Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان
شمس تبریزی
(غزلیات) 1001 - 1500 -------------------------------------------------------- 1001 آه
در آن شمع
منور چه بود کآتش زد
در دل و دل را
ربود ای
زده اندر دل
من آتشی سوختم ای
دوست بیا زود
زود صورت
دل صورت مخلوق
نیست کز
رخ دل حسن خدا
رو نمود جز
شکرش نیست مرا
چاره ای جز لب او
نیست مرا هیچ
سود یاد
کن آن را که
یکی صبحدم این دلم
از زلف تو
بندی گشود جان
من اول که
بدیدم تو را جان من از
جان تو چیزی
شنود چون
دلم از چشمه
تو آب خورد غرقه شد
اندر تو و سیلم
ربود 1002 چونک
کمند تو دلم
را کشید یوسفم از
چاه به صحرا
دوید آنک
چو یوسف به
چهم درفکند باز به
فریادم هم او
رسید چون
رسن لطف در
این چه فکند چنبره دل
گل و نسرین
دمید قیصر
از آن قصر به
چه میل کرد چه چو
بهشتی شد و
قصر مشید گفتم
ای چه چه شد آن
ظلمتت گفت
که خورشید به
من بنگرید هر
که فسردست
کنون گرم شد جمره عشقت
بگدازد جلید قیصر
رومست که بر
زنگ زد اوست که
ترسابچه
خواندش فرید پرتو
دل بود که زد
بر سعیر پر شد و
بشکافت که هل
من مزید دوزخ
گفتش که مرا
جان ببخش تا بخورم
هرک ز یزدان
برید برگذر
از آتش ای بحر
لطف ور
نه بمردم تبشم
بفسرید گفت
که ای آتش قوم
مرا زود به من
ده که خداشان
گزید جمله
یکایک به کف
او سپرد گفت که
نار تو ز نورم
رهید تافت
ز تبریز رخ
شمس دین شمس بود
نور جهان را
کلید 1003 شاخ
گلی باغ ز تو
سبز و شاد هست حریف
تو در این رقص باد باد
چو جبریل و تو
چون مریمی عیسی
گلروی از این
هر دو زاد رقص
شما هر دو
کلید بقاست رحمت
بسیار بر این
رقص باد تختگه
نسل شما شد
دماغ تخت بود
جایگه کیقباد میوه
هر شاخ به
معده رود زانک
برستست ز کون
و فساد نعمت
ما چو ز مکون
بود خلط نگردد
بخور و ارتقاد روزی
هر قوم ز باغ
دگر خوان
بزرگست تو را
ای جواد قسمت
بختست برو بخت
جو بخت به از
رخت بود
المراد بس
که نسیمی به
دل اندردمید زان مدد
نور که آرد
ولاد 1004 دوش
دل عربده گر
با کی بود مشت کی
کردست دو چشمش
کبود آن
دل پرخواره ز
عشق شراب هفت قدح
از
دگران برفزود مست
شد و بر سر کوی
اوفتاد دست زنان
ناگه خوابش
ربود آن
عسسی رفت
قبایش ببرد وان دگری
شد کمرش را
گشود آمد
چنگی بنوازید
تار جست ز
خواب آن دل بی
تار و پود دید
قبا رفته
خمارش نماند دید زیان
کم شد سودای
سود دیدش
ساقی که در
آتش فتاد جام گرفت
و سوی او شد چو
دود بر
غم او ریخت می
دلگشا صورت
اقبال بدو رو
نمود بخت
بقا یافت قبا
گو برو ذوق فنا
دید چه جوید
وجود عالم
ویرانه به
جغدان حلال باد دو صد
شنبه از آن
جهود ما
چو خرابیم و
خراباتییم خیز قدح
پر کن و پیش آر
زود این
قدح از لطف
نیاید به چشم جسم
نداند می جان
آزمود زان
سوی گوش آمد
این طبل عید در دلش
آتش بزن افغان
عود بس
کن و اندر تتق
عشق رو دلبر
خوبست و
هزاران حسود 1005 هر
که ز عشاق
گریزان شود بار دگر
خواجه پشیمان
شود والله
منت همه بر
جان اوست هر که سوی
چشمه حیوان
شود هر
که سبوی تو
کشد عاقبت در
حرم عشرت
سلطان شود تنگ
بود حوصله
آدمی از تو چو
دریای و چو
عمان شود رو
به دل اهل دلی
جای گیر قطره به
دریا در و
مرجان شود جنبش
هر ذره به اصل
خودست هر چه بود
میل کسی آن
شود کافر
صدساله چو
بیند تو را سجده کند
زود مسلمان
شود جان
و دل از جذبه
میل و هوس همصفت
دلبر و جانان
شود خار
که سرتیز ره
عاشق است عاقبت
الامر گلستان
شود ناطقه
را بند کن و
جمع باش گر نه
ضمیر تو
پریشان شود 1006 عشق
مرا بر همگان
برگزید آمد و
مستانه رخم را
گزید شکر
کز آن کان زر
جعفری روی مرا
نادره گازی
رسید باد
تکبر اگرم در
سرست هم
ز دم اوست که
در من دمید کرد
مرا خشم مه و
بر رخم گنبد نیلی
سره نیلی کشید باده
فراوان و یکی
جام نی بوسه
پیاپی شد و لب
ناپدید ای
شب کفر از مه
تو روز دین گشته یزید
از دم تو
بایزید گو
سگ نفس این
همه عالم بگیر کی شود از
سگ لب دریا
پلید قفل
خداییش بسی
خون که ریخت خونش
بریزیم چو آمد
کلید جان
به سعادت بکشد
نفس را تا به هم
افتند سعید و
شهید هیچ
شکاری نرهد
زان صیاد کو ز سگی
های سگ تن
رهید ای
خرف پیر جوان
شو ز سر تازه شد
از یار هزاران
قدید وی
بدن مرده برون
آ ز گور صور
دمیدند ز عرش مجید خامش
و بشنو دهل
خامشان ایدک الله
به عیش جدید 1007 گفت
کسی خواجه
سنایی بمرد مرگ چنین
خواجه نه
کاریست خرد قالب
خاکی به زمین
بازداد روح طبیعی
به فلک واسپرد ماه
وجودش ز غباری
برست آب حیاتش
به درآمد ز
درد پرتو
خورشید جدا شد
ز تن هر چه ز
خورشید جدا شد
فسرد صافی
انگور به
میخانه رفت چونک اجل
خوشه تن را
فشرد شد
همگی جان مثل
آفتاب جان شده
را مرده نباید
شمرد مغز
تو نغزست مگر
پوست مرد مغز نمیرد
مگرش دوست برد پوست
بهل دست در آن
مغز زن یا بشنو
قصه آن ترک و
کرد کرد
پی دزدی انبان
ترک خرقه
بپوشید و سر و
مو سترد 1008 یا
من نعماه غیر
معدود و السعی
لدیه غیر
مردود قد
اکرمنا و قد
دعانا کی نعبده
و نعم معبود لا
یطلب حمدنا
لفخر بل یجعلنا
بذاک محمود قد
بشر باللقاء
صدقه من حضرته
الکریم مورود و
الوعد من الحبیب
حلو و السعی
الی السعود
مسعود خاصا
سعدی که او به
هر دم صد
دل به سعود
خویش بربود 1009 طارت
الکتب الکرام
من کرام یا
عباد ایقظوا من
غفله ثم
انشروا
للاجتهاد جاء
نا میزاننا کی
نختبر
اوزاننا ربنا اصلح
شاننا اوجد به
عفو یا جواد اضحکوا
بعد البکاء
نعم هذا المشتکی قد خرجتم
من حجاب و
انتبهتم من
رقاد پارسی
گوییم شاها
آگهی خود از
فواد ماه تو
تابنده باد و
دولت پاینده
باد هر
ملولی که تو
را دید و خوش و
تازه نشد آب و نانش
تیره باد و
آتشش بادا
رماد خوابناکی
که صباحت دید
وز جا برنجست چشم بختش
خفته بادا تا
الی یوم
المعاد 1010 من
رای درا تلالا
نوره وسط
الفواد بیننا و
بینه قبل
التجلی الف
واد جاء
من یحیی
الموات و
الرمیم و
الرفات ایها
الاموات
قوموا و
ابصروا یوم
التناد طارت
الکتب الکرام
من کرام
کاتبین ایقظوا من
غفله ثم
انشروا
للاجهتاد جاء
نا میزاننا کی
تختبر
اوزاننا ربنا اصلح
شاننا اوجد به
عفو یا جواد اضحکوا
بعد البکا یا
نعم هذ
المشتکا قد خرجتم
من حجاب و
انتبهتم من
رقاد پارسی
گوییم شاها
آگهی خود از
فواد ماه تو
تابنده باد و
دولتت پاینده
باد هر
ملولی که تو
را دید و خوش و
تازه نشد آب نابش
تیره باد و
آتشش بادا
رماد خوابناکی
که صباحت دید
وز جا برنجست چشم
بختش خفته
بادا تا الی
یوم المعاد 1011 میر
خوبان را دگر
منشور خوبی
دررسید در گل و
گلزار و نسرین
روح دیگر
بردمید با
ملیحا زاده
الرحمن
احسانا جدید یا منیرا
زاده نور علی
نور مزید خوشتر
از جان خود چه
باشد جان فدای
خاک تو خوبتر از
ماه چه بود
ماه در تو
ناپدید کل
ذی روح یفدی
فی هواک روحه کل بستان
انیق من جناک
مستفید لست
انکر ما ذکرتم
البقاء فی
الفنا کل من
ابدی جمیلا
لیس یبعد ان
یعید این
ملولی می کشد
جان را که
چیزی تو بگو هیچ کس را
کس گریبان از
گزافه کی کشید 1012 یا
شبه الطیف لی انت
قریب بعید جمله
ارواحنا تغمس
فیما ترید نوبت
آدم گذشت نوبت
مرغان رسید طبل قیامت
زدند خیز که
فرمان رسید انت
لطیف الفعال
انت لذیذ
المقال انت جمال
الکمال زدت
فهل من مزید از
پس دور قمر
دولت بگشاد در دلق برون
کن ز سر خلعت
سلطان رسید جاء
اوان السرور
زال زمان
الفتور لیس
لدنیا غرور یا
سندی لا تحید دیو
و پری داشت
تخت ظلم از آن
بود سخت دیو رها
کرد رخت چتر
سلیمان رسید هل
طرب یا غلام
فاملا کاس
المدام انت بدار
السلام ساکن
قصر مشید عشق
چه خوش
حاکمیست ظالم
و بی قول نیست حاجت
لاحول نیست
دیو مسلمان
رسید یا
لمع المشرق
مثلک لم یخلق خذ بیدی
ارتقی نحوک
انت المجید عاشق
از دست شد
نیست شد و هست
شد بلبل جان
مست شد سوی
گلستان رسید پرده
برانداخت حور
جمله جهان
همچو طور زیر و زبر
بست نور موسی
عمران رسید هر
چه خیال نکوست
عشق هیولای
اوست صورت از
رشک حق پرده
گر جان رسید هست
تنت چون غبار
بر سر بادی
سوار چونک جدا
گشت باد خاک
به ماچان رسید اعلم
ان الغبار
مرتفع
بالریاح مثل هوی
اختفی وسط
صیاح شدید 1013 اگر
حریف منی پس
بگو که دوش چه
بود میان این
دل و آن یار می
فروش چه بود فدیت
سیدنا انه یری
و یجود الی
البقاء یبلغ
من الفناء
یذود اگر
به چشم بدیدی
جمال ماهم دوش مرا بگو
که در آن حلقه
های گوش چه
بود معاد
کل شرود طغی و
منه نآی مثال ظلک
ان طال هو
الیک یعود وگر
تو با من هم
خرقه ای و
همرازی بگو که
صورت آن شیخ
خرقه پوش چه
بود بامر
حافظ الله
المکان یعی بمس عاطفه
الله الزمان
ولود اگر
فقیری و
ناگفته راز می
شنوی بگو اشارت
آن ناطق خموش
چه بود ایا
فواد فذب فی
لظی محبته ایا حیاه
فدومی فقد
اتاک خلود وگر
نخفتی و از
حال دوش آگاهی بگو که
نیم شب آن
نعره و خروش
چه بود ترید
جبر جبیر
الفواد
فانکسرن ترید نحله
تاج فلا تنی
به سجود از
آنچ جامه و تن
پاره پاره می
کردیم بیار
پارگکی تا که
رنگ و بوش چه
بود برغم
انفک لا تنکسر
کما الحیوان به نصف
وجهک لا تسجدن
شبیه یهود وگر
چو یونس رستی
ز حبس ماهی و
بحر بگو که
معنی آن بحر و
موج و جوش چه
بود یقول
لیت حبیبی
یحبنی کرما الیس حبک
تاثیر حب ود
ودود وگر
شناخته ای
کاصل انس و
جان ز کجاست یکیست اصل
پس این وحشت
وحوش چه بود ایا
نضاره عیشی
بما تهیجنی متی تقر
عیونی و صاحبی
مفقود وگر
بدیدی جانی که
پشت و رویش
نیست گه تصور
عشاق پشت و
روش چه بود لان
سکرت بما قد
سقیتنی یا دهر اکون مثلک
لدا
لربه لکنود وگر
ز عشق تو
سردفتر غرض
ماییم هزار دفتر
و پیغام و گفت
و گوش چه بود 1014 حکم
البین بموتی و
عمد رضی الصد
بحینی و قصد فتح
الدهر عیون
حسد فر آنی
بفناکم و حسد یهرق
العشق دماء
حقنت لیس للعشق
قریب و ولد لکن
الموت حیاه
لکم لکن الفقر
غناء و رغد سافروا
فی سبل العشق
معی لا تخافن
ضلالا و رصد لا
یهولنکم
بعدکم دونکم وفد
وصال و مدد فنسیم
طرب اولهم یهب
السالک حولا و
جلد 1015 ای
شاهد سیمین
ذقن درده
شرابی همچو زر تا سینه
ها روشن شود
افزون شود نور
نظر کوری
هشیاران ده آن
جام سلطانی
بده تا جسم
گردد همچو جان
تا شب شود
همچون سحر چون
خواب را درهم
زدی درده شراب
ایزدی زیرا
نشاید در کرم
بر خلق بستن
هر دو در ای
خورده جام
ذوالمنن
تشنیع بیهوده
مزن زیرا که
فاز من شکر
زیرا که خاب
من کفر ای
تو مقیم میکده
هم مستی و هم
می زده تشنیع های
بیهده چون می زنی ای
بی گهر 1016 انا
فتحنا عینکم
فاستبصروا
الغیب البصر انا قضینا
بینکم
فاستبشروا
بالمنتصر باد
صبا ای خوش
خبر مژده
بیاور دل ببر جانم فدات
