد همچو
اسماعیل گردن
پیش خنجر خوش
بنه درمدزد از
وی گلو گر می
کشد تا می کشد نیست
عزرائیل را
دست و رهی بر
عاشقان عاشقان
عشق را هم عشق
و سودا می کشد کشتگان
نعره زنان یا
لیت قومی
یعلمون خفیه صد
جان می دهد
دلدار و پیدا
می کشد از
زمین کالبد
برزن سری
وانگه ببین کو تو را
بر آسمان بر
می کشد یا می
کشد روح
ریحی می ستاند
راح روحی می
دهد باز جان
را می رهاند
جغد غم را می
کشد آن
گمان ترسا برد
مومن ندارد آن
گمان کو مسیح
خویشتن را بر
چلیپا می کشد هر
یکی عاشق چو
منصورند خود
را می کشند غیر
عاشق وانما که
خویش عمدا می
کشد صد
تقاضا می کند
هر روز مردم
را اجل عاشق حق
خویشتن را بی
تقاضا می کشد بس
کنم یا خود
بگویم سر مرگ
عاشقان گر چه
منکر خویش را
از خشم و صفرا
می کشد شمس
تبریزی برآمد
بر افق چون
آفتاب شمع های
اختران را بی
محابا می کشد 729 اینک
آن جویی که
چرخ سبز را
گردان کند اینک آن
رویی که ماه و
زهره را حیران
کند اینک
آن چوگان
سلطانی که در
میدان روح هر یکی گو
را به وحدت
سالک میدان
کند اینک
آن نوحی که
لوح معرفت
کشتی اوست هر که در
کشتیش ناید
غرقه طوفان
کند هر
که از وی خرقه
پوشد برکشد
خرقه فلک هر که از
وی لقمه یابد
حکمتش لقمان
کند نیست
ترتیب زمستان
و بهارت با
شهی بر من این
دم را کند دی
بر تو تابستان
کند خار
و گل پیشش یکی
آمد که او از
نوک خار بر یکی کس
خار و بر دیگر
کسی بستان کند هر
که در آبی
گریزد ز امر
او آتش شود هر
که در آتش شود
از بهر او
ریحان کند من
بر این برهان
بگویم زانک آن
برهان من گر همه
شبهه ست او آن
شبهه را برهان
کند چه
نگری در دیو
مردم این نگر
کو دم به دم آدمی را
دیو سازد دیو
را انسان کند اینک
آن خضری که
میرآب حیوان
گشته بود زنده را
بخشد بقا و
مرده را حیوان
کند گر
چه نامش فلسفی
خود علت اولی
نهد علت آن
فلسفی را از
کرم درمان کند گوهر
آیینه کلست با
او دم مزن کو از این
دم بشکند چون
بشکند تاوان
کند دم
مزن با آینه
تا با تو او
همدم بود گر تو با
او دم زنی او
روی خود پنهان
کند کفر
و ایمان تو و غیر تو در
فرمان اوست سر مکش از
وی که چشمش
غارت ایمان
کند هر
که نادان ساخت
خود را پیش او
دانا شود ور بر او
دانش فروشد
غیرتش نادان
کند دام
نان آمد تو را
این دانش
تقلید و ظن صورت عین
الیقین را علم
القرآن کند پس
ز نومیدی بود
کان کور بر
درها رود داروی
دیده نجوید
جمله ذکر نان
کند این
سخن آبیست از
دریای بی
پایان عشق تا جهان را
آب بخشد جسم
ها را جان کند هر
که چون ماهی
نباشد جوید او
پایان آب هر که او
ماهی بود کی
فکرت پایان
کند گر
به فقر و صدق
پیش آیی به
راه عاشقان شمس
تبریزی تو را
همصحبت مردان
کند 730 اینک
آن مرغان که
ایشان بیضه ها
زرین کنند کره تند
فلک را هر
سحرگه زین
کنند چون
بتازند آسمان
هفتمین میدان
شود چون
بخسپند آفتاب
و ماه را
بالین کنند ماهیانی
کاندرون جان
هر یک یونسیست گلبنانی
که فلک را خوب
و خوب آیین
کنند دوزخ
آشامان جنت
بخش روز
رستخیز حاکمند
و نی دعا
دانند و نه
نفرین کنند از
لطافت کوه ها
را در هوا
رقصان کنند وز حلاوت بحرها
را چون شکر
شیرین کنند جسم
ها را جان
کنند و جان
جاویدان کنند سنگ ها را
کان لعل و
کفرها را دین
کنند از
همه پیداترند
و از همه
پنهان ترند گر عیان
خواهی به پیش
چشم تو تعیین
کنند گر
عیان خواهی ز
خاک پای ایشان
سرمه ساز زانک
ایشان کور
مادرزاد را ره
بین کنند گر
تو خاری همچو
خار اندر طلب
سرتیز باش تا همه
خار تو را
همچون گل و
نسرین کنند گر
مجال گفت بودی
گفتنی ها
گفتمی تا که
ارواح و ملایک
ز آسمان تحسین
کنند 731 پیش
از آن کاندر
جهان باغ و می
و انگور بود از
شراب لایزالی
جان ما مخمور
بود ما
به بغداد جهان
جان اناالحق
می زدیم پیش از آن
کاین دار و
گیر و نکته
منصور بود پیش
از آن کاین
نفس کل در آب و
گل معمار شد در خرابات
حقایق عیش ما
معمور بود جان
ما همچون جهان
بد جام جان
چون آفتاب از
شراب جان جهان
تا گردن اندر
نور بود ساقیا
این معجبان آب
و گل را مست کن تا بداند
هر یکی کو از
چه دولت دور
بود جان
فدای ساقیی کز
راه جان در می
رسد تا
براندازد
نقاب از هر چه
آن مستور بود ما
دهان ها باز
مانده پیش آن
ساقی کز او خمرهای بی خمار و
شهد بی زنبور
بود یا
دهان ما بگیر
ای ساقی ور نی
فاش شد آنچ در
هفتم زمین چون
گنج ها گنجور
بود شهر
تبریز ار خبر
داری بگو آن
عهد را آن زمان
کی شمس دین بی
شمس دین مشهور
بود 732 دی
میان عاشقان
ساقی و مطرب
میر بود در هم
افتادیم زیرا
زور گیراگیر
بود عقل
باتدبیر آمد
در میان جوش
ما در چنان
آتش چه جای
عقل یا تدبیر
بود در
شکار بی دلان
صد دیده جان
دام بود وز کمان
عشق پران صد
هزاران تیر
بود آهوی
می تاخت آن جا
بر مثال اژدها بر شمار
خاک شیران پیش
او نخجیر بود دیدم
آن جا پیرمردی
طرفه ای
روحانیی چشم او
چون طشت خون و
موی او چون
شیر بود دیدم
آن آهو به
ناگه جانب آن
پیر تاخت چرخ ها از
هم جدا شد
گوییا تزویر
بود کاسه
خورشید و مه
از عربده درهم
شکست چونک
ساغرهای
مستان نیک
باتوفیر بود روح
قدسی را
بپرسیدم از آن
احوال گفت بیخودم من
می ندانم فتنه
آن پیر بود شمس
تبریزی تو
دانی حالت
مستان خویش بی دل و
دستم خداوندا
اگر تقصیر بود 733 ذره
ذره آفتاب عشق
دردی خوار باد مو به موی
ما بدان سر
جعفر طیار باد ذره
ها بر آفتابت
هر زمان بر می
زنند هر که این
بر خورد از تو
از تو
برخوردار باد هر
کجا یک تار
مویت بر هوس
سر می نهد تار ما
را پود باد و
پود ما را تار
باد در
بیابان غم از
دوری
دارالملک وصل چند غم
بردار بودستم
که غم بر دار
بود خار
مسکینی که هر
دم طعنه گل می
کشد خواجه
گلزار باد و
از حسد گل زار
باد گل
پرستان چمن را
دشمن مخفیست
مار این چمن
بی مار باد و
دشمنش بیمار
باد چونک
غمخواری
نباشد سخت
دشوارست غم همنشین
غمخوار باد و
بعد از این غم
خوار باد 734 مطربا
این پرده زن
کز رهزنان
فریاد و داد خاصه این
رهزن که ما را
این چنین بر
باد داد مطربا
این ره زدن
زان رهزنان
آموختی زانک از
شاگرد آید
شیوه های
اوستاد مطربا
رو بر عدم زن
زانک هستی ره
زنست زانک هستی
خایفست و هیچ
خایف نیست شاد می
زن ای هستی ره
هستان که جان
انگاشتست کاندر این
هستی نیامد وز
عدم هرگز نزاد ما
بیابان عدم
گیریم هم در
بادیه در وجود
این جمله بند
و در عدم
چندین گشاد این
عدم دریا و ما
ماهی و هستی همچو
دام ذوق دریا
کی شناسد هر
که در دام
اوفتاد هر
که اندر دام
شد از چار طبع
او چارمیخ دانک روزی
می دوید از
ابلهی سوی
مراد آتش
صبر تو سوزد
آتش هستیت را آتش اندر
هست زن و اندر
تن هستی نژاد قدحه
و الموریاتش
نیست الا سوز
صبر ضبحه و
العادیاتش
نیست جز جان
های راد برد
و ماندی هست
آخر تا کی
ماند کی برد ور نه این
شطرنج عالم
چیست با جنگ و
جهاد گه
ره شه را
بگیرد بیدق
کژرو به ظلم چیست
فرزین گشته ام
گر کژ روم
باشد سداد من
پیاده رفته ام
در راستی تا
منتها تا شدم
فرزین و فرزین
بندهاام دست
داد رخ
بدو گوید که
منزل هات ما
را منزلیست خط و
تین ماست این
جمله منازل تا
معاد تن
به صد منزل
رود دل می رود
یک تک به حج ره روی
باشد چو جسم و
ره روی همچون
فواد شاه
گوید مر شما
را از منست
این یاد و بود گر نباشد
سایه من بود
جمله گشت باد اسب
را قیمت نماند
پیل چون پشه
شود خانه
ها ویرانه ها
گردد چو شهر
قوم عاد اندر
این شطرنج برد
و ماند یک سان
شد مرا تا بدیدم
کاین هزاران
لعب یک کس می
نهاد در
نجاتش مات هست
و هست در ماتش
نجات زان نظر
ماتیم ای شه
آن نظر بر مات
باد 735 دوش
آمد پیل ما را
باز هندستان
به یاد پرده شب
می درید او از
جنون تا
بامداد دوش
ساغرهای ساقی
جمله مالامال
بود ای که تا
روز قیامت عمر
ما چون دوش
باد باده
ها در جوش از
او و عقل ها بی
هوش از او جزو و کل و
خار و گل از
روی خوبش باد
شاد بانگ
نوشانوش مستان
تا فلک بررفته
بود بر کف ما
باده بود و در
سر ما بود باد در
فلک افتاده ز
ایشان صد
هزاران غلغله در سجود
افتاده آن جا
صد هزاران
کیقباد روز
پیروزی و دولت
در شب ما درج
بود شب ز
اخوان صفا
ناگه چنین
روزی بزاد موج
زد دریا نشانی
یافت زین شب
آسمان آن نشان
را از تفاخر
بر سر و رو می
نهاد هر
چه ناسوتی ز
ظلمت راه ها
را بسته بود نور
لاهوتی ز رحمت
بسته ها را می
گشاد کی
بماند زان هوا
اشکال حسی
برقرار چون بماند
برقرار آن کس
که یابد این
مراد عمر
را از سر
بگیرید ای
مسلمانان که
یار نیستان را
هست کرد و
عاشقان را داد
داد یار
ما افتادگان
را زین سپس
معذور داشت زان که هر
جا کوست ساقی
کس نماند بر
سداد جوش
دریای عنایت
ای مسلمانان
شکست طمطراق
اجتهاد و
بارنامه
اعتقاد آن
عنایت شه صلاح
الدین بود کو
یوسفیست هم عزیز
مصر باید
مشتریش اندر
مزاد 736 گر
یکی شاخی
شکستم من ز
گلزاری چه شد ور ز سرمستی
کشیدم زلف
دلداری چه شد گر بزد
ناداشت زخمی
از سر مستی چه
باک ور ز
طراری ربودم
رخت طراری چه
شد ور
یکی زنبیل کم
شد از همه
بغداد چیست ور یکی
دانه برون آمد
ز انباری چه
شد ای
فلک تا چند از
این دستان و
مکاری تو گر یکی دم
خوش نشیند یار
با یاری چه شد گوییم
از سر او
ناگفتنی ها
گفته ای چند گویی
چند گویی گفته
ام آری چه شد گر
میان عاشق و
معشوق کاری
رفت رفت تو نه
معشوقی نه
عاشق مر تو را
باری چه شد از
لب لعلش چه کم
شد گر لبش
لطفی نمود ور ز عیسی
عافیت یابید
بیماری چه شد گر
براتست امشب و
هر کس براتی
یافتند بی خطی گر
پیشم آید ماه
رخساری چه
شد شمس
تبریزی اگر من
از جنون عشق
تو برشکستم
عاشقان را کار
و بازاری چه
شد 737 نام
آن کس بر که
مرده از جمالش
زنده شد گریه های
جمله عالم در
وصالش خنده شد یاد
آن کس کن که
چون خوبی او
رویی نمود حسن های
جمله عالم حسن
او را بنده شد جمله
آب زندگانی
زیر تختش می
رود هر
کی خورد از آب
جویش تا ابد
پاینده شد یک
شبی خورشید
پایه تخت او
را بوسه داد لاجرم بر
چرخ گردون تا
ابد تابنده شد زندگی
عاشقانش جمله
در افکندگیست خاک طامع
بهر این در
زیر پا افکنده
شد آهوان
را بوی مشک از
طره اش بر ناف
زد تا مشام
شیر صید مرج
ها غرنده شد بال
و پر وهم عاشق
ز آتش دل چون
بسوخت همچو
خورشید و قمر
بی بال و پر
پرنده شد ای
خنک جانی که
لطف شمس
تبریزی بیافت برگذشت از
نه فلک بر
لامکان
باشنده شد 738 مطربم
سرمست شد
انگشت بر رق
می زند پرده عشاق
را از دل به
رونق می زند رخت
بربندید ای یاران
که سلطان دو
کون ایستاده
بر فراز عرش
سنجق می زند اولیا
و انبیا حیران
شده در حضرتش یحیی و
داوود و یوسف
خوش معلق می
زند عیسی
و موسی که
باشد چاوشان
درگهش جبرئیل
اندر فسونش
سحر مطلق می
زند جان
ابراهیم
مجنون گشت
اندر شوق او تیغ را بر
حلق اسماعیل و
اسحق می زند احمدش
گوید که
واشوقا لقا
اخواننا در هوای
عشق او صدیق
صدق می زند لیلی
و مجنون به
فاقه آه حسرت
می خورند خسرو و
شیرین به عشرت
جام راوق می
زند شمس
تبریز
ایستاده مست
در دستش کمان تیر
زهرآلود را بر
جان احمق می
زند رستم
و حمزه فکنده
تیغ و اسپر پیش
او او چو حیدر
گردن هشام و
اربق می زند کیست
آن کس کو چنین
مردی کند اندر
جهان شمس
تبریزی که ماه
بدر را شق می
زند هر
که نام شمس
تبریزی شنید و
سجده کرد روح او
مقبول حضرت شد
اناالحق می
زند ای
حسام الدین تو
بنویس مدح آن
سلطان عشق گر چه
منکر در هوای
عشق او دق می
زند منکرست
و روسیه ملعون
و مردود ابد از حسد
همچون سگان از
دور بق بق می
زند 739 قند
بگشا ای صنم
تا عیش را
شیرین کند هین که
آمد دود غم تا
خلق را غمگین
کند ای
تو رنگ عافیت
زیرا که ماه
از خاصیت سنگ ها را
لعل سازد میوه
را رنگین کند پرده
بردار ای قمر
پنهان مکن تنگ
شکر تا
بر سیمین تو
احوال ما زرین
کند عشق
تو حیران کند
دیدار تو
خندان کند زانک دریا
آن کند زیرا
که گوهر این
کند از
میان دل صبوحی
کآفتابت تیغ
زد گردن جان
را بزن گر چرخ
را تمکین کند چشم
تو در چشم ها
ریزد شرابی کز
صفا زان سوی
هفتاد پرده
دیده را ره
بین کند گر
شبی خلوت کنی
گویم من اندر
گوش تو لطف هایی
را که با ما شه
صلاح الدین
کند 740 مشک
و عنبر گر ز
مشک زلف یارم
بو کند بوی خود
را واهلد در
حال و زلفش بو
کند کافر
و مومن گر از
خوی خوشش واقف
شوند خوی را
خود واکند در
حین و خو با او
کند آفتابی
ناگهان از روی
او تابان شود پردها را
بردرد وین کار
را یک سو کند چنگ
تن ها را به
دست روح ها
زان داد حق تا بیان
سر حق لایزالی
او کند تارهای
خشم و عشق و
حقد و حاجت می
زند تا ز هر یک
بانگ دیگر در
حوادث رو کند شاد
با چنگ تنی کز
دست جان حق
بستدش بر
کنار خود نهاد
و ساز آن را هو
کند اوستاد
چنگ ها آن چنگ
باشد در جهان وای آن
چنگی که با آن
چنگ حق پهلو
کند باز
هم در چنگ حق
تاریست بس
پنهان و خوش کو به
ناگه وصف آن
دو نرگس جادو
کند نرگسان
مست شمس الدین
تبریزی که هست چشم آهو
تا شکار شیر
آن آهو کند 741 پنج
در چه فایده
چون هجر را شش
تو کند خون بدان
شد دل که طالب
خون دل را بو
کند چنگ
را در عشق او
از بهر آن
آموختم کس نداند
حالت من ناله
من او کند ای
به هر سویی
دویده کار تو
یک سو نشد آنک در شش
سو نگنجد کار
او یک سو کند شیر
آهو می دراند شیر ما بس
نادرست نقش آهو
را بگیرد
دردمد آهو کند باطنت
را لاله سازد
ظاهرت را
ارغوان یک دمت
سازد قزلبک یک
دمت صارو کند موج
آن دریا مجو
کو را مدد از
جو بود آن بجو کز
نور جان دو
پیه را دو جو
کند خوش
قمررویی کز
این غم می
گذارد چون
هلال خوش
شکرخویی که با آن
شکرستان خو
کند آهنی
کو موم شد بهر
قبول مهر عشق خاک را
عنبر کند او
سنگ را لولو کند دل
کباب و خون
دیده پیشکش
پیشش برم گر تقاضای
شراب و یخنی و
طرغو کند لکلک
آن حق شناسد
ملک را لکلک
کند فاخته
محجوب باشد
لاجرم کوکو
کند آب
و روغن کم کن و
خامش چو روغن
می گداز خرم
آن کاندر غم
آن روی تن چون
مو کند 742 عشق
عاشق را ز
غیرت نیک دشمن
رو کند چونک رد
خلق کردش عشق
رو با او کند کآنک
شاید خلق را
آن کس نشاید
عشق را زانک جان
روسپی باشد که
او صد شو کند چون
نشاید دیگران
را تا همه ردش
کنند شاه عشقش
بعد از آن با
خویش همزانو
کند زانک
خلقش چون
براند خو ز
خلقان واکند باطن و
ظاهر همه با
عشق خوش خو خو
کند جان
قبول خلق یابد
خاطرش آن جا
کشد دل به مهر
هر کسی دزدیده
رو هر سو کند چون
ببیند عشق
گوید زلف من
سایه فکند وانگهی
عاشق در این
دم مشک و عنبر
بو کند مشک
و عنبر را کنم من
خصم آن مغز و
دماغ تا که
عاشق از ضرورت
ترک این هر دو
کند گر
چه هم بر یاد
ما بو کرد
عاشق مشک را نوطلب
باشد که همچون
طفلکان کوکو
کند چونک
از طفلی برون
شد چشم دانش
برگشاد بر لب جو
کی دوادو بر
نشان جو کند عاشق
نوکار باشی
تلخ گیر و تلخ
نوش تا تو را
شیرین ز شهد
خسروی دارو
کند تا
بود کز شمس
تبریزی بیابی
مستیی از ورای
هر دو عالم
کان تو را بی
تو کند 743 آن
زمانی را که
چشم از چشم او
مخمور بود چون رسیدش
چشم بد کز چشم
ها مستور بود شادی
شب های ما کز
مشک و عنبر
پرده داشت شادی آن
صبح ها کز یار
پرکافور بود از
فراز عرش و
کرسی بانگ
تحسین می رسید تا به پشت
گاو و ماهی از
رخش پرنور بود هر
طرف از حسن از
بدلیلیی کاسد
شده ذره ذره
همچو مجنون
عاشق مشهور
بود دل
به پیش روی او
چون بایزید
اندر مزید جان در
آویزان ز زلفش
شیوه منصور
بود شمع
عشق افروز را
یک بار دیگر
اندرآر کوری
آن کس که او از
عشرت ما دور
بود ساقیی
با رطل آمد مر
مرا از کار
برد تا ز مستی
من ندانستم که
رشک حور بود نقش
شمس الدین
تبریزیست جان
جان عشق کاین به
دفترهای عشق
اندر ازل
مسطور بود 744 رو
ترش کردی مگر
دی باده ات
گیرا نبود ساقیت
بیگانه بود و
آن شه زیبا
نبود یا
به قاصد رو
ترش کردی ز
بیم چشم بد بر کدامین
یوسف از چشم
بدان غوغا
نبود چشم
بد خستش ولیکن
عاقبت محمود
بود چشم بد با
حفظ حق جز
باطل و سودا
نبود هین
مترس از چشم
بد وان ماه را
پنهان مکن آن مه
نادر که او در
خانه جوزا
نبود در
دل مردان
شیرین جمله
تلخی های عشق جز
شراب و جز
کباب و شکر و
حلوا نبود این
شراب و نقل و
حلوا هم خیال
احولست اندر آن
دریای بی
پایان بجز
دریا نبود یک
زمان گرمی به
کاری یک زمان
سردی در آن جز به
فرمان حق این
گرما و این
سرما نبود هین
خمش کن در
خموشی نعره می
زن روح وار تو کی
دیدی زین
خموشان کو به
جان گویا نبود 745 آمدم
تا رو نهم بر
خاک پای یار
خود آمدم تا
عذر خواهم
ساعتی از کار
خود آمدم
کز سر بگیرم
خدمت گلزار او آمدم کآتش
بیارم درزنم
در خار خود آمدم
تا صاف گردم
از غبار هر چه
رفت نیک خود
را بد شمارم
از پی دلدار
خود آمدم
با چشم گریان
تا ببیند چشم
من چشمه های
سلسبیل از مهر
آن عیار خود خیز
ای عشق مجرد
مهر را از سر
بگیر مردم و
خالی شدم ز
اقرار و از
انکار خود زانک
بی صاف تو
نتوان صاف
گشتن در وجود بی تو
نتوان رست
هرگز از غم و
تیمار خود من
خمش کردم به
ظاهر لیک دانی
کز درون گفت
خون آلود دارم
در دل خون
خوار خود درنگر
در حال خاموشی
به رویم نیک
نیک تا ببینی
بر رخ من صد
هزار آثار خود این
غزل کوتاه
کردم باقی این
در دل است گویم ار
مستم کنی از
نرگس خمار خود ای
خموش از گفت
خویش و ای جدا
از جفت خویش چون چنین
حیران شدی از
عقل زیرکسار
خود ای
خمش چونی از
این اندیشه
های آتشین می رسد
اندیشه ها با
لشکر جرار خود وقت
تنهایی خمش
باشند و با
مردم بگفت کس نگوید
راز دل را با
در و دیوار خود تو
مگر مردم نمی
یابی که خامش
کرده ای هیچ کس را
می نبینی محرم
گفتار خود تو
مگر از عالم
پاکی نیامیزی
به طبع با
سگان طبع
کآلودند از
مردار خود 746 برنشست
آن شاه عشق و
دام ظلمت
بردرید همچو ماه
هفت و هشت و
آفتاب روز عید اختران
در خدمت او صد
هزار اندر
هزار هر یکی از
نور روی او
مزید اندر
مزید چون
در آن دور
مبارک برج ها
را می گذشت سوی
برج آتشین
عاشقان خود
رسید در
دلش یاد من
آمد هر طرف
کرد التفات مر مرا در
هیچ صفی آن
زمان آن جا
ندید موج
دریاهای رحمت
از دلش در جوش
شد هم نظر می
کرد هر سو هم
عنان را می
کشید گفت
نزدیکان خود
را کان فلان
غایت چراست آن خراب
عاشق
حاضرمثال
ناپدید آنک
دیده هر شبش
در سوختن
مانند شمع آنک
هر صبحی که
آمد ناله های
او شنید آنک
آتش های عالم
ز آتش او کاغ
کرد تا فسون
می خواند عشق
و بر دل او می
دمید آن
یکی خاکی که
چون مهتاب بر
وی تافتیم همچو
مهتاب از ثری
سوی ثریا می
دوید آنک
چون جرجیس
اندر امتحان
عشق ما گشت او صد
بار زنده کشته
شد صد ره شهید آنک
حامل شد عدم
از آفرینش بخت
نیک ناف او بر
عشق شمس الدین
تبریزی برید 747 ای
طربناکان ز
مطرب التماس
می کنید سوی عشرت
ها روید و میل
بانگ نی کنید شهسوار
اسب شادی ها
شوید ای
مقبلان اسب غم را
در قدم های
طرب ها پی کنید زان
می صافی ز خم
وحدتش ای
باخودان عقل و هوش
و عاقبت بینی
همه لاشی ء
کنید نوبهاری
هست با صد رنگ
گلزار و چمن ترک سرد و
خشک و ادباری
ماه دی کنید کشتگان
خواهید دیدن
سربریده جوق
جوق ایها
العشاق
مرتدید اگر هی
هی کنید سوی
چینست آن بت
چینی که طالب
گشته اید این چه
عقلست این که
هر دم قصد راه
ری کنید در
خرابات بقا
اندر سماع گوش
جان ترک تکرار
حروف ابجد و
حطی کنید از
شراب صرف باقی
کاسه سر پر
کنید فرش عقل و
عاقلی از بهر
لله طی کنید از
صفات باخودی
بیرون شوید ای
عاشقان خویشتن را
محو دیدار
جمال حی کنید با
شه تبریز شمس
الدین خداوند
شهان جان
فدا دارید و
تن قربان ز
بهر وی کنید 748 فخر
جمله ساقیانی
ساغرت در کار
باد چشم تو
مخمور باد و
جان ما خمار
باد ای
ز نوشانوش
بزمت هوش ها
بی هوش باد وی ز
جوشاجوش عشقت
عقل بی دستار
باد چون
زنان مصر جان
را دست و دل
مجروح باد یوسف
مصری همیشه
شورش بازار
باد ساقیا
از دست تو بس
دست ها از دست
شد مست تو از
دست تو پیوسته
برخوردار باد مغز
ما پرباد باد
و مشک ما پرآب
باد باد ما را
و آب ما را عشق
پذرفتار باد شاه
خوبان میر ما
و عشق گیراگیر
ما جان دولت
یار ما و بخت و
دولت یار باد سرکشیم
و سرخوشیم و
یک دگر را می
کشیم این وجود
ما همیشه جاذب
اسرار باد 749 مست
آمد دلبرم تا
دل برد از
بامداد ای
مسلمانان ز
دست مست دلبر
داد داد دی
دل من می جهید
و هر دو چشمم
می پرید گفتم این
دل تا چه بیند
وین دو چشمم
بامداد بامدادان
اندر این
اندیشه بودم
ناگهان عشق
تو در صورت مه
پیشم آمد شاد
شاد من
که باشم باد و
خاک و آب و آتش
مست اوست آتش او تا
چه آرد بر من و
بر خاک و باد عشق
از او آبستن
ست و این چهار
از عشق او این جهان
زین چار زاد و
این چهار از
عشق زاد 750 شاد
شد جانم که
چشمت وعده احسان
نهاد ساده
دل مردی که دل
بر وعده مستان
نهاد چون
حدیث بی دلان
بشنید جان
خوشدلم جان بداد
و این سخن را
در میان جان
نهاد برج
برج و خانه
خانه جویم آن
خورشید را کو کلید
خانه از
همسایگان
پنهان نهاد مشک
گفتم زلف او
را زین سخن
بشکست زلف هندوی
زلفش شکسته رو به ترکستان
نهاد من
نیم سلطان
ولیکن خاک پای
او شدم خاک پای
خویشتن را او
لقب سلطان
نهاد همچو
گربه عطسه
شیری بدم از
ابتدا بس شدم
زیر و زبر کو
گربه در انبان
نهاد گفت
ار تو زاده
شیری نه ای
گربه برآ بردر
انبان شیر در
انبان درون
نتوان نهاد من
چو انبان
بردریدم گفت
آن انبان مرا چون
تویی را هر که
گربه دید او
بهتان نهاد شمس
تبریزیست
تابان از ورای
هفت چرخ لاجرم تاب
نوآیین بر
چهارارکان
نهاد 751 هر
زمان کز غیب
عشق یار ما
خنجر کشد گر بخواهم
ور نخواهم او
مرا اندرکشد همچو
پره و قفل من
چون جفت گردم
با کسی همچو مرغ
کشته آن دم پرم
از من برکشد کفر
و دین عاشقانش
هم رقوم عشق
اوست حاش لله
کان رقم بر
طایفه دیگر
کشد چون
گشاید
باگشادم چون
ببندد بسته ام گوی میدان
خود کی باشد
تا ز چوگان سر
کشد همچو
ابراهیم گاهم
جانب آتش برد همچو احمد
گاهم از آتش
سوی کوثر کشد گویی
آتش خوشتر آید
مر تو را یا کوثرش خوشترم
آنست کان
سلطان مرا
خوشتر کشد آب
و آتش خوشتر
آمد رنج و
راحت داد اوست زین سبب
ها ساخت تا بر
دیده ها چادر
کشد دوست
را دشمن نماید
آب را آتش کند مومنی را
ناگهان در
حلقه کافر کشد سرخوشان
و سرکشان را
عشق او بند و
گشاست سرکشان
را موکشان آن
عشق در چنبر
کشد بر
حذر باید بدن
گر چه حذر هم
داد اوست آن حذر او
داد کز بهر
بچه مادر کشد 752 هم
دلم ره می
نماید هم دلم
ره می زند هم دلم
قلاب و هم دل
سکه شه می زند هم
دلم افغان
کنان گوید که
راه من زدند هم دل من
راه عیاران
ابله می زند هم
دل من همچو
شحنه طالب
دزدان شده هم دل من
همچو دزدان
نیم شب ره می
زند گه
چو حکم حق دل
من قصد سرها
می کند گه چو مرغ
سربریده الله
الله می زند 753 هم
لبان می فروشت
باده را ارزان
کند هم دو چشم
شوخ مستت رطل
را گردان کند هم
جهان را نور
بخشد آفتاب
روی تو زهر
را تریاق سازد
کفر را ایمان
کند هر
که را در چشم
آرد چشم او
روشن شود هر که را
از جان برآرد
عرقه جانان
کند چونک
بر کرسی برآید
پادشاه روح او چرخ را
برهم دراند
عرش را لرزان
کند آنک
از حاجت نظر
دارد به کاسه
هر کسی لطف او
برگیرد و
همکاسه سلطان
کند 754 می
خرامد آفتاب
خوبرویان ره
کنید روی ها را
از جمال خوب
او چون مه
کنید مردگان
کهنه را رویش
دو صد جان می
دهد عاشقان
رفته را از
روی او آگه
کنید از
کف آن هر دو
ساقی چشم او و
لعل او هر زمانی
می خورید و هر
زمانی خه کنید جانب
صحرای رویش
طرفه چاهی
گفته اند قصد آن
صحرا کنید و
نیت آن چه
کنید نک
نشان روشنی در
خیمه ها تابان
شدست گوش اسبان
را به سوی
خیمه و خرگه
کنید آستان
خرگهش شد
کهربای
عاشقان عاشقان
لاغر تن خود
را چو برگ که
کنید در
خمار چشم مستش
چشم ها روشن
کنید وز برای
چشم بد را
ناله و آوه
کنید شاه
جان ها شمس
تبریزیست و
این دم آن
اوست رخ بدو
آرید و خود را
جمله مات شه
کنید 755 شاه
ما از جمله
شاهان پیش بود
و بیش بود زانک
شاهنشاه ما هم
شاه و هم
درویش بود شاه
ما از پرده
برجان چو خود
را جلوه کرد جان ما بی
خویش شد زیرا
که شه بی خویش
بود شاه
ما از جان ما
هم دور و هم
نزدیک بود جان ما با
شاه ما نزدیک
و دوراندیش
بود صاف
او بی درد بود
و راحتش بی
درد بود گلشن بی
خار بود و نوش
او بی نیش بود یک
صفت از لطف شه
آن جا که پرده
برگرفت آب و آتش
صلح کرد و گرگ
دایه میش بود جان
مطلق شد ز
نورش صورتی کو
جان نداشت گشت
قربان رهش آن
کس که او
بدکیش بود نیست
می گفتیم اندر
هست گفت آری
بیا هست شد
عالم از او
موقوف یک آریش
بود 756 علتی
باشد که آن
اندر بهاران
بد شود گر زمستان
بد بود اندر
بهاران صد شود بر
بهار جان فزا
زنهار تو جرمی
منه علت ناصور
تو گر زانک
گرگ و دد شود هر
درخت و باغ را
داده بهاران
بخششی هر درخت
تلخ و شیرین
آنچ می ارزد
شود ای
برادر از رهی
این یک سخن را
گوش دار هر نباتی
این نیرزد آنک
چون سر زد شود از
هزاران آب
شهوت ناگهان
آبی بود کز خمیرش
صورت حسن و
جمال و خد شود وانگه
آن حسن و
جمالان خرج
گردد صد هزار تا
یکی را خود از
آن ها دولتی
باشد شود نیکبختان
در جهان بسیار
آیند و روند لیک بر
درگاه شمس
الدین نباید
رد شود هر
که او یک سجده
کردش گر چه
کردش از نفاق در دو
عالم عاقبت او
خاصه ایزد شود از
جفاها یاد
ماور ای حریف
باوفا زانک یاد
آن جفاها در
ره تو سد شود 757 وصف
آن مخدوم می
کن گر چه می
رنجد حسود کاین
حسودی کم
نخواهد گشت از
چرخ کبود گر
چه خود نیکو
نیاید وصف می
از هوشیار چون پی
مست از خمار
غمزه مستش چه
سود مست
آن می گر نه ای
می دو پی
دستار و دل چونک
دستار و دلت
را غمزه های
او ربود گر
دو صد هستیت
باشد در وجودش
نیست شو زانک شاید
نیست گشتن از
برای آن وجود نیم
شب برخاستم دل
را ندیدم پیش
او گرد خانه
جستم این دل
را که او را
خود چه بود چون
بجستم خانه
خانه یافتم
بیچاره را در یکی
کنجی به ناله
کی خدا اندر
سجود گوش
بنهادم که تا
خود التماس
وصل کیست دیدمش
کاندر پی زاری
زبان را
برگشود کای
نهان و آشکارا
آشکارا پیش تو این نهانم
آتش است و
آشکارم آه و
دود از
برای آنک
خوبان را
نجویی در شکست صد هزاران
جوی ها در جوی
خوبی درفزود می
شمرد از شه
نشان ها لیک
نامش می نگفت در درون
ظلمت شب اندر
آن گفت و شنود آنگهان
زیر زبان می
گفت یارم نام
او می نگویم
گر چه نامش
هست خوش بوتر
ز عود زانک
در وهم من آید
دزدگوشی از
بشر کو در این
شب گوش می
دارد حدیثم ای
ودود سخت
می آید مرا
نام خوشش پیش
کسی کو به عزت
نشنود آن نام
او را از جحود ور
به عزت بشنود
غیرت بسوزد مر
مرا اندر
این عاجز شدست
او بی طریق و
بی ورود بانگ
کردش هاتفی تو
نام آن کس یاد
کن غم مخور
از هیچ کس در
ذکر نامش ای
عنود زانک
نامش هست
مفتاح مراد
جان تو زود نام
او بگو تا در
گشاید زود زود دل
نمی یارست
نامش گفتن و
در بسته ماند تا سحرگه
روز شد خورشید
ناگه رو نمود با
هزاران لابه
هاتف همین
تبریز گفت گشت بی
هوش و فتاد
این دل شکستن
تار و پود چون
شدم بی هوش
آنگه نقش شد
بر روی او نام آن
مخدوم شمس
الدین در آن
دریای جود 758 دل
من کار تو
دارد گل و
گلنار تو دارد چه نکوبخت
درختی که بر و
بار تو دارد چه
کند چرخ فلک
را چه کند
عالم شک را چو بر آن
چرخ معانی مهش
انوار تو دارد به
خدا دیو ملامت
برهد روز
قیامت اگر او
مهر تو دارد
اگر اقرار تو
دارد به
خدا حور و
فرشته به دو
صد نور سرشته نبرد سر
نبرد جان اگر
انکار تو دارد تو
کیی آنک ز
خاکی تو و من
سازی و گویی نه
چنان ساختمت
من که کس
اسرار تو دارد ز
بلاهای معظم
نخورد غم
نخورد غم دل منصور
حلاجی که سر
دار تو دارد چو
ملک کوفت
دمامه بنه ای
عقل عمامه تو مپندار
که آن مه غم
دستار تو دارد بمر
ای خواجه
زمانی مگشا
هیچ دکانی تو مپندار
که روزی همه
بازار تو دارد تو
از آن روز که
زادی هدف نعمت
و دادی نه کلید
در روزی دل
طرار تو دارد بن
هر بیخ و
گیاهی خورد از
رزق الهی همه وسواس
و عقیله دل
بیمار تو دارد طمع
روزی جان کن
سوی فردوس
کشان کن که ز هر
برگ و نباتش
شکر انبار تو
دارد نه
کدوی سر هر کس
می راوق تو
دارد نه هر آن
دست که خارد
گل بی خار تو
دارد چو
کدو پاک بشوید
ز کدو باده
بروید که سر و
سینه پاکان می
از آثار تو
دارد خمش
ای بلبل جان
ها که غبارست
زبان ها که دل و
جان سخن ها
نظر یار تو
دارد بنما
شمس حقایق تو
ز تبریز مشارق که مه و
شمس و عطارد
غم دیدار تو
دارد 759 دل
من رای تو
دارد سر سودای
تو دارد رخ فرسوده
زردم غم صفرای
تو دارد سر
من مست جمالت
دل من دام
خیالت گهر دیده
نثار کف دریای
تو دارد ز
تو هر هدیه که
بردم به خیال
تو سپردم که خیال
شکرینت فر و
سیمای تو دارد غلطم
گر چه خیالت
به خیالات
نماند همه خوبی
و ملاحت ز
عطاهای تو
دارد گل
صدبرگ به پیش
تو فروریخت ز
خجلت که گمان
برد که او هم
