Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان
شمس تبریزی
(غزلیات) 2001 - 2500 -------------------------------------------------------- 2001 دم
ده و عشوه ده
ای دلبر سیمین
بر من که دمم بی
دم تو چون اجل
آمد بر من دل
چو دریا شودم
چون گهرت
درتابد سر
به گردون رسدم
چونک بخاری سر
من خنک
آن دم که
بیاری سوی من
باده لعل بدرخشد ز
شرارش رخ
همچون زر من زان
خرابم که ز
اوقاف خرابات
توام در خرابی
است عمارت شدن
مخبر من شاهد
جان چو شهادت
ز درون عرضه
کند زود انگشت
برآرد خرد
کافر من پیش
از آنک به
حریفان دهی ای
ساقی جمع از همه
تشنه ترم من
بده آن ساغر
من بنده
امر توام خاصه
در آن امر که
تو گوییم خیز
نظر کن به سوی
منظر من هین
برافروز دلم
را تو به نار
موسی تا که
افروخته ماند
ابدا اخگر من من
خمش کردم و در
جوی تو افکندم
خویش که ز جوی
تو بود رونق
شعر تر من 2002 تو
سبب سازی و
دانایی آن
سلطان بین آنچ ممکن
نبود در کف او
امکان بین آهن
اندر کف او
نرمتر از مومی
بین پیش نور
رخ او اختر را
پنهان بین نم
اندیشه بیا
قلزم اندیشه
نگر صورت چرخ
بدیدی هله
اکنون جان بین جان
بنفروختی ای
خر به چنین
مشتریی رو به
بازار غمش جان
چو علف ارزان
بین هر
کی بفسرد بر
او سخت نماید
حرکت اندکی گرم
شو و جنبش را
آسان بین خشک
کردی تو دماغ
از طلب بحث و
دلیل بفشان
خویش ز فکر و
لمع برهان بین هست
میزان معینت و
بدان می سنجی هله میزان
بگذار و زر بی
میزان بین نفسی
موضع تنگ و
نفسی جای فراخ می جان
نوش و از آن پس
همه را میدان
بین سحر
کرده ست تو را
دیو همی خوان
قل اعوذ چونک
سرسبز شدی
جمله گل و
ریحان بین چون
تو سرسبز شدی
سبز شود جمله
جهان اتحادی
عجبی در عرض و
ابدان بین چون
دمی چرخ زنی و
سر تو برگردد چرخ را
بنگر و همچون
سر خود گردان
بین ز
آنک تو جزو
جهانی مثل کل
باشی چونک نو
شد صفتت آن
صفت از ارکان
بین همه
ارکان چو لباس
آمد و صنعش چو
بدن چند مغرور
لباسی بدن
انسان بین روی
ایمان تو در
آیینه اعمال
ببین پرده
بردار و درآ
شعشعه ایمان
بین گر
تو عاشق شده
ای حسن بجو
احسان نی ور تو
عباس زمانی
بنشین احسان
بین لابه
کردم شه خود
را پس از این
او گوید چونک
دریاش بجوشد
در بی پایان
بین 2003 همه
خوردند و
بخفتند و تهی
گشت وطن وقت آن شد
که درآییم
خرامان به چمن دامن
سیب کشانیم
سوی شفتالو ببریم از
گل تر چند سخن
سوی سمن نوبهاران
چون مسیحی است
فسون می خواند تا
برآیند
شهیدان نباتی
ز کفن آن
بتان چون جهت
شکر دهان
بگشادند جان به
بوسه نرسد مست
شد از بوی دهن تاب
رخسار گل و
لاله خبر می
دهدم که چراغی
است نهان گشته
در این زیر
لگن برگ
می لرزد و بر
شاخ دلم می
لرزد لرزه برگ
ز باد و دلم از
خوب ختن دست
دستان صبا
لخلخه را
شورانید تا
بیاموخت به
طفلان چمن خلق
حسن باد
روح قدس افتاد
و درختان مریم دست بازی
نگر آن سان که کند
شوهر و زن ابر
چون دید که در
زیر تتق
خوبانند برفشانید
نثار گهر و در
عدن چون
گل سرخ گریبان
ز طرب بدرانید وقت آن شد
که به یعقوب
رسد پیراهن چون
عقیق یمنی لب
دلبر خندید بوی یزدان
به محمد رسد
از سوی یمن چند
گفتیم
پراکنده دل
آرام نیافت جز بر آن
زلف پراکنده
آن شاه زمن 2004 شیرمردا
تو چه ترسی ز
سگ لاغرشان برکش آن
تیغ چو پولاد
و بزن بر
سرشان چون
ملک ساخته خود
را به پر و بال
دروغ همه
دیوند که
ابلیس بود
مهترشان همه
قلبند و سیه
چون بزنی بر
سر سنگ هین چرا
غره شدستی تو
به سیم و
زرشان 2005 چه
نشستی دور چون
بیگانگان اندرآ در
حلقه
دیوانگان شرم
چه بود عاشقی
و آن گاه شرم جان چه
باشد این هوس
و آن گاه جان می
فروشد او به
جانی بوسه ای رو
بخر کان
رایگان است
رایگان آنک
عشقش خانه ها
برهم زده ست آمد اندر
خانه
همسایگان کف
برآورده ست
این دریا ز
عشق سر
فروکرده ست آن
مه ز آسمان ای
ببسته خواب ها
امشب بیا خواب ما
را بین چو
وصلت بی نشان هر
شهی را
بندگانش
حارسند شاه ما مر
بندگان را
پاسبان شاه
ما از خواب و
بیداری برون در میان
جان ما دامن
کشان اندر
این شب می
نماید صورتی مشعله در
دست یا رب
کیست آن خواب
جست و شورش
افزودن گرفت یاد آمد
پیل را هندوستان آتش
عشق خدا بالا
گرفت تیر تقدیر
خدا جست از
کمان دانه
ای کان در
زمین غیب بود سر زد و همچون
درختی شد عیان برق
جست و آتشی زد
در درخت آتش و برق
شگرف بی امان سبزتر
می شد ز آتش آن
درخت می شکفت
از برق و آتش
گلستان این
درختان سبز از
آتش شوند آب دارد
این درختان را
زبان تا
تویی پیدا
نهان گردد
درخت او شود
پیدا چو تو
گردی نهان شمس
تبریز است باغ
عشق را هم
طراوت هم نما
هم باغبان 2006 هر
کجا که پا نهی
ای جان من بردمد
لاله و بنفشه
و یاسمن پاره
گل برکنی بر
وی دمی بازگردد
یا کبوتر یا
زغن در
تغاری دست
شویی آن تغار ز آب دست
تو شود زرین
لگن بر
سر گوری
بخوانی فاتحه بوالفتوحی
سر برآرد از
کفن دامنت
بر چنگل خاری
زند چنگلش
چنگی شود با
تن تنن هر
بتی را که
شکستی ای خلیل جان پذیرد
عقل یابد زان
شکن تا
مه تو تافت بر
بداختری سعد اکبر
گشت و وارست
از محن هر
دمی از صحن
سینه برجهد همچو آدم
زاده ای بی
مرد و زن وآنگه
از پهلوی او
وز پشت او پر شوند
آدمچگان اندر
زمن خواستم
گفتن بر این
پنجاه بیت لب ببستم
تا گشایی تو
دهن 2007 شاه
ما باری برای
کاهلان گنج می
بخشد به هر دم
رایگان الصلا
یاران به سوی
تخت شاه گنج بی
رنج است و سود
بی زیان چشم
دل داند چه
دید از کحل او نور و
رحمت تا به
هفتم آسمان خود
چه باشد پیش
او هفت آسمان بر
مثال هفت پایه
نردبان ای
به صورت خردتر
از ذره ای وی به
معنی تو جهان
اندر جهان ای
خمیده چون
کمان از غم
ببین صد هزاران
صف شکسته زین
کمان در
نشان جویی تو
گشته چارچشم وآنگه
اندر کنج چشمت
صد نشان هر
نشانی چون
رقیب نیکخواه می برندت
تا به حضرت
کشکشان 2008 می
بده ای ساقی
آخرزمان ای ربوده
عقل های
مردمان خاکیان
زین باده بر
گردون زدند ای می تو
نردبان آسمان بشکن
از باده در
زندان غم وارهان
جان را ز
زندان غمان تن
به سان ریسمان
بگداخته جان معلق
می زند بر
ریسمان ترک
ساقی گشت در
ده کس نماند گرگ
ماند و گوسفند
و ترکمان چون
رسید این جا
گمانم مست شد دل گرفته
خوش بغل های
گمان 2009 نک
بهاران شد صلا
ای لولیان بانگ نای
و سبزه و آب
روان لولیان
از شهر تن
بیرون شوید لولیان را
کی پذیرد خان
و مان دیگران
بردند حسرت
زین جهان حسرتی
بنهیم در جان
جهان با
جهان بی وفا
ما آن کنیم هرچ او
کرده ست با آن
دیگران تا
حریف خود
ببیند او یکی امتحان او
بیابد امتحان نی
غلط گفتم جهان
چون عاشق است او به جان
جوید جفای
نیکوان جان
عاشق زنده از
جور و جفاست ای مسلمان
جان که را
دارد زیان راه
صحرا را
فروبست این
سخن کس
نجوید راه
صحرا را دهان تو
بگو دارد دهان
تنگ یار با لب
بسته گشاد بی
کران هر
که بر وی آن
لبان صحرا نشد او نه
صحرا داند و
نی آشیان هر
که بر وی زان
قمر نوری
نتافت او چه
بیند از زمین
و آسمان هر
کسی را کاین
غزل صحرا شود عیش بیند
زان سوی کون و
مکان 2010 بشنو
از دل نکته
های بی سخن و آنچ
اندر فهم ناید
فهم کن در
دل چون سنگ
مردم آتشی است کو بسوزد
پرده را از
بیخ و بن چون
بسوزد پرده
دریابد تمام قصه های
خضر و علم من
لدن در
میان جان و دل
پیدا شود صورت نو
نو از آن عشق
کهن چون
بخوانی
والضحی خورشید
بین کان
زر بین چون
بخوانی لم یکن 2011 جان
جان هایی تو
جان را برشکن کس تویی
دیگر کسان را
برشکن گوهر
باقی درآ در
دیده ها سنگ بستان
باقیان را
برشکن ز
آسمان حق بتاب
ای آفتاب اختران
آسمان را
برشکن غیب
دان کن سینه
های خلق را سینه های
عیب دان را
برشکن بانشان
از بی نشان
پرده شده بی نشانی
هر نشان را
برشکن روز
مطلق کن شب
تاریک را بارنامه
پاسبان را
برشکن شمس
تبریز آفتابی
آفتاب شمع جان و
شمعدان را
برشکن 2012 ای
دلارام من و
ای دل شکن وی کشیده
خویش بی جرمی
ز من از
نظر رفتی ز دل
بیرون نه ای ز
آنک تو شمعی و
جان و دل لگن جان
من جان تو
جانت جان من هیچ کس
دیده ست یک
جان در دو تن زندگی
ام وصل تو
مرگم فراق بی نظیرم
کرده ای اندر
دو فن بس
بجستم آب
حیوان خضر گفت بی وصالش
جان نیابی جان
مکن غم
نیارد گرد
غمگین تو گشت ور بگردد
بایدش گردن
زدن جان
ها زان گرد تو
گرددهمی جان ادیم و
تو سهیل اندر
یمن بهر
تو گفته ست
منصور حلاج یا صغیر
السن یا رطب
البدن شیر
مست شهد تو
گشت و بگفت یا قریب
العهد من شرب
اللبن پیش
مستان تو غم
را راه نیست فکرت و غم
هست کار
بوالحسن هر
کی در چاه
طبیعت مانده
است چاره
اش نبود ز فکر
چون رسن چونک
برپرید کاسد
گشت حبل چون یقینی
یافت کاسد گشت
ظن همزبان
بی زبانان شو
دلا تا به گفت
و گو نباشی
مرتهن 2013 ساقیا
برخیز و می در
جام کن وز شراب
عشق دل را دام
کن نام
رندی را بکن
بر خود درست خویشتن را
لاابالی نام
کن چرخ
گردنده تو را
چون رام شد مرکب
بی مرکبی را
رام کن آتش
بی باکی اندر
چرخ زن خاک تیره
بر سر ایام کن مذهب
زناربندان
پیشه گیر خدمت
کاووس و
آذرنام کن 2014 راز
چون با من
نگوید یار من بند گردد
پیش او گفتار
من عذر
می گوید که
یعنی خامشم با تو می
گوید دل هشیار
من با
کسی دیگر زبان
گردد همه سر خود می
گوید و اسرار
من در
گمان افتد دلم
زین واقعه این دل
ترسان
بدپندار من گر
بگوید ور
نگوید راز من دل ندارد
صبر از دلدار
من 2015 فقر
را در خواب
دیدم دوش من گشتم از
خوبی او بی
هوش من از
جمال و از
کمال لطف فقر تا
سحرگه بوده ام
مدهوش من فقر
را دیدم مثال
کان لعل تا ز رنگش
گشتم اطلس پوش
من بس
شنیدم های و
هوی عاشقان بس شنیدم
بانگ نوشانوش
من حلقه
ای دیدم همه
سرمست فقر حلقه او
دیدم اندر گوش
من بس
بدیدم نقش ها
در نور فقر بس بدیدم
نقش جان در
روش من از
میان جان ما صد
جوش خاست چون بدیدم
بحر را در جوش
من صد
هزاران نعره
می زد آسمان ای غلام
همچنان چاووش
من 2016 جان
من جان تو
جانت جان من هیچ
دیدستی دو جان
در یک بدن ای
تن ار بی او به
صد جان زنده
ای جان طلب
کن جان و لاف
تن مزن دل
از این جان
برکن و بر وی
بنه ز
آنک از این
جانی نیاید
جان مکن از
قل الروح امر
ربی فهم شد شرح جان
ای جان نیاید
در دهن 2017 آمد
آمد در میان
خوب ختن هر دو
دستت را بشو
از جان و تن داد
شمشیری به دست
عشق و گفت هرچ بینی
غیر من گردن
بزن اندر
آب انداز الا
نوح را هر که
باشد خوب و زشت و مرد
و زن هر
که او اندر دل
نوح است رست هر که در
پستی است در
دریا فکن 2018 مرغ
خانه با هما
پر وا مکن پر نداری
نیت صحرا مکن چون
سمندر در دل
آتش مرو وز مری تو
خویش را رسوا
مکن درزیا
آهنگری کار تو
نیست تو ندانی
فعل آتش ها
مکن اول
از آهنگران
تعلیم گیر ور
نه بی تعلیم
تو آن را مکن چون
نه ای بحری تو
بحر اندرمشو قصد موج و
غره دریا مکن ور
کنی پس گوشه
کشتی بگیر دست خود
را تو ز کشتی
وا مکن گر
بیفتی هم در
آتش کشتی بیفت تکیه تو
بر پنجه و بر
پا مکن چرخ
خواهی صحبت
عیسی گزین ور نه قصد
گنبد خضرا مکن میوه
خامی مقیم شاخ
باش بی معانی
ترک این اسما
مکن شمس
تبریزی مقیم
حضرت است تو مقام
خویش جز آن جا
مکن 2019 ای
ببرده دل تو
قصد جان مکن و آنچ من
کردم تو جانا
آن مکن بنگر
اندر درد من
گر صاف نیست درد خود
مفرستم و
درمان مکن داد
ایمان داد زلف
کافرت یک سر
مویی ز کفر
ایمان مکن عادت
خوبان جفا
باشد جفا هم بر آن
عادت بر او
احسان مکن گر
چه دل بر مرگ
خود بنهاده
ایم در جفا
آهسته تر
چندان مکن عیش
ما را مرگ
باشد پرده دار پرده پوش
و مرگ را
خندان مکن ای
زلیخا فتنه
عشق از تو است یوسفی را
هرزه در زندان
مکن چون
سر رندان
نداری وقت عیش وعده ها
اندر سر رندان
مکن نور
چشم عاشقان
آخر تویی عیش ها بر
کوری ایشان
مکن نقدکی
را از یکی
مفلس مبر از حریصی
نقد او در کان
مکن شب
روان را همچو
استاره مسوز راه خود
را پر ز
رهبانان مکن شمس
تبریزی یکی
رویی نمای تا ابد تو
روی با جانان
مکن 2020 ای
خدا این وصل
را هجران مکن سرخوشان
عشق را نالان
مکن باغ
جان را تازه و
سرسبز دار قصد این
مستان و این
بستان مکن چون
خزان بر شاخ و
برگ دل مزن خلق را
مسکین و
سرگردان مکن بر
درختی کآشیان
مرغ توست شاخ مشکن
مرغ را پران
مکن جمع
و شمع
خویش را برهم
مزن دشمنان را
کور کن شادان
مکن گر
چه دزدان خصم
روز روشنند آنچ می
خواهد دل
ایشان مکن کعبه
اقبال این
حلقه است و بس کعبه
اومید را
ویران مکن این
طناب خیمه را
برهم مزن خیمه توست
آخر ای سلطان
مکن نیست
در عالم ز
هجران تلختر هرچ خواهی
کن ولیکن آن
مکن 2021 صبحدم
شد زود برخیز
ای جوان رخت بربند
و برس در
کاروان کاروان
رفت و تو غافل
خفته ای در زیانی
در زیانی در
زیان عمر
را ضایع مکن
در معصیت تا تر و
تازه بمانی
جاودان نفس
شومت را بکش
کان دیو توست تا ز جیبت
سر برآرد
حوریان چون
بکشتی نفس
شومت را یقین پای
نه بر بام
هفتم آسمان چون
نماز و روزه
ات مقبول شد پهلوانی
پهلوانی
پهلوان پاک
باش و خاک این
درگاه باش کبر کم کن
در سماع
عاشقان گر
سماع عاشقان
را منکری حشر گردی
در قیامت با
سگان گر
غلام شمس
تبریزی شدی نعره زن
کالحمد لک یا
مستعان 2022 ای
زیان و ای
زیان و ای
زیان هوشیاری
در میان
مستیان گر
بیاید
هوشیاری راه
نیست ور بیاید
مست گیر
اندرکشان گر
خماری باده
خواهی اندرآ نان پرستی
رو که این جا
نیست نان آنک
او نان را بت
خود کرده است کی درآید
در میان این
بتان ور
درآید چادر
اندر رو کشند تا
نبیند رویشان
آن قلتبان سیمبر
خواهیم و زیبا
همچو خویش سیم
نستانیم پیدا
و نهان آنک
او خوبی به
سیم و زر
فروخت روسپی
باشد نه حوران
جنان تا
نگردی پاک دل
چون جبرئیل گر چه
گنجی درنگنجی
در جهان چشم
خود را شسته
عارف بیست سال مشک مشک
آورده از اشک
روان معتمد
شو تا درآیی
در حرم اولا
بربند از گفتن
دهان شمس
تبریزی گشاید
راه شرق چون شوی
بسته دهان و
رازدان 2023 رو
قرار از دل
مستان بستان رو خراج
از گل بستان
بستان کله
مه ز سر مه
برگیر گرو گل ز
گلستان بستان سخن
جان رهی گفتی
دوش آن توست
آن هله بستان
بستان ای
که در باغ رخش
ره بردی گل تازه
به زمستان
بستان ای
که از ناز
شهان می ترسی طفل عشقی
سر پستان
بستان دل
قوی دار چو
دلبر خواهی دل خود از
دل سستان
بستان چابک
و چست رو اندر
ره عشق مهره را
از کف چستان
بستان 2024 مات
خود را صنما
مات مکن بجز از
لطف و مراعات
مکن خرده
و بی ادبی ها
که برفت عفو کن
هیچ مکافات
مکن وقت
رحم است بکن
کینه مکش بنده را
طعمه آفات مکن به
سر تو که
جدایی مندیش جز که
پیوند و
ملاقات مکن خاک
خود را به
زمین برمگذار منزلش جز
به سماوات مکن اولش
جز به سوی
خویش مکش آخرش جز
که سعادات مکن آنچ
خو کرد ز لطفت
برسان ترک تیمار
و جرایات مکن بنده
اهل خرابات
توایم پشت ما را
به خرابات مکن ما
که باشیم که
گوییم مکن چونک
گفتیم ممارات
مکن 2025 ای
به انکار سوی
ما نگران من نیم با
تو دودل چون
دگران سخن
تلخ چه می
اندیشی ای تو
سرمایه جمله
شکران بر
دل سوخته ام
آبی زن که تویی
دلبر پرخون
جگران ز
غمم همچو کمان
تیر مزن چه زنی
تیر سوی بی
سپران با
گل از تو گله
ها می کردم گفت من هم
ز ویم جامه
دران گفت
نرگس که ز من
پرس او را که منم
بنده صاحب
نظران که
چو من جمله
چمن سوخته اند ز آتش او ز
کران تا به
کران مه
و خورشید ز
عشق رخ او اندر این
چرخ ز زیر و
زبران بحر
در جوش از این
آتش تیز چرخ خم
داده از این
بار گران کوه
بسته ست کمر
خدمت را که شماریش
ز بسته کمران بانگ
ارواح به من
می آید که بگو
حالت این بی
صوران با
کی گویم به
جهان محرم کو چه خبر
گویم با بی
خبران ظاهر
بحر بود جای
خسان باطن بحر
مقام گهران ظاهر
و باطن من خاک
خسی کو بر این
بحر بود ره
گذران غزل
بی سر و بی
پایان بین که ز
پایان بردت تا
به سران 2026 به
شکرخنده
ببردی دل من بشکن شکر
دل را مشکن دل
ما را که ز جا
برکندی به تو آمد
پر و بالش
بمکن بنگر
تا به چه لطفش
بردی رحم کن هر
نفسش زخم مزن جانم
اندر پی دل می
آید چه کند بی
تو در این
قالب تن بی
تو دل را نبود
برگ جهان بی تو گل
را نبود برگ
چمن هین
چرا بند شکستی
خاموش یا مگر
نیست تو را
بند دهن 2027 ای
امتان باطل بر
نان
زنید بر نان وی امتان
مقبل بر جان
زنید بر جان حیوان
علف کشاند غیر
علف نداند آن آدمی
بود کو جوید
عقیق و مرجان آن
باغ ها بخفته
وین باغ ها
شکفته وین قسمتی
است رفته در
بارگاه سلطان جان
هاست نارسیده
در دام ها
خزیده جان هاست
برپریده ره
برده تا به
جانان جانی
ز شرح افزون
بالای چرخ
گردون چست و
لطیف و موزون
چون مه به برج
میزان جانی
دگر چو آتش
تند و حرون و
سرکش کوتاه عمر
و ناخوش همچون
خیال شیطان ای
خواجه تو
کدامی یا پخته
یا که خامی سرمست نقل
و جامی یا
شهسوار میدان روزی
به سوی صحرا
دیدم یکی معلا اندر هوا به
بالا می کرد
رقص و جولان هر
سو از او
خروشی او ساکن
و خموشی سرسبز و سبزپوشی
جانم بماند
حیران گفتم
که در چه شوری
کز وهم خلق
دوری تو نور
نور نوری یا
آفتاب تابان گفتا
دلم تنگ شد تن
نیز هم سبک شد تا
پاگشاده گشتم
از چارمیخ
ارکان گفتم
که ای امیرم
شادت کنار
گیرم بسیار
لابه کردم
گفتا که نیست
امکان گفتم
بیا وفا کن
وین ناز را
رها کن شاخی شکر
سخا کن چه کم
شود از آن کان گفتا
که من فنایم
اندر کنار
نایم نقشی همی
نمایم از بهر
درد و درمان گفتم
تو را نباید
خود دفع کم
نیاید پنجه
بهانه زاید از
طبعت ای
سخندان گفتا
ز سر یک تو
باور کجا کنی
تو طفلی و
درست ابجد
برگیر لوح و
می خوان گفتم
همین سیاست می
کن حلال بادت صد گونه
دفع می ده می
کش مرا به
هجران زود
از زبان دیگر
صد پاسخ چو
شکر برخواند
بر من از بر
گشتم خراب و
سکران بسیار
اشک راندم تا
دیر مست ماندم تا که
برون شد آن شه
چون جان ز نقش
انسان داغی
بماند حاصل
زان صحبت اندر
این دل داغی که
از لذیذی ارزد
هزار احسان فرمود
مشکلاتی در وی
عجب عظاتی خامش در
زبان ها آن می
نیاید آسان 2028 گر
چه بسی نشستم
در نار تا به
گردن اکنون در
آب وصلم با
یار تا به
گردن گفتم
که تا به گردن
در لطف هات
غرقم قانع
نگشت از من
دلدار تا به
گردن گفتا
که سر قدم کن
تا قعر عشق می
رو زیرا که
راست ناید این
کار تا به
گردن گفتم
سر من ای جان
نعلین توست
لیکن قانع شو
ای دو دیده
این بار تا به
گردن گفتا
تو کم ز خاری
کز انتظار گل
ها در خاک بود نه مه
آن خار تا به
گردن گفتم
که خار چه بود
کز بهر
گلستانت در خون چو
گل نشستم
بسیار تا به
گردن گفتا
به عشق رستی
از عالم کشاکش کان جا
همی کشیدی
بیگار تا به
گردن رستی
ز عالم اما از
خویشتن نرستی عار است
هستی تو وین
عار تا به
گردن عیاروار
کم نه تو دام و
حیله کم کن در
دام خویش ماند
عیار تا به
گردن دامی
است دام دنیا
کز وی شهان و
شیران ماندند
چون سگ اندر
مردار تا به
گردن دامی
است طرفه تر
زین کز وی
فتاده بینی بی عقل تا
به کعب و
هشیار تا به
گردن بس
کن ز گفتن آخر
کان دم بود
بریده کز تاسه
نبود آخر
گفتار تا به
گردن 2029 ای
مرغ آسمانی
آمد گه پریدن وی آهوی
معانی آمد گه
چریدن ای
عاشق جریده بر
عاشقان گزیده بگذر ز
آفریده بنگر
در آفریدن آمد
تو را فتوحی
روحی چگونه
روحی کو چون
خیال داند در
دیده ها دویدن این
دم حکم بیاید
تعلیم نو
نماید بی گوش سر
شنیدن بی دیده
ماه دیدن داند
سبل ببردن هم
مرده زنده
کردن هم تخت و
بخت دادن هم
بنده پروریدن آن
یوسف معانی و
آن گنج
رایگانی خود را
اگر فروشد دانی
عجب خریدن کو
مشتری واقف در
دو دم مخالف در پرده
ساز کردن در
پرده ها دویدن ای
عاشق موفق وی
صادق مصدق می بایدت
چو گردون بر
قطب خود تنیدن در
بیخودی تو خود
را می جوی تا
بیابی زیرا فراق
صعب است خاصه
ز حق بریدن لب
را ز شیر
شیطان می کوش
تا بشویی چون شسته
شد توانی
پستان دل
مکیدن ای
عشق آن جهانی
ما را همی
کشانی احسنت ای
کشنده شاباش
ای کشیدن هم
آفتاب داند از
شرق رو نمودن ار
نی به مرکز او
نتوان به تک
رسیدن خامش
که شرح دل را
گر راه گفت
بودی در کوه
درفتادی چون
بحر برطپیدن تبریز
شمس دین را هم
ناگهان ببینی وآنگه از
او بیابی صبح
ابد دمیدن 2030 گفتی
مرا که چونی
در روی ما نظر
کن گفتی خوشی
تو بی ما زین
طعنه ها گذر
کن گفتی
مرا به خنده
خوش باد
روزگارت کس بی تو
خوش نباشد رو
قصه دگر کن گفتی
ملول گشتم از
عشق چند گویی آن کس که
نیست عاشق گو
قصه مختصر کن در
آتشم در آبم
چون محرمی نیابم کنجی روم
که یا رب این
تیغ را سپر کن گستاخمان
تو کردی گفتی
تو روز اول حاجت
بخواه از ما
وز درد ما خبر
کن گفتی
شدم پریشان از
مفلسی یاران بگشا دو
لب جهان را
پردر و پرگهر
کن گفتی
کمر به خدمت
بربند تو به
حرمت بگشا دو
دست رحمت بر
گرد من کمر کن 2031 ای
محو راه گشته
از محو هم سفر
کن چشمی ز دل
برآور در عین
دل نظر کن دل
آینه است چینی
با دل چو
همنشینی صد تیغ
اگر ببینی هم
دیده را سپر
کن دانم
که برشکستی تو
محو دل شدستی در عین
نیست هستی یک
حمله دگر کن تا
بشکنی شکاری
پهلوی چشمه
ساری ای شیر
بیشه دل چنگال
در جگر کن چون
شد گرو گلیمی
بهر در یتیمی با فتنه
عظیمی تو دست
در کمر کن ماییم
ذره ذره در
آفتاب غره از
ذره خاک بستان
در دیده قمر
کن از
ما نماند برجا
جان از جنون و
سودا ای پادشاه
بینا ما را ز
خود خبر کن در
عالم منقش ای
عشق همچو آتش هر نقش را
به خود کش وز
خویش جانور کن ای
شاه هر چه
مردند رندان
سلام کردند مستند و
می نخوردند آن
سو یکی گذر کن سیمرغ
قاف خیزد در
عشق شمس تبریز آن پر هست
برکن وز عشق
بال و پر کن 2032 من
از کی باک
دارم خاصه که
یار با من از سوزنی
چه ترسم و آن
ذوالفقار با
من کی
خشک لب بمانم
کان جو مراست
جویان کی غم خورد
دل من و آن
غمگسار با من تلخی
چرا کشم من من
غرق قند و حلوا در من کجا
رسد دی و آن
نوبهار با من از
تب چرا خروشم
عیسی طبیب
هوشم وز سگ چرا
هراسم میر
شکار با من در
بزم چون نیایم
ساقیم می
کشاند چون شهرها
نگیرم و آن
شهریار با من در
خم خسروانی می
بهر ماست
جوشان این جا چه
کار دارد رنج
خمار با من با
چرخ اگر ستیزم
ور بشکنم
بریزم عذرم
چه حاجت آید و
آن خوش عذار
با من من
غرق ملک و
نعمت سرمست
لطف و رحمت اندر کنار
بختم و آن خوش
کنار با من ای
ناطقه معربد
از گفت سیر
گشتم خاموش کن
وگر نی صحبت
مدار با من 2033 جانا
نخست ما را
مرد مدام
گردان وآنگه
مدام درده ما
را مدام
گردان از
ما و خدمت ما
چیزی نیاید ای
جان هم تو بنا
نهادی هم تو
تمام گردان دارالسلام
ما را
دارالملام
کردی دارالملام
ما را
دارالسلام
گردان این
راه بی نهایت
گر دور و گر
دراز است از فضل بی
نهایت بر ما
دو گام گردان ما
را اسیر کردی
اماره را
امیری ما را امیر
گردان او را
غلام گردان انعام
عام خود را
کردی نصیب
خاصان انعام خاص
خود را امروز
عام گردان هر
ذره را ز فضلت
خورشیدییی
دگر ده خورشید
فضل خود را بر
جمله رام
گردان در
کام ما دعا را
چون شهد و شیر
خوش کن و آن را که
گوید آمین هم
دوستکام
گردان 2034 ای
دل ز شاه
حوران یا قبله
صبوران کن شکر با
شکوران تو
فتنه را
مشوران من
مرد فتنه جویم
من ترک این
نگویم من دست از
او نشویم تو
فتنه را
مشوران سرخیل
بی دلانم
استاد
منبلانم من عاشق
فلانم تو فتنه
را مشوران از
من مپرس چونم
می بین که غرق
خونم این هم نه
ام فزونم تو
فتنه را
مشوران من
رستمم و روحم
طوفان قوم
نوحم سرمست آن
صبوحم تو فتنه
را مشوران تو
نقش را نخوانی
زیرا در این
جهانی تا این
قدر بدانی تو
فتنه را
مشوران 2035 آن
خوب را طلب کن
اندر میان
حوران مشنو کسی
که گوید آن
فتنه را
مشوران در
دل چو نقش
بندد جان از
طرب بخندد صد
گون شکر بجوشد
از تلخی
صبوران از
پرتوی که افتد
در چشم ها ز
رویش خارش چه
افتد از وی در
چشم های کوران 2036 امروز
سرکشان را
عشقت جلوه
کردن آورد بار
دیگر یک یک
ببسته گردن رو
رو تو در
گلستان بنگر
به گل پرستان یک لحظه
سجده کردن یک لحظه
باده خوردن نگذارد
آن شکرخو بر
ما ز ما یکی مو چون
صوفیان جان را
این است سر
ستردن دندان
تو چو شد سست
بر جاش دیگری
رست می دانک
همچنین است بر
مرد جان سپردن ای
خصم شمس تبریز
ای دزد راه و
منکر می باش در
شکنجه از خویش
و درفشردن 2037 چون
جان تو می
ستانی چون شکر
است مردن با تو ز
جان شیرین
شیرینتر است
مردن بردار
این طبق را
زیرا خلیل حق
را باغ است و
آب حیوان گر
آذر است مردن این
سر نشان مردن
و آن سر نشان
زادن زان سرکشی
نمیرد نی زین
مراست مردن بگذار
جسم و جان شو
رقصان بدان
جهان شو مگریز اگر
چه حالی شور و
شر است مردن والله
به ذات پاکش
نه چرخ گشت
خاکش با قند
وصل همچون
حلواگر است
مردن از
جان چرا
گریزیم جان
است جان سپردن وز کان
چرا گریزیم
کان زر است
مردن چون
زین قفص برستی
در گلشن است
مسکن چون این
صدف شکستی چون
گوهر است مردن چون
حق تو را
بخواند سوی خودت
کشاند چون جنت
است رفتن چون
کوثر است مردن مرگ
آینه ست و
حسنت در آینه
درآمد آیینه
بربگوید خوش
منظر است مردن گر
مومنی و شیرین
هم مومن است
مرگت ور کافری
و تلخی هم
کافر است مردن گر
یوسفی و خوبی
آیینه ات چنان
است ور نی در
آن نمایش هم
مضطر است مردن خامش
که خوش زبانی
چون خضر جاودانی کز آب
زندگانی کور و
کر است مردن 2038 از
زنگ لشکر آمد
بر قلب لشکرش
زن ای سرفراز
مردی مردانه
بر سرش زن چون
آتش آر حمله
کو هیزم است
جمله از آتش دل
خود در خشک و
در ترش زن گر
بحر با تو
کوشد در کین
تو بجوشد آتش کن آب
او را در در و
گوهرش زن هر
تیر کز تو پرد هفت
آسمان بدرد ای قاب
قوس تیری بر
پشت اسپرش زن هر
کس که بی سر
آید تو دست بر
سرش نه و آن کس که
باسر آید تو
زخم خنجرش زن جانی
که برفروزد در
عشق تو بسوزد خواهی که
تازه گردد در
حوض کوثرش زن از
لعل می فروشت
سرمست کن جهان
را بستان
ز زهره چنگش
بر جام و
ساغرش زن ای
شمس حق تبریز
هر کس که منکر
آید از جذب
نور ایمان در
جان کافرش زن 2039 رو
سر بنه به
بالین تنها
مرا رها کن ترک من
خراب شب گرد
مبتلا کن ماییم
و موج سودا شب
تا به روز
تنها خواهی بیا
ببخشا خواهی
برو جفا کن از
من گریز تا تو
هم در بلا
نیفتی بگزین ره
سلامت ترک ره
بلا کن ماییم
و آب دیده در
کنج غم خزیده بر آب
دیده ما صد
جای آسیا کن خیره
کشی است ما را
دارد دلی چو
خارا بکشد کسش
نگوید تدبیر
خونبها کن بر
شاه خوبرویان
واجب وفا
نباشد ای زرد روی
عاشق تو صبر
کن وفا
کن دردی
است غیر مردن
آن را دوا
نباشد پس من
چگونه گویم
کاین درد را
دوا کن در
خواب دوش پیری
در کوی عشق
دیدم با دست
اشارتم کرد که
عزم سوی ما کن گر
اژدهاست بر ره
عشقی است چون
زمرد از برق
این زمرد هی
دفع اژدها کن بس
کن که بیخودم
من ور تو
هنرفزایی تاریخ
بوعلی گو
تنبیه
بوالعلا کن 2040 روز
است ای دو
دیده در روزنم
نظر کن تو اصل
آفتابی چون
آمدی سحر کن بردار
طالبان را وز
هفت بحر بگذر منگر به
گاو و ماهی وز
صد چنین گذر
کن پیدا
بکن که پاکی
از کون و پست و
بالا وین خانه
کهن را بی زیر
و بی زبر کن عالم
فناست جمله در
یک دمش بقا کن ماری
است زهر دارد
تو زهر او شکر
کن هر
سو که خشک بینی
تو چشمه ای
روان کن هر جا که
سنگ بینی از
عکس خود گهر
کن اندر
قفای عاشق هر
سو که خصم
بینی او را به
زخم سیلی اندر
زمان به درکن تا
چند عذر گویی
کورند و می
نبینند گر کورشان
نخواهی در
دیده شان نظر
کن خواهی
که پرده هاشان
در دیده ها
نباشد فرما تو
پردگی را کز
پرده ها عبر
کن فرمان
تو راست مطلق
با جمع در
میان نه بستم قبای
عطلت هم چاره
کمر کن ای
آفتاب عرشی ای
شمس حق تبریز چون ماه
نو نزارم رویم
تو در قمر کن 2041 پروانه
شد در آتش
گفتا که
همچنین کن می
سوخت و پر همی
زد بر جا که
همچنین کن شمع
و فتیله بسته
با گردن شکسته می گفت
نرم نرمک با
ما که همچنین
کن مومی
که می گدازد
با سوز می
بسازد در تف و
تاب داده خود
را که همچنین
کن گر
سیم و زر
فشانی در سود
این جهانی سودت
ندارد آن ها
الا که همچنین
کن دامان
پر ز گوهر کرد
و نشست بر سر وز رشک
تلخ گشته دریا
که همچنین کن از
نیک و بد بریده
وز دام ها
پریده بر کوه
قاف رفته عنقا
که همچنین کن رخساره
پاک کرده
دراعه چاک
کرده با خار
صبر کرده گل
ها که همچنین
کن صد
ننگ و نام
هشته با عقل
خصم گشته بر
مغزها دویده
صهبا که
همچنین کن خالی
شده ست و ساده
نه چشم
برگشاده لب بر لبش
نهاده سرنا که
همچنین کن چل
سال چشم آدم
در عذر داشت
ماتم گفته به
کودکانش بابا
که همچنین کن خاموش
باش و صابر
عبرت بگیر آخر خامش شده
ست و گریان
خارا که
همچنین کن تبریز
شمس دین را
بین کز ضیای
جانی پر
کرده از جلالت
صحرا که
همچنین کن 2042 ای
سنگ دل تو جان
را دریای
پرگهر کن ای زلف شب
مثالش در نیم
شب سحر کن چنگی
که زد دل و جان
در عشق بانوا
کن نی های بی
زبان را زان
شهد پرشکر کن چون
صد هزار در در
سمع و بصر تو
داری یک دامنی
از آن در در
کار کور و کر
کن از
خون آن جگرها
که بوی عشق
دارد از بهر
اهل دل را یک
قلیه جگر کن بس
شیوه ها که
کردند جان ها
و ره نبردند ای چاره
ساز جان ها یک
شیوه دگر کن مرغان
آب و گل را
پرها به گل
فروشد ای تو
همای دولت پر
برفشان سفر کن چون
دیو ره بپیما
تا بینی آن
پری را و
اندر بر چو
سیمش تو کار
دل چو زر کن هر
چت اشارت آید
چون و چرا رها
کن با خوی
تند آن مه
زنهار سر به
سر کن پای
ملخ که جان
است چون مور
پیش او بر در پیش آن
سلیمان بر هر
رهی حشر کن آبی
است تلخ دریا
در زیر گنج
گوهر بگذار آب
تلخش تو زیر او
زبر کن ماری
است مهره دارد
زان سوی زهر
در سر ور ز آنک
مهره خواهی از
زهر او گذر کن خواهی
درخت طوبی نک
شمس حق تبریز خواهی تو
عیش باقی در
ظل آن شجر کن 2043 دیدی
چه گفت بهمن
هیزم بنه چو
خرمن گر دی
نکرد سرما
سرمای هر دو
بر من سرما
چو گشت سرکش
هیزم بنه در
آتش هیزم
دریغت آید
هیزم به است
یا تن نقش
فناست هیزم
عشق خداست آتش درسوز نقش
ها را ای جان
پاکدامن تا
نقش را نسوزی
جانت فسرده
باشد مانند بت
پرستان دور از
بهار و مومن در
عشق همچو آتش
چون نقره باش
دلخوش چون زاده
خلیلی آتش تو
راست مسکن آتش
به امر
یزدان گردد به
پیش مردان لاله و گل
و شکوفه ریحان
و بید و سوسن مومن
فسون بداند بر
آتشش بخواند سوزش در
او نماند ماند
چو ماه روشن شاباش
ای فسونی
کافتد از او سکونی در آتشی
که آهن گردد
از او چو سوزن پروانه
زان زند خود
بر آتش موقد کو را همی
نماید آتش به
شکل روزن تیر
و سنان به
حمزه چون
گلفشان نماید در گلفشان
نپوشد کس خویش
را به جوشن فرعون
همچو دوغی در
آب غرقه گشته بر فرق آب
موسی بنشسته
همچو روغن اسپان
اختیاری حمال
شهریاری پالان
کشند و سرگین
اسبان کند و
کودن چو
لک لک است
منطق بر آسیای
معنی طاحون ز
آب گردد نه از
لکلک مقنن زان
لکلک ای برادر
گندم ز دلو
بجهد در آسیا
درافتد گردد
خوش و مطحن وز
لکلک بیان تو
از دلو حرص و
غفلت در آسیا
درافتی یعنی
رهی مبین من
گرم می شوم
جان اما ز گفت
و گو نی از شمس
دین زرین
تبریز همچو
معدن 2044 جانا
بیار باده و
بختم
بلند کن زان حلقه
های زلف دلم
را کمند کن مجلس
خوش است و ما و
حریفان همه
خوشیم آتش بیار
و چاره مشتی
سپند کن زان
جام بی دریغ
در اندیشه ها
بریز در بیخودی
سزای دل
خودپسند کن ای
غم برو برو بر
مستانت کار
نیست آن را که
هوشیار بیابی
گزند کن مستان
مسلمند ز
اندیشه ها و
غم آن
کو نشد مسلم
او را نژند کن ای
جان مست مجلس
ابرار یشربون بر گربه
اسیر هوا ریش
خند کن ریش
همه به دست
اجل بین و رحم
کن از مرگ
وارهان همه را
سودمند کن عزم
سفر کن ای مه و
بر گاو نه تو
رخت با شیرگیر
مست مگو ترک
پند کن در
چشم ما نگر
اثر بیخودی
ببین ما
را سوار اشقر
و پشت سمند کن یک
رگ اگر در این
تن ما هوشیار
هست با او
حساب دفتر
هفتاد و اند
کن ای
طبع روسیاه
سوی هند بازرو وی عشق
ترک تاز سفر
سوی جند کن آن
جا که مست
گشتی بنشین
مقیم شو و آن جا که
باده خوردی آن
جا فکند کن در
مطبخ خدا اگرت قوت
روح نیست آن گاه سر
در آخر این
گوسفند کن خواهی
که شاهدان فلک
جلوه گر شوند دل را
حریف صیقل
آیینه رند کن ای
دل خموش کن
همه بی حرف گو
سخن بی لب
حدیث عالم بی
چون و چند کن 2045 تو
آب روشنی تو
در این آب گل
مکن دل را
مپوش پرده دل
را تو دل مکن پاکان
به گرد در به
تماشا نشسته
اند دل
را و خویش را ز
عزیزان خجل
مکن دل
نعره می زند
که بکش خویش
را ز عشق ور جمله
جان نگردی دل
را بحل مکن مس
را که زر کنند
یکی علم دیگر
است زین ها که
می کنی نشود
زر بهل مکن دوری
بگشت این تن
کز دل بگشته
ای سی سال
دور باشد سی
را چهل مکن چیزی
که زیر هاون
افلاک سوده شد این سرمه
نیست دیده از
آن مکتحل مکن هنگامه
هاست در ره هر
جا مه ای است
رو بی گاه
گشت روز تو
خود مشتغل مکن 2046 مستی
و عاشقی و
جوانی و جنس
این آمد بهار
خرم و گشتند
همنشین صورت
نداشتند مصور
شدند خوش یعنی
مخیلات
مصورشده ببین دهلیز
دیده است دل
آنچ به دل
رسید در دیده
اندرآید صورت
شود یقین تبلی
السرایر است و
قیامت میان
باغ دل ها همی
نمایند آن
دلبران چین یعنی
تو نیز دل
بنما گر دلیت
هست تا کی
نهان بود دل
تو در میان
طین ایاک
نعبد است
زمستان دعای
باغ در نوبهار
گوید ایاک
نستعین ایاک
نعبد آنک به
دریوزه آمدم بگشا در
طرب مگذارم
دگر حزین ایاک
نستعین که ز
پری میوه ها اشکسته می
شوم نگهم دار
ای معین هر
لحظه لاله
گوید با گل که
ای عجب نرگس چه
خیره می نگرد
سوی یاسمین سوسن
زبان برون کند
افسوس می کند گوید سمن
فسوس مکن بر
کس ای لسین یکتا
مزوری است
بنفشه شده
دوتا نیلوفر
است واقف
تزویرش ای
قرین سر
چپ و راست می
فکند سنبل از
خمار اریاح بر
یسارش و
ریحانش در
یمین سبزه
پیاده می دود
اندر رکاب سرو غنچه نهان
همی کند از
چشم بد جبین بید
پیاده بر لب
جو اندر آینه حیران که
شاخ تر ز چه
افشاند آستین اول
فشاندنی است
که تا جمع
آورد وآنگه کند
نثار درافشان
واپسین در
باغ مجلسی چو
نهاد
آفریدگار مرغان چو
مطربان
بسرایند
آفرین آن
میر مطربان که
ورا نام بلبل
است مست است و
عاشق گل از آن
است خوش حنین گوید
به کبک فاخته
کآخر کجا بدیت گوید
بدان طرف که
مکان نبود و
مکین شاهین
به باز گوید
کاین صیدهای
خوب کی صید
کرد از عدم
آورد بر زمین یک
جوق گلرخان و
دگر جوق
نوخطان کاندر
حجاب غیب
کرامند و
کاتبین ما
چند صورتیم
یزک وار آمده نک می
رسند لشکر
خوبان از آن
کمین یوسف
رخان رسند ز
کنعان آن جهان شیرین
لبان رسند ز
دریای انگبین نک
نامه شان رسید
به خرما و
نیشکر و آن نار
دانه دانه و
بی هیچ دانه
بین ای
وادیی که سیب
در او رنگ و
بوی یافت مغز ترنج
نیز معطر شد و
ثمین انگور
دیر آمد زیرا
پیاده بود دیر آ و
پخته آ که
تویی فتنه ای
مهین ای
آخرین سابق و ای
ختم میوه ها وی چنگ
درزده تو به
حبل الله متین شیرینیت
عجایب و تلخیت
خود مپرس چون عقل
کز وی است شر و
خیر و کفر و
دین اندر
بلا چو شکر و
اندر رخا نبات تلخی بلای
توست چو خار
ترنگبین ای
عارف معارف و
ای واصل اصول ای دست تو
دراز و زمانه
تو را رهین از
دست توست
خربزه در خانه
ای نهان در نی
دریچه نی که
تو جانی و من
جنین از
تو کدو گریخت
رسن بازیی
گرفت آن نیم
کوزه کی رهد
از چشمه معین چون
گوش تو نداشت
ببستند گردنش گوشش اگر
بدی بکشیدیش
خوش طنین فی
جیدها ببست
خدا حبل من
مسد زیرا
نداشت گوش به
پیغام مستبین گوشی
که نشنود ز
خدا گوش خر
بود از حق شنو
تو هر نفسی
دعوت مبین ای
حلق تو ببسته
تقاضای حلق و
فرج بی گوش
چون کدو تو
رسن بسته بر
وتین حلقه
به گوش شه شو و
حلق از رسن
بخر مردم ز
راه گوش شود
فربه و سمین باقیش
برنویسد آن
شهریار لوح نقاش چین
بگوید تو نقش ها
مچین نقاش
چین بگفتم آن
روح محض را آن خسرو یگانه
تبریز شمس دین 2047 می
آیدم ز رنگ تو
ای یار بوی آن برکنده ای
به خشم دل از
یار مهربان از
آفتاب روی تو
چون شکل خشم
تافت پشتم خم
است و سینه
کبودم چو
آسمان زان
تیرهای غمزه
خشمین که می
زنی صد قامت
چو تیر خمیده
ست چون کمان از
پرسشم ز خشم
لب لعل بسته
ای جان ماندم
ز غصه این یا
دل و زبان لطف
تو نردبان بده
بر بام دولتی ای لطف
واگرفته و
بشکسته
نردبان این
لابه ام به
ذات خدا نیست
بهر جان ای هر دمی
خیال تو صد
جان جان جان یاد
آر دلبرا که ز
من خواستی شبی نقشی
ز جان خون شده
من دادمت نشان جانا
به حق آن شب
کان زلف جعد را در گردنم
درافکن و
سرمست می کشان تا
جان باسعادت
غلطان همی رود چوگان دو
زلف و گوی دل و
دشت لامکان کرسی
عدل نه تو به
تبریز شمس دین تا عرش
نور گیرد و
حیران شود
جهان 2048 آن
کیست ای خدای کز
این دام
خامشان ما را همی
کشد به سوی
خود کشان کشان ای
آنک می کشی تو
گریبان جان ما از جمع
سرکشان به سوی
جمع سرخوشان بگرفته
گوش ما و
بسوزیده هوش
ما ساقی
باهشانی و
آرام بی هشان بی
دست می کشی تو
و بی تیغ می
کشی شاگرد چشم
تو نظر بی گنه
کشان آب
حیات نزل
شهیدان عشق
توست این
تشنه کشتگان
را ز آن نزل می
چشان دل
را گره گشای
نسیم وصال توست شاخ امید
را به نسیمی
همی فشان خود
حسن ساکن است
و مقیم اندر
آن وجود زان
ساکنند زیر و
زبر این
مفتشان مقصود
ره روان همه
دیدار ساکنان مقصود
ناطقان همه
اصغای خامشان آتش
در آب گشته
نهان وقت جوش
آب چون آب
آتش آمد الغوث
ز آتشان در
روح دررسی چو
گذشتی ز نقش
ها وز چرخ
بگذری چو
گذشتی ز مه
وشان همیان
چه می نهی به
امانت به
مفلسان پا را چه
می نهی تو به
دندان گربشان از
نو چو میر
گولان بستد
کلاه و کفش خواهی تو
روستایی
خواهی ز
اکدشان دانش
سلاح توست و
سلاح از نشان
مرد مردی چو
نیست به که
نباشد تو را
نشان دیگر
مگو سخن که سخن
ریگ آب توست خورشید را
نگر چو نه ای
جنس اعمشان 2049 ای
دم به دم مصور
جان از درون
تن نزدیکتر ز
فکرت این نکته
ها به من ز
آینده و گذشته
چرا یاد می
کنم که
لذت زمانی و
هم قبله زمن جان
حقایقی و
خیالات دلربا و آن نقش
های مه که
نگنجد در این
دهن 2050 جانا
بیار باده و
بختم تمام کن عیش مرا
خجسته چو
دارالسلام کن زهره
کمین کنیزک
بزم و شراب
توست دفع کسوف
دل کن و مه را
غلام کن همچون
مسیح مایده از
آسمان بیار از
نان و شوربا
بشری را فطام
کن مشتی
فسرده را به
دم گرم بشکفان مشتی گدای
را شه
بااحتشام کن این
روی پرگره را
خندان و شاد
کن این عمر
منقطع را عمری
مدام کن ای
شوق هر دماغ
سر عاشقان
بخار وی ذوق هر
مقام بر ما
مقام کن آن
خانه را که
جام نباشد چو
نیست نور ما خانه
ساختیم تو
تدبیر جام کن ما
را وظیفه هاست
ز لطف تو صد
هزار درمانده
گشت دل که چه
گوید کدام کن خاموش
کن که دوست
مجیب است بی
سوال نظاره کرم
کن و ترک کلام
کن 2051 می
بینمت که عزم
جفا می کنی
مکن عزم عتاب
و فرقت ما می
کنی مکن در
مرغزار غیرت
چون شیر
خشمگین در
خونم ای دو
دیده چرا می
کنی مکن بخت
مرا چو کلک
نگون می کنی
مکن پشت مرا
چو دال دوتا
می کنی مکن ای
تو تمام لطف
خدا و عطای او خود را
نکال و قهر
خدا می کنی
مکن پیوند
کرده ای کرم و
لطف با دلم پیوند
کرده را چه
جدا می کنی
مکن آن
بیذقی که شاه
شده ست از رخ
خوشت بازش
به مات غم چه
گدا می کنی
مکن آن
بنده ای که
بدر شد از
پرتو رخت چون ماه
نو ز غصه دوتا
می کنی مکن گر
گبر و مومن
است چو کشته
هوای توست بر گبر
کشته تو چه
غزا می کنی
مکن بی
هوش شو چو
موسی و همچون
عصا خموش مانند طور
تو چه صدا می
کنی مکن 2052 ای
آنک از میانه
کران می کنی
مکن با ما ز
خشم روی گران
می کنی مکن دربند
سود خویشی و
اندر زیان ما کس زین
نکرد سود زیان
می کنی مکن راضی
شدی که بیش
نجویی زیان ما این از پی
رضای کیان می
کنی مکن بر
جای باده سرکه
غم می دهی مده در جوی آب
خون چه روان
می کنی مکن از
چهره ام نشاط
طرب می بری
مبر بر چهره
ام ز دیده
نشان می کنی
مکن مظلوم
می کشی و تظلم
همی کنی خود راه
می زنی و فغان
می کنی مکن پایم
به کار نیست
که سرمست
دلبرم مر مست را
بهل چه کشان
می کنی مکن گویی
بیا که بر تو
کنم صبر را
شبان بر بره گرگ
را چه شبان می
کنی مکن در
روز زاهدی و
به شب زاهدان
کشی امشب که
آشتی است همان
می کنی مکن ای
دوستان ز رشک
تو خصمان
همدگر این دوست
را چه دشمن آن
می کنی مکن گویی
که می مخور پس
اگر می همی
دهی مخمور را
چه خشک دهان
می کنی مکن گویی
چو تیر راست
رو اندر هوای
ما پس
تیر راست را
چه کمان می
کنی مکن گویی
خموش کن تو
خموشم نمی هلی هر موی را
ز عشق زبان می
کنی مکن 2053 با
عاشقان نشین و
همه عاشقی
گزین با آنک
نیست عاشق یک
دم مشو قرین ور
ز آنک یار
پرده عزت
فروکشید آن را که
پرده نیست برو
روی او ببین آن
روی بین که بر
رخش آثار روی
او است آن
را نگر که
دارد خورشید
بر جبین از
بس که آفتاب
دو رخ بر رخش
نهاد شهمات می
شود ز رخش ماه
بر زمین در
طره هاش نسخه
ایاک نعبد است در چشم
هاش غمزه ایاک
نستعین بی
خون و بی رگ
است تنش چون
تن خیال بیرون و
اندرون همه
شیر است و انگبین از
بس که در کنار
همی گیردش
نگار بگرفت بوی
یار و رها کرد
بوی طین صبحی
است بی سپیده
و شامی است بی
خضاب ذاتی است
بی جهات و
حیاتی است بی
حنین کی
نور وام خواهد
خورشید از
سپهر کی بوی
وام خواهد
گلبن ز یاسمین بی
گفت شو چو
ماهی و صافی
چو آب بحر تا زود بر
خزینه گوهر
شوی امین در
گوش تو بگویم
با هیچ کس مگو این جمله
کیست مفتخر
تبریز شمس دین 2054 بشنیده
ام که عزم سفر
می کنی مکن مهر حریف
و یار دگر می
کنی مکن تو
در جهان غریبی
غربت چه می
کنی قصد کدام خسته
جگر می کنی
مکن از
ما مدزد خویش
به بیگانگان
مرو دزدیده
سوی غیر نظر
می کنی مکن ای
مه که چرخ زیر
و زبر از برای
توست ما را
خراب و زیر و
زبر می کنی
مکن چه
وعده می دهی و
چه سوگند می
خوری سوگند و
عشوه را تو
سپر می کنی
مکن کو
عهد و کو
وثیقه که با
بنده کرده ای از عهد و
قول خویش عبر
می کنی مکن ای
برتر از وجود
و عدم بارگاه
تو از
خطه وجود گذر
می کنی مکن ای
دوزخ و بهشت
غلامان امر تو بر ما
بهشت را چو
سقر می کنی
مکن اندر
شکرستان تو از
زهر ایمنیم آن زهر را
حریف شکر می
کنی مکن جانم
چو کوره ای
است پرآتش بست
نکرد روی من از
فراق چو زر می
کنی مکن چون
روی درکشی تو
شود مه سیه ز
غم قصد
خسوف قرص قمر
می کنی مکن ما
خشک لب شویم
چو تو خشک
آوری چشم مرا
به اشک چه تر
می کنی مکن چون
طاقت عقیله
عشاق نیستت پس عقل را
چه خیره نگر
می کنی مکن حلوا
نمی دهی تو به
رنجور ز احتما رنجور
خویش را تو
بتر می کنی
مکن چشم
حرام خواره من
دزد حسن توست ای
جان سزای دزد
بصر می کنی
مکن سر
درکش ای رفیق
که هنگام گفت
نیست در بی سری
عشق چه سر می
کنی مکن 2055 مست
شدی عاقبت
آمدی اندر
میان مست ز خود
می شوی کیست
دگر در جهان عاقبت
الامر رست مرغ
فلک از قفص عاقبت
الامر جست تیر
مراد از کمان چند
زنیم ای کریم
طبل تو زیر
گلیم چند کنیم
ای ندیم مستی
خود را نهان بازرسید
از الست کار
برون شد ز دست فاش بود
فاش مست خاصه
ز بوی دهان دارد
طامات ما بوی
خرابات ما هست
شرابات ما از
کف شاهنشهان جمله
اجزای خاک روح
شد و جان پاک عالم خاکش
مخوان مایه
اکسیر خوان تو
کمری ما میان
یا تو میان ما
کمر گر کمری
گر میان بی تو
مبا گر میان گاه
به دزدی درآ
کیسه دل را
ببر گاه مرا
دزد گیر گو که
منم پاسبان گه
بربا همچون
گرگ بره درویش
را گه سگ بر
من گمار های
کنان چون شبان چون
تو ندیده ست
کس کس تویی ای
جان و بس نادره ای
در جهان اسب
وفا درجهان گر
چه جهان است
عشق جان و
جهان است عشق گر چه
نهان است یار
هست سر سر
نهان چشم
تو با چشم من
گفت چه مطمع
کسی هم بخوری
قند ما هم
ببری ارمغان هر
تن و هر جان که
هست خاک تو
بوده ست مست غافلشان
کرده ای زان
هوس بی نشان باز
چو ناگه کنی سلسله
جنبانیی شور برآرد
به کبر از جهت
امتحان کافر
و مومن مگو
فاسق و محسن
مجو جمله خراب
تواند بر همه
افسون بخوان کیست
که مست تو
نیست عشوه
پرست تو نیست مهره دست
تو نیست دست
کرم برفشان سختتر
از کوه چیست
چونک به تو
بنگریست زنده شد
از عشق زیست
شهره شد اندر
زمان 2056 خواجه
غلط کرده ای
در روش یار من صد چو تو
هم گم شود در
من و در کار من نبود
هر گردنی لایق
شمشیر عشق خون سگان
کی خورد ضیغم
خون خوار من قلزم
من کی کشد
تخته هر کشتیی شوره تو
کی چرد ز ابر
گهربار من سر
بمگردان چنین
پوز مجنبان
چنان چون تو
خری کی رسد در
جو انبار من خواجه
به خویش آ یکی
چشم گشا اندکی گر چه نه
بر پای توست
اندک و بسیار
من گفت
که عاشق چرا
مست شد و بی
حیا باده حیا
کی هلد خاصه ز
خمار من فتنه
گرگی شده هم
دغل و مکر او دام وی از
وی کند قانص
عیار من بر
سر بازار او
گرگ کهن کی
خرند هر
طرفی یوسفی
زنده به بازار
من همچو
تو جغدی کجا
باغ ارم را
سزد بلبل جان
هم نیافت راه
به گلزار من مفخر
تبریزیان شمس
حق و دین بگو بلک صدای
تو است این
همه گفتار من 2057 یار
شو و یار بین
دل شو و دلدار
بین در پی سرو
روان چشمه و
گلزار بین برجه
و کاهل مباش
در ره عیش و
معاش پیشکشی
کن قماش رونق
تجار بین جمله
تجار ما اهل
دل و انبیا همره این
کاروان خالق
غفار بین آمد
محمود باز بر
در حجره ایاز عشق گزین
عشقباز دولت
بسیار بین خاک
ایازم که او
هست چو من عشق
خو عشق شود
عشق جو دلبر
عیار بین سنت
نیکو است این
چارق با
پوستین قبله
کنش بهر شکر
باقی از ایثار
بین ساعت
رنج و بلا
چارق بین می
شوی بی مرضی
خویش را خسته
و بیمار بین چارق
ما نطفه دان
خون رحم
پوستین گوهر عقل
و بصر از شه
بیدار بین گوهر
پیشین بنه تا
کندت میر ده کهنه ده و
نو ستان دانه
ده انبار بین تا
نگری در زمین
هیچ نبینی فلک یک دمه
خود را مبین
خلعت دیدار
بین این
سخن درنثار هم
به سخن ده
سپار پس تو ز هر
جزو خویش نکته
و گفتار بین 2058 با
رخ چون مشعله
بر در ما کیست
آن هر طرفی
موج خون نیم
شبان چیست آن در
کفن خویشتن
رقص کنان
مردگان نفخه صور است
یا عیسی ثانی
است آن سینه
خود باز کن
روزن دل درنگر کآتش تو
شعله زد نی
خبر دی است آن آتش
نو را ببین
زود درآ چون
خلیل گر چه به
شکل آتش است
باده صافی است
آن یونس
قدسی تویی در
تن چون ماهیی بازشکاف و
ببین کاین تن
ماهی است آن دلق
تن خویش را بر
گرو می بنه پاک شوی
پاکباز نوبت
پاکی است آن باده
کشیدی ولیک در
قدحت باقی است حمله دیگر
که اصل جرعه
باقی است آن دشنه
تیز ار خلیل
بنهد بر گردنت رو
بمگردان که آن
شیوه شاهی است
آن حکم
به هم درشکست
هست قضا در
خطر فتنه حکم
است این آفت
قاضی است آن نفس
تو امروز اگر
وعده فردا دهد بر
دهنش زن از
آنک مردک لافی
است آن باده
فروشد ولیک
باده دهد جمله
باد خم نماید
ولیک حق نمک
نیست آن ما
ز زمستان نفس
برف تن آورده
ایم بهر
تقاضای لطف
نکته کاجی است
آن مفخر
تبریزیان شمس
حق ای پیش تو طاق و
طرنب دو کون
طفلی و بازی
است آن 2059 گفت
لبم ناگهان
نام گل و
گلستان آمد آن
گلعذار کوفت
مرا بر دهان گفت
که سلطان منم
جان گلستان
منم حضرت چون
من شهی وآنگه
یاد فلان دف
منی هین مخور
سیلی هر ناکسی نای منی
هین مکن از دم
هر کس فغان پیش
چو من کیقباد
چشم بدم دور
باد شرم ندارد
کسی یاد کند از
کهان جغد
بود کو به باغ
یاد خرابه کند زاغ بود
کو بهار یاد
کند از خزان چنگ
به من درزدی
چنگ منی در
کنار تار که در
زخمه ام سست
شود بگسلان پشت
جهان دیده ای
روی جهان را
ببین پشت به
خود کن که تا
روی نماید
جهان ای
قمر زیر میغ
خویش ندیدی
دریغ چند چو سایه دوی
در پی این
دیگران بس
که مرا دام
شعر از دغلی
بند کرد تا که ز
دستم شکار جست
سوی گلستان در
پی دزدی بدم دزد
دگر بانگ کرد هشتم
بازآمدم گفتم
و هین چیست آن گفت
که اینک نشان
دزد تو این
سوی رفت دزد مرا
باد داد آن
دغل کژنشان 2060 یک
غزل آغاز کن
بر صفت
حاضران ای رخ تو
همچو شمع خیز
درآ در میان نور
ده آن شمع را
روح ده این
جمع را از دوزخ
همچو شمع وز
قدح همچو جان سوی
قدح دست کن ما
همه را مست کن ز آنک کسی
خوش نشد تا
نشد از خود
نهان چون
شدی از خود
نهان زود گریز
از جهان روی تو
واپس مکن جانب
خود هان و هان این
سخن همچو تیر
راست کشش سوی
گوش تا نکشی
سوی گوش کی
بجهد از کمان بس
کن از اندیشه
بس کو گودت هر
نفس کای عجب
آن را چه شد اه
چه کنم کو
فلان 2061 بوسه
بده خویش را
ای صنم سیمتن ای به خطا
تو مجوی
خویشتن اندر
ختن گر
به بر اندرکشی
سیمبری چون تو
کو بوسه جان
بایدت بر دهن
خویش زن بهر
جمال تو است
جندره حوریان عکس رخ
خوب توست خوبی
هر مرد و زن پرده
خوبی تو شقه
زلف تو است ور نه
برون تافتی
نور تو ای خوش
ذقن آمد
نقاش تن سوی
بتان ضمیر دست و دلش
درشکست باز
بماندش دهن این
قفص پرنگار
پرده مرغ دل
است دل تو
بنشناختی از
قفص دل شکن پرده
برانداخت دل
از گل آدم
چنانک سجده
درآمد ملک گشت
به دل مفتتن واسطه
برخاستی گر
نفسی ترک عشق پیش نشستی
به لطف کای چلپی
کیمسن چشم
شدی غیب بین
گر نظر شمس
دین مفخر
تبریزیان بر
تو شدی غمزه
زن 2062 سیر
نشد چشم و دل
از نظر شاه من سیر
مشو هم تو نیز
زین دل آگاه
من مشک
و سقا سیر شد
از جگر گرم من هیچ بجز
آب نیست لذت و
دلخواه من درشکنم
کوزه را پاره
کنم مشک را روی به
دریا نهم نیست
جز این راه من چند
شود تر زمین
از مدد اشک من چند بسوزد
فلک از تبش و
آه من چند
بگوید دلم وای
دلم وای دل چند بگوید
لبم راز
شهنشاه من رو
سوی بحری کز
او هر نفسی
موج موج آمد و
اندرربود
خیمه و خرگاه
من آب
خوشی جوش کرد
نیم شب از
خانه ام یوسف حسن
اوفتاد ناگه
در چاه من ز
آب رخ یوسفی
خرمن من سیل
برد دود برآمد
ز دل سوخته شد
کاه من خرمن
من گر بسوخت
باک ندارم
خوشم صد
چو مرا بس بود
خرمن آن ماه
من عقل
نخواهم بس است
دانش و علمش
مرا شمع رخ او
بس است در شب
بی گاه من گفت
کسی کاین سماع
جاه و ادب کم
کند جاه
نخواهم که عشق
در دو جهان
جاه من در
پی هر بیت من
گویم پایان
رسید چون ز سرم
می برد آن شه
آگاه من 2063 ای
رخ خندان تو
مایه صد
گلستان باغ خدایی
درآ خار بده
گل ستان جامه
تن را بکن جان
برهنه ببین جان برهنه
خوش است تا چه
کنی جامه دان هین
که نه ای بی
زبان پیش چنین
جان ها قصه نی بی زبان
نعره جان بی
دهان آمد
امروز یار گفت
سلام علیک چرخ و
زمین را مجو
از نفسش آن
زمان خسرو
خوبان بخواست
از صنمان
سرخراج خاست غریو
از فلک وز سوی
مه کالامان لعل
لب او که دور
از لب و دندان
تو خواند
فسون های عشق
خواجه ببین
این نشان آمد
غماز عشق گفت
در این گوش من یار میان
شماست خوب و
لطیف و نهان دامن
دل را کشید
یار به یک
گوشه ای گوشه
بس بوالعجب
زان سوی هفت
آسمان گفت
ترایم ولیک هر
که بگوید ز من شرح دهد
از لبم ده
بزنش بر دهان و
آنک بگوید ز
تو برد مرا و
تو را و آنک
بگوید ز من
دور شد از هر
دوان 2064 باز
فروریخت عشق از
در و دیوار من باز ببرید
بند اشتر کین
دار من بار
دگر شیر عشق
پنجه خونین
گشاد تشنه
خون گشت باز
این دل سگسار
من باز
سر ماه شد
نوبت دیوانگی
است آه که
سودی نکرد
دانش بسیار من بار
دگر فتنه زاد
جمره دیگر
فتاد خواب مرا
بست باز دلبر
بیدار من صبر
مرا خواب برد
عقل مرا آب
برد کار مرا
یار برد تا چه
شود کار من سلسله
عاشقان با تو
بگویم که چیست آنک
مسلسل شود طره
دلدار من خیز
دگربار خیز
خیز که شد
رستخیز مایه صد
رستخیز شور
دگربار من گر
ز خزان گلستان
چون دل عاشق
بسوخت نک رخ آن
گلستان گلشن و
گلزار من باغ
جهان سوخته
باغ دل افروخته سوخته
اسرار باغ
ساخته اسرار
من نوبت
عشرت رسید ای
تن محبوس من خلعت
صحت رسید ای
دل بیمار من پیر
خرابات هین از
جهت شکر این رو گرو می
بنه خرقه و
دستار من خرقه
و دستار چیست
این نه ز دون
همتی است جان و
جهان جرعه ای
است از شه
خمار من داد
سخن دادمی
سوسن آزادمی لیک ز
غیرت گرفت دل
ره گفتار من شکر
که آن ماه را
هر طرفی مشتری
است نیست ز
دلال گفت رونق
بازار من عربده
قال نیست حاجت
دلال نیست جعفر طرار
نیست جعفر
طیار من 2065 باز
درآمد ز راه
فتنه برانگیز
من باز کمر
بست سخت یار
به استیز من مطبخ
دل را نگار
باز قباله گرفت می شکند
دیگ من کاسه
و کفلیز
من خانه
خرابی گرفت ز
آنک قنق زفت
بود هیچ نگنجد
فلک در در و
دهلیز من راه
قنق را گرفت
غیرت و گفتش
مرو جمله افق
را گرفت ابر
شکرریز من سر
کن ای
بوالفضول ای ز
کشاکش ملول جاذبه
خیزان او منگر
در خیز من منت
او را که او
منت و شکر
آفرید کز کف
کفران گذشت
مرکب شبدیز من رست
رخم از عبس
کاسه ز ننگ
عدس آخر کاری
بکرد اشک غم
آمیز من اصل
همه باغ ها
جان همه لاغ
ها چیست اگر
زیرکی لاغ
دلاویز من ای
خضر راستین
گوهر دریاست
این از تو در
این آستین
همچو فراویز
من چونک
مرا یار خواند
دست سوی من
فشاند تیز فرس
پیش راند خاطر
سرتیز من چند
نهان می کنم
شمس حق مغتنم خواجگیی
می کند خواجه
تبریز من 2066 باز
برآمد ز کوه
خسرو شیرین من باز مرا
یاد کرد جان و
دل و دین من سوره
یاسین بسی
خواندم از عشق
و ذوق زان که
مرا خوانده
بود سوره
یاسین من عقل
همه عاقلان
خبره شود چون
رسد لیلی و
مجنون من ویسه
و رامین من در
حسد افتاده
ایم دل به جفا
داده ایم جنگ که می
افکند یار سخن
چین من او
نگذارد که خلق
صلح کنند و
وفا تازه کند
دم به دم کین
تو و کین من گوید
کای عاشقان
رحم میارید
هیچ در کشش
همدگر از پی
آیین من یا
رب و آمین بسی
کردم و جستم
امان آه
که می نشنود
یارب و آمین
من گوید
تو کار خویش
می کن و من کار
خویش این بده
ست از ازل
یاسه پیشین من کار
من آن کت زنم
کار تو افغان
گری عید منم
طبل تو سخره
تکوین من بنده
این زاریم
عاشق بیماریم کو نرود
آن زمان از سر
بالین من راست
رود سوی شه جان و
دلم همچو رخ گر چه کند
کژروی طبع چو
فرزین من درگذر