ای مژده ور
بستان تو جانم
ماحضر شمشیرها
جوشن شود
ویرانه ها
گلشن شود چشم جهان
روشن شود چون
از تو آید یک
نظر ای
قهر بی دندان
شده وی لطف صد
چندان شده جان و
جهان خندان
شده چون داد
جان ها را ظفر هر
کس که دیدت ای
ضیا وان حضرت
باکبریا بادا ورا
شرم از خدا گر
او بلافد از
هنر نگذاشت
شیر بیشه ای
از هست ما یک
ریشه ای الا که
نیم اندیشه ای
در روز و شب
هجران شمر ای
آفرین بر روی
شه کز وی خجل
شد روی مه کوران به
دیده گفته خه
بشنوده لطفش
گوش کر از
عشق آن سلطان
من وان دارو و
درمان من کی سیر گردد
جان من در جان
من جوع البقر ان
کان عیشا قد
هجر و اختل
عقلی من سهر والله
روحی ما نفر
والله روحی ما
کفر من
ابروش او ماه
وش او روز و من
همچو شبش او جان و
من چون قالبش
حیران از آن
خوبی و فر آه
از دعا بی
سامعی جرم و
گنه بی شافعی درد و الم
بی نافعی رویم
چو زر بی
سیمبر کی
باشد آن در
سفته من
الحمدلله
گفته من مستطرب و
خوش خفته من
در سایه های
آن شجر تا
دیدمی جانان
خود من جویمی
درمان خود که
گویمش هجران
خود بنمایمش
خون جگر ای
گوهر بحر بقا
چون حق تو بس
پنهان لقا مخدوم شمس
الدین را
تبریز شهر و
مشتهر 1017 آمد
ترش رویی دگر
یا زمهریر است
او مگر برریز
جامی بر سرش
ای ساقی همچون
شکر یا
می دهش از
بلبله یا خود
به راهش کن
هله زیرا میان
گلرخان
خوش نیست
عفریت ای پسر درده
می پیغامبری
تا خر نماند
در خری خر را
بروید در زمان
از باده عیسی
دو پر در
مجلس مستان دل
هشیار اگر آید
مهل دانی که
مستان را بود
در حال مستی
خیر و شر ای
پاسبان بر در
نشین در مجلس
ما ره مده جز عاشقی
آتش دلی کآید
از او بوی جگر گر
دست خواهی پا
دهد ور پای
خواهی سر نهد ور بیل
خواهی عاریت
بر جای بیل
آرد تبر تا
در شراب آغشته
ام بی شرم و بی
دل گشته ام اسپر
سلامت نیستم
در پیش تیغم
چون سپر خواهم
یکی گوینده ای
آب حیاتی زنده
ای کآتش به
خواب اندرزند
وین پرده گوید
تا سحر اندر
تن من گر رگی
هشیار یابی
بردرش چون
شیرگیر حق نشد
او را در این
ره سگ شمر قومی
خراب و مست و
خوش قومی غلام
پنج و شش آن ها جدا
وین ها جدا آن
ها دگر وین ها
دگر ز
اندازه بیرون
خورده ام
کاندازه را گم
کرده ام شد وایدی
شد وافمی هذا
حفاظ ذی السکر هین
نیش ما را نوش
کن افغان ما
را گوش کن ما را چو
خود بی هوش کن
بی هوش سوی ما
نگر 1018 رو
چشم جان را
برگشا در بی
دلان اندرنگر قومی چو
دل زیر و زبر
قومی چو جان
بی پا و سر بی
کسب و بی کوشش
همه چون دیگ
در جوشش همه بی پرده و
پوشش همه دل
پیش حکمش چون
سپر از
باغ و گل
دلشادتر وز
سرو هم آزادتر وز
عقل و دانش
رادتر وز آب
حیوان پاکتر چون
ذره ها اندر
هوا خورشید
ایشان را قبا بر آب و گل
بنهاده پا وز
عین دل برکرده
سر در
موج دریاهای
خون بگذشته بر
بالای خون وز موج وز
غوغای خون
دامانشان
ناگشته تر در
خار لیکن همچو
گل در حبس
ولیکن همچو مل در آب
و گل لیکن چو
دل در شب
ولیکن چو سحر باری
تو از
ارواحشان وز
باده و
اقداحشان مستی خوشی
از راحشان
فارغ شده از
خیر و شر بس
کن که هر مرغ
ای پسر خود کی
خورد انجیر تر شد طعمه
طوطی شکر وان
زاغ را چیزی
دگر 1019 ما
را خدا از بهر
چه آورد بهر
شور و شر دیوانگان
را می کند
زنجیر او
دیوانه تر ای
عشق شوخ
بوالعجب
آورده جان را
در طرب آری درآ
هر نیم شب بر
جان مست بی
خبر ما
را کجا باشد
امان کز دست
این عشق آسمان ماندست
اندر خرکمان
چون عاشقان
زیر و زبر ای
عشق خونم
خورده ای صبر
و قرارم برده
ای از فتنه
روز و شبت
پنهان شدستم
چون سحر در
لطف اگر چون
جان شوم از
جان کجا پنهان
شوم گر در عدم
غلطان شوم
اندر عدم داری
نظر ما
را که پیدا
کرده ای نی از
عدم آورده ای ای هر عدم
صندوق تو ای
در عدم بگشاده
در هستی
خوش و سرمست
تو گوش عدم در
دست تو هر دو
طفیل هست تو
بر حکم تو
بنهاده سر کاشانه
را ویرانه کن
فرزانه را
دیوانه کن وان باده
در پیمانه کن
تا هر دو گردد
بی خطر ای
عشق چست معتمد
مستی سلامت می
کند بشنو سلام
مست خود دل را
مکن همچون حجر چون
دست او بشکسته
ای چون خواب
او بربسته ای بشکن خمار
مست را بر کوی
مستان برگذر 1020 ای
تو نگار خانگی
خانه درآ از
این سفر پسته لعل
برگشا تا نشود
گران شکر ساقی
روح چون تویی
کشتی نوح چون
تویی تا که
تهیست ساغرم
خون چه پرست
این جگر طعنه
زند مرا ز کین
رو صنمی دگر
گزین در دو
جهان یکی بگو
کو صنمی کجا
دگر آن
قلمی که نقش
کرد چونک بدید
نقش تو گفت
که های گم شدم
این ملکست یا
بشر جان
و جهان چرا
چنین عیب و
ملامتم کنی در دل من
درآ ببین هر
نفسی یکی حشر عشق
بگوید الصلا
مایده دو صد
بلا خشک لبی و
چشم تر مایده
بین ز خشک و تر چونک
چشیدی این دو
را جلوه شود
بتی تو را شهره یکی
ستاره ای بنده
او دو صد قمر فاش
بگو که شمس
دین خاصبک و
شه یقین در تبریز
همچو دین اوست
نهان و مشتهر 1021 گرم
درآ و دم مده
باده بیار و
غم ببر ای دل و
جان هر طرف
چشم و چراغ هر
سحر هم
طرب سرشته ای
هم طلب فرشته
ای هم عرصات
گشته ای پر ز
نبات و نیشکر خیز
که رسته خیز
شد روز نبات
ریز شد با
خردم ستیز شد
هین بربا از
او خبر خوش
خبران غلام تو
رطل گران سلام
تو چون شنوند
نام تو یاوه
کنند پا و سر خیز
که روز می رود
فصل تموز می
رود رفت و
هنوز می رود
دیو ز سایه
عمر ای
بشنیده آه جان
باده رسان ز
راه جان پشت دل و
پناه جان پیش
درآ چو شیر نر مست
و خراب و شاد و
خوش می گذری ز
پنج و شش قافله را
بکش بکش خوش
سفریست این
سفر لحظه
به لحظه دم به
دم می بده و
بسوز غم نوبت تست
ای صنم دور
توست ای قمر عقل
رباست و دلربا
در تبریز شمس
دین آن تبریز
چون بصر شمس
در اوست چون
نظر گر
چه بصر عیان
بود نور در او
نهان بود دیده
نمی شود نظر
جز به بصیرتی
دگر 1022 دی
سحری بر گذری
گفت مرا یار شیفته و
بی خبری چند
از این کار چهره
من رشک گل و
دیده خود را کرده پر
از خون جگر در
طلب خار گفتم
کی پیش قدت
سرو نهالی گفتم کی
پیش رخت شمع
فلک تار گفتم
کی زیر و زبر
چرخ و زمینت نیست
عجب گر بر تو
نیست مرا بار گفت
منم جان و دلت
خیره چه باشی دم مزن و
باش بر سیمبرم
زار گفتم
کی از دل و جان
برده قراری نیست مرا
تاب سکون گفت
به یک بار قطره
دریای منی دم
چه زنی بیش غرقه شو و
جان صدف پر ز
گهر دار 1023 اگر
باده خوری
باری ز دست
دلبر ما خور ز
دست یار
آتشروی عالم
سوز زیبا خور نمی
شاید که چون
برقی به هر دم
خرمنی سوزی مثال کشت
کوهستان همه
شربت ز بالا
خور اگر
خواهی که چون
مجنون حجاب
عقل بردری ز دست عشق
پابرجا شراب
آن جا ز بی جا
خور اگر
دلتنگ و
بدرنگی به زیر
گلبنش بنشین وگر
مخمور و
مغموری از این
بگزیده صهبا
خور گریزانست
این ساقی از
این مستان
ناموسی اگر اوباش
و قلاشی مخور
پنهان و پیدا
خور حریفان
گر همی خواهی
چو بسطامی و
چون کرخی مخور باده
در این گلخن
بر آن سقف
معلا خور برو
گر کارکی داری
به کار خویشتن
بنشین چو
بر یوسف نه ای
مجنون غم نان
زلیخا خور کسی
دکان کند
ویران که بطال
جهان باشد چو
نربودست
سیلابت تو آب
از مشک سقا
خور بگرد
دیگ این دنیا
چو کفلیز ار
همی گردی برون رو
ای سیه کاسه
مخور حمرا و
حلوا خور در
این بازار ای
مجنون چو منبل
گرد تن پرخون چو در شاهد طمع
کردی برو
شمشیر لالا
خور اگر
مشتاق
اشراقات شمس
الدین تبریزی شراب صبر
و تقوا را تو
بی اکراه و
صفرا خور 1024 مرا
همچون پدر
بنگر نه همچون
شوهر مادر پدر را
نیک واقف دان
از آن کژبازی
مضمر تو
گردی راست
اولیتر از آنک
کژ نهی او را وگر تو کژ
نهی او را به
استیزت کند
کژتر ز
بابا بشنو و
برجه که
سلطانیت می
خواند که خاک
اوت کیخسرو
بمیرد پیش او
سنجر چو
ان الله یدعو
را شنیدی کژ
مکن رو را زهی راعی
زهی داعی زهی
راه و زهی
رهبر پراکنده
شدی ای جان به
هر درد و به هر
درمان ز عشقش
جوی جمعیت در
آن جامع بنه
منبر چو
کر و فر او
دیدی تویی
کرار و شیر حق چو بال و
پر او دیدی
تویی طیار چون
جعفر 1025 مرا
آن اصل بیداری
دگرباره به
خواب اندر بداد
افیون شور و
شر ببرد از سر
ببرد از سر به
صد حیله کنم
غافل از او
خود را کنم
جاهل بیاید آن
مه کامل به
دست او چنین
ساغر مرا
گوید نمی گویی
که تا چند از
گدارویی چو هر
عوری و ادباری
گدایی می کنی
هر در بدین
زاری و خفریقی
غلام دلق و
ابریقی اگر حقی و
تحقیقی چرایی
این جوال اندر از
این ها کز تو
می زاید شهان
را ننگ می آید ملک بودی
چرا باید که
باشی دیو را
تسخر که
داند گفت گفت
او که عالم
نیست جفت او ز
پیدا و نهفت
او جهان کورست
و هستی کر مرا
گر آن زبان
بودی که راز
یار بگشودی هر آن
جانی که
بشنودی برون
جستی از این
معبر از
آن دلدار
دریادل مرا
حالیست بس
مشکل که ویران
می شود سینه
از آن جولان و
کر و فر اگر
با مومنان
گویم همه کافر
شوند آن دم وگر
با کافران
گویم نماند در
جهان کافر چو
دوش آمد خیال
او به خواب
اندر تفضل جو مرا پرسید
چونی تو بگفتم
بی تو بس مضطر اگر
صد جان بود ما
را شود خون از
غمت یارا دلت سنگست
یا خارا و یا
کوهیست از
مرمر 1026 گر
چه نه به
دریاییم دانه
گهریم آخر ور چه نه
به میدانیم در
کر و فریم آخر گر
باده دهی ور
نی زان باده
دوشینه از دادن و
نادادن بس بی
خبریم آخر ای
عشق چه زیبایی
چه راوق و
گیرایی گر رفت زر
و کیسه در کان
زریم آخر ای
طعنه زنان بر
ما بگشاده
زبان بر ما باری ز
شما خامان ما
مستتریم آخر لولی
که زرش نبود
مال پدرش نبود دزدی
نکند گوید پس
ما چه خوریم
آخر ما
لولی و شنگولی
بی مکسب و
مشغولی جز مال
مسلمانان مال
کی بریم آخر زنبیل
اگر بردیم
خرماش
درآگندیم وز نیل
اگر خوردیم هم
نیشکریم آخر گر
شحنه
بگیردمان آرد
به چه و زندان بر چاه
زنخدانش آبی
بچریم آخر چاهش
خوش و زندانش
وان ساقی و
مستانش وان گفتن
بی سیمان که
سیمبریم آخر می
گوید جان با
تن کای تن خمش
و تن زن لب بند و
بصر بگشا صاحب
نظریم آخر 1027 یغمابک
ترکستان بر
زنگ بزد لشکر در قلعه
بی خویشی
بگریز هلا
زوتر تا
کی ز شب زنگی
بر عقل بود
تنگی شاهنشه
صبح آمد زد بر
سر او خنجر گاو
سیه شب را
قربان سحر
کردند موذن پی
این گوید
کالله هو
الاکبر آورد
برون گردون از
زیر لگن شمعی کز خجلت
نور او بر چرخ
نماند اختر خورشید
گر از اول
بیمارصفت
باشد هم از دل
خود گردد در
هر نفسی خوشتر ای
چشم که پردردی
در سایه او
بنشین زنهار
در این حالت
در چهره او
بنگر آن
واعظ روشن دل
کو ذره به رقص
آرد بس نور که
بفشاند او از
سر این منبر شاباش
زهی نوری بر
کوری هر کوری زان پس که
بر آرد سر کور
وی نپوشاند شمس
الحق تبریزی
در آینه صافت گر غیر