رخ رعنای تو
دارد سر
خود پیش فکنده
چو گنه کار تو
عرعر که خطا
کرد و گمان
برد که بالای
تو دارد جگر
و جان عزیزان
چو رخ زهره
فروزان همه چون
ماه گدازان که
تمنای تو دارد دل
من تابه حلوا
ز بر آتش سودا اگر
از شعله بسوزد
نه که حلوای
تو دارد هله
چون دوست به
دستی همه جا
جای نشستی خنک آن بی
خبری کو خبر
از جای تو
دارد اگرم
در نگشایی ز
ره بام درآیم که زهی
جان لطیفی که
تماشای تو دارد به
دو صد بام
برآیم به دو
صد دام درآیم چه کنم
آهوی جانم سر
صحرای تو دارد خمش
ای عاشق مجنون
بمگو شعر و
بخور خون که جهان
ذره به ذره غم
غوغای تو دارد سوی
تبریز شو ای
دل بر شمس
الحق مفضل چو خیالش
به تو آید که
تقاضای تو
دارد 760 خنک
آن کس که چو ما
شد همه تسلیم
و رضا شد گرو عشق و
جنون شد گهر
بحر صفا شد مه
و خورشید نظر
شد که از او
خاک چو زر شد به کرم
بحر گهر شد به
روش باد صبا
شد چو
شه عشق کشیدش
ز همه خلق
بریدش نظر عشق
گزیدش همه
حاجات روا شد به
سفر چون مه
گردون به شب
چارده پر شد به نظرهای
الهی به یکی
لحظه کجا شد دل
تو کرد چرایی
به برون ز آخر
قالب وگر
آن نیست به هر
شب به چراگاه
چرا شد خنک
آنگه که کند
حق گنهت طاعت
مطلق خنک آن دم
که جنایات
عنایات خدا شد سفر
مشکل و دورش
بشد و ماند
حضورش ز درون
قوت نورش مدد
نور سما شد 761 چو
سحرگاه ز گلشن
مه عیار برآمد چه بسی
نعره مستان که
ز گلزار برآمد ز
رخ ماه خصالش
ز لطیفی وصالش همه را
بخت فزون شد
همه را کار
برآمد ز
دو صد روضه
رضوان ز دو صد
چشمه حیوان دو هزاران
گل خندان ز دل
خار برآمد غم
چون دزد که در
دل همه شب
دارد منزل به کف
شحنه وصلش به
سر دار برآمد ز
پس ظلم رسیده
همه امید بریده مثل دولت
تابان دل
بیدار برآمد تن
و جان از پس
پیری ز وصالش
چه جوان شد همه را
بعد کسادی چه
خریدار برآمد چو
صلاح دل و دین
را همه دیدیت
بگویید که چه
خورشید عجایب
که ز اسرار
برآمد 762 بدرد
مرده کفن را
به سر گور
برآید اگر آن
مرده ما را ز
بت من خبر آید چه
کند مرده و
زنده چو از او
یابد چیزی که اگر
کوه ببیند
بجهد پیشتر
آید ز
ملامت نگریزم
که ملامت ز تو
آید که ز تلخی
تو جان را همه
طعم شکر آید بخور
آن را که
رسیدت مهل از
بهر ذخیره که تو بر
جوی روانی چو
بخوردی دگر
آید بنگر
صنعت خوبش
بشنو وحی
قلوبش همگی نور
نظر شو همه ذوق
از نظر آید مبر
امید که عمرم
بشد و یار
نیامد بگه آید
وی و بی گه نه
همه در سحر
آید تو
مراقب شو و
آگه گه و بی
گاه که ناگه مثل کحل
عزیزی شه ما
در بصر آید چو
در این چشم
درآید شود این
چشم چو دریا چو به
دریا نگرد از
همه آبش گهر
آید نه
چنان گوهر
مرده که نداند گهر
خود همه گویا
همه جویا همگی
جانور آید تو
چه دانی تو چه
دانی که چه
کانی و چه
جانی که خدا
داند و بیند
هنری کز بشر
آید تو
سخن گفتن بی
لب هله خو کن
چو ترازو که نماند
لب و دندان چو
ز دنیا گذر
آید 763 خنک
آن کس که چو ما
شد همگی لطف و
رضا شد ز جفا رست
و ز غصه همه
شادی و وفا شد ز
طرب چون طربون
شد خرد از
باده زبون شد گرو عشق و
جنون شد گهر
بحر صفا شد مه
و خورشید نظر
شد که از او
خاک چو زر شد به کرم
بحر گهر شد به
روش باد صبا
شد چو
شه عشق کشیدش
ز همه خلق
بریدش نظر عشق
گزیدش همه
حاجات روا شد به
سفر چون مه
گردون به شب
چارده پر شد به نظرهای
الهی به یکی
لحظه کجا شد چو
زمین بود فلک
شد همگی حسن و
نمک شد بشری بود
ملک شد مگسی
بود هما شد 764 مشو
ای دل تو
دگرگون که دل
یار بداند مکن اسرار
نهانی که وی
اسرار بداند همه
را از تو چو
خاشاک بر آن
آب براند که همه
شیوه می را دل
خمار بداند کف
او خار نشاند
کف او گل
شکفاند همه گل
های نهانی ز
دل خار بداند تو
به هر روز به
تدریج یکی چیز
بدانی تو برو
چاکر او شو که
به یک بار
بداند چو
اسیری به گه
حکم به اقرار
و گواهی تن صوفی
به گواهی دل
اقرار بداند 765 هله
نومید نباشی
که تو را یار
براند گرت امروز
براند نه که
فردات بخواند در
اگر بر تو
ببندد مرو و
صبر کن آن جا ز پس صبر
تو را او به سر
صدر نشاند و
اگر بر تو
ببندد همه ره
ها و گذرها ره پنهان
بنماید که کس
آن راه نداند نه
که قصاب به
خنجر چو سر
میش ببرد نهلد کشته
خود را کشد آن
گاه کشاند چو
دم میش نماند
ز دم خود کندش
پر تو ببینی
دم یزدان به
کجا هات رساند به
مثل گفتم این
را و اگر نه
کرم او نکشد هیچ
کسی را و ز
کشتن برهاند همگی
ملک سلیمان به
یکی مور ببخشد بدهد هر
دو جهان را و
دلی را نرماند دل
من گرد جهان
گشت و نیابید
مثالش به
کی ماند به کی
ماند به کی
ماند به کی
ماند هله
خاموش که بی
گفت از این می
همگان را بچشاند
بچشاند
بچشاند
بچشاند 766 خضری
که عمر ز آبت
بکشد دراز
گردد در مرگ
برخورنده
ابدا
فرازگردد چو
نظر کنی به
بالا سوی
آسمان اعلا دو هزار
در ز رحمت ز
بهشت باز گردد چو
فتاد سایه تو
سوی مفسدان
مجرم همه جرم
های ایشان چله
و نماز گردد چو
رکاب مصطفایی
سوی عفو روی
آرد دو هزار
بولهب هم خوش
و پرنیاز گردد چو
دو دست همچو
بحرت به کرم
گهرفشان شد رخ چون
زرم زر آرد که
به گرد گاز
گردد کف
تست کیمیایی
لب بحر
کبریایی چه عجب
که نیم حبه ز
کفت رکاز گردد دو
هزار جان و
دیده ز فزع
عنان کشیده چو صلای
وصل آید گه
ترک تاز گردد همه
زهر دین و
دنیا ز تو شهد
و نوش آمد غم و درد
سینه سوزان ز
تو دلنواز
گردد همه
دامن تو گیرد
دل و این قدر
نداند که به گرد
شیر آهو به صد
احتراز گردد در
وصل چون ببستی
و به لامکان
نشستی ز کجا رسد
گشایش چو دری
فراز گردد خمش
و سخن رها کن
جز اله را تو
لا کن به فنا چو
ساز گیری همه
کارساز گردد 767 صنما
جفا رها کن
کرم این روا
ندارد بنگر به
سوی دردی که ز
کس دوا ندارد ز
فلک فتاد طشتم
به محیط غرقه
گشتم به درون
بحر جز تو دلم
آشنا ندارد ز
صبا همی رسیدم
خبری که می
پزیدم ز غمت
کنون دل من
خبر از صبا
ندارد به
رخان چون زر
من به بر چو
سیم خامت به زر او
ربوده شد که
چو تو دلربا
ندارد هله
ساقیا سبکتر ز
درون ببند آن
در تو بگو به
هر کی آید که
سر شما ندارد همه
عمر این چنین
دم نبدست شاد
و خرم به حق
وفای یاری که
دلش وفا ندارد به
از این چه
شادمانی که تو
جانی و جهانی چه غمست
عاشقان را که
جهان بقا
ندارد برویم
مست امشب به
وثاق آن شکرلب چه ز جامه
کن گریزد چو
کسی قبا ندارد به
چه روز وصل
دلبر همه خاک
می شود زر اگر آن
جمال و منظر
فر کیمیا
ندارد به
چه چشم های
کودن شود از
نگار روشن اگر آن
غبار کویش سر
توتیا ندارد هله
من خموش کردم
برسان دعا و
خدمت چه کند
کسی که در کف
بجز از دعا
ندارد 768 چمنی
که جمله گل ها
به پناه او
گریزد که در او
خزان نباشد که
در او گلی
نریزد شجری
خوش و خرامان
به میانه
بیابان که کسی به
سایه او چو
بخفت مست خیزد فلکی
چو آسمان ها
که بدوست قصد جان
ها که زحل
نیارد آن جا
که به زهره
برستیزد گهری
لطیف کانی به
مکان لامکانی بویست
اشارت دل چو
دو دیده اشک
بیزد 769 چه
توقفست زین پس
همه کاروان
روان شد نگرد
شتر به اشتر
که بیا که
ساربان شد ز
چپ و ز راست
بنگر به
قطارهای بی مر پی روز
همچو سایه به
طریق آسمان شد نه
ز لامکان
رسیدی همه چیز
از آن کشیدی دل تو چرا
نداند به خوشی
به لامکان شد همه
روز لعب کردی
غم خانه خود
نخوردی سوی خانه
باید اکنون دژم
و کشان کشان
شد تو
بخند خنده
اولی که روان
شوی به مولی کرمش روا
ندارد به کریم
بدگمان شد 770 همه
را بیازمودم ز
تو خوشترم
نیامد چو فروشدم
به دریا چو تو
گوهرم نیامد سر
خنب ها گشادم
ز هزار خم
چشیدم چو شراب
سرکش تو به لب
و سرم نیامد چه
عجب که در دل من
گل و یاسمن
بخندد که سمن
بری لطیفی چو
تو در برم
نیامد ز
پیت مراد خود
را دو سه روز
ترک کردم چه مراد
ماند زان پس
که میسرم
نیامد دو
سه روز شاهیت
را چو شدم
غلام و چاکر به جهان
نماند شاهی که
چو چاکرم
نیامد خردم
گفت برپر ز
مسافران
گردون چه شکسته
پا نشستی که
مسافرم نیامد چو
پرید سوی بامت
ز تنم کبوتر
دل به فغان
شدم چو بلبل
که کبوترم
نیامد چو
پی کبوتر دل
به هوا شدم چو
بازان چه همای
ماند و عنقا
که برابرم
نیامد برو
ای تن پریشان
تو وان دل
پشیمان که ز هر دو
تا نرستم دل
دیگرم نیامد 771 هله
عاشقان
بکوشید که چو
جسم و جان
نماند دلتان
به چرخ پرد چو
بدن گران
نماند دل
و جان به آب
حکمت ز غبارها
بشویید هله تا دو
چشم حسرت سوی
خاکدان نماند نه
که هر چه در جهانست
نه که عشق جان
آنست جز عشق هر
چه بینی همه
جاودان نماند عدم
تو همچو مشرق
اجل تو همچو
مغرب سوی آسمان
دیگر که به
آسمان نماند ره
آسمان درونست
پر عشق را
بجنبان پر عشق
چون قوی شد غم
نردبان نماند تو
مبین جهان ز
بیرون که جهان
درون دیده ست چو دو
دیده را ببستی
ز جهان جهان
نماند دل
تو مثال بامست
و حواس ناودان
ها تو ز بام
آب می خور که
چو ناودان
نماند تو
ز لوح دل
فروخوان به
تمامی این غزل
را منگر تو
در زبانم که
لب و زبان
نماند تن
آدمی کمان و
نفس و سخن چو
تیرش چو برفت
تیر و ترکش
عمل کمان
نماند 772 صنما
سپاه عشقت به
حصار دل درآمد بگذر بدین
حوالی که جهان
به هم برآمد به
دو چشم
نرگسینت به دو
لعل شکرینت به
دو زلف
عنبرینت که
کساد عنبر آمد به
پلنگ عزت تو
به نهنگ غیرت
تو به خدنگ
غمزه تو که
هزار لشکر آمد به
حق دل لطیفی
خوش و مقبل و
ظریفی که بر او
وظیفه تو ابدا
مقرر آمد که
خلیل حق که
دستش همه سال
بت شکستی به خیال
خانه تو شب و
روز بتگر آمد تو
مپرس حال
مجنون که ز
دست رفت لیلی تو
مپرس حال آزر
که خلیل آزر
آمد به
جهانیان
نماید تن مرده
زنده کردن چو مسیح
خوبی تو سوی
گور عازر آمد چه
خوش است داغ
عشقت که ز داغ
عشق هر جان ز خراج و
عشر و سخره
ابدا محرر آمد به
سوار روح بنگر
منگر به گرد
قالب که غبار
از سواری حسن
و منور آمد ز
حجاب گل دلا
تو به جهان
نظاره ای کن که پس گل
مشبک دو هزار
منظر آمد دو
سه بیت ماند
باقی تو بگو
که از تو
خوشتر که ز ابر
منطق تو دل و
سینه اخضر آمد 773 سحری
چو شاه خوبان
به وثاق ما
درآمد به مثال
ساقیان او به
سبو و ساغر
آمد نه
سبوی او بدیدم
نه ز ساغرش
چشیدم که
هزار موج باده
به دماغ من
برآمد بگشاد
این دماغم پر
و بال بی
نهایت که به
آفتاب ماند که
به ماه و اختر
آمد به
مبارکی و شادی
چو جمال او
بدیدم ز جمال او
دو دیده ز دو
کون برتر آمد 774 به
میان دل خیال
مه دلگشا
درآمد چو نه راه
بود و نی در
عجب از کجا
درآمد بت
و بت پرست و
مومن همه در
سجود رفتند چو بدان
جمال و خوبی
بت خوش لقا
درآمد دل
آهنم چو آتش
چه خواست در
منارش نه که
آینه شود خوش
چو در او صفا
درآمد به
چه نوع شکر
گویم که
شکرستان شکرم ز در جفا
برون شد ز در
وفا درآمد همه
جورها وفا شد
همه تیرگی صفا
شد صفت
بشر فنا شد
صفت خدا درآمد همه
نقش ها برون
شد همه بحر
آبگون شد همه کبریا
برون شد همه
کبریا درآمد همه
خانه ها که
آمد در آن به
سوی دریا چو فزود
موج دریا همه
خانه ها درآمد همه
خانه ها یکی
شد دو مبین به
آب بنگر که جدا
نیند اگر چه
که جدا جدا
درآمد همه
کوزه ها
بیارید همه
خنب ها بشویید که رسید
آب حیوان و
چنین سقا
درآمد 775 هله
هش دار که در
شهر دو سه
طرارند که به
تدبیر کلاه از
سر مه بردارند دو
سه رندند که
هشیاردل و
سرمستند که فلک را
به یکی عربده
در چرخ آرند سردهانند
که تا سر ندهی
سر ندهند ساقیانند
که انگور نمی
افشارند یار
آن صورت غیبند
که جان طالب
اوست همچو چشم
خوش او خیره
کش و بیمارند صورتی
اند ولی دشمن
صورت هااند در جهانند
ولی از دو
جهان بیزارند همچو
شیران
بدرانند و به
لب می خندند دشمن
همدگرند و به
حقیقت یارند خرفروشانه
یکی با دگری
در جنگند لیک چون
وانگری متفق
یک کارند همچو
خورشید همه
روز نظر می
بخشند مثل ماه و
ستاره همه شب
سیارند گر
به کف خاک
بگیرند زر سرخ
شود روز گندم
دروند ار چه
به شب جو
کارند دلبرانند
که دل بر ندهد
بی برشان سرورانند
که بیرون ز سر
و دستارند شکرانند
که در معده
نگردند ترش شاکرانند
و از آن یار چه
برخوردارند مردمی
کن برو از
خدمتشان مردم
شو زانک این
مردم دیگر همه
مردم خوارند بس
کن و بیش مگو
گر چه دهان
پرسخنست زانک این
حرف و دم و
قافیه هم
اغیارند 776 عاشقان
بر درت از اشک
چو باران کارند خوش به هر
قطره دو صد
گوهر جان
بردارند همه
از کار از آن
روی معطل شده
اند چو از آن
سر نگری موی
به مو در
کارند گر
چه بی دست و
دهانند
درختان چمن لیک سرسبز
و فزاینده و
دردی خوارند صد
هزارند ولیکن
همه یک نور
شوند شمع ها یک
صفتند ار به
عدد بسیارند نورهاشان
به هم اندرشده
بی حد و قیاس چون
برآید مه تو
جمله به تو
بسپارند چشم
هاشان همه
وامانده در
بحر محیط لب
فروبسته از آن
موج که در سر
دارند ای
بسا جان
سلیمان نهان
همچو پری که به
لشکرگهشان
مور نمی
آزارند هست
اندر پس دل
واقف از این
جاسوسی کو بگوید
همه اسرار گرش
بفشارند بی
کلیدیست که
چون حلقه ز در
بیرونند ور نه هر
جزو از آن
نقده کل
انبارند این
بدن تخت شه و
چار طبایع
پایش تاجداران
فلک تخت به تو
نگذارند شمس
تبریز اگر تاج
بقا می بخشد دل و جان
را تو بشارت
ده اگر
بیدارند 777 ای
خدایی که چو
حاجات به تو
برگیرند هر
مرادی که
بودشان همه در
بر گیرند جان
و دل را چو به
پیک در تو
بسپارند جان باقی
خوش شاد معطر
گیرند بندگانند
تو را کز تو
تویشان مقصود پای در
راه تو بنهند
و کم سر گیرند ترک
این شرب
بگویند در این
روزی چند عوض شرب
فنا شربت کوثر
گیرند چون
ستاره شب
تاریک پی مه
گردند چو
مه چارده
رخسار منور
گیرند گر
بمانند یتیم
از پدر و مادر
خاک پدر و
مادر روحانی
دیگر گیرند چون
ببینند که تن
لقمه گورست
یقین جان و دل
زفت کنند و تن
لاغر گیرند بس
کن این لکلک
گفتار رها کن
پس از این تا سخن ها
همه از جان
مطهر گیرند 778 از
دلم صورت آن
خوب ختن می نرود چاشنی شکر
او ز دهن می
نرود بالله
ار شور کنم هر
نفسی عیب مکن گر برفت
از دل تو از دل
من می نرود بوالحسن
گفت حسن را که
از این خانه
برو بوالحسن
نیز درافتاد و
حسن می نرود جان
پروانه مسکین
ز پی شعله شمع تا نسوزد پر و بالش
ز لگن می نرود همه
مرغان چمن هر
طرفی می پرند بلبل از
واسطه گل ز
چمن می نرود مرغ
جان هر نفسی
بال گشاید که
پرد وز امید
نظر دوست ز تن
می نرود زن
ز شوهر ببرد
چون به تو
آسیب زند مرد چون
روی تو بیند
سوی زن می
نرود جان
منصور چو در
عشق توش دار
زدند در
رسن کرد سر
خود ز رسن می
نرود جان
ادیم و تو
سهیلی و هوای
تو یمن از پی
تربیت تو ز
یمن می نرود چون
خیال شکن زلف
تو در دل دارم این شکسته
دلم از عشق
شکن می نرود گر
سبو بشکند آن
آب سبو کی
شکند جان عاشق
به سوی گور و
کفن می نرود حیله
ها دانم و
تلبیسک و
کژبازی ها جان
ز شرم تو به
تلبیس و به فن
می نرود 779 همه
خفتند و من
دلشده را خواب
نبرد همه شب
دیده من بر
فلک استاره
شمرد خوابم
از دیده چنان
رفت که هرگز
ناید خواب من
زهر فراق تو
بنوشید و بمرد چه
شود گر ز
ملاقات دوایی
سازی خسته ای
را که دل و
دیده به دست
تو سپرد نه
به یک بار
نشاید در
احسان بستن صافی ار
می ندهی کم ز
یکی جرعه درد همه
انواع خوشی حق
به یکی حجره
نهاد هیچ کس بی
تو در آن حجره
ره راست نبرد گر
شدم خاک ره
عشق مرا خرد
مبین آنک کوبد
در وصل تو کجا
باشد خرد آستینم
ز گهرهای
نهانی پر دار آستینی که
بسی اشک از
این دیده سترد شحنه
عشق چو افشرد
کسی را شب تار ماهت اندر
بر سیمینش به
رحمت بفشرد دل
آواره اگر از
کرمت بازآید قصه شب
بود و قرص مه و
اشتر و کرد این
جمادات ز آغاز
نه آبی بودند سرد سیرست
جهان آمد و یک
یک بفسرد خون
ما در تن ما آب
حیاتست و
خوش است چون برون
آید از جای
ببینش همه ارد مفسران
آب سخن را و از
آن چشمه میار تا وی اطلس
بود آن سوی و
در این جانب
برد 780 بر
سر آتش تو
سوختم و دود
نکرد آب بر آتش
تو ریختم و
سود نکرد آزمودم
دل خود را به
هزاران شیوه هیچ چیزش
بجز از وصل تو
خشنود نکرد آنچ
از عشق کشید
این دل من که
نکشید و آنچ در
آتش کرد این
دل من عود
نکرد گفتم
این بنده نه
در عشق گرو
کرد دلی گفت دلبر
که بلی کرد
ولی زود نکرد آه
دیدی که چه
کردست مرا آن
تقصیر آنچ پشه
به دماغ و سر
نمرود نکرد گر
چه آن لعل لبت
عیسی
رنجورانست دل رنجور
مرا چاره
بهبود نکرد جانم
از غمزه
تیرافکن تو
خسته نشد زانک جز
زلف خوشت را
زره و خود
نکرد نمک
و حسن جمال تو
که رشک چمن
است در جهان
جز جگر بنده
نمکسود نکرد هین
خمش باش که
گنجیست غم یار
ولیک وصف آن
گنج جز این
روی زراندود
نکرد 781 در
دلم چون غمت
ای سرو روان
برخیزد همچو
سرو این تن من
بی دل و جان
برخیزد من
گمانم تو عیان
پیش تو من محو
به هم چون عیان
جلوه کند چهره
گمان برخیزد چون
رسد سنجق تو
در ستمستان
جهان ظلم کوته
شود و کوچ و
قلان برخیزد بر
حصار فلک ار
خوبی تو جمله
برد از مقیمان
فلک بانگ امان
برخیزد بگذر
از باغ جهان
یک سحر ای رشک
بهار تا ز
گلزار چمن رسم
خزان برخیزد پشت
افلاک خمیدست
از این بار
گران ز سبک
روحی تو بار
گران برخیزد من
چو از تیر توم
بال و پرم ده
بپران خوش پرد
تیر زمانی که
کمان برخیزد رمه
خفتست و همی
گردد گرگ از
چپ و راست سگ ما
بانگ زند تا
که شبان
برخیزد هین
خمش دل
پنهانست چو رگ
زیر زبان آشکارا
شود آن رگ چو
زبان برخیزد این
مجابات
مجیرست در آن
قطعه که گفت بر سر کوی
تو عقل از سر
جان برخیزد 782 خبرت
هست که در شهر
شکر ارزان شد خبرت هست
که دی گم شد و
تابستان شد خبرت
هست که ریحان
و قرنفل در
باغ زیر
لب خنده
زنانند که کار
آسان شد خبرت
هست که بلبل ز
سفر بازرسید در سماع
آمد و استاد
همه مرغان شد خبرت
هست که در باغ کنون
شاخ درخت مژده نو
بشنید از گل و
دست افشان شد خبرت
هست که جان
مست شد از جام
بهار سرخوش و
رقص کنان در
حرم سلطان شد خبرت
هست که لاله
رخ پرخون آمد خبرت هست
که گل خاصبک
دیوان شد خبرت
هست ز دزدی دی
دیوانه شحنه عدل
بهار آمد او
پنهان شد بستدند
آن صنمان خط
عبور از دیوان تا زمین
سبز شد و باسر
و باسامان شد شاهدان
چمن ار پار
قیامت کردند هر یک
امسال به
زیبایی صد
چندان شد گلرخانی
ز عدم چرخ
زنان آمده اند کانجم چرخ
نثار قدم
ایشان شد ناظر
ملک شد آن
نرگس معزول
شده غنچه طفل
چو عیسی فطن و
خط خوان شد بزم
آن عشرتیان
بار دگر زیب
گرفت باز آن
باد صبا باده
ده بستان شد نقش
ها بود پس
پرده دل
پنهانی باغ ها
آینه سر دل
ایشان شد آنچ
بینی تو ز دل
جوی ز آیینه
مجوی آینه نقش
شود لیک نتاند
جان شد مردگان
چمن از دعوت
حق زنده شدند کفرهاشان
همه از رحمت
حق ایمان شد باقیان
در لحدند و
همه جنبان شده
اند زانک زنده
نتواند گرو
زندان شد گفت
بس کن که من
این را به از
این شرح کنم من دهان
بستم کو آمد و
پایندان شد هم
لب شاه بگوید
صفت جمله تمام گر خلاصه
ز شما در کنف
کتمان شد 783 ای
دریغا که
حریفان همه سر
بنهادند باده عشق
عمل کرد و همه
افتادند همه
را از تبش عشق
قبا تنگ آمد کله از سر
بنهادند و کمر
بگشادند این
همه عربده و
تندی و ناسازی
چیست نه
همه همره و هم
قافله و هم
زادند ساقیا
دست من و دامن
تو مخمورم تو بده
داد دل من
دگران
بیدادند من
عمارت نپذیرم
که خرابم کردی ای خراب
از می تو هر کی
در این
بنیادند ای
خدا رحم کن آن
را که مرا رحم
نکرد به صفات
تو که در کشتن
من استادند بیخودم
کن که از آن
حالتم
آزادیهاست بنده
آن نفرم کز
خود خود
آزادند دختران
دارم چون ماه
پس پرده دل ماه رویان
سماوات مرا
دامادند دخترانم
چو شکر سرتاسر
شیرینند خسروان
فلک اندر
پیشان
فرهادند چون
همه باز نظر
از جز شه
دوخته اند گرد مردار
نگردند نه
ایشان خادند همه
لب بر لب
معشوق چو نی
نالانند دل
ندارند و عجب
این که همه
دلشادند گر
فقیرند همه
شیردل و زربخش
اند این
فقیران
تراشنده همه
خرادند خود
از آن کس که
تراشیده تو را
زو بتراش دگران
حیله گر و
ظالم و بی
فریادند رو
ترش کرده
چرایی که
خریدارم نیست عاشقانند
تو را منتظر میعادند تن
زدم لیک دلم
نعره زنان می
گوید باده عشق
تو خواهم که
دگرها بادند شمس
تبریز به نور
تو که ذرات
وجود همه در
عشق تو موم
اند اگر
پولادند 784 عید
بگذشت و همه
خلق سوی کار
شدند زیرکان از
پی سرمایه به
بازار شدند عاشقان
را چو همه
پیشه و بازار
تویی عاشقان
از جز بازار
تو بیزار شدند سفها
سوی مجالس گرو
فرج و گلو فقها سوی
مدارس پی
تکرار شدند همه
از سلسله عشق
تو دیوانه
شدند همه از
نرگس مخمور تو
خمار شدند دست
و پاشان تو
شکستی چو نه
پا ماند و نه
دست پر گشادند
و همه جعفر
طیار شدند صدقات
شه ما حصه
درویشانست عاشقان
حصه بر آن رخ و
رخسار شدند ما
چو
خورشیدپرستان
همه صحرا
کوبیم سایه
جویان چو زنان
در پس دیوار
شدند تو
که در سایه
مخلوقی و او
دیواریست ور نه ز
آسیب اجل چون
همه مردار
شدند جان
چه کار آید
اگر پیش تو
قربان نشود جان کنون
شد که چو
منصور سوی دار
شدند همه
سوگند بخورده
که دگر دم
نزنند مست گشتند
صبوحی سوی
گفتار شدند 785 ما
نه زان
محتشمانیم که
ساغر گیرند و نه زان
مفلسکان که بز
لاغر گیرند ما
از آن
سوختگانیم که
از لذت سوز آب حیوان
بهلند و پی
آذر گیرند چو
مه از روزن هر
خانه که
اندرتابیم از ضیا شب
صفتان جمله ره
در گیرند ناامیدان
که فلک ساغر
ایشان بشکست چو ببینند
رخ ما طرب از
سر گیرند آنک
زین جرعه کشد
جمله جهانش
نکشد مگر او را
به گلیم از بر
ما برگیرند هر
کی او گرم شد
این جا نشود
غره کس اگرش
سردمزاجان
همه در زر
گیرند در
فروبند و بده
باده که آن وقت
رسید زردرویان
تو را که می
احمر گیرند به
یکی دست می
خالص ایمان
نوشند به یکی
دست دگر پرچم
کافر گیرند آب
ماییم به هر
جا که بگردد
چرخی عود ماییم
به هر سور که
مجمر گیرند پس
این پرده ازرق
صنمی مه
روییست که ز نور
رخش انجم همه
زیور گیرند ز
احتراقات و ز
تربیع و نحوست
برهند اگر
او را سحری
گوشه چادر
گیرند تو
دورای و دودلی
و دل صاف آن ها
راست که دل خود
بهلند و دل
دلبر گیرند خمش
ای عقل عطارد
که در این
مجلس عشق حلقه زهره
بیانت همه
تسخر گیرند 786 آنک
عکس رخ او راه
ثریا بزند گر ره
قافله عقل زند تا بزند آنک
نقل و می او در
ره صوفی نقدست رسدش گر
به نظر گردن
فردا بزند گر
پراکنده دلی
دامن دل گیر
که دل خیمه امن
و امان بر سر
غوغا بزند عمری
باید تا دیو
از او بگریزد احمدی
باید تا راه
چلیپا بزند در
هر آن کنج دلی
که غم تو
معتکفست نیم شب
تابش خورشید بر آن جا
بزند عارفا
بهر سه نان
دعوت جان را
مگذار تا سنانت
چو علی در صف
هیجا بزند زین
گذر کن که
رسیدست
شهنشاه کرم خیز تا
جان تو بر عیش
و تماشا بزند کف
حاجت بگشا جام
الهی بستان تا شعاع
می جان بر رخ و
سیما بزند رخ
و سیمای تو
زان رونق و
نوری گیرد که کف شق
قمر بر مه بالا
بزند بر
سرت بردود و
عقل دهد مغز
تو را عقل پرمغز
تو پا بر سر
جوزا بزند خواجه
بربند دو گوش
و بگریز از
سخنم ور نه در
رخت تو هم آتش
یغما بزند بگریز
از من و از
طالع شیرافکن
من کاخترم
کوکبه بر آدم
و حوا بزند هین
خمش باش که
نور تو چو بر دل ها زد نور محسوس
شود بر سر و بر
پا بزند 787 آنچ
روی تو کند
نور رخ خور
نکند و آنچ عشق
تو کند شورش
محشر نکند هر
کی بیند رخ تو
جانب گلشن
نرود هر کی
داند لب تو
قصه ساغر نکند چون
رسد طره تو
مشک دگر دم
نزند چون رسد
پرتو تو عقل
دگر سر نکند مالک
الملک چنان
سنجق عشاق
فراشت که
کسی را هوس
ملکت سنجر
نکند تاب
آن حسن که در
هفت فلک گنجا
نیست جز که
آهنگ دل خسته
لاغر نکند دل
ویران که در و
گنج هوای
ابدیست رخ عاشق ز
چه رو همچو رخ
زر نکند من
ندانم تو بگو
آه چه باشد آن
چیز که دلارام
به یک غمزه
میسر نکند توبه
کردم که نگویم
من از آن توبه
شکن هر
کی بیند شکنش
توبه دیگر
نکند یا
رب ار صبر
نیابد ز تو دل
ز آتش عشق تا ابد
قصه کند قصه
مکرر نکند گر
چه با خاک
برابر کند او
قالب ما خاک ما را
به دو صد روح
برابر نکند 788 آه
کان طوطی دل
بی شکرستان چه
کند آه کان
بلبل جان بی
گل و بستان چه
کند آنک
از نقد وصال
تو به یک جو
نرسید چو گه عرض
بود بر سر
میزان چه کند آنک
بحر تو چو
خاشاک به یک
سوش افکند چو بجویند
از او گوهر
ایمان چه کند نقش
گرمابه ز
گرمابه چه لذت
یابد در
تماشاگه جان
صورت بی جان
چه کند با
بد و نیک بد و
نیک مرا کاری
نیست دل
تشنه لب من در
شب هجران چه
کند دست
و پا و پر و بال
دل من منتظرند تا که
عشقش چه کند
عشق جز احسان
چه کند آنک
او دست ندارد
چه برد روز
نثار و آنک او
پای ندارد گه
خیزان چه کند آنک
بر پرده عشاق
دلش زنگله
نیست پرده زیر
و عراقی و
سپاهان چه کند آنک
از باده جان
گوش و سرش گرم
نشد سرد و
افسرده میان
صف مستان چه
کند آنک
چون شیر نجست
از صفت گرگی
خویش چشم
آهوفکن یوسف
کنعان چه کند گر
چه فرعون به
در ریش مرصع
دارد او حدیث
چو در موسی
عمران چه کند آنک
او لقمه حرص
است به طمع
خامی او دم
عیسی و یا حکمت
لقمان چه کند بس
کن و جمع شو و
بیش پراکنده
مگو بی دل جمع
دو سه حرف پریشان
چه کند شمس
تبریز تویی
صبح شکرریز
تویی عاشق روز
به شب قبله
پنهان چه کند 789 از
دلم صورت آن
خوب ختن می
نرود چاشنی شکر
او ز دهن می
نرود بالله
ار شور کنم هر
نفسی عیب مگیر گر برفت
از دل تو از دل
من می نرود همه
مرغان ز چمن
هر طرفی می
پرند بلبل بی
دل یک دم ز چمن
می نرود جان
پروانه مسکین
که مقیم لگنست تن او تا
به نسوزد ز
لگن می نرود بوالحسن
گفت حسن را که
از این خانه
برو بوالحسن
نیز درافتاد و
حسن می نرود رسن
دوست چو در
حلق دلم
افتادست لاجرم
چنبر دل جز به
رسن می نرود مرغ
جان از قفص
قالب من سیر
شدست وز امید
نظر دوست ز تن
می نرود 790 واقف
سرمد تا مدرسه
عشق گشود فرقیی
مشکل چون عاشق
و معشوق نبود جز
قیاس و دوران
هست طرق لیک
شدست بر
اولوالفقه و
طبیب و متنجم
مسدود اندر این صورت
و آن صورت بس
فکرت تیز از پی بحث
و تفکر ید
بیضا بنمود فرق
گفتند بسی
جامعشان راه
ببست رو به جامع
چو نهادند دو
صد فرق فزود فکر
محدود بد و
جامع و فارق
بی حد آنچ محدود
بد آن محو شد
از نامحدود محو
سکرست پس محو
بود صحو یقین شمس عاقب
بود ار چند
بود ظل ممدود این
از آنست که
یطوی به زبان
لایحکی زانک
اثبات چنین
نکته بود نفی
وجود این
سخن فرع
وجودست و
حجابست ز نفی کشف چیزی
به حجابش نبود
جز مردود نه
ز مردود گریزی
نه ز مقبول
خلاص بهل این
را که نگنجد
نه به بحث و نه
سرود تو
پس این را
بهلی لیک تو
را آن نهلد جان از
این قاعده
نجهد به قیام
و به قعود جان
قعود آرد آنش
بکشد سوی قیام جان قیام
آرد آنش بکشد
سوی سجود این
یگانه نه
دوگانه ست که
از وی برهی به سلام و
به تشهد نرهد
جان ز شهود نه
به تحریمه
درآمد نه به
تحلیله رود نه به
تکبیره ببست و
نه سلامش
بگشود مگس
روح درافتاد
در این دوغ
ابد نه مسلمان
و نه ترسا و نه
گبر و نه جهود هله
می گو که سخن
پر زدن آن مگس
است پر زدن
نیز نماند چو
رود دوغ فرود پر
زدن نوع دگر
باشد اگر نیز
بود رقص نادر
بودت بر زبر
چرخ کبود 791 این
کبوتربچه هم
عزم هوا کرد و
پرید چون صفیری
و ندایی ز سوی
غیب شنید آن
مراد همه عالم
چه فرستاد
رسول که بیا
جانب ما چون
نپرد جان مرید بپرد
جانب بالا چو
چنان بال
بیافت بدرد جامه
تن را چو چنان
نامه رسید چه
کمندست که پر
می کشد این
جان ها را چه ره است
آن ره پنهان
که از آن راه
کشید رحمتش
نامه فرستاد
که این جا
بازآ که
در آن تنگ قفص
جان تو بسیار
طپید لیک
در خانه بی در
تو چو مرغی بی
پر این کند
مرغ هوا چونک
به چستی افتید بی
قراریش گشاید
در رحمت آخر بر در و
سقف همی کوب
پر اینست کلید تا
نخوانیم
ندانی تو ره
واگشتن که ره از
دعوت ما گردد
بر عقل بدید هر
چه بالا رود
ار کهنه بود
نو گردد هر نوی
کآید این جا
شود از دهر
قدید هین
خرامان رو در
غیب سوی پس
منگر فی امان
الله کان جا
همه سودست و
مزید هله
خاموش برو
جانب ساقی
وجود که می پاک
ویت داد در
این جام پلید 792 هله
پیوسته سرت
سبز و لبت
خندان باد هله
پیوسته دل عشق
ز تو شادان
باد غم
پرستی که تو
را بیند و
شادی نکند همه سرزیر
و سیه کاسه و
سرگردان باد چونک
سرزیر شود
توبه کند
بازآید نیک و بد
نیک شود دولت
تو سلطان باد نور
احمد نهلد گبر
و جهودی به
جهان سایه دولت
او بر همگان
تابان باد گمرهان
را ز بیابان
همه در راه
آرد مصطفی
بر ره حق تا به
ابد رهبان باد آن
خیال خوش او
مشعله دل ها
باد وان
نمکدان خوشش
بر زبر این
خوان باد کمترین
ساغر بزم خوش
او شد کوثر دل چون شیشه
ما هم قدح
ایشان باد شمس
تبریز تویی
واقف اسرار
رسول نام شیرین
تو هر گمشده
را درمان باد 793 هست
مستی که مرا
جانب میخانه
برد جانب ساقی
گلچهره
دردانه برد هست
مستی که کشد
گوش مرا
یارانه از چنین
صف نعالم سوی
پیشانه برد نعل
آنست که بوسه
گه او خاک بود لعل آنست