از تنگ من ای
من من ننگ من دیده شدی
آن من گر نبدی
این من بس
کن ای شهسوار
کز حجب گفت تو نقد عجب
می برد دزد ز
خرجین من 2067 ای
هوس عشق تو
کرده جهان را
زبون خیره عشقت
چو من این فلک
سرنگون می
در و می دوز تو
می بر و می سوز
تو خون
کن و می شوی تو
خون دلم را به
خون چونک
ز تو خاسته ست
هر کژ تو راست
است لیک بتا
راست گو نیست
مقام جنون دوش
خیال نگار بعد
بسی انتظار آمد و من
در خمار یا رب
چون بود چون خواست
که پر وا کند
روی به صحرا
کند باز مرا
می فریفت از
سخن پرفسون گفتم
والله که نی
هیچ مساز این
بنا گر عجمی
رفت نیست ور
عربی لایکون در
دل شب آمدی
نیک عجب آمدی چون بر ما
آمدی نیست
رهایی کنون 2068 بازشکستند
خلق سلسله یا
مسلمین باز
درافکند عشق
غلغله یا
مسلمین دشمن
جان های ماست
دوستی دوستان مادر فتنه
شده ست حامله
یا مسلمین آفت
عالم شده ست ماه
رخی زهره سوز فتنه آدم
شده ست سنبله
یا مسلمین لاف
ز شه می زند
سکه ز مه می
زند بر سر ره
می زند قافله
یا مسلمین ای
شده شب روز ما
ز آنک دل
افروز ما از رخ ما
برفروخت
مشعله یا
مسلمین چون
خرد نیک پی در
چله شد پیش وی جوش برآرد
چو می در چله
یا مسلمین عشق
چو آمد پدید
عقل گریبان
درید از پی بی
دل رسید مشغله
یا مسلمین بدگهری
کو ز جهل تاج
شهان را بماند بر دم
گاوان شود
زنگله یا
مسلمین ناله
ز هجر و زوال
خاست ز ذوق
وصال دانک بسی
شکرهاست در
گله یا مسلمین 2069 بیش
مکن همچنان
خانه درآ
همچنین ای ز تو
روشن شده صحن
و سرا همچنین باده
جان خورده ای
دل ز جهان
برده ای خشم چرا
کرده ای چیست
چرا همچنین حلقه
درآ روی باز
بر همه خوبان
بتاز سجده کنم
در نماز روی
تو را همچنین ای
صنم خوش سخن
حلقه درآ رقص
کن عشق نگردد
کهن حق خدا
همچنین هر
که در این
روزگار دارد
او کار بار بنده شده
ست و شکار یار
مرا همچنین 2070 یا
تو ترش کرده
رو مایه ده
شکران تنگ شکر
می کشد تا
بنهد در میان سرکه
فروشان هلا
سرکه بریزید
زود تا که عسل
پر کند آن شه
شکرلبان سرکه
نه ساله را
بهر خدا را
بریز چونک
بریزی بیا تا
دهمت من نشان طوطی
جان تو را
سرکه نوا کی
دهد بلبل مست
تو را شرط بود
گلستان 2071 هر
چه کنی تو
کرده من دان هر چه کند
تن کرده بود
جان چشم
منی تو گوش
منی تو این دو
بگفتم باقی می
دان گر
به جهان آن
گنج نبودی بهر چه
بودی خانه
ویران گنج
طلب کن ای پدر
من دست
بجنبان دست
بجنبان بوی
خوش او رهبر
ما شد تا گل و
ریحان تا گل و
ریحان ذره
به ذره
مشتریندت گوهر خود
را هین مده
ارزان موش
درآید گربه
درآید گر بگشایی
تو سر انبان عشق
چو باشد کم
نشود جان دور مبادا
سایه جانان باقی
این را هم تو
بگویی ای
مه مه رو زهره
تابان 2072 جفای
تلخ تو گوهر
کند مرا ای
جان که بحر
تلخ بود جای
گوهر و مرجان وفای
توست یکی بحر
دیگر خوش خوار که چارجوی
بهشت است از
تکش جوشان منم
سکندر این دم
به مجمع
البحرین که تا
رهانم جان را
ز علت و بحران که
تا ببندم سدی
عظیم بر یاجوج که
تا رهند خلایق
ز حمله ایشان از
آنک ایشان مر
بحر را
درآشامند که هیچ آب
نماند ز
تابشان به
جهان از
آنک آتشی اند
وز عنصر دوزخ عدو لطف
جنان و حجاب
نور جنان ز
هر شمار
برونند از آنک
از قهرند که قهر
وصف حق است و
ندارد آن
پایان برهنه
اند و همه
سترپوششان
گوش است نه
سترپوش دلانه
که دیدن است
عیان لحاف
گوش چپستش
فراش گوش راست به شب
نتیجه یاجوج
را یقین می
دان لحاف
و فرش مقلد
چون علم تقلید
است یقین به
معنی یاجوجی
است نی انسان از
آنک دل مثل
روزن است
کاندر وی ز شمس
نورفشان است و
ذره دست افشان هزار
نام و صفت
دارد این دل و
هر نام به
نسبتی دگر آمد
خلاف و دیگر
سان چنانک
شخصی نسبت به
تو پدر باشد به نسبت
دگری یا پسر و
یا اخوان چو
نام های خدا
در عدد به
نسبت شد ز روی
کافر قاهر ز
روی ما رحمان بسا
کسا که به
نسبت به تو که
معتقدی فرشته است
و به نسبت به دیگری
شیطان چنانک
سر تو نسبت به
تو بود مکشوف به نسبت
دگری حال سر
تو پنهان 2073 دلا
تو شهد منه در
دهان رنجوران حدیث چشم
مگو با جماعت
کوران اگر
چه از رگ گردن
به بنده نزدیک
است خدای دور
بود از بر
خدادوران درون
خویش بپرداز
تا برون آیند ز پرده ها
به تجلی
چو ماه
مستوران اگر
چه گم شوی از
خویش و از
جهان این جا برون خویش
و جهان گشته
ای ز مشهوران اگر
تو ماه وصالی
نشان بده از
وصل ز ساعد و
بر سیمین و
چهره حوران وگر
چو زر ز فراقی
کجاست داغ
فراق چنین
فسرده بود سکه
های مهجوران چو
نیست عشق تو
را بندگی به جا می
آر که حق
فرونهلد
مزدهای
مزدوران بدانک
عشق خدا خاتم
سلیمانی است کجاست دخل
سلیمان و مکسب
موران لباس
فکرت و اندیشه
ها برون انداز که آفتاب
نتابد مگر که
بر عوران پناه
گیر تو در زلف
شمس تبریزی که مشک
بارد تا وارهی
ز کافوران 2074 مکن
مکن که روا
نیست بی گنه
کشتن مرو
مرو که چراغی
و دیده روشن چو
برگشادی از
لطف خویشتن سر
خم دماغ ما ز
خمار تو است
آبستن مبند
آن سر خم را چو
کیسه مدخل که خانه
گردد تاری به
بستن روزن چو
آدمی به غم
آماج تیر را
ماند ندارد او
جز مستی و
بیخودی جوشن دو
دست عشق مثال
دو دست داوود
است که
همچو موم همی
گردد از کفش
آهن حدیث
عشق هم از
عشقباز باید
جست که او چو
آینه هم ناطق
است و هم الکن دلا
دو دست برآور
سبک به گردن
عشق اگر چه
دارد او خون
خلق در گردن ز
خونبها
بنترسد که گنج
ها دارد که مرده
زنده شود زان
و وارهد ز کفن گرفت
خواب گریبان
تو بپر سوی
غیب بگه
ز غیب بیایی
کشان کشان
دامن که
تا تمام غزل
را بگویمت
فردا که گل
پگاه بچینند
مردم از گلشن 2075 توی
که بدرقه باشی
گهی گهی رهزن توی که
خرمن مایی و آفت
خرمن هزار
جامه بدوزی ز
عشق و پاره
کنی و آنگهان
بنویسی تو جرم
آن بر من تو
قلزمی و دو
عالم ز توست
یک قطره قراضه ای
است دو عالم
تویی دو صد
معدن تو
راست حکم که
گویی به کور
چشم گشا سخن تو
بخشی و گویی
که گفت آن
الکن بساختی
ز هوس صد هزار
مقناطیس که نیست
لایق آن سنگ
خاص هر آهن مرا
چو مست کشانی
به سنگ و آهن
خویش مرا چه
کار که من جان
روشنم یا تن تو
باده ای تو
خماری تو
دشمنی و تو
دوست هزار جان
مقدس فدای این
دشمن تو
شمس دین به
حقی و مفخر
تبریز بهار جان
که بدادی سزای
صد بهمن 2076 به
جان تو که از
این دلشده
کرانه مکن بساز با
من مسکین و
عزم خانه مکن بهانه
ها بمیندیش و
عذر را بگذار مرا
مگیر ز بالا و
خشک شانه مکن شراب
حاضر و دولت
ندیم و تو
ساقی بده شراب
و دغل های
ساقیانه مکن نظر
به روی حریفان
بکن که مست
تواند نظر به
روزن و دهلیز
و آستانه مکن بجز
به حلقه عشاق
روزگار مبر بجز به
کوی خرابات
آشیانه مکن ببین
که عالم دام
است و آرزو
دانه به
دام او مشتاب
و هوای دانه
مکن ز
دام او چو
گذشتی قدم بنه
بر چرخ به زیر
پای بجز چرخ
آستانه مکن به
آفتاب و به
مهتاب التفات
مکن یگانه باش
و بجز قصد آن
یگانه مکن مکن
قرار تو بی او
چو کاسه بر سر
آب مگیر کاسه
به هر مطبخی
دوانه مکن زمانه
روشن و تاریک
و گرم و سرد
شود مقام
جز به سرچشمه
زمانه مکن مکن
ستایش بر وی
عتاب را بمپوش مده قطایف
و آن سیر در
میانه مکن ولی
چه سود که کار
بتان همین
باشد مگو به
شعله آتش هلا
زبانه مکن بگو
به هرچ بسوزی
بسوز جز به
فراق روا نباشد
و این یک ستم
روانه مکن 2077 به
من نگر به دو
رخسار
زعفرانی من به گونه
گونه علامات
آن جهانی من به
جان پیر قدیمی
که در نهاد من
است که باد
خاک قدم هاش
این جوانی من تو
چشم تیز کن
آخر به چشم من
بنگر مدزد این
دل خود را ز
دلستانی من بر
این لبم چو از
آن بخت بوسه
ای برسید شکر کساد
شد از قند خوش
زبانی من به
گوش ها برسد
حرف های ظاهر
من به هیچ کس
نرسد نعره های
جانی من بس
آتشی که فروزد
از این نفس به
جهان بسی بقا
که بجوشد ز
حرف فانی من ز
شمس مفخر
تبریز تا چه
دیدستم که بی
قرار شدستند
این معانی من 2078 چهار
روز ببودم به
پیش تو مهمان سه روز
دیگر خواهم
بدن یقین می
دان به
حق این سه و آن
چار رو ترش
نکنی که تا
نیفتد این دل
به صد هزار
گمان به
هر طعام خوشم
من جز این یکی
ترشی که سخت
این ترشی کند
می کند دندان که
جمله ترشی ها
بدان گوار شود که تو ترش
نکنی روی ای
گل خندان گشای
آن لب خندان
که آن گوارش
ماست که
تعبیه ست دو
صد گلشکر در
آن احسان ترش
مکن که نخواهد
ترش شدن آن رو که می دهد
مدد قند هر
دمش رحمان چه
جای این که
اگر صد هزار
تلخ و ترش به نزد
روی تو افتد
شود خوش و
شادان مگر
به روز قیامت
نهان شود رویت وگر نه
دوزخ خوشتر
شود ز صدر جنان اگر
میان زمستان
بهار نو خواهی درآ به
باغ جمالت
درخت ها بفشان به
روز جمعه چو
خواهی که
عیدها بینند برآی بر
سر منبر صفات
خود برخوان غلط
شدم که تو گر
برروی به منبر
بر پری برآرد
منبر چو دل
شود پران مرا
به قند و
شکرهای خویش
مهمان کن علف میاور
پیشم منه نیم
حیوان فرشته
از چه خورد از
جمال حضرت حق غذای ماه
و ستاره ز
آفتاب جهان غذای
خلق در آن قحط
حسن یوسف بود که اهل
مصر رهیده
بدند از غم
نان خمش
کنم که دگربار
یار می خواهد که درروم
به سخن او
برون جهد ز
میان غلط
که او چو
بخواهد که از
خرم فکند حذر چه
سود کند یا
گرفتن پالان مگر
همو بنماید ره
حذر کردن همو بدوزد
انبان همو درد
انبان مرا
سخن همه با او
است گر چه در
ظاهر عتاب و
صلح کنم گرم
با فلان و
فلان خمش
که تا نزند بر
چنین حدیث هوا از آنک
باد هوا نیست
محرم ایشان 2079 مقام
ناز نداری برو
تو ناز مکن چو
میوه پخته
نگشت از درخت
بازمکن به
پیش قبله حق
همچو بت میا
منشین نماز خود
را از خویش بی
نماز مکن گهی
که پخته شدی
از درخت فارغ
باش ز گرم و
سرد میندیش و
احتراز مکن چو
هیچ خصم نماند
برو به بزم
نشین سلاح رزم
بینداز و ترک
تاز مکن چو
صاف صاف برآمد
ز کوره نقده
تو مده
به کوره هر
کوردل گداز
مکن جمال
خود ز اسیران
عشق هیچ مپوش چو باغ
لطف خدایی تو
در فراز مکن 2080 چهار
شعر بگفتم
بگفت نی به از
این بلی ولیک
بده اولا شراب
گزین بده
به خمس مبارک
مرا ششم جامی بگو بگیر
و درآشام خمس
با خمسین غزال
خویش به من ده
غزل ز من
بستان نمای
چهره شعریت و
شعر تازه ببین خمار
شعر نگویم
خمار من بشکن بدان میی
که نگنجد در
آسمان و زمین ستیزه
روی مرا لطف و
دلبری تو کرد وگر نه
سخت ادبناک
بودم و مسکین هزارساله
ادب را به یک
قدح ببری خمار عشق
تو نگذاشت
دیده شرمین ز
سایه تو جهان
پر ز لیلی و
مجنون هزار
ویسه بسازد
هزار گون رامین وگر
نه سایه نمودی
جمال وحدت تو در این
جهان نه قران
هست آمدی نه
قرین تو
آفتابی و جز
تو چو سایه
تابع توست گهی رود
به شمال و گهی
دود به یمین گهی
محیط جهان و
گهی به کل
فانی به دست
توست مسخر چو
مهره
تکوین جمال
و حسن تو ساکن
چو عشق ما
پیچان جبین هجر
تو بی چین چو
سفره ما پرچین سکون
حسن عجبتر که
بی قراری ما و باز از
این دو عجبتر
چو سر کنی ز
کمین 2081 نعیم
تو نه از آن
است که سیر
گردد جان مرا به
خوان تو باید
هزار حلق و
دهان بیا
که آب حیاتی و
بنده مستسقی نه
بنده راست
ملالت نه لطف
راست کران بیا
که بحر معلق
تویی و من
ماهی میان بحرم
و این بحر را
کی دید میان ز
بحر توست یکی
قطره آب خاک
آلود که جان
شده ست به پیش
جماعتی بی جان بیا
بیا که تویی
آفتاب و من
ذره به پیش
شعله رویت چو
ذره چرخ زنان 2082 برای
چشم تو صد چشم
بد توان دیدن چه چشم
داری ای چشم
ما به تو روشن پی
رضای تو آدم
گریست سیصد
سال که تا ز
خنده وصلش
گشاده گشت دهن به
قدر گریه بود
خنده تو یقین
می دان جزای گریه
ابر است خنده
های چمن اگر
نه از نسب
آدمی برو مگری که نیست
از سیهی زنگ
را بکا و حزن چو
خود سپید
ندیده ست
روسیه شاد است چو پور
قیصر رومی تو
راه زنگ بزن بسی
خدنگ خورد اسپ
تازی غازی که تازی
است نه پالانی
است و نی کودن خصوص
مرکب تازی که
تو بر او باشی نشسته ای
شه هیجا و
پهلوان زمن چو
خارپشت شود
پشت و پهلوش
از تیر که هست در
صف
هیجاش کر و فر
وطن چو
شاه دست به
پشت و سرش
فرومالد که ای
گزیده سرآخر
تویی مخصص من شوند
آن همه تیرش
چو چوب های
نبات همه حلاوت
و لذت همه عطا
و منن خبر
ندارد
پالانیی از
این لذت سپر سلامت
و محروم و بی
بها و ثمن ز
گفت توبه کنم
توبه سود نیست
مرا به پیش
پنجه ات ای
ارسلان توبه
شکن 2083 اگر
سزای لب تو
نبود گفته من برآر سنگ
گران و دهان
من بشکن چو
طفل بیهده گوید
نه مادر مشفق پی ادب لب
او را فروبرد
سوزن دو
صد دهان و
جهان از برای
عز لبت بسوز و
پاره کن و
بردران و برهم
زن چو
تشنه ای دود
استاخ بر لب
دریا نه
موج تیغ برآرد
ببردش گردن غلام
سوسنم ایرا که
دید گلشن تو ز شرم
نرگس تو ده
زبانش شد الکن ولیک
من چو دفم چون
زنی تو کف بر
من فغان کنم
که رخم را
بکوب چون هاون مرا
ز دست منه تا
سماع گرم بود بکش تو
دامن خود از
جهان تردامن بلی
ز گلشن معنی
است چشم ها مخمور ولیک نغمه
بلبل خوش است
در گلشن اگر
تجلی یوسف
برهنه خوبتر
است دو چشم
باز نگردد مگر
به پیراهن اگر
چه شعشعه
آفتاب جان اصل
است بر آن فلک
نرسیده ست
آدمی بی تن خمش
که گر دهنم
مرده شوی
بربندد ز گور من
شنوی این نوا
پس مردن 2084 بیا
بیا که ز هجرت
نه عقل ماند
نه دین قرار
و صبر برفته
ست زین دل
مسکین ز
روی زرد و دل
درد و سوز
سینه مپرس که آن به
شرح نگنجد بیا
به چشم ببین چو
نان پخته ز
تاب تو سرخ رو
بودم چو نان
ریزه کنونم ز
خاک ره برچین چو
آینه ز جمالت
خیال چین بودم کنون تو
چهره من زرد
بین و چین بر
چین مثال
آبم در جوی
کژروان چپ و
راست فراق از
چپ و از راستم
گشاده کمین به
روز و شب چو
زمین رو بر
آسمان دارم ز روی تو
که نگنجد در
آسمان و زمین سحر
ز درد نوشتیم
نامه پیش صبا که از
برای خدا ره
سوی سفر بگزین اگر
سر تو به گل
دربود مشوی
بیا وگر به
خار رسد پا به
کندنش منشین بیا
بیا و خلاصم
ده از بیا و
برو بیا چنانک
رهد جانم از
چنان و چنین پیام
کردم کای تو
پیمبر عشاق بگو برای
خدا زود ای
رسول امین که
غرق آبم و آتش
ز موج دیده و
دل مرا چه
چاره نوشت او
که چاره تو
همین نشست
نقش دعایم به
عالم گردون کجاست گوش نمازی
که بشنود آمین هزار
آینه و صد
هزار صورت را دهم به
عشق صلاح جهان
صلاح الدین 2085 به
صلح آمد آن
ترک تند عربده
کن گرفت دست
مرا گفت تکری
یرلغسن سوال
کردم از چرخ و
گردش کژ او گزید لب
که رها کن
حدیث بی سر و
بن بگفتمش
که چرا می کند
چنین گردش بگفت هیزم
تر نیست بی
صداع دتن بگفتمش
خبر نو شنیده
ای او گفت حدیث نو
نرود در شکاف
گوش کهن بلندهمتی
و چشم تنگ ترک
مرا اگر تو
واقف رازی بیا
و شرح بکن نه
چشم تنگ خسیسم
ولیک ره تنگ
است ز نرگسان
دو چشمم به
سوی او ره کن 2086 من
کجا بودم عجب
بی تو این
چندین زمان در
پی تو همچو
تیر در کف تو
چون کمان تو
مرا دستور ده
تا بگویم حال
ده گر چه
ازرق پوش شد
شیخ ما چون
آسمان برگشا
این پرده را
تازه کن
پژمرده را تا رود
خاکی به خاک
تا روان گردد
روان من
کجا بودم عجب
غایب از سلطان
خویش ساعتی
ترسان چو دزد
ساعتی چون
پاسبان گه
اسیر چار و
پنج گه میان
گنج و رنج سود من بی
روی تو بد
زیان اندر
زیان ور
تو ای استاسرا
متهم داری مرا روی زرد و
چشم تر می دهد
از دل نشان رحم
را سیلاب برد
یا نکوکاری
بمرد ای زده
تیر جفا ای
کمان کرده
نهان ای
همه کردی ولی
برنگشت از تو
دلی ای جفا و
جور تو به ز
لطف دیگران باری
این دم رسته
ام با تو
درپیوسته ام ای سبک
روح جهان درده
آن رطل گران واخرم
یک بارگی از
غم و بیچارگی سیرم از
غمخوارگی منت
غمخوارگان مست
جام حق شوم
فانی مطلق شوم پر برآرم
در عدم برپرم
در لامکان جان
بر جانان رود
گوش و هوشم
نشنود بینی
هر قلتبوز و
چربک هر
قلتبان همچو
ذره مر مرا
رقص باره کرده
ای پای کوبان
پای کوب جان
دهم ای جان
جان ای
عجب گویم دگر
باقیات این
خبر نی خمش
کردم تو گوی
مطرب شیرین
زبان اقتلونی
یا ثقات ان فی قتلی
حیات و الحیات
فی الممات فی
صبابات
الحسان قد
هدانا ربنا من
سقام طبنا قد
قضی ما فاتنا
نعم هذا
المستعان اقچلر
در گزلری خوش
نسا اول قشلری الدر ریز
سواری کمدر
اول الپ
ارسلان نورکم
فی ناظری
حسنکم فی
خاطری ان ربی
ناصری رب زد
هذا القرآن دب
طیف فی الحشا
نعم ماش قد
مشا قد سقانا
ما یشا فی کاس
کالجفان ارفضوا
هذا الفراق و
اکرموا
بالاعتناق و
ارغبوا فی
الاتفاق و
افتحوا باب
الجنان وقت
عشرت هر کسی
گوشه خلوت رود عشرت و
شرب مرا می
نباید شد نهان از
کف این نیکبخت
می خورم همچون
درخت ور نه من
سرسبز چون می
روم مست و
جوان چون
سنان است این
غزل در دل و
جان دغل بیشتر شد
عیب نیست این
درازی در سنان فاعلاتن
فاعلات
فاعلاتن
فاعلات شمس
تبریزی تویی
هم شه و هم
ترجمان 2087 بگویم
مثالی از این
عشق سوزان یکی آتشی
در نهانم
فروزان اگر
می بنالم وگر
می ننالم به کار
است آتش به شب
ها و روزان همه
عقل ها خرقه
دوزند لیکن جگرهای
عشاق شد خرقه
سوزان 2088 ببردی
دلم را بدادی
به زاغان گرفتم
گروگان خیالت
به تاوان درآیی
درآیم بگیری
بگیرم بگویی
بگویم علامات
مستان نشاید
نشاید ستم کرد
با من برای
گریبان دریدن
ز دامان بیاور
بیاور شرابی
که گفتی مگو که
نگفتم مرنجان
مرنجان شرابی
شرابی که دل
جمع گردد چو دل
جمع گردد شود
تن پریشان نخواهم
نخواهم شرابی
بهایی از آن بحر
بگشا شراب
فراوان ز
تو باده دادن
ز من سجده
کردن ز من شکر
کردن ز تو
گوهرافشان چنانم
کن ای جان که
شکرم نماند وظیفه
بیفزا دو
چندان سه
چندان بجوشان
بجوشان شرابی ز
سینه بهاری
برآور از این
برگ ریزان خرابم
کن ای جان که
از شهر ویران خراجی
نجوید نه
دیوان نه
سلطان خمش
باش ای تن که
تا جان بگوید علی میر
گردد چو بگذشت
عثمان خمش
کردم ای جان
بگو نوبت خود تویی یوسف
ما تویی خوب
کنعان 2089 تنت
زین جهان است
و دل زان جهان هوا یار این و
خدا یار آن دل
تو غریب و غم
او غریب نیند از
زمین و نه از
آسمان اگر
یار جانی و
یار خرد رسیدی
بیار و ببردی
تو جان وگر
یار جسمی و
یار هوا تو با این
دو ماندی در
این خاکدان مگر
ناگهان آن
عنایت رسد که ای من
غلام چنان
ناگهان که
یک جذب حق به ز
صد کوشش است نشان
ها چه باشد بر
بی نشان نشان
چون کف و بی
نشان بحر دان نشان چون
بیان بی نشان
چون عیان ز
خورشید یک جو
چو ظاهر شود بروبد ز
گردون ره
کهکشان خمش
کن خمش کن که
در خامشی است هزاران
زبان و هزاران
بیان 2090 به
پیش آر سغراق
گلگون من ندانم که
باده ست
یا خون من نجاتی
است جان را ز
غرقاب غم چو کشتی
نوحی به جیحون
من مرا
خوش بشوید ز
آب و ز گل رساند به
اصل و به
عرجون من در
اجزای من خوش
درآمیخته به خویشی
چو موسی و
هارون من زهی
آب حیوان زهی
آتشی که جمعند
هر دو به
کانون من چو
نایم ببوسد چو
دفم زند چه خوش
چنگ درزد به
قانون من برو
باقی از ساقی
من بجوی کز او
یافت شیرینی
افسون من 2091 ای
هفت دریا گوهر
عطا کن وین مس ها
را پرکیمیا کن ای
شمع مستان وی
سرو بستان تا کی ز
دستان آخر وفا
کن بگریست
بر ما هر سنگ
خارا این درد
ما را جانا
دوا کن ای
خشم کرده
دیدار برده این
ماجرا را یک
دم رها کن احسان
و مردی بسیار
کردی آن مردمی
را اکنون دو
تا کن ای
خوب مذهب ای
ماه و کوکب در ظلمت
شب چون مه سخا
کن درد
قدیمی رنج
سقیمی گرد یتیمی
از ما جدا کن گر
در نعیمم در
زر و سیمم بی تو
یتیمم درمان
ما کن من
لب ببستم در
غم نشستم بگشای
دستم قصد لقا
کن 2092 آن
دلبر من آمد
بر من زنده شد
از او بام و در
من گفتم
قنقی امشب تو
مرا ای فتنه
من شور و شر من گفتا
بروم کاری است
مهم در شهر
مرا جان و سر
من گفتم
به خدا گر تو
بروی امشب نزید
این پیکر من آخر
تو شبی رحمی
نکنی بر رنگ و
رخ همچون زر
من رحمی
نکند چشم خوش
تو بر نوحه و
این چشم تر من بفشاند
گل گلزار رخت بر اشک
خوش چون کوثر
من گفتا
چه کنم چون
ریخت قضا خون همه
را در ساغر من مریخیم
و جز خون نبود در طالع
من در اختر من عودی
نشود مقبول
خدا تا درنرود
در مجمر من گفتم
چو تو را قصد
است به جان جز خون
نبود نقل و
خور من تو
سرو و گلی من
سایه تو من کشته
تو تو حیدر من گفتا
نشود قربانی
من جز نادره
ای ای چاکر من جرجیس
رسد کو هر
نفسی نو کشته
شود در کشور
من اسحاق
نبی باید که
بود قربان شده
بر خاک در من من
عشقم و چون ریزم
ز تو خون زنده کنمت
در محشر من هان
تا نطپی در
پنجه من هان تا
نرمی از خنجر
من با
مرگ مکن تو
روی ترش تا شکر
کند از تو بر
من می
خند چو گل چون
برکندت تا به سر
شدت در شکر من اسحاق
تویی من والد
تو کی بشکنمت
ای گوهر من عشق
است پدر عاشق
رمه را زاینده از
او کر و فر من این
گفت و بشد چون
باد صبا شد اشک
روان از منظر
من گفتم
چه شود گر لطف
کنی آهسته روی
ای سرور من اشتاب
مکن آهسته ترک ای جان و
جهان ای صدپر
من کس
هیچ ندید
اشتاب مرا این است
تک کاهلتر من این
چرخ فلک گر
جهد کند هرگز نرسد
در معبر من گفتا
که خمش کاین
خنگ فلک لنگانه
رود در محضر
من خامش
که اگر خامش
نکنی در بیشه
فتد این آذر
من باقیش
مگو تا روز
دگر تا دل
نپرد از مصدر
من 2093 تازه
شد از او باغ و
بر من شاخ گل من
نیلوفر من گشته
است روان در
جوی وفا آب حیوان
از کوثر من ای
روی خوشت دین
و دل من ای
بوی خوشت
پیغامبر من هر
لحظه مرا در
پیش رخت آیینه کند
آهنگر من من
خشک لبم من
چشم ترم این است
مها خشک و تر
من آن
کس که منم خاک
در او می کوبد
او بام و در من آن
کس که منم
پابسته او می گردد
او گرد سر من باده
نخورم ور ز
آنک خورم او بوسه
دهد بر ساغر
من پستان
وفا کی کرد
سیه آن دایه
جان آن مادر
من از
من دو جهان صد
بر بخورد چون آید
او اندر بر من دزدار
فلک قلعه بدهد چون گردد
او سرلشکر من بربند
دهان غماز مشو غماز بس
است آن گوهر
من 2094 یک
قوصره پر دارم
ز سخن جان می
شنود تو گوش
مکن دربند
خودی زین سیر
شدی گیری سر
خود ای بی سر و
بن چون
مستمعان جمله
بروند گویم غم
نو با یار کهن کی
سیر شود ماهی
ز تری یا تشنه
حق از علم لدن گر
سیر شدند این
مستمعان جان می
شنود از قرط
اذن 2095 با
من صنما دل یک
دله کن گر سر
ننهم آنگه گله
کن مجنون
شده ام از بهر
خدا زان
زلف خوشت یک
سلسله کن سی
پاره به کف در
چله شدی سی پاره
منم ترک چله
کن مجهول
مرو با غول
مرو زنهار سفر
با قافله کن ای
مطرب دل زان
نغمه خوش این مغز
مرا پرمشغله
کن ای
زهره و مه زان
شعله رو دو چشم
مرا دو مشعله
کن ای
موسی جان شبان شده
ای بر طور
برو ترک گله
کن نعلین
ز دو پا بیرون
کن و رو در دست
طوی پا آبله
کن تکیه
گه تو حق شد نه
عصا انداز عصا
و آن را یله کن فرعون
هوا چون شد
حیوان در گردن
او رو زنگله
کن 2096 گر
تنگ بدی این
سینه من روشن نشدی
آیینه من ای
خار گلی از
روضه من دوزخ
تبشی از کینه
من خورشید
جهان دارد
اثری از کر و فر
دوشینه من آن
کوه احد پشمین
شده ست از رشک من
و پشمینه من چون
جوز کهن
اشکسته شوی گر نوش
کنی لوزینه من از
بهر دل این
شیشه دلان باشد بر
که در چینه من از
بهر چنین
جمعیت جان هر روز
بود آدینه من تا
تازه شود
پژمرده من تا مرد
شود عنینه من 2097 چون
دل جانا بنشین
بنشین چون جان
بی جا بنشین
بنشین بلکا
دلکا کم کن
یغما ای خوش
سیما بنشین
بنشین عمری
گشتی همچون
کشتی اندر دریا
بنشین بنشین افلاطونی
جالینوسی بشکن صفرا
بنشین بنشین چون
می چون می
تلخی تا کی همچون
حلوا بنشین
بنشین خونم
خوردی تا کی
گردی یک دم
بازآ بنشین
بنشین تا
کی لالا سوزد
ما را بی او
تنها بنشین
بنشین همچون
میزان گشتی
لرزان همچون
جوزا بنشین
بنشین دفعم
جویی فردا
گویی پیش از
فردا بنشین
بنشین همچون
کوثر صافی
خوشتر بی هر
سودا بنشین
بنشین یار
نغزم اندر
مغزم همچون
صهبا بنشین
بنشین هان
ای مه رو برگو
برگو ای جان
افزا بنشین
بنشین 2098 شب
محنت که بد
طبیب و تو
افکار یاد کن که ز پای
دلت بکند چنان
خار یاد کن چو
فتادی به چاه
و گو که
ببخشید جان نو به سوی او
بیا مرو مکن
انکار یاد کن مکن
اندک نبود آن
به خدا شک
نبود آن نه به
خویش آی اندکی
و تو بسیار
یاد کن تو
به هنگام یاد
کن که چو
هنگام بگذرد تو خوه از
گل سخن تراش و
خوه از خار
یاد کن چو
رسیدی به صدر
او تو بدان حق
قدر او چو بدیدی
تو بدر او تو ز
دیدار یاد کن تو
بدان قدر سوز
او برسد باز
روز او ور
از آن روز
ایمنی تو ز
اغیار یاد کن چه
سپاس ار دو
نان دهد به
طبیبی که جان
دهد چو بزارد
که ای طبیب ز
بیمار یاد کن چو
طبیبت نمود
خرد دل تو آن
زمان بمرد پس از آن
بانگ می زنی
که ز مردار
یاد کن مکن
ار چه شدی
چنین چو خزان
دانه در زمین ز بهارم
حسام دین و ز
گلزار یاد کن اگرت
کار چون زر
است نه گرو
پیش گازر است گرت امسال
گوهر است نه
تو از پار یاد
کن چو
بدیدی رحیل گل
پس اقبال چیست
ذل نه که
زنهار او است
بس هله زنهار
یاد کن 2099 چند
نظاره جهان
کردن آب را زیر
که نهان کردن رنج
گوید که گنج
آوردم رنج
را باید
امتحان کردن آنک
از شیر خون
روان کرده ست شیر داند
ز خون روان
کردن آسمان
را چو کرد
همچون خاک خاک را
داند آسمان
کردن بعد
از این شیوه
دگر گیرم چند بیگار
دیگران کردن تیز
برداشتی تو ای
مطرب این به
آهستگی توان
کردن این
گران زخمه ای
است
نتوانیم رقص بر
پرده گران
کردن یک
دو ابریشمک
فروتر گیر تا توانیم
فهم آن کردن اندک
اندک ز کوه
سنگ کشند نتوان کوه
را کشان کردن تا
نبینند جان
جان ها را کی توان
سهل ترک جان
کردن بنما
ای ستاره
کاندر ریگ نتوان راه
بی نشان کردن 2100 چند
بوسه وظیفه
تعیین کن به شکرخنده
ایم شیرین کن آن
دلت را خدای
نرم کناد این دعای
خوش است آمین
کن مگر
این را به
خواب خواهم
دید من بخسبم
کنار بالین کن ای
فسون اجل فراق
لبت رو فسون
مسیح آیین کن عرصه
چرخ بی تو تنگ
آمد هین براق
وصال را زین
کن حسن
داری وفاست
لایق حسن حسن
را با وفا تو
کابین کن چون
بمیرند رحم
خواهی کرد آنچ آخر
کنی تو پیشین
کن حاجیان
مانده اند از
ره حج داروی
اشتران گرگین
کن تا
به کعبه وصال
تو برسند چاره آب و
زاد و خرجین
کن ای
دو چشم جهان
به تو روشن این جهان
را تو آن جهان
بین کن از
تجلی آفتاب
رخت چشم
و دل را چو طور
سینین کن بس
کنم شد ز حد
گستاخی من کی
باشم که گویمت
این کن گر
نبود این سخن
ز من لایق آنچ آن
لایق است
تلقین کن شمس
تبریز بر افق
بخرام گو شمال
هلال و پروین
کن 2101 سیر
گشتم ز نازهای
خسان کم زنم من
چو روغن به
لسان بعد
از این شهد را
نهان دارم تا نیفتند
اندر او مگسان خویش
را بعد از این
چنان دزدم که نیابند
مر مرا عسسان هر
زمان جانب دگر
تازم بی رفیقان
و صاحبان و
کسان ای
خدا در تو چون
گریخته ام این چنین
قوم را به من
مرسان 2102 چیست
با عشق آشنا
بودن بجز از
کام دل جدا
بودن خون
شدن خون خود
فروخوردن با سگان
بر در وفا
بودن او
فدایی است هیچ
فرقی نیست پیش او
مرگ و نقل یا
بودن رو
مسلمان سپر
سلامت باش جهد می کن
به پارسا بودن کاین
شهیدان ز مرگ
نشکیبند عاشقانند
بر فنا بودن از
بلا و قضا
گریزی تو ترس ایشان
ز بی بلا بودن ششه
می گیر و روز
عاشورا تو
نتانی به
کربلا بودن 2103 گر
چه اندر فغان و
نالیدن اندکی هست
خویشتن دیدن آن
نباشد مرا چو
در عشقت خوگرم من
به خویش
دزدیدن به
خدا و به پاکی
ذاتش پاکم از
خویشتن
پسندیدن دیده
کی از رخ تو
برگردد به که آید
به وقت گردیدن در
چنین دولت و
چنین میدان ننگ
باشد ز مرگ
لنگیدن عاشقان
تو را مسلم شد بر همه
مرگ ها بخندیدن فرع
های درخت
لرزانند اصل را
نیست خوف
لرزیدن باغبانان
عشق را باشد از دل
خویش میوه
برچیدن جان
عاشق نواله ها
می پیچ در مکافات
رنج پیچیدن زهد
و دانش بورز
ای خواجه نتوان عشق
را بورزیدن پیش
از این گفت
شمس تبریزی لیک کو
گوش بهر
بشنیدن 2104 شب
که جهان است پر
از لولیان زهره زند
پرده
شنگولیان بیند
مریخ که بزم
است و عیش خنجر و
شمشیر کند در
میان ماه
فشاند پر خود
چون خروس پیش و پسش
اختر چون
ماکیان دیده
غماز بدوزد
فلک تا
که گواهی ندهد
بر کیان خفته
گروهی و گروهی
به صید تا کی کند
سود و کی دارد
زیان پنج
و شش است امشب
مهره قمار سست میفکن
لب چون ناشیان جام
بقا گیر و بهل
جام خواب پرده بود
خواب و حجاب
عیان ساقی
باقی است خوش
و عاشقان خاک سیه
بر سر این
باقیان زهر
از آن
دست کریمش
بنوش تا که شوی
مهتر
حلواییان عشق
چو مغز است
جهان همچو
پوست عشق چو
حلوا و جهان
چون تیان حلق
من از لذت
حلوا بسوخت تا نکنم
حلیه حلوا
بیان 2105 ساقی
من خیزد بی
گفت من آرد آن
باده وافر ثمن حاجت
نبود که بگویم
بیار بشنود
آواز دلم بی
دهن هست
تقاضاگر او
لطف او و آن کرم
بی حد و خلق
حسن ماه
برآید تو
مگویش برآ بر تو زند
نور مگویش بزن ای
به گه بزم
بهین عیش و نوش وی به گه
رزم مهین صف
شکن از
پی هر گمره
نیکو دلیل وز پی
محبوس چه ای
خوش رسن عالم
همچون شب و تو
همچو ماه تو مثل
شمعی و جان ها
لگن جان
مثل ذره بود
بی قرار با تو شود
ساکن نعم
السکن 2106 مست
رسید آن بت بی
باک من دردکش و
دلخوش و چالاک
من گفت
به من بنگر و
دلشاد شو هیچ به
خود منگر
غمناک من ز
آب و گل این
دیده تو پرگل
است پاک کنش
در نظر پاک من دست
بزد خرقه من
چاک کرد گفت مزن
بخیه بر این
چاک من روی
چو بر خاک
نهادم بگفت پاک مکن
روی خود از
خاک من ای
منت آورده منت
می برم ز آنک منم
شیر و تو
شیشاک من نفت
زدم در تو و می سوز
خوش لیک سیه
می نکند زاک
من 2107 جان
منی جان منی
جان من آن منی آن
منی آن من شاه
منی لایق
سودای من قند
منی لایق
دندان من نور
منی باش در
این چشم من چشم من و
چشمه حیوان من گل
چو تو را دید
به سوسن بگفت سرو من
آمد به گلستان
من از
دو پراکنده تو
چونی بگو زلف تو
حال پریشان من ای
رسن زلف تو
پابند من چاه
زنخدان تو
زندان من دست
فشان مست کجا
می روی پیش من آ
ای گل خندان
من 2108 می
نروم هیچ از
این خانه من در تک این
خانه گرفتم
وطن خانه
یار من و
دارالقرار کفر بود
نیت بیرون شدن سر
نهم آن جا که
سرم مست شد گوش نهم
سوی تنن تنتنن نکته
مگو هیچ به
راهم مکن راه من
این است تو
راهم مزن خانه
لیلی است و
مجنون منم جان
من این جاست
برو جان مکن هر
کی در این
خانه درآید
ورا همچو منش
باز بماند دهن خیز
ببند آن در
اما چه سود قارع در
گشت دو صد
درشکن ای
خنک آن را که
سرش گرم شد ز آتش روی
چو تو شیرین
ذقن آن
رخ چون ماه به
برقع مپوش ای رخ تو
حسرت هر مرد و
زن این
در رحمت
که گشادی مبند ای در تو
قبله هر ممتحن شمع
تویی شاهد تو
باده تو هم تو
سهیلی و عقیق
یمن باقی
عمر از تو
نخواهم برید حلقه به
گوش توام و
مرتهن می
نرمد شیر من
از آتشت می نرمد
پیل من از کرگدن تو
گل و من خار که
پیوسته ایم بی گل و بی
خار نباشد چمن من
شب و تو ماه به
تو روشنم جان شبی
دل ز شبم
برمکن شمع
تو پروانه
جانم بسوخت سر پی
شکرانه نهم بر
لگن جان
من و جان تو هر
دو یکی است گشته یکی
جان پنهان در
دو تن جان
من و تو چو یکی
آفتاب روشن از
او گشته هزار
انجمن وقت
حضور تو دو تا
گشت جان رسته شد
از تفرقه
خویشتن تن
زدم از غیرت و
خامش شدم مطرب عشاق
بگو تن مزن خطه
تبریز و رخ
شمس دین ماهی جان
راست چو بحر
عدن 2109 ای
تو پناه همه
روز محن بازسپردم
به تو من
خویشتن قلزم
مهری که
کناریش نیست قطره آن
الفت مرد است
و زن شیر
دهد شیر به
اطفال خویش شاه بگوید
به گدا کیمسن بلک
شود آتش دایه
خلیل سرمه
یعقوب شود
پیرهن نور
بد و شد بصر از
آفتاب آب بنوشد
ز ثری یاسمن بلک
کشد از بت
سنگین غذا با همه
کفرش به عبادت
شمن قهر
کند دایگی از
لطف تو زهر دهد
دایه چو آری
تو فن گردد
ابریشم بر کرم
گور حله شود
بر تن مومن
کفن بس
کن از این شرح
و خمش کن که تا بلبل جان
خطبه کند بر
فنن 2110 بانگ
برآمد ز
خرابات من چرخ دوتا
شد ز مناجات
من عاقبت
الامر ظفر
دررسید یار درآمد
به مراعات من یا
رب یا رب که چه
سان می کند دلبر بی
کفو مکافات من طاعت
و ایمان کند
آن کیمیا غفلت و
انکار و
جنایات من قصر
دهد از پی
تقصیر من زله دهد
از پی زلات من جوش
نهد در دل
دریا و کوه از تبش
روز ملاقات من گر
نبدی پرده
خیالات خلق سوخته
بودی ز خیالات
من در
سپه جان زندی
زلزله طبل و علم
نعره و هیهات
من در
افق چرخ زدی
شعله ها نیم شبان
آتش میقات من 2111 بانگ
برآمد ز
خرابات من یار درآمد
به مراعات من تا
که بدیدم مه
بی حد او رفت ز حد
ذوق مناجات من موسی
جانم به که
طور رفت آمد هنگام
ملاقات من طور
ندا کرد که آن
خسته کیست کآمد
سرمست به
میقات من این
نفس روشن چون
برق چیست پر شده تا
سقف سماوات من این
دل آن عاشق
مستان ماست رسته ز
هجران و ز
آفات من آمده
با سوز و
هزاران نیاز بر طمع
لطف و مکافات
من پیشتر
آ پیشتر آ و
ببین خلعت و
تشریف و
مکافات من نفی
شدی در طلب
وصل من عمر ابد
گیر ز اثبات
من از
خم توحید بخور
جام می مست شو
این است
کرامات من پهلوی
شه آمده ای
مات شو مات منی
مات منی مات
من بس
کن ای دل چو
شدی مات شه چند ز
هیهای و ز
هیهات من 2112 ظلمت
شب پرتو ظلمات
من نور مه از
نور ملاقات من گوهر
طاعت شد از آن
کیمیا زلت و
انکار و
جنایات من هست
سماوات در آن
آرزو تا نگرد
سوی سماوات من ای
رخ خورشید سوی
برج من ای شه جان
شاهد شهمات من 2113 ای
تو چو خورشید
و شه خاص من کفر من و
توبه و اخلاص
من رقص
کند بر سر چرخ
آفتاب تا تو
بگوییش که
رقاص من سجده
کنان پیش درت
نفس کل کای ز تو
جان یافته
اشخاص من نفس
کل و عقل کل و
آن دگر بحر منی
گوهر و غواص
من کفر
من و گوهر
ایمان من جرم من و
واعظ و قصاص
من 2114 بانگ
برآمد ز دل و
جان من کآه ز
معشوقه پنهان
من سجده
گه اصل من و
فرع من تاج سر من
شه و سلطان من خسته
و بسته ست دل و
دست من دست غم
یوسف کنعان من دست
نمودم که بگو
زخم کیست گفت ز دست
من و دستان من دل
بنمودم که
ببین خون شده
ست دید و بخندید
دلستان من گفت
به خنده که
برو شکر کن عید مرا
ای شده قربان
من گفتم
قربان کیم یار
گفت آن منی آن
منی آن من صبح
چو خندید دو
چشمم گریست دید ملک
دیده گریان من جوش
برآورد و روان
کرد آب از شفقت
چشمه حیوان من نک
اثر آب حیاتش
نگر در بن هر
سی و دو دندان
من آب
حیات است
روانه ز جوش تازه بدو
سدره ایمان من بنده
این آبم و این
میراب بنده تر
از من دل
حیران من بس
کن گستاخ مرو
هین خموش پیش
شهنشاه نهان
دان من 2115 بازرسید
آن بت زیبای
من خرمی این
دم و فردای من در
نظرش روشنی
چشم من در رخ او
باغ و تماشای
من عاقبت
الامر به گوشش
رسید بانگ من و
نعره و هیهای
من بر
در من کیست که
در می زند جان و
جهان است و
تمنای من گر
نزند او در من
درد من ور نکند
یاد من او وای
من دور
مکن سایه خود
از سرم باز مکن
سلسله از پای
من در
چه خیالی هله
ای روترش رو بر
حلوایی و
حلوای من هم
بخور و هم کف
حلوا بیار تا که
بیفزاید
صفرای من ریش
تو را سخت
گرفته ست غم چیست
زبونی تو
بابای من در
زنخش کوب دو
سه مشت سخت ای نر و
نرزاده و
مولای من مشک
بدرید و
بینداخت دلو غرقه آب
آمد سقای من بانگ
زدم کای کر
سقا بیا رفت و
بنشنید
علالای من آن
من است او و به
هر جا رود عاقبت آید
سوی صحرای من جوشش
دریای معلق
مگر از لمع
گوهر گویای من گوید
دریا که ز
کشتی بجه دررو در
آب مصفای من قطره
به دریا چو
رود در شود قطره شود
بحر به دریای
من ترک
غزل گیر
و نگر در ازل کز ازل
آمد غم و
سودای من 2116 آمده
ای بی گه خامش
مشین یک قدح
مردفکن
برگزین آب
روان داد ز
چشمه حیات تا بدمد
سبزه ز آب و ز
طین آن
می گلگون سوی
گلشن کشان تا بگزد
لاله رخ
یاسمین راح
نما روح مرا
تا که روح خندد و
گوید سخنی
خندمین درکشد
اندیشه گری
دست خود چونک
برافشاند یار
آستین گردن
غم را بزند
تیغ می کاین بکشد
کان حلاوت ز
کین بام
و در مجلس افغان
کند کاغتنموا
الهوه یا
شاربین گوش
گشا جانب حلقه
کرام چشم گشا
روشنی چشم بین سجده
کند چین چو
گشاید دو چشم جعد تو را
بیند پنجاه
چین خرمیش
بر دل خرم زند سوی امین
آید روح
الامین مادر
عشرت چو گشاید
کنار بازرهد
جان ز بنات و
بنین بس
کنم و رخت به
ساقی دهم وز کف او
گیرم در ثمین 2117 پیشتر
آ ای صنم شنگ
من ای صنم
همدل و همرنگ
من شیوه
گری بین که
دلم تنگ شد تا تو
بگوییش که
دلتنگ من جنگ
کنم با دل خود
چون عوان تا تو
بگویی سره
سرهنگ من چند
بپرسی که رخت
زرد چیست از غم تو
ای بت گلرنگ
من دوش
به زهره همه
شب می رسید زاری این
قالب چون چنگ
من جان
مرا از تن من
بازخر تا برهد
جان من از ننگ
من ای
شده از لطف لب
لعل تو صیرفی زر
دل چون سنگ من صلح
بده جان مرا و
مرا کز جهت
توست همه جنگ
من پای
من از باد
روانتر شود گر تو
بگویی که بیا
لنگ من زان
شده ام بسته
آونگ تو کز تو شود
چون شکر آونگ من ای
تو ز من فارغ و
من زار زار اه چه شوم
چون کنی آهنگ
من زنگی
غم بر در شادی
روم روم مرا
بازخر از زنگ
من بی
گهی و دوری ره
باک نیست نیم قدم
شد ز تو فرسنگ
من پیری
من گشته به از
کودکی تازه شده
روی پرآژنگ من خامش
کن چون خمشان
دنگ باش تات بگوید
خمش و دنگ من 2118 می
تلخی که تلخی
ها بدو گردد
همه شیرین بت چینی
که نگذارد که
افتد بر رخ ما
چین میش
هر دم همی
گوید که آب
خضر را درکش رخش
هر لحظه می
گوید که گلزار
مخلد بین زبان
چرب او کآرد
درختانی پر از
زیتون لب شیرین
او خواند به
افسون سوره
والتین ایا
من عشق خدیه
یذیب الف حور
العین هواه کاشف
البلوی کعسق
او یاسین شعاع
وجهه یعلو علی
شمس الضحی
نورا کمال ساده
الوافی یفوق
الطور فی
المتکین فکم
من عاشق اردی
مقال الحب زر
غبا و کم من
میت احیا
محیاه کیوم
الدین همی
گوید مگو چیزی
وگر نی هست
تمییزی که زنده
کردمی هر دم
هزاران مرده
زین تلقین سکوتی
عند احرار غدا
کشاف اسرار وراء
الحرف معلوم
بیان النور فی
التعیین چو
می گوید بگو
حاجت دهد گوشی
بدین امت که او
ناگفته
دریابد چو گوش
غیب گو آمین سکتنا
یا صبا نجد
فبلغ انت ما
تدری و ترجم ما
کتمناه لاهل
الحی حتی حین 2119 اگر
امروز دلدارم
درآید همچو دی
خندان فلک اندر
سجود آید نهد
سر از بن
دندان الا
یا صاح لا
تعجل بقتلی قد
دنا المقتل ترفق
ساعه و اسال
وصل من باد
بالهجران بگفتم
ای دل خندان
چرا دل کرده
ای سندان ببین این
اشک بی پایان
طوافی کن بر
این طوفان عذیری
منک یا مولا
فان الهم
استولی و انت
بالوفا اولی فلا
تشمت بی
الشیطان مرا
گوید چه غم
دارد دل آواره
چه کم دارم نه بیمارم
نه غمخوارم
مرا نگرفت غم
چندان الا
یا متلفی زرنی
لتحیینی و
تنشرنی قد
استولیت
فانصرنی فان
الفضل
بالاحسان مکن
جانا مکن جانا
که هم خوبی و
هم دانا کرم منسوخ
شد مانا نشد
منسوخ ای
سلطان و
ما ذنبی سوی
انی عدیم
الصبر فی فنی فلا تعرض
بذا عنی وجد
بالعفو و
الغفران عجب
گردد دل و
رایش ز بی
باکی ببخشایش خدایا مهر
افزایش محالی
را بساز امکان اتیناکم
اتیناکم
فاحیونا
بلقیاکم و سقونا
به سقیاکم
خذوا بالجود
یا اخوان شفیعی
گر تو را گیرد
که آن بیچاره
می میرد دل تو پند
نپذیرد پس این
دردی است بی
درمان دخلت
النار سکرانا
حسبت النار
اوطانا الفت
النار احیانا
فمن ذایالف
النیران چو
بیند سوز من
گوید که این
زرق است یا
برقی چو بیند
گریه ام گوید
که این اشک
است یا باران خلیلی
قد دنا نقلی
بلا قلب و لا
عقل و لا تعرض
و لا تقل و لا
تردینی
بالنسیان مرا
گوید که درد
ما به از قند
است و از حلوا تو را
صرع است یا
سودا کس از
حلوا کند
افغان یقول
خادع المعشر
بلاء العشق
کالسکر و شوک
الحب کالعبهر
فما یبکیک یا
فتان ز
رنجم گنج ها
داری ز خارم
جفت گلزاری چه می
نالی به طراری
منم سلطان
طراران جراحات
الهوی تشفی
کدورات الهوی
تصفی برودات
الهوی تدفی و
نیران الهوی
ریحان مگر
خواهی که
خامان را
بیندازی ز راه
ما که می
مویی و می
گویی چنین
مقلوب با
ایشان اذا
استغنیت لا
تبخل تصدق فی
الهوی و انخل فبیس
البخل فی
الماکل و نعم
الجود فی
الانسان چو
در بزم طرب
باشی بخیلی کم
کن ای ناشی مبادا یار
ز اوباشی
کند با تو
همین دستان الا
یا ساقیا اوفر
و لا تمنن
لتستکثر ادر
کاستنا و اسکر
فان العیش
للسکران چو
خوردی صرف خوش
بو را بده
یاران می جو
را رها کن
حرص بدخو را
مخور می جز در
این میدان فلا
تسق بکاسات
صغار بل
بطاسات و امددنا
بحرات عظام یا
عظیم الشان بهل
جام عصیرانه
که آوردی ز
میخانه سبو را
ساز پیمانه که
بی گه آمدیم
ای جان سقانا
ربنا کاسا
مراعاه و
ایناسا فنعم
الکاس مقیاسا
و بیس الهم
کالسرحان بیار
آن جام خوش دم
را که گردن می
زند غم را بیار آن
یار محرم را
که خاک او است
صد خاقان اذا
ما شیت ابقائی
فکن یا عشق
سقائی و
مل بالفقر
تلقائی و انت
الدین و
الدیان میی
کز روح می
خیزد به جام
فقر می ریزد حیات خلد
انگیزد چو ذات
عشق بی پایان الا
یا ساقی
السکری انل
کاساتنا تتری تسلی
القلب
بالبشری
تصفینا عن
الشنآن دغل
بگذار ای ساقی
بکن این جمله
در باقی که صاف
صاف راواقی
مثال باده خم
دان سنا
برق لساقینا
بکاسات
تلاقینا تضی ء فی
تراقینا بنور
لاح کالفرقان زهی
آبی که صد آتش
از او در دل
زند شعله یکی لون
است و صد
الوان شود بر
روی از او
تابان فماء
مشبه النار
عزیز مثل
دینار فدیناه به
قنطار بلا عد
و لا میزان شرابی
چون زر سوری
ولی نوری نه
انگوری برد
از دیده ها
کوری بپراند
سوی کیوان اذا
افناک سقیاها
و زاد الشرب
طغواها فایاکم و
ایاها و خلوا
دهشته
الحیران چو
کرد آن می دگر
سانش نمود آن
جوش و برهانش اناالحق
بجهد از جانش
زهی فر و زهی
برهان 2120 دگرباره
چو مه کردیم
خرمن خرامیدیم
بر کوری دشمن دگربار
آفتاب اندر
حمل شد بخندانید
عالم را چو
گلشن ز
طنازی شکوفه
لب گشاده ست به غمازی
زبان گشته ست
سوسن چه
اطلس ها که
پوشیدند در
باغ از آن
خیاط بی مقراض
و سوزن طبق
بر سر نهاده
هر درختی پر از
حلوای بی
دوشاب و روغن دهل
کردیم اشکم را
دگربار چو
طبال ربیعی شد
دهلزن ز
ره گشته ز باد
آن روی آبی که بود
اندر زمستان
همچو آهن بهار
نو مگر داوود
وقت است کز آن آهن
ببافیده ست
جوشن ندا
زد در عدم حق
کای ریاحین برون
رفتند آن
سردان ز مسکن به
سربالای هستی
روی آرید چو مرغان
خلیلی از
نشیمن رسید
آن لک لک عارف
ز غربت مسبح گرد
او مرغان الکن هزیمتیان
که پنهان گشته
بودند برون
کردند سر یک
یک ز روزن برون
کردند سرها
سبزپوشان پر از طوق
و جواهر گوش و
گردن سماع
است و هزاران
حور در باغ همی کوبند
پا بر گور
بهمن هلا
ای بید گوش و
سر بجنبان اگر داری
چو نرگس چشم
روشن همی
گویم سخن را
ترک من کن ستیزه رو
است می آید پی
من نخواهم
من برای روی
سختش حدیث
عاشقان را فاش
کردن ینادی
الورد یا
اصحاب مدین الا فافرح
بنا من کان
یحزن فان
الارض اخضرت
بنور و قال
الله للعاری
تزین و
عاد الهاربون
الی حیاه و دیوان
النشور غدا
مدون بامر
الله ماتوا ثم
جاوا و ابلاهم
زمانا ثم احسن و
شمس الله
طالعه به فضل و برهان
صنایعه مبرهن و
صبغنا النبات
بغیر صبغ نقدر
حجمها من غیر
ملبن جنان
فی جنان فی
جنان الا یا
حایرا فیها
توطن و
هیجنا النفوس
الی المعالی فذا نال
الوصال و ذا
تفرعن الا
فاسکت و کلمهم
به صمت فان الصمت
للاسرار ابین 2121 افندس
مسین کاغا
یومیندن کابیکینونین
کالی زویمسن یتی
بیرسس یتی
قومسس بیمی تی
پاتیس بیمی تی
خسس هله
دل من هله جان
من هله این
من هله آن من هله
خان من هله
مان من هله گنج
من هله کان من هذا
سیدی هذا سندی هذا سکنی
هذا مددی هذا
کنفی هذا عمدی هذا ازلی
هذا ابدی یا
من وجهه ضعف
القمر یا من قده
ضعف الشجر یا
من زارنی وقت
السحر یا من
عشقه نور
النظر گر
تو بدوی ور تو
بپری ز این
دلیر جان خود
جان نبری ور
جان ببری از
دست غمش از مرده
خری والله
بتری ایلا
کالیمو ایلا
شاهیمو خاراذی
دیدش ذتمش
انیمو یوذ
پسه بنی
پوپونی لالی میذن
چاکوسش کالی
تویالی از
لیلی خود
مجنون شده ام وز صد
مجنون افزون
شده ام وز
خون جگر پرخون
شده ام باری بنگر
تا چون شده ام گر
ز آنک مرا زین
جان بکشی من غرقه
شوم در عین
خوشی دریا
شود این دو
چشم سرم گر گوش
مرا زان سو
بکشی یا
منبسطا فی
تربیتی یا مبتشرا
فی تهنیتی ان
کنت تری ان
تقتلنی یا قاتلنا
انت دیتی گر
خویش تو بر
مستی بزنی هستی تو
بر هستی بزنی در
حلقه ما بهر
دل ما شکلی بکنی
دستی بزنی صد
گونه خوشی
دیدم ز اشی گفتم که
لبت گفتا نچشی بر
گورم اگر آیی
بنگر پرعشق بود
چشمم ز کشی آن
باغ بود نی
نقش ثمر و آن گنج
بود نی صورت
زر شب
عیش بود نی
نقل و سمر لا تسالنی
زان چیز دیگر 2122 کیف
اتوب یا اخی
من سکر
کارجوان لیس من
التراب بل
معصره بلا
مکان خط
علی کوسها
کتابه شارحه یا
من من یشربها
من الممات و
الهوان من
تبریز نبعه
منبته و ینعه فها الیها
جانب و جانب
الی الجنان 2123 العشق
یقول لی تزین الزینه
عندنا تیقن لا
تنظر غیرنا
فتعمی لا تله عن
الیقین بالظن لا
عیش لخایف
کایب لا تبرح
عندنا فتامن من
کنت هواه کیف
یهلک من
کنت مناه کیف
یحزن العقل
رسولنا الیکم ذاک حسن و
نحن احسن اخشوشن
بالبلا و ارضی فالهجر من
البلاء اخشن من
رام الی العلی
عروجا هذا سبب
الیه یرکن یا
مضطربا تعال و
افلح فی مسکننا
و نعم مسکن 2124 ایا
بدر الدجی بل
انت احسن اذا وافاک
قلب کیف یحزن فصر
یا قلب فی سوق
المعالی له رهنا
اذا ما کنت
ترهن ایا
نجما خنوسا فی
ذراه تکنس فی
صعودک او توطن فلا
یعلوک نحس انت
آمن و لا
یغشاک فقر انت
مخزن ایا
جسما فنیت فی
هواه له عذر و
برهان مبرهن و
ارضعنی لبانا
ترتضیه فمن
ارضعته فهو
المسمن اذا
ما لم یذقه
کیف یحیی و ان
الخلد یدخله
من آمن 2125 اطیب
الاسفار عندی
انتقالی من
مکان فالمکانات
حجاب عن عیان
اللامکان المکانات
خوابی لا مکان
بحر الفرات ینتن
الماء الزلال
طول حبس فی
الجنان فی
البیان
انفراج فی
مطار للضمیر یا ضمیری
طرسرارا لا
تطر صوب
البیان انتقال
للدجاج وسط
دار للحبوب و
انتقال
للطیور فوق جو
للامان یا
فتی شتان بین
انتقال و
انتقال انتقال فی
هوان و انتقال
فی جنان فی
کلا النقلین
ذوق فی ابتدا
الانتهاض انما
الفرق سیبدوا
آخرا للافتان 2126 اطیب
الاعمار عمر
فی طریق
العاشقین غمز عین
من ملاح فی
وصال مستبین رویه
المعشوق یوما
فی مقام موحش زاد طیبا
من جنان فی
قیان حور عین عفروا
من ترب باب
بغیه وجهی مدا فهی زادت
لطفها عندی من
الماء المعین غار
جسمی ان یراه
عاذل او عاذر انه یحکی
صفاتا من صفات
شمس دین حبذا
سکر حیاتی
مزیل للحیا اشربوا
اصحابنا
تستمسکوا
الحق المبین سیدا
مولا کریما
عالما
مستیقظا استرق
العبد ذاک
الطاهر الروح
الامین حبذا
ظلا ظلیلا من
نخیل باسق آمن من کل
خوف او بلاء
او مکین تمره
یصفی عقولا
کدرت انوارها فاعجبوا
من مسکر
مستکثر الرای
الرزین 2127 یا
صغیر السن یا
رطب البدن یا قریب
العهد من شرب
اللبن هاشمی
الوجه ترکی
القفا دیلمی
الشعر رومی
الذقن روحه
روحی و روحی
روحه من رآی
روحین عاشقا
فی بدن صح
عند الناس انی
عاشق غیر ان لم
یعرفوا عشقی
به من اقطعوا
شملی و ان
شاتم صلوا کل شی ء
منکم عندی حسن ذاب
مما فی متاعی
وطنی و متاعی
باد مما فی
وطن 2128 ابشر
ثم ابشر یا
موتمن اقترب
الوصل و افنی
المحن فاجتمعوا
نقضی ما فاتنا من سکر
یلقب ام الفتن قد
قدم الساقی
نعم السقا قد قرب
المنزل نعم
الوطن کار
تو این است که
دل پروری پرورش آمد
همه کار چمن خلدک
الله لنا
ساقیا انت لنا
البر ولی
المنن نحن
عطاش سندی
فاسقنا من سکر
یقطع راس
الحزن ینشانا
صفوته نشاه طیبه السر
ملیح العلن ترک
کن این گفت و
همی باش جفت و اغتنم
الفرض و خل
السنن فاغتنم
السکر و زمزم
لنا تن تنتن
تن تنتن تن
تنن قد
ظهر الصبح و
خل الحرس قد وضع
الحرب فخل
المحن طیبنا
الراح و نعم
المطیب و اختلط
الشهد لنا
باللبن نطمع
فی الزاید
فازدد لنا فاسق و
اسرف سرفا
مشبعا سن
لنا سنتک
المرتضی رن لنا
رنه ظبی الاغن نخ
هنا جمله
بعراننا لیس علی
الارض کهذا
العطن من
هو لا یغبط هذ
السقا من هو لا
یعبد هذ الوثن ما
لرسالات هوی
منتهی فاقنع بالاوجز
یا ممتحن قد
سکر القوم و
نام الندیم نشرب
بالوحده نحن
اذن مفتعلن
مفتعلن مفتعل فعلللن
فعلللن فعللن 2129 نحن
الی سیدنا
راجعون طیبه
النفس به
طایعون سیدنا
یصبح یبتا عنا انفسنا
نحن له بایعون یفسد
ان جاع الی
موکل نحن الی
نظرته جایعون سوف
تلاقیه به
میعاده تحسب
انا ابدا
ضایعون 2130 ای
عاشقان ای
عاشقان آن کس
که بیند روی
او شوریده
گردد عقل او
آشفته گردد
خوی او معشوق
را جویان شود
دکان او ویران
شود بر رو و سر
پویان شود چون
آب اندر جوی
او در
عشق چون مجنون
شود سرگشته
چون گردون شود آن کو چنین
رنجور شد
نایافت شد
داروی او جان
ملک سجده کند
آن را که حق را
خاک شد ترک فلک
چاکر شود آن
را که شد
هندوی او عشقش
دل پردرد را
بر کف نهد بو
می کند چون خوش
نباشد آن دلی
کو گشت
دستنبوی او بس
سینه ها را
خست او بس
خواب ها را
بست او بسته ست
دست جادوان آن
غمزه جادوی او شاهان
همه مسکین او
خوبان قراضه
چین او شیران زده
دم بر زمین
پیش سگان کوی
او بنگر
یکی بر آسمان
بر قله
روحانیان چندین
چراغ و مشعله
بر برج و بر
باروی او شد
قلعه دارش عقل
کل آن شاه بی
طبل و دهل بر قلعه
آن کس بررود
کو را نماند
اوی او ای
ماه رویش دیده
ای خوبی از او
دزدیده ای ای شب
تو زلفش دیده
ای نی نی و نی
یک موی او این
شب سیه پوش
است از آن کز
تعزیه دارد
نشان چون بیوه
ای جامه سیه
در خاک رفته
شوی او شب
فعل و دستان
می کند او عیش
پنهان می کند نی چشم
بندد چشم او
کژ می نهد
ابروی او ای
شب من این نوحه گری
از تو ندارم
باوری چون پیش
چوگان قدر
هستی دوان چون
گوی او آن
کس که این
چوگان خورد
گوی سعادت او
برد بی پا و بی
سر می دود چون
دل به گرد کوی
او ای
روی ما چون
زعفران از عشق
لاله ستان او ای دل
فرورفته به سر
چون شانه در
گیسوی او مر
عشق را خود
پشت کو سر تا
به سر روی است
او این
پشت و رو این
سو بود جز رو
نباشد سوی او او
هست از صورت
بری کارش همه
صورتگری ای دل ز
صورت نگذری
زیرا نه ای یک
توی او داند
دل هر پاک دل
آواز دل ز
آواز گل غریدن شیر
است این در
صورت آهوی او بافیده
دست احد پیدا
بود پیدا بود از صنعت
جولاهه ای وز
دست وز ماکوی
او ای
جان ها ماکوی
او وی قبله ما
کوی او فراش این
کو آسمان وین
خاک کدبانوی
او سوزان
دلم از رشک او
گشته دو چشمم
مشک او کی ز آب
چشم او تر شود
ای بحر تا
زانوی او این
عشق شد مهمان
من زخمی بزد
بر جان من صد رحمت و
صد آفرین بر
دست و بر
بازوی او من
دست و پا انداختم
وز جست و جو
پرداختم ای مرده
جست و جوی من
در پیش جست و
جوی او من
چند گفتم های
دل خاموش از
این سودای دل سودش
ندارد های من
چون بشنود دل
هوی او 2131 حیلت
رها کن عاشقا
دیوانه شو
دیوانه شو و اندر دل
آتش درآ
پروانه شو پروانه
شو هم
خویش را
بیگانه کن هم
خانه را
ویرانه کن وآنگه بیا
با عاشقان هم
خانه شو هم
خانه شو رو
سینه را چون
سینه ها هفت
آب شو از کینه
ها وآنگه
شراب عشق را
پیمانه شو
پیمانه شو باید
که جمله جان
شوی تا لایق
جانان شوی گر سوی
مستان می روی
مستانه شو
مستانه شو آن
گوشوار
شاهدان هم
صحبت عارض شده آن گوش و
عارض بایدت
دردانه شو
دردانه شو چون
جان تو شد در
هوا ز افسانه
شیرین ما فانی شو و
چون عاشقان
افسانه شو
افسانه شو تو
لیله القبری
برو تا لیله
القدری شوی چون قدر
مر ارواح را
کاشانه شو
کاشانه شو اندیشه
ات جایی رود
وآنگه تو را
آن جا کشد ز
اندیشه بگذر
چون قضا پیشانه
شو پیشانه شو قفلی
بود میل و هوا
بنهاده بر دل
های ما مفتاح شو
مفتاح را
دندانه شو
دندانه شو بنواخت
نور مصطفی آن
استن حنانه را کمتر ز
چوبی نیستی
حنانه شو
حنانه شو گوید
سلیمان مر تو
را بشنو لسان
الطیر را دامی و
مرغ از تو رمد
رو لانه شو رو
لانه شو گر
چهره بنماید
صنم پر شو از
او چون آینه ور زلف
بگشاید صنم رو
شانه شو رو
شانه شو تا
کی دوشاخه چون
رخی تا کی چو
بیذق کم تکی تا کی چو
فرزین کژ روی
فرزانه شو
فرزانه شو شکرانه
دادی عشق را
از تحفه ها و
مال ها هل مال را
خود را بده
شکرانه شو
شکرانه شو یک
مدتی ارکان
بدی یک مدتی
حیوان بدی یک مدتی
چون جان شدی
جانانه شو
جانانه شو ای
ناطقه بر بام
و در تا کی روی
در خانه پر نطق زبان
را ترک کن بی
چانه شو بی
چانه شو 2132 مستی
ببینی رازدان
می دانک باشد
مست او هستی
ببینی زنده دل
می دانک باشد
هست او گر
سر ببینی
پرطرب پر گشته
از وی روز و شب می دانک
آن سر را یقین
خاریده باشد
دست او عالم
چو ضد یک دگر
در قصد خون و
شور و شر لیکن
نیارد دم زدن
از هیبت پابست
او هر
دم یکی را می
دهد تا چون
درختی برجهد حیران شود
دیو و پری در
خیز و در برج
است او سبلت
قوی مالیده ای
از شیر نقشی
دیده ای ای فربه
از بایست خود
باری ببین
بایست او زو
قالبت پیوسته
شد پیوسته
گردد حالتت ای رغبت
پیوندها از
رحمت پیوست او ای
خوش بیابان که
در او عشق است
تازان سو به
سو جز حق نباشد
فوق او جز فقر
نبود پست او شست
سخن کم باف
چون صیدت نمی
گردد زبون تا او
بگیرد صیدها
ای صید مست
شست او 2133 بیدار
شو بیدار شو
هین رفت شب
بیدار شو بیزار شو
بیزار شو وز
خویش هم بیزار
شو در
مصر ما یک
احمقی نک می
فروشد یوسفی باور نمی
داری مرا اینک
سوی بازار شو بی
چون تو را بی
چون کند روی
تو را گلگون
کند خار
از کفت بیرون
کند وآنگه سوی
گلزار شو مشنو
تو هر مکر و
فسون خون را
چرا شویی به
خون همچون قدح شو
سرنگون و آن
گاه دردی خوار
شو در
گردش چوگان او
چون گوی شو
چون گوی شو وز بهر
نقل کرکسش
مردار شو
مردار شو آمد
ندای آسمان
آمد طبیب
عاشقان خواهی
که آید پیش تو
بیمار شو
بیمار شو این
سینه را چون
غار دان
خلوتگه آن یار
دان گر یار
غاری هین بیا
در غار شو در
غار شو تو
مرد نیک ساده
ای زر را به
دزدان داده ای خواهی
بدانی دزد را
طرار شو طرار
شو خاموش
وصف بحر و در