خدا بینم باشم
بتر از کافر 1028 ذاتت
عسلست ای جان
گفتت عسلی
دیگر ای
عشق تو را در
جان هر دم
عملی دیگر از
روی تو در هر
جان باغ و
چمنی خندان وز جعد تو
در هر دل از
مشک تلی دیگر مه
را ز غمت باشد
گه دق و گه
استسقا مه زین
خللی رسته از
صد خللی دیگر با
لطف بهارت دل
چون برگ چرا
لرزد ترسد که
خزان آید آرد
دغلی دیگر هر
سرمه و هر
دارو کز خاک
درت نبود در دیده
دل آرد درد و
سبلی دیگر ابلیس
ز لطف تو
اومید نمی برد هر دم ز تو
می تابد در وی
املی دیگر فرعون
ز فرعونی آمنت
به جان گفته بر خرقه
جان دیده ز
ایمان تکلی
دیگر خورشید
وصال تو روزی
به جمل آید در چرخ
دلم یابد برج
حملی دیگر اجزای
زمین را بین
بر روی زمین
رقصان این جوق
چو بنشیند آید
بدلی دیگر بر
روی زمین جان
را چون رو شرف
و نوری در زیر
زمین تن را
چون تخم اجلی
دیگر تا
چند غزل ها را
در صورت و حرف
آری بی صورت و
حرف از جان
بشنو غزلی
دیگر 1029 جان
بر کف خود
داری ای مونس
جان زوتر من نیک
سبک گشتم آن
رطل گران زوتر از
باده بسی ساغر
فربه کن هر
لاغر هر چند
سبک دستی ای
دست از آن زوتر ای
بر در و بام تو
از لذت جام تو جان ها به
صبوح آیند من
از همگان زوتر سودای
تو می آرد زان
می که نه قی
آرد از سینه
به چشم
آید از نور
عیان زوتر 1030 نیمیت
ز زهر آمد
نیمی دگر از
شکر بالله که
چنین منگر
بالله که چنان
منگر هر
چند که زهر از
تو کانیست
شکرها را زان رو که
چنین نوری زان
رنگ چنان انور نوری
که نیارم گفت
در پای تو می
افتد معنیش که
درویشا در ما
بنگر خوشتر در
من که توم
بنگر خودبین
شو و همچین شو ای نور ز
سر تا پا از
پای مگو وز سر چون
در بصر خلقی
گویی تو پر از
زرقی ای آنک تو
هم غرقی در
خون دل من تر ار
زانک گهر داری
دریای دو چشمم
بین ور سنگ
محک داری اندر
رخ من بین زر آن
شیر خدایی را
شمس الحق
تبریزی صیدی که نه
روبه شد او را
به سگی مشمر 1031 جان
من و جان تو
بستست به
همدیگر همرنگ شوم
از تو گر خیر
بود گر شر ای
دلبر شنگ من
ای مایه رنگ
من ای شکر
تنگ من از تنگ
شکر خوشتر ای
ضربت تو محکم
ای نکته تو
مرهم من گشته
تمامی کم تا
من تو شدم یک
سر همسایه
ما بودی چون چهره
تو بنمودی تا خانه
یکی کردی ای
خوش قمر انور یک
حمله تو
شاهانه بردار
تو این خانه تا جز تو
فنا گردد
کالله هو
الاکبر چون
محو کند راهم
نی جویم و نی
خواهم زیرا همه
کس داند که
اکسیر نخواهد
زر از
تابش آن کوره
مس گفت که زر
گشتم چون گشت
دلش تابان زان
آتش نیکوفر مس
باز به خویش
آمد نوشش همه
نیش آمد تا باز به
پیش آمد
اکسیرگر اشهر 1032 تا
چند زنی بر من
ز انکار تو
خار آخر من با تو
نمی گویم ای
مرده پار آخر ماننده
ابری تو هم مظلم
و بی باران تاریک مکن
ای ابر یک
قطره ببار آخر این
جمله فرمان ها
از بهر قدر
آمد ای
جبری غافل تو
از لذت کار
آخر با
کور کسی گوید
کاین رشته به
سوزن کش با بسته
کسی گوید کان
جاست شکار آخر با
طفل دوروزه کس
از شاهد و می
گوید یا با نظر
حیوان از چشم
خمار آخر چون
هیچ نیابی توی
پهلوی زنان
بنشین از حلقه
جانبازان
بگذر به کنار
آخر در
قدرت مخدومی
شمس الحق
تبریزی غوطی
بخوری بینی حق
را به نظار
آخر 1033 ای
دیده مرا بر
در واپس
بکشیده سر باز از
طرفی پنهان
بنموده رخ
عبهر یک
لحظه سلف دیده
کاین جایم تا
دانی بر حیرت
من گاهی خندیده
تو چون شکر در
بسته به روی
من یعنی که
برو واپس بر بام
شده در پی
یعنی نمطی
دیگر سر
را تو چنان
کرده رو رو که
رقیب آمد من سجده
کنان گشته
یعنی که از
این بگذر من
در تو نظر
کرده تو چشم
بدزدیده زان ناز و
کرشم تو صد
فتنه و شور و
شر تو
دست گزان بر
من کاین جمله ز
دست تو من بوسه
زنان گشته بر
خاک به عذر
اندر کی
باشد کان بوسه
بر لعل لبت
یابم وان
گاه تو بخراشی
رخساره چون
زعفر ای
کافر زلف تو
شاه حشم زنگی فریاد که
ایمان شد اندر
سر تو کافر چون
طره بیفشانی
مشک افتد در
پایت چون جعد
براندازی
خطیت دهد عنبر احسنت
زهی نقشی کز
عطسه او جان
شد ای کشته
به پیش تو صد
مانی و صد آزر ناگه
ز جمال تو یک
برق برون جسته تا محو شد
این خانه هم
بام فنا هم در در
عین فنا گفتم
ای شاه همه
شاهان بگداخت
همی نقشی
بفسرده بدین
آذر گفتا
که خطاب تو هم
باقی این
برفست تا برف
بود باقی
غیبست گل احمر گفتم
که الا ای مه
از تابش روی
تو خورشید
کند سجده چون
بنده گک کمتر آخر
بنگر در من
گفتا که نمی
ترسی از آتش
رخسارم وانگه
تو نه سامندر گفتم
بتکی باشم دو
چشم بپوشیده اندر حجب
غیرت پوشیده
من این مغفر گفتا
که تو را این
عشق در صبر
دهد رنگی شایسته آن
گردی هم ناظر
و هم منظر گفتم
چه نشان باشد
در بنده از
این وعده گفتا که
درخش جان در
آتش دل چون زر وان
گاه نکو بنگر
در صحن عیار
جان در حال
درخشانی وز
تابش او برخور گفتم
که همی ترسم
وز ترس همی
میرم کز دیدن
جان خود از من
رود آن جوهر آن
جوهر بی چونی
کز حسن خیال
تو در چشم
نشستستم ای طرفه
سیمین بر گفتا
که مترس آخر
نی منت همی
گویم کز باغ
جمال ما هم بر
بخوری هم بر آن
نقش خداوندی
شمس الحق
تبریزی پرنور از
او عالم تبریز
از او انور او
بود خلاصه کن
او را تو
سجودی کن تا تو
شنوی از خود
کالله هو
الاکبر 1034 مکن
یار مکن یار
مرو ای مه
عیار رخ فرخ خود
را مپوشان به
یکی بار تو
دریای الهی
همه خلق چو
ماهی چو خشک
آوری ای دوست
بمیرند به
ناچار مگو
با دل شیدا
دگر وعده فردا که بر چرخ
رسیدست ز
فردای تو
زنهار چو
در دست تو
باشیم ندانیم
سر از پای چو سرمست
تو باشیم
بیفتد سر و
دستار عطاهای
تو نقدست
شکایت نتوان
کرد ولیکن گله
کردیم برای دل
اغیار مرا
عشق بپرسید که
ای خواجه چه
خواهی چه خواهد
سر مخمور به
غیر در خمار سراسر
همه عیبیم
بدیدی و خریدی زهی کاله
پرعیب زهی لطف
خریدار ملوکان
همه زربخش
تویی خسرو
سربخش سر از گور
برآورد ز تو
مرده پیرار ملالت
نفزایید دلم
را هوس دوست اگر
رهزندم جان ز
جان گردم
بیزار چو
ابر تو ببارید
بروید سمن از
ریگ چو خورشید
تو درتافت
بروید گل و
گلزار ز
سودای خیال تو
شدستیم خیالی کی داند
چه شویم از تو
چو باشد گه
دیدار همه
شیشه شکستیم
کف پای بخستیم حریفان
همه مستیم مزن
جز ره هموار 1035 ای
عاشق
بیچاره شده
زار به زر بر گویی که
نزد مرگ تو را
حلقه به در بر بندیش
از آن روز که
دم های شماری تو می زنی
و وهم زنت شوی
دگر بر خود
را تو سپر کن
به قبول همه
احکام زان پیش
که تیر اجل
آید به سپر بر از
آدمی ادراک و
نظر باشد
مقصود کای رحمت
پیوسته به
ادراک و نظر
بر ای
کان شکر فضل
تو وین خلق چو
طوطی طوطی چه
کند که ننهد
دل به شکر بر آن
نیشکر از عشق
تو صد جای کمر
بست شکر تو
نبشتست بر
اطراف کمر بر جز
شمس و قمر
باصره را نور
دگر ده ای نور تو
وافر شده بر
شمس و قمر بر از
کار جهان سیر
شده خاطر عارف عاشق شده
بر شیوه و بر
کار دگر بر دیدست
که گر نوش کند
آب جهان را بی حضرت
تو آب ندارد
به جگر بر گیرم
همه شب پاس
نداری و نزاری خود را
بزن ای مخلص
بر ورد سحر بر آن
ها که شب و
صبحدم آرام
ندیدند ناگاه
فتادند بر آن
گنج گهر بر موسی
همه شب نور
همی جست و به
آخر نوری عجبی
دید به بالای
شجر بر یعقوب
وطن ساخت به
جان طره شب را تا بوسه
زد آخر به رخ و
زلف پسر بر مقصود
خدا بود و پسر
بود بهانه عاشق نشود
جان پیمبر به
بشر بر او
ز آل خلیلست و
به آفل نکند
میل چون خار
بود آفل او را
به بصر بر جز
دوست خلیلی
نپذیرفت
خلیلش ور نه تن
خود را نفکندی
به شرر بر ای
گشته بت جان
تو نقشی و
کلوخی انکار تو
پس چیست به
عباد حجر بر یک
لحظه بنه گوش
که خواهم سخنی
گفت ای چشم
خوشت طعنه زده
نرگس تر بر بر
نقد زن ای
دوست که محبوب
تو نقدست ای چشم
نهاده همه بر
بوک و مگر بر بربستم
لب را ز ره چشم
بگویم چیزی
که رود مستی
آن کله سر بر نی
نی بنگویم که
عجب صید
شگرفست مرغ نظرست
و ننشیند به
خبر بر 1036 ای
رخت فکنده تو
بر اومید و
حذر بر آخر نظری
کن به نظربخش
فکر بر ای
طالب و ای
عاشق بنگر به
طلب بخش بنگر به
موثر تو چه
چفسی به اثر
بر او
می کشدت جانب صلح
و طرف جنگ گه صحبت
یاران و گهی
اوج سفر بر در
تو نگران او و
تو را چشم چپ و
راست او با تو
سخن گوی و تو
را گوش سمر بر او
می زند این
سیخ و هش گاو
سوی یوغ عیسیست
رفیق و هش
خربنده به خر
بر هر
گاو و خری سیخ
خورد بر کفل و
پشت تو سیخ
ندامت خوری بر
سینه و بر بر زان
سیخ کباب دل
تو گر نشد آگه پخته کندت
مطبخیش نار
سقر بر گه
کاسه گرفتی که
حلیماب و زفر
کو گه چنگ
گرفتی تو به
تقریع زفر بر ز
افشارش مرگ آن
رخ تو گردد
چون زر زر بازدهی
و بنهی سر به
حجر بر بس
چند کنی عشوه
تو در محفل
کوران بس چند
زنی نعره تو
بر مسمع کر بر 1037 گیرم
که بود میر تو
را زر به
خروار رخساره
چون زر ز کجا یابد
زردار از
دلشده زار چو
زاری بشنیدند از خاک
برآمد به
تماشا گل و
گلزار هین
جامه بکن زود
در این حوض
فرورو تا بازرهی
از سر و از غصه
دستار ما
نیز چو تو
منکر این
غلغله بودیم گشتیم
به یک غمزه
چنین سغبه
دلدار تا
کی شکنی عاشق
خود را تو ز
غیرت هل تا دو
سه ناله بکند
این دل بیمار نی
نی مهلش زانک
از آن ناله
زارش نی خلق
زمین ماند و
نی چرخه دوار امروز
عجب نیست اگر
فاش نگردد آن عالم
مستور به
دستوری ستار باز
این دل دیوانه
ز زنجیر برون
جست بدرید
گریبان خود از
عشق دگربار خامش
که اشارت ز شه
عشق چنین است کز صبر
گلوی دل و جان
گیر و بیفشار 1038 به
حسن تو نباشد
یار دیگر درآ ای
ماه خوبان بار
دیگر مرا
غیر تماشای
جمالت مبادا در
دو عالم کار
دیگر بدزدیدی
ز حسن تو یکی
چیز اگر بودی
چو تو عیار
دیگر چو
خورشید جمالت
روی بنمود ز هر ذره
شنو اقرار
دیگر زهی
دریا که آگندی
ز گوهر که هر
قطره نمود
انبار دیگر به
یک خانه دو
بیمارند و
عاشق منم بیمار
و دل بیمار
دیگر خدایا
هر دو را
تیمار کردی ولیکن
ماند آن تیمار
دیگر چه
داند جان منکر
این سخن را که
او را نیست آن
دیدار دیگر که
منکر گفت
سنایی خود
همینست سنایی گفت
نی خروار دیگر بدان
خروار تو
خروار منگر گشا دو
چشم عیسی وار
دیگر 1039 بگرد
فتنه می گردی
دگربار لب بامست
و مستی هوش می
دار کجا
گردم دگر کو
جای دیگر که ما فی
الدار غیر
الله دیار نگردد
نقش جز بر کلک
نقاش بگرد نقطه
گردد پای
پرگار چو
تو باشی دل و
جان کم نیاید چو سر
باشد بیاید
نیز دستار گرفتارست
دل در قبضه حق گرفته
صعوه را بازی
به منقار ز
منقارش فلک
سوراخ سوراخ ز چنگالش
گران جانان
سبکبار رها
کن این سخن ها
را ندا کن به
مخموران که
آمد شاه خمار غم
و اندیشه را
گردن بریدند که آمد
