Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان
شمس تبریزی
(غزلیات) 2501 - 3000 -------------------------------------------------------- 2501 گرم
سیم و درم
بودی مرا مونس
چه کم
بودی وگر یارم
فقیرستی ز زر
فارغ چه غم
بودی خدایا
حرمت مردان ز
دنیا فارغش
گردان از آن گر
فارغستی او ز
پیش من چه کم
بودی نگارا
گر مرا خواهی
وگر همدرد و
همراهی مکن آه و
مخور حسرت که
بختم محتشم
بودی بتا
زیبا و نیکویی
رها کن این
گدارویی اگر چشم
تو سیرستی
فلک ما را حشم
بودی ز
طمع آدمی باشد
که خویش از وی
چو بیگانه است وگر او بی
طمع بودی همه
کس خال و عم
بودی بیا
چون ما شو ای
مه رو نه نعمت
جو نه دولت جو گر ابلیس
این چنین بودی
شه و صاحب علم
بودی از
ابلیسی جدا
بودی سقط او
را ثنا بودی جفا او را
وفا بودی سقم
او را کرم
بودی زهی
اقبال درویشی
زهی اسرار بی
خویشی اگر
دانستیی پیشت
همه هستی عدم
بودی جهانی
هیچ و ما
هیچان خیال و
خواب ما پیچان وگر خفته
بدانستی که در
خوابم چه غم
بودی خیالی
بیند این خفته
در اندیشه
فرورفته وگر زین
خواب آشفته
بجستی در نعم
بودی یکی
زندان غم دیده
یکی باغ ارم
دیده وگر بیدار
گشتی او نه
زندان نی ارم
بودی 2502 امیر
دل همی گوید
تو را گر تو
دلی داری که عاشق
باش تا گیری ز
نان و جامه
بیزاری تو
را گر قحط نان
باشد کند عشق
تو خبازی وگر گم
گشت دستارت
کند عشق تو
دستاری ببین
بی نان و بی
جامه خوش و
طیار و
خودکامه ملایک را
و جان ها را بر
این ایوان
زنگاری چو
زین لوت و از
این فرنی شود
آزاد و مستغنی پی ملکی
دگر افتد تو
را اندیشه و
زاری وگر
دربند نان
مانی بیاید
یار روحانی تو را
گوید که یاری
کن نیاری
کردنش یاری عصای
عشق از خارا
کند چشمه روان
ما را تو
زین جوع البقر
یارا مکن زین
بیش بقاری فروریزد
سخن در دل مرا
هر یک کند
لابه که اول من
برون آیم خمش
مانم ز بسیاری الا
یا صاحب الدار
رایت الحسن فی
جاری فاوقد
بیننا نارا
یطفی نوره
ناری چو
من تازی همی
گویم به گوشم
پارسی گوید مگر
بدخدمتی کردم
که رو این سو
نمی آری نکردی
جرم ای مه رو
ولی انعام عام
او به هر
باغی گلی سازد
که تا نبود
کسی عاری غلامان
دارد او رومی
غلامان دارد
او زنگی به نوبت
روی بنماید به
هندو و به
ترکاری غلام
رومیش شادی
غلام زنگیش
انده دمی این
را دمی آن را
دهد فرمان و
سالاری همه
روی زمین نبود
حریف آفتاب و
مه به شب پشت
زمین روشن شود
روی زمین تاری شب
این روز آن
باشد فراق آن
وصال این قدح در
دور می گردد ز
صحت ها و
بیماری گرت
نبود شبی نوبت
مبر گندم از
این طاحون که بسیار
آسیا بینی که
نبود جوی او
جاری چو
من قشر سخن
گفتم بگو ای
نغز مغزش را که تا
دریا بیاموزد
درافشانی و
درباری 2503 چو
سرمست منی ای
جان ز خیر و شر
چه اندیشی براق عشق
جان داری ز
مرگ خر چه
اندیشی چو
من با تو چنین
گرمم چه آه
سرد می آری چو بر بام
فلک رفتی ز
بحر و بر چه
اندیشی خوش
آوازی من دیدی
دواسازی من
دیدی رسن بازی
من دیدی از
این چنبر چه
اندیشی بر
این صورت چه
می چفسی ز بی
معنی چه می
ترسی چو گوهر در
بغل داری ز
بدگوهر چه
اندیشی تویی
گوهر ز دست تو
که بجهد یا ز
شست تو همه مصرند
مست تو ز کور و
کر چه اندیشی چو
با دل یار
غاری تو چراغ
چار یاری تو فقیر
ذوالفقاری تو
از آن خنجر چه
اندیشی چو
مد و جر خود
دیدی چو بال و
پر خود دیدی چو کر و فر
خود دیدی ز هر
بی فر چه
اندیشی بیا
ای خاصه جانان
پناه جان
مهمانان تویی
سلطان
سلطانان ز
بوالفنجر چه
اندیشی خمش
کن همچو ماهی
شو در این
دریای خوش
دررو چو در قعر
چنین آبی از
آن آذر چه
اندیشی 2504 اگر
زهر است اگر
شکر چه شیرین
است بی خویشی کله جویی
نیابی سر چه
شیرین است بی
خویشی چو
افتادی تو در
دامش چو خوردی
باده جامش برون آیی
نیابی در چه
شیرین است بی
خویشی مترس
آخر نه مردی تو
بجنب آخر
نمردی تو بده آن زر
به سیمین بر
چه شیرین است
بی خویشی چرا
تو سرد و برف
آیی فنا شو تا
شگرف آیی غم هستی
تو کمتر خور
چه شیرین است
بی خویشی در
این منگر که
در دامم که پر
گشت است این
جامم به پیری
عمر نو بنگر
چه شیرین است
بی خویشی چه
هشیاری برادر
هی ببین دریای
پر از می مسلمان شو
تو ای کافر چه
شیرین
است بی خویشی نمود
آن زلف مشکینش
که عنبر گشت
مسکینش زهی مشک و
زهی عنبر چه
شیرین است بی
خویشی بیا
ای یار در
بستان میان
حلقه مستان به دست هر
یکی ساغر چه
شیرین است بی
خویشی یکی
شه بین تو بس
حاضر به جمله
روح ها ناظر ز بی
خویشی از آن
سوتر چه شیرین
است بی خویشی 2505 چو
بی گه آمدی
باری درآ
مردانه ای
ساقی بپیما پنج
پیمانه به یک
پیمانه ای
ساقی ز
جام باده عرشی
حصار فرش
ویران کن پس آنگه
گنج باقی بین
در این ویرانه
ای ساقی اگر
من بشکنم جامی
و یا مجلس
بشورانم مگیر از
من منم بی دل
تویی فرزانه
ای ساقی چو
باشد شیشه
روحانی ببین
باده چه سان
باشد بگویم از
کی می ترسم
تویی در خانه
ای ساقی در
آب و گل بنه
پایی که جان
آب است و تن
چون گل جدا کن آب را
از گل چو کاه
از دانه ای
ساقی ز
آب و گل بود
این جا عمارت
های کاشانه خلل از آب
و گل باشد در
این کاشانه ای
ساقی زهی
شمشیر پرگوهر
که نامش باده
و ساغر تویی حیدر
ببر زوتر سر
بیگانه ای
ساقی یکی
سر نیست عاشق
را که ببریدی
و آسودی ببر هر دم
سر این شمع
فراشانه ای
ساقی نمی
تانم سخن گفتن
به هشیاری
خرابم کن از آن جام
سخن بخش لطیف
افسانه ای
ساقی سقاهم
ربهم گاهی کند
دیوانه را
عاقل گهی
باشد که عاقل
را کند دیوانه
ای ساقی 2506 مبارک
باشد آن رو را
بدیدن
بامدادانی به بوسیدن
چنان دستی ز
شاهنشاه
سلطانی بدیدن
بامدادانی
چنان رو را چه
خوش باشد هم از
آغاز روز او
را بدیدن ماه
تابانی دو
خورشید از بگه
دیدن یکی
خورشید از مشرق دگر
خورشید بر
افلاک هستی
شاد و خندانی بدیدن
آفتابی را که
خورشیدش سجود
آرد ولیک او
را کجا بیند
که این جسم
است و او جانی زهی
صبحی که او
آید نشیند بر
سر بالین تو چشم از
خواب بگشایی
ببینی شاه
شادانی زهی
روز و زهی
ساعت زهی فر و
زهی دولت چنان
دشواریابی را
بگه بینی تو
آسانی اگر
از ناز بنشیند
گدازد آهن از
غصه وگر از
لطف پیش آید
به هر مفلس
رسد کانی اگر
در شب ببینندش
شود از روز
روشنتر ور از
چاهی ببینندش
شود آن چاه
ایوانی که
خورشیدش لقب
تاش است شمس
الدین تبریزی که او آن
است و صد چون
آن که صوفی
گویدش آنی 2507 بیامد
عید ای ساقی
عنایت را نمی
دانی غلامانند
سلطان را
بیارا بزم
سلطانی منم
مخمور و مست
تو قدح خواهم
ز دست تو قدح از
دست تو خوشتر
که می جان است
و تو جانی بیا
ساقی کم آزارم
که من از خویش
بیزارم بنه بر
دست آن شیشه
به قانون پری
خوانی چنان
کن شیشه را
ساده که گوید خود
منم باده به حق
خویشی ای ساقی
که بی خویشم
تو بنشانی به
عشق و جست و
جوی تو سبو
بردم به جوی
تو بحمدالله
که دانستم که
ما را خود تو
جویانی تو
خواهم کز
نکوکاری سبو
را نیک پر
داری از آن می
های روحانی
وزان خم های
پنهانی میی
اندر سرم کردی
و دیگر وعده
ام کردی به
جان پاکت ای
ساقی که پیمان
را نگردانی که
ساقی الستی تو
قرار جان مستی
تو در خیبر
شکستی تو به
بازوی
مسلمانی 2508 مرا
آن دلبر پنهان
همی گوید به
پنهانی به من ده
جان به من ده
جان چه باشد
این گران جانی یکی
لحظه قلندر شو
قلندر را مسخر
شو سمندر
شو سمندر شو
در آتش رو به
آسانی در
آتش رو در آتش
رو در آتشدان
ما خوش رو که آتش با
خلیل ما کند
رسم گلستانی نمی
دانی که خار
ما بود شاهنشه
گل ها نمی دانی
که کفر ما بود
جان مسلمانی سراندازان
سراندازان
سراندازی
سراندازی مسلمانان
مسلمانان
مسلمانی
مسلمانی خداوندا
تو می دانی که
صحرا از قفص
خوشتر ولیکن جغد
نشکیبد ز
گورستان
ویرانی کنون
دوران جان آمد
که دریا را
درآشامد زهی دوران
زهی حلقه زهی
دوران سلطانی خمش
چون نیست
پوشیده فقیر
باده نوشیده که هست
اندر رخش پیدا
فر و انوار
سبحانی 2509 بر
دیوانگان
امروز آمد شاه
پنهانی فغان
برخاست از جان
های مجنونان
روحانی میان
نعره ها
بشناخت آواز
مرا آن شه که صافی
گشته بود
آوازم از
انفاس حیوانی اشارت
کرد شاهانه که
جست از بند
دیوانه اگر
دیوانه ام
شاها تو دیوان
را سلیمانی شها
همراز مرغابی
و هم افسون
دیوانی بر این
دیوانه هم
شاید که
افسونی
فروخوانی به
پیش شاه شد
پیری که
بربندش به
زنجیری کز این
دیوانه در
دیوان بس آشوب
است و ویرانی شه
من گفت کاین
مجنون بجز
زنجیر زلف من دگر زنجیر
نپذیرد تو خوی
او نمی دانی هزاران
بند بردرد به
سوی دست ما
پرد الیناراجعون
گردد که او
بازی است
سلطانی 2510 مرا
پرسید آن
سلطان به نرمی
و سخن خایی عجب امسال
ای عاشق بدان
اقبالگه آیی برای
آنک واگوید
نمودم گوش
کرانه که یعنی
من گران گوشم
سخن را
بازفرمایی مگر
کوری بود کان
دم نسازد
خویشتن را کر که تا
باشد که
واگوید سخن آن
کان زیبایی شهم
دریافت بازی
را بخندید و
بگفت این را بدان کس
گو که او باشد
چو تو بی عقل و
هیهایی یکی
حمله دگر چون
کر ببردم گوش
و سر پیشش بگفتا شید
آوردی تو جز
استیزه
نفزایی چون
دعوی کری کردم
جواب و عذر
چون گویم همه در
هام شد بسته
بدان فرهنگ و
بدرایی به
دربانش نظر کردم
که یک نکته
درافکن تو بپرسیدش ز
نام من بگفتا
گیج و سودایی نظر
کردم دگربارش
که اندرکش به
گفتارش که شاگرد
در اویی چو او
عیارسیمایی مرا
چشمک زد آن
دربان که تو
او را نمی
دانی که حیلت
گر به پیش او
نبیند غیر
رسوایی مکن
حیلت که آن
حلوا گهی در
حلق تو آید که
جوشی بر سر
آتش مثال دیگ
حلوایی 2511 به
باغ و چشمه
حیوان چرا این
چشم نگشایی چرا
بیگانه ای از
ما چو تو در
اصل از مایی تو
طوطی زاده ای
جانم مکن ناز
و مرنجانم ز اصل
آورده ای دانم
تو قانون
شکرخایی بیا
در خانه خویش
آ مترس از عکس
خود پیش آ بهل طبع
کژاندیشی که
او یاوه ست و
هرجایی بیا
ای شاه یغمایی
مرو هر جا که
ما رایی اگر بر
دیگران تلخی
به نزد ما چو
حلوایی نباشد
عیب در نوری
کز او غافل
بود کوری نباشد عیب
حلوا را به
طعن شخص
صفرایی برآر
از خاک جانی
را ببین جان
آسمانی را کز آن
گردان شده ست
ای جان مه و
این چرخ
خضرایی قدم
بر نردبانی نه
دو چشم اندر
عیانی نه بدن را در
زیانی نه که
تا جان را بیفزایی درختی
بین بسی بابر
نه خشکش بینی
و نی تر به سایه
آن درخت اندر
بخسپی و
بیاسایی یکی
چشمه عجب بینی
که نزدیکش چو
بنشینی شوی همرنگ
او در حین به
لطف و ذوق و
زیبایی ندانی
خویش را از وی
شوی هم شی ء و
هم لاشی نماند کو
نماند کی
نماند رنگ و
سیمایی چو
با چشمه درآمیزی
نماید شمس
تبریزی درون آب
همچون مه ز
بهر عالم
آرایی 2512 رها
کن ماجرا ای
جان فروکن سر
ز بالایی که آمد
نوبت عشرت
زمان مجلس
آرایی چه
باشد جرم و
سهو ما به پیش
یرلغ لطفت کجا
تردامنی ماند
چو تو خورشید
ما رایی درآ
ای تاج و تخت
ما برون انداز
رخت ما بسوزان هر
چه می سوزی
بفرما هر چه
فرمایی اگر
آتش زنی سوزی
تو باغ عقل
کلی را هزاران
باغ برسازی ز
بی عقلی و
شیدایی وگر
رسوا شود عاشق
به صد مکروه و
صد تهمت از
این سویش
بیالایی وزان
سویش بیارایی نه
تو اجزای آبی
را بدادی تابش
جوهر نه تو
اجزای خاکی را
بدادی حله
خضرایی نه
از اجزای یک
آدم جهان
پرآدمی کردی نه آنی که
مگس را تو
بدادی فر
عنقایی طبیبی
دید کوری را
نمودش داروی
دیده بگفتش
سرمه ساز این
را برای نور
بینایی بگفتش
کور اگر آن را
که من دیدم تو
می دیدی دو چشم
خویش می کندی
و می گشتی
تماشایی زهی
لطفی که بر
بستان و
گورستان همی
ریزی زهی نوری
که اندر چشم و
در بی چشم می
آیی اگر
بر زندگان
ریزی برون
پرند از گردون وگر بر
مردگان ریزی
شود مرده
مسیحایی غذای
زاغ سازیدی ز
سرگینی و
مرداری چه
داند زاغ کان
طوطی چه دارد
در شکرخایی چه
گفت آن زاغ
بیهوده که
سرگینش
خورانیدی نگهدار ای
خدا ما را از
آن گفتار و
بدرایی چه
گفت آن طوطی
اخضر که شکر
دادیش درخور به فضل
خود زبان ما
بدان گفتار
بگشایی کیست
آن زاغ سرگین
چش کسی کو مبتلا
گردد به علمی
غیر علم دین
برای جاه
دنیایی کیست
آن طوطی و
شکرضمیر منبع
حکمت که حق
باشد زبان او
چو احمد وقت
گویایی مرا
در دل یکی دلبر
همی گوید خمش
بهتر که بس جان
های نازک را
کند این گفت
سودایی 2513 بیا
ای عارف مطرب
چه باشد گر ز
خوش خویی چو شعری نور
افشانی و زان
اشعار برگویی به
جان جمله
مردان به درد
جمله بادردان که برگو
تا چه می
خواهی و زین
حیران چه می
جویی از
آن روی چو ماه
او ز عشق حسن
خواه او بیاموزید
ای خوبان رخ
افروزی و مه
رویی از
آن چشم سیاه
او وزان زلف
سه تاه او الا ای
اهل هندستان
بیاموزید
هندویی ز
غمزه
تیراندازش
کرشمه ساحری
سازش هلا هاروت
و ماروتم
بیاموزید
جادویی ایا
اصحاب و
خلوتیان شده
دل را چنان
جویان ز لعل جان
فزای او بیاموزید
دلجویی ز
خرمنگاه شش
گوشه نخواهی
یافتن خوشه روان شو
سوی بی سویان
رها کن رسم شش
سویی همه
عالم ز تو
نالان تو باری
از چه می نالی چو از
تو کم نشد یک
مو نمی دانم
چه می مویی فدایم
آن کبوتر را
که بر بام تو
می پرد کجایی ای
سگ مقبل که
اهل آن چنان
کویی چو
آن عمر عزیز
آمد چرا عشرت
نمی سازی چو آن
استاد جان آمد
چرا تخته نمی
شویی در
این دام است
آن آهو تو در
صحرا چه
می گردی گهر در
خانه گم کردی
به هر ویران
چه می پویی به
هر روزی در
این خانه یکی
حجره نوی یابی تو یک تو
نیستی ای جان
تفحص کن که
صدتویی اگر
کفری و گر
دینی اگر مهری
و گر کینی همو را
بین همو را
دان یقین می
دان که با
اویی بماند
آن نادره
دستان ولیکن
ساقی
مستان گرفت این
دم گلوی من که
بفشارم گر
افزویی 2514 درآمد
در میان شهر
آدم زفت
سیلابی فنا شد
چرخ و گردان
شد ز نور پاک
دولابی نبود
آن شهر جز
سودا بنی آدم
در او شیدا برست از
دی و از فردا
چو شد بیدار
از خوابی چو
جوشید آب بادی
شد که هر که را
بپراند چو
کاهش پیش باد
تند باسهمی و
باتابی چو
که ها را
شکافانید کان
ها را پدید
آرد ببینی لعل
اندر لعل می
تابد چو
مهتابی در
آن تابش ببینی
تو یکی مه روی
چینی تو دو دست
هجر او پرخون
مثال دست
قصابی ز
بوی خون دست
او همه ارواح
مست او همه افلاک
پست او زهی
بالطف وهابی مثال
کشتنش باشد چو
انگوری که
کوبندش که تا
فانی شود باقی
شود انگور
دوشابی اگر
چه صد هزار
انگور کوبی یک
بود جمله چو وا شد
جانب توحید
جان را این
چنین بابی بیاید
شمس تبریزی
بگیرد دست آن
جان را در انگشتش
کند خاتم دهد
ملکی و اسبابی 2515 یکی
گنجی پدید آمد
در آن دکان
زرکوبی زهی صورت
زهی معنی زهی
خوبی زهی خوبی زهی
بازار
زرکوبان زهی
اسرار
یعقوبان که جان
یوسف از عشقش
برآرد شور
یعقوبی ز
عشق او دو صد
لیلی چو مجنون
بند می درد کز این
آتش زبون آید
صبوری های
ایوبی شده
زرکوب و حق
مانده تنش چون
زرورق مانده جواهر
بر طبق مانده
چو زرکوبی
کروبی بیا
بنواز عاشق را
که تو جانی
حقایق را بزن گردن
منافق را اگر
از وی بیاشوبی 2516 اگر
الطاف شمس
الدین بدیده
برفتادستی سوی افلاک
روحانی دو
دیده
برگشادستی گشادستی
دو دیده پرقدم
را نیز از
مستی ولی
پرسعادت او در
آن عالم
نزادستی چو
بنهادی قدم آن
جا برفتی جسم
از یادش که پنداری
ز مادر او در
آن عالم
نزادستی میان
خوبرویان جان
شده چون ذره
ها رقصان گهی مست
جمالستی گهی
سرمست باده
ستی رخ
خوبان روحانی
که هر شاهی که
دید آن را ز فرزین
بند سوداها ز
اسب خود
پیادستی چو
از مخدوم شمس
الدین زدی
لطفی به روی
دل از
این ها جمله
روی دل شدی بی
رنگ و سادستی بدیدی
جمله شاهان را
و خوبان را و
ماهان را کمربسته
به پیش او
نشسته بر
وسادستی اگر
نه غیرت حضرت
گرفتی دامن
جاهش سزای جمله
کردستی و داد
حسن دادستی نه
نفسی رهزنی
کردی نه آوازه
فنا بودی دل ذرات
خاک از جان و
جان از شاه
شادستی اگر
در آب می دیدی
خیال روی چون
آتش همه اجزای
جرم خاک رقصان
همچو بادستی ایا
تبریز اگر سرت
شدی محسوس هر
حسی غلام خاک
تو سنجر اسیرت
کیقبادستی 2517 ز
رنگ روی شمس
الدین گرم خود
بو و رنگستی مرا از
روی این
خورشید
عارستی و
ننگستی قرابه
دل ز اشکستن
شدی ایمن اگر
از لطف شراب وصل
آن شه را دمی
در وی درنگستی به
بزمش جان های
ما ندانستی سر
از پایان اگر نه
هجر بدمستش به
بدمستی و
جنگستی الا
ای ساقی بزمش
بگردان جام
باقی را چرا بر من
دلت رحمی نیارد
گویی سنگستی از
آن می کو ز بهر
شه دهان خویش
بگشادی همه
هستی فروبردی
تو پنداری
نهنگستی ز
بانگ رعد آن
دریا تو بنگر
چون به جوش
آید ولیک آن
بحر می بودی و
رعدش بانگ
چنگستی روان
گشته میش چون
خون درون دل
به هر سویی تو گویی
دل چو قدسستی
و می همچون
فرنگستی که
لشکرهای
اسلام شه ما را
درون قدس ز نصرت
های یزدانی بر
آن افرنگ
هنگستی به
یک ساغر نگردم
مست تو ساقی
بیشتر گردان خرابی
گشتمی گر می ز
جام شاه
شنگستی ایا
تبریز عقلم را
خیال تو
بشوراند تو گویی
باده صافی
خیالت گویی
بنگستی ترنگ
چنگ وصل او
بپراندهمی
جان را تو گویی
عیسی خوش دم
درون آن
ترنگستی پیاپی
گردد از وصلش
قدح ها بر
مثال آن که اندر
جنگ سلطانی
قدح تیر
خدنگستی چنین
عقلی که از
تزویر مو در
موی می بیند شمار موی
عقل آن جا تو
بینی گویی
دنگستی ز
تیزی های آن
جامش که برق
از وی فغان
آید قدح در رو
همی آید بریزش
گویی لنگستی چه
بالایی
همی جوید می
اندر مغز
مستانش چو گردند
شیرگیر از وی
مگر گویی
پلنگستی فراوان
ریز در جانم
از آن می های
ربانی ز بحر صدر
شمس الدین که
کان خمر
تنگستی 2518 اگر
امروز دلدارم
کند چون دوش
بدمستی درافتد در
جهان غوغا
درافتد شور در
هستی الا
ای عقل شوریده
بد و نیک جهان
دیده که
امروز است دست
خون اگر چه
دوش از او
رستی درآمد
ترک در خرگه
چه جای ترک
قرص مه کی دیده
است ای
مسلمانان مه
گردون در این
پستی چو
گرد راه هین
برجه هلا پا
دار و گردن نه که مردن
پیش دلبر به
تو را زین عمر
سردستی برو
بی سر به
میخانه بخور
بی رطل و
پیمانه کز
این خم جهان
چون می
بجوشیدی برون
جستی غلام
و خاک آن مستم
که شد هم جام و
هم دستم غلامش چون
شوی ای دل که
تو خود عین
آنستی چه
غم داری در
این وادی چو
روی یوسفان
دیدی اگر چه
چون زنان
حیران ز خنجر
دست خود خستی منال
ای دست از این
خنجر چو در کف
آمدت گوهر هزاران
درد زه ارزد ز
عشق یوسف
آبستی خمش
کن ای دل دریا
از این جوش و
کف اندازی زهی طرفه
که دریایی چو
ماهی چون در
این شستی چه
باشد شست
روباهان به
پیش پنجه
شیران بدران شست
اگر خواهی برو
در بحر پیوستی نمی
دانی که
سلطانی تو
عزرائیل
شیرانی تو آن شیر
پریشانی که
صندوق خود
اشکستی عجب
نبود که
صندوقی شکسته
گردد از شیری عجب از
چون تو شیر
آید که در
صندوق بنشستی خمش
کردم درآ ساقی
بگردان جام
راواقی زهی دوران
و دور ما که
بهر ما میان
بستی 2519 غلام
پاسبانانم که
یارم
پاسبانستی به چستی و
به شبخیزی چو
ماه و
اخترانستی غلام
باغبانانم که
یارم
باغبانستی به تری و
به رعنایی چو
شاخ
ارغوانستی نباشد
عاشقی عیبی
وگر عیب است
تا باشد که نفسم
عیب دان آمد و
یارم غیب
دانستی اگر
عیب همه عالم
تو را باشد چو
عشق آمد بسوزد
جمله عیبت را
که او بس
قهرمانستی گذشتم
بر
گذرگاهی
بدیدم
پاسبانی را نشسته بر
سر بامی که
برتر ز
آسمانستی کلاه
پاسبانانه
قبای
پاسبانانه ولیک از
های های او در
عالم در
امانستی به
دست دیدبان او
یکی آیینه ای
شش سو که حال شش
جهت یک یک در
آیینه
بیانستی چو
من دزدی بدم
رهبر طمع کردم
بدان گوهر برآوردم
یکی شکلی که
بیرون از
گمانستی ز
هر سویی که
گردیدم نشانه
تیر او دیدم ز هر شش سو
برون رفتم که
آن ره بی
نشانستی همه
سوها ز بی سو
شد نشان از بی
نشان آمد چو آمد
راه واگشتن ز
آینده
نهانستی چو
زان شش پرده
تاری برون
رفتم به عیاری ز نور
پاسبان دیدم
که او شاه
جهانستی چو
باغ حسن شه
دیدم حقیقت شد
بدانستم که هم شه باغبانستی
و هم شه باغ
جانستی از
او گر سنگسار
آیی تو شیشه
عشق را مشکن ازیرا
رونق نقدت ز
سنگ
امتحانستی ز
شاهان
پاسبانی خود
ظریف و طرفه
می آید چنان خود
را خلق کرده
که نشناسی که
آنستی لباس
جسم پوشیده که
کمتر کسوه آن
است سخن
در حرف آورده
که آن دونتر
زبانستی به
گل اندوده
خورشیدی میان
خاک ناهیدی درون دلق
جمشیدی که گنج
خاکدانستی زبان
وحییان را او
ز ازل وجه
العرب بوده زبان
هندوی گوید که
خود از
هندوانستی زمین
و آسمان پیشش
دو که برگ است
پنداری که در جسم از
زمینستی و در
عمر از
زمانستی ز
یک خندش مصور
شد بهشت ار
هشت ور بیش
است به چشم
ابلهان گویی ز
جنت
ارمغانستی بر
او صفرا کنند
آنگه ز نخوت
اصل سیم و زر که ما زر و
هنر داریم و
غافل زو که
کانستی چه
عذر آرند آن
روزی که عذرا
گردد از پرده چه خون
گریند آن صبحی که
خورشیدش
عیانستی میان
بلغم و صفرا و
خون و مره و
سودا نماید روح
از تاثیر گویی
در میانستی ز
تن تا جان بسی
راه است و در
تن می نماند
جان چنین دان
جان عالم را
کز او عالم
جوانستی نه
شخص عالم کبری
چنین بر کار
بی جان است که چرخ ار
بی روانستی
بدین سان کی
روانستی زمین
و آسمان ها را
مدد از عالم
عقل است که عقل
اقلیم نورانی
و پاک درفشانستی جهان
عقل روشن را
مددها از صفات
آید صفات ذات
خلاقی که شاه
کن فکانستی که
این تیر عوارض
را که می پرد
به هر سویی کمان
پنهان کند
صانع ولی تیر
از کمانستی اگر
چه عقل بیدار
است آن از حی
قیوم است اگر چه
سگ نگهبان است
تاثیر
شبانستی چو
سگ آن از شبان
بیند زیانش جمله
سودستی چو سگ خود
را شبان بیند
همه سودش
زیانستی چو
خود را ملک او
بینی جهان
اندر جهان
باشی وگر خود
را ملک دانی
جهان از تو
جهانستی تو
عقل کل چو
شهری دان سواد
شهر نفس کل و این
اجزا در آمدشد
مثال
کاروانستی خنک
آن کاروانی
کان سلامت با
وطن آید غنیمت
برده و صحت و
بختش
همعنانستی خفیر
ارجعی با او
بشیر ابشروا
بر ره سلام شاه
می آرند و جان
دامن کشانستی خواطر
چون سوارانند
و زوتر زی وطن
آیند و یا
بازان و
زاغانند پس در
آشیانستی خواطر
رهبرانند و چو
رهبر مر تو را
بار است مقامت
ساعد شه دان
که شاه شه
نشانستی وگر
زاغ است آن خاطر
که چشمش سوی
مردار است کسی کش
زاغ رهبر شد
به گورستان
روانستی چو
در مازاغ
بگریزی شود
زاغ تو شهبازی که اکسیر
است شادی ساز
او را
کاندهانستی گر
آن اصلی که
زاغ و باز از
او تصویر می
یابد تجلی
سازدی مطلق
اصالت را
یگانستی ور
آن نوری کز او
زاید غم و
شادی به یک اشکم دمی پهلو
تهی کردی همه
کس شادمانستی همه
اجزا همی
گویند هر یک
ای همه تو تو همین گفت
ار نه پرده
ستی همه با
همگنانستی درخت
جان ها رقصان
ز باد این
چنین باده گران
باد آشکارستی
نه لنگر
بادبانستی درای
کاروان دل به
گوشم بانگ می
آرد گر آن
بانگش به حس
آید هر اشتر
ساربانستی درافتد
از صدف هر دم
صدف بازش خورد
در دم وگر نه
عین کری هم
کران را
ترجمانستی سهیل
شمس تبریزی
نتابد در یمن
ور نی ادیم
طایفی گشتی به
هر جا
سختیانستی ضیاوار
ای حسام الدین
ضیاء الحق
گواهی ده ندیدی هیچ
دیده گر ضیا
نه دیدبانستی گواهی
ضیا هم او
گواهی قمر هم
رو گواهی مشک
اذفربو که بر
عالم وزانستی اگر
گوشت شود دیده
گواهی ضیا
بشنو ولی چشم
تو گوش آمد که
حرفش
گلستانستی چو
از حرفی
گلستانی ز
معنی کی گل
استانی چو
پا در قیر
جزوستت حجابت
قیروانستی کتاب
حس به دست چپ
کتاب عقل دست
راست تو را
نامه به چپ
دادند که بیرون
ز آستانستی چو
عقلت طبع حس
دارد و دست
راست خوی چپ و تبدیل
طبیعت هم نه
کار
داستانستی خداوندا
تو کن تبدیل
که خود کار تو
تبدیل است که
اندر شهر
تبدیلت زبان
ها چون
سنانستی عدم
را در وجود
آری از این
تبدیل
افزونتر تو نور
شمع می سازی
که اندر
شمعدانستی تو
بستان نامه از
چپم به دست
راستم درنه تو تانی
کرد چپ را
راست بنده
ناتوانستی ترازوی
سبک دارم
گرانش کن به
فضل خود تو که را
که کنی زیرا
نه کوه از خود
گرانستی کمال
لطف داند شد
کمال نقص را
چاره که قعر
دوزخ ار خواهی
به از صدر
جنانستی 2520 گر
آبت بر جگر
بودی دل تو پس
چه کاره ستی تنت گر آن
چنان بودی که
گفتی دل نگاره
ستی وگر
بر کار بودی
دل درون
کارگاه عشق ملالت بر
برون تو نمی
گویی چه کاره
ستی غنیمت
دار رمضان را
چو عیدت روی
ننموده ست و عیدت گر
کنارستی ز غم
جان برکناره
ستی چو
روشن گشتی از
طاعت شدی
تاریک از
عصیان دل بیچاره
را می دان که
او محتاج چاره
ستی وگر
محتاج این
طاعت
نماندستی دل
مسکین ورای کفر
و ایمان دل
همیشه در
نظاره ستی تو
گویی جان من
لعل است مگر
نبود بدین
لعلی ز تابش
های خورشیدش
مبر گو سنگ
خاره ستی به
گرد قلعه ظلمت
نماندی سنگ یک
پاره اگر خود
منجنیق صوم
دایم سوی باره
ستی بزن
این منجنیق
صوم قلعه کفر
و ظلمت بر اگر بودی
مسلمانی موذن
بر مناره ستی اگر
از عید قربان
سرافرازان
بدانندی نه هر
پاره ز گاو
نفس آویز
قناره ستی اگر
سوز دل مسکین
بدیدییی از
این لقمه ز بهر
ساکنی سوزش
شکم سوزی
هماره ستی در
اول منزلت این
عشق با این
لوت ضدانند اگر این
عشق باره ستی
چرا او لوت
باره ستی همه
عالم خر و
گاوان به عیش
اندرخزیدندی اگر عاشق
بدی آن کس که
دایم لوت
خواره ستی اگر
دیدی تو ظلمت
ها ز قوت های
این لقمه ز جور نفس
تردامن
گریبان هات
پاره ستی به
تدریج ار کنی
تو پی خر دجال
از روزه ببینی
عیسی مریم که
در میدان
سواره ستی اگر
امر تصوموا را
نگهداری به
امر رب به هر یا
رب که می گویی
تو لبیکت
دوباره ستی 2521 اگر
یار مرا از من
غم و سودا
نبایستی مرا صد
درد کان بودی
مرا صد عقل و
رایستی وگر
کشتی رخت من
نگشتی غرقه
دریا فلک با
جمله گوهرهاش
پیش من
گدایستی وگر
از راه اندیشه
بدین مستان
رهی بودی خرد در
کار عشق ما
چرا بی دست و
پایستی وگر
خسرو از این
شیرین یکی
انگشت لیسیدی چرا
قید کله بودی
چرا قید
قبایستی طبیب
عشق اگر دادی
به جالینوس یک
معجون چرا بهر
حشایش او بدین
حد ژاژخایستی ز
مستی تجلی گر
سر هر کوه را
بودی مثال ابر
هر کوهی معلق
بر هوایستی وگر
غولان اندیشه
همه یک گوشه
رفتندی بیابان
های بی مایه
پر از نوش و
نوایستی وگر
در عهده عهدی
وفایی آمدی از
ما دلارام
جهان پرور بر
آن عهد و
وفایستی وگر
این گندم هستی
سبکتر آرد می
گشتی متاع هستی
خلقان برون
زین آسیایستی وگر
خضری
دراشکستی به
ناگه کشتی تن
را در این
دریا همه جان
ها چو ماهی
آشنایستی ستایش
می کند شاعر
ملک را و اگر
او را ز خویش
خود خبر بودی
ملک شاعر
ستایستی وگر
جبار بربستی
شکسته ساق و
دستش را نه در جبر
و قدر بودی نه
در خوف و
رجایستی در
آن اشکستگی او
گر بدیدی ذوق
اشکستن نه از مرهم
بپرسیدی نه
جویای
دوایستی نشان
از جان تو این
داری که می
باید نمی باید نمی
باید شدی باید
اگر او را
ببایستی وگر
از خرمن خدمت
تو ده سالار
منبل را یکی برگ
کهی بودی گنه
بر کهربایستی فراز
آسمان صوفی
همی رقصید و
می گفت این زمین کل
آسمان گشتی
گرش چون من
صفایستی خمش
کن شعر می
ماند و می
پرند معنی ها پر از
معنی بدی عالم
اگر معنی
بپایستی 2522 دل
پردرد من امشب
بنوشیده ست یک
دردی از آنچ
زهره ساقی
بیاوردش ره
آوردی چه
زهره دارد و
یارا که خواب
آرد حشر ما را که امشب
می نماید عشق
بر عشاق
پامردی زنان
در تعزیت شب
ها نمی خسبند
از نوحه تو مرد
عاشقی آخر
زبون خواب چون
گردی دلا
می گرد چون
بیدق به گرد
خانه آن شه بترس از
مات و از قایم
چو نطع عشق
گستردی مرا
هم خواب می
باید ولیکن
خواب می ناید که بیرون
شد مزاج من هم
از گرمی هم از
سردی 2523 دل
آتش پرست من
که در آتش چو
گوگردی به ساقی
گو که زود آخر
هم از اول قدح
دردی بیا
ای ساقی لب گز
تو خامان را
بدان می پز زهی بستان
و باغ و رز کز
آن انگور
افشردی نشان
بدهم که کس
ندهد نشان این
است ای خوش قد که آن شب
بردیم بیخود
بدان مه روم
بسپردی تو
عقلا یاد می
داری که شاه
عقلم از یاری چو داد آن
باده ناری به
اول دم
فرومردی دو
طشت آورد آن
دلبر یکی ز
آتش یکی پرزر چو زر
گیری بود آذر
ور آتش برزنی
بردی ببین
ساقی سرکش را
بکش آن آتش
خوش را چه دانی
قدر آتش را که
آن جا کودک
خردی ز
آتش شاد
برخیزی ز شمس
الدین تبریزی ور اندر
زر تو بگریزی
مثال زر
بیفسردی 2524 اگر
آب و گل ما را
چو جان و دل
پری بودی به تبریز
آمدی این دم
بیابان را
بپیمودی بپر
ای دل که پر
داری برو آن
جا که بیماری نماندی
هیچ بیماری گر
او رخسار
بنمودی چه
کردی آن دل
مسکین اگر چون
تن گران بودی اگر پرش
ببخشیدی بر او
دلبر ببخشودی دریغا
قالبم را هم ز
بخشش نیم پر
بودی که بر
تبریزیان در
ره دواسپه او
برافزودی مبارک
بادشان این ره
به توفیق و
امان الله به هر
شهری و هر
جایی به هر
دشتی و هر
رودی دلم
همراه ایشان
شد که شبشان
پاسبان باشد اگر پیدا
بدی پاسش یکی
همراه نغنودی بپرید
ای شهان آن سو
که یابید آنچ
قسمت شد نحاسی را
ز اکسیری
ایازی را ز
محمودی روید
ای عاشقان حق
به اقبال ابد
ملحق روان
باشید همچون
مه به سوی برج
مسعودی به
برج عاشقان شه
میان صادقان
ره که از
سردان و
مردودان شود
جوینده
مردودی بپر
ای دل به
پنهانی به پر
و بال روحانی گرت طالب
نبودی شه چنین
پرهات نگشودی در
احسان سابق
است آن شه به
وعده صادق است
آن شه اگر
نه خالق است
آن شه تو را از
خلق نربودی برون
از نور و دود
است او که
افروزید این
آتش از این
آتش خرد نوری
از این آذر
هوا دودی دلا
اندر چه
وسواسی که دود
از نور نشناسی بسوز از
عشق نور او
درون نار چون
عودی نه
از اولاد
نمرودی که
بسته آتش و
دودی چو
فرزند خلیلی
تو مترس از
دود نمرودی در
آتش باش جان
من یکی چندی
چو نرم آهن که گر آتش
نبودی خود رخ
آیینه که
زدودی چه
آسان می شود
مشکل به نور
پاک اهل دل چنانک آهن
شود مومی ز کف
شمع داوودی ز
شمس الدین
شناس ای دل چو
بر تو حل شود
مشکل تجلی
بهر موسی دان
به جودی که
رسد جودی 2525 اگر
گل های رخسارش
از آن گلشن
بخندیدی بهار جان
شدی تازه نهال
تن بخندیدی وگر
آن جان جان
جان به تن ها
روی بنمودی تنم از
لطف جان گشتی
و جان من
بخندیدی ور
آن نور دو صد
فردوس گفتی هی
قنق گلدم شدی این
خانه فردوسی
چو گل مسکن بخندیدی وگر
آن ناطق کلی
زبان نطق
بگشادی تن مرده
شدی گویا دل
الکن بخندیدی گر
آن معشوق
معشوقان
بدیدستی به
مکر و فن روان ها
ذوفنون گشتی و
هر یک فن
بخندیدی دریدی
پرده ها از
عشق و آشوبی
درافتادی شدندی فاش
مستوران گر او
معلن بخندیدی گر
آن سلطان خوبی
از گریبان سر
برآوردی همه دراعه
های حسن تا
دامن بخندیدی ور
آن ماه دو صد
گردون به ناگه
خرمنی کردی طرب چون
خوشه ها کردی
و چون خرمن
بخندیدی ور
او یک لطف
بنمودی گشادی
چشم جان ها را خشونت ها
گرفتی لطف و
هر اخشن
بخندیدی شهنشاه
شهنشاهان و
قانان چون عطا
دادی به
مسکینی شدی او
گنج و بر مخزن
بخندیدی از
آن می های لعل
او ز پرده غیب
رو دادی حسن مستک
شدی بی می و بر
احسن بخندیدی ور
آن لعل لبان
او گهرها دادی
از حکمت شدی مرمر
مثال لعل و بر
معدن بخندیدی ور
آن قهار عاشق
کش به مهر
آمیزشی کردی که خارا
بدادی شیر و
تا آهن
بخندیدی وگر
زالی از آن رستم
بیابیدی نظر
یک دم به حق بر
رستم دستان صف
اشکن بخندیدی در
آن روزی که آن
شیر وغا مردی
کند پیدا نه بر
شیران مست آن
روز مرد و زن
بخندیدی پیاپی
ساقی دولت
روان کردی می
خلت که تا
ساغر شدی
سرمست وز می
دن بخندیدی هر
آن جانی که
دست شمس
تبریزی
ببوسیدی حیاتش
جاودان گشتی و
بر مردن
بخندیدی بدیدی
زود امن او ز
مردی جنگ می
جستی کراهت
داشتی بر امن
و بر مومن
بخندیدی 2526 نکو
بنگر به روی
من نه آنم من
که هر باری ببین
دریای شیرینی
ببین موج گهر
باری کی
بگریزد ز دست
حق کی پرهیزد
ز شست حق قیامت
کو که تا بیند
به نقد این
شور و شر باری یکی
دستش چو قبض
آمد یکی دستش
چو بسط آمد نداری زین
دو بیرون شو
گه باش و سفر
باری چو
عیسی گر شکر
خندی شکرخنده
ببین از وی چو موسی
گر کمر بندی
بر آن کوه کمر
باری شدی
دربان هر دونی
به زیر بام
گردونی به
کوی یار ما
دررو که بینی
بام و در باری به
شاخ گل همی
گفتم چه می
رقصی در این
گلخن درآ در
باغ جان بنگر
شکوفه و شاخ
تر باری عطارد
را همی گفتم
به فضل و فن
شدی غره قلم بشکن
بیا بشنو پیام
نیشکر باری به
گوش زهره می
گفتم که گوشت
گرم شد از می سر اندر
بزم سلطان کن
ببین سودای سر
باری چو
سوسن صد زبان
داری زبان
درکش از این
زاری ز غنچه بسته
لب بشنو ز
خاموشان خبر
باری 2527 بنامیزد
نگویم من که
تو آنی که هر
باری زهی صورت
بدان صورت نمی
مانی که هر
باری بسوزد
دل اگر گویم
همان دلدار
پیشینی بسوزد جان اگر
گویم همان
جانی که هر
باری فلک
هم خرقه ازرق
بدرد زود تا
دامن اگر تو
آستین زان سان
برافشانی که
هر باری زهی
خلوت زهی شاهی
مسلم گشت
آگاهی اگر زان
سان من و ما را
برون رانی که
هر باری بنال
ای بلبل بیخود
که سوز دیگر
آوردی بدان دم
نامه گل را
نمی خوانی که
هر باری 2528 مروت
نیست در سرها
که اندازند
دستاری کجا گیرد
نظام ای جان
به صرفه خشک بازاری رها
کن گرگ خونی
را که رو نارد
بدان صیدی رها کن
صرفه جویی را
که برناید
بدین کاری چه
باشد زر چه
باشد جان چه
باشد گوهر و
مرجان چو نبود
خرج سودایی
فدای خوبی یاری ز
بخل ار طوق زر
دارم مرا غلی
بود غلی وگر خلخال
زر دارم مرا
خاری بود خاری برو
ای شاخ بی
میوه تهی می
گرد چون چرخی شدستی
پاسبان زر هلا
می پیچ چون
ماری تو
زر سرخ می
گویش که او
زرد است و
رنجوری تو خواجه
شهر می خوانش
که او را نیست
شلواری چرا
از بهر
همدردان
نبازم سیم چون
مردان چرا
چون شربت شافی
نباشم نوش
بیماری نتانم
بد کم از چنگی
حریف هر دل
تنگی غذای گوش
ها گشته به هر
زخمی و هر
تاری نتانم
بد کم از باده
ز ینبوع طرب
زاده صلای عیش
می گوید به هر
مخمور و خماری کرم
آموز تو یارا
ز سنگ مرمر و
خارا که می
جوشد ز هر
عرقش عطابخشی
و ایثاری چگونه
میر و سرهنگی
که ننگ صخره و
سنگی چگونه شیر
حق باشد اسیر
نفس سگساری خمش
کردم که رب
دین نهان ها
را کند تعیین نماید شاخ
زشتش را وگر
چه هست ستاری 2529 ایا
نزدیک جان و
دل چنین دوری
روا داری به جانی
کز وصالت زاد
مهجوری روا
داری گرفتم
دانه تلخم
نشاید کشت و
خوردن را تو با آن
لطف شیرین کار
این شوری روا
داری تو
آن نوری که
دوزخ را به آب
خود بمیرانی مرا در دل
چنین سوزی و
محروری روا
داری اگر
در جنت وصلت
چو آدم گندمی
خوردم مرا بی
حله وصلت بدین
عوری روا داری مرا
در معرکه
هجران میان
خون و زخم جان مثال
لشکر خوارزم
با غوری روا
داری مرا
گفتی تو
مغفوری قبول
قبله نوری چنین
تعذیب بعد از
عفو و مغفوری
روا داری مها
چشمی که او
روزی بدید آن
چشم پرنورت به زخم
چشم بدخواهان
در او کوری
روا داری جهان
عشق را اکنون
سلیمان بن
داوودی معاذالله
که آزار یکی
موری روا داری تو
آن شمسی که
نور تو محیط
نورها گشته ست سوی تبریز
واگردی و
مستوری روا
داری 2530 دلم
همچون قلم آمد
در انگشتان
دلداری که امشب
می نویسد زی
نویسد باز
فردا ری قلم
را هم تراشد
او رقاع و نسخ
و غیر آن قلم گوید
که تسلیمم تو
دانی من کیم
باری گهی
رویش سیه دارد
گهی در موی
خود مالد گه او را
سرنگون دارد
گهی سازد بدو
کاری به
یک رقعه جهانی
را قلم بکشد
کند بی سر به یک
رقعه قرانی را
رهاند از بلا
آری کر
و فر قلم باشد
به قدر حرمت
کاتب اگر در
دست سلطانی
اگر در کف
سالاری سرش
را می شکافد
او برای آنچ
او داند که
جالینوس به
داند صلاح حال
بیماری نیارد
آن قلم گفتن
به عقل خویش
تحسینی نداند آن
قلم کردن به
طبع خویش
انکاری اگر
او را قلم
خوانم و اگر
او را علم
خوانم در او هوش
است و بی هوشی
زهی بی هوش
هشیاری نگنجد
در خرد وصفش
که او را جمع
ضدین است چه بی
ترکیب ترکیبی
عجب مجبور
مختاری 2531 چو
سرمست منی ای
جان ز درد سر
چه غم داری چو آهوی
منی ای جان ز
شیر نر چه غم
داری چو
مه روی تو من
باشم ز سال و
مه چه اندیشی چو شور و
شوق من هستت ز
شور و شر چه غم
داری چو
کان نیشکر
گشتی ترش رو
از چه می
باشی براق عشق
رامت شد ز مرگ
خر چه غم داری چو
من با تو چنین
گرمم چه آه
سرد می آری چو بر بام
فلک رفتی ز
خشک و تر چه غم
داری خوش
آوازی من دیدی
دواسازی من
دیدی رسن بازی
من دیدی از
این چنبر چه
غم داری بر
این صورت چه
می چفسی ز بی
معنی چه می
ترسی چو گوهر در
بغل داری ز بی
گوهر چه غم
داری ایا
یوسف ز دست تو
کی بگریزد ز
شست تو همه مصرند
مست تو ز کور و
کر چه غم داری چو
با دل یار
غاری تو چراغ
چار یاری تو فقیر
ذوالفقاری تو
از آن خنجر چه
غم داری گرفتی
باغ و برها را
همی خور آن
شکرها را اگر بستند
درها را ز بند در
چه غم داری چو
مد و جر خود
دیدی چو بال و
پر خود دیدی چو کر و فر
خود دیدی ز هر
بی فر چه غم
داری ایا
ای جان جان
جان پناه جان
مهمانان ایا سلطان
سلطانان تو از
سنجر چه غم داری خمش
کن همچو ماهی
تو در آن
دریای خوش
دررو چو اندر
قعر دریایی تو
از آذر چه غم
داری 2532 کی
افسون خواند
در گوشت که
ابرو پرگره
داری نگفتم با
کسی منشین که
باشد از طرب
عاری یکی
پرزهر افسونی
فروخواند به
گوش تو ز صحن
سینه پرغم دهد
پیغام بیماری چو
دیدی آن ترش رو
را مخلل کرده
ابرو را از او
بگریز و
بشناسش چرا
موقوف گفتاری چه
حاجت آب دریا
را چشش چون
رنگ او دیدی که
پرزهرت کند
آبش اگر چه
نوش منقاری لطیفان
و ظریفانی که
بودستند در
عالم رمیده و
بدگمان بودند
همچون کبک
کهساری گر
استفراغ می
خواهی از آن
طزغوی گندیده مفرح بدهمت
لیکن مکن دیگر
وحل خواری الا
یا صاحب الدار
ادر کاسا من
النار فدفینی
و صفینی و صفو
عینک الجاری فطفینا
و عزینا فان
عدنا فجازینا فانا مسنا
ضر فلا ترضی
باضراری ادر
کاسا عهدناه
فانا ما
جحدناه فعندی منه
آثار و انی
مدرک ثاری ادر
کاسا باجفانی
فدا روحی و
ریحانی و انت
المحشر
الثانی
فاحیینا
بمدرار فاوقد
لی مصابیحی و
ناولنی
مفاتیحی و
غیرنی و سیرنی
بجود کفک
الساری چو
نامت پارسی
گویم کند تازی
مرا لابه چو تازی
وصف تو گویم
برآرد پارسی
زاری بگه
امروز زنجیری
دگر در گردنم
کردی زهی طوق و
زهی منصب که
هست آن سلسله
داری چو
زنجیری نهی بر
سگ شود شاه
همه شیران چو زنگی
را دهی رنگی
شود رومی و
روم آری الا
یا صاحب الکاس
و یا من قلبه
قاسی اتبلینی
بافلاسی و
تعلینی
باکثاری لسان
العرب و الترک
هما فی کاسک
المر فناول
قهوه تغنی من
اعساری و
ایساری مگر
شاه عرب را من
بدیدم دوش
خواب اندر چه جای
خواب می بینم
جمالش را به
بیداری 2533 برآ
بر بام ای
عارف بکن هر
نیم شب زاری کبوترهای
دل ها را تویی
شاهین اشکاری بود
جان های
پابسته شوند
از بند تن
رسته بود دل
های افسرده ز
حر تو شود
جاری بسی
اشکوفه و دل
ها که بنهادند
در گل ها همی پایند
یاران را به
دعوتشان بکن
یاری به
کوری دی و
بهمن بهاری کن
بر این گلشن درآور
باغ مزمن را
به پرواز و به
طیاری ز
بالا الصلایی
زن که خندان
است این گلشن بخندان
خار محزون را
که تو ساقی
اقطاری دلی
دارم پر از
آتش بزن بر وی
تو آبی خوش نه ز آب
چشمه جیحون از
آن آبی که تو
داری به
خاک پای تو
امشب مبند از
پرسش من لب بیا
ای خوب خوش
مذهب بکن با
روح سیاری چو
امشب خواب من
بستی مبند آخر
ره مستی که سلطان
قوی دستی و هش
بخشی و هشیاری چرا
بستی تو خواب
من برای
نیکویی کردن ازیرا گنج
پنهانی و اندر
قصد اظهاری زهی
بی خوابی
شیرین بهیتر
از گل و نسرین فزون از
شهد و از شکر
به شیرینی
خوش خواری به
جان پاکت ای
ساقی که امشب
ترک کن عاقی که جان از
سوز مشتاقی
ندارد هیچ
صباری بیا
تا روز بر
روزن بگردیم
ای حریف من ازیرا مرد
خواب افکن
درآمد شب به
کراری بر
این گردش حسد
آرد دوار چرخ
گردونی که این
مغز است و آن
قشر است و این نور
است و آن ناری چه
کوتاه است پیش
من شب و روز
اندر این مستی ز روز و شب
رهیدم من بدین
مستی و خماری حریف
من شو ای
سلطان به رغم
دیده شیطان که تا
بینی رخ خوبان
سر آن شاهدان
خاری مرا
امشب شهنشاهی
لطیف و خوب و
دلخواهی برآورده
ست از چاهی
رهانیده ز
بیماری به
گرد بام می گردم
که جام حارسان
خوردم تو هم می
گرد گرد من
گرت عزم است
میخواری چو
با مستان او
گردی اگر مسی
تو زر گردی وگر پایی
تو سر گردی
وگر گنگی شوی
قاری در
این دل موج ها
دارم سر غواص
می خارم ولی کو
دامن فهمی
سزاوار
گهرباری دهان
بستم خمش کردم
اگر چه پرغم و
دردم خدایا
صبرم افزون کن
در این آتش به
ستاری 2534 مها
یک دم رعیت شو
مرا شه دان و
سالاری اگر مه را
جفا گویم
بجنبان سر بگو
آری مرا
بر تخت خود
بنشان دوزانو
پیش من بنشین مرا سلطان
کن و می دو به
پیشم چون
سلحداری شها
شیری تو من
روبه تو من شو
یک زمان من تو چو
روبه شیرگیر
آید جهان گوید
خوش اشکاری چنان
نادر خداوندی
ز نادر خسروی
آید که بخشد
تاج و تخت خود
مگر چون تو
کلهداری ز
بس احسان که
فرمودی چنانم
آرزو آمد که موسی
چون سخن بشنود
در می خواست
دیداری یکی
کف خاک بستان
شد یکی کف خاک
بستانبان که زنده
می شود زین لطف
هر خاکی و
مرداری تو
خود بی تخت
سلطانی و بی
خاتم سلیمانی تو ماهی
وین فلک پیشت
یکی طشت
نگوساری کی
باشد عقل کل
پیشت یکی طفلی
نوآموزی چه دارد
با کمال تو
بجز ریشی و
دستاری گلیم
موسی و هارون
به از مال و زر
قارون چرا شاید
که بفروشی تو
دیداری به
دیناری مرا
باری
بحمدالله چه
قرص مه چه برگ
که ز مستی
خود نمی دانم
یکی جو را ز
قنطاری سر
عالم نمی دارم
بیار آن جام
خمارم ز هست
خویش بیزارم
چه باشد هست
من باری سگ
کهفی که مجنون
شد ز شیر شرزه
افزون شد خمش کردم
که سرمستم
نباید بسکلد
تاری بهل
ای دل چو
بینایی سخن گویی
و رعنایی هلا بگذار
تا یابی از
این اطلس
کلهواری 2535 هر
آن بیمار
مسکین را که
از حد رفت
بیماری نماند مر
ورا ناله
نباشد مر ورا
زاری نباشد
خامشی او را
از آن کان درد
ساکن شد چو طاقت
طاق شد او را
خموش است او ز
ناچاری زمان
رقت و رحمت
بنالید از
برای او شما
یاران
دلدارید
گرییدش ز دلداری ازیرا
ناله یاران
بود تسکین
بیماران نگنجد در
چنین حالت بجز
ناله شما یاری بود
کاین ناله ها
درهم شود آن
درد را مرهم درآرد آن
پری رو را ز
رحمت در کم
آزاری به
ناگاهان فرود
آید بگوید هی
قنق گلدم شود خرگاه
مسکینان
طربگاه
شکرباری خمار
هجر برخیزد
امیر بزم
بنشیند قدح گردان
کند در حین به
قانون های
خماری همه
اجزای عشاقان
شود رقصان سوی
کیوان هوا را
زیر پا آرد
شکافد کره
ناری به
سوی آسمان جان
خرامان گشته
آن مستان همه ره
جوی از باده
مثال دجله ها
جاری زهی
کوچ و زهی
رحلت زهی بخت
و زهی دولت من
این را بی خبر
گفتم حریفا تو
خبر داری زره
کاسد شود آن
جا سلح بی
قیمتی گردد سیاست های
شاه ما چو
درهم سوخت
غداری چو
خوف از خوف او
گم شد خجل شد
امن از امنش به پیش
شمع علم او
فضیحت گشته
طراری فضیحت
شد کژی لیکن
به زودی دامن
لطفش بر او هم
رحمتی کرد و
بپوشیدش به
ستاری که
تا الطاف
مخدومی شمس الحق
تبریزی ببیند
دیده دشمن
نماند کفر و
انکاری همه
اضداد از لطفش
بپوشد خلعتی
دیگر ز خجلت
جمله محو آمد
چو گیرد لطف
بسیاری دگربار
از میان محو
عجب نومستیی
یابند برویند از
میان نفی چون
کز خار گلزاری پس
آنگه دیده
بگشایند جمال
عشق را بینند همه حکم و
همه علم و همه
حلم است و
غفاری 2536 مثال
باز رنجورم
زمین بر من ز
بیماری نه با اهل
زمین جنسم نه
امکان است
طیاری چو
دست شاه یاد
آید فتد آتش
به جان من نه پر
دارم که
بگریزم نه
بالم می کند
یاری الا
ای باز مسکین
تو میان جغدها
چونی نفاقی
کردیی گر عشق
رو بستی به
ستاری ولیکن
عشق کی پنهان
شود با شعله
سینه خصوصا از
دو دیده سیل
همچون چشمه
جاری بس
استت عزت و
دوران ز ذوق
عشق پرلذت کجا پیدا
شود با عشق یا
تلخی و یا
خواری اگر
چه تو نداری
هیچ مانند الف
عشقت به صدر
حرف ها دارد
چرا زان رو که
آن داری حلاوت
های جاویدان
درون جان عشاق
است ز بهر چشم
زخم است این
نفیر و این
همه زاری تن
عاشق چو
رنجوران
فتاده زار بر
خاکی نیابد گرد
ایشان را به
معنی مه به
سیاری مغفل
وار پنداری تو
عاشق را ولیکن
او به هر دم
پرده می سوزد
ز آتش های
هشیاری لباس
خویش می درد
قبای جسم می
سوزد که تا وقت
کنار دوست
باشد از همه عاری به
غیر دوست هر
چش هست طراران
همی دزدند به معنی
کرده او زین
فعل بر طرار
طراری که
تا خلوت کند ز
ایشان کند
مشغول ایشان
را بگیرد
خانه تجرید و
خلوت را به
عیاری ندانی
سر این را تو
که علم و عقل
تو پرده است برون
غار و تو
شادان که خود
در عین آن
غاری بدرد
زهره جانت اگر
ناگاه بینی تو که از
اصحاب کهف دل
چگونه دور و
اغیاری ز
یک حرفی ز رمز
دل نبردی بوی
اندر عمر اگر چه
حافظ اهلی و
استادی تو ای
قاری چه
دورت داشتند
ایشان که قطب
کارها گشتی و از این
اشغال بی
کاران نداری
تاب بی کاری تو
را دم دم همی
آرند کاری نو
به هر لحظه که تا
نبود فراغت
هیچ بر قانون
مکاری گهی
سودای استادی
گهی شهوت
درافتادی گهی پشت
سپه باشی گهی
دربند سالاری دمار
و ویل بر جانت
اگر مخدوم شمس
الدین ز تبریزت
نفرماید زکات
جان خود یاری 2537 مگر
دانید با دلبر
به حق صحبت و
یاری هر آنچ
دوش می گفتم ز
بی خویشی و
بیماری وگر
ناگه قضاء
الله از این
ها بشنود آن
مه خود او
داند که
سودایی چه
گوید در شب
تاری چو
نبود عقل در
خانه پریشان
باشد افسانه گهی زیر و
گهی بالا گهی
جنگ و گهی
زاری اگر
شور مرا یزدان
کند توزیع بر
عالم نبینی هیچ
یک عاقل شوند
از عقل ها
عاری مگر
ای عقل تو بر
من همه وسواس
می ریزی مگر ای
ابر تو بر من
شراب شور می
باری مسلمانان
مسلمانان شما
دل ها
نگهدارید مگردا کس
به گرد من نه
نظاره نه
دلداری 2538 حجاب
از چشم بگشایی
که سبحان الذی
اسری جمال خویش
بنمایی که
سبحان الذی
اسری شراب
عشق می جوشی
از آن سوتر ز
بی هوشی هزاران عقل
بربایی که
سبحان الذی
اسری نهی
بر فرق جان
تاجی بری دل
را به معراجی ز دو کونش
برافزایی که
سبحان الذی
اسری بپرد
دل بیابان ها
شود پیش
از همه جان ها به ناگاهش
تو پیش آیی که
سبحان الذی
اسری هر
آن کس را که
برداری به
اجلالش فرود
آری در آن
بستان بی جایی
که سبحان الذی
اسری دلم
هر لحظه می
پرد لباس صبر
می درد از آن
شادی که با
مایی که سبحان
الذی اسری ز
هر شش سوی
بگریزم در آن
حضرت درآویزم که بس
دلبند و
زیبایی که
سبحان الذی
اسری حیاتی
داد جان ها را
به رقص آورده
دل ها را عدم را
کرده سودایی
که سبحان الذی
اسری گریزان
شو به علیین
دلا یعنی صلاح
الدین چو تو بی
دست و بی پایی
که سبحان الذی
اسری 2539 یکی
طوطی مژده آور
یکی مرغی خوش
آوازی چه
باشد گر به
سوی ما کند هر
روز پروازی دراندازد
به جان عاقلان
بی خبر سوزی بسازد بهر
مشتاقان به
رسم مطربان
سازی کند
هنبازی طوطی
صبا را از
برای شه که او را
نیست در پاکی
و بیناییش
هنبازی بجوشد
بار دیگر از
جمالش شادی
تازه درآید بار
دیگر از وصالش
در فلک تازی به
ناگاهان
نماید روی آن
پشت و پناه من ببینی عقل
ترسان را به
پای عشق
سربازی همه
عاشق شوندش
زار هم بی دین
و هم بادین همه صادق
شوند او را
نماند هیچ
طنازی شود
گوش طبیعت هم
ز سر غیب ها
واقف شود دیده
فروبسته ز خاک
پای او بازی شود
بازار مه
رویان از آن مه رو
فروبسته شود
دروازه عشرت
از آن می روی
در بازی شود
شب های تاریک
فراق آن صنم
روشن بگوید وصل
خوش نکته به
گوش هجر یک
رازی که
رسم و قاعده
غم ها ز جان
خلق بردارند رسیده عمر
ما آخر نهد از
عیش آغازی درون
بحر بی پایان
مرگ و نیستی
جان ها بود ایمن
چو بر دریا
بود مرغاب یا
قازی به
غیر ناطقه
غیرت نبودت
هیچ بدگویی نبودستت
بجز هم مشک
زلفین تو
غمازی که
از عشقت بسی
جان ها چو چوب
خشک می سوزد ز غیرت
گشته با خلقان
یکی بدگو و
همازی الا
ای آنک یک
پرتو از آن
رخسار بنمایی خنک گردد
همه دل ها
نماند حسرت و
آزی الا
ای کان ربانی
شمس الدین
تبریزی رخ
همچون زرم
دارد برای وصل
تو گازی 2540 چو
شیر و انگبین
جانا چه باشد
گر درآمیزی عسل از
شیر نگریزد تو
هم باید که
نگریزی اگر
نالایقم جانا
شوم لایق به
فر تو وگر ناچیز
و معدومم
بیابم از تو
من چیزی یکی
قطره شود گوهر
چو یابد او
علف از تو که قافی
شود ذره چو
دربندی و
بستیزی همه
خاکیم روینده
ز آب ذکر و باد
دم گلی که
خندد و گرید
کز او فکری
بینگیزی گلستانی
کنش خندان و
فرمانی به
دستش ده که ای
گلشن شدی ایمن
ز آفت های
پاییزی گهی
در صورت آبی
بیایی جان دهی
گل را گهی در
صورت بادی به
هر شاخی
درآویزی درختی
بیخ او بالا
نگونه شاخه
های او به عکس آن
درختانی که
سعدی اند و
شونیزی گهی
گویی به گوش
دل که در دوغ
من افتادی منم جان
همه عالم تو
چون از جان
بپرهیزی گهی
زانوت بربندم
چو اشتر تا
فروخسپی گهی زانوت
بگشایم که تا
از جای برخیزی منال
ای اشتر و
خامش به من
بنگر به چشم
هش که تمییز
نوت بخشم اگر
چه کان تمییزی تویی
شمع و منم آتش
چو افتم در
دماغت خوش یکی نیمه
فروسوزی یکی
نیمه فروریزی به
هر سوزی چو
پروانه مشو
قانع بسوزان
سر به پیش
شمع چون لافی
این سودای
دهلیزی اگر
داری سر مستان
کله بگذار و
سر بستان کله دارند
و سرها نی
کلهداران
پالیزی سر
آن ها راست که
با او
درآوردند سر
با سر کم از
خاری که زد با
گل ز چالاکی و
سرتیزی تو
هر چیزی که می
جویی مجویش جز
ز کان او که از زر
هم زری یابند
و از ارزیز
ارزیزی خمش
کن قصه عمری
به روزی کی
توان گفتن کجا
آید ز یک خشتک
گریبانی و
تیریزی 2541 الا
ای جان جان
جان چو می
بینی چه می
پرسی الا ای
کان کان کان
چو با مایی چه
می ترسی ز
لا و لم مسلم
شو به هر سو کت
کشم می رو به قدوست
کشم آخر که
خانه زاده
قدسی چه
در بحث اصولی
تو چه دربند
فصولی تو چه جنس و
نوع می جویی
کز این نوعی و
زین جنسی اگر
دامان جان
گیری به ترک
این و آن گیری که از
جمله مبرایی
نه از جنی نه
از انسی 2542 بتاب
ای ماه بر
یارم بگو یارا
اغا پوسی بزن ای
باد بر زلفش
که ای زیبا
اغا پوسی گر
این جایی گر
آن جایی وگر
آیی وگر نایی همه قندی
و حلوایی زهی
حلوا اغا پوسی ملامت
نشنوم هرگز
نگردم در طلب
عاجز نباشد عشق
بازیچه بیا
حقا اغا پوسی اگر
در خاک بنهندم
تویی دلدار و
دلبندم وگر بر
چرخ آرندم از
آن بالا اغا
پوسی اگر
بالای که باشم
چو رهبان عشق
تو جویم وگر در
قعر دریاام در
آن دریا اغا
پوسی ز
تاب روی تو
ماها ز احسان
های تو شاها شده
زندان مرا
صحرا در آن
صحرا اغا پوسی چو
مست دیدن اویم
دو دست از شرم
واشویم بگیرم در
رهش گویم که
ای مولا اغا
پوسی دلارام
خوش روشن
ستیزه می کند
با من بیار ای
اشک و بر وی زن
بگو ایلا اغا
پوسی تو
را هر جان همی
جوید که تا پای تو
را بوسد ندارد
زهره تا گوید
بیا این جا
اغا پوسی وگر
از بنده
سیرابی بگیری
خشم و دیر آیی بماند بی
کس و تنها تو
را تنها اغا
پوسی بیا
ای باغ و ای
گلشن بیا ای
سرو و ای سوسن برای کوری
دشمن بگو ما
را اغا پوسی بیا
پهلوی من
بنشین به رسم
و عادت پیشین بجنبان آن
لب شیرین که
مولانا اغا
پوسی منم
نادان تویی
دانا تو باقی
را بگو جانا به گویایی
افیغومی به
ناگویا اغا
پوسی 2543 بیا
ای شاه
خودکامه نشین
بر تخت
خودکامی بیا بر
قلب رندان زن
که صاحب قرن
ایامی برآور
دودها از دل
بجز در خون
مکن منزل فلک را از
فلک بگسل که
جان آتش
اندامی در
آن دریا که
خون است آن ز
خشک و تر برون
است آن بیا
بنما که چون
است آن که حوت
موج آشامی اشارت
کن بدان سرده
که رندانند
اندر ده سبک رطل
گران درده که
تو ساقی آن
جامی قدح
در کار شیران
کن ز زرشان
چشم سیران کن به جامی
عقل ویران کن که
عقل آن جا بود
خامی بسوز
از حسن ای
خاقان تو نام
و ننگ مشتاقان که سرد
آید ز عشاقان
حذر کردن ز
بدنامی بدیدم
عقل کل را من
نهاده ذبح بر
گردن بگفتم پیش
این پرفن چو
اسماعیل چون
رامی بگفت
از عشق شمس
الدین که
تبریز است از
او چون چین چو مه
رویان نوآیین
به گرد مجلس
سامی 2544 شنیدم
کاشتری گم شد
ز کردی در
بیابانی بسی اشتر
بجست از هر
سوی کرد
بیابانی چو
اشتر را ندید
از غم بخفت
اندر کنار ره دلش از
حسرت اشتر
میان صد
پریشانی در
آخر چون درآمد
شب بجست از
خواب و دل
پرغم برآمد گوی مه
تابان ز روی
چرخ چوگانی به
نور مه بدید
اشتر میان راه
استاده ز
شادی آمدش
گریه به سان
ابر نیسانی رخ
اندر ماه روشن
کرد و گفتا
چون دهم شرحت که هم
خوبی و نیکویی
و هم زیبا و
تابانی خداوندا
در این منزل
برافروز از
کرم نوری که تا گم
کرده خود را
بیابد عقل
انسانی شب
قدر است در
جانب چرا قدرش نمی
دانی تو را می
شورد او هر دم
چرا او را
نشورانی تو
را دیوانه
کرده ست او
قرار جانت
برده ست او غم جان تو
خورده ست او
چرا در جانش
ننشانی چو
او آب است و تو
جویی چرا خود
را نمی جویی چو او مشک
است و تو بویی
چرا خود را
نیفشانی 2545 مگر
مستی نمی دانی
که چون زنجیر
جنبانی ز
مجنونان
زندانی جهانی
را بشورانی مگر
نشنیده ای
دستان ز بی
خویشان و
سرمستان وگر
نشنیده ای
بستان به جان
تو که بستانی تو
دانی من نمی
دانم که چیست
این بانگ از
جانم وزین آواز
حیرانم زهی
پرذوق حیرانی صلا
مستان و بی
خویشان صلا ای
عیش اندیشان صلا
ای آنک می
دانی که تو خود
عین ایشانی 2546 سحرگه
گفتم آن مه را
که ای من جسم و
تو جانی بدین حالم
که می بینی
وزان نالم که
می دانی ورای
کفر و ایمانی
و مرکب تند می
رانی چه بس بی
باک سلطانی
همین می کن که
تو آنی یکی
بازآ به ما
بگذر به بیشه
جان ها بنگر درختان
بین ز خون تر
به شکل شاخ
مرجانی شنودی
تو که یک خامی
ز مردان می
برد نامی نمی ترسد
که خودکامی
نهد داغش به
پیشانی مشو
تو منکر پاکان
بترس از زخم
بی باکان که صبر
جان غمناکان
تو را فانی
کند فانی تو
باخویشی به بی
خویشان مپیچ
ای خصم
درویشان مزن تو
پنجه با ایشان