کم گوی در
دریای او خواهی که
غواصی کنی دم
دار شو دم دار
شو 2134 نبود
چنین مه در
جهان ای دل
همین جا لنگ
شو از جنگ می
ترسانیم گر
جنگ شد گو جنگ
شو ماییم
مست ایزدی زان
باده های
سرمدی تو عاقلی
و فاضلی دربند
نام و ننگ شو رفتیم
سوی شاه دین
با جامه های
کاغذین تو عاشق
نقش آمدی
همچون قلم در
رنگ شو در
عشق جانان جان
بده بی عشق
نگشاید گره ای روح
این جا مست شو
وی عقل این جا
دنگ شو شد
روم مست روی
او شد زنگ مست
موی او خواهی به
سوی روم رو
خواهی به سوی
زنگ شو در
دوغ او افتاده
ای خود تو ز
عشقش زاده ای زین بت
خلاصی نیستت
خواهی به صد
فرسنگ شو گر
کافری می
جویدت ور
مومنی می
شویدت این گو
برو صدیق شو و
آن گو برو
افرنگ شو چشم
تو وقف باغ او
گوش تو وقف
لاغ او از دخل او
چون نخل شو وز
نخل او آونگ
شو هم
چرخ قوس تیر
او هم آب در
تدبیر او گر راستی
رو تیر شو ور
کژروی خرچنگ
شو ملکی
است او
را زفت و خوش
هر گونه ای می
بایدش خواهی عقیق و
لعل شو خواهی
کلوخ و سنگ شو گر
لعل و گر سنگی
هلا می غلط در
سیل بلا با سیل
سوی بحر رو
مهمان عشق شنگ
شو بحری
است چون آب
خضر گر پر
خوری نبود مضر گر آب
دریا کم شود
آنگه برو
دلتنگ شو می
باش همچون
ماهیان در بحر
آیان و روان گر یاد
خشکی آیدت از
بحر سوی گنگ
شو گه
بر لبت لب می
نهد گه بر
کنارت می نهد چون آن
کند رو نای شو
چون این کند
رو چنگ شو هر
چند دشمن
نیستش هر سو
یکی مستیستش مستان او
را جام شو بر
دشمنان سرهنگ
شو سودای
تنهایی مپز در
خانه خلوت مخز شد روز
عرض عاشقان
پیش آ و پیش
آهنگ شو آن
کس بود محتاج
می کو غافل
است از باغ وی باغ
پرانگور ویی
گه باده شو گه
بنگ شو خاموش
همچون مریمی
تا دم زند
عیسی دمی کت گفت
کاندر مشغله
یار خران عنگ
شو 2135 ای
شعشعه نور فلق
در قبه مینای
تو پیمانه
خون شفق پنگان
خون پیمای تو ای
میل ها در میل
ها وی سیل ها
در سیل ها رقصان و
غلطان آمده تا
ساحل دریای تو با
رفعت و آهنگ
مه مه را فتد
از سر کله چون ماه
رو بالا کند
تا بنگرد بالای
تو در
هر صبوحی
بلبلان افغان
کنان چون بی
دلان بر پرده
های واصلان در
روضه خضرای تو ای
جان ها
دیدارجو دل ها
همه دلدارجو ای
برگشاده
چارجو در باغ
باپهنای تو یک
جو روان ماء
معین یک جوی
دیگر انگبین یک جوی
شیر تازه بین
یک جو می
حمرای تو تو
مهلتم کی می
دهی می بر سر
می می دهی کو سر که
تا شرحی کنم
از سرده صهبای
تو من
خود کی باشم
آسمان در دور
این رطل گران یک دم
نمی یابد امان
از عشق و
استسقای تو ای
ماه سیمین
منطقه با عشق
داری سابقه وی آسمان
هم عاشقی
پیداست در
سیمای تو عشقی
که آمد جفت دل
شد بس ملول از
گفت دل ای دل خمش
تا کی بود این
جهد و استقصای
تو دل
گفت من نای
ویم نالان ز
دم های ویم گفتم که
نالان شو کنون
جان بنده
سودای تو انا
فتحنا بابکم
لا تهجروا
اصحابکم حمدا لعشق
شامل بگرفته
سر تا پای تو 2136 ساقی
اگر کم شد میت
دستار ما
بستان گرو چون می ز
داد تو بود
شاید نهادن جان
گرو بس
اکدش و بس
کدخدا کز شور
می های خدا کرده ست
اندر شهر ما
دکان و خان و
مان گرو آن
شاه ابراهیم
بین کادهم به
دستش معرفت مر تخت را
و تاج را کرده
ست آن سلطان
گرو بوبکر
سر کرده گرو
عمر پسر کرده
گرو عثمان جگر
کرده گرو و آن
بوهریره
انبان گرو پس
چه عجب آید تو
را چون با
شهان این می
کند گر ز آنک
درویشی کند از
بهر می خلقان
گرو آن
شاهد فرد احد
یک جرعه ای در
بت نهد در
عشق آن سنگ
سیه کافر کند
ایمان گرو من
مست آن میخانه
ام در دام آن
دردانه ام در هیچ
دامی پر خود
ننهاده چون
مرغان گرو بهر
چه لرزی بر
گرو در کار او
جان گو برو جان شد
گرو ای کاشکی
گشتی دو صد
چندان گرو خامش
رها کن بلبلی
در گلشن آی و
درنگر بلبل
نهاده پر و سر
پیش گل خندان
گرو 2137 آن
کون خر کز
حاسدی عیسی
بود تشویش او صد کیر خر
در کون او صد
تیز سگ در ریش
او خر
صید آهو کی
کند خر بوی
نافه کی کشد یا بول خر
را بو کند یا
گه بود تفتیش
او هر
جوی آب
اندررود آن
ماده خر بولی
کند جو
را زیان نبود
ولی واجب بود
تعطیش او خر
ننگ دارد ز آن
دغل از حق شنو
بل هم اضل ای چون
مخنث غنج او
چون قحبگان
تخمیش او خامش
کنم تا حق کند
او را سیه روی
ابد من دست در
ساقی زنم چون
مستم از تجمیش
او 2138 ای
عشق تو
موزونتری یا
باغ و سیبستان
تو چرخی بزن
ای ماه تو جان
بخش مشتاقان
تو تلخی
ز تو شیرین
شود کفر و
ضلالت دین شود خار خسک
نسرین شود صد
جان فدای جان
تو در
آسمان درها
نهی در آدمی
پرها نهی صد شور در
سرها نهی ای
خلق سرگردان
تو عشقا
چه شیرین
خوستی عشقا چه
گلگون روستی عشقا چه
عشرت دوستی ای
شادی اقران تو ای
بر شقایق رنگ
تو جمله حقایق
دنگ تو هر ذره را
آهنگ تو در
مطمع احسان تو بی
تو همه
بازارها
پژمرده اندر
کارها باغ و رز و
گلزارها
مستسقی باران
تو رقص
از تو آموزد
شجر پا با تو
کوبد شاخ تر مستی کند
برگ و ثمر بر
چشمه حیوان تو گر
باغ خواهد
ارمغان از
نوبهار بی
خزان تا
برفشاند برگ
خود بر باد گل
افشان تو از
اختران آسمان
از ثابت و از
سایره عار آید
آن استاره را
کو تافت بر
کیوان تو ای
خوش منادی های
تو در باغ
شادی های تو بر جای
نان شادی خورد
جانی که شد
مهمان تو من
آزمودم مدتی
بی تو ندارم
لذتی کی عمر را
لذت بود بی
ملح بی پایان
تو رفتم
سفر بازآمدم ز
آخر به آغاز
آمدم در خواب
دید این پیل
جان صحرای
هندستان تو صحرای
هندستان تو
میدان
سرمستان تو بکران
آبستان تو از
لذت دستان تو سودم
نشد تدبیرها
بسکست دل
زنجیرها آورد جان
را کشکشان تا
پیش شادروان
تو آن
جا نبینم
ماردی آن جا
نبینم باردی هر دم
حیاتی واردی
از بخشش ارزان
تو ای
کوه از حلمت
خجل وز حلم تو
گستاخ دل تا درجهد
دیوانه ای
گستاخ در
ایوان تو از
بس که بگشادی
تو در در آهن و
کوه و حجر چون مور
شد دل رخنه جو
در طشت و در
پنگان تو گر
تا قیامت
بشمرم در شرح
رویت قاصرم پیموده
کی تاند شدن ز
اسکره عمان تو 2139 والله
ملولم من کنون
از جام و
سغراق و کدو کو ساقی
دریادلی تا
جام سازد از
سبو با
آنچ خو کردی
مرا اندرمدزد
آن ده مها با توست
آن حیله مکن
این جا مجو آن
جا مجو هر
بار بفریبی
مرا گویی که
در مجلس درآ هر
آرزو که باشدت
پیش آ و در
گوشم بگو خوش
من فریب تو
خورم نندیشم و
این ننگرم که من چو
حلقه بر درم
چون لب نهم بر
گوش تو من
بر درم تو
واصلی حاتم کف
و دریادلی بالله رها
کن کاهلی می
ریز چون خون
عدو تا
هوش باشد یار
من باطل شود
گفتار من هر دم
خیالی باطلی سر
برزند در پیش
او آن
کز میت گلگون
بود یا رب چه
روزافزون بود کز آب
حیوان می کند
آن خضر هر
ساعت وضو از
آسمان آمد ندا
کای بزمتان را
ما فدا طوبی لکم
طوبی لکم
طیبوا کراما و
اشربوا سقیا
لهذا المفتتح
القوم غرقی فی
الفرح زین سو
قدح زان سو
قدح تا شد شکم
ها چارسو کس
را نماند از
خود خبر بربند
در بگشا کمر از دست
رفتیم ای پسر
رو دست ها از
ما بشو من
مست چشم شنگ
تو و آن طره
آونگ تو کز باده
گلرنگ تو
وارسته ایم از
رنگ و بو خامش
کن کز بیخودی
گر های و هویی
می زدی این جا به
فضل ایزدی نی
های می گنجد
نه هو می
گشته ام بی
هوش من تا روز
روشن دوش من یک
ساعتی ساران
کو یک ساعتی
پایان کو ای
شمس تبریزی
بیا ای جان و
دل چاکر تو را گر چه
نبشتی از جفا
نام مرا بر آب
جو 2140 دل
دی خراب و مست
و خوش هر سو
همی افتاد از
او در گلبنش جان
صدزبان چون
سوسن آزاد از
او دل
ها چو خسرو از
لبش شیرین چو
شکر تا ابد گر یک
زمان پنهان
شود نالند چون
فرهاد از او چون
صد بهشت از
لطف او این
قالب خاکی نگر رشک دم
عیسی شده در
زنده کردن باد
از او در
طبع همچون
گولخن ناگه
خلیفه رو نمود از روی
میر مومنان شد
فخر صد بغداد
از او ای
ذوق تسبیح ملک
بر آسمان از
فر او چشم و
چراغ رهبری
جان همه عباد
از او جان
صد هزاران گرد
او چون انجم
او مه در میان مست و
خرامان می رود
چشم بدان کم
باد از او شعشاع
ماه چارده از
پرتو رخسار او هم جعدهای
عنبرین در طره
شمشاد از او گر
یک جهان
ویرانه شد از
لشکر سلطان
عشق خود صد جهان
جان جان شد در
عوض بنیاد از
او گر
چه که بیدادی
کند بر عاشقان
آن غمزه ها داده جمال
و حسن را در هر
دو عالم داد
از او پا
برنهادی بر
فلک از ناز و
نخوت این زمین گر فهم
کردی ذره ای
کاین شاه
خوبان زاد از
او عقل
از سر گستاخیی
پیشش دوید و
زخم خورد چون دید روح
آن زخم را شد
در ادب استاد
از او صد
غلغله اندر
بتان افتاد و
اندر بتگران تا دست ها
برداشتند بر
چرخ در فریاد
از او کآخر
چه خورشید است
این کز چرخ
خوبی تافته ست این آب
حیوان چون
چنین دریا شد
و بگشاد از او تا
بردرید این
عشق او پرده
عروس جان ها تا خان و
مان بگذاشتند
یک عالمی
داماد از او بر
سر نهاده
غاشیه مخدوم
شمس الدین کسی کز بس
جمال عزتش
جبریل پر
بنهاد از او زو
برگشاید سر
خود تبریز و
جان بینا شود تا کور
گردد دیده
نادیده حساد
از او 2141 ای
تن و جان بنده
او بند
شکرخنده او عقل و خرد
خیره او دل
شکرآکنده او چیست
مراد سر ما
ساغر مردافکن
او چیست مراد
دل ما دولت
پاینده او چرخ
معلق چه بود
کهنه ترین
خیمه او رستم و
حمزه کی بود
کشته و افکنده
او چون
سوی مردار رود
زنده شود مرد
بدو چون سوی
درویش رود برق
زند ژنده او هیچ
نرفت و نرود
از دل من صورت
او هیچ نبود
و نبود همسر و
ماننده او ملک
جهان چیست که
تا او به جهان
فخر کند فخر جهان
راست که او
هست خداونده
او ای
خنک آن دل که
تویی غصه و
اندیشه او ای خنک آن
ره که تویی
باج ستاننده
او عشق
بود دلبر ما
نقش نباشد بر
ما صورت و
نقشی چه بود
با دل زاینده
او گفت
برانم پس از
این من مگسان
را ز شکر خوش
مگسی را که
تویی مانع و
راننده او نقش
فلک دزد بود
کیسه نگهدار
از او دام بود
دانه او مرده
بود زنده او بس
کن اگر چه که
سخن سهل نماید
همه را در دو
هزاران نبود
یک کس داننده
او 2142 چون
بجهد خنده ز
من خنده نهان
دارم از او روی
ترش سازم از
او بانگ و
فغان آرم از
او با
ترشان لاغ کنی
خنده زنی جنگ
شود خنده نهان
کردم من اشک
همی بارم از
او شهر
بزرگ است تنم
غم طرفی من
طرفی یک طرفی
آبم از او یک
طرفی نارم از
او با
ترشانش ترشم
با شکرانش
شکرم روی من او
پشت من او پشت
طرب خارم از
او صد
چو تو و صد چو
منش مست شده
در چمنش رقص کنان
دست زنان بر
سر هر طارم از
او طوطی
قند و شکرم
غیر شکر می
نخورم هر چه به
عالم ترشی
دورم و بیزارم
از او گر
ترشی داد تو
را شهد و شکر
داد مرا سکسک و
لنگی تو از او
من خوش و
رهوارم از او هر
کی در این ره
نرود دره و
دوله ست رهش من که
در این شاه
رهم بر ره
هموارم از او مسجد
اقصاست دلم
جنت ماواست
دلم حور شده
نور شده جمله
آثارم از او هر
کی حقش خنده
دهد از دهنش
خنده جهد تو اگر
انکاری از او
من همه اقرارم
از او قسمت
گل خنده بود
گریه ندارد چه
کند سوسن و گل
می شکفد در دل
هشیارم از او صبر
همی گفت که من
مژده ده وصلم
از او شکر همی
گفت که من
صاحب انبارم
از او عقل
همی گفت که من
زاهد و بیمارم
از او عشق همی
گفت که من
ساحر و طرارم
از او روح
همی گفت که من
گنج گهر دارم
از او گنج همی
گفت که من در
بن دیوارم از
او جهل
همی گفت که من
بی خبرم بیخود
از او علم همی
گفت که من
مهتر بازارم
از او زهد
همی گفت که من
واقف اسرارم
از او فقر همی
گفت که من بی
دل و دستارم
از او از
سوی تبریز اگر
شمس حقم
بازرسد شرح شود
کشف شود جمله
گفتارم از او 2143 روشنی
خانه تویی
خانه بمگذار و
مرو عشرت
چون شکر ما را
تو نگهدار و
مرو عشوه
دهد دشمن من
عشوه او را
مشنو جان و دلم
را به غم و غصه
بمسپار و مرو دشمن
ما را و تو را
بهر خدا شاد
مکن حیله دشمن
مشنو دوست
میازار و مرو هیچ
حسود از پی کس
نیک نگوید
صنما آنج سزد
از کرم دوست
به پیش آر و
مرو همچو
خسان هر نفسی
خویش به هر
باد مده وسوسه ها
را بزن آتش تو
به یک بار و
مرو 2144 کار
جهان هر چه
شود کار تو کو
بار تو کو گر دو
جهان بتکده شد
آن بت عیار تو
کو گیر
که قحط است
جهان نیست دگر
کاسه و نان ای شه
پیدا و نهان
کیله و انبار
تو کو گیر
که خار است
جهان گزدم و
مار است جهان ای طرب و
شادی جان گلشن
و گلزار تو کو گیر
که خود مرد
سخا کشت بخیلی
همه را ای دل و ای
دیده ما خلعت
و ادرار تو کو گیر
که خورشید و
قمر هر دو
فروشد به سقر ای مدد
سمع و بصر
شعله و انوار
تو کو گیر
که خود جوهریی
نیست پی
مشتریی چون
نکنی سروریی
ابر گهربار تو
کو گیر
دهانی نبود
گفت زبانی
نبود تا دم
اسرار زند
جوشش اسرار تو
کو هین
همه بگذار که
ما مست وصالیم
و لقا بی گه شد
زود بیا خانه
خمار تو کو تیز
نگر مست مرا
همدل و هم دست
مرا گر نه
خرابی و خرف
جبه و دستار
تو کو برد
کلاه تو غری
برد قبایت
دگری روی
تو زرد از
قمری پشت و
نگهدار تو کو بر
سر مستان ابد
خارجیی راه
زند شحنگیی
چون نکنی زخم
تو کو دار تو
کو خامش
ای حرف فشان
درخور گوش
خمشان ترجمه خلق
مکن حالت و
گفتار تو کو 2145 شب
شد ای خواجه ز
کی آخر آن یار
تو کو یار خوش
آواز تو آن
خوش دم و شش
تار تو کو یار
لطیف تر تو
خفته بود در
بر تو خفته کند
ناله خوش خفته
بیدار تو کو گاه
نماییش رهی
گوش بمالیش
گهی دم ز درون
تو زند محرم
اسرار تو کو زنده
کند هر وطنی
ناله کند بی
دهنی فتنه هر
مرد و زنی
همدم گفتار تو
کو دست
بنه بر رگ او
تیز روان کن
تک او ای
دم تو رونق ما
رونق بازار تو
کو 2146 ای
شکران ای
شکران کان شکر
دارم از او پندپذیرنده
نیم شور و شرر
دارم از او خانه
شادی است دلم
غصه ندارم چه
کنم هر چه به
عالم ترشی
دورم و بیزارم
از او کی
هلدم با خود
کی می دهدم بر
سر می گل دهدم
در مه دی بلبل
گلزارم از او من
خوش و تو نیم
خوشی جهد بکن
تا بچشی تا قدحی
می بکشی ز آنک
گرفتارم از او 2147 چیست
که هر دمی
چنین می کشدم
به سوی او عنبر نی و
مشک نی بوی وی
است بوی او سلسله
ای است بی بها
دشمن جمله
توبه ها توبه شکست
من کیم سنگ من
و سبوی او توبه
شکست او بسی
توبه و این
چنین کسی پرده دری
و دلبری خوی
وی است خوی او توبه
من برای او
توبه شکن هوای
او توبه من
گناه من سوخته
پیش روی او شاخ
و درخت عقل و
جان نیست مگر
به باغ او آب حیات
جاودان نیست
مگر به جوی او عشق
و نشاط گستری
با می و رطل
ساغری می رسد از
کنارها غلغل
وهای هوی او مرد
که خودپسند شد
همچو کدو بلند
شد تا نشود ز
خود تهی پر
نشود کدوی او سایه
که باز می شود
جمع و دراز می
شود هست ز
آفتاب جان قوت
جست و جوی او سایه
وی است و نور
او جمع وی است
و دور او نور ز عکس
روی او سایه ز
عکس موی او ای
مه و آفتاب
جان پرده دری
مکن عیان تا ز فلک
فرودرد پرده
هفت توی او چیست
درون جیب من
جز تو و من
حجاب من ای من و تو
فنا شده پیش
بقای اوی او 2148 جان
و سر تو ای پسر
نیست کسی به
پای تو آینه بین
به خود نگر
کیست دگر ورای
تو بوسه
بده به روی
خود راز بگو
به گوش خود هم تو
ببین جمال خود
هم تو بگو
ثنای تو نیست
مجاز راز تو
نیست گزاف ناز
تو راز برای
گوش تو ناز تو
هم برای تو خیز
ز پیشم ای خرد
تا برهم ز نیک
و بد خیز دلا
تو نیز هم تا
نکنم سزای تو هم
پدری و هم پسر
هم تو نیی و هم
شکر کیست کسی
بگو دگر کیست
کسی به جای تو بسته
لب تو برگشا
چیست عقیق بی
بها کان عقیق
هم تویی من چه
دهم بهای تو سایه
توست ای پسر
هر چه برست ای
پسر سایه فکند
ای پسر در دو
جهان همای تو 2149 ای
تو خموش پرسخن
چیست خبر بیا
بگو سوره هل
اتی بخوان
نکته لافتی
بگو خیمه
جان بر اوج زن
در دل بحر
موج زن مشک وجود
بردران ترک دو
سه سقا بگو چونک
ز خود سفر کنی
وز دو جهان
گذر کنی کیست کز
او حذر کنی
هیچ سخن مخا
بگو از
می لعل پرگهر
بی خبری و
باخبر در دل ما
بزن شرر بر سر
ما برآ بگو ساقی
چرخ در طرب
مجلس خاک خشک لب زین دو
بزاده روز و
شب چیست سبب
مرا بگو از
دل چرخ در
زمین باغ و گل
است و یاسمین باد خزانش
در کمین چیست
چنین چرا بگو بخل
و سخا و خیر و
شر نیست جدا ز
یک دگر نیست یکی
و نیست دو
چیست یکی دو
تا بگو بلبل
مست تا به کی
ناله کنی ز
ماه دی ذکر جفا
بس است هی شکر
کن از وفا بگو هیچ
در این دو
مرحله شکر تو
نیست بی گله نقش
فنا بشو هله ز
آینه صفا بگو جزو
بهل ز کل بگو
خار بهل ز گل
بگو درگذر از
صفات او ذات
نگر خدا بگو 2150 عید
نمی دهد فرح
بی نظر هلال
تو کوس و دهل
نمی چخد بی
شرف دوال تو من
به تو مایل و
تویی هر نفسی
ملولتر وه که خجل
نمی شود میل
من از ملال تو ناز
کن ای حیات
جان کبر کن و
بکش عنان شمس و قمر
دلیل تو شهد و
شکر دلال تو آیت
هر ملاحتی ماه
تو خواند بر
جهان مایه هر
خجستگی ماه تو
است و سال تو آب
زلال ملک تو
باغ و نهال
ملک تو جز ز زلال
صافیت می
نخورد نهال تو ملک
تو است تخت ها
باغ و سرا و
رخت ها رقص
کند درخت ها
چونک رسد شمال
تو مطبخ
توست آسمان
مطبخیانت
اختران آتش و آب
ملک تو خلق
همه عیان تو عشق
کمینه نام تو
چرخ کمینه بام
تو رونق
آفتاب ها از
مه بی زوال تو خشک
لبند عالمی از
لمع سراب تو لطف سراب
این بود تا چه
بود زلال تو ای
ز خیال های تو
گشته خیال
عاشقان خیل
خیال این بود
تا چه بود
جمال تو وصل
کنی درخت را
حالت او بدل
شود چون نشود
مها بدل جان و
دل از وصال تو زهر
بود شکر شود
سنگ بود گهر
شود شام بود
سحر شود از
کرم خصال تو بس
سخن است در
دلم بسته ام و
نمی هلم گوش گشاده
ام که تا نوش کنم
مقال تو 2151 در
سفر هوای تو
بی خبرم به
جان تو نیک مبارک
آمده ست این
سفرم به جان
تو لعل
قبا سمر شدی
چونک در آن
کمر شدی کشته زار
در میان زان
کمرم به جان
تو همچو
قمر برآمدی بر
قمران سر آمدی همچو هلال
زار من زان
قمرم به جان
تو خشک
و ترم خیال تو آینه
جمال تو خشک لبم ز
سوز دل چشم
ترم به جان تو تا
تو ز لعل بسته
ات تنگ شکر
گشاده ای چون مگس
شکسته پر بر
شکرم به جان
تو دام
همیشه تا بود
آفت بال و پر
بود رسته شود
ز دام تو بال و
پرم به جان تو در
تبریز شمس دین
هست چراغ هر
سحر طالب
آفتاب من چون
سحرم به جان
تو 2152 سخت
خوش است چشم
تو و آن رخ
گلفشان تو دوش چه
خورده ای دلا
راست بگو به
جان تو فتنه
گر است نام تو
پرشکر است دام
تو باطرب است
جام تو بانمک
است نان تو مرده
اگر ببیندت
فهم کند که
سرخوشی چند نهان
کنی که می فاش
کند نهان تو بوی
کباب می زند
از دل پرفغان
من بوی
شراب می زند
از دم و از
فغان تو بهر
خدا بیا بگو
ور نه بهل مرا
که تا یک دو سخن
به نایبی
بردهم از زبان
تو خوبی
جمله شاهدان
مات شد و کساد
شد چون بنمود
ذره ای خوبی
بی کران تو بازبدید
چشم ما آنچ
ندید چشم کس بازرسید
پیر ما بیخود
و سرگران تو هر
نفسی بگوییم
عقل تو کو چه
شد تو را عقل نماند
بنده را در غم
و امتحان تو هر
سحری چو ابر
دی بارم اشک
بر درت پاک کنم
به آستین اشک
ز آستان تو مشرق
و مغرب ار روم
ور سوی آسمان
شوم نیست نشان
زندگی تا نرسد
نشان تو زاهد
کشوری بدم
صاحب منبری
بدم کرد قضا دل
مرا عاشق و کف
زنان تو از
می این جهانیان
حق خدا نخورده
ام سخت خراب
می شوم خائفم
از گمان تو صبر
پرید از دلم
عقل گریخت از
سرم تا به کجا
کشد مرا مستی
بی امان تو شیر
سیاه عشق تو
می کند
استخوان من نی تو
ضمان من بدی
پس چه شد این
ضمان تو ای
تبریز بازگو
بهر خدا به
شمس دین کاین
دو جهان حسد
برد بر شرف جهان
تو 2153 ای
تو امان هر
بلا ما همه در
امان تو جان همه
خوش است در
سایه لطف جان
تو شاه
همه جهان تویی
اصل همه کسان
تویی چونک تو
هستی آن ما
نیست غم از
کسان تو ابر
غم تو ای قمر
آمد دوش بر
جگر گفت مرا ز
بام و در صد
سقط از زبان
تو جست
دلم ز قال او
رفت بر خیال او شاید ای
نبات خو این
همه در زمان
تو جان
مرا در این
جهان آتش توست
در دهان از هوس
وصال تو وز
طلب جهان تو نیست
مرا ز جسم و
جان در ره عشق
تو نشان ز آنک
نغول می روم
در طلب نشان
تو بنده
بدید جوهرت
لنگ شده ست بر
درت مانده
ام ای جواهری
بر طرف دکان
تو شاد
شود دل و جگر
چون بگشایی آن
کمر بازگشا تو
خوش قبا آن
کمر از میان
تو تا
نظری به جان
کنی جان مرا
چو کان کنی در تبریز
شمس دین نقد
رسم به کان تو 2154 هین
کژ و راست می
روی باز چه
خورده ای بگو مست و
خراب می روی
خانه به خانه
کو به کو با
کی حریف بوده
ای بوسه ز کی
ربوده ای زلف که را
گشوده ای حلقه
به حلقه مو به
مو نی
تو حریف کی
کنی ای همه
چشم و روشنی خفیه روی
چو ماهیان حوض
به حوض جو به
جو راست
بگو به جان تو
ای دل و جانم
آن تو ای دل
همچو شیشه ام
خورده میت کدو
کدو راست
بگو نهان مکن
پشت به عاشقان
مکن چشمه
کجاست تا که
من آب کشم سبو
سبو در
طلبم خیال تو
دوش میان
انجمن می نشناخت
بنده را می
نگریست رو به
رو چون
بشناخت بنده
را بنده
کژرونده را گفت بیا
به خانه هی
چند روی تو سو
به سو عمر
تو رفت در سفر
با بد و نیک و
خیر و شر همچو
زنان خیره سر
حجره به حجره
شو به شو گفتمش
ای رسول جان
ای سبب نزول
جان ز آنک تو
خورده ای بده
چند عتاب و
گفت و گو گفت
شراره ای از
آن گر ببری
سوی دهان حلق و
دهان بسوزدت
بانگ زنی گلو
گلو لقمه
هر خورنده را
درخور او دهد
خدا آنچ گلو
بگیردت حرص
مکن مجو مجو گفتم
کو شراب جان
ای دل و جان
فدای آن من نه ام
از شتردلان تا
برمم به های و
هو حلق
و گلوبریده با
کو برمد از
این ابا هر کی
بلنگد او از
این هست مرا
عدو عدو دست
کز آن تهی بود
گر چه شهنشهی
بود دست بریده
ای بود مانده
به دیر بر سمو خامش
باش و معتمد
محرم راز نیک
و بد آنک
نیازمودیش
راز مگو به
پیش او 2155 کی
ز جهان برون
شود جزو جهان
هله بگو کی برهد ز
آب نم چون
بجهد یکی ز دو هیچ
نمیرد آتشی ز
آتش دیگر ای
پسر ای دل من ز
عشق خون خون
مرا به خون
مشو چند
گریختم نشد
سایه من ز من
جدا سایه
بود موکلم گر
چه شوم چو تار
مو نیست
جز آفتاب را
قوت دفع سایه
ها بیش کند
کمش کند این
تو ز آفتاب جو ور
دو هزار سال
تو در پی سایه
می دوی آخر کار
بنگری تو سپسی
و پیش او جرم
تو گشت خدمتت
رنج تو گشت
نعمتت شمع تو
گشت ظلمتت بند
تو گشت جست و
جو شرح
بدادمی ولی
پشت دل تو
بشکند شیشه
دل چو بشکنی
سود نداردت
رفو سایه
و نور بایدت
هر دو به هم ز
من شنو سر بنه و
دراز شو پیش
درخت اتقوا چون
ز درخت لطف او
بال و پری
برویدت تن زن چون
کبوتران
بازمکن
بقوبقو چغز
در آب می رود
مار نمی رسد
بدو بانگ زند
خبر کند مار
بداندش که کو گر
چه که چغز
حیله گر بانگ
زند چو مار هم آن دم سست
چغزیش بازدهد
ز بانگ بو چغز
اگر خمش بدی
مار شدی شکار
او چونک به
کنج وارود گنج
شود جو و تسو گنج
چو شد تسوی زر
کم نشود به
خاک در گنج شود
تسوی جان چون
برسد به گنج
هو ختم
کنم بر این
سخن یا
بفشارمش دگر حکم
تو راست من
کیم ای ملک
لطیف خو 2156 سیمبرا
ز سیم تو
سیمبرم به جان
تو وز می نو
که داده ای
جان نبرم به
جان تو زخم
گران همی کشم
زخم بزن که من
خوشم گر چه
درون آتشم
جمله زرم به
جان تو هر
نفسی که آن
رسد کار دلم
به جان رسد گر چه ز پا
درآمدم جان سرم
به جان تو شکل
طبیب عشق تو
آمد و داد
شربتی خوردم از
آن و هر نفس من
بترم به جان
تو نور
دو چشم و نور
مه چون برسد
یکی شود تو چو مهی
به جان من من
بصرم به جان
تو هر
چه که در نظر
بود بسته بود
عمارتش آه که
چنین خراب من
از نظرم به
جان تو در
تبریز شمس دین
هست بلندتر
شجر شاد
و به برگ و
بانوا زان
شجرم به جان
تو 2157 سنگ
شکاف می کند
در هوس لقای
تو جان پر و
بال می زند در
طرب هوای تو آتش
آب می شود عقل خراب
می شود دشمن خواب
می شود دیده
من برای تو جامه
صبر می درد
عقل ز خویش می
رود مردم و
سنگ می خورد
عشق چو اژدهای
تو بند
مکن رونده را
گریه مکن تو
خنده را جور مکن
که بنده را
نیست کسی به
جای تو آب
تو چون به جو
رود کی سخنم
نکو رود گاه دمم
فرودرد از سبب
حیای تو چیست
غذای عشق تو
این جگر کباب
تو چیست دل
خراب من کارگه
وفای تو خابیه
جوش می کند
کیست که نوش
می کند چنگ
خروش می کند
در صفت و ثنای
تو عشق
درآمد از درم
دست نهاد بر
سرم دید مرا
که بی توام
گفت مرا که
وای تو دیدم
صعب منزلی
درهم و سخت
مشکلی رفتم و
مانده ام دلی
کشته به دست و
پای تو 2158 من
که ستیزه
روترم در طلب
لقای تو بدهم جان
بی وفا از جهت
وفای تو در
دل من نهاده
ای آنچ دلم
گشاده ای از دو
هزار یک بود
آنچ کنم به
جای تو گلشکر
مقویم هست
سپاس و شکر تو کحل
عزیزیم بود
سرمه خاک پای
تو سبزه
نرویدی اگر
چاشنیش
ندادیی چرخ نگرددی
اگر نشنودی
صلای تو هست
جهاز گلبنان
حله سرخ و سبز
تو هست امید
شب روان یقظت
روزهای تو من
ز لقای مردمان
جانب که
گریزمی گر نبدی
لقایشان آینه
لقای تو بخت
نداشت دهریی
منکر گشت بعث
را ور نه
بقاش بخشدی
موهبت بقای تو پر
ز جهاد و
نامیه عالم
همچو کاهدان کی برسیدی
از عدم جز که
به کهربای تو در
دل خاک از کجا
های بدی و هو
بدی گر نه
پیاپی آمدی
دعوت های های
تو هم
به خود آید آن
کرم کیست که
جذب او کند هست خود
آمدن دلا
عاطفت خدای تو گوید
ذره ذره را
چند پریم بر
هوا هست هوا و
ذره هم دستخوش
هوای تو گردد
صدصفت هوا ز
اول روز تا به
شب چرخ زنان
به هر صفت رقص
کنان برای تو رقص
هوا ندیده ای
رقص درخت ها
نگر یا
سوی رقص جان
نگر پیش و پس
خدای تو بس
کن تا که هر
یکی سوی حدیث
خود رود نبود طبع
ها همه عاشق
مقتضای تو 2159 باده
چو هست ای صنم
بازمگیر و نی
مگو عرضه مکن
دو دست تی پر
کن زود آن سبو ای
طربون غم شکن
سنگ بر این
سبو مزن از در حق
به یک سبو کم
نشده ست آب جو زان
قدحی که
ساحران جان به
فدا شدند از
آن چون کف
موسی نبی بزم
نهاد و کرد طو فاش
بیا و فاش ده
باده عشق فاش
به عید شده
ست و عام را گر
رمضان است باش
گو رغم
سپید ماخ را
رقص درآر شاخ
را و آن کرم
فراخ را
بازگشای تو به
تو مهره
که درربوده ای
بر کف دست نه
دمی و
آن گروی که
برده ای بار
دوم ز ما مجو مرده
به مرگ پار من
زنده شده ز
یار من چند خزیده
در کفن زنده
از آن مسیح خو منکر
حشر روز دین
ژاژ مخا بیا
ببین رسته چو
سبزه از زمین
سروقدان باغ
هو خامش
کرده جملگان
ناطق غیب بی
زبان خطبه
بخوانده بر
جهان بی نغمات
و گفت و گو 2160 ندیدم
در جهان کس را
که تا سر پر
نبوده ست او همه جوشان
و پرآتش کمین
اندر بهانه جو همه
از عشق بررسته
جگرها خسته لب
بسته ولی در
گلشن جانشان
شقایق های تو
بر تو حقایق
های نیک و بد
به شیر خفته
می ماند که عالم
را زند برهم
چو دستی برنهی
بر او بسی
خورشید
افلاکی نهان
در جسم هر
خاکی بسی شیران
غرنده نهان در
صورت آهو به
مثل خلقت مردم
نزاد از خاک و
از انجم وگر چه
زاد بس نادر
از این داماد
و کدبانو ضمیرت
بس محل دارد
قدم فوق زحل
دارد اگر چه
اندر آب و گل
فروشد پاش تا
زانو روان
گشته ست از
بالا زلال لطف
تا این جا که ای جان
گل آلوده از
این گل خویش
را واشو نمی
بینی تو این
زمزم فروتر می
روی هر دم اگر ایوبی
و محرم به زیر
پای جو دارو چو
شستن گیرد او
خود را رباید
آب جو او را چو سیبش
می برد غلطان
به باغ خرم بی سو به
سیبستان رسد
سیبش رهد از
سنگ آسیبش نبیند
اندر آن گلشن
بجز آسیب
شفتالو دل
ویس و دل
رامین ببیند
جنت وحدت گل سرخ و
گل خیری نشیند
مست رو با رو از
آن سو در کف
حوری شراب صاف
انگوری از این سو
کرده رو بانو
به خنده سوی
روبانو در
آن باغ خوش
اعلوفه سپی
پوشان چو اشکوفه که رستیم
از سیه کاری ز
مازو رفت آن
ما زو بصیرت
ها گشاده هر
نظر حیران در
آن منظر دهان
پرقند و پرشکر
تو خود باقیش
را برگو 2161 اگر
نه عاشق اویم
چه می پویم به
کوی او وگر نه
تشنه اویم چه
می جویم به
جوی او بر
این مجنون چه
می بندم مگر
بر خویش می
خندم که او زنجیر
نپذیرد مگر
زنجیر موی او ببر
عقلم ببر هوشم
که چون پنبه
ست در گوشم چو گوشم
رست از این
پنبه درآید
های هوی او همی
گوید دل زارم
که با خود
عهدها دارم نیاشامم
شراب خوش مگر
خون عدوی او دلم
را می کند
پرخون سرم را
پرمی و افیون دل من شد
تغار او سر من
شد کدوی او چه
باشد ماه یا
زهره چو او
بگشود آن چهره چه دارد
قند یا حلوا ز
شیرینی خوی او مرا
گوید چرا زاری
ز ذوق آن
شکرباری مرا گوید
چرا زردی ز
لاله ستان روی
او مرا
هر دم
برانگیزی به
سوی شمس
تبریزی بگو در
گوش من ای دل
چه می تازی به
سوی او 2162 دگرباره
بشوریدم بدان
سانم به جان
تو که
هر بندی که
بربندی
بدرانم به جان
تو من
آن دیوانه
بندم که دیوان
را همی بندم زبان مرغ
می دانم
سلیمانم به
جان تو نخواهم
عمر فانی را
تویی عمر عزیز
من نخواهم
جان پرغم را
تویی جانم به
جان تو چو
تو پنهان شوی
از من همه
تاریکی و کفرم چو تو
پیدا شوی بر
من مسلمانم به
جان تو گر
آبی خوردم از
کوزه خیال تو
در او دیدم وگر یک دم
زدم بی تو
پشیمانم به
جان تو اگر
بی تو بر
افلاکم چو ابر
تیره غمناکم وگر بی تو
به گلزارم به
زندانم به جان
تو سماع
گوش من نامت
سماع هوش من
جامت عمارت کن
مرا آخر که
ویرانم به جان
تو درون
صومعه و مسجد
تویی مقصودم
ای مرشد به هر سو
رو بگردانی
بگردانم به
جان تو سخن
با عشق می
گویم که او
شیر و من
آهویم چه آهویم
که شیران را
نگهبانم به
جان تو ایا
منکر درون جان
مکن انکارها
پنهان که سر
سرنبشتت را
فروخوانم به
جان تو چه
خویشی کرد آن
بی چون عجب با
این دل پرخون که ببریده
ست آن خویشی ز
خویشانم به
جان تو تو
عید جان
قربانی و پیشت
عاشقان قربان بکش در
مطبخ خویشم که
قربانم به جان
تو ز
عشق شمس
تبریزی ز
بیداری و
شبخیزی مثال ذره
گردان
پریشانم به
جان تو 2163 چو
شیرینتر نمود
ای جان مها
شور و بلای تو بهشتم
جان شیرین را
که می سوزد
برای تو روان
از تو خجل
باشد دلم را
پا به گل باشد مرا چه
جای دل باشد
چو دل گشته ست
جای تو تو
خورشیدی و دل
در چه بتاب از
چه به دل گه گه که می
کاهد چو ماه
ای مه به عشق
جان فزای تو ز
خود مسم به تو
زرم به خود
سنگم به تو
درم کمر
بستم به عشق
اندر به اومید
قبای تو گرفتم
عشق را در بر
کله بنهاده ام
از سر منم محتاج
و می گویم ز بی
خویشی دعای تو دلا
از حد خود
مگذر برون کن
باد را از سر به خاک
کوی او بنگر
ببین صد
خونبهای تو اگر
ریزم وگر رویم
چه محتاج تو
مه رویم چو
برگ کاه می
پرم به عشق
کهربای تو ایا
تبریز خوش
جایم ز شمس
الدین به
هیهایم زنم لبیک
و می آیم بدان
کعبه لقای تو 2164 اگر
بگذشت روز ای
جان به شب
مهمان مستان
شو بر خویشان
و بی خویشان
شبی تا روز
مهمان شو مرو
ای یوسف خوبان
ز پیش چشم
یعقوبان شب قدری
کن این شب را
چراغ بیت
احزان شو اگر
دوریم رحمت شو
وگر عوریم
خلعت شو وگر ضعفیم
صحت شو وگر
دردیم درمان
شو اگر
کفریم ایمان
شو وگر جرمیم
غفران شو وگر عوریم
احسان شو
بهشتی باش و
رضوان شو برای
پاسبانی را
بکوب آن طبل
جانی را برای
دیورانی را
شهب انداز
شیطان شو تو
بحری و جهان
ماهی به گاهی
چیست و بی
گاهی حیات
ماهیان خواهی
بر ایشان آب
حیوان شو شب
تیره چه خوش
باشد که مه
مهمان ما باشد برای شب
روان جان برآ
ای ماه تابان
شو خمش
کن ای دل مضطر
مگو دیگر ز
خیر و شر چو پیش او
است سر مظهر
دهان بربند و
پنهان شو 2165 فقیر
است او فقیر
است او فقیر
ابن الفقیر
است او خبیر است
او خبیر است
او خبیر ابن
الخبیر است او لطیف
است او لطیف
است او لطیف
ابن اللطیف
است او امیر است او
امیر است او
امیر ملک گیر
است او پناه
است او پناه
است او پناه
هر گناه است
او چراغ است
او چراغ است
او چراغ بی
نظیر است او سکون
است او سکون
است او سکون
هر جنون است
او جهان است او
جهان است او
جهان شهد و
شیر است او چو
گفتی سر خود
با او بگفتی
با همه عالم وگر پنهان
کنی می دان که
دانای ضمیر
است او وگر
ردت کنند این
ها بنگذارد تو
را تنها درآ در ظل این
دولت که شاه
ناگریز است او به
سوی خرمن او
رو که سرسبزت
کند ای جان به زیر
دامن او رو که
دفع تیغ و تیر
است او هر
آنچ او
بفرماید
سمعنا و اطعنا
گو ز هر چیزی
که می ترسی
مجیر است او
مجیر است او اگر
کفر و گنه
باشد وگر دیو
سیه باشد چو زد بر
آفتاب او یکی
بدر منیر است
او سخن
با عشق می
گویم سبق از
عشق می گیرم به پیش او
کشم جان را که
بس اندک پذیر است
او بتی
دارد در این
پرده بتی زیبا
ولی مرده مکش اندر
برش چندین که
سرد و زمهریر
است او دو
دست و پا حنی
کرده دو صد
مکر و مری
کرده جوان
پیداست در
چادر ولیکن
سخت پیر است
او اگر
او شیر نر
بودی غذای او
جگر بودی ولیکن یوز
را ماند که
جویای پنیر
است او ندارد
فر سلطانی
نشاید هم به
دربانی که اندر
عشق تتماجی
برهنه همچو
سیر است او اگر
در تیر او
باشی دوتا
همچون کمان
گردی از او
شیری کجا آید
ز خرگوشی اسیر
است او دلم
جوشید و می
خواهد که صد
چشمه روان
گردد ببست
او راه آب من
به ره بستن
نکیر است او 2166 دگرباره
بشوریدم بدان سانم
به جان تو که هر
بندی که
بربندی
بدرانم به جان
تو چو
چرخم من چو
ماهم من چو
شمعم من ز تاب
تو همه عقلم
همه عشقم همه
جانم به جان
تو نشاط
من ز کار تو
خمار من ز خار
تو به
هر سو رو
بگردانی
بگردانم به
جان تو غلط
گفتم غلط گفتن
در این حالت
عجب نبود که این دم
جام را از می
نمی دانم به
جان تو من
آن دیوانه
بندم که دیوان
را همی بندم من دیوانه
دیوان را
سلیمانم به
جان تو به
غیر عشق هر
صورت که آن سر
برزند
از دل ز صحن دل
همین ساعت
برون رانم به
جان تو بیا
ای او که رفتی
تو که چیزی کو
رود آید نه تو آنی
به جان من نه
من آنم به جان
تو ایا
منکر درون جان
مکن انکارها
پنهان که سر
سرنوشتت را
فروخوانم به
جان تو ز
عشق شمس
تبریزی ز
بیداری و
شبخیزی مثال ذره
ای گردان
پریشانم به
جان تو 2167 دل
آتش پذیر از
توست برق و
سنگ و آهن تو مرا سیران
کجا باشد مرا
تحویل و رفتن
تو بدیدم
بی تو من خود
را تو دیدی
بیخودم هم تو به زیر
خاک دررفتم
نرفتم من بیا
من تو اگر
گویم تو می
گویی من آن
ظلمت ز خود
بینم از آن
ظلمت که می
گریم سری چون
ماه برزن تو گریبانم
دریدستم ز خود
دامن کشیدستم که تا
گیری گریبانم
کشی از مهر
دامن تو گریبانم
دریدی تو و
دامانم کشیدی
تو کدامم من
چه نامم من
مرا جان تو
مرا تن تو پشیمانم
پشیمانم
پشیمان تو
پشیمان تو چو سوسن
صد زبانم من
زبان و نطق و
سوسن تو دو
چشمم خیره در
رویت گهی
چوگان گهی
گویت تویی
حیران تویی
چوگان تویی دو
چشم روشن تو به
یک اندیشه
حنظل را کنی
بر من چو صد
شکر به یک
اندیشه شکر را
کنی چون زهر
دشمن تو تویی
شکر تویی حنظل
تویی اندیشه
مبدل تویی مور
و سلیمان تو
تویی خورشید و
روزن تو بدم
من کافر احول
شدم توحید را
اکمل تویی
احول کن کافر
تویی ایمان و
مومن تو 2168 نمی
گفتی مرا روزی
که ما را یار
غاری تو درون باغ
عشق ما درخت
پایداری تو ایا
شیر خدا آخر
بفرمودی به
صید اندر که خه مر
آهوی ما را چو
آهو خوش شکاری
تو شکفته
داشتی چون گل
دل و جانم
دلاراما کنونم
خود نمی گویی
کز آن گلزار
خاری تو ز
نازی کز تو در
سر بد تهی کرد
از دماغم غم مرا زنهار
از هجرت که بس
بی زینهاری تو چو
فتوی داد عشق
تو به خون من نمی
دانم چه
جوهردار تیغی
تو چه سنگین
دل نگاری تو ایا
اومید در دستم
عصای موسوی
بودی ز هجران
چو
فرعونش کنون
جان در چو
ماری تو چو
از افلاک
نورانی وصال
شاه افتادی چو آدم
اندر این پستی
در این اقلیم
ناری تو کنار
وصل دربودی
یکی چندی تو
ای دیده کنار از
اشک پر کن تو
چو از شه
برکناری تو الا
ای مو سیه
پوشی به هنگام
طرب وآنگه سپیدت
جامه باشد چون
در این غم
سوگواری تو به
نظم و نثر عذر
من سمر شد در
جهان اکنون که یک
عذرم نپذرفتی
چگونه خوش
عذاری تو تو
ای جان سنگ
خارایی که از
آب حیات او جدا گشتی
و محرومی
وآنگه
برقراری تو رمیدستی
از این قالب
ولیکن علقه ای
داری کز آن بحر
کرم در گوش در
شاهواری تو در
این اومید
پژمرده
بپژمردی چو
باغ از دی ز دی بگذر
سبک برپر که
نی جان بهاری
تو بخارای
جهان جان که
معدنگاه علم
آن است سفر کن
جان باعزت که
نی جان بخاری
تو مزن
فال بدی زیرا
به فال سعد
وصل آید مگو دورم
ز شاه خود که
نیک اندر
جواری تو چو
دانستی که
دیوانه شدی
عقل است این
دانش چو می
دانی که تو
مستی پس اکنون
هشیاری تو هزاران
شکر آن شه را
که فرزین بند
او گشتی هزاران
منت آن می را
که از وی در
خماری تو همه
فخر و همه
دولت برای شاه
می زیبد چرا در
قید فخری تو
چرا دربند
عاری تو فراق
من شده فربه ز
خون تو که
خورد ای دل چرا قربان
شدی ای دل چو
شیشاک نزاری
تو چو
سرنایی تو نه
چشم از برای
انتظار لب چو آن لب
را نمی بینی
در آن پرده چه
زاری تو چو
دف از ضربت
هجرت چو چنبر
گشت پشت من چرا بر
دست این دل هم
مثال دف نداری
تو هزاران
منتت بر جان ز
عشق شاه شمس
الدین تو بادی
ریش درکرده که
یعنی حق گزاری
تو الا
ای شاه تبریزم
در این دریای
خون ریزم چه باشد
گر چو موسی
گرد از دریا
برآری تو ایا
خوبی و لطف شه
شمردم رمزکی
از تو شمردن از
کجا تانم که
بی حد و شماری
تو 2169 ز
مکر حق مباش ایمن
اگر صد بخت
بینی تو بمال این
چشم ها را گر
به پندار
یقینی تو که
مکر حق چنان
تند است کز وی
دیده جانت تو را
عرشی نماید او
و گر باشی
زمینی تو گمان
خاینی می بر
تو بر جان
امین شکلت که گر تو
ساده دل باشی
ندارد سود
امینی تو خریدی
هندوی زشتی
قبیحی را تو
در چادر تو ساده
پوستین بر بوی
زهره روی چینی
تو چو
شب در خانه
آوردی بدیدی
روش بی چادر ز
رویش دیده
بگرفتی ز بویش
بستی بینی تو در
این بازار
طراران
زاهدشکل
بسیارند فریبندت
اگر چه اهل و
باعقل متینی
تو مگر
فضل خداوند
خداوندان شمس
الدین کند تنبیه
جانت را کند
هر دم معینی تو ببین
آن آفتابی را
کش اول نیست و
نی پایان که اندر
دین همی تابد
اگر از اهل
دینی تو به
سوی باغ وحدت
رو کز او شادی
همی روید که هر
جزوت شود
خندان اگر در
خود حزینی تو 2170 هر
شش جهتم ای
جان منقوش
جمال تو در آینه
درتابی چون
یافت صقال تو آیینه
تو را بیند
اندازه عرض
خود در آینه
کی گنجد اشکال
کمال تو خورشید
ز خورشیدت
پرسید کیت
بینم گفتا که
شوم طالع در
وقت زوال تو رهوار
نتانی شد این
سوی که چون
ناقه بسته ست
تو را زانو ای
عقل عقال تو عقلی
که نمی گنجد
در هفت فلک
فرش ای عشق
چرا رفت او در
دام و جوال تو این
عقل یکی دانه
از خرمن عشق
آمد شد بسته آن
دانه جمله پر
و بال تو در
بحر حیات حق
خوردی تو یکی
غوطه جان ابدی
دیدی جان گشت
وبال تو ملکش
به چه کار آید
با ملکت عشق
تو جاهش به
چه کار آید با
جاه و جلال تو صد
حلقه زرین بین
در گوش جهان
اکنون از لطف
جواب تو وز
ذوق سوال تو خامان
که زر پخته از
دست تو
نامدشان شادند
به جای زر با
سنگ و سفال تو صد
چرخ طواف آرد
بر گرد زمین
تو صد بدر
سجود آرد در
پیش هلال تو با
تو سگ نفس ما
روباهی و مکر
آرد که شیر
سجود آرد در
پیش شغال تو بی
پای چو روز و
شب اندر سفریم
ای جان چون می
رسد از گردون
هر لحظه تعال تو تاریکی
ما چه بود در
حضرت نور تو فعل
بد ما چه بود
با حسن فعال
تو روزیم
چو سایه ما بر
گرد درخت تو شب تا به
سحر نالان
ایمن ز ملال
تو از
شوق عتاب تو
آن آدم بگزیده از صدر
جنان آمد در
صف نعال تو دریای
دل از مدحت می
غرد و می جوشد لیکن لب
خود بستم از
شوق مقال تو 2171 گشته
ست طپان جانم
ای جان و جهان
برگو هین سلسله
درجنبان ای
ساقی جان برگو سلطان
خوشان آمد و
آن شاه نشان
آمد تا چند
کشی گوشم ای
گوش کشان برگو سری
است سمندر را
ز آتش بنمی
سوزد جانی است
قلندر را
نادرتر از آن
برگو بنگر
حشر مستان از
دست بنه دستان با
رطل گران پیش
آ با ضرب گران
برگو زان
غمزه چون تیرش
و ابروی کمان
گیرش اسرار
سلحشوری با
تیر و کمان
برگو برگو
هله جان برگو
پیش همگان
برگو و آن نکته
که می دانی با
او پنهان برگو از
جام رحیق او
مست است عشیق
او پیغام
عقیق او ای
گوهر کان برگو من
بی زبر و زیرم
در پنجه آن
شیرم ز
احوال جهان
سیرم ز احوال
فلان برگو زیر
است نوای غم و
اندرخور شادی
بم یک لحظه
چنین برگو یک
لحظه چنان
برگو خورشید
معینت شد
اقبال قرینت
شد مقصود
یقینت شد بی
شک و گمان
برگو چون
بگذری ای عارف
زین آب و گل
ناشف زان سو
مثل هاتف بی
نام و نشان
برگو در
عالم جان جا
کن در غیب
تماشا کن رویی به
روان ها کن
زین گرم روان
برگو من
بیخود و
سرمستم اینک
سر خم بستم ای شاه
زبردستم بی
کام و دهان
برگو 2172 هم
آگه و هم ناگه
مهمان من آمد
او دل گفت که
کی آمد جان
گفت مه مه رو او
آمد در خانه
ما جمله چو
دیوانه اندر
طلب آن مه
رفته به میان
کو او
نعره زنان
گشته از خانه
که این جایم ما غافل
از این نعره
هم نعره زنان
هر سو آن
بلبل مست ما
بر گلشن ما
نالان چون فاخته
ما پران
فریادکنان
کوکو در
نیم شبی جسته
جمعی که چه
دزد آمد و آن دزد
همی گوید دزد
آمد و آن دزد
او آمیخته
شد بانگش با
بانگ همه زان
سان پیدا نشود
بانگش در
غلغله شان یک
مو و
هو معکم یعنی
با توست در
این جستن آنگه که
تو می جویی هم
در طلب او را
جو نزدیکتر
است از تو با
تو چه روی
بیرون چون برف
گدازان شو خود
را تو ز خود می
شو از
عشق زبان روید
جان را
مثل سوسن می دار
زبان خامش از
سوسن گیر این خو 2173 چنگ
خردم بگسل
تاری من و
تاری تو هین نوبت
دل می زن باری
من و باری تو در
وحدت مشتاقی
ما جمله یکی
باشیم اما چو به
گفت آییم یاری
من و یاری تو چون
احمد و
بوبکریم در
کنج یکی غاری زیرا که
دوی باشد غاری
من و غاری تو در
عالم خارستان
بسیار سفر
کردم اکنون بکش
از پایم خاری
من و خاری تو سرمست
بخسپ ای دل در
ظل مسیح خود آن رفت که
می بودیم زاری
من و زاری تو من
غرقه شدم در
زر تو سجده
کنان ای سر بی کار
نمی شاید کاری
من و کاری تو هر
کس که مرا
جوید در کوی
تو باید جست گر
لیلی و مجنون
است باری من و
باری تو دزدی
که رهی می زد
هنگام سیاست
شد اکنون
بزنیم او را
داری من و
داری تو خاموش
که خاموشی
فخری من و
فخری تو در گفتن و
بی صبری عاری
من و عاری تو 2174 ای
یار قلندردل
دلتنگ چرایی
تو از جغد چه
اندیشی چون
جان همایی تو بخرام
چنین نازان در
حلقه
جانبازان ای رفته
برون از جا
آخر به کجایی
تو داده
ست ز کان تو
لعل تو نشانی
ها آن گوهر
جانی را آخر
ننمایی تو بس
خوب و لطیفی
تو بس چست و
ظریفی تو بس ماه
لقایی تو آخر
چه بلایی تو ای
از فر و
زیبایی وز
خوبی و رعنایی جان حلقه
به گوش تو در
حلقه نیایی تو ای
بنده قمر پیشت
جان بسته کمر
پیشت از بهر
گشاد ما دربند
قبایی تو از
دل چو ببردی
غم دل گشت چو
جام جم وین جام
شود تابان ای
جان چو برآیی
تو هر
روز برآیی تو
بازیب و فر
آیی تو در مجلس
سرمستان
باشور و شر
آیی تو شمس
الحق تبریزی
ای مایه
بینایی نادیده
مکن ما را چون
دیده مایی تو 2175 در
خشکی ما بنگر
و آن پرده تر
برگو چشم تر ما
را بین ای نور
بصر برگو جمع
شکران را بین
در ما نگران
را بین شیرین
نظران را بین
هین شرح شکر
برگو امروز
چنان مستی کز
جوی جهان جستی امروز اگر
خواهی آن چیز
دگر برگو هر
چند که استادی
داد دو جهان
دادی در دست کی
افتادی زان
طرفه خبر برگو از
جای نجنبیده
لیک از دل و از
دیده بسیار
بگردیده
احوال سفر
برگو در
کشتی و دریایی
خوش موج و
مصفایی زیری گه و
بالایی ای زیر
و زبر برگو با
صبر تویی محرم
روسخت تویی در
غم شمشیر
زبان برکش وز
صبر و سپر
برگو مستی
جماعت بین
کرده ز قدح
بالین یا رب
بفزا آمین این
قصه ز سر برگو بر
هر کی زد این
برهان جان
یابد و سیصد
جان باور نکنی
این را بر چوب
و حجر برگو گفت
ار سر او باشم
رخسار تو
بخراشم ای عارف
این را هم با
او به سحر
برگو آمد
دگری از ده
هین دیگ دگر
برنه گر تاج
گرو کردی از
رهن کمر برگو گر
رافضیی باشد
از داد علی در
ده ور ز آنک بود
سنی از عدل
عمر برگو موری
چه قدر گوید
از تخت
سلیمانی بگشا لب و
شرحش کن اسباب
ظفر برگو 2176 آن
دلبر عیار
جگرخواره ما
کو آن خسرو
شیرین
شکرپاره ما کو بی
صورت او مجلس
ما را نمکی
نیست آن پرنمک
و پرفن و
عیاره ما کو باریک
شده ست از غم
او ماه فلک
نیز آن زهره
بابهره سیاره
ما کو پربسته
چو هاروتم و
لب تشنه چو
ماروت آن رشک چه
بابل سحاره ما
کو موسی
که در این خشک
بیابان به
عصایی صد چشمه
روان کرد از
این خاره ما
کو زین
پنج حسن ظاهر
و زین پنج حسن
سر ده چشمه
گشاینده در
این قاره ما
کو از
فرقت آن دلبر
دردی است در
این دل آن داروی
درد دل و آن
چاره ما کو استاره
روز او است چو
بر می ندمد
صبح گویم که
بدم گوید
کاستاره ما کو اندر
ظلمات است خضر
در طلب آب کان
عین حیات خوش
فواره ما کو جان
همچو مسیحی
است به گهواره
قالب آن مریم
بندنده
گهواره ما کو آن
عشق پر از
صورت بی صورت
عالم هم دوز ز ما
هم زه قواره
ما کو هر
کنج یکی پرغم
مخمور نشسته
ست کان ساقی
دریادل خماره
ما کو آن
زنده کن این
در و دیوار
بدن کو و
آن رونق سقف و
در و درساره
ما کو لوامه
و اماره
بجنگند شب و
روز جنگ افکن
لوامه و اماره
ما کو ما
مشت گلی در کف
قدرت متقلب از غفلت
خود گفته که
گل کاره ما کو شمس
الحق تبریز
کجا رفت و کجا
نیست و اندر پی
او آن دل
آواره ما کو 2177 خزان
عاشقان را
نوبهار او روان
ره روان را
افتخار او همه
گردن کشان
شیردل را کشیده سوی
خود بی اختیار
او قطار
شیر می بینم
چو اشتر به
بینیشان
درآورده مهار
او مهارش
آنک
حاجتمندشان
کرد ز خوف و
حرصشان کرده
نزار او گران
جانتر ز
عنصرها نه خاک
است سبک کرد و
ببرد از وی
قرار او از
آب و آتش و از
باد این خاک سبکتر شد
چو برد از وی
وقار او به
خاک آن هر سه
عنصر را کند
صید به گردون
می کند آهو
شکار او یکی
کاهل نخواهد
رست از وی که یک یک
را کند دربند
کار او ز
خاک تیره
کاهلتر نباشی به زیر دم
او بنهاد خار
او عصا
زد بر سر دریا
که برجه برآورد
از دل دریا
غبار او عصا
را گفت بگذار
این عصایی همی پیچد
بر خود همچو
مار او برآرد
مطبخ معده
بخاری بسازد جان
و حسی زان
بخار او ز
تف دل دگر
جانی بسازد که تا
دارد از آن
جان ننگ و عار
او زهی
غیرت که بر
خود دارد آن
شه که سلطان
هم وی است و
پرده دار او زهی
عشقی که دارد
بر کفی خاک که گاهش
گل کند گه
لاله زار او کند
با او به هر دم
یک صفت یار ز جمله
بسکلد در
اضطرار او که
تا داند که آن
ها بی وفااند بداند قدر
این بگزیده
یار او عجایب
یار غاری گردد
او را که یار او
باشد و هم یار
غار او زبان
بربند و بگشا
چشم عبرت که
بگشاده ست راه
اعتبار او 2178 تو
کمترخواره ای
هشیار می رو میان
کژروان رهوار
می رو تو
آن خنبی که من
دیدم ندیدی مرا خنبک
مزن ای یار می
رو ز
بازار جهان
بیزار گشتم تو دلالی
سوی بازار می
رو چو
من ایزار پا
دستار کردم تو پا
بردار و با دستار
می رو مرا
تا وقت مردن
کار این است تو را کار
است سوی کار
می رو مرا
آن رند بشکسته
ست توبه تو مرد
صایمی ناهار
می رو شنیدی
فضل شمس الدین
تبریز نداری
دیده در اقرار
می رو 2179 تو
جام عشق را
بستان و می رو همان
معشوق را می
دان و می رو شرابی
باش بی خاشاک
صورت لطیف
و صاف همچون
جان و می رو یکی
دیدار او صد
جان به ارزد بده جان و
بخر ارزان و
می رو چو
دیدی آن چنان
سیمین بری را بده سیم و
بنه همیان و
می رو اگر
عالم شود
گریان تو را
چه نظر کن در
مه خندان و می
رو اگر
گویند رزاقی و
خالی بگو هستم
دو صد چندان و
می رو کلوخی
بر لب خود مال
با خلق شکر را
گیر در دندان
و می رو بگو
آن مه مرا
باقی شما را نه سر
خواهیم و نی
سامان و می رو کیست
آن مه خداوند
شمس تبریز درآ در ظل
آن سلطان و می
رو 2180 از
این پستی به
سوی آسمان شو روانت شاد
بادا خوش روان
شو ز
شهر پرتب و
لرزه بجستی به شادی
ساکن
دارالامان شو اگر
شد نقش تن
نقاش را باش وگر ویران
شد این تن
جمله جان شو وگر
روی از اجل شد
زعفرانی مقیم لاله
زار و ارغوان
شو وگر
درهای راحت بر
تو بستند بیا از
راه بام و
نردبان شو وگر
تنها شدی از یار
و اصحاب به یاری خدا
صاحب قران شو وگر
از آب و از نان
دور ماندی چو نان شو
قوت جان ها و
چنان شو 2181 دل
و جان را
طربگاه و مقام
او شراب خم
بی چون را
قوام او همه
عالم دهان
خشکند و تشنه غذای جمله
را داده تمام
او غذاها
هم غذا جویند
از وی که گندم
را دهد آب از غمام
او عدم
چون اژدهای
فتنه جویان ببسته
فتنه را حلق و
مسام او سزای
صد عتاب و صد
عذابیم کشیده از
سزای ما لگام
او ز
حلم او جهان
گستاخ گشته که گویی
ما شهانیم و
غلام او برای
مغز مخموران
عشقش بجوشیده
به دست خود
مدام او کشیده
گوش هشیاران
به مستی زهی اقبال
و بخت مستدام
او پیمبر
را چو پرده
کرده در پیش پس آن
پرده می گوید
پیام او نکرده
بندگان او را
سلامی بر ایشان
کرده از اول
سلام او چه
باشد گر شبی
را زنده داری به عشق او
که آرد صبح و
شام او وگر
خامی کنی غافل
بخسپی بنگذارد
تو را ای دوست
خام او ز
خردی تا کنون بس
جا بخفتی کشانیدت ز
پستی تا به
بام او ز
خاکی تا به
چالاکی کشیدت بدادت
دانش و ناموس
و نام او مقامات
نوت خواهد
نمودن که تا
خاصت کند ز
انعام عام او به
خردی هم ز
مکتب می جهیدی چه نرمت
کرد و پابرجا
و رام او به
خاکی و نباتی
و به نطفه ستیزیدی
درآوردت به
دام او ز
چندین ره به
مهمانیت آورد نیاوردت
برای انتقام
او به
وقت درد می
دانی که او او
است به خاکی
می دهد اویی
به وام او همه
اویان چو
خاشاکی
نمایند چو بوی
خود فرستد در
مشام او سخن
ها بانگ
زنبوران
نماید چو اندر
گوش ما گوید
کلام او نماید
چرخ بیت
العنکبوتی چو
بنماید مقام
بی مقام او همه
عالم گرفته ست
آفتابی زهی کوری
که می گوید
کدام او چو
درماند نگوید
او جز او را چو بجهد
هر خسی را
کرده نام او شکنجه
بایدش زیرا که
دزد است مقر ناید
به نرمی و به
کام او تو
باری دزد خود
را سیخ می زن چو می
دانی که
دزدیده ست جام
او به
یاری های شمس
الدین تبریز شود بس
مستخف و
مستهام او خمش
از پارسی تازی
بگویم فواد ما
تسلیه المدام 2182 به
پیشت نام جان
گویم زهی رو حدیث
گلستان گویم
زهی رو تو
این جا حاضر و
شرمم نباشد که از حسن
بتان گویم زهی
رو بهار
و صد بهار از تو خجل
شد من افسانه
خزان گویم زهی
رو تو
شاهنشاه صد
جان و جهانی من از جان
و جهان گویم
زهی رو حدیثت
در دهان جان
نگنجد حدیثت از
زبان گویم زهی
رو جهان
گم گشت و ماهت
آشکارا چنین مه
را نهان گویم
زهی رو همه
عالم ز نورت
لعل در لعل به پیش تو
ز کان گویم زهی رو ز
تو دل ها پر از
نور یقین است یقین را
از گمان گویم
زهی رو چو
خورشید جمالت
بر زمین تافت ز ماه و
اختران گویم
زهی رو چو
لطف شمس
تبریزی ز حد
رفت من از وی
گر فغان گویم
زهی رو 2183 به
پیشت نام جان
گویم زهی رو حدیث
گلستان گویم
زهی رو تو
این جا حاضر و
شرمم نباشد که از حسن
بتان گویم زهی
رو چو
شاه بی نشان
عالم بیاراست من از شکل
و نشان گویم
زهی رو چو
نور لامکان
آفاق بگرفت من از جا و
مکان گویم زهی
رو به
پیش این دکان
که کان شادی
است من از سود
و زیان گویم
زهی رو به
پیش این چنین
دانای اسرار کژی در دل
نهان گویم زهی
رو چو
استاره و جهان
شد محو خورشید فسانه این
جهان گویم زهی
رو اوان
قاب قوسین است
و ادنی حدیث
خرکمان گویم
زهی رو از
آن جان که
روان شد سوی
جانان بر هر بی
روان گویم زهی
رو حدیثی
را که جان هم
نیست محرم من از راه
دهان گویم زهی
رو چو
شاهنشاه صد
جان و جهانی من
از جان و جهان
گویم زهی رو 2184 بیا
ای رونق گلزار
از این سو از آن شکر
یکی قنطار از
این سو یکی
بوسه
قضاگردان
جانت از آن دو
لعل شکربار از
این سو از
آن روزن فروکن
سر چو مهتاب وزان گلشن
یکی گلزار از
این سو کباب
و می از این
سو دود
از آن سو درخت خار
از آن سو یار
از این سو تعب
تن راست لایق
راح دل را منه رنج
تن سگسار از
این سو سلیمانا
سوی بلقیس
بگذر که آمد
هدهد طیار از
این سو به
منقارش یکی
پرنور نامه نموده صد
هزار اسرار از
این سو مخور
تنها که تنها
خوش نباشد یکی ساغر
از آن خمار
از این سو بدن
تنهاخور آمد
روح موثر که جان
هدیه کند
ایثار از این
سو سقاهم
می دهد ساغر
پیاپی به تو ای
ساقی ابرار از
این سو به
هر دو دست
گیرش تا نریزی قدح پر
است هین هشدار
از این سو بیا
که خرقه ها
جمله گرو شد ز تو ای
شاه خوش دستار
از این سو برهنه
شو ز حرف و بحر
در رو چو
بانگ بحر دان
گفتار از این
سو 2185 چو
بگشادم نظر از
شیوه تو بشد کارم
چو زر از شیوه
تو تویی
خورشید و من
چون میوه خام به هر دم
پخته تر از
شیوه تو چو
زهره می نوازم
چنگ عشرت شب و روز
ای قمر از
شیوه تو به
هر دم صد هزار
اجزای مرده شود
چون جانور از
شیوه تو چرا
ازرق قبای چرخ
گردون چنین بندد
کمر از شیوه
تو چرا
روی شفق سرخ
است هر شام به خونابه
جگر از شیوه
تو ز
شیوه ماهت
استاره همی
جست گرفتم من
بصر از شیوه
تو به
خوبی همچو تو
خود این محال
است چنان خوبی
به سر از شیوه
تو ز
انبوهی نباشد
جان سوزن ز
عاشق وین حشر
از شیوه تو عجب
چون آمد اندر
عالم عشق هزاران
شور و شر از
شیوه تو اگر
نه پرده آویزی
به هر دم بدرد این
بشر از شیوه
تو اگر
غفلت نباشد
جمله عالم شود زیر و
زبر از شیوه
تو چرایم
شمس تبریزی چو
شیدا به گرد
بام و در از
شیوه تو 2186 خداوندا
چو تو صاحب
قران کو برابر با
مکان تو مکان
کو زمان
محتاج و مسکین
تو باشد تو را
حاجت به دوران
و زمان کو کسی
کو گفت دیدم
شمس دین را سوالش کن
که راه آسمان
کو در
آن دریا مرو
بی امر دریا نمی ترسی
برای تو ضمان
کو مگر
بی قصد افتی
کو کریم است خطاکن
را ز عفو او
غمان کو چو
سجده کرد
آیینه مر او
را بر آن
آیینه زنگار
گمان کو همو
تیر است همو
اسپر همو قوس چه گفتم
آن طرف تیر و
کمان کو هر
آن جسمی که از
لطفش نظر یافت نظیرش در
ولایت های جان
کو بجز
از روی عجز و
فقر و تسلیم ببرده سر
از او از انس و
جان کو ز
غیرت حق شد
حارس و گر نی مر او را
از کی بیم است
پاسبان کو به
پیشانی جانا
داغ مهرش کسی بی
داغ مهرش در