دور وصل و لطف
و ایثار هلا
ای ساربان
اشتر بخوابان از این
خوشتر کجا
باشد علف زار چو
مهمانان بدین
دولت رسیدند بیا ای
خازن و بگشای
انبار شب
مشتاق را روزی
نیاید چنین
پنداشتی دیگر
مپندار خمش
کن تا خموش ما
بگوید ویست اصل
سخن سلطان
گفتار 1040 جفا
از سر گرفتی
یاد می دار نکردی آن
چه گفتی یاد
می دار نگفتی
تا قیامت با
تو جفتم کنون با
جور جفتی یاد
می دار مرا
بیدار در شب
های تاریک رها کردی
و خفتی یاد می
دار به
گوش خصم می
گفتی سخن ها مرا دیدی
نهفتی یاد می
دار نگفتی
خار باشم پیش
دشمن چو گل با
او شکفتی یاد
می دار گرفتم
دامنت از من
کشیدی چنین کردی
و رفتی یاد می
دار همی
گویم عتابی من
به نرمی تو می
گویی به زفتی
یاد می دار فتادی
بارها دستت
گرفتم دگرباره
بیفتی یاد می
دار 1041 مرا
یارا چنین بی
یار مگذار ز
من مگذر مرا
مگذار مگذار به
زنهارت درآمد
جان چاکر مرا در
هجر بی زنهار
مگذار طبیبی
بلک تو عیسی
وقتی مرو ما را
چنین بیمار
مگذار مرا
گفتی که ما را
یار غاری چنین تنها
مرا در غار
مگذار تو
را اندک نماید
هجر یک شب ز من پرس
اندک و بسیار
مگذار مینداز
آتش اندک به
سینه که نبود
آتش اندک خوار
مگذار دمم
بگسست لیکن
بار دیگر ز من بشنو
مرا این بار
مگذار 1042 منم
از جان خود
بیزار بیزار اگر باشد
تو را از بنده
آزار مرا
خود جان و دل
بهر تو باید که قربان
تو باشد ای
نکوکار ز
آزار دلت گر
چه نگویی درون جان
من پیداست
آثار بهار
از من بگردد
چون ندانم چو در دل
جای گلشن پر
شود خار گناهم
پیش لطفت سجده
آرد که ای
مسجود جان
زنهار زنهار گنه
را لطف تو
گوید که تا کی گنه گوید
بدو کاین بار
این بار تن
و جانی که خاک
تو نباشد تن او سله
باشد جان او
مار تو
خورشیدی و مرغ
روز خواهی چو
مرغ شب بیاید
نبودش بار چو
برگیری تو رسم
شب ز عالم چه پرها
برکند مرغ شب
ای یار به
حق آن که لطف
تو جهانست که آن جا
گم شود این
چرخ دوار به
چشم جان چه
دریا و چه
صحرا در آن عالم
چه اقرار و چه
انکار به
تنگی درفتد
هرک از تو
ماند فروکن دست
و او را زود
بردار به
قصد از شمس
تبریزی نگردم چگونه زهر
نوشد مرد
هشیار 1043 مرا
اقبال
خندانید آخر عنان این
سو بگردانید
آخر زمانی
مرغ دل بربسته
پر بود بدادش پر
و پرانید آخر زهی
باغی که
خندانید از
فضل بدان ابری
که گریانید
آخر زهی
نصرت که مر
اسلام را داد زهی
ملکی که
استانید آخر به
چوگان وفا یک
گوی زرین در این
میدان
بغلطانید آخر کمر
بگشاد مریخ و
بینداخت سلح ها را
بدرانید آخر بخندد
آسمان زیرا
زمین را خدا از
خوف برهانید
آخر 1044 به
ساقی درنگر در
مست منگر به یوسف
درنگر در دست
منگر ایا
ماهی جان در
شست قالب ببین صیاد
را در شست
منگر بدان
اصلی نگر
کآغاز بودی به فرعی
کان کنون
پیوست منگر بدان
گلزار بی
پایان نظر کن بدین خاری
که پایت خست
منگر همایی
بین که سایه
بر تو افکند به زاغی
کز کف تو جست
منگر چو
سرو و سنبله
بالاروش کن بنفشه وار
سوی پست منگر چو
در جویت روان
شد آب حیوان به خم و
کوزه گر اشکست
منگر به
هستی بخش و
مستی بخش بگرو منال از
نیست و اندر
هست منگر قناعت
بین که نرست و
سبک رو به طمع
ماده آبست
منگر تو
صافان بین که
بر بالا
دویدند به دردی
کان به بن
بنشست منگر جهان
پر بین ز صورت
های قدسی بدان
صورت که راهت
بست منگر به
دام عشق مرغان
شگرفند به بومی
که ز دامش رست
منگر به
از تو ناطقی
اندر کمین هست در آن
کاین لحظه
خاموشست منگر 1045 بگردان
ساقیا آن جام
دیگر بده جان
مرا آرام دیگر به
جان تو که
امروزم ببینی که صبرم
نیست تا ایام
دیگر اگر
یک ذره رحمت
هست بر من مکن تاخیر
تا هنگام دیگر خلاصم
ده خلاصم ده
خلاصی که سخت
افتاده ام در
دام دیگر اگر
امروز در بر
من ببندی درافتم هر
دمی از بام
دیگر مرا
در دست اندیشه
بمسپار که اندیشه
ست خون آشام
دیگر می
خام ار
نگردانی تو
ساقی مرا زحمت دهد
صد خام دیگر بگیر
این دلق اگر
چه وام دارم گرو کن
زود بستان وام
دیگر بنه
نامم غلام
دردنوشان نمی خواهم
خدایا نام
دیگر 1046 نگشتم
از تو هرگز ای
صنم سیر ولیک از
هجر گشتم دم
به دم سیر همی
بینم رضایت در
غم ماست چگونه
گردد این بی
دل ز غم سیر چه
خون آشام و
مستسقیست این
دل که چشمم
می نگردد ز
اشک و نم سیر اگر
سیری از این
عالم بیا که نگردد هیچ
کس زان عالمم
سیر چو
دیدم اتفاق
عاشقانت شدستم از
خلاف و لا و لم
سیر ولی
دردم تو
اسرافیل جان
ها نیم از
نفخ روح و زیر
و بم سیر چو
بوی جام جان
بر مغز من زد شدم
ای جان جان از
جام جم سیر چو
بیشست آن جنون
لحظه به لحظه خسیس آن
کو نگشت از
بیش و کم سیر چو
دیدم کاس و
طاس او شدستم از این
طشت نگون خم
به خم سیر خیال
شمس تبریزی
بیامد ز عشق خال
او گشتم ز غم
سیر 1047 در
این سرما و
باران یار
خوشتر نگار اندر
کنار و عشق در
سر نگار
اندر کنار و چون
نگاری لطیف و
خوب و چست و
تازه و تر در
این سرما به
کوی او گریزیم که مانندش
نزاید کس ز
مادر در
این برف آن
لبان او
ببوسیم که دل را
تازه دارد برف
و شکر مرا
طاقت نماند از
دست رفتم مرا بردند
و آوردند دیگر خیال
او چو ناگه در
دل آید دل
از جا می رود
الله اکبر 1048 خداوند
خداوندان
اسرار زهی
خورشید در
خورشید انوار ز
عشق حسن تو
خوبان مه رو به رقص
اندر مثال چرخ
دوار چو
بنمایی ز خوبی
دست بردی بماند دست
و پای عقل از
کار گشاده
ز آتش او آب
حیوان که آبش
خوشترست ای
دوست یا نار از
آن آتش
بروییدست
گلزار و زان
گلزار عالم
های دل زار از
آن گل ها که هر
دم تازه تر شد نه زان گل
ها که پژمردست
پیرار نتاند
کرد عشقش را
نهان کس اگر چه
عشق او دارد ز
ما عار یکی
غاریست
هجرانش پرآتش عجب روزی
برآرم سر از
این غار ز
انکارت بروید
پرده هایی مکن
در کار آن
دلبر تو انکار چو
گرگی می نمودی
روی یوسف چون آن
پرده غرض می
گشت اظهار ز
جان آدمی زاید
حسدها ملک باش و
به آدم ملک
بسپار غذای
نفس تخم آن
غرض هاست چو کاریدی
بروید آن به
ناچار نداند
گاو کردن بانگ
بلبل نداند ذوق
مستی عقل
هشیار نزاید
گرگ لطف روی
یوسف و نی
طاووس زاید
بیضه مار به
طراری ربود
این عمرها را به پس
فردا و فردا
نفس طرار همه
عمرت هم
امروزست
لاغیر تو مشنو
وعده این طبع
عیار کمر
بگشا ز هستی و
کمر بند به خدمت
تا رهی زین
نفس اغیار نمازت
کی روا باشد
که رویت به هنگام
نمازست
سوی بلغار در
آن صحرا بچر
گر مشک خواهی که می چرد
در آن آهوی
تاتار نمی
بینی تغیرها و
تحویل در افلاک
و زمین و اندر
آثار کی
داند جوهر
خوبت بگردد به خاکی
کش ندارد سود
غمخوار چو
تو خربنده
باشی نفس خود
را به حلقه
نازنینان
باشی بس خوار اگر
خواهی عطای
رایگانی ز
عالم های باقی
ملک بسیار چنان
جامی که
ویرانی هوش
است ز شمس حق و
دین بستان و
هش دار خداوند
خداوندان
باقی که
نبودشان به
مخدومیش
انکار ز
لطف جان او
رفته بکارت چو
دیدندنش ز جنت
حور ابکار اگر
نه پرده رشک
الهی بپوشیدیش
از دار و ز
دیار که
سنگ و خاک و آب
و باد و آتش همه
روحی شدندی
مست و سیار به
بازار بتان و
عاشقان در ز نقش او
بسوزد جمله
بازار دو
ده دان هر دو
کون دو جهان
را چه باشد
ده که باشد
اوش سالار که
روح القدس
پایش می
ببوسید ندا آمد
که پایش را مه
آزار چه
کم عقلی بود
آن کس که این
را برای
جاه او گوید
که مکثار به
حق آنک آن شیر
حقیقی چنین صید
دلم کردست
اشکار که
از تبریز
پیغامی فرستی که اینست
لابه ما اندر
اسحار 1049 صد
بار بگفتمت
نگهدار در خشم و
ستیزه پا
میفشار بر
چنگ وفا و
مهربانی گر زخمه
زنی بزن به
هنجار دانی
تو یقین و چون
ندانی کز
زخمه سخت
بسکلد یار می
بخش و مخسب
کاین نه
نیکوست ما خفته
خراب و فتنه
بیدار می
گویم و می کنم
نصیحت من خشک
دماغ و گفت و
تکرار می
خندد بر نصیحت
من آن چشم
خمار یار خمار می
گوید چشم او
به تسخر خوش می
گویی بگو
دگربار از
تو بترم اگر
ننوشم پوشیده
نصیحت تو طرار استیزه
گرست و
لاابالیست کی عشوه
خورد حریف خون
خوار خامش
کن و از دیش
مترسان کز باغ
خداست این سمن
زار خاموش
که بی بهار
سبزست بی سبلت
مهر جان و
آذار 1050 کی
باشد اختری در
اقطار در برج
چنین مهی
گرفتار آواره
شده ز کفر و
ایمان اقرار به
پیش او چو
انکار کس
دید دلی که دل
ندارد با جان
فنا به تیغ
جان دار من
دیدم اگر کسی
ندیدست زیرا که
مرا نمود
دیدار علم
و عملم قبول
او بس ای من ز جز
این قبول
بیزار گر
خواب شبم ببست
آن شه بخشید
وصال و بخت
بیدار این
وصل به از
هزار خوابست از خواب
مکن تو یاد
زنهار از
گریه خود چه
داند آن طفل کاندر دل
ها چه دارد
آثار می
گرید بی خبر
ولیکن صد چشمه
شیر از او در
اسرار بگری
تو اگر اثر
ندانی کز گریه
تست خلد و
انهار امشب
کر و فر
شهریاریش اندر ده
ماست شاه و
سالار نی
خواب رها کند
نه آرام آن صبح
صفا و شیر
کرار 1051 شب
گشت ولیک پیش
اغیار روزست شب
من از رخ یار گر
عالم جمله خار
گیرد ماییم ز
دوست غرق
گلزار گر
گشت جهان خراب
و معمور مستست دل
و خراب دلدار زیرا
که خبر همه
ملولیست این بی
خبریست اصل
اخبار 1052 نوریست
میان شعر احمر از دیده و
وهم و روح
برتر خواهی
خود را بدو
بدوزی برخیز و
حجاب نفس بردر آن
روح لطیف
صورتی شد با ابرو و
چشم و رنگ
اسمر بنمود
خدای بی چگونه بر صورت
مصطفی پیمبر آن
صورت او فنای
صورت وان نرگس
او چو روز
محشر هر
گه که به خلق
بنگریدی گشتی ز
خدا گشاده صد
در چون
صورت مصطفی
فنا شد عالم
بگرفت الله
اکبر 1053 نزدیک
توام مرا مبین
دور پهلوی منی
مباش مهجور آن
کس که بعید شد
ز معمار کی گردد
کارهاش معمور چشمی
که ز چشم من
طرب یافت شد روشن و
غیب بین و
مخمور هر
دل که نسیم من بر
او زد شد گلشن و
گلستان پرنور بی
من اگرت دهند
شهدی یک
شهد بود هزار
زنبور بی
من اگرت امیر
سازند باشی بتر
از هزار مامور می
های جهان اگر
بنوشی بی من
نشود مزاج
محرور در
برق چه نامه
بر توان خواند آخر چه
سپاه آید از
مور خلقان
برقند و یار
خورشید بی گفت تو
ظاهرست و
مشهور خلقان
مورند و ما
سلیمان خاموش
صبور باش و
مستور 1054 ای
یار شگرف در
همه کار عیاره و
عاشق تو عیار تو
روز قیامتی که
از تو زیر و
زبرست شهر و
بازار من
زاری عاشقان
چه گویم ای
معشوقان ز عشق
تو زار در
روز اجل چو من
بمیرم در گور
مکن مرا
نگهدار ور
می خواهی که
زنده گردیم ما را به
نسیم وصل
بسپار آخر
تو کجا و ما
کجاییم ای بی تو
حیات و عیش بی
کار از
من رگ جان
بریده بادا گر بی تو
رگیم هست
هشیار اندر
ره تو دو صد
کمین بود نزدیک
نمود راه و
هموار از
گلشن روی تو
شدم مست بنهادم
مست پای بر
خار رفتم
سوی دانه تو
چون مرغ پرخون