به دستانی که
نتوانی که
شمس الدین
تبریزی به جان
بخشی و خون
ریزی ز آتش
برکند تیزی به
قدرت های
ربانی 2547 شدم
از دست یک
باره ز دست
عشق تا دانی در این
مستی اگر جرمی
کنم تا رو
نگردانی زهی
پیدای ناپیدا
پناه امشب و
فردا زهی جانم
ز تو شیدا زهی
حال پریشانی ز
زلف جعد چون
سلسل بشد این
حال من مشکل میان موج
خون دل مرا تا
چند بنشانی چو
آرم پیش تو
زاری بهانه نو
برون آری زهی شنگی
و طراری زهی
شوخی و پیشانی زبان
داری تو چون
سوسن نمایی آب
را روغن چرا
بیگانه ای با
من چو تو از
عین خویشانی زهی
مجلس زهی ساقی
زهی مستان زهی
باده زهی
عشاق دل داده
زهی معشوق
روحانی شراب
عشق تو آنگه
جهان حسن بر
جاگه جمال روی
تو آنگه کند
جان کسی جانی بکرده
روح را حق بین
خداوندی شمس
الدین ز تبریز
نکوآیین به
قدرت های
ربانی 2548 تو
استظهار آن
داری که رو از
ما بگردانی ولی
چون کعبه
برپرد کجا
ماند مسلمانی تو
سلطانی و
جانداری تو هم
آنی و آن داری مشوران
مرغ جان ها را
که ایشان را
سلیمانی فلک
ایمن ز هر
غوغا زمین
پرغارت و یغما ولیکن از
فلک دارد زمین
جمع و پریشانی زمین
مانند تن آمد
فلک چون عقل و
جان آمد تن ار
فربه وگر لاغر
ز جان باشد
همی دانی چو
تن را عقل
بگذارد
پریشانی کند
این تن بگوید تن
که معذورم تو
رفتی که
نگهبانی عنایت
های تو جان را
چو عقل عقل ما
آمد چو تو از
عقل برگردی چه
دارد عقل
عقلانی شود
یوسف یکی گرگی
شود موسی چو
فرعونی چو بیرون
شد رکاب تو
سرآخر گشت پالانی چو
ما دستیم و تو
کانی بیاور هر
چه می آری چو ما
خاکیم و تو
آبی برویان هر
چه رویانی تو
جویایی و
ناجویا چو
مقناطیس ای
مولا تو گویایی
و ناگویا چو
اسطرلاب و
میزانی 2549 چو
دید آن طره
کافر مسلمان
شد مسلمانی صلا ای
کهنه اسلامان
به مهمانی به
مهمانی دل
ایمان ز تو
شادان زهی
استاد
استادان تو خود
اسلام اسلامی
تو خود ایمان
ایمانی بصیرت
را بصیرت تو
حقیقت را
حقیقت تو تو نور
نور اسراری تو
روح روح را
جانی اگر
امداد لطف تو
نباشد در جهان
تابان درافتد
سقف این گردون
بیارد رو به
ویرانی چو
بردابرد جاه
تو ورای هر دو
کون آمد زهی
سرگشتگی جان
ها زهی تشکیک
و حیرانی همی
جویم به دو
عالم مثالی تا
تو را گویم نمی یابم
خداوندا نمی
گویی که را
مانی ز
درمان ها بری
گشتم نخواهم
درد را درمان بمیرم در
وفای تو که تو
درمان درمانی الا
ای جان خون
ریزم همی پر
سوی تبریزم همی گو
نام شمس الدین
اگر جایی تو
درمانی صفاتت
ای مه روشن
عجایب خاصیت
دارد که او مر
ابر گریان را
دراندازد به
خندانی ایا
دولت چو
بگریزی و زین
بی دل بپرهیزی ز لطف شاه
پابرجا به دست
آیی به آسانی 2550 یکی
دودی پدید آمد
سحرگاهی به
هامونی دل عشاق
چون آتش تن
عشاق کانونی بیا
بخرام و دامن
کش در آن دود و
در آن آتش که می
سوزد در آن جا
خوش به هر
اطراف
ذاالنونی چو
شمعی برفروزی
تو ایا اقبال
و روزی تو چو چونی
را بسوزی تو
درآید جان بی
چونی نیاید
جز ز مه رویی
طواف برج ها
کردن که مادون
را رها کردن
نباشد کار هر
دونی برو
تو دست
اندازان به
سوی شاه چون
باران ببینی بحر
را تازان در
آن بحر پر از
خونی چه
لاله است و گل
و ریحان از آن
خون رسته در
بستان ببینی و
بشوید جان دو
دست خود به
صابونی چو
دررفتی در آن
مخزن منزه از
در و روزن چو عیسی
سوزنت گردد
حجب چون گنج
قارونی ببینی
شاه قدوسی
بیابی بی دهن
بوسی ز
سر خضر چون
موسی شوی در
فقر هارونی چو
آبی ساکن و
خفته و چون
موجی برآشفته به بحر کم
زنان رفته شده
اندر کم
افزونی چو
اندر شه نظر
کردی ز مستی
آن چنان گردی که گویی
تو مگر خوردی
هزاران رطل
افیونی چو
دیدی شمس
تبریزی ز جان
کردی شکرریزی در آن
دم هر دو جا
باشی درون مصر
و بیرونی 2551 دلی
یا دیده عقلی
تو یا نور
خدابینی چراغ
افروز عشاقی
تو یا
خورشیدآیینی چو
نامت بشنود دل
ها نگنجد در
منازل ها شود حل
جمله مشکل ها
به نور لم یزل
بینی بگفتم
آفتابا تو مرا
همراه کن با
تو که جمله
دردها را تو
شفا گشتی و
تسکینی بگفتا
جان ربایم من
قدم بر عرش
سایم من به آب و گل
کم آیم من مگر
در وقت و هر
حینی چو
تو از خویش
آگاهی ندانی
کرد همراهی که آن
معراج اللهی
نیابد جز که
مسکینی تو
مسکینی در این
ظاهر درونت
نفس بس قاهر یکی
سالوسک کافر
که رهزن گشت و ره
شینی مکن
پوشیده از
پیری چنین مو
در چنین شیری یکی پیری
که علم غیب
زیر او است
بالینی طبیب
عاشقان است او
جهان را همچو
جان است او گداز
آهنان است او
به آهن داده
تلبینی کند
در حال گل را
زر دهد در حال
تن را سر از او
انوار دین
یابد روان و
جان بی دینی در
آن دهلیز و
ایوانش بیا
بنگر تو
برهانش شده هر
مرده از جانش
یکی ویسی و
رامینی ز
شمس الدین
تبریزی دلا
این حرف می
بیزی به امیدی
که بازآید از
آن خوش شاه
شاهینی 2552 کجا
باشد دورویان
را میان
عاشقان جایی که با صد
رو طمع دارد ز
روز عشق
فردایی طمع
دارند و
نبودشان که
شاه جان کند
ردشان ز
آهن سازد او
سدشان چو
ذوالقرنین
آسایی دورویی
با چنان رویی
پلیدی در چنان
جویی چه گنجد
پیش صدیقان
نفاقی
کارفرمایی که
بیخ بیشه جان
را همه رگ های
شیران را بداند یک
به یک آن را
بدیده
نورافزایی بداند
عاقبت ها را
فرستد راتبت
ها را ببخشد
عافیت ها را
به هر صدیق و
یکتایی براندازد
نقابی را
نماید آفتابی
را دهد نوری
خدایی را کند
او تازه
انشایی اگر
این شه دورو
باشد نه آتش
خلق و خو باشد برای جست
و جو باشد ز
فکر نفس
کژپایی دورویی
او است بی
کینه ازیرا او
است آیینه ز عکس تو
در آن سینه
نماید کین و
بدرایی مزن
پهلو به آن
نوری که مانی
تا ابد کوری تو با
شیران مکن
زوری که
روباهی به
سودایی که
با شیران مری
کردن سگان را
بشکند گردن نه مکری
ماند و نی فن و
نه دورویی نه
صدتایی 2553 کجا
شد عهد و
پیمانی که می
کردی نمی گویی کسی را کو
به جان و دل تو
را جوید نمی
جویی دل
افکاری که روی
خود به خون
دیده می شوید چرا از وی
نمی داری دو
دست خود نمی
شویی مثال
تیر مژگانت
شدم من راست
یک سانت چرا ای
چشم بخت من تو
با من کژ چو
ابرویی چه
با لذت
جفاکاری که می
بکشی بدین
زاری پس آنگه
عاشق کشته تو
را گوید چو
خوش خویی ز
شیران جمله
آهویان
گریزان دیدم و
پویان دلا جویای
آن شیری خدا
داند چه آهویی دلا
گر چه نزاری
تو مقیم کوی
یاری تو مرا بس شد
ز جان و تن تو
را مژده کز آن
کویی به
پیش شاه خوش
می دو گهی
بالا و گه در
گو از او
ضربت ز تو
خدمت که او
چوگان و تو
گویی دلا
جستیم سرتاسر
ندیدم در تو
جز دلبر مخوان ای
دل مرا کافر
اگر گویم که
تو اویی غلام
بیخودی ز آنم
که اندر
بیخودی آنم چو بازآیم
به سوی خود من
این سویم تو
آن سویی خمش
کن کز ملامت
او بدان ماند
که می گوید زبان تو
نمی دانم که
من ترکم تو
هندویی 2554 اگر
بی من خوشی
یارا به صد
دامم چه می
بندی وگر ما را
همی خواهی چرا
تندی نمی خندی کسی
کو در شکرخانه
شکر نوشد به
پیمانه بدین
سرکای نه ساله
نداند کرد
خرسندی بخند
ای دوست چون
گلشن مبادا
خاطر دشمن کند شادی
و پندارد که
دل زین بنده
برکندی چو
رشک ماه و گل
گشتی چو در دل
ها طمع کشتی نباشد
لایق از حسنت
که برگردی ز
پیوندی خوشا
آن حالت مستی
که با ما عهد
می بستی مرا
مستانه می
گفتی که ما را
خویش و فرزندی پیاپی
باده می دادی
به صد لطف و به
صد شادی که گیر
این جام بی
خویشی که باخویشی
و هشمندی سلام
علیک ای خواجه
بهانه چیست
این ساعت نه
دریایی و
دریادل نه
ساقی و
خداوندی نه
یاقوتی نه
مرجانی نه
آرام دل و
جانی نه بستان
و گلستانی نه
کان شکر و
قندی خمش
باشم بدان
شرطی که بدهی
می خموشانه من از
گولی دهم پندت
نه ز آنک قابل
پندی 2555 چرا
چون ای حیات
جان در این
عالم وطن داری نباشد
خاک ره ناطق
ندارد سنگ
هشیاری چرا
زهری دهد تلخی
چرا خاری کند
تیزی چرا خشمی
کند تندی چرا
باشد شبی تاری در
آن گلزار روی
او عجب می
ماندم روزی که خاری
اندر این عالم
کند در عهد او
خاری مگر
حضرت نقابی
بست از غیرت
بر آن چهره که تا
غیری نبیند آن
برون ناید ز
اغیاری مگر
خود دیده عالم
غلیظ و درد و
قلب آمد نمی تاند
که دریابد ز
لطف آن چهره
ناری دو
چشم زشت رویان
را لباس زشت
می باید و کی شاید
که درپوشد
لباس زشت آن
عاری که
از عریانی
لطفش لباس لطف
شرمنده که از شرم
صفای او عرق
ها می شود
جاری و
او با این همه
جسمی فروبرید
و درپوشید برون
زد لطف از
چشمش ز هر سو
شد به دیداری فروپوشید
لطف او نهانی
کرده چشمش را که تا شد
دیده ها محروم
و کند از سیر و
سیاری ولیک
آن نور ناپیدا
همی فرمایدت
هر دم شراب می
که بفزاید ز
بی هوشیت
هشیاری که
خوبان به غایت
را فراغت باشد
از شیوه ولیکن
عشقشان دارد
هزاران مکر و
عیاری چنانک
از شهوتی تو
خوش به جسم و
جان شهوانی نباشی زان
طرب غافل اگر
تو جان جان
داری درون
خود طلب آن را
نه پیش و پس نه
بر گردون نمی بینی
که اندر خواب
تو در باغ و
گلزاری کدامین
سوی می دانی
کدامین سوی می
بینی تو
آن باغی که می
بینی به خواب
اندر به
بیداری چو
دیده جان
گشادی تو
بدیدی ملک
روحانی از آن جا
طفل ره باشی
چو رو زین سو
به شه آری کدامین
شه نیارم گفت
رمزی از صفات
او ولیکن از
مثالی تو
بدانی گر خرد
داری خردهایی
نمی خواهم که
از دونی و
طماعی سر و سرور
نمی جوید همی
جوید کلهداری که
بگذار و سر می
جو کز آن سر سر
به دست آید به سر
بنشین به بزم
سر ببین زان
سر تو خماری ز
جامی کز صفای
آن نماید غیب
ها یک یک چه مه
رویان نماید
غیب اندر حجب
و عماری به
روی هر مهی
بینی تو داغی
بس ظریف و کش نشان
بندگی شه که
فرد است او به
دلداری به
نزد حسن انس و
جن مخدومی شمس
الدین زهی تبریز
دریاوش که بر
هر ابر در
باری 2556 زهی
چشم مرا حاصل
شده آیین خون
ریزی ز هجران
خداوندی شمس
الدین تبریزی ایا
خورشید
رخشنده متاب
از امر او سر
را که تاریک
ابد گردی اگر
با او تو
بستیزی ایا
ای ابر
گر تو یک نظر از
نرگسش یابی به جای آب
آب زندگانی و
گهربیزی اگر
آتش شبی در
خواب لطف و
حلم او دیدی گلستان ها
شدی آتش نکردی
ذره ای تیزی به
هنگامی که هر
جانی به جانی
جفت می گردند بفرمودند
گر جانی به
جان او
نیامیزی که
جان او چنان
صاف و لطیف
آمد که جان ها
را ز
روی شرم و لطف
او فریضه گشت
پرهیزی هر
آنچ از روح او
آید به وهم
روح ها ناید که خشتک
کی تواند کرد
اندر جامه
تیریزی کسی
کاندر جهان از
بوش انا لا
غیر می گفته
ست گر از
جاهش ببردی بو
ز حسرت کرده
خون ریزی بیا
ای عقل کل با
من که بردابرد
او بینی ورای بحر
روحانی بدان
شرطی که
نگریزی از
آن بحری گذشته
ست او که دل ها
دل از او
یابند و جان ها
جان از او
گیرند و هر
چیزی از او
چیزی اگر
انکار خواهی
کرد از عجزی
است اندر تو چه داند
قوت حیدر مزاج
حیز از حیزی علی
الله خانه
کعبه و فی
الله بیت
معمورا گهی که
بشنوی تبریز
از تعظیم
برخیزی ایا
ای عقل و تمییزی
که لاف دیدنش
داری وآنگه
باخودی بالله
که بی الهام و
تمییزی 2557 هر
آن چشمی که
گریان است در
عشق دلارامی بشارت
آیدش روزی ز
وصل او به
پیغامی هر
آن چشم سپیدی
کو سیه کرده
ست تن جامه سیاهش شد
سپید آخر
سپیدش شد سیه
فامی چو
گریان بود آن
یعقوب کنعان
از پی یوسف بشارت
آمدش ناگه از
آن خوش روی
خوش نامی مثال
نردبان باشد
به نالیدن به
عشق اندر چو او بر
نردبان کوشد
رسد ناگاه بر
بامی حریف
عشق پیش آید
چو بیند مر تو
را بیخود کبابی از
جگر در کف ز
خون دل یکی
جامی که
آب لطف آن
دلبر گرفته
قاف تا قاف
است از
آن است آتش
هجران که تا
پخته شود خامی برای
امتحان مرغ
جان عاشق وحشی بلا چون
ضربت دامی و
زلف یار چون
دامی که
تا زین دام و
زین ضربت
کشاکش یابد
این وحشی نماند ناز
و تندی او شود
همراز و هم
رامی چنان
چون میوه های
خام از آن
پخته شود
شیرین که
گاهش تاب
خورشید است و
گاهش طره شامی ز
رنج عام و لطف
خاص حکمت ها
شود پیدا که تا
صافی شود دردی
که تا خاصه
شود عامی گهی
از خوف محرومی
و هجران ابد
سوزی گهی اندر
امید وصل یکتا
زفت انعامی خصوصا
درد این مسکین
که عالم سوز
طوفان است زهی تلخی
و ناکامی که
شیرین است از
او کامی به
هر گامی اگر
صد تیر آید از
هوای او نگردم از
هوای او
نگردانم یکی
گامی منم
در وام عشق
شاه تا گردن
بحمدالله مبارک
صاحب وامی
مبارک کردن
وامی زهی
دریای لطف حق
زهی خورشید
ربانی به هر صد
قرن نبود این
چه جای سال و
ایامی ز
مخدومی شمس
الدین تبریزی
بیابد جان خلاصه نور
ایمانی صفای
جان اسلامی چه
جای نور اسلام
است که نورانی
و روحانی شود واله
اگر پیدا شود
از دفترش لامی 2558 الا
ای نقش روحانی
چرا از ما
گریزانی تو خود از
خانه آخر ز
حال بنده می
دانی به
حق اشک گرم من
به حق روی زرد
من به
پیوندی که با
تستم ورای طور
انسانی اگر
عالم بود
خندان مرا بی
تو بود زندان بس است
آخر بکن رحمی
بر این محروم
زندانی اگر
با جمله
خویشانم چو تو
دوری پریشانم مبادا ای
خدا کس را
بدین غایت
پریشانی بر
آن پای
گریزانت چه
بربندم که
نگریزی به جان بی
وفا مانی چو
یار ما
گریزانی ور
از نه چرخ
برتازی بسوزی
هفت دریا را بدرم چرخ
و دریا را به
عشق و صبر و
پیشانی وگر
چو آفتابی هم
روی بر طارم
چارم چو سایه
در رکاب تو
همی آیم به
پنهانی 2559 الا
ای یوسف مصری
از این دریای
ظلمانی روان کن
کشتی وصلت
برای پیر
کنعانی یکی
کشتی که این
دریا ز نور او
بگیرد چشم که از
شعشاع آن کشتی
بگردد بحر
نورانی نه
زان نوری که
آن باشد به
جان چاکران
لایق از آن
نوری که آن
باشد جمال و
فر سلطانی در
آن بحر جلالت
ها که آن کشتی
همی گردد چو باشد
عاشق او حق که
باشد روح
روحانی چو
آن کشتی نماید
رخ برآید گرد
آن دریا نماند
صعبیی دیگر
بگردد جمله
آسانی چه
آسانی که از
شادی ز عاشق
هر سر مویی در آن
دریا به رقص
اندرشده
غلطان و
خندانی نبیند
خنده جان را
مگر که دیده
جان ها نماید
خدها در جسم
آب و خاک
ارکانی ز
عریانی نشانی
هاست بر درز
لباس او ز
چشم و گوش و
فهم و وهم اگر
خواهی تو
برهانی تو
برهان را چه
خواهی کرد که
غرق عالم حسی برو می چر
چو استوران در
این مرعای
شهوانی مگر
الطاف مخدومی
خداوندی شمس
دین رباید مر
تو را چون باد
از وسواس
شیطانی کز
این جمله
اشارت ها هم
از کشتی هم از
دریا مکن فهمی
مگر در حق آن
دریای ربانی چو
این را فهم
کردی تو سجودی
بر سوی تبریز که تا او
را بیابد جان
ز رحمت های
یزدانی 2560 الا
ای جان قدس
آخر به سوی من
نمی آیی هماره جان
به تن آید تو
سوی تن نمی
آیی بدم
دامن کشان تا
تو ز من دامن
کشیدستی ز اشک خون
همی ریزم در
این دامن نمی
آیی زهی
بی آبی جانم
چو نیسانت نمی
بارد زهی خرمن
که سوی این
سیه خرمن نمی
آیی چو
دورم زان نظر
کردن نظاره
عالمی گشتم نظاره من
بیا گر تو نظر
کردن نمی آیی الا
ای دل پری
خوانی نگویی
آن پری را تو چرا خوابم
ببردی گر به
سحر و فن نمی
آیی الا
ای طوق وصل او
که در گردن
همی زیبی چو قمری
ناله می دارم
که در گردن
نمی آیی دل
تو همچو سنگ و
من چو آهن
ثابت اندر عشق ایا آهن
ربا آخر سوی
آهن نمی آیی ز
ما و من برست
آن کس که تو
رویی بدو آری چرا تو
سوی این هجران
صد چون من نمی
آیی فزایش
از کجا باشد
بهارا چون نمی
باری سکونت
از کجا آخر
سوی مسکن نمی
آیی الا
ای نور غایب
بین در این
دیده نمی تابی الا ای
ناطقه کلی
بدین الکن نمی
آیی چو
ارزن خرد گشتستم
ز بهر مرغ
مژده آور الا ای
مرغ مژده آور
بدین ارزن نمی
آیی همه
جان ها شده
لرزان در این
مکمن گه هجران برای امن
این جان ها در
این مکمن نمی
آیی زبان
چون سوسن تازه
به مدحت ای
خوش آوازه الا گلزار
ربانی بدین
سوسن نمی آیی الا
ای باده شادان
به عشق اندر
چو استادان درونت خنب
سرمستی چرا از
دن نمی آیی معاش
خانه جانم اگر
نه از قرص
خورشید است چرا ای
خانه بی
خورشید تو
روشن نمی آیی اگر
نه طالب اویی
به خانه خانه
خورشید چرا چون
شکل شب دزدان
به هر روزن
نمی آیی چو
صحرای جمال او
برای جان بود
مومن چرا در
خوف می باشی
چرا مومن نمی
آیی تو
بشکن جوز این
تن را بکوب
این مغز را
درهم چرا اندر
چراغ عشق چون
روغن نمی آیی تو
آب و روغنی
کردی به نورت
ره کجا باشد مبر
تو آب بی روغن
که بی دشمن
نمی آیی چه
نقد پاک می
دانی تو خود
را وین نمی
بینی که اندر
دست خود ماندی
و در مخزن نمی
آیی ز
عشق شمس تبریزی
چو موسی گفته
ام ارنی ز سوی طور
تبریزی چرا
چون لن نمی
آیی 2561 مسلمانان
مسلمانان مرا
جانی
است سودایی چو طوفان
بر سرم بارد
از این سودا ز
بالایی مسلمانان
مسلمانان به
هر روزی یکی
شوری به کوی
لولیان افتد
از آن لولی
سرنایی مسلمانان
مسلمانان ز
جان پرسید کای
سابق ورای طور
اندیشه
حریفان را چه
می پایی مسلمانان
مسلمانان
بشویید از دل
من دست کز این
اندیشه دادم
دل به دست موج
دریایی مسلمانان
مسلمانان خبر
آن کارفرما را که سخت از
کار رفتم من
مرا کاری
بفرمایی مسلمانان
مسلمانان
امانت دست من
گیرید که مستم
ره نمی دانم
بدان معشوق
زیبایی مسلمانان
مسلمانان به
کوی او
سپاریدم بر آن
خاکم
بخسپانید زان
خاک است
بینایی مسلمانان
مسلمانان
زبان پارسی
گویم که نبود
شرط در جمعی
شکر خوردن به
تنهایی بیا
ای شمس تبریزی
که بر دست این
سخن بیزی به غیر تو
نمی باید تویی
آنک همی بایی 2562 یکی
فرهنگ دیگر نو
برآر ای اصل
دانایی ببین تو
چاره ای از نو
که الحق سخت
بینایی بسی
دل ها چو
گوهرها ز نور
لعل تو تابان بسی طوطی
که آموزند از
قندت شکرخایی زدی
طعنه که دود
تو ندارد آتش
عاشق گر آتش
نیستش حقی وگر
دارد چه
فرمایی برو
ای جان دولت
جو چه خواهم
کرد دولت را من و عشق و
شب تیره نگار
و باده پیمایی بیا
ای مونس روزم
نگفتم دوش در
گوشت که
عشرت در کمی
خندد تو کم زن
تا بیفزایی دلا
آخر نمی گویی
کجا شد مکر و
دستانت چو جام از
دست جان نوشی
از آن بی دست و
بی پایی به
هر شب شمس
تبریزی چه
گوهرها که می
بیزی چه سلطانی
چه جان بخشی
چه خورشیدی چه
دریایی 2563 من
پای همی کوبم
ای جان و جهان
دستی ای
جان و جهان
برجه از بهر
دل مستی ای
مست مکش محشر
بازآی ز شور و
شر آن دست بر
آن دل نه ای
کاش دلی هستی ترک
دل و جان کردم
تا بی دل و جان
گردم یک دل چه
محل دارد صد
دلکده بایستی بنگر
به درخت ای
جان در رقص و
سراندازی اشکوفه
چرا کردی گر
باده
نخوردستی آن
باد بهاری بین
آمیزش و یاری
بین گر نی همه
لطفستی با خاک
نپیوستی از
یار مکن افغان
بی جور نیامد
عشق گر نی ره
عشق این است
او کی دل ما
خستی صد
لطف و عطا
دارد صد مهر و
وفا دارد گر غیرت
بگذارد دل بر
دل ما بستی با
جمله جفاکاری
پشتی کند و
یاری گر پشتی
او نبود پشت
همه بشکستی دامی
که در او عنقا
بی پر شود و بی
پا بی رحمت
او صعوه زین
دام کجا خستی خامش
کن و ساکن شو
ای باد سخن گر
چه در جنبش
باد دل صد
مروحه بایستی شمس
الحق تبریزی
ماییم و شب
وحشت گر شمس
نبودی شب از
خویش کجا رستی 2564 گر
عشق بزد راهم
ور عقل شد از
مستی ای
دولت و اقبالم
آخر نه توام
هستی رستن
ز جهان شک
هرگز نبود
اندک خاک کف
پای شه کی
باشد سردستی ای
طوطی جان پر
زن بر خرمن
شکر زن بر عمر
موفر زن کز
بند قفص رستی ای
جان سوی جانان
رو در حلقه
مردان رو در روضه و
بستان رو کز
هستی خود جستی در
حیرت تو ماندم
از گریه و از
خنده با رفعت
تو رستم از
رفعت و از
پستی ای
دل بزن انگشتک
بی زحمت لی و
لک در دولت
پیوسته رفتی و
بپیوستی آن
باده فروش تو
بس گفت به گوش
تو جان ها
بپرستندت گر
جسم بنپرستی ای
خواجه شنگولی
ای فتنه صد
لولی بشتاب چه
می مولی آخر
دل ما خستی گر
خیر و شرت
باشد ور کر و
فرت باشد ور صد
هنرت باشد آخر
نه در آن شستی چالاک
کسی یارا با
آن دل چون
خارا تا ره
نزدی ما را از
پای بننشستی درجست
در این گفتن
بنمودن و
بنهفتن یک پرده
برافکندی صد
پرده نو بستی 2565 ای
دوست ز شهر ما
ناگه به سفر
رفتی ما
تلخ شدیم و تو
در کان شکر
رفتی نوری
که بدو پرد
جان از قفص
قالب در تو
نظری کرد او
در نور نظر
رفتی رفتی
تو از این
پستی در شادی
و در مستی آن سوی
زبردستی گر
زیر و زبر
رفتی مانند
خیالی تو هر
دم به یکی
صورت زین شکل
برون جستی در
شکل دگر رفتی امروز
چو جانستی در
صدر جنانستی از
دور قمر رستی
بالای قمر
رفتی اکنون
ز تن گریان
جانا شده ای
عریان چون ترک
کله کردی وز
بند کمر رفتی از
نان شده ای
فارغ وز منت
خبازان وز آب شدی
فارغ کز تف
جگر رفتی نانی
دهدت جانان بی
معده و بی
دندان آبی دهدت
صافی زان بحر
که دررفتی از
جان شریف خود
وز حال لطیف
خود بفرست خبر
زیرا در عین
خبر رفتی ور
ز آنک خبر
ندهی دانم که
کجاهایی در دامن
دریایی چون در
و گهر رفتی هان
ای سخن روشن
درتاب در این
روزن کز گوش
گذر کردی در
عقل و بصر
رفتی 2566 آورد
طبیب جان یک
طبله ره آوردی گر پیر
خرف باشی تو
خوب و جوان
گردی تن
را بدهد هستی
جان را بدهد
مستی از دل
ببرد سستی وز
رخ ببرد زردی آن
طبله عیسی بد
میراث طبیبان
شد تریاق در
او یابی گر
زهر اجل خوردی ای
طالب آن طبله
روی آر بدین
قبله چون روی
بدو آری مه
روی جهان گردی حبیب
است در او
پنهان کان ناید
در دندان نی تری و
نی خشکی نی
گرمی و نی
سردی زان
حب کم از حبه
آیی بر آن قبه کان مسکن
عیسی شد و آن
حبه بدان خردی شد
محرز و شد
محرز از داد
تو هر عاجز لاغر نشود
هرگز آن را که
تو پروردی گفتم
به طبیب جان
امروز هزاران
سان صدق قدمی
باشد چون تو
قدم افشردی از
جا نبرد چیزی
آن را که تو جا
دادی غم نسترد
آن دل را کو را
ز غم استردی خامش
کن و دم درکش
چون تجربه
افتادت ترک گروان
برگو تو زان
گروان فردی 2567 افتاد
دل و جانم در
فتنه طراری سنگینک
جنگینک سر
بسته چو
بیماری آید
سوی بی خوابی
خواهد ز درش
آبی آب
چه که می
خواهد تا
درفکند ناری گوید
که به اجرت ده
این خانه مرا
چندی هین تا چه
کنی سازم از
آتشش انباری گه
گوید این عرصه
کاین خانه
برآوردی بوده ست
از آن من تو
دانی و دیواری دیوار
ببر زین جا
این عرصه به
ما واده در عرصه
جان باشد
دیوار تو
مرداری آن
دلبر سروین قد
در قصد کسی
باشد در
کوی همی گردد
چون مشتغل
کاری ناگه
بکند چاهی
ناگه بزند
راهی ناگه شنوی
آهی از کوچه و
بازاری جان
نقش همی خواند
می داند و می
راند چون رخت
نمی ماند در
غارت او باری ای
شاه شکرخنده
ای شادی هر
زنده دل کیست
تو را بنده
جان کیست گرفتاری ای
ذوق دل از
نوشت وی شوق
دل از جوشت پیش آر به
من گوشت تا
نشنود اغیاری از
باغ تو جان و
تن پر کرده ز
گل دامن آموخت
خرامیدن با تو
به سمن زاری زان
گوش همی خارد
کاومید چنین
دارد و آن گاه
یقین دارد این
از کرمت آری تا
از تو شدم
دانا چون چنگ
شدم جانا بشنو
هله مولانا
زاری چنین
زاری تا
عشق حمیاخد
این مهر همی
کارد خامش که
دلم دارد بی
مشغله گفتاری 2568 یک
حمله و یک
حمله کآمد شب
و تاریکی چستی کن و
ترکی کن نی
نرمی و تاجیکی داریم
سری کان سر بی
تن بزید چون
مه گر گردن
ما دارد در
عشق تو باریکی شاهیم
نه سه روزه
لعلیم نه
پیروزه عشقیم
نه سردستی
مستیم نه از
سیکی من
بنده خوبانم
هر چند بدم
گویند با زشت
نیامیزم هر
چند کند نیکی عشاق
بسی دارد من
از حسد ایشان بیگانه
همی باشم از
غایت نزدیکی روپوش
کند او هم با
محرم و نامحرم گویند
فلان بنده
گوید که عجب
کی کی طفلی
است سخن گفتن
مردی است خمش
کردن تو رستم
چالاکی نی
کودک چالیکی 2569 آن
زلف مسلسل را
گر دام کنی
حالی در عشق
جهانی را
بدنام کنی
حالی می
جوش ز سر گیرد
خمخانه به رقص
آید گر از
شکرقندت در
جام کنی حالی از
چشم چو بادامت
در مجلس یک
رنگی هر نقل که
پیش آید
بادام کنی
حالی حاشا
ز عطای تو کان
نسیه بود ای
جان گر تشنه
بود صادق
انعام کنی
حالی ای
ماه فلک پیما
از منزل ما تا
تو صدساله ره
ار باشد یک
گام کنی حالی از
لطف تو از
عقرب صد شیر
بجوشیده و آن کره
گردون را هم
رام کنی حالی بر
بام فلک صد در
بگشاید و
بنماید گر
حارس بامت را
بر بام کنی
حالی هر
خام شود پخته
هم خوانده شود
تخته گر صبح
رخت جلوه در
شام کنی حالی 2570 پنهان
به میان ما می
گردد سلطانی و اندر
حشر موران
افتاده
سلیمانی می
بیند و می
داند یک یک سر
یاران را امروز در
این مجمع
شاهنشه
سردانی اسرار
بر او ظاهر
همچون طبق
حلوا گر
مکر کند دزدی
ور راست رود
جانی نیک
و بد هر کس را
از تخته
پیشانی می بیند و
می خواند با
تجربه خط
خوانی در
مطبخ ما آمد
یک بی من و بی
مایی تا شور
دراندازد بر
ما ز نمکدانی امروز
سماع ما چون
دل سبکی دارد یا رب تو
نگهدارش ز
آسیب گران
جانی آن
شیشه دلی کو
دی بگریخت چو
نامردان امروز همی
آید پرشرم و
پشیمانی صد
سال اگر جایی
بگریزد و
بستیزد پرگریه و
غم باشد بی
دولت خندانی خورشید
چه غم دارد ار
خشم کند گازر خاموش که
بازآید بلبل
به گلستانی 2571 ای
شاه مسلمانان
وی جان
مسلمانی پنهان
شده و افکنده
در شهر
پریشانی ای
آتش در آتش هم
می کش و هم می
کش سلطان
سلاطینی بر
کرسی سبحانی شاهنشه
هر شاهی صد
اختر و صد
ماهی هر حکم که
می خواهی می
کن که همه
جانی گفتی
که تو را یارم
رخت تو
نگهدارم از شیر
عجب باشد بس
نادره چوپانی گر
نیست و گر هستم گر
عاقل و گر
مستم ور هیچ
نمی دانم دانم
که تو می دانی گر
در غم و در
رنجم در پوست
نمی گنجم کز بهر چو
تو عیدی
قربانم و
قربانی گه
چون شب یغمایی
هر مدرکه
بربایی روز از تن
همچون شب چون
صبح برون رانی گه
جامه بگردانی
گویی که رسولم
من یا رب که
چه گردد جان
چون جامه
بگردانی در
رزم تویی فارس
بر بام تویی
حارس آن چیست
عجب جز تو کو
را تو نگهبانی ای
عشق تویی جمله
بر کیست تو را
حمله ای عشق
عدم ها را
خواهی که
برنجانی ای
عشق تویی تنها
گر لطفی و گر
قهری سرنای تو
می نالد هم
تازی و سریانی گر
دیده ببندی تو
ور هیچ نخندی
تو فر
تو همی تابد
از تابش
پیشانی پنهان
نتوان بردن در
خانه چراغی را ای ماه چه
می آیی در
پرده پنهانی ای
چشم نمی بینی
این لشکر
سلطان را وی گوش
نمی نوشی این
نوبت سلطانی گفتم
که به چه دهی
آن گفتا که به
بذل جان گنجی است
به یک حبه در
غایت ارزانی لاحول
کجا راند دیوی
که تو بگماری باران
نکند ساکن
گردی که تو
ننشانی چون
سرمه جادویی
در دیده کشی
دل را تمییز کجا
ماند در دیده
انسانی هر
نیست بود هستی
در دیده از آن
سرمه هر وهم
برد دستی از
عقل به آسانی از
خاک درت باید
در دیده دل
سرمه تا سوی
درت آید
جوینده ربانی تا
جزو به کل
تازد حبه سوی
کان یازد قطره سوی
بحر آید از
سیل کهستانی نی
سیل بود این
جا نی بحر بود
آن جا خامش که
نشد ظاهر هرگز
سر روحانی 2572 جانا
به غریبستان
چندین به چه
می مانی بازآ تو
از این غربت
تا چند
پریشانی صد
نامه فرستادم
صد راه نشان
دادم یا
راه نمی دانی
یا نامه نمی
خوانی گر
نامه نمی
خوانی خود
نامه تو را
خواند ور راه
نمی دانی در
پنجه ره دانی بازآ
که در آن محبس
قدر تو نداند
کس با سنگ
دلان منشین
چون گوهر این
کانی ای
از دل و جان
رسته دست از
دل و جان شسته از دام
جهان جسته
بازآ که ز
بازانی هم
آبی و هم جویی
هم آب همی
جویی هم شیر و
هم آهویی هم
بهتر از
ایشانی چند
است ز تو تا
جان تو طرفه
تری یا جان آمیخته ای
با جان یا
پرتو جانانی نور
قمری در شب
قند و شکری در
لب یا رب چه
کسی یا رب
اعجوبه ربانی هر
دم ز تو زیب و
فر از ما دل و
جان و سر بازار
چنین خوشتر
خوش بدهی و
بستانی از
عشق تو جان
بردن وز ما چو
شکر مردن زهر از کف
تو خوردن
سرچشمه
حیوانی 2573 در
پرده خاک ای
جان عیشی است
به پنهانی و اندر
تتق غیبی صد
یوسف کنعانی این
صورت تن رفته
و آن صورت جا
مانده ای صورت
جان باقی وی
صورت تن فانی گر
چاشنیی خواهی
هر شب بنگر
خود را تن مرده و
جان پران در
روضه رضوانی ای
عشق که آن
داری یا رب چه
جهان داری چندان
صفتت کردم
والله که دو
چندانی المومن
حلوی و العاش
علوی با تو چه
زبان گویم ای جان
که نمی دانی چندان
بدوان لنگان
کاین پای
فروماند وآنگه رسد
از سلطان صد
مرکب میدانی می
مرد یکی عاشق
می گفت یکی او
را در حالت
جان کندن چون
است که خندانی گفتا
چو بپردازم من
جمله دهان
گردم صدمرده
همی خندم بی
خنده دندانی زیرا
که یکی نیمم
نی بود شکر
گشتم نیم دگرم
دارد عزم
شکرافشانی هر
کو نمرد خندان
تو شمع مخوان
او را بو
بیش دهد عنبر
در وقت
پریشانی ای
شهره نوای تو
جان است سزای
تو تو مطرب
جانانی چون در
طمع نانی کس
کیسه میفشان
گو کس خرقه
میفکن گو اومید کی
ضایع شد از
کیسه ربانی از
کیسه حق گردون
صد نور و ضیا
ریزد دریا ز
عطای حق دارد
گهرافشانی نان
ریزه سفره ست
این کز چرخ
همی ریزد بگذر ز
فلک بررو گر
درخور آن
خوانی گر
خسته شود کفت
کفی دگرت بخشد ور خسته
شود حلقت در
حلقه سلطانی برگو
غزلی برگو
پامزد خود از
حق جو بر سوخته
زن آبی چون
چشمه حیوانی 2574 از
آتش ناپیدا
دارم دل بریانی فریاد
مسلمانان از
دست مسلمانی شهد
و شکرش گویم
کان گهرش گویم شمع و
سحرش خوانم یا
نادره سلطانی زین
فتنه و غوغایی
آتش زده هر
جایی وز آتش و
دود ما
برخاسته
ایوانی با
این همه
سلطانی آن خصم
مسلمانی بربود به
قهر از من در
راه حرمدانی بگشاد
حرمدانم
بربود دل و جانم آن کس که
به پیش او
جانی به یکی
نانی من
دوش ز بوی او
رفتم سر کوی
او ناگاه
پدید آمد باغی
و گلستانی آن
جا دل و
دلداری هم
عالم اسراری هم واقف و
بیداری هم
شهره و پنهانی در
خدمت خاک او
عیشی و
تماشایی در آتش
عشق او هر
چشمه حیوانی 2575 هر
لحظه یکی صورت
می بینی و
زادن نی جز دیده
فزودن نی جز
چشم گشودن نی از
نعمت روحانی
در مجلس
پنهانی چندانک
خوری می خور
دستوری دادن
نی آن
میوه که از
لطفش می آب
شود در کف و آن میوه
نورش را بر کف
به نهان نی این
بوی که از زلف
آن ترک خطا
آمد در مشک
تتاری نی در
عنبر و لادن
نی می
کوبد تقدیرش
در هاون
تن جان را وین سرمه
عشق او
اندرخور هاون
نی دیدی
تو چنین سرمه
کو هاون ها
ساید تا بازرود
آن جا آن جا که
تو و من نی آن
جا روش و دین
نی جز باغ
نوآیین نی جز گلبن و
نسرین نی جز
لاله و سوسن
نی بگذار
تنی ها را
بشنو ارنی ها
را چون سوخت
منی ها را پس
طعنه گه لن نی تن
را تو مبر سوی
شمس الحق
تبریزی کز غلبه
جان آن جا جای
سر سوزن نی 2576 ای
خواجه سلام
علیک از زحمت
ما چونی ای معدن
زیبایی وی کان
وفا چونی در
جنت و در دوزخ
پرسان تواند
ای جان کای جنت
روحانی وی بحر
صفا چونی هر
نور تو را
گوید ای چشم و
چراغ من هر
رنج تو را
گوید کی دفع
بلا چونی ای
خدمت تو کردن
چون گلبشکر
خوردن زین خدمت
پوسیده زین
طال بقا چونی در
وقت جفا دل را
صد تاج و کمر
بخشی در وقت
جفا اینی تا
وقت وفا چونی ای
موسی این
دوران چونی تو
ز فرعونان وی شاه ید
بیضا با اهل
عمی چونی گوید
به تو هر گلشن
هر نرگس و هر
سوسن کز
زحمت و رنج ما
ای باد صبا
چونی ای
آب خضر چونی
از گردش چرخ
آخر وی تاج
همه جان ها
دربند قبا
چونی ای
جان عنادیده
خامش که عنایت
ها پرسند تو
را هر دم کز
رنج و عنا
چونی 2577 همرنگ
جماعت شو تا
لذت جان بینی در کوی
خرابات آ تا
دردکشان بینی درکش
قدح سودا هل
تا بشوی رسوا بربند دو
چشم سر تا چشم
نهان بینی بگشای
دو دست خود گر
میل کنارستت بشکن بت
خاکی را تا
روی بتان بینی از
بهر عجوزی را
تا چند کشی
کابین وز بهر سه
نان تا کی
شمشیر و سنان
بینی نک
ساقی بی جوری
در مجلس او
دوری در دور
درآ بنشین تا
کی دوران بینی این
جاست ربا نیکو
جانی ده و صد
بستان گرگی و
سگی کم کن تا
مهر شبان بینی شب
یار همی گردد
خشخاش مخور
امشب بربند
دهان از خور
تا طعم دهان
بینی گویی
که فلانی را
ببرید ز من
دشمن رو ترک
فلانی گو تا
بیست فلان
بینی اندیشه
مکن الا از
خالق اندیشه اندیشه
جانان به
کاندیشه نان
بینی با
وسعت ارض الله
بر حبس چه
چفسیدی ز اندیشه
گره کم زن تا
شرح جنان بینی خامش
کن از این
گفتن تا گفت
بری باری از جان و
جهان بگذر تا
جان و جهان
بینی 2578 ای
بود تو از کی
نی وی ملک تو
تا کی نی عشق تو و
جان من جز آتش
و جز نی نی بر
کشته دیت باشد
ای شادی این
کشته صد کشته
هو دیدم امکان
یکی هی نی ای
دیده عجایب ها
بنگر که عجب
این است معشوق بر
عاشق با وی نی
و بی وی نی امروز
به بستان آ در
حلقه مستان آ مستان خرف
از مستی آن جا
قدح و می نی مستند
نه از ساغر بنگر به
شتر بنگر برخوان
افلا ینظر
معنیش بر این
پی نی در
مومن و در
کافر بنگر تو
به چشم سر جز نعره
یا رب نی جز
ناله یا حی نی آن
جا که همی
پویی زان است
کز او سیری زان جا که
گریزانی جز
لطف پیاپی نی از
ابجد اندیشه
یا رب تو بشو
لوحم در مکتب
درویشان خود
ابجد و حطی نی شمس
الحق تبریزی
آن جا که تو
پیروزی از تابش
خورشیدت هرگز
خطری دی نی 2579 با
هر کی تو
درسازی می
دانک نیاسایی زیر و
زبرت دارم
زیرا که تو از
مایی تا
تو نشوی رسوا
آن سر نشود
پیدا کان جام
نیاشامد جز
عاشق رسوایی بردار
صراحی را
بگذار صلاحی
را آن
جام مباحی را
درکش که
بیاسایی در
حلقه آن مستان
در لاله و در
بستان امروز قدح
بستان ای عاشق
فردایی بر
رسم زبردستی
می کن تو چنین
مستی تا بگذری
از هستی ای
سخره هرجایی سرفتنه
اوباشی
همخرقه قلاشی در مصر
نمی باشی تا
جمله شکرخایی شمس
الحق تبریزی
جان را چه شکر
ریزی جز با تو
نیارامد جان
های مصفایی 2580 ای
خیره نظر در
جو پیش آ و
بخور آبی بیهوده چه
می گردی بر آب
چو دولابی صحراست
پر از شکر
دریاست پر از
گوهر یک جو
نبری زین دو
بی کوشش و
اسبابی گر
مرد تماشایی
چون دیده
بنگشایی بگشادن
چشم ارزد تا
بانی مهتابی محراب
بسی دیدی در
وی بنگنجیدی اندر نظر
حربی بشکافد
محرابی ما
تشنه و هر
جانب یک چشمه
حیوانی ما طامع و
پیش و پس دریا
کف وهابی ره
چیست میان ما
جز نقص عیان
ما کو پرده
میان ما جز
چشم گران
خوابی شش
نور همی بارد
زان ابر که حق
آرد جسمت مثل
بامی هر حس تو میزانی شش
چشمه پیوسته
می گردد شب
بسته زان سوش
روان کرده آن
فاتح ابوابی خورشید
و قمر گاهی شب
افتد در چاهی بیرون
کشدش زان چه
بی آلت و
قلابی صد
صنعت سلطانی
دارد ز تو
پنهانی زیرا که
ضعیفی تو بی
طاقت و بی
تابی این
مفرش و آن
کیوان افلاک
ورای آن بر کف خدا لرزان
ماننده
سیمابی دریا
چو چنان باشد
کف درخور آن
باشد اندر صفتش
خاطر هست احول
و کذابی بگریزد
عقل و جان از
هیبت آن سلطان چون دیو
که بگریزد از
عمر خطابی بکری
برمد از شو
معشوق جهانش
او از جان
عزیز خود
بیگانه و
صخابی ره
داده به دام
خود صد زاغ پی
بازی چون
باز به دام
آمد برداشته
مضرابی خاموش
که آن اسعد
این را به از
این گوید بی صفقه
صفاقی بی شرفه
دبابی 2581 ای
سوخته یوسف در
آتش یعقوبی گه بیت و
غزل گویی گه
پای عمل کوبی گه
دور بگردانی
گاهی شکر
افشانی گه غوطه
خوری عریان در
چشمه ایوبی خلقان
همه مرد و زن
لب بسته و در
شیون وز دولت و
داد او ما
غرقه این خوبی بر
عشق چو می
چسبد عاشق ز
چه رو خسپد چون دوست
نمی خسپد با
آن همه مطلوبی آن
دوست که می
باید چون سوی
تو می آید از بهر
چنان مهمان
چون خانه نمی
روبی چون
رزم نمی سازی
چون چست نمی
تازی چون سر تو
نیندازی
از غصه محجوبی ای
نعل تو در آتش
آن سوی ز پنج و
شش از جذبه
آن است این
کاندر غم و
آشوبی کی
باشد و کی
باشد کو گل ز
تو بتراشد بی عیب
خرد جان را از
جمله معیوبی اجزای
درختان را چون
میوه کند دارا بنگر که
چه مبدل شد آن
چوب از آن
چوبی زین
به بتوان گفتن
اما بمگو تن
زن منگر
ز حساب ای جان
در عالم
محسوبی 2582 خواهم
که روم زین جا
پایم
بگرفتستی دل را
بربودستی در
دل بنشستستی سر
سخره سودا شد
دل بی سر و بی
پا شد زان مه که
نمودستی زان
راز که گفتستی برپر
به پر روزه
زین گنبد
پیروزه ای آنک در
این سودا بس
شب که
نخفتستی چون
دید که می
سوزم گفتا که
قلاوزم راهیت
بیاموزم کان
راه نرفتستی من
پیش توام حاضر
گر چه پس
دیواری من خویش
توام گر چه با
جور تو جفتستی ای
طالب خوش جمله
من راست کنم
جمله هر خواب
که دیدستی هر
دیگ که پختستی آن
یار که گم
کردی عمری است
کز او فردی بیرونش
بجستستی در
خانه نجستستی این
طرفه که آن
دلبر با توست
در این جستن دست تو
گرفته ست او
هر جا که
بگشتستی در
جستن او با او
همره شده و می
جو ای دوست ز
پیدایی گویی
که نهفتستی 2583 آمد
مه ما مستی
دستی فلکا
دستی من نیست
شدم باری در
هست یکی هستی از
یک قدح و از صد
دل مست نمی
گردد گر باده
اثر کردی در
دل تن از او
رستی بار
دگر آوردی زان
می که سحر
خوردی پر می
دهیم گر نی
این شیشه
بنشکستی بر
جام من از
مستی سنگی زدی
اشکستی از جز تو
گر اشکستی
بودی که
نپیوستی زین
باده چشید آدم
کز خویش برون
آمد گر مرده
از این خوردی
از گور برون
جستی گر
سیر نه ای از
سر هین خوار و
زبون منگر در ماه که
از بالا آید
به چه پستی ای
برده نمازم را
از وقت چه بی
باکی گر رشک
نبردی دل تن
عشق پرستستی آن
مست در آن
مستی گر آمدی
اندر صف هم قبله
از او گشتی هم
کعبه رخش خستی 2584 ماییم
در این گوشه
پنهان شده از
مستی ای دوست
حریفان بین یک
جان شده از
مستی از
جان و جهان
رسته چون پسته
دهان بسته دم ها زده
آهسته زان راز
که گفتستی ماییم
در این خلوت
غرقه شده در
رحمت دستی صنما
دستی می زن که
از این دستی عاشق
شده بر پستی
بر فقر و
فرودستی ای جمله
بلندی ها خاک
در این پستی جز
خویش نمی دیدی
در خویش
بپیچیدی شیخا چه
ترنجیدی بی
خویش شو و
رستی بربند
در خانه منمای
به بیگانه آن چهره
که بگشادی و
آن زلف که
بربستی امروز
مکن جانا آن
شیوه که دی
کردی ما را
غلطی دادی از
خانه برون
جستی صورت
چه که بربودی
در سر بر ما
بودی برخاستی
از دیده در
دلکده بنشستی شد
صافی بی دردی
عقلی که توش
بردی شد داروی
هر خسته آن را
که توش خستی ای
دل بر آن ماهی
زین گفت چه می
خواهی در قعر رو
ای ماهی گر
دشمن این شستی 2585 گر
نرگس خون
خوارش دربند
امانستی هم زهر
شکر گشتی هم
گرگ شبانستی هم
دور قمر یارا
چون بنده بدی
ما را هم ساغر
سلطانی اندر
دورانستی هم
کوه بدان سختی
چون شیره و
شیرستی هم بحر
بدان تلخی آب
حیوانستی از
طلعت مستورش
بر خلق زدی
نورش هم نرگس
مخمورش بر ما
نگرانستی با
هیچ دل مست او
تقصیر نکرده
ست او پس چیست ز
ناشکری تشنیع
چنانستی وصلش
به میان آید
از لطف و کرم
لیکن کفو کمر
وصلش ای کاش
میانستی صورتگر
بی صورت گر ز
آنک عیان بودی در مردن
این صورت کس
را چه زیانستی راه
نظر ار بودی
بی رهزن
پنهانی با هر مژه
و ابرو کی تیر
و کمانستی بربند
دهان زیرا
دریا خمشی
خواهد ور
نی دهن ماهی
پرگفت و
زیانستی 2586 گر
هیچ نگارینم
بر خلق
عیانستی ای شاد که
خلقستی ای خوش
که جهانستی گر
نقش پذیرفتی
در شش جهت
عالم بالا همه
باغستی پستی
همه کانستی از
خلق نهان زان
شد تا جمله
مرا باشد گر هیچ
پدیدستی آن
همگانستی 2587 ای
ساکن جان من
آخر به کجا
رفتی در
خانه نهان
گشتی یا سوی
هوا رفتی چون
عهد دلم دیدی
از عهد
بگردیدی چون مرغ
بپریدی ای
دوست کجا رفتی در
روح نظر کردی
چون روح سفر
کردی از خلق
حذر کردی وز
خلق جدا رفتی رفتی
تو بدین زودی
تو باد صبا
بودی ماننده بوی
گل با باد صبا
رفتی نی
باد صبا بودی
نی مرغ هوا
بودی از نور
خدا بودی در
نور خدا رفتی ای
خواجه این
خانه چون شمع
در این خانه وز ننگ
چنین خانه بر
سقف سما رفتی 2588 ای
یار غلط کردی
با یار دگر
رفتی از کار
خود افتادی در
کار دگر رفتی صد
بار ببخشودم
بر تو به تو بنمودم ای خویش
پسندیده هین
بار دگر رفتی صد
بار فسون کردم
خار از تو
برون کردم گلزار
ندانستی در
خار دگر رفتی گفتم
که تویی ماهی
با مار چه
همراهی ای حال
غلط کرده با
مار دگر رفتی مانند
مکوک کژ اندر
کف جولاهه صد تار
بریدی تو در
تار دگر رفتی گفتی
که تو را یارا
در غار نمی
بینم آن
یار در آن غار
است تو غار
دگر رفتی چون
کم نشود سنگت
چون بد نشود
رنگت بازار مرا
دیده بازار
دگر رفتی 2589 نه
چرخ زمرد را
محبوس هوا
کردی تا صورت
خاکی را در
چرخ درآوردی ای
آب چه می شویی
وی باد چه می
جویی ای رعد چه
می غری وی چرخ
چه می گردی ای
عشق چه می
خندی وی عقل
چه می بندی وی صبر چه
خرسندی وی
چهره چرا زردی سر
را چه محل
باشد در راه
وفاداری جان خود
چه قدر باشد
در دین
جوانمردی کامل
صفت آن باشد
کو صید فنا
باشد یک موی
نمی گنجد در
دایره فردی گه
غصه و گه شادی
دور است ز
آزادی ای سرد
کسی کو ماند
در گرمی و در
سردی کو
تابش پیشانی
گر ماه مرا
دیدی کو شعشعه
مستی گر باده
جان خوردی زین
کیسه و زان
کاسه نگرفت تو
را تاسه آخر نه خر
کوری بر گرد
چه می گردی با
سینه ناشسته
چه سود ز رو
شستن کز حرص چو
جارویی
پیوسته در این
گردی هر
روز من آدینه
وین خطبه من
دایم وین
منبر من عالی
مقصوره من
مردی چون
پایه این منبر
خالی شود از
مردم ارواح و
ملک از حق
آرند ره آوردی 2590 ای
پرده در پرده
بنگر که چه ها
کردی دل بردی و
جان بردی این
جا چه رها
کردی ای
برده هوس ها
را بشکسته قفص
ها را مرغ دل ما
خستی پس قصد
هوا
کردی گر
قصد هوا کردی
ور عزم جفا
کردی کو زهره
که تا گویم ای
دوست چرا کردی آن
شمع که می
سوزد گویم ز
چه می گرید زیرا که ز
شیرینش در قهر
جدا کردی آن
چنگ که می
زارد گویم ز
چه می زارد کز هجر تو
پشت او چون
بنده دوتا
کردی این
جمله جفا کردی
اما چو نمودی
رو زهرم چو
شکر کردی وز
درد دوا کردی هر
برگ ز بی برگی
کف ها به دعا
برداشت از بس که
کرم کردی
حاجات روا
کردی 2591 ای
پرده در پرده
بنگر که چه ها
کردی دل بودی و
جان بردی این
جا چه رها
کردی خورشید
جهانی تو
سلطان شهانی
تو بی هوشی
جانی تو گیرم
که جفا کردی هم
عاقبت ای
سلطان بردی
همه را مهمان در بخشش و
در احسان
حاجات روا
کردی هر
سنگ که بگرفتی
لعل و گهرش
کردی هر پشه که
پروردی صد
همچو هما کردی یک
طایفه را ای
جان منشور خطا
دادی یک قافله
را ناگه اصحاب
صفا کردی آثار
فلک ها را
اجزای زمین
کردی اجزای
زمین ها را در
لطف سما کردی پس
من ز چه
بشناسم از چرخ
زمین ها را چون قاعده
بشکستی وز درد
دوا کردی 2592 ای
صورت روحانی
امروز چه
آوردی آورد نمی
دانم دانم که
مرا بردی ای
گلشن نیکویی
امروز چه خوش
بویی بر شاخ کی
خندیدی در باغ
کی پروردی امروز
عجب چیزی می
افتی و می خیزی در باغ کی
خندیدی وز دست
کی می خوردی آن
طبع زرافشانی
و آن همت
سلطانی پیران و
جوانان را
آموخت
جوامردی بگذر
ز جوامردی کان
هم ز دوی خیزد در وحدت
همدردی درکش
قدح دردی هم
همره و همدردی
هم جمعی و هم
فردی هم عاشق و
معشوقی هم
سرخی و هم
زردی با
این همه در
مجلس بنشین و
میا با من ترسم که
میان ره
بگریزی و
برگردی ور
ز آنک همی آیی
با خویش مبر
دل را کز دل
دودلی خیزد گه
گرمی و گه
سردی 2593 گر
شمس و قمر
خواهی نک شمس
و قمر باری ور صبح و
سحر خواهی نک
صبح و سحر
باری ای
یوسف کنعانی
وی جان
سلیمانی گر تاج و
کمر خواهی نک
تاج و کمر
باری ای
حمزه آهنگی وی
رستم هر جنگی گر تیغ و
سپر خواهی نک
تیغ و سپر
باری ای
بلبل پوینده
وی طوطی
گوینده گر قند و
شکر خواهی نک
قند و شکر
باری ای
دشمن عقل و هش
وی عاشق عاشق
کش گر زیر و
زبر خواهی نک
زیر و زبر
باری ای
جان تماشاجو
موسی تجلی جو گر
سمع و بصر
خواهی نک سمع
و بصر باری ای
دیو پر از
کینه وی دشمن
دیرینه گر فتنه و
شر خواهی نک
فتنه و شر
باری خاموش
مگو چندین
برخیز سفر
بگزین گر یار
سفر خواهی نک
یار سفر باری شمس
الحق تبریزی
از حسن و
دلاویزی گر خسته
جگر خواهی نک
خسته جگر باری 2594 از
مرگ چه اندیشی
چون جان بقا
داری در گور
کجا گنجی چون
نور خدا داری خوش
باش کز آن گوهر
عالم همه شد
چون زر ماننده آن
دلبر بنما که
کجا داری در
عشق نشسته تن
در عشرت تا
گردن تو روی
ترش با من ای
خواجه چرا
داری در
عالم بی رنگی
مستی بود و
شنگی شیخا
تو چو دلتنگی
با غم چه
هواداری چندین
بمخور این غم
تا چند نهی
ماتم همرنگ شو
آخر هم گر
بخشش ما داری از
تابش تو جانا
جان گشت چنین
دانا بسم الله
مولانا چون
ساغرها داری شمس
الحق تبریزی
چون صاف
شکرریزی با تیره
نیامیزی چون
بحر صفا داری 2595 امشب
پریان
را من تا روز
به دلداری در خوردن
و شب گردی
خواهم که کنم
یاری من
شیوه پریان را
آموخته ام شب
ها وقت
حشرانگیزی در
چالش و
میخواری جنی
پنهان باشد در
ستر و امان
باشد پوشیده تر
از پریان
ماییم به
ستاری بر
صورت ما واقف
پریان و ز جان
غافل در مکر
خدا مانده آن
قوم ز اغیاری خود
را تو نمی
دانی جویای
پری ز آنی مفروش
چنین ارزان
خود را به
سبکباری و
آن جنی ما
بهتر زیبارخ و
خوش گوهر از دیو و
پری برده صد
گوی به عیاری شب
از مه او
حیران مه عاشق
آن سیران نی بی مزه
و رنگین
پالوده
بازاری از
سیخ کباب او
وز جام شراب
او وز
چنگ و رباب او
وز شیوه خماری دیوانه
شده شب ها
آلوده شده لب
ها در جمله
مذهب ها او
راست سزاواری خواب
از شب او مرده
شلوار گرو
کرده کس نیست
در این پرده
تو پشت کی می
خاری بردی
ز حد ای مکثر
بربند دهان
آخر نی عاشق
عشقی تو تو
عاشق گفتاری 2596 نظاره
چه می آیی در
حلقه بیداری گر
سینه نپوشانی
تیری بخوری
کاری در
حلقه سر
اندرکن دل را
تو قویتر کن شاهی است
تو باور کن بر
کرسی جباری تا
بازرهی زان دم
تا مست شوی هر
دم گاهی ز لب
لعلش گاهی ز
می ناری بگشای
دهانت را
خاشاک مجو در
می خاشاک کجا
باشد در ساغر
هشیاری ای
خواجه چرا
جویی دلداری
از آن جانان بس نیست
رخ خوبش
دلجویی و
دلداری دی
نامه او
خواندم در قصه
بی خویشی بنوشتم از
عالم صد نامه
بیزاری نقش
تو چو نقش من
رخ بر رخ خود
کرده ست با ما غم
دل گویی یا
قصه جان آری من
با صنم معنی
تن جامه برون
کردم چون عشق
بزد آتش در
پرده ستاری در
رنگ رخم عشقش
چون عکس جمالش
دید افتاد به
پایم عشق در
عذر گنه کاری شمس
الحق تبریزی
آیی و نبینندت زیرا که
چو جان آیی بی
رنگ صباواری 2597 گر
روی بگردانی
تو پشت قوی
داری کان روی
چو خورشیدت صد
گون کندت یاری من
بی رخ چون
ماهت گر روی به
ماه آرم مه بی تو ز
من گیرد صد
دوری و بیزاری جان
بی تو یتیم
آمد مه بی تو
دو نیم آمد گلزار جفا
گردد چون تخم
جفا کاری چون
سرکشی آغازی
یا اسب جفا
تازی دست کی
رسد در تو گر
پای نیفشاری مهمان
توام ای جان
ای شادی هر
مهمان شاید که ز
بخشایش این دم
سر من خاری رو
ای دل بیچاره
با تیغ و کفن
پیشش کی پیش
رود با او
بدفعلی و
طراری ای
جان نه ز باغ
تو رسته ست
درخت من پرورده و
خو کرده با
عشرت و خماری اجزای
وجود من مستان
تواند ای جان مستان مرا
مفکن در نوحه
و در زاری آن
ساغر پنهانی
خواهم که
بگردانی مستانه به
پیش آیی بی
نخوت و جباری ای
ساغر پنهانی
تو جامی و یا
جانی یا چشمه
حیوانی یا صحت
بیماری یا
آب حیاتی تو
یا خط نجاتی
تو یا کان
نباتی تو یا
ابر شکرباری آن
ساغر و آن
کوزه کو نشکندم
روزه اما نهلد
در سر نی عقل
نی هشیاری هم
عقلی و هم
جانی هم اینی
و هم آنی هم
آبی و هم نانی
هم یاری و هم
غاری خاموش
شدم حاصل تا
برنپرد این دل نی زان که
سخن کم شد از
غایت بسیاری 2598 ای
جان و جهان
آخر از روی
نکوکاری یک دم چه
زیان دارد گر
روی به ما آری ای
روی تو چون
آتش وی بوی تو
چون گل خوش یا رب که
چه رو داری یا
رب که چه بو
داری در
پیش دو چشم من
پیوسته خیال
تو خوش خواب
که می بینم در
حالت بیداری دل
را چو خیال تو
بنوازد مسکین
دل در پوست
نمی گنجد از
لذت دلداری قرص
قمرت گویم نور
بصرت گویم جان دگرت
گویم یا صحت
بیماری از
شرم تو شاخ گل
سر پیش
درافکنده وز زاری
من بلبل
وامانده شد از
زاری از
جمله ببر زیرا
آن جا که تویی
و او تو نیز
نمی گنجی جز
او که دهد
یاری اندر
شکم ماهی دم
با کی زند
یونس جز او کی
بود مونس در
نیم شب تاری در
چشمه سوزن تو
خواهی که رود
اشتر ای بسته
تو بر اشتر شش
تنگ به سرباری با
این همه ای
دیده نومید
مباش از وی چون
ابر بهاری کن
در عشق
گهرباری 2599 ای
بر سر بازارت
صد خرقه به
زناری وز روی تو
در عالم هر
روی به دیواری هر
ذره ز خورشیدت
گویای
اناالحقی هر گوشه
چو منصوری
آویخته بر
داری این
طرفه که از یک
خم هر یک ز میی
مستند این طرفه
که از یک گل در
هر قدمی خاری هر
شاخ همی گوید
من مست شدم
دستی هر عقل
همی گوید من
خیره شدم باری گل
از سر مشتاقی
بدریده
گریبانی عشق از سر
بی خویشی
انداخته
دستاری از
عقل گروهی مست
بی عقل گروهی
مست جز عاقل و
لایعقل قومی
دگرند آری ماییم
چو کوه طور
مست از قدح
موسی بی زحمت
فرعونی بی غصه
اغیاری ماییم
چو می جوشان
در خم خراباتی گر چه سر
خم بسته است
از کهگل
پنداری از
جوشش می کهگل
شد بر سر خم
رقصان والله که
از این خوشتر
نبود به جهان
کاری 2600 گفتم
که بجست آن مه
از خانه چو
عیاری تشنیع
زنان بودم بر
عهد وفاداری غماز
غمت گفتا در
خانه بجوی آخر آن
طره که دل
دزدد ماننده
طراری در
سوخته جان زن
از آهن و از
سنگش در پیه دو
دیده خود بر
آب بزن ناری بفروز
چنین شمعی در
خانه همی
گردان باشد که
نهان باشد او
از پس دیواری اندر
پس دیواری در
سایه خورشیدش در نیم شب
هجران بگشود
مرا کاری در
خانه همی گشتم
در دست چنین
شمعی تا
تیره شد این
شمعم از تابش
انواری گفتم
که در این
زندان چون
یافتمت ای جان در بی
نمکی چون ره
بردم به
نمکساری ای
شوخ گریزنده
وی شاه
ستیزنده وی از تو
جهان زنده چون
یافتمت باری در
حال نهانی شد
پنهان چو
معانی شد چون گوهر
کانی شد
غیرت شده
ستاری من
دست زنان بر
سر چون حلقه
شده بر در وین طعنه
زنان بر من هم
یافته بازاری از
پرتو مخدومی
شمس الحق
تبریزی چون مه که
ز خورشیدش شد
تیره خجل واری 2601 ای
بر سر هر سنگی
از لعل لبت
نوری وز شورش
زلف تو در هر
طرفی سوری در
حسن بهشت تو در
زیر درختانت هر
سوی یکی ساقی
هر سوی یکی
حوری از
عشق شراب تو
هر سوی یکی
جانی محبوس یکی
خنبی چون شیره
انگوری هر
صبح ز عشق تو
این عقل شود
شیدا بر بام
دماغ آید
بنوازد
طنبوری ای
شادی آن شهری
کش عشق بود
سلطان هر کوی
بود بزمی هر
خانه بود سوری بگذشتم
بر دیری پیش
آمد قسیسی می
زد به در وحدت
از عشق تو
ناقوری ادریس
شد از درسش هر
جا که بد
ابلیسی در صحبت
آن کافر شب
گشته چون
کافوری گفتم
ز کی داری این
گفتا ز یکی
شاهی هم عاشق و
معشوقی هم
ناصر و منصوری یک
شاه شکرریزی
شمس الحق
تبریزی جان پرور
هر خویشی شور
و شر هر دوری 2602 ای
دشمن عقل من
وی داروی بی
هوشی من خابیه
تو در من چون
باده همی جوشی اول
تو و آخر تو
بیرون تو و در
سر تو هم شاهی و
سلطانی هم
حاجب و چاووشی خوش
خویی و بدخویی
دلسوزی و
دلجویی هم یوسف
مه رویی هم
مانع و روپوشی بس
تازه و بس
سبزی بس شاهد
و بس نغزی چون عقل
در این مغزی
چون حلقه در
این گوشی هم
دوری و هم
خویشی هم پیشی
و هم بیشی هم مار
بداندیشی هم
نیشی و هم
نوشی ای
رهزن بی
خویشان ای
مخزن درویشان یا رب چه
خوشند ایشان
آن دم که در
آغوشی آن
روز که هشیارم
من عربده ها
دارم و آن روز
که خمارم چه صبر و
چه خاموشی 2603 ای
بر سر و پا
گشته داری سر
حیرانی با حلقه
عشاقان رو بر
در حیرانی در
زلف چو چوگانت
غلطیده بسی
جان ها وز بهر
چنان مشکی جان
عنبر حیرانی از
کون حذر کردم
وز خویش گذر
کردم در شاه
نظر کردم من
چاکر حیرانی من
یوسف دلخواهم
چاه زنخت خواهم هم مومن
این راهم هم
کافر حیرانی هم
باده آن مستم
هم بسته آن
شستم تا چست
برون جستم از
چنبر حیرانی ای
عقل شده مهتر
ای گشته دلت
مرمر آخر تو
یکی بنگر در
دلبر حیرانی ور
نه بستیزم من
در کار تو
خیزم من خون تو
بریزم من از
خنجر حیرانی از
دولت مخدومی
شمس الحق
تبریزی هم
فربه عشقم من
هم لاغر
حیرانی 2604 آن
چهره و پیشانی
شد قبله
حیرانی تشویش
مسلمانی ای مه
تو که را مانی من
واله یزدانم
در حلقه
مردانم زین بیش
نمی دانم ای
مه تو که را
مانی هم
بنده و آزادم
ویرانه و
آبادم هم بی دل و
دلشادم ای مه
تو که را مانی هر
جسم که بر سر
شد جان گشت و
قلندر شد هم مومن و
کافر شد ای مه
تو که را مانی شاد
آنک نهد پایی
در لجه دریایی با دیده
بینایی ای مه
تو که را مانی باشد
ز توام مفخر
فارغ شدم از
دلبر از طعنه و
از تسخر ای مه
تو که را مانی من
زان سوی
دولابم زان
جانب اسبابم تو
محو کن القابم
ای مه تو که را
مانی بر
عاشق دوتاقد
آن کس که همی
خندد زان خنده
چه بربندد ای
مه تو که را
مانی شمس
الحق تبریزی
در لخلخه
آمیزی ای جان و
جهان می زد ای
مه تو که را
مانی 2605 ای
باغ همی دانی
کز باد کی
رقصانی آبستن
میوه ستی
سرمست
گلستانی این
روح چرا داری
گر ز آنک تو
این جسمی وین نقش
چرا بندی گر ز
آنک همه جانی جان
پیشکشت چه بود
خرما به سوی
بصره وز گوهر
چون گویم چون
غیرت عمانی عقلا
ز قیاس خود
زین رو تو زنخ
می زن زان رو تو
کجا دانی چون
مست زنخدانی دشوار
بود با کر
طنبور
نوازیدن یا بر سر
صفرایی رسم
شکرافشانی می
وام کند ایمان
صد دیده به
دیدارش تا مست
شود ایمان زان
باده یزدانی در
پای دل افتم
من هر روز همی
گویم راز تو
شود پنهان گر
راز تو نجهانی کان
مهره شش گوشه
هم لایق آن
نطع است کی گنجد
در طاسی شش
گوشه انسانی شمس
الحق تبریزی
من باز چرا
گردم هر
لحظه به دست
تو گر ز آنک نه
سلطانی 2606 مانده
شدم از گفتن
تا تو بر ما مانی خویش من و
پیوندی نی
همره و مهمانی شیری
است که می
جوشد خونی است
نمی خسبد خربنده
چرا گشتی شه
زاده ارکانی زر
دارد و زر
بدهد زین
واخردت این دم آن کس که
رهانید از
بسیار
پریشانی اشتر
ز سوی بیشه بی
جهد نمی آید کی آمده
ای ای جان زان
خاک به آسانی صد
جا بترنجیدی گفتی
نروم زین جا گوش تو
کشان کردم تا
جوهر انسانی در
چرخ درآوردم
نه گنبد نیلی
را استیزه چه
می بافی ای
شیخ لت انبانی چون
دیگ سیه پوشی
اندر پی
تتماجی کو نخوت
کرمنا کو همت
سلطانی تو
مرد لب قدری
نی مرد شب
قدری تو طفل سر
خوانی نی پیر
پری خوانی سخت