قران کو به
نوبتگاه او
بین صف کشیده به خدمت
گر همی جویی
مهان کو نباشد
خنده جز از
زعفرانش بجز از
عشق رویش
شادمان کو بجز
از هجر آن مخدوم
جانی دل و جان
را به عالم
اندهان کو خداوند
شمس دین از
بهر الله که لایق
در ثنای او
دهان کو زبان
و جان من با
وصل او رفت به شرح
خاک تبریزم
زبان کو همه
کان هست محتاج
خریدار بدان حد
بی نیازی هیچ
کان کو 2187 گران
جانی مکن ای
یار برگو از آن زلف
و از آن رخسار
برگو ز
باغ جان دو سه
گلدسته بربند حکایت های
آن گلزار برگو ز
حسنش گفتنی
بسیار داری ملولی
گوشه نه بسیار
برگو ز
یاد دوست
شیرینتر چه
کار است هلا منشین
چنین بی کار
برگو چه
گفتی دی که
جوشیده ست
خونم بیا امروز
دیگربار برگو ز
یاد عالم غدار
بگذر ز
لطف عالم
الاسرار برگو ز
لاف فتنه
تاتار کم کن ز ناف
آهوی تاتار
برگو ز
عشق حسن شمس
الدین تبریز میان
عاشقان آثار
برگو 2188 در
این رقص و در
این های و در
این هو میان ماست
گردان میر مه
رو اگر
چه روی می
دزدد ز مردم کجا پنهان
شود آن روی
نیکو چو
چشمت بست آن
جادوی استاد درآ
در آب جو و آب
می جو تو
گویی کو و کو
او نیز سر را به هر سو
می کند یعنی
که کو کو ز
کوی عشق می
آید ندایی رها کن کو
و کو دررو در
این کو برو
دامان خاقان
گیر محکم چو او
باشد چه
اندیشی ز باجو برو
پهلوی قصرش
خانه ای گیر که تا
ایمن شوی از
درد پهلو گریزان
درد و دارو در
پی تو زهی لطف و
زهی احسان و
دارو سیه
کاری و تلخی
را رها کن بر ما زو
بیا غلطان چو
مازو از
او یابد طرب
هم مست و هم می از او
گیرد نمک هم
رو و هم خو از
او اندیش و
گفتن را رها
کن لطیف
اندیش باشد
مرد کم گو 2189 بازم
صنما چه می
فریبی تو بازم به
دغا چه می
فریبی تو هر
لحظه بخوانیم
کریمانه ای دوست
مرا چه می
فریبی تو عمری
تو و عمر بی
وفا باشد ما را به
وفا چه می
فریبی تو دل
سیر نمی شود
به جیحون ها ما را به
سقا چه می
فریبی تو تاریک
شده ست چشم بی
ماهت ما را به
عصا چه
می فریبی تو ای
دوست دعا
وظیفه بنده ست ما را به
دعا چه می
فریبی تو آن
را که مثال
امن دادی دی با خوف و
رجا چه می
فریبی تو گفتی
به قضای حق
رضا باید ما را به
قضا چه می
فریبی تو چون
نیست دواپذیر
این دردم ما را به
دوا چه می
فریبی تو تنها
خوردن چو پیشه
کردی خوش ما را
به صلا چه می
فریبی تو چون
چنگ نشاط ما
شکستی خرد ما را به
سه تا چه می
فریبی تو ما
را بی ما چه می
نوازی تو ما را با
ما چه می
فریبی تو ای
بسته کمر به
پیش تو جانم ما را به
قبا چه می
فریبی تو خاموش
که غیر تو نمی
خواهیم ما را به
عطا چه می
فریبی تو 2190 دیدی
که چه کرد آن
پری رو آن ماه
لقای مشتری رو گشتند
بتان همه
نگونسار در حسن
خلیل آزری رو شد
کفر چو شمع
های ایمان کآورد به
سوی کافری رو شد
جمله جهان
بهشت خندان زان سرو
روان عبهری رو دارد
دو هزار سحر
مطلق وای ار
آرد به ساحری
رو افروخت
بهار چون گل
سرخ بر رغم دل
مزعفری رو کافور
نثار کرد
خورشید بر چهره
شام عنبری رو شد
شیشه زرد همچو
لاله زان باده
لعل احمری رو فربه
شد عشق و زفت و
لمتر بنهاد خرد
به لاغری رو بر
باده لعل زد
رخ من تا چند
نهد به زرگری
رو بس
کن هله فتنه
را مشوران یا
برگردان ز
شاعری رو 2191 ای
رونق نوبهار
برگو وی شادی
لاله زار برگو بی
غصه می فروش
می نوش بی زحمت
شاخ خار برگو ای
بلبل و ای
هزاردستان برگو صفت
بهار برگو ای
حلقه به گوش و
عاشق گل گوش و پس
سر مخار برگو شرح
قد سرو و چهره
گل بر عرعر و
بر چنار برگو چون
رفت خزان و رو
نهان کرد بر سرو رو
آشکار برگو گر
پرسندت که جان
رز چیست بر برگ
نظر مدار برگو صد
شیر و هزار
گونه خرگوش خواهی که
کنی شکار برگو خواهی
که شود قبول
عذرت ز اشکوفه
خوش عذار برگو خواهی
که بری قرار
مستان زان نرگس
پرخمار برگو امروز
سر شراب داریم ساقی
شو و بر نهار
برگو مستی
آمد ملولیت
رفت صد بار و
هزار بار برگو ای
جام شرابدار
برگرد وی چنگ
لطیف تار برگو از
بهر ثواب و
رحمت حق ای عارف
حق گزار برگو ما
منتظر توایم
بشتاب بی زحمت
انتظار برگو تشنیع
مزن که صله ای
نیست نک آوردم
نثار برگو 2192 ای
عارف خوش کلام
برگو ای فخر
همه کرام برگو هر
ممتحنی ز دست
رفته بر دست
گرفت جام برگو قایم
شو و مات کن
خرد را وز باده
باقوام برگو تا
روح شویم جمله
می ده تا خواجه
شود غلام برگو قانع
نشوم به نور
روزن بشکاف
حجاب بام برگو بپذیر
مدام خوش ز
ساقی چون
مست شدی مدام
برگو آن
جام چو زر
پخته بستان زان
سوختگان خام برگو مبدل
شد و خوش حطام
دنیا چون رستی
از این حطام
برگو لب
بستم ای بت
شکرلب بی واسطه
و پیام برگو 2193 ای
صید رخ تو شیر
و آهو پنهان ز
کجا شود چنان
رو چندانک
توانیش تو می
پوش می بند
نقاب توی بر
تو در
روزن سینه ها
بتابید خورشید ز
مطلع ترازو اندر
عدم و وجود افکند صد غلغله
عشق که تعالوا ای
قند دو لعل تو
خردسوز وی تیر دو
چشم تو جگرجو سی
بیت دگر
بخواست گفتن مستیش
کشید گوش از
آن سو سی
بیت فروختم به
یک بیت بیتی که
گشاده شد در آن کو 2194 آن
وعده که کرده
ای مرا کو این جا
منم و تو
وانما کو با
جمله پلاس خوش
نباشد آن عهد
پلاس را وفا
کو لب
بسته چو بوبک
ربابی آن داد و
گشاد و آن عطا
کو ای
وعده تو چو
صبح صادق آن شمع و
چراغ و آن ضیا
کو تا
چند ز ناسزا و
دشنام آن دلداری
و آن سزا کو خیزید
به سوی من
کشیدش ای طایفه
یاری شما کو ای
سنگ دلان جواب
گویید کان کان
عقیق و کیمیا
کو یا
سحر نمود و
چشم ما بست آن ساحر و
آن گره گشا کو یا
پر بگشاد و در
هوا رفت ای مرغ
ضمیر آن هوا
کو والله
که نرفت و
رفتنی نیست ماییم ز
خویش رفته ما
کو ماکو
به همان طرف
که انداخت ای در کف
صنع ما چو
ماکو هین
مشک سخن بنه
به جو رو می خواندت
آب کان سقا کو 2195 خوش
خرامان می روی
ای جان جان بی
من مرو ای حیات
دوستان در
بوستان بی من
مرو ای
فلک بی من
مگرد و ای قمر
بی من متاب ای زمین
بی من مروی و
ای زمان بی من
مرو این
جهان با تو
خوش است و آن
جهان با تو
خوش است این جهان
بی من مباش و
آن جهان بی من
مرو ای
عیان بی من
مدان و ای زبان
بی من مخوان ای نظر بی
من مبین و ای
روان بی من
مرو شب
ز نور ماه روی
خویش را بیند
سپید من شبم تو
ماه من بر
آسمان بی من
مرو خار
ایمن گشت ز
آتش در پناه
لطف گل تو
گلی من خار تو
در گلستان بی
من مرو در
خم چوگانت می
تازم چو چشمت
با من است همچنین در
من نگر بی من مران
بی من مرو چون
حریف شاه باشی
ای طرب بی من
منوش چون به
بام شه روی ای
پاسبان بی من
مرو وای
آن کس کو در
این ره بی
نشان تو رود چو
نشان من تویی
ای بی نشان بی
من مرو وای
آن کو اندر
این ره می رود
بی دانشی دانش راهم
تویی ای راه
دان بی من مرو دیگرانت
عشق می خوانند
و من سلطان
عشق ای تو
بالاتر ز وهم
این و آن بی من
مرو 2196 از
حلاوت ها که
هست از خشم و
از دشنام او می ستیزم
هر شبی با چشم
خون آشام او دام
های عشق او گر
پر و بالم
بسکلد طوطی جان
نسکلد از شکر
و بادام او چند
پرسی مر مرا
از وحشت و شب
های هجر شب کجا
ماند بگو در
دولت ایام او خون
ما را رنگ خون
و فعل می آمد
از آنک خون ها می
می شود چون می
رود در جام او وعده
های خام او در
مغز جان جوشان
شده عاشقان
پخته بین از
وعده های خام
او خسروان
بر تخت دولت
بین که حسرت
می خورند در لقای
عاشقان کشته
بدنام او آن
سگان کوی او
شاهان شیران
گشته اند کان چنان
آهوی فتنه
دیده شد بر
بام او الله
الله تو مپرس
از باخودان
اوصاف می تو ببین
در چشم مستان
لطف های عام
او دست
بر رگ های
مستان نه دلا
تا پی بری از دهان
آلودگان زان
باده خودکام
او شمس
تبریزی که
گامش بر سر
ارواح بود پا منه تو
سر بنه بر جایگاه
گام او 2197 ای
خراب اسرارم
از اسرار تو
اسرار تو نقش هایی
دیدم از گلزار
تو گلزار تو کشته
عشق توام ور ز
آنک تو منکر
شوی خط هایی
دارم از اقرار
تو اقرار تو می
گدازم می
گدازم هر زمان
همچون شکر از شکرها
رسته از گفتار
تو گفتار تو شب
همه خلقان
بخفته چشم من
بیدار و باز همچو بخت
و طالع بیدار
تو بیدار تو چند
گویی مر مرا
کز کار چون
کاهل شدی راست گویی
ای صنم از کار
تو از کار تو ای
طبیب عاشقان
این جمله
بیماریم هست زان
دو نرگس بیمار
تو بیمار تو ای
دم هشیاریم بی
هوش هشیاری تو ای دم بی
هوشیم هشیار
تو هشیار تو چشمه
ها بر دل
بجوشد هر دم
از دریای تو چشم دل
پرک زن انوار
تو انوار تو شمس
تبریزی که عالم
اندک اندک بود از عطا و
بخشش بسیار تو
بسیار تو 2198 جمله
خشم از کبر
خیزد از تکبر
پاک شو گر نخواهی
کبر را رو بی
تکبر خاک شو خشم
هرگز برنخیزد
جز ز کبر و ما و
من هر دو را
چون نردبان
زیر آر و بر
افلاک شو هر
کجا تو خشم
دیدی کبر را
در خشم جو گر خوشی با
این دو مارت
خود برو ضحاک
شو گر
ز کبر و خشم
بیزاری برو
کنجی بخست ور ز کبر و
خشم دلشادی
برو غمناک شو خشم
سگساران رها
کن خشم از
شیران ببین خشم از
شیران چو دیدی
سر بنه شیشاک
شو لقمه
شیرین که از
وی خشم
انگیزان مخور لقمه از
لولاک گیر و
بنده لولاک شو رو
تو قصاب هوا
شو کبر و کین
را خون بریز چند باشی
خفته زیر این
دو سگ چالاک
شو 2199 ای
سنایی عاشقان
را درد باید
درد کو بار جور
نیکوان را مرد
باید مرد کو بار
جور نیکوان از
دی و فردا
برتر است وانما جان
کسی از دی و
فردا فرد کو ور
خیال آید تو
را کز دی و
فردا برتری برتری
را کار و بار و
ملک و بردابرد
کو در
میان هفت دریا
دامن تو خشک
کو در میان
هفت دوزخ عنصر
تو سرد کو این
نداری خود
ولیکن گر تو
این را طالبی آه سرد و
اشک گرم و
چهره های زرد
کو هر
نفس بوی دل
آید از صراط
المستقیم تا نگویی
عشق ره رو را
که راه آورد
کو گرد
از آن دریا
برآمد گرد جسم
اولیاست تا نگویی
قوم موسی را
در این یم گرد
کو 2200 ای
صبا بادی که
داری در سر از
یاری بگو گر نگویی
با کسی با
عاشقان باری
بگو قصه
کن در گوش ما
گر دیگران
محرم نیند با دل
پرخون ما
پیغام دلداری
بگو آن
مسیح حسن را
دانم که می
دانی کجاست با
کسی کز عشق
دارد بسته
زناری بگو بانگ
برزن عاشقی را
کو به گل
مشغول شد گو که
شرمت باد از
آن رخ ترک
گلزاری بگو ای
صبا خوش آمدی
چون بازگردی
سوی دوست حال من
دزدیده اندر
گوش عیاری بگو سوسنی
با صد زبان گر
حال من با او
بگفت تو چو
نرگس بی زبان
از چشم اسراری
بگو با
چنان غیرت که
جان دارد
بگفتم پیش خلق شمس
تبریزی بگویم
گفت جان آری
بگو 2201 در
گذر آمد خیالش
گفت جان این
است او پادشاه
شهرهای
لامکان این
است او صد
هزار انگشت ها
اندر اشارت
دیده شد سوی او از
نور جان ها
کای فلان این
است او چون
زمین سرسبز
گشت از عکس آن
گلزار او نعره ها
آمد به گوشم ز
آسمان این است
او هین
سبکتر دست
درزن در عنان
مرکبش پیش از آن
کو برکشاند آن
عنان این است
او جمله
نور حق گرفته
همچو طور این
جان از او همچو گوهر
تافته از عین
کان این است
او رو
به ماه آورد
مریخ و بگفتش
هوش دار تا
نلافی تو ز
خوبی هان و
هان این است
او شمس
تبریزی
شنیدستی ببین
این نور را کز وی آمد
کاسدی های
بتان این است
او 2202 ای
جهان برهم زده
سودای تو
سودای تو چاشنی
عمرم از حلوای
تو حلوای تو دامن
گردون پر از
در است و
مروارید و لعل جان های
عاشقان چون
سیل ها غلطان
شده می
دوانند جانب
دریای تو
دریای تو تا بریزد
جمله را در
پای تو در پای
تو جان
های عاشقان
چون سیل ها
غلطان شده می دوانند
جانب دریای تو
دریای تو ای
خمار عاشقان
از باده های
دوش تو وی خراب
امروزم از
فردای تو
فردای تو من
نظر کردم
به جان ساده
بی رنگ خویش زرد دیدم
نقشش از صفرای
تو صفرای تو چون
نظر کردم نکو
من در صفای
گوهرت ماه رخ
بنمود از
سیمای تو
سیمای تو ماه
خواندم من تو
را بس جرم
دارم زین سخن مه کی
باشد کو بود
همتای تو
همتای تو این
چنین گوید
خداوند شمس
تبریزی بنام ای همه
شهر دلم غوغای
تو غوغای تو 2203 جسم
و جان با خود
نخواهم خانه
خمار کو لایق این
کفر نادر در
جهان زنار کو هر
زمان چون مست
گردد از نسیم
خمر جان تا در
خمخانه می
تازد ولیکن
بار کو سوی
بی گوشی سماع
چنگ می آید
ولیک چنگ جانان
است آن را چوب
یا اوتار کو چونک
او بی تن شود پس
خلعت جان
آورند کاندر او
دستان حایک یا
که پود و تار
کو کبر
عاشق بوی کن
کان خود به
معنی خاکیی
است در چنان
دریا تکبر یا
که ننگ و عار
کو چون
مشامت
برگشاید آیدت
از غار عشق طرفه بویی
پس دوی هر سو
که آخر غار کو رنگ
بی رنگی است
از رخسار عاشق
آن صفا آن
وفا و آن صفا و
لطف خوش رخسار
کو آمدت
مژده ز عمر
سرمدی پس حمد
کو کاندر آن
عمرت غم امسال
و یاد پار کو صحبت
ابرار و هم
اشرار کان جا
زحمت است در حریم
سایه آن مهتر
اخیار کو شمس
حق و دین
خداوند
صفاهای ابد در شعاع
آفتابش ذره
هشیار کو 2204 عاشقی
بر من پریشانت
کنم نیکو شنو کم عمارت
کن که ویرانت
کنم نیکو شنو گر
دو صد خانه
کنی زنبوروار
و موروار بی کس و بی
خان و بی مانت
کنم نیکو شنو تو
بر آنک خلق
مست تو شوند
از مرد و زن من بر آنک
مست و حیرانت
کنم نیکو شنو چون
خلیلی هیچ از
آتش مترس ایمن
برو من
ز آتش صد
گلستانت کنم
نیکو شنو گر
که قافی تو را
چون آسیای
تیزگرد آورم در
چرخ و گردانت
کنم نیکو شنو ور
تو افلاطون و
لقمانی به علم
و کر و فر من به یک
دیدار نادانت
کنم نیکو شنو تو
به دست من چو
مرغی مرده ای
وقت شکار من صیادم
دام مرغانت
کنم نیکو شنو بر
سر گنجی چو
ماری خفته ای
ای پاسبان همچو مار
خسته پیچانت
کنم نیکو شنو ای
صدف چون آمدی
در بحر ما
غمگین مباش چون صدف
ها
گوهرافشانت
کنم نیکو شنو بر
گلویت تیغ ها
را دست نی و
زخم نی گر چو
اسماعیل
قربانت کنم
نیکو شنو دامن
ما گیر اگر
تردامنی
تردامنی تا چو مه
از نور دامانت
کنم نیکو شنو من
همایم سایه
کردم بر سرت
از فضل خود تا که
افریدون و
سلطانت کنم
نیکو شنو هین
قرائت کم کن و
خاموش باش و
صبر کن تا بخوانم
عین قرآنت کنم
نیکو شنو 2205 دوش
خوابی دیده ام
خود عاشقان را
خواب کو کاندرون
کعبه می جستم
که آن محراب
کو کعبه
جان ها نه آن
کعبه که چون
آن جا رسی در شب
تاریک گویی
شمع یا مهتاب
کو بلک
بنیادش ز نوری
کز شعاع جان
تو نور گیرد
جمله عالم لیک
جان را تاب کو خانقاهش
جمله از نور
است فرشش علم
و عقل صوفیانش
بی سر و پا
غلبه قبقاب کو تاج
و تختی
کاندرون داری
نهان ای
نیکبخت در
گمان کیقباد و
سنجر و سهراب
کو در
میان باغ حسنش
می پر ای مرغ
ضمیر کایمن
آباد است آن
جا دام یا
مضراب کو در
درون عاریت
های تن تو
بخششی است در میان
جان طلب کان
بخشش وهاب کو در
صفت کردن ز
دور اطناب شد
گفت زمان چون رسیدم
در طناب خود
کنون اطناب کو چون
برون رفتی ز
گل زود آمدی
در باغ دل پس از آن
سو جز سماع و
جز شراب ناب
کو چون
ز شورستان تن
رفتی سوی
بستان جان جز گل و
ریحان و لاله
و چشمه های آب
کو چون
هزاران حسن
دیدی کان نبد
از کالبد پس چرا
گویی جمال
فاتح الابواب
کو ای
فقیه از بهر
لله علم عشق
آموز تو ز
آنک بعد از
مرگ حل و حرمت
و ایجاب کو چون
به وقت رنج و
محنت زود می
یابی درش بازگویی
او کجا درگاه
او را باب کو باش
تا موج وصالش
دررباید مر تو
را غیب گردی
پس بگویی عالم
اسباب کو ار
چه خط این
بوابت هوس شد
در رقاع رقعه عشقش
بخوان
بنمایدت بواب
کو هر
کسی را نایب
حق تا نگویی
زینهار در بساط
قاضی آ آنگه
ببین نواب کو تا
نمالی گوش خود
را خلق بینی
کار و بار چون بمالی
چشم خود را
گویی آن را
تاب کو در
خرابات حقیقت
پیش مستان
خراب در چنان
صافی نبینی
درد و خس و
انساب کو در
حساب فانیی
عمرت تلف شد بی
حساب در صفای
یار بنگر شبهت
حساب کو چون
میت پردل کند
در بحر دل
غوطی خوری این ترانه
می زنی کاین
بحر را پایاب
کو 2206 ای
برادر عاشقی
را درد باید
درد کو صابری و
صادقی را مرد
باید مرد کو چند
از این ذکر
فسرده چند از
این فکر زمن نعره های
آتشین و چهره
های زرد کو کیمیا
و زر نمی جویم
مس قابل کجاست گرم رو را
خود کی یابد
نیم گرمی سرد
کو 2207 در
خلاصه عشق آخر
شیوه اسلام کو در کشوف
مشکلاتش صاحب
اعلام کو آهوی
عرشی که او
خود عاشق نافه
خود است التفات او
به دانه طوف
او بر دام کو گر
چه هر روزی به
هجران همچو
سالی می بود چونک
از هجران
گذشتی لیل یا
ایام کو جانور
را زادنش از
ماده و نر وز
رحم در ولادت
های روحانی
بگو ارحام کو ساقیا
هشیار نتوان
عشق را
دریافتن بوی جامت
بی قرارم کرد
آخر جام کو هست
احرامت در این
حج جامه هستیت
را از سر سرت
بکندن شرط این
احرام کو چونک
هستی را فکندی
روح اندر روح
بین جوق جوق و
جمله فرد آن
جایگه اجرام
کو وین
همه جان های
تشنه بحر را
چون یافتند محو گشتند
اندر آن جا جز
یکی علام کو دور
و نزدیک و
ضیاع و شهر و
اقلیم و سواد زین سوی
بحر است از آن
سو شهر یا
اقلام کو آنچ
این تن می
نویسد بی قلم
نبود یقین آنک
جان بر خود
نویسد حاجت
اقلام کو هوش
و عقل
آدمیزادی ز
سردی وی است چونک آن
می گرم کردش
عقل یا احلام
کو اندر
آن بی هوشی
آری هوش دیگر
لون هست هوش
بیداری کجا و
رایت احلام کو مرغ
تا اندر قفص
باشد به حکم
دیگری است چون قفص
بشکست و شد بر وی
از آن احکام
کو با
حضور عقل آثام
است بر نفس از
گنه با حضور
عقل عقل این
نفس را آثام
کو در
مساس تن به تن
محتاج حمام
است مرد در مساس روح
ها خود حاجت
حمام کو گر
شوی تو رام
خود رامت شود
جمله جهان گر تو
رستم زاده ای
این رخشت آخر
رام کو گر
تو ترک پخته
گویی خام مسکر
باشدت پس
تو را در جام
سر آثار و بوی
خام کو چون
بخوردی بی قدم
بخرام در
دریای غیب تو اگر
مستی بیا
مستانه ای
بخرام کو فرض
لازم شد عبادت
عشق را آخر
بگو فرض و ندب
و واجب و
تعلیم و
استلزام کو عشقبازی
های جان و
آنگهی اکراه و
زور عشق
بربسته کجا و
ای ولی اکرام
کو رنج
بر رخسار عاشق
راحت اندر جان
او رنج خود
آوازه ای آن
جا بجز انعام
کو خدمتی
از خوف خود
انعام را باشد
ولیک خدمتی از
عشق را امثال کالانعام
کو یک
قدم راه است
گر توفیق باشد
دستگیر پس حدیث
راه دور و
رفتن اعوام کو لیک
سایه آن صنم
باید که بر تو
اوفتد آن
صنم کش مثل
اندر جمله
اصنام کو آن
خداوند به حق
شمس الحق و
دین کفو او در همه
آبا و در
اجداد و در
اعمام کو درخور
در یتیمش کی
شود آن هفت
بحر گر نظیرش
هست در ارواح
یا اجسام کو در
رکاب اسپ عشقش
از قبیل
روحیان جز قباد و
سنجر و کاووس
یا بهرام کو دیده
را از خاک
تبریز ارمغان
آراد باد ز آنک جز
آن خاک این
خاکیش را آرام
کو 2208 ناله
ای کن عاشقانه
درد محرومی
بگو پارسی گو
ساعتی و ساعتی
رومی بگو خواه
رومی خواه
تازی من
نخواهم غیر تو از جمال و
از کمال و لطف
مخدومی بگو هم
بسوزی هم
بسازی هم
بتابی در جهان آفتابی
ماهتابی آتشی
مومی بگو گر
کسی گوید که
آتش سرد شد
باور مکن تو چه
دودی و چه
عودی حی قیومی
بگو ای
دل پران من تا
کی از این
ویران تن گر تو
بازی برپر آن
جا ور تو خود
بومی بگو 2209 ای
ز رویت تافته
در هر زمانی
نور نو وی ز نورت
نقش بسته هر
زمانی حور نو کژ
نشین و راست
بشنو عقل ماند
یا خرد ساقیی چون
تو و هر دم
باده منصور نو کی
تواند شیشه ای
را ز آتشی
برداشتن یا می
کهنه کی داند
ساختن ز انگور
نو می
چشان و می
کشان روشن
دلان را جوق
جوق تازه می
کن این جهان
کهنه را از
شور نو عشق
عشرت پیشه ای
که دولتت
پاینده باد روز
روزت عید تازه
هر شبانگه سور
نو 2210 طرب
اندر طرب است
او که در عقل
شکست او تو ببین
قدرت حق را چو
درآمد خوش و
مست او همه
امروز چنانیم
که سر از پای
ندانیم همه تا
حلق درآییم و
در این حلقه
نشست او چو
چنین باشد
محرم کی خورد
غم کی خورد غم به
سبو ده می خوش
دم که قدح را
بشکست او شه
من باده فرستد
به چه رو می
نپرستم هله ای
مطرب برگو که
زهی باده پرست
او 2211 ز
من و تو شرری
زاد در این دل
ز چنان رو که خطا
بود از این رو
و صواب است از
آن رو ز
همان رو که زد
آتش ز همان رو
کشد آتش ز همان
روی که مردم
کندم زنده
همان رو همه
عشاق که مستند
ز چه رو دیده
ببستند که بدانند
که بی چشم
توان دید به
جان رو نبود
روی از این سو
همه پشت است
از این سو که نگنجید
در این حد و نه
در جان و مکان
رو به
یکی لحظه
چریدند همه
جان ها و
پریدند که نباید
که ز نقصان
شود از چشم
نهان رو 2212 تو
بمال گوش بربط
که عظیم کاهل
است او بشکن خمار
را سر که سر
همه شکست او بنواز
نغمه تر به
نشاط جام احمر صدفی است
بحرپیما که در
آورد به دست
او چو
درآمد آن سمن
بر در خانه
بسته بهتر که پریر
کرد حیله ز
میان ما بجست
او چه
بهانه گر بت
است او چه بلا
و آفت است او بگشاید و
بدزدد کمر
هزار مست او شده
ایم آتشین پا
که رویم مست
آن جا تو برو
نخست بنگر که
کنون به خانه
هست او به
کسی نظر ندارد
بجز آینه بت
من که ز عکس
چهره خود شده
است بت پرست
او هله
ساقیا بیاور
سوی من شراب
احمر که سری که
مست شد او ز
خیال ژاژ رست
او نه
غم و نه غم
پرستم ز غم
زمانه رستم که حریف
او شدستم که
در ستم ببست
او تو
اگر چه سخت
مستی برسان
قدح به چستی مشکن تو
شیشه گر چه دو
هزار کف بخست
او قدحی
رسان به جانم
که برد به
آسمانم مدهم به دست
فکرت که کشد
به سوی پست او تو
نه نیک گو و نی
بد بپذیر ساغر
خود بد و نیک
او بگوید که
پناه هر بد
است او 2213 خنک
آن جان که رود
مست و خرامان
بر او برهد از
خر تن در سفر
مصدر او خلع
نعلین کند وز
خود و دنیا
بجهد همچو موسی
قدم صدق زند
بر در او همچو
جرجیس شود کشته
عشقش صد بار یا
چو اسحاق شود
بسمل از آن
خنجر او سر
دیگر رسدش جز
سر پردرد و
صداع مغفرت
بنهد بر فرق
سرش مغفر او کیله
رزقش اگر
درشکند
میکائیل عوضش گاه
بود خلد و گهی
کوثر او پدر
و مادر و
خویشان چو به
خاکش بنهند شود او
ماهی و دریا
پدر و مادر او عشق
دریای حیات
است که او را
تک نیست عمر
جاوید بود
موهبت کمتر او می
رود شمس و قمر
هر شب در گور
غروب می دهدشان
فر نو شعشعه
گوهر او ملک
الموت به صد
ناز ستاند
جانی که بود
باخبر و دیده
ور از محشر او تن
ما خفته در آن
خاک به چشم
عامه روح چون
سرو روان در
چمن اخضر او نه
به ظاهر تن ما
معدن خون و
خلط است هیچ
جان را سقمی
هست از این
مقذر او در
چنین مزبله
جان را دو
هزاران باغ
است پس چرا
ترسد جان از
لحد و مقبر او آنک
خون را چو می
ناب غذای جان
کرد بنگر در
تن پرنور و رخ
احمر او هله
دلدار بخوان
باقی این بر
منکر تا دو صد
چشمه روان
گردد از مرمر
او 2214 خنک
آن دم که
نشینیم در
ایوان من و تو به دو نقش
و به دو صورت
به یکی جان من
و تو داد
باغ و دم
مرغان بدهد آب
حیات آن زمانی
که درآییم به
بستان من و تو اختران
فلک آیند به
نظاره ما مه خود را
بنماییم
بدیشان من و
تو من
و تو بی من و تو
جمع شویم از سر
ذوق خوش و
فارغ ز خرافات
پریشان من و
تو طوطیان
فلکی جمله
شکرخوار شوند در مقامی
که بخندیم
بدان سان من و
تو این
عجبتر که من و
تو به یکی کنج
این جا هم در این
دم به عراقیم
و خراسان من و
تو به
یکی نقش بر
این خاک و بر
آن نقش دگر در بهشت
ابدی و
شکرستان من و
تو 2215 گر
رود دیده و
عقل و خرد و
جان تو مرو که مرا
دیدن تو بهتر
از ایشان تو
مرو آفتاب
و فلک اندر
کنف سایه توست گر رود
این فلک و
اختر تابان تو
مرو ای
که درد سخنت
صافتر از طبع
لطیف گر رود
صفوت این طبع
سخندان تو مرو اهل
ایمان همه در
خوف دم
خاتمتند خوفم
از رفتن توست
ای شه ایمان
تو مرو تو
مرو گر بروی
جان مرا با
خود بر ور مرا می
نبری با خود
از این خوان
تو مرو با
تو هر جزو
جهان باغچه و
بستان است در خزان
گر برود رونق
بستان تو مرو هجر
خویشم منما
هجر تو بس سنگ
دل است ای شده
لعل ز تو سنگ
بدخشان تو مرو کی
بود ذره که
گوید تو مرو
ای خورشید کی بود
بنده که گوید
به تو سلطان
تو مرو لیک
تو آب حیاتی
همه خلقان
ماهی از کمال
کرم و رحمت و
احسان تو مرو هست
طومار دل من
به درازی ابد برنوشته ز
سرش تا سوی
پایان تو مرو گر
نترسم ز ملال
تو بخوانم صد
بیت که
ز صد بهتر وز
هجده هزاران
تو مرو 2216 تن
مزن ای پسر
خوش دم خوش
کام بگو بهر آرام
دلم نام
دلارام بگو پرده
من مدران و در
احسان بگشا شیشه دل
مشکن قصه آن
جام بگو ور
در لطف ببستی
در اومید مبند بر سر بام
برآ و ز سر بام
بگو ور
حدیث و صفت او
شر و شوری
دارد صفت
این دل تنگ
شررآشام بگو چونک
رضوان بهشتی
تو صلایی درده چونک
پیغامبر عشقی
هله پیغام بگو آه
زندانی این
دام بسی
بشنودیم حال مرغی
که برسته ست
از این دام
بگو سخن
بند مگو و صفت
قند بگو صفت راه
مگو و ز
سرانجام بگو شرح
آن بحر که
واگشت همه جان
ها او است که فزون
است ز ایام و ز
اعوام بگو ور
تنور تو بود
گرم و دعای تو
قبول غم هر
ممتحن سوخته
خام بگو شکر
آن بهره که ما
یافته ایم از
در فضل فرصت ار
دست دهد هم بر
بهرام بگو وگر
از عام بترسی
که سخن فاش
کنی سخن خاص
نهان در سخن
عام بگو ور
از آن نیز
بترسی هله چون
مرغ چمن دم
به دم زمزمه
بی الف و لام
بگو همچو
اندیشه که دانی
تو و دانای
ضمیر سخنی بی
نقط و بی مد و
ادغام بگو 2217 چهره
زرد مرا بین و
مرا هیچ مگو درد بی حد
بنگر بهر خدا
هیچ مگو دل
پرخون بنگر
چشم چو جیحون
بنگر هر چه
بینی بگذر چون و چرا
هیچ مگو دی
خیال تو بیامد
به در خانه دل در بزد
گفت بیا در
بگشا هیچ مگو دست
خود را بگزیدم
که فغان از غم
تو گفت من آن
توام دست مخا
هیچ مگو تو
چو سرنای منی
بی لب من ناله
مکن تا چو
چنگت ننوازم ز
نوا هیچ مگو گفتم
این جان مرا
گرد جهان چند
کشی گفت هر جا
که کشم زود
بیا هیچ مگو گفتم
ار هیچ نگویم
تو روا می
داری آتشی گردی
و گویی که درآ
هیچ مگو همچو
گل خنده زد و
گفت درآ تا
بینی همه آتش
سمن و برگ و
گیاه هیچ مگو همه
آتش گل گویا
شد و با ما می
گفت جز ز لطف و
کرم دلبر ما
هیچ مگو 2218 همه
خوردند و برفتند و
بماندم من و
تو چو مرا
یافته ای صحبت
هر خام مجو همه
سرسبزی جان تو
ز اقبال دل
است هله چون
سبزه و چون
بید مرو زین
لب جو پر
شود خانه دل
ماه رخان زیبا گرهی همچو
زلیخا گرهی
یوسف رو حلقه
حلقه بر او
رقص کنان دست
زنان سوی او
خنبد هر یک که
منم بنده تو هر
ضمیری که در
او آن شه
تشریف دهد هر سوی
باغ بود هر
طرفی مجلس و
طو چند
هنگامه نهی هر
طرفی بهر طمع تو
پراکنده شدی
جمع نشد نیم
تسو هله
ای عشق که من
چاکر و شاگرد
توام که بسی
خوب و لطیف
است تو را
صورت و خو گر
می مجلسی و آب
حیات همه ای همه دل
گشته و فارغ
شده از فرج و
گلو هله
ای دل که ز من
دیده تو تیزتر
است عجب آن
کیست چو شمس و
چو قمر بر سر
کو آنک
در زلزله او
است دو صد چون
مه و چرخ و آنک که
در سلسله او
است دو صد
سلسله مو هفت
بحر ار
بفزایند و به
هفتاد رسند بود او را
به گه عبره به
زیر زانو او
مگر صورت عشق
است و نماند
به بشر خسروان
بر در او گشته
ایاز و قتلو فلک
و مهر و ستاره
لمع از وی
دزدند یوسف و
پیرهنش برده
از او صورت و
بو همه
شیران بده در
حمله او چون
سگ لنگ همه ترکان
شده زیبایی او
را هندو لب
ببند و صفت
لعل لب او کم
کن همه هیچند
به پیش لب او
هیچ مگو 2219 من
غلام قمرم غیر
قمر هیچ مگو پیش من جز
سخن شمع و شکر
هیچ مگو سخن
رنج مگو جز
سخن گنج مگو ور از این
بی خبری رنج
مبر هیچ مگو دوش
دیوانه شدم
عشق مرا دید و
بگفت آمدم نعره
مزن جامه مدر
هیچ مگو گفتم
ای عشق من از
چیز دگر می
ترسم گفت آن
چیز دگر نیست
دگر هیچ مگو من
به گوش تو سخن
های نهان
خواهم گفت سر بجنبان
که بلی جز که
به سر هیچ مگو قمری
جان صفتی در
ره دل پیدا شد در ره دل
چه لطیف است
سفر هیچ مگو گفتم
ای دل چه مه ست
این دل اشارت
می کرد که نه
اندازه توست
این بگذر هیچ
مگو گفتم
این روی فرشته
ست عجب یا بشر
است گفت
این غیر فرشته
ست و بشر هیچ
مگو گفتم
این چیست بگو
زیر و زبر
خواهم شد گفت می
باش چنین زیر
و زبر هیچ مگو ای
نشسته تو در
این خانه پرنقش
و خیال خیز از
این خانه برو
رخت ببر هیچ
مگو گفتم
ای دل پدری کن
نه که این وصف
خداست گفت این
هست ولی جان
پدر هیچ مگو 2220 هله
ای شاه مپیچان
سر و دستار
مرو هله ای
ماه که نغزت
رخ و رخسار
مرو در
همه روی زمین
چشم و دل باز
که راست مکن آزار
مکن جانب
اغیار مرو مبر
از یار مبر
خانه اسرار
مسوز گل و
گلزار مکن
جانب هر خار
مرو مکن
ای یار ستیزه
دغل و جنگ
مجوی هله
آن بار برفتی
مکن این بار
مرو بنده
و چاکر و
پرورده و
مولای توایم ای دل و
دین و حیات
خوش ناچار مرو هله
سرنای توام
مست نواهای
توام مشکن چنگ
طرب را مسکل
تار مرو هله
مخمور چه نالی
بر مخمور دگر پهلوی خم
بنشین از بر
خمار مرو هله
جان بخش بیا
ای صدقات تو
حیات به
از این خیر
نباشد بجز این
کار مرو خاتم
حسن و جمالی
هله ای یوسف
دهر سوی مکاری
اخوان ستمکار
مرو هله
دیدار مهل
برمگزین فکر و
خیال از عیان
سر مکشان در
پی آثار مرو هله
موسی زمان گرد
برآر از دریا دل فرعون
مجو جانب
انکار مرو هله
عیسی قران صحت
رنجور گران از
برای دو سه
ترسا سوی زنار
مرو هله
ای شاهد جان
خواجه جان های
شهان شیوه کن
لب بگز و
غبغبه افشار
مرو هله
صدیق زمانی به
تو ختم است
وفا جز سوی
احمد بگزیده
مختار مرو جبرئیل
کرمی سدره
مقام و وطنت همچو
مرغان زمین بر
سر شخسار مرو تو
یقین دار که
بی تو نفسی
جان نزید در
احسان بگشا و
پس دیوار مرو همه
رندان و
حریفان و بتان
جمع شدند وقت کار
است بیا کار
کن از کار مرو هله
باقی غزل را ز
شهنشاه بجوی همگی گوش
شو اکنون سوی
گفتار مرو 2221 سر
و پا گم کند آن
کس که شود
دلخوش از او دل کی
باشد که نگردد
همگی آتش از
او گرد
آن حوض همی
گردی و عاشق
شده ای چون شدی
غرق شکر رو
همه تن می چش
از او چون
سبوی تو در آن
عشق و کشاکش
بشکست بر لب
چشمه دهان می
نه و خوش می کش
از او عسلی
جوشد از آن خم
که نه در شش جهت
است پنج انگشت
بلیسند کنون
هر شش از او آن
چه آب است کز
او عاشق پرآتش
و باد از
هوس همچو زمین
خاک شد و مفرش
از او آه
عاشق ز چه
سوزد تتق
گردون را ز آنک می
خیزد آن آتش و
آن آهش از او شمس
تبریز که جان
در هوس او
بگریست گشت زیبا
و دلارام و
لطیف و کش از
او 2222 سر
عثمان تو مست
است بر او ریز
کدو چون عمر
محتسبی
دادکنی این جا
کو چه
حدیث است ز
عثمان عمرم
مستتر است و آن دگر
را که رئیس
است نگویم تو
بگو مست
دیدی که شکوفه
ش همه در است و
عقیق باده ای
کو چو اویس
قرنی دارد بو ای
بسا فکرت
باریک که چون
موی شده ست وز سر زلف
خوش یار ندارد
سر مو مست
فکرت دگر و
مستی عشرت دگر
است قطره
ای این کند
آنک نکند زان
دو سبو بس
کن و دفتر
گفتار در این
جو افکن بر لب جوی
حیل تخته منه
جامه مشو 2223 ای
همه سرگشتگان
مهمان تو آفتاب از
آسمان پرسان
تو چشم
بد از روی
خوبت دور باد ای هزاران
جان فدای جان
تو چون
فدا گردند
جاویدان شوند ز
آنک اکسیر است
جان را کان تو گاو
و بزغاله و
بره گردون چرخ باد ای
ماه بتان
قربان تو ز
آنک قربان ها
همه باقی شوند در هوای
عید بی پایان
تو در
سرای عصمت
یزدان تویی بخت و
دولت روز و شب
دربان تو ای
خدا این باغ
را سرسبز دار در بهارستان
بی نقصان تو تا
ملایک میوه از
وی می کشند می چرند
از نخل و
سیبستان تو این
شکرخانه
همیشه باز باد پرنبات و
شکر پنهان تو آب
این جو ای خدا
تیره مباد تا به هر
سو می رود ز
احسان تو این
دعا را یا رب
آمین هم تو کن ای دعا آن
تو آمین آن تو چنگ
و قانون جهان
را تارهاست ناله
هر تار در
فرمان تو من
بخفتم تو مرا
انگیختی تا چو
گویم در خم
چوگان تو ور
نه خاکی از
کجا عشق از
کجا گر نبودی
جذبه های جان
تو خاک
خشکی مست شد
تر می زند آن توست
این آن توست
این آن تو دی
مرا پرسید
لطفش کیستی گفتم ای
جان گربه در
انبان تو گفت
ای گربه بشارت
مر تو را که تو را
شیری کند
سلطان تو من
خمش کردم توام
نگذاشتی همچو چنگم
سخره افغان تو 2224 ای
بمرده هر چه
جان در پای او هر چه
گوهر غرقه در
دریای او آتش
عشقش خدایی می
کند ای خدا
هیهای او
هیهای او جبرئیل
و صد چو او گر
سر کشد از سجود
درگهش ای وای
او چون
مثالی
برنویسد در
فراق خون ببارد
از خم طغرای
او هر
کی ماند زین
قیامت بی خبر تا قیامت
وای او ای وای
او هر
کی ناگه از
چنان مه دور
ماند ای خدایا
چون بود شب
های او در
نظاره عاشقان
بودیم دوش بر شمار
ریگ در صحرای
او خیمه
در خیمه طناب
اندر طناب پیش
شاه عشق و
لشکرهای او خیمه
جان را ستون
از نور پاک نور پاک
از تابش سیمای
او آب
و آتش یک شده ز
امروز او روز و شب
محو است در
فردای او عشق
شیر و عاشقان
اطفال شیر در میان
پنجه صدتای او طفل
شیر از زخم
شیر ایمن بود بر سر
پستان
شیرافزای او در
کدامین پرده
پنهان بود عشق کس
نداند کس
نبیند جای او عشق
چون خورشید
ناگه سر کند برشود تا
آسمان غوغای
او 2225 شکر
ایزد را که
دیدم روی تو یافتم
ناگه رهی من
سوی تو چشم
گریانم ز گریه
کند بود یافت نور
از نرگس جادوی
تو بس
بگفتم کو وصال
و کو نجاح برد این
کو کو مرا در
کوی تو از
لب اقبال و
دولت بوسه یافت این لبان
خشک مدحت گوی
تو تیر
غم را اسپری
مانع نبود جز زره
هایی که دارد
موی تو آسمان
جاهی که او شد
فرش تو شیرمردی
کو شود آهوی
تو شاد
بختی که غم تو
قوت او است پهلوانی
کو فتد پهلوی
تو جست
و جویی در دلم
انداختی تا ز
جست و جو روم
در جوی تو خاک
را هایی و
هویی کی بدی گر نبودی
جذب های و هوی
تو آب
دریا تا به
کعب آید ورا کو بیابد
بوسه بر زانوی
تو بس
که تا هر کس
رود بر طبع
خویش جمله
خلقان را
نباشد خوی تو 2226 ای
بکرده رخت
عشاقان گرو خون مریز
این عاشقان را
و مرو بر
سر ره تو ز خون
آثار بین هر طرف تو
نعره خونین
شنو گفتم
این دل را که
چوگانش ببین گر یکی
گویی در آن
چوگان بدو گفت
دل کاندر خم
چوگان او کهنه گشتم
صد هزاران بار
و نو کی
نهان گردد ز
چوگان گوی دل کاندر آن
صحرا نه چاه
است و نه گو گربه
جان عطسه شیر
ازل شیر
لرزد چون کند
آن گربه مو زر
کان شمس
تبریزی است
این صاف باشد
گر بجویی جو
به جو 2227 مطربا
اسرار ما را
بازگو قصه های
جان فزا را
بازگو ما
دهان بربسته
ایم امروز از
او تو حدیث
دلگشا را
بازگو من
گران گوشم بنه
رخ بر رخم وعده آن
خوش لقا را
بازگو ماجرایی
رفت جان را در
الست بازگو آن
ماجرا را
بازگو مخزن
انا فتحنا
برگشا سر جان
مصطفی را
بازگو مستجاب
آمد دعای
عاشقان ای دعاگو
آن دعا را
بازگو چون
صلاح الدین
صلاح جان ماست آن صلاح
جان ها را
بازگو 2228 جان
ما را هر نفس
بستان نو گوش ما را
هر نفس دستان
نو ماهیانیم
اندر آن دریا
که هست روز روزش
گوهر و مرجان
نو تا
فسون هیچ کس
را نشنوی این جهان
کهنه را برهان
نو عیش
ما نقد است
وآنگه نقد نو ذات ما
کان است وآنگه
کان نو این
شکر خور این
شکر کز ذوق او می دهد
اندر دهان
دندان نو جمله
جان شو ار کسی
پرسد تو را تو
کیی گو هر
زمانی جان نو من
زمین را لقمه
ام لیکن زمین رویدش زین
لقمه صد لقمان
نو زرد
گشتی از خزان
غمگین مشو در خزان
بین تاب
تابستان نو 2229 ای
غذای جان مستم
نام تو چشم و
عقلم روشن از
ایام تو شش
جهت از روی من
شد همچو زر تا بدیدم
سیم هفت اندام
تو گفته
بودی کز توام
بگرفت دل من نخواهم
در جهان جز
کام تو منتظر
بنشسته ام تا
دررسد از پی جان
خواستن پیغام
تو 2230 صوفیانیم
آمده در کوی
تو شی ء لله
از جمال روی
تو از
عطش ابریق ها
آورده ایم کآب خوبی
نیست جز در
جوی تو هابده
چیزی به
درویشان خویش ای همیشه
لطف و رحمت
خوی تو حسن
یوسف قوت جان
شد سال قحط آمدیم از
قحط ما هم سوی
تو صوفیان
را باز حلوا
آرزو است از لب
حلوایی دلجوی
تو ولوله
در خانقاه
افتاد دوش مشک پر شد
خانقاه از بوی
تو دست
بگشا جانب
زنبیل ما آفرین بر
دست و بر
بازوی تو شمس
تبریزی تویی
خوان کرم سیر شد
کون و مکان از
طوی تو 2231 می
دوید از هر
طرف در جست و
جو چشم پرخون
تیغ در کف عشق
او دوش
خفته خلق اندر
خواب خوش او به قصد
جان عاشق سو
به سو گاه
چون مه تافته
بر بام ها گاه چون
باد صبا او کو
به کو ناگهان
افکند طشت ما
ز بام پاسبانان
درشده در گفت
و گو در
میان کوی بانگ
دزد خاست او بزد
زخمی و پنهان
کرد رو گرد
او را پاسبانی
درنیافت کش زبون
گشته ست چرخ
تندخو بر
سر زخم آمد
افلاطون عقل کو نشان
ها را بداند
مو به مو گفت
دانستم که زخم
دست کیست کو است
اصل فتنه های
تو به تو چونک
زخم او است
نبود چاره ای آنچ او
بشکافت
نپذیرد رفو از
پی این زخم
جان نو رسید جان کهنه
دست ها از خود
بشو عشق
شمس الدین
تبریزی است
این کو برون
است از جهان
رنگ و بو 2232 به
حریفان بنشین
خواب مرو همچو ماهی
به تک آب مرو همچو
دریا همه شب
جوشان باش نی
پراکنده چو
سیلاب مرو آب
حیوان نه که
در تاریکی است بطلب در
شب و مشتاب
مرو شب
روان فلکی
پرنورند تو هم از
صحبت اصحاب
مرو شمع
بیدار نه در
طشت زر است به زمین
در تو چو
سیماب مرو شب
روان را
بنماید مه رو منتظر شو
شب مهتاب مرو 2233 ای
ترک ماه چهره
چه گردد که
صبح تو آیی
به حجره من و
گویی که گل
برو تو
ماه ترکی و من
اگر ترک نیستم دانم من
این قدر که به
ترکی است آب
سو آب
حیات تو گر از
این بنده تیره
شد ترکی مکن
به کشتنم ای
ترک ترک خو رزق
مرا فراخی از
آن چشم تنگ
توست ای تو
هزار دولت و
اقبال تو به
تو ای
ارسلان قلج
مکش از بهر
خون من عشقت گرفت
جمله اجزام مو
به مو زخم
قلج مبادا بر
عشق تو رسد از بخل
جان نمی کنم
ای ترک گفت و
گو بر
ما فسون
بخواند ککجک
ای قشلرن ای سزدش
تو سیرک سزدش
قنی بجو نام
تو ترک گفتم
از بهر مغلطه زیرا که
عشق دارد صد
حاسد و عدو دکتر
شنیدم از تو و
خاموش ماندم غماز من
بس است در این
عشق رنگ و بو 2234 ای
دیده من جمال
خود اندر جمال
تو آیینه
گشته ام همه
بهر خیال تو و
این طرفه تر
که چشم نخسپد
ز شوق تو گرمابه
رفته هر سحری
از وصال تو خاتون
خاطرم که
بزاید به هر
دمی آبستن است
لیک ز نور
جلال تو آبستن
است نه مهه کی
باشدش قرار او را خبر
کجاست ز رنج و
ملال تو ای
عشق اگر بجوشد
خونم به غیر
تو بادا به
بی مرادی خونم
حلال تو سر
تا قدم ز عشق
مرا شد زبان
حال افغان به
عرش برده و
پرسان ز حال
تو گر
از عدم هزار
جهان نو شود
دگر بر صفحه
جمال تو باشد
چو خال تو از
بس که غرقه ام
چو مگس در
حلاوتت پروا
نباشدم به نظر
در خصال تو در
پیش شمس خسرو
تبریز ای فلک می باش در
سجود که این
شد کمال تو 2235 آمد
خیال آن رخ
چون گلستان تو و آورد
قصه های شکر
از لبان تو گفتم
بدو چه باخبری
از ضمیر جان جان
و جهان چه بی
خبرند از جهان
تو آخر
چه بوده ای و
چه بوده ست
اصل تو آخر چه
گوهری و چه
بوده ست کان
تو دلاله
عشق بود و مرا
سوی تو کشید اول غلام
عشقم و آن گاه
آن تو بنهاد
دست بر دل
پرخون که آن
کیست هر چند
شرم بود بگفتم
کز آن تو بر
چشم من فتاد
ورا چشم گفت
چیست گفتم
مها دو ابر تر
درفشان تو از
خون به زعفران
دلم دید لاله
زار گفتم که
گلرخا همه نقش
و نشان تو هر
جا که بوی کرد
ز من بوی خویش
یافت گفتم نکو
نگر که چنینم
به جان تو ای
شمس دین مفخر
تبریز جان
ماست در حلقه
وفا بر دردی
کشان تو 2236 جانا
تویی کلیم و
منم چون عصای
تو گه
تکیه گاه خلقم
و گه اژدهای
تو در
دست فضل و
رحمت تو یارم
و عصا ماری شوم
چو افکندم
اصطفای تو ای
باقی و بقای
تو بی روز و
روزگار شد روز و
روزگار من
اندر وفای تو صد
روز و روزگار
دگر گر دهی
مرا بادا فدای
عشق و فریب و
ولای تو دل
چشم گشت جمله
چو چشمم به دل
بگفت بی
کام و بی زبان
عجب وصف های
تو زان
دم که از تو
چشم خبر برد
سوی دل دل می کند
دعای دو چشم و
دعای تو می
گردد آسمان
همه شب با دو
صد چراغ در جست و
جوی چشم خوش
دلربای تو گر
کاسه بی نوا
شد ور کیسه
لاغری صد جان و
دل فزود رخ
جان فزای تو گر
خانه و دکان ز
هوای تو شد
خراب درتافت
لاجرم به
خرابم ضیای تو ای
جان اگر رضای
تو غم خوردن
دل است صد دل به
غم سپارم بهر
رضای تو از
زخم هاون غم
خود خوش مرا
بکوب زین کوفتن
رسد به نظر
توتیای تو جان
چیست نیم برگ
ز گلزار حسن
تو دل چیست
یک شکوفه ز برگ
و نوای تو خامش
کنم اگر چه که
گوینده من نیم گفت آن
توست و گفتن
خلقان صدای تو 2237 این
ترک ماجرا ز
دو حکمت برون
نبو یا کینه
را نهفتن یا
عفو و حسن خو یا
آنک ماجرا
نکنی به هر
فرصتی یا برکنی
ز خویش تو آن
کین تو به تو از
یار بد چه
رنجی از نقص
خود برنج کان خصم
عکس توست
مپندارشان تو
دو از
کبر و بخل غیر
مرنج و ز خویش
رنج زیرا که
از دی آمد
افسردگی جو ز
افسردگی غیر
نرنجید گرم
عشق کاندر
تموز مردم
تشنه ست برف
جو آن
خشم انبیا مثل
خشم مادر است خشمی است
پر ز حلم پی
طفل خوبرو خشمی
است همچو خاک
و یکی
خاک بر دهد نسرین و سوسن
و گل صدبرگ
مشک بو خاکی
دگر بود که
همه خار بر
دهد هر چند هر
دو خاک یکی
رنگ بد عمو در
گور مار نیست
تو پرمار سله
ای چون هست
این خصال بدت
یک به یک عدو در
نطفه می نگر
که به یک رنگ و
یک فن است زنگی و
هندو است و
قریشی باعلو اعراض
و جسم جمله
همه خاک هاست
بس در
مرتبه نگر که
سفول آمد و
سمو چون
کاسه گدایان
هر ذره بر رهش آن را کند
پر از زر و در
دیگری تسو از
نیک بد بزاید
چون گبر ز اهل
دین وز بد نکو
بزاید از
صانعی هو گویی
فسوس باشد کز
من فسوس خوار صرفه برد
نه خود من
صرفه برم از
او این
مایه می ندانی
کاین سود هر
دو کون اندر
سخاوت است نه
در کسب سو به
سو خود
را و دوستان
را ایثار بخش
از آنک بالادو
است حرص تو بی
پای چون کدو در
جود کن لجاج
نه اندر مکاس
و بخل چون کف
شمس دین که به
تبریز کرد طو 2238 ای
کرده چهره تو
چو گلنار شرم
تو پرهیز
من ز چیست ز تو
یار شرم تو گلشن
ز رنگ روی تو
صد رنگ ریخته
ست چون گل
چرا دمید ز
رخسار شرم تو من
صد هزار خرقه
ز سودا بدوختم کان جمله
را بسوخت به
یک بار شرم تو صافی
شرم توست نهان
در حجاب غیب دردی
بریخت بر رخ
گلزار شرم تو آن
دل که سنگ بود
ز شرم تو آب
ریخت یا
رب چه کرد در
دل هشیار شرم
تو خون
گشت نام کوه
که نامش شده
ست لعل چون
درفتاد در که
و کهسار شرم
تو 2239 رفتم
به کوی خواجه
و گفتم که
خواجه کو گفتند
خواجه عاشق و
مست است و کو
به کو گفتم
فریضه دارم
آخر نشان دهید من
دوستدار
خواجه ام آخر
نیم عدو گفتند
خواجه عاشق آن
باغبان شده ست او را به
باغ ها جو یا
بر کنار جو مستان
و عاشقان بر
دلدار خود
روند هر کس که
گشت عاشق رو
دست از او بشو ماهی
که آب دید
نپاید به
خاکدان عاشق کجا
بماند در دور
رنگ و بو برف
فسرده کو رخ
آن آفتاب دید خورشید
پاک خوردش اگر
هست تو به تو خاصه
کسی که عاشق
سلطان ما بود سلطان بی
نظیر وفادار
قندخو آن
کیمیای بی حد
و بی عد و بی
قیاس بر هر مسی
که برزد زر شد
به ارجعوا در
خواب شو ز
عالم وز شش
جهت گریز تا چند
گول گردی و
آواره سو به
سو ناچار
می برندت باری
به اختیار تا پیش شاه باشدت
اعزاز و آبرو گر
ز آنک در
میانه نبودی
سرخری اسرار کشف
کردی عیسیت مو
به مو بستم
ره دهان و
گشادم ره نهان رستم به
یک قنینه ز
سودای گفت و
گو 2240 ننشیند
آتشم چو ز حق
خاست آرزو زین سو
نظر مکن که از
آن جاست آرزو تردامنم
مبین که از آن
بحر تر شدم گر
گوهری ببین که
چه دریاست
آرزو شست
حق است آرزو و
روح ماهی است صیاد جان
فداست چه
زیباست آرزو چون
این جهان نبود
خدا بود در
کمال ز آوردن
من و تو چه می
خواست آرزو گر
آرزو کژ است
در او راستی
بسی است نی کز کژی
و راست مبراست
آرزو آن
کان دولتی که
نهان شد به
نام بد آن
چیست کژ نشین
و بگو راست
آرزو موری
است نقب کرده
میان سرای عشق هر چند بی
پر است و به پرواست
آرزو مورش
مگو ز جهل
سلیمان وقت او
است زیرا که
تخت و ملک
بیاراست آرزو بگشای
شمس مفخر
تبریز این گره چیزی است
کو نه ماست و
نه جز ماست
آرزو 2241 هان
ای جمال دلبر
ای شاد وقت تو ما با تو
بس خوشیم که
خوش باد وقت
تو نیکو
است حال ما که
نکو باد حال
تو خوش باد دور
چرخ کز او زاد
وقت تو جان
و سر تو یار که
اندر دماغ
ماست آن رطل
های می که به
ما داد وقت تو از
قوت شراب به
فریاد جام تو وز پرتو
نشاط به فریاد
وقت تو در
جای می نگنجد
از فخر جای تو که می کند
ز عشق و فرهاد
وقت تو 2242 تا
که درآمد به
باغ چهره
گلنار تو اه که چه
سوز افکند در
دل گل نار تو دود
دل لاله ها ز
آتش جان رنگ
تو پشت بنفشه
به خم از کشش
بار تو غنچه
گلزار جان روی
تو را یاد کرد چشم چه
خوش برگشاد بر
هوس خار تو سوسن
تیغی کشید خون
سمن را بریخت تیغ به
سوسن کی داد
نرگس خون خوار
تو بر
مثل زاهدان
جمله چمن خشک
بود مستک و
سرسبز شد از
لب خمار تو از
سر مستی عشق
گفتم یار منی ور نه جز
احول کی دید
در دو جهان
یار تو بر
دل من خط توست
مهر الست و بلی منکر آن
خط مشو نک خط و
اقرار تو گوشت
کجا ماند و
پوست در تن آن
کس که او رفت
نمکسودوار
سوی نمکسار تو دامن
تو دل گرفت
دامن دل تن گرفت های از
این کش مکش
های از این
کار تو خسرو
جان شمس دین
مفخر
تبریزیان در دل تن
عشق دل در دل
دلدار تو 2243 آینه
جان شده
چهره تابان تو هر دو یکی
بوده ایم جان
من و جان تو ماه
تمام درست
خانه دل آن
توست عقل که او
خواجه بود
بنده و دربان
تو روح
ز روز الست
بود ز روی تو
مست چند که از
آب و گل بود
پریشان تو گل
چو به پستی
نشست آب کنون
روشن است رفت کنون
از میان آن من
و آن تو قیصر
رومی کنون
زنگیکان را
شکست تا به ابد
چیره باد دولت
خندان تو ای
رخ تو همچو
ماه ناله کنم
گاه گاه ز آنک مرا
شد حجاب عشق
سخندان تو 2244 سیر
نیم سیر نی از
لب خندان تو ای که
هزار آفرین بر
لب و دندان تو هیچ
کسی سیر شد ای
پسر از جان
خویش جان منی
چون یکی است
جان من و جان
تو تشنه
و مستسقیم مرگ
و حیاتم ز آب دور
بگردان که من
بنده دوران تو پیش
کشی می کنی
پیش خودم کش
تمام تا که
برآرد سرم سر
ز گریبان تو گر
چه دو دستم
بخست دست من
آن تو است دست چه
کار آیدم بی
دم و دستان تو عشق
تو گفت ای کیا
در حرم ما بیا تا
نکند هیچ دزد
قصد حرمدان تو گفتم
ای ذوالقدم
حلقه این در
شدم تا که
نرنجد ز من
خاطر دربان تو گفت
که هم بر دری
واقف و هم در
بری خارج و
داخل توی هر
دو وطن آن تو خامش
و دیگر مخوان
بس بود این
نزل و خوان تا به ابد
روم و ترک
برخورد از
خوان تو 2245 مطرب
مهتاب رو آنچه
شنیدی بگو ما همگان
محرمیم آنچه
بدیدی بگو ای
شه و سلطان ما
ای طربستان ما در حرم
جان ما بر چه
رسیدی بگو نرگس
خمار او ای که
خدا یار او دوش ز
گلزار او هر
چه بچیدی بگو ای
شده از دست من
چون دل سرمست
من ای همه را
دیده تو آنچ
گزیدی بگو عید
بیاید رود عید
تو ماند ابد کز فلک بی
مدد چون
برهیدی بگو در
شکرستان جان
غرقه شدم ای
شکر زین
شکرستان اگر
هیچ چشیدی بگو می
کشدم می به چپ
می کشدم دل به
راست رو که
کشاکش خوش است
تو چه کشیدی
بگو می
به قدح ریختی
فتنه
برانگیختی کوی
خرابات را تو
چه کلیدی بگو شور
خرابات ما نور
مناجات ما پرده
حاجات ما هم
تو دریدی بگو ماه
به ابر اندرون
تیره شده ست و
زبون ای مه کز
ابرها پاک و
بعیدی بگو ظل
تو پاینده باد
ماه تو تابنده
باد چرخ تو را
بنده باد از
چه رمیدی بگو عشق
مرا گفت دی
عاشق من چون
شدی گفتم بر
چون متن ز آنچ
تنیدی بگو مرد
مجاهد بدم
عاقل و زاهد
بدم عافیتا
همچو مرغ از
چه پریدی بگو 2246 ای
سر مردان برگو
برگو وی شه
میدان برگو
برگو ای
مه باقی وی شه
ساقی جان سخن
دان برگو برگو قبله
جمعی شعله
شمعی قصه ایشان
برگو برگو ای
همه دستان
ساقی مستان راز
گلستان برگو
برگو هم
همه دانی هم
همه جانی خواجه
دیوان برگو
برگو آب
حیاتی شاخ
نباتی نکته
جانان برگو
برگو غم
نپذیری خشم
نگیری ای دل
شادان برگو
برگو خسرو
شیرین بنشین
بنشین راه
سپاهان برگو
برگو دل
بشکفتی خیلی و
گفتی باز دو
چندان برگو
برگو آن
می صافی جام
گزافی درده
و خندان برگو
برگو یار
ربابی هر چه
که یابی حرمت
ایمان برگو
برگو نی
بستیزی نی
بگریزی بی سر و
پایان برگو
برگو 2247 مرا
اگر تو نیابی
به پیش یار
بجو در آن
بهشت و گلستان
و سبزه زار
بجو چو
سایه خسپم و
کاهل مرا اگر
جویی به زیر
سایه آن سرو
پایدار بجو چو
خواهیم که
ببینی خراب و
غرق شراب بیا حوالی
آن چشم پرخمار
بجو اگر
ز روز شمردن
ملول و سیر
شدی درآ به
دور و قدح های
بی شمار بجو در
آن دو دیده
مخمور و قلزم
پرنور درآ جواهر
اسرار کردگار
بجو دلی
که هیچ نگرید
به پیش دلبر
جو گلی که
هیچ نریزد در
آن بهار بجو زهی
فسرده کسی کو
قرار می جوید تو جان
عاشق سرمست بی
قرار بجو اگر
چراغ نداری از
او چراغ بخواه وگر عقار
نداری از او
عقار بجو به
مجلس تو اگر
دوش بیخودی
کردم تو عذر
عقل زبونم از
آن عذار بجو تو
هر چه را که
بجویی ز اصل و
کانش جوی ز مشک و گل
نفس خوش خلش ز
خار بجو خیال
یار سواره همی
رسد ای دل پیام های
غریب از چنین
سوار بجو به
نزد او همه
جان های
رفتگان جمعند کنار
پرگلشان را در
آن کنار بجو چو
صبح پیش تو
آید از او
صبوح بخواه چو شب به
پیش تو آید در
او نهار بجو چو
مردمک تو خمش
کن مقام تو
چشم است وگر
نه آن نظرستت
در انتظار بجو چو
شمس مفخر
تبریز دیده
فقر است فقیروار
مر او را در
افتقار بجو 2248 من
آن نیم که
بگویم حدیث
نعمت او که مست و
بیخودم از
چاشنی محنت او اگر
چو چنگ بزارم
از او شکایت
نیست که همچو
چنگم من بر
کنار رحمت او ز
من نباشد اگر
پرده ای بگردانم که
هر رگم متعلق
بود به ضربت
او اگر
چه قند ندارم
چو نی نوا
دارم از آنک بر
لب فضلش چشم ز
شربت او کنون
که نوبت خشم
است لطف از
این دست است چگونه
باشد چون
دررسم به نوبت
او اگر
بدزدم من ز
آفتاب ننگی
نیست چه ننگ
باشد مر لعل
را ز زینت او وگر
چو لعل ندزدم
ز آفتاب کمال گذر ز
طینت خود چون
کنم به طینت
او نه
لولیان سیاه
دو چشم دزد
ویند همی کشند
نهان نور از
بصیرت او ز
آدمی چو بدزدی
به کم قناعت
کن که شح نفس
قرین است با
جبلت او از
او مدزد بجز
گوهر زمانه
بها اگر تو
واقفی از لطف
و از سریرت او که
نیست قهر خدا
را بجز ز دزد
خسیس که سوی
کاله فانی بود
عزیمت او دریغ
شرح نگشت و ز
شرح می ترسم که تیغ
شرع برهنه ست
در شریعت او گمان
برد که مگر
جرم او طمع
بوده ست نه بلک خس
طمعی بود آن
جریمت او 2249 به
وقت خواب
بگیری مرا که
هین برگو چو اشتهای
سماعت بود بگه
تر گو چو
من ز خواب سر و پای
خویش گم کردم تو گوش من
بگشایی که قصه
از سر گو چو
روی روز نهان
شد به زیر طره
شب بگیریم که
از آن طره
معنبر گو فتاده
آتش خواب اندر
این نیستان ها تو آمده
که حدیث لب چو
شکر گو و
آنگهی به یکی
بار کی شوی
قانع غزل تمام
کنم گوییم
مکرر گو بیا
بگو چه کنی گر
ز خوابناکی
خویش به تو
بگوید لالا
برو به عنبر
گو از
آنچ خورده ای
و در نشاط
آمده ای مرا از آن
بخوران و حدیث
درخور گو ز
من چو می طلبی
مطربی مستانه تو نیز با
من بی دل ز جام
و ساغر گو من
این به طیبت
گفتم وگر نه
خاک توام مرا
مبارک و قیماز
خوان و سنجر
گو 2250 هزار
بار کشیده ست
عشق کافرخو شبم ز بام
به حجره ز
حجره تا سر کو شب
آن چنان به
گاه آمده که
هی برخیز گرفته گوش
مرا سخت همچو
گوش سبو ز
هر چه پر کندم
من سبوی
تسلیمم سبو اسیر
سقاست چون
گریزد از او هزار
بار سبو را به
سنگ بشکست او شکست
او خوشم آید ز
شوق و ذوق رفو سبو
سپرده به دو
گوش با هزاران
دل بدان هوس
که خورد غوطه
در میانه جو 2251 چو
از سر بگیرم
بود سرور او چو من دل
بجویم بود
دلبر او چو
من صلح جویم
شفیع او بود چو در جنگ
آیم بود خنجر
او چو
در مجلس آیم
شراب است و
نقل چو
در گلشن آیم
بود عبهر او چو
در کان روم او
عقیق است و
لعل چو در بحر
آیم بود گوهر
او چو
در دشت آیم
بود روضه او چو وا چرخ
آیم بود اختر
او چو
در صبر آیم
بود صدر او چو از غم
بسوزم بود
مجمر او چو
در رزم آیم به
وقت قتال بود صف
نگهدار و
سرلشکر او چو
در بزم آیم به
وقت نشاط بود ساقی
و مطرب و ساغر
او چو
نامه نویسم سوی
دوستان بود کاغذ
و خامه و محبر
او چون
بیدار گردم
بود هوش نو چو بخوابم
بیاید به خواب
اندر او چو
جویم برای غزل
قافیه به خاطر
بود قافیه
گستر او تو
هر صورتی که
مصور کنی چو نقاش و
خامه بود بر
سر او تو
چندانک برتر
نظر می کنی از آن
برتر تو بود
برتر او برو
ترک گفتار و
دفتر بگو که آن به
که باشد تو را
دفتر او خمش
کن که هر شش
جهت نور او
است وزین شش
جهت بگذری
داور او رضاک
رضای الذی
اوثر و سرک سری
فما اظهر زهی
شمس تبریز
خورشیدوش که
خود را بود
سخت اندرخور
او 2252 بی
دل شده ام بهر
دل تو ساکن شده
ام در منزل تو صرفه
چه کنم در
معدن تو زر را چه
کنم با حاصل
تو شد
جمله جهان سبز
از دم تو قبله دل و
جان هر قابل
تو شد
عقل و خرد
دیوانه تو بی علم و
عمل شد عامل
تو مرغان
فلک پربسته تو هر
عاقل جان
ناعاقل تو هاروت
هنر ماروت ادب گشتند
نگون در بابل
تو گردن
بکشد جان همچو
شتر تا زنده
شوم از بسمل
تو حل
گشت ز تو هر
مشکل جان ماندم به
جهان من مشکل
تو بنویس
برات این مزد
مرا تا نقد
کنم از عامل
تو از
روز به است
اکنون شب ما از تاب مه
بس کامل تو تا
شب شتران
هموار روند تا منزل
خود با محمل
تو در
منزل خود آزاد
شوند از ظالم
تو وز عادل تو خامش
کن و خود در یک
دمه ای خامش نکند
این قایل تو 2253 نور
دل ما روی خوش
تو بال و پر
ما خوی خوش تو عید
و عرفه خندیدن
تو مشک و گل
ما بوی خوش تو ای
طالع ما قرص
مه تو سایه گه
ما موی خوش تو سجده
گه ما خاک در
تو جولانگه
ما کوی خوش تو دل
می نرود سوی
دگران چون رفته
بود سوی خوش تو ور
دل برود سوی
دگران او را
بکشد اوی خوش
تو ای
مستی ما از
هستی تو غوطه گه
ما جوی خوش تو زرین
شدم از سیمین
بر تو یک
تو شدم از توی
خوش تو سر
می نهم و چون
سر ننهد چوگان تو
را گوی خوش تو خامش
کنم و خامش چو
سکست های و
هویم از هوی
خوش تو 2254 دل
من دل من دل من
بر تو رخ تو رخ
تو رخ بافر تو صنما
صنما اگر جان