دیدم جناح و منقار این
طرفه که
خوشترست زخمت از هر
دانه که دارد
انبار ای
بی تو حرام
زندگانی ای بی تو
نگشته بخت
بیدار خود
بخت تویی و
زندگی تو باقی نامی
و لاف و آزار ای
کرده ز دل مرا
فراموش آخر چه
شود مرا به
یاد آر یک
بار چو رفت آب
در جوی کی گردد
چرخ طمع یک
بار خامش
که ستیزه می
فزاید آن خواجه
عشق را ز
گفتار 1055 انجیرفروش
را چه بهتر انجیرفروشی
ای برادر سرمست
زییم مست
میریم هم مست
دوان دوان به
محشر گر
خاک شویم وگر
بریزیم ساقی با
ماست بنده
پرور خاکش
خوش باد کوست
عاشق خاکش ز
شراب جان مخمر آن
خاک شکوفه کرد
یعنی مستیم
از این سر و از
آن سر مهتر
چو خراب گشت و
خوش شد خاکست
خرابتر ز مهتر خاکی
گشتی چو مست
گشتی ملاح تو
برکشید لنگر خود
لنگر ما گسست
کلی هر لوح
جدا ز لوح
دیگر از
بند و ز غرقه
بازرستند هر تخته
کشتی است رهبر چون
خوش نبود چنین
خرابی بگشای دو
چشم عقل و بنگر 1056 انجیرفروش
را چه بهتر انجیرفروشی
ای برادر ماییم
معاشران دولت هین بر کف
ما نهید ساغر ای
ساقی ماه روی
زیبا ای جمله
مراد تو میسر از
روی تو تاب
یافت خورشید وز بال تو
برپرید جعفر ماییم
بلای دی چشیده چون باغ ز
زخم دی مزعفر بشنو
ز بهار نو
سقاهم در
جام کن آن
شراب احمر لوح
دل را ز غم
فروشوی ای شاه
مطهر مطهر ای
تو همه را ولی
نعمت بر ما ز
همه کسان
فزونتر در
سایه ات ای
درخت طوبی ما راست
سعادت مکرر بر
عشق و جمال
دوست وقفیم وز جمله
کارها محرر بر
هر که گزید
خدمت تو شد منصب
سلطنت مقرر آن
کس که بود
مرید خورشید چون نبود
همچو مه منور مخمور
شدند قوم و
تشنه درده می و
زین حدیث بگذر جان
را بده از
مزوره خویش تا نبود
صحتش مزور یک
قوم همی رسند
مهمان امروز
مقدم و ماخر ما
گاو و شتر
کنیم قربان از بهر
قدوم هر برادر چه
گاو که می سزد
به قربان از
بهر مبشر آن
مبشر تو
نیز شتردلی
رها کن اشترواری
فرست شکر شکر
گفتم قدح
نگفتم در نقل
بود نبیذ مضمر ور
این نکنی خموش
گردم دانی چه
کنم خموشی
اندر 1057 دارد
درویش نوش
دیگر و اندر سر
و چشم هوش
دیگر در
وقت سماع
صوفیان را از عرش
رسد خروش دیگر تو
صورت این سماع
بشنو کایشان
دارند گوش
دیگر صد
دیگ به جوش هست
این جا دارد
درویش جوش
دیگر همزانوی
آنک تش نبینی سرمست ز
می فروش دیگر درویش
ز دوش باز مست
است غیر شب و
روز دوش دیگر ماییم
چو جان خموش و
گویا حیران شده
در خموش دیگر 1058 آخر
کی شود از آن
لقا سیر آخر
کی شود ز باغ
ما سیر ای
عدل تو کرده
چرخ را سبز وی لطف تو
کرده باغ را
سیر رو
بنمایید ای
ظریفان کز جان
خودیم بی شما
سیر آن
نقل هزارمن
بریزید تا گردد
هر کجا گدا
سیر در
بزم رضای تست
نقلی وز وی دل و
چشم انبیا سیر کی
گردد سیر ماهی
از آب کی
گردد خلق از
خدا سیر مشتاب
مرو که
کیمیایی تا مس
بچرد ز کیمیا
سیر خوانی
دگرست غیر این
خوان تا لوت
خورند اولیا
سیر تا
ذوق جفاش دید
جانم در عشق
جفاست از وفا
سیر کز
ملکت سیر شد
سلیمان و ایوب
نگشت از بلا
سیر چه
مکر و چه نعل
باژگونه ست خود گرسنه
نادرست یا سیر خاموش
کن و دغا رها
کن آخر نشدی
از این دغا
سیر 1059 گفتی
که زیان کنی
زیان گیر گفتی که
تو ملحدی چنان
گیر گفتی
که تو روبهی
نه ای شیر ما را سقط
همه سگان گیر گفتی
که ز دل خبر
نداری ای مونس
دل مرا زبان
گیر 1060 عاشقی
در خشم شد از
یار خود معشوق
وار گازری
در خشم گشت از
آفتاب نامدار وانگهان
چون گازری از
گازران
درویشتر وانگهان
چون آفتابی
آفتاب هر دیار ناز
گازر چون بدید
آن آفتاب از
لطف خود ابر پیش
آورد اینک
گازری باکار و
بار گفت
تا گازر نخندد
من برون نایم
ز ابر تا دل او
خوش نگردد من
نباشم برقرار دسته
دسته جامه های
گازران از کار
ماند تا پدید
آید که گازر
اختیارست
اختیار هر
کی باشد عاشق
آن آفتاب از
جان و دل سر ز خاک
پای گازر
برندارد
زینهار گویم
آن گازر که
باشد شمس
تبریزی و بس کز برای
او برآید
آفتاب از هر
کنار 1061 عرض
لشکر می دهد
مر عاشقان را
عشق یار زندگان
آن جا پیاده
کشتگان آن جا
سوار عارض
رخسار او چون
عارض لشکر
شدست زخم چشم و
چشم زخم
عاشقان را گوش
دار آفتابا
شرم دار از
روی او در ابر
رو ماه تابان
از چنان رخ
الحذار و
الحذار چون
به لشکرگاه
عشق آیی دو
دیده وام کن وانگهان
از یک نظر آن
وام ها را می
گزار جز
خمار باده جان
چشم را تدبیر
نیست باده جان
از که گیری
زان دو چشم
پرخمار چون
تو پای لنگ
داری گو پر از
خلخال باش گوش کر را
سود نبود از
هزاران
گوشوار گر
عصا را تو
بدزدی از کف
موسی چه سود بازوی
حیدر بباید تا
براند
ذوالفقار دست
عیسی را بگیر
و سرمه چوب از
وی مدزد تا ببینی
کار دست و تا
ببینی دست کار گر
ندانی کرد آن
سو زیرزیرک می
نگر نی به چشم
امتحانی بل به
چشم اعتبار زانک
آن سو در
نوازش رحمتی
جوشیده است شمس
تبریزیش گویم
یا جمال
کردگار 1062 چون
نبینم من
جمالت صد جهان خود
دیده گیر چون حدیث
تو نباشد سر
سر بشنیده گیر ای
که در خوابت
ندیده آدم و
ذریتش از کی
پرسم وصف حسنت
از همه پرسیده
گیر چون
نباشم در
وصالت ای ز بینایان
نهان در بهشت و
حور و دولت تا
ابد باشیده
گیر چون
نبینم خشم و
ناز شکرینت هر
دمی بر سر
شاهان معنی مر
مرا نازیده
گیر چونک
ابر هجر تو
ماه تو را
پوشیده کرد صد هزاران
در و گوهر بر
سرم باریده
گیر چونک
مستان را
نباشد شمع و
شاهد روی تو صد هزاران
خم باده هر
طرف جوشیده
گیر خضر
بی من گر
ببیند روی تو
ای وای من ور نبیند
آب حیوان هر
دمش نوشیده
گیر چون
فنا خواهد شدن
این ساحره
دنیای دون تخت و بخت
و گنج و عالم
را به من
بخشیده گیر در
ازل جان های
صدیقان نثار
روی تو چونک رویت
را نبینم خود
نثاری چیده
گیر این
عزیز مصر جانم
تا نبیند روی
تو هر دو
روزی یوسفی
شکرلبی
بخریده گیر ای
خروشیده ز
دردم سنگ و
آهن دم به دم چون
نجست از سنگ و
آهن برق
بخروشیده گیر یک
شب این دیوانه
را مهمان آن
زنجیر کن ور
بژولاند سر
زلف تو را
ژولیده گیر ور
جهان در عشق
تو بدگوی من
شد باک نیست صد دروغ و
افترا بر
صادقی بافیده
گیر با
فراقت از دو
عالم چون منم
مظلومتر گر بنالد
ظالم از مظلوم
تو نالیده گیر چون
نلافم شمس
تبریز از سگان
کوی تو بر سر
شیران عالم مر
مرا لافیده
گیر 1063 عزم
رفتن کرده ای
چون عمر شیرین
یاد دار کرده ای
اسب جدایی رغم
ما زین یاد
دار بر
زمین و چرخ
روید مر تو را
یاران صاف لیک عهدی
کرده ای با
یار پیشین یاد
دار کرده
ام تقصیرها
کان مر تو را
کین آورد لیک شب
های مرا ای
یار بی کین
یاد دار قرص
مه را هر شبی
چون بر سر
بالین نهی آنک کردی
زانوی ما را
تو بالین یاد
دار همچو
فرهاد از
هوایت کوه
هجران می کنم ای تو را
خسرو غلام و
صد چو شیرین
یاد دار بر
لب دریای چشمم
دیده ای صحرای
عشق پر
ز شاخ زعفران
و پر ز نسرین
یاد دار التماس
آتشینم سوی
گردون می رود جبرئیل از
عرش گوید یا
رب آمین یاد
دار شمس
تبریزی از آن
روزی که دیدم
روی تو دین من شد
عشق رویت مفخر
دین یاد دار 1064 مطربا
در پیش شاهان
چون شدستی
پرده دار برمدار
اندر غزل جز
پرده های
شاهوار بندگانشان
دلخوشان و
بندگیشان بی
نشان خوان
هاشان بی خمیر
و باده هاشان
بی خمار دیده
بینای مطلق در
میان خلق و حق از همه
خلقش گزیر و
بر همه فرمان
گزار همچو
خور عالم فروز
و همچو گردون
سرفراز هم کلید
هشت جنت هم
برون از پنج و
چار سجده
آرد پیش ایشان
بانماز و بی
نماز پیش ایشان
سبز گردد شوره
خاک و سبزه
زار 1065 یا
ربا این لطف
ها را از لبش
پاینده دار او همه
لطفست جمله یا
ربش پاینده
دار ای
بسی حق ها که
دارد بر شب
تاریک ماه ای خدای
روز و شب تو بر
شبش پاینده
دار هست
منزل های خوش
مر روح را از
مذهبش ای
خدایا روح را
بر مذهبش
پاینده دار طفل
جان در مکتبش
استاد
استادان شدست ای خدا
این طفل را در
مکتبش پاینده
دار لشکر
دین را ز شاهم
شمس تبریزی
ضیاست ای خدایا
تا ابد بر
موکبش پاینده
دار 1066 مرحبا
ای جان باقی پادشاه
کامیار روح بخش
هر قران و
آفتاب هر دیار این
جهان و آن
جهان هر دو
غلام امر تو گر نخواهی
برهمش زن ور
همی خواهی
بدار تابشی
از آفتاب فقر
بر هستی بتاب فارغ آور
جملگان را از
بهشت و خوف
نار وارهان
مر فاخران فقر
را از ننگ جان در ره
نقاش بشکن
جمله این نقش
و نگار قهرمانی
را که خون صد
هزاران ریخته
ست ز
آتش اقبال
سرمد دود از
جانش برآر آن
کسی دریابد
این اسرار
لطفت را که او بی وجود
خود برآید محو
فقر از عین
کار بی
کراهت محو
گردد جان اگر
بیند که او چون زر
سرخست خندان
دل درون آن
شرار ای
که تو از اصل
کان زر و گوهر
بوده ای پس تو را
از کیمیاهای
جهان ننگست و
عار جسم
خاک از شمس
تبریزی چو کلی
کیمیاست تابش آن
کیمیا را بر
مس ایشان گمار 1067 سر
برآور ای حریف
و روی من بین
همچو زر جان سپر
کردم ولیکن
تیر کم زن بر
سپر این
جگر از تیرها
شد همچو پشت
خارپشت رحم کردی
عشق تو گر عشق
را بودی جگر من
رها کردم جگر
را هرچ خواهد
گو بشو بر دهانم
زن اگر من زین
سخن گویم دگر بنده
ساقی عشقم مست
آن دردی درد گوشه ای
سرمست خفتم
فارغم از خیر
و شر گر
بیاید غم
بگویم آنک غم
می خورد رفت رو به
بازار و ربابی
از برای من
بخر 1068 نیشکر
باید که بندد
پیش آن لب ها
کمر خسروی
باید که نوشم
زان لب شیرین
شکر بلک
دریاییست عشق
و موج رحمت می
زند ابر
بفرستد به
دوران و به
نزدیکان گهر صد
سلام و بندگی
ای جان از این
مستان بخوان جام زرین
پیش آر و سیم
بر ای سیمبر پشت
آنی تو که
پشتش از غم و
محنت شکست آب آنی که
ندارد هیچ آبی
بر جگر پخته
شد نان دلی کز
تف عشق تو
بسوخت شد زبردست
ابد آن کز تو
شد زیر و زبر زان
سر مستانش رست
از خنجر قصاب
مرگ که نبودند
اندر این سودا
چو ساطوری
دوسر می
بیار ای عشق
بهر جان
فرزندان خویش محو کن
اندیشه ها را
زان شراب چون
شرر دی
بدادی آنچ
دادی جمع را ای
میرداد بخش
امروزینه کو
ای هر دمی
بخشنده تر بس
کن و پرده دگر
زن تا نگردد
کس ملول می پر از
باغی به باغی
این چنین کن
پرشکر 1069 در
سماع عاشقان
زد فر و تابش
بر اثیر گر سماع
منکران
اندرنگیرد گو
مگیر قسمت
حقست قومی در
میان آفتاب پای
کوبانند و
قومی در میان
زمهریر قسمت
حقست قومی در
میان آب شور تلخ و
غمگینند و
قومی در میان
شهد و شیر نوبت
الفقر فخری تا
قیامت می زنند تو که
داری می خور و
می ده شب و روز
ای فقیر فقر
را در نور
یزدان جو مجو
اندر پلاس هر برهنه
مرد بودی مرد
بودی نیز سیر بانگ
مرغان می رسد
بر می فشانی
پر و بال لیک
اگر خواهی
بپری پای را
برکش ز قیر عقل
تو دربند جان
و طبع تو
دربند نان مغزها
اندر خمار و