است بلی پندت
اما نگذارندت سیلی زندت
آرد استاد
دبستانی هر
لحظه کمندی نو
در گردنت
اندازد روزی که
به جد گیرد
گردن ز کی
پیچانی بنگر
تو در این
اجزا که
همرهشان بودی در
خود بترنجیده
از نامی و
ارکانی زان
جا بکشانمشان
مانند تو تا
این جا و اندر پس
این منزل صد
منزل روحانی چون
بز همه را
گویم هین برجه
و خدمت کن ریشت پی
آن دادم تا
ریش بجنبانی گر
ریش نجنبانی
یک یک بکنم
ریشت ریش کی
رهید از من تا
تو دبه برهانی یک
لحظه شدی شانه
در ریش
درافتادی یک لحظه
شو آیینه چون
حلقه گردانی هم
شانه و هم
مویی هم آینه
هم رویی هم شیر و
هم آهویی هم
اینی و هم آنی هم
فرقی و هم
زلفی مفتاحی و
هم قلفی بی رنج چه
می سلفی آواز
چه لرزانی خاموش
کن از گفتن
هین بازی دیگر
کن صد بازی
نو داری ای نر بز
لحیانی 2607 آن
ماه همی تابد
بر چرخ و زمین
یا نی خود نیست
بجز آن مه این
هست چنین یا
نی در
هر ره و هر
پیشه در لشکر
اندیشه هر چستی و
هر سستی آید ز
کمین یا نی آن
رسته خویش خود
دیده پس و پیش
خود ایمن بود
و فارغ از روز
پسین یا نی در
هر قدمی دامی
چون شکر
و بادامی زین دام
امان یابد جز
جان امین یا
نی گر
باغ یقین
خواهی پس رخت
منه بر ظن ظن ار چه
بود عالی باشد
چو یقین یا نی 2608 افند
کلیمیرا از
زحمت ما چونی ای جان
صفا چونی وی
کان وفا چونی ای
فخر خردمندان
وی بی تو جهان
زندان وی عاشق
بی دل را
درمان و دوا
چونی مه
گوش همی خارد
صد سجده همی
آرد می گوید
حسنت را کی
خوب لقا چونی باری
من بیچاره
گشتم ز خود
آواره زان روز
که پرسیدی
گفتی تو مرا
چونی ماییم
و هوای تو دو
چشم سقای تو ای آب
حیات ما زین
آب و هوا چونی تلخ
است فراق تو
دوری ز وثاق
تو ای آنک
مبادا کس دور
از تو جدا
چونی زد
طال بقای تو
هر ذره که
خورشیدی ای نیر
اعظم تو زین
طال بقا چونی ای
آینه مانده در
دست دو سه
زنگی وی یوسف
افتاده با اهل
عما چونی ای
دلدل آن میدان
چونی تو در
این زندان وی بلبل
آن بستان با
ناشنوا چونی ای
آدم خوکرده با
جنت و با حورا افتاده
در این غربت
با رنج و عنا
چونی ای
آنک نمی گنجی
در شش جهت
عالم با این
همگی زفتی در
زیر قبا چونی مصباح
و زجاجی تو
پیش دو سه
نابینا از عربده
کوران وز زخم
عصا چونی پیغام
و سلام ما ای
باد بگو با دل با این
همه بی برگی
داوودنوا
چونی بس
کردم من اما
برگو تو تمامش
را کای
تشنه پرخواره
با جام خدا
چونی 2609 در
عشق کجا باشد
مانند تو
عشقینی شاهان ز
هوای تو در
خرقه دلقینی بر
خوان تو
استاده هر
گوشه سلیمانی وز غایت
مستی تو
همکاسه
مسکینی بس
جان گزین بوده
سلطان یقین
بوده سردفتر
دین بوده از
عشق تو بی
دینی کو
گوهر جان بودن
کو حرف
بپیمودن کو سینه
ره بینی کو
دیده شه بینی هر
مست میت خورده
دو دست
برآورده کاین عشق
فزون بادا وز
هر طرف آمینی گویند
بخوان یاسین
تا عشق شود
تسکین جانی که
به لب آمد چه
سود ز یاسینی آن
دلشده خاکی کز
عشق زمین بوسد در دولت
تو بنهد
بر پشت فلک
زینی آوه
خنک آن دل را
کو لازم آن
جان شد گه باده
جان گیرد گه
طره مشکینی هرگز
نکند ما را
عالم به جوال
اندر کز شمس حق
تبریز پر کردم
خرجینی 2610 چون
بسته کنی راهی
آخر بشنو آهی از بهر
خدا بشنو
فریاد و علی
اللهی در
روح نظر کردم
بی رنگ چو آبی
بود ناگاه
پدید آمد در
آب چنان ماهی آن
آب به جوش آمد
هستی به خروش
آمد تا واشد و
دریا شد این
عالم چون چاهی دیدم
که فراز آمد
دریا و بشد
قطره من قطره و
او قطره گشتیم
چو همراهی چون
پیشترک رفتم
دریا شد و
بگرفتم او قطره
شده دریا من
قطره شده گاهی پیش
آی تو دریا را
نظاره بکن ما
را باشد که
تو هم افتی در
مکر شهنشاهی آبی
است به زیرش
مه آبی است به
زیرش که او چشم
چنین بندد چون
جادو دلخواهی با
لعل تو کی
جویم من ملک
بدخشان را چاه و رسن
زلفت والله که
به از جاهی از
غمزه جادواش
شمس الحق
تبریزی در سحر
نمی بندد جز
سینه آگاهی 2611 جانا
تو بگو رمزی
از آتش همراهی من دم
نزنم زیرا دم
می نزند ماهی بر
خیمه این
گردون تو دوش
قنق بودی مه سجده
همی کردت ای
ایبک خرگاهی خورشید
ز تو گشته
صاحب کله
گردون وز بخشش
تو دیده این
ماه سما ماهی کی
هر دو یکی
گردد تو آتش
و من
روغن وین قسمت
چو آمد تو
یوسف و من
چاهی هر
چند که این
جوشم از آتش
تو باشد من بنده
آن خلعت گر
رانی و گر
خواهی این
دانش من گشته
بر دانش تو
پرده فریاد من
مسکین از دانش
و آگاهی گه
از می و از
شاهد گویم مثل
لطفش وین هر دو کجا
گنجد در وحدت
اللهی شمس
الحق تبریزی
صبحی که تو
خندانی کی
شب بودش در پی
یا زحمت بی
گاهی 2612 در
کوی کی می
گردی ای خواجه
چه می خواهی پابسته
شدی چون من
زان دلبر
خرگاهی گر
بسته شدی از
وی رسته ز همه
بندی نی خدمت
کس خواهی نی
خسروی و شاهی شد
خدمت تو دستان
چون خدمت
سرمستان در آب
سجود آری بی
مساله چو ماهی چون
مست و خراب
آمد سجده گهش
آب آمد فارغ ز
ثواب آمد فرد
از ره و
بیراهی کو
ره چو در این
آبی کو سجده
چو محرابی نی ظالم و
نی تایب نی
ذاکر و نی
ساهی 2613 ای
شادی آن روزی
کز راه تو
بازآیی در روزن
جان تابی چون
ماه ز بالایی زان
ماه پرافزایش
آن فارغ از
آرایش این
فرش زمینی را
چون عرش
بیارایی بس
عاقل پابسته
کز خویش شود
رسته بس جان که
ز سر گیرد
قانون
شکرخایی زین
منزل شش گوشه
بی مرکب و بی
توشه بس قافله
ره یابد در
عالم بی جایی روشن
کن جان من تا
گوید جان با
تن کامروز
مرا بنگر ای
خواجه فردایی تو
آبی و من جویم
جز وصل تو کی
جویم رونق نبود
جو را چون آب
بنگشایی ای
شاد تو از
پیشی یعنی ز
همه بیشی والله که
چو با خویشی
از خویش
نیاسایی در
جستن دل بودم
بر راه خودش
دیدم افتاده در
این سودا چون
مردم صفرایی شمس
الحق تبریزی
پالود مرا
هجرت جز
عشق نبینی گر
صد بار
بپالایی 2614 ما
می نرویم ای
جان زین خانه
دگر جایی یا رب چه
خوش است این
جا هر لحظه
تماشایی هر
گوشه یکی باغی
هر کنج یکی
لاغی بی ولوله
زاغی بی گرگ
جگرخایی افکند
خبر دشمن در
شهر اراجیفی کو عزم
سفر دارد از
بیم تقاضایی از
رشک همی گوید
والله که دروغ
است آن بی
جان کی رود
جایی بی سر کی
نهد پایی من
زیر فلک چون
او ماهی ز کجا
یابم او هر
طرفی یابد
شوریده و
شیدایی مه
گرد درت گردد
زیرا که کجا
یابد چو چشم تو
خماری چون روی
تو صحرایی این
عشق اگر چه او
پاک است ز هر
صورت در عشق
پدید آید هر
یوسف زیبایی بی
عشق نه یوسف
را اخوان چو
سگی دیدند وز عشق
پدر دیدش زیبا
و مطرایی گر
نام سفر گویم
بشکن تو دهانم
را دوزخ کی
رود آخر از
جنت ماوایی من
بی سر و پا
گشتم خوش غرقه
این دریا بی پای
همی گردم چون
کشتی دریایی از
در اگرم رانی
آیم ز ره روزن چون ذره
به زیر آیم در
رقص ز بالایی چون
ذره رسن سازم
از نور و رسن
بازم در روزن
این خانه در
گردش سودایی بنشین
که در این
مجلس لاغر
نشود عیسی برگو که
در این دولت
تیره نشود
رایی بربند
دهان برگو در
گنبد سر خود تا ناله
در آن گنبد
یابی تو
مثنایی شمس
الحق تبریزی
از لطف صفات
خود از
حرف همی گردد
این نکته
مصفایی 2615 هم
پهلوی خم سر
نه ای خواجه
هرجایی پرهیز ز
هشیاران وز
مردم غوغایی هشیار
به سگ ماند جز
جنگ نمی داند تو جنس سگ
کهفی از جنگ
مبرایی سر
بر در خمخانه
زد آن سگ
فرزانه چون دید
در آن درگه
شکر و
شکرافزایی بیرون
مرو ای خواجه
زین صورت
دیباچه این جاست
تماشاها تو
مرد تماشایی بس
مست طرب خورده
آهنگ برون
کرده در سرکه
درافتاده آن
خوش لب حلوایی سر
پهلوی آن خم
نه کوزه به بر
خم به بجهی به
سوی او جه ای
مست علالایی 2616 من
نیت آن کردم
تا باشم
سودایی نیت ز کجا
گنجد اندر دل
شیدایی مجنونی
من گشته
سرمایه صد
عاقل وین تلخی
من گشته دریای
شکرخایی زیر
شجر طوبی دیدم
صنمی خوبی بس فتنه و
آشوبی افکنده
ز زیبایی از
من دو جهان
شیدا وز من
همه سر پیدا فارغ ز شب
و فردا چون
باشم فردایی می
گفت کرایم من
وقتی که برآیم
من جان کی
فزایم من گفتم
دلم افزایی دریای
معانی بین بی
قیمت و بی کابین تبریز ز
شمس الدین بی
صورت دریایی 2617 عیسی
چو تویی جانا
ای دولت
ترسایی لاهوت ازل
را از ناسوت
تو بنمایی ایمان
ز سر زلفت
زنار عجب بندد کز کافر
زلف خود یک
پیچ تو بگشایی ای
از پس صد پرده
درتافته
رخسارت تا عالم
خاکی را از
عشق برآرایی جان
دوش ز سرمستی
با عشق تو
عهدی کرد جان بود
در آن بیعت با
عشق به تنهایی سر
عشق به گوشش
برد سر گفت به
گوش جان کس عهد
کند با خود نی
تو همگی مایی چندانک
تو می کوشی جز
چشم نمی پوشی تا چند
گریزی تو از
خویش و
نیاسایی جان
گفت که ای
فردم سوگند
بدین دردم سوگند
بدان زلفی
عاشق کش
سودایی کان
عهد که من
کردم بی جان و
بدن کردم نی ما و نه
من کردم ای
مفرد یکتایی مست
آنچ کند در می
از می بود آن
به روی در آب
نماید او لیک
او است ز
بالایی تبریز
ز شمس الدین
آخر قدحی زو
هین آن
ساقی ترسا را
یک نکته
نفرمایی 2618 جانا
نظری فرما چون
جان نظرهایی چون گویم دل
بردی چون عین
دل مایی جان
ها همه پا
کوبند آن لحظه
که دل کوبی دل نیز
شکر خاید آن
دم که جگر
خایی تن
روح برافشاند
چون دست
برافشانی مرده ز تو
حال آرد چون
شعبده بنمایی گر
جور و جفا این
است پس گشت
وفا کاسد ای دل به
جفای او جان
باز چه می
پایی امروز
چنان مستم کز
خویش برون
جستم ای یار
بکش دستم آن
جا که تو آن
جایی چیزی
که تو را باید
افلاک همان
زاید گوهر چه
کمت آید چون
در تک دریایی مردم
ز تو شد ای جان
هر مردمک دیده بی تو چه
بود دیده ای
گوهر بینایی ای
روح بزن دستی
در دولت
سرمستی هستی و چه
خوش هستی در
وحدت یکتایی ای
روح چه می
ترسی روحی نه
تن و نفسی تن معدن
ترس آمد تو
عیش و تماشایی ای
روز چه خوش
روزی شمع طرب
افروزی او را
برسان روزی
جان را و
پذیرایی صبحا
نفسی داری
سرمایه
بیداری بر
خفته دلان
بردم انفاس
مسیحایی شمس
الحق تبریزی
خورشید چو
استاره در نور تو
گم گردد چون
شرق برآرایی 2619 گل
گفت مرا نرمی
از خار چه می
جویی گفتم که
در این سودا
هشیار چه می
جویی گفتا
که در این
سودا دلدار تو
کو بنما گفتم نشدی
بی دل دلدار
چه می جویی گفتا
هله مستانه
بنما ره
خمخانه گفتم که
برو طفلی خمار
چه می جویی گفتا
ز چه بی هوشی
بنمای چه می
نوشی گفتم برو
ای مسکین
هشدار چه می
جویی گفتا
که چه گلزار
است کز وی
نرسد بویی گفتم اگرت
بو نیست گلزار
چه می جویی گفتا
که وفاجویان
خوابی است که
می بینند گفتم که
خیال خواب
بیدار چه می
جویی 2620 ای
دل به ادب
بنشین برخیز ز
بدخویی زیرا به
ادب یابی آن
چیز که می
گویی حاشا
که چنان سودا
یابند بدین
صفرا هیهات
چنان رویی
یابند به بی
رویی در
عین نظر بنشین
چون مردمک
دیده در خویش
بجو ای دل آن
چیز که می
جویی بگریز
ز همسایه گر
سایه نمی
خواهی در خود
منگر زیرا در
دیده خود مویی گر
غرقه دریایی
این خاک چه
پیمایی ور بر لب
دریایی چون
روی نمی شویی 2621 از
هر چه ترنجیدی
با دل تو بگو
حالی کای دل تو
نمی گفتی کز
خویش شدم خالی این
رنج چو در وا
شد دعوی تو رسوا شد زشتی تو
پیدا شد بگذار
تو نکالی در
صورت رنج خود
نظاره بکن ای
بد کی باشد
با این خود آن
مرتبه عالی بنگر
که چه زشتی تو
بس دیوسرشتی
تو این است
که کشتی تو پس
از کی همی
نالی گر
رنج بشد مشکل
نومید مشو ای
دل کز غیب
شود حاصل اندر
عوض ابدالی از
ذوق چو عوری
تو هر لحظه
بشوری تو کای
کعبه چه دوری
تو از حیزک
خلخالی در
بادیه مردان
را کاری است
نه سردان را کاین
بادیه فردان
را بزدود ز
ارذالی در
خدمت مخدومی
شمس الحق
تبریزی بشتاب که
از فضلش در
منزل اجلالی 2622 ای
خواجه تو چه
مرغی نامت چه
چرا شایی نی پری و
نی چری ای
مرغک حلوایی مانند
شترمرغی
گویند بپر
گویی من اشترم
و اشتر کی پرد
ای طایی چون
نوبت بار آید
گویی که نه من
مرغم کی بار
کشد مرغی
تکلیف چه
فرمایی نی
بلبل خوش لحنی
نی طوطی خوش
رنگی نی فاخته
طوقی نی در
چمن مایی حق
است سلیمان را
در گردن هر
مرغی مرغان همه
پریدند آن جا
تو چه می پایی 2623 ما
گوش شماییم
شما تن زده تا
کی ما مست و
خراباتی و
بیخود شده تا
کی ما
سوخته حالان و
شما سیر و
ملولان آخر
بنگویید که
این قاعده تا
کی دل
زیر و زبر گشت
مها چند زنی
طشت مجلس همه
شوریده بتا
عربده تا کی دی
عقل درافتاد و
به کف کرده
عصایی در حلقه
رندان شده
کاین مفسده تا
کی چون
ساقی ما ریخت
بر او جام
شرابی بشکست در
صومعه کاین
معبده تا کی تسبیح
بینداخت و ز
سالوس
بپرداخت کاین نوبت
شادی است غم
بیهده تا کی آن
ها که خموشند
به مستی مزه
نوشند ای در سخن
بی مزه گرم
آمده تا کی 2624 برخیز
که جان است و
جهان است و
جوانی خورشید
برآمد بنگر
نورفشانی آن
حسن که در
خواب همی جست
زلیخا ای یوسف
ایام به صد ره
به از آنی برخیز
که آویخت
ترازوی قیامت برسنج
ببین که سبکی
یا تو گرانی هر
سوی نشانی است
ز مخلوق به
خالق قانع نشود
عاشق بی دل به
نشانی هر
لحظه ز گردون
برسد بانگ که
ای گاو ما راه
سعادت
بنمودیم تو
دانی برخیز
و بیا دبدبه
عمر ابد بین تا بازرهی
زود از این
عالم فانی او
عمر عزیزی است
از او چاره
نداری او جان
جهان آمد و تو
نقش جهانی بر
صورت سنگین
بزند روح
پذیرد حیف است
کز این روح تو
محروم بمانی او
کان عقیق آمد
و سرمایه کان
ها در کان
عقیق آی چه
دربند دکانی 2625 گر
علم خرابات تو
را همنفسستی این علم و
هنر پیش تو
باد و هوسستی ور
طایر غیبی به
تو بر سایه
فکندی سیمرغ
جهان در نظر
تو مگسستی گر
کوکبه شاه
حقیقت بنمودی این کوس
سلاطین بر تو
چون جرسستی گر
صبح سعادت به
تو اقبال
نمودی کی دامن و
ریش تو به دست
عسسستی گر
پیش روان بر
تو عنایت
فکنندی فکری که
به پیش دل
توست آن
سپسستی معکوس
شنو گر نبدی
گوش دل تو از دفتر
عشاق یکی حرف
بسستی گوید
همه مردند یکی
بازنیامد بازآمده
دیدی اگر آن
گیج کسستی لرزان
لهب جان تو از
صرصر مرگ است لرزان
نبدی گر ز بقا
مقتبسستی همراه
خسان گر نبدی
طبع خسیست در حلق تو
این شربت فانی
چو خسستی طفل
خرد تو به
تبارک برسیدی در مکتب
شادی ز کجا در
عبسستی خاموش
که این ها همه
موقوف به وقت
است گر وقت
بدی داعیه
فریادرسستی 2626 ای
دل تو در این
غارت و تاراج
چه دیدی تا رخت
گشادی و دکان
بازکشیدی چون
جولهه حرص در
این خانه
ویران از آب
دهان دام مگس
گیر تنیدی از
لذت و از مستی
این دانه دنیا پنداشت دل
تو که از این
دام رهیدی در
سیل کسی خانه
کند از گل و از
خاک در
دام کسی دانه
خورد هیچ
شنیدی ای
دل ببر از دام
و برون جه تو
به هنگام آن سوی که
در روضه ارواح
دویدی ای
روح چو طاووس
بیفشان تو پر
عقل یا یاد
نداری تو که
بر عرش پریدی از
عرش سوی فرش
فتادی و قضا
بود دادی تو
پر خویش و دو
سه دانه خریدی چون
گرسنه قحط در
این لقمه
فتادی گه
لب بگزیدی و
گهی دست خلیدی کو
همت شاهانه نه
زان دایه دولت زان شیر
تباشیر سعادت
بمزیدی آن
خوی ملوکانه
که با شیر
فرورفت والله که
نیامیزد با
خون و پلیدی آن
شاه گل ما به
کف خویش سرشته
ست آن همت و
بختش ز کف شاه
چشیدی والله
که در آن زاویه
کاوراد الست
است آموخت
تو را شاه تو
شیخی و مریدی آموخت
تو را که دل و
دلدار یکی اند گه قفل
شود گاه کند
رسم کلیدی گه
پند و گهی بند
و گهی زهر و
گهی قند گه تازه و
برجسته گهی
کهنه قدیدی ای
سیل در این
راه تو بالا و
نشیب است تلوین
برود از تو چو
در بحر رسیدی ای
خاک از این
زخم پیاپی تو
نژندی وی چرخ از
این بار گران
سنگ خمیدی ای
بحر حقایق که
زمین موج و کف
توست پنهانی و
در فعل چه
پیدا و پدیدی ای
چشمه خورشید
که جوشیدی از
آن بحر تا پرده
ظلمات به
انوار دریدی هر
خاک که در دست
گرفتی همه زر
شد شد لعل و
زمرد ز تو
سنگی که گزیدی بس
تلخ و ترش از
تو چو حلوا و
شکر شد بگزیده شد
آن میوه که او
را بگزیدی شاگرد
کی بودی که تو
استاد جهانی این صنعت
بی آلت و بی کف
ز کی دیدی چون
مرکب جبریلی و
از سم تو هر
خاک سبزه شود
آخر ز چه
کهسار چریدی خامش
کن و یاد آور
آن را که به
حضرت صد
بار از این ذکر
و از این فکر
بریدی 2627 عاشق
شو و عاشق شو
بگذار زحیری سلطان بچه
ای آخر تا چند
اسیری سلطان
بچه را میر و
وزیری همه عار
است زنهار بجز
عشق دگر چیز
نگیری آن
میر اجل نیست
اسیر اجل است
او جز وزر
نیامد همه
سودای وزیری گر
صورت گرمابه
نه ای روح طلب
کن تا
عاشق نقشی ز
کجا روح پذیری در
خاک میامیز که
تو گوهر پاکی در سرکه
میامیز که تو
شکر و شیری هر
چند از این
سوی تو را خلق
ندانند آن سوی که
سو نیست چه بی
مثل و نظیری این
عالم مرگ است
و در این عالم
فانی گر ز آنک
نه میری نه بس
است این که
نمیری در
نقش بنی آدم
تو شیر خدایی پیداست در
این حمله و
چالیش و دلیری تا
فضل و مقامات
و کرامات تو
دیدم بیزارم از
این فضل و
مقامات حریری بی
گاه شد این
عمر ولیکن چو
تو هستی در نور
خدایی چه به
گاهی و چه
دیری اندازه
معشوق بود عزت
عاشق ای عاشق
بیچاره ببین
تا ز چه تیری زیبایی
پروانه به
اندازه شمع
است آخر نه که
پروانه این
شمع منیری شمس
الحق تبریز از
آنت نتوان دید که اصل
بصر باشی یا
عین بصیری 2628 هر
روز بگه ای شه
دلدار درآیی جان را و
جهان را
شکفانی و
فزایی یا
رب چه خجسته
ست ملاقات
جمالت آن لحظه
که چون بدر بر
این صدر برآیی هر
جا که ملاقات
دو یار است
اثر توست خود ذوق و
نمک بخش وصالی
و لقایی معنی
ندهد وصلت این
حرف بدان حرف تا تو
ننهی در کلمه
فایده زایی ای
داده تو دندان
و شکرها که
بخایند دندان دگر
داده پی فایده
خایی بیزارم
از آن گوش که
آواز نیاشنود و
آگاه نشد از
خرد و دانش
نایی این
مشک به خود
چون رود و آب
کشاند تا خواجه
سقا نکند جهد
سقایی این
چرخ که می
گردد بی آب
نگردد تا سر
نبود پای کجا
یابد پایی هان
ای دل پرسنده
که دلدار کجای
است تو ای دل
جوینده و
پرسنده کجایی تیهی
ز کجا یابد
گلزار و شقایق پیهی
ز کجا یابد
تمییز ضیایی اصداف
حواسی که به
شب ماند ز در
دور دانند که
در هست ز
دریای عطایی درهاست
در آن بحر در
اصداف نگنجد آن سوی
برو ای صدف
این سوی چه
پایی آن
نیستی ای
خواجه که کعبه
به تو آید گوید بر
ما آی اگر
حاجی مایی این
کعبه نه جا
دارد نی گنجد
در جا می
گوید العزه و
الحسن ردایی هین
غرقه عزت شو و
فانی ردا شو تا جان
دهدت چونک
ببیند که
فنایی خامش
کن و از راه
خموشی به عدم
رو معدوم چو
گشتی همگی حد
و ثنایی 2629 ای
ماه اگر باز
بر این شکل
بتابی ما را و
جهان را تو در
این خانه
نیابی چون
کوه احد آب شد
از شرم عقیقت چه نادره
گر آب شود
مردم آبی از
عقل دو صدپر
دو سه پر بیش نمانده
ست و آن نیز
بدان ماند که
در زیر نقابی ای
عشق دو عالم ز
رخت مست و
خرابند باری تو
نگویی ز کی
مست و خرابی تا
باده نجوشید
در آن خنب ز
اول در جوش
نیارد همه را
او به شرابی تا
اول با خود
نخروشید
ربابی در ناله
نیارد همه را
او به ربابی ای
گرد جهان گشته
و جز نقش
ندیده بر روی زن
آبی و یقین
دان که بخوابی در
خرمن ما آی
اگر طالب کشتی سوی دل ما
آی اگر مرد
کبابی ور
ز آنک نیایی
بکشیمت به سوی
خویش کز حلقه
مایی نه غریبی
نه غرابی مکتب
نرود کودک
لیکن ببرندش پنداشته
ای خواجه که
بیرون حسابی بستان
قدح عشرت وز
بند برون جه تا باخبری
بند سوالی و
جوابی آخر
بشنو هر نفسی
نعره مستان کای گیج
خرف گشته ببین
در چه عذابی دست
تو بگیرم دو
سه روزی تو
همی جوش تا بار
دگر روی ز
اقبال نتابی آن
جا که شدی مست
همان جای
بخسبی و آن سوی
که ساقی است
همان سوی
شتابی تا
چند در آتش
روی ای دل نه
حدیدی وی دیده
گرینده بس است
این نه سحابی ای
ساقی مه روی
چه مست است دو
چشمت انگشتک می
زن که تو بر
راه صوابی بگشای
دهان ز آنچ
نگفتم تو بیان
کن بگشا در
دل ها که تو
سلطان خطابی 2630 یا
ساقی شرف
بشراباتک
زندی فالراح مع
الروح من
افضالک عندی برخیز
که شورید
خرابات افندی مستان نگر
و نقل و
شرابات افندی هر
مست درآویخته
با مست ز مستی گردان شده
ساقی به
مساقات افندی یک
موی نمی گنجد
در حلقه مستان جز رقص و هیاهوی
و مراعات
افندی بسم
الله ساقی ولی
نعمت برخیز تا جان
بدهیمت به
مکافات افندی در
هر دو جهان
است و نبوده
ست و نباشد جز دیدن روی
تو کرامات
افندی چون
تنگ شکر میر
خرابات درآمد یا رب چه
لطیف است
ملاقات افندی می
خندد و می
گوید من خفته
بدم مست هیهای شنیدم من
و هیهات افندی زان
خنده و زان
گفتن و زان
شیوه شیرین صد غلغله
در سقف سماوات
افندی خورشید
ز برق رخ تو
چشم ببندد کافزون ز
زجاجه ست و ز
مشکات افندی در
خانه خمار و
خرابات کی
دیده ست معراج و
تجلی و مقامات
افندی با
مست خرابات
خدا تا بنپیچی تا وا
ننماید همه رگ
هات افندی در
خانه دل کژ
مکن آن چانه
به افسوس کامروز
عیان است
خفیات افندی روزی
که روم جانب
دریای معانی یاد آیدت
این جمله
مقالات افندی شاد
آمدی ای کان
شکر عیب مفرما گر بوسه
دهد بنده بر
آن پات افندی واجب
کند ای دوست
که آرم به صد
اخلاص در سایه زلف
تو مناجات
افندی از
مصحف آن روی
چو ماه تو
بخوانیم سوره قصص
و نادره آیات
افندی مستیم
ز جام تو و زان
نرگس مخمور رستیم به
شاهیت ز شهمات
افندی عالم
همه پرغصه و
آن نرگس مخمور فارغ ز
بدایات و
نهایات افندی چون
سایه فناییم
به خورشید
جمالت ایمن شده
از جمله
آفات افندی سرمست
بیا جانب
بازار نظر کن تا راست
شود جمله
مهمات افندی تا
روز اجل هر چه
بگوییم ز
اشعار این است و
دگر جمله
خرافات افندی سلطان
غزل هاست و
همه بنده
اینند هر بیتش
مفتاح مرادات
افندی من
کردم خاموش تو
باقیش بفرما ای جان
اشارات و
عبارات افندی شمس
الحق تبریز
تویی موسی
ایام بر طور
دلم رفته به
میقات افندی 2631 تو
دوش رهیدی و
شب دوش رهیدی امروز مکن
حیله که آن
رفت که دیدی ما
را به حکایت
به در خانه
ببردی بر در
بنشاندی و تو
بر بام دویدی صد
کاسه همسایه
مظلوم شکستی صد کیسه
در این راه به
حیلت ببریدی آن
کیست که او را
به دغل خفته
نکردی وز زیر سر
خفته گلیمی
نکشیدی گفتی
که از آن عالم
کس بازنیامد امروز
ببینی چو بدین
حال رسیدی امروز
ببینی که چه
مرغی و چه
رنگی کز زخم
اجل بند قفص
را بدریدی امروز
ببینی که کیان
را یله کردی امروز
ببینی که کیان
را بگزیدی یا
شیر ز پستان
کرامات چشیدی یا شیر ز
پستان سیه دیو
مکیدی ای
باز کلاه از
سر و روی تو
برون شد خوش بنگر
و خوش بشنو
آنچ نشنیدی آن
جا بردت پای
که در سر هوسش
بود و آن جا
بردت دیده که
آن جا نگریدی بر
تو زند آن گل
که به گلزار
بکشتی در تو خلد
آن خار که در
یار خلیدی تلخی
دهد امروز تو
را در دل و در
کام آن
زهرگیایی که
در این دشت
چریدی آن
آهن تو نرم شد
امروز ببینی که قفل
دری یا جهت
قفل کلیدی طوق
ملکی این دم
اگر گوهر پاکی رد فلکی
این دم اگر
زشت و پلیدی گر
آب حیاتی تو و
گر آب سیاهی این چشم
ببستی
تو در آن چشمه
رسیدی با
جمله روان ها
بپر روح روانی این است
سزای تو گر از
نفس جهیدی با
خالق آرام تو
آرام گرفتی وز آب و گل
تیره بیگانه
رمیدی امروز
تو را بازخرد
شعله آن نور کاین جا ز
دل و جان به دل
و جانش خریدی آن
سیمبر اندر بر
سیمین تو آید کو را چو
نثار زر از
این خاک بچیدی ای
عشق ببخشای تو
بر حال ضعیفان کز خاک
همان رست که
در خاک دمیدی خامش
کن و منمای به
هر کس سر دل ز
آنک در دیده
هر ذره چو
خورشید پدیدی خاموش
و دهان را به
خموشی تو دوا
کن زیرا که ز
پستان سیه دیو
چشیدی 2632 ای
جان گذرکرده
از این گنبد
ناری در
سلطنت فقر و
فنا کار تو
داری ای
رخت کشیده به
نهان خانه
بینش وی کشته
وجود همه و
خویش به زاری پوشیده
قباهای صفت
های مقدس وز دلق دو
صدپاره آدم
شده عاری از
شرم تو گل
ریخته در پای
جمالت وز لطف تو
هر خار برون
رفته ز خاری بی
برگ نشاید که
دگر غوره
فشارد در
میکده اکنون
که تو انگور
فشاری اقبال
کف پای تو بر
چشم نهاده اندر طمعی
که سرش از لطف
بخاری از
غار به نور تو
به باغ ازل
آیند ای یار چه
یاری تو و ای
غار چه غاری بر
کار شود در
خود و بی کار ز
عالم آن کز تو
بنوشید یکی
شربت کاری در
باغ صفا زیر
درختی به
نگاری افتاد
مرا چشم و
بگفتم چه
نگاری کز
لذت حسن تو
درختان به
شکوفه آبستن تو
گشته مگر جان
بهاری در
سجده شدم
بیخود و گفتم
که نگارا آخر ز
کجایی تو علی
الله چه یاری او
گفت که از
پرتو شمس الحق
تبریز کاوصاف
جمال رخ او
نیست شماری 2633 در
خانه خود
یافتم از شاه
نشانی انگشتری
لعل و کمر
خاصه کانی دوش
آمده بوده ست
و مرا خواب
ببرده آن شاه
دلارامم و آن
محرم جانی بشکسته
دو صد کاسه و
کوزه شه من
دوش از عربده
مستانه بدان
شیوه که دانی گویی
که گزیده ست ز
مستی رخ من بر کز شاه رخ
من بر کاری است
نهانی امروز
در این خانه
همی بوی نگار
است زین بوی
به هر گوشه
نگاری است
عیانی خون
در تن من باده
صرف است از
این بوی هر موی ز
من هندوی مست
است شبانی گوشی
بنه و نعره
مستانه شنو تو از قامت
چون چنگ من
الحان اغانی هم
آتش و هم باده
و خرگاه چو
نقد است پیران طریقت
بپذیرند
جوانی در
آینه شمس حق و
دین شه تبریز هم صورت
کل شهره و هم
بحر معانی 2634 امروز
در این شهر
نفیر است و
فغانی از جادوی
چشم یکی شعبده
خوانی در
شهر به هر
گوشه یکی حلقه
به گوشی است از عشق
چنین حلقه ربا
چرب زبانی بی
زخم نیابی تو
در این شهر یکی دل از تیر نظرهای
چنین سخته
کمانی ای
شهر چه شهری
تو که هر روز
تو عید است ای شهر
مکان تو شد از
لطف زمانی چه
جای مکان است
و چه سودای
زمان است ای هر دو
شده از دم تو
نادره لانی شهری
است که او
تختگه عشق
خدایی است بغداد
نهان است وز
او دل همدانی امروز
در این
مصر از این
یوسف خوبی بی زجر و
سیاست شده هر
گرگ شبانی صد
پیر دو صدساله
از این یوسف
خوش دم مانند
زلیخا شده در
عشق جوانی او
حاکم دل ها و
روان هاست در
این شهر ماننده
تقدیر خدا حکم
روانی صد
نور یقین سجده
کن روی چو
ماهش کی سوی
مهش راه بزد
ابر گمانی صد
چون من و تو
محو چنان بی من
و مایی چون ظلمت
شب محو رخ ماه
جهانی جز
حضرت او نیست
فقیرانه
حضوری جز سایه
خورشید رخش
نیست امانی از
حیله او یک دو
سخن دارم بشنو چون زهره
ندارم که
بگویم که
فلانی گر
نام نگوییم و
نشان نیز
نگوییم زین باده
شکافیده شود
شیشه جانی هین
دست ملرزان و
فروکش قدح عشق پازهر چو
داری نکند زهر
زیانی هر
چیز که خواهی
تو ز عطار
بیابی دکان محیط
است و جز این
نیست دکانی 2635 امروز
سماع است و
مدام است و
سقایی گردان شده
بر جمع قدح
های عطایی فرمان
سقی الله
رسیده ست
بنوشید ای تن همه
جان شو نه که ز
اخوان صفایی ای
دور چه دوری
تو و ای روز چه
روزی وی گلشن
اقبال چه
بابرگ و نوایی از
خاک برویند در
این دور خلایق کاین نفخه
صور است که
کرده ست صدایی از
کوه شنو نعره
صد ناقه صالح وز چرخ
شنو بانگ
سرافیل صلایی هین
رخت فروگیر و
بخوابان
شتران را آخر بگشا
چشم که در دست
رضایی ای
مرده بشو زنده
و ای پیر جوان
شو وی منکر
محشر هله تا
ژاژ نخایی خواهم
سخنی گفت
دهانم
بمبندید کامروز
حلال است ورا
رازگشایی ور
ز آنک ز غیرت
ره این گفت
ببندید ره باز
کنم سوی
خیالات هوایی ما
نیز خیالات
بدستیم و از
این دم هستی
پذرفتیم ز دم
های خدایی صد
هستی دیگر بجز
این هست بگیری کاین را
تو فراموش کنی
خواجه کجایی 2636 ای
مونس ما خواجه
ابوبکر ربابی گر دلشده
ای چند پی نان
و کبابی آتش
خور در عشق به
مانند شترمرغ اندر عقب
طعمه چه شاگرد
عقابی لقمه
دهدت تا کند
او لقمه خویشت این
چرخ فریبنده و
این برق سحابی هین
لقمه مخور
لقمه مشو آتش
او را بی لقمه
او در دل و جان
رزق بیابی آن
وقت که از ناف
همی خورد تنت
خون نی حلق و
گلو بود و نه
خرمای رطابی آن
ماهی چه خورده
ست که او لقمه
ما شد در چشم
نیاید خورش
مردم آبی از
نعمت پنهان
خورد این نعمت
پیدا زان
راه شود فربه
و زان ماه
خضابی گر
ز آنک خرابت
کند این عشق
برونی چون سنبله
شد دانه در
این روز خرابی آن
سنبله از خاک
برآورد سر و
گفت من مردم و
زنده شدم از
داد ثوابی خواهی
که قیامت نگری
نقد به باغ آی نظاره
سرسبزی اموات
ترابی ماییم
که
پوسیده و
ریزیده خاکیم امروز چو
سرویم
سرافراز و
خطابی بی
حرف سخن گوی
که تا خصم
نگوید کاین گفت
کسان است و
سخن های کتابی 2637 امروز
سماع است و
شراب است و
صراحی یک ساقی
بدمست یکی جمع
مباحی زان
جنس مباحی که
از آن سوی
وجود است نی اباحتی
گیج حشیشی
مزاحی روحی
است مباحی که
از آن روح
چشیده ست کو روح
قدیمی و کجا
روح ریاحی در
پیش چنین فتنه
و در دست چنین
می یا رب چه
شود جان
مسلمان صلاحی زین
باده کسی را
جگر تشنه خنک
شد کو خون
جگر ریخت در
این ره به
سفاحی جاوید
شود عمر بدین
کاس صبوحی ایمن شود
از مرگ و ز افغان
نیاحی این
صورت غیب است
که سرخیش ز
خون نیست اسپید ز
نور است نه
کافور رباحی شمعی
است
برافروخته وز
عرش گذشته پروانه او
سینه دل های
فلاحی سوزیده
ز نورش حجب
سبع سماوات پران شده
جان ها و روان
ها ز نواحی این
حلقه مستان
خرابات خراب
است دور از لب
و دندان
تو ای خواجه
صاحی شاباش
زهی حال که از
حال رهیدیت شاباش زهی
عیش صبوحی و
صباحی با
خود ملک الموت
بگوید هله
واگرد کاین جا
نکند هیچ سلاح
تو سلاحی ما
را خبری نی که
خبر نیز چه
باشد خود مغفرت
این باشد و
آمرزش ماحی از
غیب شنو نعره
مستان و خمش
کن یک غلغله
پاک ز آواز
صیاحی ور
نه بدو نان
بنده دونان و
خسان باش می خور پی
سه نان ز سنان
زخم رماحی فارس
شده شمس الحق
تبریز همیشه بر شمس
شموس و نکند
شمس جماحی 2638 ای
آنک به دل ها ز
حسد خار خلیدی این ها
همه کردی و در
آن گور خزیدی تلخی
دهد امروز تو
را در دل و در
کام آن
زهرگیاهی که
در این دشت
چریدی آن
آهن تو نرم شد
امروز ببینی که قفل
دری یا جهت
قفل کلیدی طوق
ملکی این دم
اگر گوهر پاکی رد فلکی
این دم اگر
جان پلیدی با
جمله روان ها
به تک روح
روانی سلطان
جهادی اگر از
نفس جهیدی با
خالق آرام تو
آرام گرفتی وز دیو
رمیده تو به
هنگام رهیدی امروز
تو را بازخرد
از غمش آن نور کو را چو
دل و جان به دل
و جان بخریدی آن
سیمبر اندر بر
سیمین تو آید کو را چو نثار
زر از این خاک
بچیدی ای
عشق ببخشای بر
این خاک که
دانی کز خاک
همان رست که
در خاک دمیدی خامش
کن و منمای به
هر کس سر دل ز
آنک در
دیده هر ذره
چو خورشید
پدیدی 2639 برخیز
که صبح است و
صبوح است و
سکاری بگشای
کنار آمد آن
یار کناری برخیز
بیا دبدبه عمر
ابد بین رستند و
گذشتند ز دم
های شماری آن
رفت که اقبال
بخارید سر ما ای دل سر
اقبال از این
بار تو خاری گنجی
تو عجب نیست
که در توده
خاکی ماهی
تو عجب نیست
که در گرد و
غباری اندر
حرم کعبه
اقبال خرامید از بادیه
ایمن شده وز
ناز مکاری گردان
شده بین چرخ
که صد ماه در
او هست جز تابش
یک روزه تو ای
چرخ چه داری آن
ساغر جان که
ملک الموت اجل
شد نی شورش
دل آرد و نی
رنج خماری بس
کن که اگر جان
بخورد صورت ما
را صد عذر
بخواهد لبش از
خوب عذاری 2640 مگریز
ز آتش که چنین
خام بمانی گر بجهی
از این حلقه
در آن دام
بمانی مگریز
ز یاران تو چو
باران و مکش
سر گر سر کشی
سرگشته ایام
بمانی با
دوست وفا کن
که وفا وام
الست است ترسم که
بمیری و در
این وام بمانی بگرفت
تو را تاسه و
حال تو چنان
است کز عجز تو
در تاسه حمام
بمانی می
ترسی از این
سر که تو داری
و از این خو کان سر تو
به رنجوری
سرسام بمانی با
ما تو یکی کن
سر زیرا سر
وقت است تا همچو
سران شاد
سرانجام
بمانی 2641 گیرم
که نبینی رخ
آن دختر چینی از
جنبش او جنبش
این پرده
نبینی از
تابش آن مه که
در افلاک نهان
است صد ماه
بدیدی تو در
اجزای زمینی ای
برگ پریشان
شده در باد
مخالف گر باد
نبینی تو
نبینی که
چنینی گر
باد ز اندیشه
نجنبد تو
نجنبی و آن باد
اگر هیچ نشیند
تو نشینی عرش
و فلک و روح در
این گردش
احوال اشتر
به قطارند و
تو آن
بازپسینی می
جنب تو بر
خویش و همی
خور تو از این
خون کاندر شکم
چرخ یکی طفل
جنینی در
چرخ دلت ناگه
یک درد درآید سر برزنی
از چرخ بدانی
که نه اینی ماه
نهمت چهره شمس
الحق تبریز ای آنک
امان دو جهان
را تو امینی تا
ماه نهم صبر
کن ای دل تو در
این خون آن مه
تویی ای شاه
که شمس الحق و
دینی 2642 زان
جای بیا خواجه
بدین جای نه
جایی کاین جاست
تو را خانه
کجایی تو
کجایی آن
جا که نه جای
است چراگاه تو
بوده ست زین شهره
چراگاه تو
محروم چرایی جاندار
سراپرده
سلطان عدم باش تا
بازرهی از دم
این جان هوایی گه
پای مشو گه سر
بگریز از این
سو مستی و
خرابی نگر و
بی سر و پایی ای
راه نمای از
می و منزل چو
شوی مست نی راه به
خود دانی و نی
راه نمایی مستان
ازل در عدم و
محو چریدند کز نیست
بود قاعده هست
نمایی جان
بر زبر همدگر
افتاده ز مستی همچون
ختن غیب پر از
ترک خطایی این
نعره زنان
گشته که هیهای
چه خوبی و آن سجده
کنان گشته که
بس روح فزایی مخدوم
خداوندی شمس
الحق تبریز هم نور
زمینی تو و
خورشید سمایی 2643 ای
شاه تو ترکی
عجمی وار
چرایی تو جان و
جهانی تو و
بیمار چرایی گلزار
چو رنگ از
صدقات تو
ببردند گلزار
بده زان رخ و
پرخار چرایی الحق
تو نگفتی و دم
باده او گفت ای خواجه
منصور تو بر
دار چرایی در
غار فتم چون
دل و دلدار
حریفند دلدار چو
شد ای دل در
غار چرایی آن
شاه نشد لیک
پی چشم بد این
گو گر شاه بشد
مخزن اسرار
چرایی گر
بیخ دلت نیست
در آن آب
حیاتش ای
باغ چنین تازه
و پربار چرایی گر
راه نبرده ست
دلت جانب
گلزار خوش بو و
شکرخنده و
دلدار چرایی گر
دیو زند طعنه
که خود نیست
سلیمان ای دیو
اگر نیست تو
در کار چرایی بر
چشمه دل گر نه
پری خانه حسن
است ای جان
سراسیمه پری
دار چرایی ای
مریم جان گر
تو نه ای حامل
عیسی زان زلف
چلیپا پی زنار
چرایی گر
از می شمس
الحق تبریز نه
مستی پس معتکف
خانه خمار
چرایی 2644 یک
روز مرا بر لب
خود میر نکردی وز لعل
لبت جامگی
تقریر نکردی زان
شب که سر زلف
تو در خواب
بدیدم حیران و
پریشانم و تعبیر
نکردی یک
عالم و عاقل
به جهان نیست
که او را دیوانه آن
زلف چو زنجیر
نکردی بگریست
بسی از غم تو
طفل دو چشمم وز سنگ
دلی در دهنش
شیر نکردی در
کعبه خوبی تو
احرام ببستیم بس تلبیه
گفتیم و تو
تکبیر نکردی بگرفت
دلم در غمت ای
سرو جوان بخت شد پیر
دلم پیروی پیر
نکردی با
قوس دو ابروی
تو یک دل به
جهان نیست تا خسته
بدان غمزه چون
تیر نکردی بس
عقل که در آیت
حسن تو
فروماند وز وی به
کرم روزی
تفسیر نکردی در
بردن جان ها و
در آزردن جان
ها الحق صنما
هیچ تو تقصیر
نکردی در
کشتنم ای دلبر
خون خوار
بکردم صد لابه و
یک ساعت تاخیر نکردی در
آتش عشق تو
دلم سوخت به
یک بار وز بهر
دوا قرص
تباشیر نکردی بیمار
شدم از غم هجر
تو و روزی از بهر من
خسته تو تدبیر
نکردی خورشید
رخت با زحل
زلف سیاهت صد بار
قران کرد و تو
تاثیر نکردی بر
خاک درت روی
نهادم ز سر
عجز وز قصه
هجرانم تحریر
نکردی خامش
شوم و هیچ نگویم
پس از این من هر چاکر
دیرینه چو
توفیر نکردی 2645 بخوردم
از کف دلبر
شرابی شدم معمور
و در صورت
خرابی گزیدم
آتش پنهان
پنهان کز او
اندر رخم
پیداست تابی هزاران
نکته در عالم
بگفتم ز عشق و
هیچ نشنیدم
جوابی گهی
سوزد دلم گه
خام گردد به
مانند دلم
نبود کبابی مرا
آن مه یکی
شکلی نموده ست که سیصد
مه نبیند آن
به خوابی منم
غرقه به بحر
انگبینی که زنبور
از کفش یابد
لعابی بهشت
اندر رهش کمتر
حجابی خرد پیش
مهش کمتر
سحابی جهان
را جمله آب
صاف می بین که ماهی
می درخشد اندر
آبی اگر
با شمس تبریزی
نشینی از آن مه
بر تو تابد
ماهتابی 2646 چه
باشد گر چو
عقل و جان
نخسبی برآری کار
محتاجان
نخسبی تو
نور خاطر این
شب روانی برای خاطر
ایشان نخسبی شبی
بر گرد
محبوسان
گردون بگردی ای
مه تابان
نخسبی جهان
کشتی و تو نوح
زمانی نگاهش
داری از طوفان
نخسبی شب
قدری که دادی
وعده آن روز دراندیشی
از آن پیمان
نخسبی مخسب
ای جان که
خفتن آن ندارد چه باشد
چون تو داری
آن نخسبی تویی
شه پیل و پیش
آهنگ پیلان چو کردی
یاد هندستان
نخسبی تو
نپسندی ز داد
و رحمت خویش که بستان
را کنی زندان
نخسبی اگر
خسبی نخسبد جز
که چشمت تویی
آن نور
جاویدان
نخسبی خمش
کردم نگویم تا
تو گویی سخن گویان
سخن گویان
نخسبی چو
روی شمس
تبریزی بدیدی سزد کز
عشق آن سلطان
نخسبی 2647 دلا
چون واقف
اسرار گشتی ز جمله
کارها بی کار
گشتی همان
سودایی و
دیوانه می باش چرا عاقل
شدی هشیار
گشتی تفکر
از برای برد
باشد تو
سرتاسر همه
ایثار گشتی همان
ترتیب مجنون
را نگه دار که از
ترتیب ها
بیزار گشتی چو
تو مستور و
عاقل خواستی
شد چرا سرمست
در بازار گشتی نشستن
گوشه ای سودت
ندارد چو با
رندان این ره
یار گشتی به
صحرا رو بدان
صحرا که بودی در این
ویرانه ها
بسیار گشتی خراباتی
است در همسایه
تو که از
بوهای می خمار
گشتی بگیر
این بو و می رو
تا خرابات که همچون
بو سبک رفتار
گشتی به
کوه قاف رو
مانند سیمرغ چه یار
جغد و بوتیمار
گشتی برو
در بیشه معنی
چو شیران چه یار
روبه و کفتار
گشتی مرو
بر بوی
پیراهان یوسف که
چون یعقوب
ماتم دار گشتی 2648 دریغا
کز میان ای
یار رفتی به درد و
حسرت بسیار
رفتی بسی
زنهار گفتی
لابه کردی چه سود از
حکم بی زنهار
رفتی به
هر سو چاره
جستی حیله
کردی ندیده
چاره و ناچار
رفتی کنار
پرگل و روی چو
ماهت چه شد چون
در زمین خوار
رفتی ز
حلقه دوستان و
همنشینان میان
خاک و مور و
مار رفتی چه
شد آن نکته ها
و آن سخن ها چه شد
عقلی که در
اسرار رفتی چه
شد دستی که
دست ما گرفتی چه شد
پایی که در
گلزار رفتی لطیف
و خوب و مردم
دار بودی درون خاک
مردم خوار
رفتی چه
اندیشه که می
کردی و ناگاه به راه
دور و ناهموار
رفتی فلک
بگریست و مه
را رو خراشید در آن
ساعت که زار
زار رفتی دلم
خون شد چه
پرسم من چه
دانم بگو باری
عجب بیدار
رفتی چو
رفتی صحبت
پاکان گزیدی و یا
محروم و
باانکار رفتی جوابک
های شیرینت
کجا شد خمش کردی
و از گفتار
رفتی زهی
داغ و زهی
حسرت که ناگه سفر
کردی
مسافروار
رفتی کجا
رفتی که پیدا
نیست گردت زهی پرخون
رهی کاین بار
رفتی 2649 منم
فانی و غرقه
در ثبوتی به
دریاهای حی
لایموتی مگر
من یوسفم در
قعر چاهی مگر من
یونسم در بطن
حوتی وجود
ظاهرم تا چند
بینی که اطلس
هاست اندر برگ
توتی فقیرم
من ولیکن نی
فقیری که
گردد در به در
در عشق لوتی ز
بهر قهر جان
لوت خوارم بمالیده
چو جلادان
بروتی به
غیر عشق شمس
الدین تبریز نیرزد پیش
بنده تره توتی 2650 تو
آن ماهی که در
گردون نگنجی تو آن آبی
که در جیحون
نگنجی تو
آن دری که از
دریا فزونی تو آن
کوهی که در
هامون نگنجی چه
خوانم من فسون
ای شاه پریان که تو در
شیشه و افسون
نگنجی تو
لیلیی ولیک از
رشک مولی به کنج
خاطر مجنون
نگنجی تو
خورشیدی
قبایت نور
سینه است تو اندر
اطلس و اکسون
نگنجی تویی
شاگرد جان
افزا طبیبی در
استدلال
افلاطون
نگنجی تو
معجونی که
نبود در ذخیره ذخیره
چیست در قانون
نگنجی بگوید
خصم تا خود
چون بود این تو از بی
چونی و در چون
نگنجی چنین
بودی در
اشکمگاه دنیا بگنجیدی
ولی اکنون نگنجی مخوان
در گوش ها این
را خمش کن تو اندر
گوش هر مفتون
نگنجی 2651 کریما
تو گلی یا
جمله قندی که چون
بینی مرا چون
گل بخندی عزیزا
تو به بستان
آن درختی که چون
دیدم تو را
بیخم بکندی چه
کم گردد ز
جاهت گر بپرسی که چونی
در فراقم
دردمندی من
آنم کز فراقت
مستمندم تو آنی که
خلاص مستمندی در
این مطبخ
هزاران جان به
خرج است ببین تو
ای دل پرخون
که چندی چو
حلقه بر
درت گر چه
مقیمم چه چاره
چون تو بر بام
بلندی بیا
ای زلف چوگان
حکم داری که چون
گویم در این
میدان فکندی سپند
از بهر آن
باشد که سوزد دلا می
سوز دلبر را
سپندی بیا
ای جام عشق
شمس تبریز که درد
کهنه را تو
سودمندی 2652 نگارا
تو در اندیشه
درازی بیاوردی
که با یاران
نسازی نه
عاشق بر سر
آتش نشیند مگر که
عاشقی باشد
مجازی به
من بنگر که
بودم پیش از
این عشق ز عالم
فارغ اندر بی
نیازی قضا
آمد بدیدم ماه
رویی گرفتم من
سر زلفش به
بازی گناه
این بود
افتادم به
عشقی چو صد روز
قیامت در
درازی ز
خونم بوی مشک
آید چو ریزد شهید
شرمسارم من ز
غازی نصیحت
داد شمس الدین
تبریز که چون
معشوق ای عاشق
ننازی 2653 گر
این سلطان ما
را بنده باشی همه گریند
و تو در خنده
باشی وگر
غم پر شود
اطراف عالم تو شاد و
خرم و فرخنده
باشی وگر
چرخ و زمین از
هم بدرد ورای هر
دو جانی زنده
باشی به
هفتم چرخ نوبت
پنج داری چو خیمه
شش جهت برکنده
باشی همه
مشتاق دیدار
تو باشند تو صد
پرده
فروافکنده
باشی چو
اندیشه به
جاسوسی اسرار درون سینه
ها گردنده
باشی دلا
بر چشم خوبان
چهره بگشا که اندیشد
که تو شرمنده
باشی بدیشان
صدقه می ده
چون هلالند تو
بدری از کجا
گیرنده باشی اگر
خالی شوی از
خویش چون نی چو نی پر
از شکر آکنده
باشی برو
خرقه گرو کن
در خرابات چو
سالوسان چرا
در ژنده باشی به
عشق شمس
تبریزی بده
جان که تا چون
عشق او پاینده
باشی 2654 ببین
این فتح ز
استفتاح تا کی ز ساقی
مست شو زین
راح تا کی در
این اقداح
صورت راح جانی
است نظاره
صورت اقداح تا
کی چو
مرغابی ز خود
برساز کشتی صداع کشتی
و ملاح تا کی تو
سباحی و از
سباح زادی فسانه و
باد هر سباح
تا کی نفخت
فیه جان بخشی
است هر صبح فراق فالق
الاصباح تا کی چو
جان بالغان
لوحی است
محفوظ مثال
کودکان ز
الواح تا کی چو
فرموده ست
رزقت ز آسمان
است زمین
شوریدن ای
فلاح تا کی از
آن باغ است
این سیب
زنخدان قناعت بر
یکی تفاح تا
کی جراحت
راست دارو حسن
یوسف دوا جستن
ز هر جراح تا
کی ز
هر جزوت چو
مطرب می توان
ساخت ز چشمت
ساختن نواح تا
کی چو
نفس واحدیم از
خلق و از بعث جدا
باشیدن ارواح
تا کی دهان
بربند در دریا
صدف وار دهان
بگشاده چون
تمساح تا کی دهان
بربند و قفلی
بر دهان نه ز ضایع
کردن مفتاح تا
کی 2655 تو
نقشی نقش
بندان را چه
دانی تو شکلی
پیکری جان را
چه دانی تو
خود می نشنوی
بانگ دهل را رموز سر
پنهان را چه
دانی هنوز
از کات کفرت
خود خبر نیست حقایق های
ایمان را چه
دانی هنوزت
خار در پای
است بنشین تو سرسبزی
بستان را چه
دانی تو
نامی کرده ای
این را و آن را از این
نگذشته ای آن
را چه دانی چه
صورت هاست مر
بی صورتان را تو صورت
های ایشان را
چه دانی زنخ
کم زن که اندر
چاه نفسی تو آن چاه
زنخدان را چه
دانی درخت
سبز داند قدر
باران تو خشکی
قدر باران را
چه دانی سیه
کاری مکن با
باز چون زاغ تو باز
چتر سلطان را
چه دانی سلیمانی
نکردی در ره
عشق زبان جمله
مرغان را چه
دانی نگهبانی
است حاضر بر
تو
سبحان تو حیوانی
نگهبان را چه
دانی تو
را در چرخ
آورده ست ماهی تو ماه
چرخ گردان را
چه دانی تجلی
کرد این دم
شمس تبریز تو دیوی
نور رحمان را
چه دانی 2656 نه
آتش های ما را
ترجمانی نه اسرار
دل ما را
زبانی برهنه
شد ز صد پرده
دل و عشق نشسته دو
به دو جانی و
جانی میان
هر دو گر
جبریل آید نباشد ز
آتشش یک دم
امانی به
هر لحظه وصال
اندر وصالی به هر
سویی عیان
اندر عیانی ببینی
تو چه سلطانان
معنی به گوشه
بامشان چون
پاسبانی سرشته
وصل یزدان کوه
طور است در آن کان
تاب نارد یک
زمانی اگر
صد عقل کل بر
هم ببندی نگردد
بامشان را
نردبانی نشانی
های مردان
سجده آرد اگر زان
بی نشان گویم
نشانی از
آن نوری که
حرف آن جا
نگنجد تو را این
حرف گشته
ارمغانی کمر
شد حرف ها از
شمس تبریز بیا بربند
اگر داری
میانی 2657 دلا
تا نازکی و
نازنینی برو که
نازنینان را
نبینی در
این
رنگی دلا تا
تو بلنگی نیابی در
چنان تا تو
چنینی در
آیینه نبینی
روی خوبان که تا با
خوی زشتت
همنشینی تو
زیبا شو که
این آیینه
زیباست تو بی چین
شو که آیینه
است چینی مشو
پنهان که غیرت
در کمین است همی بیند
تو را کاندر
کمینی ز
خود پنهان شدی
سر درکشیدی ببستی چشم
تا خود را
نبینی به
لب یاسین همی
خوانی ولیکن ز کینه
جمله تن دندان
چو سینی 2658 اگر
درد مرا درمان
فرستی وگر کشت
مرا باران
فرستی وگر
آن میر خوبان
را به حیلت ز خانه
جانب میدان
فرستی وگر
ساقی جان
عاشقان را میان حلقه
مستان فرستی همه
ذرات عالم
زنده گردد چو
جانم را بر
جانان فرستی وگر
لب را به رحمت
برگشایی مفرح سوی
بیماران
فرستی به
دربان گفته ای
مگذار ما را مرا هر دم
بر دربان
فرستی منم
کشتی در این
بحر و نشاید که بر من
باد سرگردان
فرستی همی
خواهم که
کشتیبان تو
باشی اگر بر
عاشقان طوفان
فرستی مرا
تا کی مها چون
ارمغانی به پیش
این و پیش آن
فرستی دل
بریان عاشق باده
خواهد تو او را
غصه و گریان
فرستی یکی
رطلی گران
برریز بر وی از آن
رطلی که بر
مردان فرستی دل
و جان هر دو را
در نامه پیچم اگر تو
نامه پنهان
فرستی تو
چون خورشید از
مشرق برآیی جهان
بی خبر را جان
فرستی چه
باشد ای صبا
گر این غزل را به
خلوتخانه
سلطان فرستی 2659 کسی
کو را بود در
طبع سستی نخواهد
هیچ کس را
تندرستی مده
دامن به دستان
حسودان که ایشان
می کشندت سوی
پستی زیانتر
خویش را و
دیگران را نباشد چون
حسد در جمله
هستی هلا
بشکن دل و دام
حسودان وگر
نی پشت بخت
خود شکستی از
این اخوان چو
ببریدی چو
یوسف عزیز مصری
و از گرگ رستی اگر
حاسد دو پایت
را ببوسد به باطن
می زند خنجر
دودستی ندارد
مهر مهره او
چه گشتی ندارد دل
دل اندر وی چه
بستی اگر
در حصن تقوا
راه یابی ز حاسد وز
حسد جاوید
رستی اگر
چه شیرگیری
ترک او کن نه آن شیر
است کش گیری
به مستی 2660 چرا
ز اندیشه ای
بیچاره گشتی فرورفتی
به خود
غمخواره گشتی تو
را من پاره
پاره جمع کردم چرا از
وسوسه صدپاره
گشتی ز
دارالملک
عشقم رخت بردی در این
غربت چنین
آواره گشتی زمین
را بهر تو
گهواره کردم فسرده
تخته گهواره
گشتی روان
کردم ز سنگت
آب حیوان به سوی
خشک رفتی خاره
گشتی تویی
فرزند جان کار
تو عشق است چرا رفتی
تو و هرکاره
گشتی از
آن خانه که تو
صد زخم خوردی به گرد آن
در و درساره
گشتی در
آن خانه که صد
حلوا چشیدی نگشتی
مطمان اماره
گشتی خمش
کن گفت
هشیاریت آرد نه مست
غمزه خماره
گشتی 2661 کجا
شد عهد و
پیمانی که
کردی کجا شد
قول و سوگندی
که خوردی نگفتی
چرخ تا گردان
بود گرد از این
سرگشته هرگز
برنگردی نگفتی
تا بود خورشید
دلگرم نکاهد گرم
ما را هیچ
سردی نگفتی
یک دل و
مردانه باشیم به جان
جمله مردان و
بمردی مرا
گویی اگر من
جور کردم بدان کردم
که پیش از من
تو کردی چرا
شاید که با
چون من گدایی چو تو
شاهنشهی گیرد
نبردی میان
ما و تو
سرکنگبین است ز من سرکه
ز تو شکرنوردی چو
من سرکه فروشم
پس تو شکر بیفزا چون
به شیرینی تو
فردی منم
خاک و چو خاکی
باد یابد تو عذرش
نه مگویش گرد
کردی نباشد
راه را عار از
چو من گرد که زر را
عار نبود رنگ
زردی شهاب
آتش ما زنده
بادا چو القاب
شهاب سهروردی 2662 دلا
رو رو همان
خون شو که
بودی بدان صحرا
و هامون شو که
بودی در
این خاکستر
هستی چو غلطی در آتشدان
و کانون شو که
بودی در
این چون شد
چگونه چند
مانی بدان
تصریف بی چون
شو که بودی نه
گاوی که کشی
بیگار گردون بر آن
بالای گردون
شو که بودی در
این کاهش چو
بیماران دقی به عمر
روزافزون شو
که بودی زبون
طب افلاطون چه
باشی فلاطون
فلاطون شو که
بودی ایم
هو کی اسیرانه
چه باشی همان
سلطان و بارون
شو که بودی اگر
رویین تنی جسم
آفت توست همان جان
فریدون شو که
بودی همان
اقبال و دولت
بین که دیدی همان بخت
همایون شو که
بودی رها
کن نظم کردن
درها را به دریا
در مکنون شو
که بودی 2663 مرا
چون ناف بر
مستی بریدی ز
من چه ساقیا
دامن کشیدی چنین
عشقی پدید آری
به هر دم پدیدآرنده
چون ناپدیدی دهل
پیدا دهلزن
چون است پنهان زهی قفل و
زهی این بی
کلیدی جنون
طرفه پیدا گشت
در جان جنون را
عقل ها کرده
مریدی هزاران
رنگ پیدا شد
از آن خم منزه از
کبودی و سپیدی دو
دیده در عدم
دوز و عجب بین زهی
اومیدها در
ناامیدی اگر
دریای عمانی
سراسر در آن
ابری نگر کز
وی چکیدی در
آن دکان تو
تخته تخته
بودی اگر خود
این زمان عرش
مجیدی در
اقلیم عدم ز
آحاد بودی در این ده گر
چه مشهور و
وحیدی همان
جا رو چنان ز
آحاد می باش از آن
گلشن چرا
بیرون پریدی بر
این سو صد گره
بر پایت افتاد ز فکر
وهمی و نکته
عمیدی 2664 از
این تنگین قفص
جانا پریدی وزین
زندان طراران
رهیدی ز
روی آینه گل
دور کردی در آیینه
بدیدی آنچ
دیدی خبرها
می شنیدی زیر و
بالا بر آن
بالا ببین آنچ
شنیدی چو
آب و گل به آب و
گل
سپردی قماش روح
بر گردون
کشیدی ز
گردش های
جسمانی بجستی به گردش
های روحانی
رسیدی بجستی
ز اشکم مادر
که دنیاست سوی بابای
عقلانی دویدی بخور
هر دم می
شیرینتر از
جان به هر
تلخی که بهر
ما چشیدی گزین
کن هر چه می
خواهی و بستان چو ما را
بر همه عالم
گزیدی از
این دیگ جهان
رفتی چو حلوا به خوان
آن جهان زیرا
پزیدی اگر
چه بیضه خالی
شد ز مرغت برون بیضه
عالم پریدی در
این عالم
نگنجی زین سپس
تو همان سو
پر که هر دم در
مزیدی خمش
کن رو که قفل
تو گشادند اجل بنمود
قفلت را کلیدی 2665 صلا
ای صوفیان
کامروز باری سماع است
و نشاط و عیش
آری صلا
کز شش جهت
درها گشاده ست ز قعر بحر
پیدا شد غباری صلا
کاین مغزها
امروز پر شد ز بوی وصل
جانی جان
سپاری صلا
که یافت هر
گوشی و هوشی ز بی هوشی
مطلق گوشواری صلا
که ساعتی دیگر
نیابی ز مشرق تا
به مغرب هوشیاری در
آن میدان که
دیاری نمی گشت به
هر گوشه ست
روحانی سواری چو
هیزم اندر این
آتش درآیید که تا
هفتم فلک دارد
شراری میان
شوره خاک نفس
جز وی به هر
سویی درختی
جویباری تو
اندر باغ ها
دیدی که گیرد درختی مر
درختی را
کناری 2666 به
تن این جا به
باطن در چه
کاری شکاری می
کنی یا تو
شکاری کز
او در آینه
ساعت به ساعت همی تابد
عجب نقش و
نگاری مثال
باز سلطان است
هر نقش شکار است
او و می جوید
شکاری چه
ساکن می نماید
صورت تو درون پرده
تو بس بی
قراری لباست
بر لب جوی و تو
غرقه از این
غرقه عجب سر
چون برآری حریفت
حاضر است آن
جا که هستی ولیکن
گر بگوید شرم
داری به
هر شیوه که
گردد شاخ
رقصان نباشد
غایب از باد
بهاری مجه
تو سو به سو ای
شاخ از این
باد نمی دانی
کز این با دست
یاری به
صد دستان به
کار توست این
باد تو را خود
نیست خوی حق
گزاری از
او یابی به
آخر هر مرادی همو مستی
دهد هم هوشیاری بپرس
او کیست شمس
الدین تبریز بجز در
عشق او تا سر
نخاری 2667 مبارک
باد بر ما این
عروسی خجسته باد
ما را این
عروسی چو
شیر و چون شکر
بادا همیشه چو صهبا و
چو حلوا این
عروسی هم
از برگ و هم از
میوه ممتع مثال نخل
خرما این
عروسی چو
حوران بهشتی
باد
خندان ابد امروز
فردا این
عروسی نشان
رحمت و توقیع
دولت هم این جا
و هم آن جا این
عروسی نکونام
و نکوروی و
نکوفال چو ماه و
چرخ خضرا این
عروسی خمش
کردم که در
گفتن نگنجد که به
سرشت است جان
با این عروسی 2668 خبر
واده کز این
دنیای فانی به تلخی
می روی یا
شادمانی عجب
یارا ز اصحاب
شمالی عجب ز
اصحاب ایمان و
امانی عجب
همراز نفس سگ
پرستی عجب همراه
شیر راه دانی عجب
در آخرین بازی
شدی مات عجب بردی
اگر بردی تو
جانی بسی
کژباز کاندر
آخر کار ببرد از
اتفاق آسمانی بود
رویت به قبله
اندر آن گور گر اهل
قبله بودی در
نهانی ازیرا
گور باشد چون
صلایه پی تحویل
های امتحانی چو
دانه فاسدی را
دفن کردی بروید زو
درخت بامعانی بسی
طبل اجل پیشین
شنیدی مگو مرگم
درآمد
ناگهانی اگر
در عمر آهی
برکشیدی یقین
امروز کاندر
ظل آنی وگر
با آه راهی
نیز رفتی شهنشاهی و
شمع ره روانی 2669 برفتیم
ای عقیق
لامکانی ز شهر تو
تو باید که
بمانی سفر
کردیم چون
استارگان ما ز تو هم
سوی تو که
آسمانی یکی
صورت رود دیگر
بیاید به
مهمانخانه ات
زیرا که جانی که
مهمانان مثال
چار فصلند تو اصل
فصل هایی که
جهانی خیال
خوب تو در
سینه بردیم شفق از آفتاب
آمد نشانی به
پیشت ماند دل
با ما نیامد دل از تو
کی رود چون
دلستانی سر
دل ها به زیر
سایه ات باد که دل ها
را در این
مرعا شبانی فروریزید
دندان های
گرگان از آنگه
که نمودی
مهربانی بهل
تا بحر گوید
قصه خویش که تا
باری ببینی
قصه خوانی 2670 خوشی
آخر بگو ای
یار چونی از
این ایام
ناهموار چونی به
روز و شب مرا
اندیشه توست کز این
روز و شب خون
خوار چونی از
این آتش که در
عالم فتاده ست ز دود
لشکر تاتار
چونی در
این دریا و
تاریکی و صد
موج تو اندر
کشتی پربار
چونی منم
بیمار و تو ما
را طبیبی بپرس آخر
که ای
بیمار چونی منت
پرسم اگر تو
می نپرسی که ای
شیرین شیرین
کار چونی وجودی
بین که بی چون
و چگونه ست دلا دیگر
مگو بسیار
چونی بگو
در گوش شمس
الدین تبریز که ای
خورشید خوب
اسرار چونی 2671 بر
من نیستی یارا
کجایی به هر
جایی که هستی
جان فزایی ز
خشم من به هر
ناکس بسازی به
رغم من به هر
آتش درآیی چو
بینی مر مرا
نادیده آری چنین باشد
وفا و آشنایی عزیزی
بودم خوارم ز
عشقت در این
خواری نگر کبر
خدایی برای
تو جدا گردم ز
عالم که تا
ناید مرا بوی
جدایی سبک
روحا گران
کردی تو رو را که یعنی
قصد دارم بی
وفایی تو
در دل جورها
داری همی کن که تا روز
قیامت جان
مایی الا
ای چرخ زاینده
چنین ماه نزایی و
نزایی و نزایی به
کوه قاف شمس
الدین تبریز همایی و
همایی و همایی 2672 دلا
در روزه مهمان
خدایی طعام
آسمانی را
سرایی در
این مه چون در
دوزخ ببندی هزاران در
ز جنت برگشایی نخواهد
ماند این یخ
زود بفروش بیاموز از
خدا این
کدخدایی برون
کن خرقه کان
زین چار رقعه
ست ترابی
آتشی آبی
هوایی برهنه
کن تو جزو جان
و بنما ز خرقه گر
به کل بیرون
نیایی بیامد
جان که عذر
عشق خواهد که عفوم
کن که جان
عذرهایی در
این مه عذر ما
بپذیر ای عشق خطا
کردیم ای ترک
خطایی به
خنده گوید او
دستت گرفتم که می
دانم که بس بی
دست و پایی تو
را پرهیز
فرمودم طبیبم که تو
رنجور این خوف
و رجایی بکن