طلبی بدهم بدهم
به جان و سر تو کف
تو کف تو کف
رحمت تو لب
تو لب تو لب
شکر تو دم
تو دم تو دم
جان وش تو می تو می
تو می چون زر
تو در
تو در تو در
بخشش تو گل تو گل
تو گل احمر تو 2255 بنشسته
به گوشه ای دو
سه مست ترانه
گو ز دل و جان
لطیفتر شده
مهمان عنده ز
طرب چون حشر
شود سرشان
مستتر شود فتد از
جنگ و عربده
سر مستان میان
کو ز
اشارات
روحشان ز صباح
و صبوحشان عسل و می
روان شود به
چپ و راست جوی
جو نفسیشان
معانقه
نفسیشان
معاشقه نفسی سجده
طرب نفسی جنگ
و گفت و گو نفسی
یار قندلب
شکرین شکرنسب به چنین
حال بوالعجب
تو از ایشان
ادب مجو به
خدا خوب ساقیی
که وفادار و
باقیی به
حلیمی گناه جو
به طبیعت نشاط
خو قدحی
دو ز دست خود
بده ای جان به
مست خود هله تا
راز آسمان
شنوی جمله مو
به مو تو
بر او ریز جام
می که حجاب وی
است وی هله تا از
سعادتت برهد
اوی او ز او چو
خرد غرق باده
شد در دولت
گشاده شد سر هر
کیسه کرم
بگشاید که انفقوا بهل
آن پوست مغز
بین صنم خوب
نغز بین هله بردار
ابر را ز رخ
ماه تو به تو پس
از این جمله
آب ها نرود جز
بجوی ما من سرمست
می کشم ز
فراتش سبو سبو من
و دلدار
نازنین خوش و
سرمست همچنین به گلستان
جان روان ز
گلستان رنگ و
بو نظری
کن به چشم او
به جمال و
کرشم او نظری
کن به خال او
به حق صحبت ای
عمو تو
اگر در فرح نه
ای که حریف
قدح نه ای چه برد
طفل از لبش چو
بود مست لبلبو چو
شدی محرم فلک
سبک ای یار
بانمک بنگر ذره
ذره را زده
زیر بغل کدو چو
تف آفتاب زد
ره ذرات بی
عدد بشکافید
پرده شان
نپذیرد دگر
رفو به
لبانت ز دست
شد سر او باز
مست شد زند
او باز این
زمان چو کبوتر
بقوبقو تو
بخسپی و عشق و
دل گذران بی ز
غش و غل ز ره خواب
بر فلک خوش و
سرمست دو به
دو بخورند
از نخیل جان
که ندیده ست
انس و جان رطب و تمر
نادری که
نگنجد در این
گلو که
ابیت بمهجتی
شرفا عند سیدی ز
طعام و شراب
حق بخورم اندر
آن غلو هله
امشب به خانه
رو که دل مست
شد گرو چو شود
روز خوش بیا
شنو این را
تمام تو تو
بگو باقی غزل
که کند در همه
عمل که تویی
عشق و عشق را
نبود هیچ کس
عدو تو
بگو کآب کوثری
خوش و نوش و
معطری همه را
سبز کن طری و ز
پژمردگی بشو 2256 به
قرار تو او
رسد که بود بی
قرار تو که به
گلزار تو رسد
دل خسته به
خار تو گل
و سوسن از آن
تو همه گلشن
از آن تو تلفش از
خزان تو طربش
از بهار تو ز
زمین تا به
آسمان همه گویان
و خامشان چو دل و
جان عاشقان به
درون بی قرار
تو همه
سوداپرست تو
همه عالم به
دست تو نفسی
پست و مست تو
نفسی در خمار
تو همه
زیر و زبر ز تو
همگان بی خبر
ز تو چه غریب
است نظر به تو
چه خوش است
انتظار تو چه
کند سرو و باغ
را چو نظر
نیست زاغ را تو ز بلبل
فغان شنو که
وی است اختیار
تو منم
از کار مانده
ای ز خریدار
مانده ای به فراغت
نظرکنان به
سوی کار و بار
تو بگذارم
ز بحر و پل
بگریزم ز جزو
و کل چه کنم من
عذار گل که
ندارد عذار تو چه
کنم عمر مرده
را تن و جان
فسرده را دو سه روز
شمرده را چو
منم در شمار
تو چو
دل و چشم و گوش
ها ز تو نوشند
نوش ها همه هر دم
شکوفه ها شکفد
در نثار تو پس
از این جان که
دارمش به
خموشی سپارمش ز کجا
خامشم هلد هوس
جان سپار تو به
خموشی نهان
شدن چو شکارم
نتان شدن که شکار و
شکاریان
نجهند از شکار
تو همه
فربه ز بوی تو
همه لاغر ز
هجر تو همه شادی
و گریه شان
اثر و یادگار
تو 2257 قلم
از عشق بشکند
چو نویسد نشان
تو خردم
راه گم کند ز
فراق گران تو کی
بود همنشین تو
کی بیابد گزین
تو کی رهد از
کمین تو کی
کشد خود کمان
تو رخم
از عشق همچو
زر ز تو بر من
هزار اثر صنما سوی
من نگر که
چنانم به جان
تو چو
خلیل اندر
آتشم ز تف آتشت
خوشم نه از آنم
که سر کشم ز غم
بی امان تو بگشا
کار مشکلم تو
دلم ده که بی
دلم مکن ای
دوست منزلم
بجز از گلستان
تو کی
بیاید به کوی
تو صنما جز به
بوی تو سبب جست و
جوی تو چه بود
گلفشان تو ملک
و مردم و پری
ملک و شاه و
لشکری فلک و مهر
و مشتری خجل
از آستان تو چو
تو سیمرغ روح
را بکشانی در
ابتلا چو
مگس دوغ درفتد
به گه امتحان
تو ز
اشارات عالیت
ز بشارات
شافیت ملکی گشته
هر گدا به دم
ترجمان تو همه
خلقان چو
مورکان به سوی
خرمنت دوان همه عالم
نواله ای ز
عطاهای خوان
تو به
نواله قناعتی
نکند جان آن
فتی که طمع
دارد از قضا که
شود میهمان تو چه
دواها که می کند
پی هر رنج گنج
تو چه نواها
که می دهد به
مکان لامکان
تو طمع
تن نوال تو
طمع دل جمال
تو نظر تن
بنان تو هوس
دل بنان تو جهت
مصلحت بود نه
بخیلی و مدخلی به سوی
بام آسمان
پنهان نردبان
تو به
امینان و
نیکوان
بنمودی تو
نردبان که روان
است کاروان به
سوی آسمان تو خمش
ای دل دگر مگو
دگر اسرار او
مجو که ندانی
نهان آن که
بداند نهان تو تو
از این شهره
نیشکر مطلب
مغز اندرون که خود از
قشر نیشکر
شکرین شد لبان
تو شه
تبریز شمس دین
که به هر لحظه
آفرین برساد از
جناب حق به مه
خوش قران تو 2258 هله
ای طالب سمو
بگداز
از غمش چو مو بگشا راز
با همو که
سلام علیکم تو
چرا آب و
روغنی که
سلامی نمی کنی چه شود گر
کفی زنی که
سلام علیکم هله
دیوانه لولیا
به عروسی ما
بیا لب چون
قند برگشا که
سلام علیکم شفقت
را قرین کنی
کرم و آفرین
کنی سر و ریش
این چنین کنی
که سلام علیکم چو
گشاید در سرا
تو مگو هیچ
ماجرا رو ترش کن
ز در درآ که
سلام علیکم چو
درآید ترش ترش
تو بدو پیش او
خمش غضبش را
بدین بکش که
سلام علیکم چو
خیالیت بست ره
بمکن سوی او
نگه تو روان
شو به پیشگه
که سلام علیکم چو
در این کوی
نیست کس نه ز
دزدان و نی
عسس تو همین
گو همین و بس
که سلام علیکم بجه
از دام و دانه
ها و از این
مات خانه ها بشنو ز
آسمان ها که
سلام علیکم شفقت
چون فزون کند
به خودت
رهنمون کند ز دلت سر
برون کند که
سلام علیکم چو
ز صورت برون
روی به مقامات
معنوی تو ز شش
سوی بشنوی که
سلام علیکم چو
نگنجی در آن
گره مگریز و
سپس مجه چو
فقیران سری
بنه که سلام
علیکم اگر
از نیک و بد
مرا نکند شه
مدد مرا ز لبش این
رسد مرا که
سلام علیکم تو
رها کن فن و
هنر که ندارد
کلک خبر بخوریمش
بدین قدر که
سلام علیکم هله
ای یار ماه رو
دل هر عقربی
مجو غزل
خویشتن بگو که
سلام علیکم هله
مرحوم امتان هله
ای عشق همتان بستردیم
جرمتان که
سلام علیکم چو
تویی میر
زاهدان قمر و
فخر عابدان شنو اکنون
ز شاهدان که
سلام علیکم زهرتان
را شکر کنم
زنگتان را گهر
کنم کارتان
همچو زر کنم
که سلام علیکم تنتان
را چو جان کنم
دلتان را جوان
کنم عیبتان
را نهان
کنم که سلام
علیکم ز
عدم بس چریده
ای سوی دل بس
دویده ای ز فلک بس
شنیده ای که
سلام علیکم چو
امیدت به ما
بود زاغ گیری
هما بود همه عذرت
وفا بود که
سلام علیکم چو
گل سرخ در چمن
بفروزد رخ و
ذقن نگرد جانب
سمن که سلام
علیکم چو
رسد سبزجامه
ها به سوی باغ
و نامه ها شنو از
صحن بام ها که سلام
علیکم چو
بخندد نهال ها
ز ریاحین و
لاله ها شنو از
مرغ ناله ها
که سلام علیکم چو
ز مستی زنم
دمی رمد از
رشک پرغمی نبدی این
نگفتمی که
سلام علیکم ز
کی داری لب و
سخن ز شهنشاه
امر کن به همان
سوی روی کن که
سلام علیکم 2259 هله
طبل وفا بزن
که بیامد اوان
تو می چون
ارغوان بده که
شکفت ارغوان
تو بفشاریم
شیره از
شکرانگور باغ
تو بفشانیم
میوه ها ز
درخت جوان تو بمران
جان و عقل را ز
سر خوان فضل
خود چه خورد
یا چه کم کند
مگسی دو ز
خوان تو طمع
جمله طامعان
بود از خرمنت
جوی دو ده
مختصر بود دو
جهان در جهان
تو همه
روز آفتاب اگر
ز ضیا تیغ می
زند به کم از
ذره می شود ز
نهیب سنان تو چو
زمین بوس می
کند پی تو جان
آسمان به چه پر
برپرد زمین به
سوی آسمان تو بنشیند
شکسته پر سوی
تو می کند نظر که همین
جاش می رسد
مدد ارمغان تو نه
گذشته ست در
جهان نه شب و
نی سحرگهان که
دمم آتشین نشد
ز دم پاسبان
تو نه
مرا وعده کرده
ای نه که
سوگند خورده
ای که به
هنگام برشدن
برسد نردبان
تو چو
بدان چشم
عبهری به سوی
بنده بنگری بپرد جانش
از مکان به
سوی لامکان تو بنوازیش
کای حزین مخور
اندوه بعد از
این که خروشید
آسمان ز خروش
و فغان تو منم
از مادر و پدر
به نوازش
رحیمتر جهت پختگی
تو برسید
امتحان تو بکنم
باغ و جنتی و
دوایی ز درد
تو بکنم
آسمان تو به
از این از
دخان تو همه
گفتیم و اصل
را بنگفتیم
دلبرا که همان
به که راز تو
شنوند از دهان
تو 2260 طیب
الله عیشکم لا
وحش الله منکم حق
آن خال شاهدت
رو به ما آر ای
عمو دست
جعفر که ماند
از او بر سر
کوه پرسمو شبه مهجور
عاشق من وصال
مصرم دست
او را دهان
بدی شرح دادی
از آن غم او می کند
شرح بی زبان
یا ظریفون
فافهموا ما
همان دست
جعفریم فی
انقطاع الا
ارحموا جنبشی که
همی کنیم جمله
قسری است
فاعلموا جنبش
آنگه کند صدف
که بود جفت
جوهر او بس که گفتن
دراز شد
ذاحدیث منمنم 2261 بوقلمون
چند از انکار
تو در کف ما
چند خلد خار
تو یار
تو از سر فلک
واقف است پس چه بود
پیش وی اسرار
تو چند
بگویی که همین
بار و بس چند از
این چند از
این بار تو ای
ز تو بیمار
حبیب و طبیب بسته ز
ناسور تو
تیمار تو خورده
می غفلت و
منکر شده بوی دهانت
شده اقرار تو 2262 پرده
بگردان و بزن
ساز نو هین که
رسید از فلک
آواز نو تازه
و خندان نشود
گوش و هوش تا ز خرد
درنرسد راز نو این
بکند زهره که
چون ماه
دید او بزند
چنگ طرب ساز
نو خیز
سبک رطل گران
را بیار تا ببرم
شرم ز هنباز
نو برجه
ساقی طرب آغاز
کن وز می
کهنه بنه آغاز
نو در
عوض آنک گزیدی
رخم بوسه بده
بر سر این گاز
نو از
تو رخ همچو
زرم گاز یافت می رسدم
گر بکنم ناز
نو چون
نکنم ناز که
پنهان و فاش می
رسدم خلعت و
اعزاز نو خلعت
نو بین که به
هر گوشه اش تازه
طرازی است ز
طراز نو پر
همایی بگشا در
وفا بر سر عشاق
به پرواز نو مرد
قناعت که کرم
های تو حرص دهد
هر نفس و آز نو می
به سبو ده که
به تو تشنه شد این قنق
خابیه پرداز
نو رنگ
رخ و اشک
روانم بس است سر
مرا هر یک
غماز نو گرم
درآ گرم که آن
گرمدار صنعت نو
دارد و انگاز
نو بس
کن کاین گفت
تو نسبت به
عشق جامه کهنه
ست ز بزاز نو 2263 یا
قمرا لوعه
للقمرین سکن حلت علی
حریمهم فی خطر
لیآمنوا یا
شجرا غصونه
فوق سماء
وهمنا هز هز فی
قلوبنا مرحمه
لنجتنوا هر
کی تو گردنش
زدی گشت
درازگردن او خرمن هر
کی سوختی گشت
بزرگ خرمن او هر
کی سرش شکافتی
سر بفراخت بر
فلک هر کی تو
در چهش کنی
یافت جهان
روشن او یا
بلدا مخلدا
افلح من ثوی
به للبرکات
مطلع للثمرات
معدن یا
سحرا منورا
لیس عقیبه دجی افلح کل
منظر ذاک به مزین هر
کی طرب رها
کند پشت سوی
وفا کند بازکشاندش
به خود با کرم
مفتن او می
کشدش که ای
رهی از کف من
کجا رهی رو به من
آورید هین ها
الذین آمنوا جاء
اوان وصلنا
یلحقنا
باصلنا شممنا
عبیره
فانتهضوا
لتیقنوا ما
بقی انسلاخنا
ان هنا مناخنا فی عرفات
معشر ابتکروا
و احسنوا پند
نگار خود شنو
از بر او برون
مرو ای دل و
دیده دیده ای
ای دل و دیده
من او پیش
خودم همی نشان
بر سر من همی
فشان تا ز تو
لاف می زنم کم
بگرفت دامن او قد
نطق الهوی
اسکتوا
استمعوا و
انصتوا ان لسان
نطقنا عند
لقاه الکن بستم
من دهان خود
دل بگشاد صد
دهان بهر
دل تو تن زدم
بس بودم نوازن
او در
گل و در شکر
نشین بهر خدای
لطف بین سیب و
انار تازه چین
کآمد در
فشاندن او 2264 بوسیسی
افندیمو هم
محسن و هم مه
رو نیپو سر
کینیکا چونم
من و چونی تو یا
نعم صباح ای
جان مستند همه
رندان تا شب
همگان عریان
با یار در آب
جو یا
قوم اتیناکم
فی الحب
فدیناکم مذ نحن
رایناکم
امنیتنا
تصفوا گر
جام دهی شادم
دشنام دهی
شادم افندی
اوتی تیلس
ثیلو که
براکالو چون
مست شد این
بنده بشنو تو
پراکنده قویثز می
کناکیمو
سیمیر
ابرالالو یا
سیدتی هاتی من
قهوه کاساتی من زارک
من صحو ایاک و
ایاه ای
فارس این
میدان می گرد
تو سرگردان آخر نه کم
از چرخی در
خدمت آن مه رو پویسی
چلبی پویسی ای
پوسه اغا پوسی بی نخوت و
ناموسی این دم
دل ما را جو ای
دل چو بیاسودی
در خواب کجا
بودی اسکرت کما
تدری من سکرک
لا تصحو واها
سندی واها لما
فتحت فاها ما اطیب
سقیاها تحلوا
ابدا تحلو ای
چون نمکستانی
اندر دل هر
جانی هر صورت
را ملحی از
حسن تو ای
مرجو چیزی
به تو می ماند
هر صورت خوب
ار نی از دیدن
مرد و زن خالی
کنمی پهلو گر
خلق بخندندم
ور دست
ببندندم ور زجر
پسندندم من می
نروم زین کو از
مردم پژمرده
دل می شود
افسرده دارد
سیهی در جان
گر زرد بود
مازو بانگ
تو کبوتر را
در برج وصال
آرد گر هست
حجاب او صد
برج و دو صد
بارو قوم
خلقو بورا
قالو شططا
زورا فی وصفک
یا مولی لا
نسمع ما قالوا این
نفس ستیزه رو
چون بزبچه
بالاجو جز ریش
ندارد او نامش
چه کنم ریشو خامش
کن خامش
کن از گفته
فرامش کن هین
بازمیا این سو
آن سو پر چون
تیهو 2265 الیوم
من الوصل نسیم
و سعود الیوم اری
الحب علی
العهد فعودوا رفته
ست رقیب و بر
آن یار نبود
او بی زحمت
دشمن دم عشاق
شنود او یا
قلب ابشرک به
وصل و رحیق ما فاتک
من دهرک الیوم
یعود شکر
است عدو رفته
و ما همدم
جامیم ما
سرخ و سپید از
طرب و کور و
کبود او یا
حب حنا نیک
تجلیت بوصل الروح فدا
روحک بالروح
تجود ما
را که برای دل
حساد جفا گفت امروز چو
خلوت شد ما را
بستود او هذا
قمر قد غلب
الشمس بنور من طالعه
الیوم علی
الشمس یسود امروز
نقاب از رخ
خود ماه
برانداخت بر
طلعت خورشید و
مه و زهره
فزود او ما
اکثر ما قد
خفض العیش به
هجر للعیش من
الیوم نهوض و
صعود پیوسته
ز خورشید
ستاند مه نو
نور این مه که
به خورشید دهد
نور چه بود او یا
قلب تمتع و طب
الان شکورا الحب شفیق
لک و الله
ودود این
دم سپه عشق
چه خوش دست
گشادند چون یک
گره از طره
پربند گشود او الحب
الی المجلس
والله سقانا و السکر
من القهوه
کالدهر ولود آن
غم که ز عشاق
بسی گرد
برآورد بیرون ز
در است این دم
و از بام فرود
او الیوم
من العیش لقاء
و شفا الیوم من
السکر رکوع و
سجود آن
ساغر لاغرشده
را داروی دل
ده دیر
است که محروم
شد از ذوق
وجود او یا
قوم الی العشق
انیبوا و
اجیبوا لما کتب
الله علی
العشق خلود امروز
صلا می زند
این خفته دلان
را آن عشق
سماوی که نخفت
و نغنود او العشق
من الکون حیات
و لباب و العیش
سوی العشق قشور
و جلود هر
دوست که از
عشق به دنیات
کشاند خود
دشمن تو او
است یقین دان
و حسود او لا
تنطق فی العشق
و یکفیک انین فالمخلص
للعاشق صبر و
جحود بس
کن تو مگو هیچ
که تا اشک
بگوید دل خود چو
بسوزد بدهد
بوی چو عود او 2266 بگردان
ساقی مه روی
جام رهایی ده
مرا از ننگ و
نام گرفتارم
به دامت ساقیا
ز آنک نهادستی
به هر گامی تو
دام رها
کن کاهلی
دریاب ما را و لا تکسل
فان القوم
قاموا الیس
الصحو منزل کل
هم الیس
العیش فی هم
حرام الا
صوموا فان
الصوم غنم شراب
الروح یشربه
الصیام هر
آن کو روزه
دارد در حدیث
است مه حق را
ببیند وقت شام نکو
نبود که من از
در درآیم تو بگریزی
ز من از راه
بام تو
بگریزی و من
فریاد در پی که یک دم
صبر کن ای
تیزگام مسلمانان
مسلمانان چه
چاره ست که من
سوزیدم و این
کار خام نباشد
چاره جز صافی
شرابی باقداح
یقلبها
الکرام حدیث
عاشقان پایان
ندارد فنستکفی
بهذا و السلام جواب
گفته متنبی
است این فواد ما
تسلیه المدام 2267 هم
صدوا هم عتبوا
عتابا ما له
سبب تن و دل ما
مسخر او که می
نپرد بجز بر
او فما
طلبوا سوی
سقمی فطاب علی
ما طلبوا عجب خبری
که می دهدم دم
و غم او کر و فر
او فنی
جلدی اذا
عبسوا فکیف
تری اذا طربوا مرا
غم او چو زنده
کند چگونه شوم
ز منظر او فلا
هرب اذا طلبوا
و لا طرب اذا
هربوا عجب چه
بود بهر دو
جهان که آن
نبود میسر او اری
امما به سکروا
و لا قدح و لا
عنب حدث نشود
شکر که خوری
شکر چو چشد ز
شکر او لقد
ملات خواطرنا
بهم عجبا و ما
العجب سحر اثری
ز طلعت
او شبم نفسی ز
عنبر او سکت
او ناوهم
سکتوا و لا
سامو و لا
عتبوا خبر نکنم
دگر که مرا
رسید خبر ز
مخبر او فوا
حزنی اذا
حجبوا و یا
طربی اذا
قربوا درم بزند
سری نکند که
سر نبرد کس از
سر او 2268 یا
عاشقین
المقصد سیحوا
الی ما ترشدوا و
استفتشوا من
یسعد یلقون این
السید العشق
نور مرتفع و السر
نعم المکترع نهر الهوی
لا ینقطع نار
الهوی لا تخمد لا
عشق الا
بالجوی من کان
فی سقم الهوی ان قیل
طار فی الهوا
لا تنکرو لا
تعبدوا العشق
ما فی رقه خیر
لکم من عتقه جفن بکا
فی عشقه لا
تحسبوه ترمد امر
المحبین
انطوی
امراضهم خیر
الدوا ما
لم یضلوا فی
الهوی لا تزعمو
ان یهتدوا اصحابنا
لا تیاسوا بعد
الجوی مستانس غیر الهوی
لا تلبسو غیر
الهوی لا
ترتدوا سحر
الهوی مقعوده
نار الجوی
موقوده ذانعمه
مفقوده حرمان
من لا یجهد نادیت
یوم الملتقی
اذ حار عقلی و
التقی هذا بقاء
فی البقا هذا
نعیم سرمد ان
فاتکم لا
تفعلوا و
استفتشوه و اعقلوا لا ترقدوا
لا تاکلوا ما
لم تروا لا
تعبدوا 2269 الا
یا ساقیا انی
لظمآن و مشتاق ادر کاسا
و لا تنکر فان
القوم قد
ذاقوا اذا
ما شات اسراری
ادر کاسا من
النار فاسکرنی و
سائلنی الی من
انت مشتاق اضاء
العشق مصباحا
فصار اللیل
اصباحا و
من انواره
انشقت علی
الاحجار
احداق فداء
العشق ادوائی
و مر العشق
حلوائی و انی بین
عشاق اسوق حیث
ما ساقوا خذ
الدنیا و
خلینا فدنیا
العشق تکفینا لنا فی
العشق جنات و
بلدان و اسواق و
ارواح
تلاقینا و
ارواح
سواقینا و خمر فیه
مدرار و کاس
العشق رقراق 2270 ابناء
ربیعنا
تعالوا فالورد
یقول لا تبالوا و
العشق یصیحکم
جهارا الخلد لکم
فلا تزالوا و
الحسن علی
البها تجلی و السکر
حواه و الکمال من
کان مخرسا
جمادا الیوم
تکلموا و
قالوا من
کان مبلسا
قنوطا ذابوا و
تضاحکوا و
نالوا من
بعد فان
تروا غضوبا ماذا غضب
فذا دلال 2271 جود
الشموس علی
الوری اشراق و وراء ها
نور الهوی
براق و
وراء انوار
الهوی لی سید ضائت لنا
بضیائه
الافاق ما
اطیب العشاق
فی اشواقهم العشق
ایضا نحوهم
مشتاق هموا
لرویته فلاحت
شمسه حارت و
کلت نحوه
الاحداق نادی
منادی عاشقیه
بدعوه طفقوا
الی صوت
النداء و
ساقوا سکروا
برویته و راح
لقائه لا
تحسبوهم بعد ذاک
افاقوا ان
شات من یحکیک
برق خدوده ضعفی و
صفره و جنتی
مصداق 2272 حد
البشیر بشاره
یا جار دهش
الفواد بما
حداه و حاروا سمعوا
نداء الحق من
فم طارق قرب
الخیام الیکم
و الدار و
دنا کریم وجهه
قمر الدجی و خیاله
لعاشقین مدار فتحلقوا
حول البشیر و
اقبلوا سجدوا
جمیعا للبشیر
و زاروا سکنت
قلوب بعد ما
سکن البلا لبسوا
لباس الجد منه
و ساروا 2273 امسی
و اصبح بالجوی
اتعذب قلبی علی
نار الهوی
یتقلب ان
کنت تهجرنی
تهذبنی به انت
النهی و بلاک
لا اتهذب ما
بال قلبک قد
قسا فالی متی ابکی و
مما قد جری
اتعتب مما
احب بان اقول
فدیتکم احیی بکم
و قتیلکم
اتلقب و
اشرتم بالصبر
لی متسلیا ما هکذی
عشقی به لا
تحسبوا ما
عشت فی هذا
الفراق سویعه لو لا
لقائک کل یوم
ارقب انی
اتوب مناجیا و
منادیا فانا
المسی ء بسیدی
و المذنب تبریز
جل به شمس دین
سیدی ابکی دما
مما جنیت و
اشرب 2274 مررت
بدر فی هواه
بحار راوه بدر
و فی الدلال و
حاروا و
شاهدت ماء
شابه الروح فی
الصفا و یعشق
ذاک الماء ما
هو نار و
للعشق نور لیس
للشمس مثله فظل دلیل
العاشقین و
ساروا عروس
الهوی بدر
تلالا فی
الدجی علیها
دماء
العاشقین
خمار ظللت
من الدنیا علی
طلب الهوی اضاء لنا
غیر الدیار
دیار فشاهدت
رکبانا قریحا
مطیهم و کان لهم
عند المسیر
بدار فقلت
لهم فی ذاک
قالوا لفی
الهوی لمن فر من
هذا الدیار
دمار و
ان شات برهانا
فسافر ببلده یقال
لها تبریز و
هی مزار فیشتم
اهل العشق من
ترباته و للروح
منها زخرف و
سوار تروح
کلیل مظلم فی
هوائه و ترجع
مسرورا و انت
نهار 2275 امروز
مستان را نگر
در مست ما
آویخته افکنده
عقل و عافیت و
اندر بلا
آویخته گفتم
که ای مستان
جان می خورده
از دستان جان ای صد
هزاران جان و
دل اندر شما
آویخته گفتند
شکر الله را
کو جلوه کرد
این ماه را افتاده
بودیم از بقا
در قعر لا
آویخته بگریختیم
از جور او یک
مدتی وز دور
او چون
دشمنان بودیم
ما اندر جفا
آویخته جام
وفا برداشته
کار و دکان
بگذاشته و
افسردگان بی
مزه در کارها
آویخته بنشسته
عقل سرمه کش
با هر کی با
چشمی است خوش بنشسته
زاغ دیده کش
بر هر کجا
آویخته زین
خنب های تلخ و
خوش گر چاشنی
داری بچش ترک هوا
خوشتر بود یا
در هوا آویخته عمری
دل من در غمش
آواره شد می
جستمش دیدم دل
بیچاره را خوش
در خدا آویخته بر
دار دنیا ای
فتی گر ایمنی
برخیز تا بنمایم
آزادانت را و
هم تو را
آویخته بر
دار ملک
جاودان بین
کشتگان زنده
جان مانند
منصور جوان در
ارتضا آویخته عشقا
تویی سلطان من
از بهر من
داری بزن روشن
ندارد خانه را
قندیل
ناآویخته من
خاک پای آن
کسم کو دست در
مردان زند جانم
غلام آن مسی
در کیمیا
آویخته برجه
طرب را ساز کن
عیش و سماع
آغاز کن خوش نیست
آن دف سرنگون
نی بی نوا
آویخته دف
دل گشاید بسته
را نی جان
فزاید خسته را این دلگشا
چون بسته شد و
آن جان فزا
آویخته امروز
دستی برگشا
ایثار کن جان
در سخا با کفر
حاتم رست چون
بد در سخا
آویخته هست
آن سخا چون
دام نان اما
صفا چون دام
جان کو در سخا
آویخته کو در
صفا آویخته باشد
سخی چون خایفی
در غار ایثاری
شده صوفی چو
بوبکری بود در
مصطفی آویخته این
دل دهد در
دلبری جان هم
سپارد بر سری و آن صرفه
جو چون مشتری
اندر بها
آویخته آن
چون نهنگ آیان
شده دریا در
او حیران شده وین بحری
نوآشنا در
آشنا آویخته گویی
که این کار و
کیا یا صدق
باشد یا ریا آن جا که
عشاقند و ما
صدق و ریا
آویخته شب
گشت ای شاه
جهان چشم و
چراغ شب روان ای پیش
روی چون مهت
ماه سما
آویخته من
شادمان چون
ماه نو تو جان
فزا چون جاه
نو وی در غم
تو ماه نو چون
من دوتا
آویخته کوه
است جان در
معرفت تن برگ
کاهی در صفت بر برگ کی
دیده است کس
یک کوه را
آویخته از
ره روان گردی
روان صحبت ببر
از دیگران ور نی
بمانی مبتلا
در مبتلا
آویخته جان
عزیزان گشته
خون تا عاقبت
چون است چون از
بدگمانی
سرنگون در
انتها آویخته چون
دید جان
پاکشان آن تخم
کاول کاشت جان واگشت فکر
از انتها در
ابتدا آویخته اصل
ندا از دل بود
در کوه تن
افتد صدا خاموش رو
در اصل کن ای
در صدا آویخته گفت
زبان کبر آورد
کبرت نیازت را
خورد شو تو ز
کبر خود جدا
در کبریا
آویخته ای
شمس تبریزی
برآ از سوی
شرق کبریا جان ها ز
تو چون ذره ها
اندر ضیا
آویخته 2276 ای
جبرئیل از عشق
تو اندر سما
پا کوفته ای انجم و
چرخ و فلک
اندر هوا پا
کوفته تا
گاو و ماهی
زیر این هفتم
زمین خرم شده هر برج تا
گاو و سمک
اندر علا پا
کوفته انگور
دل پرخون شده
رفته به سوی
میکده تا
آتشی در می
زده در خنب ها
پا کوفته دل
دیده آب روی
خود در خاک
کوی عشق او چون آن
عنایت دید دل
اندر عنا پا
کوفته جان
همچو ایوب نبی
در ذوق آن لطف
و کرم با قالب
پرکرم خود
اندر بلا پا کوفته خلقی
که خواهند
آمدن از نسل
آدم بعد از
این جان
های ایشان بهر
تو هم در فنا
پا کوفته اندر
خرابات فنا
شاهنشهان
محتشم هم بی کله
سرور شده هم
بی قبا پا
کوفته قومی
بدیده چیزکی
عاشق شده لیک
از حسد از کبر و
ناموس و حیا
هم در خلاء پا
کوفته اصحاب
کبر و نفس کی
باشند لایق
شاه را کز عزت
این شاه ما صد
کبریا پا
کوفته قومی
ببینی رقص کن
در عشق نان و
شوربا قومی دگر
در عشقشان نان
و ابا پا
کوفته خوش
گوهری کو
گوهری هشت از
هوای بحر او تا بحر شد
در سر خود در
اصطفا پا
کوفته کو
او و کو
بیچاره ای کو
هست در تقلید
خود در خون
خود چرخی زده
و اندر رجا پا
کوفته با
این همه او به
بود از غافل
منکر که او گه می کند
اقرارکی گه او
ز لا پا کوفته قومی
به عشق آن فتی
بگذشت از هست
و فنا قومی به
عشق خود که من
هستم فنا پا
کوفته خفاش
در تاریکیی در
عشق ظلمت ها
به رقص مرغان
خورشیدی سحر
تا والضحی پا
کوفته تو
شمس تبریزی
بگو ای باد
صبح تیزرو با
من بگو احوال
او با من درآ
پا کوفته 2277 یک
چند رندند این
طرف در ظل دل
پنهان شده و آن
آفتاب از سقف
دل بر جانشان
تابان شده هر
نجم ناهیدی
شده هر ذره
خورشیدی شده خورشید و
اختر پیششان
چون ذره
سرگردان شده آن
عقل و دل گم کردگان
جان سوی کیوان
بردگان بی
چتر و سنجق هر
یکی کیخسرو و
سلطان شده بسیار
مرکب کشته ای
گرد جهان
برگشته ای در جان
سفر کن درنگر
قومی سراسر
جان شده با
این عطای
ایزدی با این
جمال و شاهدی فرمان
پرستان را نگر
مستغرق فرمان
شده چون
آینه آن سینه
شان آن سینه
بی کینه شان دلشان
چو میدان فلک
سلطان سوی
میدان شده از
هیهی و
هیهایشان وز
لعل
شکرخایشان نقل و
شراب و آن دگر
در شهر ما
ارزان شده چون
دوش اگر بی
خویشمی از
فتنه من
نندیشمی باقی این
را بودمی بی
خویشتن گویان
شده این
دم فروبندم
دهن زیرا به
خویشم مرتهن تا آن
زمانی که دلم
باشد از او
سکران شده سلطان
سلطانان جان
شمس الحق
تبریزیان هر جان از
او دریا شده
هر جسم از او
مرجان شده 2278 این
کیست این این
کیست این
شیرین و زیبا
آمده سرمست و
نعلین در بغل
در خانه ما
آمده خانه
در او حیران
شده اندیشه
سرگردان شده صد عقل و
جان اندر پیش
بی دست و بی پا
آمده آمد
به مکر آن لعل
لب کفچه به کف
آتش طلب تا خود که
را سوزد عجب
آن یار تنها
آمده ای
معدن آتش بیا
آتش چه می
جویی ز ما والله که
مکر است و دغا
ای ناگه این
جا آمده روپوش
چون پوشد تو
را ای روی تو
شمس الضحی ای کنج و
خانه از رخت
چون دشت و
صحرا آمده ای
یوسف از بالای
چه بر آب چه زد
عکس تو آن آب چه
از عشق تو
جوشیده بالا
آمده شاد
آمدی شاد آمدی
جادو و استاد
آمدی چون هدهد
پیغامبری از
پیش عنقا آمده ای
آب حیوان در
جگر هر جور تو
صد من شکر هر لحظه
ای شکلی دگر
از رب اعلا
آمده ای
دلنواز و
دلبری
کاندرنگنجی
در بری ای
چشم ما از
گوهرت افزون ز
دریا آمده چرخ
و زمین آیینه
ای وز عکس ماه
روی تو آن آینه
زنده شده و
اندر تماشا
آمده خاموش
کن خاموش کن
از راه دیگر
جوش کن ای دود
آتش های تو
سودای سرها
آمده 2279 این
کیست این این
کیست این در
حلقه ناگاه
آمده این نور
اللهی است این
از پیش الله
آمده این
لطف و رحمت را
نگر وین بخت و
دولت را نگر در چاره
بداختران با
روی چون ماه
آمده لیلی
زیبا را نگر
خوش طالب
مجنون شده و آن
کهربای روح
بین در جذب هر
کاه آمده از
لذت بوهای او
وز حسن و از
خوهای او وز قل تعالوهای
او جان ها به
درگاه آمده صد
نقش سازد بر
عدم از چاکر و
صاحب علم در دل
خیالات خوشش
زیبا و دلخواه
آمده تخییل
ها را آن صمد
روزی حقیقت ها
کند تا دررسد
در زندگی
اشکال گمراه
آمده از
چاه شور این
جهان در دلو
قرآن رو برآ ای یوسف
آخر بهر توست
این دلو در
چاه آمده کی
باشد ای گفت
زبان من از تو
مستغنی شده با آفتاب
معرفت در سایه
شاه آمده یا
رب مرا پیش از
اجل فارغ کن
از علم و عمل خاصه ز
علم منطقی در
جمله افواه
آمده 2280 ای
عاشقان ای
عاشقان
دیوانه ام کو
سلسله ای سلسله
جنبان جان
عالم ز تو
پرغلغله زنجیر
دیگر ساختی در
گردنم
انداختی وز
آسمان
درتاختی تا
رهزنی بر
قافله برخیز
ای جان از
جهان برپر ز
خاک خاکدان کز بهر ما
بر آسمان
گردان شده ست
این مشعله آن
را که باشد
درد دل کی
رهزند باران
گل از عشق
باشد او بحل
کو را نشد که
خردله روزی
مخنث بانگ زد
گفتا که ای
چوبان بد آن بز
عجب ما را گزد
در من نظر کرد
از گله گفتا
مخنث را گزد
هم بکشدش زیر
لگد اما چه غم
زو مرد را
گفتا نکو گفتی
هله کو
عقل تا گویا
شوی کو پای تا
پویا شوی وز خشک در
دریا شوی ایمن
شوی از زلزله سلطان
سلطانان شوی
در ملک
جاویدان شوی بالاتر از
کیوان شوی
بیرون شوی زین
مزبله چون
عقل کل صاحب
عمل جوشان چو
دریای عسل چون آفتاب
اندر حمل چون
مه به برج
سنبله صد
زاغ و جغد و
فاخته در تو
نواها ساخته بشنیدیی
اسرار دل گر
کم شدی این
مشغله بی
دل شو ار صاحب
دلی دیوانه شو
گر عاقلی کاین عقل
جزوی می شود
در چشم عشقت
آبله تا
صورت غیبی رسد
وز صورتت
بیرون کشد کز جعد
پیچاپیچ او
مشکل شده ست این
مساله اما
در این راه از
خوشی باید که
دامن برکشی زیرا ز
خون عاشقان
آغشته ست این
مرحله رو
رو دلا با
قافله تنها
مرو در مرحله زیرا که
زاید فتنه ها
این روزگار
حامله از
رنج ها مطلق
روی اندر امان
حق روی در
بحر چون زورق
روی رفتی دلا
رو بی گله چون
دل ز جان
برداشتی رستی
ز جنگ و آشتی آزاد و
فارغ گشته ای
هم از دکان هم
از غله ز
اندیشه جانت
رسته شد راه
خطرها بسته شد آن کو به
تو پیوسته شد
پیوسته باشد
در چله در
روز چون ایمن
شدی زین رومی
باعربده شب هم
مکن اندیشه ای
زین زنگی
پرزنگله خامش
کن ای شیرین
لقا رو مشک
بربند ای سقا زیرا
نگنجد موج ها
اندر سبو و
بلبله 2281 ای
از تو خاکی تن
شده تن فکرت و
گفتن شده وز گفت و
فکرت بس صور
در غیب آبستن
شده هر
صورتی پرورده
ای معنی است
لیک افسرده ای صورت
چو معنی شد
کنون آغاز را
روشن شده یخ
را اگر بیند
کسی و آن کس
نداند اصل یخ چون دید
کآخر آب شد در
اصل یخ بی ظن
شده اندیشه
جز زیبا مکن
کو تار و پود
صورت است ز اندیشه
ای احسن تند
هر صورتی احسن
شده زان
سوی کاندازی
نظر آن جنس می
آید صور پس از نظر
آید صور اشکال
مرد و زن شده با
آن نشین کو
روشن است کز
دل سوی دل
روزن است خاک از چه
ورد و سوسن
است کش آب هم
مسکن شده ور
همنشین حق شوی
جان خوش مطلق
شوی یا رب چه
بارونق شوی ای
جان جان من
شده از
جا به بی جا
آمده اه رفته
هیهای آمده بی دست و
بی پای آمده
چون ماه خوش
خرمن شده یا
رب که چون می
بینمش ای بنده
جان و دینمش خود چیست
این تمکینمش
ای عقل از این
امکن شده هر
ذره ای را
محرم او هر
خوش دمی را
همدم او نادیده زو
زاهد شده زو
دیده تردامن
شده ای
عشق حق سودای
او آن او است
او جویای او وی می دمد
در وای او ای
طالب معدن شده هم
طالب و مطلوب
او هم عاشق و
معشوق او هم یوسف و
یعقوب او هم
طوق و هم گردن
شده اوصافت
ای کس کم چو تو
پایان ندارد
همچو تو چند آب و
روغن می کنم
ای آب من روغن
شده 2282 ای
جان و دل از
عشق تو در بزم
تو پا کوفته سرها
بریده بی عدد
در رزم تو پا
کوفته چون
عزم میدان
زمین کردی تو
ای روح امین ذرات خاک
این زمین از
عزم تو پا
کوفته فرمان
خرمشاهیت در
خون دل توقیع
شد کف کرد
خون بر روی
خون از جزم تو
پا کوفته ای
حزم جمله
خسروان از عهد
آدم تا کنون بستان گرو
از من به جان
کز حزم تو پا
کوفته خوارزمیان
منکر شده
دیدار بی چون
را ولی از
بینش بی چون
تو خوارزم تو
پا کوفته ای
آفتاب روی تو
کرده هزیمت
ماه را و آن ماه
در راه آمده
از هزم تو پا
کوفته چون
شمس تبریزی
کند در مصحف
دل یک نظر اعراب او
رقصان شده هم
جزم تو پا
کوفته 2283 ساقی
فرخ رخ من جام
چو گلنار بده بهر من ار
می ندهی بهر
دل یار بده ساقی
دلدار تویی
چاره بیمار
تویی شربت شادی
و شفا زود به
بیمار بده باده
در آن جام فکن
گردن اندیشه
بزن هین دل ما
را مشکن ای دل
و دلدار بده باز
کن آن میکده
را ترک کن این
عربده را عاشق تشنه
زده را از خم
خمار بده جان
بهار و
چمنی رونق سرو
و سمنی هین که
بهانه نکنی ای
بت عیار بده پای
چو در حیله
نهی وز کف
مستان بجهی دشمن ما
شاد شود کوری
اغیار بده غم
مده و آه مده
جز به طرب راه
مده آه ز
بیراه بود ره
بگشا بار بده ما
همه مخمور لقا
تشنه سغراق
بقا بهر گرو
پیش سقا خرقه
و دستار بده تشنه
دیرینه منم
گرم دل و سینه
منم جام و قدح
را بشکن بی حد
و بسیار بده خود
مه و مهتاب
تویی ماهی این
آب منم ماه به
ماهی نرسد پس
ز مه ادرار
بده 2284 باده
بده باد مده
وز خودمان یاد
مده روز نشاط
است و طرب
برمنشین داد
مده آمده
ام مست لقا
کشته شمشیر فنا گر نه
چنینم تو مرا
هیچ دل شاد
مده خواجه
تو عارف بده
ای نوبت دولت
زده ای کامل جان
آمده ای دست
به استاد مده در
ده ویرانه تو
گنج نهان است
ز هو هین ده
ویران تو را
نیز به بغداد
مده والله
تیره شب تو به
ز دو صد روز
نکو شب مده و
روز مجو عاج
به شمشاد مده غیر
خدا نیست کسی
در دو جهان
همنفسی هر چه
وجود است تو
را جز که به
ایجاد مده گر
چه در این
خیمه دری دانک
تو با خیمه
گری لیک طناب
دل خود جز که
به اوتاد مده ساقی
جان صرفه مکن
روز ببردی به
سخن مال
یتیمان بمخور
دست به فریاد
مده ای
صنم خفته ستان
در چمن و لاله
ستان باده
ز مستان مستان
در کف آحاد
مده دانه
به صحرا مکشان
بر سر زاغان
مفشان جوهر
فردیت خود
هرزه به افراد
مده چون
بود ای دلشده
چون نقد بر از
کن فیکون نقد تو
نقد است کنون
گوش به میعاد
مده هم
تو تویی هم تو
منم هیچ مرو
از وطنم مرغ تویی
چوژه منم چوزه
به هر خاد مده آنک
به خویش است
گرو علم و
فریبش مشنو هست تو را
دانش نو هوش
به اسناد مده خسرو
جانی و جهان
وز جهت
کوهکنان با تو
کلندی است
گران جز که به
فرهاد مده بس
کن کاین نطق
خرد جنبش
طفلانه بود عارف کامل
شده را سبحه
عباد مده 2285 یا
رجلا حصیده
مجبنه و مبخله لیس
یلذک الهوی
لیس لفیک
حوصله معتمد
الهوی معی
مستندی و سیدی لا کرجاک
ضایع یطلبه به
غربله ای
گله بیش کرده
تو سیر نگشتی
از گله چون بکری
است این دکان
چاره نباشد از
غله حج
پیاده می روی
تا سر حاجیان
شوی جامه چرا
دری اگر شد کف
پات آبله از
پی نیم آبله
شرم نیایدت که
تو هر قدمی
درافکنی
غلغله ای به
قافله کشتی
نفس آدمی
لنگری است و
سست رو زین دریا
بنگذرد بی ز
کشاکش و خله گر
نبدی چنین چرا
جهد و جهاد
آمدی صوم و
صلات و شب روی
حج و مناسک و
چله صبر
سوی نران رود
نوحه سوی زنان
رود گردن اسب
شاه را ننگ
بود ز زنگله خوش
به میان صف
درآ تنگ میا و
دلگشا هست ز تنگ
آمدن بانگ
گلوی بلبله خاص
احد چه غم
خورد از بد و
نیک عام خس کوه احد
چه برطپد از
سر سیل و
زلزله دل
مطپان به خیر
و شر جانب غیب
درنگر کلکله
ملایکه روح
میان کلکله عزت
زر بود اگر
محنت او شود
شرر هیبت
و بیم شیر دان
بستن او به
سلسله کم
نشود انار اگر
بهر شراب
بفشری بهر
فضیلتی بود
کوفتگی آمله حامله
است تن ز جان
درد زه است
رنج تن آمدن جنین
بود درد و
عذاب حامله تلخی
باده را مبین
عشرت مستیان
نگر محنت
حامله مبین
بنگر امید
قابله هست
بلادر این ستم پیش
بلا و پس دری هست سر
محاسبه جبر و
پیش مقابله زر
به کسی به قرض
ده کش بود
آسیا و رز با خلجی و
مفلسی هیچ مکن
معامله نه
فلک چو آسیا
ملک کیست غیر
حق باغ و
چراگه زمین پر
ز شبان و از
گله قرض
بدو ده ای پسر
نفس و نفس زر و
درم گنج و گهر
ستان از او از
پی فرض و
نافله لب
بگشاد ناطقی
تا که بیان
این کند کان زر او
است و نقد او
فکرت خلق
ناقله 2286 ای
تو برای آبرو
آب حیات ریخته زهر گرفته
در دهان قند و
نبات ریخته مست
و خراب این
چنین چرخ
ندانی از زمین از پی آب
پارگین آب
فرات ریخته همچو
خران به کاه و
جو نیست روا
چنین مرو بر فقرا
تو درنگر زر
صدقات ریخته روح
شو و جهت مجو
ذات شو و صفت
مگو زان شه بی
جهت نگر جمله
جهات ریخته آه
دریغ مغز تو
در ره پوست
باخته آه دریغ
شاه تو در غم
مات ریخته از
غم مات شاه دل
خانه به خانه
می دود رنگ رخ و
پیاده ها بهر
نجات ریخته جسته
برات جان از
او باز چو
دیده روی او کیسه
دریده پیش او
جمله برات
ریخته از
صفتش صفات ما
خارشناس گل
شده باز صفات
ما چو گل در ره
ذات ریخته بال
و پری که او تو
را برد و اسیر
دام کرد بال و پری
است عاریت روز
وفات ریخته 2287 آمد
یار و بر کفش
جام میی چو مشعله گفت بیا
حریف شو گفتم
آمدم هله جام
میی که تابشش
جان ببرد ز
مشتری چرخ زند ز
بوی او بر سر
چرخ سنبله کوه
از او سبک شده
مغز از او
گران شده روح
سبوکشش شده
عقل شکسته
بلبله پاک
نی و پلید نی
در دو جهان
بدید نی قفل گشا
کلید نی کنده
هزار سلسله تازه
کند ملول را
مایه دهد فضول
را آنک
زند ز بی رهه
راه هزار
قافله پیش
رو بدان شده
رهزن زاهدان
شده دایه
شاهدان شده
مایه بانگ و
غلغله هر
کی خورد ز نیک
و بد مست
بمانده تا ابد هر که
نخورد تا رود
جانب غصه بی
گله غرقه
شو اندر آب حق
مست شو از
شراب حق نیست شو و
خراب حق ای دل تنگ
حوصله هر
کی بدان گمان
برد از کف مرگ
جان برد آنک نگویم
آن برد اینت
عظیم منزله 2288 شحنه
عشق می کشد از
دو جهان
مصادره دیده و دل
گرو کنم بهر
چنان مصادره از
سبب مصادره
شحنه عشق
رهزند پس بر
عاشقان شود
راحت جان
مصادره داد
جگر مصادره از
خود لعل پاره
ها جانب
دیده پاره ای
رفت از آن
مصادره عشق
شهی است چون
قمر کیسه گشا
و سیم بر سیم بده
به سیم بر
نیست زیان
مصادره هر
چه برد مصادره
از تن عاشقان
گرو بازرسد به
کوی دل
نورفشان
مصادره فصل
بهار را ببین
جمله به باغ
وادهد آنچ ز باغ
برده بد ظلم
خزان مصادره بخشش
آفتاب بین بازدهد
قماش مه هر چه ز
ماه می ستد
دور زمان
مصادره دیده
و عقل و هوش را
شب به مصادره
برد صبحدمی
ندا کند
بازستان
مصادره نور
سحر بریخته
زنگیکان
گریخته گر چه شب
آفتاب را کرد
نهان مصادره 2289 دایم
پیش خود نهی
آینه را
هرآینه ز آنک
نظیر نیستت جز
که درون آینه در
تو کجا رسم تو
را همچو خیال
روی تو در دل و
جان و در نظر
منظره هست و
جای نه هم
تو منزهی ز جا
هم همه جای
حاضری آیت بی
چگونگی در تو
و در معاینه از
سوی تو موحدی
از سوی من
مشبهی جانب تو
مواصله جانب
من مباینه 2290 کجا
شد عهد و
پیمانی که
کردی دوش با
بنده که بادا
عهد و بدعهدی
و حسنت هر سه
پاینده ز
بدعهدی چه غم
دارد شهنشاهی
که برباید جهانی را
به یک غمزه
قرانی را به
یک خنده بخواه
ای دل چه می
خواهی عطا نقد
است و شه حاضر که آن مه
رو نفرماید که
رو تا سال
آینده به
جان شه که نشنیدم
ز نقدش وعده
فردا شنیدی نور
رخ نسیه ز قرص
ماه تابنده کجا
شد آن عنایت
ها کجا شد آن
حکایت ها کجا شد آن
گشایش ها کجا
شد آن گشاینده همه
با ماست چه با
ما که خود
ماییم سرتاسر مثل گشته
ست در عالم که
جوینده ست
یابنده چه
جای ما که ما
مردیم زیر پای
عشق او غلط
گفتم کجا میرد
کسی کو شد بدو
زنده خیال
شه خرامان شد کلوخ
و سنگ باجان
شد درخت خشک
خندان شد
سترون گشت
زاینده خیالش
چون چنین باشد
جمالش بین که
چون باشد جمالش می
نماید در خیال
نانماینده خیالش
نور خورشیدی
که اندر جان
ها افتد جمالش قرص
خورشیدی به
چارم
چرخ تازنده نمک
را در طعام آن
کس شناسد در
گه خوردن که تنها
خورده ست آن
را و یا بوده
ست ساینده عجایب
غیر و لاغیری
که معشوق است
با عاشق وصال
بوالعجب دارد
زدوده با
زداینده 2291 بر
آنم کز دل و
دیده شوم
بیزار یک باره چو آمد
آفتاب جان
نخواهم شمع و
استاره دلا
نقاش را بنگر
چه بینی نقش
گرمابه مه و
خورشید را
بنگر چه گردی
گرد مه پاره نهادی
سیر بر بینی
نسیم گل همی
جویی زهی بی
رزق کو جوید ز
هر بیچاره ای
چاره بجز
نقاش را منگر
که نقش غم کند
شادی که از
اکسیر لطف او
عقیق و لعل شد
خاره اگر
مخمور اگر
مستی به بزم او
رو و رستی که شد
عمری که در
غربت ز خان و
مانی آواره مگر
غول بیابانی
ره مدین نمی
دانی که فوق
سقف گردونی تو
را قصر است و
درساره نه
هر قصری که تو
دیدی از آن
قیصری بود آن نه هر
بامی و هر
برجی ز بنایی
است همواره هزاران
گل در این
پستی به وعده
شاد می خندد هزاران
شمع بر بالا
به امر او است
سیاره زهی
سلطان زهی
نجده سری بخشد
به یک سجده اسیر او
شوی بهتر
کاسیر نفس
مکاره ز
علم او است هر
مغزی پر از
اندیشه و حیله ز لطف او
است هر چشمی
که مخمور است
و سحاره خری
کو در کلم
زاری درافتاد
و نمی ترسد برون
رانندش از
حایط بریده دم
و لت خواره مگو
ای عشق با تن
تو حدیث عشق
زیرا او نفاقی می
کند با تو
ولیکن نیست
این کاره به
پیشت دست می
بندد ولیکن بر
تو می خندد به
گورستان رو و
بنگر فغان از
نفس اماره 2292 به
لاله دوش
نسرین گفت
برخیزیم
مستانه به دامان
گل تازه
درآویزیم
مستانه چو
باده بر سر
باده خوریم از
گلرخ ساده بیا تا
چون گل و لاله
درآمیزیم
مستانه چو
نرگس شوخ چشم
آمد سمن را
رشک و خشم آمد به نسرین
گفت تا ما هم
براستیزیم
مستانه بت
گلروی چون شکر
چو غنچه بسته
بود آن در چو در
بگشاد وقت آمد
که درریزیم
مستانه که
جان ها کز
الست آمد بسی
بی خویش و مست
آمد از
آن در آب و گل
هر دم همی
لغزیم مستانه دلا
تو اندر این
شادی ز سرو آموز
آزادی که تا از
جرم و از توبه
بپرهیزیم
مستانه صلاح
دیده ره بین
صلاح الدین
صلاح الدین برای او ز
خود شاید که
بگریزیم
مستانه 2293 یکی
ماهی همی بینم
برون از دیده
در دیده نه
او را دیده ای
دیده نه او را
گوش بشنیده زبان
و جان و دل را
من نمی بینم
مگر بیخود از آن دم
که نظر کردم
در آن رخسار
دزدیده گر
افلاطون
بدیدستی جمال
و حسن آن مه را ز من
دیوانه تر
گشتی ز من بتر
بشوریده قدم
آیینه حادث
حدث آیینه
قدمت در آن
آیینه این هر
دو چو زلفینش
بپیچیده یکی
ابری ورای حس
که بارانش همه
جان است نثار خاک
جسم او چه
باران ها
بباریده قمررویان
گردونی بدیده
عکس رخسارش خجل گشته
از آن خوبی پس
گردن بخاریده ابد
دست ازل بگرفت
سوی قصر آن مه
برد بدیده هر
دو را غیرت
بدین هر دو
بخندیده که
گرداگرد قصر
او چه شیرانند
کز غیرت به قصد
خون جانبازان
و صدیقان
بغریده به
ناگه جست از
لفظم که آن شه
کیست شمس
الدین شه تبریز
و خون من در
این گفتن
بجوشیده 2294 ز
بردابرد عشق
او چو بشنید
این دل پاره برآمد از
وجود خویش و
هر دو کون یک
باره به
بحر نیستی
درشد همه هستی
محقر شد به ناگه
شعله ای برشد
شگرف از جان
خون خواره کجا
اسراربین آمد
دمی کز کبر و
کین آمد حیاتی کز
زمین آمد بود
در بحر بیچاره الا
ای جان انسانی
چو از اقلیم
نقصانی به شب
هنگام ظلمانی
چو اختر باش
سیاره چو
از مردان مدد یابی
یکی عیش ابد
یابی سپاه بی
عدد یابی به
قهر نفس اماره چو
هستی را همی
روبی سر هر
نفس می کوبی بدید آید
یکی خوبی نه
رو باشد نه
رخساره چه
باشد صد قمر
آن جا شود هر
خاک زر آن جا به غیر دل
مبر آن جا که
آن جا هست دل
پاره زهی
دربخش دریایی
برای جان
بینایی شمار
ریگ هر جایی ز
عشقش هست
آواره خوشا
مشکا که می
بیزی به راه
شمس تبریزی زهی باده
که می ریزی
برای جان
میخواره 2295 سراندازان
همی آیی
نگارین
جگرخواره دلم بردی
نمی دانم چه
آوردی
دگرباره فغان
از چشم مکارت
کز اول بود
این کارت که پاره
پاره پیش آیی
و بربایی دل
پاره برای
ماه بی چون را
کشیدی جور
گردون را مسلم گشت
مجنون را که
عاقل نیست این
کاره بیار
آن جام پرآتش
که تا ما
درکشیمش خوش به عشق
روی آن مه وش
برون از چرخ و
استاره بزن
آتش به کشت من
فکن از بام
طشت من که کار
عشق این باشد
که باشد عاشق
آواره اگر
زخمی زنی از
کین به قصد
این دل مسکین بزن که
زخم بردارد چه
باید کرد
بیچاره دلم
شد جای اندیشه
و یا دکان
پرشیشه بگو ای
شمس تبریزی
دلت سنگ است
یا خاره 2296 مرا
گویی که چونی
تو لطیف و
لمتر و تازه مثال حسن
و احسانت برون
از حد و
اندازه خوش
آن باشد که می راند
به سوی اصل
شیرینی در آن
سیران سقط
کرده هزاران
اسب و جمازه همی
کوشم به
خاموشی ولیکن
از شکرنوشی شدم همخوی
آن غمزه که آن
غمزه ست غمازه دلا
سرسخت و
پاسستی چنین
باشند در مستی ولی بشتاب
لنگانه که می
بندند دروازه بدان
صبح نجاتی رو
بدان بحر
حیاتی رو بزن سنگی
بر این کوزه
بزن نفطی در
آن کازه بهل
می را به
میخواران بهل
تب را به
غمخواران که این را
جملگی نقش است
و آن را جمله
آوازه که
کنزا کنت
مخفیا فاحببت
بان اعرف برای جان
مشتاقان به رغم
نفس طنازه تعالوا
یا موالینا
الی اعلی
معالینا فان الجسم
کالاعمی و ان الحس
عکازه الی
نور هو الله
تری فی ضو
لقیاه کمال
البدر نقصانا
و عین الشمس
خبازه 2297 چو
در دل پای
بنهادی بشد از
دست اندیشه میان
بگشاد اسرار و
میان بربست
اندیشه به
پیش جان درآمد
دل که اندر
خود مکن منزل گران جان
دید مر جان را
سبک برجست
اندیشه رسید
از عشق جاسوسش
که بسم الله
زمین بوسش در
این اندیشه
بیخود شد به
حق پیوست
اندیشه خرابات
بتان درشد
حریف رطل و
ساغر شد همه غیبش
مصور شد زهی
سرمست اندیشه برست
او از
خوداندیشی
چنان آمد ز بی
خویشی که از هر
کس همی پرسد
عجب خود هست
اندیشه فلک
از خوف دل کم
زد دو
دست خویش بر
هم زد که از من
کس نرست آخر
چگونه رست
اندیشه چنین
اندیشه را هر
کس نهد دامی
به پیش و پس گمان دارد
که درگنجد به
دام و شست
اندیشه چو
هر نقشی که می
جوید ز اندیشه
همی روید تو مر هر
نقش را مپرست
و خود بپرست
اندیشه جواهر
جمله ساکن بد
همه همچون
اماکن بد شکافید
این جواهر را
و بیرون جست
اندیشه جهان
کهنه را بنگر
گهی فربه گهی
لاغر که درد
کهنه زان دارد
که نوزاد است
اندیشه که
درد زه ازان
دارد که تا شه
زاده ای زاید نتیجه
سربلند آمد چو
شد سربست
اندیشه چو
دل از غم رسول
آمد بر دل
جبرئیل آمد چو مریم
از دو صد عیسی
شده ست آبست
اندیشه چو
شهد شمس
تبریزی فزاید
در مزاجم خون از آن چون
زخم فصادی رگ
دل خست اندیشه 2298 زهی
بزم خداوندی
زهی می های
شاهانه زهی یغما
که می آرد شه
قفجاق ترکانه دلم
آهن همی خاید
از آن لعلین
لبی که او کنار لطف
بگشاید میان
حلقه مستانه هر
آن جانی که شد
مجنون به عشق
حالت بی چون کجا گیرد
قرار اکنون
بدین افسون و
افسانه چو
او طره
برافشاند سوی
عاشق همی داند که از
زنجیر جنبیدن
بجنبد شور
دیوانه به
عشق طره های
او که جعد و
شاخ شاخ آمد دل من شاخ
شاخ آید چو دندان
در سر شانه چه
برهم گشته اند
این دم حریفان
دل از مستی برای
جانت ای مه رو
سری درکن در
این خانه اگر
ساقی ندادت می
دلا در گل چه
افتادی وگر آن
مشک نگشاد او
چرا پر گشت
پیمانه خداوندا
در این بیشه
چه گم گشته ست
اندیشه تنی تن
کجا ماند میان
جان و جانانه بیا
ای شمس تبریزی
که در رفعت
سلیمانی که از
عشقت همه
مرغان شدند از
دام و از دانه 2299 سراندازان
همی آیی ز راه
سینه در دیده فسونگرم
می خوانی
حکایت های
شوریده به
دم در چرخ می
آری فلک ها را
و گردون را چه باشد
پیش افسونت
یکی ادراک
پوسیده گناه
هر دو عالم را
به یک توبه
فروشویی چرایی زلت
ما را تو در
انگشت پیچیده تو
را هر گوشه
ایوبی به هر
اطراف یعقوبی شکسته عشق
درهاشان قماش
از خانه
دزدیده خرامان
شو به گورستان
ندایی کن بدان
بستان که خیز ای
مرده کهنه
برقص ای جسم
ریزنده همان
دم جمله
گورستان شود
چون شهر
آبادان همه رقصان
همه شادان قضا
از جمله
گردیده گزافه
این نمی لافم
خیالی بر نمی
بافم که صد ره
دیده ام این
را نمی گویم ز
نادیده کسی
کز خلق می
گوید که من
بگریختم رفتم صدق گو گر
گریبانش پس
پشت است
بدریده خمش
کن بشنو ای
ناطق غم معشوق
با عاشق که تا
طالب بود
جویان بود
مطلب ستیزیده 2300 با
زر غم و بی زر
غم آخر غم با
زر به چون
راهروی باری
راهی که برد
تا ده بشنو
سخن یاران
بگریز ز
طراران از جمع
مکش خود را
استیزه مکن
مسته آدم
ز چه عریان شد
دنیا ز چه
ویران شد چون بود
که طوفان شد ز
استیزه که با
مه تا
شمع نمی گرید
آن شعله نمی
خندد تا
جسم نمی کاهد
جان می نشود
فربه خوی
ملکی بگزین بر
دیو امیری کن گاو تو چو
شد قربان پا
بر سر گردون
نه 2301 من
سرخوش و تو
دلخوش غم بی
دل و بی سر به دل می ده و
بر می خور از
دلبر و دل بر
به عالم
همه چون دریا
تن چون صدف
جویا جان وصف
گهر گویا زین
ها همه گوهر
به صورت
مثل چادر جان
رفته به چادر
در بی صورت و
بی پیکر وز هر
چه مصور به تو
پرده تن دیدی
از سینه
بنشنیدی آن زخمه
که دل می زد
کان پرده دیگر
به از
چهره تو زر می
زن با چهره زر
می گو با زر غم و
بی زر غم آخر
غم با زر به 2302 هشیار
شدم ساقی
دستار به من
واده یا
مشک سقا پر کن
یا مشک به سقا
ده نیمی
بخور ای ساقی
ما را بده آن
باقی والله که
غلط گفتم نی
نی همه ما را
ده ای
فتنه مرد و زن
امشب در من
بشکن رخت من و
نقد من بردار
و به یغما ده خواهی
که همه دریا
آب حیوان گردد از جام
شراب خود یک
جرعه به دریا
ده خواهی
که مه و زهره
چون مرغ فرود
آید زان می که
به کف داری یک
رطل به بالا
ده 2303 ناگاه
درافتادم زان
قصر و سراپرده در قعر
چنین چاهی
ناخورده و
نابرده دنیا
نبود عیدم من
زشتی او دیدم گلگونه
نهد بر رو آن
روسپی زرده گلگونه
چه آراید آن
خاربن بد را آن خار
فرورفته در هر
جگر و گرده با
تارک گل آمد
موبند
فروهشته ابروی خود
از وسمه آن
کور سیه کرده منگر
تو به خلخالش
ساق سیهش را
بین خوش آید
شب بازی لیک
از سپس پرده رو
دست بشو از وی
ای صوفی
روشسته دل را
بستر از وی ای
مرد سراسترده بدبخت
و گران جانی
کو بخت از او
جوید دربند
بزرگی شد می
سوزد چون خرده فریاد
رس ای جانان
ما را ز گران
جانان ای از
عدمی ما را در
چرخ درآورده خاموش
سخن می ران
زان خوش دم بی
پایان تا چند
سخن سازی تو
زین دم بشمرده 2304 هر
روز پری زادی
از سوی
سراپرده ما را و
حریفان را در
چرخ درآورده صوفی
ز هوای او
پشمینه
شکافیده عالم ز
بلای او دستار
کشان کرده سالوس
نتان کردن
مستور نتان
بودن از دست
چنین رندی
سغراق رضا
خورده دی
رفت سوی گوری
در مرده زد او
شوری معذورم
آخر من کمتر
نیم از مرده هر
روز برون آید
ساغر به کف و
گوید والله که
بنگذارم در
شهر یک افسرده ای
مونس و ای
جانم چندانت
بپیچانم تا شهد و
شکر گردی ای
سرکه پرورده خستم
جگرت را من
بستان جگری
دیگر همچون جگر
شیران ای گربه
پژمرده همرنگ
دل من شو زیرا
که نمی شاید من سرخ و
سپید ای جان
تو زرد و سیه
چرده خامش
کن و خامش کن
دررو به حریم
دل کاندر
حرمین دل نبود
دل آزرده شمس
الحق تبریزی
بادا دل
بدخواهت بر گرد
جهان گردان در
طمع یکی گرده 2305 کی
باشد من با تو
باده به گرو
خورده تو برده و
من مانده من
خرقه گرو کرده در
می شده من
غرقه چون ساغر
و چون کوزه با یار
درافتاده بی
حاجب و بی
پرده صد
نوش تو نوشیده
تشریف تو
پوشیده صد جوش
بجوشیده این
عالم افسرده از
نور تو روشن
دل چون ماه ز
نور خور وز بوی
گلت خوشدل چون
روغن پرورده تا
خود چه فسون
گفتی با گل که
شد او خندان تا خود چه
جفا گفتی با
خارک پژمرده یک
لحظه بخندانی
یک لحظه
بگریانی ای نادره
صنعت ها در
صنع درآورده عاقل
ز تو نازارد
زان روی که
زشت آید ظلمت ز مه
آشفته خاری ز
گل آزرده بس
غصه رسول آمد
از منعم و می
گوید ده مرده
شکر خوردی
بگذار یکی
مرده پس
فکر چو بحر
آمد حکمت مثل
ماهی در فکر
سخن زنده در
گفت سخن مرده نی
فکر چو دام
آمد دریا پس
این دام است در
دام کجا گنجد
جز ماهی
بشمرده پس
دل چو بهشتی
دان گفتار
زبان دوزخ وین فکر
چو اعرافی جای
گنه و خرده 2306 ناموس
مکن پیش آ ای
عاشق بیچاره تا مرد
نظر باشی نی
مردم نظاره ای
عاشق الاهو ز
استاره بگیر
این خو خورشید چو
درتابد فانی
شود استاره آن
ها که قوی
دستند دست تو
چرا بستند زیرا تو
کنون طفلی وین
عالم گهواره چون
در سخن ها سفت
و الارض مهادا
گفت ای میخ
زمین گشته وز
شهر دل آواره ای
بنده شیر تن
هستی تو اسیر
تن دندان خرد
بنما نعمت خور
همواره تا
طفل بود سلطان
دایه کندش
زندان تا شیر
خورد ز ایشان
نبود شه
میخواره از
سنگ سبو ترسد
اما چو شود
چشمه هر لحظه
سبو آید تازان
به سوی خاره گوید
که اگر زین پس
او بشکندم شادم جان داد
مرا آبش یک
باره و صد
باره گر
در ره او مردم
هم زنده بدو
گردم خود پاره
دهم او را تا
او کندم پاره 2307 بربند
دهان از نان
کآمد شکر روزه دیدی
هنر خوردن
بنگر هنر روزه آن
شاه دو صد
کشور تاجیت
نهد بر سر بربند
میان زوتر
کآمد کمر روزه زین
عالم چون سجین
برپر سوی
علیین بستان نظر
حق بین زود از
نظر روزه ای
نقره باحرمت
در کوره این
مدت آتش کندت
خدمت اندر شرر
روزه روزه
نم زمزم شد در
عیسی مریم شد بر طارم
چارم شد او در
سفر روزه کو
پر زدن مرغان
کو پر ملک ای
جان این هست
پر چینه و آن
هست پر روزه گر
روزه ضرر دارد
صد گونه هنر
دارد سودای دگر
دارد سودای سر
روزه این
روزه در این
چادر پنهان
شده چون دلبر از چادر
او بگذر واجو
خبر روزه باریک
کند گردن ایمن
کند از مردن تخمه اثر
خوردن مستی
اثر روزه سی
روز در این
دریا پا سر
کنی و سر پا تا دررسی
ای مولا اندر
گهر روزه شیطان
همه تدبیرش و
آن حیله و
تزویرش بشکست همه
تیرش پیش سپر
روزه روزه
کر و فر خود
خوشتر ز تو
برگوید دربند در
گفتن بگشای
در روزه شمس
الحق تبریزی
هم صبری و
پرهیزی هم عید
شکرریزی هم کر
و فر روزه 2308 یا
رب چه کس است
آن مه یا رب چه
کس است آن مه کز چهره
بزد آتش در
خیمه و در
خرگه اندر
ذقن یوسف چاهی
چه عجب چاهی صد یوسف
کنعانی اندر
تک آن خوش چه آخر
چه کند یوسف
کز چاه
بپرهیزد کو
دیده ربودستش
و آن چاه میان
ره آن
کس که ربود از
رخ مر کاه
ربایان را انصاف بده
آخر با او چه
کند یک که زنهار
نگهدارید زان
غمزه زبان ها
را کو مست
بود خفته از
حال همه آگه شطرنج
همی بازد با
بنده و این
طرفه کاندر دو
جهان شه او وز
بنده بخواهد
شه جان
بخشد و جان
بخشد چندانک
فناها را در خانه
و مان افتد هم
ماتم و هم آوه او
جان بهاران
است جان هاست
درختانش جان ها
شود آبستن هم
نسل دهد هم زه هر
آینه کو بیند
شمس الحق تبریزی هم آینه
برسوزد هم
آینه گوید خه 2309 من
بیخود و تو
بیخود ما را
کی برد خانه من چند تو
را گفتم کم
خور دو سه
پیمانه در
شهر یکی کس را
هشیار نمی
بینم هر یک بتر
از دیگر
شوریده و
دیوانه جانا
به خرابات آ
تا لذت جان
بینی جان را چه
خوشی باشد بی
صحبت جانانه هر
گوشه یکی مستی
دستی ز بر
دستی و آن ساقی
هر هستی با
ساغر شاهانه تو
وقف خراباتی
دخلت می و
خرجت می زین
وقف به
هشیاران
مسپار یکی
دانه ای
لولی بربط زن
تو مستتری یا
من ای پیش چو
تو مستی افسون
من افسانه از
خانه برون
رفتم مستیم به
پیش آمد در هر
نظرش مضمر صد
گلشن و کاشانه چون
کشتی بی لنگر
کژ می شد و مژ
می شد وز حسرت
او مرده صد
عاقل و فرزانه گفتم
ز کجایی تو
تسخر زد و گفت
ای جان نیمیم ز
ترکستان
نیمیم ز
فرغانه نیمیم
ز آب و گل