دست ها اندر
خمیر عارفا
گر کاهلی آمد
قران کاهلان جاء
نصرالله آمد
ابشروا جاء
البشیر گرمی
خود را دگر جا
خرج کردی ای
جوان هر کی آن
جا گرم باشد این
طرف باشد زحیر گرمیی
با سردیی و
سردیی با
گرمیی چونک آن
جا گرم بودی
سردی این جا
ناگزیر لیک
نومیدی رها کن
گرمی حق بی
حدست پیش این
خورشید گرمی
ذره ای باشد
سعیر همچو
مقناطیس می کش
طالبان را بی
زبان بس بود
بسیار گفتی ای
نذیر بی نظیر 1070 گر
به خلوت دیدمی
او را به جایی
سیر سیر بی
رقیبش دادمی
من بوسه هایی
سیر سیر بس
خطاها کرده ام
دزدیده لیکن
آرزوست با لب ترک
خطا روزی
خطایی سیر سیر تا
یکی عشرت
ببیند چرخ کو
هرگز ندید عشرت
کدبانوی با
کدخدایی سیر
سیر یک
به یک
بیگانگان را
از میان بیرون
کنید تا کنارم
گیرد آن دم
آشنایی سیر
سیر دست
او گیرم به
میدان اندرآیم
پای کوب می زنم
زان دست با او
دست و پایی
سیر سیر ای
خوشا روزی که
بگشاید قبا را
بند بند تا کشم او
را برهنه بی
قبایی سیر سیر در
فراق شمس
تبریزی از آن
کاهید تن تا فزاید
جان ها را جان
فزایی سیر سیر 1071 معده
را پر کرده ای
دوش از خمیر و
از فطیر خواب آمد
چشم پر شد
کآنچ می جستی
بگیر بعد
پرخوردن چه
آید خواب غفلت
یا حدث یار
بادنجان چه
باشد سرکه
باشد یا که
سیر سوز
اگر از روح
خواهی خواجه
کم کن لقمه را گوز اگر
مفتوح خواهی
کاسه را در
پیش گیر ای
خدا جان
را پذیرا کن ز
رزق پاک خویش تا نماند
چون سگان
مردار هر لقمه
پذیر وقت
روزه از میان
دل برآید ناله
زار بعد خوردن
از ره زیرین
گشاید پرده
زیر 1072 گر
خورد آن شیر
عشقت خون ما
را خورده گیر ور سپارم
هر دمی جان
دگر بسپرده
گیر سردهم
این دم توی می
بی محابا می
خورم گر
کسی آید برد
دستار و کفشم
برده گیر گر
بگوید
هوشیاری زرق
را پرورده ای با چنین
برقی پیاپی
زرق را پرورده
گیر جان
من طغرای باقی
دارد اندر دست
خویش صورتم
امروز و
فرداییست او
را مرده گیر از
خدا دریا همی
خواهی و مار
خشکیی چون تو
ماهی نیستی
دریا به
دست آورده گیر غوره
افشاری و گویی
من ریاضت می
کنم چونک
میخواره نه ای
رو شیره
افشرده گیر صوفیان
صاف را گویی
که دردی خورده
اند صوفیان را
صاف می دارد
تو بستان درده
گیر هر
شکوفه کز می
ما نیست خندان
بر درخت گر چه او
تازه ست و
خندان هم کنون
پژمرده گیر شمس
تبریزی تو
خورشیدی و از
تو چاره نیست چونک بی
تو شب بود
استاره ها
بشمرده گیر 1073 خوی
بد دارم ملولم
تو مرا معذور
دار خوی من کی
خوش شود بی
روی خوبت ای
نگار بی
تو هستم چون
زمستان خلق از
من در عذاب با تو
هستم چون
گلستان خوی من
خوی بهار بی
تو بی عقلم
ملولم هر چه
گویم کژ بود من
خجل از عقل و
عقل از نور
رویت شرمسار آب
بد را چیست
درمان باز در
جیحون شدن خوی بد را
چیست درمان
بازدیدن روی
یار آب
جان محبوس می
بینم در این
گرداب تن خاک را بر
می کنم تا ره
کنم سوی بحار شربتی
داری که
پنهانی به
نومیدان دهی تا
فغان در ناورد
از حسرتش
اومیدوار چشم
خود ای دل ز
دلبر تا توانی
برمگیر گر ز تو
گیرد کناره ور
تو را گیرد
کنار 1074 گرم
در گفتار آمد
آن صنم این
الفرار بانگ
خیزاخیز آمد
در عدم این
الفرار صد
هزاران شعله
بر در صد
هزاران مشعله کیست بر
در کیست بر در
هم منم
این الفرار از
درون نی آن
منم گویان که
بر در کیست آن هم منم بر
در که حلقه می
زنم این
الفرار هر
که پندارد دو
نیمم پس دو
نیمش کرد قهر ور یکی ام
پس هم آب و
روغنم این
الفرار چون
یکی باشم که
زلفم صد
هزاران
ظلمتست چون دو
باشم چونک ماه
روشنم این
الفرار گرد
خانه چند جویی
تو مرا چون
کاله دزد بنگر این
دزدی که شد بر
روزنم این
الفرار زین
قفص سر را ز هر
سوراخ بیرون
می کنم سوی وصلت
پر خود را می
کنم این
الفرار در
درون این قفص
تن در سر سودا
گداخت وز قفص
بیرون به هر
دم گردنم این
الفرار بی
می از شمس
الحق تبریز
مست گفتنم طوطیم
یا بلبلم یا
سوسنم این
الفرار 1075 آینه
چینی تو را با
زنگی اعشی چه
کار کر
مادرزاد را با
ناله سرنا چه
کار هر
مخنث از کجا و
ناز معشوق از
کجا طفلک
نوزاد را با
باده حمرا چه
کار دست
زهره در حنی
او کی سلحشوری
کند مرغ خاکی
را به موج و غره
دریا چه کار بر
سر چرخی که
عیسی از بلندی
بو نبرد مر خرش را
ای مسلمانان
بر آن بالا چه
کار قوم
رندانیم در
کنج خرابات
فنا خواجه ما
را با جهاز و
مخزن و کالا
چه کار صد
هزاران ساله
از دیوانگی
بگذشته ایم چون تو
افلاطون عقلی
رو تو را با ما
چه کار با
چنین عقل و دل
آیی سوی
قطاعان راه تاجر
ترسنده را
اندر چنین
غوغا چه کار زخم
شمشیرست این
جا زخم زوبین
هر طرف جمع
خاتونان نازک
ساق رعنا را
چه کار رستمان
امروز اندر
خون خود غلطان
شدند زالکان
پیر را با
قامت دوتا چه
کار عاشقان
را منبلان دان
زخم خوار و
زخم دوست عاشقان
عافیت را با
چنین سودا چه
کار عاشقان
بوالعجب تا
کشته تر خود
زنده تر در جهان
عشق باقی مرگ
را حاشا چه
کار وانگهی
این مست عشق
اندر هوای شمس
دین رفته
تبریز و شنیده
رو تو را آن جا
چه کار از
ورای هر دو
عالم بانگ آید
روح را پس تو را
با شمس دین
باقی اعلا چه
کار 1076 لحظه
لحظه می برون
آمد ز پرده
شهریار باز اندر
پرده می شد
همچنین تا هشت
بار ساعتی
بیرونیان را
می ربود از
عقل و دل ساعتی اهل
حرم را می
ببرد از هوش و
کار دفتری
از سحر مطلق
پیش چشمش باز
بود گردشی از
گردش او در دل
هر بی قرار گاه
از نوک قلم
سوداش نقشی می
کشید گاه
از سرنای عشقش
عقل مسکین
سنگسار چونک
شب شد ز آتش
رخسار شمعی
برفروخت تا دو صد
پروانه جان را
پدید آمد مدار چون
ز شب نیمی بشد
مستان همه بیخود
شدند ما
بماندیم و شب
و شمع و شراب و
آن نگار مای
ما هم خفته
بود و برده
زحمت از میان مای ما با
مای او گشته
کنار اندر
کنار چون
سحر این مای
ما مشتاق آن
ما گشته بود ما درآمد
سایه وار و شد
برون آن مای
یار شمس
تبریزی برفت
اما شعاع روی
او هر طرف
نوری دهد آن
را که هستش
اختیار 1077 از
کنار خویش
یابم هر دمی
من بوی یار چون نگیرم
خویش را من هر
شبی اندر کنار دوش
باغ عشق بودم
آن هوس بر سر
دوید مهر او از
دیده برزد تا
روان شد
جویبار هر
گل خندان که
رویید از لب
آن جوی مهر رسته بود
از خار هستی
جسته بود از
ذوالفقار هر
درخت و هر
گیاهی در چمن
رقصان شده لیک اندر
چشم عامه بسته
بود و برقرار ناگهان
اندررسید از
یک طرف آن سرو
ما تا
که بیخود گشت
باغ و دست بر
هم زد چنار رو
چو آتش می چو
آتش عشق آتش
هر سه خوش جان ز آتش
های درهم
پرفغان این
الفرار در
جهان وحدت حق
این عدد را
گنج نیست وین عدد
هست از ضرورت
در جهان پنج و
چار صد
هزاران سیب
شیرین بشمری
در دست خویش گر
یکی خواهی که
گردد جمله را
در هم فشار صد
هزاران دانه
انگور از حجاب
پوست شد چون نماند
پوست ماند
باده های
شهریار بی
شمار حرف ها
این نطق در دل
بین که چیست ساده رنگی
نیست شکلی
آمده از اصل
کار شمس
تبریزی نشسته
شاهوار و پیش
او شعر من صف
ها زده چون
بندگان
اختیار 1078 شادیی
کان از جهان
اندر دلت آید
مخر شادیی کان
از دلت آید
زهی کان شکر بازخر
جان مرا زین
هر دو فراش ای
خدا پهلوی
اصحاب کهفم
خوش بخسبان بی
خبر سایه
شادیست غم غم
در پی شادی
دود ترک شادی
کن که این دو
نسکلد از
همدگر در
پی روزست شب
و اندر
پی شادیست غم چون بدیدی
روز دان کز شب
نتان کردن حذر تا
پی غم می دوی
شادی پی تو می
دود چون پی
شادی روی تو
غم بود بر ره
گذر یاد
می کن آن
نهنگی را که
ما را درکشد تا نماند
فهم و وهم و
خوب و زشت و
خشک و تر همچو
شمع نخل بندان
کآتشش در خود
کشد کاغذ
پرنقش و صورت
درفتد در آب
در 1079 بهر
شهوت جان خود
را می دهی
همچون ستور وز برای
جان خود که می
دهی وانگه به
زور می
ستانی از خسان
تا وادهی ده
چارده در هوای
شاهدی و لقمه
ای ای بی حضور آن
سبدکش می کشد
آن لقمه ها را
تون به تون می دواند
مرده کش مر
شاهدت را گور
گور لقمه
ات مردار آمد
شاهدت هم مرده
ای در میان
این دو مرده
چون نمی باشی
نفور چشم
آخر را ببند و
چشم آخر برگشا آخر هر
چیز بنگر تا
بگیرد چشم نور 1080 ساقیا
هستند خلقان
از می ما دور
دور زان جمال
و زان کمال و
فر و سیما دور
دور گر
چه پیر کهنه
ای در حکمت و
ذوق و صفا از شراب
صاف ما هستی
تو پیرا دور
دور چونک
بینایان نمی
بینند رنگ جام
را عقل خود
داند که باشد
جان اعمی دور
دور چون
صریح و رمز
قاضی می نداند
جان او دور باشد
از دل او رمز و
ایما دور دور تا
نبرد تیغ شمس
الحق زنار تو
را جان تو
باشد از آن
لطف و چلیپا
دور دور تا
ز خوبی بتان
خالی نگردد
جان تو باشی از
رخسار آن
دلدار زیبا
دور دور گر
چه اندر بزم
شاهان تو بدی
سرده ولیک چون در
این بزم
اندرآیی باشی
این جا دور
دور تو
شنیدی قرب
موسی طور سینا
نور حق در حضور
خضر بود آن
طور سینا دور
دور سقف
مینا گر چه بس
عالیست پیش
چشم تو لیک
پیش رفعتش بد
سقف مینا دور
دور ای
گران جان یا
سبک شو یا برو
از بزم ما یا مکن
مانند خود از
عیش ما را دور
دور مطرب
عشاق بهر من
زن این نادر
نوا زانک هست
از گوش کر این
بانگ سرنا دور
دور 1081 ای
صبا حالی ز خد
و خال شمس
الدین بیار عنبر
و مشک ختن از
چین به
قسطنطین بیار گر
سلامی از لب
شیرین او داری
بگو ور پیامی
از دل سنگین
او داری بیار سر
چه باشد تا
فدای پای شمس
الدین کنم نام شمس
الدین بگو تا
جان کنم بر او
نثار خلعت
خیر و لباس از
عشق او دارد
دلم حسن شمس
الدین دثار و
عشق شمس الدین
شعار ما
به بوی شمس
دین سرخوش
شدیم و می
رویم ما ز جام
شمس دین مستیم
ساقی می میار ما
دماغ از بوی
شمس الدین
معطر کرده ایم فارغیم از
بوی عود و
عنبر و مشک
تتار شمس
دین بر دل
مقیم و شمس
دین بر جان
کریم شمس دین
در یتیم و شمس
دین نقد عیار من
نه تنها می
سرایم شمس دین
و شمس دین می
سراید عندلیب
از باغ و کبک
از کوهسار حسن
حوران شمس دین
و باغ رضوان
شمس دین عین انسان
شمس دین و شمس
دین فخر کبار روز
روشن شمس دین
و چرخ گردان
شمس دین گوهر کان
شمس دین و شمس
دین لیل و
نهار شمس
دین جام جمست
و شمس دین بحر
عظیم شمس
دین عیسی دم
است و شمس دین
یوسف عذار از
خدا خواهم ز
جان خوش دولتی
با او نهان جان ما
اندر میان و
شمس دین اندر
کنار شمس
دین خوشتر ز
جان و شمس دین
شکرستان شمس دین
سرو روان و
شمس دین باغ و
بهار شمس
دین نقل و
شراب و شمس
دین چنگ و
رباب شمس دین
خمر و
خمار و شمس
دین هم نور و
نار نی
خماری کز وی
آید انده و
حزن و ندم آن خمار
شمس دین کز وی
فزاید افتخار ای
دلیل بی دلان
و ای رسول
عاشقان شمس
تبریزی بیا
زنهار دست از
ما مدار 1082 عقل