پرهیز تا شربت
بسازم که تا دور
ابد باخود
نیایی خمش
کردم که شرحش
عشق گوید که گفت او
است جان را
جان فزایی 2673 سوالی
دارم ای خواجه
خدایی که امروز
این چنین
شیرین چرایی کی
باشد مه که
گویم ماه رویی کی باشد
جان که گویم
جان فزایی مثالی
لایق آن روی
خوبت بسی شب ها
ز حق کردم
گدایی رها
کن این همه با
ما تو چونی تو جانی و
به چونی
درنیایی تو
صدساله ره از
چونی گذشتی میان
موج های
کبریایی هوای
خویشتن را سر
بریدی ز میل نفس
خود کردی
جدایی همه
میل دل معشوق
گشتی به تسلیم
و رضا و
مرتضایی از
این هم درگذشتم
چونی ای جان که این دم
رستخیز
سحرهایی همی
پیچی به صد
گون چشم ما را به صد
صورت جهان را
می نمایی زمانی
صورت زندان و
چاهی زمانی
گلستان و
دلربایی همان
یک چیز را گه
مار سازی گهی بخشی
درختی و عصایی به
دست توست
بوقلمون همه
چیز ز انسان و
ز حیوان و
نمایی گهی
نیل است و
گاهی خون بسته گهی لیل
است و گه صبح
ضیایی بدین
خوف و رجاها
منعقد شد که از هر
ضد ضد بر می
گشایی سوالی
چند دارم از
تو حل کن که مشکل
های ما را
مرتجایی سوال
اول آن است ای
سخندان که هم اول
هم آخر جان
مایی چو
اول هم تویی و
آخر تویی هم ز کی دانم
وفا و بی وفایی دوم
آن است ای آن
کت دوم نیست که رنج
احولی را
توتیایی 2674 هلا
ای آب حیوان
از نوایی همی
گردان مرا چون
آسیایی چنین
می کن که تا
بادا چنین باد پریشان دل
به جایی من به
جایی نجنبد
شاخ و برگی جز
به بادی نپرد برگ
که بی کهربایی چو
کاهی جز به
بادی می نجنبد کجا جنبد
جهانی بی
هوایی همه
اجزای عالم
عاشقانند و هر جزو
جهان مست
لقایی ولیک
اسرار خود با
تو نگویند نشاید
گفت سر جز با
سزایی چراخواران
چراشان هم
چراخوار ز کاسه و
خوان شیرین
کدخدایی نه
موران با
سلیمان راز
گفتند نه با
داوود می زد
که صدایی اگر
این آسمان
عاشق نبودی نبودی
سینه او را
صفایی وگر
خورشید هم
عاشق نبودی نبودی در
جمال او ضیایی زمین
و کوه اگر نه
عاشق اندی نرستی از
دل هر دو
گیاهی اگر
دریا ز عشق
آگه نبودی قراری
داشتی آخر به
جایی تو
عاشق باش تا
عاشق شناسی وفا کن تا
ببینی
باوفایی نپذرفت
آسمان بار
امانت که عاشق بود
و ترسید از
خطایی 2675 بیاموز
از پیمبر
کیمیایی که هر چت
حق دهد می ده
رضایی همان
لحظه در جنت
گشاید چو تو
راضی شوی در
ابتلایی رسول
غم اگر آید بر
تو کنارش گیر
همچون آشنایی جفایی
کز بر معشوق
آید نثارش کن
به شادی
مرحبایی که
تا آن غم برون
آید ز چادر شکرباری لطیفی
دلربایی به
گوشه چادر غم
دست درزن که بس خوب
است و کرده ست
او دغایی در
این کو روسبی
باره منم من کشیده
چادر هر خوش
لقایی همه
پوشیده
چادرهای
مکروه که پنداری
که هست او
اژدهایی من
جان سیر
اژدرها پرستم تو گر
سیری ز جان
بشنو صلایی نبیند
غم مرا الا که
خندان نخوانم
درد را الا
دوایی مبارکتر
ز غم چیزی
نباشد که
پاداشش ندارد
منتهایی به
نامردی
نخواهی یافت
چیزی خمش کردم
که تا نجهد
خطایی 2676 سبک
بنواز ای مطرب
ربایی بگردان
زوتر ای ساقی
شرابی که
آورد آن پری
رو رنگ دیگر ز چشمه
زندگی جوشید
آبی چه
آتش زد نهان
دلبر به دل ها که مجلس
پر شد از بوی
کبابی چرا
ای پیر مجلس
چنگ پرفن نگویی
ناله نی را
جوابی نی
نه چشم زان
چشمان چه گوید چنین
بیدار باشد
مست خوابی دل
سنگین چو یابد
تاب آن چشم شود در
حال او در
خوشابی گدازد
هر دو عالم
بحر گیرد چون آن مه
رو براندازد
نقابی ایا
ساقی به اصحاب
سعادت بده حالی
تو باری خمر
نابی قدم
تا فرق پر
دارید از این
می که بوی
شمس تبریزی
بیابی 2677 سلام
علیک ای مقصود
هستی هم از
آغاز روز
امروز مستی تویی
می واجب آید
باده خوردن تویی بت
واجب آید بت
پرستی به
دوران تو
منسوخ است
شیشه بگردان آن
سبوهای
دودستی بیا
بشنو حدیث پوست کنده همه مغزم
چو در مغزم
نشستی هلا
ای یوسف خوبان
به مصر آ ز قعر چه
به حبل الله
رستی بگیر
ای چرخ پیر
چنبری پشت رسن را
سخت کز چنبر
بجستی منم
لولی و سرنا
خوش نوازم بده شکر
نیم را چون
شکستی به
دو بوسه مخا
از خشم لب را تو ده نان
چون دکان ها
را ببستی بلی
گو نی مگو ای
صورت عشق که سلطان
بلی شاه الستی بلی
تو برآردمان
به بالا بلی ما
فرود آرد به
پستی خمش
کن عشق خود
مجنون خویش
است نه لیلی
گنجد و نی
فاطمستی 2678 اگر
خورشید
جاویدان
نگشتی درخت و
رخت بازرگان
نگشتی دو
دست کفشگر گر
ساکنستی همیشه
گربه در انبان
نگشتی اگر
نه عشوه های
باد بودی سر شاخ گل
خندان نگشتی چه
گویم گر نبودی
آن که دانی به هر دم
این نگشتی آن
نگشتی فلک
چتر است و
سلطان عقل کلی نگشتی چتر
اگر سلطان
نگشتی اگر
آواز سرهنگان
نبودی نگشتی
اختر و کیوان
نگشتی کریمی
گر ندادی ابر
و باران یکی
جرعه به گرد
خوان نگشتی درونت
گر نبودی
کیمیاگر به هر دم
خون و بلغم
جان نگشتی نهان
از عالم ار نی
عالمستی دل تاریک
تو میدان
نگشتی نهان
دار این سخن
را ز آنک زرها اگر پنهان
نبودی کان
نگشتی 2679 ز
ما برگشتی و
با گل فتادی دو چشم
خویش سوی گل
گشادی ز
شرم روی ما گل
از تو بگریخت ز گل واگشتی
این جا سر
نهادی نهادی
سر که پای من
ببوسی نیابی
بوسه گل را
بوسه دادی بدان
لب ها که بوی
گل گرفته ست نیابی
بوسه گر چه
اوستادی برای
رفع بویش این
دو لب را همی مالم
به خاکت من ز
شادی کجا
بردارم این لب
از تو ای خاک ولی
فتنه تویی گل
را تو زادی تو
آن خاکی که از
حق لطف دزدی تو دزدی و
مریدی و مرادی 2680 چنین
باشد چنین
گوید منادی که بی
رنجی نبینی
هیچ شادی چه
مایه رنج ها
دیدی تو هر
روز تامل کن
از آن روزی که
زادی چه
خون از چشم و
دل ها برگشاده
ست که تا تو
چشم در عالم
گشادی خداوندا
اگر آهن بدیدی ز اول آن
کشاکش کش تو
دادی ز
بیم و ترس آهن
آب گشتی گدازیدی
نپذرفتی
جمادی ولیک
آن را نهان
کردی ز آهن به هر روز
اندک اندک می
نهادی چو
آهن گشت آیینه
به آخر بگفتا شکر
ای سلطان هادی 2681 کجا
شد عهد و
پیمان را چه
کردی امانت های
چون جان را چه
کردی چرا
کاهل شدی در
عشقبازی سبک روحی
مرغان را چه
کردی نشاط
عاشقی گنجی
است پنهان چه کردی
گنج پنهان را
چه کردی تو
را با من نه
عهدی بود ز
اول بیا بنشین
بگو آن را چه
کردی چنان
ابری به پیش
ما چه بستی چنان
خورشید خندان
را چه کردی 2682 به
بخت و طالع ما
ای افندی سفر کردی
از این جا ای
افندی چراغم
مرد و دودم
رفت بالا دو چشمم
ماند بالا ای
افندی زمین
تا آسمان دود
سیاه ست سیه پوشید
سودا ای افندی در
این عالم مرا
تنها تو بودی بماندم بی
تو تنها ای
افندی کجا
بختی که اندر
آتش تو ببیند
حال ما را ای
افندی همی
گویم افندی ای
افندی جوابم گوی
و بازآ ای
افندی چه
بازآیم چه
گویم من که
رفتم ورای هفت
دریا ای افندی چه
حیران و چه
دشمن کام گشتم تو رحمت
کن خدایا ای
افندی همی
ترسم که تا آن
رحمت آید نماند
بنده برجا ای
افندی تتیپایش
افندی
این چه کردی تتیپا ثا
تتیپا ای
افندی 2683 نگارا
تو گلی یا
جمله قندی که چون
بینی مرا چون
گل بخندی نگارا
تو به بستان
آن درختی که چون
دیدم تو را
بیخم بکندی چه
کم گردد ز
حسنت گر بپرسی که چونی
در فراقم
دردمندی من
آنم کز فراقت
مستمندم تو آنی که
هلاک
مستمندی در
این مطبخ
هزاران جان به
خرج است ببین تو
ای دل مسکین
که چندی چو
حلقه بر درت
سر می زنم من چه چاره
چون تو بر بام
بلندی بیا
ای زلف چوگان
حکم داری که چون
گویم در این
میدان فکندی سپند
از بهر آن
باشد که سوزد دلا می
سوز دلبر را
سپندی بیا
ای جام عشق
شمس تبریز که
درد کهنه را
تو سودمندی 2684 شنودم
من که چاکر را
ستودی کی باشم
من تو لطف خود
نمودی تو
کان لعل و جان
کهربایی به رحمت
برگ کاهی را
ربودی یکی
آهن بدم بی
قدر و قیمت توام
آیینه ای کردی
زدودی ز
طوفان فناام
واخریدی که هم
نوحی و هم کشتی جودی دلا
گر سوختی چون
عود بوده وگر خامی
بسوز اکنون که
عودی به
زیر سایه
اقبال خفتم برون پنج
حس راهم گشودی بدان
ره بی پر و بی پا
و بی سر به شرق و
غرب شاید شد
به زودی در
آن ره نیست
خار اختیاری نه ترسایی
است آن جا نه
جهودی برون
از خطه چرخ
کبودش رهیده جان
ز کوری و
کبودی چه
می گریی بر
خندندگان رو چه می
پایی همان جا
رو که بودی از
این شهدی که
صد گون نیش
دارد بجز دنبل
ببین چیزی
فزودی 2685 دگرباره
شه ساقی رسیدی مرا در
حلقه مستان
کشیدی دگرباره
شکستی تو بها
را به جامی
پرده ها را
بردریدی دگربار
ای خیال فتنه
انگیز چو
می بر مغز
مستان
بردویدی بیا
ای آهو از
نافت پدید است که از
نسرین و
نیلوفر چریدی همه
صحرا گل است و
ارغوان است بدان یک
دم که در صحرا
دمیدی مکن
ای آسمان
ناموس کم کن که از
سودای ماه من
خمیدی بگو
ای جان وگر نی
من بگویم که از شرم
جمالش
ناپدیدی بگویم
ای بهشت این
دم به گوشت که بی او
بسته ای و بی
کلیدی چو
خاتونان مصری
ای شفق تو چو دیدی
یوسفم را کف
بریدی بدیدم
دوش کبریتی به
دستت یقین کردم
که دیکی می
پزیدی تو
هم ای دل در آن
مطبخ که او
بود پس دیوار
چیزی می شنیدی نه
عیدی که دو
بار آید به
سالی به
رغم عید هر
روزی تو عیدی خداوندا
به قدرت بی
نظیری که حسنی
لانظیری
برتنیدی چنین
نوری دهی
اشکمبه ای را چنینی را
گزافه کی
گزیدی بگو
ای گل که این
لطف از کی داری نه خار
خشک بودی می
خلیدی تو
هم ای چشم جنس
خاک بودی بگفتی من
چه بینم هم
بدیدی تو
هم ای پای
برجا مانده
بودی دوانیدت
دواننده
دویدی دم
عیسی و علمش
را عدوی عجب ای خر
بدین دعوت
رسیدی چو
مال این علم
ماند مرد ریگت نه تو
مانی نه علمی
که گزیدی جهان
پیر را گفتم جوان
شو ببین بخت
جوان تا کی
قدیدی بیا
امید بین که
نیک نبود در این
امید بی حد
ناامیدی بدو
پیوندم از
گفتن ببرم نبرم زان
شهی که تو
بریدی 2686 اگر
یار مرا از من
برآری من او
گشتم بگو با
او چه داری میان
ما چو تو مویی
نبینی تو مانی
در میان
شرمساری ببین
عیب ار چه
عاشق گشت رسوا نباشد عار
گر بحری است
عاری بیا
ای دست اندر
آب کرده کلوخ خشک
خواهی تا
برآری تو
خواهی همچو
ابر بازگونه که باران
از زمین بر
چرخ باری چو
ناخن نیز
نگذارد تو را
عشق روا باشد
که آن سر را
بخاری قراری
یابی آنگه بر
لب عشق چو ساکن
گشته ای در بی
قراری مکن
یاد کسی ای
جان شیرین که نشناسد
خزان را از
بهاری نداند
عطسه را زان
لاغ دیگر نداند شیر
از روبه عیاری بگفتم
ای ونک غوطی
بخوردم در آن موج
لطیف شهریاری شدم
از کار من از
شمس تبریز بیا در
کار گر تو مرد
کاری 2687 صلا
ای صوفیان
کامروز باری سماع است
و وصال و عیش
آری بکن
ای موسی جان
خلع نعلین که اندر
گلشن جان نیست
خاری کبوترها
سراسر باز
گردند که افتاد
این شکاران را
شکاری شود
سرهای مستان
فارغ از درد چو سر
درکرد خمر بی
خماری بخور
که ساعتی دیگر
نبینی ز مشرق تا
به مغرب
هوشیاری برآور
بینی و بوی
دگر جوی که این
بینی است آن
بو را مهاری 2688 صلا
ای صوفیان
کامروز باری سماع
است و شراب و
عیش آری صلا
که ساعتی دیگر
نیابی ز مشرق تا
به مغرب
هوشیاری چنان
در بحر مستی
غرق گردند که دل در
عشق خوبی خوش
عذاری از
این مستان
ننوشی های و
هویی وزین
خوبان نبینی
گوشواری در
این مستان کجا
وهمی رسیدی گر این
مستان ننالند
از خماری به
صد عالم نگنجد
از جلالت چنین
سلطان و اعظم
شهریاری ولیکن
چون غبار
انگیخت اسپش به وهم
آمد کر و فر
سواری دهان
بربند کاین جا
یک نظر نیست که بشناسد
سواری از
غباری 2689 منم
غرقه درون جوی
باری نهانم می
خلد در آب
خاری اگر
چه خار را من
می نبینم نیم
خالی ز زخم
خار باری ندانم
تا چه خار است
اندر این جوی که خالی
نیست جان از
خارخاری تنم
را بین که
صورتگر ز سوزن بر او
بنگاشت هر
سویی نگاری چو
پیراهن برون
افکندم از سر به دریا
درشدم مرغاب
واری که
غسل آرم برون
آیم به پاکی به خنده
گفت موج بحر
کاری مثال
کاسه چوبین
بگشتم بر آن آبی
که دارد سهم
ناری نمی
دانم که آن
ساحل کجا شد که پیدا
نیست دریا را
کناری تو
شمس الدین
تبریز ار
ملولی به هر
لحظه چه
افروزی شراری 2690 چو
عشق آمد که
جان با من
سپاری چرا زوتر
نگویی کآری
آری جهان
سوزید ز آتش
های خوبان جمال
عشق و روی عشق
باری چو
جان بیند جمال
عشق گوید شدم از
دست و دست از
من نداری بدیدم
عشق را چون
برج نوری درون برج
نوری اه چه
ناری چو
اشترمرغ جان
ها گرد آن برج غذاشان
آتشی بس
خوشگواری ز
دور استاده
جانم در تماشا به پیش
آمد مرا خوش
شهسواری یکی
رویی چو ماهی
ماه سوزی یکی مریخ
چشمی پرخماری که
جان ها پیش
روی او خیالی جهان در
پای اسب او
غباری همی
رست از غبار
نعل اسبش بیابان در
بیابان خوش
عذاری همی
تازید عقلم
اندک اندک همی پرید
از سر چون
طیاری همین
دانم دگر از
من مپرسید که صد من
نیست آن جا در
شماری من
آن آبم که ریگ
عشق خوردش چه ریگی
بلک بحر بی
کناری چو
لاله کفته ای
در شهر تبریز شدم بر
دست شمس الدین
نگاری 2691 نگفتم
دوش ای زین
بخاری که نتوانی
رضا دادن به
خواری در
آن جان ها که
شکر روید از
حق شکر باشد
ز هر حسیش
جاری اگر
صد خنب سرکه
درکشد او نه
تلخی بینی او
را نی نزاری خدایت
چون سر مستی
نداده ست حذر کن تا
سر مستی نخاری از
آن سر چون سر
جان را شراب
است همی نوشد
شراب اختیاری ز
تو خنده همی
پنهان کند او که او
خمری است و تو
مسکین خماری چو
داد آن خواجه
را سرکه فروشی چه شیرین
کرد بر وی
سوکواری گوارش
خر از آن
رخسار چون ماه کز آن یابند
مردان
خوشگواری درآید
در تن تو نور
آن ماه چنان
کاندر زمین
لطف بهاری ببخشد
مر تو را هم
خلعت سبز رهاند مر
تو را از
خاکساری تصورها
همه زین بوی
برده برون
روژیده از دل
چون دراری تفضل
ایها الساقی و
اوفر و
لکن لا براح
مستعار و
صبحنا بخمر
مستطاب فان الیمن
جما فی ابتکار و
مسینا بخمر من
صبوح و دم و
اسلم ایا خیر
المداری 2692 به
جان تو پس
گردن نخاری نگویی می
روم عذری
نیاری بسازی
با دو سه
مسکین بی دل اگر چه بی
دلان بسیار
داری نگویی
کار دارم در
پی کار چه
باشی بسته تو
خاوندگاری تو
گویی می روم
رنجور دارم نه
رنجوران ما را
می گذاری ز
ما رنجورتر
آخر کی باشد که در
چشمت نیاییم
از نزاری خوری
سوگند که فردا
بیایم چه دامن
گیردت سوگند
خواری تو
با سوگند کاری
پخته ای سر که بر
اسرار پنهانی
سواری تو
ماهی ما شبیم
از ما بمگریز که
بی مه شب بود
دلگیر و تاری تو
آبی ما مثال
کشت تشنه مگرد از
ما که آب
خوشگواری بپاش
ای جان
درویشان صادق چه باشد
گر چنین تخمی
بکاری چه
درویشان که هر
یک گنج ملکند که شاهان
راست ز ایشان
شرمساری به
تو درویش و با
غیر تو سلطان ز تو
دارند تاج
شهریاری که
مه درویش باشد
پیش خورشید کند بر
اختران مه
شهسواری منم
نای تو معذورم
در این بانگ که بر من
هر دمی دم می
گماری همه
دم های این
عالم شمرده ست تو ای دم
چه دمی که بی
شماری 2693 به
تن با ما به دل
در مرغزاری چو دربند
شکاری تو
شکاری به
تن این جا
میان بسته چو
نایی به باطن
همچو باد بی
قراری تنت
چون جامه غواص
بر خاک تو چون
ماهی روش در آب
داری در
این دریا بسی
رگ هاست صافی بسی رگ
هاست کان تیره
است و تاری صفای
دل از آن رگ
های صافی است بدان رگ
پی بری چون پر
برآری در
آن رگ ها تو
همچون خون
نهانی ور
انگشتی نهم تو
شرم داری از
آن رگ هاست
بانگ چنگ خوش
رگ ز عکس و
لطف آن زاری
است زاری ز
بحر بی کنار
است این نواها کی می غرد
به موج از بی
کناری 2694 مرا
بگرفت روحانی
نگاری کناری و
کناری و کناری بزد
با من میان
راه تنگی دوچاری و
دوچاری و
دوچاری ز
جان برخاست ز
آتش های عشقش بخاری و
بخاری و بخاری مبادا
هیچ دل را زین
چنین عشق قراری و
قراری و قراری سکست
این کره تند
دل من فساری و
فساری و فساری نهاده
بر سرش افسار
سودا غباری و
غباری و غباری فتاده
در سرش از شمس
تبریز خماری و
خماری و خماری 2695 متاز
ای دل سوی
دریای ناری که می
ترسم که تاب
نار ناری وجودت
از نی و دارد
نوایی ز نی هر دم
نوایی نو
برآری نیستانت
ندارد تاب آتش وگر چه تو
ز نی شهری
برآری میان
شهر نی منشین
بر آذر که هر سو
شعله اندر
شعله داری اگر
نی سوی آتش
میل دارد چو میل
رزق سوی رزق
خواری نیاز
آتش است آن
میل تنها که آتش
رزق می خواهد
به زاری به
هر چت نی
بفرماید تو نی
کن خلاف نی
بکن از
شهریاری خلافش
کردی و نی در
کمین است چو نی کم
شد سر دیگر
نخاری پدید
آید تو را
ناگه وجودی نه نی
دارد نه شکر
آنچ داری یکی
نوری لطیفی
جان فزایی در
او می های
گوناگون کاری گشایی
پر و بالی کز
حلاوت نمایی لطف
های لاله زاری میان
این چنین نوری
نماید دگر
خورشید و جان
ها چون ذراری به
نور او بسوزی
پر خود را ز شیرینی
نورش گردی
عاری ز
ناله واشکافد
قرص خورشید که گل گل
وادهد هم خار
خاری زبان
واماند زین پس
از بیانش زبان
را کار نقش
است و نگاری نگار
و نقش چون
گلبرگ باشد گدازیده
شود چون آب
واری بر
آن ساحل که ای
ن گل ها
گدازید اگر خواهی
تو مستی و
خماری همی
گو نام شمس
الدین تبریز کز او این
کارها را
برگزاری 2696 مرا
در خنده می
آرد بهاری مرا
سرگشته می
دارد خماری مرا
در چرخ آورده
ست ماهی مرا بی
یار گردانید
یاری چو
تاری گشتم از
آواز چنگی نوایش فاش
و پیدا نیست
تاری جهانی
چون غباری او
برانگیخت که پنهان
شد چو بادی در
غباری حیاتی
چون شرار آن
شه برافروخت که پنهان
شد چو سوزی در
شراری جمال
گلستان آن کس
برآراست که
پنهان شد چو
گل در جان
خاری دلم
گوید که ساقی
را تو می گو که جانم
مست آن باقی
است باری دلم
چون آینه
خاموش گویاست به دست
بوالعجب
آیینه داری کز
او در آینه
ساعت به ساعت همی تابد
عجب نقش و
نگاری 2697 بدید
این دل درون
دل بهاری سحرگه
دید طرفه
مرغزاری در
او آرامگاه
جان عاشق در او بوس
و کنار بی
کناری که
فردوسش غلام
آن گلستان بهشت از
سبزه زارش
شرمساری به
هر جانب یکی
حلقه سماعی به زیر هر
درختی خوش
نگاری اگر
پیری درآید همچو
کافور شود گل
عارضی مشکین
عذاری چو
شیر اسکست جان
زنجیرها را رمید
آن سو چو
مجنون بی
قراری برفتم
در پی جان تا
کجا شد در آن
رفتن مرا
بگشاد کاری بدیدم
طرفه منزل های
دلکش ولیک از
جان ندیدم من
غباری بگو
راز مرا تا
بازآید وگر ناید
بیا واپس تو
باری نشانی
ها بیاور
ارمغانی که تا تن
را کنم من
دارداری کیست
آن مه
خداوند شمس
تبریز خداخلقی
عجیبی
نامداری 2698 خداوندا
زکات شهریاری ز من مگذر
شتاب ار مهر
داری هلا
آهسته تر ای
برق سوزان که شد
چشمم ز تو ابر
بهاری نمی
تاند نظر
کاندر رکابت رسد در
گرد مرکب از
نزاری عنان
درکش پیاده
پروری کن که
خورشیدی و
عالم بی تو
تاری جدایی
نیست این تلخی
نزع است گلوی ما
به هجران می
فشاری چو
سایه می دود
جان در پی تو گذشت از
سایه جان در
بی قراری به
روی او دلا بس
باده خوردی بدین تلخی
از آن رو در
خماری چه
باشد ای جمالت
ساقی جان خماری را
به رحمت سر بخاری نه
دست من گرفتی
عهد کردی که ما
را تا قیامت
دست یاری ز
دست عهد تو از
دست رفتم به جان تو
که دست از من
نداری کی
یارد با تو
دیگر عهد کردن که تو
سنگین دلی بی
زینهاری تو
خیره کشتری یا
چشم مستت که بر
خسته دلانش می
گماری حدیث
چشم تو گفتم
دلم رفت به دریای
فنا و جان
سپاری دل
من رفت عشقت
را بقا باد در
اقبال و مراد
و کامکاری بزی
ای عشق بهر
عاشقان را ابد تا
کارشان را می
گذاری 2699 ندارد
مجلس ما بی تو
نوری که مجلس
بی تو باشد
همچو گوری بیایی
یا بدان سومان
بخوانی ز فضلت
این کرامت
نیست دوری خلایق
همچو کشت و تو
بهاری به تو یابد
شقایقشان
ظهوری تجلی
کن که تا
سرمست گردند کنند
اجزای عالم
مست شوری چو
دریای عتاب تو
بجوشد برآید موج
طوفان از
تنوری چو
گردون قبول تو
بگردد شود جمله
مصیبت ها
سروری خمش
بگذار این
شیشه گری را مبادا که
زند بر شیشه
کوری 2700 ز
هر چیزی ملول
است آن فضولی ملولش
کن خدایا از
ملولی به
قاصد تا
بیاشوبد
بجنگد بدو گفتم
ملولی هست
گولی بخورد
آن بازی من
خشمگین شد مرا گفتا
خمش دیوانه
لولی نگوید
هیچ را بد مرد
این راه مبین بد
هیچ را ور نی
تو غولی بگفتم
عین انکار تو
بر من نه بد
دیدن بود یا
بی حصولی مرا
گفت او تناقض
های بینا بود
از مصلحت نه
از بی اصولی محالی
گر بگوید مرد
کامل تو عین
حال دانش ای
حلولی گهی
درد که داند
گه بدوزد گهی شاهی
کند گاهی
رسولی به
تاویلات تو او
درنگنجد که تو
هستی فصولی او
اصولی ز
خود منگر در
او از خود
برون آ که بر بی
حد ندارد حد
شمولی خمش
ای نفس تازی هم
بگویم دوباره لا
تقولی لا
تقولی 2701 مرا
هر لحظه قربان
است جانی تو را هر
لحظه در بنده
گمانی دو
چشم تو بیان
حال من بس که روشنتر
از این نبود
بیانی جهان
چون نی هزاران
ناله دارد که یک نی
دید از
شکرستانی از
آن شکرستان
دیدم نشان ها ندیدم
از تو شیرینتر
نشانی مثال
عشق پیدایی و
پنهان ندیدم
همچو تو پیدا
نهانی جهان
جویای توست و
جای آن هست مثل بشنو
که جان به از
جهانی نه
ای بر آسمان
ای ماه لیکن شود هر جا
که تابی
آسمانی 2702 مگیر
ای ساقی از
مستان کرانی که کم
یابی گرانی بی
گرانی بیا
ای سرو گلرخ
سوی گلشن که به از
سرو نبود سایه
بانی چو
نور از ناودان
چشم ریزد یقین بی
بام نبود
ناودانی عجب
آن بام بالای
چه خانه ست مبارک جا
مبارک
خاندانی که
را بود این
گمان که
بازیابیم نشانی زین
چنین فتنه
نشانی دلی
که چون شفق
غرقاب خون بود پر
از خورشید شد
چون آسمانی ز
حرص این شکم
پهلو تهی کن که تا
پهلو زنی با
پهلوانی عجب
ننگت نمی آید
برادر ز جانی کو
بود محتاج
نانی که
آب زندگانی
گفت ما را که جز
دکان نان داری
دکانی 2703 ز
مهجوران نمی
جویی نشانی کجا رفت
آن وفا و
مهربانی در
این خشکی
هجران
ماهیانند بیا
ای آب بحر
زندگانی برون
آب ماهی چند
ماند چه گویم
من نمی دانم
تو دانی کی
باشم من که
مانم یا نمانم تو را
خواهم که در
عالم بمانی هزاران
جان ما و بهتر
از ما فدای تو
که جان جان
جانی مرا
گویی خمش نی
توبه کردی که بگذاری
طریق بی زبانی به
خاک پای تو
باخود نبودم ز مستی و
شراب و
سرگرانی به
خاموشی به از
خنبی نباشم نمی ماند
می اندر خم
نهانی شراب
عشق جوشانتر
شرابی است که آن یک
دم بود این
جاودانی رخ
چون ارغوانش
آن کند آن که صد خم
شراب ارغوانی دگر
وصف لبش دارم
ولیکن دهان تو
بسوزد گر بخوانی عجب
مرغابی آمد
جان عاشق که آرد آب
ز آتش ارمغانی ز
آتش یافت تشنه
ذوق آبش کند آتش به
آبش نردبانی 2704 برون
کن سر که جان
سرخوشانی فروکن سر
ز بام بی
نشانی به
هر دم رخت
مشتاقان خود
را بدان سو
کش که بس خوش
می کشانی که
عاشق همچو سیل
و تو چو بحری که عاشق
چون قراضه ست
و تو کانی سقط
های چو شکر
باز می گوی که تو از
لعل ها در می
فشانی زهی
آرامگاه جمله
جان ها عجب افتاد
حسن و مهربانی ز
خوبی روی مه
را خیره کردی به رحمت
خود چنانتر از
چنانی به
هر تیری هزار
آهو بگیری زهی شیری
که بس سخته
کمانی به
هر بحری که
تازی همچو
موسی شکافد
بحر تا در وی
برانی همه
جان در شکر
دارند از وصل که هر یک
گفت ما را
نیست ثانی به
کوه طور تو
بسیار موسی ز غیرت
گفته نی نی لن
ترانی ز
شمس الدین
بپرس اسرار لن
را که تبریز
است دریای
معانی 2705 مرا
هر لحظه منزل
آسمانی تو را هر
دم خیالی و
گمانی تو
گویی کو طمع
کرده ست در من جهانی زین
خیال اندر
زیانی بر
آن چشم دروغت
طمع کردم که چون
دوزخ نمودستت
جنانی بر
آن عقل خسیست
طمع کردم که جان
دادی برای
خاکدانی چه
نور افزاید از
برق آفتابی چه بربندد
ز ویرانی
جهانی ز
یک قطره چه
خواهد خورد
بحری ز
یک حبه چه
دزدد گنج و
کانی چه
رونق یا چه
آرایش فزاید ز پژمرده
گیایی
گلستانی به
حق نور چشم
دلبر من که روشنتر
از این نبود
نشانی به
حق آن دو لعل
قندبارش که شرح آن
نگنجد در
دهانی که
مقصودم گشاد
سینه ای بود نه طمع
آنک بگشایم
دکانی غرض
تا نانی آن جا
پخته گردد نه
آنک درربایم
از تو نانی ز
بهمان و فلان
تو فارغ آیند طمع آن نی
که گویندم
فلانی 2706 چه
دلشادم به
دلدار خدایی خدایا تو
نگهدار از
جدایی بیا
ای خواجه بنگر
یار ما را چو از
اصحاب و از
یاران مایی بدان
شرطی که با ما
کژ نبازی وگر
بازی تو با ما
برنیایی دغایانی
که با جسم چو
پیلند سوار اسب
فرهنگ و کیانی پیاده
گشته و رخ زرد
ماندند ز فرزین
بند شاهان
بقایی چه
بودی گر
بدانستی مهی را شکسته
اختری در بی
وفایی وگر
مه را نداند
ماه ماه است چگونه مه
نه ارضی نی
سمایی که
ارضی و سمایی
را غروب است فتد
بی اختیارش
اختفایی ظهور
و اختفای ماه
جانی به دست او
است در قدرت
نمایی بسوز
ای تن که جان
را چون سپندی به دفع
چشم بد چون
کیمیایی که
چشم بد بجز بر
جسم ناید به معنی
کی رسد چشم
هوایی کناری
گیرمش در جامه
تن که جان را
زو است هر دم
جان فزایی خیالت
هر دمی این
جاست با ما الا ای
شمس تبریزی
کجایی 2707 کجایید
ای شهیدان
خدایی بلاجویان
دشت کربلایی کجایید
ای سبک روحان
عاشق پرنده تر
ز مرغان هوایی کجایید
ای شهان آسمانی بدانسته
فلک را
درگشایی کجایید
ای ز جان و جا
رهیده کسی مر
عقل را گوید
کجایی کجایید
ای در زندان
شکسته بداده وام
داران را
رهایی کجایید
ای در مخزن
گشاده کجایید ای
نوای بی نوایی در
آن بحرید کاین
عالم کف او
است زمانی بیش
دارید آشنایی کف
دریاست صورت
های عالم ز کف بگذر
اگر اهل صفایی دلم
کف کرد کاین
نقش سخن شد بهل نقش و
به دل رو
گر ز مایی برآ
ای شمس تبریزی
ز مشرق که اصل
اصل اصل هر
ضیایی 2708 تو
هر روزی از آن
پشته برآیی کنی مر
تشنه جانان را
سقایی تو
هر صبحی جهان
را نور بخشی که جان
جان خورشید
سمایی مباد
آن روز کز تو
بازماند دو دیده
ای چراغ و
روشنایی تو
دریایی و می گویی
جهان را درآ در من
بیاموز
آشنایی لب
و لنج کفوری
را دریدی بدان
دریای امواج
عطایی گشادی
چشم و گوش
خاکیان را همه حیران
که چون بر می
گشایی گلوی
جان بسوزید از
حلاوت چنین
شیرین چنین
حلوا چرایی اگر
چون آسیا گردم
شب و روز ز تو باشد
که آب آسیایی وگر
این آسیا جوید
سکونت ز
چرخ تو نمی
یابد رهایی هر
آن سنگی که در
چرخش کشیدی بیابد کان
بیابد
کیمیایی به
تو جنبد جهان
جان جهانی اگر چه او
نداند که
کجایی 2709 دلاراما
چنین زیبا
چرایی چنین چست
و چنین رعنا
چرایی گرفتم
من که جانی و
جهانی چنین جان
و جهان آرا
چرایی گرفتم
من که الیاسی
و خضری چو آب خضر
عمرافزا
چرایی گرفتم
من که دنیایی
و دینی چو دنیا
مایه سودا
چرایی گرفتم
گنج قارونی به
خوبی چو موسی
با ید بیضا
چرایی ز
رشکت دوست خون
دوست ریزد بدین حد
شنگ و سرغوغا
چرایی چو
نور تو گرفت
از قاف تا قاف نهان از
دیده چون عنقا
چرایی ندارد
هیچ حلوا طبع
صهبا تو هم
حلوا و هم
صهبا چرایی ز
عشق گفت تو با
خود بجنگم که پیش
چون ویی گویا
چرایی 2710 بیا
ای غم که تو بس
باوفایی که ابر
قطره های اشک
هایی زنی
درویش آمد سوی
عباس که تعلیمم
بده نوعی
گدایی در
حیلت خدا بر
تو گشاده ست تو
آموزی گدایان
را دغایی تو
نعمانی در این
مذهب بگو درس که خوش
تخریج و
پاکیزه ادایی من
مسکین دمی
دارم فسرده ندارم
روزیی از
ژاژخایی مرا
یک کدیه گرمی
بیاموز که تو بس
نرگدا و
اوستایی بدانک
انبیا عباس
دینند در
استرزاق آثار
سمایی ز
انواع گدایی
های طاعات که
برجوشد بدان
بحر عطایی ز
صوم و از صلات
و از مناسک ز نهی
منکر و شیر
غزایی که
بی حد است
انواع عبادات و انواع
ثقات و
ابتلایی بدو
گفتا برو کاین
دم ملولم ببر زحمت
مکن طال بقایی مکرر
کرد آن زن
لابه کردن که نومیدم
مکن ای
لالکایی مکرر
کرد استا دفع
راهم که
سودت نیست این
زحمت فزایی ملولم
خاطرم کند است
این دم ندارد این
نفس مکرم
کیایی سجود
آورد و گریان
گشت آن زن که طفلانم
مرند از بی
نوایی بسی
بگریست پس
عباس گفتش همین را
باش کاستاتر ز
مایی دو
عباسند با تو
این دو چشمت تلین
القاسیین
بالبکا به
آب دیده چون
جنت توان یافت روان شو
چیز دیگر را
چه پایی که
آب چشم با خون
شهیدان برابر می
روند اندر
روایی کسی
را که خدا
بخشید گریه بیاموزید
راه دلگشایی بجز
این گریه را
نفعی دگر هست ولی سیرم
ز شعر و
خودنمایی ولیکن
خدمت دل به ز
گریه ست که اطلس
می کند پنجه
عبایی که
دل اصل است و
اشک تو وسیلت که خشک و
تر نگنجد در
خدایی خمش
با دل نشین و
رو در او نه که از
سلطان دل صاحب
لوایی 2711 بیا
ای یار کامروز
آن مایی چو گل
باید که با ما
خوش برآیی خدایا
چشم بد را دور
گردان خداوندا
نگه دار از
جدایی اگر
چشم بد من راه
من زد به یک
جامی ز خویشم
ده رهایی نهادم
دست بر دل تا
نپرد تو دل از
سنگ خارا
درربایی نه
من مانم نه دل
ماند نه عالم اگر فردا
بدین صورت
درآیی بیا
ای جان ما را
زندگانی بیا ای
چشم ما را
روشنایی به
هر جایی ز
سودای تو دودی
است کجایی تو
کجایی تو
کجایی یکی
شاخی ز نور
پاک یزدان که جان
جان جمله میوه
هایی به
لطف از آب
حیوان
درگذشتی کند لطفش
ز لطف تو
گدایی اگر
کفر است اگر
اسلام بشنو تو یا نور
خدایی یا
خدایی خمش
کن چشم در
خورشید درنه که مستغنی
است خورشید از
گدایی 2712 بیا
جانا که امروز
آن مایی کجایی
تو کجایی تو
کجایی به
فر سایه ات
چون آفتابیم همایی تو
همایی تو
همایی جهان
فانی نماند ز
آنک او را بقایی تو
بقایی تو
بقایی چه
چنگ اندر تو
زد عالم که او
را نوایی تو
نوایی تو
نوایی چو
عاشق بی کله
گردد تو او را قبایی تو
قبایی تو
قبایی خمش
کردم ولی بهر
خدا را خدایی کن
خدایی کن
خدایی 2713 چنان
گشتم ز مستی و
خرابی که خاکی
را نمی دانم ز
آبی در
این خانه نمی
یابم کسی را تو هشیاری
بیا باشد
بیابی همین
دانم که مجلس
از تو برپاست نمی دانم
شرابی یا
کبابی به
باطن جان جان
جان جانی به ظاهر
آفتاب آفتابی از
آن رو خوش
فسونی که
مسیحی از آن رو
دیوسوزی که
شهابی مرا
خوش خوی کن
زیرا شرابی مرا خوش
بوی کن زیرا
گلابی صبایی
که بخندانی
چمن را اگر چه
تشنگان را تو
عذابی بیا
مستان بی حد
بین به بازار اگر تو
محتسب در
احتسابی چو
نان خواهان
گهی اندر
سوالی چو
رنجوران گهی
اندر جوابی مثال
برق کوته خنده
تو از آن
محبوس ظلمات
سحابی درآ
در مجلس سلطان
باقی ببین
گردان جفان
کالجوابی تو
خوش لعلی
ولیکن زیر
کانی تو بس
خوبی ولیکن در
نقابی به
سوی شه پری
باز سپیدی وگر پری
به گورستان
غرابی جوان
بختا بزن دستی
و می گو شبابی
یا شبابی یا
شبابی مگو
با کس سخن ور
سخت گیرد بگو والله
اعلم بالصواب 2714 چو
اسم شمس دین
اسما تو دیدی خلاصه او
است در اشیاء
تو دیدی چه
دارد عقل ها
پیشش ز دانش برابر با
سری کش پا تو
دیدی منورتر
به هر دو کون
ای دل ز حلقه
خاص او هیجا
تو دیدی به
مانندش ز اول
تا به آخر بگو آخر
کی دیده ست یا
تو دیدی در
آن گوهر نبوده
ست هیچ نقصان اگر هستت
خیال آن ها تو
دیدی به
پیش خدمتش
اندر سجودند از آن سوی
حجاب لا تو
دیدی خدیو
سینه پهن و
سروبالا نه بالا
است و نی پهنا
تو دیدی شهی
کش جن و انس
اندر سجودند همه
رویش در آن
رعنا تو دیدی ورا
حلمی که خاک
آن برنتابد چنان حلمی
در استغنا تو
دیدی ز
وصف تلخ خود
زهرا یکی وصف به لعل
شکر و زهرا تو
دیدی ز
فرمان کردنش
سوی سماوات نهاده
نردبان بالا
تو دیدی چنان
لولو به
تابانی و خوبی که او را
هست جان لالا
تو دیدی کسی
خود این شبه
فانی دون را از او
خواهد چنین
کالا تو دیدی به
نرمی در هوای
هرزه آبی و یا آن
عشق چون خارا
تو دیدی برونم
جمله رنج و
اندرون گنج بدین وصف
عجب ما را تو
دیدی خداوند
شمس دین را در
دو عالم به ملک و
بخت او همتا
تو دیدی ز
بهر آتش ای
باد صبا تا رسانی
خدمتی از ما
تو دیدی چو
خاک سنب اسب
جبرئیل است همه
تبریزیان
احیا تو دیدی 2715 مرا
اندر جگر
بنشست خاری بحمدالله
ز باغ او است
باری یکی
اقبال زفتی
یافت جانم وگر چه شد
تنم در عشق
زاری کناری
نیست این
اقبال ما را چو بگرفتم
چنین مه در
کناری بگیر
این عقل را بر
دار او کش تماشا کن
از این پس گیر
و داری چو
اندربافت این
جانم به عشقش ز هستم تا
نماند پود و
تاری رخ
گلنار گر در
ره حجاب است چو گل در
جان زنیمش زود
ناری مشو
غره به گلزار
فنا تو که او
گنده شود روزی
سه چاری جمالی
بین که حضرت
عاشقستش بشو
بهر چنین جان
جان سپاری خداوندی
شمس الدین
تبریز کز او
دارد خداوند
افتخاری 2716 بگفتم
با دلم آخر
قراری ز آتش های
او آخر فراری تو
را می گویم و
تو از سر طنز اشارت می
کنی خندان که
آری منم
از دست تو بی
دست و پایی تو در کوی
مهی شکرعذاری دلم
گفتا ندیدی
آنچ دیدم تو
پنداری ز
اکنون است
کاری منم
جزوی و از خود
کل کل است وی است
دریای آتش من
شراری ورا
دیدم چو بحری
موج می زد و جان من ز
بحر او بخاری ز
تبریز آفتابی
رو نمودم بشد رقاص
جانم ذره واری خداوند
شمس دین چون
یک نظر تافت بجوشید آب
خوش از جان
ناری ز
هر قطره یکی
جانی همی رست همی پرید
اندر لاله
زاری 2717 تو
جانا بی وصالش
در چه کاری به دست
خویش بی وصلش
چه داری همه
لافت که زاری
ها کنم من به نزد او
نیرزد خاک
زاری اگر
سنگت ببیند بر
تو گرید که از وصل
چه کس گشتی تو
عاری به
وصلش مر سما
را فخر بودی به
هجرش خاک را
اکنون تو عاری چنان
مغرور و سرکش
گشته بودی زمان وصل
یعنی یار غاری از
آن می ها ز
وصلش مست بودی نک آمد مر
تو را دور
خماری ولیکن
مرغ دولت مژده
آورد کز آن
اقبال می آید بهاری ز
لطف و حلم او
بوده ست آن
وصل نبود از
عقل و فرهنگ و
عیاری به
پیر هندوی
بگذشت لطفش چو ماهی
گشت پیر از
خوش عذاری چنین
ها دیده ای از
لطف و حسنش تو جانا
کز پی او بی
قراری چه
سودم دارد ار
صد ملک دارم که تو که
جان آنی در
فراری خداوندی
ز تو دور است
ای دل که بی او
یاوه گشته و
بی مهاری هزاران
زخم دارد از
تو ای هجر که این دم
بر سر گنجش تو
ماری ایا
روز فراقم
همچو قیری ایا روز
وصالم همچو
قاری تو
بودی در وصالش
در قماری کنون تو
با خیالش در
قماری به
هجر فخر ما
شمس الحق و
دین ایا صبرا
نکردی هیچ
یاری مگر
صبری که رست از
خاک تبریز خورم یابم
دمی زو
بردباری ببینا
این فراق من
فراقی ببینا
بخت لنگم
راهواری 2718 بیا
ای آنک سلطان
جمالی کمالات
کمالان را
کمالی خیالی
را امین خلق
کردی چنانک
وهمشان شد که
خیالی خیالت
شحنه شهر فراق
است تو زان
پاکی تو سلطان
وصالی تو
خورشیدی و جان
ها سایه تو نه چون
خورشید گردون
در زوالی بخندانی
جهان را تو
نخندی بنالانی
روان را تو
ننالی تو
دست و پای هر
بی دست و پایی تو پر و
بال هر بی پر و
بالی هزاران
مشفق غمخوار
سازی ولیک از
ناز گویی
لاابالی 2719 مگر
تو یوسفان را
دلستانی مگر تو
رشک ماه
آسمانی مها
از بس عزیزی و
لطیفی غریب این
جهان و آن
جهانی روان
هایی که روز
تو شنیدند به طمع تو
گرفته شب
گرانی ز
شب رفتن ز
چالاکی چه آید چو
ذوالعرشت کند
می پاسبانی منم
آن کز دم عیسی
بمردم مرا کشته
ست آب زندگانی چنین
مرگی که مردم
زنده گردم گرت بینم
ایا فخر
الزمانی دلم
از هجر تو خون
گشت لیکن از آن
خون رست صورت
های جانی ز
درد تو رواق
صاف جوشید ز درد خم
های خسروانی خداوندی
است شمس الدین
تبریز که او را
نیست در آفاق
ثانی برید
آفرینش در دو
عالم نیاورده
ست چون او
ارمغانی هزاران
جان نثار جان
او باد که تا
گردند جان ها
جاودانی دریغا
لفظ ها بودی
نوآیین کز
این الفاظ
ناقص شد معانی 2720 تو
تا بنشسته ای
بر دار فانی نشسته می
روی و می
نبینی نشسته
می روی این
نیز نیکو است اگر رویت
در این گفتن
سوی او است بسی
گشتی در این
گرداب گردان به سوی
جوی رحمت رو
بگردان بزن
پایی بر این
پابند عالم که تا دست
از تبرک بر تو
مالم تو
را زلفی است
به از مشک و
عنبر تو ده کل
را کلاهی ای
برادر کله
کم جو چو داری
جعد فاخر کله بر
آسمان انداز
آخر چرا
دنیا به نکته
مستحیله فریبد چون
تو زیرک را به
حیله به
سردی نکته
گوید سرد سیلی نداری پای
آن خر را
شکالی اگر
دوران دلیل
آرد در آن قال تخلف
دیده ای در
روی او مال تو
را عمری کشید
این غول در
تیه بکن با
غول خود بحثی
به توجیه چرا
الزام اویی
چیست سکته جوابش گو
که مقلوب است
نکته 2721 نه
آتش های ما را
ترجمانی نه اسرار
دل ما را
زبانی نه
محرم درد ما
را هیچ آهی نه همدم
آه ما را هیچ
جانی نه
آن گوهر که از
دریا برآمد نه آن
دریا که آرامد
زمانی نه
آن معنی که
زاید هیچ حرفی نه آن
حرفی که آید
در بیانی معانی
را زبان چون
ناودان است کجا دریا
رود در
ناودانی جهان
جان که هر
جزوش جهان است نگنجد در
دهان هرگز
جهانی 2722 به
کوی دل
فرورفتم
زمانی همی جستم
ز حال دل
نشانی که
تا چون است
احوال دل من که از وی
در فغان دیدم
جهانی ز
گفتار حکیمان
بازجستم به هر
وادی و شهری
داستانی همه
از دست دل
فریاد کردند فتادم زین
حدیث اندر
گمانی ز
عقل خود سفر
کردم سوی دل ندیدم هیچ
خالی زو مکانی میان
عارف و معروف
این دل همی گردد
به سان ترجمانی خداوندان
دل دانند دل
چیست چه داند
قدر دل هر بی
روانی ز
درگاه خدا
یابی دل و بس نیابی از
فلانی و فلانی نیابی
دل جز از جبار
عالم شهید هر
نشان و بی
نشانی 2723 دیدی
که چه کرد یار
ما دیدی منصوبه
یار باوفا
دیدی زین
نوع که مات
کرد دل ها را آن چشمه
زندگی کجا
دیدی در
صورت مات برد
می بخشد مقلوب گری
چو او که را
دیدی ای
بسته بند عشق
حقستت کز عشق
هزار دلگشا
دیدی بستان
باغی اگر گلی
دادی برخور ز
وفا اگر جفا
دیدی از
بستانش سر خر
است این تن زان بحر
گهر تو کهربا
دیدی از
فرعونی چو
احولی دادت آن بود
عصا و اژدها
دیدی امروز
چو موسیت
مداوا کرد صد برگ
فشان از آن
عصا دیدی صیاد
جهان فشاند شه
دانه آن را تو ز
سادگی عطا
دیدی چون
مرغ سلیم سوی
او رفتی دام و دغل
و فن و دغا
دیدی بازت
بخرید لطف
نجینا تا لطف و
عنایت خدا
دیدی در
طالع مه چو
مشتری گشتی ز الله
عطای اشتری
دیدی چندان
کرث که در عدد
ناید این بستگی
و گشاد را
دیدی تا
آخر کار آن
ولی نعمت چشمت
بگشاد توتیا
دیدی از
چشمه سلسبیل
می خوردی عشرت گه
خاص اولیا
دیدی چون
دعوت اشربوا
پری دادت جولانگه
عرصه
هوا دیدی وآنگه
ز هوا به سوی
هو رفتی بر قاف
پریدن هما
دیدی پرواز
همای کبریایی
را از کیف و چگونگی
جدا دیدی باقیش
مجیب هر دعا
گوید کز وی تو
اجابت دعا
دیدی 2724 روز
ار دو هزار
بار می آیی هر بار چو
جان به کار می
آیی از
بهر حیات و
زنده کردن تو در عالم
چون بهار می
آیی عشاق
همه شدند
حلوایی چون شکر
قندوار می آیی می
درده و اختیار
ما بستان کز مجلس
اختیار می آیی از
خلق جهان
کناره می گیرد آن را که
تو در کنار می
آیی خاموش
به حضرت تو
اولیتر کز حضرت
کردگار می آیی دیدیم
تو را ز دست ما
رفتیم کز عالم
پایدار می آیی ای
مرغ ز طاق عرش
می پری وی شیر ز
مرغزار می آیی ای
بحر محیط سخت
می جوشی وی موج چه
بی قرار می
آیی 2725 مندیش
از آن بت
مسیحایی تا دل
نشود سقیم و
سودایی لاحول
کن و ره سلامت
گیر مندیش از
آن جمال و
زیبایی فرصت
ز کجا که تا
کنی لاحول چون نیست
از او دمی
شکیبایی ماهی
ز کجا شکیبد
از دریا یا طوطی
روح از
شکرخایی چون
دین نشود مشوش
و ایمان زان زلف
مشوش چلیپایی اخگر
شده دل در آتش
رویش بگرفته
عقول
بادپیمایی دل
با دو جهان
چراست بیگانه کز جا
برمد صفات بی
جایی ای
تن تو و تره
زار این عالم چون خو
کردی که ژاژ
می خایی ای
عقل برو
مشاطگی می کن می ناز
بدین که عالم
آرایی بگرفته
معلمی در این
مکتب با حفصی
اگر چه
کارافزایی ای
بر لب بحر
همچو بوتیمار دستور نه
تا لبی
بیالایی این
ها همه رفت
ساقیا برخیز با تشنه
دلان نمای
سقایی مشرق
چه کند چراغ
افروزی سلطان
چه کند شهی و
مولایی مصقول
شود چو چهره
گردون چون دود
سیاه را تو
بزدایی درده
تو شراب جان
فزایی را کز وی
آموخت باده
صهبایی یکتا
عیشی است و عشرتی
کز وی جان عارف
گرفت یکتایی از
دست تو هر که
را دهد این
دست بی عقبه
لا شده است
الایی ای
شاد دمی که آن
صراحی را از
دور به مست
خویش بنمایی چون
گوهر می بتافت
بر خاکم خاک تن من
نمود مینایی دریای
صفات عشق می
جوشد رمزی دو
بگویم ار
بفرمایی ور
نی بهلم ستیر
و بربسته من دانم و
یار من به
تنهایی زین
بگذشتم بیار
حمرا را صفراشکن
هزار صفرایی تا
روز رهد ز غصه
روزی وین هندوی
شب رهد ز
لالایی در
حال مگر درت
فروبسته ست کاندر
پیکار قال می
آیی 2726 ای
دیده ز نم
زبون نگشتی وی دل ز
فراق خون
نگشتی وی
عقل مگر تو
سنگ جانی چون مایه
صد جنون نگشتی این
یک هنرت هزار
ارزد کز عشق به
هر فسون نگشتی لیک
از تو شکایت
است دل را کز
ناله چو
ارغنون نگشتی ز
اندیشه دوست
بو نبردی ز اندیشه
خود فزون
نگشتی زان
گرم نگشته ای
ز خورشید کز خانه
تن برون نگشتی چون
گردش آفتاب
دیدی ماننده
ذره چون نگشتی چون
آب حیات خضر
دیدی چون صافی
و آبگون نگشتی مرغ
زیرک به پای
آویخت شکر است
که ذوفنون
نگشتی زان
درس جماد علم
آموخت تو مردم
یعلمون نگشتی شمس
تبریز جان جان
ها ز اول بده
ای کنون نگشتی 2727 گر
وسوسه ره دهی
به گوشی افسرده
شوی بدان ز
جوشی آن
گرمی چشم را
که داری نیش زهر است
و شکل نوشی انبار
نعیم را زیان
چیست گر خشم
گرفت کورموشی آخر
چه زیان اگر
بیفتد یک دو مگس
از شکرفروشی مر
ناقه شیر را
چه نقصان گر دیگ
شکست شیردوشی شب
بود و زمانه
خفته بودند در هیچ
سری نبود هوشی آن
شاه ز روی لطف
برداشت سرنای و
در او بزد
خروشی در
خون خودی اگر
بمانی زین پس
زان رو به روی
پوشی ماییم
ز عشق
شمس تبریز هم ناطق
عشق هم خموشی 2728 باغ
است و بهار و
سرو عالی ما می
نرویم از این
حوالی بگشای
نقاب و در
فروبند ماییم و
تویی و خانه
خالی امروز
حریف خاص
عشقیم برداشته
جام لاابالی ای
مطرب خوش نوای
خوش نی باید که عظیم
خوش بنالی ای
ساقی شادکام
خوش حال پیش
آر شراب را تو
حالی تا
خوش بخوریم و
خوش بخسبیم در سایه
لطف لایزالی خوردی
نه ز راه حلق و
اشکم خوابی نه
نتیجه لیالی ای
دل خواهم که
آن قدح را بر دیده و
چشم خود بمالی چون
نیست شوی تمام
در می آن ساعت
هست بر کمالی پاینده
شوی از آن
سقاهم بی مرگ و
فنا و انتقالی دزدی
بگذار و خوش
همی رو ایمن ز
شکنجه های
والی گویی
بنما که ایمنی
کو رو رو که
هنوز در سوالی ای
روز بدین خوشی
چه روزی ای روز به
از هزار سالی ای
جمله روزها
غلامت ایشان
هجرند و تو
وصالی ای
روز جمال تو
کی بیند ای روز
عظیم باجمالی هم
خود بینی جمال
خود را و
آن چشم که گوش
او بمالی ای
روز نه روز
آفتابی تو روز ز
نور
ذوالجلالی خورشید
کند سجود هر
شام می خواهد
از مهت هلالی ای
روز میان روز
پنهان ای روز
مقیم لایزالی ای
روزی روزها و
شب ها ای لطف
جنوبی و شمالی خامش
کنم از کمال
گفتن زیرا تو
ورای هر کمالی پیدا
نشوی به قال
زیرا تو پیداتر
ز قیل و قالی از
قال شود خیال
پیدا تو فوق
توهم و خیالی و
آن وهم و خیال
تشنه توست ای داده
تو آب را
زلالی این
هر دو در آب
جان دهن خشک در عالم
پر ز خویش
خالی باقی
غزل ورای پرده محجوب ز
تو که در
ملالی 2729 با
این همه مهر و
مهربانی دل می
دهدت که خشم
رانی وین
جمله شیشه
خانه ها را درهم شکنی
به لن ترانی در
زلزله است دار
دنیا کز خانه
تو رخت می
کشانی نالان
تو صد هزار
رنجور بی تو
نزیند هین تو
دانی دنیا
چو شب و تو
آفتابی خلقان همه
صورت و تو
جانی هر
چند که غافلند
از جان در مکسبه
و غم امانی اما
چون جان ز جا
بجنبد آغاز کنند
نوحه خوانی خورشید
چو در کسوف
آید نی عیش
بود نه
شادمانی تا
هست از او به
یاد نارند ای وای چو
او شود نهانی ای
رونق رزم و
جان بازار شیرینی
خانه و دکانی خاموش
که گفت و گو
حجابند از
بحر معلق
معانی 2730 آورد
خبر شکرستایی کز مصر
رسید کاروانی صد
اشتر جمله شکر
و قند یا رب چه
لطیف ارمغانی در
نیم شبی رسید
شمعی در قالب
مرده رفت جانی گفتم
که بگو سخن
گشاده گفتا که
رسید آن فلانی دل
از سبکی ز جای
برجست بنهاد ز
عقل نردبانی بر
بام دوید از
سر عشق می جست از
این خبر نشانی ناگاه
بدید از سر
بام بیرون ز
جهان ما جهانی دریای
محیط در سبویی در صورت
خاک آسمانی بر
بام نشسته
پادشاهی پوشیده
لباس پاسبانی باغی
و بهشت بی
نهایت در سینه
مرد باغبانی می
گشت به سینه
ها خیالش می کرد ز
شاه دل بیانی مگریز
ز چشمم ای
خیالش تا تازه
شود دلم زمانی شمس
تبریز لامکان
دید برساخت ز
لامکان مکانی 2731 بشنیده
بدم که جان
جانی آنی و
هزار همچنانی از
خلق نشان تو
شنیدم کفو تو
نبود آن نشانی الحمد
شدم ز حمد
گفتن تا بوک
بدان لبم
بخوانی جان
دید کسی بدین
لطیفی کس
دید روان بدین
روانی ای
قوت قلوب همچو
معنی وی صورت
تو به از
معانی ای
گشته ز لامکان
حقایق از لذت
کان تو مکانی ای
شاه و وزیر را
سعادت وی عالم
پیر را جوانی آن
جان که از این
جهان جهان بود کردیش تو
باز این جهانی جانی
چو تو باشد
این جهان را باقی
بود این جهان
فانی جان
چرب زبان توست
اما نبود به
لسان تو لسانی 2732 ای
ساقی باده
معانی درده تو
شراب ارغوانی زان
باده پیر تلخ
پاسخ بفزای
حلاوت جوانی در
بزم سرای شاه
جانان نظاره
شاهدان جانی جان
ها بینی چو
روز روشن از لذت
عشرت شبانی بینی
که جهان به
حیرت آید در
حلقه خلق آن
جهانی مه
را ز فلک
فروفرستد در
مجلسشان به
ارمغانی و
آن زهره نوای
خوش برآورد کو مطرب
کیست آسمانی این
ها به همند و
ما به خلوت با دلبر
خوب پرمعانی رخ
بر رخ ما نهاد
آن شه و آن باقی
را تو خود
بدانی آن
شاه کیست شمس
تبریز آن
خسرو ملک بی
نشانی 2733 ای
وصل تو آب
زندگانی تدبیر
خلاص ما تو
دانی از
دیده برون مشو
که نوری وز سینه
جدا مشو که
جانی آن
دم که نهان
شوی ز چشمم می نالد
جان من نهانی من
خود چه کسم که
وصل جویم از لطف
توم همی کشانی ای
دل تو مرو سوی
خرابات هر چند
قلندر جهانی کان
جا همه پاکباز
باشند ترسم که
تو کم زنی
بمانی ور
ز آنک روی مرو
تو با خویش درپوش
نشان بی نشانی مانند
سپر مپوش سینه گر عاشق
تیر آن کمانی پرسید
یکی که عاشقی
چیست گفتم که
مپرس از این
معانی آنگه
که چو من شوی
ببینی آنگه که
بخواندت به
خوانی مردانه
درآ چو
شیرمردی دل را چو
زنان چه می
طپانی ای
از رخ گلرخان
غیبت گشته رخ
سرخ زعفرانی ای
از هوس بهار
حسنت در هر
نفسم دم خزانی ای
آنک تو باغ و
بوستان را از جور
خزان همی
رهانی ای
داده تو گوشت
پاره ای را در گفت و
شنود ترجمانی ای
داده زبان
انبیا را با
سر قدیم
همزبانی ای
داده روان
اولیا را در مرگ
حیات جاودانی ای
داده تو عقل
بدگمان را بر بام
دماغ پاسبانی ای
آنک تو هر شبی
ز خلقان این پنج
چراغ می ستانی ای
داده تو چشم
گلرخان را مخموری و
سحر و دلستانی ای
داده دو قطره
خون دل را اندیشه و
فکر و خرده
دانی ای
داده تو عشق
را به قدرت مردی و
نری و پهلوانی این
بود نصیحت
سنایی جان باز
چو طالب عیانی شمس
تبریز نور
محضی زیرا که
چراغ آسمانی 2734 ای
بی تو حرام
زندگانی خود بی تو
کدام زندگانی بی
روی خوش تو
زنده بودن مرگ است
به نام
زندگانی پازهر
تویی و زهر
دنیا دانه تو و
دام زندگانی گوهر
تو و این جهان
چو حقه باده تو و
جام زندگانی بی
آب تو گلستان
چو شوره بی جوش تو
خام زندگانی بی
خوبی حسن
باقوامت نگرفته قوام
زندگانی با
جمله مراد و
کام بی تو نایافته
کام زندگانی تا
داد سلامتی
ندادی کی کرد
سلام زندگانی خامش
کردم بکن تو
شاهی پیش تو
غلام زندگانی 2735 برجه
که بهار زد
صلایی در باغ
خرام چون
صبایی از
شاخ درخت گیر
رقصی وز لاله و
که شنو صدایی ریحان
گوید به سبزه
رازی بلبل طلبد
ز گل نوایی از
باد زند گیاه
موجی در بحر
هوای آشنایی وز
ابر که حامله
ست از بحر چون
چشم عروس بین
بکایی وز
گریه ابر و
خنده برق در سنبل و
سرو ارتقایی فخ
شسته به پیش
گوش قمری کآموزدش
او بهانه هایی نرگس
گوید به سوسن
آخر برگوی تو
هجو یا ثنایی ای
سوسن صدزبان
فروخوان بر مرغ
حکایت همایی سوسن
گوید خمش که
مستم از جام
میی گران
بهایی سرمستم
و بیخودم
مبادا بجهد ز
دهان من خطایی رو
کن به شهی کز
او بپوشید اشکوفه
بریشمین
قبایی می
گوید بید
سرفشانان رستیم ز
دست اژدهایی ای
سرو برای شکر
این را تو نیز
چنین بکوب
پایی ای
جان و جهان به
تو رهیدیم ز اشکنجه
جان جان نمایی از
وسوسه چنین
حریفی وز دغدغه
چنین دغایی زان
دی که بسی قفا
بخوردیم رفت و
بنمودمان
قفایی ظاهر
مشواد او که
آمد از شوم
ظهور او خفایی خاموش
کن و نظاره می
کن بی زحمت
خوف در رجایی 2736 چون
سوی برادری
بپویی باید که نخست
رو بشویی در
سر ز خمارت ار
صداعی است تصدیع
برادران
نجویی یا
بوی بغل ز خود
برانی یا ترک
کنار دوست
گویی در
سور مهی بنفشه
مویی کی شرط
بود که تو
بمویی بی
دام اگرت شکار
باید می دانک
چو من محال
جویی ور
گوش تو گرم شد
ز مستی صوفی سماع
و های و هویی ور
هوش تو بی خبر
شد از گوش یک توی نه
ای هزارتویی 2737 مجلس
چو چراغ و تو
چو آبی وز آب
چراغ را خرابی خورشید
بتافته ست بر
جمع رو تو ز
میان که چون
سحابی بر
خوان منشین که
نیک خامی کو بوی
کباب اگر
کبابی در
پیش شدی که
حاجبم من والله که
نه حاجبی
حجابی چون
حاجب باب را
نشان هاست دانند تو
را که از چه
بابی گشتی
تو سوار اسب
چوبین از جهل به
حمله می شتابی یا
عشق گزین که
هر سه نقد است یا زهد چو
طالب ثوابی با
بیداران نشین
و برخیز کاین
قافله رفت تو
به خوابی از
شمس الدین رسی
به منزل و اندر
تبریز راه
یابی 2738 من
پار بخورده ام
شرابی امسال چه
مستم و خرابی من
پار ز آتشی
گذشتم امسال چرا
شدم کبابی من
تشنه به آب
جوی رفتم ماهی دیدم
میان آبی شیران
همه ماهتاب
جویند من شیرم و
یار ماهتابی از
درد مپرس رنگ
رخ بین تا رنگ
بگویدت جوابی جانم
مست است و تن
خراب است مستی است
نشسته در
خرابی این
هر دو
چنین و دل
چنینتر کز غم چو
خری است در
خلابی یک
لحظه مشو ملول
بشنو تا باشدت
از خدا ثوابی 2739 ای
یار یگانه چند
خسبی وی شاه
زمانه چند
خسبی بر
روزن توست
بنده از کی ای رونق
خانه چند خسبی ای
کرده به زه
کمان ابرو برزن به
نشانه چند
خسبی افسانه
ما شنو که در
عشق گشتیم
فسانه چند
خسبی ماییم
چو میخ سر
نهاده بر روی
ستانه چند
خسبی گر
خنب ببسته است
پیش آر باقی
شبانه چند
خسبی درده
قدح شراب و
چون شمع بنشین به
میانه چند
خسبی بشتاب
مها که این شب
قدر آمد به
کرانه چند
خسبی 2740 بازم
صنما چه می
فریبی بازم
به دغا چه می
فریبی هر
لحظه بخوانیم
که ای دوست ای دوست
مرا چه می
فریبی عمری
تو و عمر را
وفا نیست بازم به
وفا چه می
فریبی دل
سیر نمی شود
به جیحون او را به
سقا چه می
فریبی تاریک
شده ست چشم بی
تو ما را به
عصا چه می
فریبی ای
دوست دعا
وظیفه ماست ما
را به دعا چه
می فریبی آن
را که مثال
امن دادی با خوف و
رجا چه می
فریبی گفتی
به قضای حق
رضا ده ما را به
قضا چه می
فریبی چون
نیست دواپذیر
این درد ما را به
دوا چه می
فریبی تنها
خوردن چو پیشه
کردی ما را به
صلا چه می
فریبی چون
چنگ نشاط ما
شکستی ما را به
سه تا چه می
فریبی ما
را بی ما چو می
نوازی ما را با
ما چه می
فریبی ای
بسته کمر به
پیش تو جان ما را به
قبا چه می
فریبی خاموش
که غیر تو
نخواهیم ما را به
عطا چه می
فریبی 2741 ای
آنک تو خواب
ما ببستی رفتی و به
گوشه ای نشستی ای
زنده کننده هر
دلی را آخر به
جفا دلم شکستی ای
دل چو به دام
او فتادی از بند
هزار دام رستی رستی
ز خمار هر دو
عالم تا حشر ز
دام دوست مستی با
پر بلی بلند
می پر چون محرم
گلشن الستی رو
بر سر خم
آسمان صاف تا درد
بدی بدی به
پستی دولت
همه سوی نیستی
بود می جوید
ابلهش ز هستی گیرم
که جمال دوست
دیدی از چشم
ویش ندیده
استی ای
یوسف عشق رو
نمودی دست دو هزار
مست خستی خامش
که ز بحر بی
نصیبی تا بسته
نقش های شستی 2742 ای
آنک تو خواب
ما ببستی رفتی و به
گوشه ای نشستی اندر
دلم آمدی چو
ماهی چون دل به
تو بنگرید
جستی چون
گلشن نیستی
نمودی چون
صبر کنیم ما
به هستی چون
باشد در خمار
هجران آن روح که
یافت وصل و
مستی آن
خانه چگونه
خانه ماند کز هجر
ستون او شکستی پنداشتی
ای دماغ سرمست کز رنج
خمار بازرستی در
عشق وصال هست
و هجران در راه
بلندی است و
پستی از
یک جهت ار چه
حق شناسی از ده
جهت آب و گل
پرستی بسیار
ره است تا به
جایی کاندر
سوداش طمع
بستی 2743 رو
رو که از این
جهان گذشتی وز محنت و
امتحان گذشتی ای
نقش شدی به
سوی نقاش وی جان
سوی جان جان
گذشتی بر
خور هله از
درخت ایمان کز منزل
بی امان گذشتی در
آب حیات رو چو
ماهی کز غربت
خاکدان گذشتی از
برج به برج رو
چو خورشید کز انجم
آسمان گذشتی زان
کان که بیامدی
شدی باز زین خانه
و زین دکان گذشتی بنما
ز کدام راه
رفتی الحق ز ره
نهان گذشتی بر
بام جهان طواف
کردی چون آب ز
ناودان گذشتی خاموش
کنون که در
خموشی از جمله
خامشان گذشتی 2744 روز
طرب است و سال
شادی کامروز به
کوی ما فتادی تاریکی
غم تمام
برخاست چون شمع
در این میان
نهادی اندیشه
و غم چه پای دارد با آن قدح
وفا که دادی ای
باده تو از
کدام مشکی وی مه به
کدام ماه زادی مستی
و خوشی و
شادکامی سلطان دلی
و کیقبادی و
آن عقل که
کدخدای غم بود از
ما ستدی به
اوستادی شاباش
که پای غم
ببستی صد گونه
در طرب گشادی 2745 آخر
گل و خار را
بدیدی روز و شب
تار را بدیدی بس
نقش و نگار
درشکستی تا نقش و
نگار را بدیدی از
عالم خاک
برگذشتی و آن گرد و
غبار را بدیدی می
خند چو گل در
این
گلستان کان جان
بهار را بدیدی بی
کار شدی ز کار
عالم چون حاصل
کار را بدیدی چون
باده ساقی
اندرآمیز چون رنج
خمار را بدیدی 2746 آن
را که به لطف
سر بخاری از عقل و
معامله برآری از
یک نظرت
قیامتی خاست یا رب تو
در آن نظر چه
داری از
لعل تو دل دری
بدزدید دزد
است از آنش می
فشاری بفشار
به غم تو دزد
خود را غم نیست
چو هم تو
غمگساری بفشار
که رخت مومنان
را پنهان
کرده است از
عیاری یا
من نعش العبید
فضلا من کل
مواقع العثار بالفضل
اعاد ما فقدنا بعد
الحولان و
التواری فجرت
من الهوا