که سوی می و
پیمانه برد جان
سپاریم بدان
باده جان دست
نهیم پیشتر
زانک خردمان
سوی افسانه
برد شاخ
شاخست دل از
رنگ سر زلف
خوشش تا چرا
بند چنان موسی
سر شانه برد 794 هر
کی از حلقه ما
جای دگر
بگریزد همچنان
باشد کز سمع و
بصر بگریزد زان
خورد خون جگر
عاشق زیرا شیر
است شیردل کی
بود آن کو ز
جگر بگریزد دل
چو طوطی بود و
جور دلارام
شکر طوطیی دید
کسی کو ز شکر
بگریزد پشه
باشد که به هر
باد مخالف
برود دزد شب
باشد کز نور
قمر بگریزد هر
سری را که خدا
خیره و کالیوه
کند صدر جنت
بهلد سوی سقر
بگریزد و
آنک واقف بود
از مرگ سوی
مرگ گریخت سوی ملک
ابد و تاج و
کمر بگریزد چون
قضا گفت فلانی
به سفر خواهد
مرد آن
کس از بیم اجل
سوی سفر
بگریزد بس
کن و صید مکن
آنک نیرزد به
شکار که خیال
شب و شب هم ز
سحر بگریزد 795 وقت
آن شد که ز
خورشید ضیایی
برسد سوی زنگی
شب از روم
لوایی برسد به
برهنه شده عشق
قبایی بدهند وز
شکرخانه آن
دوست نوایی
برسد این
همه کاسه زرین
ز بر خوان فلک بهر
آنست که یک
روز صلایی
برسد بره
و خوشه گردون
ز برای خورش
است تا ز
خرمنگه آن ماه
عطایی برسد عاشقان
را که جز این
عشق غذایی
دگرست کاسه کدیه
ایشان به
ابایی برسد نوخرانی
که رهیدند ز
بازار کهن کهنه کاسد
ایشان به
بهایی برسد مه
پرستان که
ستاره همه شب
می شمرند آخر این
کوشش و اومید
به جایی برسد رو
ترش کرده چو
ابری که
ببارید جفا از وفا
رست جفا هم به
وفایی برسد آنک
دانست یقین
مادر گل ها
خارست همچو گل
خندد چون خار
جفایی برسد خضری
گرد جهان لاف
زد از آب حیات تا به گوش
دل ما طبل
بقایی برسد گر
ز یاران گل
آلود بریدی
مگری چون ز گل
دور شود آب
صفایی برسد دل
خود زین
دودلان سرد کن
و پاک بشوی دل خم
شسته شود چون
به سقایی برسد ناسزا
گفتن از آن
دلبر شیرین
عجبست ناسزا گفت
که تا جان به
سزایی برسد یار
چون سنگ دلان خانه
ما را بشکست تا که هر
خانه شکسته به
سرایی برسد دوش
در خواب بدیدم
صلاح الدین را گسترد
سایه دولت چو
همایی برسد 796 وای
آن دل که بدو
از تو نشانی
نرسد مرده آن
تن که بدو
مژده جانی
نرسد سیه
آن روز که بی
نور جمالت
گذرد هیچ از
مطبخ تو کاسه
و خوانی نرسد وای
آن دل که ز عشق
تو در آتش
نرود همچو
زر خرج شود
هیچ به کانی
نرسد سخن
عشق چو بی درد
بود بر ندهد جز به گوش
هوس و جز به
زبانی نرسد مریم
دل نشود حامل
انوار مسیح تا امانت
ز نهانی به
نهانی نرسد حس
چو بیدار بود
خواب نبیند
هرگز از جهان
تا نرود دل به
جهانی نرسد غفلت
مرگ زد آن را
که چنان خشک
شدست از
غم آنک ورا
تره به نانی
نرسد این
زمان جهد بکن
تا ز زمان
بازرهی پیش از آن
دم که زمانی
به زمانی نرسد هر
حیاتی که ز
نان رست همان
نان طلبد آب حیوان
به لب هر
حیوانی نرسد تیره
صبحی که مرا
از تو سلامی
نرسد تلخ روزی
که ز شهد تو
بیانی نرسد 797 ز
اول روز که
مخموری مستان
باشد شیخ را
ساغر جان در
کف دستان باشد پیش
او ذره صفت هر
سحری رقص کنیم این چنین
عادت
خورشیدپرستان
باشد تا
ابد این رخ
خورشید سحر در
سحرست تا دل سنگ
از او لعل
بدخشان باشد ای
صلاح دل و دین
تو ز برون
جهتی تا چنین
شش جهت از نور تو
رخشان باشد بنده
عشق تو در عشق
کجا سرد شود چون صلاح
دل و دین آتش
سوزان باشد تو
رضای دل او جو
اگرت دل باید دل او چون
طلبد آنک گران
جان باشد ای
بس ایمان که
شود کفر چو با
او نبود ای بسی
کفر که از
دولتش ایمان
باشد گلخنی
را چو ببینی
به دل و روی سیاه هر چه از
کان گهر گوید
بهتان باشد شمس
تبریز تو
سلطان همه
خوبانی هم جمال
تو مگر یوسف
کنعان باشد 798 ننگ
عالم شدن از
بهر تو ننگی
نبود با دل
مرده دلان
حاجت جنگی
نبود عشق
شیرینی جانست
و همه چاشنی
است چاشنی و
مزه را صورت و
رنگی نبود عشق
شاخیست ز دریا
که درآید در
دل جای دریا
و گهر سینه
تنگی نبود ساحل
نفس رها کن به
تک دریا رو کاندر این
بحر تو را خوف
نهنگی نبود صورت
هر دو جهان
جمله ز آیینه
عشق بنماید چو
که بر آینه
زنگی نبود کار
روبه نبود عشق
که هر روبه را حمله شیر
نر و کبر
پلنگی نبود 799 سفره
کهنه کجا
درخور نان تو
بود خرمگس
هم ز کجا صاحب
خوان تو بود در
زمانی که
بگویی هله هان
تان چه کمست کو زبانی
که مجابات
زبان تو بود گر
سیه روی بود
زنگی و هندوی
توست چه غمست
از سیهی چونک
از آن تو بود ببری
در خم خویش و
خوش و یک رنگ
کنی تا همه
روح بود فر و
نشان تو بود ترس
را سر ببر و
گردن تعظیم
بزن در مقامی
که عطاها و
امان تو بود ما
همه بر سر
راهیم و جهانی
گذرست چشم روشن
نفسی کان ز
جهان تو بود دل
اگر بی ادبی
کرد بر این
صبر مگیر طعمش بد
که در این جنگ
عوان تو بود سگ
به هر سو که
چخد نعره به
کوی تو زند شیرگیرش
که بود تا که
زیان تو بود هین
صبوحست بده می
که همه
مخموریم تا که جان
یک نفسی مست
ضمان تو بود در
قدح درنگری
زود فرح بخش
شود گرگ چون
دید سگ کهف
شبان تو بود همه
خفتند و دو
مخمور چنین
بیدارند نظری کن
سوی خم ها که
نهان تو بود سر
و پا مست شود
هر چه تو
خواهی بشود برسد
چون نرسد چونک
رسان تو بود هله
درویش بخور نک
قدح زفت رسید سست بودن
چه بود چونک
اوان تو بود هله
امروز نشستیم
به عشرت تا شب چه کم آید
می و مطرب چو
بیان تو بود خاک
بر سر همه را
دامن این دولت
گیر چو بر این
خاک نشستی همه
آن تو بود می
او خور همه او
شو سر شش گوش
مباش مطلب که
دو سه خر گوش
کشان تو بود 800 گر
نخسبی ز تواضع
شبکی جان چه
شود ور نکوبی
به درشتی در
هجران چه شود ور
به یاری و
کریمی شبکی
روز آری از برای
دل پرآتش
یاران چه شود ور
دو دیده به
تماشای تو
روشن گردد کوری دیده
ناشسته شیطان
چه شود ور
بگیرد ز
بهاران و ز
نوروز رخت همه عالم
گل و اشکوفه و
ریحان چه شود آب
حیوان که
نهفته ست و در
آن تاریکیست پر شود
شهر و کهستان
و بیابان چه
شود ور
بپوشند و
بیابند یکی
خلعت نو این
غلامان و
ضعیفان ز تو
سلطان چه شود ور
سواره تو
برانی سوی
میدان آیی تا
شود گوشه هر
سینه چو میدان
چه شود دل
ما هست پریشان
تن تیره شده
جمع صاف اگر
جمع شود تیره
پریشان چه شود به
ترازو کم از
آنیم که مه با
ما نیست بهر ما گر
برود ماه به
میزان چه شود چون
عزیر و خر او
را به دمی جان
بخشید گر خر نفس
شود لایق
جولان چه شود بر
سر کوی غمت
جان مرا صومعه
ایست گر نباشد
قدمش بر که
لبنان چه شود هین
خمش باش و
بیندیش از آن
جان غیور جمع شو گر
نبود حرف
پریشان چه شود 801 عشرتی
هست در این
گوشه غنیمت
دارید دولتی هست
حریفان سر
دولت خارید چو
شکر یک دل و
آغشته این شیر
شوید که
ظریفید و
لطیفید و
نکومقدارید دانه
چیدن چه مروت
بود آخر مکنید که امیران
دو صد خرمن و
صد انبارید با
چنین لاله
رخان روح چرا
نفزایید در چنین
معصره ای غوره
چرا افشارید دست
در دامن همچون
گل و ریحانش
زنید نه که
پرورده و
بسرشته آن
گلزارید رنگ
دیدیت بسی جان
و حیاتیش نبود مه
خوبان مرا از
چه چنین
پندارید چون
ره خانه
ندانید که
زاده وصلید چون سره و
قلب ندانید کز
این بازارید فخر
مصرید چو یوسف
هله تعبیر
کنید چو لب نوش
وفا جمله شکر
می کارید ملکانید
و ملک زاده ز
آغاز و سرشت گر چه
امروز
گدایانه چنین
می زارید ساقیان
باده به کف
گوش شما می
پیچند گرد
خمخانه
برآیید اگر
خمارید همه
صیاد هنر گشته
پی بی عیبی همه عیبید
چو در مجلس
جان هشیارید شمس
تبریز درآمد
به عیان عذر
نماند دیده روح
طلب را به رخش
بسپارید 802 می
رسد یوسف مصری
همه اقرار
دهید می خرامد
چو دو صد تنگ
شکر بار دهید جان
بدان عشق
سپارید و همه
روح شوید وز پی
صدقه از آن
رنگ به گلزار
دهید جمع
رندان و
حریفان همه یک
رنگ شدیم گروی ها
بستانید و به
بازار دهید تا
که از کفر و ز
ایمان بنماند
اثری این قدح
را ز می شرع به
کفار دهید اول
این سوختگان
را به قدح
دریابید و
آخرالامر
بدان خواجه
هشیار دهید در
کمینست خرد می
نگرد از چپ و
راست قدح زفت
بدان پیرک
طرار دهید هر
کی جنس است بر
این آتش عشاق
نهید هر چه
نقدست به
سرفتنه اسرار
دهید کار
و بار از سر
مستی و خرابی
ببرید خویش را
زود به یک بار
بدین کار دهید آتش
عشق و جنون
چون بزند بر
ناموس سر
و دستار به یک
ریشه دستار
دهید جان
ها را بگذارید
و در آن حلقه
روید جامه ها
را بفروشید و
به خمار دهید می
فروشیست سیه
کار و همه عور
شدیم پیرهن
نیست کسی را
مگر ایزار
دهید حاش
لله که به تن
جامه طمع کرده
بود آن بهانه
ست دل پاک به
دلدار دهید طالب
جان صفا جامه
چرا می خواهد و آنک
برده ست تن و
جامه به ایثار
دهید عنکبوتیست
ز شهوت که تو
را پرده کشد جامه و تن
زر و سر جمله
به یک بار
دهید تا
ببینید پس
پرده یکی
خورشیدی شمس تبریز
کز او دیده به
دیدار دهید 803 بر
سر کوی تو عقل
از سر جان
برخیزد خوشتر
از جان چه بود
از سر آن
برخیزد بر
حصار فلک ار
خوبی تو حمله
برد از مقیمان
فلک بانگ امان
برخیزد بگذر
از باغ جهان
یک سحر ای رشک
بهار تا ز
گلزار و چمن
رسم خزان
برخیزد پشت
افلاک خمیدست
از این بار
گران ای سبک
روح ز تو بار
گران برخیزد من
چو از تیر
توام بال و
پری بخش مرا خوش پرد
تیر زمانی که
کمان برخیزد رمه
خفتست همی
گردد گرگ از
چپ و راست سگ ما
بانگ برآرد که
شبان برخیزد من
گمانم تو عیان
پیش تو من محو
به هم چون عیان
جلوه کند چهره
گمان برخیزد هین
خمش دل
پنهانست کجا
زیر زبان آشکارا
شود این دل چو
زبان برخیزد این
مجابات مجیر
است در آن
قطعه که گفت بر سر کوی
تو عقل از سر
جان برخیزد 804 صنما
گر ز خط و خال
تو فرمان آرند این دل
خسته مجروح
مرا جان آرند عاشقان
نقش خیال تو
چو بینند به
خواب ای بسا
سیل که از
دیده گریان
آرند خنک
آن روز خوشا
وقت که در
مجلس ما ساقیان
دست تو گیرند
و به مهمان
آرند صوفیان
طاق دو ابروی
تو را سجده
برند عارفان
آنچ نداری بر
تو آن آرند چشم
شوخ تو چو
آغاز کند
بوالعجبی آدم کافر
و ابلیس
مسلمان آرند بت
پرستان رخ
خورشید تو را
گر بینند بر قد و
قامت زیبای تو
ایمان آرند شمه
ای گر ز تو در
عالم علوی
برسد قدسیان
رقص بر این
گنبد گردان
آرند گر
بدین عاشق
دلسوخته
مسکینی شکری زان
لب چون لعل
بدخشان آرند جان
و دل هر دو
فدای شکرستان
تو باد آب حیوان
چو از آن چاه
زنخدان آرند شمس
تبریز اگر
بلبل باغ ارمی باش تا
قوت تو از
روضه رضوان
آرند 805 یا
رب این بوی که
امروز به ما
می آید ز سراپرده
اسرار خدا می
آید بوستان
را کرمش خلعت
نو می پوشد خستگان را
ز دواخانه دوا
می آید در
نمازند
درختان و به
تسبیح طیور در رکوعست
بنفشه که دوتا
می آید هر
چه آمد سوی
هستی ره هستی
گم کرد که ز مستی
نشناسد که کجا
می آید از
یکی روح در
این راه چو رو
واپس کرد اصل خود
دید ز ارواح
جدا می آید رنگ
او یافت از آن
روی چنین خوش
رنگست بوی او
یافت کز او
بوی وفا می
آید مست
او گشت از آن
رو همگان مست ویند خوش لقا
گشت کز آن ماه
لقا می آید نی
بگویم ز ملولی
کسی غم نخورم که
شکر رشک برد ز
آنچ مرا می
آید زان
دلیرست که با
شیر ژیان رو
کردست زان
کریمست که از
گنج عطا می
آید آنک
سرمست نباشد
برمد از مردم تا نگویند
کز او بوی صبا
می آید بس
کن ای دوست که
سنبوسه چو بسیار
خوری که ز
سنبوسه تو را
بوی گیا می
آید 806 یا
رب این بوی
خوش از روضه
جان می آید یا
نسیمیست کز آن
سوی جهان می
آید یا
رب این آب
حیات از چه
وطن می جوشد یا رب این
نور صفات از
چه مکان می
آید عجب
این غلغله از
جوق ملک می
خیزد عجب این
قهقهه از حور
جنان می آید چه
سماعست که جان
رقص کنان می
گردد چه صفیرست
که دل بال
زنان می آید چه
عروسیست چه
کابین که فلک
چون تتقیست ماه با
این طبق زر به
نشان می آید چه
شکارست که این
تیر قضا
پرانست ور چنین
نیست چرا بانگ
کمان می آید مژده
مژده همه عشاق
بکوبید دو دست کانک از
دست بشد دست زنان
می آید از
حصار فلکی
بانگ امان می
خیزد وز
سوی بحر چنین
موج گمان می
آید چشم
اقبال به
اقبال شما
مخمورست این
دلیلست که از
عین عیان می
آید برهیدیت
از این عالم
قحطی که در او از برای
دو سه نان زخم
سنان می آید خوشتر
از جان چه بود
جان برود باک
مدار غم رفتن
چه خوری چون
به از آن می
آید هر
کسی در عجبی و
عجب من اینست کو نگنجد
به میان چون
به میان می
آید بس
کنم گر چه که
رمزست بیانش
نکنم خود بیان
را چه کنیم
جان بیان می
آید 807 لحظه
ای قصه کنان
قصه تبریز
کنید لحظه ای
قصه آن غمزه
خون ریز کنید در
فراق لب چون
شکر او تلخ شدیم زان
شکرهای
خدایانه
شکرریز کنید هندوی
شب سر زلفین
ببرد ز طمع زلف او گر
بفشانید
عبربیز کنید بس
زبان کز صفت
آن لب او کند
شود چون سنان
نظر از دولت
او تیز کنید ای
بسا شب که ز
نور مه او روز
شود گر چه مه
در طلبش شیوه
شبخیز کنید وقت
شمشیر بود
واسطه ها
برگیرید صرف آرید
نخواهیم که
آمیز کنید شمس
تبریز که
خورشید یکی
ذره اوست ذره را
شمس مگوییدش و
پرهیز کنید 808 عید
بگذشت و همه
خلق سوی کار
شدند همه از
نرگس مخمور تو
خمار شدند دست
و پاشان تو
شکستی چو نه
پا ماند و نه
دست پر گشادند
و همه جعفر
طیار شدند اهل
دینار کجا امت
دیدار کجا گر
چه دینار بشد
لایق دیدار
شدند 809 طرفه
گرمابه بانی
کو ز خلوت
برآید نقش
گرمابه یک یک
در سجود
اندرآید نقش
های فسرده بی
خبروار مرده ز
انعکاسات
چشمش چشمشان
عبهر آید گوش
هاشان ز گوشش
اهل افسانه
گردد چشم هاشان
ز چشمش قابل
منظر آید نقش
گرمابه بینی
هر یکی مست و
رقصان چون معاشر
که گه گه در می
احمر آید پر
شده بانگ و
نعره صحن
گرمابه ز
ایشان کز هیاهوی
و غلغل غره
محشر آید نقش
ها یک دگر را
جانب خویش
خوانند نقش از آن
گوشه خندان
سوی این دیگر
آید لیک
گرمابه بان را
صورتی
درنیابد گر چه
صورت ز جستن
در کر و در فر
آید جمله
گشته پریشان
او پس و پیش
ایشان ناشناسا
شه جان بر سر
لشکر آید گلشن
هر ضمیری از
رخش پرگل آید دامن هر
فقیری از کفش
پرزر آید دار
زنبیل پیشش تا
کند پر ز
خویشش تا که
زنبیل فقرت
حسرت سنجر آید برهد
از بیش وز کم
قاضی و مدعی
هم چونک
آن ماه یک دم
مست در محضر
آید باده
خمخانه گردد
مرده مستانه
گردد چوب حنانه
گردد چونک بر
منبر آید کم
کند از لقاشان
بفسرد نقش
هاشان گم شود
چشم هاشان گوش
هاشان کر آید باز
چون رو نماید
چشم ها
برگشاید باغ پرمرغ
گردد بوستان
اخضر آید رو
به گلزار و
بستان دوستان
بین و دستان در
پی این عبارت
جان بدان معبر
آید آنچ
شد آشکارا کی
توان گفت یارا کلک آن کی
نویسد گر چه
در محبر آید 810 باز
شیری با شکر
آمیختند عاشقان با
همدگر
آمیختند روز
و شب را از
میان
برداشتند آفتابی با
قمر آمیختند رنگ
معشوقان و رنگ
عاشقان جمله
همچون سیم و
زر آمیختند چون
بهار سرمدی حق
رسید شاخ خشک و
شاخ تر
آمیختند رافضی
انگشت در
دندان گرفت هم علی و
هم عمر
آمیختند بر
یکی تختند این
دم هر دو شاه بلک خود
در یک کمر
آمیختند هم
شب قدر آشکارا
شد چو عید هم فرشته
با بشر
آمیختند هم
زبان همدگر
آموختند بی نفور
این دو نفر
آمیختند نفس
کل و هر چه زاد
از نفس کل همچو
طفلان با پدر
آمیختند خیر
و شر و خشک و تر
زان هست شد کز طبیعت
خیر و شر
آمیختند من
دهان بستم تو
باقی را بدان کاین نظر
با آن نظر
آمیختند بهر
نور شمس
تبریزی تنم شمع وارش
با شرر
آمیختند 811 آن
شکرپاسخ
نباتم می دهد و آنک
کشتستم حیاتم
می دهد آن
که در دریای
خونم غرقه کرد یونس وقتم
نجاتم می دهد در
صفات او صفاتم
نیست شد هم صفا و
هم صفاتم می
دهد رخت
را برد و مرا
درویش کرد نک ز
یاقوتش زکاتم
می دهد اسب
من بستد پیاده
مانده ام وز دو رخ
آن شاه ماتم
می دهد کوه
طور از
شاهماتش پاره
شد من کم از
کاهم ثباتم می
دهد ماه
عید روز وصلش
خواستم از شب
هجران براتم
می دهد چون
برون از شش
جهت بد گنج
عشق زان جهت
بی این جهاتم
می دهد 812 خنب
های لایزالی
جوش باد باده
نوشان ازل را
نوش باد تیزچشمان
صفا را تا ابد حلقه های
عشق تو در گوش
باد دوش
گفتم ساقیش را
هوش دار ساقیش
گفتا مرا بی
هوش باد ای
خدا از ساقیان
بزم غیب در دو
عالم بانگ
نوشانوش باد عقل
کل کو راز
پوشاند همی مست باد و
راز بی روپوش
باد هر
سحر همچون
سحرگه بی حجاب آفتاب حسن
در آغوش باد شمس
تبریز ار چه
پشتش سوی ماست صد هزاران
آفرین بر روش
باد 813 موشکی
صندوق را
سوراخ کرد خواب گربه
موش را گستاخ
کرد اندر
آتش افکنیم آن
موش را همچنان
کان مردک طباخ
کرد گربه
را و موش را
آتش زنیم در تنوری
کآتشش صد شاخ
کرد 814 بار
دیگر یار ما
هنباز کرد اندک
اندک خوی از
ما بازکرد مکرهای
دشمنان در گوش
کرد چشم خود
بر یار دیگر
باز کرد هر
دم از جورش دل
آرد نو خبر غم دل
ترسنده را
غماز کرد رو
ترش کردن بر
ما پیشه ساخت یک بهانه
جست و دست
انکاز کرد ای
دریغا راز ما
با همدگر کو دگر کس
را چنین همراز
کرد ای
دل از سر صبر
را آغاز کن زانک دلبر
جور را آغاز
کرد عقل
گوید کاین
بداندیشی مکن او از آن
ماست بر ما
ناز کرد می
دهد چون مه
صلاح الدین
ضیا کارغنون
را زهره جان
ساز کرد 815 شهر
پر شد لولیان
عقل دزد هم بدزدد
هم بخواهد
دستمزد هر
که بتواند نگه
دارد خرد من
نتانستم مرا
باری ببرد گرد
من می گشت یک
لولی پریر همچنینم
برد کلی کرد و
مرد کرد
لولی دست خود
در خون من خون من در
دست آن لولی
فسرد تا
که می شد خون
من انگوروار سال ها
انگور دل را
می فشرد کرد
دیدم کو کند
دزدی ولیک کرد ما را
بین که او
دزدید کرد کی
گمان دارد که
او دزدی کند خاصه شه
صوفی شد آمد
مو سترد دزد
خونی بین که
هر کس را که
کشت خضر و
الیاسی شد و
هرگز نمرد رخت
برد و بخت داد
آنگه چه بخت سیم برد و
دامن پرزر
شمرد دردها
و دردها را
صاف کرد پیش او
آرید هر جا
هست درد این
جهان چشمست و او چون
مردمک تنگ می
آید جهان زین
مرد خرد باز
رشک حق دهانم
قفل کرد شد کلید و
قفل را جایی
سپرد 816 خلق
می جنبند مانا
روز شد روز را
جان بخش جانا
روز شد چند
شب گشتیم ما و
چند روز در غم و
شادی تو تا
روز شد در
جهان بس شهرها
کان جا شبست اندر این
ساعت که این جا
روز شد در
شب غفلت جهانی
خفته اند ز آفتاب
عشق ما را روز
شد هر
که عاشق نیست
او را روز
نیست هر که را
عشقست و سودا
روز شد صبح
را در کنج این
خانه مجوی رو به
بالا کن به
بالا روز شد بر
تو گر خارست
بر ما گل شکفت بر تو گر
شامست بر ما
روز شد گر
تو از طفلی ز
روز آگه نه ای خیز
با ما جان
بابا روز شد روز
را منکر مشو
لا لا مگو چند لا لا
جان لالا روز
شد آفتاب
آمد که انشق
القمر بشنو این
فرمان اعلا
روز شد پاسبانا
بس دگر چوبک
مزن پاسبان و
حارس ما روز
شد 817 چون
مرا جمعی
خریدار آمدند کهنه
دوزان جمله در
کار آمدند از
ستیزه ریش را
صابون زدند وز حسد
ناشسته رخسار
آمدند همچو
نغزان روز
شیوه می کنند همچو
چغزان شب به
تکرار آمدند شکر
کز آواز من
این خفتگان خواب را
هشتند و بیدار
آمدند کاش
بیداری برای
حق بدی اینک بهر
سیم و زر زار
آمدند چون
شود بیمار از
ایشان سرخ رو چون
به زردی همچو
دینار آمدند خلق
را پس چون
رهانند از حسد کز حسد
این قوم بیمار
آمدند در
دل خلقند چون
دیده منیر آن شهان
کز بهر دیدار
آمدند همچو
هفت استاره یک
نور آمدند همچو پنج انگشت
یک کار آمدند تا
نگردی ریش گاو
مردمی سر به سر
خود ریش و
دستار آمدند اهل
دل خورشید و
اهل گل غبار اهل دل گل
اهل گل خار
آمدند غم
مخور ای میر
عالم زین گروه کاهل دل
دل بخش و
دلدار آمدند 818 ساقیان
سرمست در کار
آمدند مستیان در
کوی خمار
آمدند حلقه
حلقه عاشقان و
بی دلان بر امید
بوی دلدار
آمدند بلبلان
مست و مستان
الست بر
امید گل به
گلزار آمدند هین
که مخموران در
این دم جوق
جوق بر در
ساقی به زنهار
آمدند یک
ندا آمد عجب
از کوی دل بی دل و بی
پا به یک بار
آمدند از
خوشی بوی او
در کوی او بیخود و
بی کفش و
دستار آمدند بی
محابا ده تو
ای ساقی مدام هین که
جان ها مست
اسرار آمدند عارفان
از خویش بی
خویش آمدند زاهدان در
کار هشیار
آمدند ساقیا
تو جمله را یک
رنگ کن باده ده
گر یار و
اغیار آمدند 819 اندک
اندک جمع
مستان می رسند اندک اندک
می پرستان می
رسند دلنوازان
نازنازان در
ره اند گلعذاران
از گلستان می
رسند اندک
اندک زین جهان
هست و نیست نیستان
رفتند و هستان
می رسند جمله
دامن های پرزر
همچو کان از برای
تنگدستان می
رسند لاغران
خسته از مرعای
عشق فربهان و
تندرستان می
رسند جان
پاکان چون
شعاع آفتاب از چنان
بالا به پستان
می رسند خرم
آن باغی که
بهر مریمان میوه های
نو زمستان می
رسند اصلشان
لطفست و هم
واگشت لطف هم ز
بستان سوی
بستان می رسند 820 هر
چه آن خسرو
کند شیرین کند چون درخت
تین که جمله
تین کند هر
کجا خطبه
بخواند بر دو
ضد همچو شیر
و شهدشان
کابین کند با
دم او می رود
عین الحیات مرده جان
یابد چو او
تلقین کند مرغ
جان ها با قفص
ها برپرند چونک بنده
پروری آیین
کند عالمی
بخشد به هر
بنده جدا کیست کو
اندر دو عالم
این کند گر
به قعر چاه
نام او بری قعر چه را
صدر علیین کند من
بر آنم که
شکرریزی کنم از شکر گر
قسم من تعیین
کند کافری
گر لاف عشق او
زند کفر او را
جمله نور دین
کند خار
عالم در ره
عاشق نهاد تا که
جمله خار را
نسرین کند تو
نمی دانی که
هر که مرغ
اوست از سعادت
بیضه ها زرین
کند بس
کنم زین پس
نهان گویم دعا کی نهان
ماند چو شه
آمین کند 821 خنده
از لطفت حکایت
می کند ناله از
قهرت شکایت می
کند این
دو پیغام
مخالف در جهان از یکی
دلبر روایت می
کند غافلی
را لطف بفریبد
چنان قهر
نندیشد جنایت
می کند وان
یکی را قهر
نومیدی دهد یاس کلی
را رعایت می
کند عشق
مانند شفیعی
مشفقی این دو
گمره را حمایت
می کند شکرها
داریم زین عشق
ای خدا لطف های
بی نهایت می
کند هر
چه ما در شکر
تقصیری کنیم عشق کفران
را کفایت می
کند کوثر
است این عشق
یا آب حیات عمر را بی
حد و غایت می
کند در
میان مجرم و
حق چون رسول بس دوادو
بس سعایت می
کند بس
کن آیت آیت
این را
برمخوان عشق خود
تفسیر آیت می
کند 822 عشق
اکنون
مهربانی می
کند جان
جان امروز
جانی می کند در
شعاع آفتاب
معرفت ذره ذره
غیب دانی می
کند کیمیای
کیمیاسازست
عشق خاک را
گنج معانی می
کند گاه
درها می گشاید
بر فلک گه خرد را
نردبانی می
کند گه
چو صهبا بزم
شادی می نهد گه چو
دریا درفشانی
می کند گه
چو روح الله
طبیبی می شود گه
خلیلش
میزبانی می
کند اعتمادی
دارد او بر
عشق دوست گر سماع
لن ترانی می
کند اندر
این طوفان که
خونست آب او لطف خود
را نوح ثانی
می کند بانگ
انانستعین ما
شنید لطف و داد
و مستعانی می
کند چون
قرین شد عشق
او با جان ها مو به مو
صاحب قرانی می
کند ارمغان
های غریب
آورده است قسمت آن
ارمغانی می
کند هر
که می بندد ره
عشاق را جاهلی و
قلتبانی می
کند سرنگون
اندررود در آب
شور هر که چون
لنگر گرانی می
کند تا
چه خوردست این
دهان کز ذوق
آن اقتضای بی
زبانی می کند 823 عمر
بر اومید فردا
می رود غافلانه سوی غوغا
می رود روزگار
خویش را امروز
دان بنگرش تا
در چه سودا می
رود گه
به کیسه گه به
کاسه عمر رفت هر نفس از
کیسه ما می
رود مرگ
یک یک می برد
وز هیبتش عاقلان را
رنگ و سیما می
رود مرگ
در ره ایستاده
منتظر خواجه بر
عزم تماشا می
رود مرگ
از خاطر به ما
نزدیکتر خاطر
غافل کجاها می
رود تن
مپرور زانک
قربانیست تن دل بپرور
دل به بالا می
رود چرب
و شیرین کم ده
این مردار را زانک تن
پرورد رسوا می
رود چرب
و شیرین ده ز
حکمت روح را تا قوی
گردد که آن جا
می رود حکمتت
از شه صلاح
الدین رسد آنک چون
خورشید یکتا
می رود 824 عاشقان
پیدا و دلبر
ناپدید در همه
عالم چنین
عشقی که دید نارسیده
یک لبی بر نقش
جان صد هزاران
جان ها تا لب
رسید قاب
قوسین از علی
تیری فکند تا سپرهای
فلک ها را
درید ناکشیده
دامن معشوق
غیب دل هزاران
محنت و ضربت
کشید ناگزیده
او لب شیرین
لبی چند پشت
دست در هجران
گزید ناچریده
از لبش شاخ
شکر دل هزاران
عشوه او را
چرید ناشکفته
از گلستانش گلی صد هزاران
خار در سینه
خلید گر
چه جان از وی
ندید الا جفا از وفاها
بر امید او
رمید آن
الم را بر کرم
ها فضل داد وان جفا
را از وفاها
برگزید خار
او از جمله گل
ها دست برد قفل
او دلکشترست
از صد کلید جور
او از دور
دولت گوی برد قندها از
زهر قهرش
بردمید رد
او به از قبول
دیگران لعل و
مروارید سنگش
را مرید این
سعادت های
دنیا هیچ نیست آن سعادت
جو که دارد
بوسعید این
زیادت های این
عالم کمیست آن زیادت
جو که دارد
بایزید آن
زیادت دست شش
انگشت تست قیمت او
کم به ظاهر
مستزید آن
سناجو کش
سنایی شرح کرد یافت
فردیت ز عطار
آن فرید چرب
و شیرین می
نماید پاک و
خوش یک شبی
بگذشت با تو
شد پلید چرب
و شیرین از
غذای عشق خور تا پرت
برروید و دانی
پرید آخر
اندر غار در
طفلی خلیل از
سر انگشت شیری
می مکید آن
رها کن آن
جنین اندر شکم آب حیوانی
ز خونی می
مزید قد
و بالایی که
چرخش کرد راست عاقبت چون
چرخ کژقامت
خمید قد
و بالایی که
عشقش برفراشت برگذشت آن
قدش از عرش
مجید نی
خمش کن عالم
السر حاضرست نحن اقرب
گفت من حبل
الورید 825 برنشین
ای عزم و
منشین ای امید کز
رسولانش
پیاپی شد نوید دود
و بویی می رسد
از عرش غیب ای نهانان
سوی بوی آن
پرید هر
چه غفلت کور و
پنهان می کند دود بویش
می کند آن را
سپید ما
ز گردون سوی
مادون آمدیم باز ما را
سوی گردون
برکشید همچو
مریم سوی
خرمابن رویم زانک
خرمایی ندارد
شاخ بید بس
کن و از حرف در
معنی گریز چند معنی
را ز حرفی می
مزید این
مزیدن طفل بی
دندان کند گر شما
مردید نان را
خود گزید 826 ای
خدا از عاشقان
خشنود باد عاشقان را
عاقبت محمود
باد عاشقان
را از جمالت
عید باد جانشان در
آتشت چون عود
باد دست
کردی دلبرا در
خون ما جان ما
زین دست خون
آلود باد هر
که گوید که
خلاصش ده ز
عشق آن دعا از
آسمان مردود
باد مه
کم آید مدتی
در راه عشق آن کمی
عشق جمله سود
باد دیگران
از مرگ مهلت
خواستند عاشقان
گویند نی نی
زود باد آسمان
از دود عاشق
ساخته ست آفرین بر
صاحب این دود
باد 827 نه
فلک مر عاشقان
را بنده باد دولت این
عاشقان
پاینده باد بوستان
عاشقان سرسبز
باد آفتاب
عاشقان
تابنده باد تا
قیامت ساقی
باقی عشق جام بر کف
سوی ما آینده
باد بلبل
دل تا ابد
سرمست باد طوطی جان
هم شکرخاینده
باد تا
ابد پستان جان
پرشیر باد مادر
دولت طرب
زاینده باد شیوه
عاشق فریبی
های یار کم مباد و
هر دم
افزاینده باد از
پی لعلش
گهربارست چشم این گهر
را لعلش
استاینده باد چشم
ما بگشاد چشم
مست او طالبان را
چشم بگشاینده
باد دل
ز ما بربود
حسن دلربا چابک و
صیاد و
برباینده باد مرغ
جانم گر نپرد
سوی عشق پر و بال
مرغ جان
برکنده باد عشق
گریان بیندم
خندان شود ای جهان
از خنده اش
پرخنده باد سنگ
ها از شرم
لعلش آب شد شرم ها از
شرم او شرمنده
باد من
خموشم میوه نطق
مرا می
بپالاید که
پالاینده باد 828 هر
که را اسرار
عشق اظهار شد رفت
یاری زانک محو
یار شد شمع
افروزان بنه
در آفتاب بنگرش چون
محو آن انوار
شد نیست
نور شمع هست
آن نور شمع هم نشد
آثار و هم
آثار شد همچنان
در نور روح
این نار تن هم نشد
این نار و هم
این نار شد جوی
جویانست و
پویان سوی بحر گم شود
چون غرق
دریابار شد تا
طلب جنبان بود
مطلوب نیست مطلب آمد
آن طلب بی کار
شد پس
طلب تا هست
ناقص بد طلب چون نماند
آگهی سالار شد هر
تن بی عشق کو
جوید کله سر ندارد
جملگی دستار
شد تا
ببیند
ناگهانی
گلرخی بر وی آن
دستار و سر
چون خار شد همچو
من شد در هوای
شمس دین آنک او را
در سر این
اسرار شد 829 هر
چه دلبر کرد
ناخوش چون بود هر چه کشت
افزاست آتش
چون بود نقش
هایی که نگارد
آن نگار عقل آن را
جز که مفرش
چون بود شربتی
را کو به مست
خود دهد جز لطیف و
پاک و دلکش
چون بود کشتی
شش گوشه ست
این شش جهت بحر بی
پایان در این
شش چون بود نرگس
چشمی کز این
بحر آب یافت در شناس
بحر اعمش چون
بود چون
گشادی یافت
چشمی در رضا از سخط هر
لحظه اخفش چون
بود هین
خموش و از
خمول حق بترس مومن
اقبال مرعش
چون بود 830 صاف
جان ها سوی
گردون می رود درد جان
ها سوی هامون
می رود چشم
دل بگشا و در
جان ها نگر چون
بیامد چون شد
و چون می رود جامه
برکش چونک در
راهی روی چون همه
ره خاک با خون
می رود لاله
خون آلود می
روید ز خاک گر چه با
دامان گلگون
می رود جان
چو شد در زیر
خاکم جا کنید خاک در
خانه چو خاتون
می رود جان
عرشی سوی عیسی
می رود جان
فرعونی به
قارون می رود سوی
آن دل جان من
پر می زند کو لطیف و
شاد و موزون
می رود زانک
آن جان دون حق
چیزی نخواست وین دگر
جان سوی مادون
می رود 831 هر
زمان لطفت همی
در پی رسد ور نه کس
را این تقاضا
کی رسد مست
عشقم دار دایم
بی خمار من نخواهم
مستیی کز می
رسد ما
نیستانیم و
عشقش آتشیست منتظر
کان آتش اندر
نی رسد این
نیستان آب ز
آتش می خورد تازه گردد
ز آتشی کز وی
رسد تا
ابد از دوست
سبز و تازه