بند ره روان و
عاشقانست ای
پسر بند بشکن
ره عیان اندر
عیانست ای پسر عقل
بند و دل فریب
و تن غرور و جان
حجاب راه از
این جمله
گرانی ها
نهانست ای پسر چون
ز عقل و جان و
دل برخاستی
بیرون شدی این یقین
و این عیان هم
در گمانست ای
پسر مرد
کو از خود
نرفتست او نه
مردست ای پسر عشق کان
از جان نباشد
آفسانست ای
پسر سینه
خود را هدف کن
پیش تیر حکم
او هین
که تیر حکم او
اندر کمانست
ای پسر سینه
ای کز زخم تیر
جذبه او خسته
شد بر جبین و
چهره او صد
نشانست ای پسر گر
روی بر آسمان
هفتمین ادریس
وار عشق جانان
سخت
نیکونردبانست
ای پسر هر
طرف که
کاروانی
نازنازان می
رود عشق را
بنگر که قبله
کاروانست ای
پسر سایه
افکندست عشقش
همچو دامی بر
زمین عشق چون
صیاد او بر
آسمانست ای
پسر عشق
را از من مپرس
از کس مپرس از
عشق پرس عشق در
گفتن چو ابر
درفشانست ای
پسر ترجمانی
من و صد چون
منش محتاج
نیست در حقایق
عشق خود را
ترجمانست ای
پسر عشق
کار خفتگان و
نازکان نرم
نیست عشق
کار پردلان و
پهلوانست ای
پسر هر
کی او مر
عاشقان و
صادقان را
بنده شد خسرو و
شاهنشه و صاحب
قرانست ای پسر این
جهان پرفسون
از عشق تا
نفریبدت کاین جهان
بی وفا از تو
جهانست ای پسر بیت
های این غزل
گر شد دراز از
وصل ها پرده دیگر
شد ولی معنی
همانست ای پسر هین
دهان بربند و
خامش کن از
این پس چون
صدف کاین
زیانت در
حقیقت خصم
جانست ای پسر 1083 هله
زیرک هله زیرک
هله زیرک زوتر هله کز
جنبش ساقی
بدود باده به
سر بر بدود
روح پیاده سر
گنجینه گشاده رخ چون
زهره نهاده
غلطی روی قمر
بر هله
منشین و میاسا
بهل این صبر و
مواسا بگزین
جهد و مقاسا
که چو دیکم به
شرر بر اگرم
عشوه پرستی سر
هر راه نبستی شب من روز
شدستی زده
رایت به سحر
بر هله
برجه هله برجه
که ز خورشید
سفر به قدم از
خانه به در نه
همگان را به
سفر بر سفر
راه نهان کن
سفر از جسم به
جان کن ز فرات آب
روان کن بزن
آن آب خضر بر دم
بلبل چو شنیدی
سوی گلزار
دویدی چو بدان
باغ رسیدی بدو
اکنون به شجر
بر به
شجر بر هله
برگو مثل
فاخته کوکو که طلبکار
بدین خو نزند
کف به خبر بر 1084 مه
روزه اندرآمد
هله ای بت چو
شکر گه بوسه
است تنها نه
کنار و چیز
دیگر بنشین
نظاره می کن ز
خورش کناره می
کن دو هزار
خشک لب بین به
کنار حوض کوثر اگر
آتش است روزه
تو زلال بین
نه کوزه تری دماغت
آرد چو شراب
همچو آذر چو
عجوزه گشت
گریان شه روزه
گشت خندان دل نور
گشت فربه تن
موم گشت لاغر رخ
عاشقان مزعفر
رخ جان و عقل
احمر منگر برون
شیشه بنگر
درون ساغر همه
مست و خوش
شکفته رمضان ز
یاد رفته به وثاق
ساقی خود
بزدیم حلقه بر
در چو
بدید مست ما
را بگزید دست
ها را سر خود
چنین چنین کرد
و بتافت روز
معشر ز
میانه گفت
مستی خوش و
شوخ و می
پرستی که کی
گوید اینک
روزه شکند ز
قند و شکر شکر
از لبان عیسی
که بود حیات
موتی که
ز ذوق باز
ماند دهن نکیر
و منکر تو
اگر خراب و
مستی به من آ
که از منستی و اگر
خمار یاری
سخنی شنو مخمر چو
خوشی چه خوش
نهادی به کدام
روز زادی به کدام
دست کردت قلم
قضا مصور تن
تو حجاب عزت
پس او هزار
جنت شکران و
ماه رویان همه
همچو مه مطهر هله
مطرب شکرلب
برسان صدا به
کوکب که ز صید
بازآمد شه ما
خوش و مظفر ز
تو هر صباح
عیدی ز تو هر
شبست قدری نه چو قدر
عامیانه که
شبی بود مقدر تو
بگو سخن که
جانی قصصات
آسمانی که کلام
تست صافی و
حدیث من مکدر 1085 همه
صیدها بکردی
هله میر بار
دیگر سگ
خویش را رها
کن که کند
شکار دیگر همه
غوطه ها
بخوردی همه
کارها بکردی منشین ز
پای یک دم که
بماند کار
دیگر همه
نقدها شمردی
به وکیل
درسپردی بشنو از
این محاسب عدد
و شمار دیگر تو
بسی سمن بران
را به کنار
درگرفتی نفسی کنار
بگشا بنگر
کنار دیگر خنک
آن قماربازی
که بباخت آن
چه بودش بنماند
هیچش الا هوس
قمار دیگر تو
به مرگ و
زندگانی هله
تا جز او
ندانی نه چو
روسبی که هر
شب کشد او
بیار دیگر نظرش
به سوی هر کس
به مثال چشم
نرگس بودش زهر
حریفی طرب و
خمار دیگر همه
عمر خوار باشد
چو بر دو یار
باشد هله تا تو
رو نیاری سوی
پشت دار دیگر که
اگر بتان چنین
اند ز شه تو
خوشه چینند نبدست مرغ
جان را جز او
مطار دیگر 1086 هله
زیرک هله زیرک
هله زیرک هله
زوتر هله کز
جنبش تو کار
همه نیکوتر بدوان
از پی مردان
بنگر از چپ و
راست جسته از
سنگ ستاره ز
قمر مه روتر یک
به یک
پیش تو آیند
چو از جا بروی همچو من
بسته کمرها ز
شکر خوش خوتر در
گلشن بگشاید ز
درون صورت عشق صورتش چون
گل سرخ از گل
تر خوش بوتر عشق
داوود شود آهن
از او نرم شود شیر آهو
شود آن جا وزو
آهوتر هر
یکی ذره شود
عیسی و عیسی
نفسی مرگ جان
بخش شود بلک ز
جان دلجوتر اندر
آن حال اگر
ماه ببوسد لب
تو گوییش خیز
برو از بر ما
آن سوتر دل
من پرسخنست ار
چه دهان
بربستم تا بگوید
خردی کوست ز
ما خوشگوتر 1087 بده
آن باده به ما
باده به ما
اولیتر هر چه
خواهی بکنی
لیک وفا
اولیتر سر
مردان چه کند
خوبتر از سجده
تو مسجد عیسی
ز جان سقف سما
اولیتر یک
فسون خوان
صنما در دل
مجنون بردم غنج های
چو صبی را نه
صبا اولیتر عقل
را قبله کند
آنک جمال تو
ندید در کف کور
ز قندیل عطا
اولیتر تو
عطا می ده و از
چرخ ندا می
آید که ز دریا
و ز خورشید
عطا اولیتر لطف
ها کرده ای
امروز دو تا
کن آن را چونک
در چنگ نیایی
تو دوتا
اولیتر چونک
خورشید برآید
بگریزد سرما هر کی
سردست از او
پشت و قفا
اولیتر تا
بدیدم چمنت ز
آب و گیا
ببریدم آن ستورست
که در آب و گیا
اولیتر سادگی
را ببرد گر چه
سخن نقش خوشست بر رخ
آینه از نقش
صفا اولیتر صورت
کون تویی آینه
کون تویی داد
آینه به تصویر
بقا اولیتر خمش
این طبل مزن
تیغ بزن وقت
غزاست طبل اگر
پشت سپاهست
غزا اولیتر 1088 سر
فروکن به سحر
کز سر بازار
نظر طبله
کالبد آورده
ام آخر بنگر بر
سر کوی تو
پرطبله من بین
و بخر شانه ها و
شبه ها و سره
روغن ها تر شبه
من غم تو روغن
من مرهم تو شانه
ام محرم آن
زلف پر از
فتنه و شر از
فراقت تلفم
گشته خیالت
علفم که دلم را
شکمی شد ز تو
پرجوع بقر من
ندانم چه کسم
کز شکرت
پرهوسم ای مگس ها
شده از ذوق
شکرهات شکر پرده
بردار صبا از
بر آن شهره
قبا تا ز
سیمین بر او
گردد کارم همه
زر چند
گویی تو بجو
یار وزو دست
بشو در دو
عالم نبود یار
مرا یار دگر چون
خرد ماند و دل
با من ای
خواجه بهل ماه و
خورشید که
دیدست در
اعضای بشر چون
که در جان منی
شسته به چشمان
منی شمس تبریز
خداوند تو
چونی به سفر 1089 هین
که آمد به سر
کوی تو مجنون
دگر هین که
آمد به تماشای
تو دل خون دگر عاشق
روی تو را
گنبد گردون
نکشد مگرش جای
دهی بر سر
گردون دگر عاشق
تو نخورد حیله
و افسون کسی تو بخوان
و تو بدم بر
دلش افسون دگر عشق
روی تو به شش
سوی جهان دام
دلست که ندیدند
چنان رخ رخ
گلگون دگر رحمتی
کن تو بر آن
مرغ که در دام
افتاد که
ندارد چو تو
شاهنشه بی چون
دگر کو
در این خانه
یکی سوخته
مفتونی که به شب
ها شنود ناله
مفتون دگر از
پس نیشکرت اشک
چو اطلس بارم چاره ام
نیست جز این
اطلس و اکسون
دگر 1090 صنما
این چه گمانست
فرودست حقیر تا بدین
حد مکن و جان
مرا خوار مگیر کوه
را که کند
اندر نظر مرد
قضا کاه را
کوه کند ذاک
علی الله یسیر خنک
آن چشم که
گوهر ز خسی
بشناسد خنک آن
قافله ای که
بودش دوست
خفیر حاکمی
هر چه تو نامم
بنهی خشنودم جان پاک
تو که جان از
تو شکورست و
شکیر ماه
را گر تو حبش
نام نهی سجده
کند سرو را
چنبر خوانی
نکند هیچ نفیر زانک
دشنام تو بهتر
ز ثناهای جهان ز کجا
بانگ سگان و ز
کجا شیر زئیر ای
که بطال تو
بهتر ز همه
مشتغلان جز تو
جمله همه لاست
از آنیم فقیر تاج
زرین بده و
سیلی آن یار
بخر ور کسی
نشنود این را
انما انت نذیر بر
قفای تو چو
باشد اثر سیلی
دوست بوسه ها
یابد رویت ز
نگاران ضمیر مرد
دنیا عدمی را
حشمی پندارد عمر در
کار عدم کی
کند ای دوست
بصیر رفت
مردی به طبیبی
به کله درد
شکم گفت او را
تو چه خوردی
که برستست
زحیر بیشتر
رنج که آید
همه از فعل
گلوست گفت من
سوخته نان
خوردم از پست
فطیر گفت
سنقر برو آن
کحل عزیزی به
من آر گفت
درد شکم و کحل
خه ای شیخ
کبیر گفت
تا چشم تو مر
سوخته را
بشناسد تا ننوشی
تو دگر سوخته
ای نیم ضریر نیست
را هست گمان
برده ای از
ظلمت چشم چشمت از
خاک در شاه
شود خوب و
منیر هله
ای شارح دل ها
تو بگو شرح
غزل من اگر شرح
کنم نیز برنجد
دل میر 1091 نه
که مهمان
غریبم تو مرا
یار مگیر نه که
فلاح توام
سرور و سالار
مگیر نه
که همسایه آن
سایه احسان
توام تو مرا
همسفر و مشفق
و غمخوار مگیر شربت
رحمت تو بر
همگان
گردانست تو مرا
تشنه و مستسقی
و بیمار مگیر نه
که هر سنگ ز
خورشید نصیبی
دارد تو
مرا منتظر و
کشته دیدار
مگیر نه
که لطف تو گنه
سوز گنه
کارانست تو مرا
تایب و مستغفر
غفار مگیر نه
که هر مرغ به
بال و پر تو می
پرد تو مرا
صعوه شمر جعفر
طیار مگیر به
دو صد پر
نتوان بی مددت
پریدن تو مرا
زیر چنین دام
گرفتار مگیر خفتگان
را نه تماشای
نهان می بخشی تو
مرا خفته شمر
حاضر و بیدار
مگیر نه
که بوی جگر
پخته ز من می
آید مدد اشک
من و زردی
رخسار مگیر نه
که مجنون ز تو
زان سوی خرد
باغی یافت از جنون
خوش شد و می
گفت خرد زار
مگیر با
جنون تو خوشم
تا که فنون را
چه کنم چون تو
همخوابه شدی
بستر هموار
مگیر چشم
مست تو خرابی
دل و عقل همه
ست عارض چون
قمر و رنگ چو
گلنار مگیر قامت
عرعریت قامت
ما دوتا کرد نادری ذقن
و زلف چو زنار
مگیر این
تصاویر همه
خود صور عشق
بود عشق بی
صورت چون قلزم
زخار مگیر خرمن
خاکم و آن ماه
بگردم گردان تو مرا
همتک این گنبد
دوار مگیر من
به کوی تو خوشم
خانه من ویران
گیر من به بوی
تو خوشم نافه
تاتار مگیر میکده
ست این سر من
ساغر می گو
بشکن چون زرست
این رخ من زر
به خروار مگیر چون
دلم بتکده شد
آزر گو بت
متراش چون سرم
معصره شد خانه
خمار مگیر کفر
و اسلام کنون
آمد و عشق از
ازلست کافری را
که کشد عشق ز
کفار مگیر بانگ
بلبل شنو ای
گوش بهل نعره
خر در گلستان
نگر ای چشم و
پی خار مگیر بس
کن و طبل مزن
گفت برای
غیرست من خود
اغیار خودم
دامن اغیار
مگیر 1092 اختران
را شب وصلست و
نثارست و نثار چون سوی
چرخ عروسیست ز
ماه ده و چار زهره
در خویش
نگنجد ز
نواهای لطیف همچو بلبل
که شود مست ز
گل فصل بهار جدی
را بین به
کرشمه به اسد
می نگرد حوت را
بین که ز دریا
چه برآورد
غبار مشتری
اسب دوانید
سوی پیر زحل که جوانی
تو ز سر گیر و
بر او مژده
بیار کف
مریخ که پرخون
بود از قبضه
تیغ گشت جان
بخش چو خورشید
مشرف آثار دلو