عیونا فی مرج
قلوبنا جواری تخضر
بمائها غصون فی الروح
لذیذه الثمار یا
من غصب القلوب
جهرا ثم اکرمهن
فی السرار دی
رفت و پریر
رفت و امروز جان منتظر
است تا چه آری هر
روز ز تو
وظیفه دارد این باز
هزار گون
شکاری برگیر
کلاه از سر
باز تا پر
بزند در این
صحاری زان
پیش که می دهد
مرا دوست آن لطف
نمود و
بردباری که
مست شدم ز
باده ماندم اندر بر
لطف و حق
گزاری آید
از باغ لطف و
سبزی آید ز
بهار هم بهاری ای
باد بهار عشق
و سودا بر خسته
دلان چه
سازگاری اسکت
و افتح جناح عشق حان
الجولان فی
المطار خاموش
که غیر حرف و
آواز بی صد لغت
دگر
سواری 2747 خضری
به میان سینه
داری در آب
حیات و سبزه
زاری خضر
آب حیات را
نپاید گر بوی
برد که تو چه
داری در
کشتی نوح همچو
روحی در گلشن
روح نوبهاری گر
طبل وجودها
بدرد از کتم
عدم علم برآری این
چار طبیعت ار
بسوزد غم نیست
تو جان هر
چهاری صیاد
بدایت وجودی اجزای
جهان همه
شکاری گه
بند کند گهی
گشاید ای
کارافزا تو بر
چه کاری او
سرو بلند و تو
چو سایه او باد
شمال و تو
غباری در
چشم تو ریخت
کحل پندار می پنداری
به اختیاری این
چرخ به اختیار
خود نیست آخر تو
کیی بدین
نزاری از
نیست تو خویش
هست کردی وین گردن
خود تو می
فشاری زین
ترس تو حجت
است بر تو کز غیر تو
است ترسگاری از
خویش دل کسی
نترسد از خویش
کسی نجست یاری پس
خوف و رجای تو
گواهند بر ملکت
شاه و کامکاری وز
خوف و رجا چو
برتر آیی ایمن چو
صفات کردگاری کشتی
ترسد ز بحر نی
بحر تو کشتی
بحر بی کناری کشتی
توی تو چو
بشکست خاموش کن
از سخن گزاری کشتی
شکسته را کی
راند جز آب به
موج بی قراری کشتیبان
شکستگان است آن بحر
کرم به
بردباری خامش
که زبان عقل
مهر است بنشین بر
جا که گشت
تاری 2748 می
آید سنجق
بهاری لشکرکش
شور و بی
قراری گلزار
نقاب می گشاید بلبل
بگرفت باز
زاری بر
کف بنهاده
لاله جامی کای نرگس
مست بر چه
کاری امروز
بنفشه در رکوع
است می جوید
از خدای یاری سرها
ز مغاره کرده
بیرون آن لاله
رخان کوهساری یا
رب که که را
همی فریبند خوش می
نگرند در
شکاری منگر
به سمن به چشم
خردی منگر به
چمن به چشم
خواری زیرا
به مسافران
عزت گر خوار
نظر کنی نیاری بشنو
ز زبان سبز هر
برگ کز عیب
بروید آنچ
کاری گشته
ست زبان گاو
ناطق در حمد و
ثنا و شکر آری عذرت
نبود ز یاس از
آن کو بخشد به
کلوخ خوش
عذاری بابرگ
شد آن کلوخ
جان یافت در شکر
نمود جان
سپاری صد
میوه چو شیشه
های شربت هر یک
مزه ای به
خوشگواری بعضی
چو شکر اگر
شکوری بعضی
ترشند اگر
خماری خاموش
نشین و مستمع
باش نی واعظ
خلق شو نه
قاری 2749 ای
چشم و چراغ
شهریاری والله به
خدا که آن تو
داری شمعی
که در آسمان
نگنجد از گوشه
سینه ای برآری خورشید
به پیش نور آن
شمع یک
ذره شود ز
شرمساری وقت
است که در
وجود خاکی آن تخم که
گفته ای بکاری آخر
چه شود کز آب
حیوان بر چهره
زعفران بباری تا
لاله ستان
عاشقان را از گلبن
حق به خنده
آری بر
پشت فلک نهند
پا را چون تو
سرشان دمی
بخاری انگور
وجود باده
گردد چون پای
بر او نهی
فشاری مخدومی
شمس حق تبریز لطفی که
هزار نوبهاری 2750 ای
جان و جهان چه
می گریزی وی فخر
شهان چه می
گریزی ما
را به چه کار
می فرستی پنهان
پنهان چه می
گریزی چون
تیر روی و
بازآیی این دم ز
کمان چه می
گریزی باری
تو هزار گنج
داری زین نیم
زیان چه می
گریزی ای
که شکرت کران
ندارد بنشین به
میان چه می
گریزی چون
محرم هر شکر
دهان است از پیش
دهان چه می
گریزی ایمن
ز امان توست
عالم ای امن
امان چه می
گریزی عالم
همه گرگ
مردخوار است ای دل ز
شبان چه می
گریزی خامش
که زبان همه
زیان است تو سوی
زیان چه می
گریزی 2751 از
قصه حال ما
نپرسی وز کشتن
عاشقان نترسی ای
گوهر عشق از
چه بحری وی آتش
عشق از چه
درسی آن
جا که تویی کی
راه یابد زان جانب
چرخ و عرش و
کرسی ای
دل تو دلی نه
دیگ آهن از آتش
عشق چند تفسی جان
و دل و نفس هر
سه سوزید تا کی
گویم ظلمت
نفسی 2752 ای
دلبر بی دلان
صوفی حاشا که ز
جان بی وقوفی از
هجر دوتا چو
لام گشتیم دلتنگ ز
غم چو کاف
کوفی آن
دم که به طوف
خود بطوفی وآنگه که
به خانه هم به
طوفی ما
را بنمای مهر
و الفت چون معدن
مهری و الوفی مکشوف
ز کشف توست
اسرار زیرا که
کشوف هر کشوفی آنی
که بری خسوف
از ماه آن ماه نه
ای که در
خسوفی آنی
که بری کسوف
از شمس آن شمس نه
ای که در
کسوفی در
آحادیم ای
مهندس تو ساکن
خانه الوفی ای
آحادی الوف را
باش کاین جا
تو به منزل
مخوفی 2753 ای
آنک تو شاه
مطربانی زان
دلبرکش بگو که
دانی خواهم
که دو
عشر ای خوش
آواز از مصحف
حسن او بخوانی در
هر حرفیش
مستمع را بگشاید
چشمه معانی سینش
گوید که
فاستجیبوا نونش گوید
که لن ترانی ای
طره او چه پای
بندی وی غمزه
او چه بی
امانی از
نرگس او است
ای گل سرخ کان اطلس
سرخ می درانی ماندم
ز تمام کردن
این باقیش تو
بگو بر این
نشانی 2754 روزی
که مرا ز من
ستانی ضایع مکن
از من آنچ
دانی تا
با تو چو خاص
نور گردم آن نور
لطیف جاودانی تا
چند کنم ز مرگ
فریاد با همچو
تو آب زندگانی گر
مرگم از او
است مرگ من
باد آن مرگ به
از دم جوانی از
خرمن خویش ده
زکاتم زان خرمن
گوهر نهانی منویس
بر این و آن
براتم بگذار
طریق امتحانی خاموش
ولی به دست تو
چیست باران آمد
تو ناودانی 2755 چون
عشق کند
شکرفشانی در جلوه
شود مه نهانی بینی
که شکر کران
ندارد خوش می
خوری و همی
رسانی می
غلط به هر طرف
که غلطی بر سبزه
سبز بوستانی گر
ز آنک کله نهی
وگر نی شاهنشه
جمله خسروانی آن
را بینی که من
نگویم زیرا که
بگویمت بدانی چون
چشم تو وا
کنند ناگه بر شهر
عظیم آن جهانی ماننده
طفل نوبزاده خیره نگری
و خیره مانی تا
چشم بر آن
جهان نشیند چاره نبود
از این نشانی بگریز
به نور شمس
تبریز تا کشف
شود همه معانی 2756 ای
وصل تو اصل
شادمانی کان صورت
هاست وین
معانی یک
لحظه مبر ز
بنده که نیست بی آب
سفینه را
روانی من
مصحف باطلم ولیکن تصحیح شوم
چو تو بخوانی یک
یوسف بی کس
است و صد گرگ اما برهد
چو تو شبانی هر
بار بپرسیم که
چونی با اشکم و
روی
زعفرانی این
هر دو نشان
برای عام است پیشت چه
نشان چه بی
نشانی ناگفته
حدیث بشنوی تو ننوشته
قباله را
بخوانی بی
خواب تو واقعه
نمایی بی آب
سفینه ها برانی خاموش
ثنا و لابه کم
کن کز غیب
رسید لن ترانی 2757 کژزخمه
مباش تا توانی هر زخمه
که کژ زنی
بمانی پیر
است عروس عیش
دنیا مرگش طلبی
اگر ستانی تا
رخ ننمود جمله
نور است چون رخ
بنمود شد
دخانی از
سیل بلا چو
کاه مگریز در عشق و
ولا چو
پهلوانی چون
آب روان به هر
نباتی باید که
حیات را رسانی 2758 مست
می عشق را حیا
نی وین باده
عشق را بها نی آن
عشق چو بزم و
باده جان را می
نوشد و ممکن
صلا نی با
عقل بگفت
ماجراها جان گفت
که وقت ماجرا
نی از
روح بجستم آن
صفا گفت آن هست
صفا ولی ز ما
نی گفتم
که مکن نهان
از این مس ای کفو تو
زر و کیمیا نی کاین
برق حدیث تو
از آن است جز جان
افزا و دلربا
نی گفتا
غلطی که آن نیم
من ما
بوالحسنیم و
بوالعلا نی گفتم
که به حق
نرگسانت دفعم بمده
به شیوه ها نی کاین
غمزه مست خونی
تو کشته ست
هزار و خونبها
نی بالله
که تویی که بی
تویی تو ای کبر تو
غیر کبریا نی گر
ز آنک تویی و
گر نه ای تو از تو
گذری دو دیده
را نی گر
فرمایی که نیست
هست است کو زهره
که گویمت چرا
نی مقناطیسی
و جان چو آهن می آید
مست و دست و پا
نی چون
گرم شوم ز جام
اول غیر تسلیم
در قضا نی چون
شد به سرم میم
سراسر می را
تسلیم یا رضا
نی از
بهر نسیم زلف
جعدت یکتا زلفی
که جز دو تا نی ای
باد صبا به
انتظارت از بهر
صبا و خود صبا
نی پس
ما چه زنیم ای
قلندر اندر گره
و گره گشا نی گر
ز آنک نه هر
دمی خداوند کو جز سر و
خاصه خدا نی مخدومی
شمس دین تبریز چون
خورشیدش در
این سما نی 2759 گویم
سخن لب تو یا
نی ای لعل لب
تو را بها نی ای
گفته ما غلام
آن دم کان جا
همگی تویی و
ما نی این
جا که منم بجز
خطا نی و آن جا که
تویی بجز عطا
نی این
جا گفتن ز روی
جسم است و آن جا
همه هستی است
جا نی سیاره
همی روند پا
نی صد مشک
روانه و سقا
نی رنجورانند
همچو ایوب دریافته
صحت و دوا نی بی
چشمانند همچو
یعقوب بینا شده
چشم و توتیا
نی ره
پویانند همچو
ماهی بینند
طریق ها ضیا
نی از
رشک تو من
دهان ببستم شرح تو
رسد به منتها
نی 2760 با
دل گفتم چرا
چنینی تا چند به
عشق همنشینی دل
گفت چرا تو هم
نیایی تا لذت
عشق را ببینی گر
آب حیات را
بدانی جز آتش
عشق کی گزینی ای
گشته چو باد
از لطافت پرباد
شده چو
ساتگینی چون
آب تو جان نقش
هایی چون آینه
حسن را امینی هر
جان خسیس کان
ندارد می پندارد
که تو همینی ای
آنک تو جان
آسمانی هر چند به
صورت از زمینی ای
خرد شکسته
همچو سرمه تو سرمه
دیده یقینی ای
لعل تو از
کدام کانی در حلقه
درآ که خوش
نگینی ای
از تو خجل
هزار رحمت آن دم که
چو تیغ پر ز
کینی شمس
تبریز صورتت
خوش و اندر
معنی چه خوش
معینی 2761 در
خون دلم رسید
فتوی از جمله
مفتیان معنی با
خلق بگو که
دور باشید از زرق من
و فسوس دعوی با
دل گفتم چنین
خوش استت دل نعره
زنان که آری
آری برداشت
ربابکی دل من بنواخت که
ما خوشیم یعنی کان
طعنه از این
سوی وجود است آن جا که
منم کجاست
طعنی آن
جا که منم چو
من نگنجم گنجد دگری
بگو که نی نی تا
من باشی تو او
نبینی زیرا که
شب است و چشم
اعمی تا
چشم تو این
بود چه بینی در بتگه
نفس نقش مانی ای
عاجز خویش رو
به تبریز در
شمس الدین
گریز باری 2762 در
عشق هر آنک شد
فدایی نبود ز
زمین بود
سمایی زیرا
که بلای عاشقی
را جانی شرط
است کبریایی زخم
آیت بندگان
خاص است سردفتر
عاشق خدایی کاین
عالم خاک خاک
ارزد آن جا که
بلا کند بلایی یک
جو ز بلاش گنج
زرهاست ای
بر سر گنج بین
کجایی از
سوزش آفتاب
محنت در عشق چو
سایه همایی ای
آنک تو بوی آن
نداری تو لایق
آن بلا نیایی لایق
نبود به زخم
او را الا که
وجود مرتضایی 2763 عشق
است دلاور و
فدایی تنهارو و
فرد و یک
قبایی ای
از شش و پنج
مهره برده آورده تو
نرد دلربایی یکتا
شده خوش ز هر
دو عالم بربوده ز
یک دلان
دوتایی آخر
تو چه جوهر و
چه اصلی ای پاک ز
جای از کجایی در
عالم کم زنان
چه بیشی در خطه دل
چه جان فزایی نتوان
ز تو عشق صبر
کردن صبرا تو
در این هوس
نشایی نادیده
مکن چو دیده
ای تو بیگانه
مرو چو آشنایی تا
ما ماییم جمله
ابریم بی ظلمت
ما مها تو
مایی در
پای غمش چه
دیدی ای جان کاین دست
گشاده در
دعایی ای
دل ز قضا چه رو
نمودت کز عشق تو
طالب بلایی رفتم
بر عشق کاین
به چند است گفتا که
نباشد این
بهایی الا
بر شاه شمس
تبریز سر پای
کنی به سر
بیایی 2764 ماها
چو به چرخ دل
برآیی چون جان
به تن جهان
درآیی ماها
چه لطیف و خوش
لقایی ای ماه
بگو که از
کجایی داریم
ز عشق تو
براتی وز قند
لطیف تو نباتی از
لعل لبت بده
زکاتی ای ماه
بگو که از
کجایی ای
یوسف جان که
در نخاسی در حسن و
جمال بی قیاسی در
ما بنگر چو می شناسی ای ماه
بگو که از
کجایی زان
سان ز شراب تو
خرابیم کز خود
اثری همی نیابیم بفزای
اگر چه می
نتابیم ای ماه
بگو که از
کجایی در
زیر درخت تو
نشینیم وز میوه
دلکش تو چینیم جز
گلشن روی تو
نبینیم ای ماه
بگو که از
کجایی هر
دم که ز باده
تو نوشیم بس روشن
جان و
تیزگوشیم بی
هوش شدیم و بس
به هوشیم ای ماه
بگو که از
کجایی از
آتش هات در
فروغند فارغ از
صدق وز دروغند با
قبله آتشین چو
موغند ای ماه
بگو که از
کجایی ای
رشک بتان و بت
پرستان آرام دل
خراب مستان پا
را بمکش ز
زیردستان ای ماه
بگو که از
کجایی شمس
تبریز
پادشاهی در
خطه بی حد
الهی از
ماه تو راست
تا به ماهی ای ماه
بگو که از
کجایی 2765 آن
شمع چو شد طرب
فزایی پروانه
دلان به رقص
آیی چون
جان برسد نه
تن بجنبد جان آمد
از لحد برآیی چون
بانگ سماع در
که افتاد ای کوه
گران کم از
صدایی کاین
باد بهار می
رساند رقصانی
شاخ را صلایی در
ذره کجا قرار
ماند خورشید به
رقص در سمایی هم
آتش و دود
گشته پیچان از آتش
روی جان فزایی ماهی
صنما ز روح بی
جسم شوخی شکری
یکی بلایی گه
کوته و گه
دراز گشتیم با سایه
صورت همایی هم
بر لب دوست
مست گشتیم نالان شده
مست همچو نایی بر
باد سوار همچو
کاهیم اندر
جولان ز
کهربایی چون
پشه ز خون
خویش مستیم وز دیگ
جگر دلا ابایی اندر
خلوت به هوی
هویی در جمعیت
به های هایی در
صورت بنده
کمینیم در سر صفت
یکی خدایی این
داد خدیو شمس
تبریز بی کبر
ولیک کبریایی 2766 ای
بی تو محال
جان فزایی وی
در دل و جان ما
کجایی گر
نیم شبی زنان
و گویان سرمست ز
کوی ما درآیی جان
پیش کشیم و
جان چه باشد آخر نه تو
جان جان مایی در
بام فلک
درافتد آتش گر بر سر
بام خود برآیی با
روی تو کیست
قرص خورشید تا لاف
زند ز روشنایی هم
چشمی و هم
چراغ ما را هم
دفع بلا و هم
بلایی در
دیده ناامید
هر دم ای دیده
دل چه می
نمایی ای
بلبل مست از
فغانت می آید
بوی آشنایی می
نال که ناله
مرهم آمد بر زخم
جراحت جدایی تا
کشف شود ز
ناله تو چیزی ز
حقیقت خدایی 2767 گر
یار لطیف و
باوفایی ور از دل و
جان از آن
مایی خواهم
که در این
میان درآیی ای ماه
بگو که کی
برآیی چون
صورت جان لطیف
کاری از حلقه
چرا تو
برکناری وز
یارک خود دریغ
داری ای ماه
بگو که کی
برآیی برخیز
که ما و تو چو
جانیم وز رازک
همدگر بدانیم آخر
نه من و تو
یارکانیم ای ماه
بگو که کی
برآیی دریاب
که بر در
خداییم آخر
بنگر که ما
کجاییم تا
رقص کنان ز در
درآییم ای ماه
بگو که کی
برآیی ای
جان و جهان
چرا چنینی چون یارک
خویش را نبینی در
گوشه روی ترش
نشینی ای ماه
بگو که کی برآیی چونی
تو و آن دل
لطیفت و آن صورت
و قامت ظریفت خواهم
که شوم شبی
حریفت ای ماه
بگو که کی
برآیی در
جمله عالم
الهی وز دامن
ماه تا به
ماهی آن
شد که تو گویی
و بخواهی ای ماه
بگو که کی
برآیی 2768 ساقی
انصاف خوش
لقایی از جا
رفتم تو از
کجایی گر
بنده بگویمت
روا نیست ترسم که
بگویمت خدایی خاموش
نمی هلی که
باشم راه گفتن
نمی گشایی می
افشاری مرا چو
انگور معشوق نه
ای مرا بلایی گر
چشم ببندم از
تو کفر است زیرا که
تو نور می
فزایی ور
بگشایم بگویی
منگر در ما تو
بدیده هوایی 2769 برخیز
و بزن یکی
نوایی بر یاد
وصال دلربایی هین
وقت صبوح شد
فتوحی هین وقت
دعاست
الصلایی بگشا
سر خنب خسروانی تا خلق
زنند دست و
پایی صد
گون گره است
بر دل و نیست جز باده
جان گره گشایی از
جای ببر به یک
قنینه آن را که
قرار نیست
جایی جز
دشت عدم
قرارگه نیست چون نیست
وجود را وفایی بر
سفره خاک تره
ای نیست هر سوی ز
چیست ژاژخایی عالم
مردار و عامه
چون سگ کی دید ز
دست سگ سخایی ساقی
درده صلا که
چون تو جان ها
بندید جان
فزایی ما
چون مس و
آهنیم ثابت در حیرت
چون تو
کیمیایی در
مغز فکن تو
هوی هویی وز خلق
برآر های هایی تا
روح ز مستی و
خرابی نشناسد
هجو از ثنایی زین
باده چو مست
شد فلاطون نشناسد
درد از دوایی دردی
ده و عقل را
چنان کن کو درد
نداند از
صفایی بر
ناطق منطقی
فروریز از جام
صبوحیان
عطایی تا
دم نزند دگر
نجوید زنبیل و
فطیر هر گدایی خامش
که تو را مسلم
آمد برساختن
از عدم بقایی 2770 رخ
ها بنگر تو
زعفرانی کز درد
همی دهد نشانی شهری
بنگر ز درد
رنجور چون
باغ به موسم
خزانی این
درد ز غصه
فراق است از هیبت
حکم آسمانی بیم
است فلک سیاه
گردد از آتش و
ناله نهانی دوزخ
بنگر که سر
برآورد ناگه ز
میان شادمانی برخاست
غریو جان ز هر
سو هان ای کس
بی کسان تو
دانی فرمود
که این فراق
فانی است افغان ز
فراق جاودانی یا
رب چه شود اگر
تو ما را از هر دو
فراق وارهانی این
گفته و بسته
شد دهانم باقی تو
بگو اگر توانی 2771 ای
قلب و درست را
روایی پیش تو که
زفت کیمیایی در
ره خر بد ز اسب
رهوار از فضل تو
کرده پیش پایی گر
پای سگی ره تو
کوبد بر شیر
وغاش برفزایی در
عشق تو
پاشکستگانند دارند
امید پرگشایی در
تو مگسی چو دل
ببندد یابد ز
درت پر همایی فضل
تو علی هین
گفت تا نگشاید
ره گدایی خاموش
که هر محال و
صعبی آسان شود
از کف خدایی 2772 ای
آنک تو خواب
ما ببستی رفتی و به
گوشه ای نشستی ما
را همه بند
دام کردی ما بند
شدیم و تو بجستی جز
دام تو نیست
کفر و ایمان یا رب که
چه بس
درازدستی گر
خواب و قرار
رفت غم نیست دولت بر
ماست چون تو
هستی چون
ساقی عاشقان
تو باشی پس باقی
عمر ما و مستی ای
صورت جان و
جان صورت بازار
بتان همه
شکستی ما
را چو خیال تو
بود بت پس واجب
گشت بت پرستی عقل
دومی و نفس
اول ای آمده
بهر ما به
پستی این
وهم من است
شرح تو نیست تو خود
هستی چنانک
هستی 2773 با
یار بساز تا
توانی تا بی کس و
مبتلا نمانی بر
آب حیات راه
یابی گر سر
موافقت بدانی با
سایه یار رو
یکی شو منمای ز
خویشتن نشانی گر
رطل
گران دهند
درکش ای جان
بگذار این
گرانی ای
دل مپذیر بیش
صورت می باش چو
آب در روانی پذرفتن
صورت از جمادی
است مفسر اگر
از رحیق جانی در
مجلس دل درآ
که آن جا عیش است و
حریف آسمانی 2774 در
فنای محض
افشانند
مردان آستی دامن خود
برفشاند از
دروغ و راستی مرد
مطلق دست خود
را کی بیالاید
به جان آخر ای
جان قلندر از
چه پهلو خاستی سالکی
جان مجرد بر
قلندر عرضه
داد گفت در
گوشش قلندر
کان طرف می
واستی کاین
طرف هر چند
سوزی در شرار
عشق خویش لیک هم
مطلق نه ای
زیرا که در
غوغاستی در
جمال لم یزل
چشم ازل حیران
شده نی
فزودی از دو
عالم نی ز
نفیش کاستی تو
نه این جایی
نه آن جا لیک
عشاق از هوس می کنند
آن جا نظر کان
جاستی آن
جاستی ای
که از الا تو
لافیدی بدین
زفتی مباش چشم ها را
پاک کن بنگر
که هم در
لاستی مرحبا
جان عدم رنگ
وجودآمیز خوش فارغ از
هست و عدم مر
هر دو را
آراستی پاکی
چشمت نباشد جز
شه تبریزیان شمس دین
گر او بخواهد
لیک نی زان
هاستی 2775 مرغ
دل پران مبا
جز در هوای
بیخودی شمع جان
تابان مبا جز
در سرای
بیخودی آفتاب
لطف حق بر
عاشقان
تابنده باد تا بیفتد
بر همه سایه
همای بیخودی گر
هزاران دولت و
نعمت ببیند
عاشقی ناید
اندر چشم او
الا بلای
بیخودی بنگر
اندر من که
خود را در بلا
افکنده ام از حلاوت
ها که دیدم در
فنای بیخودی جان
و صد جان خود
چه باشد گر
کسی قربان کند در هوای
بیخودی و از
برای بیخودی عاشقا
کمتر نشین با
مردم غمناک تو تا غباری
درنیفتد در
صفای بیخودی باجفا
شو با کسی کو
عاشق هشیاری
است تا بیابی
ذوق ها اندر
وفای بیخودی بیخودی
را چون بدانی
سروری کاسد
شود ای سری و
سروری ها خاک
پای بیخودی خوش
بود ظاهر شدن
بر دشمنان بر
تخت ملک لیک آن ها
هیچ نبود جان
به جای بیخودی گر
تو خواهی شمس
تبریزی شود
مهمان تو خانه
خالی کن ز خود
ای کدخدای
بیخودی 2776 ای
رها کرده تو
باغی از پی
انجیرکی حور را از
دست داده از
پی کمپیرکی من
گریبان می
درانم حیف می
آید مرا غمزه
کمپیرکی زد بر
جوانی تیرکی پیرکی
گنده دهانی
بسته صد چنگ و
جلب سر
فروکرده ز
بامی تا
درافتد زیرکی کیست
کمپیرک یکی
سالوسک بی
چاشنی تو به تو
همچون پیاز و
گنده همچون
سیرکی میرکی
گشته اسیر او
گرو کرده کمر او به
پنهانی همی
خندد که ابله
میرکی نی
به بستان جمال
او شکوفه تازه
ای نی به
پستان وفای آن
سلیطه شیرکی خود
ببینی چونک
بگشاید اجل
چشمت ورا رو چو پشت
سوسمار و تن
سیه چون قیرکی نی
خمش کن پند کم
ده بند خواجه
بس قوی است می کشد
زنجیر مهرش بی
مدد زنجیرکی 2777 شاد
آن صبحی که
جان را چاره
آموزی کنی چاره او
یابد که تش
بیچارگی روزی
کنی عشق
جامه می دراند
عقل بخیه می
زند هر دو را
زهره بدرد چون
تو دلدوزی کنی خوش
بسوزم همچو
عود و نیست
گردم همچو دود خوشتر از
سوزش چه باشد
چون تو دلسوزی
کنی گه
لباس قهر
درپوشی و راه
دل زنی گه
بگردانی لباس
آیی قلاوزی
کنی خوش
بچر ای گاو
عنبربخش نفس
مطمان در چنین
ساحل حلال است
ار تو خوش
پوزی کنی طوطیی
که طمع اسب و
مرکب تازی کنی ماهیی
که میل شعر و
جامه توزی کنی شیر
مستی و شکارت
آهوان شیرمست با پنیر
گنده فانی کجا
یوزی کنی چند
گویم قبله
کامشب هر یکی
را قبله ای
است قبله ها
گردد یکی گر
تو شب افروزی
کنی گر
ز لعل شمس
تبریزی بیابی
مایه ای کمترین
پایه فراز چرخ
پیروزی کنی 2778 ای
خدایی که مفرح
بخش رنجوران
تویی در میان
لطف و رحمت
همچو جان
پنهان تویی خسته
کردی بندگان
را تا تو را
زاری کنند چون
خریدار نفیر و
لابه و افغان
تویی جمله
درمان خواه و
آن درمانشان
خواهان توست آنک درد و
دارو از وی
خاست بی شک آن
تویی دردهایی
کآدمی را بر
در خلقان برد آن
حجاب از اول
است و آخر و
پایان تویی هر
کجا کاری
فروبندد تو
باشی چشم بند هر کجا
روشن شود آن
شعله تابان
تویی ناله
بخشی خستگان
را تا بدان
ساکن شوند چون حقیقت
بنگرم در درد
ما نالان تویی هم
تویی آن کس که
می گوید تویی
والله تویی گوی و
چوگان و نظاره
گر در این
میدان تویی و
آنک منکر می
شود این را و
علت می نهد در میان
وسوسه او نفس
علت خوان تویی و
آنک می گوید
تویی زین گفت
ترسان می شود در میان
جان او در
پرده ترسان
تویی کنج
زندان را به
یک اندیشه
بستان می کنی رنج هر
زندان ز توست
و ذوق هر
بستان تویی در
یکی کار آن
یکی راغب و آن
دیگر نفور تو مخالف
کرده ای شان
فتنه ایشان
تویی آن
یکی محبوب این
و باز او
مکروه آن چشم بندی
چشم و دل را
قبله و سامان
تویی صد
هزاران نقش را
تو بنده نقشی
کنی گویی
سلطان است آن
دام است خود
سلطان تویی بندگی
و خواجگی و سلطنت
خط های توست خط کژ و خط
راست این
دبیرستان
تویی صورت
ما خانه ها و
روح ما مهمان
در آن نقش و جان
ها سایه تو
جان آن مهمان
تویی دست
در طاعت زنیم
و چشم در ایمان
نهیم بر امید
آنک بنمایی که
خود ایمان
تویی دست
احسان بر سر
ما نه ز
احسانی که ما چشم روشن
در تو آویزیم
کان احسان
تویی غفلت
و بیداری ما
در توی بر کار
و بس غفلت ما
بی فضولی بر
چو خود یقضان
تویی توبه
با تو خود
فضول است و
شکستن خود بتر نقش پیمان
گر شکست ارواح
آن پیمان تویی روح
ها می پروری
همچون زر و مس
و عقیق چون مخالف
شد جواهر ای
عجب چون کان
تویی روز
درپیچد صفت در
ما و تابد تا
به شب شب صفات
از ما به تو
آید صفاتستان
تویی روز
تا شب ما چنین
بر همدگر رحمت
کنیم شب همه
رحمت رود سوی
تو چون رحمان
تویی کو
سلاطین جهان
گر شاه ایوان
بوده اند پس
بدانستیم بی
شک کاندر این
ایوان تویی 2779 بانگ
می زن ای
منادی بر سر
هر رسته ای هیچ
دیدیت ای
مسلمانان
غلامی جسته ای یک
غلامی ماه
رویی مشک بویی
فتنه ای وقت نازش
تیزگامی وقت
صلح آهسته ای کودکی
لعلین قبایی
خوش لقایی
شکری سروقدی
چشم شوخی
چابکی برجسته
ای بر
کنار او ربابی
در کف او زخمه
ای می نوازد
خوش نوایی
دلکشی بنشسته
ای هیچ
کس دارد ز باغ
حسن او یک
میوه ای یا ز
گلزار جمالش
بهر بو گلدسته
ای یوسفی
کز قیمت او
مفلس آمد شاه
مصر هر طرف
یعقوب وار از
غمزه اش
دلخسته ای مژدگانی
جان شیرین می
دهم او را
حلال هر کی آرد
یک نشان یا
نکته ای
سربسته ای 2780 در
شرابم چیز
دیگر ریختی
درریختی باده
تنها نیست این
آمیختی
آمیختی بار
دیگر توبه ها
را سوختی
درسوختی بار دیگر
فتنه را
انگیختی
انگیختی چون
بدیدم در سرم
سودای تو
سودای تو آمدی در
گردنم آویختی
آویختی طره
های مشک را
دربافتی
دربافتی تارهای
صبر را
بگسیختی
بگسیختی تو
اگر منکر شدی
گویم نشان
گویم نشان مشک بر
شعر سیه می
بیختی می
بیختی ای
قدح رخسار من
افروختی
افروختی وی غم آخر
از دلم
بگریختی
بگریختی 2781 ساقیا
بر خاک ما چون
جرعه ها می
ریختی گر نمی
جستی جنون ما
چرا می ریختی ساقیا
آن لطف کو کان
روز همچون
آفتاب نور
رقص انگیز را
بر ذره ها می
ریختی دست
بر لب می نهی
یعنی خمش من
تن زدم خود بگوید
جرعه ها کان
بهر ما می
ریختی ریختی
خون جنید و
گفت اخ هل من
مزید بایزیدی
بردمید از هر
کجا می ریختی ز
اولین جرعه که
بر خاک آمد
آدم روح یافت جبرئیلی
هست شد چون بر
سما می ریختی می
گزیدی صادقان
را تا چو رحمت
مست شد از گزافه
بر سزا و
ناسزا می
ریختی می
بدادی جان به
نان و نان تو
را درخورد نی آب سقا می
خریدی بر سقا
می ریختی همچو
موسی کآتشی
بنمودیش و آن
نور بود در لباس
آتشی نور و
ضیا می ریختی روز
جمعه کی بود
روزی که در
جمع توییم جمع
کردی آخر آن
را که جدا می
ریختی درج
بد بیگانه ای
با آشنا در هر
دمم خون آن
بیگانه را بر
آشنا می ریختی ای
دل آمد دلبری
کاندر ملاقات
خوشش همچو گل
در برگ ریزان
از حیا می
ریختی آمد
آن ماهی که
چون ابر گران
در فرقتش اشک ها
چون مشک ها
بهر لقا می
ریختی دلبرا
دل را ببر در
آب حیوان غوطه
ده آب حیوانی
کز آن بر
انبیا می
ریختی انبیا
عامی بدندی گر
نه از انعام
خاص بر مس
هستی ایشان
کیمیا می
ریختی این
دعا را با
دعای ناکسان
مقرون مکن کز برای
ردشان آب دعا
می ریختی کوشش
ما را منه
پهلوی کوشش
های عام کز بقاشان
می کشیدی در
فنا می ریختی 2782 گر
شراب عشق کار
جان
حیوانیستی عشق شمس
الدین به عالم
فاش و یک
سانیستی گر
نه در انوار
غیرت غرق بودی
عشق او حلقه گوش
روان و جان
انسانیستی گر
نبودی بزم شمس
الدین برون از
هر دو کون جام او بر
خاک همچون ابر
نیسانیستی ابر
نیسان خود چه
باشد نزد بحر
فضل او قاف
تا قاف از میش
خود موج
طوفانیستی آفتاب
و ماه را خود
کی بدی زهره
شعاع گر نه در
رشک خدا سیماش
پنهانیستی گر
جمالش ماجرا
کردی میان
یوسفان یوسف مصری
ابد پابند و
زندانیستی گر
نه از لطفش
بپرهیزیدمی
من گفتمی کز بهشت لطف
او فردوس
ریحانیستی نفس
سگ دندان
برآوردی
گزیدی پای جان ساقیا گر
نه می سرتیز
دندانیستی جام
همچون شمع را
بر آتش می
برفروز پس بسوز
این عقل را گر
بیت
احزانیستی درکش
آن معشوقه
بدمست را در
بزم ما کو ز مکر و
عشوه ها گوییی
که دستانیستی پس
ز جام شمس
تبریزی بده یک
جرعه ای بعد از آن
مر عاشقان را
وقت
حیرانیستی 2783 ای
نرفته از دل
من اندرآ شاد
آمدی ای تو شمع
شب فروزی
مرحبا شاد
آمدی خانقاه
روحیان را از
تو حلو و حمزه
ها جان جان
صوفیانی
الصلا شاد
آمدی شب
چو چتر و مه چو
سلطان می دود
در زیر چتر وز تو تخت
و تاج
ما و چتر ما
شاد آمدی بی
گهان در پیش
کردی روح های
پاک را ای صحابه
عشق را چون
مصطفی شاد
آمدی ای
که آن رحمت
نمودی از پی
چندین فراق می نگنجم
زین طرب در
هیچ جا شاد
آمدی من
گمان ها داشتم
اندر وفای لطف
تو لیک در
وهمم نیامد
این وفا شاد
آمدی پرده
داری کن تو ای
شب کان مه
اندر خلوت است مطربا
پیوند کن تو
پرده ها شاد
آمدی چون
به نزد پرده
دار شمس
تبریزی رسی بشنوی از
شش جهت کای
خوش لقا شاد
آمدی 2784 در
جهان گر
بازجویی نیست
بی سودا سری لیک این
سودا غریب آمد
به عالم نادری جمله
سوداها بر این
فن عاقبت حسرت
خورند ز
آنک صد پر
دارد این و نیست
آن ها را پری پیش
باغش باغ عالم
نقش گرمابه ست
و بس نی در او
میوه بقایی نی
در او شاخ تری آن
ز سحری تر
نماید چون
بگیری شاخ او می برد
شاخش تو را با
خواجه قارون
تا ثری صورت
او چون عصا و
باطن او اژدها چون نه ای
موسی مرو بر اژدهای
قاهری کف
موسی کو که تا
گردد عصا آن
اژدها گردن آن
اژدها را گیرد
او چون لمتری گر
کشیده می شوی
آن سو ز جذب
اژدهاست ز آنک او
بس گرسنه ست و
تو مر او را
چون خوری جذب
او چون آتشی
آمد درافکن
خود در آب دفع هر
ضدی به ضدی
دفع ناری
کوثری چون
تو در بلخی
روان شو سوی
بغداد ای پدر تا به
هر دم دورتر
باشی ز مرو و
از هری تو
مری باشی و
چاکر اندر این
حضرت به است ای افندی
هین مگو این
را مری و آن را
مری ور
فسردی در تکبر
آفتابی را بجو در گداز
هر فسرده شمس
باشد ماهری آفتاب
حشر را ماند
گدازد هر جماد از زمین و
آسمان و کوه و
سنگ و گوهری تا
بداند اهل
محشر کاین همه
یخ بوده است عقل جز وی
ننگ مانده بر
سر یخ چون خری ای
خر لرزان شده
بر روی یخ در
زیر بار پوز
بردارد به
بالا خر که یا
رب آخری شمس
تبریزی چو عقل
جزو را یاری
دهد بال و پر
یابد خر او
برپرد چون
جعفری 2785 گر
من از اسرار
عشقش نیک دانا
بودمی اندر آن
یغما رفیق ترک
یغما بودمی ور
چو چشم خونی
او بودمی من
فتنه جوی در میان
حلقه های شور
و غوغا بودمی گر
ضمیر هر خسی
ما را نخستی
در جهان در سر و دل
ها روان مانند
سودا بودمی گر
نه هر روزی ز
برجی سر
فروکردی مهم جا
نگردانیدمی
هرگز به یک جا
بودمی من
نکردم جلدیی
با عشق او کان
آتشش آب کردی
مر مرا گر سنگ
خارا بودمی گر
نکاهیدی
وجودم هر دمی
از درد عشق من نه
عاشق بودمی من
کارافزا
بودمی گر
نه موج عشق
شمس الدین
تبریزی بدی کو مرا بر
می کشد در قعر
دریا بودمی 2786 آتشینا
آب حیوان از
کجا آورده ای دانم این
باری که الحق
جان فزا آورده
ای مشرق
و مغرب بدرد
همچو ابر از
یک دگر چون چنین
خورشید از نور
خدا آورده ای خیره
گان روی خود
را از ره و
منزل مپرس چون بر
ایشان شعله
های کبریا
آورده ای احمقی
باشد اگر جانی
بمیرد بعد از
این چون
چنین دریای
جوشان از بقا
آورده ای از
قضا و از قدر
مر عاشقان را
خوف نیست چون قدر
را مست گشته
با قضا آورده
ای می
نگنجد جان ما
در پوست از
شادی تو کاین جمال
جان فزا از
بهر ما آورده
ای شمس
تبریزی جفا
کردی و دانم
این قدر کز میان
هر جفایی صد
وفا آورده ای 2787 ای
مهی کاندر
نکویی از صفت
افزوده ای تا بسی
درهای دولت بر
فلک بگشوده ای ای
بسا کوه احد
کز راه دل
برکنده ای ای بسا
وصف احد کاندر
نظر بنموده ای جان
ها زنبوروار
از عشق تو
پران شده تا دهان
خاکیان را زان
عسل آلوده ای ای
سبک عقلی که
از خویشش
گرانی داده ای وی
گران جانی که
سوی خویشتن
بربوده ای شاد
با گوش مقیم
اندر مقالات
الست چون ز بی
چشمان مقالات
خطا بشنوده ای در
رخ پرزهر
دونان کمترک
خندیده ای هر خسی را
از ضرورت در
جهان بستوده
ای فارغی
از چرب و
شیرین در
حلاوت های خود چرب و
شیرین باش از
خود ز
آنک خوش
پالوده ای ای
همه دعویت
معنی ای ز
معنی بیشتر ای دو صد
چندانک دعوی
کرده ای
بنموده ای ای
که می جویی
مثال شمس
تبریزی تو هم روزگاری
می بری و اندر
غم بیهوده ای 2788 آه
از آن رخسار
برق انداز خوش
عیاره ای صاعقه است
از برق او بر
جان هر بیچاره
ای چون
ز پیش رشته ای
در لعل چون
آتش بتافت موج زد
دریای گوهر از
میان خاره ای این
دل صدپاره مر
دربان جان را
پاره داد چون به
پیش پرده آمد
بهترک شد پاره
ای هشت
منظر شد بهشت
و هر یکی چون
دفتری هشت دفتر
درج بین در
رقعه ای
رخساره ای تا
چه مرغ است
این دلم چون
اشتران زانو
زده یا چو
اشترمرغ گرد
شعله
آتشخواره ای هم
دکان شد این
دلم با عشقت
ای کان طرب خوش حریفی
یافت او هم در
دکان هم کاره
ای ز
آفتاب عشق تو
ذرات جان ها
شد چو ماه وز سعادت
در فلک هر
ساعتی استاره
ای نقش
تو نادیده و
یک یک حکایت
می کند چون مسیح
از نور
مریم روح در
گهواره ای شمس
تبریزی تناقض
چیست در احوال
دل هم مقیم
عشق باشد هم ز
عشق آواره ای 2789 پیش
شمع نور جان
دل هست چون
پروانه ای در شعاع
شمع جانان دل
گرفته خانه ای سرفرازی
شیرگیری مست
عشقی فتنه ای نزد جانان
هوشیاری نزد
خود دیوانه ای خشم
شکلی صلح جانی
تلخ رویی شکری من
بدین خویشی
ندیدم در جهان
بیگانه ای با
هزاران عقل
بینا چون
ببیند روی شمع پر او در
پای پیچد
درفتد مستانه ای خرمن
آتش گرفته صحن
صحراهای عشق گندم او
آتشین و جان
او پیمانه ای نور
گیرد جمله
عالم بر مثال
کوه طور گر بگویم
بی حجاب از
حال دل افسانه
ای شمع
گویم یا نگاری
دلبری جان
پروری محض روحی
سروقدی کافری
جانانه ای پیش
تختش پیرمردی
پای کوبان مست
وار لیک او
دریای علمی
حاکمی فرزانه
ای دامن
دانش گرفته
زیر دندان ها
ولیک کلبتین
عشق نامانده
در او دندانه
ای من
ز نور پیر
واله پیر در
معشوق محو او
چو آیینه یکی
رو من دوسر
چون شانه ای پیر
گشتم در جمال
و فر آن پیر
لطیف من چو
پروانه در او
او را به من
پروانه ای گفتم
آخر ای به
دانش اوستاد
کائنات در هنر
اقلیم هایی
لطف کن کاشانه
ای گفت
گویم من تو را
ای دوربین
بسته چشم بشنو از
من پند جانی
محکمی پیرانه
ای دانش
و دانا حکیم و
حکمت و فرهنگ
ما غرقه بین
تو در جمال
گلرخی دردانه
ای چون
نگه کردم چه
دیدم آفت جان
و دلی ای
مسلمانان ز
رحمت یاریی
یارانه ای این
همه پوشیده
گفتی آخر این
را برگشا از حسودان
غم مخور تو
شرح ده مردانه
ای شمس
حق و دین
تبریزی
خداوندی کز او گشت
این پس مانده
اندر عشق او
پیشانه ای 2790 بار
دیگر ملتی
برساختی
برساختی سوی جان
عاشقان
پرداختی
پرداختی بار
دیگر در جهان
آتش زدی آتش
زدی تا به
هفتم آسمان
برتاختی
برتاختی پرده
هفت آسمان
بشکافتی
بشکافتی گوی را در
لامکان
انداختی
انداختی سوی
جانان برشدی
دامن کشان
دامن کشان جان ها را
یک به یک
بشناختی
بشناختی درزدی
در طور سینا
آتشی نو آتشی کوه را و
سنگ را
بگداختی
بگداختی بود
در بحر حقایق
موج ها در موج
ها بر سر آن
بحر جان می
باختی می
باختی صبر
کردی تا که
دریا رام گشت
و رام گشت بهر کشتی
بادبان
افراختی
افراختی 2791 هر
دلی را گر سوی
گلزار جانان
خاستی در دل هر
خار غم گلزار
جان افزاستی گر
نه جوشاجوش
غیرت کف برون
انداختی نقش بند
جان آتش رنگ
او با ماستی ور
نبودی پرده
دار برق سوزان
ماه را این زمین
خاک همچون
آسمان
درواستی در
ره معشوق جان
گر پا و پر کار
آمدی ذره ذره
در طریقش باپر
و باپاستی دیده
نامحرمان
گردیده بودی
عشق را خود طناب
خیمه های جمله
بر دریاستی گر
نه خون آمیز
بودی آب چشم
عاشقان بر سر هر
آب چشمی نقش
آن میناستی روز
و شب گر دیده
بودی آتش عشق
مرا گرم رو
بودی زمانه دی
ز من فرداستی خاک
باشی خواهد آن
معشوق ما ور
نی از او جای هر
عاشق ورای
گنبد خضراستی حسن
شمس الدین
تبریزی
برافکندی
نقاب گر نه
اندر پیش او
فراش لا
لالاستی 2792 سر
نهاده بر قدم
های بت چین
نیستی ز آنک مسی
در صفت خلخال
زرین نیستی راست
گو جانا که
امروز از چه
پهلو خاستی چیز
دیگر گشته ای
تو رنگ پیشین
نیستی در
رخ جان رنگ او
دیدم بپرسیدم
از او سر چنین
کرد او که
یعنی محرم این
نیستی دوش
آمد خواجه ای
بر در بگفتش
عشق او سیم و زر
داری ولیکن
مرد زرین
نیستی 2793 این
چه چتر است
این که بر ملک
ابد برداشتی یادآوری
جهان را ز آنک
در سر داشتی زلف
کفر و روی
ایمان را چرا
درساختی ز آنک قصد
مومن و ترسا و
کافر داشتی جان
همی تابید از
نور جلالت موج
موج ز آنک تو
در بحر جان
دریا و گوهر
داشتی پیش
حیرتگاه عشقت
جمله شیران در
طلب بس که
لرزیدند و
افتادند و تو
برداشتی هم
تو جان را گاه
مسکین و اسیر
انداختی هم تواش
سلطان و
شاهنشاه و
سنجر داشتی صد
هزاران را
میان آب دریا
سوختی صد هزاران
را میان آتشی
تر داشتی در
یکی جسم طلسم
آدمی اندر
نهان ای بسی
خورشید و ماه
و چرخ و اختر
داشتی در
چنین جسم چو
تابوتی میان
خون و خاک این
شهید روح را
هر لحظه خوشتر
داشتی آفتابا
پیش تو هر ذره
ای کو شکر کرد مر دهان
شکر او را پر ز
شکر داشتی از
نمک های حیاتت
این وجود مرده
را تازه و
خوش بو چو ورد
و مشک و عنبر
داشتی شمس
تبریزی ز عشقت
من همه زر می
زنم ز آنک تو
بالا و پست
عشق پرزر
داشتی 2794 ای
ملامت گر تو
عاشق را سبک
پنداشتی تا به پیش
عاشقان بند و
فسون برداشتی گه
مثال و رمز
گویی گه صریح
و آشکار تخم را
اندر زمین ریگ
ما چون کاشتی ای
زمین ریگ شرمت
نیست از انبار
تخم فارغی چون
تخم ها را تو
عدم انگاشتی ای
زمین تخم گیر
آخر تویی هم
اصل تخم کز
نتیجه خویش
شاخ سنبلی
افراشتی چونک
هر جزوی به
غیر اصل خود
پیوند نیست تو چرا
طیره شدی و
پند و جنگ
آغاشتی ریش
خندی می کند
بر پند تاب
عاشقی کی شود
سرد آتشی از
پند و جنگ و
آشتی ماهتاب
ار چه جهان
گیرد تو در
تبریز باش در شعاع
شمس دین زیرا
که مرغ چاشتی 2795 ای
تو جان صد
گلستان از سمن
پنهان شدی ای تو جان
جان جانم چون
ز من پنهان
شدی چون
فلک از توست
روشن پس تو را
محجوب چیست چونک تن
از توست زنده
چون ز تن
پنهان شدی از
کمال غیرت حق
وز جمال حسن
خویش ای شه
مردان چنین از
مرد و زن
پنهان شدی ای
تو شمع نه فلک
کز نه فلک
بگذشته ای تا
چه سر است
اینک تو اندر
لگن پنهان شدی ای
سهیلی کآفتاب
از روی تو
بیخود شده ست خیر باشد
خیر باشد کز
یمن پنهان شدی مشک
تاتاری به هر
دم می کند
غمزی به خلق چونک
سلطان خطایی
وز ختن پنهان
شدی گر
ز ما پنهان
شوی وز هر دو
عالم چه عجب ای مه بی
خویشتن کز
خویشتن پنهان
شدی آن
چنان پنهان
شدی ای آشکار
جان ها تا ز بس
پنهانی از
پنهان شدن
پنهان شدی شمس
تبریزی به
چاهی رفته ای
چون یوسفی ای تو آب
زندگی چون از
رسن پنهان شدی 2796 ای
که جان ها خاک
پایت صورت
اندیش آمدی دست بر در
نه درآ در
خانه خویش
آمدی نیست
بر هستی شکستی
گرد چون
انگیختی چون تو پس
کردی جهان
چونی چو واپیش
آمدی در
دو عالم قاعده
نیش است وآنگه
ذوق نوش تو ورای
هر دو عالم
نوش بی نیش
آمدی خویش
را ذوقی بود
بیگانه را ذوق
نوی هم قدیمی
هم نوی بیگانه
و خویش آمدی بر
دل و جان
قلندر ریش و
مرهم هر دو تو فقر
را ای نور
مطلق مرهم و
ریش آمدی کیش
هفتاد و دو
ملت جمله
قربان تواند تا تو
شاهنشاه
باقربان و
باکیش آمدی ای
که بر خوان
فلک با ماه
همکاسه شدی ماه را یک
لقمه کردی
کآفتابیش
آمدی عقل
و حس مهتاب را
کی گز تواند
کرد لیک داندی
خورشید بی گز
کز مهان بیش
آمدی عشق
شمس الدین
تبریزی که عید
اکبر است کی تو را
قربان کند چون
لاغری میش
آمدی 2797 تا
بنستانی تو
انصاف از جهود
خیبری جان به
جانان کی
رسانی دل به
حضرت کی بری جعفر
طیاروار ار آب
و از گل کی رهی تا نخندی
اندر آتش همچو
زر جعفری دل
نبیند آنک
باشد جسم و
جان را او
حجاب سر
ندارد آنک
بنهد پا در
این ره سرسری تا
دو چشمت بسته
باشد اندر این
بازارگاه سخت ارزان
می فروشی لیک
انبان می خری 2798 در
دو چشم من
نشین ای آن که
از من منتری تا قمر را
وانمایم کز
قمر روشنتری اندرآ
در باغ تا
ناموس گلشن
بشکند ز
آنک از صد باغ
و گلشن خوشتر
و گلشنتری تا
که سرو از شرم
قدت قد خود
پنهان کند تا زبان
اندرکشد سوسن
که تو سوسنتری وقت
لطف ای شمع
جان مانند
مومی نرم و
رام وقت ناز
از آهن پولاد
تو آهنتری چون
فلک سرکش مباش
ای نازنین کز
ناز او نرم گردی
چون زمین گر
از فلک
توسنتری زان
برون انداخت
جوشن حمزه وقت
کارزار کز هزاران
حصن و جوشن
روح را
جوشنتری زان
سبب هر خلوتی
سوراخ روزن را
ببست کز برای
روشنی تو خانه
را روشنتری 2799 بی
گهان شد هر
رفتن سوی روزن
ننگری آتشی
اندرزنی از
سوی مه در
مشتری منگر
آخر سوی روزن
سوی روی من
نگر تا
ز روی من به
روزن های غیبی
بنگری روی
زرینم به هر
سو شش جهت را
لعل کرد تا ز لعل
تو بیاموزید
رویم زرگری شش
جهت گوساله ای
زرین و بانگش
بانگ زر گاوکان بر
بانگ زر مستان
سحر سامری شیرگیرا
گاو و گوساله
به بانگ زر
سپار چونک شیر
و شیرگیر جام
صرف احمری دشمن
اسلام زلف
کافرت ما را
بگفت دور شو گر
مومنی و پیشم
آ گر کافری گفتمش
این لاف ها از
شمس
تبریزیستت گفت آری و
برون آورد مهر
دلبری 2800 در
میان جان نشین
کامروز جان
دیگری کاین جهان
خیره است در
تو کز جهان
دیگری خوش
خرام ای سرو
جان کامروز
جان دیگری خوش
بخند ای
گلستان کز
گلستان دیگری آب
خلقان رفت
جمله در هوای
آب و نان یوسفا در
قحط عالم آب و
نان دیگری تو
جهان زندگی و
این جهان
بندگی تو ز شاه
شه نشان والله
نشان دیگری 2801 عاشقان
را آتشی وآنگه
چه پنهان آتشی وز برای
امتحان بر نقد
مردان
آتشی داغ
سلطان می نهند
اندر دل مردان
عشق تخت سلطان
در میان و گرد
سلطان آتشی آفتابش
تافته در روزن
هر عاشقی ما پریشان
ذره وار اندر
پریشان آتشی الصلا
ای عاشقان
کاین عشق
خوانی گسترید بهر
آتشخوارگانش
بر سر خوان
آتشی عکس
این آتش بزد
بر آینه گردون
و شد هر طرف از
اختران بر چرخ
گردان آتشی 2802 آخر
ای دلبر تو ما
را می نجویی
اندکی آخر ای
ساقی ز غم ما
را نشویی
اندکی آخر
ای مطرب نگویی
قصه دلدار ما گر نگویی
بیشتر آخر
بگویی اندکی گر
بدی گفتند از
من من نگفتم
بد تو را این قدر
گفتم که یارا
تنگ خویی
اندکی در
جمال و حسن و
خوبی در جهانت
یار نیست شکرستانی
ولیکن ترش
رویی اندکی این
غزل را بین که
خون آلود از
خون دل است بوی خون
دل بیابی گر
ببویی اندکی 2803 ساقیا
شد عقل ها هم
خانه دیوانگی کرده
مالامال خون
پیمانه
دیوانگی صد
هزاران خانه
هستی به آتش
درزده تشنگان
مرد و زن
مردانه
دیوانگی ما
دوسر چون شانه
ایم ایرا همی
زیبد به عشق در سر
زنجیر زلفش
شانه دیوانگی در
چنین شمعی نمی
بینی که از
سلطان عشق دم به دم
در می رسد
پروانه
دیوانگی پنبه
در گوشند جان
و دل ز افسانه
دو کون تا شنیدند
از خرد افسانه
دیوانگی کفش
های آهنین جان
پاره کرد اندر
رهش چون
در او آتش بزد
جانانه
دیوانگی عقل
آمد با کلید
آتشین آن جا
ولیک جز کلید
او نبد دندانه
دیوانگی چونک
عقل از شمس
تبریزی به
حیرت درفتاد تا شده
یاران و ما
دیوانه
دیوانگی 2804 چون
تو آن روبند
را از روی چون
مه برکنی چون قضای
آسمانی توبه
ها را بشکنی منگر
اندر شور و
بدمستی من ای
نیک عهد بنگر آخر
در میی کاندر
سرم می افکنی اول
از دست فراقت
عاشقان را تی
کنی وآنگه
اندر پوستشان
تا سر همه در
زر کنی مه
رخا سیمرغ
جانی منزل تو
کوه قاف از تو
پرسیدن چه
حاجت کز
کدامین مسکنی چون
کلام تو شنید
از بخت نفس
ناطقه کرد صد
اقرار بر خود
بهر جهل و
الکنی چون
ز غیر شمس
تبریزی بریدی
ای بدن در حریر و
در زر و در
دیبه و در ادکنی 2805 ای
خوشا عیشی که
باشد ای خوشا
نظاره ای چون به
اصل اصل خویش
آید چنین هر
پاره ای هر
طرف آید به
دستش بی صراحی
باده ای هر
طرف آید به
چشمش دلبری
عیاره ای دلبری
که سنگ خارا
گر ز لعلش بو
برد جان پذیرد
سنگ خارا تا
شود هشیاره ای باده
دزدید از لبان
دلبر من یک
صفت لاجرم در
عشق آن لب جان
شده میخواره
ای صبحدم
بر راه دیری
راهبم همراه
شد دیدمش هم
درد خویش و
دیدمش هم کاره
ای یک
صراحی پیشم
آورد آن حریف
نیک خو گشت جانم
زان صراحی
بیخودی خماره
ای در
میان بیخودی
تبریز شمس
الدین نمود از پی
بیچارگان سوی
وصالش چاره ای 2806 آه
کان سایه خدا
گوهردلی
پرمایه ای آفتاب او
نهشت اندر دو
عالم سایه ای آفتاب
و چرخ را چون
ذره ها برهم
زند وز
جمال خود
دهدشان نو به
نو سرمایه ای عشق
و عاشق را چه
خوش خندان کنی
رقصان کنی عشق سازی
عقل سوزی طرفه
ای خودرایه ای چشم
مرده وام کرده
جان ز بهر عشق
او ز آنک در
دیده بدیده
جان از آن سر
پایه ای قهر
صد دندان ز
لطفش پیر بی
دندان شده عقل
پابرجا ز عشقش
یاوه و هرجایه
ای صد
هزاران ساله
از هست و عدم
زان سوتری وز تواضع
مر عدم را هست
خوش همسایه ای کوه
حلمی شمس
تبریزی دو
عالم تخت تو بر نهان و
آشکارش می نگر
از قایه ای 2807 گشت
جان از صدر
شمس الدین یکی
سوداییی در درون
ظلمت سودا را
داناییی یک
بلندی
یافت بختم در
هوای شمس دین کز ورای
آن نباشد وهم
را گنجاییی مایه
سودا در این
عشقم چنان
بالا گرفت کز سر
سودا نداند
پستی از
بالاییی موج
سودا و جنونی
کز هوای او
بخاست بر سر آن موج
چون خاشاک من
هرجاییی عقل
پابرجای من
چون دید شور
بحر او با چنین
شوری ندارد عقل
کل تواناییی مصحف
دیوانگی دیدم
بخواندم آیتی گشت منسوخ
از جنونم دانش
و قراییی عشق
یکتا دزد شب
رو بود اندر
سینه ها عقل را
خفته بگیرد
دزددش
یکتاییی پیش
از این سودا
دل و جان عاقل
رای خودند بعد از آن
غرقاب کی باشد
تو را
خودراییی رو
تو در
بیمارخانه
عاشقی تا
بنگری هر
طرف دیوانه
جانی هر سوی
شیداییی دوش
دیدم عشق را
می کرد از خون
سرشک بر سر بام
دلم از هجر
خون انداییی هست
مر سودای عاشق
را دلا این
خاصیت گر چه او
پستی رود باشد
بر آن بالاییی گرد
دارایی جان
مظلم
ناپایدار گشت جان
پایداری از
چنان داراییی یک
دمی مرده شو
از جمله فضولی
ها ببین هر نفس
جان بخشیی هر
دم مسیح
آساییی یک
نفس در پرده
عشقش چو جانت
غسل کرد همچو مریم
از دمی بینی
تو عیسی زاییی چون
بزادی همچو
مریم آن مسیح
بی پدر گردد این
رخسار سرخت
زعفران
سیماییی نام
مخدومی شمس
الدین همی گو
هر دمی تا بگیرد
شعر و نظمت
رونق و
رعناییی خون
ببین در نظم
شعرم شعر منگر
بهر آنک دیده و دل
را به عشقش
هست خون
پالاییی خون
چو می جوشد
منش از شعر
رنگی می دهم تا نه خون
آلود گردد
جامه خون
آلاییی من
چو جانداری
بدم در خدمت
آن پادشاه اینک
اکنون در
فراقش می کنم
جان ساییی در
هوای سایه ای
عنقای آن
خورشید لطف دل به
غربت برگرفته
عادت عنقاییی چون
به خوبی و
ملاحت هست
تنها در جهان داد جان
را از زمانه
شیوه تنهاییی چون
شوم نومید از
آن آهو که
مشکش دم به دم در طلب می
داردم از بوی
و از بویاییی آه
از آن رخسار
مریخی خون
ریزش مرا آه از آن
ترکانه چشم
کافر یغماییی عقل
در دهلیز عشقش
خاکروبی بی
دلی ناطقه در
لشکرش یا
طبلیی یا
ناییی او
همه دیده ست
اندر درد و
اندر رنج من من نمی
تانم که گویم
نیستش
بیناییی من
نظر کردم دمی
در جان
سودارنگ خویش دیدم او
را پیچ پیچ و
شورش و
درواییی گفتم
آخر چیست گفتا
دست را از من
بشو من نیم در
عشق او امروزی
و فرداییی در
هر آن شهری که
نوشروان عشقش
حاکم است شد به جان
درباختن آن
شهر حاتم
طاییی و
اندر آن جانی
که گردان شد
پیاله عشق او عقل را
باشد از آن
جان محو و
ناپیداییی چون
خیالش نیم شب
در سینه آید
می نگر هر نواحی
یوسفی و هر
طرف حوراییی در
شکرریز لبش
جان ها به
هنگام وصال هر سر
مویی تو را
بوده ست
شکرخاییی چون
میی در عشق او
تا کهنه تر تو
مستتر کی جوانی
یاد آرد جانت
یا برناییی سلسله
این عشق
درجنبان و
شورم بیش کن بحر سودا
را بجوش و کن
جنون افزاییی این
عجب بحری که
بهر نازکی خاک
تو قطره ای
گشته ست و
ننماید همی
دریاییی بهر
ضعف این دماغ
زخمگاه عشق
خویش می کند آن
زلف عنبر مشک
و عنبرساییی چهره
های یوسفان و
فتنه انگیزان
دهر از گدایی
حسن او دارند
هر زیباییی گر
شود موسی
بیاموزم
جهودی را تمام ور
بود عیسی
بگیرم ملت
ترساییی گر
به جانش میل
باشد جان شوم
همچون هوا ور به
دنیا رو بیارد
من شوم
دنیاییی جان
من چون سفره
خود را درکشد
از سحر او گرده گرم
از تنورت
بخشدش
پهناییی نفس
و شیطان در
غرور باغ لطفت
می چرند ز اعتماد
عفو تو دارند
بدفرماییی نفس
را نفسی
نماند دیو را
دیوی شود گر تو از
رخسار یک دم
پرده ها
بگشاییی ای
صبا جانم تو
را چاکر شدی
بر چشم و سر گر ز
تبریزم کنی
خاک کفش
بخشاییی 2808 گر
چه در مستی
خسی را تو
مراعاتی کنی و آنک نفی
محض باشد گر
چه اثباتی کنی آنک
او رد دل است
از بددرونی
های خویش گر نفاقی
پیشش آری یا
که طاماتی کنی ور
تو خود را از
بد او کور و کر
سازی دمی مدح سر
زشت او یا ترک
زلاتی کنی آن
تکلف چند باشد
آخر آن زشتی
او بر سر آید
تا تو بگریزی
و هیهاتی کنی او
به صحبت ها
نشاید دور
دارش ای حکیم جز که در
رنجش قضاگو
دفع حاجاتی
کنی مر
مناجات تو را
با او نباشد
همدم او جز برای
حاجتش با حق
مناجاتی کنی آن
مراعات تو او
را در غلط ها
افکند پس ملازم
گردد او وز
غصه ویلاتی
کنی آن
طرب بگذشت او
در پیش چون
قولنج ماند تا گریزی
از وثاق و یا
که حیلاتی کنی آن
کسی را باش کو
در گاه رنج و
خرمی هست همچون
جنت و چون حور
کش هاتی کنی از
هواخواهان آن
مخدوم شمس
الدین بود شاید او
را گر پرستی
یا که چون
لاتی کنی ور
نه بگریز از
دگر کس تا به
تبریز صفا تا شوی
مست از جمال و
ذوق و حالاتی
کنی 2809 ساخت
بغراقان به
رسم عید
بغراقانیی زهره آمد
ز آسمان و می
زند سرخوانیی جبرئیل
آمد به مهمان
بار دیگر تا
خلیل می کند
عجل سمین را
از کرم
بریانیی روز
مهمانی است
امروز الصلا
جان های پاک هین ز
سرها کاسه
زیبا در چنین
مهمانیی بانگ
جوشاجوش آمد
بامدادان مر
مرا بوی خوش
می آیدم از
قلیه و
بورانیی می
کشید آن بو
مرا تا جانب
مطبخ شدم مطبخی
پرنور دیدم
مطبخی نورانیی گفتمش
زان کفچه ای
تا نفس من
ساکن شود گفت رو
کاین نیست ای
جان بهره
انسانیی چون
منش الحاح
کردم کفچه را
زد بر سرم در سر و
عقلم درآمد
مستی و
ویرانیی 2810 ای
بداده دیده
های خلق را
حیرانیی وی ز
لشکرهای عشقت
هر طرف
ویرانیی ای
مبارک
چاشتگاهی
کآفتاب روی تو عالم دل
را کند اندر
صفا نورانیی دم
به دم خط می
دهد جان ها که
ما بنده توایم ای سراسر
بندگی عشق تو
سلطانیی تا
چه می بینند
جان ها هر دمی
در روی تو وز چه
باشد هر
زمانیشان
چنین رقصانیی از
چه هر شب
پاسبان بام
عشق تو شوند وز
چه هر روزی
بودشان بر درت
دربانیی این
چه جام است
این که گردان
کرده ای بر
جان ها آب حیوان
است این یا
آتشی روحانیی این
چه سر گفتی تو
با دل ها که
خصم جان شدند این چه
دادی درد را
تا می کند
درمانیی روستایی
را چه آموزید
نور عشق تو تا ز لوح
غیب دادش هر
دمی خط خوانیی شمس
تبریزی فروکن
سر از این قصر
بلند تا بقایی
دیده آید در
جهان فانیی 2811 از
هوای شمس دین
بنگر تو این
دیوانگی با همه
خویشان گرفته
شیوه بیگانگی وحش
صحرا گشته و
رسوای بازاری
شده از هوای
خانه او صد
هزاران خانگی صاعقه
هجرش زده
برسوخته یک
بارگی عقل
و شرم و فهم و
تقوا دانش و
فرزانگی من
ز شمع عشق او
نان پاره ای
می خواستم گفت
بنویسید
توقیعش پی
پروانگی ای
گشاده قلعه
های جان به
چشم آتشین ای هزاران
صف دریده عشقت
از مردانگی ای
خداوند شمس
دین صد گنج
خاک است پیش
تو تا چه
باشد عاشق
بیچاره ای یک
دانگی صد
غریو و بانگ
اندر سقف
گردون افکنیم من نیم در
عشق پابرجای
تو یک بانگی عقل
را گفتم میان
جان و جانان
فرق کن شانه عقلم
ز فرقش یاوه
کرده شانگی 2812 ای
دهان آلوده
جانی از کجا
می خورده ای و آن طرف
کاین باده
بودت از کجا
ره برده ای با
کدامین چشم تو
از ظلمتی
بگذشته ای با کدامین
پای راه بی
رهی بسپرده ای با
کدامین دست
بردی حادثات
دهر را از جمال
دلربایی آینه
بسترده ای نی
هزاران بار
خون خویشتن را
ریختی نی هزاران
بار تو در
زندگی خود
مرده ای نی
هزاران بار
اندر کوره های
امتحان درگدازیدی
چو مس و همچو
مس بفسرده ای نی
تو بر دریای
آتش بال و پر
را سوختی نی تو بر
پشت فلک پاهای
خود افشرده ای چون
از این ره هیچ
گردی نیست بر
نعلین تو از ورای
این همه تو
چونک اهل پرده
ای چشم
بگشا سوی ما
آخر جوابی
بازگو کز درون
بحر دانش
صافیی نی درده
ای گفت
جانم کز عنایت
های مخدوم
زمان صدر
شمس الدین
تبریزی تو ره
گم کرده ای گر
یکی غمزه
رساند مر تو
را ای سنگ دل از ورای
این نشان ها
که به گفت
آورده ای بی
علاج و حیله
ها گر سنگ
باشی در زمان گوهری
گردی از آن
جنسی که تو
نشمرده ای 2813 اقتلونی
یا ثقاتی ان
فی قتلی حیاتی و
مماتی فی
حیاتی و حیاتی
فی مماتی اقتلونی
ذاب جسمی قدح
القهوه قسمی هله بشکن
قفص ای جان چو
طلبکار نجاتی ز
سفر بدر شوی
تو چو یقین
ماه نوی تو ز شکست از
چه تو تلخی چو
همه قند و
نباتی چو
تویی یار مرا
تو به از این
دار مرا تو برسان قوت
حیاتم که تو
یاقوت زکاتی چو
بسی قحط کشیدم
بنما دعوت
عیدم که نشد
سیر دو چشمم
به تره و نان
براتی حرکت
کن حرکت هاست
کلید در روزی مگرت نیست
خبر تو که چه
زیباحرکاتی به
چنین رخ که تو
داری چه کشی
ناز سپیده که نگنجد
به صفت در که
چه
محمودصفاتی بنه
ای ساقی اسعد
تو یکی بزم
مخلد که
خماری است
جهان را ز می و
بزم نباتی به
حق بحر کف تو
گهر باشرف تو که به لطف
و به گوارش تو
به از آب
فراتی مثل
ساغر آخر تو
خرابی عقولی که چو
تحریمه اول سر
ارکان صلاتی کرمت
مست برآید کف
چون بحر گشاید بدهد صدقه
نپرسد که تو
اهل صدقاتی به
کرم فاتح عقدی
به عطا نقده
نقدی برهان
منتظران را ز
تمنای سباتی نه
در ابروی تو
چینی نه در آن
خوی تو کینی به عدو
گوید لطفت که
بنینی و بناتی رسی
از ساغر مردان
به خیالات
مصور ز ره سینه
خرامان کنساء
خفرات و
جوار ساقیات و
سواق جاریات تو بگو
باقی این را
انا فی سکر سقاتی 2814 خنک
آن دم که به
رحمت سر عشاق
بخاری خنک آن دم
که برآید ز
خزان باد
بهاری خنک
آن دم که
بگویی که بیا
عاشق مسکین که تو
آشفته مایی سر
اغیار نداری خنک
آن دم که
درآویزد در
دامن لطفت تو بگویی
که چه خواهی ز
من ای مست
نزاری خنک
آن دم که صلا
دردهد آن ساقی
مجلس که
کند بر کف
ساقی قدح باده
سواری شود
اجزای تن ما
خوش از آن
باده باقی برهد این
تن طامع ز غم
مایده خواری خنک
آن دم که ز
مستان طلبد
دوست عوارض بستاند
گرو از ما بکش
و خوب عذاری خنک
آن دم که ز
مستی سر زلف
تو بشورد دل بیچاره
بگیرد به هوس
حلقه شماری خنک
آن دم که
بگوید به تو
دل کشت ندارم تو بگویی
که بروید پی
تو آنچ بکاری خنک
آن دم که شب
هجر بگوید که
شبت خوش خنک آن دم
که سلامی کند
آن نور بهاری خنک
آن دم که
برآید به هوا
ابر عنایت تو از آن
ابر به صحرا
گهر لطف بباری خورد
این خاک که
تشنه تر از آن
ریگ سیاه است به
تمام آب حیات
و نکند هیچ
غباری دخل
العشق علینا
بکاوس و عقار ظهر السکر
علینا لحبیب
متوار سخنی
موج همی زد که
گهرها بفشاند خمشش باید
کردن چو در
اینش نگذاری 2815 بمشو
همره مرغان که
چنین بی پر و
بالی چو نه
میری نه وزیری
بن سبلت به چه
مالی چو
هیاهوی برآری
و نبینند
سپاهی بشناسند
همه کس که تو
طبلی و دوالی چو
خلیفه پسری تو
بنه آن طبل ز
گردن بستان
خنجر و جوشن
که سپهدار
جلالی به
خدا صاحب باغی
تو ز هر باغ چه
دزدی بفروش از
رز خویشت همه
انگور حلالی تو
نه آن بدر
کمالی که دهی
نور و نگیری بستان نور
چو سائل که تو
امروز هلالی هله
ای عشق
برافشان گهر
خویش بر اختر که همه
اختر و ماهند
و تو
خورشیدمثالی بده
آن دست به
دستم مکشان
دست که مستم که شراب
است و کباب
است و یکی
گوشه ای خالی بدوان
مست و خرامان
به سوی مجلس
سلطان بنگر مجلس
عالی که تویی مجلس
عالی نه
صداعی نه