نیمیم ز جان و
دل نیمیم لب
دریا نیمی همه
دردانه گفتم
که رفیقی کن
با من که منم
خویشت گفتا که
بنشناسم من
خویش ز بیگانه من
بی دل و
دستارم در
خانه خمارم یک سینه
سخن
دارم هین شرح
دهم یا نه در
حلقه لنگانی
می باید
لنگیدن این پند
ننوشیدی از
خواجه علیانه سرمست
چنان خوبی کی
کم بود از
چوبی برخاست
فغان آخر از
استن حنانه شمس
الحق تبریزی
از خلق چه
پرهیزی اکنون که
درافکندی صد
فتنه فتانه 2310 ای
غایب از این
محضر از مات سلام
الله وی از همه
حاضرتر از مات
سلام الله ای
نور پسندیده
وی سرمه هر
دیده احسنت زهی
منظر از مات
سلام الله ای
صورت روحانی
وی رحمت ربانی بر مومن و
بر کافر از
مات سلام الله چون
ماه تمام آیی
و آن گاه ز بام
آیی ای ماه تو
را چاکر از
مات سلام الله ای
غایب بس حاضر
بر حال همه
ناظر وی
بحر پر از
گوهر از مات
سلام الله ای
شاهد بی نقصان
وی روح ز تو
رقصان وی مستی
تو در سر از
مات سلام الله ای
جوشش می از تو
وی شکر نی از
تو وز هر دو
تویی خوشتر از
مات سلام الله شمس
الحق تبریزی
در لخلخه
آمیزی هم مشکی و
هم عنبر از
مات سلام الله 2311 از
انبهی ماهی
دریا به نهان
گشته انبه شده
قالب ها تا
پرده جان گشته از
فرقت آن دریا
چون زهر شده
شکر زهر از
هوس دریا آب
حیوان گشته در
عشرت آن دریا
نی این و نه آن
بوده بر ساحل
این خشکی این
گشته و آن
گشته اندر
هوس دریا ای
جان چو مرغابی چندان
تو چنین گفته
کز عشق چنان
گشته دوش
از شکم دریا
برخاست یکی
صورت و آن غمزه
اش از دریا بس
سخته کمان
گشته دل
گفت به زیر لب
من جان نبرم
از وی سوگند به
جان دل کان
کار چنان گشته از
غمزه غمازی وز
طرفه بغدادی دل گشته
چنان شادی
جانم همدان
گشته در
بیشه
درافتاده در
نیم شبی آتش در پختن
این شیران تا
مغز پزان گشته از
شعله آن بیشه
تابان شده
اندیشه تا قالب
جان پیشه بی
جا و مکان
گشته گرمابه
روحانی آوخ چه
پری خوان است وین عالم
گورستان چون
جامه کنان
گشته از
بهر چنین سری
در سوسن ها
بنگر دستوری
گفتن نی سر
جمله زبان
گشته شمس
الحق تبریزی
درتافته از
روزن تا آنچ
نیارم گفت چون
ماه عیان گشته 2312 دیدم
رخ ترسا را با
ما چو گل
اشکفته هم خلوت و
هم بی گه در
دیر صفا رفته با
آن مه بی
نقصان سرمست
شده رقصان دستی سر
زلف او دستی
می بگرفته در
رسته بازاری هر
جا بده اغیاری در
جانش زده ناری
آن خونی آشفته و
آن لعل چو
بگشاید تا قند
شکر خاید از عرش
نثار آید بس
گوهر ناسفته دل
دزدد و بستاند
وز سر دلت
داند تا جمله
فروخواند
پنهانی
ناگفته از
حسن پری زاده
صد بی دل و دل
داده در هر طرف
افتاده هم یک
یک و هم جفته نوری
که از او تابد
هر چشم که
برتابد بیدار
ابد یابد در
کالبد خفته از
هفت فلک بیرون
وز هر دو جهان
افزون وین طرفه
که آن بی چون
اندر دل
بنهفته از
بهر چنین مشکل
تبریز شده
حاصل و اندر پی
شمس الدین پای
دل من کفته 2313 ای
جان تو جانم
را از خویش
خبر کرده اندیشه تو
هر دم در بنده
اثر کرده ای
هر چه بیندیشی
در خاطر تو
آید بر بنده
همان لحظه آن
چیز گذر کرده از
شیوه و ناز تو
مشغول شده
جانم مکر تو به
پنهانی خود
کار دگر کرده بر
یاد لب تو نی
هر صبح
بنالیده عشقت دهن
نی را پرقند و
شکر کرده از
چهره چون ماهت
وز قد و کمرگاهت چون ماه
نو این جانم
خود را چو قمر
کرده خود
را چو کمر
کردم باشد به
میان آیی ای چشم تو
سوی من از خشم
نظر کرده از
خشم نظر کردی
دل زیر و زبر
کردی تا این دل
آواره از خویش
سفر کرده 2314 ای
روی تو رویم
را چون روی
قمر کرده اجزای مرا
چشمت اصحاب
نظر
کرده باد
تو درختم را
در رقص
درآورده یاد تو
دهانم را
پرشهد و شکر
کرده دانی
که درخت من در
رقص چرا آید ای شاخ و
درختم را
پربرگ و ثمر
کرده از
برگ نمی نازد
وز میوه نمی
یازد ای صبر
درختم را تو
زیر و زبر
کرده 2315 دل
دست به یک
کاسه با شهره
صنم کرده انگشت
برآورده اندر
دهنم کرده دل
از سر غمازی
یک وعده از او
گفته درخواسته
من از وی او
نیز کرم کرده عشقش
ز پی غیرت
گفتا که عوض
جان ده این گفت
به جان رفته
جان نیز نعم
کرده از
بعد چنان شهدی
وز بعد چنان
عهدی لشکرکش
هجرانت بر
بنده ستم کرده از
هجر عجب نبود
این ظلم و ستم
کردن کو
پرچم عشاقان
صد گونه علم کرده ای
آنک ز یک برقی
از حسن جمال
خود این جمله
هستی را در
حال عدم کرده وآنگه
ز وجود تو
برساخته هستی
را تا جمله
حوادث را
انوار قدم
کرده ده
چشم شده جان
ها چون نای
بنالیده چون چنگ
شده تن ها هم
پشت به خم
کرده بس
شادی در شادی
کان را تو به
جان دادی وز بهر
حسودان را در
صورت غم کرده اندر
پی مخدومی شمس
الحق تبریزی کی باشد
تن چون دل از
دیده قدم کرده 2316 امروز
بت خندان می
بخش کند خنده عالم همه
خندان شد
بگذشت ز حد
خنده پیوسته
حسد بودی
پرغصه ولیک
این دم می جوشد و
می روید از
عین حسد خنده در
من بنگر ای
جان تا هر دو
سلف خندیم کان خنده
بی پایان آورد
مدد خنده بربسته
و بررسته
غرقند در این
رسته تا با
همگان باشد از
عین ابد خنده تا
چند نهان خندم
پنهان نکنم
زین پس هر چند
نهان دارم از
من بجهد خنده ور
تو پنهان داری
ناموس تو من
دانم کاندر سر
هر مویت درجست
دو صد خنده هر
ذره که می پوید
بی خنده نمی
روید از نیست
سوی هستی ما
را کی کشد
خنده خنده
پدر و مادر در
چرخ درآوردت بنمود به
هر طورت الطاف
احد خنده آن
دم که دهان
خندد در خنده
جان بنگر کان خنده
بی دندان در
لب بنهد خنده 2317 ای
خاک کف پایت
رشک فلکی بوده جان من و
جان تو در اصل
یکی بوده در
خانه نقشینی
دیدم صنم چینی خون خواره
صد آدم جان
ملکی بوده صد
ماه یقینم شد
اندر دل شب
پنهان صد نور
یقین دیدم
مشتاق شکی
بوده گفتم
به ایاز ای حر
محمود شدی آخر در شاه چه
جا کردی ای
آیبکی بوده ای
سگ که ز
اصحابی در کهف
تو در خوابی چون شیر
خدا گشتی اول
سگکی بوده ای
ماهی در آتش
تو جانب دریا
کش ای پیشتر
از عالم در وی
سمکی بوده شمس
الحق تبریزم
همرنگ تو می
خیزم من مرده
تو گرد من بحر
نمکی بوده 2318 مستی
ده و هستی ده
ای غمزه خماره تو
دلبر و استادی
ما عاشق و این
کاره ما
بر سر هر پشته
گم کرده سر
رشته بیچاره تو
گشته تو چاره
بیچاره صد
چشمه بجوشانی
در سینه چون
مرمر ای آب
روان کرده از
مرمر و از
خاره ای
سنگ سیه را تو
کرده مدد دیده وی از پس
نومیدی
بشکفته گل از
ساره ای
نور روان کرده
از پیه دو چشم
ما و
اندیشه روان
کرده از خون
دل پاره 2319 آن
یار غریب من
آمد به سوی
خانه امروز تماشا
کن اشکال
غریبانه یاران
وفا را بین
اخوان صفا را
بین در رقص که
بازآمد آن گنج
به ویرانه ای
چشم چمن می
بین وی گوش
سخن می چین بگشای لب
نوشین ای یار
خوش افسانه امروز
می باقی بی
صرفه ده ای
ساقی از بحر چه
کم گردد زین
یک دو سه
پیمانه پیمانه
و پیمانه در
باده دوی نبود خواهی که
یکی گردد بشکن
تو دو پیمانه من
باز شکارم جان
دربند مدارم
جان زین بیش
نمی باشم چون
جغد به ویرانه قانع
نشوم با تو
صبر از دل من
گم شد رو
با دگری می گو
من نشنوم
افسانه من
دانه افلاکم
یک چند در این
خاکم چون عدل
بهار آمد
سرسبز شود
دانه تو
آفت مرغانی
زان دانه که
می دانی یک مشت
برافشانی ز
انبار پر از
دانه ای
داده مرا رونق
صد چون فلک
ازرق ای دوست
بگو مطلق این
هست چنین یا
نه بار
دگر ای جان تو
زنجیر بجنبان
تو وز
دور تماشا کن
در مردم
دیوانه خود
گلشن بخت است
این یا رب چه
درخت است این صد بلبل
مست این جا هر
لحظه کند لانه جان
گوش کشان آید
دل سوی خوشان
آید زیرا که
بهار آمد شد
آن دی بیگانه 2320 بی
برگی بستان
بین کآمد دی
دیوانه خوبان
چمن رفتند از
باغ سوی خانه زردی
رخ بستان کز
فرقت آن خوبان بستان شده
گورستان
زندان شده
کاشانه ترکان
پری چهره نک
عزم سفر کردند یک یک به
سوی قشلق از
غارت بیگانه کی
باشد کاین
ترکان از قشلق
بازآیند چون گنج
بدید آید زین
گوشه ویرانه کی
باشد کاین
مستان آیند
سوی بستان سرسبز
و خوش و حیران
رقصان شده
مستانه ز
انبار تهی
گردد پر گردد
پیمانه آن عالم
انبار است وین
عالم پیمانه پیمانه
چو شد خالی ز
انبار بباید
جست ز انبار
نهان کان جا
پوسیده نشد
دانه 2321 ای
دل به کجایی
تو آگاه هیی
یا نه از سر تو
برون کن هی
سودای
گدایانه در
بزم چنان شاهی
در نور چنان
ماهی خط در دو
جهان درکش چه
جای یکی خانه در
دولت سلطانی
گر یاوه شود
جانی یک جان چه
محل دارد در
خدمت جانانه گر
جان بداندیشت
گوید بد شه
پیشت ده بر دهن
او زن تا کم
کند افسانه یک
دانه به یک
بستان بیع است
بده بستان و آن
گاه چو
سرمستان می گو
که زهی دانه شاهی
نگری خندان
چون ماه و دو
صد چندان بی ناز
خوشاوندان بی
زحمت بیگانه شمس
الحق تبریزی
آن کو به تو
بازآید آن باز
بود عرشی بر
عرش کند لانه 2322 هر
روز فقیران را
هم عید و هم
آدینه نی عید
کهن گشته
آدینه دیگینه عیدانه
بپوشیده
همچون مه عید
ای جان از نور
جمال خود نی
خرقه پشمینه ماننده
عقل و دین
بیرون و درون
شیرین نی سیر
درآکنده اندر
دل گوزینه درپوش
چنین خرقه می
گرد در این
حلقه مانند دل
روشن در پیشگه
سینه در
جوی روان ای
جان خاشاک کجا
پاید در جان و
روان ای جان
چون خانه کند
کینه در
دیده قدس این
دم شاخی است
تر و تازه در دیده
حس این دم
افسانه
دیرینه 2323 ای
دل تو بگو
هستم چون ماهی
بر تابه کاستیزه
همی گیرد او
را مگر از
لابه نی
نی تو بنال ای
دل زیرا که من
مسکین بی صورت
او هستم چون
صورت گرمابه شد
خانه چو
زندانم شب
خواب نمی دانم تا
او نشود با من
همخانه و
همخوابه حسن
تو و عشق من در
شهر شده شهره برداشته
هر مطرب آن بر
دف و شبابه ای
در هوست غرقه
هم صوفی و هم
خرقه هم بنده
بیچاره هم
خواجه نسابه 2324 روزی
تو مرا بینی
میخانه
درافتاده دستار گرو
کرده بیزار ز
سجاده من
مست و حریفم
مست زلف خوش
او در دست احسنت زهی
شاهد شاباش
زهی باده لب
نیز شده مستک
گم کرده ره
بوسه من مستک و
لب مستک و آن
بوسه قواده این
دلبر پرفتنه
با جمله دستان
ها خوش خفته
و جمله شب این
عشرت آماده این
صورت ها جمله
از پرتو او
باشد و آن روح
قدس پاک است
از صورت ها
ساده شمس
الحق تبریزی
شرحی است مر
این ها را آن خسرو
روحانی
شاهنشه شه
زاده 2325 امروز
من و باده و آن
یار پری زاده احسنت زهی
خرم شاباش زهی
باده بازیم
یکی عشقی در
زیر گلیمی به بر حلقه
هر جمعی بر
رسته هر جاده این
حلقه زرین را
در گوش
درآویزم یعنی
که از این
خدمت آزادم و
آزاده عشق
من و روی تو از
عهد قدم بوده
ست روی من از
اول بد بر روی
تو بنهاده 2326 ای
بر سر بازاری
دستار چنان
کرده رو با
دگران کرده ما
را نگران کرده ما
را بگزیده لب
کآیم بر تو
امشب و آن خلوت
چون شکر یا لب
شکران کرده با
صدق ابوبکری
چون جمله همه
مکری کو زهره
که بشمارم این
کرده و آن
کرده زهد
از تو مباحی
شد تسبیح
صراحی شد جان را که
فلاحی شد با
رطل گران کرده جان
شد چو کبوتر
جان زوتر هله
زوتر جان ای تن
تنتن کرده تن
را همه جان کرده از
عشق شب زلفت
آن ماه
گدازیده وز
پرتو رخسارت
خورشید فغان
کرده ای
دفتر هر سری
شمس الحق
تبریزی ای طرفه
بغدادی ما را
همدان کرده 2327 ای
جنبش هر شاخی
از لون دگر
میوه هر کس ز
دگر جامی مستک
شده کالیوه در
پرده دو صد
خاتون رخساره
دریدستند بر روی
زنان هر یک از
جفت دگر بیوه در
کامه هر ماهی
شستی است ز
صیادی آن
ناله کنان آوه
وین ناله کنان
ای وه جبریل
همی رقصد در
عشق جمال حق عفریت همی
رقصد در عشق
یکی دیوه ای
مطرب مشتاقان
شمس الحق
تبریزی می نال در
این پرده
زنهار همین
شیوه 2328 چون
عزم سفر کردی
فی لطف امان
الله پیروز تو
واگردی فی لطف
امان الله ای
شادکن دل ها
اندر همه منزل
ها در حسن و
وفا فردی فی
لطف امان الله هم
رایت احسان را
هم آیت ایمان
را تا عرش
برآوردی فی
لطف امان الله تو
بیش کنی کم را
از دل ببری غم
را از رخ
ببری زردی فی
لطف امان الله از
آتش رخسارت وز
لعل شکربارت در
دی نبود سردی
فی لطف امان
الله آگاه
تویی در ده
احسنت زهی
سرده هم دادی و
هم خوردی فی
لطف امان الله در
عشق خداوندی
شمس الحق
تبریزی چون عشق
جوامردی فی
لطف امان الله 2329 هر
موی من از
عشقت بیت و
غزلی گشته هر عضو من
از ذوقت خم
عسلی گشته خورشید
حمل رویت دریای
عسل خویت هر ذره ز
خورشیدت صاحب
عملی گشته این
دل ز هوای تو
دل را به هوا
داده وین جان ز
لقای تو برج
حملی گشته 2330 آن
عشق جگرخواره
کز خون شود او
فربه ای بارخدا
بر ما نرمش کن
و رحمش ده روزی
که نریزد خون
رنجیش بدید
آمد جز از جگر
عاشق آن رنج نگردد
به تیر
نظرت دیدم جان
گفت زهی دولت پرم چو
کمان پرم من
از کشش آن زه من
خاک دژم بودم
در کتم عدم
بودم آمد به سر
گورم عشقت که
هلا برجه از
بانگ تو
برجستم در عهد
تو بنشستم ما را تو
تعاهد کن
سالار تویی در
ده بیخود
بنشین پیشم
بیخود کن و بی
خویشم تا هیچ
نیندیشم نی از
که نی از مه بر
نطع پیادستم
من اسپ نمی
خواهم من مات
توام ای شه رخ
بر رخ من برنه ای
یوسف عیسی دم
با زر غم و بی
زر غم پیش آر تو
جام جم والله
که تویی سرده زان
می که از او
سینه صافی است
چو آیینه پیش آر و
مده وعده بر
شنبه و
پنجشنبه 2331 ای
دلبر بی صورت
صورتگر ساده وی ساغر
پرفتنه به
عشاق بداده از
گفتن اسرار
دهان را تو
ببسته و آن در که
نمی گویم در
سینه گشاده تا
پرده
برانداخت
جمال تو نهانی دل در سر
ساقی شد و سر
در سر باده صبحی
که همی راند
خیال تو سواره جان های
مقدس عدد ریگ
پیاده و
آن ها که به
تسبیح بر
افلاک بنامند تسبیح گسستند
و گرو کرده
سجاده جان
طاقت رخسار تو
بی پرده ندارد وز هر چه
بگوییم جمال
تو زیاده چون
اشتر مست است
مرا جان ز پی
تو بر گردن
اشتر تن من
بسته قلاده شمس
الحق تبریز
دلم حامله
توست کی بینم
فرزند بر
اقبال تو زاده 2332 ای
آنک تو را ما ز
همه کون گزیده بگذاشته ما
را تو و در خود
نگریده تو
شرم نداری که
تو را آینه
ماییم تو آینه
ناقص کژشکل
خریده ای
بی خبر از
خویش که از
عکس دل تو بر عارض
جان ها گل و
گلزار دمیده صد
روح غلام تو
تو هر دم چو
کنیزک آراسته
خود را و به
بازار دویده بر
چرخ ز شادی
جمال تو عروسی
است ای همچو
کمان جان تو
در غصه خمیده صد
خرمن نعمت جهت
پیشکش تو وز بهر
یکی دانه در
این دام پریده ای
آنک شنیدی سخن
عشق ببین عشق کو حالت
بشنیده و کو
حالت دیده در
عشق همان کس
که تو را دوش
بیاراست امشب تو
به خلوتگه
عشق آی جریده چون
صبر بود از شه
شمس الحق
تبریز ای آب
حیات ابد از
شاه چشیده 2333 این
کیست چنین مست
ز خمار رسیده یا یار
بود یا ز بر
یار رسیده یا
شاهد جان باشد
روبند گشاده یا یوسف
مصری است ز
بازار رسیده یا
زهره و ماه
است درآمیخته
با هم یا سرو
روان است ز
گلزار رسیده یا
چشمه خضر است
روان گشته
بدین سو یا ترک
خوش ماست ز بلغار
رسیده یا
برق کله گوشه
خاقان شکاری
است اندر طلب
آهوی تاتار
رسیده یا
ساقی دریادل
ما بزم نهاده
ست یا نقل و
شکرهاست به
قنطار رسیده یا
صورت غیب است
که جان همه
جان هاست یا مشعله از
عالم انوار
رسیده شاه
پریان بین ز
سلیمان پیمبر اندر طلب
هدهد طیار
رسیده خوبان
جهان از پی او
جیب دریده قاضی خرد
بی دل و دستار
رسیده از
هیبت خون ریزی
آن چشم چو
مریخ مریخ ز
گردون پی
زنهار رسیده وز
بهر دیت دادن
هر زنده که او
کشت همیان زر
آورده به ایثار
رسیده اول
دیت خون تو
جامی است به
دستش درکش که
رحیق است ز
اسرار رسیده خاموش
کن ای خاسر
انسان لفی خسر از گلشن
دیدار به
گفتار رسیده 2334 ای
طبل رحیل از
طرف چرخ شنیده وی رخت از
این جای بدان
جای کشیده ای
نرگس چشم و رخ
چون لاله
کجایی از گور تو
آن نرگس و آن
لاله دمیده اندر
لحد بی در و بی
بام مقیمی ای بر در و
بر بام به صد
ناز دویده کو
شیوه ابروی تو
کو غمزه چشمت ای چشم بد
مرگ بدان هر
دو رسیده ای
دست تو بوسه
گه لب های
عزیزان در دست
فنا مانده تو
با دست بریده این
ها همه سهل
است اگر مرغ
ضمیرت بر چرخ
پریده بود و
دام دریده صورت
چه کم آید چه
برد جان به
سلامت موزه چه
کم آید چو بود
پای رهیده صد
شکر کند جان چو
رهد از تن و
صورت ای بی خبر
از چاشنی جان
جریده کو
لذت آب و گل و
کو آب حیاتی کو قبه
گردونی و کو
بام خمیده یا
رب چه طلسم
است کز آن خلد
نفوریم ما
در تک این
دوزخ امشاج
خزیده محسود
فلک بوده و
مسجود ملایک وز همت
ناپاک ز ما
دیو رمیده باغ
آی و ز باران
سخن نرگس و گل
چین نرگس ندهد
قطره ای از
بام چکیده بربند
دهان از سخن و
باده لب نوش تا قصه
کند چشم خمار
از ره دیده 2335 رندان
همه جمعند در
این دیر
مغانه درده تو
یکی رطل بدان
پیر یگانه خون
ریزبک عشق در
و بام گرفته
ست و آن عقل
گریزان شده از
خانه به خانه یک
پرده
برانداخته آن
شاهد اعظم از پرده
برون رفته همه
اهل زمانه آن
جنس که عشاق
در این بحر
فتادند چه جای
امان باشد و
چه جای امانه کی
سرد شود عشق ز
آواز ملامت هرگز نرمد
شیر ز فریاد
زنانه پر
کن تو یکی رطل
ز می های
خدایی مگذار
خدایان طبیعت
به میانه اول
بده آن رطل
بدان نفس محدث تا ناطقه
اش هیچ نگوید
ز فسانه چون
بند شود نطق
یکی سیل درآید کز کون و
مکان هیچ
نبینی تو
نشانه شمس
الحق تبریز چه
آتش که
برافروخت احسنت
زهی آتش و
شاباش زبانه 2336 این
نیم شبان کیست
چو مهتاب
رسیده پیغامبر
عشق است ز
محراب رسیده آورده
یکی مشعله آتش
زده در خواب از حضرت
شاهنشه بی
خواب رسیده این
کیست چنین
غلغله در شهر
فکنده بر خرمن
درویش چو
سیلاب رسیده این
کیست بگویید که
در کون جز او
نیست شاهی به
در خانه بواب
رسیده این
کیست چنین
خوان کرم باز
گشاده خندان جهت
دعوت اصحاب
رسیده جامی
است به دستش
که سرانجام
فقیر است زان آب
عنب رنگ به
عناب رسیده دل
ها همه لرزان
شده جان ها
همه بی صبر یک شمه از
آن لرزه به
سیماب رسیده آن
نرمی و آن لطف
که با بنده
کند او زان نرمی
و زان لطف به
سنجاب رسیده زان
ناله و زان
اشک که خشک و
تر عشق است یک نغمه
تر نیز به
دولاب رسیده یک
دسته کلید است
به زیر بغل
عشق از بهر
گشاییدن
ابواب رسیده ای
مرغ دل ار بال
تو بشکست ز
صیاد از دام
رهد مرغ به مضراب
رسیده خاموش
ادب نیست مثل
های مجسم یا نیست
به گوش تو خود
آداب رسیده 2337 هلا
ساقی بیا ساغر
مرا ده زرم بستان
می چون زر مرا
ده به
حق آن که در سر
دارم از تو چو خم را
وا کنی سر سر
مرا ده به
دیگر کس مده
آنچم نمودی مرا ده آن
و آن دیگر مرا
ده سرش
مگشا مگو نامش
که آن چیست اگر زهر
است اگر شکر
مرا ده از
آن می جعفر
طیار خورده ست شدم بی
دست چون جعفر
مرا ده بپیما
آن شرابی را
که بویش به از مشک
است و از عنبر
مرا ده سقاهم
ربهم رطلی
شگرف است نهان از
مومن و کافر
مرا ده 2338 بیا
دل بر دل
پردرد من نه بیا
رخ بر رخان
زرد من نه تویی
خورشید وز تو
گرم عالم یکی تابش
بر آه سرد من
نه چو
مهره توست مهر
جمله دل ها بر این
نطع هوای نرد
من نه بیار
آن معجز هر
مرد و زن را به پیش
دشمن نامرد من
ده به
هر شرطی که
بنهی من مطیعم ولیکن شرط
من درخورد من
نه کلاه
لطف خود با
تارک من برای
بوش و بردابرد
من نه از
آن گردی که از
دریا برآری بیار آن
گرد را بر گرد
من نه به
هر باده نمی
گردد سرم مست به پیشم
باده خوکرد من
نه خمش
ای ناطقه
بسیارگویم سخن را
پیش شاه فرد
من نه 2339 ایا
گم گشتگان راه
و بیراه شما را
باز می خواند
شهنشاه همی
گوید شهنشه
کان مایید صلا ای
شهره سرهنگان
به درگاه به
درگاه خدای حی
قیوم دعا کردن
نکو باشد
سحرگاه بپیوندید
پیوند قدیمی چو هی
چفسیده بر
دامان الله چو
یوسف با عزیز
مصر باشید برون آیید
از زندان و از
چاه دلا
بی گاه شد
بازآ به خانه که ترک
آید شبانگه
سوی خرگاه صلا
اکنون میان
بسته ست ساقی صلا کز
مهر سرمست است
دلخواه به
مقناطیس آید
آخر آهن به سوی
کهربا آید
یقین کاه کنون
درهای گردون
برگشادند که عاجز
شد فلک از
ناله و آه بیا
سجده کنان چون
سایه ای دوست که بر
منبر برآمد
امشب آن ماه مثال
صورتی پوشیده
گر چه منزه بود
از امثال و
اشباه چو
گنج جان به
کنج خانه آمد به گردش
می تنیدم همچو
جولاه خمش
کن تا که
قلماشیت گویم ولکن لا
تطالبنی
بمعناه ولیک
آن به که آن هم
شیر گوید کجا اشکار
شیر و صید
روباه 2340 چنین
می زن دو دستک
تا سحرگاه که در رقص
است آن دلدار
و دلخواه همی
گو آنچ می
دانم من و تو ولی پنهان
کنش در ذکر
الله فغان
کردن ز شیر حق
بیاموز نکردی آه
پرخون جز که
در چاه درآ
چون شیر و
پنجه بر جهان
زن چه جنبانی
به دستان دم
چو روباه ز
بس پیوستگی
بیگانه باشیم سلامم زان
نکردی بر سر
راه چو
قرآن را نداند
جز که قربان بیا قربان
شو اندر عید
این شاه شبی
که عشق باشد
میهمانم ببینم بدر
را بی اول ماه 2341 سماع
آمد هلا ای
یار برجه مسابق باش
و وقت کار
برجه هزاران
بار خفتی همچو
لنگر مثال
بادبان این
بار برجه بسی
خفتی تو مست
از سرگرانی چو کردندت
کنون بیدار
برجه هلا
ای فکرت طیار
برپر تو نیز ای
قالب سیار
برجه هلا
صوفی چو ابن
الوقت باشد گذر از
پار و از
پیرار برجه به
عشق
اندرنگنجد
شرم و ناموس رها کن
شرم و استکبار
برجه وگر
کاهل بود قوال
عارف بدو ده
خرقه و دستار
برجه سماح
آمد رباح از
قول
یزدان که عشقی
به ز صد قنطار
برجه به
عشق آنک فرشت
گوهر آمد چو موج
قلزم زخار
برجه چو
زلفین ار
فروسو می
کشندت تو همچون
جعد آن دلدار
برجه صلایی
از خیال یار
آمد خیالانه
تو هم ز اسرار
برجه بسی
در غدر و حیلت
برجهیدی یکی از
عالم غدار
برجه بسی
بهر قوافی
برجهیدی خموشی
گیر و بی
گفتار برجه 2342 خدایا
مطربان را
انگبین ده برای ضرب
دست آهنین ده چو
دست و پای وقف
عشق کردند تو همشان
دست و پای
راستین ده چو
پر کردند گوش
ما ز پیغام توشان صد
چشم بخت شاه
بین ده کبوتروار
نالانند در
عشق توشان از
لطف خود برج
حصین ده ز
مدح و آفرینت
هوش ها را چو خوش
کردند همشان
آفرین ده جگرها
را ز نغمه آب
دادند ز کوثرشان
تو هم ماء
معین ده خمش
کردم کریما
حاجتت نیست که گویندت
چنان بخش و
چنین ده 2343 ایا
خورشید بر
گردون سواره به حیله
کرده خود را
چون ستاره گهی
باشی چو دل اندر
میانه گهی آیی
نشینی بر
کناره گهی
از دور دور
استاده باشی که من مرد
غریبم در
نظاره گهی
چون چاره غم
ها را بسوزی گهی گویی
که این غم را
چه چاره تو
پاره می کنی و
هم بدوزی که دل آن
به که باشد
پاره پاره گهی
دل را بگریانم
چو طفلان مرا گویی
بجنبان
گاهواره گهی
بر گیریم چون
دایگان تو گهی بر من
نشینی چون سواره گهی
پیری نمایی
گاه دومو زمانی
کودک و گه
شیرخواره زبونم
یا زبونم تو
گرفتی زهی عیار
و چست و حیله
باره 2344 مبارک
باد آمد ماه
روزه رهت خوش
باد ای همراه
روزه شدم
بر بام تا مه
را ببینم که بودم من
به جان دلخواه
روزه نظر
کردم کلاه از
سر بیفتاد سرم را
مست کرد آن
شاه روزه مسلمانان
سرم مست است
از آن روز زهی اقبال
و بخت و جاه
روزه بجز
این ماه ماهی
هست پنهان نهان چون
ترک در خرگاه
روزه بدان
مه ره برد آن
کس که آید در این مه
خوش به
خرمنگاه روزه رخ
چون اطلسش گر
زرد گردد بپوشد
خلعت از دیباه
روزه دعاها
اندر این مه
مستجاب است فلک ها را
بدرد آه روزه چو
یوسف ملک مصر
عشق گیرد کسی کو
صبر کرد در
چاه روزه سحوری
کم زن ای نطق و
خمش کن ز روزه
خود شوند آگاه
روزه بیا
ای شمس دین و
فخر تبریز تویی
سرلشکر اسپاه
روزه 2345 چو
بی گاه است و
باران خانه
خانه صلای جمله
یاران خانه
خانه چو
جغدان چند این
محروم بودن به
گرداگرد
ویران خانه
خانه ایا
اصحاب روشن دل
شتابید به کوری
جمله کوران
خانه خانه ایا
ای عاقل هشیار
پرغم دل ما را
مشوران خانه
خانه به
نقش دیو چند
این عشقبازی لقبشان
کرده حوران
خانه خانه بدیدی
دانه و خرمن
ندیدی بدین
حالند موران
خانه خانه مکن
چون و چرا
بگذار یارا چرا را با
ستوران خانه
خانه در
آن خانه سماع
ختنه سور است ولیکن با
طهوران خانه
خانه بنا
کرده ست شمس
الدین تبریز برای جمع
عوران خانه
خانه 2346 مکن
راز مرا ای
جان فسانه شنیدستی
مجالس
بالامانه شنیدستی
که الدین
النصیحه نصیحت
چیست جستن از
میانه شنیدستی
که الفرقه
عذاب فراقش آتش
آمد با زبانه چو
لا تاسو علی
ما فات گفته
ست نمی ارزد
به رنج دام
دانه چو
فرموده ست حق
کالصلح خیر رها کن
ماجرا را ای
یگانه هلا
برجه که ان
الله یدعوا غریبی را
رها کن رو به
خانه رها
کن حرص را
کالفقر فخری چرا می
ننگ داری زین
نشانه چو
ره بگشاد ابیت
عند ربی چه باشد
گر کم آید خشک
نانه تجلی
ربه نی کم ز
کوهی بخوان بر
خود مخوان این
را فسانه خدا
با توست حاضر نحن
اقرب در آن
زلفی و بی آگه
چو شانه ولی
زان زلف شانه
زنده گردد بخوان
قرآن نسوی تا
بنانه چو
گفته ست انصتو
ای طوطی جان بپر خاموش
و رو تا
آشیانه 2347 خدایا
رحمت خود را
به من ده دریدی
پیرهن تو
پیرهن ده مرا
صفرای تو
سرگشته کرده
ست ز لطف خود
مرا صفراشکن
ده اگر
عالم به غم
خوردن به پای
است مده غم را
به من با
بوالحزن ده خدایا
عمر نوح و عمر
لقمان و صد
چندان بدان
خوب ختن ده سهیل
روی تو اندر
یمن تافت مرا راهی
به سوی آن یمن
ده 2348 فریاد
ز یار خشم
کرده سوگند به
خشم و کینه
خورده برهم
زده خانه را و
ما را حمال
گرفته رخت
برده بر
دل قفلی گران
نهاده او رفته
کلید را سپرده ای
بی تو حیات
تلخ گشته ای بی تو
چراغ عیش مرده ای
بی تو شراب
درد گشته ای بی تو
سماع ها فسرده ای
سرخ و سپید بی
تو ماندم من زرد و
شبم سیاه چرده ای
عشق تو پرده
ها دریده سر بیرون کن
دمی ز پرده 2349 ای
دیده راست
راست دیده چون دیده
تو کجاست دیده آن
قطره بی وفا
چه دیده ست بحر گهر
وفاست دیده اجری
خور توتیا چه
بیند اجری ده
توتیاست دیده ای
آنک ز روز و شب
برونی روز و شب
مر تو راست
دیده در
پرتو آفتاب
رویت در رقص چو
ذره هاست دیده بد
بی تو دو دیده
دشمن جان اکنون ز
تو جان ماست
دیده ای
دیده تان چو
دل پریشان در عین دل
شماست دیده هر
دیده جدا جدا
از آن است کز دیده
ما جداست دیده چون
دیده خدای را
ببیند گویی که
مگر خداست
دیده چون
دیده کوه بر
حق افتاد از هر
سنگیش خاست
دیده زر
شد همه کوه از
تجلی یعنی همه
کیمیاست دیده 2350 آمد
مه و لشکر
ستاره خورشید
گریخت یک
سواره آن
مه که ز روز و
شب برون است کو چشم که
تا کند نظاره چشمی
که مناره را
نبیند چون بیند
مرغ بر مناره ابر
دل ما ز عشق
این مه گه گردد
جمع و گاه
پاره چون
عشق تو زاد
حرص تو مرد بی
کار شوی
هزارکاره چون
آخر کار لعل
گردد بی کار
نبوده ست خاره گر
بر سر کوی عشق
بینی سرهای
بریده بر
قناره مگریز
درآ تمام بنگر زنده شده
گشتگان
دوباره 2351 دیدی
که چه کرد آن
یگانه برساخت
پریر یک بهانه ما
را و تو را کجا
فرستاد او ماند و
دو سه پری
خانه ما
را بفریفت ما
چه باشیم با آن
حرکات
ساحرانه آن
سلسله کو به
دست دارد بربندد
گردن زمانه از
سنگ برون کشید
مکری شاباش زهی
شکر فسانه بست
او گرهی میان
ابرو گم گشت
خرد از این
میانه بر
درگه او است
دل چو مسمار بردوخته
خویش بر ستانه بر
مرکب مملکت
سوار او است در دست وی
است تازیانه گر
او کمر کهی
بگیرد که را چو
کهی کند کشانه خود
آن که قاف
همچو سیمرغ کرده ست
به کویش
آشیانه از
شرم عقیق
درفشانش درها
بگداخت دانه
دانه بادی
که ز عشق او
است در تن ساکن نشود
به رازیانه عشاق
مذکرند وین
خلق درمانده
اند در مثانه ساقی
درده قدح که
ماییم مخمور ز
باده شبانه آبی
برزن که آتش
دل بر چرخ
همی زند زبانه در
دست همیشه
مصحفم بود وز عشق
گرفته ام
چغانه اندر
دهنی که بود
تسبیح شعر است و
دوبیتی و
ترانه بس
صومعه ها که
سیل بربود چه سیل که
بحر بی کرانه هشیار
ز من فسانه
ناید مانند
رباب بی کمانه مستم
کن و برپران
چو تیرم بشنو قصص
بنی کنانه چون
مست بود ز
باده حق شهباز شود
کمین سمانه بی
خویش گذر کند
ز دیوار بر روی
هوا شود روانه باخویش
ز حق شوند و بی
خویش می ها
بکشند
عاشقانه دیدم
که لبش شراب
نوشد کی
دید ز لب می
مغانه و
آن گاه چی می
می خدایی نه از خنب
فلان و یا
فلانه ماهی
ز کنار چرخ
درتافت گم گشت
دلم از این
میانه این
طرفه که شخص
بی دل و جان چون چنگ
همی کند فغانه مشنو
غم عشق را ز
هشیار کو سردلب
است و سردچانه هرگز
دیدی تو یا
کسی دید یخدان ز آتش
دهد نشانه دم
درکش و فضل و
فن رها کن با باز چه
فن زند سمانه 2352 یک
جام ز صد هزار
جان به برخیز و
قماش ما گرو
نه ما
از خود خویش
توبه کردیم ما هیچ
نمی رویم از
این ده یک
رنگ کند شراب
ما را تا هر دو
یکی شود که و
مه درویش
ز خویشتن تهی
شد پر ده تو
شراب فقر پر
ده برخیز
و به زه کن آن
کمان را ماییم
کمان و باده
چون زه برجای
بماند عقل
پرفعل این است
سزای پیر فربه ما
غم نخوریم خود
کی دیده ست تو بار
کشی و او کند
عه بگریز
ز غم به سوی شه
رو وز خانه
عاریت برون جه 2353 جان
آمده در جهان
ساده وز مرکب
تن شده پیاده سیل
آمد و درربود
جان را آن سیل ز
بحرها زیاده جان
آب لطیف دیده
خود را در خویش
دو چشم را
گشاده از
خود شیرین
چنانک شکر وز خویش
بجوش همچو
باده خلقان
بنهاده چشم در
جان جان چشم
به خویش
درنهاده خود
را هم خویش
سجده کرده بی ساجد و
مسجد و سجاده هم
بر لب خویش
بوسه داده کای شادی
جان و جان
شاده هر
چیز ز همدگر
بزاید ای جان تو
ز هیچ کس
نزاده می
راند سوی شهر
تبریز جان چون
شتر و بدن
قلاده 2354 ای
بی تو حیات ها
فسرده وی بی تو
سماع مرده
مرده ما
بر در عشق
حلقه کوبان تو قفل
زده کلید برده هر
آتش زنده از
دم توست رحم آر بر
این دم شمرده خامیم
بیا بسوز ما
را در آتش
عشق همچو خرده چون
موسی شیر کس
نگیریم با شیر
توایم خوی
کرده در
پرده مباش ای
چو دیده خوش نیست
به پیش دیده
پرده کم
گوی ز عشق و
عشق می خور گفتن نبود
چنانک خورده 2355 ای
دوش ز دست ما
رهیده امشب
نرهی به جان و
دیده در
پنجه ماست
دامن تو ای دست در
آستین کشیده حیلت
بگذار و آب و
روغن ماییم
هریسه رسیده چشم
من و چشم تو
حریفند ای چشم ز
چشم تو چریده ای
داده مرا شراب
گلگون گل از رخ
زرد من دمیده زلف
چو رسن چو
برفشاندی از عشق چو
چنبرم خمیده رفتی
و ز چشم من
بریدی خون آید
لاشک از بریده بر
گرد خیال تو
دوانیم ای بر سر
ما غمت دویده بر
روزن تو چرا
نپرد مرغی ز
قفص به جان
رهیده خامش
کردم که جمله
عیبیم ای با همه
عیبمان خریده 2356 ماییم
قدیم عشق باره باقی
دگران همه
نظاره نظارگیان
ملول گشتند ماند این
دم گرم شعله
خواره چون
چرخ حریف
آفتابیم پنهان
نشویم چون ستاره انگشت
نما و شهره
گشتیم چون اشتر
بر سر مناره از
ما بنماند جز
خیالی و آن نیز
برفت پاره
پاره مردان
طریق چاره
جستند با هستی
خود نبود چاره در
آتش عشق صف
کشیدند چون آهن و
مس و سنگ خاره مردانه
تمام غرق
گشتند اندر
دریای بی
کناره 2357 ای
گشته دلت چو
سنگ خاره با خاره و
سنگ چیست چاره با
خاره چه چاره
شیشه ها را جز آنک
شوند پاره
پاره زان
می خندی چو
صبح صادق تا پیش تو
جان دهد ستاره تا
عشق کنار خویش
بگشاد اندیشه
گریخت بر
کناره چون
صبر بدید آن
هزیمت او نیز
بجست یک سواره شد
صبر و خرد
بماند سودا می گرید و
می کند حراره خلقی
ز جدایی عصیرت بر راه
فتاده چون
عصاره هر
چند شده ست
خون جگرشان چستند در
این ره و چه
کاره بیگانه
شدیم بهر این
کار با عقل و
دل هزارکاره العشق
حقیقه
الاماره و الشعر
طباله
الاماره احذر
فامیرنا مغیر کل سحر
لدیه غاره اترک
هذا وصف فراقا تنشق
لهوله
العباره بگریخت
امام ای موذن خاموش
فرورو از
مناره 2358 ماییم
و دو چشم و جان
خیره بنگر تو
به عاشقان
خیره تو
چون مه و ما به
گرد رویت سرگشته چو
آسمان خیره عقل
است شبان به
گرد احوال فریاد از
این شبان خیره در
دیده هزار شمع
رخشان وین دیده
چو شمعدان
خیره از
شرق به غرب
موج نور است سر می کند
از نهان خیره بیرون
ز جهان مرده
شاهی است وز عشق
یکی جهان خیره گویی
که مرا از او
نشان ده خیره چه
دهد نشان خیره از
چشم سیه سپید
پرخون کز چشم
بود زبان خیره در
روی صلاح دین
تو بنگر تا دریابی
بیان خیره 2359 آن
سفره بیار و
در میان نه و آن کاسه
به پیش عاشقان
نه انبوه
بریز نان که
زشت است کآواز دهد
کسی که نان نه تن
را چو بنان
شکار کردی جان را
برگیر و پیش
جان نه امروز
قیامت تو
برخاست برخیز قدم
بر آسمان نه از
آتش عشق
نردبان ساز بر گنبد
چرخ نردبان نه ای
زهره ز چشم
های هندو ترکانه تو
تیر در کمان
نه گر
سینه زیان کند
ز زخمت زخمی دیگر
بر آن زیان نه چون
نکته ز راه
چشم گویی ما را همه
مهر بر دهان
نه ای
اشک چو رفتی
از در چشم آن جا رو و
سر بر آستان
نه 2360 ای
نقد تو را
زکات نسیه بازآ ز
خدا جزات نسیه آید
ز خدا جزای
خیرت در نقد
بلا نجات نسیه پیش
از تو جهات
نقد بوده ست از شومی
تو جهات نسیه این
دولت تازه بی
تو بادا ای طلعت
تو بیان نسیه زیرا
که به
فال نحس هستت مرگ نقد و
حیات نسیه بر
تو همه چیز
نسیه بادا الا نبود
ممات نسیه چون
جرم تو نقد و
توبه نسیه ست دادت امشب
برات نسیه 2361 ای
روز مبارک و
خجسته ما جمع و
تو در میان نشسته ای
همنفس همیشه
پیش آ تا زنده
شود دمی شکسته پیغام
دل است این دو
سه حرف بشنو
سخن شکسته
بسته یک
بار بگو که
بنده من کآزاد شوم
ز رنج و رسته آن
دست ز روی
خویش برگیر تا گل
چینیم دسته
دسته یک
بار دگر
شکرفشان کن طوطی نگر
از قفص برسته 2362 ای
دو چشمت
جاودان را
نکته ها
آموخته جان ها را
شیوه های جان
فزا آموخته هر
چه در عالم
دری بسته ست
مفتاحش تویی عشق
شاگرد تو است
و درگشا
آموخته از
برای صوفیان
صاف بزم
آراسته وانگهانی
صوفیان را
الصلا آموخته وز
میان صوفیان
آن صوفی محبوب
را سر معشوقی
مطلق در خلاء
آموخته و
آن دگر را ز
امتحان اندر
فراق انداخته سر سر
عاشقانش در
بلا آموخته عشق
را نیمی نیاز
و نیم دیگر بی
نیاز این اجابت
یافته و آن
خود دعا
آموخته پیش
آب لطف او بین
آتشی زانو زده همچو
افلاطون حکمت
صد دوا آموخته با
دعا و با
اجابت نقب
کرده نیم شب سوی
عیاران رند و
صد دغا آموخته پرجفایانی
که ایشان با
همه کافردلی مر وفا را
گوش مالیده
وفا آموخته زخم
و آتش های
پنهانی است
اندر چشمشان کآهنان را
همچو آیینه
صفا آموخته جمله
ایشان بندگان
شمس تبریزی
شده در تجلی
های او نور
لقا آموخته 2363 ای
ز هندستان
زلفت رهزنان
برخاسته نعره از
مردان مرد و
از زنان
برخاسته آتش
رخسار تو در
بیشه جان ها
زده دود
جان ها برشده
هفت آسمان
برخاسته جوی
های شیر و می
پنهان روان
کرده ز جان وز معانی
ساقیان همچو
جان برخاسته کفر
را سرمه کشیده
تا بدیده کفر
نیز شاهد دین
را میان
مومنان
برخاسته تن
چو دیوار و پس
دیوار افتاده
دلی در بیان
حال آن دل این
زبان برخاسته رو
خرابی ها نگر
در خانه هستی
ز عشق سقف خانه
درشکسته
آستان
برخاسته گر
چه گوید فارغم
از عاشقان
لیکن از او بر سر هر
عاشقی صد
مهربان
برخاسته شمس
تبریزی چو کان
عشق باقی را
نمود خون دل
یاقوت وار از
عکس آن
برخاسته 2364 ای
ز هجرانت زمین
و آسمان
بگریسته دل میان
خون نشسته عقل
و جان بگریسته چون
به عالم نیست
یک کس مر
مکانت را عوض در عزای
تو مکان و
لامکان
بگریسته جبرئیل
و قدسیان را
بال و پر ازرق
شده انبیا و
اولیا را
دیدگان
بگریسته اندر
این ماتم
دریغا تاب
گفتارم نماند تا مثالی
وانمایم کان
چنان
بگریسته چون
از این خانه
برفتی سقف
دولت درشکست لاجرم
دولت بر اهل
امتحان
بگریسته در
حقیقت صد جهان
بودی نبودی یک
کسی دوش دیدم
آن جهان بر
این جهان
بگریسته چو
ز دیده دور
گشتی رفت دیده
در پیت جان پی
دیده بمانده
خون چکان
بگریسته غیرت
تو گر نبودی
اشک ها باریدمی همچنین
به خون چکان
دل در نهان
بگریسته مشک
ها باید چه
جای اشک ها در
هجر تو هر نفس
خونابه گشته
هر زمان
بگریسته ای
دریغا ای
دریغا ای
دریغا ای دریغ بر چنان
چشم عیان چشم
گمان بگریسته شه
صلاح الدین
برفتی ای همای
گرم رو از کمان
جستی چو تیر و
آن کمان بگریسته بر
صلاح الدین چه
داند هر کسی
بگریستن هم کسی
باید که داند
بر کسان
بگریسته 2365 ای
ز گلزار جمالت
یاسمین پا
کوفته وز صواب
هر خطایت صد
ختن پا کوفته ای
بزاده حسن تو
بی واسطه هر
مرد و زن وآنگه
اندر باغ عشقت
مرد و زن پا
کوفته ای
رخ شاهانه ات
آورده جان
پروانه ای صد
هزاران شمع دل
اندر لگن پا
کوفته ای
دماغ عاشقان
پرباده
منصوریت تا دو صد
حلاج عشقت بر
رسن پا کوفته لاغری
جان ز ذوقت آن
چنان فربه شده می نگنجد
در جهان در
خویشتن پا
کوفته هدهدان
اندر قفص چون
زان سلیمان
خوش شدند راه پریدن
نبد تا در وطن
پا کوفته جان
عاشق لامکان و
این بدن سایه
الست آفتاب جان
به رقص و این
بدن پا کوفته قهقهه
شادان عشقش
کرد مجلس
پرشکر بوالحزن
شادان شده با
بوالحسن پا
کوفته روی
و چشم شمس
تبریزی گل و
نسرین بکاشت در میان
نرگس و گل جسم
من پا کوفته 2366 ای
سراندازان
همه در عشق تو
پا کوفته گوهر
جان همچو موسی
روی دریا
کوفته زیر
این هفت آسیا
هستی ما را
خوش بکوب روشنایی
کی فزاید سرمه
ناکوفته عاشقان
با عاقلان
اندرنیامیزد
از آنک درنیامیزد
کسی ناکوفته
با کوفته عاقلان
از مور مرده
درکشند از
احتیاط عاشقان از
لاابالی
اژدها را
کوفته مردم
چشم از خیالت
چون شود پی کوب
عشق فرق ها
پیدا شود از
کوفته تا
کوفته از
شکار تو به
بیشه جان
شیران خون شده در هوای
قاف قربت پر
عنقا کوفته عشق
چون خورشید
دامن گستریده
بر زمین عاشقان
چون اخترانش
راه بالا
کوفته لا
چو لالایان
زده بر
عاشقانش دست
رد غیرت
الا شده بر
مغز لالا
کوفته حاجیان
راه جان خسته
نگردند از
نشاط اشترانشان
زیر بار از
راه اعضا
کوفته ساربان
این غزل گو تا
ز بعد خستگی اشتران را
مست بینی راه
بطحا کوفته 2367 تا
چه عشق است آن
صنم را با دل
پرخون شده هر زمان
گوید که چونی
ای دل بی چون
شده دم
به دم او کف
خود را از دلم
پرخون کند تا ز دست
دست او خون
دلم جیحون شده نام
عاشق بر من و
او را ز من خود
صبر نیست عشق
معشوقم ز حد
عشق من افزون
شده چونک
کردم رو به
بالا من بدیدم
یک مهی فتنه
خورشید گشته
آفت گردون شده ذره
ها اندر هوا و
قطره ها در
بحرها در
دماغ عاشقانش
باده و افیون
شده واعظ
عقل اندرآمد
من نصیحت
کردمش خیز مجلس
سرد کردی ای
چو افلاطون
شده پیش
شمس الدین
تبریزی برو کز
رحمتش مردگان
کهنه بینی
عاشق و مجنون
شده 2368 ای
به میدان های
وحدت گوی شاهی
باخته جمله را
عریان بدیده
کس تو را
نشناخته عقل
کل کژچشم گشته
از کمال غیرتت وز کژی
پنداشته کو مر
تو را انداخته ای
چراغ و چشم
عالم در جهان
فرد آمدی تا در
اسرار جهان تو
صد جهان
پرداخته ای
که طاووس بهار
از عشق رویت
جلوه گر بر درخت
جسم جان نالان
شده چون فاخته از
برای ما تو
آتش را چو گلشن
داشته وز برای
ما تو دریا را
چو کشتی ساخته شمس
تبریزی جهان
را چون تو پر کردی
ز حسن من جهان
روح را از غیر
عشقت آخته 2369 چشم
بگشا جان ها
بین از بدن
بگریخته جان قفص
را درشکسته دل
ز تن بگریخته صد
هزاران عقل ها
بین جان ها
پرداخته صد هزاران
خویشتن بی
خویشتن
بگریخته گر
گریزد صد
هزاران جان و
دل من فارغم چون درآمد
مست و خندان
آن ز من بگریخته صد
هزاران تشنه ز
استسقا بگفته
ترک جان صد هزاران
بلبل آن سو از
چمن بگریخته 2370 این
چه باد صرصر
است از آسمان
پویان شده صد هزاران
کشتی از وی
مست و سرگردان
شده مخلص
کشتی ز باد و
غرقه کشتی ز
باد هم بدو
زنده شده ست و
هم بدو بی جان
شده باد
اندر امر یزدان
چون نفس در
امر تو ز امر تو
دشنام گشته وز
تو مدحت خوان
شده بادها
را مختلف از
مروحه تقدیر
دان از صبا
معمور عالم با
وبا ویران شده باد
را یا رب
نمودی مروحه
پنهان مدار مروحه
دیدن چراغ
سینه پاکان
شده هر
که بیند او
سبب باشد یقین
صورت پرست و آنک
بیند او مسبب
نور معنی دان
شده اهل
صورت جان دهند
از آرزوی شبه
ای پیش اهل
بحر معنی درها
ارزان شده شد
مقلد خاک
مردان نقل ها
ز ایشان کند و آن دگر
خاموش کرده
زیر زیر ایشان شده چشم
بر ره داشت
پوینده قراضه
می بچید آن قراضه
چین ره را بین
کنون در کان
شده همچو
مادر بر بچه
لرزیم بر ایمان
خویش از چه
لرزد آن ظریف
سر به سر
ایمان شده همچو
ماهی می گدازی
در غم سرلشکری بینمت چون
آفتابی بی حشم
سلطان شده چند
گویی دود
برهان است بر
آتش خمش بینمت
بی دود آتش
گشته و برهان
شده چند
گشت و چند
گردد بر سرت
کیوان بگو بینمت
همچون مسیحا
بر سر کیوان
شده ای
نصیبه جو ز من
که این بیار و
آن بیار بینمت
رسته از این و
آن و آن و آن
شده بس
کن ای مست
معربد ناطق
بسیارگو بینمت
خاموش گویان
چون کفه میزان
شده 2371 کی
بود خاک صنم
با خون ما
آمیخته خوش بود
این جسم ها با
جان ها آمیخته این
صدف های دل ما
با چنین درد
فراق با گهرهای
صفای باوفا
آمیخته روز
و شب با هم
نشسته آب و
آتش هم قرین لطف و
قهری جفت و
دردی با صفا
آمیخته وصل
و هجران صلح
کرده کفر ایمان یک
شده بوی وصل
شاه ما اندر
صبا آمیخته گرگ
یوسف خلق گشته
گرگی از وی گم
شده بوی
پیراهن رسیده
با عما آمیخته خاک
خاکی ترک کرده
تیرگی از وی
شده آب همچون
باده با نور
صفا آمیخته شادیا
روزی که آن
معشوق جان های
لقا آمده در
بزم مست و با
شما آمیخته مست
کرده
جمله را زان
غمزه مخمور
خویش تا ز مستی
اجنبی با آشنا
آمیخته تا
ز بسیاری شراب
ابلیس چون آدم
شده لعنت
ابلیس هم با
اصطفا آمیخته آن
در بسته ابد
بگشاده از
مفتاح لطف قفل های
بی وفایی با
وفا آمیخته سر
سر شمس دین
مخدوم ما پیدا
شده تا ببینی
بنده با وصف
خدا آمیخته ای
خداوند شمس
دین فریاد از
این حرف رهی ز آنک هر
حرفی از این
با اژدها
آمیخته یک
دمی مهلت دهم
تا پستتر گیرم
سخن ز آنک تند
است این سخن
با کبریا
آمیخته در
ره عشاق حضرت
گو که از هر
محنتش صد هزاران
لطف باشد با
بلا آمیخته قطره
زهر و هزاران
تنگ تریاق شفا نفخه
عیسی دولت با
وبا آمیخته خواری
آن جا با
عزیزی عهد
بسته یک شده پستی آن
جا از طبیعت
با علا آمیخته جان
بود ارزان به
نرخ خاک پیش
جان جان گر چه این
جا هست جان ها
با غلا آمیخته از
پی آن جان جان
جان ها چنان
گوهر شده مس جان با
جان جان چون
کیمیا آمیخته آخر
دور جهان با
اولش یک سر
شده ابتدای
ابتدا با
انتها آمیخته در
سرای بخت رو
یعنی که تبریز
صفا تا ببینی
این سرا با آن
سرا آمیخته 2372 هله
بحری شو و در
رو مکن از دور
نظاره که بود در
تک دریا کف
دریا به کناره چو
رخ شاه بدیدی
برو از خانه
چو بیذق رخ
خورشید چو
دیدی هله گم
شو چو ستاره چو
بدان بنده
نوازی شده ای
پاک و نمازی همگان را
تو صلا گو چو
موذن ز مناره تو
در این ماه
نظر کن که دلت
روشن از او شد تو در این
شاه نگه کن که
رسیده ست
سواره نه
بترسم نه
بلرزم چو کشد
خنجر عزت به خدا
خنجر او را
بدهم رشوت و
پاره کی
بود آب که
دارد به لطافت
صفت او که دو صد
چشمه برآرد ز
دل مرمر و
خاره تو
همه روز برقصی
پی تتماج و
حریره تو چه
دانی هوس دل
پی این بیت و
حراره چو
بدیدم بر سیمش
ز زر و سیم
نفورم که نفور
است نسیمش ز
کف سیم شماره تو
از آن بار
نداری که
سبکسار چو
بیدی تو
از آن کار
نداری که
شدستی همه
کاره همه
حجاج برفته
حرم و کعبه
بدیده تو شتر هم
نخریده که
شکسته ست
مهاره بنگر
سوی حریفان که
همه مست و
خرابند تو خمش
باش و چنان شو
هله ای عربده
باره 2373 مشنو
حیلت خواجه
هله ای دزد
شبانه بشلولم
بشلولم مجه از
روزن خانه بمشو
غره پرستش
بمده ریش به
دستش وگرت شاه
کند او که
تویی یار
یگانه سوی
صحرای عدم رو
به سوی باغ
ارم رو می بی درد
نیابی تو در
این دور زمانه به
شه بنده نوازی
تو بپر باز چو
بازی به خدا
لقمه بازان
نخورد هیچ
سمانه بخورم
گر نخورم من
بنهد در دهن
من بروم
گر نروم من
کندم گوش
کشانه همه
میرند ولیکن
همه میرند به
پیشت همه تیر
ای مه مه رو
نپرد سوی
نشانه ز
چه افروخت
خیالش رخ
خورشیدصفت را ز کی
آموخت خدایا
عجب این فعل و
بهانه چو
تو را حسن
فزون شد خردم
صید جنون شد چو مرا
درد فزون شد
بده آن درد
مغانه چو
تو جمعیت جمعی
تو در این جمع
چو شمعی چو
در این حلقه
نگینی مجه ای
جان زمانه تو
اگر نوش حدیثی
ز حدیثان خوش
او تو مگو تا
که بگوید لب
آن قندفسانه 2374 هله
صیاد نگویی که
چه دام است و
چه دانه که چو
سیمرغ ببیند
بجهد مست ز
لانه بجز
از دست فلانی
مستان باده که
آن می برهاند
دل و جان را ز
فسون و ز
فسانه بخورد
عشق جهان را
چو عصا از کف
موسی به زبانی
که بسوزد همه
را همچو زبانه نه
سماع است نه
بازی که کمندی
است الهی منگر سست
به نخوت تو در
این بیت و
ترانه نبود
هیچ غری را غم
دلاله و شاهد نبود هیچ
کلی را غم
شانه گر و
شانه به
دهان تو چنین
تیغ نهاده ست
نهنده مثل کارد
که گیرد بر
تیغی به دهانه که
خیالات
سفیهان همه
دربان الهند نگذارند
سگان را سوی
درگاه و ستانه نگذارند
غران را که
درآیند به
لشکر که بخندد
لب دشمن ز کر و
فر زنانه چو
ندیده ست
نشانه نبود
اسپر و تیرش چو
نخورده ست
دوگانه نبود
مرد یگانه 2375 سوی
اطفال بیامد
به کرم مادر
روزه مهل ای
طفل به سستی
طرف چادر روزه بنگر
روی ظریفش
بخور آن شیر
لطیفش به همان
کوی وطن کن
بنشین بر در
روزه بنگر
دست رضا را که
بهاری است خدا
را بنگر جنت
جان را شده
پرعبهر روزه هله
ای غنچه نازان
چه ضعیفی و چه
یازان چو رسن
باز بهاری بجه
از چنبر روزه تو
گلا غرقه خونی
ز چیی دلخوش و
خندان مگر اسحاق
خلیلی خوشی از
خنجر روزه ز
چیی عاشق نانی
بنگر تازه
جهانی بستان
گندم جانی هله
از بیدر روزه 2376 صنما
از آنچ خوردی
بهل اندکی به
ما ده غم تو به
توی ما را تو
به جرعه ای
صفا ده که
غم تو خورد ما
را چه خراب
کرد ما را به شراب
شادی افزا غم
و غصه را سزا
ده ز
شراب آسمانی
که خدا دهد
نهانی بنهان ز
دست خصمان تو
به دست آشنا
ده بنشان
تو جنگ ها را
بنواز چنگ ها
را ز عراق و
از سپاهان تو
به چنگ ما نوا ده سر
خم چو برگشایی
دو هزار مست
تشنه قدح و کدو
بیارند که مرا
ده و مرا ده صنما
ببین خزان را
بنگر برهنگان
را ز شراب
همچو اطلس به
برهنگان قبا
ده به
نظاره جوانان
بنشسته اند
پیران به می
جوان تازه دو
سه پیر را عصا
ده به
صلاح دین به
زاری برسی که
شهریاری ملک و
شراب داری ز
شراب جان عطا
ده 2377 ای
خداوند یکی
یار جفاکارش
ده دلبری
عشوه ده سرکش
خون خوارش ده تا
بداند که شب
ما به چه سان
می گذرد غم عشقش
ده و عشقش ده و
بسیارش ده چند
روزی جهت
تجربه بیمارش
کن با طبیبی
دغلی پیشه سر
و کارش ده ببرش
سوی بیابان و
کن او را تشنه یک
سقایی حجری
سینه سبکسارش
ده گمرهش
کن که ره راست
نداند سوی شهر پس قلاوز
کژ بیهده
رفتارش ده عالم
از سرکشی آن
مه سرگشته
شدند مدتی گردش
این گنبد
دوارش ده کو
صیادی که همی
کرد دل ما را
پار زو ببر
سنگ دلی و دل
پیرارش ده منکر
پار شده ست او
که مرا یاد
نماند ببر
انکار از او و
دم اقرارش ده گفتم
آخر به نشانی
که به دربان
گفتی که فلانی
چو بیاید بر
ما بارش ده گفت
آمد که مرا
خواجه ز بالا
گیرد رو بجو
همچو خودی
ابله و آچارش
ده بس
کن ای ساقی و
کس را چو رهی
مست مکن ور کنی
مست بدین حد
ره هموارش ده 2378 صد
خمار است و
طرب در نظر آن
دیده که در آن
روی نظر کرده
بود دزدیده صد
نشاط است و
هوس در سر آن
سرمستی که رخ خود
به کف پاش بود
مالیده عشوه
و مکر زمانه
نپذیرد گوشی که سلام
از لب آن یار
بود بشنیده پیچ
زلفش چو ندیدی
تو برو معذوری ای تو در
نیک و بد دور
زمان پیچیده نی
تراشی است که اندر
نی صورت بدمد هیچ دیدی
تو نیی بی
نفسی نالیده گر
بداند که حریف
لب کی خواهد
شد کی برنجد
ز بریدن قلم
بالیده گر
بپرسند چه فرق
است میان تو و
غیر فرق این
بس که تویی
فرق مرا
خاریده جرعه
ای کن فیکون
بر سر آن خاک
بریخت لب
عشاق جهان خاک
تو را لیسیده شمس
تبریز تو را
عشق شناسد نه
خرد بر دم باد
بهاری نرسد
پوسیده 2379 بده
آن باده جانی
که چنانیم همه که می از
جام و سر از
پای ندانیم
همه همه
سرسبزتر از
سوسن و از شاخ
گلیم روح مطلق
شده و تابش
جانیم همه همه
دربند هوااند و
هوا بنده ماست که برون
رفته از این
دور زمانیم
همه همچو
سرنا بخروشیم
به شکر لب یار همه دکان
بفروشیم که
کانیم همه تاب
مشرق تن ما را
مثل سایه
بخورد که به
صورت مثل کون
و مکانیم همه زعفران
رخ ما از حذر
چشم بد است ما حریف
چمن و لاله
ستانیم همه مصحف
آریم و به
ساقی همه
سوگند خوریم که
جز از دست و
کفت می
نستانیم همه هر
کی جان دارد
از گلشن جان
بوی برد هر کی آن
دارد دریافت
که آنیم همه دل
ما چون دل مرغ
است ز اندیشه
برون که سبک دل
شده زان رطل
گرانیم همه ملکان
تاج زر از عشق
ره ما بدهند که
کمربخشتر از
بخت جوانیم
همه جان
ما را به صف
اول پیکار طلب ز آنک در
پیش روی تیر و
سنانیم همه در
پس پرده ظلمات
بشر ننشینیم ز آنک چون
نور سحر پرده
درانیم همه شام
بودیم ز
خورشید جهان
صبح شدیم گرگ بودیم
کنون شهره
شبانیم همه شمس
تبریز چو
بنمود رخ جان
آرای سوی او با
دل و جان همچو
روانیم همه 2380 پیش
جوش عفو بی حد
تو شاه توبه کردن
از گناه آمد
گناه بس
که گمره را
کنی بس جست و
جو گمرهی
گشته ست
فاضلتر ز راه منطقم
را کرد ویران
وصف تو راه گفتن
بسته شد مانده
ست آه آه
دردت را ندارم
محرمی چون علی
اه می کنم در
قعر چاه چه
بجوشد نی
بروید از لبش نی بنالد
راز من گردد
تباه بس
کن ای نی ز آنک
ما نامحرمیم زان شکر
ما را و نی را
عذر خواه 2381 عشق
بین با عاشقان
آمیخته روح بین
با خاکدان
آمیخته چند
بینی این و آن
و نیک و بد بنگر آخر
این و آن
آمیخته چند
گویی بی نشان
و بانشان بی
نشان بین با
نشان آمیخته چند
گویی این جهان
و آن جهان آن جهان
بین وین جهان
آمیخته دل
چو شاه آمد زبان
چون ترجمان شاه بین
با ترجمان
آمیخته اندرآمیزید
زیرا بهر ماست این زمین
با آسمان
آمیخته آب
و آتش بین و
خاک و باد را دشمنان
چون دوستان
آمیخته گرگ
و میش و شیر و
آهو چار ضد از نهیب
قهرمان
آمیخته آن
چنان شاهی نگر
کز لطف او خار و گل
در گلستان
آمیخته آن
چنان ابری نگر
کز فیض او آب چندین
ناودان
آمیخته اتحاد
اندر اثر بین
و بدان نوبهار و
مهرگان
آمیخته گر
چه کژبازند و
ضدانند لیک همچو
تیرند و کمان
آمیخته قند
خا خاموش باش
و حیف دان قند و پند
اندر دهان
آمیخته شمس
تبریزی همی
روید ز دل کس نباشد
آن چنان
آمیخته 2382 ای
بخاری را تو
جان پنداشته حبه زر را
تو کان
پنداشته ای
فرورفته چو
قارون در زمین وی زمین
را آسمان
پنداشته ای
بدیده لعبتان
دیو را لعبتان را
مردمان
پنداشته ای
کرانه رفته
عشق از ننگ تو ای تو خود
را در میان
پنداشته ای
گرفته چشمت آب
از دود کفر دود را
نور عیان
پنداشته ای
ز شهوت در
پلیدی همچو
کرم عاشقان را
همچنان
پنداشته مستی
شهوت نشان
لعنت است ای نشان
را بی نشان
پنداشته ای
تو گندیده
میان حرف و
صوت وی
خدا را بی
زبان پنداشته ماهتابش
می زند بر
کوریت ای تو مه
را هم نهان
پنداشته هر
چه گفتم
خویشتن را
گفته ام ای تو هجو
دیگران پنداشته 2383 عشق
تو از بس کشش
جان آمده کشتگانت
شاد و خندان
آمده جان
شکرخای است
لیکن از توش شکری دیگر
به دندان آمده دوش
دیدم صورت دل
را چنانک باز خوش
بر دست سلطان
آمده صید
کرده جان هر
مشتاق را پر پرخون
سوی جانان
آمده جمله
جان ها سوی تو
آید بود یک جوی زر
جانب کان آمده گفتمش
از عاشقان این
خون ز چیست ای تو از
عشاق و رندان
آمده گفت
خون باشد زبان
عاشقی عشق
را خون است
برهان آمده بوی
مشک و بوی
ریحان لطف
ماست راست گویم
نور یزدان
آمده درد
درد شمس
تبریزی مرا لحظه لحظه
گنج درمان
آمده 2384 جسته
اند دیوانگان
از سلسله ز آنک
برزد بوی جان
از سلسله نعره
ها از عاشقان
برخاسته الامان و
الامان از
سلسله جان
مشتاقان نمی
گنجد همی در
زمین و آسمان
از سلسله پیش
لیلی می برم
من هر دمی جان مجنون
ارمغان از
سلسله حلقه
های عشق تو در
گوش ماست هوش ما را
تو مران از
سلسله فتنه
بین کز سلسله
انگیختی فتنه را
هم می نشان از
سلسله صد
نشان بر پای
جان از بند
توست گر چه جان
شد بی نشان از
سلسله شمس
تبریزی مرادم
زلف توست گر چه
کردم من بیان
از سلسله 2385 روز
ما را دیگران
را شب شده ز آفتابی
اختران را شب
شده تیر
دولت های ما
پیروز شد تیر جست و
مر کمان را شب شده روز
خندان در رخ
عین الیقین کافرستان
گمان را شب
شده برپریده
مرغ ایمانت
کنون بی
امان خواهی
امان را شب
شده هر
دمی روز است
اندر کان جان روز نقد
توست کان را
شب شده عاشقان
را روزهای بی
نشان عاقل رسم
و نشان را شب
شده 2386 قرابه
باز دانا هش
دار آبگینه تا در میان
نیفتد سودای
کبر و کینه چون
شیشه بشکنی
جان بسیار پای
یاران مجروح
و خسته گردد
این خود بود
کمینه وآنگه
که مرهم آری
سر را به عذر
خاری بر موزه
محبت افتد
هزار پینه بفزا
شراب و خوش شو
بیرون ز پنج و
شش شو مگذار
ناخوشی را گرد
سرای سینه نی
زان شراب خاکی
بل کز جهان
پاکی از دست حق
رسیده بی
واسطه قنینه در
بزمگاه
وحدت یابی هر
آنچ خواهی در رزمگاه
محنت که آن نه
و که این نه جانی
که غم فزودی
از شمس حق
تبریز نو نو طرب
فزاید بی کهنه
های دینه 2387 پیغام
زاهدان را
کآمد بلای
توبه با آن
جمال و خوبی
آخر چه جای
توبه هم
زهد برشکسته
هم توبه توبه
کرده چون هست
عاشقان را
کاری ورای
توبه چون
از جهان رمیدی
در نور جان
رسیدی چون شمع
سر بریدی بشکن
تو پای توبه شرط
است بی قراری
با آهوی تتاری ترک خطا
چو آمد ای بس
خطای توبه در
صید چون درآید
بس جان که او
رباید یک تیر
غمزه او صد
خونبهای توبه چون
هر سحر خیالش
بر عاشقان
بتازد گرد
غبار اسبش صد
توتیای توبه از
باده لب او
مخمور گشته
جان ها و آن چشم
پرخمارش داده
سزای توبه تا
باغ عاشقان را
سرسبز و تازه
کردی حسنت خراب
کرده بام و
سرای توبه ای
توبه برگشاده
بی شمس حق
تبریز روزی که
ره نماید ای
وای وای توبه 2388 این