ایم او بهاری
نیست کو را دی
رسد لا
شویم از کل
شیی هالک چون هلاک
و آفت اندر شی
ء رسد هر
کی او ناچیز
شد او چیز شد هر کی مرد
از کبر او در
حی رسد 832 شب
شد و هنگام
خلوتگاه شد قبله عشاق
روی ماه شد مه
پرستان ماه
خندیدن گرفت شب روان
خیزید وقت راه
شد خواب
آمد ما و من ها
لا شدند وقت آن بی
خواب الاالله
شد مغزها
آمیخته با کاه
تن تن بخفت و
دانه ها بی
کاه شد هندوان
خرگاه تن را
روفتند ترک
خلوت دید و در
خرگاه شد گفت
و گوهای جهان
را آب برد وقت گفتن
های شاهنشاه
شد شمس
تبریزی چو آمد
در میان اهل معنی
را سخن کوتاه
شد 833 مرگ
ما هست عروسی
ابد سر آن
چیست هو الله
احد شمس
تفریق شد از
روزنه ها بسته شد
روزنه ها رفت
عدد آن
عددها که در
انگور بود نیست
در شیره کز
انگور چکد هر
کی زنده ست به
نورالله مرگ این
روح مر او
راست مدد بد
مگو نیک مگو
ایشان را که گذشتند
ز نیکو و ز بد دیده
در حق نه و
نادیده مگو تا که در
دیده دگر دیده
نهد دیده
دیده بود آن
دیده هیچ غیبی
و سری زو نجهد نظرش
چونک به
نورالله است بر
چنان نور چه پوشیده
شود نورها
گر چه همه نور
حقند تو مخوان
آن همه را نور
صمد نور
باقیست که آن
نور خدا است نور فانی
صفت جسم و جسد نور
ناریست در این
دیده خلق مگر آن را
که حقش سرمه
کشد نار
او نور شد از
بهر خلیل چشم خر شد
به صفت چشم
خرد ای
خدایی که
عطایت دیدست مرغ دیده
به هوای تو
پرد قطب
این که فلک
افلاکست در پی
جستن تو بست
رصد یا
ز دیدار تو
دید آر او را یا بدین
عیب مکن او را
رد دیده
تر دار تو جان
را هر دم نگهش دار
ز دام قد و خد دیده
در خواب ز تو
بیداری این چنین
خواب کمالست و
رشد لیک
در خواب نیابد
تعبیر تو ز
خوابش به جهان
رغم حسد ور
نه می کوشد و
بر می جوشد ز آتش عشق
احد تا به لحد 834 از
دل رفته نشان
می آید بوی آن
جان و جهان می
آید نعره
و غلغله آن
مستان آشکارا و
نهان می آید گوهر
از هر طرفی می
تابد پای کوبان
سوی جان می
آید از
در مشعله
داران فلک آتش دل به
دهان می آید جان
پروانه میان
می بندد شمع روشن
به میان می
آید آفتابی
که ز ما پنهان
بود سوی ما
نورفشان می
آید تیر
از غیب اگر
پران نیست پس چرا
بانگ کمان می
آید 835 گل
خندان که
نخندد چه کند علم از
مشک نبندد چه
کند نار
خندان که دهان
بگشادست چونک در
پوست نگنجد چه
کند مه
تابان بجز از خوبی
و ناز چه نماید
چه پسندد چه
کند آفتاب
ار ندهد تابش
و نور پس بدین
نادره گنبد چه
کند سایه
چون طلعت
خورشید بدید نکند سجده
نخنبد چه کند عاشق
از بوی خوش
پیرهنت پیرهن را
ندراند چه کند تن
مرده که بر او
برگذری نشود زنده
نجنبد چه کند دلم
از چنگ غمت
گشت چو چنگ نخروشد
نترنگد چه کند شیر
حق شاه صلاح
الدینست نکند صید
و نغرد چه کند 836 گر
نخسپی شبکی
جان چه شود ور نکوبی
در هجران چه
شود ور
بیاری شبکی
روز آری از برای دل یاران
چه شود ور
دو دیده ز تو
روشن گردد کوری دیده
شیطان چه شود ور
بگیرد ز گل
افشانی تو همه عالم
گل و ریحان چه
شود آب
حیوان که در
آن تاریکیست پر شود
شهر و بیابان
چه شود ور
خضروار
قلاووز شوی تا لب
چشمه حیوان چه
شود ور
ز خوان کرم و
نعمت تو زنده گردد
دو سه مهمان
چه شود ور
ز دلداری و
جان بخشی تو جان بیابد
دو سه بی جان
چه شود ور
سواره سوی
میدان آیی تا شود
سینه چو میدان
چه شود روی
چون ماهت اگر
بنمایی تا رود
زهره به میزان
چه شود ور
بریزی قدحی
مالامال بر سر وقت
خماران چه شود ور
بپوشیم یکی
خلعت نو ما
غلامان ز تو
سلطان چه شود ور
چو موسی تو
بگیری چوبی تا شود
چوب چو ثعبان
چه شود ور
برآری ز تک
دریا گرد چو کف
موسی عمران چه
شود ور
سلیمان بر
موران آید تا شود
مور سلیمان چه
شود بس
کن و جمع کن و
خامش باش گر نگویی
تو پریشان چه
شود 837 هر
کجا بوی خدا
می آید خلق
بین بی سر و پا
می آید زانک
جان ها همه
تشنه ست به وی تشنه را
بانگ سقا می
آید شیرخوار
کرمند و نگران تا که
مادر ز کجا می
آید در
فراقند و همه
منتظرند کز کجا
وصل و لقا می
آید از
مسلمان و جهود
و ترسا هر سحر
بانگ دعا می
آید خنک
آن هوش که در
گوش دلش ز
آسمان بانگ
صلا می آید گوش
خود را ز جفا
پاک کنید زانک
بانگی ز سما
می آید گوش
آلوده ننوشد
آن بانگ هر سزایی
به سزا می آید چشم
آلوده مکن از
خد و خال کان
شهنشاه بقا می
آید ور
شد آلوده به
اشکش می شوی زانک از
آن اشک دوا می
آید کاروان
شکر از مصر
رسید شرفه
گام و درا می
آید هین
خمش کز پی
باقی غزل شاه
گوینده ما می
آید 838 گر
نخسپی شبکی
جان چه شود ور نکوبی
در هجران چه
شود ور
بیاری شبکی
روز آری از برای
دل یاران چه
شود ور
دو دیده به تو
روشن گردد کوری دیده
شیطان چه شود گر
برآری ز دل
بحر غبار چون
کف موسی عمران
چه شود ور
سلیمان بر
موران آید تا شود
مور سلیمان چه
شود ور
چو الیاس
قلاووز شوی تا لب
چشمه حیوان چه
شود ور
بروید ز گل
افشانی تو همه عالم
گل و ریحان چه
شود آب
حیوان که در
آن تاریکیست پر شود
شهر و بیابان
چه شود ور
ز خوان کرم و
نعمت تو زنده گردد
دو سه مهمان
چه شود ور
ز دلداری و
جان بخشی تو جان بیابد
دو سه بی جان
چه شود ور
سواره سوی
میدان آیی تا شود
سینه چو میدان
چه شود روی
چون ماهت اگر
بنمایی تا رود زهره
به میزان چه
شود آستین
کرم ار افشانی تا ندریم
گریبان چه شود ور
بریزی قدحی
مالامال بر
سر وقت خماران
چه شود ور
بپوشیم یکی
خلعت نو ما غلامان
ز تو سلطان چه
شود ور
چو موسی
بپذیری چوبی تا شود
چوب تو ثعبان
چه شود رو
به لطف آر و ز
دشمن مشنو گر بجویی
دل ایشان چه
شود بس
کن ای دل ز
فغان جمع نشین گر نگویی
تو پریشان چه
شود 839 خشمین
بر آن کسی شو
کز وی گزیر
باشد یا غیر
خاک پایش کس
دستگیر باشد گیرم
کز او بگردی
شاه و امیر و
فردی ناچار مرگ
روزی بر تو
امیر باشد گر
فاضلی و فردی
آب خضر نخوردی هر کو
نخورد آبش در
مرگ اسیر باشد ای
پیر جان فطرت
پیر عیان نه
فکرت پیری نه
کز قدیدی مویش
چو شیر باشد پیری
مکن بر آن کس
کز مکر و از
فضولی خواهد که
بازگونه بر
پیر پیر باشد پیری
بر آن کسی کن
کو مرده تو
باشد پیش جلالت
تو خوار و
حقیر باشد چون
موی ابروی را
وهمش هلال
بیند بر چشمش
آفتابت کی مستدیر
باشد آن
کس که از تکبر
مالد سبال خود
را از
نور کبریایی
چون مستنیر
باشد عرضه
گری رها کن ای
خواجه خویش لا
کن تا ذره
وجودت شمس
منیر باشد جلوه
مکن جمالت
مگشای پر و
بالت تا با پر
خدایی جان
مستطیر باشد بربند
پنج حس را زین
سیل های تیره تا عقل کل
ز شش سو بر تو
مطیر باشد بی
آن خمیرمایه
گر تو خمیر تن
را صد
سال گرم داری
نانش فطیر
باشد گر
قاب قوس خواهی
دل راست کن چو
تیری در قوس او
درآید کو همچو
تیر باشد خاموش
اگر توانی بی
حرف گو معانی تا بر
بساط گفتن
حاکم ضمیر
باشد 840 بعد
از سماع گویی
کان شورها کجا
شد یا خود
نبود چیزی یا
بود و آن فنا
شد منکر
مباش بنگر
اندر عصای
موسی یک لحظه
آن عصا بد یک
لحظه اژدها شد چون
اژدهاست قالب
لب را نهاده
بر لب کو خورد
عالمی را
وانگه همان
عصا شد یک
گوهری چون
بیضه جوشید و
گشت دریا کف کرد و
کف زمین شد وز
دود او سما شد الحق
نهان سپاهی
پوشیده پادشاهی هر لحظه
حمله آرد
وانگه به اصل
واشد گر
چه ز ما نهان
شد در عالمی
روان شد تا نیستش
نخوانی گر از
نظر جدا شد هر
حالتی چو
تیرست اندر
کمان قالب رو در
نشانه جویش گر
از کمان رها
شد گر
چه صدف ز ساحل
قطره ربود و
گم شد در بحر
جوید او را
غواص کآشنا شد از
میل مرد و زن
خون جوشید وان
منی شد وانگه
از آن دو قطره
یک خیمه در
هوا شد وانگه
ز عالم جان
آمد سپاه
انسان عقلش وزیر
گشت و دل رفت
پادشا شد تا
بعد چند گاهی
دل یاد شهر
جان کرد واگشت
جمله لشکر در
عالم بقا شد گویی
چگونه باشد
آمدشد معانی اینک به
وقت خفتن بنگر
گره گشا شد 841 باز
آفتاب دولت بر
آسمان برآمد باز آرزوی
جان ها از راه
جان درآمد باز
از رضای رضوان
درهای خلد وا
شد هر روح تا
به گردن در
حوض کوثر آمد باز
آن شهی درآمد
کو قبله
شهانست باز آن
مهی برآمد کز
ماه برتر آمد سرگشتگان
سودا جمله
سوار گشتند کان شاه
یک سواره در
قلب لشکر آمد اجزای
خاک تیره
حیران شدند و
خیره از لامکان
شنیده خیزید
محشر آمد آمد
ندای بی چون
نی از درون نه
بیرون نی چپ نی
راست نی پس نی
از برابر آمد گویی
که آن چه
سویست آن سو
که جست و
جویست گویی کجا
کنم رو آن سو
که این سر آمد آن
سو که میوه ها
را این پختگی
رسیدست آن
سو که سنگ ها
را اوصاف گوهر
آمد آن
سو که خشک
ماهی شد پیش
خضر زنده آن سو که
دست موسی چون
ماه انور آمد این
سوز در دل ما
چون شمع روشن
آمد وین حکم
بر سر ما چون
تاج مفخر آمد دستور
نیست جان را
تا گوید این
بیان را ور نی ز
کفر رستی هر
جا که کفر آمد کافر
به وقت سختی
رو آورد بدان
سو این سو چو
درد بیند آن
سوش باور آمد با
درد باش تا
درد آن سوت ره
نماید آن سو که
بیند آن کس کز
درد مضطر آمد آن
پادشاه اعظم
در بسته بود
محکم پوشید دلق
آدم امروز بر
در آمد 842 آن
ماه کو ز خوبی
بر جمله می
دواند ای
عاشقان شما را
پیغام می رساند سوی
شما نبشت او
بر روی بنده
سطری خط خوان
کیست این جا
کاین سطر را
بخواند نقشش
ز زعفران است
وین سطر سر
جانست هر حرف
آتشی نو در دل
همی نشاند کنجی
و عشق و دلقی
ما از کجا و
خلقی لیک او
گرفته حلقی ما
را همی کشاند بی
دست و پا چو
گویی سوی وییم
غلطان چوگان زلف
ما را این سو
همی دواند چون
این طرف دویدم
چوگانش حمله
آرد سوی خودم
کشاند این سر
بگو کی داند هر
سو که هست
مستم چوگان او
پرستم در عین
نیست هستم تا
حکم خود براند گر
زانک تو ملولی
با خفتگان بنه
سر زیرا
فسردگان را هم خواب
وارهاند آن
جا که شمس
دینم پیدا شود
به تبریز والله که
در دو عالم نی
درد و درد
ماند 843 در
عشق زنده باید
کز مرده هیچ
ناید دانی که
کیست زنده آن
کو ز عشق زاید گرمی
شیر غران تیزی
تیغ بران نری جمله
نران با عشق
کند آید در
راه رهزنانند
وین همرهان
زنانند پای
نگارکرده این
راه را نشاید طبل
غزا برآمد وز عشق
لشکر آمد کو رستم
سرآمد تا دست
برگشاید رعدش
بغرد از دل
جانش ز ابر
قالب چون برق
بجهد از تن یک
لحظه ای نپاید هرگز
چنین سری را
تیغ اجل نبرد کاین سر ز
سربلندی بر
ساق عرش ساید هرگز
چنین دلی را
غصه فرونگیرد غم
های عالم او
را شادی دل
فزاید دریا
پیش ترش رو او
ابر نوبهارست عالم
بدوست شیرین
قاصد ترش
نماید شیرش
نخواهد آهو
آهوی اوست
یاهو منکر در
این چراخور
بسیار ژاژ
خاید در
عشق جوی ما را
در ما بجوی او
را گاهی منش
ستایم گاه او
مرا ستاید تا
چون صدف ز دریا
بگشاید او
دهانی دریای ما
و من را چون
قطره دررباید 844 گر
ساعتی ببری ز
اندیشه ها چه
باشد غوطی خوری
چو ماهی در
بحر ما چه
باشد ز
اندیشه ها
نخسپی ز اصحاب
کهف باشی نوری شوی
مقدس از جان و
جا چه باشد آخر
تو برگ کاهی
ما کهربای
دولت زین
کاهدان بپری
تا کهربا چه
باشد صد
بار عهد کردی
کاین بار خاک
باشم یک بار
پاس داری آن
عهد را چه
باشد تو
گوهری نهفته
در کاه گل
گرفته گر رخ ز گل
بشویی ای خوش
لقا چه باشد از
پشت پادشاهی
مسجود
جبرئیلی ملک پدر
بجویی ای بی
نوا چه باشد ای
اولیای حق را
از حق جدا
شمرده گر ظن نیک
داری بر اولیا
چه باشد جزوی
ز کل بمانده
دستی ز تن
بریده گر زین
سپس نباشی از
ما جدا چه
باشد بی
سر شوی و
سامان از کبر
و حرص خالی آنگه سری
برآری از
کبریا چه باشد از
ذکر نوش شربت
تا وارهی ز
فکرت در جنگ
اگر نپیچی ای
مرتضا چه باشد بس
کن که تو چو
کوهی در کوه
کان زر جو که را
اگر نیاری
اندر صدا چه
باشد 845 مرغی
که ناگهانی در
دام ما درآمد بشکست دام
ها را بر
لامکان برآمد از
باده گزافی شد
صاف صاف صافی وز درد هر
دو عالم جوشید
و بر سر آمد جان
را چو شست از
گل معراج برشد
آن دل آن جا چو
کرد منزل آن
جاش خوشتر آمد در
عالم طراوت او
یافت بس حلاوت وز وصف
لاله رویان
رویش مزعفر
آمد زان
ماه هر که
ماند وین نقش
را نخواند در نقش
دین بماند
والله که کافر
آمد ز
اوصاف خود
گذشتم وز خود
برهنه گشتم زیرا
برهنگان را
خورشید زیور
آمد الله
اکبر تو خوش
نیست با سر تو این سر چو
گشت قربان
الله اکبر آمد هر
جان باملالت
دورست از این
جلالت چون عشق
با ملولی کشتی
و لنگر آمد ای
شمس حق تبریز
دل پیش آفتابت در کم زنی
مطلق از ذره
کمتر آمد 846 بیمار
رنج صفرا ذوق
شکر نداند هر سنگ دل
در این ره قلب
از گهر نداند هر
عنکبوت جوله
در تار و پود
آن چه از
ذوق صنعت خود
ذوق دگر نداند وان
کو ز چه
برافتد در جام
و ساغر افتد مستیش در
سر افتد پا را
ز سر نداند 847 پیمانه
ایست این جان
پیمانه این چه
داند از پاک می
پذیرد در خاک
می رساند در
عشق بی قرارش
بنمودنست
کارش از عرش می
ستاند بر فرش
می فشاند باری
نبود آگه زین
سو که می
رساند ای کاش
آگهستی زان سو
که می ستاند خاک
از نثار جان
ها تابان شده
چو کان ها کو خاک را
زبان ها تا
نکته ای جهاند تا
دم زند ز بیشه
زان بیشه
همیشه کان بیشه
جان ما را
پنهان چه می
چراند این
جا پلنگ و آهو
نعره زنان که
یا هو ای
آه را پناه او
ما را که می
کشاند شیری
که خویش ما را
جز شیر خویش
ندهد شیری که
خویش ما را از
خویش می رهاند آن
شیر خویش بر
ما جلوه کند
چو آهو ما را به
این فریب او
تا بیشه می
دواند چون
فاتحه دهدمان
گاهی فتوح و
گه گه گر فاتحه
شویم او از
ناز برنخواند 848 از
چشم پرخمارت
دل را قرار
ماند وز روی
همچو ماهت در
مه شمار ماند چون
مطرب هوایت
چنگ طرب نوازد مر زهره
فلک را کی کسب
و کار ماند یغمابک
جمالت هر سو
که لشکر آرد آن سوی
شهر ماند آن
سو دیار ماند گلزار
جان فزایت بر
باغ جان بخندد گل ها به
عقل باشد یا
خار خار ماند جاسوس
شاه عشقت چون
در دلی درآید جز عشق
هیچ کس را در
سینه یار ماند ای
شاد آن زمانی
کز بخت
ناگهانی جانت کنار
گیرد تن
برکنار ماند چون
زان چنان
نگاری در سر
فتد خماری دل تخت و
بخت جوید یا
ننگ و عار
ماند می
خواهم از خدا
من تا شمس حق
تبریز در
غار دل بتابد
با یار غار
ماند 849 ای
آن که از
عزیزی در دیده
جات کردند دیدی که
جمله رفتند
تنها رهات
کردند ای
یوسف امانت
آخر برادرانت بفروختندت
ارزان و اندک
بهات کردند آن
ها که این
جهان را بس بی
وفا بدیدند راه
اختیار کردند
ترک حیات
کردند بسیار
خصم داری
پنهان و می
نبینی کاین
جمله حیله
کردی ویشانت
مات کردند شاهان
که نابدیدند
چون حال تو
بدیدند از مهر و
از عنایت جمله
دعات کردند با
ساکنان سینه
بنشین که اهل
کینه مانند طفل
دینه بی دست و
پات کردند آن
ها نهفتگانند
وین ها که اهل
رازند از رنگ
همچو چنگی
باری دوتات
کردند اندیشه
کن از آن ها
کاندیشه هات
دانند کم جو وفا
از این ها چون
بی وفات کردند 850 یک
خانه پر ز
مستان مستان
نو رسیدند دیوانگان
بندی زنجیرها
دریدند بس
احتیاط کردیم
تا نشنوند
ایشان گویی قضا
دهل زد بانگ
دهل شنیدند جان
های جمله
مستان دل های
دل پرستان ناگه
قفص شکستند
چون مرغ
برپریدند مستان
سبو شکستند بر
خنب ها نشستند یا رب چه
باده خوردند
یا رب چه مل
چشیدند من
دی ز ره رسیدم
قومی چنین
بدیدم من خویش
را کشیدم
ایشان مرا
کشیدند آن
را که جان
گزیند بر
آسمان نشیند او را دگر
کی بیند جز
دیده ها که
دیدند یک
ساقیی عیان شد
آشوب آسمان شد می تلخ از
آن زمان شد
خیکش از آن
دریدند 851 ای
آنک پیش حسنت
حوری قدم دو
آید در خانه
خیالت شاید که
غم درآید ای
آنک هر وجودی
ز آغاز از تو
خیزد شاید که
با وجودت در
ما عدم درآید ای
غم تو جمع می
شو کاینک سپاه
شادی تا
کیقباد شادان
با صد علم
درآید ای
دل مباش غمگین
کاینک ز شاه
شیرین آن چنگ
پرنوای خالی
شکم درآید آن
ساقی الهی آید
ز بزم شاهی وان مطرب
معانی اکنون
به دم درآید ای
غم چه خیره
رویی آخر مرا
نگویی اندر درم
درافتی چون او
درم درآید آخر
شوم مسلم از
آتش تو ای غم زان کس که
جان فزایی او
را سلم درآید 852 جز
لطف و جز
حلاوت خود از
شکر چه آید جز نور
بخش کردن خود
از قمر چه آید جز
رنگ های دلکش
از گلستان چه
خیزد جز برگ و
جز شکوفه از
شاخ تر چه آید جز
طالع مبارک از
مشتری چه یابی جز نقدهای
روشن از کان
زر چه آید آن
آفتاب تابان
مر لعل را چه
بخشد وز آب
زندگانی اندر
جگر چه آید از
دیدن جمالی کو
حسن آفریند بالله یکی
نظر کن کاندر
نظر چه آید ماییم
و شور مستی
مستی و بت
پرستی زین سان
که ما شدستیم
از ما دگر چه
آید مستی
و مستتر شو بی
زیر و بی زبر
شو بی خویش و
بی خبر شو خود
از خبر چه آید چیزی
ز ماست باقی
مردانه باش
ساقی درده می
رواقی زین
مختصر چه آید چون
گل رویم بیرون
با جامه های
گلگون مجنون
شویم مجنون از
خواب و خور چه
آید ای
شه صلاح دین
تو بیرون مشو
ز صورت بنما
فرشتگان را تو
کز بشر چه آید 853 مر بحر را ز
ماهی دایم
گزیر باشد زیرا به
پیش دریا ماهی
حقیر باشد مانند
بحر قلزم ماهی
نیابی ای جان در بحر
قلزم حق ماهی
کثیر باشد بحرست
همچو دایه
ماهی چو
شیرخواره پیوسته
طفل مسکین
گریان شیر
باشد با
این همه فراغت
گر بحر را به
ماهی میلی بود
به رحمت فضل
کبیر باشد وان
ماهیی که داند
کان بحر طالب
اوست پایش ز
روی نخوت فوق
اثیر باشد آن
ماهیی که دریا
کار کسی نسازد الا که
رای ماهی آن
را مشیر باشد گویی
ز بس عنایت آن
ماهیست سلطان وان بحر
بی نهایت او
را وزیر باشد گر
هیچ کس ز جرات
ماهیش خواند
او را هر قطره
ای به قهرش
مانند تیر
باشد تا
چند رمز گویی
رمزت تحیر آرد روشنترک
بیان کن تا دل
بصیر باشد مخدوم
شمس دینست هم
سید و خداوند کز وی
زمین تبریز
مشک و عبیر
باشد گر
خارهای عالم
الطاف او
ببینند در نرمی و
لطافت همچون
حریر باشد جانم
مباد هرگز گر
جانم از شرابش وز مستی
جمالش از خود
خبیر باشد 854 گفتم
مکن چنین ها
ای جان چنین
نباشد غم قصد
جان ما کرد
گفتا خود این
نباشد غم
خود چه زهره
دارد تا دست و
پا برآرد چون خرده
اش بسوزم گر
خرده بین
نباشد غم
ترسد و هراسد
ما را نکو
شناسد صد دود از
او برآرم گر
آتشین نباشد غم
خصم خویش داند
هم حد خویش
داند در
خدمت مطیعان
جز چون زمین
نباشد چون
تو از آن مایی
در زهر اگر
درآیی کی زهر
زهره دارد تا
انگبین نباشد در
عین دود و آتش
باشد خلیل را
خوش آن را
خدای داند هر
کس امین نباشد هر
کس که او امین
شد با غیب
همنشین شد هر جنس
جنس خود را
چون همنشین
نباشد ای
دست تو منور
چون موسی
پیمبر خواهم که
دست موسی در
آستین نباشد زیرا
گل سعادت بی
روی تو نروید ایاک نعبد
ای جان بی
نستعین نباشد 855 عید
آمد و خوش آمد
دلدار دلکش
آمد هر مرده
ای ز گوری
برجست و پیشش
آمد دل
را زبان بباید
تا جان به
چنگش آرد جان
پاکشان بیاید
کان یار سرکش
آمد جان
غرق شهد و شکر
از منبع نباتش مه در
میان خرمن زان
ترک مه وش آمد خاک
از فروغ نفخش
قبله فرشته
آمد کآب از
جوار آتش
همطبع آتش آمد جان
و دل فرشته
جفت هوای حق
شد گردون
فرشتگان را
زان روی مفرش
آمد نر
باش و صیقلی
کن دل را و نقش
برخوان بی
نقش و بی جهات
این شش سو
منقش آمد آن
لعل را در آخر
در جیب خویش
یابی بر جیب
پاک جیبان
نورش مر شش
آمد ز
افیون شربت او
سرمست خفت
بدعت ز استون
رحمت او دولت
منعش آمد ای
هوشمند گوشی
کو را کشید
دستش وی روسپید
رویی کز وی
مخمش آمد خاموش
پنج نوبت مشنو
ز آسمانی کان
آسمان برون
این پنج و این
شش آمد 856 برجه
ز خواب و بنگر
نک روز روشن
آمد دل را ز
خواب برکن
هنگام رفتن
آمد تا
کی اشارت آید
تو ناشنوده
آری ترسم که
عشق گوید کاین
خواجه کودن
آمد رفتند
خوشه چینان
وین خوشه چین
نشسته کز ثقل و
از گرانی چون
تل خرمن آمد 857 گفتی
که در چه کاری
با تو چه کار
ماند کاری که
بی تو گیرم
والله که زار
ماند گر
خمر خلد نوشم
با جام های
زرین جمله صداع
گردد جمله
خمار ماند در
کارگاه عشقت
بی تو هر آنچ
بافم والله نه
پود ماند
والله نه تار
ماند تو
جوی بی کرانی
پیشت جهان چو
پولی حاشا
که با چنین جو
بر پل گذار
ماند عالم
چهار فصلست
فصلی خلاف
فصلی با جنگ
چار دشمن هرگز
قرار ماند پیش
آ بهار خوبی
تو اصل فصل
هایی تا فصل ها
بسوزد جمله
بهار ماند 858 وقتی
خوشست ما را
لابد نبید
باید وقتی چنین
به جانی جامی
خرید باید ما
را نبید و
باده از خم
غیب آید ما را
مقام و مجلس
عرش مجید باید هر
جا فقیر بینی
با وی نشست
باید هر جا
زحیر بینی از
وی برید باید بگریز
از آن فقیری
کو بند لوت
باشد ما را
فقیر معنی چون
بایزید باید از
نور پاک چون
زاد او باز
پاک خواهد و آنک از
حدث بزاید او
را پلید باید اما
چو قلب و نیکو
ماننده اند با
هم پیش چراغ
یزدان آن را
گزید باید بر
دل نهاد قفلی
یزدان و ختم
کردش از بهر
فتح این در در
غم طپید باید سگ
چون به کوی
خسبد از قفل
در چه باکش اصحاب
خانه ها را
فتح کلید باید سالی
دو عید کردن
کار عوام باشد ما
صوفیان جان را
هر دم دو عید
باید جان
گفت من مریدم
زاینده جدیدم زایندگان
نو را رزق
جدید باید ما
را از آن
مفازه عیشیست
تازه تازه آن را که
تازه نبود او
را قدید باید ای
آمده چو سردان
اندر سماع
مردان زنده ز
شخص مرده آخر
بدید باید گر
زانک چوب خشکی
جز ز آتشی
نخنبی ور
زانک شاخ سبزی
آخر خمید باید آن
ذوق را گرفتم
پستان مادر
آمد بنهاد در
دهانت آخر
مکید باید خامش
که در فصاحت
عمر عزیز بردی در روضه
خموشان چندی
چرید باید ای
شمس حق تبریز
در گفتنم
کشیدی روزی دو
در خموشی دم
درکشید باید 859 نی
دیده هر دلی
را دیدار می
نماید نی
هر خسیس را شه
رخسار می
نماید الا
حقیر ما را
الا خسیس ما
را کز خار می
رهاند گلزار
می نماید دود
سیاه ما را در
نور می کشاند زهد قدیم
ما را خمار می
نماید هرگز
غلام خود را
نفروشد و
نبخشد تا چیست
اینک او را
بازار می
نماید شیریست
پور آدم صندوق
عالم اندر صندوق
درشدست او
بیمار می
نماید روزی
که او بغرد
صندوق را بدرد کاری
نماید اکنون
بی کار می
نماید صدیق
با محمد بر
هفت آسمانست هر چند کو
به ظاهر در
غار می نماید یکیست
عشق لیکن هر
صورتی نماید وین
احولان خس را
دوچار می
نماید جمله
گلست این ره
گر ظاهرش چو
خارست نور
از درخت موسی
چون نار می
نماید آب
حیات آمد وین
بانگ سیلابست گفتار
نیست لیکن
گفتار می
نماید سوگند
خورده بودم کز
دل سخن نگویم دل آینه
ست و رو را
ناچار می
نماید شمس
الحقی که نورش
بر آینه ست
تابان در جنبش
این و آن را
دیوار می
نماید هر
طبله که گشایم
زان قند بی
کرانست کان را به
نوع دیگر عطار
می نماید 860 ای
دل اگر کم آیی
کارت کمال
گیرد مرغت شکار
گردد صید حلال
گیرد مه
می دود چو آیی
در ظل آفتابی بدری شود
اگر چه شکل
هلال گیرد در
دل مقام سازد
همچون خیال آن
کس کاندر ره
حقیقت ترک
خیال گیرد کو
آن خلیل گویا
وجهت وجه حقا وان جان
گوشمالی کو
پای مال گیرد این
گنده پیر دنیا
چشمک زند
ولیکن مر چشم
روشنان را از
وی ملال گیرد گر
در برم کشد او
از ساحری و
شیوه اندر برش
دل من کی پر و
بال گیرد گلگونه
کرده است او
تا روی چون
گلم را بویش
تباه گردد
رنگش زوال
گیرد رخ
بر رخش منه تو
تا رویت از
شهنشه مانند
آفتابی نور
جلال گیرد چه
جای آفتابی کز
پرتو جمالش صد آفتاب
و مه را بر چرخ
حال گیرد شویان
اولینش بنگر
که در چه
حالند آن کاین
دلیل داند نی
آن دلال گیرد ای
صد هزار عاقل
او در جوال
کرده کو
عقل کاملی تا
ترک جوال گیرد خطی
نوشت یزدان بر
خد خوش عذاران کز خط سیه
تر است او
کاین خط و خال
گیرد از
ابر خط برون آ
وز خال و عم
جدا شو تا مه ز
طلعت تو هر
شام فال گیرد 861 لطفی
نماند کان صنم
خوش لقا نکرد ما را چه
جرم اگر کرمش
با شما نکرد تشنیع
می زنی که جفا
کرد آن نگار خوبی که
دید در دو
جهان کو جفا
نکرد عشقش
شکر بس است
اگر او شکر
نداد حسنش همه
وفاست اگر او
وفا نکرد بنمای
خانه ای که از
او نیست
پرچراغ بنمای صفه
ای که رخش
پرصفا نکرد این
چشم و آن چراغ
دو نورند هر
یکی چون آن به
هم رسید
کسیشان جدا
نکرد چون
روح در نظاره
فنا گشت این
بگفت نظاره
جمال خدا جز
خدا نکرد هر
یک از این
مثال بیانست و
مغلطه است حق جز ز
رشک نام رخش
والضحی نکرد خورشیدروی
مفخر تبریز
شمس دین بر فانیی
نتافت که آن
را بقا نکرد 862 قومی
که بر براق
بصیرت سفر
کنند بی ابر و
بی غبار در آن
مه نظر کنند در
دانه های
شهوتی آتش
زنند زود وز دامگاه
صعب به یک تک
عبر کنند از
خارخار این گر
طبع آن طرف
روند بزم و
سرای گلشن جای
دگر کنند بر
پای لولیان
طبیعت نهند
بند شاهان روح
زو سر از این
کوی درکنند پای
خرد ببسته و
اوباش نفس را دستی چنین
گشاده که تا
شور و شر کنند اجزای
ما بمرده در
این گورهای تن کو صور
عشق تا سر از
این گور
برکنند مسیست
شهوت تو و
اکسیر نور عشق از نور
عشق مس وجود
تو زر کنند انصاف
ده که با نفس
گرم عشق او سردا
جماعتی که
حدیث هنر کنند چون
صوفیان گرسنه
در مطبخ خرد آیند
و زله های
گران مایه جز
کنند زاغان
طبع را تو ز
مردار روزه ده تا طوطیان
شوند و شکار
شکر کنند در
ظل میرآب حیات
شکرمزاج شاید که
آتشان طبیعت
شرر کنند از
رشک نورها است
که عقل کمال
را از غیرت
ملاحت او کور
و کر کنند جز
حق اگر به
دیدن او غمزه
ای کند آن دیده
را به مهر ابد
بی خبر کنند فخر
جهان و دیده
تبریز شمس دین کاجزای
خاک از گذرش
زیب و فر کنند اندر
فضای روح
نیابند مثل او گر صد
هزار بارش زیر
و زبر کنند خالی
مباد از سر
خورشید سایه
اش تا روز را
به دور حوادث
سپر کنند 863 آتش
پریر گفت
نهانی به گوش
دود کز
من نمی شکیبد
و با من خوش
است عود قدر
من او شناسد و
شکر من او کند کاندر
فنای خویش
بدیدست عود
سود سر
تا به پای عود
گره بود بند
بند اندر
گشایش عدم آن
عقدها گشود ای
یار شعله خوار
من اهلا و
مرحبا ای فانی و
شهید من و
مفخر شهود بنگر
که آسمان و
زمین رهن هستی
اند اندر
عدم گریز از
این کور و زان
کبود هر
جان که می
گریزد از فقر
و نیستی نحسی بود
گریزان از
دولت و سعود بی
محو کس ز لوح
عدم مستفید
نیست صلحی فکن
میان من و محو
ای ودود آن
خاک تیره تا
نشد از خویشتن
فنا نی در
فزایش آمد و
نی رست از
رکود تا
نطفه نطفه بود
و نشد محو از
منی نی قد سرو
یافت نه
زیبایی خدود در
معده چون
بسوزد آن نان
و نان خورش آن گاه
عقل و جان شود
و حسرت حسود سنگ
سیاه تا نشد
از خویشتن فنا نی زر و
نقره گشت و نی
ره یافت در
نقود خواریست
و بندگیست پس آنگه
شهنشهیست اندر نماز
قامه بود
آنگهی قعود عمری
بیازمودی
هستی خویش را یک بار
نیستی را هم
باید آزمود طاق
و طرنب فقر و
فنا هم گزاف
نیست هر جا که
دود آمد بی
آتشی نبود گر
نیست عشق را
سر ما و هوای
ما چون از
گزافه او دل و
دستار ما ربود عشق
آمدست و گوش
کشانمان همی
کشد هر صبح
سوی مکتب
یوفون
بالعهود از
چشم مومن آب
ندم می کند
روان تا سینه
را بشوید از
کینه و جحود تو
خفته ای و آب
خضر بر تو می
زند کز خواب
برجه و بستان
ساغر خلود باقیش
عشق گوید با
تو نهان ز من ز اصحاب
کهف باش هم
ایقاظ و رقود 864 بلبل
نگر که جانب
گلزار می رود گلگونه
بین که بر رخ
گلنار می رود میوه
تمام گشته و
بیرون شده ز
خویش منصوروار
خوش به سر دار
می رود اشکوفه
برگ ساخته نهر
نثار شاه کاندر
بهار شاه به
ایثار می رود آن
لاله ای چو
راهب دل سوخته
بدرد در خون
دیده غرق به
کهسار می رود نه
ماه خار کرد
فغان در وفای
گل گل
آن وفا چو دید
سوی خار می
رود ماندست
چشم نرگس
حیران به گرد
باغ کاین جا
حدیث دیده و
دیدار می رود آب
حیات گشته
روان در بن
درخت چون آتشی
که در دل
احرار می رود هر
گلرخی که بود
ز سرما اسیر
خاک بر عشق
گرمدار به
بازار می رود اندر
بهار وحی خدا
درس عام گفت بنوشت باغ
و مرغ به
تکرار می رود این
طالبان علم که
تحصیل کرده
اند هر یک
گرفته خلعت و
ادرار می رود گویی
بهار گفت که
الله مشتریست گل جندره
زده به خریدار
می رود گل
از درون دل دم
رحمان فزون
شنید زودتر ز
جمله بی دل و
دستار می رود دل
در بهار بیند هر شاخ
جفت یار یاد آورد
ز وصل و سوی
یار می رود ای
دل تو مفلسی و
خریدار گوهری آن جا
حدیث زر به
خروار می رود نی
نی حدیث زر به
خروار کی کنند کان جا
حدیث جان به
انبار می رود این
نفس مطمانه
خموشی غذای
اوست وین نفس
ناطقه سوی
گفتار می رود 865 جانا
بیار باده که
ایام می رود تلخی
غم به لذت آن
جام می رود جامی
که عقل و روح
حریف و جلیس
اوست نی نفس
کوردل که سوی
دام می رود با
جام آتشین چو
تو از در
درآمدی وسواس و
غم چو دود سوی
بام می رود گر
بر سرت گلست
مشویش شتاب کن بر آب و گل
بساز که هنگام
می رود آن
چیز را بجوش
که او هوش می
برد وان
خام را بپز که
سخن خام می
رود زان
باده داده ای
تو به خورشید
و ماه و چرخ هر یک
بدان نشاط
چنین رام می
رود والله
که ذره نیز از
آن جام
بیخودست از کرم
مست گشته به
اکرام می رود آرام
بخش جان را
زان می که از
تفش صبر و
قرار و توبه و
آرام می رود چون
بوی وی رسد به