خماری نه غمت
ماند نه زاری عسسی دان
غم خود را به
در شحنه و
والی عسس
و شحنه چه
گویند حریفان
ملک را همه در
روی درافتند
که بس خوب
خصالی 2816 که
شکیبد ز تو ای جان
که جگرگوشه
جانی چه تفکر
کند از مکر و ز
دستان که
ندانی نه
درونی نه
برونی که از
این هر دو
فزونی نه
ز شیری نه ز
خونی نه از
اینی نه از
آنی برود
فکرت جادو
نهدت دام به
هر سو تو همه
دام و فنش را
به یکی فن
بدرانی چه
بود باطن کبکی
که دل باز
نداند چه حبوب
است زمین در
که ز چرخ است
نهانی کلهش
بنهی وآنگه
فکنی باز به
سیلی چه کند
بره مسکین چو
کند شیر شبانی کله
و تاج سرم را
پی سیلی تو
باید که مرا
تاج تویی و جز
تو جمله گرانی به
کجا اسب دواند
به کجا رخت
کشاند ز تو چون
جان بجهاند که
تو صد جان
جهانی به
چه نقصان
نگرندت به چه
عیبی شکنندت به کی
مانند کنندت
که به مخلوق
نمانی به
ملاقات نشان
ده ز خیالات
امان ده مکشش
زود زمان ده
که تو قسام
زمانی هله
ای جان گشاده
قدم صدق نهاده همه از
پای فتاده تو
خوش و دست
زنانی شه
و شاهین جلالی
که چنین باپر
و بالی نه گمانی
نه خیالی همه
عینی و عیانی چه
بود طبع و
رموزش به یکی
شعله بسوزش به یکی
تیر بدوزش که
بسی سخته
کمانی هله
بر قوس بنه زه
ز کمینگاه
برون جه برهان
خویش از این
ده که تو زان
شهر کلانی چو
همه خانه دل
را بگرفت آتش
بالا بود اظهار
زبانه به از
اظهار زبانی 2817 مکن
ای دوست نشاید
که بخوانند و
نیایی و اگر نیز
بیایی بروی
زود نپایی هله
ای دیده و
نورم گه آن شد
که بشورم پی موسی
تو طورم شدی
از طور کجایی اگرم
خصم بخندد و
گرم شحنه
ببندد تو اگر
نیز به قاصد
به غضب دست
بخایی به
تو سوگند
بخوردم که از
این شیوه
نگردم بکنم شور
و بگردم به
خدا و به
خدایی بکن
ای دوست چراغی
که به از اختر
و چرخی بکن
ای دوست طبیبی
که به هر درد
دوایی دل
ویران من اندر
غلط ار جغد
درآید بزند عکس
تو بر وی کند
آن جغد همایی هله
یک قوم بگریند
و یکی قوم
بخندند ره عشق تو
ببندند به
استیزه نمایی اگر
از خشم بجنگی
وگر از خصم
بلنگی و اگر شیر
و پلنگی تو هم
از حلقه مایی به
بد و نیک
زمانه نجهد
عشق ز خانه نبود عشق
فسانه که
سمایی است
سمایی چو
مرا درد دوا
شد چو مرا جور
وفا شد چو مرا
ارض سما شد چه
کنم طال بقایی سحرالعین
چه باشد که
جهان خشک
نماید بر عام و
بر عارف چو
گلستان رضایی هله
این ناز رها
کن نفسی روی
به ما کن نفسی ترک دغا
کن چه بود مکر
و دغایی هله
خاموش که تا
او لب شیرین
بگشاید بکند هر
دو جهان را
خضر وقت سقایی 2818 صنما
چونک فریبی
همه عیار
فریبی صنما چون
همه جانی دل
هشیار فریبی سحری
چون قمر آیی
به خرابات
درآیی بت و
بتخانه بسوزی
دل و دلدار
فریبی دل
آشفته نگیری
خرد خفته
نگیری تو
بدان نرگس
خفته همه
بیدار فریبی ز
غمت سنگ گدازد
رمه با گرگ
بسازد رمه و گرگ
و شبان را تو
به یک بار
فریبی چه
کنم جان و بدن
را چه کنم قوت
تن را که تو
جبار جهانی
همه بیمار
فریبی قمر
زنگی شب را تو
کنی رومی مه
رو همه کوران
سیه را تو به
انوار فریبی همه
را گوش بگیری
شنوایی
برسانی همه را
چشم گشایی و
به دیدار
فریبی تو
نه آنی که
فریبی ز کسی
صرفه بجویی تو همه
لطف و عطایی
تو به ایثار
فریبی تو
صلاح دل و
دینی تو در
این لطف چنینی که کمین
خار فنا را
سوی گلزار
فریبی 2819 اگر
او ماه منستی
شب من روز
شدستی اگر
او همرهمستی
همه را راه
زدستی وگر
او چهره مستی
به سر دست
بخستی ز کجا عقل
بجستی ز کجا
نیک و بدستی وگر
او در صمدیت
بنمودی احدیت به خدا
کوه احد هم
خوش و مست
احدستی و
اگر باغ نه
مستی که در او
میوه برستی ز کجا
میوه تازه به
درون سبدستی سبد
گفت رها کن سوی
آن باغ نهان
شو اگر این
گفت نبودی نه
مدد بر مددستی 2820 چو
به شهر تو
رسیدم تو ز من
گوشه گزیدی چو ز شهر
تو برفتم به
وداعیم ندیدی تو
اگر لطف گزینی
و اگر بر سر
کینی همه آسایش
جانی همه
آرایش عیدی سبب
غیرت توست آنک
نهانی و اگر
نی همه
خورشید عیانی
که ز هر ذره
پدیدی تو
اگر گوشه
بگیری تو
جگرگوشه و
میری و اگر
پرده دری تو
همه را پرده
دریدی دل
کفر از تو
مشوش سر ایمان
به میت خوش همه را
هوش ربودی همه
را گوش کشیدی همه
گل ها گرو دی
همه سرها گرو
می تو هم این
را و هم آن را ز
کف مرگ خریدی چو
وفا نبود در
گل چو رهی
نیست سوی کل همه بر
توست توکل که
عمادی و عمیدی اگر
از چهره یوسف
نفری کف
ببریدند تو دو صد
یوسف جان را ز
دل و عقل
بریدی ز
پلیدی و ز
خونی تو کنی
صورت شخصی که گریزد
به دو فرسنگ
وی از بوی
پلیدی کنیش
طعمه خاکی که
شود سبزه پاکی برهد او ز
نجاست چو در
او روح دمیدی هله
ای دل به سما
رو به چراگاه
خدا رو به چراگاه
ستوران چو یکی
چند چریدی تو
همه طمع بر آن
نه که در او
نیست امیدت که ز
نومیدی اول تو
بدین سوی
رسیدی تو
خمش کن که
خداوند سخن
بخش بگوید که همو
ساخت در قفل و
همو کرد کلیدی 2821 تو
ز هر ذره
وجودت بشنو
ناله و زاری تو یکی شهر
بزرگی نه یکی
بلکه هزاری همه
اجزات خموشند
ز تو اسرار
نیوشند همه روزی
بخروشند که
بیا تا تو چه
داری تویی
دریای مخلد که
در او ماهی بی
حد ز سر جهل
مکن رد سر
انکار چه خاری همه
خاموش به ظاهر
همه قلاش و
مقامر همه
غایب همه حاضر
همه صیاد و
شکاری همه
ماهند نه ماهی
همه کیخسرو و
شاهی همه چون
یوسف چاهی ز
تو اندر چه
تاری همه
ذرات چو
ذاالنون همه
رقاص چو گردون همه خاموش
چو مریم همه
در بانگ چو
قاری همه
اجزای وجودت
به تو گویند
چه بودت که همه
گفت و شنودت
نه ز مهر است و ز
یاری مثل
نفس خزان است
که در او باغ
نهان است ز درون
باغ بخندد چو
رسد جان بهاری تو
بر این شمع چه
گردی چو از آن
شهد بخوردی تو چو
پروانه چه
سوزی که ز
نوری نه ز
ناری 2822 تو
فقیری تو
فقیری تو فقیر
ابن فقیری تو کبیری
تو کبیری تو
کبیر ابن
کبیری تو
اصولی تو
اصولی تو اصول
ابن اصولی تو خبیری
تو خبیری تو
خبیر ابن
خبیری تو
لطیفی تو
لطیفی تو لطیف
ابن لطیفی تو جهانی
دو جهان را به
یکی کاه نگیری هله
ای روح مصور
هله ای بخت
مکرر نه ز خاکی
نه ز آبی نه از
این چرخ اثیری تو
از آن شهر
نهانی که بدان
شهر کشانی نشوی
غره به چیزی
نه ز کس عذر
پذیری همگی
آب حیاتی همگی
قند و نباتی همگی شکر
و نجاتی نه
خماری نه
خمیری به
یکی کرم منکس
بدهی دیبه و
اطلس نکند بر
تو زیان کس که
شکوری و شکیری به
عدم درنگریدم
عدد ذره بدیدم به پر عشق
تو پران
برهیده ز
زحیری اگرت
بیند آتش همگی
آب شود خوش اگرت
بیند منکر
برهد او ز
نکیری 2823 ز
کجایی ز کجایی
هله ای مجلس
سامی نفسی در
دل تنگی نفسی
بر سر بامی هله
ای جان و
جهانم مدد نور
نهانم ستن چرخ و
زمینی هوس
خاصی و عامی عجب
از خلوتیانی
عجب از مجلس
جانی عجب از
ارمن و رومی
عجب از خطه
شامی عجب
آن چیست مشعشع
رخت از نور
مبرقع که مه و
مهر به پیشش
کند از عشق
غلامی به
گلستان جمالت چو
رسد دیده عاشق به سوی
باغ چه آید
مگر از غفلت و
خامی سیدی
انت من این
صاد حسناک
ندامی نظر الحق
تعالی لک فی
البهجه حامی قمر
سار الینا حبه
فرض علینا سطع العشق
لدینا طرد
العشق منامی شجر
طاب جناه شجر
الخلد فداه وجد القلب
مناه و کلوا
منه کرامی سر
خنبی که ببستی
به کرم
بازگشایی خرد هر دو
جهان را
بربایی به
تمامی بشنیدیم
که دیکی ز پی
خلق بپختی که از او
یابد اباها
همگی ذوق
طعامی ز
عدم هر چه
برآید چو مصفا
نظر آید به
دو صد دام
درآید چو تواش
دانه دامی ز
رخ یوسف خوبان
همه زندان چو
گلستان چو چنین
باشد زندان تو
چرا در غم وامی هله
خاموش مپرسش
که کسی قرص
قمر را بنپرسد که
چه نامی و کیی
وز چه مقامی 2824 مه
ما نیست منور
تو مگر چرخ
درآیی ز تو
پرماه شود چرخ
چو بر چرخ برآیی کی
بود چرخ و
ثریا که بشاید
قدمت را و اگر نیز
بشاید ز تو
یابند سزایی همه
بی خدمت و
رشوت رسد از
لطف تو خلعت نه عدم
بود من و ما که
بدادی من و
مایی ز
من و ماست که
جانی بگشاده
ست دکانی و اگر نه
به چه بازو
کشد او قوس
خدایی غلطی
جان غلطی جان
همه خود را
بمرنجان نه مسیحی
که به افسون
به دمی چشم
گشایی به
سحرگاه و
مشارق که شود
تیره رخ مه کی بود
نیم چراغی که
کند نورفزایی چه
کشیمش چه
کشیمش تو بیا
تا که کشیمش که چراغ
خلق است این
بر آن شمع
سمایی مشکی
را مشکی را
مشکی پرهوسی
را چه کشانی
چه کشانی به
مطارات همایی چو
رخ روز ببیند
ز بن گوش
بمیرد ز چه رفتی
ز چه مردی تو
چنین سست
چرایی زر
و مال تو کجا
شد پر و بال تو
کجا شد عم و خال
تو کجا شد و تو
ادبار کجایی هله
بازآ هله بازآ
به سوی نعمت و
ناز آ که منت
بازفرستم ز پس
مرگ و جدایی پر
و بال تو
بریدم غم و آه
تو شنیدم هله
بازت بخریدم
که نه درخورد
جفایی ز
پس مرگ برون
پر خبر رحمت
من بر که نگویند
چو رفتی به
عدم بازنیایی کتب
الله تعالی
کرم الله توالی فتدلی و
تجلی بعث
العشق دوایی فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن خمش و آب
فرورو سمک بحر
وفایی 2825 مثل
ذره روزن
همگان گشته
هوایی که
تو
خورشیدشمایل
به سر بام
برآیی همه
ذرات پریشان ز
تو کالیوه و
شادان همه دستک
زن و گویان که
تو در خانه
مایی همه
در نور نهفته
همه در لطف تو
خفته غلط انداز
بگفته که
خدایا تو
کجایی همه
همخوابه رحمت
همه پرورده
نعمت همه شه
زاده دولت شده
در لبس گدایی چو
من این وصل
بدیدم همه
آفاق دویدم طلبیدم
نشنیدم که چه
بد نام جدایی مگر
این نام نقیبی
بود از رشک
رقیبی چه رقیبی
چه نقیبی همه
مکر است و
دغایی بجز
از روح بقایی
بجز از خوب
لقایی مده از
جهل گوایی هله
تا ژاژ نخایی 2826 همه
چون ذره روزن
ز غمت
گشته هوایی همه دردی
کش و شادان که
تو در خانه
مایی همه
ذرات پریشان
همه کالیوه و
شادان همه دستک
زن و گویان که
تو
خورشیدلقایی همه
در بخت شکفته
همه با لطف تو
خفته همه در
وصل بگفته که
خدایا تو
کجایی همه
همخوابه رحمت
همه پرورده
نعمت همه شه
زاده دولت شده
در دلق گدایی چو
من این وصل
بدیدم همه
آفاق دویدم طلبیدم
نشنیدم که چه
بد نام جدایی بجز
از باطن عاشق
بود آن باطل
عاشق که ورای
دل عاشق همه
فعل است و
دغایی تو
بر آن وصل خدایی
تو بر آن روح
بقایی مده از
جهل گوایی هله
تا ژاژ نخایی 2827 بده
ای دوست شرابی
که خدایی است
خدایی نه
در او رنج
خماری نه در
او خوف جدایی چو
دهان نیست
مکانش همه
اجزاش دهانش ز زمین
نیست نباتش که
سمایی است
سمایی ببرد
بو خبر آن کس
که بود جان
مقدس نبود مرده
که کرکس کندش
مرده ربایی به
دل طور درآید
ز حجر نور
برآید چو شود
موسی عمران
ارنی گو به
سقایی می
لعل رمضانی ز
قدح های نهانی که به هر
جات بگیرد تو
ندانی که
کجایی رمضان
خسته خود را و
دهان بسته خود
را تو مپندار
کز آن می نکند
روح فزایی 2828 خبری
است نورسیده
تو مگر خبر
نداری جگر حسود
خون شد تو مگر
جگر نداری قمری
است رونموده
پر نور
برگشوده دل و
چشم وام بستان
ز کسی اگر
نداری عجب
از کمان پنهان
شب و روز تیر
پران بسپار جان
به تیرش چه
کنی سپر نداری مس
هستیت چو موسی
نه ز کیمیاش
زر شد چه غم است
اگر چو قارون
به جوال زر
نداری به
درون توست
مصری که تویی
شکرستانش چه غم است
اگر ز بیرون
مدد شکر نداری شده
ای غلام صورت
به مثال بت
پرستان تو چو
یوسفی ولیکن
به درون نظر
نداری به
خدا جمال خود
را چو در آینه
ببینی بت خویش
هم تو باشی به
کسی گذر نداری خردانه
ظالمی تو که
ورا چو ماه
گویی ز چه روش
ماه گویی تو
مگر بصر نداری سر
توست چون
چراغی بگرفته
شش فتیله همه شش ز
چیست روشن اگر
آن شرر نداری تن
توست همچو
اشتر که برد
به کعبه دل ز خری به
حج نرفتی نه
از آنک خر
نداری تو
به کعبه گر
نرفتی
بکشاندت
سعادت مگریز ای
فضولی که ز حق
عبر نداری 2829 تو
نفس نفس بر
این دل هوسی
دگر گماری چه خوش
است این صبوری
چه کنم نمی
گذاری سر
این خدای داند
که مرا چه می
دواند تو چه
دانی ای دل
آخر تو بر این
چه دست داری به
شکارگاه بنگر
که زبون شدند
شیران تو کجا
گریزی آخر که
چنین زبون
شکاری تو
از او نمی
گریزی تو بدو
همی گریزی غلطی غلط
از آنی که
میان این
غباری ز
شه ار خبر
نداری که همی
کند شکارت بنگر
تو لحظه لحظه
که شکار بی
قراری چو
به ترس هر کسی
را طرفی همی
دواند اگر او
محیط نبود ز
کجاست
ترسگاری ز
کسی است ترس
لابد که ز خود
کسی نترسد همه را
مخوف دیدی جز
از این همه ست
باری به
هلاک می دواند
به خلاص می
دواند به از این
نباشد ای جان
که تو دل بدو
سپاری بنمایمت
سپردن دل اگر
دلم بخواهد دل خود
بدو سپردم هم
از او طلب تو
یاری 2830 هله
پاسبان منزل
تو چگونه
پاسبانی که ببرد
رخت ما را همه
دزد شب نهانی بزن
آب سرد بر رو
بجه و بکن
علالا که ز
خوابناکی تو همه
سود شد زیانی که
چراغ دزد باشد
شب و خواب
پاسبانان به دمی
چراغشان را ز
چه رو نمی
نشانی بگذار
کاهلی را چو
ستاره شب روی
کن ز زمینیان
چه ترسی که
سوار آسمانی دو
سه عوعو سگانه
نزند ره
سواران چه برد ز
شیر شرزه سگ و
گاو کاهدانی سگ
خشم و گاو
شهوت چه زنند
پیش شیری که به
بیشه حقایق
بدرد صف عیانی نه
دو قطره آب
بودی که سفینه
ای و نوحی به میان
موج طوفان چپ
و راست می
دوانی چو
خدا بود پناهت
چه خطر بود ز
راهت به فلک
رسد کلاهت که
سر همه سرانی چه
نکو طریق باشد
که خدا رفیق
باشد سفر درشت
گردد چو بهشت
جاودانی تو
مگو که
ارمغانی چه
برم پی نشانی که
بس است مهر و
مه را رخ خویش
ارمغانی تو
اگر روی وگر
نی بدود سعادت
تو همه کار
برگزارد به
سکون و
مهربانی چو
غلام توست
دولت کندت
هزار خدمت که ندارد
از تو چاره و
گرش ز در
برانی تو
بخسپ خوش که
بختت ز برای
تو نخسپد تو بگیر
سنگ در کف که
شود
عقیق کانی به
فلک برآ چو
عیسی ارنی بگو
چو موسی که خدا تو
را نگوید که
خموش لن ترانی خمش
ای دل و چه
چاره سر خم
اگر بگیری دل خنب
برشکافد چو
بجوشد این
معانی دو
هزار بار هر
دم تو بخوانی
این غزل را اگر آن
سوی حقایق
سیران او
بدانی 2831 چو
نماز شام هر
کس بنهد چراغ
و خوانی منم
و خیال یاری
غم و نوحه و
فغانی چو
وضو ز اشک
سازم بود
آتشین نمازم در مسجدم
بسوزد چو بدو
رسد اذانی رخ
قبله ام کجا
شد که نماز من
قضا شد ز قضا رسد
هماره به من و
تو امتحانی عجبا
نماز مستان تو
بگو درست هست
آن که نداند
او زمانی
نشناسد او
مکانی عجبا
دو رکعت است
این عجبا که
هشتمین است عجبا چه
سوره خواندم
چو نداشتم
زبانی در
حق چگونه کوبم
که نه دست
ماند و نه دل دل و دست
چون تو بردی
بده ای خدا
امانی به
خدا خبر ندارم
چو نماز می
گزارم که تمام
شد رکوعی که
امام شد فلانی پس
از این چو
سایه باشم پس
و پیش هر
امامی که
بکاهم و فزایم
ز حراک سایه
بانی به
رکوع سایه
منگر به قیام
سایه منگر مطلب ز
سایه قصدی
مطلب ز سایه
جانی ز
حساب رست سایه
که به جان غیر
جنبد که همی
زند دو دستک
که کجاست سایه
دانی چو
شه است سایه
بانم چو روان
شود روانم چو نشیند
او نشستم به
کرانه دکانی چو
مرا نماند
مایه منم و
حدیث سایه چه کند
دهان سایه
تبعیت دهانی نکنی
خمش برادر چو
پری ز آب و آذر ز سبو
همان تلابد که
در او کنند یا
نی 2832 صنما
چنان لطیفی که
به جان ما
درآیی صنما به
حق لطفت که
میان ما درآیی تو
جهان پاک داری
نه وطن به خاک
داری چه
شود اگر زمانی
به جهان ما
درآیی تو
لطیف و بی
نشانی ز نهان
ها نهانی بفروزد
این نهانم چو
نهان ما درآیی چو
تو راست ای
سلیمان همگی
زبان مرغان تو به لب
چه شهد بخشی
چو زبان ما
درآیی به
جهان ملک تویی
بس نکشد کمان
تو کس بپرم چو
تیر اگر تو به
کمان ما درآیی بخرام
شمس تبریز که
تو کیمیای حقی همه مس ما
شود زر چو به
کان ما درآیی 2833 سوی
باغ ما سفر کن
بنگر بهار
باری سوی یار
ما گذر کن
بنگر نگار
باری نرسی
به باز پران
پی سایه اش
همی دو به
شکارگاه غیب آ
بنگر شکار
باری به
نظاره و تماشا
به سواحل آ و
دریا بستان
ز اوج موجش در
شاهوار باری چو
شکار گشت باید
به کمند شاه
اولی چو برهنه
گشت باید به
چنین قمار
باری بکشان
تو لنگ لنگان
ز بدن به عالم
جان بنگر ترنج
و ریحان گل و
سبزه زار باری هله
چنگیان بالا ز
برای سیم و
کالا به سماع
زهره ما بزنید
تار باری به
میان این
ظریفان به
سماع این
حریفان ره بوسه
گر نباشد برسد
کنار باری به
چنین شراب
ارزد ز خمار
خسته بودن پی این
قرار برگو دل
بی قرار باری ز
سبو فغان
برآمد که ز تف
می شکستم هله ای
قدح به پیش آ
بستان عقار
باری پی
خسروان شیرین
هنر است شور
کردن به
چنین حیات جان
ها دل و جان
سپار باری به
دکان عشق روزی
ز قضا گذار
کردم دل من
رمید کلی ز
دکان و کار
باری من
از آن درج
گذشتم که مرا
تو چاره سازی دل و جان
به باد دادم
تو نگاه دار
باری هله
بس کنم که
شرحش شه خوش
بیان بگوید هله مطرب
معانی غزلی
بیار باری 2834 به
مبارکی و شادی
بستان ز عشق
جامی که ندا
کند شرابش که
کجاست
تلخکامی چه
بود حیات بی
او هوسی و
چارمیخی چه بود به
پیش او جان
دغلی کمین
غلامی قدحی
دو چون بخوردی
خوش و شیرگیر
گردی به دماغ
تو فرستد شه و
شیر ما پیامی خنک
آن دلی که در
وی بنهاد بخت
تختی خنک
آن سری که در
وی می ما نهاد
کامی ز
سلام
پادشاهان به
خدا ملول گردد چو شنید
نیکبختی ز تو
سرسری سلامی به
میان دلق مستی
به قمارخانه
جان بر خلق
نام او بد سوی
عرش نیک نامی خنک
آن دمی که
مالد کف شاه
پر و بالش که
سپیدباز مایی
به چنین گزیده
دامی ز
شراب خوش
بخورش نه
شکوفه و نه
شورش نه
به دوستان
نیازی نه ز
دشمن انتقامی همه
خلق در کشاکش
تو خراب و مست
و دلخوش همه را
نظاره می کن
هله از کنار
بامی ز
تو یک سوال
دارم بکنم دگر
نگویم ز چه گشت
زر پخته دل و
جان ما ز خامی 2835 ز
گزاف ریز باده
که تو شاه ساقیانی تو نه ای ز
جنس خلقان تو
ز خلق آسمانی دو
هزار خنب باده
نرسد به جرعه
تو ز کجا
شراب خاکی ز
کجا شراب جانی می
و نقل این
جهانی چو جهان
وفا ندارد می و ساغر
خدایی چو
خداست
جاودانی دل
و جان و صد دل و
جان به فدای
آن ملاحت جز صورتی
که داری تو به
خاکیان چه
مانی بزن
آتشی که داری
به جهان بی
قراری بشکاف ز
آتش خود دل
قبه دخانی پر
و بال بخش جان
را که بسی
شکسته پر شد پر و بال
جان شکستی پی
حکمتی که دانی سخنم
به هوشیاری
نمکی ندارد ای
جان قدحی دو
موهبت کن چو ز
من سخن ستانی که
هر آنچ مست
گوید همه باده
گفته باشد نکند به
کشتی جان جز
باده بادبانی مددی
که نیم مستم
بده آن قدح به
دستم که به
دولت تو رستم
ز ملولی و
گرانی هله
ای بلای توبه
بدران قبای
توبه بر تو چه
جای توبه که
قضای ناگهانی تو
خراب هر دکانی
تو بلای خان و
مانی زه کوه
قاف گیری چو
شتر همی کشانی عجب
آن دگر بگویم
که به گفت می
نیاید تو
بگو که از تو
خوشتر که شه
شکربیانی 2836 به
چه روی پشت
آرم به کسی که
از گزینی سوی او
کند خدا رو به
حدیث و
همنشینی نه
که روی و پشت
عالم همه رو
به قبله دارد که ز
کیمیاست مس را
برهیدن از
مسینی همگان
ز خود گریزان
سوی حق و نعل
ریزان که ز
کاسدی
رسانمان به
لطافت و ثمینی نه
زمین ستان
بخفته ز رخ
فلک شکفته ز فلک
نبات یابد
برهد از این
زمینی دهد
آن حبوب علوی
به زمین خوشی
و حلوی به بهار
امانتی ها
بنماید از
امینی هله
ای حیات حسی
بگریز هم ز
مسی سوی آسمان
قدسی که تو
عاشق مهینی ز
برای دعوت جان
برسیده اند
خوبان که بیا به
معدن و کان
بهل این قراضه
چینی به
خدا که ماه
رویی به خدا
فرشته خویی به خدا که
مشک بویی به
خدا که این
چنینی تو
که یوسف زمانی
چه میان
هندوانی برو آینه
طلب کن بنگر
که روی بینی به
صفا چو آسمانی
به ملاطفت چو
جانی به شکفتگی
چنانی به
نهفتگی چنینی به
خزینه خوب
رختی ز قدیم
نیکبختی به نبات
چون درختی به
ثبات چون
یقینی شده
ام چو موم ای
جان به هوای
مهر سلطان برسان به
موم مهرش که
گزیده تر
نگینی هله
بس که کاسه ها
را به طعام او
است قیمت و اگر نه
خاک نه ارزد
همه کاسه های
چینی 2837 هله
عاشقان بشارت
که نماند این
جدایی برسد وصال
دولت بکند خدا
خدایی ز
کرم مزید آید
دو هزار عید
آید دو جهان
مرید آید تو
هنوز خود
کجایی شکر
وفا بکاری سر
روح را بخاری ز زمانه
عار داری به
نهم فلک برآیی کرمت
به خود کشاند
به مراد دل
رساند غم
این و آن
نماند بدهد
صفا صفایی هله
عاشقان صادق
مروید جز
موافق که سعادتی
است سابق ز
درون باوفایی به
مقام خاک بودی
سفر نهان
نمودی چو به
آدمی رسیدی
هله تا به این
نپایی تو
مسافری روان
کن سفری بر
آسمان کن تو بجنب
پاره پاره که
خدا دهد رهایی بنگر
به قطره خون
که دلش لقب
نهادی که
بگشت گرد عالم
نه ز راه پر و
پایی نفسی
روی به مغرب
نفسی روی به
مشرق نفسی به
عرش و کرسی که
ز نور اولیایی بنگر
به نور دیده
که زند بر
آسمان ها به کسی که نور
دادش بنمای
آشنایی خمش
از سخن گزاری
تو مگر قدم
نداری تو اگر
بزرگواری چه اسیر
تنگنایی 2838 صفت
خدای داری چو
به سینه ای
درآیی لمعان طور
سینا تو ز
سینه وانمایی صفت
چراغ داری چو
به خانه شب
درآیی همه خانه
نور گیرد ز
فروغ روشنایی صفت
شراب داری تو
به مجلسی که
باشی دو هزار
شور و فتنه
فکنی ز خوش
لقایی چو
طرب رمیده
باشد چو هوس پریده
باشد چه گیاه و
گل بروید چو
تو خوش کنی
سقایی چو
جهان فسرده
باشد چو نشاط
مرده باشد چه جهان
های دیگر که ز
غیب برگشایی ز
تو است این
تقاضا به درون
بی قراران و اگر نه
تیره گل را به
صفا چه آشنایی فلکی
به گرد خاکی
شب و روز گشته
گردان فلکا ز ما
چه خواهی نه
تو معدن ضیایی نفسی
سرشک ریزی
نفسی تو خاک
بیزی نه قراضه
جویی آخر همه
کان و کیمیایی مثل
قراضه جویان
شب و روز خاک
بیزی ز چه خاک
می پرستی نه
تو قبله دعایی چه
عجب اگر گدایی
ز شهی عطا
بجوید عجب این
که پادشاهی ز
گدا کند گدایی و
عجبتر اینک آن
شه به نیاز
رفت چندان که
گدا غلط
درافتد که
مراست
پادشاهی فلکا
نه پادشاهی نه
که خاک بنده
توست تو چرا به
خدمت او شب و
روز در هوایی فلکم
جواب گوید که
کسی تهی نپوید که اگر
کهی بپرد بود
آن ز کهربایی سخنم
خور فرشته ست
من اگر سخن
نگویم ملک گرسنه
گوید که بگو
خمش چرایی تو
نه از
فرشتگانی
خورش ملک چه
دانی چه کنی
ترنگبین را تو
حریف گندنایی تو
چه دانی این
ابا را که ز
مطبخ دماغ است که خدا
کند در آن جا
شب و روز
کدخدایی تبریز
شمس دین را تو
بگو که رو به
ما کن غلطم بگو
که شمسا همه روی
بی قفایی 2839 بکشید
یار گوشم که تو
امشب آن مایی صنما بلی
ولیکن تو نشان
بده کجایی چو
رها کنی بهانه
بدهی نشان
خانه به سر و دو
دیده آیم که
تو کان
کیمیایی و
اگر به حیله
کوشی دغل و
دغا فروشی ز فلک
ستاره دزدی ز
خرد کله ربایی شب
من نشان مویت
سحرم نشان
رویت قمر از
فلک درافتد چو
نقاب برگشایی صنما
تو همچو شیری
من اسیر تو چو
آهو به جهان
کی دید صیدی
که بترسد از
رهایی صنما
هوای ما کن
طلب رضای ما
کن که ز بحر و
کان شنیدم که
تو معدن عطایی همگی
وبالم از تو
به خدا بنالم
از تو بنشان
تکبرش را تو
خدا به
کبریایی ره
خواب من چو
بستی بمبند
راه مستی ز همه
جدام کردی مده
از خودم جدایی مه
و مهر یار ما
شد به امید تو
خدا شد که زهی
امید زفتی که
زند در خدایی همه
مال و دل
بداده سر کیسه
برگشاده به امید
کیسه تو که
خلاصه وفایی همه
را دکان شکسته
ره خواب و خور
ببسته به امید
آن نشسته که ز
گوشه ای درآیی به
امید کس چه
باشی که تویی
امید عالم تو
به گوش می چه
باشی که تویی
می عطایی به
درون توست
یوسف چه روی
به مصر هرزه تو درآ
درون پرده
بنگر چه خوش
لقایی به
درون توست
مطرب چه دهی
کمر به مطرب نه کم است
تن ز نایی نه
کم است جان ز
نایی 2840 منگر
به هر گدایی
که تو خاص از
آن مایی مفروش
خویش ارزان که
تو بس گران
بهایی به
عصا شکاف دریا
که تو موسی
زمانی بدران
قبای مه را که
ز نور مصطفایی بشکن
سبوی خوبان که
تو یوسف جمالی چو مسیح
دم روان کن که
تو نیز از آن
هوایی به
صف اندرآی
تنها که
سفندیار وقتی در خیبر
است برکن که علی
مرتضایی بستان
ز دیو خاتم که
تویی به جان
سلیمان بشکن سپاه
اختر که تو
آفتاب رایی چو
خلیل رو در
آتش که تو
خالصی و دلخوش چو خضر
خور آب حیوان
که تو جوهر
بقایی بسکل
ز بی اصولان
مشنو فریب
غولان که تو از
شریف اصلی که
تو از بلند
جایی تو
به روح بی
زوالی ز درونه
باجمالی تو از
آن ذوالجلالی
تو ز پرتو
خدایی تو
هنوز ناپدیدی
ز جمال خود چه
دیدی سحری چو
آفتابی ز درون
خود برآیی تو
چنین نهان
دریغی که مهی
به زیر میغی بدران تو
میغ تن را که
مهی و خوش
لقایی چو
تو لعل کان
ندارد چو تو
جان جهان
ندارد که جهان
کاهش است این
و تو جان جان
فزایی تو
چو تیغ
ذوالفقاری تن
تو غلاف چوبین اگر این
غلاف بشکست تو
شکسته دل
چرایی تو
چو باز پای
بسته تن تو چو
کنده بر پا تو به چنگ
خویش باید که
گره ز پا
گشایی چه
خوش است زر
خالص چو به
آتش اندرآید چو کند
درون آتش هنر
و گهرنمایی مگریز
ای برادر تو ز
شعله های آذر ز
برای امتحان
را چه شود اگر
درآیی به
خدا تو را
نسوزد رخ تو
چو زر فروزد که خلیل
زاده ای تو ز
قدیم آشنایی تو
ز خاک سر
برآور که درخت
سربلندی تو بپر به
قاف قربت که
شریفتر همایی ز
غلاف خود برون
آ که تو تیغ
آبداری ز کمین
کان برون آ که
تو نقد بس
روایی شکری
شکرفشان کن که
تو قند
نوشقندی بنواز نای
دولت که عظیم
خوش نوایی 2841 به
خدا کسی نجنبد
چو تو تن زنی
نجنبی که پیاله
هاست مردم تو
شراب بخش خنبی هله
خواجه خاک او
شو چو سوار شد
به میدان سر اسب را
مگردان که تو
سر نه ای تو
سنبی که
در آن زمان
سری تو که تو
خویش دنب دانی چو تو را
سری هوس شد تو
یقین بدانک
دنبی ز
جهان گریز و
وابر تو ز طاق
و از طرنبش چو ز خویش
طاق گشتی ز چه
بسته طرنبی تو
بدان خدای
بنگر که صد
اعتقاد بخشد ز چه سنی
است مروی ز چه
رافضی است
قنبی بفرست
سوی بینش همه
نطق را و تن را که
تو را یکی نظر
به که همیشه می
غرنبی 2842 بت
من ز در درآمد
به مبارکی و
شادی به مراد
دل رسیدم به
جهان بی مرادی تو
بپرس چون
درآمد که برون
نرفت هرگز که درآمد
و برون شد
صفتی بود
جمادی غلطم
مگو که چون شد
ز چگونگی برون
شد تو چگونه
ای ولیکن تو ز
بی چگونه زادی چه
چگونه بد عدم
را چه نشان
نهی قدم را نگر اولین
قدم را که تو
بس نکو نهادی همه
بیخودی پسندم
همه تن چو گل
بخندم به طرب
میان ببندم که
چنین دری
گشادی 2843 هله
ای پری شب رو
که ز خلق
ناپدیدی به خدا به
هیچ خانه تو
چنین چراغ
دیدی نه
ز بادها بمیرد
نه ز نم کمی
پذیرد نه ز
روزگار گیرد
کهنی و یا قدیدی هله
آسمان عالی ز
تو خوش همه
حوالی سفری دراز
کردی به
مسافران
رسیدی تو
بگو وگر نگویی
به خدا که من
بگویم که چرا
ستارگان را
سوی کهکشان
کشیدی سخنی
ز نسر طایر
طلبیدم از
ضمایر که عجب در
آن چمن
ها که ملک بود
پریدی بزد
آه سرد و گفتا
که بر آن در
است قفلی که بجز
عنایت شه نکند
برو کلیدی چو
فغان او شنیدم
سوی عشق
بنگریدم که چو
نیستت سر او
دل او چرا
خلیدی به
جواب گفت عشقم
که مکن تو
باور او را که درونه
گنج دارد تو
چه مکر او
خریدی چو
شنیدم این
بگفتم تو
عجبتری و یا
او که
هزار جوحی این
جا نکند بجز
مریدی هله
عشق عاشقان را
و مسافران جان
را خوش و نوش
و شادمان کن
که هزار روز
عیدی تو
چو یوسف جمالی
که ز ناز
لاابالی به درآمدی
و حالی کف
عاشقان گزیدی خمش
ار چه داد
داری طرب و
گشاد داری به چنین
گشاد گویی که
روان بایزیدی 2844 تو
کیی در این
ضمیرم که
فزونتر از
جهانی تو که
نکته جهانی ز
چه نکته می
جهانی تو
کدام و من
کدامم تو چه
نام و من چه
نامم تو چه
دانه من چه
دامم که نه
اینی و نه آنی تو
قلم به دست
داری و جهان
چو نقش پیشت صفتیش می
نگاری صفتیش
می ستانی چو
قلم ز دست
بنهی بدهیش بی
قلم تو صفتی که
نور گیرد ز
خطاب لن ترانی تن
اگر چه در
دوادو اثر
نشان جان است بنماید از
لطافت رخ جان
بدین نشانی سخن
و زبان اگر چه
که نشان و فیض
حق است به چه
ماند این
زبانه به
فسانه زبانی گل
و خار و باغ
اگر چه اثری
است ز آسمان
ها به
چه ماند این
حشیشی به جمال
آسمانی وگر
آسمان و اختر
دهدت نشان
جانان به چه
ماند این دو فانی
به جلالت
معانی بفروز
آتشی را که در
او نشان بسوزد به نشان
رسی تو آن دم
که تو بی نشان
بمانی هجر
الحبیب روحی و
هما بلامکان حجبا عن
المدارک
لنهایه
التدانی و
هوائه ربیع
نضرت به جنان و جنانه
محیط و جنانه
جنانی 2845 بت
من به طعنه
گوید چه میان
ره فتادی صنما چرا
نیفتم ز چنان
میی که دادی صنما
چنان فتادم که
به حشر هم
نخیزم چو چنان
قدح گرفتی سر
مشک را گشادی شده
ام خراب لیکن
قدری وقوف
دارم که سرم تو
برگرفتی به
کنار خود
نهادی صنما
ز چشم مستت که
شرابدار عشق
است بدهی می و
قدح نی چه
عظیم اوستادی کرم
تو است این هم
که شراب برد
عقلم که اگر به
عقل بودی
شکافدی ز شادی قدحی
به من بدادی
که همی زنم دو
دستک که به یک
قدح برستم ز
هزار بی مرادی به
دو چشم شوخ
مستت که طرب
بزاد از وی که تو
روح اولینی و
ز هیچ کس
نزادی 2846 چو
مرا ز عشق
کهنه صنما به
یاد دادی دل همچو
آتشم را به
هزار باد دادی چو
ز هجر تو به
نالم ز خدا
جواب آید که چو
یوسفی خریدی
به چه در مزاد
دادی دو
جهان اگر
درآید به دلم
حقیر باشد دل خسته
را ز عشقت چه
عجب گشاد دادی تو
اگر ز خار
گفتی دو هزار
گل شکفتی تو اگر چه
تلخ گفتی همگی
مراد دادی تبریز
شمس دین تو ز
جهان جان چه
داری که دکان
این جهان را
تو چنین کساد
دادی 2847 دل
بی قرار را گو
که چو مستقر
نداری سوی مستقر
اصلی ز چه رو
سفر نداری به
دم خوش سحرگه
همه خلق زنده
گردد تو
چگونه
دلستانی که دم
سحر نداری تو
چگونه
گلستانی که
گلی ز تو
نروید تو چگونه
باغ و راغی که
یکی شجر نداری تو
دلا چنان
شدستی ز خرابی
و ز مستی سخن پدر
نگویی هوس پسر
نداری به
مثال آفتابی
نروی مگر که
تنها به مثال
ماه شب رو حشم
و حشر نداری تو
در این سرا چو
مرغی چو هوات
آرزو شد بپری ز
راه روزن هله
گیر در نداری و
اگر گرفته
جانی که نه
روزن است و نی
در چو عرق ز
تن برون رو که
جز این گذر
نداری تو
چو جعد موی
داری چه غم ار
کله بیفتد تو چو کوه
پای داری چه
غم ار کمر
نداری چو
فرشتگان
گردون به تو
تشنه اند و
عاشق رسدت
ز نازنینی که
سر بشر نداری نظرت
ز چیست روشن
اگر آن نظر
ندیدی رخ تو ز
چیست تابان
اگر آن گهر
نداری تو
بگو مر آن ترش
را ترشی ببر
از این جا ور از آن
شراب خوردی ز
چه رو بطر
نداری وگر
از درونه مستی
و به قاصدی
ترش رو بدر اندر آب و
آتش که دگر
خطر نداری بدهد
خدا به دریا
خبری که رام
او شو بنهد خبر
در آتش که در
او اثر نداری 2848 سحر
است خیز ساقی
بکن آنچ خوی
داری سر خنب
برگشای و
برسان شراب
ناری چه
شود اگر ز
عیسی دو سه
مرده زنده
گردد خوش و
شیرگیر گردد ز
کفت دو سه
خماری قدح
چو آفتابت چو
به دور
اندرآید برهد جهان
تیره ز شب و ز
شب شماری ز
شراب چون
عقیقت شکفد گل
حقیقت که حیات
مرغ زاری و
بهار مرغزاری بدهیم
جان شیرین به
شراب خسروانی چو سر
خمار ما را به
کف کرم بخاری که
ز فکرت دقیقه
خللی است در
شقیقه تو روان
کن آب درمان
بگشا ره مجاری همه
آتشی تو مطلق
بر ما شد این
محقق که هزار
دیگ سر را به
تفی به جوش
آری همه
مطربان
خروشان همه از
تو گشته جوشان همه رخت
خود فروشان
خوششان همی
فشاری 2849 ز
بهار جان خبر
ده هله ای دم
بهاری ز شکوفه
هات دانم که
تو هم ز وی
خماری بشکف
که من شکفتم تو
بگو که من
بگفتم صفت صفا و
یاری ز جمال
شهریاری اثری
که هست باقی ز
ورای وهم
اکنون برود به
آفتابی که
فزود از شراری چو
رسید
نوبهاران
بدرید زهره دی چو کسی به
نزع افتد بزند
دم شماری همه
باغ دام گشته
همه سبزفام
گشته گل و لاله
جام بر کف که
هلا بیا چه داری گل
و لاله ها چو
دام اند و
نظاره گر چو
صیدی که شکوفه
ها چو دام و
همه میوه ها
شکاری به
سمن بگفت سوسن
به دو چشم
راست روشن که گذاشت
خاک خاکی و
گذاشت خار
خاری صنما
چه رنگ رنگی ز
شراب لطف دنگی بر شاه
عذرت این بس
که خوشی و خوش
عذاری رخ
لاله
برفروزان و
رمان ز چشم
نرگس که
به چشم شوخ
منگر به بتان
به طبل خواری چو
نسیم شاخه ها
را به نشاط
اندرآرد بوزد به
دشت و صحرا دم
نافه تتاری چو
گذشت رنج و
نقصان همه باغ
گشت رقصان که ز بعد
عسر یسری
بگشاد فضل
باری همه
شاخه هاش
رقصان همه
گوشه هاش
خندان چو دو دست
نوعروسان همه
دستشان نگاری همه
مریمند گویی
به دم فرشته
حامل همه
حوریند زاده ز
میان خاک تاری چو
بهشت جمله
خوبان شب و
روز پای کوبان سر و
آستین فشانان
ز نشاط بی
قراری به
بهار ابر گوید
بدی ار نثار
کردم جهت تو
کردم آن هم که
تو لایق نثاری به
بهار بنگر ای
دل که قیامت
است مطلق بد و نیک
بردمیده همه
ساله هر چه
کاری که
بهار گوید ای
جان دم خود چو
دانه ها دان بنشان تو
دانه دم که
عوض درخت آری چو
گشاد رازها را
به بهار
آشکارا چه کنی
بدین نهانی که
تو نیک آشکاری 2850 ز
غم تو زار زارم
هله تا تو شاد
باشی صنما در
انتظارم
هله تا تو شاد
باشی تو
مرا چو خسته
بینی نظر
خجسته بینی دل و جان
به غم سپارم
هله تا تو شاد
باشی ز
غم دلم چه
شادی به جفا
چه اوستادی دم شاد
برنیارم هله
تا تو شاد
باشی صنما
چو تیغ دشنه
تو به خون
بنده تشنه ز دو دیده
خون ببارم هله
تا تو شاد
باشی تو
مرا چو شاد
بینی سر و
سینه پر ز
کینی سر
خویش را نخارم
هله تا تو شاد
باشی ز
تو بخت و جاه
دارم دل تو
نگاه دارم صنما بر
این قرارم هله
تا تو شاد
باشی تویی
جان این زمانه
تو نشسته
پربهانه ز زمانه
برکنارم هله
تا تو شاد
باشی تن
و نفس تا نمیرد
دل و جان صفا
نگیرد همه
این شده ست
کارم هله تا
تو شاد باشی 2851 شب
و روز آن
نکوتر که به
پیش یار باشی به میان
سرو و سوسن گل
خوش عذار باشی به
طرب هزار
چندان که بوند
عیش مندان به میان
باغ خندان مثل
انار باشی نشوی
چو خارهایی که
خلند دست و پا
را به مثال
نیشکرها که
شکرنثار باشی به
مثال آفتابی
که شهیر شد به
بخشش به میان
پاکبازان به
عطا مشار باشی هله
بس که تا
شهنشه بگشاید
و بگوید چو خمش
کنی نگویی و
در انتظار
باشی 2852 چو
یقین شده ست
دل را که تو
جان جان جانی بگشا در
عنایت که ستون
صد جهانی چو
فراق گشت سرکش
بزنی تو گردنش
خوش به
قصاص عاشقانت
که تو صارم
زمانی چو
وصال گشت لاغر
تو بپرورش به
ساغر همه چیز
را به پیشت
خورشی است
رایگانی به
حمل رسید آخر
به سعادت
آفتابت که جهان
پیر یابد ز تو
تابش جوانی چه
سماع هاست در
جان چه قرابه
های ریزان که به گوش
می رسد زان دف
و بربط و اغانی چه
پر است این
گلستان ز دم
هزاردستان که ز های و
هوی مستان تو
می از قدح
ندانی همه
شاخه ها شکفته
ملکان قدح
گرفته همگان ز
خویش رفته به
شراب آسمانی برسان
سلام جانم تو
بدان شهان
ولیکن تو کسی به
هش نیابی که
سلامشان
رسانی پشه
نیز باده
خورده سر و ریش یاوه
کرده نمرود را
به دشنه ز
وجود کرده
فانی چو
به پشه این
رساند تو بگو
به پیل چه دهد چه کنم به
شرح ناید می
جام لامکانی ز
شراب جان
پذیرش سگ کهف
شیرگیرش که به گرد
غار مستان
نکند بجز
شبانی چو
سگی چنین ز
خود شد تو
ببین که شیر
شرزه چو وفا
کند چه یابد ز
رحیق آن اوانی تبریز
مشرقی شد به
طلوع شمس دینی که از او
رسد شرارت به
کواکب معانی 2853 تو
ز عشق خود
نپرسی که چه
خوب و دلربایی دو جهان
به هم برآید
چو جمال خود
نمایی تو
شراب و ما
سبویی تو چو
آب و ما چو
جویی نه مکان
تو را نه سویی
و همه به سوی
مایی به
تو دل چگونه
پوید نظرم
چگونه جوید که سخن
چگونه پرسد ز
دهان که تو
کجایی تو
به گوش دل چه
گفتی که به
خنده اش شکفتی به دهان
نی چه دادی که
گرفت قندخایی تو
به می چه جوش
دادی به عسل
چه نوش دادی به خرد چه
هوش دادی که
کند بلندرایی ز
تو خاک ها
منقش دل
خاکیان مشوش ز تو
ناخوشی شده
خوش که خوشی و خوش
فزایی طرب
از تو باطرب
شد عجب از تو
بوالعجب شد کرم از تو
نوش لب شد که
کریم و
پرعطایی دل
خسته را تو
جویی ز حوادثش
تو شویی سخنی به
درد گویی که
همو کند دوایی ز
تو است ابر
گریان ز تو
است برق خندان ز تو خود
هزار چندان که
تو معدن وفایی 2854 برسید
لک لک جان که
بهار شد کجایی بشکفت
جمله عالم گل
و برگ جان
فزایی رخ
یوسفان ببینی
که ز چاه سر
برآرد همه
گلرخان ببینی
که کنند
خودنمایی ثمرات
دل شکسته به
درون خاک بسته بگشاده
دیده دیده ز
بلای دی رهایی خضر
و سمن چو
رندان بشکسته
اند زندان گل و
لاله شاد و
خندان ز سعادت
عطایی همه
مریمان کامل
همه بکر و
گشته حامل بنموده
عارفان دل به
جناب کبریایی چو
شکوفه کرد به
بستان ز ره
دهن چو مستان تو نصیب
خویش بستان ز
زمانه گر ز
مایی به
مثال گربه هر
یک به دهان
گرفته کودک سوی
مادران گلشن
به نظاره چون
نیایی بنگر
به مرغ خوش پر
چو خطیب فوق
منبر به ثنا و
حمد داور
بگرفته خوش
نوایی 2855 هله
ای دلی که
خفته تو به
زیر ظل مایی شب و روز
در نمازی به
حقیقت و غزالی مه
بدر نور بارد
سگ کوی بانگ
دارد ز برای
بانگ هر سگ
مگذار
روشنایی به
نماز نان
برسته جز نان
دگر چه خواهد دل
همچو بحر باید
که گهر کند
گدایی اگر
آن میی که
خوردی به سحر
نبود گیرا بستان میی
که یابی ز تفش
ز خود رهایی به
خدا به ذات
پاکش که میی
است کز حراکش برهد تن
از هلاکش به
سعادت سمایی بستان
مکن ستیزه تو
بدین حیات
ریزه که حیات
کامل آمد ز
ورای جان
فزایی بهلم
دگر نگویم که
دریغ باشد ای
جان بر کور
یوسفی را حرکات
و خودنمایی 2856 صنما
چگونه گویم که
تو نور جان
مایی که چه
طاقت است جان
را چو تو نور
خود نمایی تو
چنان همایی ای
جان که به زیر
سایه تو به کف
آورند زاغان
همه خلقت
همایی کرم
تو عذرخواه
همه مجرمان
عالم تو امان
هر بلایی تو
گشاد بندهایی تویی
گوهری که محو
است دو هزار
بحر در تو تویی بحر
بی کرانه ز
صفات کبریایی به
وصال می بنالم
که چه بی وفا
قرینی به فراق
می بزارم که
چه یار
باوفایی به
گه وصال آن مه
چه بود خدای
داند که گه
فراق باری طرب
است و جان
فزایی دل
اگر جنون آرد
خردش تویی که
رفتی رخ توست
عذرخواهش به
گهی که رخ
گشایی 2857 چه
جمال جان
فزایی که میان
جان مایی تو به جان
چه می نمایی
تو چنین شکر
چرایی چو
بدان تو راه
یابی چو هزار
مه بتابی تو چه آتش
و چه آبی تو
چنین شکر چرایی غم
عشق تو پیاده
شده قلعه ها
گشاده به سپاه
نور ساده تو
چنین شکر
چرایی همه
زنگ را شکسته
شده دست جمله
بسته شه چین بس
خجسته تو چنین
شکر چرایی تو
چراغ طور سینا
تو هزار بحر و
مینا بجز از تو
جان مبینا تو
چنین شکر
چرایی تو
برسته از
فزونی ز قیاس
ها برونی به دو
چشم مست خونی
تو چنین شکر
چرایی به
دلم چه آذر
آمد چو خیال
تو درآمد دو جهان
به هم برآمد
تو چنین شکر
چرایی تو
در آن دو رخ چه
داری که فکندی
از عیاری دو هزار
بی قراری تو
چنین شکر
چرایی چو
بدان لطیف
خنده همه را
بکرده بنده ز دم تو
مرده زنده تو
چنین شکر
چرایی چو
صفات حسن ایزد
عرقت به بحر
ریزد دو هزار
موج خیزد تو
چنین شکر
چرایی چو
دو زلف توست
طوقم ز شراب
توست شوقم بنگر که
در چه ذوقم تو
چنین شکر
چرایی ز
گلت سمن فنا
شد همه مکر و
فن فنا شد من و صد چو
من فنا شد تو
چنین شکر
چرایی 2858 صنما
تو همچو آتش
قدح مدام داری به
جواب هر سلامی
که کنند جام
داری ز
برای تو اگر
تن دو هزار
جان سپارد ز خداش
وحی آید که
هنوز وام داری چو
حقت ز غیرت
خود ز تو نیز
کرد پنهان به درون
جان چاکر چه
پدید نام داری چو
سلام تو شنیدم
ز سلامتی
بریدم صنما هزار
آتش تو در آن
سلام داری ز
پی غلامی تو
چو بسوخت جان
شاهان به کدام
روی گویم که
چو من غلام
داری تو
هنوز روح بودی
که تمام شد
مرادت بجز از
برای فتنه به
جهان چه کام
داری توریز
بخت یارت به
خدا که راست
گویی که میان
شیرمردان چو
ویی کدام داری تبریز
شاد بادا که ز
نور و فر آن شه دو
هزار بیش چاکر
چو یمن چو شام
داری نظر
خدای خواهم که
تو را به من
رساند به دعا چه
خواهمت من که
همه تو رام
داری نظر
حسود مسکین
طرقید از تفکر نرسید در
تو هر چند که
تو لطف عام
داری چه
حسود بلک عاشق
دو هزار هر
نواحی نه
خیالشان
نمایی نه به
کس پیام داری تو
خدای شمس دین
را به من غلام
بخشی چو غلامیی
ورا تو به
شهان حرام
داری لقبت
چو می بگویم
دل من همی
بلرزد تو دلا
مترس زیرا که
شه کرام داری 2859 برو
ای عشق که تا
شحنه خوبان
شده ای توبه و
توبه کنان را
همه گردن زده
ای کی
شود با تو
معول که چنین
صاعقه ای کی کند
با تو حریفی
که همه عربده
ای نی
زمین و نه فلک
را قدم و طاقت
توست نه در این
شش جهتی پس ز
کجا آمده ای هشت
جنت به تو
عاشق تو چه
زیبا رویی هفت دوزخ
ز تو لرزان تو
چه آتشکده ای دوزخت
گوید بگذر که
مرا تاب تو
نیست جنت جنتی
و دوزخ دوزخ
بده ای چشم
عشاق ز
چشم خوش تو
تردامن فتنه و
رهزن هر زاهد
و هر زاهده ای بی
تو در صومعه
بودن بجز از
سودا نیست ز آنک تو
زندگی صومعه و
معبده ای دل
ویران مرا داد
ده ای قاضی
عشق که خراج
از ده ویران
دلم بستده ای ای
دل ساده من
داد ز کی می
خواهی خون مباح
است بر عشق
اگر زین رده
ای داد
عشاق ز اندازه
جان بیرون است تو در
اندیشه و در
وسوسه بیهده
ای جز
صفات ملکی
نیست یقین
محرم عشق تو گرفتار
صفات خر و دیو
و دده ای بس
کن و سحر مکن
اول خود را
برهان که اسیر
هوس جادویی و
شعبده ای 2860 هست
در حلقه ما
حلقه ربایی
عجبی قمری باخبری
درد دوایی
عجبی هست
در صفه ما صف
شکنی کز نظرش تابد از
روزن دل نور
ضیایی عجبی این
چه جام است که
از عین بقا سر
برزد تا زند
جان منش طال
بقایی عجبی هر
کی از ظلمت غم
بر دل او بند
بود یابد از
دولت او
بندگشایی
عجبی این
چه سحر است که
خلق از نظرش
محرومند یا چه ابر
است بر آن ماه
لقایی عجبی از
کجا تافت چنان
ماه در این
قالب تن تا ز جا
رفت دل و رفت
به جایی عجبی چون
دل از خانه
وهم حدثان
بیرون شد ز یکی
دانه در دید
سرایی عجبی می
نمود از در و
دیوار سرا در
تابش هشت جنت ز
یکی روح فزایی
عجبی شمس
تبریز از این
خوف و رجا
بازرهان تا
برآید ز عدم
خوف و رجایی
عجبی 2861 چند
روز است که
شطرنج عجب می
بازی دانه
بوالعجب و دام
عجب می سازی کی
برد جان ز تو
گر ز آنک تو دل
سخت کنی کی برد سر
ز تو گر ز آنک
بدین پردازی صفت
حکم تو در خون
شهیدان رقصد مرگ موش
است ولیکن بر
گربه بازی بدگمان
باشد عاشق تو
از این ها
دوری همه لطفی
و ز سر لطف دگر
آغازی همچو
نایم ز لبت می
چشم و می نالم کم زنم تا
نکند کس طمع
انبازی نای
اگر ناله کند
لیک از او بوی
لبت برسد سوی
دماغ و بکند
غمازی تو
که می ناله
کنی گر نه پی
طراری است از گزافه
تو چنین خوش
دم و خوش
آوازی نه
هر آواز گواه
است خبر می
آرد این خبر
فهم کن ار
همنفس آن رازی ای
دل از خویش و
از اندیشه تهی
شو زیرا نی تهی
گشت از آن
یافت ز وی
دمسازی 2862 هله
هشدار که با
بی خبران
نستیزی پیش مستان
چنان رطل گران
نستیزی گر
نخواهی که
کمان وار ابد
کژ مانی چون
کشندت سوی خود
همچو کمان
نستیزی گر
نخواهی که تو
را گرگ هوا
بردرد چون تو را
خواند سوی
خویش شبان
نستیزی عجمی
وار نگویی تو
شهان را که
کیید چون
نمایند تو را
نقش و نشان
نستیزی از
میان دل و جان
تو چو سر برکردند جان به
شکرانه نهی تو
به میان
نستیزی چو
به ظاهر تو
سمعنا و اطعنا
گفتی ظاهر آنگه
شود این که به
نهان نستیزی در
گمانی ز معاد
خود و از مبدا
خود شودت عین
چو با اهل
عیان نستیزی در
تجلی بنماید
دو جهان چون
ذرات گر شوی
ذره و چون کوه
گران نستیزی ز
زمان و ز مکان
بازرهی گر تو
ز خود چو زمان
برگذری و چو
مکان نستیزی مثل
چرخ تو در
گردش و در کار
آیی گر چو
دولاب تو با
آب روان
نستیزی چون
جهان زهره
ندارد که
ستیزد با شاه الله الله
که تو با شاه
جهان نستیزی هم
به بغداد رسی
روی خلیفه
بینی گر کنی
عزم سفر در
همدان نستیزی حیله
و زوبعی و
شیوه و روبه
بازی راست
آید چو تو با
شیر ژیان
نستیزی همچو
آیینه شوی
خامش و گویا
تو اگر همه دل
گردی و بر گفت
زبان نستیزی 2863 وقت
آن شد که بدان
روح فزا آمیزی مرغ زیرک
شوی و خوش به
دو پا آویزی سینه
بگشا چو
درختان به سوی
باد بهار ز آنک زهر
است تو را باد
روی پاییزی به
شکرخنده معنی
تو شکر شو
همگی در صفات
ترشی خواجه
چرا بستیزی زیر
دیوار وجود تو
تویی گنج گهر گنج ظاهر
شود ار تو ز
میان برخیزی آن
قراضه ازلی
ریخته در خاک
تن است کو قراضه
تک غلبیر تو
گر می بیزی تیغ
جانی تو برآور
ز نیام بدنت که دو
نیمه کند او
قرص قمر از
تیزی تیغ
در دست درآ در
سر میدان ابد از شب و
روز برون تاز
چو بر شبدیزی آب
حیوان بکش از
چشمه به سوی
دل خود ز آنک در
خلقت جان بر
مثل کاریزی ور
نتانی بگریز آ
بر شه شمس
الدین کو به جان
هست ز عرش و به
بدن تبریزی 2864 به
شکرخنده اگر
می ببرد دل ز
کسی می
دهد در عوضش
جان خوشی
بوالهوسی گه
سحر حمله برد
بر دو جهان
خورشیدش گه به شب
گشت کند بر دل
و جان چون
عسسی گه
بگوید که حذر
کن شه شطرنج
منم بیدقی گر
ببری من برم
از تو فرسی طوطیانند
که خود را
بکشند از غیرت گر به سوی
شکرش راه برد
خرمگسی پاره
پاره کند آن
طوطی مسکین
خود را گر
یکی پاره شکر
زو ببرد
مرتبسی در
رخ دشمن من
دوست بخندید
چو برق همچو ابر
این دل من پر
شد و بگریست
بسی در
دل عارف تو هر
دو جهان یاوه
شود کی درآید
به دو چشمی که
تو را دید خسی جیب
مریم ز دمش
حامل معنی
گردد که منم کز
نفسی سازم
عیسی نفسی مجمع
روح تویی جان
به تو خواهد
آمد تو چو
بحری همه سیل
اند و فرات و
ارسی ای
که صالح تو و
این هر دو
جهان یک اشتر ما همه
نعره زنان
زنگله همچون
جرسی نعره
زنگله از جنبش
اشتر باشد که شتر
نقل کند از
کنسی تا کنسی هر
چراغی که
بسوزد مطلب زو
نوری نور موسی
طلبی رو به
چنان مقتبسی بس
کن این گفت
خیال است مشو
وقف خیال چونک هستت
به حقیقت نظر
و دسترسی ای
ضیاء الحق
ذوالفضل حسام
الدین تو عارف طب
دلی بی رگ و
نبض و مجسی 2865 در
رخ عشق نگر تا
به صفت مرد
شوی نزد سردان
منشین کز
دمشان سرد شوی از
رخ عشق بجو
چیز دگر جز
صورت کار
آن است که با
عشق تو هم درد
شوی چون
کلوخی به صفت
تو به هوا
برنپری به هوا
برشوی ار
بشکنی و گرد
شوی تو
اگر نشکنی آن
کت به سرشت او
شکند چونک مرگت
شکند کی گهر
فرد شوی برگ
چون زرد شود
بیخ ترش سبز
کند تو چرا
قانعی از عشق
کز او زرد شوی 2866 گر
گریزی به
ملولی ز من
سودایی روکشان
دست گزان جانب
جان بازآیی زین
خیالی که کشان
کرد تو را دست
بکش دست از او
گر نکشی دست
پشیمان خایی رو
بدو آر و بگو
خواجه کجا می
کشیم کآسمان
ماه ندیده ست
بدین زیبایی رایگان
روی نموده ست
غلط افتادی باش تا در
طلب و
پویه جهان
پیمایی گنده
پیر است جهان
چادر نو
پوشیده از برون
شیوه و غنج و ز
درون رسوایی چو
بدان پیر روی
بخت جوانت
گوید سرخر معده
سگ رو که همان
را شایی لا
یغرنک سد هوس
عن رایی کم قصور
هدمت من عوج
الا رآ اشتهی
انصح لکن
لسانی قفلت اننی انصح
بالصمت علی
الاخفا این
همه ترس و
نفاق و دودلی
باری چیست نه که در
سایه و در دولت
این مولایی بیم
از آن می کندت
تا برود بیم
از تو یار از آن
می گزدت تا
همه شکر خایی شمس
تبریز نه شمعی
است که غایب
گردد شب چو شد
روز چرا منتظر
فردایی 2867 نیستی
عاشق ای جلف
شکم خوار گدای در
فروبند و همان
گنده کسان را
می گای کار
بوزینه نبوده
ست فن نجاری دعوی یافه
مکن یافه مگو
ژاژ مخای عاشقی
را تو کیی عشق
چه درخورد
توست شرم دار
ای سگ زن
روسبی آخر ز
خدای 2868 در
دلت چیست عجب
که چو شکر می
خندی دوش شب با
کی بدی که چو
سحر می خندی ای
بهاری که جهان
از دم تو
خندان است در سمن
زار شکفتی چو
شجر می خندی آتشی
از رخ خود در
بت و بتخانه
زدی و اندر
آتش بنشستی و
چو زر می خندی مست
و خندان ز
خرابات خدا می
آیی بر شر و
خیر جهان همچو
شرر می خندی همچو
گل ناف تو بر
خنده بریده ست
خدا لیک امروز
مها نوع دگر
می خندی باغ
با جمله
درختان ز خزان
خشک شدند ز چه باغی
تو که همچون
گل تر می خندی تو
چو ماهی و عدو
سوی تو گر تیر
کشد چو مه از
چرخ بر آن تیر
و سپر می خندی بوی
مشکی تو که بر
خنگ هوا می
تازی آفتابی تو
که بر قرص قمر
می خندی تو
یقینی و عیان
بر ظن و
تقلید بخند نظری جمله
و بر نقل و خبر
می خندی در
حضور ابدی
شاهد و مشهود
تویی بر ره و ره
رو و بر کوچ و
سفر می خندی از
میان عدم و
محو برآوردی
سر بر سر و
افسر و بر تاج
و کمر می خندی چون
سگ گرسنه هر
خلق دهان
بگشاده ست تویی آن
شیر که بر جوع
بقر می خندی آهوان
را ز دمت خون
جگر مشک شده
ست رحمت است
آنک تو بر خون
جگر می خندی آهوان
را به گه صید
به گردون گیری ای که بر
دام و دم
شعبده گر می
خندی دو
سه بیتی که
بمانده ست بگو
مستانه ای که تو
بر دل بی زیر و
زبر می خندی 2869 هست
اندر غم تو
دلشده
دانشمندی همچو
نقره ست در
آتشکده
دانشمندی بر
امید کرم و
رحمت بخشایش
تو از ره دور
به سر آمده
دانشمندی هست
ز اوباش
خیالات تو اندر
ره عشق خسته و
شیفته و ره
زده دانشمندی چه
زیان دارد
خوبی تو را
دوست اگر قوت یابد
ز چنین مایده
دانشمندی با
چنین جام
جنونی که تو
گردان کردی کی
بماند به سر
قاعده
دانشمندی کی
روا دارد
انصاف و
جوانمردی تو که به غم
کشته شود
بیهده
دانشمندی کی
روا دارد
خورشید حق
گرمی بخش که فسرده
شود از مجمده
دانشمندی جانب
مدرسه عشق
کشیدش لطفت تا ز درس
تو برد فایده
دانشمندی نحس
تربیع عناصر
بگرفتش رحمی تا
منور شود از
منقده
دانشمندی بس
سخن دارد وز
بیم ملال دل
تو لب ببسته
ست در این
معبده
دانشمندی 2870 ای
دریغا در این
خانه دمی بگشودی مونس خویش
بدیدی دل هر
موجودی چشم
یعقوب به
دیدار پسر شاد
شدی ساقی وصل
شراب صمدی
پیمودی رو
نمودی که منم
شاهد تو باک
مدار از
زیان هیچ
میندیش چو
دیدی سودی هیچ
کس رشک نبردی
که فلان دست
ببرد هر کسی در
چمن روح به
کام آسودی نیست
روزی که سپاه
شبش آرد غارت نیست دینار
و درم یا هوس
معدودی حاجتت
نیست که یاد
طرب کهنه کنی کی بود در
خضر خلد غم
امرودی صد
هزاران گره
جمع شده بر دل ما از نصیب
کرمش آب شدی
بگشودی صورت
حشو خیالات ره
ما بستند تیغ
خورشید رخش
خفیه شده در
خودی طالب
جمله وی است و
لقبش مطلوبی عابد جمله
وی است و لقبش
معبودی خادم
و موذن این
مسجد تن جان
شماست ساجدی
گشته نهان در
صفت مسجودی ای
ایازت دل و
جان شمس حق
تبریزی نیست
در هر دو جهان
چون تو شه
محمودی 2871 به
دغل کی بگزیند
دل یارم یاری کی فریبد
شه طرار مرا
طراری کی
میان من و آن
یار بگنجد
مویی کی در آن
گلشن و گلزار بخسپد
ماری عنکبوتی
بتند پرده
اغیار شود همچو صدیق
و محمد من و او
در غاری گل
صدبرگ ز رشک
رخ او جامه
درید حال
گل چونک چنین
است چه باشد
خاری هم
بگویم دو سه
بیتی که ندانی
سر و پاش لیک بهر
دل من ریش
بجنبان کآری بس
طبیب است که
هشیار کند
مجنون را وین طبیبم
نهلد در دو
جهان هشیاری آفتاب
رخ او را حشم
تیغ زنیم که
نخواهیم بجز
دیدن او
ادراری ما
چو خورشیدپرستیم
بر این بام
رویم تا نپوشد
رخ خورشید ز
ما دیواری کیست
خورشید بگو
شمس حق تبریزی که نگنجد
صفتش در صحف
گفتاری 2872 مرغ
اندیشه که
اندر همه دل
ها بپری به خدا کز
دل و از دلبر
ما بی اثری آفتابی
که به هر
روزنه ای
درتابی از سر
روزن آن اصل
بصر بی بصری باد
شبگیر که چون
پیک خبرها آری ز آنچ
دریای
خبرهاست چرا
بی خبری دیدبانا
که تو را عقل و
خرد می گویند ساکن سقف
دماغی و چراغ
نظری بر
سر بام شدستی
مه نو می جویی مه نو کو و
تو مسکین به
کجا می نگری دل
ترسنده که از
عشق گریزان
شده ای ز کف عشق
اگر جان ببری
جان نبری رهزنانند
به هر گام یکی
عشوه دهی وای بر تو
گر از این
عشوه دهان
عشوه خری ای
مه ار تو عسسی
الحذر از جامه
کنان که کلاهت
ببرند ار چه
که سیمین کمری به
حشر غره مشو
این نگر ای مه
کز بیم می گریزی
همه شب گر چه
شه باحشری می
گریزی تو ولی
جان نبری از
کف عشق تیرت
آید سه پری گر
چه همه تن
سپری گر
همه تن سپری
ور ره پنهان
سپری ور دو پر
ور سه پری در
فخ آن دام وری مردم
چشم که مردم
به تو مردم
بیند نظرت نیست
به دل گر چه که
صاحب نظری در
درون ظلمات
سیهی چشمان همچو آب
حیوان ساکنی و
مستتری خانه
در دیده گرفتی و
تو را یار نشد آنک از
چشمه او جوش
کند دیده وری گر
شکر را خبری
بودی از لذت
عشق آب گشتی ز
خجالت ننمودی
شکری چشم
غیرت ز حسد
گوش شکر را کر
کرد ترس از آن
چشم که در گوش
شکر ریخت کری شیر
گردون که همه
شیردلان از تو
برند جگر و صف
شکنی حمیت و
استیزه گری جگر
باجگران آب
ظفر از تو
خورند به
کمینگاه دل
اهل دلان بی
جگری شیر
ز آتش برمد
سخت و دل
آتشکده ای است جان
پروانه بود بر
شرر شمع جری پر
پروانه بسوزد
جز پروانه دل که پرش ده
پره گردد ز
فروغ شرری شاه
حلمی ز خلاء
زیر پر دل می
رو تا تو را
علم دهد واهب
انسان و پری رو
به مریخ بگو
که بنگر وصلت
دل تا که
خنجر بنهی هیچ
سری را نبری گر
توانی عوض سر
سر دیگر دادن سزد ار سر
ببری حاکم و
وهاب سری سر
ز تو یافت سری
پر ز تو دزدید
پری ز تو
آموخت تری و ز
تو آورد زری شیشه
گر کو به دمی
صد قدح و جام
کند قدحی گر
شکند زو نتوان
گشت بری مشتری
را نرسد لاف
که من سیمبرم که نبود و
نبود سیمبری
سیم بری مشتری
بود زلیخا مه
کنعانی را سیم بر
بود بر سیم بر
از زرشمری زهره
زخمه زن آخر
بشنو زخمه دل بتری غره
مشو چنگ کنندت
بتری چنگ
دل چند از این
چنگ و دف و نای
شکست وای بر
مادر تو گر نکند
دل پدری ای
عطارد بس از
این کاغذ و از
حبر و قلم زفتی و
لاف و تکبر
حیل و پرهنری گر
پلنگی به یکی
باد چو موشی
گردی ور تو
شیری به یکی
برق ز روبه
بتری سر
قدم کن چو قلم
بر اثر دل می
رو که
اثرهاست نهان
در عدم و بی
صوری 2873 رو
رو ای جان سبک
خیز غریب سفری سوی
دریای معانی
که گرامی گهری برگذشتی
ز بسی منزل
اگر یادت هست مکن
استیزه کز این