جا کسی است
پنهان دامان
من گرفته خود را
سپس کشیده
پیشان من
گرفته این
جا کسی است
پنهان چون جان
و خوشتر از
جان باغی به
من نموده
ایوان من
گرفته این
جا کسی است
پنهان همچون
خیال در دل اما فروغ
رویش ارکان من
گرفته این
جا کسی است
پنهان مانند
قند در نی شیرین
شکرفروشی
دکان من گرفته جادو
و چشم بندی
چشم کسش نبیند سوداگری
است موزون
میزان من
گرفته چون
گلشکر من و او
در همدگر
سرشته من خوی او
گرفته او آن
من گرفته در
چشم من نیاید
خوبان جمله
عالم بنگر خیال
خوبش مژگان من
گرفته من
خسته گرد عالم
درمان ز کس
ندیدم تا درد عشق
دیدم درمان من
گرفته تو
نیز دل کبابی
درمان ز درد
یابی گر گرد
درد گردی
فرمان من
گرفته در
بحر ناامیدی
از خود طمع
بریدی زین بحر
سر برآری
مرجان من
گرفته بشکن
طلسم صورت
بگشای چشم
سیرت تا شرق و
غرب بینی
سلطان من
گرفته ساقی
غیب بینی پیدا
سلام کرده پیمانه
جام کرده
پیمان من
گرفته من
دامنش کشیده
کای نوح روح
دیده از گریه
عالمی بین
طوفان من
گرفته تو
تاج ما وآنگه
سرهای ما
شکسته تو یار
غار وآنگه
یاران من
گرفته گوید
ز گریه بگذر
زان سوی گریه
بنگر عشاق روح
گشته ریحان من
گرفته یاران
دل شکسته بر
صدر دل نشسته مستان و
می پرستان
میدان من
گرفته همچو
سگان تازی می
کن شکار خامش نی چون
سگان عوعو
کهدان من
گرفته تبریز
شمس دین را بر
چرخ جان ببینی اشراق نور
رویش کیهان من
گرفته 2389 در
خانه دل ای
جان آن کیست
ایستاده بر تخت شه
کی باشد جز
شاه و شاه
زاده کرده
به دست اشارت
کز من بگو چه
خواهی مخمور
می چه خواهد
جز نقل و جام و
باده نقلی
ز دل معلق
جامی ز نور
مطلق در خلوت
هوالحق بزم
ابد نهاده ای
بس دغل فروشان
در بزم باده
نوشان هش دار تا
نیفتی ای مرد
نرم و ساده در
حلقه قلاشی
زنهار تا
نباشی چون غنچه
چشم بسته چون
گل دهان گشاده چون
آینه است عالم
نقش کمال عشق
است ای مردمان
کی دیده است
جزوی ز کل
زیاده چون
سبزه شو پیاده
زیرا در این
گلستان دلبر چو
گل سوار است
باقی همه
پیاده هم
تیغ و هم
کشنده هم کشته
هم کشنده هم جمله
عقل گشته هم
عقل باده داده آن
شه صلاح دین
است کو پایدار
بادا دست
عطاش دایم در
گردنم قلاده 2390 آن
آتشی که داری
در عشق صاف و
ساده فردا از
او ببینی صد
حور رو گشاده بنگر
به شهوت خود
ساده ست و صاف
بی رنگ یک عالمی
صنم بین از
ساده ای بزاده زنبور
شهد جانت هر
چند ناپدید
است شش خانه
های او بین از
شهد پر نهاده اندازه
تن تو خود سه
گز است و کمتر در خان
خود تو بنگر
از نه فلک
زیاده تا
چند کاسه لیسی
این کوزه بر
زمین زن برگیر کاه
گل را از روی
خنب باده سجاده
آتشین کن تا
سجده صاف گردد آتش رخی
برآید از زیر
این سجاده آید
سوارگشته بر
عشق شمس تبریز اندر رکاب
آن شه خورشید
و مه پیاده 2391 بازآمد
آن مغنی با
چنگ سازکرده دروازه
بلا را بر عشق
باز کرده بازار
یوسفان را از
حسن برشکسته دکان
شکران را یک
یک فراز کرده شمشیر
درنهاده
سرهای سروران
را و آن
گاهشان ز معنی
بس سرفراز
کرده خود
کشته عاشقان
را در خونشان
نشسته و آن گاه
بر جنازه هر
یک نماز کرده آن
حلقه های زلفت
حلق که راست
روزی ای ما
برون حلقه
گردن دراز
کرده از
بس که نوح
عشقت چون نوح
نوحه دارد کشتی جان
ما را دریای
راز کرده ای
یک ختن شکسته
ای صد ختن
نموده وز نیم
غمزه ترکی
سیصد طراز
کرده بخت
ابد نهاده پای
تو را به رخ بر کت
بنده کمینم
وآنگه تو ناز
کرده ای
خاک پای نازت
سرهای نازنینان وز بهر
ناز تو حق شکل
نیاز کرده ای
زرگر حقایق ای
شمس حق تبریز گاهم چو
زر بریده گاهم
چو گاز کرده 2392 ای
کهربای عشقت
دل را به خود
کشیده دل رفته
ما پی دل چون
بی دلان دویده دزدیده
دل ز حسنت از
عشق جامه واری تا شحنه
فراقت دستان
دل بریده از
بس شکر که
جانم از مصر
عشق خورده نی را ز
ناله من در
جان شکر دمیده در
سایه های عشقت
ای خوش همای
عرشی هر لحظه
باز جان ها تا
عرش برپریده ای
شاد مرغزاری
کان جاست ورد
و نسرین از آب عشق
رسته وین
آهوان چریده دیده
ندیده خود را
و اکنون ز
آینه تو هر دیده
خویشتن را در
آینه بدیده سرنای
دولت تو ای
شمس حق تبریز گوش رباب
جانی برتافته
شنیده 2393 برجه
ز خواب و بنگر
صبحی دگر
دمیده جویان و
پای کوبان از
آسمان رسیده ای
جان چرا نشستی
وقت می است و
مستی آخر
در این کشاکش
کس نیست
پاکشیده بهر
رضای مستی
برجه بکوب
دستی دستی قدح
پرستی پرراوق
گزیده ما
را مبین چو
مستان هر چه
خورم می است
آن افیون شود
مرا نان
مخموری دو
دیده نگذاشت
آن قیامت تا
من کنم ریاضت آن دیده
اش ندیده
گوشیش
ناشنیده او
آب زندگانی می
داد رایگانی از
قطره قطره او
فردوس
بردمیده از
دوست هر چه
گفتم بیرون
پوست گفتم زان سر چه
دارد آن جان
گفتار دم
بریده با
این همه دهانم
گر رشک او
نبستی صد جای
آسمان را تو
دیدیی دریده یخدان
چه داند ای
جان خورشید و
تابشش را کی داند
آفرین را این
جان آفریده با
این که می
نداند چون
جرعه ای ستاند مستی خراب
گردد از خویش
وارهیده تبریز
تو چه دانی
اسرار شمس دین
را بیرون
نجسته ای تو
زین چرخه
خمیده 2394 از
بس که مطرب دل
از عشق کرد
ناله آن دلبرم
درآمد در کف
یکی پیاله افکند
در سر من آنچ
از سرم برآرد نو کرد
عشق ما را
باده
هزارساله می
گشت دین و
کیشم من مست
وقت خویشم نی نسیه
را شناسم نی
بر کسم حواله من
باغ جان بدادم
چرخشت را
خریدم بر جام می
نبشتم این بیع
را قباله ای
سخره زمانه
برهم بزن تو
خانه کاین کاله
بیش ارزد
وآنگه چگونه
کاله بربند
این دهان را
بگشا دهان جان
را بینی
که هر دو عالم
گردد یکی
نواله نپذیرد
آن نواله جانت
چو مست باشد سرمست خد
و خالش کی
بنگرد به خاله جان
های آسمانی
سرمست شمس
تبریز بگشای چشم
و بنگر پران
شده چو ژاله 2395 دیدم
نگار خود را
می گشت گرد
خانه برداشته
ربابی می زد
یکی ترانه با
زخمه چو آتش
می زد ترانه
خوش مست
و خراب و دلکش
از باده مغانه در
پرده عراقی می
زد به نام
ساقی مقصود
باده بودش
ساقی بدش
بهانه ساقی
ماه رویی در دست
او سبویی از گوشه
ای درآمد
بنهاد در
میانه پر
کرد جام اول
زان باده مشعل در آب هیچ
دیدی کآتش زند
زبانه بر
کف نهاده آن
را از بهر
دلستان را آنگه
بکرد سجده
بوسید آستانه بستد
نگار از وی
اندرکشید آن
می شد شعله
ها از آن می بر
روی او دوانه می
دید حسن خود
را می گفت چشم
بد را نی بود و
نی بیاید چون
من در این
زمانه 2396 ای
پاک از آب و از
گل پایی در
این گلم نه بی دست و
دل شدستم دستی
بر این دلم نه من
آب تیره گشته
در راه خیره
گشته از ره مرا
برون بر در
صدر منزلم نه کارم
ز پیچ زلفت
شوریده گشت و
مشکل شوریده
زلف خود را بر کار
مشکلم نه هر
حاصلی که دارم
بی حاصلی است
بی تو سیلاب عشق
خود را بر کار
و حاصلم نه خواهی
که گرد شمعم
پروانه روح
باشد زان آتشی
که داری بر
شمع قابلم نه چون
رشته تبم من
با صد گره ز
زلفت همچون گره
زمانی بر زلف
سلسلم نه از
چشم توست جانا
پرسحر چاه
بابل سحری بکن
حلالی در چاه
بابلم نه گفتی
الست زان دم
حاصل شده ست
جانم تعویذ کن
بلی را بر جان
حاملم نه کی
باشد آن زمانی
کان ابر را
برانی گویی بیا
و رخ را بر ماه
کاملم نه ای
شمس حق تبریز
ار مقبل است
جانم اقبال وصل
خود را بر جان
مقبلم نه 2397 ای
گرد عاشقانت
از رشک تخته بسته وی جمله
عاشقانت از
تخت و تخته
رسته صد
مطرقه کشیده
در یک قدح
بکرده صد زین
قدح کشیده چون
عاقلان نشسته یک
ریسمان فکندی
بردیم بر
بلندی من در هوا
معلق و آن
ریسمان گسسته از
آهوان چشمت ای
بس که شیر
عشقت هم پوست
بردریده هم
استخوان
شکسته دیدن
به خواب در شب
ماه تو را
مبارک وز بامداد
رویت دیدن زهی
خجسته ای
بنده کمینت
گشته چو
آبگینه بشکسته
آبگینه صد دست
و پا بخسته در
حسن شمس تبریز
دزدیده
بنگریدم زه گفتم و
ز غیرت تیر از
کمان بجسته 2398 آن
دم که دررباید
باد از رخ تو
پرده زنده شود
بجنبد هر جا
که هست مرده از
جنگ سوی ساز آ
وز ناز و خشم
بازآ ای رخت
های خود را از
رخت ما نورده ای
بخت و بامرادی
کاندر صبوح
شادی آن
جام کیقبادی
تو داده ما
بخورده اندیشه
کرد سیران در
هجر و گشت
سکران صافت
چگونه باشد
چون جان فزاست
درده تو
آفتاب مایی از
کوه اگر برآیی چه جوش ها
برآرد این
عالم فسرده ای
دوش لب گشاده
داد نبات داده خوش وعده
ای نهاده ما
روزها شمرده بر
باده و بر
افیون عشق تو
برفزوده و از
آفتاب و از مه
رویت گرو
ببرده ای
شیر هر شکاری
آخر روا نداری دل را به
خرده گیری
سوزیش همچو
خرده گر
چه در این
جهانم فتوی
نداد جانم گرد و
دراز گشتن بر
طمع نیم گرده ای
دوست چند گویی
که از چه
زردرویی صفراییم
برآرم در شور
خویش زرده کی
رغم چشم بد را
آری تو جعد
خود را کاین را
به تو سپردم
ای دل به ما
سپرده نی
با تو اتفاقم
نی صبر در
فراقم ز آسیب
این دو حالت
جان می شود
فشرده هم
تو بگو که
گفتت کالنقش
فی الحجر شد گفتار ما
ز دل ها زو می
شود سترده 2399 ای
از تو من
برسته ای هم
توام بخورده هم در تو
می گدازم چون
از توام فسرده گه
در کفم فشاری
گه زیر پا به
هر غم زیرا که
می نگردد
انگور
نافشرده چون
نور آفتابی بر
خاک ما فکندی و آن گاه
اندک اندک باز
آن طرف ببرده از
روزن تن خود
چون نور
بازگردیم در قرص
آفتابی پاک از
گناه و خرده آن
کس که قرص
بیند گوید که
گشت زنده و آن کو به
روزن آید گوید
فلان بمرده در
جام رنج و
شادی پوشیده
اصل ما را در مغز
اصل صافیم
باقی بمانده
درده ای
اصل اصل دل ها
ای شمس حق
تبریز ای صد جگر
کبابت تا چیست
قدر گرده 2400 گل
را نگر ز لطف
سوی خار آمده دل
ناز و باز
کرده و دلدار
آمده مه
را نگر برآمده
مهمان شب شده دامن کشان
ز عالم انوار
آمده خورشید
را نگر که
شهنشاه اختر
است از بهر
عذر گازر
غمخوار آمده منگر
به نقطه خوار
تو آن را نگر
که دوست اندر طواف
نقطه چو پرگار
آمده آن
دلبری که دل ز
همه دلبران
ربود اندر
وثاق این دل
بیمار آمده این
عشق همچو روح
در این خاکدان
غریب مانند
مصطفاست به
کفار آمده همچون
بهار سوی
درختان خشک ما آن نوبهار
حسن به ایثار
آمده پنهان
بود بهار ولی
در اثر نگر زو باغ
زنده گشته و
در کار آمده جان
را اگر نبینی
در دلبران نگر با
قد سرو و روی
چو گلنار آمده گر
عشق را نبینی
در عاشقان نگر منصوروار
شاد سوی دار
آمده در
عین مرگ چشمه
آب حیات دید آن چشمه
ای که مایه
دیدار آمده آمد
بهار عشق به
بستان جان درآ بنگر به
شاخ و برگ به
اقرار آمده اقرار
می کنند که
حشر و قیامت
است آن مردگان
باغ دگربار
آمده ای
دل ز خود چو
باخبری رو
خموش کن چون بی
خبر مباش به
اخبار آمده 2401 ای
صد هزار خرمن
ها را بسوخته زین پس
مدار خرمن ما
را بسوخته از
عشق سنگ خارا
بر آهنی زده برقی
بجسته ز آهن و
خارا بسوخته از
سر قدم بساختم
ای آفتاب حسن هم سر به
جوش آمده هم
پا بسوخته سرنای
این دلم ز تو
بنواخت پرده
ای هم پرده
اش دریده و
سرنا بسوخته در
اصل زمهریر گر
افتد ز آتشت تا روز
حشر بینی سرما
بسوخته از
عالم نه جای
ندا کرد عشق
تو هر جان که
گوش داشته
برجا بسوخته ای
لطف سوزشی که
شرار جمال تو جان را
کشیده پیش و
به عمدا بسوخته آن
روی سرخ را می
احمر دمی بدید صفرای عشق
او می حمرا
بسوخته آن
خد احمر ار
بنمایی دمی
دگر سودای تو
برآید و صفرا
بسوخته طبعی
که لاف زلف
مطرا همی زدی از جعد
طره تو مطرا
بسوخته در
وا شدم به
جستن تو جانب
فلک در وا
نگشت ماندم
دروا بسوخته کی
بینم از شعاع
وصال تو آتشی راه دراز
هجر ز پهنا
بسوخته من
چون سپند رقص
کنان اندر او
شده شعر تر و
قصیده غرا
بسوخته اندرفتاده
برق به دکان
عاشقان بازار و
نقد و ناقد و
کالا بسوخته زر
گشته مس جسم ز
اکسیر جان
چنانک ز اکسیر
مس ها را استا
بسوخته ایمان
و مومنان همه
حیران شده ز
عشق زنار پیر
راهب ترسا
بسوخته برقی
ز شمس دین و ز
تبریز آمده ابری که
پرده گشت ز
بالا بسوخته 2402 باده
بده ساقیا
عشوه و بادم
مده وز غم
فردا و دی هیچ
به یادم مده باده
از آن خم مه پر
کن و پیشم بنه گر نگشایم
گره هیچ گشادم
مده چون
گذرد می ز سر
گویم ای خوش
پسر باده نخواهم
دگر مست فتادم
مده چاکر
خنده توام
کشته زنده
توام گر نه که
بنده توام
باده شادم مده فتنه
به شهر توام
کشته قهر توام گر نه که
بهر توام هیچ
مرادم مده صدقه
از آن لعل کان
بخش بر این
پرزیان ور ز برای
تو جان صدقه
ندادم مده از
سر کین درگذر
بوسه ده ای لب
شکر بر سر هر
خاک سر گر
ننهادم مده هر
که دوم بار
زاد عشق بدو
داد داد صد ره از
صدق و داد گر
بنزادم مده شمس
حق نیک نام شد
تبریزت مقام گر نشکستم
تمام هیچ تو
دادم مده 2403 ساقی
جان غیر آن
رطل گرانم مده ز آنک
بدادی نخست
هیچ جز آنم
مده شهره
نگارم ز تو
عیش و قرارم ز
تو جان بهارم
ز تو رسم
خزانم مده جان
چو تویی بی
شکی پیش تو
جان جانکی باش مرا
ای یکی هر دو
جهانم مده پردگی
و فاش تو آفت
او باش تو جان رهی
باش تو جان و
روانم مده دوش
بدادی مرا از
کف خود باده
را چون که
چنینم درآ جز
که چنانم مده غیر
شرابی چو زر
ای صنم سیمبر هیچ ندانم
دگر ز آنک
ندانم مده نیست
شدم در چمن
قفل بر آن در
بزن هر کی
بپرسد ز من
هیچ نشانم مده شیر
پراکنده ام
زخم تو را
بنده ام بی تو اگر
زنده ام جز به
سگانم مده زان
مه چون اخترم
زان گل تازه و
ترم بی
همگان خوشترم
با همگانم مده خسرو
تبریزیان شمس
حق روحیان پر شده از
تو دهان زخم
زبانم مده 2404 ای
مه و ای آفتاب
پیش رخت مسخره تا چه زند
زهره از آینه
و جندره پیش
تو افتاده ماه
بر ره سودای
عشق ریخته
گلگونه اش
یاوه شده
قنجره پنجره
ای شد سماع
سوی گلستان تو گوش
و دل عاشقان
بر سر این
پنجره آه
که این پنجره
هست حجابی
عظیم رو که حجابی
خوش است هیچ
مگو ای سره از
شکرینی که هست
بهر بخاییدنش لب همه
دندان شده ست
بر مثل دستره دست
دل خویش را
دیدم در خمره
ای گفتم
خواجه حکیم
چیست در این
خنبره گفت
شراب کسی کو
همگی چرخ را با
همه دولاب جان
می نخرد یک
تره کره
گردون تند
پیشش پالانیی بر سر
میدان او جان
خر باتوبره ای
شه فارغ از آن
باشد در لشکرت نصرت بر
میمنه دولت بر
میسره ای
که ز تبریز تو
عید جهان شمس
دین هین که
رسید آفتاب
جانب برج بره 2405 ای
همه منزل شده
از تو ره بی
رهه بی قدمی
رقص بین بی
دهنی قهقهه از
سر پستان عشق
چونک دمی شیر
یافت قامت سروی
گرفت کودکک یک
مهه روی
ببینید روی
بهر خدا
عاشقان گر چه زنخ
زد بسی کوردلی
ابلهه والله
کو یوسف است
بشنو از من از
آنک بودم با
یوسفی هم نمک
و هم چهه چونک
نماید جمال
گوش سوی غیب
دار عرش پر از
نعره هاست فرش
پر از وه وهه عاشق
باشد کمان خاص
بتی همچو تیر هیچ نپرد
کمان گر بشود
ده زهه آنک
ز تبریز دید
یک نظر شمس
دین طعنه زند
بر چله سخره
کند بر دهه 2406 ایا
دلی چو صبا
ذوق صبح ها
دیده ز دیده
مست شدی یا ز ذوق
نادیده گهی
به بحر تحیر
گهی به دامن
کوه کمر ببسته
و در کوه
کهربا دیده ورای
دیده و دل صد
دریچه بگشاده برون ز
چرخ و زمین رفته
صد سما دیده چو
جوششی و بخاری
فتاد در دریا ز لذت
نظرش رست در
قفا دیده چو
موج موج
درآمیخت چشم
با دریا عجب عجب
که همه بحر
گشت یا دیده به
پیش دیده دو
عالم چو دانه
پیش خروس چنین بود
نظر پاک
کبریادیده نه
طالب است و نه
مطلوب آن که
در توحید صفات طالب
و مطلوب را
جدا دیده اله
را کی شناسد
کسی که رست ز
لا ز لا کی
رست بگو عاشق
بلادیده رموز
لیس و فی جبتی
بدانسته هزار بار
من این جبه را
قبا دیده دهان
گشاد ضمیر و
صلاح دین را
گفت تویی حیات
من ای دیده
خدادیده 2407 زهی
لواء و علم لا
اله الا الله که زد بر
اوج قدم لا
اله الا الله چگونه
گرد برآورد
شاه موسی وار ز بحر هست
و عدم لا اله
الا الله ستاده
اند صفات صفا
ز خجلت او به پیش او
به قدم لا اله
الا الله یکی
ستم ز وی از صد
هزار عدل به
است زهی خوشی
ستم لا اله
الا الله ز
هر طرف که نظر
کرد می
برویاند هزار باغ
ارم لا اله
الا الله ز
بحر غم به
کناری رسم عجب
روزی ز موج لطف
و کرم لا اله
الا الله ندارد
از شه من هیچ
بوی جان آن کس که ببینیش
تو به غم لا
اله الا الله چو
دیده کحل
نپذرفت از شه
تبریز زهی دریغ
و ندم لا اله
الا الله برآید
از دل و از جان
الست شه شنود هزار بانگ
نعم لا اله
الا الله بهشت
لطف و بلندی
خدیو شمس
الدین زهی شفای
سقم لا اله
الا الله دلم
طواف به تبریز
می کند محرم در
آن حریم حرم
لا اله الا
الله زهی
خوشی که بگویم
که کیست هان
بر در بگوید او
که منم لا اله
الا الله 2408 چو
آفتاب برآمد ز
قعر آب سیاه ز ذره ذره
شنو لا اله
الا الله چه
جای ذره که
چون آفتاب جان
آمد ز آفتاب
ربودند خود
قبا و کلاه ز
آب و گل چو
برآمد مه دل
آدم وار صد
آفتاب چو یوسف
فروشود در چاه سری
ز خاک برآور
که کم ز مور نه
ای خبر ببر
بر موران ز
دشت و خرمنگاه از
آن به دانه
پوسیده مور
قانع شد که او ز
سنبل سرسبز ما
نبود آگاه بگو
به مور بهار
است و دست و پا
داری چرا ز گور
نسازی به سوی
صحرا راه چه
جای مور
سلیمان درید
جامه شوق مرا مگیر
خدا زین مثال
های تباه ولی
به قد خریدار
می برند قبا اگر چه
جامه دراز است
هست قد کوتاه بیار
قد درازی که
تا فروبریم قبا که
پیش درازیش
بسکلد زه ماه خموش
کردم از این
پس که از
خموشی من جدا شود
حق و باطل
چنانک دانه
ز کاه 2409 که
بوده است تو
را دوش یار و
همخوابه که از خوی
تو پر از مشک
گشت گرمابه چو
شانه سنگ ز
عشق تو شاخ
شاخ شده ست پریت
خوانده به
حمام و کرده
ات لابه چو
شانه زلف تو
را دید شد هر
انگشتش دلیل و
آلت تهلیل
همچو سبابه ز
نور روی تو پر
گشت خلوت حمام که جمله
قبه زجاجی شده
ست چون تابه خمش
که گل مثل آب
از تو یافت
صفا که هر کی
نسبت تو یافت
گشت نسابه 2410 مقام
خلوت و یار و
سماع و تو
خفته که شرم
بادت از آن
زلف های آشفته از
این سپس منم و
شب روی و حلقه
یار شب دراز و
تب و رازهای
ناگفته برون
پرده درند آن
بتان و
سوزانند که لطف
های بتان در
شب است بنهفته به
خواب کن همه
را طاق شو از
این جفتان به سوی
طاق و رواقش
مرو به شب
جفته بدانک
خلوت شب بر
مثال دریایی
است به قعر
بحر بود درهای
ناسفته رخ
چو کعبه نما
شاه شمس تبریزی که باشدت
عوض حج های
پذرفته 2411 دلم
چو دیده و تو
چون خیال در
دیده زهی مبارک
و زیبا به فال
در دیده به
بوی وصل دو
دیده خراب و
مست شده ست چگونه
باشد یا رب
وصال در دیده چو
دیده بیشه آن
شیرمست من
باشد چه زهره
دارد گرگ و
شکال در دیده دو
دیده را بگشا
نور ذوالجلال
ببین ز فر دولت
آن خوش خصال در
دیده چو
چتر و سنجق آن
رشک صد سلیمان
دید گشاد هدهد
جان پر و بال
در دیده چو
آفتاب جمالش
بدیده ها
درتافت چه شعله
هاست ز نور
جلال در دیده چو
عقل عقل قنق
شد درون خرگه
جسم عقول هیچ
ندارد مجال در
دیده دو
دیده مست شد
از جان صدر شمس
الدین چه باده
هاست از او
مال مال در
دیده 2412 چو
مست روی توام
ای حکیم
فرزانه به من نگر
تو بدان چشم
های مستانه ز
چشم مست تو
پیچد دلم که
دیوانه است که جنس
همدگر افتاد
مست و دیوانه دل
خراب مرا بین
خوشی به من
بنگر که آفتاب
نظر خوش کند
به ویرانه بکن
نظر که بدان
یک نظر که
درنگری درخت
های عجب سر
کند ز یک دانه دو
چشم تو عجمی
ترک و مست و
خون ریزند که می زند
عجمی تیرهای
ترکانه مرا
و خانه دل را
چنان به یغما
برد که می دود
حسنک پابرهنه
در خانه به
باغ روی تو
آییم و خانه
برشکنیم هزار خانه
چو صحرا کنیم
مردانه صلاح
دین تو چو
ماهی و فارغی
زین شرح که
فارغ است سر
زلف حور از
شانه 2413 عجب
دلی که به عشق
بت است پیوسته عجبتر این
که بتش پیش او
است بنشسته بمال
چشم دلا بهترک
از این بنگر مدو به هر
طرف ای دل تو
نیز آهسته دو
کف به سوی دعا
سوی بحر می
رانی نه گوهر
تو به جیب تو
است پیوسته خنک
کسی که ورا
دست گرد جیب
بود که او
لطیف و سبک
روح گشت و
برجسته اگر
چه هر طرفی
بازگشت در
طلبش از آن طلب
چو به خود
وانگشت شد
خسته میان
گلبن دل جان
بخسته از خاری ببین دلا
تو ز خاری
هزار گلدسته میان
دل چو برآید
غبار و طبل و
علم هزار سنجق
هستی ببین تو
بشکسته بیا
به شهر عدم
درنگر در آن
مستان ببین ز
خویش و هزاران
چو خویش
وارسته نهاده
هر دو قدم شاد
در سرای بقا و زین
بساط فنا هر
دو دست خود
شسته 2414 ز
لقمه ای که
بشد دیده تو
را پرده مخور تو
بیش که ضایع
کنی سراپرده حیات
خویش در آن
لقمه گر چه
پنداری ضمیر
را سبل است آن
و دیده را
پرده چرا
مکن تو در این
جا مگو چرا
نکنم که چشم
جان را گشته
است این چرا
پرده طلسم
تن که ز هر زهر
شهد بنموده ست عروس پرده
نموده ست مر
تو را پرده چو
لقمه را
ببریدی خیال
پیش آید خیال هاست
شده بر در صفا
پرده خیال
طبع به
روی خیال روح
آید ز عقل نعره
برآید که جان
فزا پرده دلا
جدا شو از این
پرده های
گوناگون هلا که تا
نکند مر تو را
جدا پرده 2415 تو
دیده گشته و
ما را بکرده
نادیده بدیده
گریه ما را
بدین بخندیده بخند
جان و جهان
چون مقام خنده
تو راست بکن که هر
چه کنی هست بس
پسندیده ز
درد و حسرت تو
جان لاله ها
سیه است گل از
جمال رخ توست
جامه بدریده ز
خلق عالم جان
های پاک
بگزیدند و آنگهان
ز میانشان تو
بوده بگزیده بدانک
عشق نبات و
درخت او خشک
است به گرد
گرد درخت من
است پیچیده چو
خشک گشت درختم
بسی بلندی
یافت چو زرد گشت
رخم شد چو زر
بنازیده خزینه
های جواهر که
این دلم را
بود قمارخانه
درون جمله را
ببازیده هزار
ساغر هستی
شکسته این دل
من خمار نرگس
مخمور تو
نسازیده ز
خام و پخته
تهی گشت جان
من باری مدد مدد
تو چنین آتشی
فروزیده مرا
چو نی بنوازید
شمس تبریزی بهانه بر نی و
مطرب ز غم
خروشیده 2416 برو
برو که به بز
لایق است
بزغاله برو که
هست ز گاوان
حیات گوساله برو
برو که خران
گله گله جمع
شدند خر جوان و
خر پیر و خر دو
یک ساله ز
ناله تو مرا
بوی خر همی
آید که خر کند
به علف زار و
ماده خر ناله دماغ
پاک بباید
برای مشک و
عبیر گلوله های
پلیدی برای
جلاله در
آن زمان که
خران بول خر
به بو گیرند زهی زمان
و زهی حالت و
زهی حاله میا
میا که به
میدان دل خران
نرسند به صد
هزار حیل می
رسند خیاله دلاله
کیست بلیس این
عروس دنیا را عروس را
تو قیاسی بکن
ز دلاله خموش
باش سخن شرط
نیست طالب را که
او ز اشارت
ابرو رسد به
دنباله 2417 خلاصه
دو جهان است
آن پری چهره چو او
نقاب گشاید
فنا شود زهره چو
بر براق معانی
کنون سوار شود به پیش
سلطنت او که
را بود زهره ستارگان
سماوات جمله
مات شوند به طاس
چرخ چو آن شه
درافکند مهره چو
روح قدس ببیند
ورا سجود کند فرشتگان
مقرب برند از
او بهره همای
عرش خداوند
شمس تبریزی که هفت بحر
بود پیش او
یکی قطره 2418 ای
جان ای جان فی
ستر الله اشتر می
ران فی ستر
الله جام
آتش درکش درکش پیش سلطان
فی ستر الله ساغر
تا لب می خور
تا شب اندر
میدان فی ستر
الله چشمش
را بین خشمش
را بین پنهان
پنهان فی ستر
الله یاری
شنگی پروین
رنگی آمد مهمان
فی ستر الله دیدم
مستش خستم
دستش آسان آسان
فی ستر الله ساقی
برجه باده
درده پنگان
پنگان فی ستر
الله 2419 خوش
بود فرش تن
نور دیده خوش بود
مرغ جان
بپریده جان
نادیده خسیس
شده جان
دیده رسیده در
دیده جان
زرین و جان
سنگین را چون کلوخ
از برنج
بگزیده سر
کاغذ گشاده
دست اجل نقد در
کاغذ است
پیچیده خمره
پرعسل سرش
بسته پشت و
پهلوش را تو
لیسیده خمره
را بر زمین زن
و بشکن دیده نبود
چنانک بشنیده شمس
تبریز بشکند
خم را که ز نامش
فلک بلرزیده 2420 آمد
آمد نگار
پوشیده صنم خوش
عذار پوشیده داد
از گلستان حسن
و جمال باغ را
نوبهار
پوشیده در
زمین دل همه
عشاق رسته شد
سبزه زار
پوشیده آن
دم پرده سوز
گرمش را هر طرف
گرمدار
پوشیده همگنان
اشک و خون
روان کرده خونشان در
تغار پوشیده بوی
آن خون همی
رسد به دماغ همچو مشک
تتار پوشیده تا
از آن بو برند
مشتاقان سوی آن
یار غار
پوشیده شمس
تبریز صدقه
جانت بوسه ای یا
کنار پوشیده 2421 مطرب
جان های دل
برده تا به شب
تا به شب همین
پرده جان
هایی که مست و
مخمورند بر سر
باده باده ای
خورده در
خرابات
مفردان رفته خرقه آب و
گل گرو کرده 2422 رخ
نفسی بر رخ
این مست نه جنگ و جفا
را نفسی پست
نه سیم
اگر نیست به
دست آورم باده چون
زر تو بر این
دست نه ای
تو گشاده در
هفت آسمان دست کرم
بر دل پابست
نه پیشکشم
نیست بجز
نیستی نیستیم را
تو لقب هست
نه هم
شکننده تو هم
اشکسته بند مرهم جان
بر سر اشکست
نه مهر
بر آن شکر و
پسته منه مهر بر
این چاکر
پیوست نه گفته
امت ای دل
پنجاه بار صید مکن
پای در این
شست نه 2423 یا
رشا فدیته من
زمن رایته لست تقول
اننی ارحم من
سبیته محرقنی
برده کفی اذا
دعوته محتجب
بصده عنی اذا
اتیته آه
الیس ناظری
مختلف لطیفه آه الیس
مهجتی مسکنه و
بیته قد
زرع الفراق فی
خدی بذر زعفر وشت علی
العیون من
کثره ما سقیته قوسک
حیث ما رمی
السهم اصاب
مقلتی سهمک ظل
من دمی یکتب
قد کفیته 2424 هل
طربا لعاشق
وافقه زمانه افلح فی
هوائه اصلح
فیه شانه هدده
فراقه من
غمرات یومه ثم اتاه
لیله من قمر
امانه قال
لبدره لقد
احرق فیک
باطنی قال له
حبیبه صرت انا
ضمانه لا
کقتول عاشق
یقتلنا بشارق حان
وفاتنا و لا
یمکننا بیانه اعظم
کل شهوه هان
لدی وصاله اطیب کل
طیب ظل لنا
مکانه قد
کفر الذی اتی
من مثل لوجهه ان
قمر ینوبه او
شجر وبانه اکرم
من نفوسنا طیف
خیال وجهه افضل من
عیوننا کان
لنا عیانه رب
لسان قائل
یلفظ نار خده احرق من
شراره یوماذ
لسانه احرقه
شراره ثم اتی
نهاره نوره بناطق
اصبح ترجمانه 2425 طوبی
لمن آواه سر
فواده سکن
الفواد بعشقه
و وداده نفس
الکریم کمریم
و فواده شبه
المسیح و صدره
کمهاده اذن
الفواد لکی
یبوح بسره شرح
الصدور کرامه
لعباده رحم
القلوب بفتح
ها و فتوح ها قهر
النفوس سیاسه
لجهاده کشف
الغطاء و لا
انتظار و لا
نسا فرح
السعید تانسا
بعتاده عشقوا
لرایه ربهم و
تعلقوا و العرش
یخضع حالهم
بعماده و
صلوا الی نظر
الحبیب بفضله و الحق
ارشدهم بحسن
رشاده القوم
معشوقون فی
اوصافهم و الحق
عاشقهم علی
افراده حار
العقول به
عاشقیه تحیرا کیف
العقول به
معشقیه فناده لا
تنکرن و لا
تکن متصرفا بالعقل فی
هذا و خف
لکیاده فالامر
اعظم من تصرف
حکمنا و
الود بالجبار
من اعقاده ملک
البصیره من
ممالک شیخنا یعطی و
یمنع ما یشا
بمراده ما
غاب من قلبی
شعاشع خده لا تشمتوا
بصدوده و
بعاده شمس
المصیف اذا
نآی بغروبه ما غاب حر
الشمس من
عباده تبریز
جل به شمس دین
سیدی ما اکرم
المولی بکثر
رماده 2426 فدیتتک
یا ستی
الناسیه الی کم
تشد فم
الخابیه الا
فاملای منه لی
کاسه تذکرنی
صفوه ناسیه فما
کاسه منه الا
نجی و تاتی
باخت لها آبیه 2427 گر
باغ از او
واقف بدی از
شاخ تر خون
آمدی ور عقل از
او آگه بدی از
چشم جیحون
آمدی گر
سر برون کردی
مهش روزی ز
قرص آفتاب ذره
به ذره در هوا
لیلی و مجنون
آمدی ور
گنج های لعل
او یک گوشه بر
پستی زدی هر گوشه
ویرانه ای صد
گنج قارون
آمدی نقشی
که بر دل می
زند بر دیده
گر پیدا شدی هر دست و
رو ناشسته ای
چون شیخ
ذاالنون آمدی ور
سحر آن کس
نیستی کو چشم
بندی می کند چون چشم
و دل این
جسم و تن بر
سقف گردون
آمدی ای
خواجه نظاره
گر تا چند
باشد این نظر ارزان بدی
گر زین نظر
معشوق بیرون
آمدی مهمان
نو آمد ولی
این لوت عالم
را بس است دو کون
اگر مهمان شدی
این لوت افزون
آمدی 2428 فصل
بهاران شد
ببین بستان پر
از حور و پری گویی سلیمان
بر سپه عرضه
نمود انگشتری رومی
رخان ماه وش
زاییده از خاک
حبش چون تو
مسلمانان خوش
بیرون شده از
کافری گلزار
بین گلزار بین
در آب نقش یار
بین و آن نرگس
خمار بین و آن
غنچه های
احمری گلبرگ
ها بر همدگر
افتاده بین
چون سیم و زر آویزها و
حلقه ها بی
دستگاه زرگری در
جان بلبل گل
نگر وز گل به
عقل کل نگر وز رنگ در
بی رنگ پر تا
بوک آن جا ره
بری گل
عقل غارت می
کند نسرین
اشارت می کند کاینک پس
پرده است آن
کو می کند
صورتگری ای
صلح داده جنگ
را وی آب داده
سنگ را چون این
گل بدرنگ را
در رنگ ها می
آوری گر
شاخه ها دارد
تری ور سرو
دارد سروری ور گل
کند صد دلبری
ای جان تو
چیزی دیگری چه
جای باغ و راغ
و گل چه جای
نقل و جام مل چه جای
روح و عقل کل
کز جان جان هم
خوشتری 2429 ای
در طواف ماه
تو ماه و سپهر
مشتری ای آمده
در چرخ تو
خورشید و چرخ
چنبری یا
رب منم جویان
تو یا خود
تویی جویان من ای
ننگ من تا من
منم من دیگرم
تو دیگری ای
ما و من
آویخته وی خون
هر دو ریخته چیزی دگر
انگیخته نی
آدمی و نی پری تا
پا نباشد ز
آنک پا ما را
به خارستان
برد تا سر
نباشد ز آنک
سر کافر شود
از دوسری آبی
میان جو روان
آبی لب جو
بسته یخ آن تیزرو
این سست رو
هین تیز رو تا
نفسری خورشید
گوید سنگ را
زان تافتم بر
سنگ تو تا تو ز
سنگی وارهی پا
درنهی در
گوهری خورشید
عشق لم یزل
زان تافته ست
اندر دلت کاول
فزایی بندگی و
آخر نمایی
مهتری خورشید
گوید غوره را
زان آمدم در
مطبخت تا سرکه
نفروشی دگر
پیشه کنی حلواگری شه
باز را گوید
که من زان
بسته ام دو
چشم تو تا بگسلی
از جنس خود جز
روی ما را
ننگری گوید
بلی فرمان برم
جز در جمالت
ننگرم جز بر
خیالت نگذرم
وز جان نمایم
چاکری گل
باغ را گوید
که من زان
عرضه کردم رخت
خود تا جمله
رخت خویش را
بفروشی و با
ما خوری آن
کس کز این جا
زر برد با
دلبری دیگر
خورد تو
کژ نشین و
راست گو آن از
چه باشد از
خری آن
آدمی باشد که
او خر بدهد و
عیسی خرد وین از
خری باشد که
تو عیسی دهی و
خر خری عیسی
مست را زر کند
ور زر بود
گوهر کند گوهر بود
بهتر کند بهتر
ز ماه و مشتری نی
مشتری بی نوا
بل نور الله
اشتری گر
یوسفی باشد تو
را زین پیرهن
بویی بری ما
را چو مریم بی
سبب از شاخ
خشک آید رطب ما را چو
عیسی بی طلب
در مهد آید
سروری بی
باغ و رز
انگور بین بی
روز و بی شب
نور بین وین دولت
منصور بین از
داد حق بی
داوری از
روی همچون
آتشم حمام
عالم گرم شد بر
صورت گرمابه
ای چون کودکان
کمتر گری فردا
ببینی روش را
شد طعمه مار و
موش را دروازه
موران شده آن
چشم های عبهری مهتاب
تا مه رانده
دیوار تیره
مانده اناالیه
آمده کان سو
نگر گر مبصری یا
جانب تبریز رو
از شمس دین
محفوظ شو یا از
زبان واصفان
از صدق بنما
باوری 2430 ای
آن که بر اسب
بقا از دیر
فانی می روی دانا و
بینای رهی آن
سو که دانی می
روی بی
همره جسم و
عرض بی دام و
دانه و بی غرض از
تلخکامی می
رهی در
کامرانی می
روی نی
همچو عقل دانه
چین نی همچو
نفس پر ز کین نی روح
حیوان زمین تو
جان جانی می
روی ای
چون فلک
دربافته ای
همچو مه
درتافته از ره
نشانی یافته
در بی نشانی
می روی ای
غرقه سودای او
ای بیخود از
صهبای او از مدرسه
اسمای او اندر
معانی می روی ای
خوی تو چون آب
جو داده زمین
را رنگ و بو تا کس
نپندارد که تو
بی ارمغانی می
روی کو
سایه منصور حق
تا فاش فرماید
سبق کز
مستعینی می
رهی در
مستعانی می
روی شب
کاروان ها زین
جهان بر می
رود تا آسمان تو خود به
تنهایی خود صد
کاروانی می
روی ای
آفتاب آن جهان
در ذره ای
چونی نهان وی پادشاه
شه نشان در
پاسبانی می
روی ای
بس طلسمات عجب
بستی برون از
روز و شب تا چشم
پندارد که تو
اندر مکانی می
روی ای
لطف غیبی چند
تو شکل بهاری
می شوی وی عدل
مطلق چند تو
اندر خزانی می
روی آخر
برون آ زین
صور چادر برون
افکن ز سر تا چند در
رنگ بشر در
گله بانی می
روی ای
ظاهر و پنهان
چو جان وی
چاکر و سلطان
چو جان کی بینمت
پنهان چو جان
در بی زبانی
می روی 2431 این
عشق گردان کو
به کو بر سر
نهاده طبله ای که هر کجا
مرده بود زنده
کنم بی حیله
ای خوان
روانم از کرم
زنده کنم مرده
بدم کو
نرگدایی تا
برد از خوان
لطفم زله ای گاهی
تو را در بر
کنم گاهی ز
زهرت پر کنم آگاه شو
آخر ز من ای در
کفم چون کیله
ای گر
حبه ای آید به
من صد کان
پرزرش کنم دریای
شیرینش کنم هر
چند باشد قله
ای از
تو عدم وز من
کرم وز تو رضا
وز من قسم صد اطلس و
اکسون نهم در
پیش کرم پیله
ای هر
لحظه نومید را
خرمن دهم بی
کشتنی هر لحظه
درویش را قربت
دهم بی چله ای چشمه
شکر جوشان کنم
اندر دل تنگ
نیی اندیشه
های خوش نهم
اندر دماغ و
کله ای می
ران فرس در
دین فقط ور
اسب تو گردد
سقط بر جای
اسب لاغری هر
سو بیابی گله
ای خاموش
باش و لا مگو
جز آن که حق
بخشد مجو جوشان ز
حلوای رضا بر
جمره چون
پاتیله ای تبریز
شد خلد برین
از عکس روی
شمس دین هر نقش در
وی حور عین هر
جامه از وی
حله ای 2432 ای
رونق هر گلشنی
وی روزن هر
خانه ای هر ذره از
خورشید تو تابنده
چون دردانه ای ای
غوث هر بیچاره
ای واگشت هر
آواره ای اصلاح هر
مکاره ای
مقصود هر
افسانه ای ای
حسرت سرو سهی
ای رونق
شاهنشهی خواهم که
یاران را دهی یک
یاریی یارانه
ای در
هر سری سودای
تو در هر لبی
هیهای تو بی فیض
شربت های تو
عالم تهی
پیمانه ای هر
خسروی مسکین
تو صید کمین
شاهین تو وی سلسله
تقلیب تو
زنجیر هر
دیوانه ای هر
نور را ناری
بود با هر گلی
خاری بود بهر حرس
ماری بود بر
گنج هر ویرانه
ای ای
گلشنت را خار
نی با نور
پاکت نار نی بر گرد
گنجت مار نی
نی زخم و نی
دندانه ای یک
عشرتی
افراشتی صد
تخم فتنه
کاشتی در شهر ما
نگذاشتی یک
عاقلی فرزانه
ای اندیشه
و فرهنگ ها
دارد ز عشقت
رنگ ها شب تا
سحرگه چنگ ها
ماه تو را
حنانه ای عقل
و جنون آمیخته
صد نعل در ره
ریخته در
جعد تو آویخته
اندیشه همچون
شانه ای ای
چشم تو چون
نرگسی شد خواب
در چشمم خسی بیدار می
بینم بسی لیک
از پی دانگانه
ای بقال
با دوغ ترش
جانش مراقب لب
خمش تا روز
بیدار و به هش
بر گوشه دکانه
ای چون
روز گردد می
دود از بهر
کسب و بهر کد تا خشک
نانه او شود
مشتری ترنانه
ای ای
مزرعه
بگذاشته در
شوره گندم
کاشته ای شعله
را پنداشته
روزن تو چون
پروانه ای امروز
تشریفت دهد
تفهیم و تشریفت
دهد ترکیب و
تالیفت دهد با
عقل کل جانانه
ای خامش
که تو زین
رسته ای زین
دام ها برجسته
ای جان و دل
اندربسته ای
در دلبری
فتانه ای 2433 ای
آنک اندر باغ
جان آلاجقی
برساختی آتش زدی
در جسم و جان
روح مصور
ساختی پای
درختان بسته
بد تو برگشادی
پایشان صحن
گلستان خاک بد
فرشش ز گوهر
ساختی مرغ
معماگوی را
رسم سخن
آموختی باز دل
پژمرده را صد
بال و صد پر
ساختی ای
عمر بی مرگی
ز تو وی
برگ بی برگی ز
تو الحق خدنگ
مرگ را پاینده
اسپر ساختی عاشق
در این ره چون
قلم کژمژ همی
رفتش قدم بر دفتر
جان بهر او
پاکیزه مسطر
ساختی حیوان
و گاوی را اگر
مردم کنی نبود
عجب سرگین
گاوی را چو تو
در بحر عنبر
ساختی آن
کو جهان گیری
کند چون آفتاب
از بهر تو او را هم
از اجزای او
صد تیغ و لشکر
ساختی در
پیش آدم گر
ملک سجده کند
نبود عجب کز بهر
خاکی چرخ را
سقا و چاکر
ساختی از
اختران در سنگ
و گل تاثیرها
درریختی وز راه دل
تا آسمان
معراج معبر
ساختی در
خاک تیره
خارشی
انداختی از
بهر زه یک خاک را
کردی پدر یک
خاک
مادر ساختی از
گور در جنت
اگر درها
گشایی قادری در گور تن
از پنج حس
بشکافتی در
ساختی در
آتش خشم پدر
صد آب رحمت می
نهی و اندر دل
آب منی صد
گونه آذر
ساختی از
بلغم و صفرای
ما وز خون و از
سودای ما زین چار
خرقه روح را
ای شاه چادر
ساختی روزی
بیاید کاین
سخن
خصمی کند با
مستمع کآب حیاتم
خواندمت تو
خویشتن کر
ساختی ای
شمس تبریزی
بگو شرح معانی
مو به مو دستش بده
پایش بده چون
صورت سر ساختی 2434 از
دار ملک لم
یزل ای شاه
سلطان آمدی بر قلب
ماهان برزدی
سنجق ز شاهان
بستدی ماه
آمدی از
لامکان ای اصل
کارستان جان صد
آفتاب و چرخ
را چون ذره ها
برهم زدی یک
مشعله
افروختی تا
روز و شب را
سوختی عذری به
جرم آموختی
نیکی خجل شد
از بدی از
رشک پنهان ای
پری در جان
درآ تا دل بری ای زهره
صد مشتری ای سر
لطف ایزدی بخرام
بخرام ای صنم
زیرا تویی
کاندر حرم هم حسرت
هر عابدی هم
قبله هر
معبدی نقشی
است بی مثل آن
رخش پرنور پاک
خالقش زلفی است
مشکین طره اش
یا طیلسان
احمدی چون
شمس تبریزی
رود چون سایه
جان در پی رود در دیده
خاکش توتیا یا
کحل نور سرمدی 2435 من
دوش دیدم سر
دل اندر جمال
دلبری سنگین دلی
لعلین لبی
ایمان فزایی
کافری از
جان و دل گوید
کسی پیش چنان
جانانه ای از سیم و
زر گوید کسی
پیش چنان
سیمین بری لقمه
شدی جمله جهان
گر عشق را
بودی دهان دربان شدی
جان شهان گر
عشق را بودی
دری من
می شنیدم نام
دل ای جان و دل
از تو خجل ای مانده
اندر آب و گل
از عشق دلدل
چون خری ای
جان بیا گوهر
بچین ای دل
بیا خوبی ببین المستغاث
ای مسلمین زین
آفتی شور و
شری تن
خود کی باشد
تا بود فرش
سواران غمش سر کیست
تا او سر نهد
پیش چنان شه
سروری نک
نوبهار آمد کز
او سرسبز گردد
عالمی چون یار
من شیرین دمی
چون لعل او
حلواگری هر
دم به من گوید
رخش داری چو
من زیبارخی هر دم
بدو گوید دلم
داری چو بنده
چاکری آمد
بهار ای
دوستان خیزید
سوی بوستان اما بهار
من تویی من
ننگرم در
دیگری اشکوفه
ها و میوه ها
دارند غنج و
شیوه ها ما در
گلستان رخت
روییده چون
نیلوفری بلبل
چو مطرب دف
زنی برگ
درختان کف زنی هر غنچه
گوید چون منی
باشد خوشی کشی
تری آمد
بهار مهربان
سرسبز و خوش
دامن کشان تا باغ
یابد زینتی تا
مرغ یابد
شهپری تا
خلق از او
حیران شود تا
یار من پنهان
شود تا جان ما
را جان شود
کوری هر کور و
کری آن
جا که باشد
شاه او بنده
شود هر شاه خو آن جا که
باشد ناز او
هر دل شود
سامندری مست
و خرامان می
رود در دل
خیال یار من ماهی
شریفی بی حدی
شاهی کریمی
بافری 2436 ای
یار اگر نیکو
کنی اقبال خود
صدتو کنی تا بوک رو
این سو کنی
باشد که با ما
خو کنی من
گرد ره را
کاستم آفاق را
آراستم وز جرم تو
برخاستم باشد
که با ما خو
کنی من
از عدم زادم
تو را بر تخت
بنهادم تو را آیینه
ای دادم تو را
باشد که با ما
خو کنی ای
گوهری از کان
من وی طالب
فرمان من آخر ببین
احسان من باشد
که با ما خو
کنی شرب
مرا پیمانه شو
وز خویشتن
بیگانه شو با درد من
همخانه شو
باشد که با ما
خو کنی ای
شاه زاده داد
کن خود را ز
خود آزاد کن روز
اجل را یاد کن
باشد که با ما
خو کنی مانند
تیری از کمان
بجهد ز تن
سیمرغ جان آن را
بیندیش ای
فلان باشد که
با ما خو کنی ای
جمع کرده سیم
و زر ای عاشق
هر لب شکر باری بیا
خوبی نگر باشد
که با ما خو
کنی تخم
وفاها کاشتم
نقشی عجب
بنگاشتم بس
پرده ها
برداشتم باشد
که با ما خو
کنی استوثقوا
ادیانکم و
استغنموا
اخوانکم و
استعشقوا
ایمانکم باشد
که با ما خو
کنی شه
شمس تبریزی تو
را گوید به
پیش ما بیا بگذر ز
زرق و از ریا
باشد که با ما
خو کنی 2437 ای
یوسف خوش نام
هی در ره میا
بی همرهی مسکل ز
یعقوب خرد تا
درنیفتی در
چهی آن
سگ بود کو
بیهده خسپد به
پیش هر دری و آن خر
بود کز ماندگی
آید سوی هر
خرگهی در
سینه این عشق
و حسد بین کز
چه جانب می
رسد دل را کی
آگاهی دهد جز
دلنوازی آگهی مانند
مرغی باش هان
بر بیضه همچو
پاسبان کز بیضه
دل زایدت مستی
و وصل
و قهقهی دامن
ندارد غیر او
جمله گدااند
ای عمو درزن دو
دست خویش را
در دامن
شاهنشهی مانند
خورشید از غمش
می رو در آتش
تا به شب چون شب
شود می گرد
خوش بر بام او
همچون مهی بر
بام او این
اختران تا
صبحدم چوبک
زنان والله
مبارک حضرتی
والله همایون
درگهی آن
انبیا
کاندر جهان
کردند رو در
آسمان رستند از
دام زمین وز
شرکت هر ابلهی بربوده
گشتند آن طرف
چون آهن از
آهن ربا زان سان
که سوی کهربا
بی پر و پا پرد
کهی می
دانک بی انزال
او نزلی نروید
در زمین بی صحبت
تصویر او یک
مایه را نبود
زهی ارواح
همچون اشتران
ز آواز سیروا
مستیان همچون
عرابی می کند
آن اشتران را
نهنهی بر
لوح دل رمال
جان رمل حقایق
می زند تا از
رقومش رمل شد
زر لطیف ده
دهی خوشتر
روید ای
همرهان کآمد
طبیبی در جهان زنده کن
هر مرده ای
بیناکن هر
اکمهی این
ها همه باشد
ولی چون پرده
بردارد رخش نی زهره
ماند نی نوا
نی نوحه گر را
وه وهی خاموش
کن گر بلبلی
رو سوی گلشن
بازپر بلبل به
خارستان رود
اما به نادر
گه گهی 2438 دزدید
جمله رخت ما
لولی و لولی
زاده ای در هیچ
مسجد مکر او
نگذشته سجاده
ای خرقه
فلک ده شاخ از
او برج قمر
سوراخ از او وای ار
بیفتد در کفش
چون من سلیمی
ساده ای زد
آتش اندر عود
ما بر آسمان
شد دود ما بشکست باد
و بود ما ساقی
به نادر باده
ای در
کار مشکل می
کند در بحر
منزل می کند جان قصه
دل می کند کو
عاشقی دل داده
ای دل
داده آن باشد
که او در صبر
باشد سخت رو نی چون تو
گوشه گشته ای
در گوشه ای
افتاده ای در
غصه ای افتاده
ای تا خود کجا
دل داده ای در آرزوی
قحبه یا وسوسه
قواده ای شرمی
بدار از ریش
خود از ریش
پرتشویش خود بسته دو
چشم از عاقبت
در هرزه لب
گشاده ای خوب
است عقل آن
سری در عاقبت
بینی جری از حرص وز
شهوت بری در
عاشقی آماده
ای خامش
که مرغ گفت من
پرد سبک سوی
چمن نبود
گرو در دفتری
در حجره ای
بنهاده ای 2439 دامن
کشانم می کشد
در بتکده
عیاره ای من همچو
دامن می دوم
اندر پی خون
خواره ای یک
لحظه هستم می
کند یک لحظه
پستم می کند یک لحظه
مستم می کند
خودکامه ای
خماره ای چون
مهره ام در
دست او چون
ماهیم در شست
او بر
چاه بابل می
تنم از غمزه
سحاره ای لاهوت
و ناسوت من او
هاروت و ماروت
من او مرجان و
یاقوت من او
بر رغم هر
بدکاره ای در
صورت آب خوشی
ماهی چو برج
آتشی در سینه
دلبر دلی چون
مرمری چون
خاره ای اسرار
آن گنج جهان
با تو بگویم
در نهان تو مهلتم
ده تا که من با
خویش آیم پاره
ای روزی
ز عکس روی او بردم
سبوی تا جوی
او دیدم ز
عکس نور او در
آب جو استاره
ای گفتم
که آنچ از
آسمان جستم
بدیدم در زمین ناگاه فضل
ایزدی شد چاره
بیچاره ای شکر
است در اول
صفم شمشیر
هندی در کفم در باغ
نصرت بشکفم از
فر گل رخساره
ای آن
رفت کز رنج و
غمان خم داده
بودم چون کمان بود این تنم
چون استخوان
در دست هر
سگساره ای خورشید
دیدم نیم شب
زهره درآمد در
طرب در شهر
خویش آمد عجب
سرگشته ای
آواره ای اندر
خم طغرای کن
نو گشت این
چرخ کهن عیسی
درآمد در سخن
بربسته در
گهواره ای در
دل
نیفتد آتشی در
پیش ناید
ناخوشی سر
برنیارد
سرکشی نفسی
نماند اماره ای خوش
شد جهان
عاشقان آمد
قران عاشقان وارست جان
عاشقان از مکر
هر مکاره ای جان
لطیف بانمک بر
عرش گردد چون
ملک نبود دگر
زیر فلک مانند
هر سیاره ای مانند
موران عقل و
جان گشتند در
طاس جهان آن رخنه
جویان را نهان
وا شد در و
درساره ای بی
خار گردد شاخ
گل زیرا که ایمن
شد ز ذل زیرا
نماندش دشمنی
گل چین و گل
افشاره ای خاموش
خاموش ای زبان
همچون زبان
سوسنان مانند
نرگس چشم شو
در باغ کن
نظاره ای 2440 ای
آفتاب سرکشان
با کهکشان
آمیختی مانند شیر
و انگبین با
بندگان
آمیختی یا
چون شراب جان
فزا هر جزو را
دادی طرب یا همچو
یاران کرم با
خاکدان
آمیختی یا
همچو عشق جان
فدا در
لاابالی
ماردی با عقل
پرحرص شحیح
خرده دان
آمیختی ای
آتش فرمانروا
در آب مسکن
ساختی وی نرگس
عالی نظر با
ارغوان
آمیختی چندان
در آتش درشدی
کآتش در آتش
درزدی چندان
نشان جستی که
تو با بی نشان
آمیختی ای
سر الله الصمد
ای بازگشت نیک
و بد پهلو تهی
کردی ز خود با
پهلوان
آمیختی جان
ها بجستندت
بسی بویی نبرد
از تو کسی آیس شدند
و خسته دل خود
ناگهان
آمیختی از
جنس نبود
حیرتی بی جنس
نبود الفتی تو
این نه ای و آن
نه ای با این و
آن آمیختی هر
دو جهان مهمان
تو بنشسته گرد
خوان تو صد گونه
نعمت ریختی با
میهمان
آمیختی آمیختی
چندانک او خود
را نمی داند ز
تو آری کجا
داند چو تو با
تن چو جان
آمیختی پیرا
جوان گردی چو
تو سرسبز این
گلشن شدی تیرا به
صیدی دررسی
چون با کمان
آمیختی ای
دولت و بخت
همه دزدیده ای
رخت همه چالاک
رهزن آمدی با
کاروان
آمیختی چرخ
و فلک ره می
رود تا تو رهش
آموختی جان و
جهان بر می
پرد تا با
جهان آمیختی حیرانم
اندر لطف تو
کاین قهر چون
سر می کشد گردن چو
قصابان مگر با
گردران
آمیختی خوبان
یوسف چهره را
آموختی عاشق
کشی و آن خار
چون عفریت را
با گلستان
آمیختی این
را رها کن
عارفا آن را
نظر کن کز صفا رستی ز
اجزای زمین با
آسمان آمیختی رستی
ز دام ای مرغ
جان در شاخ گل
آویختی جستی ز
وسواس جنان و
اندر جنان
آمیختی از
بام گردون
آمدی ای آب آب
زندگی از
بام ما جولان
زدی با ناودان
آمیختی شب
دزد کی یابد
تو را چون
نیستی اندر
سرا بر بام
چوبک می زنی
با پاسبان آمیختی اسرار
این را مو به
مو بی پرده و
حرفی بگو ای آنک
حرف و لحن را
اندر بیان
آمیختی 2441 آخر
مراعاتی بکن
مر بی دلان را
ساعتی ای ماه رو تشریف
ده مر آسمان
را ساعتی ای
آن که هستت در
سخن مستی می
های کهن دلداریی
تلقین بکن مر
ترجمان را
ساعتی تن
چون کمانم دل
چو زه ای جان
کمان بر چرخ
نه سوی فراز
چرخ نه آن
نردبان را
ساعتی پیر
از غمت هر جا
فتی زان پیش
کآید آفتی بنما که
بینم دولتی بس
جاودان را
ساعتی ای
از کفت دریا
نمی محروم
کردی محرمی در خواب
کن جانا دمی
مر پاسبان را
ساعتی عشقت
می بی چون دهد
در می همه
افیون نهد مستت نشانی
چون دهد آن بی
نشان را ساعتی از
رخ جهان پرنور
کن چشم فلک
مخمور کن از جان
عالم دور کن
این اندهان را
ساعتی ای
صد درج خوشتر ز
جان وصف تو
ناید در زبان الا که
صوفی گوید آن
پیش آر آن را
ساعتی استغفرالله
ای خرد صوفی
بدو کی ره برد هر مرغ
زان سو کی پرد
درکش زبان را
ساعتی ای
کرده مه دراعه
شق از عشقت ای
خورشید حق از بهر
لعلش ای شفق
بگذار کان را
ساعتی جز
عشق او در دل
مکن تدبیر بی
حاصل مکن اندر
مکان منزل مکن
لا کن مکان را
ساعتی ای
امن ها در خوف
تو ای ساکنی
در طوف تو جان داده
طمع سوف تو
امن و امان را
ساعتی بنگر
در این فریاد
کن آخر وفا هم
یاد کن برتاب
شاها داد کن
این سو عنان
را ساعتی یک
دم بدین سو
رای کن جان را
تو شکرخای کن در
دیده ما جای
کن نور عیان
را ساعتی تیرم
چو قصد جه کنم
پرم بده تا به
کنم ابرو نما
تا زه کنم من
آن کمان را
ساعتی ای
زاغ هجران تهی
چون زاغ از من
کی رهی کی گوید
آن نور شهی
خواهم فلان را
ساعتی ای
نفس شیر شیررگ
چون یافتی زان
عشق تک انداز تو
در پیش سگ این
لوت و خوان را
ساعتی ای
از می جان بی
خبر تا چند
لافی از هنر افکن تو
در قعر سقر آن
دام نان را
ساعتی کو
شهریار این
زمن مخدوم شمس
الدین من تبریز
خدمت کن به تن
آن شه نشان را
ساعتی 2442 بانکی
عجب از آسمان
در می رسد هر
ساعتی می نشنود
آن بانگ را
الا که صاحب
حالتی ای
سر فروبرده چو
خر زین آب و
سبزه بس مچر یک لحظه
ای بالا نگر
تا بوک بینی
آیتی ساقی
در این
آخرزمان
بگشاد خم
آسمان از روح او
را لشکری وز
راح او را
رایتی کو
شیرمردی در
جهان تا
شیرگیر او شود شاه و فتی
باید شدن تا
باده نوشی یا
فتی بیچاره
گوش مشترک کو
نشنود بانگ
فلک بیچاره
جان بی مزه کز
حق ندارد
راحتی آخر
چه باشد گر
شبی از جان
برآری یاربی بیرون جهی
از گور تن و
اندرروی در
ساحتی از
پا گشایی
ریسمان تا
برپری بر آسمان چون آسمان
ایمن شوی از
هر شکست و
آفتی از
جان برآری یک
سری ایمن ز
شمشیر اجل باغی
درآیی کاندر
او نبود خزان
را غارتی خامش
کنم خامش کنم
تا عشق گوید
شرح خود شرحی خوشی
جان پروری کان
را نباشد
غایتی 2443 ای
تو ملول از
کار من من
تشنه تر هر
ساعتی آخر چه کم
گردد ز تو کز
تو برآید
حاجتی بر
تو زیانی کی
شود از تو عدم
گر شی ء شود معدوم
یابد خلعتی
گیرد ز هستی
رایتی یا
مستحق مرحمت
یابد مقام و
مرتبت برخواند
اندر مکتبت از
لوح محفوظ
آیتی ای
رحمه
للعالمین
بخشی ز دریای
یقین مر خاکیان
را گوهری مر
ماهیان را
راحتی موجش
گهی گوهر دهد
لطفش گهی کشتی
کشد چندین
خلایق اندر او
مر هر یکی را
حالتی خود
پیشتر اجزای
او در سجده
همچون شاکران وز
بهر خدمت موج
او گه گه
نماید قامتی در
پیش دریای
نهان این هفت
دریای جهان چون واهب
اندر بخششی
چون راهب اندر
طاعتی دریای
پرمرجان ما
عمر دراز و
جان ما پس عمر ما
بی حد بود ما
را نباشد
غایتی ای
قطره گر آگه
شوی با سیل ها
همره شوی سیلت
سوی دریا برد
پیشت نباشد
آفتی ور
سرکشی غافل
شوی آن سیل
عشق مستوی گوش تو
گیرد می کشد
کو بر تو دارد
رافتی مستفعلن
مستفعلن
اکنون شکر
پنهان کنم کز غیب
جوقی طوطیان
آورده اندم
غارتی شکر
نگر تو نو به
نو آواز
خاییدن شنو نی این
شکر را صورتی
نی طوطیان را
آلتی دارد
خدا قندی دگر
کان ناید اندر
نیشکر طوطی و
حلقوم بشر آن
را ندارد
طاقتی چون
شمس تبریزی که
او گنجا ندارد
در فلک کان مطلع
خورشید او
دارد عجایب
ساحتی 2444 چون
درشوی در باغ
دل مانند گل
خوش بو شوی چون برپری
سوی فلک همچون
ملک مه رو شوی گر
همچو روغن
سوزدت خود
روشنی کردی
همه سرخیل
عشرت ها شوی
گر چه ز غم چون
مو شوی هم
ملک و هم
سلطان شوی هم
خلد و هم
رضوان شوی هم کفر و
هم ایمان شوی
هم شیر و هم
آهو شوی از
جای در بی جا
روی وز خویشتن
تنها روی بی مرکب و بی
پا روی چون آب
اندر جو شوی چون
جان و دل یکتا
شوی پیدای
ناپیدا شوی هم
تلخ و هم حلوا
شوی با طبع می
همخو شوی از
طبع خشکی و
تری همچون
مسیحا برپری گرداب ها
را بردری راهی
کنی یک سو شوی شیرین
کنی هر شور را
حاضر کنی هر
دور را پرده
نباشی نور را
گر چون فلک نه
تو شوی شه
باش دولت
ساخته مه باش
رفعت یافته تا
چند همچون
فاخته جوینده
و کوکو شوی خالی
کنی سر از هوس
گردی تو زنده
بی نفس یاهو
نگویی زان سپس
چون غرقه یاهو
شوی هر
خانه را روزن
شوی هر باغ را
گلشن شوی با من
نباشی من شوی
چون تو ز خود
بی تو شوی سر
در زمین چندین
مکش سر را
برآور شاد کش تا تازه و
خندان و خوش
چون شاخ
شفتالو شوی دیگر
نخواهی روشنی
از خویشتن
گردی غنی چون شاه
مسکین پروری
چون ماه ظلمت
جو شوی تو
جان نخواهی
جان دهی هر
درد را درمان
دهی مرهم
نجویی زخم را
خود زخم را
دارو شوی 2445 از
بامدادان
ساغری پر کرد
خوش خماره ای چون فرقدی
عرعرقدی
شکرلبی مه
پاره ای آن
نرگس سرمست او
و آن طره چون
شست او و آن
ساغری در دست
او هر چاره
بیچاره ای چنگ
از شمال و از
یمین اندر بر
حوران عین در گلشنی
پر یاسمین بر
چشمه ای فواره
ای ای
ساقی شیرین
صلا جان علی و
بوالعلا بر کف بنه
ساغر هلا بر
رغم هر غم
باره ای چون
آفتاب آسمان
می گرد و جوهر
می فشان بر تشنگان
و خاکیان در
عالم غداره ای ای
ساحر و ای
ذوفنون ای
مایه پنجه
جنون هنگام کار
آمد کنون ما
هر یکی آن
کاره ای چون
ساغری
پرداختم جامه
حیا انداختم عشقی عجب
می باختم با
غره غراره ای افلاکیان
بر آسمان زان
بوی
باده سرگران ماه مرا
سجده کنان
سرمست هر
فراره ای انهار
باده سو به سو
در هر چمن
پنجاه جو بر سنگ زن
بشکن سبو بر
رغم هر خشم
آره ای رحمت
به پستی می
رسد اکسیر
هستی می رسد سلطان
مستی می رسد
با لشکر جراره
ای خیمه
معیشت برکنی
آتش به خیمه
درزنی گر از سر
بامی کنی در
سابقان نظاره
ای مستی
چو کشتی و عمد
هر لحظه کژمژ
می شود بر موج ها
بر می زند در
قلزمی زخاره
ای می
گویم ای صاحب
عمل و ای رسته
جانت از علل چون رستی
از حبس اجل بی
روزن و درساره
ای زین
عالم تلخ و
ترش زین چرخ
پیر طفل کش هم قصه گو
و هم خمش هم
بنده هم اماره
ای گفتا
مرا شاه جهان
درداد یک ساغر
نهان خود را
بدیدم ناگهان
در شهر جان
سیاره ای پنهان
بود بر مرد و
زن در رفتن و
در آمدن راه جهان
ممتحن از غیرت
ستاره ای چون
معبرم خیره
نگر نی رخنه
پیدا و نه در چون چشمه
ای برکرده سر
بی معدنی از
خاره ای ای
چاشنی شکران
درده همان رطل
گران شیرم
بده چون
مادران بیرون
کش از گهواره
ای ای
ساز و ناز
ناکسان حیرت
فزای نرگسان ای خاک را
روزی رسان
مقصود هر
آواره ای زان
باده همچون
عسس ایمن کن
هر دزد و خس سجده
کنانند این
نفس هر فکر دل
افشاره ای ای
جام راح روح
جو آسایش
مجروح جو ای ساقی
خورشیدرو خون
ریز هر استاره
ای ای
روزی دل ها
رسان جان کسان
و ناکسان ترکاری و
یاغی به سان
هموار و
ناهمواره ای چون
نفخ صوری در
صور شورنده
حشر و حشر زنجیر تو
چون طوق زر
تشریف هر
جباره ای بردی
ز جان معقول
را وین عقل
چون معزول را کردی دماغ
گول را از علم
تو عیاره ای تا
گردن شک می
زند بر میر و
بر بک می زند بر عقل
خنبک می زند
یا بر فن
مکاره ای بس
کن درآ در
انجمن در
انخلاق مرد و
زن می ساز و
صورت می شکن
در خلوت فخاره
ای چون
گل سخن گوی و
خمش هرگز
نباشد روترش در صدر دل
مانند هش بر
اوج چون طیاره
ای 2446 ای
شهسوار خاص بک
کز عالم جان
تاختی میخانه ها
برهم زدی تا
سوی میدان
تاختی چون
ساکنان آسمان
خود گوش ما
برتافتند تو سبلتان
برتافتی هم
سوی ایشان
تاختی ای
تو نهاده یک
قدم بگذشته از
هر دو جهان آه پس
کدامین عرصه
بد تا تو بر
اسبان تاختی خود
پرده ها و
قافیه وآنگه
خراب عشق تو تو
پرده ای نگذاشتی
چون سوی انسان
تاختی عقل
از تو بی عقلی
شده عشق از تو
هم حیران شده مر جسم را
خود اسم شد تو
چونک بر جان
تاختی 2447 یک
ساعت ار دو
قبلکی از عقل
و جان برخاستی این عقل
ما آدم بدی
این نفس ما
حواستی ور
آدم از ایوان
دل درنامدی در
آب و گل تدریس
با تقدیس او
بالاتر از
اسماستی ور
لانسلم گوی ظن
اسلمت گفتی
چون خلیل نفس چو
سایه سرنگون
خورشید
سربالاستی ور
هستی تن لا
شدی این نفس
سربالا شدی بعد از
تمامی لا شدن
در وحدت
الاستی گر
ضعف و سستی
نیستی در دیده
خفاش تن بر جای یک
خورشید صد
خورشید جان
افزاستی گر
نیک و بد نزد
خدا یک سان
بدی در ابتلا با جبرئیل
ماه رو ابلیس
هم سیماستی ور
رازدارستی
بشر پیدا
نکردی خیر و
شر هر چه که
ناپیداستش بر
وی همه
پیداستی این
حس چون جاسوس
ما شد بسته و
محبوس ما چون می
نبیند اصل را
ای کاشکی
اعماستی بنشسته
حس نفس خس
نزدیک کاسه
چون مگس گر کاسه
نگزیدی مگس در
حین مگس
عنقاستی استاره
ها چون کاس ها
مانند زرین
طاس ها آراستش بر
طامعان ای
کاشکی