خماران بود
چنانک آن مادر
رحیم بر ایتام
می رود امروز
خاک جرعه می
سیر سیر خورد خورشیدوار
جام کرم عام
می رود سوی
کشنده آید
کشته چنانک
زود خون از
بدن به شیشه
حجام می رود چون
کعبه که رود
به در خانه
ولی این رحمت
خدای به ارحام
می رود تا
مست نیست از
همه لنگان سپس
ترست در بیخودی
به کعبه به یک
گام می رود تا
باخودست راز
نهان دارد از
ادب چون مست
شد چه چاره که
خودکام می رود خاموش
و نام باده
مگو پیش مرد
خام چون خاطرش
به باده بدنام
می رود 866 چندان
حلاوت و مزه و
مستی و گشاد در
چشم های مست
تو نقاش چون
نهاد چشم
تو برگشاید هر
دم هزار چشم زیرا مسیح
وار خدا قدرتش
بداد وان
جمله چشم ها
شده حیران چشم
او کان
چشمشان بصارت
نو از چه راه
داد گفتم
به آسمان که
چنین ماه دیده
ای سوگند
خورد و گفت
مرا نیست هیچ
یاد اکنون
ببند دو لب و
آن چشم برگشا دیگر
سخن مگوی اگر
هست اتحاد 867 چندان
حلاوت و مزه و
مستی و گشاد در چشم
های مست تو
نقاش چون نهاد چشمت
بیافرید به هر
دم هزار چشم زیرا خدا
ز قدرت خود
قدرتش بداد وان
جمله چشم ها
شده حیران چشم
تو که صد
هزار رحمت بر
چشم هات باد بر
تخت سلطنت
بنشستست چشم
تو هر
جان که دید
چشم تو را گفت
داد داد گفتم
که چشم چرخ
چنین چشم هیچ
دید سوگند
خورد و گفت
مرا نیست هیچ
یاد 868 به
حرم به خود
کشید و مرا
آشنا ببرد یک یک برد
شما را آنک
مرا ببرد آن
را که بود آهن
آهن ربا کشید وان را که
بود برگ کهی
کهربا ببرد قانون
لنگری به ثری
گشت منجذب عیسی
مهتری را جذب
سما ببرد هر
حس معنوی را
در غیب درکشید هر مس
اسعدی را هم
کیمیا ببرد از
غارت فنا و
اجل ایمنست و
دور آن کس که
رخت خویش سوی
انبیا ببرد آن
چشم نیک را
نرسد هیچ چشم
بد کو شمع
حسن را ز ملاء
در خلاء ببرد ما
از قضا به
قاضی حاجت
گریختیم کآنچ از
قضا رسید به
طالب قضا ببرد این
ها گذشت ای
خنک آن دل که ناگهش حسن و
جمال آن مه
نیکولقا ببرد 869 خیاط
روزگار به
بالای هیچ مرد پیراهنی
ندوخت که آن
را قبا نکرد بنگر
هزار گول سلیم
اندر این جهان دامان زر
دهند و خرند از
بلیس درد گل
های رنگ رنگ
که پیش تو نقل
هاست تو می
خوری از آن و
رخت می کنند
زرد ای
مرده را کنار
گرفته که جان
من آخر کنار
مرده کند جان
و جسم سرد خود
با خدای کن که
از این نقش
های دیو خواهی شدن
به وقت اجل بی
مراد فرد پاها
مکش دراز بر
این خوش بساط
خاک کاین
بستریست
عاریه می ترس
از نورد مفکن
گزافه مهره در
این طاس
روزگار پرهیز از
آن حریف که
هست اوستاد
نرد منگر
به گرد تن
بنگر در سوار
روح می جو
سوار را به
نظر در میان
گرد رخسارها
چون گل لابد ز
گلشنیست گلزار اگر
نباشد پس از
کجاست ورد سیب
زنخ چو دیدی
می دان درخت
سیب بهر
نمونه آمد این
نیست بهر خورد همت
بلند دار که
با همت خسیس چاوش
پادشاه براند
تو را که برد خاموش
کن ز حرف و سخن
بی حروف گوی چون ناطقه
ملایکه بر سقف
لاجورد 870 چشمم
همی پرد مگر
آن یار می رسد دل می جهد
نشانه که
دلدار می رسد این هدهد از
سپاه سلیمان
همی پرد وین بلبل
از نواحی
گلزار می رسد جامی
بخر به جانی
ور زانک مفلسی بفروش
خویش را که
خریدار می رسد آن
گوش انتظار
خبر نوش می
کند وان چشم
اشکبار به
دیدار می رسد آن
دل که پاره
پاره شد و
پاره هاش خون آن پاره
پاره رفته به
یک بار می رسد قد
چو چنگ را که
دلش تار تار
شد نک زخمه
نشاط به هر
تار می رسد آن
خارخار باغ و
تقاضاش رد نشد گل های
خوش عذار سوی
خار می رسد آن
زینهار گفتن
عاشق تهی نبود اینک سپاه
وصل به زنهار
می رسد نک
طوطیان عشق
گشادند پر و
بال کز سوی
مصر قند به
قنطار می رسد شهر
ایمنست جمله
دزدان
گریختند از بیم
آنک شحنه قهار
می رسد چندین
هزار جعفر
طرار شب گریخت کآمد خبر
که جعفر طیار
می رسد فاش
و صریح گو که
صفات بشر گریخت زیرا صفات
خالق جبار می
رسد ای
مفلسان باغ
خزان راهتان
بزد سلطان
نوبهار به
ایثار می رسد در
خامشیست تابش
خورشید بی
حجاب خاموش
کاین حجاب ز
گفتار می رسد 871 آمد
بهار خرم و
رحمت نثار شد سوسن چو
ذوالفقار علی
آبدار شد اجزای
خاک حامله
بودند از
آسمان نه ماه
گشت حامله زان
بی قرار شد گلنار
پرگره شد و
جوبار پرزره صحرا پر
از بنفشه و که
لاله زار شد اشکوفه
لب گشاد که
هنگام بوسه
گشت بگشاد
سر و دست که
وقت کنار شد گلزار
چرخ چونک
گلستان دل
بدید در رو
کشید ابر و ز
دل شرمسار شد آن
خار می گریست
که ای عیب پوش
خلق شد مستجاب
دعوت او
گلعذار شد شاه
بهار بست کمر
را به معذرت هر شاخ و
هر درخت از او
تاجدار شد هر
چوب در تجمل
چون بزم میر
گشت گر
در دو دست
موسی یک چوب
مار شد زنده
شدند بار دگر
کشتگان دی تا منکر
قیامت بی
اعتبار شد اصحاب
کهف باغ ز
خواب
اندرآمدند چون لطف
روح بخش خدا
یار غار شد ای
زنده گشتگان
به زمستان کجا
بدیت آن سو که
وقت خواب روان
را مطار شد آن
سو که هر شبی
بپرد این حواس
و روح آن
سو که هر شبی
نظر و انتظار
شد مه
چون هلال بود
سفر کرد آن
طرف بدری منور
آمد و شمع
دیار شد این
پنج حس ظاهر و
پنج دگر نهان لنگ و
ملول رفت و
سحر راهوار شد بربند
این دهان و
مپیمای باد
بیش کز باد
گفت راه نظر
پرغبار شد 872 این
عشق جمله عاقل
و بیدار می
کشد بی تیغ می
برد سر و بی
دار می کشد مهمان
او شدیم که
مهمان همی
خورد یار کسی
شدیم که او
یار می کشد چون
یوسفی بدید چو
گرگان همی درد چون مومنی
بدید چو کفار
می کشد ما
دل نهاده ایم
که دلداریی
کند یا گر کشد
به رحم و به
هنجار می کشد نی
نی که کشته را
دم او جان همی
دهد گر چه به
غمزه عاشق
بسیار می کشد هل
تا کشد تو را
نه که آب حیات
اوست تلخی مکن
که دوست عسل
وار می کشد همت
بلند دار که
آن عشق همتی شاهان
برگزیده و
احرار می کشد ما
چون شبیم ظل
زمین و وی
آفتاب شب را به
تیغ صبح
گهردار می کشد زنگی
شب ببرد چو
طرار عقل ما شحنه صبوح
آمد و طرار می
کشد شب
شرق تا به غرب
گرفته سپاه
زنگ رومی
روزشان به یکی
بار می کشد حاصل
مرا چو بلبل
مستی ز
گلشنیست چون بلبلم
جدایی گلزار
می کشد 873 خفته
نمود دلبر
گفتم ز باغ
زود شفتالوی
بدزدم او خود
نخفته بود خندید
و گفت روبه
آخر به زیرکی از دست
شیر صید کجا
سهل درربود مر
ابر را که
دوشد و آن جا
که دررسد الا مگر
که ابر نماید
به خویش جود معدوم
را کجاست به
ایجاد دست و
پا فضل خدای
بخشد معدوم را
وجود معدوم
وار بنشین
زیرا که در
نماز داد سلام
نبود الا که
در قعود بر
آتش آب چیره
بود از فروتنی کآتش قیام
دارد و آبست
در سجود چون
لب خموش باشد
دل صدزبان شود خاموش چند
چند بخواهیش
آزمود 874 امروز
مرده بین که
چه سان زنده
می شود آزاد سرو
بین که چه سان
بنده می شود پوسیده
استخوان و کفن
های مرده بین کز روح و علم
و عشق چه
آکنده می شود آن
حلق و آن دهان
که دریدست در
لحد چون
عندلیب مست چه
گوینده می شود آن
جان به شیشه
ای که ز سوزن
همی گریخت جان را به
تیغ عشق
فروشنده می
شود بسیار
دیده ای که
بجوشد ز سنگ
آب از شهد
شیر بین که چه
جوشنده می شود امروز
کعبه بین که
روان شد به
سوی حاج کز
وی هزار قافله
فرخنده می شود امروز
غوره بین که
شکر بست از
نشاط امروز
شوره بین که
چه روینده می
شود می
خند ای زمین
که بزادی
خلیفه ای کز وی
کلوخ و سنگ تو
جنبنده می شود غم
مرد و گریه
رفت بقای من و
تو باد هر جا که
گریه ایست
کنون خنده می
شود آن
گلشنی شکفت که
از فر بوی او بی داس و
تیش خار تو
برکنده می شود پاینده
گشت خضر که آب
حیات دید پاینده
گشت و دید که
پاینده می شود پاینده
عمر باد روان
لطیف ما جان را
بقاست تن چو
قبا ژنده می
شود خاموش
و خوش بخسپ در
این خرمن شکر زیرا شکر
به گفت
پراکنده می
شود من
خامشم ولیک ز
هیهای طوطیان هم نیشکر
ز لطف خروشنده
می شود 875 گر
عید وصل تست
منم خود غلام
عید بهر تست
خدمت و سجده و
سلام عید تا
نام تو شنیدم
شد سرد بر دلم از غایت
حلاوت نام تو
نام عید ای
شاد آن زمان
که درآید وصال
تو تا ما ز گنج وصل تو
بدهیم وام عید تا
آفتاب چهره
زیبات دررسید صبحی شود
ز صبح جمال تو
شام عید در
یمن و در
سعادت و در
بخت و در صفا ای پرتو
خیال تو بوده
امام عید ای
سجده ها به
پیش درت
واجبات عید وی دیده
خویشتن ز تو
قایم خرام عید جام
شراب وصل تو
پر کن ز فضل
خود تا کام
جان روا شود
از جام و کام
عید اندر
رکاب تو چو
روان ها روا
شوند در وی کجا
رسد به دو صد
سال گام عید آمد
ز گرد راه تو
این عید و
مژده داد جانم دوید
پیش و گرفته
لگام عید دانست
کز خدیو اجل
شمس دین بود این فرو
این جلالت و
این لطف عام
عید لیکن
کجاست فر و
جمال تو بی
نظیر خود
کی شوند
دلشدگان تو
رام عید تبریز
با شراب چنان
صدر نامدار بر تو
حرام باشد بی
شبهه تو جام
عید 876 تا
چند خرقه
بردرم از بیم
و از امید درده شراب
و واخرام از
بیم و از امید پیش
آر جام آتش
اندیشه سوز را کاندیشه
هاست در سرم
از بیم و از
امید کشتی
نوح را که ز
طوفان امان
ماست بنما که
زیر لنگرم از
بیم و از امید آن
زر سرخ و نقد
طرب را بده که
من رخسارزرد
چون زرم از
بیم و از امید در
حلقه ز آنچ
دادی در حلق
من بریز کآخر چو
حلقه بر درم
از بیم و از
امید بار
دگر به آب ده
این رنگ و بوی
را کاین
دم به رنگ
دیگرم از بیم
و از امید ز
آبی که آب
کوثر اندر
هوای اوست کاندر
هوای کوثرم از
بیم و از امید در
عین آتشم چو
خلیلم فرست آب کآزر مثال
بتگرم از بیم
و از امید کوری
چشم بد تو ز
چشمم نهان مشو کز چشم ها
نهانترم از
بیم و از امید در
آفتاب روی
خودم دار زانک
من مانند
این غزل ترم
از بیم و از امید 877 امسال
بلبلان چه
خبرها همی
دهند یا رب به
طوطیان چه
شکرها همی
دهند در
باغ ها درآی
تو امسال و
درنگر کان شاخه
های خشک چه
برها همی دهند مقراض
در میان نه و
خلعت همی برند وان را که
تاج رفت کمرها
همی دهند بی
منت کسی همه
بر نقره می
زنند بی زحمت
مصادره زرها همی
دهند هر
دل که تشنه ست
به دریا همی
برند وان را که
گوهرست گهرها
همی دهند این
تحفه دیده اند
که عشاق
روزگار تا برشمار
موی تو سرها
همی دهند این
نور دیده اند
که دیوانگان
راه سودا همی
خرند و هنرها
همی دهند 878 صحرا
خوشست لیک چو
خورشید فر دهد بستان
خوشست لیک چو
گلزار بر دهد خورشید
دیگریست که
فرمان و حکم
او خورشید را
برای مصالح
سفر دهد بوسه
به او رسد که
رخش همچو زر
بود او را نمی
رسد که رود
مال و زر دهد بنگر
به طوطیان که
پر و بال می
زنند سوی
شکرلبی که به
ایشان شکر دهد هر
کس شکرلبی
بگزیده ست در
جهان ما را
شکرلبیست که
چیزی دگر دهد ما
را شکرلبیست
شکرها گدای
اوست ما را
شهنشهیست که
ملک و ظفر دهد همت
بلند دار اگر
شاه زاده ای قانع مشو
ز شاه که تاج و
کمر دهد برکن
تو جامه ها و
در آب حیات رو تا پاره
های خاک تو
لعل و گهر دهد بگریز
سوی عشق و
بپرهیز از آن
بتی کو دلبری
نماید و خون
جگر دهد در
چشم من نیاید
خوبی هیچ خوب نقاش جسم
جان را غیبی
صور دهد کی
آب شور نوشد
با مرغ های
کور آن مرغ را
که عقل ز کوثر
خبر دهد خود
پر کند دو
دیده ما را به
حسن خویش گر ماه
آن ببیند در
حال سر دهد در
دیده گدای تو
آید نگار خاک حاشا ز
دیده ای که
خدایش نظر دهد خامش
ز حرف گفتن تا
بوک عقل کل ما را ز
عقل جزوی راه
و عبر دهد 879 صبح
آمد و صحیفه
مصقول برکشید وز آسمان
سپیده کافور
بردمید صوفی
چرخ خرقه و
شال کبود خویش تا
جایگاه ناف به
عمدا فرودرید رومی
روز بعد هزیمت
چو دست یافت از تخت
ملک زنگی شب
را فروکشید زان
سو که ترک
شادی و هندوی
غم رسید آمد شدیست
دایم و راهیست
ناپدید یا
رب سپاه شاه
حبش تا کجا
گریخت ناگه سپاه
قیصر روم از
کجا رسید زین
راه نابدید
معما کی بو برد آنک از
شراب عشق ازل
خورد یا چشید حیران
شدست شب که کی
رویش سیاه کرد حیران
شدست روز که
خوبش که آفرید حیران
شده زمین که
چو نیمیش شد
گیاه نیمی دگر
چرنده شد و
زان همی چرید نیمیش
شد خورنده و
نیمیش خوردنی نیمی حریص
پاکی و نیمی
دگر پلید شب
مرد و زنده
گشت حیاتست
بعد مرگ ای
غم بکش مرا که
حسینم توی
یزید گوهر
مزاد کرد که
این را کی می
خرد کس را بها
نبود همو خود
ز خود خرید امروز
ساقیا همه
مهمان تو شدیم هر شام
قدر شد ز تو هر
روز روز عید درده
ز جام باده که
یسقون من رحیق کاندیشه
را نبرد جز
عشرت جدید رندان
تشنه دل چو به
اسراف می
خورند خود
را چو گم کنند
بیابند آن
کلید پهلوی
خم وحدت
بگرفته ای
مقام با نوح و
لوط و کرخی و
شبلی و بایزید خاموش
کن که جان ز
فرح بال می
زند تا آن
شراب در سر و
رگ های جان
دوید 880 صد
مصر مملکت ز
تعدی خراب شد صد بحر
سلطنت ز تطاول
سراب شد صد
برج حرص و بخل
به خندق
دراوفتاد صد بخت
نیم خواب به
کلی به خواب
شد آن
شاهراه غیب بر
آن قوم بسته
بود وان ماه
زنگ ظلم به زیر
حجاب شد وان
چشم کو چو برق
همی سوخت خلق
را در نوحه
اوفتاد و به
گریه سحاب شد وان
دل که صد هزار
دل از وی کباب
بود در آتش
خدای کنون او
کباب شد ای
شاد آن کسی که
از این عبرتی
گرفت او را از
این سیاست شه
فتح باب شد چون
روز گشت و دید
که او شب چه
کرده بود سودش نداشت
سخره صد
اضطراب شد چون
بخت روسپید شب
اندر دعا گذار زیرا دعای
نوح به شب
مستجاب شد 881 آه
که بار دگر
آتش در من
فتاد وین
دل دیوانه باز
روی به صحرا
نهاد آه
که دریای عشق
بار دگر موج
زد وز دل من
هر طرف چشمه
خون برگشاد آه
که جست آتشی
خانه دل
درگرفت دود گرفت
آسمان آتش من
یافت باد آتش
دل سهل نیست
هیچ ملامت مکن یا رب
فریاد رس ز
آتش دل داد
داد لشکر
اندیشه ها می
رسد از بیشه
ها سوی دلم
طلب طلب وز غم
من شاد شاد ای
دل روشن ضمیر
بر همه دل ها
امیر صبر گزیدی
و یافت جان تو
جمله مراد چشم
همه خشک و تر
مانده در
همدگر چشم تو سوی
خداست چشم همه
بر تو باد دست
تو دست خدا
چشم تو مست
خدا بر همه
پاینده باد
سایه رب
العباد ناله
خلق از شماست
آن شما از
کجاست این همه
از عشق زاد
عشق عجب از چه
زاد شمس
حق دین تویی
مالک ملک وجود ای که
ندیده چو تو
عشق دگر
کیقباد 882 جامه
سیه کرد کفر
نور محمد رسید طبل بقا
کوفتند ملک
مخلد رسید روی
زمین سبز شد
جیب درید
آسمان بار دگر
مه شکافت روح
مجرد رسید گشت
جهان پرشکر
بست سعادت کمر خیز که
بار دگر آن
قمرین خد رسید دل
چو سطرلاب شد
آیت هفت آسمان شرح دل
احمدی هفت
مجلد رسید عقل
معقل شبی شد
بر سلطان عشق گفت به
اقبال تو نفس
مقید رسید پیک
دل عاشقان رفت
به سر چون قلم مژده
همچون شکر در
دل کاغد رسید چند
کند زیر خاک
صبر روان های
پاک هین ز لحد
برجهید نصر
موید رسید طبل
قیامت زدند
صور حشر می
دمد وقت شد ای
مردگان حشر
مجدد رسید بعثر
ما فی القبور
حصل ما فی
الصدور آمد آواز
صور روح به
مقصد رسید دوش
در استارگان
غلغله افتاده
بود کز سوی
نیک اختران اختر اسعد
رسید رفت
عطارد ز دست
لوح و قلم
درشکست در پی او
زهره جست مست
به فرقد رسید قرص
قمر رنگ ریخت
سوی اسد می
گریخت گفتم
خیرست گفت
ساقی بیخود
رسید عقل
در آن غلغله
خواست که پیدا
شود کودک هم کودکست
گو چه به ابجد
رسید خیز
که دوران ماست
شاه جهان آن
ماست چون
نظرش جان ماست
عمر موبد رسید ساقی
بی رنگ و لاف
ریخت شراب از
گزاف رقص جمل
کرد قاف عیش
ممدد رسید باز
سلیمان روح
گفت صلای صبوح فتنه
بلقیس را صرح
ممرد رسید رغم
حسودان دین
کوری دیو لعین کحل دل و
دیده در چشم
مرمد رسید از
پی نامحرمان
قفل زدم بر
دهان خیز بگو
مطربا عشرت
سرمد رسید 883 جان
من و جان تو
بود یکی ز
اتحاد این دو که
هر دو یکیست
جز که همان یک
مباد فرد
چرا شد عدد از
سبب خوی بد ز آتش
بادی بزاد در
سر ما رفت باد گشت
جدا موج ها گر
چه بد اول یکی از سبب
باد بود آنک
جدایی بزاد جام
دوی درشکن
باده مده باد
را چون
دو شود پادشاه
شهر رود در
فساد روز
فضیلت گرفت
زانک یکی شمع
داشت هر طرفی
شب ز عجز شمع و
چراغی نهاد گر
چه ز رب
العباد هر
نفسی رحمتست کی بود آن
دم که رب ماند
و فانی عباد 884 پرده
دل می زند
زهره هم از
بامداد مژده که
آن بوطرب داد
طرب ها بداد بحر
کرم کرد جوش
پنبه برون کن
ز گوش آنچ کفش
داد دوش ما و
تو را نوش باد عشق
همایون پیست
خطبه به نام
ویست از سر ما
کم مباد سایه
این کیقباد روی
خوشش چون شرار
خوی خوشش
نوبهار وان دگرش
زینهار او هو
رب العباد ز
اول روز این
خمار کرد مرا
بی قرار می کشدم
ابروار عشق تو
چون تندباد دست
دل از رنج رست
گر چه دلارام
مست بست سر
زلف بست خواجه
ببین این گشاد می
کشدم موکشان
من ترش و
سرگران رو که
مراد جهان می
کشدم بی مراد عقل
بر آن عقل ساز
ناز همی کرد
ناز شکر کز آن
گشت باز تا به
مقام اوفتاد پای
به گل بوده ام
زانک دودل
بوده ام شکر
که دودل نماند
یک دله شد دل
نهاد لاف
دل از آسمان
لاف تن از
ریسمان بگسلم این
ریسمان
بازروم در
معاد دلبر
روز الست چیز
دگر گفت پست هیچ کسی
هست کو آرد آن
را به یاد گفت
به تو تاختم
بهر خودت
ساختم ساخته
خویش را من
ندهم در مزاد گفتم
تو کیستی گفت
مراد همه گفتم
من کیستم گفت
مراد مراد مفتعلن
فاعلات رفته
بدم از صفات محو شده
پیش ذات دل به
سخن چون فتاد داد
دل و عقل و جان
مفخر
تبریزیان از مدد
این سه داد
یافت زمانه
سداد 885 بار
دگر آمدیم تا
شود اقبال شاد دولت بار
دگر در رخ ما
رو گشاد سرمه
کشید این جهان
باز ز دیدار
ما گشت جهان
تازه روی چشم
بدش دور باد عشق
ز زنجیر خویش
جست و خرد را
گرفت عقل ز
دستان عشق
ناله کنان داد
داد مریم
عشق قدیم زاد
مسیحی عجب داد نیابد
خرد چونک چنین
فتنه زاد باز
دو صد قرص ماه
بر سر آن خوان
شکست دل چو
چنین خوان بدید
پای به خون
درنهاد دولت
بشتافته ست
چون نظرت
تافته ست تا که بقا
یافته ست عاشق
کون و فساد مفخر
تبریزیان شمس
حق ای خوش
نشان عالم ای
شاه جان بی رخ
خوبت مباد 886 از
رسن زلف تو
خلق به جان
آمدند بهر رسن
بازیش
لولیکان
آمدند در
دل هر لولیی
عشق چو استاره
ای رقص کنان
گرد ماه
نورفشان
آمدند در
هوس این سماع
از پس بستان
عشق سروقدان
چون چنار دست
زنان آمدند بین
که چه ریسیده
ایم دست که
لیسیده ایم تا که
چنین لقمه ها
سوی دهان
آمدند لولیکان
قنق در کف
گوشه تتق وز تتق آن
عروس شاه جهان
آمدند شاه
که در دولتش هر
طرفی شاهدی سینه گشاده
به ما بهر
امان آمدند شیوه
ابرو کند هر
نفسی پیش ما گر چه که
از تیر غمز
سخته کمان
آمدند شب
رو و عیار باش
بر سر هر کوی
از آنک زیر لحاف
ازل نیک نهان
آمدند جانب
تبریز در شمس
حقم دیده اند ترک دکان
خواندند چونک
به کان آمدند 887 روبهکی
دنبه برد شیر
مگر خفته بود جان نبرد
خود ز شیر
روبه کور و
کبود قاصد
ره داد شیر ور
نه کی باور
کند این چه که
روباه لنگ
دنبه ز شیری
ربود گوید
گرگی بخورد
یوسف یعقوب را شیر فلک
هم بر او پنجه
نیارد گشود هر
نفس الهام حق
حارس دل های
ماست از دل ما
کی برد میمنه
دیو حسود دست
حق آمد دراز
با کف حق کژ
مباز در ره حق
هر کی کاشت
دانه جو جو
درود هر
که تو را کرد
خوار رو به
خدایش سپار هر کی
بترساندت روی
به حق آر زود غصه
و ترس و بلا
هست کمند خدا گوش کشان
آردت رنج به
درگاه جود یارب
و یارب کنان
روی سوی آسمان آب
ز دیده روان
بر رخ زردت چو
رود سبزه
دمیده ز آب بر
دل و جان خراب صبح گشاده
نقاب ذلک یوم
الخلود گر
سر فرعون را
درد بدی و بلا لاف خدایی
کجا دردهدی آن
عنود چون
دم غرقش رسید
گفت اقل
العبید کفر شد
ایمان و دید
چونک بلا رو
نمود رنج
ز تن برمدار
در تک نیلش
درآر تا
تن فرعون وار
پاک شود از
جحود نفس
به مصرست امیر
در تک نیلست
اسیر باش بر او
جبرئیل دود
برآور ز عود عود
بخیلست او بو
نرساند به تو راز
نخواهد گشا تا
نکشد نار و
دود مفخر
تبریز گفت شمس
حق و دین نهفت رو ترش از
توست عشق سرکه
نشاید فزود 888 زهره
من بر فلک شکل
دگر می رود در دل و در
دیده ها همچو
نظر می رود چشم
چو مریخ او
مست ز تاریخ
او جان به
سوی ناوکش
همچو سپر می
رود ابروی
چون سنبله بی
خبرست از مهش گر خبرستش
چرا فوق قمر
می رود ذره
چرا شد سوار
بر سر کره هوا چون سوی
تو آفتاب جمله
به سر می رود آن
زحل از ابلهی
جست زبردستیی غافل از
آن کاین فلک
زیر و زبر می
رود دل
ز شب زلف تو
دید رخ همچو
روز زین شب و
روز او نهان
همچو سحر می
رود ترک
فلک گاو را بر
سر گردون ببست کرد ندا
در جهان کی به
سفر می رود جامه
کبود آسمان
کرد ز دست قضا این قدرش
فهم نی کو به
قدر می رود خاک
دهان خشک را
رعد بشارت دهد کابر چو
مشک سقا بهر
مطر می رود اختر
و ابر و فلک
جنی و دیو و
ملک آخر ای بی
یقین بهر بشر
می رود پنبه
برون کن ز گوش
عقل و بصر را
مپوش کان صنم
حله پوش سوی
بصر می رود نای
و دف و چنگ را
از پی گوشی
زنند نقش جهان
جانب نقش نگر
می رود آن
نظری جو که آن
هست ز نور
قدیم کاین نظر
ناریت همچو
شرر می رود جنس
رود سوی جنس
بس بود این
امتحان شه سوی شه
می رود خر سوی
خر می رود هر
چه نهال ترست
جانب بستان
برند خشک چو
هیزم شود زیر
تبر می رود آب
معانی بخور هر
دم چون شاخ تر شکر که در
باغ عشق جوی
شکر می رود بس
کن از این امر
و نهی بین که
تو نفس حرون چونش
بگویی مرو لنگ
بتر می رود جان
سوی تبریز شد
در هوس شمس
دین جان صدفست
و سوی بحر گهر
می رود 889 روی
تو چون روی
مار خوی تو
زهر قدید ای خنک آن
را که او روی
شما را ندید من
شده مهمان تو
در چمن جان تو پای پر از
خار شد دست
یکی گل نچید ای
مثل خارپشت
گرد تو خار
درشت خار تو ما
را بکشت مار
تو ما را گزید با
تو موافق شدم
با تو منافق
شدم بر دبه
عاشق شدم در
دبه زیت پلید 890 صبحدمی
همچو صبح پرده
ظلمت درید نیم شبی
ناگهان صبح
قیامت دمید واسطه
ها را برید
دید به خود
خویش را آنچ زبانی
نگفت بی سر و
گوشی شنید پوست
بدرد ز ذوق
عشق چو پیدا
شود لیک کجا
ذوق آن کو
کندت ناپدید فقر
ببرده سبق
رفته طبق بر
طبق باز کند
قفل را فقر
مبارک کلید کشته
شهوت پلید
کشته عقلست
پاک فقر زده
خیمه ای زان
سوی پاک و
پلید جمله
دل عاشقان
حلقه زده گرد
فقر فقر چو
شیخ الشیوخ
جمله دل ها
مرید چونک
به تبریز چشم
شمس حقم را
بدید گفت حقش
پر شدی گفت که
هل من مزید 891 دی
شد و بهمن
گذشت فصل
بهاران رسید جلوه گلشن
به باغ همچو
نگاران رسید زحمت
سرما و دود
رفت به کور و
کبود شاخ
گل سرخ را وقت
نثاران رسید باغ
ز سرما بکاست
شد ز خدا
دادخواست لطف خدا
یار شد دولت
یاران رسید آمد
خورشید ما باز
به برج حمل معطی صاحب
عمل سیم
شماران رسید طالب
و مطلوب را
عاشق و معشوق
را همچو گل
خوش کنار وقت
کناران رسید بر
مثل وام دار جمله به
زندان بدند زرگر
بخشایشش وام
گزاران رسید جمله
صحرا و دشت پر
ز شکوفه ست و
کشت خوف
تتاران گذشت
مشک تتاران
رسید هر
چه بمردند پار
حشر شدند از
بهار آمد میر
شکار صید
شکاران رسید آن
گل شیرین لقا
شکر کند از
خدا بلبل
سرمست ما بهر
خماران رسید وقت
نشاط ست و جام
خواب کنون شد
حرام اصل
طرب ها بزاد
شیره فشاران
رسید جام
من از اندرون
باده من موج
خون از ره جان
ساقی خوب
عذاران رسید 892 آمد
شهر صیام سنجق
سلطان رسید دست بدار
از طعام مایده
جان رسید جان
ز قطیعت برست
دست طبیعت
ببست قلب ضلالت
شکست لشکر
ایمان رسید لشکر
والعادیات
دست به یغما
نهاد ز آتش
والموریات
نفس به افغان
رسید البقره
راست بود موسی
عمران نمود مرده از
او زنده شد
چونک به قربان
رسید روزه
چو قربان ماست
زندگی جان
ماست تن همه
قربان کنیم
جان چو به
مهمان رسید صبر
چو ابریست خوش
حکمت بارد از
او زانک
چنین ماه صبر
بود که قرآن
رسید نفس
چو محتاج شد
روح به معراج
شد چون در
زندان شکست
جان بر جانان
رسید پرده
ظلمت درید دل
به فلک برپرید چون ز ملک
بود دل باز
بدیشان رسید زود
از این چاه تن
دست بزن در
رسن بر سر چاه
آب گو یوسف
کنعان رسید عیسی
چو از خر برست
گشت دعایش
قبول دست بشو
کز فلک مایده
و خوان رسید دست
و دهان را بشو
نه بخور و نه
بگو آن سخن و
لقمه جو کان
به خموشان
رسید 893 نیک
بدست آنک او
شد تلف نیک و
بد دل سبد
آمد مکن هر
سقطی در سبد آنک
تواضع کند
نگذرد از حد
خویش یابد او
هستی باقی
بیرون ز حد وا
کن صندوق زر
بر سر ایمان
فشان کآخر
صندوق تو نیست
یقین جز لحد تو
لحد خویش را
پر کن از زر
صدق پر مکنش
از مس شهوت و
حرص و حسد هر
چه تو را غیر
تو آن بدهد رد
کنی چون بدهی
تو همان دانک
شود بر تو رد قلب
میاور بدانک
غره کنی مشتری ترس ز ویل
لکل جمع
مالاوعد آنک
گشادی نمود
نفس تو را
تنگیست گفت خدا
نفس را بسته
امش فی کبد 894 نعره
آن بلبلان از
سوی بستان
رسید صورت
بستان نهان
بوی گلستان
بدید باد
صبا می وزد از
سر زلف نگار فعل صبا
ظاهرست لیک صبا
را که دید این
دم عیسی به
لطف عمر ابد
می دهد عمر ابد
تازه کرد در
دم عمر قدید مژده
دولت رسید در
حق هر عاشقی آتش دل می
فروخت دیگ هوس
می پزید نور
الست آشکار بر
همه عشاق زد کز سر
پستان عشق نور
الستش مزید ان
طبیب الرضا
بشر اهل الهوی کل زمان
لکم خلعه روح
جدید بشرهم
نظره یتبعهم
نضره من رشاء
سید لیس له من
ندید لطف
خداوند جان
مفخر
تبریزیان شمس حق و
دین شده بر
همه بختی مزید 895 وسوسه
تن گذشت غلغله
جان رسید مور فروشد
به گور چتر
سلیمان رسید این
فلک آتشی چند
کند سرکشی نوح به
کشتی نشست
جوشش طوفان
رسید چند
مخنث نژاد دعوی
مردی کند رستم خنجر
کشید سام و
نریمان رسید جادوکانی
ز فن چند عصا و
رسن مار کنند
از فریب موسی
و ثعبان رسید درد
به پستی نشست
صاف ز دردی
برست گردن
گرگان شکست
یوسف کنعان
رسید صبح
دروغین گذشت
صبح سعادت
رسید جان شد و
جان بقا از بر
جانان رسید محنت
ایوب را فاقه
یعقوب را چاره دیگر
نبود رحمت
رحمان رسید دزد
کی باشد چو
رفت شحنه
ایمان به شهر شحنه کی
باشد بگو چون
شه و سلطان
رسید صدق
نگر بی نفاق
وصل نگر بی
فراق طاق
طرنبین و طاق
طاق شوم کان
رسید مفتعلن
فاعلات جان
مرا کرد مات جان
خداخوان بمرد
جان خدادان
رسید میوه
دل می پزید
روح از او می
مزید باد کرم
بروزید حرف
پریشان رسید 896 غره
مشو گر ز چرخ
کار تو گردد
بلند زانک
بلندت کند تا
بتواند فکند قطره
آب منی کز
حیوان می زهد لایق
قربان نشد تا
نشد آن گوسفند توده
ذرات ریگ تا
نشود کوه سخت کس نزند
بر سرش بیهده
زخم کلند تا
نشود گردنی گردن
کس غل ندید تا
نشود پا روان
کس نشود پای
بند پس
سبقت رحمتی در
غضبی شد پدید زهر بدان
کس دهند کوست
معود به قند برگ
که رست از
زمین تا که
درختی نشد آتش
نفروزد او
شعله نگردد
بلند باش
چو رز میوه
دار زور و
بلندی مجو از پی
خرما بدانک
خار ورا کس
نکند از
پی میوه ضعیف
رسته درختان
زفت نقش
درختان شگرف
صورت میوه
نژند دل
مثل اولیاست
استن جسم جهان جسم به دل
قایمست بی خلل
و بی گزند قوت
جسم پدید هست
دل ناپدید تا به کی
انکار غیب غیب
نگر چند چند 897 شرح
دهم من که شب
از چه سیه دل
بود هر کی
خورد خون خلق
زشت و سیه دل
شود چون
جگر عاشقان می
خورد این شب
به ظلم دود
سیاهی ظلم بر
دل شب می دمد عاقله
شب تویی
بازرهانش ز
ظلم نیم شبی
بر فلک راه
بزن بر رصد تا
برهد شب ز ظلم
ما برهیم از
ظلام ای که
جهان فراخ بی
تو چو گور و
لحد شب
همه روشن شود
دوزخ گلشن شود چونک
بتابد ز تو
پرتو نور احد سینه
کبودی چرخ
پرتو سینه
منست جرعه خون
دلم تا به شفق
می رسد فارغ
و دلخوش بدم
سرخوش و سرکش
بدم بولهب غم
ببست گردن من
در مسد تیر
غم تو روان ما
هدف آسمان جان پی غم
هم دوان زانک
غمش می کشد جانم
اگر صافیست
دردی لطف توست لطف تو
پاینده باد بر
سر جان تا ابد قافله
عصمتت گشت
خفیر ار نه
خود راه زن از
ریگ ره بود
فزون در عدد سر
به خس
اندرکشید مرغ
غم از بیم آنک بر سر غم
می زند شادی
تو صد لگد چشم
چپم می پرد
بازو من می
جهد شاید اگر
جان من دیگ
هوس ها پزد جان
مثل گلبنان
حامله غنچه
هاست جانب غنچه
صبی باد صبا
می وزد زود
دهانم ببند
چون دهن غنچه
ها زانک چنین
لقمه ای خورد
و زبان می گزد 898 بانگ
زدم من که دل
مست کجا می
رود گفت شهنشه
خموش جانب ما
می رود گفتم
تو با منی دم ز
درون می زنی پس دل من
از برون خیره
چرا می رود گفت
که دل آن ماست
رستم دستان
ماست سوی خیال
خطا بهر غزا
می رود هر
طرفی کو رود
بخت از آن سو
رود هیچ مگو
هر طرف خواهد
تا می رود گه
مثل آفتاب گنج
زمین می شود گه چو دعا
رسول سوی سما
می رود گاه
ز پستان ابر
شیر کرم می
دهد گه به
گلستان جان
همچو صبا می
رود بر
اثر دل برو تا
تو ببینی درون سبزه و گل
می دمد جوی
وفا می رود صورت
بخش جهان ساده
و بی صورتست آن سر و
پای همه بی سر
و پا می رود هست
صواب صواب گر
چه خطایی کند هست وفای
وفا گر به جفا
می رود دل
مثل روزنست
خانه بدو
روشنست تن به فنا
می رود دل به
بقا می رود فتنه
برانگیخت دل
خون شهان ریخت
دل با
همه آمیخت دل
گر چه جدا می
رود سحر
خدا آفرید در
دل هر کس پدید کیسه جوزا
برید همچو سها
می رود با
تو دلا
ابلهیست کیسه
نگه داشتن کیسه شد و
جان پی کیسه