مصطبه هم
برگذری پر
فروشوی از این
آب و گل و باش
سبک پی یاران
پریده چه کنی
که نپری هین
سبو بشکن و در
جوی رو ای آب
حیات پیش هر
کوزه شکن چند
کنی کاسه گری زین
سر کوه چو
سیلاب سوی
دریا رو که
از این کوه
نیاید تن کس
را کمری بس
کن از شمس مبر
نه به غروب و
نه شروق که از او
گه چو هلالی و
گهی چون قمری 2874 سحری
کرد ندایی عجب
آن رشک پری که گریزید
ز خود در چمن
بی خبری رو
به دل کردم و
گفتم که زهی
مژده خوش که دهد
خاک دژم را
صفت جانوری همه
ارواح مقدس چو
تو را منتظرند تو چرا
جان نشوی و
سوی جانان
نپری در
مقامی که چنان
ماه تو را
جلوه کند کفر باشد
که از این سو و
از آن سو نگری گر
تو چون پشه به
هر باد
پراکنده شوی پس نشاید
که تو خود را ز
همایان شمری بمترسان
دل خود را تو
به
تهدید خسان که نشاید
که خسان را به
یکی خس بخری حیله
می کرد دلم تا
ز غمش سر ببرد گفتم ای
ابله اگر سر
ببری سر نبری شمس
تبریز خیالت
سوی من کژ
نگریست رفتم از
دست و بگفتم
که چه شیرین
نظری 2875 نی
تو شکلی دگری
سنگ نباشی تو
زری سنگ هم
بوی برد نیز
که زیباگهری دل
نهادم که به
همسایگیت
خانه کنم که بسی
نادر و سبز و
تر و عالی
شجری سبزه
ها جمله در
این سبزی تو
محو شوند من چه
گویم که تری
تو نماند به
تری گر
چه چون شیر و
شکر با همه
آمیخته ای هیچ عقلی
نپذیرد ز تو
که زین نفری 2876 شکنی
شیشه مردم گرو
از من گیری همه
شب عهد کنی
روز شکستن گیری شیری
و شیرشکن کینه
ز خرگوش مکش قادری که
شکنی شیر و
تهمتن گیری ای
سلیمان که به
فرمانت بود
دیو و پری بی گنه
مور چرا بر سر
خرمن گیری ننگری
هیچ غنی را و
یکی عوری را خوش
گریبان کشی و
گوشه دامن
گیری هین
مترس ای دل از
آن جور که
مومن آن جاست ای دل
ار عاقلی آرام
به مومن گیری ترک
یک قطره کنی
ماهی دریا
باشی ترک یک
حبه کنی ملکت
مخزن گیری دور
از آبی تو چو
روغن چو همه
او نشوی چون شدی
او پس از آن آب
ز روغن گیری ننگ
مردانی اگر او
به جفا نیزه
کشد به سوی او
نروی و پی
جوشن گیری 2877 بر
یکی بوسه
حقستت که چنان
می لرزی ز آنک جان
است و پی دادن
جان می لرزی از
دم و دمدمه
آیینه دل تیره
شود جهت آینه
بر آینه دان
می لرزی این
جهان روز و شب
از خوف و رجا
لرزان است چونک تو
جان جهانی تو
جهان می لرزی چون
قماشات تو
اندر همه
بازار که راست سزدت گر
جهت سود و
زیان می لرزی تا
که نخجیر تو
از بیم تو خود
چون لرزد که تو
صیادی و با
تیر و کمان می
لرزی تو
به صورت مهی
اما به نظر
مریخی قاصد کشتن
خلقی چو سنان
می لرزی گه
پی فتنه گری
چون می خم می
جوشی گه چو
اعضای غضوب از
غلیان می لرزی دل
چو ماه از پی
خورشید رخت دق
دارد تو
چرا همچو دل
اندر خفقان می
لرزی به
لطف جان بهاری
تو و سرسبزی
باغ باز چون
برگ تو از باد
خزان می لرزی خلق
چون برگ و تو
باد و همه
لرزان تواند ظاهرا صف
شکنی و به
نهان می لرزی قصر
شکری که به تو
هر کی رسد شکر
کند سقف صبری
تو که از بار
گران می لرزی چون
که قاف یقین
راسخ و بی
لرزه بود در گمانی
تو مگر که چو
کمان می لرزی دم
فروکش هله ای
ناطق ظنی و
خمش کز دم فال
زنان همچو
زنان می لرزی 2878 هله
تا ظن نبری کز
کف من بگریزی حیله کم
کن نگذارم که
به فن بگریزی جان
شیرین تو در
قبضه و در دست
من است تن
بی جان چه کند
گر تو ز تن
بگریزی گر
همه زهرم با
خوی منت باید
ساخت پس تو
پروانه نه ای
گر ز لگن
بگریزی چون
کدو بی خبری
زین که گلویت
بستم بستم و می
کشمت چون ز
رسن بگریزی بلبلان
و همه مرغان
خوش و شاد از
چمنند جغد و بوم
و جعلی گر ز
چمن بگریزی چون
گرفتار منی
حیله میندیش
آن به که شوی
مرده و در خلق
حسن بگریزی تو
که قاف نه ای گر
چو که از جا
بروی تو زر صاف
نه ای گر ز شکن
بگریزی جان
مردان همه از
جان تو بیزار
شوند چون مخنث
اگر از خوب
ختن بگریزی تو
چو نقشی نرهی
از کف نقاش
مکوش وثنی چون
ز کف کلک
و شمن بگریزی من
تو را ماه
گرفتم هله
خورشید تویی در خسوفی
گر از این برج
و بدن بگریزی تو
ز دیوی نرهی
گر ز سلیمان
برمی وز غریبی
نرهی چون ز
وطن بگریزی نه
خمش کن که مرا
با تو هزاران
کار است خود سهیلت
نهلد تا ز یمن
بگریزی 2879 ننگ
هر قافله در
شش دره
ابلیسی تو به هر
نیت خود مسخره
ابلیسی از
برای علف دیو
تو قربان تنی بز دیوی
تو مگر یا بره
ابلیسی سره
مردا چه
پشیمان شده ای
گردن نه که در این
خوردن سیلی
سره ابلیسی شلغم
پخته تو امید
ببر زان تره
زار ز آنک در
خدمت نان چون
تره ابلیسی نان
ببینی تو و حیزانه
درافتی در رو عاشق نطفه
دیو و نره
ابلیسی نیت
روزه کنی
توبره گوید
کای خر سر فروکن
خر باتوبره
ابلیسی از
حقیقت خبرت
نیست که چون
خواهد بود تو بدان
علم و هنر
قوصره ابلیسی در
غم فربهی گوشت
تو لاغر گشتی ناله
برداشته چون
حنجره ابلیسی کفر
و ایمان چه می
خور چو سگان
قی می کن ز
آنک تو مومنه
و کافره
ابلیسی تا
دم مرگ و دم
غرغره چون
سرکه بد ترش و
گنده تو چون
غرغره ابلیسی گرد
آن دایره گرده
و خوان پر چو
مگس تا قیامت
تو که از
دایره ابلیسی 2880 به
حق و حرمت آنک
همگان را جانی قدحی پر
کن از آنک
صفتش می دانی همه
را زیر و زبر
کن نه زبر مان
و نه زیر تا بدانند
که امروز در
این میدانی آتش
باده بزن در
بنه شرم و حیا دل مستان
بگرفت از طرب پنهانی وقت
آن شد که دل
رفته به ما
بازآری عقل ها را
چو
کبوتربچگان
پرانی نکته
می گویی در
حلقه مستان
خراب خوش بود
گنج که درتابد
در ویرانی می
جوشیده بر این
سوختگان
گردان کن پیش خامان
بنه آن قلیه و
آن بورانی چه
شدم من تو بگو
هم که چه دانم
شده ای کی بگوید
لب تو حرف
بدین آسانی 2881 گر
تو ما را به
جفای صنمان
ترسانی شکم
گرسنگان را تو
به نان ترسانی و
به دشنام بتم
آیی و تهدید
دهی مردگان
را بنشانی و
به جان ترسانی ور
به مجنون سقطی
از لب لیلی
آری همچو
مخمورکش از
رطل گران
ترسانی من
که چون دیگ بر
آتش ز تبش خشک
لبم گوش آنم
کم از آن چرب
زبان ترسانی گرگ
هجران پی من
کرد و مرا ننگ
آورد گرگ ترسد
نه من ار تو به
شبان ترسانی باده
ای گر تو ز
تلخی ویم بیم
دهی ساده
ای گر مگسان
را تو بخوان
ترسانی پاکبازند
و مقامر که در
این جا جمعند نیست تاجر
که تو او را به
زیان ترسانی چون
خیالات
لطیفند نه
خونند و نه
گوشت که تو
تیری بزنی یا
به کمان
ترسانی 2882 تیغ
را گر تو چو
خورشید دمی
رنده زنی بر سر و
سبلت این خنده
زنان خنده زنی ژنده
پوشیدی و جامه
ملکی برکندی پاره پاره
دل ما را تو بر
آن ژنده زنی هر
کی بندی است
از این آب و از
این گل برهد گر تو یک
بند از آن طره
بر این بنده
زنی ساقیا
عقل کجا ماند
یا شرم و ادب زان می
لعل چو بر
مردم شرمنده
زنی ماه
فربه شود آن
سان که نگنجد
در چرخ گر تو
تابی ز رخت بر
مه تابنده زنی ماه
می گوید با
زهره که گر
مست شوی ز آنچ من
مست شدم ضرب
پراکنده زنی ماه
تا ماهی از
این ساقی جان
سرمستند نقد بستان
تو چرا لاف ز
آینده زنی خیز
کامروز
همایون و خوش
و فرخنده ست خاصه که
چشم بر آن
چهره فرخنده
زنی سر
باز از کله و
پاش از این
کنده غمی است برهد پاش
اگر تیشه بر
این کنده زنی هله
ای باز کله
بازده و پر
بگشا وقت آن شد
که بر آن دولت
پاینده زنی همچو
منصور تو بر
دار کن این
ناطقه را چو زنان
چند بر این
پنبه و پاغنده
زنی 2883 چه
حریصی که مرا
بی خور و بی
خواب کنی درکشی روی
و مرا روی به
محراب کنی آب
را در دهنم
تلختر از زهر
کنی زهره ام
را ببری در غم
خود آب کنی سوی
حج رانی و در
بادیه ام قطع
کنی اشتر و
رخت مرا قسمت
اعراب کنی گه
ببخشی ثمر و
زرع مرا خشک
کنی گه به
بارانش همی
سخره سیلاب
کنی چون
ز دام تو
گریزم تو به
تیرم دوزی چون سوی
دام روم دست
به مضراب کنی باادب
باشم گویی که
برو مست نه ای بی ادب
گردم تو قصه
آداب کنی گر
بباری تو چو
باران کرم بر
بامم هر دو
چشمم ز نم و
قطره چو میزاب
کنی گه
عزلت تو بگویی
که چو رهبان
گشتی گه
صحبت تو مرا
دشمن اصحاب
کنی گر
قصب وار نپیچم
دل خود در غم
تو چون قصب
پیچ مرا هالک
مهتاب کنی در
توکل تو بگویی
که سبب سنت
ماست در تسبب
تو نکوهیدن
اسباب کنی باز
جان صید کنی
چنگل او
درشکنی تن شود
کلب معلم تش
بی ناب کنی زرگر
رنگ رخ ما چو
دکانی گیرد لقب زرگر
ما را همه
قلاب کنی من
که باشم که به
درگاه تو صبح
صادق هست لرزان
که مباداش که
کذاب کنی همه
را نفی کنی
بازدهی صد
چندان دی دهی و
به بهارش همه
ایجاب کنی بزنی
گردن انجم تو
به تیغ خورشید بازشان هم
تو فروز رخ عناب
کنی چو
خمش کرد بگویی
که بگو و چو
بگفت گوییش پس
تو چرا فتح
چنین باب کنی 2884 به
شکرخنده بتا
نرخ شکر می
شکنی چه زند
پیش عقیق تو
عقیق یمنی گلرخا
سوی گلستان دو
سه هفته بمرو تا ز شرم
تو نریزد گل
سرخ چمنی گل
چه باشد که
اگر جانب
گردون نگری سرنگون
زهره و مه را ز
فلک درفکنی حق
تو را از جهت فتنه
و شور آورده
ست فتنه و
شور و قیامت
نکنی پس چه
کنی روی
چون آتش از آن
داد که دل ها
سوزی شکن زلف
بدان داد که
دل ها شکنی دل
ما بتکده ها
نقش تو در وی
شمنی هر بتی رو
به شمن کرده
که تو آن منی برمکن
تو دل خود از
من ازیرا به
جفا گر که قاف
شود دل تو ز
بیخش بکنی در
تک چاه زنخدان
تو نادر آبی
است که به هر
چه که درافتم
بنماید رسنی در
غمت
بوالحسنان
مذهب و دین گم
کردند زان سبب
که حسن اندر
حسن اندر حسنی زیرکان
را رخ تو مست
از آن می دارد تا در این
بزم ندانند که
تو در چه فنی کافری
ای دل اگر در
جز او دل بندی کافری
ای تن اگر بر
جز این عشق
تنی بی
وی ار بر فلکی
تو به خدا در
گوری هر چه
پوشی بجز از
خلعت او در
کفنی شمس
تبریز که در
روح وطن ساخته
ای جان جان
هاست وطن چونک
تو جان را
وطنی 2885 هله
آن به که خوری
این می و از
دست روی تا به هر
جا که روی خوشدل
و سرمست روی چرخ
گردان به تو
گردد که تو آب
اویی ماه چرخی
چه زیان دارد
اگر پست روی ماهیی
لیک چنان مست
توست آن دریا همه دریا
ز پی آید چو تو
در شست روی صدقات
همه شاهان که
سوی نیست رود رو سوی
هست نهد چون
تو سوی هست
روی سابق
تیزروانی تو
در این راه
دراز وز ره رفق
تو با این دو
سه پابست روی کسب
عیش ابد آموز
ز شمس تبریز تا در آن
مجلس عیشی که
جنان است روی 2886 اگر
امشب بر من
باشی و خانه
نروی یا علی
شیر خدا باشی
یا خود علوی اندک
اندک به جنون
راه بری از دم
من برهی از
خرد و ناگه
دیوانه شوی کهنه
و پیر شدی زین
خرد پیر گریز تا
بهار تو نماید
گل و گلزار
نوی به
خیالی به من
آیی به خیالی
بروی این چه
رسوایی و ننگ
است زهی بند
قوی به
ترازوی زر ار
راه دهندت غلط
است بجوی زر
بنه ارزی چو
همان حب جوی پیک
لابد بدود کیک
چو او هم بدود پس کمال
تو در آن نیست
که یاوه بدوی بهر
بردن بدو از هیبت
مردن بمدو بهر کعبه
بدو ای جان نه
ز خوف بدوی باش
شب ها بر من تا
به سحر تا که
شبی مه برآید
برهی از ره و
همراه غوی همه
کس بیند
رخساره مه را
از دور خنک آن کس
که برد از بغل
مه گروی مه
ز آغاز چو
خورشید بسی
تیغ کشد که ببرم
سر تو گر تو از
این جا نروی چون
ببیند که سر
خویش نمی گیرد
او گوید او
را که حریفی و
ظریفی و روی من
توام ور تو
نیم یار شب و
روز توام پدر و
مادر و خویش
تو به منهاج
سوی چه
شود گر من و تو
بی من و تو جمع
شویم فرد باشیم
و یکی کوری
چشم ثنوی 2887 بده
ای کف تو را
قاعده لطف
افزایی کف
دریا چه کند
خواجه بجز
دریایی چون
تو خواهی که
شکرخایی غلط
اندازی ز پی خشم
رهی ساعد و کف
می خایی صنما
مغلطه بگذار و
مگو تا فردا چون تویی
پای علم نقد
که را می پایی ترشم
گفتی و پیش
شکر بی حد تو عسل و قند
چه دارند بجز
سرکایی گر
چه من روترشم
لیک خم سرکه
نیم ور چه هر
جا بروم لیک نیم
هرجایی گر
تو خوبی و منم
آینه روی خوشت پیش رو
دار مرا چونک
جهان آرایی نی
غلط گفتم
سرمست بدم زفت
زدم کی بود
آینه را با رخ
تو گنجایی نو
فسونی است مرا
سخت عجب پیشتر
آ تا به گوش
تو فروخوانم
ای بینایی 2888 به
شکرخنده اگر
می ببرد جان ز
کسی می دهد
جان خوشی پرطربی
پرهوسی گه
سحر حمله برد
بر همه چون
خورشیدی گه به شب
گشت کند بر دل
و جان چون
عسسی گه
یکی تنگ
شکربار کند
بهر نثار گه شود
طوطی جان گر
بچشد زان مگسی گه
مدرس شود و
درس کند بر سر
صدر تا شود کن
فیکون صدر
جهان مرتبسی گه
دمد یک نفسی
عیسی مریم
سازد تا گواه
نفسش باشد
عیسی نفسی گه
خسی را بکشد
سرمه جان در
دیده گه نماید
دو جهان در
نظرش همچو خسی متزمن
نظری داری و
هرچ آید پیش هم بر آن
چفسد و حمله
نبرد پیش و
پسی صالح
او آمد و این
هر دو جهان یک
اشتر ما همه نعره
زنان زنگله
همچون جرسی 2889 ای
که تو چشمه
حیوان و بهار
چمنی چو منی تو
خود خود را کی
بگوید چو منی من
شبم تو مه
بدری مگریز از
شب خویش مه کی
باشد که تو
خورشید دو صد
انجمی پاسبان
در تو ماه
برین بام فلک تو که در
مقعد صدقی چو
شه اندر وطنی ماه
پیمانه عمر
است گهی پر گه
نیم تو
به پیمانه
نگنجی تو نه
عمر زمنی هر
کی در عهد تو از
جور زمانه گله
کرد سزد ار
کفش جفا بر
دهن او بزنی کاین
زمانه چو تن
است و تو در او
چون جانی جان بود
تن نبود تن چو
تو جان جان
تنی سجده
کردند ملایک
تن آدم را زود پرتو جان
تو دیدند در
آن جسم سنی اهرمن
صورت گل دید و
سرش سجده نکرد چوب رد بر
سرش آمد که
برو اهرمنی 2890 سخن
تلخ مگو ای لب
تو حلوایی سر فروکن
به کرم ای که
بر این بالایی هر
چه گویی تو
اگر تلخ و اگر
شور خوش است گوهر دیده
و دل جانی و
جان افزایی نه
به بالا نه به
زیری و
نه جان در جهت
است شش جهت را
چه کنم در دل
خون پالایی سر
فروکن که از
آن روز که
رویت دیدم دل و جان
مست شد و عقل و
خرد سودایی هر
کی او عاشق
جسم است ز جان
محروم است تلخ آید
شکر اندر دهن
صفرایی ای
که خورشید تو
را سجده کند
هر شامی کی بود کز
دل خورشید به
بیرون آیی آفتابی
که ز هر ذره
طلوعی داری کوه ها را
جهت ذره شدن
می سایی چه
لطیفی و ز
آغاز چنان جباری چه نهانی
و عجب این که
در این غوغایی گر
خطا گفتم و
مقلوب و
پراکنده مگیر ور بگیری
تو مرا بخت
نوم افزایی صورت
عشق تویی صورت
ما سایه تو یک دمم
زشت کنی باز
توام آرایی می
نماید که مگر
دوش به خوابت
دیدم که من
امروز ندارم
به جهان
گنجایی ساربانا
بمخوابان شتر
این منزل نیست همرهان
پیش شدستند که
را می پایی هین
خمش کن که ز دم
آتش دل شعله
زند شعله دم
می زند این دم
تو چه می
فرمایی شمس
تبریز چو در
شمس فلک درتابد تابش روز
شود از وی
نابینایی 2891 هر
کی از نیستی
آید به سوی او
خبری اندر او
از بشریت
بنماید اثری التفاتی
نبود همت او
را به علل گر علل
گیرد جمله ز
علی تا به ثری هر
کسی که متلاشی
شود و محو ز
خویش به سوی او
کند از عین
حقیقت نظری جوهری
بیند صافی
متحلی به حلل متمکن
شده در کالبد
جانوری تو
به صورت چه
قناعت کنی از
صحبت او رو دگر شو
تو به تحقیق
که او شد دگری بشنو
شکر وی از من
که به جان و سر
تو که بدان
لطف و حلاوت
نچشیدم شکری 2892 ای
شه جاودانی وی
مه آسمانی چشمه
زندگانی گلشن
لامکانی تا
زلال تو دیدم
قصه جان شنیدم همچو
جان ناپدیدم
در تک بی
نشانی عاشق
مشک خوش بو می
کند صید آهو می رود
مست هر سو یا
تواش می دوانی ای
شکر بنده تو زان
شکرخنده تو ای جهان
زنده از تو
غرقه زندگانی روز
شد های مستان
بشنوید از
گلستان می کند
مرغ دستان
شیوه دلستانی شیوه
یاسمین کن سر
بجنبان چنین
کن خانه
پرانگبین کن
چون شکر می
فشانی نرگست
مست گشته جنیی
یا فرشته با شکر
درسرشته غنچه
گلستانی با
چنین ساقی حق
با خودی کفر
مطلق می زند
جان معلق با
می رایگانی روز
و شب ای برادر
مست و بی خویش
خوشتر مست الله
اکبر کش نبوده
است ثانی نام
او جان جان ها
یاد او لعل
کان ها عشق او در
روان ها هم
امان هم امانی چون
برم نام او را
دررسد بخت
خضرا اسم شد پس
مسما بی دوی
بی توانی چند
مستند پنهان
اندر این سبز
میدان می روم
سوی ایشان با
تو گفتم تو
دانی جان
ویسند و رامین
سخت شیرین
شیرین مفخر آل
یاسین وز خدا
ارمغانی تو
اگر می شتابی
سوی مرغان آبی آب حیوان
بیابی قلزم
شادمانی چرب
و شیرین
بخوردی عیش و
عشرت بکردی سوی عشق
آی یک شب هم
ببین میزبانی ما
هم از
بامدادان
بیخود و مست و
شادان ای شه
بامرادان
مستمان می
کشانی با
ظریفان و
خوبان تا به
شب پای کوبان وز
می پیر رهبان
هر دمی
دوستگانی این
قدح می شتابد
تا شما را
بیابد در دل و
جان بتابد از
ره بی دهانی ای
که داری تو
فهمی قبض کن
قبض اعمی غیر این
نیست چیزی تو مباش
امتحانی غیر
این نیست راهی
غیر این نیست
شاهی غیر این
نیست ماهی غیر
این جمله فانی نی
خمش کن خمش کن
رو به قاصد
ترش کن ترک اصحاب
هش کن باده
خور در نهانی 2893 قدر
غم گر چشم سر
بگریستی روز و شب
ها تا سحر
بگریستی آسمان
گر واقفستی
زین فراق انجم و
شمس و قمر بگریستی زین
چنین عزلی شه
ار واقف شدی بر خود و
تاج و کمر
بگریستی گر
شب گردک بدیدی
این طلاق بر
کنار و بوسه
بربگریستی گر
شراب لعل دیدی
این خمار بر قنینه
و شیشه گر
بگریستی گر
گلستان
واقفستی زین
خزان برگ گل بر
شاخ تر
بگریستی مرغ
پران واقفستی
زین شکار سست کردی
بال و پر
بگریستی گر
فلاطون را هنر
نفریفتی نوحه کردی
بر هنر
بگریستی روزن
ار واقف شدی
از دود مرگ روزن و
دیوار و در
بگریستی کشتی
اندر بحر
رقصان می رود گر بدیدی
این خطر
بگریستی آتش
این بوته گر
ظاهر شدی محتشم بر
سیم و زر
بگریستی رستم
ار هم واقفستی
زین ستم بر مصاف و
کر و فر
بگریستی این
اجل کر است و
ناله نشنود ور نه با خون
جگر بگریستی دل
ندارد هیچ این
جلاد مرگ ور دلش
بودی حجر
بگریستی گر
نمودی ناخنان
خویش مرگ دست و پا
بر همدگر
بگریستی وقت
پیچاپیچ اگر
حاضر شدی ماده بز
بر شیر نر
بگریستی مادر
فرزندخوار
آمد زمین ور نه بر
مرگ پسر
بگریستی جان
شیرین دادن از
تلخی مرگ گر شدی
پیدا شکر
بگریستی داندی
مقری که عرعر
می کند ترک کردی
عر و عر
بگریستی گر
جنازه
واقفستی زین
کفن این جنازه
بر گذر
بگریستی کودک
نوزاد می گرید
ز نقل عاقلستی
بیشتر
بگریستی لیک
بی عقلی نگرید
طفل نیز ور نه چشم
گاو و خر
بگریستی با
همه تلخی همین
شیرین ما چاره
دیدی چون مطر
بگریستی زان
که شیرین دید
تلخی های مرگ زان چه
دید آن دیده
ور بگریستی که
گذشت آن من و
رفت آنچ رفت کو خبر تا
زین خبر
بگریستی تیر
زهرآلود کآمد
بر جگر بر سپر
جستی سپر
بگریستی زیر
خاکم آن چنانک
این جهان شاید ار
زیر و زبر
بگریستی هین
خمش کن نیست
یک صاحب نظر ور بدی
صاحب نظر
بگریستی شمس
تبریزی برفت و
کو کسی تا بر آن
فخرالبشر
بگریستی عالم
معنی عروسی
یافت زو لیک بی او
این صور
بگریستی این
جهان را غیر
آن سمع و بصر گر بدی
سمع و بصر
بگریستی 2894 با
چنین رفتن به
منزل کی رسی با چنین
خصلت به حاصل
کی رسی بس
گران جانی و
بس اشتردلی در سبک
روحان یک دل
کی رسی با
چنین زفتی
چگونه کم زنی با چنین
وصلت به واصل
کی رسی چونک
اندر سر گشادی
نیستت در گشاد
سر مشکل کی
رسی همچو
آبی اندر این
گل مانده ای پس به پاک
از آب و از گل
کی رسی بگذر
از خورشید وز
مه چون خلیل ور نه در
خورشید کامل
کی رسی چون
ضعیفی رو به
فضل حق گریز ز آنک بی
مفضل به مفضل
کی رسی بی
عنایت های آن
دریای لطف از چنین
موجی به ساحل
کی رسی بی
براق عشق و
سعی جبرئیل چون محمد
در منازل کی
رسی بی
پناهان را
پناه خود کنی در پناه
شاه مقبل کی
رسی پیش
بسم الله بسمل
شو تمام ور نه چون
مردی به بسمل
کی رسی 2895 چاره
ای کو بهتر از
دیوانگی بسکلد صد
لنگر از
دیوانگی ای
بسا کافر شده
از عقل خویش هیچ دیدی
کافر از
دیوانگی رنج
فربه شد برو
دیوانه شو رنج گردد
لاغر از
دیوانگی در
خراباتی که
مجنونان روند زود
بستان ساغر از
دیوانگی اه
چه محرومند و
چه بی بهره
اند کیقباد و
سنجر از
دیوانگی شاد
و منصورند و
بس بادولتند فارسان
لشکر از
دیوانگی برروی
بر آسمان
همچون مسیح گر تو را
باشد پر از
دیوانگی شمس
تبریزی برای
عشق تو برگشادم
صد در از
دیوانگی 2896 قره
العین منی ای جان
بلی ماه بدری
گرد ما گردان
بلی صد
هزاران آفرین
بر روی تو می فرستد
حوری و رضوان
بلی ای
چراغ و مشعله
هفت آسمان خاکیان را
آمدی مهمان
بلی از
کمال رحمت و
شاهنشهی گنج آید
جانب ویران
بلی سرو
رحمت چون
خرامان شد به
باغ یابد
ابلیس لعین
ایمان بلی چون
شکستی شیشه درویش
را واجب آید
دادن تاوان
بلی ملک
بخشد مالک
الملک از کرم علم بخشد
علم القرآن
بلی آفتابی
چون ز مشرق سر
زند ذره ها
آیند در جولان
بلی جاء
ربک و الملائک
چون رسید هر محال
اکنون شود
امکان بلی در
فتوح فتحت
ابوابها گرددت
دشوارها آسان
بلی امشب
ای دلدار خواب
آلود من خواب را
رانی ز
نرگسدان بلی چشم
نرگس چون به
ترک خواب گفت بر خورد
از فرجه بستان
بلی مغز
خود را چون ز
غفلت پاک روفت بو برد از
گلبن و ریحان
بلی روز
تا شب مست و شب
تا روز مست سخت شیرین
باشد این
دوران بلی بلبلا
بر منبر گلبن
بگو هست محسن
درخور احسان
بلی چون
فزون شد
اشتهای مستمع سنگ آرد
منطق لقمان
بلی از
دیار مصر مر
یعقوب را ریح یوسف
شد سوی کنعان
بلی گر
خمش باشی و سر
پنهان کنی سر شود
پیدا از آن
سلطان بلی خامشی
صبر آمد و
آثار صبر هر فرج را
می کشد از کان بلی 2897 بوی
باغ و گلستان
آید همی بوی یار
مهربان آید
همی از
نثار جوهر
یارم مرا آب دریا
تا میان آید
همی با
خیال گلستانش
خارزار نرمتر از
پرنیان آید
همی از
چنین نجار
یعنی عشق او نردبان
آسمان آید همی جوع
کلبم را ز
مطبخ های جان لحظه لحظه
بوی نان آید
همی زان
در و دیوارهای
کوی دوست عاشقان را
بوی جان آید
همی یک
وفا می آر و می
بر صد هزار این چنین
را آن چنان
آید همی هر
که میرد پیش
حسن روی دوست نابمرده
در جنان آید
همی کاروان
غیب می آید به
عین لیک از
این زشتان
نهان آید همی نغزرویان
سوی زشتان کی
روند بلبل
اندر گلبنان
آید همی پهلوی
نرگس بروید
یاسمین گل به
غنچه خوش دهان
آید همی این
همه رمز است و
مقصود این بود کان جهان
اندر جهان آید
همی همچو
روغن در میان
جان شیر لامکان
اندر مکان آید
همی همچو
عقل اندر میان
خون و پوست بی نشان
اندر نشان آید
همی وز
ورای عقل عشق
خوبرو می به کف
دامن کشان آید
همی وز
ورای عشق آن
کش شرح نیست جز همین
گفتن که آن
آید همی بیش
از این شرحش
توان کردن
ولیک از سوی
غیرت سنان آید
همی تن
زنم زیرا ز
حرف مشکلش هر کسی را
صد گمان آید
همی 2898 هر
دم ای دل سوی
جانان می روی وز
نظرها سخت
پنهان می روی جامه
ها را چاک
کردی همچو ماه در پی
خورشید رخشان
می روی ای
نشسته با
حریفان بر زمین وز درون
بر هفت کیوان
می روی پیش
مهمانان به
صورت حاضری سوی
صورتگر به
مهمان می روی چون
قلم بر دست آن
نقاش چست در میان
نقش انسان می
روی همچو
آبی می روی در
زیر کاه آب
حیوانی به
بستان می روی در
جهان غمگین
نماندی گر تو
را چشم دیدی
چون خرامان می
روی ای
دریغا خلق
دیدی مر تو را چون نهان
از جمله خلقان
می روی حال
ما بنگر ببر
پیغام ما چون به
پیش تخت سلطان
می روی 2899 بار
دیگر عزم رفتن
کرده ای بار
دیگر دل چو
آهن کرده ای نی
چراغ عشرت ما
را مکش در چراغ
ما تو روغن
کرده ای الله
الله کاین
جهان از روی
خود پرگل و
نسرین و سوسن
کرده ای الله
الله تا نگوید
دشمنی دوستی و
کار دشمن کرده
ای الله
الله بندگان
را جمع دار ای که
عالم را تو
روشن کرده ای بار
دیگر تو به یک
سو می نهی عشقبازی
ها که با من
کرده ای الله
الله کز نثار
آستین نفس بد را
پاکدامن کرده
ای کان
زرکوبان صلاح
الدین که تو همچو مه
از سیم خرمن
کرده ای 2900 بوی
مشکی در جهان
افکنده ای مشک را در
لامکان
افکنده ای صد
هزاران غلغله
زین بوی مشک در
زمین و آسمان
افکنده ای از
شعاع نور و
نار خویشتن آتشی در
عقل و جان
افکنده ای از
کمال لعل جان
افزای خویش شورشی در
بحر و کان
افکنده ای تو
نهادی قاعده
عاشق کشی در دل
عاشق کشان
افکنده ای صد
هزاران روح
رومی روی را در میان
زنگیان
افکنده ای با
یقین پاکشان
بسرشته ای چونشان
اندر گمان
افکنده ای چون
به دست
خویششان کردی
خمیر چونشان در
قید نان
افکنده ای هم
شکار و هم
شکاری گیر را زیر این
دام گران
افکنده ای پردلان
را همچو دل
بشکسته ای بی دلان
را در فغان
افکنده ای جان
سلطان زادگان
را بنده وار پیش عقل
پاسبان
افکنده ای 2901 فارغم
گر گشت دل
آواره ای از جهان
تا کم بود
غمخواره ای آفتاب
عشق تو تابنده
باد تا بریزد
هر کجا استاره
ای آفتابی
کو به کوه طور
تافت پاره گشت
و لعل شد هر
پاره ای تابشش
بر چادر مریم
رسید طفل گویا
گشت در گهواره
ای هر
کی او منکر
شود خورشید را کور
اصلی را نباشد
چاره ای چون
عصای عشق او
بر دل بزد صد هزاران
چشمه بین از
خاره ای چشم
بد گر چه که آن
چشم من است دور بادا
از چنین
رخساره ای صد
دکان مکر در بازار
عشق این چنین
در بست از
مکاره ای شمس
تبریزی به پیش
چشم تو حلقه حلقه
هر کجا
سحاره ای 2902 ای
درآورده
جهانی را ز
پای بانگ نای
و بانگ نای و
بانگ نای چیست
نی آن یار
شیرین بوسه را بوسه جای
و بوسه جای و
بوسه جای آن
نی بی دست و پا
بستد ز خلق دست و پای
و دست و پای و
دست پای نی
بهانه ست این
نه بر پای نی
است نیست الا
بانگ پر آن
همای خود
خدای است این
همه روپوش
چیست می کشد
اهل خدا را تا
خدای ما
گدایانیم و
الله الغنی از غنی
دان آنچ بینی
با گدای ما
همه تاریکی و
الله نور ز آفتاب
آمد شعاع این
سرای در
سرا چون سایه
آمیز است نور نور خواهی
زین سرا بر
بام آی دلخوشی
گاهی و گاهی
تنگ دل دل
نخواهی تنگ رو
زین تنگنای 2903 باوفا
یارا جفا
آموختی این جفا
را از کجا
آموختی کو
وفاهای لطیفت
کز نخست در شکار
جان ما آموختی هر
کجا زشتی
جفاکاری رسید خوبیش
دادی وفا
آموختی ای
دل از عالم
چنین بیگانگی هم ز یار
آشنا آموختی جانت
گر خواهد صنم
گویی بلی این
بلی را زان
بلا آموختی عشق
را گفتم
فروخوردی مرا این مگر
از اژدها
آموختی آن
عصای موسی
اژدرها بخورد تو مگر هم
زان عصا
آموختی ای
دل ار از غمزه
اش خسته شدی از لبش
آخر دوا
آموختی شکر
هشتی و شکایت
می کنی از یکی
باری خطا
آموختی زان
شکرخانه مگو
الا که شکر آن
چنان کز انبیا
آموختی این
صفا را از گله
تیره مکن کاین صفا
از مصطفی
آموختی هر
چه خلق آموختت
زان لب ببند جمله آن
شو کز خدا
آموختی عاشقا
از شمس تبریزی
چو ابر سوختی
لیکن ضیا
آموختی 2904 عاقبت
از عاشقان بگریختی وز مصاف
ای پهلوان
بگریختی سوی
شیران حمله
بردی همچو شیر همچو روبه
از میان
بگریختی قصد
بام آسمان می
داشتی از میان
نردبان
بگریختی تو
چگونه دارویی
هر درد را کز صداع
این و آن
بگریختی پس
روی انبیا چون
می کنی چون ز
تهدید خسان
بگریختی مرده
رنگی و نداری
زندگی مرده باشی
چون ز جان
بگریختی دستمزد
شادمانی صبر
توست رو که وقت
امتحان
بگریختی صبر
می کن در حصار
غم کنون چون ز
بانگ پاسبان
بگریختی کی
ببینی چشم
تیرانداز را چون ز تیر
خرکمان
بگریختی زخم
تیغ و تیر چون
خواهی کشید چون تو از
زخم زبان
بگریختی رو
خمش کن بی
نشانی خامشی
است پس
چرا سوی نشان
بگریختی 2905 اندرآ
در خانه یارا
ساعتی تازه کن
این جان ما را
ساعتی این
حریفان را
بخندان لحظه
ای مجلس ما
را بیارا
ساعتی تا
ببیند آسمان
در نیم شب آفتاب
آشکارا ساعتی تا
ز قونیه بتابد
نور عشق تا سمرقند
و بخارا ساعتی روز
کن شب را به یک دم
همچو صبح بی درنگ و
بی مدارا
ساعتی تا
ز سینه برزند
آن آفتاب همچو آب
از سنگ خارا
ساعتی تا
ز دارالملک دل
برهم زند ملک
نوشروان و
دارا ساعتی 2906 گوید
آن دلبر که
چون همدل شدی با هوس
همراه و هم
منزل شدی از
میان نقش ها
پنهان شدی در جهان
جان ها حاصل
شدی هم
برآوردی سر از
لطف خدا هم به
شمشیر خدا
بسمل شدی پیش
آتش رو تو از
نقصان مترس چونک از
آتش چنین کامل
شدی عشرت
دیوانگان را
دیده ای ننگ بادت
باز چون عاقل
شدی چون
نه ای حیوان
چه مست سبزه
ای چون نمردی
چون در آب و گل
شدی آستین
شه صلاح الدین
بگیر ور
نگیری باطل
باطل شدی 2907 آفتابا
سوی مه رویان
شدی چرخ را
چون ذره ها
برهم زدی آتشی
در کفر و
ایمان شعله زد چون
بگستردی تو
دین بیخودی پست
و بالا عشق پر
شد همچو بحر چشمه چشمه
جوش جوش سرمدی عالمی
پرآتش عشاق
بود بر سر آتش
تو آتش آمدی هر
سحرگه پیش
قانون های تو سجده
آرد دین پاک
احمدی بی
وجودی گر تو
را نقصان نهد بی وجودان
را چه نیکی یا
بدی خاک
پای شمس
تبریزی ببوس تا برآری
سر ز سعد و
اسعدی 2908 باوفاتر
گشت یارم
اندکی خوش برآمد
دی نگارم
اندکی دی
بخندید آن
بهار نیکوان گشت خندان
روزگارم
اندکی خوش
برآمد آن گل
صدبرگ من سبزتر شد
سبزه زارم اندکی صبحدم
آن صبح من زد
یک نفس زان نفس
من برقرارم
اندکی ابر
من دی بر لب
دریا نشست خاک شو تا
بر تو بارم
اندکی خوش
ببارم خاک را
گل ها دهم باش کاندر
دست خارم
اندکی مهلتم
ده خوش به خوش
از سر مرو صبر کن تا
سر بخارم
اندکی نی
غلط گفتم که
اندر عشق او کافرم گر
صبر دارم
اندکی 2909 هست
امروز آنچ می
باید بلی هست نقل و
باده بی حد
بلی هست
ای ساقی خوب
از بامداد کان
شیرینی
بنامیزد بلی آفتاب
امروز گشته ست
از پگاه ساقی صد
زهره و فرقد
بلی شد
عطارد مست و
اشکسته قلم لوح
شست از هوز و
ابجد بلی مطرب
ناهید بربط می
نواخت هر چه می
گفت آن چنان
آمد بلی دفتر
عشقش چو
برخواند خرد پرشکر
گردد دل کاغذ
بلی گشت
حاصل آرزوی دل
نعم گشت هر
سعدی کنون
اسعد بلی چونک
سلطان ملاحت
داد داد داد
بستانیم از هر
دد بلی بس
کنم کاین قصه
ای بی منتهاست کز
سخن دیگر سخن
زاید بلی 2910 باز
گردد عاقبت
این در بلی رو نماید
یار سیمین بر
بلی ساقی
ما یاد این
مستان کند بار دیگر
با می و ساغر
بلی نوبهار
حسن آید سوی
باغ بشکفد آن
شاخه های تر
بلی طاق
های سبز چون
بندد چمن جفت گردد
ورد و نیلوفر
بلی دامن
پرخاک و خاشاک
زمین پر شود از
مشک و از عنبر
بلی آن
بر سیمین و
این روی چو زر اندرآمیزند
سیم و زر بلی این
سر مخمور
اندیشه پرست مست گردد
زان می احمر
بلی این
دو چشم اشکبار
نوحه گر روشنی
یابد از آن
منظر بلی گوش
ها که حلقه در
گوش وی است حلقه ها
یابند از آن
زرگر بلی شاهد
جان چون شهادت
عرضه کرد یابد
ایمان این دل
کافر بلی چون
براق عشق از
گردون رسید وارهد
عیسی جان زین
خر بلی جمله
خلق جهان در
یک کس است او بود از
صد جهان بهتر
بلی من
خمش کردم
ولیکن در دلم تا ابد
روید نی و شکر
بلی 2911 طبع
چیزی نو به نو
خواهد همی چیز نو نو
راهرو خواهد
همی سر
نو خواهی که
تا خندان شود سر دو گوش
سرشنو خواهد
همی جان
پاکان طالب
جان زر است جان حیوان
کاه و جو
خواهد همی گفته
مستان ساقیا
هل من مزید ساقی از
مستان گرو
خواهد همی رو
به سر چون سیل
تا بحر حیات جوی
کن کان آب گو
خواهد همی 2912 با
من ای عشق
امتحان ها می
کنی واقفی بر
عجزم اما می
کنی ترجمان
سر دشمن می
شوی ظن کژ را
در دلش جا می
کنی هم
تو اندر بیشه
آتش می زنی هم شکایت
را تو پیدا می
کنی تا
گمان آید که
بر تو ظلم رفت چون
ضعیفان شور و
شکوی می کنی آفتابی
ظلم بر تو کی
کند هر چه می
خواهی ز
بالامی کنی می
کنی ما را
حسود همدگر جنگ ما را
خوش تماشا می
کنی عارفان
را نقد شربت
می دهی زاهدان را
مست فردا می
کنی مرغ
مرگ اندیش را
غم می دهی بلبلان را
مست و گویا می
کنی زاغ
را مشتاق
سرگین می کنی طوطی خود را
شکرخا می کنی آن
یکی را می کشی
در کان و کوه وین دگر
را رو به دریا
می کنی از
ره محنت به
دولت می کشی یا جزای
زلت ما می کنی اندر
این دریا همه سود
است و داد جمله
احسان و مواسا
می کنی این
سر نکته است
پایانش تو گوی گر چه ما
را بی سر و پا
می کنی 2913 باز
چون گل سوی
گلشن می روی با توام
گر چه که بی من
می روی صدزبان
شد سوسن اندر
شرح تو گلرخا خوش
سوی سوسن می
روی سوی
مستان با دو
لعل می فروش از برای
باده دادن می
روی شاهدان
استاره وار
اندر پیت تو بکش
چون ماه روشن
می روی در
کی خواهی آتشی
دیگر زدن با دل
چون سنگ و آهن
می روی آفتابا
ذره ام رقصان
تو پیش تو
چون سوی روزن
می روی تا
درآرد شمس
تبریزی به چشم سرمه وار
ای دل به هاون
می روی 2914 ناگهان
اندردویدم
پیش وی بانگ برزد
مست عشق او که
هی هیچ
می دانی چه
خون ریز است
او چون تویی
را زهره کی
بوده ست کی شکران
در عشق او
بگداختند سربریده
ناله کن مانند
نی پاک
کن رگ های خود
در عشق او تا نبرد
تیغ او پایت ز
پی بر
گلستانش
گدازان شو چو
برف تا برآرد
صد بهار از
ماه دی یا
درآ و نرم
نرمک مرده شو تا تو را
گویند ای قیوم
حی حبس
کن مر شیره را
در خنب حق تا بجوشد
وارهد از نیک
و بی شمس
تبریزی بیا در
من نگر تا ببینی
مر مرا معدوم
شی 2915 خوش
بود گر کاهلی
یک سو نهی وز همه
یاران تو زوتر
برجهی هست
سرتیزی شعار
شیر نر هست دم
داری در این
ره روبهی برفروز
آتش زنه در
دست توست یوسفت با
توست اگر خود
در چهی گر
غروب آمد به
گور اندرشدی باز
طالع شو ز
مشرق چون مهی گرم
شد آن یخ ز
جنبش بس گداخت پس بجنب
ای قد تو سرو
سهی برجهان
تو اسب را
ترکانه زود که به گوش
توست خوب
خرگهی سارعوا
فرمود پس
مردانه رو گفت
شاهنشاه جان
نبود تهی همچو
زهره ناله کن
هر صبحگاه وآنگه از
خورشید بین
شاهنشهی بدر
هر شب در روش
لاغرتر است بعد کاهش
یافت آن مه
فربهی وقت
دوری شاه
پروردت به لطف تا چه ها
بخشد چو باشی
درگهی بس
کن آخر توبه
کردی از مقال در خموشی
هاست دخل آگهی 2916 مرحبا
ای پرده تو آن
پرده ای کز جهان
جان نشان
آورده ای برگذر
از گوش و بر
جان ها بزن ز
آنک جان این
جهان مرده ای درربا
جان را و بر
بالا برو اندر آن
عالم که دل را
برده ای ماه
خندانت گواهی
می دهد کان شراب
آسمانی خورده
ای جان
شیرینت نشانی
می دهد کز الست
اندر عسل
پرورده ای سبزه
ها از خاک
بررستن گرفت تا نماید
کشت ها که
کرده ای 2917 هیچ
خمری بی خماری
دیده ای هیچ گل بی
زخم خاری دیده
ای در
گلستان جهان
آب و گل بی خزانی
نوبهاری دیده
ای چونک
غم پیش آیدت
در حق گریز هیچ چون
حق غمگساری
دیده ای کار
حق کن بار حق
کش جز ز حق هیچ کس را
کار و باری
دیده ای هیچ
دل را بی صقال
لطف او در
تجلی بی غباری
دیده ای بی
جمال خوب
دلدار قدیم جز خیالی
دل فشاری دیده
ای از
نشاط صرف
ناآمیخته شرح ده ای
دل تو باری
دیده ای در
جهان صاف بی
درد و دغل بی خطر
ایمن مطاری
دیده ای چون
سگ کهف آی در
غار وفا ای شکاری
چون شکاری دیده
ای لب
ببند و چشم
عبرت برگشا چونک
دیده اعتباری
دیده ای شمس
تبریزی بگیرد
دست تو گر ز چشم
بد عثاری دیده
ای 2918 می
زنم حلقه در
هر خانه ای هست در
کوی شما
دیوانه ای مرغ
جان دیوانه آن
دام شد دام عشق
دلبری دردانه
ای عقل
ها نعره زنان
کآخر کجاست در جنون
دریادلی مردانه
ای ای
خدا مجنون آن
لیلی کجاست تا به
گوشش دردمیم
افسانه ای ز
آنک گوش عقل
نامحرم بود از فسون
عاشقان
بیگانه ای سلسله
زلفی که جان
مجنون او است میل دارد
با شکسته شانه
ای شهر
ما پرفتنه و
پرشور شد الغیاث از
فتنه فتانه ای زوتر
ای قفال
مفتاحی بساز کز فرج
باشد ورا
دندانه ای هین
خمش کن کژ مرو
فرزین نه ای کی چو
فرزین کژ رود
فرزانه ای 2919 گر
سران را بی
سری درواستی سرنگونان
را سری
درواستی از
برای شرح آتش
های غم یا زبانی
یا دلی
برجاستی یا
شعاعی زان رخ
مهتاب او در شب
تاریک غم با
ماستی یا
کسی دیگر برای
همدمی هم از آن
رو بی سر و بی
پاستی گر
اثر بودی از
آن مه بر زمین ناله ها
از آسمان
برخاستی ور
نه دست غیر
تستی بر دهان راست و چپ
بی این دهان
غوغاستی گر
از آن در
پرتوی بر دل
زدی یا به
دریا یا خود
او دریاستی ور
نه غیرت خاک
زد در چشم دل چشمه چشمه
سوی
دریاهاستی نیست
پروای دو عالم
عشق را ور نه ز
الا هر دو
عالم لاستی عشق
را خود خاک
باشی آرزو است ور نه
عاشق بر سر
جوزاستی تا
چو برف این هر
دو عالم در
گداز ز آتش عشق
جحیم آساستی اژدهای
عشق خوردی
جمله را گر عصا در
پنجه موساستی لقمه
ای کردی دو
عالم را چنانک پیش
جوع کلب نان
یکتاستی پیش
شمس الدین
تبریز آمدی تا تجلی
هاش
مستوفاستی 2920 ای
بهار سبز و تر
شاد آمدی وی نگار
سیمبر شاد
آمدی درفکندی
در سر و جان
فتنه ای ای حیات
جان و سر شاد
آمدی درفکن
اندر دماغ مرد
و زن صد هزاران
شور و شر شاد
آمدی از
بر سیمین تو
کارم زر است ای بلای
سیم و زر شاد
آمدی پای
خود بر تارک
خورشید نه ای تو
خورشید و قمر
شاد آمدی لعل
گوید از میان
کان تو را سوی آن
کوه و کمر شاد
آمدی شمس
تبریزی که
عالم از رخت هست مست و
بی خبر شاد
آمدی 2921 ساقی
این جا هست ای
مولا بلی ره
دهد ما را بر
آن بالا بلی پیش
آن لب های آری
گوی او بنده گردد
شکر و حلوا
بلی هست
چشمش قلزم
مستی نعم هست جعدش
مایه سودا بلی این
همه بگذشت آن
سرو سهی خوش برآید
همچو گل با ما
بلی چون
بخسبم زیر
سایه نخل او من شوم
شیرینتر از
خرما بلی هم
عسس هم دزد ای جان هر
شبی سیم دزدد
زان قمرسیما
بلی چون
برآید آفتاب
روی او دزد گردد
عاجز و رسوا
بلی ناشتاب
آن کس که او
حلوا خورد در دماغ
او کند صفرا
بلی بس
کن آن کس کو
سری پنهان کند روید از
سر گلشن اخفی
بلی 2922 هم
تو شمعی هم تو
شاهد هم تو می هم بهاری
در میان ماه
دی هر
طرف از عشق تو
پر سوخته آفتاب و
صد هزاران
همچو دی چون
همیشه آتشت در
نی فتد رفت شکر
زین هوس در
جان نی سر
بریدی صد
هزاران را به
عشق زهره نی
جان را که
گوید های و هی عاشقان
سازیده اند از
چشم بد خانه ها
زیر زمین چون
شهر ری نیست
از دانش بتر
اشکنجه
ای وای آنک
ماند اندر نیک
و بی آن
زنان مصر اندر
بیخودی زخم ها
خورده نکرده
وای وی در
شب معراج شاه
از بیخودی صد هزاران
ساله ره را
کرده طی برشکن
از باده های
بیخودان تخته بندی
ز استخوان و
عرق و پی شمس
تبریزی تو ما
را محو کن ز آنک تو
چون آفتابی ما
چو فی 2923 باد
بین اندر سرم
از باده ای نوش کردم
از کف شه زاده
ای جان
چو اندر باده
او غوطه خورد بر سر آمد
تابناکی ساده
ای چشم
جان می دید
نقشی بوالعجب هر طرف
زیبا نگاری
شاده ای هر
دو گامی مست
عشقی خفته ای بر سر او
ساقی استاده
ای زان
هوس شد پای دل ها
بسته ای زان طرب
شد پر جان
بگشاده ای نوش
نوش مستیان بر
عرش رفت تا گرو شد
زهد را سجاده
ای شمس
تبریزی سر این
دولت است در نهان
او دولتی
آماده ای 2924 آه
از عشق جمال
حوریی کو گرفت
از عاشقانش
دوریی زندگی
نو به نو از
کشتنش صحت تازه
شد از رنجوریی گر
گهر داری ببین
حال مرا در تک
دریا ز دریا
دوریی گفتم
ای عقلم کجایی
عقل گفت چون شدم
می چون کنم
انگوریی جان
بسوز و سرمه
کن خاکسترش تا نماند
در دو عالم
کوریی تا
کند جان های
بی جان در
سماع گرد آن
شهد ازل
زنبوریی تا
کند آن شمس
تبریزی به حق جمله
ویران هات را
معموریی 2925 ای
دلی کز گلشکر
پرورده ای ای دلی کز
شیر شیران
خورده ای وی
دلی کز عقل
اول زاده ای حاتم از
دست سلیمان
برده ای طاقت
عشقت ندارد
هیچ جان این چه
جان است این
چه جان آورده
ای آفتابی
کآفتاب از عکس
او است زیر دامن
طرفه پنهان
کرده ای هم
چراغ صد
هزاران ظلمتی هم مسیح
صد هزاران
مرده ای این
شرابی را که
ساقی گشته ای از کدام
انگورها
افشرده ای هم
زمستان جهان
را میوه ای دستگیر صد
هزار افسرده
ای کار
زرکوبان چو زر
کردی چو زر شه صلاح
الدین که تو
صدمرده ای 2926 گر
در آب و گر در
آتش می روی آن
نمی دانم برو
خوش می روی در
رخت پیداست
والله رنگ او رو که سوی
یار مه وش می
روی نقش
ها را پشت و
پایی می زنی سوی نقش
نامنقش می روی ذوق
جان ها می زند بر
جان تو مست و دست
انداز و سرکش
می روی در
پی تو می دود
اقبال رو گر به عرش
و گر به مفرش
می روی آنک
در سر داری از
سودای یار چه عجب گر
تو مشوش می
روی شه
صلاح الدین
برآ زین شش
جهت گر چه
ظاهر اندر این
شش می روی 2927 ز
کجا آمده ای
می دانی ز میان
حرم سبحانی یاد
کن هیچ به
یادت آید آن مقامات
خوش روحانی پس
فراموش شدستت
آن ها لاجرم
خیره و
سرگردانی جان
فروشی به یکی
مشتی خاک این چه
بیع است بدین
ارزانی بازده
خاک و بدان
قیمت خود نی غلامی
ملکی سلطانی جهت
تو ز فلک آمده
اند خوبرویان
خوش پنهانی 2928 آنچ
در سینه نهان
می داری درنیابند
چه می پنداری خفته
پنداشته ای دل
ها را که خدایت
دهدا بیداری هر
درخت آنچ که
دارد در دل آن بدیده
ست گلی یا
خاری ای
چو خفاش نهان
گشته ز روز تا ندانند
که تو بیماری به
خدا از همگان
فاشتری گر چه در
پیشگه اسراری پیش
خورشید همان
خفاشی گر چه ز
اندیشه چو بوتیماری چنگ
اگر چه که
ننالد دانند کو چه شکل
است به وقت
زاری ور
بنالد ز غمی
هم دانند کو ندارد
صفت هشیاری 2929 ای
خیالی که به
دل می گذری نی خیالی
نی پری نی
بشری اثر
پای تو را می
جویم نه زمین و
نه فلک می
سپری گر
ز تو باخبران
بی خبرند نه تو از
بی خبران باخبری مونس
و یار دلی یا
تو دلی تو مقیم
نظری یا نظری ایها
الخاطر فی
مکرمه قف زمانا
بخداء البصر لا
تعجل به مرور
و نوی بدل اللیل
بضو السحر حسن
تدبیرک قد صاغ
لنا الهیولی
به حسان الصور گر
صور جان و
هیولی خرد است عشق تو
دیگر و تو خود
دگری این
هیولی پدر
صورت هاست ای تو
کرده پدران را
پدری نی
هیولای همه
آبی بود چه
کند آب چو آبش
ببری گر
هیولا و صور
جان افزاست دگرم عشوه
مده تو دگری از
هیولا است صور
ریگ روان ریگ را
هرزه چرا می
شمری 2930 تو
چرا جمله نبات
و شکری تو چرا
دلبر و شیرین
نظری تو
چرا همچو گل
خندانی تو چرا
تازه چو شاخ
شجری تو
به یک خنده
چرا راه زنی تو
به یک غمزه
چرا عقل بری تو
چرا صاف چو
صحن فلکی تو چرا
چست چو قرص
قمری تو
چرا بی بنه
چون دریایی تو چرا
روشن و خوش
چون گهری عاقلان
را ز چه
دیوانه کنی ای همه
پیشه تو فتنه
گری ساکنان
را ز چه در رقص
آری ز آدمی و
ملک و دیو و
پری تو
چرا توبه مردم شکنی تو چرا
پرده مردم
بدری همه
دل ها چو در
اندیشه توست تو کجایی
به چه اندیشه
دری 2931 از
دلبر نهانی گر
بوی جان بیابی در صد
جهان نگنجی گر
یک نشان بیابی چون
مهر جان پذیری
بی لشکری
امیری هم ملک
غیب گیری هم
غیب دان بیابی گنجی
که تو شنیدی
سودای آن گزیدی گر در
زمین ندیدی در
آسمان بیابی در
عشق اگر امینی
ای بس بتان
چینی هم رایگان
ببینی هم
رایگان بیابی در
آینه مبارک آن
صاف صاف بی شک نقش بهشت
یک یک هم در
جهان بیابی چون
تیر عشق خستت
معشوق کرد
مستت گر جان
بشد ز دستت صد
همچنان بیابی قفل
طلسم مشکل سهلت
شود به حاصل گر
از وساوس دل
یک دم امان
بیابی درهم
شکن بتان را
از بهر شاه
جان را تا نقش
بند آن را
اندر عیان
بیابی تبریز
در محقق از
شمس ملت و حق در رمزهای
مطلق صد
ترجمان بیابی 2932 چه
باشد ای برادر
یک شب اگر
نخسپی چون شمع
زنده باشی
همچون شرر
نخسپی درهای
آسمان را شب
سخت می گشاید نیک
اختریت باشد
گر چون قمر
نخسپی گر
مرد آسمانی
مشتاق آن
جهانی زیر فلک
نمانی جز بر
زبر نخسپی چون
لشکر حبش شب
بر روم حمله
آرد باید که
همچو قیصر در
کر و فر نخسپی عیسی
روزگاری سیاح
باش در شب در آب و در
گل ای جان تا
همچو خر نخسپی شب
رو که راه ها
را در شب توان
بریدن گر شهر
یار خواهی
اندر سفر
نخسپی در
سایه خدایی
خسپند
نیکبختان زنهار ای
برادر جای دگر
نخسپی چون
از پدر جدا شد
یوسف نه مبتلا
شد تو یوسفی
هلا تا جز با
پدر نخسپی زیرا
برادرانت
دارند قصد
جانت هان تا
میان ایشان جز
با حذر نخسپی تبریز
شمس دین را جز
ره روی نیابد گر تو ز ره
روانی بر ره
گذر نخسپی 2933 ای
آنک امام عشقی
تکبیر کن که
مستی دو دست را
برافشان
بیزار شو ز
هستی موقوف
وقت بودی
تعجیل می
نمودی وقت نماز
آمد برجه چرا
نشستی بر
بوی قبله حق
صد قبله می
تراشی بر
بوی عشق آن بت
صد بت همی
پرستی بالاترک
پر ای جان ای
جان بنده
فرمان که مه بود
به بالا سایه
بود به پستی همچون
گدای هر در بر
هر دری مزن سر حلقه در
فلک زن زیرا
درازدستی سغراق
آسمانت چون
کرد آن چنانت بیگانه شو
ز عالم کز
خویش هم برستی می
گویمت که چونی
هرگز کسی
بگوید با
جان بی چگونه
چونی چگونه
استی امشب
خراب و مستی
فردا شود
ببینی چه خیک ها
دریدی چه شیشه
ها شکستی هر
شیشه که شکستم
بر تو توکلستم که صد
هزار گونه
اشکسته را تو
بستی ای
نقش بند پنهان
کاندر درونه
ای جان داری هزار
صورت جز ماه و
جز مهستی صد
حلق را گشودی
گر حلقه ای
ربودی صد جان و
دل بدادی گر
سینه ای بخستی دیوانه
گشته ام من هر
چه از جنون
بگویم زودتر بلی
بلی گو گر
محرم الستی 2934 گفتی
شکار گیرم
رفتی شکار
گشتی گفتی قرار
یابم خود بی
قرار گشتی خضرت
چرا نخوانم
کآب حیات
خوردی پیشت چرا
نمیرم
چون یار یار
گشتی گردت
چرا نگردم چون
خانه خدایی پایت چرا
نبوسم چون
پایدار گشتی جامت
چرا ننوشم چون
ساقی وجودی نقلت چرا
نچینیم چون
قندبار گشتی فاروق
چون نباشی چون
از فراق رستی صدیق چون
نباشی چون یار
غار گشتی اکنون
تو شهریاری کو
را غلام گشتی اکنون
شگرف و زفتی
کز غم نزار
گشتی هم
گلشنش بدیدی
صد گونه گل
بچیدی هم سنبلش
بسودی هم لاله
زار گشتی ای
چشمش الله
الله خود خفته
می زدی ره اکنون
نعوذبالله
چون پرخمار
گشتی آنگه
فقیر بودی بس
خرقه ها ربودی پس وای بر
فقیران چون
ذوالفقار
گشتی هین
بیخ مرگ برکن
زیرا که نفخ
صوری گردن
بزن خزان را
چون نوبهار
گشتی از
رستخیز ایمن
چون رستخیز نقدی هم از
حساب رستی چون
بی شمار گشتی از
نان شدی تو
فارغ چون
ماهیان دریا وز آب
فارغی هم چون
سوسمار گشتی ای
جان چون فرشته
از نور حق
سرشته هم ز
اختیار رسته
نک اختیار
گشتی از
کام نفس حسی
روزی دو سه
بریدی هم
دوست کامی
اکنون هم
کامیار گشتی غم
را شکار بودی
بی کردگار
بودی چون
کردگار گشتی
باکردگار
گشتی گر
خون خلق ریزی
ور با فلک
ستیزی عذرت عذار
خواهد چون
گلعذار گشتی نازت
رسد ازیرا
زیبا و
نازنینی کبرت
رسدهمی زان
چون از کبار
گشتی باش
از در معانی
در حلقه
خموشان در گوش ها
اگر چه چون
گوشوار گشتی 2935 گر
چه به زیر
دلقی شاهی و
کیقبادی ور چه ز
چشم دوری در
جان و سینه
یادی گر
چه به نقش
پستی بر آسمان
شدستی قندیل
آسمانی نه چرخ
را عمادی بستی
تو هست ما را
بر نیستی مطلق بستی مراد
ما را بر شرط
بی مرادی تا
هیچ سست پایی
در کوی تو
نیاید پیش تو
شیر آید شیری
و شیرزادی سر
را نهد به
بیرون بی سر
بر تو آید تا بشنود
ز گردون بی
گوش یا عبادی یک
ماهه راه را
تو بگذر برو
به روزی زیرا که
چون سلیمان بر
بارگیر بادی دینار
و زر چه باشد
انبار جان
بیاور جان
ده درم رها کن
گر عاشق جوادی حاجت
نیاید ای جان
در راه تو
قلاوز چون نور و
ماهتاب است
این مهتدی و
هادی مه
نور و تاب خود
را از جا به جا
کشاند چون اشتر
عرب را از جا
به جای حادی از
صد هزار توبه
بشناخت جان
مجنون چون بوی
گور لیلی
برداشت در
منادی چون
مه پی فزایش
غمگین مشو ز
کاهش زیرا
ز بعد کاهش
چون مه در
ازدیادی هر
لحظه دسته
دسته ریحان به
پیشت آید رسته ز
دست رنجت وز
خوب اعتقادی تشنیع
بر سلیمان آری
که گم شدم من گم شو چو
هدهد ار تو
دربند
افتقادی یا
صاحبی هذا
دیباجه
الرشاد الصبح قد
تجلی حولوا عن
الرقاد الشمس
قد تلالا من
غیر احتجاب و النصر
قد توالی من
غیر اجتهاد الروح
فی المطار و
الکاس فی
الدوار و الهم فی
الفرار و السکر
فی امتداد 2936 ای
نوبهار خندان
از لامکان
رسیدی چیزی بیار
مانی از یار
ما چه دیدی خندان
و تازه رویی
سرسبز و مشک
بویی همرنگ یار
مایی یا رنگ
از او خریدی ای
فضل خوش چو
جانی وز دیده
ها نهانی اندر اثر
پدیدی در ذات
ناپدیدی ای
گل چرا نخندی
کز هجر
بازرستی ای ابر
چون نگریی کز
یار خود بریدی ای
گل چمن بیارا
می خند آشکارا زیرا سه
ماه پنهان در
خار می دویدی ای
باغ خوش بپرور
این
نورسیدگان را کاحوال
آمدنشان از
رعد می شنیدی ای
باد شاخه ها
را در رقص
اندرآور بر یاد آن
که روزی بر
وصل می وزیدی بنگر
بدین درختان
چون جمع نیکبختان شادند ای
بنفشه از غم
چرا خمیدی سوسن
به غنچه گوید
هر چند بسته
چشمی چشمت
گشاده گردد کز
بخت در مزیدی 2937 از
بهر مرغ خانه
چون خانه ای
بسازی اشتر در
او نگنجد با
آن همه درازی آن
مرغ خانه عقل
است و آن خانه
این تن تو اشتر جمال
عشق است با قد
و سرفرازی رطل
گران شه را
این مرغ
برنتابد بویی کز
او بیابی صد
مغز را ببازی از
ما مجوی جانا
اسرار این
حقیقت زیرا که
غرق غرقم از
نکته مجازی من
هیکلی بدیدم
اسرار عشق در
وی کردم
حمایل آن را
از روی لاغ و
بازی تا
شد گرانترک شد
آن هیکل خدایی تا
برنتابد آن را
پشت هزار تازی شد
پرده ام دریده
تا پرده ها
بسوزم از آتشی
که خیزد در
پرده حجازی چون
عشق او بغرد
وین پرده ها
بدرد با شمس حق
تبریز در وقت
عشقبازی 2938 آن
مه چو در دل
آید او را عجب
شناسی در دل
چگونه آید از
راه بی قیاسی گر
گویی می شناسم
لاف بزرگ و
دعوی ور گویی
من چه دانم
کفر است و ناسپاسی بردانم
و ندانم گردان
شده ست خلقی گردان و
چشم بسته چون
استر خراسی می
گرد چون خراسی
خواهی و گر
نخواهی گردن
مپیچ زیرا
دربند
احتباسی یوسف
خرید کوری با
هیجده قلب آری از کوری
خرنده وز
حاسدی نخاسی تو
هم ز یوسفانی
در چاه تن
فتاده اینک رسن
برون آ تا در
زمین نتاسی ای
نفس مطمانه
اندر صفات حق
رو اینک قبای
اطلس تا کی در
این پلاسی گر
من غزل
نخوانم
بشکافد او
دهانم گوید طرب
بیفزا آخر
حریف کاسی از
بانگ طاس ماه
بگرفته می
گشاید ماهت منم
گرفته بانگی
زن ار تو طاسی آدم
ز سنبلی خورد
کان عاقبت
بریزد تو سنبل
وصالی ایمن ز
زخم داسی 2939 ما
را مسلم آمد
هم عیش و هم
عروسی شادی هر
مسلمان کوری
هر فسوسی هر
روز خطبه ای
نو هر شام
گردکی نو هر دم
نثار گوهر نی
قبضه فلوسی عشقی
است سخت زیبا
فقری است پای
برجا بر آسمان
نهی پا گر دست
این دو بوسی جانی
است چون چراغی
در زیر طشت
قالب کآرد به
پیش نورش
خورشید
چاپلوسی صد
گونه رخت دارد
صد تخت و بخت
دارد تختش ز
رفعت آمد نی
تخت آبنوسی رختش
ز نور مطلق در
تخته جامه حق نی بارگیر
سیسی نی جامه
های سوسی از
ذوق آتش دل وز
سوزش خوش دل آتش پرست
گشتم اما نیم
مجوسی روزی
دو همره آمد
جان غریب با
تن چون مرغزی
و رازی چون
مغربی و طوسی پرویزن
است عالم ما
همچو آرد در
وی گر بگذری
تو صافی ور
نگذری سبوسی هر
روز بر دکان
ها بازار این
خسان بین ای خام
پیش ما آ کتان
ماست روسی بشکن
سبوی قالب
ساغر ستان
لبالب تا چند
کاسه لیسی تا
کی زبون لوسی دستور
می دهی تا
گویم تمام این
را تا شرق و غرب
گیرد اقبال بی
نحوسی 2940 چون
زخمه رجا را
بر تار می
کشانی کاهل
روان ره را در
کار می کشانی ای
عشق چون درآیی
در لطف و
دلربایی دامان جان
بگیری تا یار
می کشانی ایمن
کنی تو جان را
کوری رهزنان
را دزدان نقد
دل را بر دار
می کشانی سوداییان
جان را از خود
دهی مفرح صفراییان
زر را بس زار
می کشانی مهجور
خارکش را
گلزار می
نمایی گلروی
خارخو را در
خار می کشانی موسی
خاک رو را بر
بحر می نشانی فرعون بوش
جو را در عار
می کشانی موسی
عصا بگیرد تا
یار خویش سازد ماری کنی
عصا را چون
مار می کشانی چون
مار را بگیرد
یابد عصای خود
را این نعل
بازگونه
هموار می
کشانی آن
کو در آتش
افتد راهش دهی
به آبی و آن کو در
آب آید در نار
می کشانی ای
دل چه خوش ز
پرده سرمست و
باده خورده سر را
برهنه کرده
دستار می
کشانی ما
را مده به
غیری تا سوی
خود کشاند ما را تو
کش ازیرا
شهوار می
کشانی تا
یار زنده باشد
کوهی کنی تو
سدش چون در غمش
بکشتی در غار
می کشانی خاموش
و درکش این سر
خوش خامشانه
می خور زیرا که
چون خموشی
اسرار می
کشانی 2941 ای
گوهر خدایی
آیینه معانی هر دم ز
تاب رویت بر
عرش ارمغانی عرش
از خدای پرسد
کاین تاب کیست
بر من فرمایدش ز
غیرت کاین تاب
را ندانی از
غیرت الهی در
عرش حیرت افتد زیرا
ز غیرت آمد
پیغام لن
ترانی زان
تاب اگر شعاعی
بر آسمان
رسیدی از آسمان
نمودی صد ماه
آسمانی اندر
جمال هر مه
لطف ازل نمودی هر عاشقی
بدیدی
مقصودهای
جانی در
راه ره روان
را رنج و طلب
نبودی خوف فنا
نبودی اندر
جهان فانی یک
بار دردمیدی
تا جان
گرفت قالب دردم تو
بار دیگر تا
جان شود عیانی از
یک شعاع رویت
چون لامکان
مکان شد هم برق تو
رساند او را
به لامکانی انگشتری
لعلت بر نقد
عرضه فرما تا نعره
ها برآید از
لعل های کانی یک
جام مان بدادی
تا رخت ها گرو
شد جامی دگر
از آن می هم
چاره کن تو
دانی جانی
رسید ما را از
شمس حق تبریز کان جان
همی نماید در
غیب دلستانی 2942 اندر
مصاف ما را در
پیش رو سپر نی و اندر
سماع ما را از
نای و دف خبر
نی ما
خود فنای عشقش
ما خاک پای
عشقش عشقیم توی
بر تو عشقیم
کل دگر نی خود
را چو
درنوردیم ما
جمله عشق
گردیم سرمه چو
سوده گردد جز
مایه نظر نی هر
جسم کو عرض شد
جان و دل غرض
شد بگداز کز
مرض ها ز
افسردگی بتر
نی از
حرص آن گدازش
وز عشق آن
نوازش باری جگر
درونم خون شد
مرا جگر نی صدپاره
شد دل من و
آواره شد دل
من امروز اگر
بجویی در من ز
دل اثر نی در
قرص مه نگه کن
هر روز
می گدازد تا در محاق
گویی کاندر
فلک قمر نی لاغرتری
آن مه از قرب
شمس باشد در بعد
زفت باشد لیکن
چنان هنر نی شاها
ز بهر جان ها
زهره فرست
مطرب کفو سماع
جان ها این
نای و دف تر نی نی
نی که زهره چه
بود چون شمس
عاجز آمد درخورد
این حراره در
هیچ چنگ و خور
نی 2943 گرمی
مجوی الا از سوزش
درونی زیرا نگشت
روشن دل ز آتش
برونی بیمار
رنج باید تا
شاه غیب آید در سینه
درگشاید گوید
ز لطف چونی آن
نافه های آهو
و آن زلف یار
خوش خو آن را تو
در کمی جو کان
نیست در فزونی تا
آدمی نمیرد
جان ملک نگیرد جز کشته
کی پذیرد عشق
نگار خونی عشقش
بگفته با تو
یا ما رویم یا
تو ساکن مباش
تا تو در جنبش
و سکونی بر
دل چو زخم
راند دل سر
جان بداند آنگه نه
عیب ماند در
نفس و نی
حرونی غم
چون تو را
فشارد تا از