ناراستی خاموش
باش اندیشه کن
کز لامکان آید
سخن با گفت کی
پردازیی گر
چشم تو آن
جاستی از
شمس تبریزی
ببین هر ذره
را نور یقین گر
ذوق در گفتن
بدی هر ذره ای
گویاستی 2448 ای
داده جان را
لطف تو خوشتر
ز مستی حالتی خوشتر ز
مستی ابد بی
باده و بی
آلتی یک
ساعتی تشریف
ده جان را
چنان تلطیف ده آن ساعتی
پاک از کی و تا
کی عجایب
ساعتی شاهنشه
یغماییی کز
دولت یغمای تو یاغی
به شادی منتظر
تا کی کنی تو
غارتی جان
چون نداند نقش
خود یا عالم
جان بخش خود پا می
نداند کفش خود
کان لایق است
و بابتی پا
را ز کفش
دیگری هر لحظه
تنگی و شری وز کفش
خود شد خوشتری
پا را در آن جا
راحتی جان
نیز داند جفت
خود وز غیب
داند نیک و بد کز غیب هر
جان را بود
درخورد هر جان
ساحتی جانی
که او را هست
آن محبوس از
آن شد در جهان چون نیست
او را این
زمان از بهر
آن دم طاقتی چون
شاه زاده طفل
بد پس مخزنش
بر قفل بد خلعت
نهاده بهر او
تا برکشد او
قامتی تو
قفل دل را باز
کن قصد خزینه
راز کن در مشکلات
دو جهان نبود
سوالت حاجتی خمخانه
مردان دل است
وز وی چه مستی
حاصل است طفلی و
پایت در گل
است پس صبر کن
تا غایتی تا
غایتی کز گوشه
ای دولت برآرد
جوشه ای از دور
گردی خاسته
تابان شده یک
رایتی بنوشته
بر رایت که
این نقش
خداوند شمس
دین از مفخر
تبریز و چین
اندر بصیرت
آیتی 2449 من
پیش از این می
خواستم گفتار
خود را مشتری و اکنون
همی خواهم ز
تو کز گفت
خویشم واخری بت
ها تراشیدم
بسی بهر فریب
هر کسی مست خلیلم
من کنون سیر
آمدم از آزری آمد
بتی بی رنگ و
بو دستم معطل
شد بدو استاد
دیگر را بجو
بهر دکان
بتگری دکان
ز خود پرداختم
انگازها
انداختم قدر
جنون بشناختم
ز اندیشه ها
گشتم بری گر
صورتی آید به
دل گویم برون
رو ای مضل ترکیب او
ویران کنم گر
او نماید
لمتری کی
درخور لیلی
بود آن کس کز
او مجنون شود پای علم
آن کس بود کو
راست جانی آن
سری 2450 در
دل خیالش زان
بود تا تو به
هر سو ننگری و آن
لطف بی حد زان
کند تا هیچ از
حد نگذری با
صوفیان صاف
دین در وجد
گردی همنشین گر پای در
بیرون نهی زین
خانقاه شش دری داری
دری پنهان صفت
شش در مجو و شش
جهت پنهان دری
که هر شبی زان
در همی بیرون
پری چون
می پری بر پای
تو رشته خیالی
بسته اند تا
واکشندت
صبحدم تا
برنپری یک سری بازآ
به زندان رحم
تا خلقتت کامل
شدن هست این
جهان همچون
رحم این جمله
خون زان می خوری جان
را چو بررویید
پر شد بیضه تن
را شکست جان جعفر
طیار شد تا می
نماید جعفری 2451 دریوزه
ای دارم ز تو
در اقتضای
آشتی دی نکته
ای فرموده ای
جان را برای
آشتی جان
را نشاط و
دمدمه جمله
مهماتش همه کاری نمی
بینم دگر الا
نوای آشتی جان
خشم گیرد با
کسی گردد
جهانش محبسی جان را
فتد یا رب عجب
با جسم رای
آشتی با
غیر اگر خشمین
شوی گیری سر
خویش و روی سر با تو
چون خشمین شود
آن گاه وای
آشتی گر
دستبوس وصل تو
یابد دلم در
جست و جو بس بوسه
ها که دل دهد
بر خاک پای
آشتی هر
نیکوی که تن
کند از لطف
داد جان بود من هر سخا
که کرده ام
بود آن سخای
آشتی چون
ابر دی گریان
شدم وز برگ و
بر عریان شدم خواهم که
ناگه درغژم
خوش در قبای
آشتی سلطان
و شاهنشه شوم اجری
فرست مه شوم نیکولقا
آنگه شود کآید
لقای آشتی ای
جان صد باغ و
چمن تشریف ده
سوی وطن هر چند
بدرایی من
نگذاشت جای
آشتی از
نوبهار لم یکن
این باد را
تلطیف کن تا بی
بخار غم شود
از تو فضای
آشتی آلایش
ما چیست خود
با بحر جان و
جر و مد یا کبر و
شیطانی ما با
کبریای آشتی خاموش
کن ای بی ادب
چیزی مگو در
زیر لب تا بی ریا
باشد طلب اندر
دعای آشتی 2452 ای
دل نگویی چون
شدی ور عشق
روزافزون شدی گاهی ز غم
مجنون شدی
گاهی ز محنت
خون شدی در
عشق تو چون دم
زدم صد فتنه
شد اندر عدم ای مطرب
شیرین قدم می
زن نوا تا صبحدم گفتم
که شد هنگام
می ما غرقه
اندر وام می نی نی رها
کن نام می
مستان نگر بی
جام می تو
همچو آتش
سرکشی من
همچون خاکم
مفرشی در من زدی
تو آتشی خوشی
خوشی خوشی
خوشی ای
نیست بر هستی
بزن بر عیش
سرمستی بزن دل بر دل
مستی بزن دستی
بزن دستی بزن گفتم
مها در ما نگر
در چشم چون
دریا نگر آن جا
مرو این جا
نگر گفتا که
خه سودا نگر ای
بلبل از گلشن
بگو زان سرو و
زان سوسن بگو زان شاخ
آبستن بگو
پنهان مکن
روشن بگو آخر
همه صورت مبین
بنگر به جان
نازنین کز تابش
روح الامین
چون چرخ شد
روی زمین هر
نقش چون اسپر
بود در دست صورتگر
بود صورت یکی
چادر بود در
پرده آزر بود 2453 بویی
ز گردون می
رسد با پرسش و
دلداریی از دام تن
وا می رهد هر
خسته دل
اشکاریی هر
مرغ صدپر می
شود سوی ثریا
می پرد هر کوه و
لنگر زین صلا
دارد دگر
رهواریی مرغان
ابراهیم بین
با پاره پاره
گشتگی اجزای هر
تن سوی سر
برداشته
طیاریی ای
جزو چون بر می
پری چون بی
پری و بی سری گفتا
شکفته می شوم
اندر نسیم
یاریی در
شهر دیگر
نشنوی از غیر
سرنا ناله ای از غیر
چنگی نشنوی در
هیچ خانه
زاریی طنبور
دل برداشته لا
عیش الا عیشنا زنبور جان
آموخته زین
انگبین
معماریی امروز
ساقی کرم
دریاعطای
محتشم آمیخته
با بندگان بی
نخوت و جباریی امروز
رستیم ای خدا
از غصه آنک
قضا در گوش
فتنه دردمد هر
لحظه ای
مکاریی راقی
جان در می دمد
چون پور مریم
رقیه ای ساقی ما
هم می کند چون
شیر حق کراریی گر
درک بت را
بشکند صد بت
تراشد در عوض ور بشکند
دو سه سبو کم
نیستش فخاریی ای
بلبل ار چه
یافتی از دولت
گل لحن خوش زینهار
فراموشت شود
در انس کم
گفتاریی 2454 عیش
جهان پیسه بود
گاه خوشی گاه
بدی عاشق او
شو که دهد
ملکت عیش ابدی چونک
سپید است و
سیه روز و شب
عمر همه عمر دگر
جو که بود
ساده چو نور
صمدی ای
تو فرورفته به
خود گاه از آن
گور و لحد غافل از
این لحظه که
تو در لحد بود
خودی دیدن
روزی ده تو
رزق حلال است
تو را گرم به
دکان چه روی
در پی رزق
عددی نادره
طوطی که تویی
کان شکر باطن
تو نادره
بلبل که تویی گلشنی
و لعل خدی لیلی
و مجنون عجب
هر دو به یک
پوست درون آینه
هر دو تویی
لیک درون نمدی عالم
جان بحر صفا
صورت و قالب
کف او بحر صفا
را بنگر چنگ
در این کف چه
زدی هیچ
قراری نبود بر
سر دریا کف را ز آنک
قرارش ندهد
جنبش موج مددی ز
آنک کف از خشک
بود لایق دریا
نبود نیک به
نیکی رود و بد
برود سوی بدی کف
همگی آب شود
یا به کناری
برود ز
آنک دورنگی
نبود در دل
بحر احدی موج
برآید ز خود و
در خود نظاره
کند سجده کنان
کای خود من آه
چه بیرون ز
حدی جمله
جان هاست یکی
وین همه عکس
ملکی دیده احول
بگشا خوش نگر
ار باخردی 2455 برگذری
درنگری جز دل
خوبان نبری سر مکش ای
دل که از او هر
چه کنی جان
نبری تا
نشوی خاک درش
در نگشاید به
رضا تا نکشی
خار غمش گل ز
گلستان نبری تا
نکنی کوه بسی
دست به لعلی
نرسد تا سوی
دریا نروی
گوهر و مرجان
نبری سر
ننهد چرخ تو
را تا که تو بی
سر نشوی کس نخرد
نقد تو را تا سوی
میزان نبری تا
نشوی مست خدا
غم نشود از تو
جدا تا
صفت گرگ دری
یوسف کنعان
نبری تا
تو ایازی نکنی
کی همه محمود
شوی تا تو ز
دیوی نرهی ملک
سلیمان نبری نعمت
تن خام کند
محنت تن رام
کند محنت دین
تا نکشی دولت
ایمان نبری خیره
میا خیره مرو
جانب بازار
جهان ز آنک در این
بیع و شری این
ندهی آن نبری خاک
که خاکی نهلد
سوسن و نسرین
نشود تا نکنی
دلق کهن خلعت
سلطان نبری آه
گدارو شده ای
خاطر تو خوش
نشود تا نکنی
کافریی مال
مسلمان نبری هیچ
نبرده ست کسی
مهره ز انبان
جهان رنجه مشو
ز آنک تو هم
مهره ز انبان
نبری مهره
ز انبان نبرم
گوهر ایمان
ببرم گو
تو به جان بخل
کنی جان بر
جانان نبری ای
کشش عشق خدا
می ننشیند
کرمت دست نداری
ز کهان تا دل
از ایشان نبری هین
بکشان هین
بکشان دامن ما
را به خوشان ز آنک دلی
که تو بری راه
پریشان نبری راست
کنی وعده خود
دست نداری ز
کشش تا همه را
رقص کنان جانب
میدان نبری هیچ
مگو ای لب من
تا دل من باز
شود ز آنک تو
تا سنگ دلی
لعل بدخشان
نبری گر
چه که صد شرط
کنی بی همه
شرطی بدهی ز آنک تو
بس بی طمعی زر
به حرمدان
نبری 2456 هم
نظری هم خبری
هم قران را
قمری هم شکر
اندر شکر اندر
شکر اندر شکری هم
سوی دولت درجی
هم غم ما را فرجی هم
قدحی هم فرحی
هم شب ما را
سحری هم
گل سرخ و سمنی
در دل گل طعنه
زنی سوی فلک
حمله کنی زهره
و مه را ببری چند
فلک گشت قمر
تا به خودش
راه دهی چند
گدازید شکر تا
تو بدو درنگری چند
جنون کرد خرد
در هوس سلسله
ای چند صفت
گشت دلم تا تو
بر او برگذری آن
قدح شاده بده
دم مده و باده
بده هین که
خروس سحری
مانده شد از
ناله گری گر
به خرابات
بتان هر طرفی
لاله رخی است لاله رخا
تو ز یکی لاله
ستان دگری هم
تو جنون را
مددی هم تو
جمال خردی تیر بلا
از تو رسد هم
تو بلا را
سپری چونک
صلاح دل و دین
مجلس دل را شد امین مادر دولت
بکند دختر جان
را پدری 2457 ای
دل سرگشته شده
در طلب یاوه
روی چند بگفتم
که مده دل به
کسی بی گروی بر
سر شطرنج بتی
جامه کنی کیسه
بری با چو منی
ساده دلی خیره
سری خیره شوی برد
همه رخت مرا
نیست مرا برگ
کهی آنک ز گنج
زر او من
نرسیدم به جوی تا
بخورد تا ببرد
جان مرا عشق کهن آن کهنی
کو دهدم هر
نفسی جان نوی آن
کهنی نوصفتی
همچو خدا بی
جهتی خوش گهری
خوش نظری خوش
خبری خوش شنوی خرمن
گل گشت جهان
از رخت ای سرو
روان دشمن تو
جو دروی یار
تو گندم دروی جذب
کن ای بادصفت
آب وجود همه
را برکش
خورشیدصفت
شبنمه ای
رازگوی ای
تو چو خورشید
ولی نی چو تفش
داغ کنی ای چو صبا
بالطفی نی چو
صبا خیره دوی گر
صفتی در دل من
کژ شود آن را
تو بکن شاخ کژی
را بکند صاحب
بستان به خوی گر
چه شود خانه
دین رخنه ز
موش حسدی موش کی
باشد برمد از
دم گربه به
موی سبز
شود آب و گلی چون
دهدش وصل دلی دلبر و دل
جمع شدند لیک
نباشند دوی پیشتر
آ تا که نه من
مانم این جا
نه سخن ظلمت هستی
چه زند پیش
صبوح چو تویی 2458 سنگ
مزن بر طرف
کارگه شیشه
گری زخم مزن
بر جگر خسته
خسته جگری بر
دل من زن همه
را ز آنک دریغ
است و غبین زخم تو و
سنگ تو بر
سینه و جان
دگری بازرهان
جمله اسیران
جفا را جز من تا به جفا
هم نکنی در جز
بنده نظری هم
به وفا با تو
خوشم هم به
جفا با تو
خوشم نی به وفا
نی به جفا بی
تو مبادم سفری چونک
خیالت نبود
آمده در چشم
کسی چشم بز
کشته بود تیره
و خیره نگری پیش
ز زندان جهان
با تو بدم من
همگی کاش
بر این دامگهم
هیچ نبودی
گذری چند
بگفتم که خوشم
هیچ سفر می
نروم این سفر
صعب نگر ره ز
علی تا به ثری لطف
تو بفریفت مرا
گفت برو هیچ
مرم بدرقه
باشد کرمم بر
تو نباشد خطری چون
به غریبی بروی
فرجه کنی پخته
شوی بازبیایی
به وطن باخبری
پرهنری گفتم
ای جان خبر بی
تو خبر را چه
کنم بهر خبر
خود که رود از
تو مگر بی
خبری چون
ز کفت باده
کشم بی خبر و
مست و خوشم بی خطر و
خوف کسی بی شر
و شور بشری گفت
به گوشم سخنان
چون سخن راه
زنان برد مرا
شاه ز سر کرد
مرا خیره سری قصه
دراز است بلی
آه ز مکر و دغلی گر ننماید
کرمش این شب
ما را سحری 2459 عارف
گوینده اگر تا
سحر صبر کنی از جهت
خسته دلان جان
و نگهبان منی همچو
علی در صف خود
سر نبری از کف
خود بولهب
وسوسه را تا
نکنی راه زنی راه
زنان را بزنی
تا که حقت نام
نهد غازی من
حاجی من گر چه
به تن در وطنی ساقی
جام ازلی مایه
قند و عسلی بارگه جان
و دلی گنجگه
بوالحسنی جنبش
پر ملکی مطلع
بام فلکی جمع صفا
را نمکی شمع
خدا را لگنی باده
دهی مست کنی
جمله حریفان
مرا عربده شان
یاد دهی یا
منشان درفکنی از
یک سوراخ تو
را مار دوباره
نگزد گر نری و
پاکدلی مومنی
و موتمنی خامش
باش ای دل من
نام مرا هیچ
مگو نام کسی
گو که از او
چون گل تر خوش
دهنی 2460 تو
نه چنانی که
منم من نه
چنانم که تویی تو نه بر
آنی که منم من
نه بر آنم که
تویی من
همه در حکم
توام تو همه
در خون منی گر مه و
خورشید شوم من
کم از آنم که
تویی با
همه ای رشک
پری چون سوی
من برگذری باش
چنین تیز مران
تا که بدانم
که تویی دوش
گذشتی ز درم
بوی نبردم ز
تو من کرد خبر
گوش مرا جان و
روانم که تویی چون
همه جان روید
و دل همچو
گیاه خاک درت جان و دلی
را چه محل ای
دل و جانم که
تویی ای
نظرت ناظر ما
ای چو خرد
حاضر ما لیک مرا
زهره کجا تا
به جهانم که
تویی چون
تو مرا گوش
کشان بردی از
آن جا که منم بر سر آن
منظره ها هم
بنشانم که
تویی مستم
و تو مست ز من
سهو و خطا جست
ز من من نرسم
لیک بدان هم
تو رسانم که
تویی زین
همه خاموش کنم
صبر و صبر نوش
کنم عذر گناهی
که کنون گفت
زبانم که تویی 2461 چون
دل من جست ز تن
بازنگشتی چه
شدی بی دل من
بی دل من راست
شدی هر چه بدی گر
کژ و گر راست
شدی ور کم ور
کاست شدی فارغ و
آزاد بدی
خواجه ز هر
نیک و بدی هیچ
فضولی نبدی
هیچ ملولی
نبدی دانش و
گولی نبدی طبل
تحیات زدی خواجه
چه گیری گروم
تو نروی من
بروم کهنه
نه ام خواجه
نوم در مدد
اندر مددی آتش
و نفتم نخورد
ور بخورد
بازدهد چون عددی
را بخورد
بازدهد بی
عددی بر
سر خرپشته من
بانگ زن ای
کشته من دانک من
اندر چمنم
صورت من در
لحدی گر
چه بود در
لحدی خوش بودش
با احدی آنک در آن
دام بود کی
خوردش دام و
ددی و
آنک از او دور
بود گر چه که
منصور بود زارتر از
مور بود ز آنک
ندارد سندی 2462 طوطی
و طوطی بچه ای
قند به صد ناز
خوری از شکرستان
ازل آمده ای
بازپری قند
تو فرخنده بود
خاصه که در
خنده بود بزم ز
آغاز نهم چون
تو به آغاز
دری ای
طربستان ابد
ای
شکرستان احد هم طرب
اندر طربی هم
شکر اندر شکری یوسف
اندر تتقی یا
اسدی بر افقی یا قمر
اندر قمر اندر
قمر اندر قمری ساقی
این میکده ای
نوبت عشرت زده
ای تا همه را
مست کنی خرقه
مستان ببری مست
شدم مست ولی
اندککی
باخبرم زین خبرم
بازرهان ای که
ز من باخبری پیشتر
آ پیش که آن
شعشعه چهره تو می نهلد
تا نگرم که
ملکی یا بشری رقص
کنان هر قدحی
نعره زنان
وافرحی شیشه گران
شیشه شکن
مانده از شیشه
گری جام
طرب عام شده
عقل و سرانجام
شده از کف حق
جام بری به که
سرانجام بری سر
ز خرد تافته
ام عقل دگر
یافته ام عقل جهان
یک سری و
عقل نهانی
دوسری راهب
آفاق شدم با
همگان عاق شدم از همگان
می ببرم تا که
تو از من نبری با
غمت آموخته ام
چشم ز خود
دوخته ام در جز تو
چون نگرد آنک
تو در وی نگری داد
ده ای عشق مرا
وز در انصاف
درآ چون ابدا
آن توام نی
قنقم رهگذری من
به تو مانم
فلکا ساکنم و
زیر و زبر ز آنک
مقیمی به نظر
روز و شب اندر
سفری ناظر
آنی که تو را
دارد منظور
جهان حاضر آنی
که از او در
سفر و در حضری 2463 آه
چه دیوانه شدم
در طلب سلسله
ای در خم
گردون فکنم هر
نفسی غلغله ای زیر
قدم می سپرم
هر سحری بادیه
ای خون جگر
می سپرم در
طلب قافله ای آه
از آن کس که
زند بر دل من
داغ عجب بر کف پای
دل من از ره او
آبله ای هم
به فلک درفکند
زهره ز بامش
شرری هم به
زمین درفکند
هیبت او زلزله
ای هیچ
تقاضا نکنم ور
بکنم دفع دهد صد چو مرا
دفع کند او به
یکی هین هله
ای چونک
از او دفع شوم
گوشگکی سر
بنهم آید
عشق چله گر بر
سر من با چله
ای 2464 هر
طربی که در
جهان گشت ندیم
کهتری می برمد
از او دلم چون
دل تو ز مقذری هر
هنری و هر رهی
کان برسد به
ابلهی نیست به
پیش همتم زو
طربی و مفخری گر
شکر است عسکری
چون برسد به
هر دهن زو نخورد
شکرلبی فر
ندهد به مخبری گر
قمر است و گر
فلک ور صنمی
است بانمک کان همه
است مشترک می
نبود ورا فری آنچ
بداد عامه را
خلعت خاص نبود
آن سور سگان
کافران می
نخورد غضنفری مجلس
خاص بایدم گر
چه بود سوی
عدم شربت عام
کم خورم گر چه
بود ز کوثری لاف
مسیح می زنی
بول خران چه
بو کنی با
حدثی چه خو
کنی همچو روان
کافری گر
نبدی متاع زر
اصل وجود بول
خر جان خران
به بوی آن
برنزدی چرا
خوری مرد
چو گوهری بود
قیمت خویش خود
کند شاد نشد
به شحنگی هیچ
قباد و سنجری زر
تو بریز بر
گهر چونک بماند
زیر زر برنجهید
بر زبر آن سبک
است و ابتری ور
بجهید بر زبر
قیمت او است
بیشتر بیش
کنش نثار زر
هست عزیز
گوهری ما
گهریم و این
جهان همچو زری
در امتحان بر سر زر
برآ که لا گر
تو نه ای
محقری شهوت
حلق بی نمک
شهوت فرج پس
دوک با سگ و
خوک مشترک با
خر و گاو
همسری نیست
سزای مهتری
نیست هوای
سروری همت شاه و
سنجری قبله گه
پیمبری عشق
و نیاز و
بندگی هست
نشان زندگی در طلب
تجلیی در نظری
و منظری آب
حیات جستنی
جامه در آب
شستنی بر در دل
نشستنی تا
بگشایدت دری در
طرب و معاشقه
در نظر و
معانقه فرض بود
مسابقه بر دل
هر مظفری نیست
روش طرنطران
بنگر سوی
آسمان در تک و
پوی اختران هر
یک چون مسخری روز
خنوسشان ببین
شام کنوسشان
ببین سیر
نفوسشان ببین
گرد سرای
مهتری غارب
و شارقان حق
طالب و عاشقان
حق در تک و
پوی و در سبق
بی قدمی و بی
پری گرم
روی خور نگر
شب روی قمر
نگر ولوله سحر
نگر راست چو
روز محشری جان
تقی فرشته ای
جان شقی درشته ای نفس کریم
کشتیی نفس
لایم لنگری رحم
چو جوی شیر
بین شهوت جوی
انگبین عمر چو
جوی آب دان
شوق چو خمر
احمری در
تو نهان
چهارجو هیچ
نبینیش که کو همچو صفات
و ذات هو هست
نهان و ظاهری جوشش
شوق از کجا
جنبش ذوق از
کجا لذت عمر
در کمین رحم
به زیر چادری خلق
شده شکار او
فرجه کنان کار
او در
پی اختیار او
هر یک بسته
زیوری شب
به مثال هندوی
روز مثال
جادوی عدل مثال
مشعله ظلم چو
کور یا کری عقل
حریف جنگیی
نفس مثال
زنگیی عشق چو
مست و بنگیی
صبر و حیا چو
داوری شاه
بگفته نکته ای
خفیه به گوش
هر کسی گفته به
جان هر یکی
غیر پیام
دیگری جنگ
میان بندگان
کینه میان
زندگان او فکند
به هر زمان
اینت ظریف
یاوری گفت
حدیث چرب و
خوش با گل و
داد خنده اش گفت به
ابر نکته ای
کرد دو چشم او
تری گوید
گل که بزم به
گوید ابر گریه
به هیچ یکی ز
یک دگر پند
نکرده باوری گفته
به شاخ رقص کن
گفته به
برگ کف بزن گفته به
چرخ چرخ زن
گرد منازل ثری گفته
به عقل طیره
شو گفته به
عشق خیره شو گفته به
صبر خون گری
در غم هجر
دلبری گفته
به رخ بخند
خوش گفته به
زلف پرده کش گفته به
باد درربا
پرده ز روی
عبهری گفته
به موج شور کن
کف ز زلال دور
کن گفته به دل
عبور کن بر رخ
هر مصوری هر
طرفی علامتی
هر نفسی
قیامتی تا نکنی
ملامتی گر شده
ام سخنوری بر
سر من نبشت حق
در دل من چه
کشت حق صبر مرا
بکشت حق صبر
نماند و صابری این
همه آب و روغن
است آنچ در
این دل من است آه چه جای
گفتن است آه ز
عشق پروری لاح
صبوح سره فاح
نسیم بره جاء
اوان دره برزه
لمن یری انزله
من العلی
انشاه من
الولا املاه من
الملا فهمه
لمن دری زینه
لوصله الحقه
باصله نوره
بنوره ایقظه
من الکری لیس
لهم ندیده
کلهم عبیده عز و جل و
اغتنی لیس
یرام بالشری اکرمنا
ابرنا طیبنا و
سرنا حدثنا به
ما نجی اخبرنا
بما جری طاب
جوار ظله من
علی مقله عز وجود
مثله فی
البلدان و
القری از
تبریز شمس دین
یک سحری طلوع
کرد ساخت شعاع
نور او از دل
بنده مظهری 2465 آمده
ای که راز من
بر همگان بیان
کنی و آن شه بی
نشانه را جلوه
دهی نشان کنی دوش
خیال مست تو
آمد و جام بر
کفش گفتم
می نمی خورم
گفت مکن زیان
کنی گفتم
ترسم ار خورم
شرم بپرد از
سرم دست برم
به جعد تو باز
ز من کران کنی دید
که ناز می کنم
گفت بیا عجب
کسی جان به تو
روی آورد روی
بدو گران کنی با
همگان پلاس و
کم با چو منی
پلاس هم خاصبک
نهان منم راز
ز من نهان کنی گنج
دل زمین منم
سر چه نهی تو
بر زمین قبله
آسمان منم رو
چه به آسمان
کنی سوی
شهی نگر که او
نور نظر دهد
تو را ور به
ستیزه سر کشی
روز اجل چنان
کنی رنگ
رخت که داد
روز رد شو از
برای او چون ز پی
سیاهه ای روی
چو زعفران کنی همچو
خروس باش نر
وقت شناس و
پیش رو حیف بود
خروس را ماده
چو ماکیان کنی کژ
بنشین و راست
گو راست بود
سزا بود جان و
روان تو منم
سوی دگر روان
کنی گر
به مثال
اقرضوا قرض
دهی قراضه ای نیم قراضه
قلب را گنج
کنی و کان کنی ور
دو سه روز چشم
را بند کنی
باتقوا چشمه چشم
حس را بحر در
عیان کنی ور
به نشان ما
روی راست چو
تیر ساعتی قامت
تیر چرخ را بر زه
خود کمان کنی بهتر
از این کرم
بود جرم تو را
گنه تو را شرح کنم
که پیش من بر
چه نمط فغان
کنی بس
که نگنجد آن
سخن کو بنبشت
در دهان گر همه
ذره ذره را
بازکشی دهان
کنی 2466 ای
که به لطف و
دلبری از دو
جهان زیاده ای ای که
چو آفتاب و مه
دست کرم گشاده
ای صبح
که آفتاب خود
سر نزده ست از
زمین جام جهان
نمای را بر کف
جان نهاده ای مهدی
و مهتدی تویی
رحمت ایزدی
تویی روی زمین
گرفته ای داد
زمانه داده ای مایه
صد ملامتی
شورش صد
قیامتی چشمه مشک
دیده ای جوشش
خنب باده ای سر
نبرد هر آنک
او سر کشد از
هوای تو ز آنک به
گردن همه بسته
تر از قلاده
ای خیز
دلا و خلق را
سوی صبوح بانگ
زن گر چه ز
دوش بیخودی بی
سر و پا فتاده
ای هر
سحری خیال تو
دارد میل
سردهی دشمن عقل
و دانشی فتنه
مرد ساده ای همچو
بهار ساقیی
همچو بهشت
باقیی همچو کباب
قوتی همچو
شراب شاده ای خیز
دلا کشان کشان
رو سوی بزم بی
نشان عشق سواره
ات کند گر چه
چنین پیاده ای ذره
به ذره ای
جهان جانب تو
نظرکنان گوهر آب و
آتشی مونس نر
و ماده ای این
تن همچو غرقه
را تا نکنی ز
سر برون بند ردا و
خرقه ای مرد
سر سجاده ای باده
خامشانه خور
تا برهی ز گفت
و گو یا
حیوان ناطقی
جمله ز نطق
زاده ای لطف
نمای ساقیا
دست بگیر مست
را جانب بزم
خویش کش شاه
طریق جاده ای 2467 کعبه
طواف می کند
بر سر کوی یک
بتی این چه
بتی است ای
خدا این چه
بلا و آفتی ماه
درست پیش او
قرص شکسته
بسته ای بر شکرش
نبات ها چون
مگسی است
زحمتی جمله
ملوک راه دین
جمله ملایک
امین سجده کنان
که ای صنم بهر
خدای رحمتی اهل
هزار بحر و کف
گوهر عشق را
صدف زان سوی
عزت و شرف سخت
بلندهمتی او
است بهشت و
حور خود شادی
و عیش و سور
خود در غلبات نور
خود آه عظیم
آیتی بشنو
این خطاب را
ساخته شو جواب
را ذره مر
آفتاب را گشت
حریف و بابتی ای
تبریز محرمت
شمس هزار
مکرمت گشته سخن
سبوصفت بر یم
بی نهایتی 2468 نیست
بجز دوام جان
ز اهل دلان
روایتی راحت های
عشق را نیست
چو عشق غایتی شکر
شنیدم از همه
تا چه خوشند
این رمه هان مپذیر
دمدمه ز آنک
کند شکایتی عشق
مه است جمله
رو ماه حسد
برد بدو جز که
ندای ابشروا
این است ورا
قرائتی هر
سحری حلاوتی
هر طرفی
طراوتی هر قدمی
عجایبی هر
نفسی عنایتی خوبی
جان چو شد ز حد
و آن مدد است
بر مدد هست برای
چشم بد نیک
بلا حمایتی پشت
فلک ز جست و جو
گشته چو عاشقان
دوتو ز آنک
جمال حسن هو
نادره است و
آیتی پرتو
روی عشق دان
آنک به هر
سحرگهان شمس کشید
نیزه ای صبح
فراشت رایتی عشق
چو رهنمون کند
روح در او
سکون کند سر ز فلک
برون کند گوید
خوش ولایتی ایزد
گفت عشق را گر
نبدی جمال تو آینه وجود
را کی کنمی
رعایتی گر
چه که میوه
آخر است ور چه
درخت اول است میوه
ز روی مرتبت
داشت بر او
بدایتی چند
بود بیان تو
بیش مگو به
جان تو هست دل از
زبان تو در غم
و در نکایتی خلوتیان
گریخته نقل
سکوت ریخته ز آنک
سکوت مست را
هست قوی
وقایتی گر
چه نوای
بلبلان هست
دوای بی دلان خامش تا
دهد تو را عشق
جز این جرایتی 2469 آه
خجسته ساعتی
که صنما به من
رسی پاک و
لطیف همچو جان
صبحدمی به تن
رسی آن
سر زلف سرکشت
گفته مرا که
شب خوشت زین سفر
چو آتشت کی تو
بدین وطن رسی کی
بود آفتاب تو
در دل چون حمل
رسد تا تو چو
آب زندگی بر
گل و بر سمن
رسی همچو
حسن ز دست غم
جرعه زهر می
کشم ای تریاق
احمدی کی تو
به بوالحسن
رسی گر
چه غمت به خون
من چابک و تیز
می رود هست امید
جان که تو در
غم دل شکن رسی جمله
تو باشی آن
زمان دل شده
باشد از میان پاک شود
بدن چو جان
چون تو بدین
بدن رسی چرخ
فروسکل تو خوش
ننگ فلک دگر مکش بوک به
بوی طره اش بر
سر آن رسن رسی زن
ز زنی برون
شود مرد میان
خون شود چون تو به
حسن لم یزل بر
سر مرد و زن
رسی حسن
تو پای درنهد
یوسف مصر سر
نهد مرده ز
گور برجهد چون
به سر کفن رسی لطف
خیال شمس دین
از تبریز در
کمین طالب جان
شوی چو دین تا
به چه شکل و فن
رسی 2470 جان
به فدای
عاشقان خوش
هوسی است
عاشقی عشق پرست
ای پسر باد
هواست مابقی از
می عشق سرخوشم
آتش عشق مفرشم پای بنه
در آتشم چند
از این منافقی از
سوی چرخ تا
زمین سلسله ای
است آتشین سلسله را
بگیر اگر در
ره خود محققی عشق
مپرس چون بود
عشق یکی جنون
بود سلسله را
زبون بود نی
به طریق احمقی عشق
پرست ای پسر
عشق خوش است
ای پسر رو که به
جان صادقان
صاف و لطیف و
صادقی راه
تو چون فنا
بود خصم تو را
کجا بود طاقت تو
که را بود
کآتش تیز
مطلقی جان
مرا تو بنده
کن عیش مرا تو
زنده کن مست کن و
بیافرین
بازنمای
خالقی یک
نفسی خموش کن
در خمشی خروش
کن وقت سخن
تو خامشی در
خمشی تو ناطقی بی
دل و جان
سخنوری شیوه
گاو سامری راست
نباشد ای پسر
راست برو که
حاذقی 2471 سوخت
یکی جهان به
غم آتش غم
پدید نی صورت این
طلسم را هیچ
کسی بدید نی می
کشدم به هر
طرف قوت
کهربای او ای
عجبا بدید کس
آنک مرا کشید
نی هست
سماع چنگ نی
هست شراب رنگ
نی صد قدح
است بر قدح
آنک قدح چشید
نی عشق
قرابه باز و
من در کف او چو
شیشه ای شیشه شکست
زیر پا پای
کسی خلید نی در
قدم روندگان
شیخ و مرید بی
عدد در نفس
یگانگی شیخ نه
و مرید نی آنک
میان مردمان
شهره شد و
حدیث شد سایه
بایزید بد
مایه بایزید
نی مژده
دهید عاشقان
عید وصال می
رسد ز آنک
ندید هیچ کس
خود رمضان و
عید نی 2472 چشم
تو خواب می
رود یا که تو
ناز می کنی نی به خدا
که از دغل چشم
فراز می کنی چشم
ببسته ای که
تا خواب کنی
حریف را چونک بخفت
بر زرش دست
دراز می کنی سلسله
ای گشاده ای
دام ابد نهاده
ای بند کی
سخت می کنی
بند کی باز می
کنی عاشق
بی گناه را
بهر ثواب می
کشی بر سر گور
کشتگان بانگ
نماز می کنی گه
به مثال
ساقیان عقل ز
مغز می بری گه به
مثال مطربان
نغنغه ساز می
کنی طبل
فراق می زنی
نای عراق می
زنی پرده
بوسلیک را جفت
حجاز می کنی جان
و دل فقیر را
خسته دل اسیر
را از صدقات
حسن خود گنج
نیاز می کنی پرده
چرخ می دری
جلوه ملک می
کنی تاج شهان
همی بری ملک
ایاز می کنی عشق
منی و عشق را
صورت شکل کی
بود اینک به
صورتی شدی این
به مجاز می
کنی گنج
بلا نهایتی
سکه کجاست گنج
را صورت سکه
گر کنی آن پی
گاز می کنی غرق
غنا شو و خمش
شرم بدار چند
چند در کنف
غنای او ناله
آز می کنی 2473 آب
تو ده گسسته
را در دو جهان
سقا تویی بار تو ده
شکسته را
بارگه وفا
تویی برج
نشاط رخنه شد
لشکر دل برهنه
شد میمنه را
کله تویی
میسره را قبا
تویی می
زده مییم ما
کوفته دییم ما چشم نهاده
ایم ما در تو
که توتیا تویی روی
متاب از وفا
خاک مریز بر
صفا آب حیاتی
و حیا پشت دل و
بقا تویی چرخ
تو را ندا کند
بهر تو جان
فدا کند هر چه ز تو
زیان کند آن
همه را دوا
تویی خیز
بیار باده ای
مرکب هر پیاده
ای بهر
زکات جان خود
ساقی جان ما
تویی این
خبر و مجادلی
نیست نشان یک
دلی گردن این
خبر بزن شحنه
کبریا تویی گردن
عربده بزن
وسوسه را ز بن
بکن باده خاص
درفکن خاصبک
خدا تویی وقت
لقای یوسفان
مست بدند کف بران ما نه
کمیم از زنان
یوسف خوش لقا
تویی از
رخ دوست باخبر
وز کف خویش بی
خبر این خبری
است معتبر پیش
تو کاوستا
تویی پر
کن زان می
نهان تا
بخوریم بی
دهان تا که
بداند این
جهان باز که
کیمیا تویی باده
کهنه خدا روز
الست ره نما گشته به
دست انبیا
وارث انبیا
تویی 2474 ریگ
ز آب سیر شد من
نشدم زهی زهی لایق
خرکمان من
نیست در این
جهان زهی بحر
کمینه شربتم
کوه کمینه
لقمه ام من چه
نهنگم ای خدا
بازگشا مرا
رهی تشنه
تر از اجل منم
دوزخ وار می
تنم هیچ رسد
عجب مرا لقمه
زفت فربهی نیست
نزار عشق را
جز که وصال
داروی نیست دهان
عشق را جز کف
تو علف دهی عقل
به دام تو رسد
هم سر و ریش گم
کند گر چه بود
گران سری گر
چه بود سبک
جهی صدق
نهنده هم تویی
در دل هر
موحدی نقش کننده
هم تویی در دل
هر مشبهی نوح
ز اوج موج تو
گشته حریف
تخته ای روح ز بوی
کوی تو مست و
خراب و والهی خامش
باش و بازرو
جانب قصر خامشان باز به
شهر عشق رو ای
تو فکنده در
دهی 2475 باز
ترش شدی مگر
یار دگر گزیده
ای دست جفا
گشاده ای پای
وفا کشیده ای دوش
ز درد دل مها
تا به سحر
نخفته ام ز آنک تو
مکر دشمنان در
حق من شنیده
ای ای
دم آتشین من
خیز تویی گواه
دل ای شب دوش
من بیا راست
بگو چه دیده ای آینه
ای خریده ای
می نگری به
روی خود در پس
پرده رفته ای
پرده من دریده
ای عقل
کجا که من
کنون چاره کار
خود کنم عقل برفت
یاوه شد تا تو
به من رسیده
ای لعبت
صورت مرا
دوخته ای به
جادوی سوزن های
بوالعجب در دل
من خلیده ای بر
در و بام دل
نگر جمله نشان
پای توست بر در و
بام مردمان
دوش چرا دویده
ای هر
کی حدیث می
کند بر لب او
نظر کنم از هوس
دهان تو تا لب
کی گزیده ای تهمت
دزد برنهم هر
کی دهد نشان
تو کاین ز
کجا گرفته ای
وین ز کجا
خریده ای 2476 هین
که خروس بانگ
زد وقت صبوح
یافتی شرح نمی
کنم که بس
عاقل را
اشارتی فهم
کنی تو خود که
تو زیرک و پاک
خاطری باده بیار
و دل ببر زود
بکن تجارتی نای
بنه دهان همی
آرد صبح ناله
ای چنگ ز چنگ
هجر تو کرد
حزین شکایتی درده
بی دریغ از آن
شیره و شیر
رایگان شیر و
نبید خلد را
نیست حدی و
غایتی درده
باده ای چو زر
پاک ز خویشمان
ببر نیست
بتر ز باخودی
مذهب ما
جنایتی باده
شاد جان فزا
تحفه بیار از
سما تا غم و
غصه را کند
اشقر می
سیاستی عقل
ز نقل تو شود
منتقل از
عقیله ها دانش غیب
یابد و تبصره
و فراستی جام
تو را چو دل
بود در سر و
سینه شعله ای مست تو را
چه کم بود
تجربه یا
کفایتی دست
که یافت مشربی
ماند ز حرص و
مکسبی سر که
بیافت آن طرب
کی طلبد
ریاستی شست
تو ماهی مرا
چله نشاند
مدتی دام تو
کرکس مرا داد
به غم ریاضتی قطره
ز بحر فضل تو
یافت عجب
تبدلی پاکدلی و
صفوتی توسعه و
احاطتی نفس
خسیس حرص خو
عاشق مال و
گفت و گو یافت به
گنج رحمتت از
دو جهان
فراغتی ترک
زیارتت شها دان
ز خری نه بی
خری ز آنک به
جان است متصل
حج تو بی
مسافتی هیچ
مگو دلا هلا
طاقت رنج
نیستم طاق شو از
فضول خود حاجت
نیست طاقتی طاقت
رنج هر کسی
داری و می کشی
بسی طاقت گنج
نیستت این چه
بود خساستی سر
دل تو جز ولا
تا نبود که
بی گمان بر سر
بینیت کند سر
دلت علامتی حشر
شود ضمیر تو
در سخن و صفیر
تو نقد شود
در این جهان
عرض تو را
قیامتی از
بد و نیک
مجرمان کند
نشد وفای تو ز آنک تو
راست در کرم
ثابتی و
مهارتی جان
و دل مرید را
از شهوات ما و
من جز ز زلال
بحر تو نیست
یقین طهارتی متقیان
به بادیه رفته
عشا و غادیه کعبه روان
شده به تو تا
که کند زیارتی روح
سجود می کند
شکر وجود می
کند یافت ز
بندگی تو
سروری و
سیادتی بر
کرم و کرامت
خنده آفتاب تو ذره به
ذره را بود
نوع دگر
شهادتی جمله
به جست و جوی
تو معتکفان
کوی تو روی به
کعبه کرم
مشتغل عبادتی پنج
حس از مصاحف
نور و حیات
جامعت یاد گرفته
ز اوستا ظاهر
پنج آیتی گاه
چو چنگ می کند
پیش درت رکوع
خوش گاه چو
نای می کند
بهر دم تو
قامتی بس
کن ای خرد از
این ناله و
قصه حزین بوی برد
به خامشی هر
دل باشهامتی 2477 سرکه
هفت ساله را
از لب او
حلاوتی خاربنان
خشک را از گل
او طراوتی جان
و دل فسرده را
از نظرش گشایشی سنگ سیاه
مرده را از
گذرش سعادتی از
گذری که او
کند گردد سرد
دوزخی وز نظری
که افکند زنده
شود ولایتی مرده
ز گور برجهد
آید و مستمع
شود گر بت من ز
مرده ای یاد
کند حکایتی آنک
ز چشم شوخ او
هر نفسی است
فتنه ای آنک
ز لطف قامتش
هر طرفی
قیامتی آه
که در فراق او هر
قدمی است آتشی آه که از
هوای او می
رسدم ملامتی 2478 باز
چه شد تو را
دلا باز چه
مکر اندری یک نفسی
چو بازی و یک
نفسی کبوتری همچو
دعای صالحان
دی سوی اوج می
شدی باز چو
نور اختران
سوی حضیض می
پری کشت
مرا به جان تو
حیله و داستان
تو سیل تو می
کشد مرا تا به
کجام می بری از
رحموت گشته ای
در رهبوت رفته
ای تا دم مهر
نشنوی تا سوی
دوست ننگری گر
سبکی کند دلم
خنده زنی که
هین بپر چونک به
خود فروروم
طعنه زنی که
لنگری خنده
کنم تو گوییم چون
سر پخته خنده
زن گریه کنم
تو گوییم چون
بن کوزه می
گری ترک
تویی ز هندوان
چهره ترک کم طلب ز آنک
نداد هند را
صورت ترک
تنگری خنده
نصیب ماه شد
گریه نصیب ابر
شد بخت بداد
خاک را تابش
زر جعفری حسن
ز دلبران طلب
درد ز عاشقان
طلب چهره زرد
جو ز من وز رخ
خویش احمری من
چو کمینه بنده
ام خاک شوم
ستم کشم تو ملکی و
زیبدت سرکشی و
ستمگری مست
و خوشم کن
آنگهی رقص و
خوشی طلب ز من در دهنم
بنه شکر چون
ترشی نمی خوری دیگ
توام خوشی دهم
چونک ابای خوش
پزی ور ترشی
پزی ز من هم
ترشی برآوری دیو
شود فرشته ای
چون نگری در
او تو خوش ای پرییی
که از رخت بوی
نمی برد پری سحر
چرا حرام شد ز
آنک به عهد
حسن تو حیف بود
که هر خسی لاف
زند ز ساحری ای
دل چون عتاب و
غم هست نشان
مهر او ترک عتاب
اگر کند دانک
بود ز تو بری ای
تبریز شمس دین
خسرو شمس
مشرقت پرتو نور
آن سری عاریتی
است ای سری 2479 پیش
از آنک از عدم
کرد وجودها
سری بی ز وجود
وز عدم باز
شدم یکی دری بی
مه و سال سال
ها روح زده ست
بال ها نقطه روح
لم یزل پاک
روی قلندری آتش
عشق لامکان
سوخته پاک جسم
و جان گوهر فقر
در میان بر
مثل سمندری خود
خورد و فزون
شود آنک ز خود
برون شود سیمبری
که خون شود از
بر خود خورد
بری کوره
دل درآ ببین
زان سوی کافری
و دین زر شده
جان عاشقان
عشق دکان
زرگری چهره
فقر را فدا
فقر منزه از
ردا کز رخ فقر
نور شد جمله ز
عرش تا ثری مست
ز جام شمس دین
میکده الست
بین صد تبریز
را ضمین از غم
آب و آذری 2480 ای
دل بی قرار من
راست بگو چه
گوهری آتشیی تو
آبیی آدمیی تو
یا پری از
چه طرف رسیده
ای وز چه غذا
چریده ای سوی فنا
چه دیده ای
سوی فنا چه می
پری بیخ
مرا چه می کنی
قصد فنا چه می
کنی راه خرد
چه می زنی
پرده خود چه
می دری هر
حیوان و جانور
از عدمند بر
حذر جز تو که
رخت خویش را
سوی عدم همی
بری گرم
و شتاب می روی
مست و خراب می
روی گوش به
پند کی نهی
عشوه خلق کی
خوری از
سر کوه این
جهان سیل تویی
روان روان جانب بحر
لامکان از دم
من روانتری باغ
و بهار خیره
سر کز چه نسیم
می وزی سوسن و
سرو مست تو تا
چه گلی چه
عبهری بانک
دفی که صنج او
نیست حریف
چنبرش درنرود به
گوش ما چون
هذیان کافری موسی
عشق تو مرا
گفت که لامساس
شو چون
نگریزم از همه
چون نرمم ز
سامری از
همه من گریختم
گر چه میان
مردمم چون به
میان خاک کان
نقده زر جعفری گر
دو هزار بار
زر نعره زند
که من زرم تا نرود ز
کان برون نیست
کسیش مشتری 2481 با
همگان فضولکی
چون که به ما
ملولکی رو که
بدین عاشقی
سخت عظیم
گولکی ای
تو فضول در
هوا ای تو
ملول در خدا چون تو از
آن قان نه ای
رو که یکی
مغولکی مستک
خویش گشته ای
گه ترشک گهی
خوشک نازک و
کبرکت که چه
در هنرک
نغولکی گر
تو کتاب خانه
ای طالب باغ
جان نه ای گر چه
اصیلکی ولی
خواجه تو بی
اصولکی رو
تو به کیمیای
جان مس وجود
خرج کن تا نشوی
از او چو زر در
غم نیم پولکی گفتم
با ضمیر خود
چند خیال
جسمیان یا تو ز هر
فسرده ای سوی
دلم رسولکی نور
خدایگان جان
در تبریز شمس
دین کرد طریق
سالکان ایمن
اگر تو غولکی 2482 ای
که لب تو چون
شکر هان که
قرابه نشکنی وی که دل
تو چون حجر
هان که قرابه
نشکنی عشق
درون سینه شد
دل همه آبگینه
شد نرم درآ
تو ای پسر هان
که قرابه
نشکنی هر
که اسیر سر
بود دانک برون
در بود خاصه که
او بود دوسر
هان که قرابه
نشکنی آن
صنم لطیف تو
گر چه که شد
حریف تو دست به
زلف او مبر
هان که قرابه
نشکنی تا
نکنی شناس او
از دل خود
قیاس او او دگر
است و تو دگر
هان که قرابه
نشکنی چونک
شوی تو مست او باده
خوری ز دست او آن نفسی
است باخطر هان
که قرابه
نشکنی مست
درون سینه ها
بر سر آبگینه
ها نیک
سبک تو برگذر
هان که قرابه
نشکنی حق
چو نمود در
بشر جمع شدند
خیر و شر خیره مشو
در این خبر
هان که قرابه
نشکنی یا
تبریز شمس دین
گر چه شدی تو
همنشین تا تو
نلافی از هنر هان
که قرابه
نشکنی 2483 تلخ
کنی دهان من
قند به دیگران
دهی نم ندهی
به کشت من آب
به این و آن
دهی جان
منی و یار من
دولت پایدار
من باغ من و
بهار من باغ
مرا خزان دهی یا
جهت ستیز من
یا جهت گریز
من وقت نبات
ریز من وعده و
امتحان دهی عود
که جود می کند
بهر تو دود می
کند شیر سجود
می کند چون به
سگ استخوان
دهی برگذرم
ز نه فلک گر
گذری به کوی
من پای
نهم بر آسمان
گر به سرم
امان دهی عقل
و خرد فقیر تو
پرورشش ز شیر
تو چون نشود
ز تیر تو آنک
بدو کمان دهی در
دو جهان
بننگرد آنک
بدو تو بنگری خسرو
خسروان شود گر
به گدا تو نان
دهی جمله
تن شکر شود هر
که بدو شکر
دهی لقمه کند
دو کون را آنک
تواش دهان دهی گشتم
جمله شهرها
نیست شکر مگر
تو را با تو
مکیس چون کنم
گر تو شکر
گران دهی گه
بکشی گران دهی
گه همه رایگان
دهی یک نفسی
چنین دهی یک
نفسی چنان دهی مفخر
مهر و مشتری
در تبریز شمس
دین زنده شود
دل قمر گر به
قمر قران دهی 2484 خواجه
اگر تو همچو
ما بیخود و
شوخ و مستی طوق
قمر شکستیی
فوق فلک
نشستیی کی
دم کس شنیدیی
یا غم کس
کشیدیی یا زر و
سیم چیدیی گر
تو فناپرستیی برجهیی
به نیم شب با
شه غیب خوش
لقب ساغر باده
طرب بر سر غم
شکستیی ای
تو مدد حیات
را از جهت
زکات را طره
دلربات را بر
دل من ببستیی عاشق
مست از کجا
شرم و شکست از
کجا شنگ و
وقیح بودیی گر
گرو الستییی ور
ز شراب دنگیی
کی پی نام و
ننگیی ور تو چو
من نهنگیی کی
به درون شستیی بازرسید
مست ما داد
قدح به دست ما گر دهدی
به دست تو شاد
و فراخ دستیی گر
قدحش بدیدیی
چون قدحش
پریدیی وز کف جام
بخش او از کف
خود برستییی وز
رخ یوسفانه اش
عقل شدی ز
خانه اش بخت شدی
مساعدش ساعد
خود نخستیی ور
تو به گاه
خاستی پس تو
چه سست پاستی ور تو چو
تیر راستی از
پر کژ بجستیی خامش
کن اگر تو را
از خمشان خبر
بدی وقت کلام
لاییی وقت
سکوت هستیی 2485 یاور
من تویی بکن
بهر خدای
یاریی نیست
تو را ضعیفتر
از دل من
شکاریی نای
برای من کند
در شب و روز
ناله ای چنگ برای
من کند با غم و
سوز زاریی کی
بفشاردی مرا
دست غمی و غصه
ای گر تو مرا
به عاطفت در
بر خود فشاریی دیده
همچو ابر من
اشک روان
نباردی گر تو ز
ابر مرحمت بر
سر من بباریی دست
دراز کردمی
گوش فلک
گرفتمی گر سر زلف
خویش را تو به
کفم سپاریی از
سر ماه من کله
بستدمی
ربودمی گر تو شبی
به لطف خود
خوش سر من
بخاریی حق
حقوق سابقت حق
نیاز عاشقت حق زروع
جان من کش تو
کنی بهاریی حق
نسیم بوی تو
کان رسدم ز
کوی تو حق شعاع
روی تو کو
کندم نهاریی تا
که نثار کرده
ای از گل وصل
بر سرم بر کف پای
کوششم خار
نکرد خاریی دارد
از تو جزو و کل
خرمیی و شادیی وز رخ تو
درخت گل خجلت
و شرمساریی ای
لب من خموش کن
سوی اصول گوش
کن تا کند او
به نطق خود
نادره
غمگساریی 2486 ای
زده مطرب غمت
در دل ما
ترانه ای در سر و
در دماغ جان
جسته ز تو
فسانه ای چونک
خیال خوش دمت
از سوی غیب
دردمد ز آتش عشق
برجهد تا به
فلک زبانه ای زهره
عشق چون بزد
پنجه خود در
آب و گل قامت ما
چو چنگ شد
سینه ما چغانه
ای آهوی
لنگ چون جهد
از کف شیر
شرزه ای چون برهد
ز باز جان
قالب چون سمانه
ای ای
گل و ای بهار
جان وی می و ای
خمار جان شاه و
یگانه او بود
کز تو خورد
یگانه ای باغ
و بهار و بخت
بین عالم
پردرخت بین وین همگی
درخت ها رسته
شده ز دانه ای از
دهش و عطای تو
فقر فقیر فخر
شد تا که
نماند مرگ را
بر فقرا دهانه
ای لطف
و عطا و
رحمتت طبل
وصال می زند گر نکند
وصال تو بار
دگر بهانه ای روزه
مریم مرا خوان
مسیحیت نوا تر کنم از
فرات تو امشب
خشک نانه ای گشته
کمان سرمدی
سرده تیرهای
ما گشته خدنگ
احمدی فخر بنی
کنانه ای پیش
کشیی آن کمان
هر کس می کند
زهی بهر قدوم
تیر تو رقعه
دل نشانه ای جذبه
حق یک رسن
تافت ز آه تو و
من یوسف جان
ز چاه تن رفت
به آشیانه ای خامش
کن اگر سرت
خارش نطق می
دهد هست برای
جعد تو صبر
گزیده شانه ای 2487 هست
به خطه عدم
شور و غبار و
غارتی آتش عشق
درزده تا نبود
عمارتی ز
آنک عمارت ار
بود سایه کند
وجود را سایه
ز آفتاب او کی
نگرد شرارتی روح
که سایگی بود
سرد و ملول و
بی طرب منتظرک
نشسته او تا
که رسد بشارتی جان
که در آفتاب
شد هر گنهی که
او کند برق زد از
گناه او هر
طرفی کفارتی شعله
آفتاب را بر
که و بر زمین
است رنگ نیست بدید
در هوا از لطف
و طهارتی جان
به مثال
ذره ها رقص
کنان در آفتاب نورپذیریش
نگر لعل وش و
مهارتی جان
چو سنگ می دهد
جان چو لعل می
خرد رقص کنان
ترانه زن گشته
که خوش تجارتی قرص
فلک درآید و
روی به گوش
جان ها سر ازل
بگویدش بی سخن
و عبارتی آنک
به هر دمی
نهان شعله زند
به روح بر آن دل و
زهره کو کز آن
دم بزند
اشارتی محرم
حق شمس دین ای
تبریز را تو
شه کشته عشق
خویش را شاه
ازل زیارتی 2488 ای
که غریب آتشی
در دل و جان ما
زدی آتش دل
مقیم شد تو به
سفر چرا شدی آتش
تو مقیم شد با
دل من ندیم شد آتش خویش
را بگو کآب
حیات آمدی چاشنی
خیال تو می
بدرد دل مرا ای
غم او چو شکری
ای دل من چو
کاغذی شمع
بدان صبور شد
تا همگیش نور
شد نور به
است از همه
خاصه که نور
سرمدی نور
دمی که عاق شد
طالب روح طاق
شد ماه مرا
محاق شد بی مه
فضل ایزدی بازرسید
آیتی از طرف
عنایتی وحدت بی
نهایتی گشت
امام و مقتدی بست
پلنگ قهر را
بازگشاد مهر
را قبه ببست
شهر را شهر
برست از بدی 2489 گر
ز تو بوسه ای
خرد صد مه و
مهر و مشتری تا نفروشی
ای صنم کز مه و
مهر خوشتری ور
دو هزار جان و
دل بر در تو
وطن کند در مگشای
ای صنم کز دل و
جان تو برتری آینه
کیست تا تو را
در دل خویش جا
دهد ای صنما
به جان تو
کآینه در
بننگری دست
مده تو چرخ را
تا که به پیش
اسب او غاشیه تو را
کشد بر سر خود
به چاکری دولت
سنگ پاره ای
گر چه بیافت
چاره ای در تن
خویش بنگرد
بیند وصف
گوهری ای
دل بازشکل من
جانب دست عشق
او با پر عشق
او بپر چند به
پر خود پری در
پی شاه شمس
دین تا تبریز
می دوان لشکر عشق
با وی است رو
که تو هم ز
لشکری 2490 ساقی
جان فزای من
بهر خدا ز
کوثری در سر مست
من فکن جام
شراب احمری بحر
کرم تویی مرا
از کف خود بده
نوا باغ ارم
تویی مها بر
بر من بزن بری ای
به زمین ز
آسمان آمده
چون فرشته ای وی ز خطاب
اشربوا مغز
مرا پیمبری بزم
درآ و می بده
رسم بهار نو
بنه ای رخ تو
چو گلشنی وی
قد تو صنوبری گر
چه به بتکده
دلم هر نفسی
است صورتی نیست و
نباشد و نبد
چون رخ تو
مصوری می
چو دود بر این
سرم بسکلد از
تو لنگرم چهره زرد
چون زرم سرخ
شود چو آذری بحر
کرم چه کم شود
گر بخورند
جرعه ای فضل خدا
چه کم شود گر
برسد به کافری این
دل بی قرار را
از قدحی قرار
ده وین صدف
وجود را بخش
صفای گوهری یا
برهان ز فکرتم
یا برسان به
فطرتم یا به
تراش نردبان
باز کن از فلک
دری 2491 جمع
مکن تو برف را
بر خود تا که
نفسری برف تو
بفسراندت گر
تو تنور آذری آنک
نجوشد او به
خود جوش تو را
تبه کند و آنک
ندارد آذری
ناید از او
برادری فربهیش
به دست جو غره
مشو به پشم او آن سر و
سبلتش مبین
جان وی است
لاغری گر
خوشی است این
نوا برجه و
گرم پیش آ سر تو
چنین چنین مکن
مشنو سست و
سرسری 2492 هر
بشری که صاف
شد در دو جهان
ورا دلی دید غرض
که فقر بد
بانگ الست را
بلی عالم
خاک همچو تل
فقر چو گنج
زیر او شادی
کودکان بود
بازی و لاغ بر
تلی چشم
هر آنک بسته
شد تابش حرص
خسته شد و آنک ز
گنج رسته شد
گشت گران و
کاهلی گنج
جمال همچو مه
جانش بدیده
گفته خه بر
ره او هزار شه
آه شگرف حاصلی وصف
لبش بگفتمی
چهره جان
شکفتمی راه بیان
برفتمی لیک
کجاست واصلی جان
بجهان و هم
بجه سر بمکش
سرک بنه گر چه
درون هر دو ده
نیست درون
قابلی ای
تبریز مشتهر
بند به شمس
دین کمر ز آنک
مبارک است سر
بر کف پای
کاملی 2493 رو
بنمودی به تو
گر همگی نه
جانمی دیده
شدی نشان من
گر نه که بی
نشانمی سیمبرا
نه من زرم لعل
لبا نه گوهرم جوهر زر
نمودمی گر نه
درون کانمی لطف
توام نمی هلد
ور نه همه
زمانه را از هوس تو
ای شکر همچو
مگس برانمی گلبن
جان به عشق تو
گفت اگر
نترسمی سوسن وار
گشتمی سر همه
سر زبانمی گوید
خلق عاقلی یک
نفسی به خود
بیا گفتم اگر
چنینمی یک
نفسی چنانمی سیم
قبای ماه اگر
لایق کوی تو
بدی من کمرش
گرفتمی سوی
تواش کشانمی موج
هوای عشق تو
گر هلدی دمی
مرا آتش ها
بکشتمی چاره
عاشقانمی گر
نه ز تیر غیرت
او چشم زمانه
دوختی فاش و عیان به
دست او بر مثل
کمانمی از
تبریز و شمس
دین رمز و
کنایت است این آه چه شدی
که پیش او من
شده ترجمانمی 2494 زرگر
آفتاب را بسته
گاز می کنی کرته شام
را ز مه نقش و
طراز می کنی روز
و شب و نتایج
این حبشی و
روم را بر مثل
اصولشان گرد و
دراز می کنی گاه
مجاز بنده را
حق و حقیقتی
دهی و
آنک حقیقتی
بود هزل و
مجاز می کنی این
چه کرامت است
ای نقش خیال
روی او با درهای
بسته در خانه
جواز می کنی خاطر
همچو باد را
نقش جحود می
دهی خاطر بی
نیاز را پر ز
نیاز می کنی در
شب ابرگین غم
مشعله ها
درآوری در دل تنگ
پرگره پنجره
باز می کنی ما
به دمشق عشق
تو مست و مقیم
بهر تو تو ز دلال
و عز خود عزم
عزاز می کنی گاه
ز نیم زلتی
برهمشان همی
زنی گاه خود
از کبیرها چشم
فراز می کنی گاه
گدای راه را
همت شاه می
دهی گاه قباد
و شاه را بنده
آز می کنی می
شکنی به زیر
پا نای طرب
نوای را چنگ شکسته
بسته را لایق
ساز می کنی بربط
عشرت مرا گاه
سه تا همی کنی پرده
بوسلیک را گاه
حجاز می کنی جان
ز وجود جود تو
آمد و مغز نغز
شد باز ز
پوست هاش چون
همچو پیاز می
کنی یا
سندا لحاظه
عاقلتی و
مسکنی یا ملکا
جواره مکتنفی
و مومنی انت
عماد بنیتی
انت عتاد
منیتی انت کمال
ثروتی انت
نصاب مخزنی قره
کل منظر مقصد
کل مشتری قوه کل
ناعش قدره کل
منحنی انت
ولی نعمتی
مونس لیل
وحدتی انت کروم
نائل حول جناه
نجتنی سید
کل مالک مخلص
کل هالک هادی کل سالک
ناعش کل منثنی چند
خموش می کنم
سوی سکوت می
روم هوش مرا
به رغم من
ناطق راز می
کنی 2495 آنک
بخورد دم به
دم سنگ جفای
صدمنی غم نخورد
از آنک تو روی
بر او ترش کنی می
چو در او عمل
کند رقص کند
بغل زند ز آنک
نهاد در بغل
خاص عقیق
معدنی مرد
قمارخانه ام
عالم بی کرانه
ام چشم بیار
در رخم بنگر
پیش روشنی ننگرد
او به رنگ تو
غم نخورد ز
جنگ تو خواجه
مگر ندیده ای
ملک و مقام
ایمنی هیچ
عسل ترش شود
سرکه اگر ترش
رود از پی آب
کی هلد روغن
طبع روغنی من
که در آن
نظاره ام مست
و سماع باره
ام لیک سماع
هر کسی پاک
نباشد از منی هست
سماع ما نظر
هست سماع او
بطر لیک نداند
ای پسر ترک
زبان ارمنی در
تک گور مومنان
رقص کنان و کف
زنان مست به
بزم لامکان
خورده شراب
مومنی پیش
تو است این دم
او می نبری ز
یار بو می نگری
تو سو به سو
پله چشم می
زنی 2496 خواجه
ترش مرا بگو
سرکه به چند
می دهی هست
شکرلبی اگر
سرکه به قند
می دهی گر
تو نمی خری
مخر می به هوس
همی خرم عاشق
و بیخودم مرا
هرزه چه پند
می دهی پیشتر
آ تو ای پری از
ترشی تویی بری تاج و کمر
عطا کنی بخت
بلند می دهی جان
به هزار ولوله
بهر تو گشت
حامله کآتش عشق
خویش را تو به
سپند می دهی چون
فرهاد می کشی
جان مرا به که
کنی ور نه به
دست جان من از
چه کلند می
دهی هر
چه که می دهی
بده بی خبر آن
کسی که او بر تو
گمان برد که
تو بهر گزند
می دهی برگ
گلی همی بری
باغ به پیش می
کشی لاشه خری
همی بری بیست
سمند می دهی شاکر
خدمتی ولی گاه
ز لاابالیی نی به گنه
همی زنی نی به
پسند می دهی چون
سر زید بشکند
چاره عمرو می
کنی چون
به دمشق قحط
شد آب به جند
می دهی چند
بگفتمت مگو
لیک تو را
گناه چیست ای تو چو
آسیا به تو
آنچ دهند می
دهی 2497 صبح
چو آفتاب زد
رایت
روشناییی لعل و
عقیق می کند
در دل کان
گداییی گر
ز فلک نهان
بود در ظلمات
کان بود گوهر سنگ
را بود با فلک
آشناییی نور
ز شرق می زند
کوه شکاف می
کند در دل سنگ
می نهد شعشعه
عطاییی در
پی هر منوری
هست یقین
منوری در پی هر
زمینیی مرتقب
سماییی صورت
بت نمی شود بی
دل و دست آزری آزر بتگری
کجا باشد بی
خداییی گفت
پیمبر به حق
کآدمی است کان
زر فرق میان
کان و کان هست
به زرنماییی 2498 مرا
سودای آن دلبر
ز دانایی و
قرایی برون آورد
تا گشتم چنین
شیدا و سودایی سر
سجاده و مسند
گرفتم من به
جهد و جد شعار زهد
پوشیدم پی
خیرات افزایی درآمد
عشق در مسجد
بگفت ای خواجه
مرشد بدران بند
هستی را چه
دربند مصلایی به
پیش زخم تیغ
من ملرزان دل
بنه گردن اگر
خواهی سفر
کردن ز دانایی
به بینایی بده
تو داد اوباشی
اگر رندی و
قلاشی پس پرده
چه می باشی
اگر خوبی و
زیبایی فراری
نیست خوبان را
ز عرضه کردن
سیما بتان را
صبر کی باشد ز
غنج و چهره
آرایی گهی
از روی خود
داده خرد را
عشق و بی صبری گهی
از چشم خود
کرده سقیمان
را مسیحایی گهی
از زلف خود
داده به مومن
نقش حبل الله ز پیچ جعد
خود داده به
ترسایان
چلیپایی تو
حسن خود اگر
دیدی که
افزونتر ز
خورشیدی چه پژمردی
چه پوسیدی در
این زندان
غبرایی چرا
تازه نمی باشی
ز الطاف ربیع
دل چرا چون
گل نمی خندی
چرا عنبر نمی
سایی چرا
در خم این
دنیا چو باده
بر نمی جوشی که تا
جوشت برون آرد
از این سرپوش
مینایی ز
برق چهره خوبت
چه محروم است
یعقوبت الا ای
یوسف خوبان به
قعر چه چه می
پایی ببین
حسن خود ای
نادان ز تاب
جان او تا دان که مومن
آینه مومن بود
در وقت تنهایی ببیند
خاک سر خود
درون چهره
بستان که من در
دل چه ها دارم
ز زیبایی و
رعنایی ببیند
سنگ سر خود
درون لعل و
پیروزه که گنجی
دارم اندر دل
کند آهنگ
بالایی ببیند
آهن تیره دل
خود را در
آیینه که من هم
قابل نورم کنم
آخر مصفایی عدم
ها مر عدم ها
را چو می بیند
به دل گشته به
هستی پیش می آید
که تا دزدد
پذیرایی به
هر سرگین کجا
گشتی مگس را
گر خبر بودی که آید از
سرشت او به
سعی و فضل
عنقایی چو
ابن الوقت شد
صوفی نگردد
کاهل فردا سبک کاهل
شود آن کس که
باشد گول و
فردایی میان
دلبران بنشین
اگر نه غری و
عنین میان
عاشقان خو کن
مباش ای دوست
هرجایی ایا
ماهی یقین
گشتت ز دریای
پس پشتت بگردان
روی و واپس رو
چو تو از اهل
دریایی ندای
ارجعی بشنو به
آب زندگی بگرو درآ در آب
و خوش می رو به
آب و گل چه می
پایی به
جان و دل شدی
جایی که نی
جان ماند و نی
دل به پای
خود شدی جایی
که آن جا دست
می خایی ز
خورشید ازل زر
شو به زر غیر
کمتر رو که عشق زر
کند زردت اگر
چه سیم سیمایی تو
را دنیا همی
گوید چرا
لالای من گشتی تو سلطان
زاده ای آخر
منم لایق به
لالایی تو
را دریا همی
گوید منت مرکب
شوم خوشتر که تو
مرکب شوی ما
را به حمالی و
سقایی خمش
کن من چو تو
بودم خمش کردم
بیاسودم اگر تو
بشنوی از من
خمش باشی
بیاسایی 2499 مسلمانان
مسلمانان مرا
ترکی است
یغمایی که او صف
های شیران را
بدراند به
تنهایی کمان
را چون
بجنباند
بلرزد آسمان
را دل فروافتد ز
بیم او مه و
زهره ز بالایی به
پیش خلق نامش
عشق و پیش من
بلای جان بلا و
محنتی شیرین
که جز با وی
نیاسایی چو
او رخسار
بنماید نماند
کفر و تاریکی چو جعد
خویش بگشاید
نه دین ماند
نه ترسایی مرا
غیرت همی گوید
خموش ار جانت
می باید ز جان
خویش بیزارم
اگر دارد
شکیبایی ندارد
چاره دیوانه
بجز زنجیر
خاییدن حلالستت
حلالستت اگر
زنجیر می خایی بگو
اسرار ای
مجنون ز
هشیاران چه می
ترسی قبا بشکاف
ای گردون
قیامت را چه
می پایی وگر
پرواز عشق تو
در این عالم
نمی گنجد به سوی
قاف قربت پر
که سیمرغی و
عنقایی اگر
خواهی که حق
گویم به من ده
ساغر مردی وگر خواهی
که ره بینم
درآ ای چشم و
بینایی در
آتش بایدت
بودن همه تن
همچو خورشیدی اگر خواهی
که عالم را
ضیا و نور
افزایی گدازان
بایدت بودن چو
قرص ماه اگر
خواهی که از
خورشید
خورشیدان تو
را باشد
پذیرایی اگر
دلگیر شد خانه
نه پاگیر است
برجه رو وگر نازک
دلی منشین بر
گیجان سودایی گهی
سودای فاسد
بین زمانی
فاسد سودا گهی
گم شو از این
هر دو اگر
همخرقه مایی به
ترک ترک
اولیتر سیه
رویان هندو را که ترکان
راست جانبازی
و هندو راست
لالایی منم
باری
بحمدالله
غلام ترک
همچون مه که مه
رویان گردونی
از او دارند
زیبایی دهان
عشق می خندد
که نامش ترک
گفتم من خود
این او می دمد
در ما که ما
ناییم و او
نایی چه
نالد نای
بیچاره جز آنک
دردمد نایی ببین نی
های اشکسته به
گورستان چو می
آیی بمانده
از دم نایی نه
جان مانده نه
گویایی زبان
حالشان گوید
که رفت از ما
من و مایی هلا
بس کن هلا بس
کن منه هیزم
بر این آتش که می
ترسم که این
آتش بگیرد راه
بالایی 2500 چه
افسردی در آن
گوشه چرا تو
هم نمی گردی مگر تو
فکر منحوسی که
جز بر غم نمی
گردی چو
آمد موسی
عمران چرا از
آل فرعونی چو آمد
عیسی خوش دم
چرا همدم نمی
گردی چو
با حق عهدها
بستی ز سستی
عهد بشکستی چو قول
عهد جانبازان
چرا محکم نمی
گردی میان
خاک چون موشان
به هر مطبخ
رهی سازی چرا مانند
سلطانان بر
این طارم نمی
گردی چرا
چون حلقه بر
درها برای
بانگ و آوازی چرا در
حلقه مردان
دمی محرم نمی
گردی چگونه
بسته بگشاید
چو دشمن دار
مفتاحی چگونه
خسته به گردد
چو بر مرهم
نمی گردی سر
آنگه سر بود
ای جان که خاک
راه او باشد ز عشق
رایتش ای سر
چرا پرچم نمی
گردی چرا
چون ابر بی
باران به پیش
مه ترنجیدی چرا همچون
مه تابان بر
این عالم نمی
گردی قلم
آن جا نهد
دستش که کم
بیند در او
حرفی چرا از
عشق تصحیحش تو
حرفی کم نمی
گردی گلستان
و گل و
ریحان نروید
جز ز دست تو دو چشمه
داری ای چهره
چرا پرنم نمی
گردی چو
طوافان
گردونی همی
گردند بر آدم مگر ابلیس
ملعونی که بر
آدم نمی گردی اگر
خلوت نمی گیری
چرا خامش نمی
باشی اگر کعبه
نه ای باری
چرا زمزم نمی
گردی -------------------------------------------------------- |