ربا می رود گفتم
جادو کسی سست
بخندید و گفت سحر اثر
کی کند ذکر
خدا می رود گفتم
آری ولیک سحر
تو سر خداست سحر خوشت
هم تک حکم قضا
می رود دایم
دلدار را با
دل و جان
ماجراست پوست بر
او نیست اینک
پیش شما می
رود اسب
سقاست این
بانگ دراست
این بانگ کنان
کز برون اسب
سقا می رود 899 یار
مرا عارض و
عذار نه این
بود باغ مرا
نخل و برگ و
بار نه این
بود عهدشکن گشته اند
خاصه و عامه قاعده اهل
این دیار نه
این بود روح
در این غار
غوره وار ترش
چیست پرورش و
عهد یار غار
نه این بود سیل
غم بی شمار
بار و خرم برد طمع من از
یار بردبار نه
این بود از
جهت من چه دیگ
می پزد آن یار راتبه میر
پخته کار نه
این بود دام
نهان کرد و
دانه ریخت به
پیشم کینه
نهان داشت و
آشکار نه این
بود ناصح
من کژ نهاد و
برد ز راهم شرط امینی
و مستشار نه
این بود در
چمن عیش خار
از چه شکفته
ست منبت آن
شهره نوبهار
نه این بود شحنه
شد آن دزد من
ببست دو دستم سایسی و
عدل شهریار نه
این بود مهل
ندادی که عذر
خویش بگویم خوی
چو تو کوه
باوقار نه این
بود می
رسدم بوی خون
ز گفت درشتش رایحه ناف
مشکبار نه این
بود نوش
تو را ذوق و
طعم و لطف نه
این بود وان شتر
مست خوش عیار
نه این بود پیش
شه افغان کنم
ز خدعه قلاب زر من آن
نقد خوش عیار
نه این بود شاه
چو دریا خزینه
اش همه گوهر لیک شهم
را خزینه دار
نه این بود بس
که گله ست این
نثار و جمله
شکایت شاه شکور
مرا نثار نه
این بود 900 بگیر
دامن لطفش که
ناگهان
بگریزد ولی مکش
تو چو تیرش که
از کمان
بگریزد چه
نقش ها که
ببازد چه حیله
ها که بسازد به نقش
حاضر باشد ز
راه جان
بگریزد بر
آسمانش بجویی
چو مه ز آب
بتابد در آب
چونک درآیی بر
آسمان بگریزد ز
لامکانش
بخوانی نشان
دهد به مکانت چو در
مکانش بجویی
به لامکان
بگریزد نه
پیک تیزرو
اندر وجود مرغ
گمانست یقین بدان
که یقین وار
از گمان
بگریزد از
این و آن
بگریزم ز ترس
نی ز ملولی که آن
نگار لطیفم از
این و آن
بگریزد گریزپای
چو بادم ز عشق
گل نه گلی که ز بیم باد
خزانی ز
بوستان
بگریزد چنان
گریزد نامش چو
قصد گفتن بیند که گفت
نیز نتانی که
آن فلان
بگریزد چنان
گریزد از تو
که گر نویسی
نقشش ز لوح نقش
بپرد ز دل
نشان بگریزد 901 اگر
دمی بنوازد
مرا نگار چه
باشد گر این
درخت بخندد از
آن بهار چه
باشد وگر
به پیش من آید
خیال یار که
چونی حیات نو
بپذیرد تن
نزار چه باشد شکار
خسته اویم به
تیر غمزه جادو گرم به
مهر بخواند که
ای شکار چه
باشد چو
کاسه بر سر
آبم ز بی
قراری عشقش اگر رسم
به لب دوست
کوزه وار چه
باشد کنار
خاک ز اشکم چو
لعل و گوهر پر
شد اگر به
وصل گشاید دمی
کنار چه باشد بگفت
چیست شکایت
هزار بار گشادم ز بهر
ماهی جان را
هزار بار چه
باشد من
از قطار
حریفان مهار
عقل گسستم به پیش
اشتر مستش یکی
مهار چه باشد اگر
مهار گسستم
وگرچه بار
فکندم یکی
شتر کم گیری
از این قطار
چه باشد دلم
به خشم نظر می
کند که کوته
کن هین اگر بجست
یکی نکته از
هزار چه باشد چو
احمدست و ابوبکر
یار غار دل و
عشق دو نام
بود و یکی جان
دو یار غار چه
باشد انار
شیرین گر خود
هزار باشد وگر
یک چو شد یکی
به فشردن دگر
شمار چه باشد خمار
و خمر یکستی
ولی الف
نگذارد الف چو شد
ز میانه ببین
خمار چه باشد چو
شمس مفخر
تبریز ماه نو
بنماید در آن
نمایش موزون ز
کار و بار چه
باشد 902 ز
سر بگیرم عیشی
چو پا به گنج
فروشد ز روی پشت
و پناهی که
پشت ها همه رو
شد دگر
نشینم هرگز
برای دل که
برآید کجا
برآید آن دل
که کوی عشق
فروشد موکلان
چو آتش ز عشق
سوی من آیند به سوی
عشق گریزم که
جمله فتنه از
او شد که
در سرم ز
شرابش نه چشم
ماند نه خوابش به دست
ساقی نابش مگر
سرم چو کدو شد به
خوان عشق
نشستم چشیدم
از نمک او چو لقمه
کردم خود را
مرا چو عشق
گلو شد سبو
به دست دویدم
به جویبار
معانی که آب گشت
سبویم چو آب
جان به سبو شد نماز
شام برفتم به
سوی طرفه رومی چو دید بر
در خویشم ز
بام زود فروشد سر
از دریچه برون
کرد چو شعله
های منور که بام و
خانه و بنده
به جملگی همه
او شد نهیم
دست دهان بر
که نازکست
معانی ز شمس
مفخر تبریز
سوخت جان و
همو شد 903 اگر
مرا تو نخواهی
دلم تو را
نگذارد تو هم به
صلح گرایی اگر
خدا بگمارد هزاران
عاشق داری به
جان و دل
نگرانت که تا
سعادت و دولت
که را به تخت
برآرد ز
عشق عاشق مفلس
عجب فتند
لایمان که آنچ
رشک شهان شد
گدا امید چه
دارد عجب
مدار ز مرده
که از خدا
طلبد جان عجب مدار
ز تشنه که دل
به آب سپارد عجب
مدار ز کوری
که نور دیده
بجوید و یا ز چشم
اسیری که اشک
غربت بارد ز
بس دعا که بکردم
دعا شدست
وجودم که هر که
بیند رویم دعا
به خاطر آرد سلام
و خدمت کردم
مرا بگفت که
چونی مهم مس چه
برآید چو
کیمیا نگذارد چگونه
باشد صورت به
وفق فکر مصور چگونه می
شود انگور گر
کفش نفشارد 904 ز
باد حضرت قدسی
بنفشه زار چه
می شد درخت های
حقایق از آن
بهار چه می شد دل
از دیار خلایق
بشد به شهر
حقایق خدای داند
کاین دل در آن
دیار چه می شد ز
های و هوی
حریفان ز نای
و نوش ظریفان هوای نور
صبوح و شراب
نار چه می شد هزار
بلبل مست و
هزار عاشق بی
دل در آن
مقام تحیر ز
روی یار چه می
شد چو
عشق در بر
سیمین کشید
عاشق خود را ز بوسه
های چو شکر در
آن کنار چه می
شد در
آن طرف که ز
مستی تو گل ز
خار ندانی عجب که گل
چه چشید و عجب
که خار چه می
شد میان
خلعت جانان
قبول عشق
خرامان به بارگاه
تجلی ز کار و
بار چه می شد به
باد و آتش و آب
و به خاک عشق
درآمد به نور یک
نظر عشق هر
چهار چه می شد چو
شمس مفخر
تبریز زد آتشی
به درختی ز شعله
های لطیفش
درخت و بار چه
می شد 905 شدم
ز عشق به جایی
که عشق نیز
نداند رسید کار
به جایی که
عقل خیره
بماند هزار
ظلم رسیده ز
عقل گشت رهیده چو عقل
بسته شد این
جا بگو کیش
برهاند دلا
مگر که تو
مستی که دل به
عقل ببستی که او نشست
نیابد تو را
کجا بنشاند متاع
عقل نشانست و
عشق روح
فشانست که
عشق وقت نظاره
نثار جان
بفشاند هزار
جان و دل و عقل
گر به هم تو
ببندی چو عشق با
تو نباشد به
روزنش نرساند به
روی بت نرسی
تو مگر به دام
دو زلفش ولیک کوشش
می کن که
کوششت بپزاند چو
باز چشم تو را
بست دست اوست
گشایش ولی به هر
سر کویی تو را
چو کبک دواند هر
آنک بالش دارد
ز آستان عنایت غلام خفتن
اویم که هیچ
خفته نماند میانه
گیرد آهو
میانه دل شیری هزار آهوی
دیگر ز شیر او
برهاند چو
در درونه صیاد
مرغ یافت
قبولی هزار مرغ
گرفته ز دام
او بپراند هر
آن دلی که به
تبریز و شمس
دین شده باشد چو شاه
ماه به میدان
چرخ اسب دواند 906 گرفت
خشم ز بستان
سرخری و برون
شد چو زشت
بود به صورت
به خوی زشت
فزون شد چون
دل سیاه بد و
قلب کوره دید
و سیه شد چو قازغان
تهی بد به کنج
خانه نگون شد چو
ژیوه بود به
جنبش نبود
زنده اصلی نمود جنبش
عاریه بازرفت
و سکون شد نیافت
صیقل احمد ز
کفر بولهب ار
چه ز سرکشی و
ز مکرش دلش
قنینه خون شد فروکشم
به نمد در چو
آینه رخ فکرت چو آینه
بنمایم کی رام
شد کی حرون شد منم
که هجو نگویم
بجز خواطر خود
را که خاطرم
نفسی عقل گشت
و گاه جنون شد مرا
درونه تو شهری
جدا شمر به سر
خود به آب و گل
نشد آن شهر من
به کن فیکون
شد سخن
ندارم با نیک
و بد من از
بیرون که آن چه
کرد و کجا رفت
و این ز وسوسه
چون شد خموش
کن که هجا را
به خود کشد دل
نادان همیشه بود
نظرهای کژنگر
نه کنون شد 907 مده
به دست فراقت
دل مرا که
نشاید مکش تو
کشته خود را مکن
بتا که نشاید مرا
به لطف گزیدی
چرا ز من
برمیدی ایا نموده
وفاها مکن جفا
که نشاید بداد
خازن لطفت مرا
قبای سعادت برون مکن
ز تن من چنین
قبا که نشاید مثال
دل همه رویی
قفا نباشد دل
را ز ما تو
روی مگردان
مده قفا که
نشاید حدیث
وصل تو گفتم
بگفت لطف تو
کآری ز بعد گفتن
آری مگو چرا
که نشاید تو
کان قند و
نباتی نبات
تلخ نگوید مگوی تلخ
سخن ها به روی
ما که نشاید بیار
آن سخنانی که
هر یکیست چو
جانی نهان مکن
تو در این شب
چراغ را که
نشاید غمت
که کاهش تن شد
نه در تنست نه
بیرون غم آتشیست
نه در جا مگو
کجا که نشاید دلم
ز عالم بی چون
خیالت از دل
از آن سو میان
این دو مسافر
مکن جدا که
نشاید مبند
آن در خانه به
صوفیان نظری
کن مخور به
رنج به تنها
بگو صلا که
نشاید دلا
بخسب ز فکرت
که فکر دام دل
آمد مرو بجز
که مجرد بر
خدا که نشاید 908 چو
درد گیرد
دندان تو عدو
گردد زبان تو
به طبیبی بگرد
او گردد یکی
کدو ز کدوها
اگر شکست آرد شکسته بند
همه گرد آن
کدو گردد ز
صد سبو چو
سبوی سبوگری
برد آب همیشه
خاطر او گرد
آن سبو گردد شکستگان
تویم ای حبیب
و نیست عجب تو
پادشاهی و لطف
تو بنده جو
گردد به
قند لطف تو
کاین لطف ها
غلام ویند که زهر از
او چو شکر خوب
و خوب خو گردد اگر
حلاوت لاحول
تو به دیو رسد فرشته خو
شود آن دیو و
ماه رو گردد عنایتت
گنهی را نظر
کند به رضا چو طاعت
آن گنه از دل
گناه شو گردد پلید
پاک شود مرده
زنده مار عصا چو خون که
در تن آهوست
مشک بو گردد رونده
ای که سوی بی
سوییش ره دادی کجا
چو خاطر گمراه
سو به سو گردد تو
جان جان جهانی
و نام تو عشق
است هر آنک از
تو پری یافت
بر علو گردد خمش
که هر کی
دهانش ز عشق
شیرین شد روا نباشد
کو گرد گفت و
گو گردد خموش
باش که آن کس
که بحر جانان
دید نشاید و
نتواند که گرد
جو گردد 909 چه
پادشاست که از
خاک پادشا
سازد ز بهر یک دو
گدا خویشتن
گدا سازد باقرضواالله
کدیه کند چو
مسکینان که تا تو
را بدهد ملک و
متکا سازد به
مرده برگذرد
مرده را حیات
دهد به درد
درنگرد درد را
دوا سازد چو
باد را فسراند
ز باد آب کند چو آب را
بدهد جوش از
او هوا سازد نظر
مکن به جهان
خوار کاین
جهان فانیست که او به
عاقبتش عالم
بقا سازد ز
کیمیا عجب آید
که زر کند مس
را مسی نگر
که به هر لحظه
کیمیا سازد هزار
قفل گر هست بر
دلت مهراس دکان عشق
طلب کن که
دلگشا سازد کسی
که بی قلم و
آلتی به
بتخانه هزار صورت
زیبا برای ما
سازد هزار
لیلی و مجنون
ز بهر ما
برساخت چه صورتست
که بهر خدا
خدا سازد گر
آهنست دل تو ز
سختی اش مگری که صیقل
کرمش آینه صفا
سازد ز
دوستان چو
ببری به زیر
خاک روی ز مار و
مور حریفان
خوش لقا سازد نه
مار را مدد و
پشت دار موسی
ساخت نه لحظه
لحظه ز عین
جفا وفا سازد درون
گور تن خود تو
این زمان بنگر که دم به
دم چه خیالات
دلربا سازد چو
سینه
بازشکافی در
او نبینی هیچ که تا زنخ
نزند کس که او
کجا سازد مثل
شدست که انگور
خور ز باغ
مپرس که حق ز
سنگ دو صد
چشمه رضا سازد درون
سنگ بجویی ز
آب اثر نبود ز غیب
سازد نه از
پستی و علا
سازد ز
بی چگونه و
چون آمد این
چگونه و چون که صد
هزار بلی گو
خود از او لا
سازد دو
جوی نور نگر
از دو پیه
پاره روان عجب مدار
عصا را که
اژدها سازد در
این دو گوش
نگر کهربای
نطق کجاست عجب کسی
که ز سوراخ
کهربا سازد سرای
را بدهد جان و
خواجه ایش کند چو
خواجه را بکشد
باز از او سرا
سازد اگر
چه صورت خواجه
به زیر خاک
شدست ضمیر
خواجه وطنگه ز
کبریا سازد به
چشم مردم صورت
پرست خواجه
برفت ولیک
خواجه ز نقش
دگر قبا سازد خموش
کن به زبان
مدحت و ثنا کم
گوی که تا
خدای تو را
مدحت و ثنا
سازد 910 بر
آستانه اسرار
آسمان نرسد به بام
فقر و یقین
هیچ نردبان
نرسد گمان
عارف در معرفت
چو سیر کند هزار اختر
و مه اندر آن
گمان نرسد کسی
که جغدصفت شد
در این جهان
خراب ز بلبلان
ببرید و به
گلستان نرسد هر
آن دلی که به
یک دانگ جو
جوست ز حرص به دانک
بسته شود جان
او به کان
نرسد علف
مده حس خود را
در این مکان ز
بتان که حس چو
گشت مکانی به
لامکان نرسد که
آهوی متانس
بماند از
یاران به لاله
زار و به
مرعای ارغوان
نرسد به
سوی عکه روی
تا به مکه
پیوندی برو محال
مجو کت همین
همان نرسد پیاز
و سیر به بینی
بری و می بویی از آن
پیاز دم ناف
آهوان نرسد خموش
اگر سر گنجینه
ضمیرستت که در
ضمیر هدی دل
رسد زبان نرسد 911 به
روز مرگ چو تابوت
من روان باشد گمان مبر
که مرا درد
این جهان باشد برای
من مگری و مگو
دریغ دریغ به دوغ
دیو درافتی
دریغ آن باشد جنازه
ام چو ببینی
مگو فراق فراق مرا وصال
و ملاقات آن
زمان باشد مرا
به گور سپاری
مگو وداع وداع که گور
پرده جمعیت
جنان باشد فروشدن
چو بدیدی
برآمدن بنگر غروب شمس
و قمر را چرا
زبان باشد تو
را غروب نماید
ولی شروق بود لحد چو
حبس نماید
خلاص جان باشد کدام
دانه فرورفت
در زمین که
نرست چرا
به دانه
انسانت این
گمان باشد کدام
دلو فرورفت و
پر برون نامد ز چاه
یوسف جان را
چرا فغان باشد دهان
چو بستی از
این سوی آن طرف
بگشا که های
هوی تو در جو
لامکان باشد 912 نگفتمت
مرو آن جا که
مبتلات کنند که سخت
دست درازند
بسته پات کنند نگفتمت
که بدان سوی
دام در دامست چو
درفتادی در
دام کی رهات
کنند نگفتمت
به خرابات
طرفه مستانند که عقل را
هدف تیر ترهات
کنند چو
تو سلیم دلی
را چو لقمه
بربایند به هر
پیاده شهی را
به طرح مات
کنند بسی
مثال خمیرت
دراز و گرد
کنند کهت کنند
و دو صد بار
کهربات کنند تو
مرد دل تنکی
پیش آن
جگرخواران اگر
روی چو جگربند
شوربات کنند تو
اعتماد مکن بر
کمال و دانش
خویش که کوه
قاف شوی زود
در هوات کنند هزار
مرغ عجب از گل
تو برسازند چو ز آب و
گل گذری تا
دگر چه هات
کنند برون
کشندت از این
تن چنان که
پنبه ز پوست مثال شخص
خیالیت بی
جهات کنند چو
در کشاکش
احکام راضیت
یابند ز رنج ها
برهانند و
مرتضات کنند خموش
باش که این
کودنان پست
سخن حشیشی اند
و همین لحظه
ژاژخات کنند 913 بگو
به گوش کسانی
که نور چشم
منند که باز
نوبت آن شد که
توبه ها شکنند هزار
توبه و سوگند
بشکنند آن دم که غمزه
های دلارام
طبل حسن زنند چو
یار مست
خرابست و روز
روز طرب به غیر
شنگی و مستی
بیا بگو چه
کنند به
گوش هوش بگفتم
به آب روی برو که این دم
ار که قافی هم
از بنت بکنند ز
بس که خرقه
گرو برد پیر
باده فروش کنون به
کوی خرابات
جمله بوالحسن
اند بگیر
مطرب جانی
قنینه کانی نواز
تنتن تنتن که
جمله بی تو
تنند مقیم
همچو نگین شو
به حلقه عشاق که غیر
حلقه عشاق
جمله ممتحنند به
جان جمله
مردان که هر
که عاشق نیست همه زنند
به معنی ببین
زنان چه زنند به
جان جمله جان
ها که هر کش آن
جان نیست همه تنند
نگه کن
فروتنان چه
تنند خموش
باش که گفتی
از این سپیتر
چیست خسان سیاه
گلیمند اگر چه
یاسمنند 914 ز
بانگ پست تو
ای دل بلند
گشت وجود تو نفخ
صوری یا خود
قیامت موعود شنوده
ام که بسی خلق
جان بداد و
بمرد ز ذوق و
لذت آواز و
نغمه داوود شها
نوای تو برعکس
بانگ داوودست کز آن
بمرد و از این
زنده می شود
موجود ز
حلق نیست
نوایت ولیک
حلقه رباست هزار حلقه
ربا را چو
حلقه او بربود دلا
تو راست بگو
دوش می کجا
خوردی که از
پگاه تو امروز
مولعی به سرود سرود
و بانگ تو زان
رو گشاد می
آرد که آن ز
روح معلاست نی
ز جسم فرود چو
بند جسم نگشتی
گشاد جان دیدی که هر که
تخم نکو کشت
دخل بد ندرود یقین
که بوی گل فقر
از گلستانیست مرود هیچ
کسی دید بی
درخت مرود خنک
کسی که چو بو
برد بوی او را
برد خنک کسی
که گشادی
بیافت چشم
گشود خنک
کسی که از این بوی
کرته یوسف دلش چو
دیده یعقوب
خسته واشد زود ز
ناسپاسی ما
بسته است روزن
دل خدای
گفت که انسان
لربه لکنود تو
سود می طلبی
سود می رسد از
یار ولی چو پی
نبری کز کجاست
سود چه سود ستاره
ایست خدا را
که در زمین
گردد که در
هوای ویست
آفتاب و چرخ
کبود بسا
سحر که درآید
به صومعه مومن که من
ستاره سعدم ز
من بجو مقصود ستاره
ام که من اندر
زمینم و بر
چرخ به
صد مقامم
یابند چون
خیال خدود زمینیان
را شمعم
سماییان را
نور فرشتگان
را روحم
ستارگان را
بود اگر
چه ذره نمایم
ولیک خورشیدم اگر چه
جزو نمایم
مراست کل وجود اگر
چه قبله حاجات
آسمان بوده ست به آسمان
منگر سوی من
نگر بین جود ز
روی نخوت و
تقلید ننگ
دارد از او بلیس وار
که خود بس بود
خدا مسجود جواب
گویدش آدم که
این سجود او
راست تو احولی
و دو می بینی
از ضلال و
جحود ز
گرد چون و چرا
پرده ای فرود
آورد میان اختر
دولت میان چشم
حسود ستاره
گوید رو پرده
تو افزون باد ز من
نماندی تنها ز
حضرتی مردود بسا
سوال و جوابی
که اندر این
پرده ست بدین حجاب
ندیدی خلیل را
نمرود چه
پرده است حسد
ای خدا میان
دو یار که دی چو
جان بده اند
این زمان چو
گرگ عنود چه
پرده بود که
ابلیس پیش از
این پرده به سجده
بام سموات و ارض
می پیمود به
رغبت و به
نشاط و به رقت
و به نیاز به گونه
گونه مناجات
مهر می افزود ز
پرده حسدی
ماند همچو خر
بر یخ که آن همه
پر و بالش
بدین حدث آلود ز
مسجد فلکش
راند رو حدث
کردی حدیث می
نشنود و حدث
همی پالود چرا
روم به چه حجت
چه کرده ام چه
سبب بیا که
بحث کنیم ای
خدای فرد ودود اگر
به دست تو
کردی که جمله
کرده تست ضلالت و
ثنی و مسیحیان
و یهود مرا
چه گمره کردی
مراد تو این
بود چنان کنم
که نبینی ز
خلق یک محمود بگفت
اگر بگذارم
برآ به کوه
بلند وگر نه
قعر فرورو چو
لنگر مشدود تو
را چه بحث رسد
با من ای غراب
غروب اگر نه
مسخ شدستی ز لعنت
مورود خری
که مات تو
گردد ببرد از
در ما نخواهمش
که بود عابد
چو ما معبود ولی
کسی که به
دستش چراغ عقل
بود کجا گذارد
نور و کجا رود
سوی دود بگفت
من به دمی آن
چراغ را بکشم بگفت باد
نتاند چراغ
صدق ربود هر
آنک پف کند او
بر چراغ
موهبتم بسوزد آن
سر و ریشش چو
هیزم موقود هزار
شکر خدا را که
عقل کلی باز ز بعد
فرقت آمد به
طالع مسعود همه
سپند بسوزیم
بهر آمدنش سپند چه
که بسوزیم
خویش را چون
عود چو
خویش را بنمود
او ز خویش خود
ببریم به کوه
طور چه آریم
کاه دودآلود چو
موش و مار
شدستیم ساکن
ظلمت درون خاک
مقیمان عالم
محدود چو
موش جز پی
دزدی برون نه
ایم از خاک چه
برخوریم از آن
رفتن کژ مفسود چو
موش ماش رها
کرد اژدهاش
کنی چو گربه
طالع خوانش
شود جمله اسود خدای
گربه بدان
آفرید تا
موشان نهان شوند
به خاک اندرون
به حبس خلود دم
مسیح غلام دمت
که پیش از تو بد از
زمانه دم گیر
راه دم مسدود همه
کسان کس آنند
کش کسی کرد او همه جهانش
ببخشید چون بر
او بخشود خموش
باش که گفتار
بی زبان داری که تار او
نبود نطق و
بانگ و حرفش
پود چو
سر ز سجده
برآورد شمس
تبریزی هزار کافر
و مومن نهاد
سر به سجود 915 بیا
که ساقی عشق
شراب باره رسید خبر ببر
بر بیچارگان
که چاره رسید امیر
عشق رسید و
شرابخانه
گشاد شراب همچو
عقیقش به سنگ
خاره رسید هزار
چشمه شیر و
شکر روان شد
از او شکاف کرد
و به طفلان
گاهواره رسید هزار
مسجد پر شد چو
عشق گشت امام صلوه خیر
من النوم از
آن مناره رسید بریز
دیگ حلیماب را
که کاسه رسید گشاده
هل سر خم را که
دردخواه رسید چو
آفتاب جمالش
به خاکیان
درتافت زحل ز
پرده هفتم پی
نظاره رسید شدیم
جمله فریدون
چو تاج او
دیدیم شدیم جمله
منجم چو آن
ستاره رسید شدیم
جمله برهنه چو
عشق او زد راه شدیم جمله
پیاده چو او
سواره رسید چو
پاره پاره
درآمد به لطف
آن دلبر بدان طمع
دل پرخون پاره
پاره رسید بده
زبان و همه
گوش شو در این
حضرت شتاب کن
که پی گوش
گوشواره رسید 916 درخت
و برگ برآید ز
خاک این گوید که خواجه
هر چه بکاری
تو را همان
روید تو
را اگر نفسی
ماند جز که
عشق مکار که چیست قیمت
مردم هر آنچ
می جوید بشو
دو دست ز خویش
و بیا بخوان
بنشین که آب بهر
وی آمد که دست
و رو شوید زهی
سلیم که معشوق
او به خانه
اوست به سوی
خانه نیاید
گزاف می پوید به
سوی مریم آید
دوانه گر
عیسیست وگر خر
است بهل تا
کمیز خر بوید کسی
که همره
ساقیست چون
بود هشیار چرا
نباشد لمتر
چرا نیفزوید کسی
که کان عسل شد
ترش چرا باشد کسی که
مرده ندارد
بگو چرا موید تو
را بگویم
پنهان که گل
چرا خندد که گلرخیش
به کف گیرد و
بینبوید بگو
غزل که به صد
قرن خلق این
خوانند نسیج را
که خدا بافت
آن نفرسوید 917 به
یارکان صفا جز
می صفا مدهید چو
می دهید
بدیشان جدا
جدا مدهید در
این چنین قدح
آمیختن حرام
بود به عاشقان
خدا جز می خدا
مدهید برهنگان
ره از آفتاب
جامه کنید برهنگان
ره عشق را قبا
مدهید چو
هیچ باد صبایی
به گردشان
نرسد به جانشان
خبر از وعده
صبا مدهید به
بوی وصل اگر
عاشقی قرار
گرفت بهانه را
نپذیرم بهانه
ها مدهید شراب
حاضر و معشوق
مست و من عاشق مرا قرار
نباشد به بو
مرا مدهید شراب
آتش و ما زاده
ایم از آتش اگر حریف
شناسید جز به
ما مدهید برای
زخم چنین
غازیان بود
مرهم کسی که
درد ندارد بدو
دوا مدهید چو
تاج مفخر تبریز
شمس دین آمد لقای هر
دو جهان جز
بدان لقا
مدهید 918 چو
کارزار کند
شاه روم با
شمشاد چگونه
گردم خرم
چگونه باشم
شاد جهان
عقل چو روم و
جهان طبع چو
زنگ میان هر
دو فتاده ست
کارزار و جهاد شما
و هر چه مراد
شماست در عالم من و طریق
خداوند مبدا و
ایجاد به
اختلاف دو
شمشیر نیست
امن طریق که اختلاف
مقرر ز شورش
اضداد ولیک
ملک مقرر
نصیبه خردست که امن و
خوف نداند
کلوخ و سنگ و
جماد چراغ
عقل در این
خانه نور می
ندهد ز پیچ پیچ
که دارد لهب ز
یاغی باد فرشته
رست به علم و
بهیمه رست به
جهل میان دو
به تنازغ
بماند مردم
زاد گهی
همی کشدش علم
سوی علیین گهیش جهل
به پستی که هر
چه بادا باد نشسته
جان که به یک
سو کند ظفر
این را که تا رهم
ز کشاکش شوم
خوش و منقاد چو
نیم کاره شد
این قصه چون
دهان بستی ز بیم
ولوله و شر و
فتنه و فریاد 919 ببرد
خواب مرا عشق
و عشق خواب
برد که
عشق جان و خرد
را به نیم جو
نخرد که
عشق شیر سیاه
ست تشنه و خون
خوار به غیر
خون دل عاشقان
همی نچرد به
مهر بر تو
بچفسد به سوی
دام آرد چو
درفتادی از آن
پس ز دور می
نگرد امیر
دست درازست و
شحنه بی باک شکنجه می
کند و بی گناه
می فشرد هر
آنک در کفش
آید چو ابر می
گرید هر
آنک دور شد از
وی چو برف می
فسرد هزار
جام به هر
لحظه خرد
درشکند هزار جامه
به یک دم
بدوزد و بدرد هزار
چشم بگریاند و
فروخندد هزار کس
بکشد زار زار
و یک شمرد به
کوه قاف اگر
چه که خوش پرد
سیمرغ چو دام
عشق ببیند فتد
دگر نپرد ز
بند او نرهد
کس به شید یا
به جنون ز
دام او نرهد
هیچ عاقلی به
خرد مخبط
ست سخن های من
از او گر نی نمودمی به
تو آن راه ها
که می سپرد نمودمی
به تو کو شیر
را چه سان
گیرد نمودمی که
چگونه شکار را
شکرد 920 کسی
که عاشق آن
رونق چمن باشد عجب مدار
که در بی دلی
چو من باشد حدیث
صبر مگویید
صبر را ره
نیست در آن دلی
که بدان یار
ممتحن باشد چو
عشق سلسله
خویش را
بجنباند جنون عقل
فلاطون و
بوالحسن باشد به
جان عشق که
جانی ز عشق
جان نبرد وگر درونه
صد برج و صد
بدن باشد اگر
چو شیر شوی
عشق شیرگیر
قویست وگر چه
پیل شوی عشق
کرکدن باشد وگر
به قعر چهی
درروی برای
گریز چو دلو
گردن از او
بسته رسن باشد وگر
چو موی شوی
موی می شکافد
عشق وگر کباب
شوی عشق باب
زن باشد امان
عالم عشقست و
معدلت هم از
اوست وگر چه
راه زن عقل
مرد و زن باشد خموش
کن که سخن را
وطن دمشق دلست مگو غریب
ورا کش چنین
وطن باشد 921 سخن
که خیزد از
جان ز جان
حجاب کند ز گوهر و
لب دریا زبان
حجاب کند بیان
حکمت اگر چه
شگرف مشعله
ایست ز آفتاب
حقایق بیان
حجاب کند جهان
کفست و صفات
خداست چون
دریا ز صاف بحر
کف این جهان
حجاب کند همی
شکاف تو کف را
که تا به آب
رسی به کف بحر
بمنگر که آن
حجاب کند ز
نقش های زمین
و ز آسمان
مندیش که نقش
های زمین و
زمان حجاب کند برای
مغز سخن قشر
حرف را بشکاف که زلف ها
ز جمال بتان
حجاب کند تو
هر خیال که
کشف حجاب
پنداری بیفکنش که
تو را خود
همان حجاب کند نشان
آیت حقست این
جهان فنا ولی ز
خوبی حق این
نشان حجاب کند ز
شمس تبریز ار
چه قرضه ایست
وجود قراضه
ایست که جان
را ز کان حجاب
کند 922 چو
عشق را هوس
بوسه و کنار
بود که را
قرار بود جان
که را قرار
بود شکارگاه
بخندد چو شه
شکار رود ولی چه
گویی آن دم که
شه شکار بود هزار
ساغر می نشکند
خمار مرا دلم چو
مست چنان چشم
پرخمار بود گهی
که خاک شوم
خاک ذره ذره
شود نه ذره
ذره من عاشق
نگار بود ز
هر غبار که
آوازهای و هو
شنوی بدانک ذره
من اندر آن
غبار بود دلم
ز آه شود ساکن
و ازو خجلم اگر چه آه
ز ماه تو
شرمسار بود به
از صبوری اندر
زمانه چیزی
نیست ولی
نه از تو که
صبر از تو سخت
عار بود ایا
به خویش
فرورفته در غم
کاری تو تا
برون نروی از
میان چه کار
بود چو
عنکبوت زدود
لعاب اندیشه دگر مباف
که پوسیده پود
و تار بود برو
تو بازده اندیشه
را بدو که
بداد به شه نگر
نه به اندیشه
کان نثار بود چو
تو نگویی گفت
تو گفت او
باشد چو تو
نبافی بافنده
کردگار بود 923 رسید
ساقی جان ما
خمار خواب
آلود گرفت ساغر
زرین سر سبو
بگشود صلای
باده جان و
صلای رطل گران که می دهد
به خماران به
گاه زودازود زهی
صباح مبارک
زهی صبوح عزیز ز شاه جام
شراب و ز ما
رکوع و سجود شراب
صافی و سلطان
ندیم و دولت
یار دگر
نیارم گفتن که
در میانه چه
بود هر
آنک می نخورد
بر سرش
فروریزد بگویدش که
برو در جهان
کور و کبود در
این جهان که
در او مرده می
خورد مرده نخورد
عاقل و ناسود
و یک دمی نغنود چو
پاک داشت شکم
را رسید باده
پاک زهی شراب
و زهی جام و بزم
و گفت و شنود شراب
را تو نبینی و
مست را بینی نبینی آتش
دل را و خانه
ها پردود دل
خسان چو بسوزد
چه بوی بد آید دل شهان
چو بسوزد فزود
عنبر و عود نبشته
بر رخ هر مست
رو که جان
بردی نبشته بر
لب ساغر که عاقبت
محمود نبشته
بر دف مطرب که
زهره بنده تو نبشته بر
کف ساقی که
طالعت مسعود بخند
موسی عمران به
کوری فرعون بخور خلیل
خدا نوش کوری
نمرود بلیس
اگر ز شراب
خدای مست بدی ز صد گنه
نشدی هیچ
طاعتش مردود خمش
کنم که خمش به
پیش هشیاران که خلق
خیره شدند و
خیالشان افزود 924 به
روح های مقدس
ز من سلام
برید به
عاشقان مقدم ز
من پیام برید به
روز وصل چو
برقم شب فراق
چو ابر از این دو
حال مشوش بگو
کدام برید خدای
خصم شما گر به
پیش آن خورشید ز ماه و
شمع و ستاره و
چراغ نام برید سیاه
کاسه شوی ار ز
مطبخ عشقش به سوی
خوان کرم دیگ
های خام برید نشان
دهم که شما
آتش از کجا
آرید ز
برق نعل
شهنشاه خوش
خرام برید ولیک
مرکب تندست
هان و هان
زنهار نه زین
هلد نه لگام
ار شما لگام
برید حیات
یابد آن جا را
اگر چه مرده
برید حلال گردد
آن جا اگر
حرام برید هزار
بند چو عشقش ز
پای جان بگشاد مرا دو
دست گرفته به
آن مقام برید ز لوح عشق
نبشتیم این
غزل ها را به شمس
مفخر تبریز از
این غلام برید 925 دو
ماه پهلوی
همدیگرند بر
در عید مه مصور
یار و مه منور
عید چو
هر دو سر به هم
آورده اند در
اسرار هزار
وسوسه افکنده
اند در سر عید ز
موج بحر
برقصند خلق
همچو صدف ولیک همچو
صدف بی خبر ز
گوهر عید ز
عید باقی این
عید آمده ست
رسول چو دل به
عید سپاری تو
را برد بر عید به
روز عید بگویم
دهل چه می
گوید اگر تو
مردی برجه
رسید لشکر عید قراضه
دو که دادی
برای حق بنگر جزای حسن
عمل گیر گنج
پرزر عید وگر
چو شیشه شکستی
ز سنگ صوم و
جهاد می حلال سقا
هم بکش ز ساغر
عید از
این شکار سوی
شاه بازپر چون
باز که درپرید
به مژده ز شه
کبوتر عید تو
گاو فربه حرصت
به روزه قربان
کن که تا بری
به تبرک هلال
لاغر عید وگر
نکردی قربان
عنایت یزدان امید هست
که ذبحش کند
به خنجر عید 926 حبیب
کعبه جانست
اگر نمی دانید به
هر طرف که
بگردید رو
بگردانید که
جان ویست به
عالم اگر شما
جسمید که جان
جمله جان هاست
اگر شما جانید ندا
برآمد امشب که
جان کیست فدا بجست جان
من از جا که
نقد بستانید هزار
نکته نبشتست
عشق بر رویم ز حال دل
چو شما عاشقید
برخوانید چه
ساغرست که هر
دم به عاشقان
آید شما
کشید چنین
ساغری که
مردانید که
عشق باغ و
تماشاست اگر
ملول شوید هواش مرکب
تازیست اگر
فرومانید چو
آب و نان همه
ماهیان ز بحر
بود چو ماهیید
چرا عاشق لب
نانید قرابه
ایست پر از
رنج و نام او
جسمست به سنگ
بربزنید و
تمام برهانید چو
مرغ در قفصم
بهر شمس
تبریزی ز
دشمنی قفصم
بشکنید و
بدرانید 927 به
باغ بلبل از
این پس حدیث
ما گوید حدیث خوبی
آن یار دلربا
گوید چو
باد در سر بید
افتد و شود
رقصان خدای داند
کو با هوا چه
ها گوید چنار
فهم کند اندکی
ز سوز چمن دو دست
پهن برآرد خوش
و دعا گوید بپرسم
از گل کان حسن
از که دزدیدی ز
شرم سست بخندد
ولی کجا گوید اگر
چه مست بود گل
خراب نیست چو
من که راز
نرگس مخمور با
شما گوید چو
رازها طلبی در
میان مستان رو که راز را
سر سرمست بی
حیا گوید که
باده دختر
کرمست و
خاندان کرم دهان کیسه
گشادست و از
سخا گوید خصوص
باده عرشی ز
ذوالجلال
کریم سخاوت
و کرم آن مگر
خدا گوید ز
شیردانه عارف
بجوشد آن شیره ز قعر خم
تن او تو را
صلا گوید چو
سینه شیر دهد
شیره هم تواند
داد ز سینه
چشمه جاریش
ماجرا گوید چو
مستتر شود آن
روح خرقه باز
شود کلاه و سر
بنهد ترک این
قبا گوید چو
خون عقل خورد