خودت برآرد پس بر تو
نور بارد از
چرخ آبگونی در
عین درد بنشین
هر لحظه دوست
می بین آخر
چرا تو مسکین
اندر پی فسونی تبریز
جان فزودی چون
شمس حق نمودی از وی
خجسته بودی
پیوسته نی
کنونی 2944 ای
مبدعی که سگ
را بر شیر می
فزایی سنگ سیه
بگیری آموزیش
سقایی بس
شاه و بس
فریدون کز
تیغشان چکد
خون زان روی
همچو لاله
لولی است و
لالکایی ناموسیان
سرکش جبارتر ز
آتش در کوی
عشق گردان
امروز در گدایی قهر
است کار آتش
گریه ست پیشه
شمع از ما وفا
و خدمت وز یار
بی وفایی آتش
که او نخندد
خاکستر است و
دودی شمعی که
او نگرید چوبی
بود عصایی آن
خر بود که آید
در بوستان
دنیا خاونده را
نجوید افتد به
ژاژخایی خاوند
بوستان را اول
بجوی ای خر تا از خری
رهی تو زان
لطف و کبریایی آمد
غریبی از ره
مهمان مهتری
شد مهمانیی
بکردش باکار و
باکیایی بریانه
های فاخر
سنبوسه های
نادر شمع و
شراب و شاهد
بس خلعت عطایی ماهیش
کرد مهمان هر
روز به ز روزی چون حسن
دلبر ما در
دلبری فزایی هر
شب غریب گفتی
نیکو است این
ولیکن مهمانیت
نمایم چون شهر
ما بیایی آن
مهتر از تحیر
گفت ای عجب چه
باشد بهتر از
این تنعم وین
خلعت بهایی زین
گفت حاج کوله
شد در دلش
گلوله زیرا
ندیده بود او
مهمانیی
سمایی این
میوه های دنیا
گل پاره هاست
رنگین چه بود
نعیم دنیا جز
نان و نان
ربایی می
گفت ای خدایا
ما را به شهر
او بر تا حاصل
آید آن جا دل
را گره گشایی بگذشت
چند سالی در
انتظار این دم بی انتظار
ندهد هرگز دوا
دوایی می
گفت ای مسبب
برساز یک
بهانه زیرا سبب
تو سازی در
دام ابتلایی بسیار
شد دعایش آمد
ز حق
اجابت تا مرد ای
خدا گو دید از
خدا خدایی شه
جست یک رسولی
تا آن طرف
فرستد تا آن طرف
رساند پیغام
کدخدایی این
میرداد رشوت
پنهان و
آشکارا تا میر را
فرستد شاه از
کرم نمایی شه
هم قبول کردش
گفتا تو بر
بدان جا پیغام ما
ازیرا طوطی
خوش نوایی پس
ساز کرد ره را
همراه شد سپه
را در
پیش کرد مه را
از بهر
روشنایی منزل
به منزل آن سو
می شد چو سیل
در جو سجده کنان
و جویان اسرار
اولیایی چون
موسی پیمبر از
بهر خضر انور کرده سفر
به صد پر چون
هدهد هوایی چون
پر جبرئیلی کو
پیک عرش آمد تا زان
سفر دهد او
احکام را
روایی مه
کو منور آمد
دایم مسافر
آمد ای ماه رو
سفر کن چون
شمع این سرایی هر
حالتت چو برجی
در وی دری و
درجی غم آتشی و
برقی شادی تو
ضیایی کوته
کنم بیان را
رفت آن رسول
آن جا چون برگ
که کشیدش دلبر
به کهربایی ما
چون قطار
پویان دست
کشنده پنهان دستی نهان
که نبود کس را
از او رهایی این
را به چپ
کشاند و آن را
به راست آرد این را به
وصل آرد و آن
را سوی جدایی وصلش
نماید آن سو
تا مست و گرم
گردد و آن سوی
هجر باشد مکری
است این دغایی دررفت
آن معلا در
شهر همچو دریا از کو به
کو همی شد کای
مقصدم کجایی جوینده
چون شتابد مطلوب را
بیابد ما آگهیم
که تو در جست و
جوی مایی شد
ناگهان به
کویی سرمست شد
ز بویی عقلش پرید
از سر پا را
نماند پایی پیغام
کیقبادش جمله
بشد ز یادش کو دانش
رسولی تا محفل
اندرآیی چل
روز بر سر کو
سرمست ماند از
آن بو حیران شده
رعیت با
میرهای هایی نی
حکم و نی
امارت نی غسل
و نی طهارت نی گفت و
نی اشارت نی
میل اغتذایی زو
هر کی جست
کاری می گفت
خیره آری آری و نی
یکی دان در
وقت خیره رایی کو
خیمه و طویله
کو کار و حال و
حیله کو دمنه و
کلیله کو کد
کدخدایی سیلاب
عشق آمد نی
دام ماند نی
دد چون سیل
شد به بحری بی
بدو و منتهایی گفت
ای رفیق جفتی
کردی هر آنچ
گفتی بردی مرا
از اسفل تا
مصعد علایی این
درس که شنودم
هرگز نخوانده
بودم درسی است
نی وسیطی نی
نیز منتقایی دعویت
به ز معنی
معنیت به ز
دعوی جان روی
در تو دارد که
قبله دعایی این
جمله بد بدایت
کو باقی حکایت واپرس از
او که دادت در
گوش اشنوایی یا
رب ظلمت نفسی
بردر حجاب حسی گر مس
نمود مسی آخر
تو کیمیایی صدر
الرجال حقا فی
مصدر البلا والله ما
علونا الا
باعتنا یا
سادتی و قومی
یوفون
بالعهود ما خاب من
تحلی بالصدق و
الوفا 2945 ای
حیله هات
شیرین تا کی
مرا فریبی آن را که
ملک کردی دیگر
چرا فریبی اما
چو جمله عالم
ملک تو است
کلی بیرون ز
ملکت خود دیگر
که را فریبی داوود
را فریبی در
دام ملک و
دولت و ایوب را
دگرگون اندر
بلا فریبی آن
را به دانه
بردی وین را
به دام بردی آن دام
دانه شد چون
تو خوش لقا
فریبی فرعون
عالمی را
بفریبد و
نداند کان
خاین دغا را
هم در دغا
فریبی ای
کمترین فریبت
صد خونبهای
صیدان ای پربها
که او را تو بی
بها فریبی ای
دل خدا کسی را
دانی چه سان
فریبد آخر تو
جملگان را خود
از خدا فریبی 2946 دی
عهد و توبه
کردی امروز
درشکستی دی بحر
تلخ بودی
امروز
گوهرستی دی
بایزید بودی و
اندر مزید
بودی و امروز
در خرابی دردی
فروش و مستی دردی
بنوش ای جان
بسکل ز هوش ای
جان ازرق مپوش
ای جان تا که
صنم پرستی امروز
بس خرابی هم
جام آفتابی نی کدخدای
ماهی نی شوهر
مهستی افزونی
از مساکن
بیرونی از
معادن آن نیستی
ولیکن هستی
چنانک هستی یک
گوشه بسته
بودی زان گوشه
خسته بودی آن بسته
را گشودی رستی
تمام رستی حیوان
سوار نبود جز
بهر کار نبود حیوان نه
ای تو حیی
جستی ز کار
جستی تو
پیک آسمانی
چون ماه کی
توانی تا تو
سوار پایی تا
تو به دست
شستی خامش
مده نشانی گر
چه ز هر بیانی شد
مرهم جهانی هر
خسته ای که
خستی 2947 یا
من عجب فتادم
یا تو عجب
فتادی چندین قدح
بخوردی جامی
به من ندادی تو
از شراب مستی
من هم ز بوی
مستم بو نیز
نیست اندک در
بزم کیقبادی بسیار
عاشقان را
کشتی تو بی
گناهی در رنج و
غم نکشتی کشتی
ز ذوق و شادی ای
تو گشاد عالم
ای تو مراد
آدم خانه چرا
گرفتی در کوی
بی مرادی زیرا
چراغ روشن در
ظلمت شب آید درمان به
درد آید این
است اوستادی بستی
زبان و گوشم
تا جز غمت
ننوشم نی نکته
عمیدی نی گفته
عمادی تبریز
شمس دین را
خدمت رسان ز
مستان سجده کن و
بگویش اوحشت
یا فوادی 2948 ای
کرده رو چو
سرکه چه گردد
ار بخندی والله ز
سرکه رویی تو
هیچ برنبندی تلخی
ستان شکر ده
سیلی بنوش و
سر ده خندان
بمیر چون گل
گر ز آنک
ارجمندی چون
مو شده ست آن
مه در خنده
است و قهقه چت کم شود
که گه گه از
خوی ماه رندی بشکفته
است شوره تو
غوره ای و
غوره آخر
تو جان نداری
تا چند
مستمندی با
کان غم نشینی
شادی چگونه
بینی از موش و
موش خانه کی
یافت کس بلندی بالای
چرخ نیلی
یابند
جبرئیلی وز خاک
پای پاکان
یابند بی
گزندی زان
رنگ روی و
سیما اسرار
توست پیدا کاندر کدام
کویی چه یار
می پسندی چون
چشم می گشاید
در چشم می
نماید گر
ز آنک ریش
گاوی ور شیر
هوشمندی قارون
مثال دلوی در
قعر چه فروشد عیسی به
بام گردون
بنمود خوش
کمندی گر
دلو سر برآرد
جز آب چه
ندارد پاره شود
بپوسد در ظلمت
و نژندی ای
لولیان لالا
بالا پریده
بالا وارسته
زین هیولا
فارغ ز چون و
چندی 2949 در
غیب هست عودی
کاین عشق از
او است دودی یک هست
نیست رنگی کز
او است هر
وجودی هستی
ز غیب رسته بر
غیب پرده بسته و آن غیب
همچو آتش در
پرده های دودی دود
ار چه زاد ز
آتش هم دود شد
حجابش بگذر ز
دود هستی کز
دود نیست سودی از
دود گر گذشتی
جان عین نور
گشتی جان شمع و
تن چو طشتی
جان آب و تن چو
رودی گر
گرد پست شستی
قرص فلک شکستی در نیست
برشکستی بر
هست ها فزودی بشکستی
از نری او سد
سکندری او ز افرشته
و پری او
روبندها
گشودی ملکش
شدی مهیا از
عرش تا ثریا از زیر
هفت دریا در
بقا ربودی رفتی
لطیف و خرم
زان سو ز خشک و
از نم در
عشق گشته محرم
با شاهدی به
سودی تبریز
شمس دینی گر
داردش امینی با دیده
یقینی در غیب
وانمودی 2950 ای
آنک جان ما را
در گلشکر
کشیدی چون جان و
دل ببردی خود
را تو درکشیدی ما
را چو سایه
دیدی از پای
درفتاده جانا چو
سرو سرکش از
سایه سر کشیدی چون
سیل در کهستان
ما سو به سو
دوانه اندر پیت
تو خیمه سوی
دگر کشیدی تو
آن مهی که هر
کو آمد به
خرمن تو مانند
آفتابش در کان
زر کشیدی کشتی
ز رشک ما را
باری چو اشک
ما را از چشم
خود میفکن چون
در نظر کشیدی بر
عاشقت ز صد سو
از خلق زخم
آید از لطف و
رحمت خود پیشش سپر
کشیدی یک
قوم را به
حیلت بستی به
بند زرین یک قوم را
به حجت اندر
سفر کشیدی آوه
که شد فضولی
در خون چند
گولی رحمی بکن
بر آن کش در
شور و شر
کشیدی از
چشم عاشقانت
شب خواب شد
رمیده زیرا که
بی دلان را
وقت سحر کشیدی ای
عشق دل نداری
تا که دلت
بسوزد خود جمله
دل تو داری دل
را تو برکشیدی بس
کن که نقل
عیسی از
بیخودی و مستی در آخر
ستوران در پیش
خر کشیدی 2951 زان
خاک تو شدم تا
بر من گهر
بباری چون موی
از آن شدم من
تا تو سرم
بخاری زان
دست شستم از
خود تا دست من
تو گیری زان چون
خیال گشتم تا
در دلم گذاری زان
روز و شب
دریدم در
عاشقی گریبان تا تو ز
مشرق دل چون
مه سری برآری زان
اشکبار گشتم
چون ابر در
بهاران تا نوبهار
حسنت بر من
کند بهاری حمال
آن امانت کان
را فلکت
نپذرفت گشتم به
اعتمادی کز
لطف توست یاری شاها
به حق آنک بر
لوح سینه هر
دم از بهر بت
پرستان
نوصورتی
نگاری بنمای
صورتی را کان
لوح درنگنجد تا بت
پرست و بتگر
یابند
رستگاری 2952 گر
از شراب دوشین
در سر خمار
داری بگذار جام
ما را با این
چه کار داری ور
تازه ای نه
دوشین بنشین
بیا بنوش این تا از
خیال پیشین
زنهار سر
نخاری تا
سنگ را پرستی
از دیگران
گسستی دریا
تو را نشاید
گر سیل یاد
آری در
بارگاه خاقان
سودای
پرنفاقان زنبیل هر
گدایی در پیش
شهریاری فهرست
یاد کینی با
لطف ساتکینی اندر بهشت
وآنگه در شعله
های ناری زین
سر اگر ببینی
مویی ز خوب
چینی نی پرده
زیر ماند نی
نعره های زاری نی
غوره ای بجوشی
نی سرکه ای
فروشی الا
شراب نوشی
انگور می
فشاری انگور
این وجودت
افشردن تو
سودت انگار کین
نبودت تا چند
مهر کاری وقتی
که دررمیدی تو
سوی شمس تبریز آن جا
خدای داند
کاندر چه لاله
زاری 2953 بازآمدی
که ما را درهم
زنی به شوری داوود
روزگاری با
نغمه زبوری یا
مصر پرنباتی
یا یوسف حیاتی یعقوب را
نپرسی چونی از
این صبوری بازآمد
آن قیامت با
فتنه و ملامت گفتم که
آفتابی یا نور
نور نوری ای
آسمان برین دم
گردان و بی
قراری وی خاک هم
در این غم
خاموش و در
حضوری ای
دلبر پریرین
وی فتنه تو
شیرین دل نام تو
نگوید از غایت
غیوری خورشید
چون برآید خود
را چرا نماید با آفتاب
رویت از جاهلی
و کوری بازآمد
آن سلیمان بر
تخت پادشاهی جان را
نثار او کن
آخر نه کم ز
موری در
پرده چون
نشستی رسوا
چرا نگشتی این نیست
از ستیری این
نیست از ستوری تره
فروش کویش این
عقل را نگیرد تو بر سرش
نهادی بنگر چه
دور دوری بازآمده
ست بازی صیاد
هر نیازی ای بوم اگر
نه شومی از وی
چرا نفوری بازآمد
آن تجلی از
بارگاه اعلا ای روح
نعره می زن
موسی و کوه
طوری بازآمدی
به خانه ای
قبله زمانه والله
صلاح دینی
پیوسته در
ظهوری 2954 گر
روشنی تو یارا
یا خود سیه ضمیری در هر دو
حال خود را از
یار وانگیری پا
واگرفتن تو هر
دو ز حال کفر
است صد کفر
بیش باشد در
عاشقان نفیری پاکت
شود پلیدی چون
از صنم بریدی گردد پلید
پاکی چون غرقه
در غدیری دنبال
شیر گیری کی
بی کباب مانی کی بی نوا
نشینی چون
صاحب امیری بگذار
سر بد را
پنهان مکن تو
خود را در
زیرکی چو مویی
پیدا میان
شیری خوردی
تو زهر و گفتی
حق را از این
چه نقصان حق بی
نیاز باشد وز
زهر تو بمیری زیر
درخت خرما
انداز همچو
مریم گر کاهلی
به غایت ور
نیز سست پیری از
سایه های خرما
شیرین شوی چو
خرما وز پختگی
خرما تو پختگی
پذیری 2955 چون
روی آتشین را
یک دم تو می
نپوشی ای دوست
چند جوشم گویی
که چند جوشی ای
جان و عقل
مسکین کی یابد
از تو تسکین زین سان
که تو نهادی
قانون می
فروشی سرنای
جان ها را در
می دمی تو دم
دم نی را چه
جرم باشد چون
تو همی خروشی روپوش
برنتابد گر
تاب روی این
است پنهان
نگردد این رو
گر صد هزار
پوشی بر
گرد شید گردی
ای جان عشق
ساده یا نیک
سرخ چشمی یا
خود سیاه گوشی گر
ز آنک عقل
داری دیوانه
چون نگشتی ور نه از
اصل عشقی با
عشق چند کوشی اجزای
خویش دیدم
اندر حضور
خامش بس نعره
ها شنیدم در
زیر هر خموشی گفتم
به شمس تبریز
کاین خامشان
کیانند گفتا
چو وقت آید تو
نیز هم نپوشی 2956 دل
را تمام برکن
ای جان ز نیک
نامی تا یک به
یک بدانی
اسرار را
تمامی ای
عاشق الهی
ناموس خلق
خواهی ناموس و
پادشاهی در
عشق هست خامی عاشق
چو قند باید
بی چون و چند
باید جانی بلند
باید
کان حضرتی است
سامی هستی
تو از سر و بن
در چشم خویش
ناخن زنار روم
گم کن در عشق
زلف شامی در
عشق علم جهل
است ناموس علم
سهل است نادان علم
اهل است دانای
علم عامی از
کوی بی نشانش
زان سوی جهل و
دانش وز جان
جان جانش عشق
آمدت سلامی بر
بام عشق بی تن
دیدم چو ماه
روشن بر در
بمانده ام من
زان شیوه های
بامی گر
مست و گر میم
من نی از دف و
نیم من از شیوه
ویم من مست
شراب جامی آن
چهره چو آتش
در زیر زلف
دلکش گردن
ببسته جان خوش
در حلقه های
دامی گوید
غمت ز تیزی
وقتی که خون
تو ریزی کای دل تو
خود چه چیزی
وی جان تو خود
کدامی ای
جان شبی که
زادی آن شب
سری نهادی دادی تو
آنچ دادی وز
جان مطیع و
رامی ای
روح برپریدی
بر ساحلی
چریدی دل دادی و
خریدی آن را
که تش غلامی گر
رند و گر
قلاشی ما را
تو خواجه تاشی ای شمس هر
طواشی تبریز
را نظامی 2957 اندر
شکست جان شد
پیدا لطیف
جانی چون
این جهان
فروشد وا شد
دگر جهانی بازار
زرگران بین کز
نقد زر چه پر
شد گر چه ز
زخم تیشه درهم
شکست کانی تا
تو خمش نکردی
اندیشه گرد نامد وا شد
دهان دل چون
بربسته شد
دهانی چندین
هزار خانه کی
گشت از زمانه تا در دل
مهندس نقشش
نشد نهانی سری
است زان
نهانتر صد نقش
از آن مصور در
خاطر مهندس و
اندر دل فلانی چون
دل صفا پذیرد
آن سر جهان
بگیرد وآنگه کسی
نمیرد در دور
لامکانی تبریز
شمس دین را از
لطف لابه ای
کن کز باغ بی
زمانی در ما
نگر زمانی 2958 مطرب
چو زخمه ها را
بر تار می
کشانی این
کاهلان ره را
در کار می
کشانی ای
عشق چون درآیی
در عالم جدایی این
بازماندگان
را تا یار می
کشانی کوری
رهزنان را
ایمن کنی جهان
را دزدان شهر
دل را بر دار
می کشانی مکار
را ببینی کورش
کنی به مکری چون یار
را ببینی در
غار می کشانی بر
تازیان چابک
بندی تو زین
زرین پالانیان
بد را در بار
می کشانی سوداییان
ما را هر لحظه
می نوازی بازاریان
ما را بس زار
می کشانی عشاق
خارکش را
گلزار می
نمایی خودکام گل
طرب را در خار
می کشانی آن
کو در آتش آید
راهش دهی به
آبی و آن کو
دود به آبی در
نار می کشانی موسی
خاک رو را ره
می دهی به عزت فرعون بوش
جو را در عار
می کشانی این
نعل بازگونه
بی چون و بی
چگونه موسی
عصاطلب را در
مار می کشانی 2959 ای
آنک جمله عالم
از توست یک
نشانی زخمت بر
این نشانه آمد
کنون تو دانی زخمی
بزن دگر تو
مرهم نخواهم
از تو گر یک
جهان نماند چه
غم تو صد
جهانی در
شرح درنیایی
چون شرح سر
حقی در
جان چرا نیایی
چون جان جان
جانی ماییم
چون درختان
صنع تو باد
گردان خود کار
باد دارد هر
چند شد نهانی زان
باد سبز گردیم
زان باد زرد
گردیم گر برگ را
بریزی از میوه
کی ستانی در
نقش باغ پیش
است در اصل
میوه پیش است تو اولین
گهر را آخر همی
رسانی خواهم
که از تو گویم
وز جز تو دست
شویم پنهان شوی
و ما را در صف
همی کشانی 2960 رقصان
شو ای قراضه
کز اصل اصل
کانی جویای هر
چه هستی می
دانک عین آنی خورشید
رو نماید وز
ذره رقص خواهد آن به که
رقص آری دامن
همی کشانی روزی
کنار گیری ای
ذره آفتابی سر
بر برش نهاده
این نکته را
بدانی پیش
آردت شرابی
کای ذره درکش
این را خوردی و
محو گشتی در
آفتاب جانی شد
ذره آفتابی از
خوردن شرابی در دولت
تجلی از طعن
لن ترانی ما
میوه های
خامیم در تاب
آفتابت رقصی کنیم
رقصی زیرا تو
می پزانی احسنت
ای پزیدن
شاباش ای
مزیدن از
آفتاب جانی کو
را نبود ثانی مخدوم
شمس دینم
شاهنشهی ز
تبریز تسلیم
توست جان ها
ای جان و دل تو
دانی 2961 در
رنگ یار بنگر
تا رنگ
زندگانی بر روی تو
نشیند ای ننگ
زندگانی هر
ذره ای دوان
است تا زندگی
بیابد تو ذره ای
نداری آهنگ
زندگانی گر
ز آنک زندگانی
بودی مثال
سنگی خوش
چشمه ها دویدی
از سنگ
زندگانی در
آینه بدیدم
نقش خیال فانی گفتم چیی
تو گفتا من
زنگ زندگانی اندر
حیات باقی
یابی تو
زندگان را وین
باقیان
کیانند دلتنگ
زندگانی آن
ها که اهل
صلحند بردند
زندگی را وین
ناکسان
بمانند در جنگ
زندگانی 2962 با
تو عتاب دارم
جانا چرا
چنینی رنجور و
ناتوانم نایی
مرا ببینی دیدی
که سخت زردم
پنداشتی که
مردم آخر چگونه
میرد آنک تواش
قرینی یا
سیدی و روحی
حمت فلم تعدنی یا صحتی
شفایی لم
تستمع حنینی بس
احتراز کردم
صبر دراز کردم امروز ناز
کردم با اصل
نازنینی امشب
چو مه برآید
داوود جان
بیاید ای رنج
موم گردی گر
برج آهنینی شب
بنده را بپرسد
وز بی گهی
نترسد شب نیز
مست گردد بی
نقل و ساتکینی ای
ناله چند ناله
افزونتری ز
ژاله بر بنده
کمینه تو نیز
در کمینی 2963 می
زن سه تا که
یکتا گشتم مکن
دوتایی یا پرده
رهاوی
یا پرده رهایی بی
زیر و بی بم تو
ماییم در غم
تو در نای
این نوا زن
کافغان ز بی
نوایی قولی
که در عراق
است درمان این
فراق است بی قول
دلبری تو آخر
بگو کجایی ای
آشنای شاهان
در پرده
سپاهان بنواز جان
ما را از راه
آشنایی در
جمع سست رایان
رو زنگله
سرایان کاری
ببر به پایان
تا چند سست
رایی از
هر دو
زیرافکند
بندی بر این
دلم بند آن هر دو
خود یک است و
ما را دو می
نمایی گر
یار راست کاری
ور قول راست
داری در راست
قول برگو تا
در حجاز آیی در
پرده حسینی
عشاق را درآور وز بوسلیک
و مایه بنمای
دلگشایی از
تو دوگاه
خواهند تو
چارگاه برگو تو
شمع این سرایی
ای خوش که می
سرایی 2964 دی
دامنش گرفتم
کای گوهر
عطایی شب خوش
مگو مرنجان
کامشب از آن
مایی افروخت
روی دلکش شد
سرخ همچو اخگر گفتا بس
است درکش تا
چند از این
گدایی گفتم
رسول حق گفت
حاجت ز روی
نیکو درخواه
اگر بخواهی تا
تو مظفر آیی گفتا
که روی نیکو
خودکامه است و
بدخو زیرا که
ناز و جورش
دارد بسی
روایی گفتم
اگر چنان است
جورش حیات جان
است زیرا طلسم
کان است هر گه
بیازمایی گفت
این حدیث خام
است روی نکو
کدام است این رنگ و
نقش دام است
مکر است و بی
وفایی چون
جان جان ندارد
می دانک آن
ندارد بس
کس که جان
سپارد در صورت
فنایی گفتم
که خوش عذارا
تو هست کن فنا
را زر ساز مس
ما را تو جان
کیمیایی تسلیم
مس بباید تا
کیمیا بیابد تو گندمی
ولیکن بیرون
آسیایی گفتا
تو ناسپاسی تو
مس ناشناسی در شک و در
قیاسی زین ها
که می نمایی گریان
شدم به زاری
گفتم که حکم
داری فریاد رس
به یاری ای
اصل روشنایی چون
دید اشک بنده
آغاز کرد خنده شد شرق و
غرب زنده زان
لطف آشنایی ای
همرهان و
یاران گریید
همچو باران تا در چمن
نگاران آرند
خوش لقایی 2965 ای
برده اختیارم
تو اختیار
مایی من شاخ
زعفرانم تو
لاله زار مایی گفتم
غمت مرا کشت
گفتا چه زهره
دارد غم این
قدر نداند
کآخر تو یار
مایی من
باغ و بوستانم
سوزیده خزانم باغ مرا
بخندان کآخر
بهار مایی گفتا
تو چنگ مایی و
اندر ترنگ
مایی پس چیست
زاری تو چون
در کنار مایی گفتم
ز هر خیالی
درد سر است ما
را گفتا ببر
سرش را تو
ذوالفقار
مایی سر
را گرفته بودم
یعنی که در
خمارم گفت ار چه
در خماری نی
در خمار مایی گفتم
چو چرخ گردان
والله که بی
قرارم گفت ار چه
بی قراری نی
بی قرار مایی شکرلبش
بگفتم لب را
گزید یعنی آن راز را
نهان کن چون
رازدار مایی ای
بلبل سحرگه ما
را بپرس گه گه آخر
تو هم غریبی
هم از دیار مایی تو
مرغ آسمانی نی
مرغ خاکدانی تو صید آن
جهانی وز
مرغزار مایی از
خویش نیست
گشته وز دوست
هست گشته تو نور
کردگاری یا
کردگار مایی از
آب و گل بزادی
در آتشی فتادی سود و
زیان یکی دان
چون در قمار
مایی این
جا دوی نگنجد
این ما و تو چه
باشد این
هر دو را یکی
دان چون در
شمار مایی خاموش
کن که دارد هر
نکته تو جانی مسپار جان
به هر کس چون
جان سپار مایی 2966 هر
چند بی گه آیی
بی گاه خیز
مایی ای خواجه
خانه بازآ بی
گاه شد کجایی برگ
قفص نداری جز
ما هوس نداری یکتا چو
کس نداری
برخیز از
دوتایی جان
را به عشق
واده دل بر
وفای ما نه در ما روی
تو را به کز
خویشتن برآیی بگذر
ز خشک و از تر
بازآ به خانه
زوتر از جمله
باوفاتر آخر
چه بی وفایی لطفت
به کس نماند
قدر تو کس
نداند عشقت به
ما کشاند زیرا
به ما تو شایی گر
چشم رفت خوابش
از عاشقی و
تابش بر
ما بود جوابش
ای جان
مرتضایی گر
شاه شمس تبریز
پنهان شود به
استیز در عشق او
تو جان بیز تا
جان شوی بقایی 2967 آمد
ز نای دولت
بار دگر نوایی ای جان
بزن تو دستی
وی دل بکوب
پایی تابان
شده ست کانی
خندان شده
جهانی آراسته ست
خوانی در می
رسد صلایی بر
بوی نوبهاری
بر روی سبزه
زاری در عشق
خوش عذاری ما
مست و های هایی او
بحر و ما
سحابی او گنج
و ما خرابی در نور
آفتابی ما
همچو ذره هایی شوریده
ام معافم
بگذار تا
بلافم مه را
فروشکافم با
نور مصطفایی 2968 ای
چنگیان غیبی
از راه خوش
نوایی تشنه
دلان خود را
کردید بس
سقایی جان
تشنه ابد شد
وین تشنگی ز
حد شد یا ضربت
جدایی یا شربت
عطایی ای
زهره مزین زین
هر دو یک نوا
زن یا پرده
رهاوی یا پرده
رهایی گر
چنگ کژ نوازی
در چنگ غم
گدازی خوش زن
نوا اگر نی
مردی ز بی
نوایی بی
زخمه هیچ چنگی
آب و نوا
ندارد می
کش تو زخمه
زخمه گر چنگ
بوالوفایی گر
بگسلند تارت
گیرند بر
کنارت پیوند نو
دهندت چندین
دژم چرایی تو
خود عزیز یاری
پیوسته در
کناری در بزم
شهریاری
بیرون ز جان و
جایی خامش
که سخت مستم
بربند هر دو
دستم ور نه قدح
شکستم گر لحظه
ای بپایی من
پیر منبلانم
بر خویش زخم
رانم من
مصلحت ندانم
با ما تو
برنیایی هم
پاره پاره
باشم هم خصم
چاره باشم هم سنگ
خاره باشم در
صبر و بی
نوایی از
بس که تند و
عاقم در دوزخ
فراقم دوزخ ز
احتراقم گیرد
گریزپایی چون
دید شور ما را
عطار آشکارا بشکست طبل
ها را در بزم
کبریایی تبریز
چون برفتم با
شمس دین بگفتم بی حرف صد
مقالت در وحدت
خدایی 2969 بوی
کباب داری تو
نیز دل کبابی در تو هر
آنچ گم شد در
ماش بازیابی زین
سر چو زنده
باشی تو
سرفکنده باشی خود را چو
بنده باشی ما
را دگر نیابی ای
خواجه ترک ره
کن ما را حدیث
شه کن بگشا دهان و اه
کن گر مست آن
شرابی دوشم
نگار دلبر می
داد جام از زر گفتا بکش
تو دیگر گر
مست نیم خوابی گفتم
که برنخیزم
گفتا که برستیزم هم بر سرت
بریزم گر مستی
و خرابی چون
ریخت بر من آن
را دیدم فنا
جهان را عالم چو
بحر جوشان من
گشته مرغ آبی ای
خواجه خشم
بنشان سر را
دگر مپیچان ما
را چه جرم
باشد گر ز آنک
درنیابی سر
اله گفتم در
قعر چاه گفتم مه را
سیاه گفتم چون
محرم نقابی ای
خواجه صدر عالی
تا تو در این
حوالی گه بسته
سوالی گه خسته
جوابی ای
شمس حق تبریز
بستم دهان
ازیرا هر دیده
برنتابد نورت
چو آفتابی 2970 با
صد هزار دستان
آمد خیال یاری در پای او
بمیرا هر جا
بود نگاری خوبان
بسی بدیدی
حوران صفت
شنیدی این جا
بیا که بینی
حسن و جمال
یاری تا
یافت جانم او
را من گم شدم ز
هستی تا پای او
گرفتم دستم
نشد به کاری ای
مطرب الله
الله از بهر
عشق آن شه آن چنگ را
در این ره خوش
برنواز تاری زان
چهره های
شیرین در دل
عجیب شوری این روی
همچو زر را از
مهر او عیاری گویند
زاریت چیست
زین ناله در
دو عالم گفتم همین
بسستم در هر
دو عالم آری رفتم
نظاره کردن
سوی شکار آن
شه می تاخت
شاد و خندان
آن ماه در
غباری تیری
ز غمزه خود
انداخت بر من
آمد تیری
بدان شگرفی در
لاغری شکاری از
گلستان عشقش
خاری در این
جگر شد صد گلستان
غلام خارش
چگونه خاری در
پیش ذوق عشقش
در نور آفتابش تن چیست
چون غباری جان
چیست چون
بخاری در
باغ عشق رویش
خصمت خدای
بادا گر تو ز گل
بگویی یا قامت
چناری از
چشم ساحر تو
گشتیم شاعر تو عذر
عظیم دارم در
عشق خوش عذاری یا
رب ببینم آن
را کان شاه می
خرامد داده به
کون نوری زان
چهره ای چو
ناری بینم
که جان تلخم
شیرین شده ز
شهدش بینم که
اندرافتد
شوری نو از
شراری از
عشق شمس دین
شد تبریز بهر
این دم مر گوش را
سماعی مر چشم
را نظاری 2971 اندر
قمارخانه چون
آمدی به بازی کارت شود
حقیقت هر چند
تو مجازی با
جمله سازواری
ای جان به نیک
خویی این جا که
اصل کار است
جانا چرا
نسازی گویی
که من شب و روز
مرد نمازکارم چون نیست
ای برادر
گفتار تو
نمازی با
ناکسان تو
صحبت زنهار تا
نداری شو همنشین
شاهان گر مرد
سرفرازی آخر
چرا تو خود را
کردی چو پای
تابه چون بر
لباس آدم تو
بهترین طرازی بر
خر چرا نشینی
ای همنشین
شاهان چون هست
در رکابت
چندین هزار
تازی شیشه
دلی که داری
بربا ز سنگ
جانان باری به
بزم شاه آ
بنگر تو
دلنوازی در
جانت دردمد شه
از
شادیی که جانت هم وارهد
ز مطرب وز
پرده حجازی سرمست
و پای کوبان
با جمع ماه
رویان در نور
روی آن شه
شاهانه می
گرازی شاهت
همی نوازد کای
پیشوای خاصان پیوسته
پیش ما باش
چون تو امین
رازی گاه
از جمال پستی
گاه از شراب
مستی گه با قدم
قرینی گه با
کرشم و نازی مقصود
شمس دین است
هم صدر و هم
خداوند وصلم به
خدمت او است
چون مرغزی و
رازی هر
کس که در دل او
باشد هوای
تبریز گردد اگر
چه هندو است
او گلرخ طرازی 2972 ای
آن که مر مرا
تو به از جان و
دیده ای در جان من
هر آنچ ندیدم
تو دیده ای بگزیده
ام ز هجر تو
تابوت آتشین آری
به حق آنک مرا
تو گزیده ای گر
از بریده خون
چکد اینک ز
چشم من خون می
چکد که بی سبب
از من بریده
ای از
چشم من بپرس
چرا چشمه گشته
ای وز قد من
بپرس که از کی
خمیده ای از
جان من بپرس
که با کفش
آهنین اندر ره
فراق کجاها
رسیده ای این
هم بپرس از او
که تو در
حسن و در جمال مانند او
ز هیچ زبانی
شنیده ای این
هم بگو که گر
رخ او آفتاب
نیست چون ابر
پاره پاره ز
هم چون دریده
ای پیداست
در دم تو که از
ناف مشک خاست کاندر
کدام سبزه و
صحرا چریده ای آنی
که دیده ای تو دلا
آسمانیی زیرا ز
دلبران زمینی
رمیده ای دانم
که دیده ای تو
بدین چشم
یوسفی تا تو
ترنج و دست ز
مستی بریده ای تبریز
و شمس دین و
دگرها بهانه
هاست کز وی دو
کون را تو خطی
درکشیده ای 2973 ای
از جمال حسن
تو عالم نشانه
ای مقصود حسن
توست و دگرها
بهانه ای نقاش
را اگر ز جمال
تو قبله نیست مقصود او
چه بود ز نقشی
و خانه ای ای
صد هزار شمع
نشسته بدین
امید گرد تنور
عشق تو بهر
زبانه ای ای
حلقه های زلف
خوشت طوق حلق
ما سازید مرغ
روح در آن
حلقه لانه ای گویی
میان مجلس آن
شاه کی رسم نی آن
کرانه دارد و
نی این میانه
ای این
داد کیست مفخر
تبریز شمس دین زان دولتی
که داد درختی
ز دانه ای 2974 آن
دم که دل کند
سوی دلبر
اشارتی زان سر
رسد به بی سر و
باسر اشارتی زان
رنگ اشارتی که
به روز الست
بود کآمد به
جان مومن و
کافر اشارتی زیرا
که قهر و لطف
کز آن بحر
دررسید بر سنگ
اشارتی است و
به گوهر اشارتی بر
سنگ اشارتی
است که بر حال
خویش باش بر گوهر
است هر دم
دیگر اشارتی بر
سنگ کرده نقشی
و آن نقش بند
او است هر لحظه
سوی نقش ز آزر
اشارتی چون
در گهر رسید
اشارت گداخت
او احسنت
آفرین چه منور
اشارتی بعد
از گداز کرد
گهر صد هزار
جوش چون می
رسید از تف
آذر اشارتی جوشید
و بحر گشت و
جهان در جهان
گرفت چون
آمدش ز ایزد
اکبر اشارتی ما
را اشارتی است
ز تبریز و شمس
دین چون تشنه
را ز چشمه
کوثر اشارتی 2975 هر
روز بامداد به
آیین دلبری ای جان
جان جان به من
آیی و دل بری ای
کوی من گرفته
ز بوی تو
گلشنی وی روی من
گرفته ز روی
تو زرگری هر
روز باغ دل را
رنگی دگر دهی اکنون
نماند دل را
شکل صنوبری هر
شب مقام دیگر
و هر روز شهر
نو چون
لولیان گرفته
دل من مسافری این
شهسوار عشق
قطاریق می رود حیران شدم
ز جستن این
اسب لاغری از
برق و آب و باد
گذشته ست سم
او آن جا که
سم او است نه
خشکی است و نه تری راهی
که فکر نیز
نیارد در او
شدن شیران
شرزه را رود
از دل دلاوری چه
شیر کآسمان و
زمین زین ره
مهیب از سر به
وقت عرض
نهادند لمتری از
هیبت قدر
بنهادند رو به
جبر وز بیم
رهزنان
نگزیدند
رهبری آری
جنون ساعه شرط
شجاعت است با مایه
خرد نکند هیچ
کس نری تا
باخودی کجا به
صف بیخودان
رسی تا بر دری
چگونه صف هجر
بردری ای
دل خیال او را
پیش آر و قبله
ساز قانع مشو
از او به
مراعات سرسری قانع
چرا شدی به
یکی صورتت که
داد پنداشتی
مگر که همین
یک مصوری خاموش
باش طبل مزن
وقت حمله شد در صف جنگ
آی اگر مرد
لشکری 2976 شد
جادوی حرام و حق
از جادوی بری بر تو
حرام نیست که
محبوب ساحری می
بند و می گشا
که همین است
جادوی می بخش و
می ربا که
همین است
داوری دریا
بدیده ایم که
در وی گهر بود دریا درون
گوهر کی کرد
باوری سحر
حلال آمد
بگشاد پر و
بال افسانه
گشت بابل و
دستان سامری همیان
زر نهاده و
معیوب می خرد ای عاشقان
کی دید که شد
ماه مشتری امروز
می گزید ز
بازار اسپ او اسپان پشت
ریش و یدک های
لاغری گفتم
که اسب مرده
چنین راه کی
برد گفتا که
راه ما نتوان
شد به لمتری کشتی
شکسته باید در
آبگیر خضر کشتی چو
نشکنی تو نه
کشتی که لنگری دنیا
چو قنطره ست
گذر کن چو پا
شکست با پای
ناشکسته از
این پول نگذری زیرا
رجوع ضد قدوم
است و عکس او
است فرمان
ارجعی را
منیوش سرسری 2977 هر
روز بامداد
درآید یکی پری بیرون کشد
مرا که ز من
جان کجا بری گر
عاشقی نیابی
مانند من بتی ور تاجری
کجاست چو من
گرم مشتری ور
عارفی حقیقت
معروف جان منم ور کاهلی
چنان شوی از
من که برپری ور
حس فاسدی دهمت
نور مصطفی ور مس
کاسدی کنمت زر
جعفری محتاج
روی مایی گر
پشت عالمی محتاج
آفتابی گر صبح
انوری از
بر و بحر بگذر
و بر کوه قاف
رو بر خشک و
بر تری منشین
زین دو برتری ای
دل اگر دلی دل
از آن یار
درمدزد وی سر اگر
سری مکن این
سجده سرسری چون
اسب می گریزی
و من بر توام
سوار مگریز از
او که بر تو
بود کان بود
خری صد
حیله گر تراشی
و صد شهر اگر
روی قربان عید
خنجر الله
اکبری خاموش
اگر چه بحر
دهد در بی
دریغ لیکن مباح
نیست که من
رام یشتری 2978 ای
دل ز بامداد
تو بر حال
دیگری وز شور
خویش در من
شوریده ننگری بر
چهره نزار تو
صفرای دلبری
است تا خود چه
دیده ای که ز
صفراش اصفری ای
دل چه آتشی که
به هر باد
برجهی نی نی دلا
کز آتش و از
باد برتری ای
دل تو هر چه
هستی دانم که
این زمان خورشیدوار
پرده افلاک می
دری جانم
فدات یا رب ای
دل چه گوهری نی چرخ
قیمت تو شناسد
نه مشتری سی
سال در پی تو
چو مجنون
دویده ام اندر
جزیره ای که
نه خشکی است و
نی تری غافل
بدم از آن که
تو مجموع
هستیی مشغول بود
فکر به ایمان
و کافری ایمان
و کفر و شبهه و
تعطیل عکس
توست هم
جنتی و دوزخ و
هم حوض کوثری ای
دل تو کل کونی
بیرون ز هر دو
کون ای جمله
چیزها تو و از
چیزها بری ای
رو و پشت عالم
در روی من نگر تا از رخ
مزعفر من
زعفران بری طاقت
نماند و این
سخنم ماند در
دهان با صد
هزار غم که
نهانند چون
پری 2979 هر
روز بامداد
طلبکار ما
تویی ما
خوابناک و
دولت بیدار ما
تویی هر
روز زان برآری
ما را ز کسب و
کار زیرا دکان
و مکسبه و کار
ما تویی دکان
چرا رویم که
کان و دکان
تویی بازار چون
رویم که بازار
ما تویی زان
دلخوشیم و شاد
که جان بخش ما
تویی زان
سرخوشیم و مست
که دستار ما
تویی ما
خمره کی نهیم
پر از سیم چون
بخیل ما خمره
بشکنیم چو
خمار ما تویی طوطی
غذا شدیم که
تو کان شکری بلبل نوا
شدیم که گلزار
ما تویی زان
همچو گلشنیم
که داری تو صد
بهار زان سینه
روشنیم که
دلدار ما تویی در
بحر تو ز کشتی
بی دست و
پاتریم آواز
و رقص و جنبش و
رفتار ما تویی هر
چاره گر که
هست نه سرمایه
دار توست از جمله
چاره باشد
ناچار ما تویی دل
را هر آنچ بود
از آن ها دلش
گرفت تا گفته
ای به دل که
گرفتار ما
تویی گه
گه گمان بریم
که این جمله
فعل ماست این هم ز
توست مایه
پندار ما تویی چیزی
نمی کشیم که
ما را تو می
کشی چیزی نمی
خریم خریدار
ما تویی از
گفت توبه کردم
ای شه گواه
باش بی گفت و
ناله عالم اسرار
ما تویی ای
شمس حق مفخر
تبریز شمس دین خود آفتاب
گنبد دوار ما
تویی 2980 آن
لحظه کآفتاب و
چراغ جهان شوی اندر جهان
مرده درآیی
و جان
شوی اندر
دو چشم کور
درآیی نظر دهی و اندر
دهان گنگ
درآیی زبان
شوی در
دیو زشت درروی
و یوسفش کنی و اندر
نهاد گرگ
درآیی شبان شوی هر
روز سر برآری
از چارطاق نو چون رو
بدان کنند از
آن جا نهان
شوی گاهی
چو بوی گل مدد
مغزها شوی گاهی انیس
دیده شوی
گلستان شوی فرزین
کژروی و رخ
راست رو شها در لعب کس
نداند تا خود
چه سان شوی رو
رو ورق بگردان
ای عشق بی
نشان بر یک ورق
قرار نمایی
نشان شوی در
عدل دوست محو
شو ای دل به
وقت غم هم محو
لطف او شو چون
شادمان شوی آبی
که محو کل شد
او نیز کل شود هم تو
صفات پاک شوی
گر چنان
شوی آن
بانگ چنگ را
چو هوا هر طرف
بری و آن سوز
قهر را تو گوا
چون دخان شوی ای
عشق این همه
بشوی و تو پاک
از این بی صورتی
چو خشم اگر چه
سنان شوی این
دم خموش کرده
ای و من خمش
کنم آنگه بیان
کنم که تو نطق
و بیان شوی 2981 ای
سیرگشته از ما
ما سخت مشتهی وی
پاکشیده از ره
کو شرط همرهی مغز
جهان تویی تو
و باقی همه
حشیش کی یابد
آدمی ز حشیشات
فربهی هر
شهر کو خراب
شد و زیر او
زبر زان شد که
دور ماند ز
سایه شهنشهی چون
رفت آفتاب چه
ماند شب سیاه از سر چو
رفت عقل چه
ماند جز ابلهی ای
عقل فتنه ای
همه از رفتن
تو بود وآنگه
گناه بر تن بی
عقل می نهی آن
جا که پشت آری
گمراهی است و
جنگ و آن جا که
رو نمایی مستی
و والهی هجده
هزار عالم دو
قسم بیش نیست نیمش جماد
مرده و نیمیش
آگهی دریای
آگهی که خردها
همه از او است آن است
منتهای
خردهای منتهی ای
جان آشنا که
در آن بحر می
روی وی
آنک همچو تیر
از این چرخ می
جهی از
خرگه تن تو
جهانی منور
است تا تو
چگونه باشی ای
روح خرگهی ای
روح از شراب
تو مست ابد
شده وی خاک در
کف تو شد زر ده
دهی وصف
تو بی مثال
نیاید به فهم
عام وافزاید
از مثال خیال
مشبهی از
شوق عاشقی
اگرت صورتی
نهد آلایشی
نیابد بحر
منزهی گر
نسبتی کنند به
نعل آن هلال
را زان ژاژ
شاعران نفتد
ماه از مهی دریا
به پیش موسی
کی ماند سد
راه و اندر
پناه عیسی کی
ماند اکمهی او
خواجه همه ست
گرش نیست یک
غلام آن سرو او
سهی است گرش
نشمری سهی تو
موسیی ولیک
شبانی دری
هنوز تو یوسفی
ولیک هنوز
اندر این چهی زان
مزد کار می
نرسد مر تو را
که هیچ پیوسته
نیستی تو در
این کار گه
گهی خامش
که بی طعام حق
و بی شراب غیب این حرف و
نقش هست دو سه
کاسه تهی 2982 ای
ساقیی که آن
می احمر گرفته
ای وی مطربی
که آن غزل تر
گرفته ای ای
دلبری که ساقی
و مطرب فنا
شدند تا
تو نقاب از رخ
عبهر گرفته ای ای
میر مجلسی که
تو را عشق نام
گشت این چه
قیامت است که
از سر گرفته
ای ای
خم خسروان که
تو داروی هر
غمی رنجور
نیستی تو چرا
سر گرفته ای جانی
است بس لطیف و
جهانی است بس
ظریف وین هر دو
پرده را ز
میان برگرفته
ای از
جان و از جهان
دل عاشق ربوده
ای الحق شکار
نازک و لاغر
گرفته ای ای
آنک تو شکار
چنین دام گشته
ای ملک هزار
خسرو و سنجر
گرفته ای در
عین کفر جوهر
ایمان ربوده
ای در دوزخی
و جنت و کوثر
گرفته ای ای
عارفی که از
سر معروف
واقفی وی ساده
ای که رنگ
قلندر گرفته
ای در
بحر قلزمی و
تو را بحر تا
به کعب در آتشی و
خوی سمندر
گرفته ای ای
گل که جامه ها
بدریدی ز
عاشقی تا خانه
ای میانه شکر
گرفته ای ای
باد از تکبر
پرهیز کن ز
مشک چون بوی
آن دو زلف
معنبر گرفته
ای ای
غمزه هات مست
چو ساقی تویی
بده یک دم خمش
مباد چو ساغر
گرفته ای بهر
نثار مفخر
تبریز شمس دین ای روی
زرد سکه زرگر
گرفته ای 2983 ای
ساقیی که آن
می احمر گرفته
ای وی مطربی
که آن غزل تر
گرفته ای ای
زهره ای که
آتش در آسمان
زدی مریخ را
بگو که چه
خنجر گرفته ای از
جان و از جهان
دل عاشق ربوده
ای الحق شکار
نازک و لاغر
گرفته ای ای
هجر تو ز روز
قیامت درازتر این چه
قیامتی است که
از سر گرفته
ای ای
آسمان چو دور
ندیمانش دیده
ای در دور
خویش شکل مدور
گرفته ای پیلان
شیردل چو کفت
را مسخرند این چند
پشه را چه
مسخر گرفته ای هان
ای فقیر روز
فقیری گله مکن زیرا که
صد چو ملکت
سنجر گرفته ای ای
روی خویش دیده
تو در روی خوب
یار آیینه ای
عظیم منور
گرفته ای ای
دل طپان چرایی
چون برگ هر
دمی چون دامن
بهار معنبر
گرفته ای ای
چشم گریه چیست
به هر ساعتی
تو را چون کحل
از مسیح پیمبر
گرفته ای هجده
هزار عالم اگر
ملک تو شود بی
روی دوست چیز
محقر گرفته ای داری
تکی که بگذری
از خنگ آسمان کاهل چرا
شدی صفت خر
گرفته ای خامش
کن و زبان دگر
گو و رسم نو این رسم
کهنه را چه
مکرر گرفته ای 2984 ای
مرغ گیر دام
نهانی نهاده
ای بر روی
دام شعر دخانی
نهاده ای چندین
هزار مرغ بدین
فن بکشته ای پرهای
کشته بهر
نشانی نهاده
ای مرغان
پاسبان تو
هیهای می زنند درهای
هویشان چه
معانی نهاده
ای مرغان
تشنه را به
خرابات قرب
خویش خم ها و
باده های
معانی نهاده
ای آن
خنب را که
ساقی و مستیش
بود نبرد از بهر شب
روی که تو
دانی نهاده ای در
صبر و توبه
عصمت اسپر
سرشته ای و اندر
جفا و خشم
سنانی نهاده
ای بی
زحمت سنان و
سپر بهر
مخلصان ملکی درون
سبع مثانی
نهاده ای زیر
سواد چشم روان
کرده موج نور و اندر
جهان پیر
جوانی نهاده
ای در
سینه کز مخیله
تصویر می رود بی کلک و
بی بنان تو
بنانی نهاده
ای چندین
حجاب لحم و
عصب بر فراز
دل دل
را نفوذ و سیر
عیانی نهاده
ای غمزه
عجبتر است که
چون تیر می
پرد یا ابروی
که بهر کمانی
نهاده ای اخلاق
مختلف چو
شرابات تلخ و
نوش در جسم
های همچو
اوانی نهاده
ای وین
شربت نهان
مترشح شد از
زبان سرجوش نطق
را به لسانی
نهاده ای هر
عین و هر عرض
چو دهان بسته
غنچه ای است کان را
حجاب مهد
غوانی نهاده
ای روزی
که بشکفانی و
آن پرده برکشی ای جان
جان جان که تو
جانی نهاده ای دل
های بی قرار
ببیند که در
فراق از بهر چه
نیاز و کشانی
نهاده ای خاموش
تا بگوید آن
جان گفته ها این چه
دراز شعبده
خوانی نهاده
ای 2985 مه
طلعتی و شهره
قبایی بدیده
ای خوبی و
آتشی و بلایی
بدیده ای چشمی
که مستتر کند
از صد هزار می چشمی
لطیفتر ز
صبایی بدیده
ای دولت
شفاست مر همه
را وز هوای او دولت پیش
دوان که شفایی
بدیده ای سایه
هماست فتنه
شاهان و این
هما جویای شاه
تا که همایی
بدیده ای ای
چرخ راست گو
که در این
گردش آن چنان خورشیدرو
و ماه لقایی
بدیده ای ای
دل فنا شدی تو
در این عشق یا
مگر در عین
این فنا تو
بقایی بدیده
ای هر
گریه خنده
جوید و امروز
خنده ها با چشم
لابه گر که
بکایی بدیده
ای جان
را وباست هجر
تو سوزان آن
لطف مهلکتر
از فراق وبایی
بدیده ای تو
خاک آن جفا
شده ای وین
گزاف نیست در زیر
این جفا تو
وفایی بدیده
ای شاهی
شنیده ای چو
خداوند شمس
دین تبریز مثل
شاه تو جایی
بدیده ای 2986 ای
عشق کز قدیم
تو با ما
یگانه ای یک یک بگو
تو راز چو از
عین خانه ای از
بیم آتش تو
زبان را ببسته
ایم تا
خود چه آتشی
تو و یا چه زبانه
ای هر
دم خرابیی است
ز تو شهر عقل
را باد چراغ
عقلی و باده
مغانه ای یا
دوست دوستی تو
و یا نیک
دشمنی یا در
میان هر دو تو
شکل میانه ای گویند
عاقلان دم
عاشق فسانه ای
است شب روز کن
چرایی اگر تو
فسانه ای ای
آنک خوبی تو
نشانید فتنه
ها عشق تو
است فتنه و تو
خود نشانه ای ای
شاه شاه و
مفخر تبریز
شمس دین نور
زمینیان و
جمال زمانه ای 2987 ای
جان و ای دو
دیده بینا
چگونه ای وی رشک
ماه و گنبد
مینا چگونه ای ای
ما و صد چو ما ز
پی تو خراب و
مست ما بی تو
خسته ایم تو
بی ما چگونه
ای آن
جا که با تو
نیست چو سوراخ
کژدم است و آن جا که
جز تو نیست تو
آن جا چگونه
ای ای
جان تو در
گزینش جان ها
چه می کنی وی گوهری
فزوده ز دریا
چگونه ای ای
مرغ عرش آمده
در دام آب و گل در خون و
خلط و بلغم و
صفرا چگونه ای زان
گلشن لطیف به
گلخن فتاده ای با اهل
گولخن به
مواسا چگونه
ای ای
کوه قاف صبر و
سکینه چه صابری وی عزلتی
گرفته چو عنقا
چگونه ای عالم
به توست قایم
تو در چه
عالمی تن ها به
توست زنده تو
تنها چگونه ای ای
آفتاب از تو
خجل در چه
مشرقی وی زهر
ناب با تو چو
حلوا چگونه ای زیر
و زبر شدیمت
بی زیر و بی
زبر ای
درفکنده فتنه
و غوغا چگونه
ای گر
غایبی ز دل تو
در این دل چه
می کنی ور در دلی
ز دوده سودا
چگونه ای ای
شاه شمس مفخر
تبریز بی نظیر در قاب
قوس قرب و در
ادنی چگونه ای 2988 هر
چند شیر بیشه
و
خورشیدطلعتی بر گرد
حوض گردی و در
حوض درفتی اسپت
بیاورند که
چالاک فارسی شربت
بیاورند که
مخمور شربتی بی
خواب و بی
قراری شب های
تا به روز خواب تو
بخت بست که
بسته سعادتی از
پای درفتادی و
از دست رفته
ای بی دست و
پای باش چه
دربند آلتی بی
دست و پا چو
گوی به میدان
حق بپوی میدان از
آن توست به
چوگان تو
بابتی ای
رو به قبله من
و الحمدخوان
من می خوانمت
به خویش که تو
پنج آیتی ای
عقل جان بباز
چرا جان به
شیشه ای وی جان
بیار باده چرا
بی مروتی رو
کان مشک باش
که بس پاک
نافه ای رو جمله
سود باش که
فرخ تجارتی بر
مغز من برآی
که چون می
مفرحی در
چشم من درآی
که نور بصارتی در
مغزها نگنجی
بس بی کرانه
ای در جسم ها
نگنجی ز ایشان
زیادتی ای
دف زخم خواره
چه مظلوم و
صابری وی نای
رازگوی چه
صاحب کرامتی خامش
مساز بیت که
مهمان بیت تو در بیت ها
نگنجد چه در
عمارتی چون
غنچه لب ببند
و چو گل بی دو
لب بخند تا هیچ کس
نداند کاندر
چه نعمتی ای
شاه شاد مفخر
تبریز شمس دین تبلیغ راز
کن که تو اهل
سفارتی 2989 رویش
ندیده پس مکنیدم
ملامتی نادیده
حکم کردن باشد
غرامتی پروانه
چون نسوزد چون
شمع او بود چون خم
نیاورم ز چنان
سروقامتی آن
مه اگر برآید
در روز رستخیز برخیزد
از میان قیامت
قیامتی زان
رو که زهره
نیست فلک را
که دم زند در خود
همی بسوزد
دارد علامتی گر
حسن حسن او
است کجا عافیت
کجا با غمزه
های آتش او کو
سلامتی هر
دم دلم به عشق
وی اندر
حریصتر هر دم ز
عشق او دل من
با سآمتی یا
هجر لم تقل لی
بالله ربنا هذا
الصدود منک
علینا الی متی می
ترسم از فراق
دراز تو سنگ
دل تا نشکند
سبوی امیدم ز
آفتی ای
آنک جبرئیل ز
تو راه گم کند با صبر تو
ندارد این چرخ
طاقتی دل
را ببرد عشق
که تا سود دل
کند حاشا که
او کند طمعی
یا تجارتی عشق
آن توانگری
است که از بس
توانگری داردهمی ز
ریش فراغت
فراغتی از
من مپرس این و
ز عقل کمال
پرس کو راست
در عیار گهرها
مهارتی او
نیز خود چه
گوید لیکن به
قدر خویش کو در قدم
بود حدثی نوطهارتی عقل
از امید وصل
چو مجنون روان
شود در عشق می
رود به امید
زیارتی ور
ز آنک درنیابد
در ره کمال
عشق از پرتو
شرارش یابد
حرارتی بادا
ز نور عشق من و
عقل کل را زان شکر
شگرف شفای
مرارتی تا
طعم آن حلاوت
بر عاشقان زند وز عاشقان
برآید مستانه
حالتی تبریز
شمس دین که
بصیرت از او
بود چون بر
دلم رسید
سپاهش به
غارتی 2990 جان
خاک آن مهی که
خداش است
مشتری آن کس ملک
ندید و نه
انسان و نی
پری چون
از خودی برون
شد او آدمی
نماند او راست
چشم روشن و
گوش پیمبری تا
آدمی است آدمی
و تا ملک ملک بسته ست
چشم هر دو از
آن جان و
دلبری عالم
به حکم او است
مر او را چه
فخر از این چون آن او
است خالق عالم
به یک سوی بحری
که کمترین شبه
را گوهری کند حاشا
از او که لاف
برآرد ز گوهری آن
ذره است لایق
رقص چنان شعاع کو گشت از
هزار چو
خورشید و مه
بری آن
ذره ای که گر
قدمش بوسد
آفتاب خود ننگرد
به تابش او جز که
سرسری بنما
مها به کوری
خورشید تابشی تا زین
سپس زنخ نزند
از منوری درتاب
شاه و مفخر
تبریز شمس دین تا
هر دو کون پر
شود از نور
داوری 2991 ای
عشق پرده در
که تو در زیر
چادری در حسن
حوریی تو و در
مهر مادری در
حلقه اندرآ و
ببین جمله جان
ها در گوش
حلقه کرده به قانون
چاکری در
آینه نظر کن و
در چشم خود
نگر صد جان
گره گره شده
از وی به
ساحری در
هر گره نگه کن
وضع خدای بین در هم
ببسته موسی و
فرعون و سامری از
زیر دامنت تو
برون آر شمع
را تا نقش حق
بخندد بر نقش
آزری تا
دست و پا نهاد
دو زلف تو کفر
را هر دم
بمیرد ایمان
در پای کافری چون
مر تو را
نیابد در جان
و جا دلم گشتم هزار
بار من از جان
و جا بری خشک
و تر دو چشم و
لب من روان
شده در قلزمی
که خشک نیابند
و نی تری دی
لطف ها بکرد
خیال تو گفتمش کای باوفا
و عهد ز من
باوفاتری دانم
ز شمس دین است
تو را این همه
وفا تبریز این
سلام بر جان
ما بری 2992 ای
بس فراز و شیب
که کردم طلب
گری گه لوح دل
بخواندم و گه
نقش کافری گه
در زمین خدمت
چون خاک ره
شدم بر چرخ
روح گاه دویدم
باختری گم
گشته از خود و
دل و دلبر
هزار بار گه سر دل
بجسته و گه سر
دلبری بر
کوه طور طالب
ارنی کلیم وار وز خلق
دررمیده به عالم
چو سامری در
وادیی رسیدم
کان جا نبرد
بوی نی
معجز و کرامت
و نی مکر و
ساحری وادی
ز بوی دوست
مرا رهبری شده کان بو نه
مشک دارد نی
زلف عنبری آن
جا نتان دویدن
ای دوست بر
قدم پر نیز می
بسوزد گر ز
آنک می پری کز
گرم و سرد و
خشک و تر است
این نهاد حس وین چار
مرغ هست از
این باغ عنصری آن
جا بپر دوست
که روید
ز بوی دوست پری و گر
نه زرد درافتی
به شش دری ای
کامل کمال کز
این سو تو
کاملی زان سو که
سوی نیست حذر
کن که قاصری آن
مرغ خاکیی که
به خشکی کمال
داشت در بحر
عاجز آمد و
رسوا شد از
تری با
آنک بر و بحر
یکی جنس و یک
فنند هر یک به
حس درآید
چونشان
درآوری صد
بر و بحر و چرخ
و فلک در فضای
غیب در پا
فتاده باشد
چون نقش سرسری زین
بر و بحر آن
رسد آن سو که
او ز عشق گردد هزار
بار از این هر
دو او بری حقا
به ذات پاک
خداوند هر کی
هست از تیغ
غیب سر نبرد
گر برد سری در
آتش خلیل کجا
آید آن خسی کو خشک شد
ز عشق دلارام
آزری جان
خلیل عشق به
شادی و خرمی در آتش آ
چو زر که ز هر
غش طاهری گر
محو می نمایی
در دودمان حس در عشق
آتشین دلارام
ظاهری این
عشق همچو آتش
بر جمله قاهر
است تو بس
عجایبی که بر
آتش تو قادری هر
چند کوشد آتش
تا تو سیه شوی بر رغم او
لطیف و شریفی
و احمری دانم
که پرتو نظری
داری از شهی چشم و
چراغ غیب به
شاهی و سروری بر
خار خشک گر
نظری افکند ز
لطف پیدا شود
ز خار دو صد
گونه عبهری نی
خود اگر به
محو و عدم
غمزه ای کند ظاهر شود
ز نیست دل و
دیده پروری در
لطف و در
نوازش آن شه
نگاه کن ای تیغ
هجر چند زنی
زخم
خنجری نی
نی خود از
نوازش او تند
شد فراق کز یک
نهاله آمد این
لطف و قاهری گر
خوگری به لطف
نباشد دل مرا او کی
فراق داند در
دور دایری حنجر
غذا خورد ز
غذا رست حنجرش پس او غذا
دهد به غذا
رسم حنجری این
جمله من بگفتم
و القاب شمس
دین از رشک
کرده در غم
تبریز ساتری آن
است اصل و قصد
و غرض زین همه
حدیث لیکن مزاد
نیست که من
رام یشتری 2993 شاها
بکش قطار که
شهوار می کشی دامان ما
گرفته به
گلزار می کشی قطار
اشتران همه
مستند و کف
زنان بویی
ببرده اند که
قطار می کشی هر
اشتری میانه
زنجیر می گزد چون شهد و
چون شکر که
سوی یار می
کشی آن
چشم های مست
به چشمت که
ساقی است گویند خوش
بکش که به
دیدار می کشی ما
کشت تو بدیم
درودی به داس
عشق کردی ز که
جدا و به
انبار می کشی سکسک
بدیم و توسن و
در راه صدق
لنگ رهوار از
آن شدیم که
رهوار می کشی هر
چند سال ها ز
چمن گل بچیده
ایم ناگه
ز چشم بد به ره
خار می کشی ما
کی غلط کنیم
به هر سو کشی
بکش هر سو کشی
به عشرت بسیار
می کشی شاهان
کشند بنده بد
را به انتقام تو جانب
کرامت و ایثار
می کشی زین
لطف مجرمان را
گستاخ کرده ای دزدان دار
را خوش و بی
دار می کشی هر
تخمه و ملول
همی گویدم
خموش تو
کرده ای ستیزه
به گفتار می
کشی سختی
کشان ز گردش
این چرخ در غم
اند بر رغم
جمله چرخه
دوار می کشی ای
شاه شمس مفخر
تبریز نور حق تو نور
نور ندره به
اقطار می کشی 2994 ای
نای خوش نوای
که دلدار و
دلخوشی دم می دهی
تو گرم و دم
سرد می کشی خالی
است
اندرون تو از
بند لاجرم خالی
کننده دل و
جان مشوشی نقشی
کنی به صورت
معشوق هر کسی هر چند
امیی تو به
معنی منقشی ای
صورت حقایق کل
در چه پرده ای سر برزن
از میانه نی
چون شکروشی نه
چشم گشته ای
تو و ده گوش
گشته جان دردم به
شش جهت که تو
دمساز هر ششی ای
نای سربریده
بگو سر بی
زبان خوش
می چشان ز حلق
از آن دم که می
چشی آتش
فتاد در نی و
عالم گرفت دود زیرا ندای
عشق ز نی هست
آتشی بنواز
سر لیلی و
مجنون ز عشق
خویش دل را چه
لذتی تو و جان
را چه مفرشی بویی
است در دم تو ز
تبریز لاجرم بس دل که
می ربایی از
حسن و از کشی 2995 اندر
میان جمع چه
جان است آن
یکی یک جان نخوانمش
که جهان است
آن یکی سوگند
می خورم به
جمال و کمال
او کز چشم
خویش هم پنهان
است آن یکی بر
فرق خاک آب
روان کرد عشق
او در باغ
عشق سرو روان
است آن یکی جمله
شکوفه اند اگر
میوه است او جمله
قراضه اند چو
کان است آن
یکی دل
موج می زند ز
صفاتش ولی
خموش زیرا فزون
ز شرح و بیان
است آن یکی روزی
که او بزاد
زمین و زمان
نبود بالاتر از
زمین و زمان
است آن یکی قفلی
است بر دهان
من از رشک
عاشقان تا من
نگویم این که
فلان است آن
یکی هر
دم که کنج
چشمم بر روی
او فتد گویم
که ای خدای چه
سان است آن
یکی گر
چشم درد نیست
تو را چشم باز
کن زیرا چو
آفتاب عیان
است آن یکی پیشش
تو سجده می کن
تا پادشا شوی زیرا که
پادشاه نشان
است آن یکی گر
صد هزار خلق
تو را رهزند
که نیست اندر گمان
مباش که آن
است آن یکی گفتم
به شمس مفخر
تبریز بنگرش گفتا
عجب مدار چنان
است آن یکی 2996 گر
من ز دست بازی
هر غم پژولمی زیرک
نبودمی و
خردمند گولمی گر
آفتاب عشق
نبودیم چون
زحل گه در
صعود انده و
گه در نزولمی ور
بوی مصر عشق
قلاوز نیستی چون اهل
تیه حرص
گرفتار غولمی ور
آفتاب جان ها
خانه نشین بدی دربند
فتح باب و
خروج و دخولمی ور
گلستان جان
نبدی ممتحن
نواز من چون
صبا ز باغ وفا
کی رسولمی عشق
ار سماع باره
و دف خواه
نیستی من همچو
نای و چنگ غزل
کی شخولمی ساقیم
گر ندادی
داروی فربهی همچون لب
زجاج و قدح در
نحولمی گر
سایه چمن نبدی
و فروغ او من چون
درخت بخت خسان
بی اصولمی بر
خاک من امانت
حق گر نتافتی من چون
مزاج خاک ظلوم
و جهولمی از
گور سوی جنت
اگر راه نیستی در گور تن
چرا خوش و
باعرض و طولمی ور
راه نیستی به
یمین از سوی
شمال کی چون
چمن حریف جنوب
و شمولمی گر
گلشن کرم نبدی
کی شکفتمی ور لطف و فضل حق
نبدی من
فضولمی بس
کن ز آفتاب
شنو مطلع قصص آن مطلع
ار نبودی من
در افولمی 2997 ای
آسمان که بر
سر ما چرخ می
زنی در عشق
آفتاب تو
همخرقه منی والله
که عاشقی و
بگویم نشان
عشق بیرون و
اندرون همه
سرسبز و روشنی از
بحر تر نگردی
و ز خاک فارغی از آتشش
نسوزی و ز باد
ایمنی ای
چرخ آسیا ز چه
آب است گردشت آخر یکی
بگو که چه
دولاب آهنی از
گردشی کنار
زمین چون ارم
کنی وز گردشی
دگر چه درختان
که برکنی شمعی
است آفتاب و
تو پروانه ای
به فعل پروانه
وار گرد چنین
شمع می تنی پوشیده
ای چو حاج تو
احرام نیلگون چون حاج
گرد کعبه
طوافی همی کنی حق
گفت ایمن است
هر آن کو به حج
رسید ای چرخ حق
گزار ز آفات
ایمنی جمله
بهانه هاست که
عشق است هر چه
هست خانه
خداست عشق و
تو در خانه
ساکنی زین
بیش می نگویم
و امکان گفت
نیست والله چه
نکته هاست در
این سینه
گفتنی 2998 سوگند
خورده
ای که از این
پس جفا کنی سوگند
بشکنی و جفا
را رها کنی امروز
دامن تو
گرفتیم و می
کشیم تا کی
بهانه گیری و
تا کی دغا کنی می
خندد آن لبت
صنما مژده می
دهد کاندیشه
کرده ای که از
این پس وفا
کنی بی
تو نماز ما چو
روا نیست سود
چیست آنگه روا
شود که تو
حاجت روا کنی بی
بحر تو چو
ماهی بر خاک
می طپیم ماهی همین
کند چو ز آبش
جدا کنی ظالم
جفا کند ز تو
ترساندش اسیر حق با تو
آن کند که تو
در حق ما کنی چون
تو کنی جفا ز
کی ترساندت
کسی جز آنک سر
نهد به هر آنچ
اقتضا کنی خاموش
کم فروش تو در
یتیم را آن کش بها
نباشد چونش
بها کنی 2999 تا
چند از فراق
مرا کار بشکنی زاریم
نشنوی و مرا
زار بشکنی دستم
شکست دست
فراقت ز کار و
بار دانستمی
دگر به چه
مقدار بشکنی هین
شیشه باز هجر
رسیدی به
سنگلاخ کاین شیشه
ام تنک شد
هشدار بشکنی زین
سنگلاخ هجر
سوی سبزه زار
وصل گر زوترک
نرانی
ناچار بشکنی خونم
فسرده شد به
دل اندر چو
ناردانگ خونش چنین
دود چو دل نار
بشکنی باری
چو بشکنی دل
پرحسرت مرا در وصل
روی دلبر عیار
بشکنی مخدوم
شمس دین که شهنشاه
بینشی کز یک نظر
دو صد دل و
دلدار بشکنی تبریز
از تو فخر به
اینت مسلم است صد تاج را
به ریشه
دستار بشکنی 3000 ساقی
بیار باده
سغراق ده منی اندیشه را
رها کن کاری
است کردنی ای
نقد جان مگوی
که ایام بیننا گردن مخار
خواجه که وامی
است گردنی ای
آب زندگانی در
تشنگان نگر بر دوست
رحم آر به
کوری دشمنی هوشی
است بند ما و
به پیش تو هوش
چیست گر برج
خیبر است
بخواهیش
برکنی اندر
مقام هوش همه
خوف و زلزله
ست در بی هشی
است عیش و
مقامات ایمنی در
بزم بی هشی
همه جان ها
مجردند رقصان چو
ذره ها خورشان
نور و روشنی ای
آفتاب جان در
و دیوار تن
بسوز قانع نمی
شویم بدین نور
روزنی این
قصه را رها کن
ما سخت تشنه
ایم تو
ساقی کریمی و
بی صرفه و غنی هیهای
عاشقان همه از
بوی گلشنی است آگاه نیست
کس که چه باغ و
چه گلشنی خشک
آر و می نگر ز
چپ و راست اشک
خون ای سنگ دل
بگوی که تا
چند تن زنی بیهوده
چند گویی
خاموش کن بس
است فرمان گفت
نیست همان گیر
که الکنی تا
شمس حق تبریز
آرد گشایشی کاین
ناطقه نماند
در حرف معتنی -------------------------------------------------------- |