باده لاابالی
وار دهان
گشاید و اسرار
کبریا گوید خموش
باش که کس
باورت نخواهد
کرد که مس بد
نخورد آنچ
کیمیا گوید خبر
ببر سوی تبریز
مفخر آفاق مگر که
مدح تو را شمس
دین ما گوید 928 هزار
جان مقدس فدای
روی تو باد که در
جهان چو تو
خوبی کسی ندید
و نزاد هزار
رحمت دیگر
نثار آن عاشق که او به
دام هوای چو تو
شهی افتاد ز
صورت تو حکایت
کنند یا ز صفت که هر یکی
ز یکی خوبتر
زهی بنیاد دلم
هزار گره داشت
همچو رشته سحر ز سحر چشم
خوشت آن همه
گره بگشاد بلندبین
ز تو گشتست هر
دو دیده عشق ببین تو
قوت شاگرد و
حکمت استاد نشسته
ایم دل و عشق و
کالبد پیشت یکی خراب
و یکی مست وان
دگر دلشاد به
حکم تست
بگریانی و
بخندانی همه چو
شاخ درختیم و
عشق تو چون
باد به
باد عشق تو
زردیم هم بدان
سبزیم تو راست
جمله ولایت تو
راست جمله
مراد کلوخ
و سنگ چه داند
بهار را چه
اثر بهار را ز
چمن پرس و
سنبل و شمشاد درخت
را ز برون سوی
باد گرداند درخت دل
را باد
اندرونست
یعنی یاد به
زیر سایه زلفت
دلم چه خوش
خفته ست خراب و
مست و لطیف و
خوش و کش و
آزاد چو
غیرت تو دلم
را ز خواب
بجهانید خمار خیزد
و فریاد دردهد
فریاد ولی
چو مست کنی مر
مرا غلط گردم گمان
برم که امیرم
چرا شوم منقاد به
وقت درد
بگوییم کای تو
و همه تو چو درد
رفت حجابی
میان ما بنهاد در
آن زمان که
کند عقل عاقبت
بینی ندا ز عشق
برآید که هرچ
بادا باد 929 ز
عشق آن رخ خوب
تو ای اصول
مراد هر آن که
توبه کند توبه
اش قبول مباد هزار
شکر و هزاران
سپاس یزدان را که عشق تو
به جهان پر و
بال بازگشاد در
آرزوی صباح
جمال تو عمری جهان پیر
همی خواند هر
سحر اوراد برادری
بنمودی
شهنشهی کردی چه داد
ماند که آن
حسن و خوبی تو
نداد شنیده
ایم که یوسف
نخفت شب ده
سال برادران
را از حق
بخواست آن شه
زاد که
ای خدای اگر
عفوشان کنی
کردی وگر نه
درفکنم صد
فغان در این
بنیاد مگیر
یا رب از
ایشان که بس
پشیمانند از آن
گناه کز ایشان
به ناگهان
افتاد دو
پای یوسف آماس
کرد از شبخیز به درد
آمد چشمش ز
گریه و فریاد غریو
در ملکوت و
فرشتگان
افتاد که بهر
لطف بجوشید و
بندها بگشاد رسید
چارده خلعت که
هر چهارده تان پیمبرید و
رسولید و سرور
عباد چنین
بود شب و روز
اجتهاد پیران
را که خلق را
برهانند از
عذاب و فساد کنند
کار کسی را
تمام و
برگذرند که جز
خدای نداند
زهی کریم و
جواد چو
خضر سوی بحار
ایلیاس در
خشکی برای گم
شدگان می کنند
استمداد دهند
گنج روان و
برند رنج روان دهند خلعت
اطلس برون
کنند لباد بس
است باقی این
را بگویمت فردا شب ار چه
ماه بود نیست
بی ظلام و
سواد 930 سپاس
و شکر خدا را
که بندها
بگشاد میان به
شکر چو بستیم
بند ما بگشاد به
جان رسید فلک
از دعا و ناله
من فلک
دهان خود اندر
ره دعا بگشاد ز
بس که سینه ما
سوخت در وفا
جستن ز شرم ما
عرق از صورت
وفا بگشاد ادیم
روی سهیلیم هر
کجا بنمود غلام چشمه
عشقیم هر کجا
بگشاد پس
دریچه دل صد
در نهانی بود که بسته
بود خدا بنده
خدا بگشاد در
این سرا که دو
قندیل ماه و
خورشیدست خدا ز
جانب دل روزن
سرا بگشاد الست
گفت حق و جان
ها بلی گفتند برای صدق
بلی حق ره بلا
بگشاد 931 مها
به دل نظری کن
که دل تو را
دارد به روز و
شب به مراعاتت
اقتضا دارد ز
شادی و ز فرح
در جهان نمی
گنجد دلی که
چون تو دلارام
خوش لقا دارد ز
آفتاب تو آن
را که پشت گرم
شود چرا
دلیر نباشد
حذر چرا دارد ز
بهر شادی توست
ار دلم غمی
دارد ز دست و
کیسه توست ار
کفم سخا دارد خیال
خوب تو چون وحشیان
ز من برمد که
صورتیست تن
بنده دست و پا
دارد مرا
و صد چو مرا آن
خیال بی صورت ز نقش سیر
کند عاشق فنا
دارد برهنه
خلعت خورشید
پوشد و گوید خنک کسی
که ز زربفت او
قبا دارد تنی
که تابش
خورشید جان بر
او آید گمان مبر
که سر سایه
هما دارد بدانک
موسی فرعون کش
در این شهرست عصاش را
تو نبینی ولی
عصا دارد همی
رسد به عنان
های آسمان
دستش که اصبع
دل او خاتم
وفا دارد غمش
جفا نکند ور
کند حلالش باد به
هر چه آب کند
تشنه صد رضا
دارد فزون
از آن نبود کش
کشد به استسقا در آن
زمان دل و جان
عاشق سقا دارد اگر
صبا شکند یک
دو شاخ اندر
باغ نه هر چه
دارد آن باغ
از صبا دارد شراب
عشق چو خوردی
شنو صلای کباب ز مقبلی
که دلش داغ
انبیا دارد زمین
ببسته دهان
تاسه مه که می
داند که هر
زمین به درون
در نهان چه ها
دارد بهار
که بنماید
زمین نیشکرت از آن
زمین به درون
ماش و لوبیا
دارد چرا
چو دال دعا در
دعا نمی خمد کسی که از
کرمش قبله دعا
دارد چو
پشت کرد به
خورشید او
نمازی نیست از آنک
سایه خود پیش و
مقتدا دارد خموش
کن خبر من صمت
نجا بشنو اگر رقیب
سخن جوی ما
روا دارد 932 مها
به دل نظری کن
که دل تو را
دارد که روز و
شب به مراعاتت
اقتضا دارد ز
شادی و ز فرح
در جهان نمی
گنجد که چون تو
یار دلارام
خوش لقا دارد همی
رسد به گریبان
آسمان دستش که او چو
سایه ز ماه تو
مقتدا دارد به
آفتاب تو آن
را که پشت گرم
شود چرا دلیر
نباشد حذر چرا
دارد چرا
به پنجه
کمرگاه کوه را
نکشد کسی که ز
اطلس عشق خوشت
قبا دارد تو
خود جفا نکنی
ور کنی جفا بر
دل بکن بکن
که به کردار
تو رضا دارد چرا
نباشد راضی
بدان جفای لطیف که او
طراوت آب و دم
صبا دارد در
آتش غم تو
همچو عود
عطاریست دل شریف
که او داغ
انبیا دارد خمش
خمش که سخن
آفرین معنی
بخش برون گفت
سخن های جان
فزا دارد 933 میان
باغ گل سرخ
های و هو دارد که بو
کنید دهان مرا
چه بو دارد به
باغ خود همه
مستند لیک نی
چون گل که
هر یکی به قدح
خورد و او سبو
دارد چو
سال سال
نشاطست و روز
روز طرب خنک مرا و
کسی را که عیش
خو دارد چرا
مقیم نباشد چو
ما به مجلس گل کسی که
ساقی باقی ماه
رو دارد به
باغ جمله شراب
خدای می نوشند در آن
میانه کسی
نیست کو گلو
دارد عجایبند
درختانش بکر و
آبستن چو
مریمی که نه
معشوقه و نه
شو دارد هزار
بار چمن را
بسوخت و
بازآراست چه عشق
دارد با ما چه
جست و جو دارد وجود
ما و وجود چمن
بدو زنده ست زهی وجود
لطیف و ظریف
کو دارد چراست
خار سلحدار و
ابر روی ترش ز رشک آن
که گل سرخ صد
عدو دارد چو
آینه ست و
ترازو خموش و
گویا یار ز من
رمیده که او
خوی گفت و گو
دارد 934 میان
باغ گل سرخ
های و هو دارد که بو
کنید دهان مرا
چه بو دارد به
باغ خود همه
مستند لیک نی
چون گل که هر یکی
به قدح خورد و
او سبو دارد چو
سال سال نشاطست
و روز روز طرب خنک مرا و
کسی را که عیش
خو دارد چرا
مقیم نباشد چو
ما به مجلس گل کسی که
ساقی باقی ماه
رو دارد هزار
جان مقدس فدای
آن جانی که او به
مجلس ما امر
اشربوا دارد سوال
کردم گل را که
بر کی می خندی جواب داد
بر آن زشت کو
دو شو دارد هزار
بار خزان کرد
نوبهار تو را چه عشق
دارد با ما چه
جست و جو دارد پیاله
ای به من آورد
گل که باده
خوری خورم چرا
نخورم بنده هم
گلو دارد چه
حاجتیست گلو
باده خدایی را که ذره
ذره همه نقل و
می از او دارد عجب
که خار چه
بدمست و تیز و
روترشست ز رشک آنک
گل و لاله صد
عدو دارد به
طور موسی بنگر
که از شراب
گزاف دهان
ندارد و اشکم
چهارسو دارد به
مستیان
درختان نگر به
فصل بهار شکوفه
کرده که در
شرب می غلو
دارد 935 مکن
مکن که پشیمان
شوی و بد باشد که بی
عنایت جان باغ
چون لحد باشد چه
ریشه برکنی از
غصه و پشیمانی چو ریش
عقل تو در دست
کالبد باشد بکن
مجاهده با نفس
و جنگ ریشاریش که صلح را
ز چنین جنگ ها
مدد باشد وگر
گریز کنی همچو
آهو از کف شیر ز تو
گریزد آن ماه
بر اسد باشد نه
گوش تو سخن
یار مهربان
شنود نه پیش
چشم تو دلدار
سروقد باشد نشین
به کشتی روح و
بگیر دامن نوح به بحر
عشق که هر
لحظه جزر و مد
باشد گذر
ز ناز و ملولی
که ناز آن تو
نیست که
آن وظیفه آن
یار ماه خد
باشد چه
ظلم کردم بر
حسن او که مه
گفتم صد آفتاب
و فلک را بر او
حسد باشد خموش
باش و مگو ریگ
را شمار مکن شمار چون
کنی آن را که
بی عدد باشد 936 مرا
عقیق تو باید
شکر چه سود
کند مرا جمال
تو باید قمر
چه سود کند چو
مست چشم تو
نبود شراب را
چه طرب چو همرهم
تو نباشی سفر
چه سود کند مرا
زکات تو باید
خزینه را چه
کنم مرا میان
تو باید کمر
چه سود کند چو
یوسفم تو
نباشی مرا به
مصر چه کار چو رفت
سایه سلطان
حشر چه سود
کند چو
آفتاب تو نبود
ز آفتاب چه
نور چو منظرم
تو نباشی نظر
چه سود کند لقای
تو چو نباشد
بقای عمر چه
سود پناه تو
چو نباشد سپر
چه سود کند شبم
چو روز قیامت
دراز گشت ولی دلم سحور
تو خواهد سحر
چه سود کند شبی
که ماه نباشد
ستارگان چه
زنند چو مرغ را
نبود سر دو پر
چه سود کند چو
زور و زهره
نباشد سلاح و
اسب چه سود چو دل دلی
ننماید جگر چه
سود کند چو
روح من تو
نباشی ز روح
ریح چه سود بصیرتم چو
نبخشی بصر چه
سود کند مرا
بجز نظر تو
نبود و نیست
هنر عنایتت چو
نباشد هنر چه
سود کند جهان
مثال درختست
برگ و میوه ز
توست چو برگ و
میوه نباشد
شجر چه سود
کند گذر
کن از بشریت
فرشته باش دلا فرشتگی چو
نباشد بشر چه
سود کند خبر
چو محرم او
نیست بی خبر
شو و مست چو مخبرش
تو نباشی خبر
چه سود کند ز
شمس مفخر
تبریز آنک نور
نیافت وجود تیره
او را دگر چه
سود کند 937 فراغتی
دهدم عشق تو ز
خویشاوند از آنک
عشق تو بنیاد
عافیت برکند از
آنک عشق
نخواهد بجز
خرابی کار از آنک
عشق نگیرد ز
هیچ آفت پند چه
جای مال و چه
نام نکو و
حرمت و بوش چه خان و
مان و سلامت
چه اهل و یا
فرزند که
جان عاشق چون
تیغ عشق
برباید هزار جان
مقدس به شکر
آن بنهند هوای
عشق تو و آن
گاه خوف
ویرانی تو کیسه بسته
و آن گاه عشق
آن لب قند سرک
فروکش و کنج
سلامتی بنشین ز دست
کوته ناید
هوای سرو بلند برو
ز عشق نبردی
تو بوی در همه
عمر نه عشق
داری عقلیست
این به خود
خرسند چه
صبر کردن و
دامن ز فتنه
بربودن نشسته تا
که چه آید ز
چرخ روزی چند درآمد
آتش عشق و
بسوخت هر چه
جز اوست چو
جمله سوخته شد
شاد شین و خوش
می خند و
خاصه عشق کسی
کز الست تا به
کنون نبوده است
چنو خود به
حرمت پیوند اگر
تو گویی دیدم
ورا برای خدا گشای دیده
دیگر و این دو
را بربند کز
این نظر دو
هزاران هزار
چون من و تو به هر دو
عالم دایم
هلاک و کور
شدند اگر
به دیده من
غیر آن جمال
آید بکنده باد
مرا هر دو دیده
ها به کلند بصیرت
همه مردان مرد
عاجز شد کجا رسد
به جمال و
جلال شاه لوند دریغ
پرده هستی
خدای برکندی چنانک آن
در خیبر علی
حیدر کند که
تا بدیدی دیده
که پنج نوبت
او هزار ساله
از آن سو که
گفته شد بزنند 938 سخن
به نزد سخندان
بزرگوار بود ز آسمان
سخن آمد سخن
نه خوار بود سخن
چو نیک نگویی
هزار نیست یکی سخن چو
نیکو گویی یکی
هزار بود سخن
ز پرده برون
آید آن گهش
بینی که او
صفات خداوند
کردگار بود سخن
چو روی نماید
خدای رشک برد خنک کسی
که به گفتار
رازدار بود ز
عرش تا به ثری
ذره ذره
گویااند که داند
آنک به ادراک
عرش وار بود سخن
ز علم خدا و
عمل خدای کند وگر ز ما
طلبی کار کار
کار بود چو
مرغکان
ابابیل لشکری
شکنند به پیش
لشکر پنهان چه
کارزار بود چو
پشه سر شاهی
برد که
نمرودست یقین شود
که نهان در
سلاحدار بود چو
یک سواره مه
را سپر دو نیم
شود سنان دیده
احمد چه
دلگذار بود تو
صورتی طلبی
زین سخن که
دست نهی دهم به
دست تو گر دست
دستیار بود 939 به
پیش تو چه زند
جان و جان
کدام بود که جان
تویی و دگر
جمله نقش و
نام بود اگر
چه ماه به ده
دست روی خود
شوید چه
زهره دارد کان
چهره را غلام
بود اگر
چه عاشقی و
عشق بهترین
کار است بدانک بی
رخ معشوق ما حرام
بود به
جان عشق که تا
هر دو جان
نیامیزد جداییست و
ملاقات بی
نظام بود شراب
لطف خداوند را
کرانی نیست وگر کرانه
نماید قصور
جام بود به
قدر روزنه
افتد به خانه
نور قمر اگر به
مشرق و مغرب
ضیاش عام بود تو
جام هستی خود
را برو قوامی
ده که آن
شراب قدیمست و
باقوام بود هزار
جان طلبید و
یکی ببردم پیش بگفت باقی
گفتم بهل که
وام بود رفیق
گشته دو چشمش
میان خوف و
رجا برای پختن
هر عاشقی که
خام بود هزار
خانه به تاراج
برد و خوش
قنقیست سلامتی
همه تاراج آن
سلام بود درون
خانه بود نقش
ها نه آن نقاش به سوی
بام نگر کان
قمر به بام بود رسید
مژده به شامست
شمس تبریزی چه صبح ها
که نماید اگر
به شام بود 940 ربود
عشق تو تسبیح
و داد بیت و
سرود بسی بکردم
لاحول و توبه
دل نشنود غزل
سرا شدم از
دست عشق و دست
زنان بسوخت عشق
تو ناموس و
شرم و هر چم
بود عفیف
و زاهد و ثابت
قدم بدم چون
کوه کدام کوه
که باد توش چو
که نربود اگر
کهم هم از
آواز تو صدا
دارم وگر کهم
همه در آتش
توم که دود وجود
تو چو بدیدم
شدم ز شرم عدم ز عشق این
عدم آمد جهان
جان به وجود به
هر کجا عدم
آید وجود کم
گردد زهی عدم
که چو آمد از
او وجود افزود فلک
کبود و زمین
همچو کور راه
نشین کسی که ماه
تو بیند رهد ز
کور و کبود مثال
جان بزرگی
نهان به جسم
جهان مثال احمد
مرسل میان گبر
و جهود ستایشت
به حقیقت
ستایش خویش
است که
آفتاب ستا چشم
خویش را بستود ستایش
تو چو دریا
زبان ما کشتی روان
مسافر دریا و
عاقبت محمود مرا
عنایت دریا چو
بخت بیدارست مرا چه غم
اگرم هست چشم
خواب آلود 941 ز
بعد خاک شدن
یا زیان بود
یا سود به نقد
خاک شوم بنگرم
چه خواهد بود به
نقد خاک شدن
کار عاشقان
باشد که
راه بند شکستن
خدایشان
بنمود به
امر موتوا من
قبل ان تموتوا
ما کنیم همچو
محمد غزای نفس
جهود جهود
و مشرک و ترسا
نتیجه نفس است ز پشک باشد
دود خبیث نی
از عود شود
دمی همه خاک و
شود دمی همه
آب شود دمی
همه آتش شود
دمی همه دود شود
دمی همه یار و
شود دمی همه
غار شود
دمی همه تار و
شود دمی همه
پود به
پیش خلق نشسته
هزار نقش شود ولیک در
نظر تو نه کم
شود نه فزود به
پیش چشم محمد
بهشت و دوزخ
عین به پیش
چشم دگر کس
مستر و مغمود مذللست
قطوف بهشت بر
احمد که کرد
دست دراز و از
آن بخواست
ربود که
تا دهد به
صحابه ولیک آن
بگداخت شد
آب در کفش
ایرا نبود وقت
نمود 942 اگر
مرا تو نخواهی
دلم تو را
خواهد تو هم به
صلح گرایی اگر
خدا خواهد هزار
عاشق داری تو
را به جان جویان که تا
سعادت و دولت
ز ما که را
خواهد ز
عشق عاشق
درویش خلق در
عجبند که آنچ
رشک شهانست او
چرا خواهد عجب
نباشد اگر
مرده ای بجوید
جان و یا گیاه
بپژمرده ای
صبا خواهد و
یا دو دیده
کور از خدا
بصر جوید و یا
گرسنه ده ساله
ای نوا خواهد همه
دعا شده ام من
ز بس دعا کردن که هر که
بیند رویم ز
من دعا خواهد ولی
به چشم تو من
رنگ کافران
دارم که چشم
خیره کشت
بیندم غزا
خواهد اگر
مرا نکشد هجر
تو ز من بحلست اسیر کشته
ز غازی چه
خونبها خواهد سلام
و خدمت کردم
بگفتیم چونی چنان بود
مس مسکین که
کیمیا خواهد چنان
برآید صورت که
بست صورتگر چنان بود
تن خسته کیش
دوا خواهد ز
آفتاب مزن گفت
و گوی چون
سایه ز سایه
ذره گریزد همه
ضیا خواهد زهی
سخاوت و ایثار
شمس تبریزی که شمس
گنبد خضرا از
او عطا خواهد 943 نماز
شام چو خورشید
در غروب آید ببندد این
ره حس راه غیب
بگشاید به
پیش درکند
ارواح را
فرشته خواب به شیوه
گله بانی که
گله را پاید به
لامکان به سوی
مرغزار
روحانی چه
شهرها و چه
روضاتشان که
بنماید هزار
صورت و شخص
عجب ببیند روح چو خواب
نقش جهان را
از او فروساید هماره
گویی جان خود
مقیم آن جا
بود نه یاد
این کند و نی
ملالش افزاید ز
بار و رخت که
این جا بر آن
همی لرزید دلش چنان
برهد که غمیش
نگزاید 944 به
باغ بلبل از
این پس نوای
ما گوید حدیث
عشق شکرریز
جان فزا گوید اگر
ز رنگ رخ یار
ما خبر دارد ز لاله
زار و ز نسرین
و گل چرا گوید ز
راه غیرت گوید
که تا بپوشاند رها کند
سر چشمه حدیث
پا گوید که
پاره پاره به
تدریج ذره که
گردد فنا شود
که اگر تند و
بر ولا گوید کهی
که ذره بود
پیش او دو صد
که قاف دوان دوان
شود آن دم که
او بیا گوید چو
گوش کوه شنید
آن بیای فرخ
او به سر
بیاید و لبیک
را دو تا گوید به
حق گلشن اقبال
کاندر او مستی چو گل
خموش که تا
بلبلت ثنا
گوید 945 ندا
رسید به جان
ها که چند می
پایید به سوی
خانه اصلی
خویش بازآیید چو
قاف قربت ما
زاد و بود اصل
شماست به کوه
قاف بپرید خوش
چو عنقایید ز
آب و گل چو
چنین کنده
ایست بر پاتان بجهد کنده
ز پا پاره
پاره بگشایید سفر
کنید از این
غربت و به
خانه روید از این
فراق ملولیم
عزم فرمایید به
دوغ گنده و آب
چه و بیابان
ها حیات
خویش به
بیهوده چند
فرسایید خدای
پر شما را ز
جهد ساخته است چو زنده
اید بجنبید و
جهد بنمایید به
کاهلی پر و
بال امید می
پوسد چو پر و
بال بریزد دگر
چه را شایید از
این خلاص
ملولید و قعر
این چه نی هلا مبارک
در قعر چاه می
پایید ندای
فاعتبروا بشنوید
اولوالابصار نه کودکیت
سر آستین چه
می خایید خود
اعتبار چه
باشد بجز ز جو
جستن هلا ز جو
بجهید آن طرف
چو برنایید درون
هاون شهوت چه
آب می کوبید چو آبتان
نبود باد لاف
پیمایید حطام
خواند خدا این
حشیش دنیا را در این
حشیش چو حیوان
چه ژاژ می
خایید هلا
که باده بیامد
ز خم برون
آیید پی
قطایف و
پالوده تن
بپالایید هلا
که شاهد جان
آینه همی جوید به صیقل
آینه ها را ز
زنگ بزدایید نمی
هلند که مخلص
بگویم این ها
را ز اصل
چشمه بجویید
آن چو جویایید 946 میان
باغ گل سرخ
های و هو دارد که بو
کنید دهان مرا
چه بو دارد پیاله
ای به من آورد
لاله که بخوری خورم چرا
نخورم بنده هم
گلو دارد گلو
چه حاجت می
نوش بی گلو و
دهان رحیق غیب
که طعم سقا
همو دارد چو
سال سال
نشاطست و روز
روز طرب خنک مرا و
کسی را که عیش
خو دارد چرا
مقیم نباشد چو
ما به مجلس گل کسی که
ساقی باقی ماه
رو دارد به
آفتاب جلالت
که ذره ذره
عشق نهان به
زیر قبا ساغر
و کدو دارد سوال
کردم از گل که
بر که می خندی جواب داد
بدان زشت کو
دو شو دارد غلام
کور که او را
دو خواجه می
باید چو سگ
همیشه مقام او
میان کو دارد سوال
کردم از خار
کاین سلاح تو
چیست جواب داد
که گلزار صد
عدو دارد هزار
بار چمن را
بسوخت و
بازآراست چه عشق
دارد با ما چه
جست و جو دارد ز
شمس مفخر
تبریز پرس
کاین از چیست وگر چه
دفع دهد دم
مخور که او
دارد 947 مخسب
شب که شبی صد
هزار جان ارزد که شب
ببخشد آن بدر
بدره بی حد به
آسمان جهان هر
شبی فرود آید برای
هر متظلم سپاه
فضل احد خدای
گفت قم اللیل
و از گزاف
نگفت ز شب
رویست فرو قد
زهره و فرقد ز
دود شب پزی ای
خام ز آتش
موسی مداد شب
دهد آن خامه
را ز علم مدد بگیر
لیلی شب را
کنار ای مجنون شبست خلوت
توحید و روز
شرک و عدد شبست
لیلی و روزست
در پیش مجنون که
نور عقل سحر
را به جعد
خویش کشد بدانک
آب حیات
اندرون
تاریکیست چه ماهیی
که ره آب بسته
ای بر خود به
دیبه سیه این
کعبه را لباسی
ساخت که اوست
پشت مطیعان و
اوستشان مسند درون
کعبه شب یک
نماز صد باشد ز بهر
خواب ندارد
کسی چنین معبد شکست
جمله بتان را
شب و بماند
خدا که
نیست در کرم
او را قرین و
کفو احد خمش
که شعر کسادست
و جهل از آن
اکسد چه زاهدی
تو در این علم
و در تو علم
ازهد 948 کسی
خراب خرابات و
مست می باشد از او
عمارت ایمان و
خیر کی باشد یکی
وجود چو آتش
بود نباشد آب محال باشد
یک مه بهار و
دی باشد منم
خراب خرابات و
مست طاعت حق درون شهر
معظم ز نیک و
بی باشد عمارتیست
خراباتیان
شهر مرا که خانه
هاش نهان در
زمین چو ری
باشد شکوفه
هاست درختان
زهد را ز شراب نه آن
شراب که
اشکوفه هاش قی
باشد چو
هست و نیست
مرا دید چشم
معتزلی بگفت دیدم
معدوم را که شی ء
باشد به
سایه ها و به
خورشید شمس
تبریزی که بی مکان
و زمان آفتاب
و فی باشد 949 مرا
وصال تو باید
صبا چه سود
کند چو من
زمین تو گشتم
سما چه سود
کند ایا
بتان شکرلب چو
روی شه دیدم مرا جمال
و کمال شما چه
سود کند دلم
نماند و
گدازید چون
شکر در آب جمال
ماه رخ دلربا
چه سود کند فلک
ببست میان مرا
ز فضل کمر ولیک بی
شه شهره قبا
چه سود کند هزار
حیله کنم من
دغا و شیوه
عشق چو شه
حریف نباشد
دغا چه سود
کند مرا
بقا و فنا از
برای خدمت
اوست مرا چو آن
نبود این بقا
چه سود کند سقا
و آب برای
حرارت جگرست جگر چو
خون شد ای دل
سقا چه سود
کند فلک
به ناله شد از
بس دعا و زاری
من چو بخت
یار نباشد دعا
چه سود کند مگو
چنین تو چه
دانی
بلادریست
نهان خدای داند
و بس کاین بلا
چه سود کند چو
خونبهای تو ای
دل هوای عشق
ویست مگو که
کشته شدم
خونبها چه سود
کند تو
هان و هان به
دل و دیده خاک
این ره شو چو خاک
باشی باید علا
چه سود کند در
آن فلک که
شعاعات آفتاب
دلست هزار سایه
و ظل هما چه
سود کند هما
و سایه اش آن
جا چو ظلمتی
باشد ز نور
ظلمت غیر فنا
چه سود کند دلا
تو چند زنی
لاف از
وفاداری برو به
بحر وفا این
وفا چه سود
کند صفای
باقی باید که
بر رخت تابد تو جندره
زده گیر این
صفا چه سود
کند چو
کبر را بگذاری
صفا ز حق یابی بدانی
آنگه کاین
کبریا چه سود
کند برو
به نزد خداوند
شمس تبریزی فقیر او
شو جانا غنا
چه سود کند 950 سپاس
آن عدمی را که
هست ما بربود ز عشق آن
عدم آمد جهان
جان به وجود به
هر کجا عدم
آید وجود کم
گردد زهی عدم
که چو آمد از
او وجود فزود به
سال ها بربودم
من از عدم
هستی عدم به یک
نظر آن جمله
را ز من بربود رهد
ز خویش و ز پیش
و ز جان مرگ
اندیش رهد ز خوف
و رجا و رهد ز
باد و ز بود که
وجود چو کاهست
پیش باد عدم کدام
کوه که او را
عدم چو که
نربود وجود
چیست و عدم
چیست کاه و که
چه بود شه ای
عبارت از در
برون ز بام
فرود 951 هر
آن نوی که رسد
سوی تو قدید
شود چو آب پاک
که در تن رود
پلید شود ز
شیر دیو مزیدی
مزید تو هم از
اوست که بایزید
از این شیردان
یزید شود مرید
خواند خداوند
دیو وسوسه را که
هر که خورد دم
او چو او مرید
شود چو
مشرقست و چو
مغرب مثال این
دو جهان بدین قریب
شود مرد زان
بعید شود هر
آن دلی که
بشورید و قی
شدش آن شیر ز شورش و
قی آن شیر
بوسعید شود هر
آنک صدر رها
کرد و خاک این
در شد هزار قفل
گران را دلش
کلید شود ترش
ترش تو به
خسرو مگو که
شیرین کو پدید آید
چون خواجه
ناپدید شود چو
غوره رست ز
خامی خویش شد
شیرین چو ماه روزه
به پایان رسید
عید شود خموش
آینه منمای در
ولایت زنگ نما به
قیصر رومش که
تا مرید شود 952 ز
شمس دین طرب
نوبهار
بازآید نشاط بلبله
و سبزه زار
بازآید کرانه
کرد دلم از
نبیذ و از
ساقی چو وصل او
بگشاید کنار
بازآید کبوتر
دل من در شکار
باز پرید خنک زمانی
کو از شکار
بازآید بگردد
این رخ زردم
چو صد هزار
نگار ز طبل
دعوت من گر
نگار بازآید چو
ملک حسن بر وی
مهم قرار گرفت بود که
سوی دلم زو
قرار بازآید چو
خارخار دلم می
نشیند از هوسش که گلشنش
بر این خار
خار بازآید چو
مهرها که شود
محو نطع آن
گوهر دغای عشق
چو خانه قمار
بازآید ز
مستی اش چه
گمان بردمی که
بعد از می ز هجر
عربده کن آن
خمار بازآید از
این خمار مرا
نیست غم اگر
روزی به دستم
آن قدح پرشرار
بازآید هزار
چشمه حیوان چه
در شمار آید اگر از او
لطف بی شمار
بازآید سوال
کردم رخ را که
چند زر باشی که جان من
ز زری تو زار
بازآید مرا
جواب چو زر
داد من زرم
دایم مگر که
سیمبر خوش
عیار بازآید بگفتمش
چو بماندی تو
زنده بی آن
جان چه عذر
آری چون آن
عذار بازآید من
آن ندانم دانم
که آه از
تبریز کز آتشش ز
دلم الحذار
بازآید 953 سپیده
دم بدمید و
سپیده می ساید که ویس
روز رخ خویش
را بیاراید غلام
روز دلم کو به
جای صد سالست سپیده
چهره دل را به
کار می ناید سپیدی
رخ این دل
سپیدها بخشد که طاس
چرخ حواشیش را
نپیماید سپیده
را چو فروشست
شب به آب سیاه رخ عجوزه
دنیا ببین چه
را شاید بده
عجوزه زراق را
هزار طلاق دم عجوزه
جوانیت را
بفرساید بران
تو دیو ز خود
پیش از آنک
دیو شوی وگر نه من
خمشم عن قریب
بنماید 954 افزود
آتش من آب را
خبر ببرید اسیر می
بردم غم ز
کافرم بخرید خدای
داد شما را
یکی نظر که
مپرس اگر چه
زان نظر این
دم به سکر بی
خبرید طراز
خلعت آن خوش
نظر چو دیده
شود هزار جامه
ز درد و دریغ و
غم بدرید ز
دیده موی برست
از دقیقه بینی
ها چرا به
موی و به روی
خوشش نمی
نگرید ز
حرص خواجگی از
بندگی چه
محرومید ز غورها
همه پختید یا
که کور و کرید در
آشنا عجمی وار
منگرید چنین فرشته اید
به معنی اگر
به تن بشرید هزار
حاجب و جاندار
منتظر دارید برای
خدمتتان لیک
در ره و سفرید همی
پرد به سوی
آسمان روان
شما اگر چه
زیر لحافید و
هیچ می نپرید همی
چرد همه اجزای
جان به روض
صفات از آن
ریاض که رستید
چون از آن
نچرید درخت
مایه از آن
یافت سبز و تر
زان شد زبون مایه
چرایید چونک
شیر نرید هزار
گونه کجا
خستتان به زیر
سجود کجا نظر
که بدانید تیغ
یا سپرید هزار
حرف به بیگار
گفتم و مقصود به هر دمی
ز چه شما خفیه
تر چه بی
هنرید هنر
چو بی هنری
آمد اندر این
درگاه هنروران ز
شادیت چون نه
زین نفرید همه
حیات در اینست
کاذبحوا بقره چو عاشقان
حیاتید چون پس
بقرید هزار
شیر تو را
بنده اند چه
بود گاو هزار تاج
زر آمد چه در
غم کمرید چو
شب خطیب تو
ماهست بر چنین
منبر اگر نه
فهم تباهست از
چه در سمرید کجا
بلاغت ماه و
کجا خیال سپاه به مقنعه
بمنازید چون
کلاه ورید بیافت
کوزه زرین و
آب بی حد خورد خموش باش
که تا ز آب هم
شکم ندرید 955 سلام
بر تو که سین
سلام بر تو
رسید سلام گرد
جهان گشت جز
تو نپسندید بگرد
بام تو گردان
کبوتران سلام که
بی پناه تو کس
را نشاید
آرامید چو
پر و بال ز تو
یافتست هر
مرغی ز غیر تو
به کجا باشدش
امید مرید به
هر طرف که
ببینی تو مرغ
سوخته پر بدان که
از طمع خام
سوی دام پرید تو
آب کوثری و
سوخته به تو
آید برویدش
سپس سوز پر و
بال جدید 956 ز
جان سوخته ام
خلق را حذار
کنید که
الله الله ز
آتش رخان فرار
کنید که
آتش رخشان
خاصیت چنین
دارد که هر
قرار که دارید
بی قرار کنید دلی
که کاهل گردد
نداش می آید که زنده
است سلیمان
عشق کار کنید مباش
کاهل کاین
قافله روانه
شدست ز قافله
بممانید و زود
بار کنید چهارپای
طبایع نکوبد
این ره را به ترک
خاک و هواها و
آب و نار کنید غنیست
چشم من از
سرمه سپاهانی ز خاک
تبریز او را
مگر نثار کنید بزرگی
از شه ارواح
شمس تبریزست وجودها پی
این کبریا
صغار کنید 957 هزار
جان مقدس فدای
روی تو باد که در
جهان چو تو
خوبی کسی ندید
و نزاد هزار
رحمت دیگر
نثار آن عاشق که او به
دام هوای چو
تو شهی افتاد ز
صورت تو حکایت
کنند یا ز صفت که هر یکی
ز یکی خوشترست
زهی بنیاد دلم
هزار گره داشت
همچو رشته سحر ز سحر چشم
خوشت آن همه
گره بگشاد بلندبین
ز تو گشتست هر
دو دیده عشق ببین تو
قوت شاگرد و
حکمت استاد نشسته
ایم دل و عشق و
کالبد پیشت یکی خراب
و یکی مست وان
دگر دلشاد به
حکم تست
بخندانی و
بگریانی همه چو
شاخ درختیم و
عشق تو چون
باد به
باد زرد شویم
و به باد سبز
شویم تو راست
جمله ولایت تو
راست جمله
مراد کلوخ
و سنگ چه داند
بهار جز اثری بهار را ز
چمن پرس و
سنبل و شمشاد 958 کدام
لب که از او
بوی جان نمی
آید کدام دل
که در او آن
نشان نمی آید مثال
اشتر هر ذره
ای چه می خاید اگر نواله
از آن شهره
خوان نمی آید سگان
طمع چپ و راست
از چه می
پویند چو بوی
قلیه از آن
دیگدان نمی
آید چراست
پنجه شیران چو
برگ گل لرزان اگر
ز غیب به دل ها
سنان نمی آید هزار
بره و گرگ از
چه روی هم
علفند به جان چو
هیبت و بانگ
شبان نمی آید برون
گوش دو صد
نعره جان همی
شنود تو هوش
دار چنین گر
چنان نمی آید در
این جهان کهن
جان نو چرا
روید چو هر دمی
مددی زان جهان
نمی آید به دست خویش
تو در چشم می
فشانی خاک نه آن که
صورت نو نو
عیان نمی آید شکسته
قرن نگر صد
هزار
ذوالقرنین قرین
بسیست که صاحب
قران نمی آید دهان
و دست به آب
وفا کی می
شوید که دم دمش
می جان در
دهان نمی آید دو
سه قدم به سوی
باغ عشق کس
ننهاد که صد
سلامش از آن
باغبان نمی
آید ورای
عشق هزاران
هزار ایوان
هست ز عزت و
عظمت در گمان
نمی آید به
هر دمی ز
درونت ستاره
ای تابد که هین
مگو کاثری ز
آسمان نمی آید دهان
ببند و دهان
آفرین کند
شرحش به صورتی
که تو را در
زبان نمی آید 959 اگر
دل از غم دنیا
جدا توانی کرد نشاط و
عیش به باغ
بقا توانی کرد اگر
به آب ریاضت
برآوری غسلی همه کدورت
دل را صفا
توانی کرد ز
منزل هوسات ار
دو گام پیش
نهی نزول در
حرم کبریا
توانی کرد درون
بحر معانی لا
نه آن گهری که قدر و
قیمت خود را
بها توانی کرد به
همت ار نشوی
در مقام خاک
مقیم مقام خویش
بر اوج علا
توانی کرد اگر
به جیب تفکر
فروبری سر
خویش گذشته های
قضا را ادا
توانی کرد ولیکن
این صفت ره
روان چالاکست تو نازنین
جهانی کجا
توانی کرد نه
دست و پای اجل
را فرو توانی
بست نه رنگ و
بوی جهان را
رها توانی کرد تو
رستم دل و
جانی و سرور
مردان اگر به
نفس لایمت غزا
توانی کرد مگر
که درد غم عشق
سر زند در تو به درد او
غم دل را روا
توانی کرد ز
خار چون و چرا
این زمان چو
درگذری به باغ
جنت وصلش چرا
توانی کرد اگر
تو جنس همایی
و جنس زاغ نه
ای ز جان تو
میل به سوی
هما توانی کرد همای
سایه دولت چو
شمس تبریزیست نگر
که در دل آن
شاه جا توانی
کرد 960 به
حارسان
نکوروی من
خطاب کنید که چشم بد
را از یوسفان
به خواب کنید گهی
به خاطر
بیگانگان
سوال دهید گهی دل
همه را سخره
جواب کنید و
چون شدند همه
سخره سوال و
جواب شما به
خلوت ساغر پر
از شراب کنید دلی
که نیست در
اندیشه سوال و
جواب وی آفتاب
جهان شد بدو
شتاب کنید زنید
خاک به چشمی
که باد در سر
اوست دو چشم
آتشی حاسدان
پرآب کنید از
آن که هر که جز
این آب زندگی
باشد سراب مرگ
بود پشت بر
سراب کنید چو
زندگی ابد هست
اندر آب حیات به ترک
عمر به صد رنگ
شیخ و شاب
کنید گداز
عاشق در تاب
عشق کی ماند به خدمتی
که شما از پی
ثواب کنید چو
کف جود و سخاوت
به لطف بگشاید نشاید این
که شما قصه
سحاب کنید وگر
ز تن حشم
زنگبار خون
آرد سپاه قیصر
رومی شما حراب
کنید به
یک نظر چو
بکرد او جهان
جان معمور چرا چو
جغد حدیث تن
خراب کنید که
صد هزار
اسیرند پیش
زنگ از روم مخنثی
چه بود فک آن
رقاب کنید لوای
دولت مخدوم
شمس دین آمد گروه
بازصفت قصد آن
جناب کنید 961 جهان
را بدیدم
وفایی ندارد جهان در
جهان آشنایی
ندارد در
این قرص زرین
بالا تو منگر که در
اندرون
بوریایی
ندارد بس
ابله شتابان شده سوی
دامش چو کوری
که در کف
عصایی ندارد بر
او گشته ترسان
بر او گشته
لرزان زهی علتی
کان دوایی
ندارد نموده
جمالی ولی زیر
چادر عجوزی
قبیحی لقایی
ندارد کسی
سر نهد بر
فسونش که چون
مار ز عقل و ز
دین دست و
پایی ندارد کسی
جان دهد در
رهش کز شقاوت ز جانان
ره جان فزایی
ندارد چه
مردار مسی که
مرد او ز مسی که پنداشت
کو کیمیایی
ندارد برای
خیالی شده چون
خیالی بجز درد و
رنج و عنایی
ندارد چرا
جان نکارد به
درگاه معشوق عجب عشق
خود اصطفایی
ندارد چه
شاهان که از
عشق صد ملک
بردند که آن
سلطنت
منتهایی
ندارد چه
تقصیر کردست
این عشق با تو که
منکر شدی کو
عطایی ندارد به
یک دردسر زو
تو پا را
کشیدی چه ره
دیده ای کان
بلایی ندارد خمش
کن نثارست بر
عاشقانش گهرها که
هر یک بهایی
ندارد 962 سحر
این دل من ز
سودا چه می شد از آن برق
رخسار و سیما
چه می شد از
آن طلعت خوش و
زان آب و آتش ز
فرق سر بنده
تا پا چه می شد خدایا
تو دانی که بر
ما چه آمد خدایا تو
دانی که ما را
چه می شد ز
ریحان و گل ها
که روید ز دل
ها سراسر همه
دشت و صحرا چه
می شد ز
خورشید پرسی
که گردون چه
سان بد ز مه پرس
باری که جوزا
چه می شد ز
معشوق اعظم به
هر جان خرم به
پستی چه آمد
به بالا چه می
شد تعالی
تقدس چو بنمود
خود را مقدس دلی
از تعالی چه
می شد چو
می کرد بخشش
نظر شمس تبریز به بینا
چه بخشید و
بینا چه می شد 963 دل
من که باشد که
تو را نباشد تن من کی
باشد که فنا
نباشد فلکش
گرفتم چو مهش
گرفتم چه زنند
هر دو چو ضیا
نباشد به
درون جنت به
میان نعمت چه شکنجه
باشد چو لقا
نباشد چو
تو عذر خواهی
گنه و جفا را چه کند
جفاها که وفا
نباشد چو
خطا تو گیری
به عتاب کردن چه کند دل
و جان که خطا
نباشد دو
هزار دفتر چو
به درس گویم نه فسرده
باشم چو صفا
نباشد سمنی
نخندد شجری
نرقصد چمنی
نبوید چو صبا
نباشد تو
به فقر اگر چه
که برهنه گردی چه غمست
مه را که قبا
نباشد چه
عجب که جاهل ز
دلست غافل ملکی و
شاهی همه را
نباشد همه
مجرمان را
کرمش بخواند چو به
توبه آیند و
دغا نباشد بگداز
جان را مه
آسمان را به خدا که
چیزی چو خدا
نباشد چه
کنی سری را که
فنا بکوبد چه کنی
زری را که تو
را نباشد همه
روز گویی چو
گلست یارم چه کنی
گلی را که بقا
نباشد مگریز
ای جان ز بلای
جانان که تو خام
مانی چو بلا
نباشد چه
خوشست شب ها ز
مهی که آن مه همه روی
باشد که قفا
نباشد چه
خوشست شاهی که
غلام او شد چه
خوشست یاری که
جدا نباشد تو
خمش کن ای تن
که دلم بگوید که حدیث
دل را من و ما
نباشد 964 گفتم
که ای جان خود
جان چه باشد ای درد و
درمان درمان
چه باشد خواهم
که سازم صد
جان و دل را پیش تو
قربان قربان
چه باشد ای
نور رویت ای
بوی کویت اسرار
ایمان ایمان
چه باشد گفتی
گزیدی بر ما
دکانی بر بی
گناهی بهتان
چه باشد اقبال
پیشت سجده
کنانست ای بخت
خندان خندان
چه باشد بگشای
ای جان در بر
ضعیفان بر رغم
دربان دربان
چه باشد فرمود
صوفی که آن
نداری باری
بپرسش که آن
چه باشد با
حسن رویت
احسان کی جوید خود
پیش حسنت
احسان چه باشد تو
شیری و ما
انبان حیله در پیش
شیران انبان
چه باشد بردار
پرده از پیش
دیده کوری
شیطان شیطان
چه باشد بس
خلق هستند کز
دوست مستند هرگز
ندانند که نان
چه باشد 965 دل
گردون خلل کند
چو مه تو نهان
شود چو رسد
تیر غمزه ات
همه قدها کمان
شود چو
تو دلداریی
کنی دو جهان
جمله دل شود دل ما چون
جهان شود همه
دل ها جهان
شود فتد
آتش در این
فلک که بنالد
از آن ملک چو غم و
دود عاشقان به
سوی آسمان شود نبود
رشک عشق تو
بجهد خون
عاشقان چو شفق بر
سر افق همه
گردون نشان
شود چه
زمان باشد آن
زمان که بلرزد
ز تو زمین چه عجب
باشد آن مکان
چو مکان
لامکان شود ز
خیال نگار من
چو بخندد بهار
من رخ او
گلفشان شود
نظرم گلستان
شود بفشان
گل که گلشنی
همه را چشم
روشنی به کرم گر
نظر کنی چه
شود چه زیان
شود خوشم
ار سر بداده
ام چو درختان
به باد من که به باغ جمال تو
نظرم باغبان
شود چه
عجب گر ز
مستیت خرف و
سرگران شوم چو درختی
که میوه اش
بپزد سرگران
شود چو
بنفشه دوتا
شدم چو سمن بی
وفا شدم که دل
لاله ها سیه ز
غم ارغوان شود رخ
یارم چو
گلستان رخ
زارم چو
زعفران رخ او چون
چنین بود رخ
عاشق چنان شود همه
نرگس شود رزان
ز پی دید
گلستان گل
تو بهر بوسه
اش همه شکل
دهان شود به
وصال بهار او
چو بخندد دل
چمن ز غم هجر
جوی ها چو
سرشکم روان
شود چو
پرست از محبتش
دل آن عالم خل که درختش
ز شکر دوست
سراسر زبان
شود چو
سر از خاک
برزنند ز
درختان ندا
رسد که تو هر
چه نهان کنی
همه روزی عیان
شود گل
سوری گشاد رخ
به لجاج گل سه
تو گل گفتش
نمایمت چو گه
امتحان شود ز
تک خاک دانه
ها سوی بالا
برآمده که عنایت
فتاده را به
علی نردبان
شود تو
زمین خورنده
بین بخورد
دانه پرورد عجب این
گرگ گرسنه رمه
را چون شبان
شود همه
گرگان شبان
شده همه دزدان
چو پاسبان چه
برد دزد
عاشقان چو خدا
پاسبان شود مشتاب
ار چه باغ را ز
کرم سفره سبز
شد بنشین
منتظر دمی که
کنون وقت خوان
شود ز
رفیقان
گلستان مرم از
زخم خاربن که رفیق
سلاح کش مدد
کاروان شود خمش
ای دل که گر
کسی بود او
صادق طلب جهت صدق
طالبان خمشی
ها بیان شود 966 دیده
خون گشت و خون
نمی خسبد دل من از
جنون نمی خسبد مرغ
و ماهی ز من
شده خیره کاین شب و
روز چون نمی
خسبد پیش
از این در عجب
همی بودم کآسمان
نگون نمی خسبد آسمان
خود کنون ز من
خیره است که چرا
این زبون نمی
خسبد عشق
بر من فسون
اعظم خواند جان شنید
آن فسون نمی
خسبد این
یقینم شدست
پیش از مرگ کز بدن
جان برون نمی
خسبد هین
خمش کن به اصل
راجع شو دیده
راجعون نمی
خسبد 967 رسم
نو بین که
شهریار نهاد قبله مان
سوی شهر یار
نهاد نقد
عشاق را عیار
نبود او ز کان
کرم عیار نهاد گل
صدبرگ برگ عیش
بساخت روی
سوی بنفشه زار
نهاد هر
که را چون
بنفشه دید
دوتا کرد یکتا
و در شمار
نهاد بی
دلان را چو دل
گرفت به بر سرکشان را
چو سر خمار
نهاد منتظر
باش و چشم بر
در دار کو نظر را
در انتظار
نهاد غم
او را کنار
گیر که غم روی بر
روی غمگسار
نهاد کس
چه داند که
گلشن رخ او بر
دل بی دلم چه
خار نهاد از
دل بی دلم
قرار مجوی کاندر او
درد بی قرار
نهاد آهوان
صید چشم او
گشتند چونک رو
جانب شکار
نهاد آن
زره موی در
کمان ز کمین تیرهای
زره گذار نهاد خویشتن
را چو در کنار
گرفت خلق را
دور و برکنار
نهاد رحمتش
آه عاشقان
بشنید آهشان
را بس اعتبار
نهاد در
عنایات
خویششان
بکشید جرمشان را
به جای کار
نهاد نور
عشاق شمس
تبریزی نور در
دیده شمس وار
نهاد 968 سیبکی
نیم سرخ و
نیمی زرد از گل و
زعفران حکایت
کرد چون
جدا گشت عاشق
از معشوق برد معشوق
ناز و عاشق
درد این
دو رنگ مخالف
از یک هجر بر رخ
هر دو عشق
پیدا کرد رخ
معشوق زرد
لایق نیست سرخی و
فربهی عاشق
سرد چونک
معشوق ناز
آغازید ناز کش
عاشقا مگیر
نبرد انا
کالشوک سیدی
کالورد فهما
اثنان فی
الحقیقه فرد انه
الشمس اننی
کالظل منه حر
البقا و منی
البرد ان
جالوت بارز
الطالوت ان داوود
قدروا فی
السرد دل
ز تن زاد لیک
شاه تنست همچنانک
بزاید از زن
مرد باز
در دل یکی
دلیست نهان چون سواری
نهان شده در
گرد جنبش
گرد از سوار
بود اوست کاین
گرد را به رقص
آورد نیست
شطرنج تا تو
فکر کنی با توکل
بریز مهره چو
نرد شمس
تبریز آفتاب
دلست میوه های
دل آن تفش
پرورد 969 سیبکی
نیم سرخ و
نیمی زرد زعفران لاله
را حکایت کرد چون
جدا گشت عاشق
از معشوق نیمه ای
خنده بود و
نیمی درد سست
پایی بمانده
بر جایی پاک می
کرد از رخ مه
گرد دست
می کوفت نیز
می لافید کاین چنین
صنعتی کسی
ناورد صعوه
پرشکسته ای
دیدی بیضه
چرخ زیر پر
پرورد باز
شد خنده خانه
این جا رو بجو
یار خنده ای ای
مرد ناز
تا کی کنند
این زشتان بازگونه
همی رود این
نرد جفت
و طاق از چه
روی می بازند چون
ندانند جفت را
از فرد بهل
این تا بیار
خویش رویم آنک رویش
هزار لاله و
ورد 970 دیده
ها شب فراز
باید کرد روز
شد دیده باز
باید کرد ترک
ما هر طرف که
مرکب راند آن طرف
ترک تاز باید
کرد مطبخ
جان به سوی بی
سوییست پوز آن سو
دراز باید کرد چون
چنین کان زر
پدید آمد خویش را
جمله گاز باید
کرد جامه
عمر را ز آب
حیات چون خضر
خوش طراز باید
کرد چون
غیورست آن
نبات حیات زین
شکر احتراز
باید کرد چون
چنین نازنین
به خانه ماست وقت نازست
ناز باید کرد با
گل و خار
ساختن مردیست مرد را
ساز ساز باید
کرد قبله
روی او چو
پیدا شد کعبه ها
را نماز باید
کرد سجده
هایی که آن
سری باشد پیش آن
سرفراز باید
کرد پیش آن عشق
عاقبت محمود خویشتن را
ایاز باید کرد چون
حقیقت نهفته
در خمشیست ترک گفت
مجاز باید کرد 971 عشق
تو مست و کف
زنانم کرد مستم و
بیخودم چه
دانم کرد غوره
بودم کنون شدم
انگور خویشتن را
ترش نتانم کرد شکرینست
یار حلوایی مشت حلوا
در این دهانم
کرد تا
گشاد او دکان
حلوایی خانه
ام برد و بی
دکانم کرد خلق
گوید چنان نمی
باید من نبودم
چنین چنانم
کرد اولا
خم شکست و
سرکه بریخت نوحه کردم
که او زیانم
کرد صد
خم می به جای
آن یک خم درخورم
داد و شادمانم
کرد در
تنور بلا و
فتنه خویش پخته و
سرخ رو چو
نانم کرد چون
زلیخا ز غم
شدم من پیر کرد یوسف
دعا جوانم کرد می
پریدم ز دست
او چون تیر دست در من
زد و کمانم
کرد پر
کنم شکر آسمان
و زمین چون زمین
بودم آسمانم
کرد از
ره کهکشان
گذشت دلم زان سوی
کهکشان کشانم
کرد نردبان
ها و بام ها
دیدم فارغ از
بام و نردبانم
کرد چون
جهان پر شد از
حکایت من در جهان
همچو جان
نهانم کرد چون
مرا نرم یافت
همچو زبان چون زبان
زود ترجمانم
کرد چون
زبان متصل به
دل بودم راز دل یک
به یک بیانم
کرد چون
زبانم گرفت
خون ریزی همچو
شمشیر در
میانم کرد بس
کن ای دل که در
بیان ناید آن چه آن
یار مهربانم
کرد 972 عاشقانی
که باخبر
میرند پیش معشوق
چون شکر میرند از
الست آب زندگی
خوردند لاجرم
شیوه دگر
میرند چونک
در عاشقی حشر
کردند نی چو این مردم
حشر میرند از
فرشته گذشته
اند به لطف دور از
ایشان که چون
بشر میرند تو
گمان می بری
که شیران نیز چون سگان
از برون در
میرند بدود
شاه جان به
استقبال چونک عشاق
در سفر میرند همه
روشن شوند چون
خورشید چونک در
پای آن قمر
میرند عاشقانی
که جان یک
دگرند همه در
عشق همدگر
میرند همه
را آب عشق بر
جگر است همه آیند
و در جگر
میرند همه
هستند همچو در
یتیم نه بر مادر
و پدر میرند عاشقان
جانب فلک پرند منکران در
تک سقر میرند عاشقان
چشم غیب
بگشایند باقیان
جمله کور و کر
میرند و
آنک شب ها
نخفته اند ز
بیم جمله بی
خوف و بی خطر
میرند و
آنک این جا
علف پرست بدند گاو بودند
و همچو خر
میرند و
آنک امروز آن
نظر جستند شاد و
خندان در آن
نظر میرند شاهشان
بر کنار لطف
نهد نی چنین
خوار و محتضر
میرند و
انک اخلاق
مصطفی جویند چون
ابوبکر و چون
عمر میرند دور
از ایشان فنا
و مرگ ولیک این به
تقدیر گفتم ار
میرند 973 صوفیان
در دمی دو عید
کنند عنکبوتان
مگس قدید کنند شمع
ها می زنند
خورشیدند تا که
ظلمات را شهید
کنند باز
هر ذره شد چو
نفخه صور تا شهید
تو را سعید
کنند چرخ
کهنه به
گردشان گردد تا کهنه
هاش را جدید
کنند رغم
آن حاسدان که
می خواهند تا قریب
تو را بعید کنند حاسدان
را هم از حسد
بخرند همه را
طالب و مرید
کنند کیمیای
سعادت همه اند در
همه فعل خود
بدید کنند کیمیایی
کنند همه
افلاک لیک در
مدتی مدید
کنند وان
هم از ماه غیب
دزدیدند که گهی
پاک و گه پلید
کنند خنک
آن دم که جمله
اجزا را بی ز
ترکیب ها وحید
کنند بس
کن این و سر
تنور ببند تا که نان
هات را ثرید
کنند 974 گر
تو را بخت یار
خواهد بود عشق را با
تو کار خواهد
بود عمر
بی عاشقی مدان
به حساب کان برون
از شمار خواهد
بود هر
زمانی که می
رود بی عشق پیش حق
شرمسار خواهد
بود هر
چه اندر وطن
تو را سبکست ساعت کوچ
بار خواهد بود بر
تو این دم که
در غم عشقی چون پدر
بردبار خواهد
بود فقر
کز وی تو ننگ
می داری آن جهان
افتخار خواهد
بود تلخی
صبر اگر
گلوگیر است عاقبت
خوشگوار
خواهد بود چون
رهد شیر روح
از این صندوق اندر آن
مرغزار خواهد
بود چون
از این لاشه
خر فرود آید شاه دل
شهسوار خواهد
بود دامن
جهد و جد را
بگشا کز فلک زر
نثار خواهد
بود تو
نهان بودی و
شدی پیدا هر نهان
آشکار خواهد
بود هر
کی خود را
نکرد خوار
امروز همچو
فرعون خوار
خواهد بود هر
که چون گل ز
آتش آب نشد اندر آتش
چو خار خواهد
بود چون
شکار خدا نشد
نمرود پشه ای را
شکار خواهد
بود هر
که از نقد وقت
بست نظر سخره ای
انتظار خواهد
بود هر
که را اختیار
کردش عشق مست و بی
اختیار خواهد
بود هر
که او پست و
مست عشق نشد تا ابد در
خمار خواهد
بود هر
که را مهر و
مهر این دم
نیست اشتری بی
مهار خواهد
بود در
سر هر که چشم
عبرت نیست خوار و بی
اعتبار خواهد
بود بس
کن ار چه سخن
نشاند غبار آخر از وی
غبار خواهد
بود شمس
تبریز چون
قرار گرفت دل از او
بی قرار خواهد
بود 975 آتش
افکند در جهان
جمشید از پس چار
پرده چون
خورشید خنک
او را که شد
برهنه ز بود وای آن را
که جست سایه
بید دل
سپیدست و عشق
را رو سرخ زان سپیدی
که نیست سرخ و
سپید عشق
ایمن
ولایتیست
چنانک ترس را
نیست اندر او
امید هر
حیاتی که یک
دمش عمرست چون برآید
ز عشق شد
جاوید یک
عروسیست بر
فلک که مپرس ور بپرسی
بپرس از ناهید زین
عروسی خبر
نداشت کسی آمدند
انبیا به رسم
نوید شمس
تبریز خسرو
عهدست خسروان را
هله به جان
بخرید 976 خسروانی
که فتنه ای
چینید فتنه
برخاست هیچ
ننشینید هم
شما هم شما که
زیبایید هم شما هم
شما که
شیرینید همچو
عنبر حمایلیم
همه بر بر
سیمتان که
مشکینید نشوم
شاد اگر گمان
دارم که گهی
شاد و گاه
غمگینید در
صفای می نهان
دیدیم که شما
چون کدوی رنگینید شاهدان
فنا شما جمله با لب لعل
و جان سنگینید بل
که بر اسب ذوق
و شیرینی تا ابد
خوش نشسته در
زینید تبریزی
شوید اگر در
عشق بنده شمس
ملت و دینید 977 عید
بر عاشقان
مبارک باد عاشقان
عیدتان مبارک
باد عید
ار بوی جان ما
دارد در جهان
همچو جان
مبارک باد بر
تو ای ماه
آسمان و زمین تا به هفت
آسمان مبارک
باد عید
آمد به کف
نشان وصال عاشقان
این نشان
مبارک باد روزه
مگشای جز به
قند لبش قند او در
دهان مبارک
باد عید
بنوشت بر کنار
لبش کاین می
بی کران مبارک
باد عید
آمد که ای سبک
روحان رطل های
گران مبارک
باد چند
پنهان خوری
صلاح الدین بوسه های
نهان مبارک
باد گر
نصیبی به من
دهی گویم بر من و بر
فلان مبارک
باد 978 زندگانی
صدر عالی باد ایزدش
پاسبان و کالی
باد هر
چه نسیه ست
مقبلان را عیش پیش او
نقد وقت و
حالی باد مجلس
گرم پرحلاوت
او از حریف
فسرده خالی
باد جان
ها واگشاده پر
در غیب بسته پیشش
چو نقش قالی
باد بر
یمین و یسار
او دولت هم جنوبی
و هم شمالی
باد دو
ولایت که جسم
و جان خوانند بر سر هر
دو شاه و والی
باد بخت
نقدست شمس
تبریزی او بسم
غیر او مآلی
باد 979 شاهدی
بین که در
زمانه بزاد بت و بتخانه
را به باد
بداد شاهدانی
که در جهان
سمرند کس از
ایشان دگر
نیارد یاد از
رخ ماه او چو
ابر گشود هفت گردون
ز همدگر بگشاد همچو
مهتاب شاخ شاخ
آن نور سوی هر
روزنی درون
افتاد تابشش
چون بتافت
بیشترک جان ها را
بخورد از
بنیاد جان
ها ذره ذره
رقصان گشت پیش
خورشید جان ها
دلشاد همچو
پرواز شمس
تبریزی جمله پران
که هر چه بادا
باد 980 مادر
عشق طفل عاشق
را پیش سلطان
بی امان نبرد تا
نشد بالغ و ز
جان فارغ پیش آن
جان جان جان
نبرد روبه
عقل گر چه جهد
کند ره بدان
صارم الزمان
نبرد جان
فدا عشق را که
او دل را جز به
معراج آسمان
نبرد عاشقان
طالب نشان
گشته عشقشان جز
که بی نشان
نبرد خون
چکیده ست ره ره
این نه بس است عاشقی جز
که خون فشان
نبرد هر
کشان خون نه
بوی مشک دهد تو یقین
دان که بوی آن
نبرد دیده
را کحل شمس
تبریزی جز به
معشوق لامکان
نبرد 981 شعر
من نان مصر را
ماند شب
بر او بگذرد
نتانی خورد آن
زمانش بخور که
تازه بود پیش از
آنک بر او
نشیند گرد گرمسیر
ضمیر جای ویست می بمیرد
در این جهان
از برد همچو
ماهی دمی به
خشک طپید ساعتی
دیگرش ببینی
سرد ور
خوری بر خیال
تازگیش بس خیالات
نقش باید کرد آنچ
نوشی خیال تو
باشد نبود
گفتن کهن ای
مرد 982 یوسف
آخرزمان
خرامان شد شکر و شهد
مصر ارزان شد لعل
عرشی تو چو رو
بنمود تن کی
باشد که سنگ
ها جان شد تخته
بند فراق تخت
نشست تاج بر سر
که چیست خاقان
شد عشق
مهمان بس شگرف
آمد خانه ها
خرد بود ویران
شد پر
و بال از جلال
حق رویید قفس و
مرغ و بیضه
پران شد بادلان
خیره گشته
کاین دل کو بی دلان
بی خبر که دل
آن شد پای
می کوب و عیش
از سر گیر به سر من
مگو که پایان
شد زر
چو درباخت
خواجه صراف صرفه او
برد زانک در
کان شد شمس
تبریز
نردبانی ساخت بام گردون
برآ که آسان شد 983 هر
کی در ذوق عشق
دنگ آمد نیک فارغ
ز نام و ننگ
آمد نشود
بند گفت و گوی
جهان شیرگیری
که چون پلنگ
آمد شیشه
عشق را فراغت
ها است گر بر او
صد هزار سنگ
آمد نام
و ناموس کی
شود مانع چونک آن
دلربای شنگ
آمد صد
هزاران چو
آسمان و زمین پیش جولان
عشق تنگ آمد قیصر
روم عشق غالب
باد گر کسل
چون سپاه زنگ
آمد زهره
بر چنگ این
نوا می زد کان قمر
عاقبت به چنگ
آمد شمس
تبریز هر کی
بی تو نشست عذر او
پیش عشق لنگ
آمد 984 هین
که هنگام
صابران آمد وقت سختی
و امتحان آمد این
چنین وقت
عهدها شکنند کارد چون
سوی استخوان
آمد عهد
و سوگند سخت
سست شود مرد را
کار چون به
جان آمد هله
ای دل تو خویش
سست مکن دل قوی کن
که وقت آن آمد چون
زر سرخ اندر
آتش خند تا بگویند
زر کان آمد گرم
خوش رو به پیش
تیغ اجل بانگ برزن
که پهلوان آمد با
خدا باش و
نصرت از وی
خواه که مددها
ز آسمان آمد ای
خدا آستین فضل
فشان چونک بنده
بر آستان آمد چون
صدف ما دهان
گشادستیم کابر فضل
تو درفشان آمد ای
بسا خار خشک
کز دل او در پناه
تو گلستان آمد من
نشان کرده ام
تو را که ز تو دلخوشی
های بی نشان
آمد وقت
رحمست و وقت
عاطفت است که مرا
زخم بس گران
آمد ای
ابابیل هین که
بر کعبه لشکر و
پیل بی کران
آمد عقل
گوید مرا خمش
کن بس که خداوند
غیب دان آمد من
خمش کردم ای
خدا لیکن بی من از
خان من فغان
آمد ما
رمیت اذ رمیت
هم ز خداست تیر ناگه
کز این کمان
آمد 985 هر
که بهر تو
انتظار کند بخت و
اقبال را شکار
کند بهر
باران چو کشت
منتظر است سینه را
سبز و لاله
زار کند بهر
خورشید کان چو
منتظر است سنگ را
لعل آبدار کند انتظار
ادیم بهر سهیل اندر او
صد هزار کار
کند آهنی
کانتظار صیقل
کرد روی را
صاف و بی غبار
کند ز
انتظار رسول
تیغ علی در غزا
خویش
ذوالفقار کند انتظار
جنین درون رحم نطفه را
شاه خوش عذار
کند انتظار
حبوب زیر زمین هر یکی
دانه را هزار
کند آسیا
آب را چو
منتظر است سنگ را
چست و بی قرار
کند انتظار
قبول وحی خدا چشم را
چشم اعتبار
کند انتظار
نثار بحر کرم سینه را
درج در چو نار
کند شیره
را انتظار در
دل خم بهر
مغز شهان عقار
کند بی
کنارست فضل
منتظرش رانده را
لایق کنار کند تا
قیامت تمام هم
نشود شرح آن
کانتظار یار
کند ز
انتظارات شمس
تبریزی شمس و
ناهید و مه
دوار کند 986 عشق
را جان بی
قرار بود یاد جان
پیش عشق عار
بود سر
و جان پیش او
حقیر بود هر که
را در سر این
خمار بود همه
بر قلب می زند
عاشق اندر آن
صف که کارزار
بود نکند
جانب گریز نظر گر چه
شمشیر صد هزار
بود عشق
خود مرغزار
شیرانست کی سگی
شیر مرغزار
بود عشق
جان ها در
آستین دارد در ره عشق
جان نثار بود نام
و ناموس و شرم
و اندیشه پیش
جاروبشان
غبار بود همه
کس را شکار
کرد بلا عاشقان را
بلا شکار بود مر
بلا را چنان
به جان بخرند کان بلا
نیز شرمسار
بود جان
عشق است شه
صلاح الدین کو ز
اسرار کردگار
بود 987 هر
که را ذوق دین
پدید آید شهد دنیاش
کی لذیذ آید آن
چنان عقل را چه
خواهی کرد که نگوسار
یک نبیذ آید عقل
بفروش و جمله
حیرت خر که تو را
سود از این
خرید آید نه
از آن حالتیست
ای عاقل که در او
عقل کس بدید
آید نشود
باز این چنین
قفلی گر همه
عقل ها کلید
آید گر
درآیند ذره
ذره به بانگ آن همه
بانگ ناشنید
آید چه
شود بیش و کم
از این دریا بنده
گر پاک وگر
پلید آید هر
که رو آورد
بدین دریا گر یزیدست
بایزید آید 988 بوی
دلدار ما نمی
آید طوطی این
جا شکر نمی
خاید هر
مقامی که رنگ
آن گل نیست بلبل جان
ها بنسراید خوش
برآییم دوست
حاضر نیست عشق هرگز
چنین نفرماید همه
اسباب عشق این
جا هست لیک بی او طرب
نمی شاید مادر
فتنه ها که می
باشد طربی بی
رخش نمی زاید هر
شرابی که دوست
ساقی نیست جز خمار و
شکوفه نفزاید همه
آفاق پرستاره
شود گازری را
مراد برناید بی
اثرهای شمس
تبریزی از جهان
جز ملال
ننماید 989 صبر
با عشق بس نمی
آید عقل
فریادرس نمی
آید بیخودی
خوش ولایتیست
ولی زیر فرمان
کس نمی آید کاروان
حیات می گذرد هیچ بانگ
جرس نمی آید بوی
گلشن به گل
همی خواند خود تو را
این هوس نمی
آید زانک
در باطن تو
خوش نفسیست از گزاف
این نفس نمی
آید بی
خدای لطیف
شیرین کار عسلی از
مگس نمی آید هر
دمی تخم نیکوی
می کار تا
نکاری عدس نمی
آید هیچ
کردی به خیر
اندیشه که جزا از
سپس نمی آید بس
کن ایرا که
شمع این گفتار جانب هر
غلس نمی آید 990 من
بسازم ولیک کی
شاید زاغ با
طوطیان شکر
خاید هر
یکی را
ولایتست جدا کژ با
راست راست کی
آید گر
چه طوطی خود
از شکر زندست زاغ
را می چمین خر
باید عشق
در خویش بین
کجا گنجد ماده گرگ
شیر نر زاید بگریز
از کسی که
عاشق نیست زان ز
گرگین تو را
گر افزاید ور
شوی کوفته به
هاون عشق دانک او
سرمه ایت می
ساید رو
بکن تو خراب
خانه از آنک شمس تبریز
مست می آید 991 عشق
جانان مرا ز
جان ببرید جان
به عشق اندرون
ز خود برهید زانک
جان محدثست و
عشق قدیم هرگز این
در وجود آن
نرسید عشق
جانان چو سنگ
مقناطیس جان ما را
به قرب خویش
کشید باز
جان را ز
خویشتن گم کرد جان چو گم
شد وجود خویش
بدید بعد
از آن باز با
خود آمد جان دام عشق
آمد و در او
پیچید شربتی
دادش از حقیقت
عشق جمله
اخلاص ها از
او برمید این
نشان بدایت
عشق است هیچ کس در
نهایتش نرسید 992 خسروانی
که فتنه ای
چینید فتنه
برخاست هیچ
ننشینید هم
شما هم شما که
زیبایید هم شما هم
شما که
شیرینید همچو
عنبر حمایلیم
همه بر بر
سیمتان که
مشکینید لذتی
هست با شما
گفتن هم شما
داد جان
مسکینید نشوم
شاد اگر گمان
دارم که گهی
شاد و گاه
غمگینید بل
که بر اسب ذوق
و شیرینی تا ابد
خوش نشسته در
زینید شاهدان
فانی و شما
جمله با لب لعل
و جان سنگینید در
صفای می شهان
دیدیم که شما
چون کدوی
رنگینید در
بهشتی که هر
زمان بکریست مرد آیید
اگر نه عنینید تبریزی
شوید اگر در
عشق بنده شمس
ملت و دینید 993 زان
ازلی نور که
پرورده اند در تو
زیادت نظری
کرده اند خوش
بنگر در همه
خورشیدوار تا
بگذارند که
افسرده اند سوی
درختان نگر ای
نوبهار کز دی دیوانه
بپژمرده اند لب
بگشا هیکل
عیسی بخوان کز دم
دجال جفا مرده
اند بشکن
امروز خمار
همه کز می تو
چاشنیی برده
اند درده
تریاق حیات
ابد کاین
همگان زهر فنا
خورده اند همچو
سحر پرده شب
را بدر کاین همه
محجوب دو صد
پرده اند بس
کن و خاموش
مشو صدزبان چونک یکی
گوش نیاورده
اند 994 دوست
همان به که
بلاکش بود عود همان
به که در آتش
بود جام
جفا باشد
دشوارخوار چون ز کف
دوست بود خوش
بود زهر
بنوش از قدحی
کان قدح از کرم و
لطف منقش بود عشق
خلیلست درآ در
میان غم مخور
ار زیر تو آتش
بود سرد
شود آتش پیش
خلیل بید و گل و
سنبله کش بود در
خم چوگانش یکی
گوی شو تا که فلک
زیر تو مفرش
بود رقص
کنان گوی اگر
چه ز زخم در غم و در
کوب و کشاکش
بود سابق
میدان بود او
لاجرم قبله هر
فارس مه وش
بود چونک
تراشیده شده
ست او تمام رست از آن
غم که تراشش
بود هر
کی مشوش بود
او ایمنست گر
دو جهان جمله
مشوش بود مفخر
تبریز تو را
شمس دین شرق نه در
پنج و نه در شش
بود 995 دیدن
روی تو هم از
بامداد درد مرا
بین که چه آرام
داد در
دل عشاق چه
آتش فکند جانب
اسرار چه
پیغام داد چون
ز سر لطف مرا
پیش خواند جان مرا
باده بی جام
داد صافی
آن باده چو
ارواح خورد کاسه
آلوده به
اجسام داد صافی
آن باده ز
ارواح جو زانک به
اجسام همین
نام داد در
تبریزست تو را
دام دل رحمت
پیوسته در آن
دام داد 996 گفت
کسی خواجه
سنایی بمرد مرگ چنین
خواجه نه
کاریست خرد کاه
نبود او که به
بادی پرید آب نبود
او که به سرما
فسرد شانه
نبود او که به
مویی شکست دانه نبود
او که زمینش
فشرد گنج
زری بود در
این خاکدان کو دو
جهان را بجوی
می شمرد قالب
خاکی سوی خاکی
فکند جان خرد
سوی سماوات
برد جان
دوم را که
ندانند خلق مغلطه
گوییم به
جانان سپرد صاف
درآمیخت به
دردی می بر سر خم
رفت جدا شد ز
درد در
سفر افتند به
هم ای عزیز مرغزی و
رازی و رومی و
کرد خانه
خود بازرود هر
یکی اطلس کی
باشد همتای
برد خامش
کن چون نقط
ایرا ملک نام تو از
دفتر گفتن
سترد 997 پیرهن
یوسف و بو می
رسد در پی این
هر دو خود او
می رسد بوی
می لعل بشارت
دهد کز
پی من جام و
کدو می رسد نفس
اناالحق تو
منصور گشت نور حقش
توی به تو می
رسد نیست
زیان هیچ ز
سنگ آب را سنگ بلاها
به سبو می رسد آب
حیاتست ورای
ضمیر جوی بکن
کآب به جو می رسد آب
بزن بر حسد
آتشین باد در
این خاک از او
می رسد عشق
و خرد خانه
درون جنگیند عربده
هر لحظه به کو
می رسد هر
چه دهد عاشق
از رخت و بخت عاقبت آن
جمله بدو می
رسد گر
چه بسی برد ز
شوهر عروس او و
جهازش نه به
شو می رسد مایده
ای خواستی از
آسمان خیز ز خود
دست بشو می
رسد مژده
ده ای عشق که
از شمس دین از تبریز
آیت نو می رسد 998 آتش
عشق تو قلاووز
شد دوش دلم
سوی دل افروز
شد چون
به سخن داشت
مرا دوش یار چون به دم
گرم جگرسوز شد من
چه زنم با دم و
با مکر او کو به دغل
بر همه پیروز
شد این
دل من ساده و
بی مکر بود دید دغل
هاش بدآموز شد هر
چه به عالم
خوشی شهوتست همچو پنیر
آفت هر یوز شد آه
که شب جمله در
این وعده رفت بوسه دهم
بوسه دهم روز
شد یار
برهنه به قبا
میل کرد عقل
دگربار
کمردوز شد 999 از
سوی دل لشکر
جان آمدند لشکر پیدا
و نهان آمدند جامه
صبر من از آن
چاک شد کز ره جان
جامه دران آمدند چادر
افکنده
عروسان روح در طلب
شاه جهان
آمدند بر
مثل سیل خوش
از لامکان رقص کنان
سوی مکان
آمدند صورت
دل صورت ها را
شکست پردگیان
ملک ستان
آمدند هر
چه عیان بود
نهان آمدند هر چه
نهان بود عیان
آمدند هر
چه نشان داشت
نشانش نماند هر چه
نشان نیست
نشان آمدند 1000 آنچ
گل سرخ قبا می
کند دانم من
کان ز کجا می
کند بید
پیاده که
کشیدست صف آنچ
گذشتست قضا می
کند سوسن
با تیغ و سمن
با سپر هر یک
تکبیر غزا می
کند بلبل
مسکین که چه
ها می کشد آه از آن
گل که چه ها می
کند گوید
هر یک ز
عروسان باغ کان گل
اشارت سوی ما
می کند گوید
بلبل که گل آن
شیوه ها بهر
من بی سر و پا
می کند دست
برآورده به
زاری چنار با تو
بگویم چه دعا
می کند بر
سر غنچه کی
کله می نهد پشت بنفشه
کی دوتا می
کند گر
چه خزان کرد
جفاها بسی بین که
بهاران چه وفا
می کند فصل
خزان آنچ به
تاراج برد فصل بهار
آمد ادا می
کند ذکر
گل و بلبل و
خوبان باغ جمله
بهانه ست چرا
می کند غیرت
عشق است وگر
نه زبان شرح
عنایات خدا می
کند مفخر
تبریز و جهان
شمس دین باز
مراعات شما می
کند -------------------------------------------------------- |