گردون چو از
آن آب حیات آمد
پر شود آن
سنبله خشک از
او گوهربار جوز
پرمغز ز میزان
و شکستن نرمد حمل از
مادر خود کی
بگریزد به
نفار تیر
غمزه چو رسید
از سوی مه بر
دل قوس شب روی
پیشه گرفت از
هوسش عقرب وار اندر
این عید برو
گاو فلک قربان
کن گر
نه ای چون
سرطان در وحلی
کژرفتار این
فلک هست سطرلاب
و حقیقت عشقست هر چه
گوییم از این
گوش سوی معنی
دار شمس
تبریز در آن
صبح که تو
درتابی روز روشن
شود از روی چو
ماهت شب تار 1093 روستایی
بچه ای هست
درون بازار دغلی لاف
زنی سخره کنی
بس عیار که
از او محتسب و
مهتر بازار
بدرد در
فغانند از او
از فقعی تا
عطار چون
بگویند چرا می
کنی این
ویرانی دست کوته
کن و دم درکش و
شرمی می دار او
دو صد عهد کند
گوید من بس
کردم توبه کردم
نتراشم ز شما
چون نجار بعد
از این بد
نکنم عاقل و
هوشیار شدم که مرا
زخم رسید از
بد و گشتم
بیدار باز
در حین ببرد
از بر همسایه
گرو بخورد
بامی و چنگی همه
با خمر و خمار خویشتن
را به کناری
فکند رنجوری که به یک
ساله تب تیز
بود گشته نزار این
هم از مکر که
تا درفکند
مسکینی که بر او
رحم کند او به
گمان و پندار پس
بگوید که مرا
مکنت چندین
سیم است پیش
هر کس به فلان
جای و نقدی
بسیار هر
که زین رنج
مرا باز یکی
یارانه بکند در
عوض آن بکنم
من صد بار تا
از این شیفته
سر نیز تراشی
بکند به طریق
گرو و وام به
چار و ناچار چون
بداند برود
خاک کند بر سر
او جامه زد
چاک به زنهار
از این بی
زنهار چون
شود قصد که
گیرند بپوشد
ازرق صوفیی
گردد صافی صفت
بی آزار یک
زبان دارد صد
گز که به ظاهر
سگزست چون به
زخمش نگری
باشد چاهی
پرمار به
گهی کز سر
عشرت لطف آغاز
کند شکرابت
دهد او از شکر
آن گفتار همه
مهر و کرم و
خاکی و عشق
انگیزی که بجوشد
دل تو وز تو
رود جمله قرار و
گهی از سر فضل
و هنر آغاز
کند که بگویی
تو که لقمان
زمانست به کار تا
که از زهد و
تقزز سخن آغاز
کند سر و گردن
بتراشد چو کدو
یا چو خیار روزی
از معرفت و
فقه بسوزد ما
را که بگویم
که جنیدست و ز
شیخان کبار چون
بکاوی دغلی
گنده بغل
مکاری آفتی
مزبله ای جمله
شکم طبلی خوار هیچ
کاری نه از او
جمله شکم
خواری و بس پس از آن
گشت به هر
مصطبه او اشکم
خوار محتسب
کو ز کفایت چو
نظام الملکست کرد از
مکر چنین کس
رخ خود در
دیوار زاری
آغاز کند او
که همه خرد و
بزرگ همه یاریش
کنند ار چه
بدیدند یسار محتسب
عقل تو است دان که
صفاتت بازار وان دغل
هست در او نفس
پلید مکار چون
همه از کف او
عاجز و مسکین
گشتند جمله
گفتند که
سحرست فن این
طرار چونک
سحرست نتانیم
مگر یک حیله برویم از
کف او نزد
خداوند کبار صاحب
دید و بصیرت
شه ما شمس
الدین که از او
گشت رخ روح چو
صد روی نگار چو
از او داد
بخواهیم از
این بیدادی او به یک
لحظه رهاند
همه را از
آزار که
اگر هیبت او
دیو پری
نشناسد هر یکی
زاهد عصری شود
و اهل وقار برهندی
همه از ظلمت
این نفس لایم گر از او
یک نظری فضل
بتابند بهار خاک
تبریز که از
وی چو حریم
حرم است بس از او
برخورد آن جان
و روان زوار 1094 پر
ده آن جام می
را ساقیا بار
دیگر نیست در
دین و دنیا
همچو تو یار
دیگر کفر
دان در طریقت
جهل دان در
حقیقت جز تماشای
رویت پیشه و
کار دیگر تا
تو آن رخ
نمودی عقل و
ایمان ربودی هست منصور
جان را هر طرف
دار دیگر جان
ز تو گشت شیدا
دل ز تو گشت
دریا کی
کند التفاتی
دل به دلدار
دیگر جز
به بغداد کویت
یا خوش آباد
رویت نیست هر
دم فلک را جز
که پیکار دیگر در
خرابات مردان
جام جانست
گردان نیست
مانند ایشان
هیچ خمار دیگر همتی
دار عالی کان
شه لاابالی غیر انبار
دنیا دارد
انبار دیگر پاره
ای چون برانی
اندر این ره
بدانی غیر این
گلستان ها باغ
و گلزار دیگر پا
به مردی فشردی
سر سلامت
ببردی رفت دستار
بستان شصت
دستار دیگر دل
مرا برد ناگه
سوی آن شهره
خرگه من گرفتار
گشتم دل
گرفتار دیگر روز
چون عذر آری
شب سر خواب
خاری پای ما تا
چه گردد هر دم
از خار دیگر جز
که در عشق
صانع عمر هرزه
ست و ضایع ژاژ دان
در طریقت فعل
و گفتار دیگر بخت
اینست و دولت
عیش اینست و
عشرت کو جز این
عشق و سودا
سود و بازار
دیگر گفتمش
دل ببردی تا
کجاها سپردی گفت نی من
نبردم برد
عیار دیگر گفتمش
من نترسم من
هم از دل
بپرسم دل بگوید
نماند شک و
انکار دیگر راستی
گوی ای جان
عاشقان را
مرنجان جز تو در
دلربایان کو
دل افشار دیگر چون
کمالات فانی
هستشان این
امانی که به هر
دم نمایند لطف
و ایثار دیگر پس
کمالات آن را
کو نگارد جهان
را چون تقاضا
نباشد عشق و
هنجار دیگر بحر
از این روی
جوشد مرغ از
این رو خروشد تا در
این دام افتد
هر دم آشکار
دیگر چون
خدا این جهان
را کرد چون
گنج پیدا هر سری پر
ز سودا دارد
اظهار دیگر هر
کجا خوش نگاری
روز و شب بی
قراری جوید او
حسن خود را
نوخریدار
دیگر هر
کجا ماه رویی
هر کجا مشک
بویی مشتری وار
جوید عاشقی
زار
دیگر این
نفس مست اویم
روز دیگر
بگویم هم بر این
پرده تر با تو
اسرار دیگر بس
کن و طبل کم زن
کاندر این باغ
و گلشن هست پهلوی
طبلت بیست
نعار دیگر 1095 داد
جاروبی به دستم
آن نگار گفت کز
دریا
برانگیزان
غبار باز
آن جاروب را ز
آتش بسوخت گفت کز
آتش تو جاروبی
برآر کردم
از حیرت سجودی
پیش او گفت بی
ساجد سجودی
خوش بیار آه
بی ساجد سجودی
چون بود گفت بی
چون باشد و بی
خارخار گردنک
را پیش کردم
گفتمش ساجدی را
سر ببر از
ذوالفقار تیغ
تا او بیش زد
سر بیش شد تا برست
از گردنم سر
صد هزار من
چراغ و هر سرم
همچون فتیل هر
طرف اندر
گرفته از شرار شمع
ها می ورشد از
سرهای من شرق تا
مغرب گرفته از
قطار شرق
و مغرب چیست
اندر لامکان گلخنی
تاریک و حمامی
به کار ای
مزاجت سرد کو
تاسه دلت اندر این
گرمابه تا کی
این قرار برشو
از گرمابه و
گلخن مرو جامه کن
دربنگر آن نقش
و نگار تا
ببینی نقش های
دلربا تا ببینی
رنگ های لاله
زار چون
بدیدی سوی
روزن درنگر کان نگار
از عکس روزن
شد نگار شش
جهت حمام و
روزن لامکان بر سر
روزن جمال
شهریار خاک
و آب از عکس او
رنگین شده جان بباریده
به ترک و
زنگبار روز
رفت و قصه ام
کوته نشد ای شب و روز از
حدیثش شرمسار شاه
شمس الدین
تبریزی مرا مست می
دارد خمار
اندر خمار 1096 گر
ز سر عشق او
داری خبر جان بده
در عشق و در
جانان نگر عشق
دریاییست و
موجش ناپدید آب دریا
آتش و موجش
گهر گوهرش
اسرار و هر
سویی از او سالکی را
سوی معنی راه
بر سر
کشی از هر دو
عالم همچو موی گر
سر مویی از
این یابی خبر دوش
مستی خفته
بودم نیم شب کاوفتاد
آن ماه را بر
ما گذر دید
روی زرد من در
ماهتاب کرد روی
زرد ما از اشک
تر رحمش
آمد شربت وصلم
بداد یافت یک
یک موی من
جانی دگر گر
چه مست افتاده
بودم از شراب گشت یک یک
موی بر من
دیده ور در
رخ آن آفتاب
هر دو کون مست
لایعقل همی
کردم نظر 1097 عقل
بند ره روانست
ای پسر بند بشکن
ره عیانست ای
پسر عقل
بند و دل فریب
و جان حجاب راه از
این هر سه
نهانست ای پسر چون
ز عقل و جان و
دل برخاستی این یقین
هم در گمانست
ای پسر مرد
کو از خود
نرفت او مرد
نیست عشق
بی درد
آفسانست ای
پسر سینه
خود را هدف کن
پیش دوست هین که
تیرش در
کمانست ای پسر سینه
ای کز زخم
تیرش خسته شد در جبینش
صد نشانست ای
پسر عشق
کار نازکان
نرم نیست عشق کار
پهلوانست ای
پسر هر
کی او مر
عاشقان را
بنده شد خسرو و صاحب
قرانست ای پسر عشق
را از کس مپرس
از عشق پرس عشق ابر
درفشانست ای
پسر ترجمانی
منش محتاج
نیست عشق خود
را ترجمانست
ای پسر گر
روی بر آسمان
هفتمین عشق
نیکونردبانست
ای پسر هر
کجا که
کاروانی می
رود عشق قبله
کاروانست ای
پسر این
جهان از عشق
تا نفریبدت کاین جهان
از تو جهانست
ای پسر هین
دهان بربند و
خامش چون صدف کاین
زبانت خصم
جانست ای پسر شمس
تبریز آمد و
جان شادمان چونک با
شمسش قرانست
ای پسر 1098 آمدم
من بی دل و جان
ای پسر رنگ من
بین نقش
برخوان ای پسر نی
غلط من نامدم
تو آمدی در وجود
بنده پنهان ای
پسر همچو
زر یک لحظه در
آتش بخند تا ببینی
بخت خندان ای
پسر در
خرابات دلم
اندیشه هاست در هم
افتاده چو
مستان ای پسر پای
دار و شور
مستان گوش دار در شکست و
جست دربان ای
پسر آمدم
و آوردمت
آیینه ای روی بین و
رو مگردان ای
پسر کفر
من آیینه
ایمان توست بنگر اندر
کفر ایمان ای
پسر می
زنم من نعره
ها در خامشی آمدم
خاموش گویان
ای پسر 1099 ای
نهاده بر سر
زانو تو سر وز درون
جان جمله
باخبر پیش
چشمت سرکش
روپوش نیست آفرین ها
بر صفای آن
بصر بحر
خونست ای صنم
آن چشم نیست الحذر ای
دل ز زخم آن
نظر در
مژه او گر چه
دل را مژده
هاست الحذر
ای عاشقان از
وی حذر او
به زیر کاه آب
خفته ست پا منه
گستاخ ور نی
رفت سر خفته
شکلی اصل هر
بیدادیی تا ز
خوابش تو
نخسپی ای پسر پاره
خواهم کرد من
جامه ز تو ای برادر
پاره ای زین
گرمتر سرکه
آشامی و گویی
شهد کو دست تو در
زهر و گویی کو
شکر روح
را عمریست
صابون می زنی یا تو را
خود جان
نبودست ای مگر تا
به کی صیقل
زنی آیینه را شرم بادت
آخر از آیینه
گر سوی
بحر شمس
تبریزی گریز تا برآرد
ز آینه جانت
گهر 1100 بس
که می انگیخت
آن مه شور و شر بس که می
کرد او جهان
زیر و زبر مر
زبان را طاقت
شرحش نماند خیره
گشته همچنین
می کرد سر ای
بسا سر همچنین
جنبان شده با دهان
خشک و با
چشمان تر در
دو چشمش بین
خیال یار ما رقص رقصان
در سواد آن
بصر من
به سر گویم
حدیثش بعد از
این من زبان
بستم ز گفتن
ای پسر پیش
او رو ای نسیم
نرم رو پیش او
بنشین به رویش
درنگر تیز
تیزش بنگر ای
باد صبا چشم و دل
را پر کن از
خوبی و فر ور
ببینی یار ما
را روترش پرده ای
باشد ز غیرت
در نظر مو
نباشد عکس مو
باشد در آب صورتی
باشد ترش اندر
شکر توبه
کردم از سخن
این باز چیست توبه نبود
عاشقانش را
مگر توبه
شیشه عشق او
چون گازرست پیش
گازر چیست کار
شیشه گر بشکنم
شیشه بریزم
زیر پای تا خلد در
پای مرد بی
خبر شحنه
یار ماست هر
کو خسته شد گو مرا
بسته به پیش
شحنه بر شحنه
را چاه زنخ
زندان ماست تا نهم
زنجیر زلفش
پای بر بند
و زندان خوش
ای زنده دلان خوش مرا
عیشیست آن جا
معتبر گر
چه می کاهم چو
ماه از عشق او گر چه می
گردم چه گردون
بر قمر بعد
من صد سال
دیگر این غزل چون جمال
یوسفی باشد
سمر زانک
دل هرگز نپوسد
زیر خاک این ز دل
گفتم نگفتم از
جگر من
چو داوودم شما
مرغان پاک وین غزل
ها چون زبور
مستطر ای
خدایا پر این
مرغان مریز چون
به داوودند از
جان یارگر ای
خدایا دست بر
لب می نهم تا نگویم
زان چه گشتم
مستتر 1101 نرم
نرمک سوی
رخسارش نگر چشم بگشا
چشم خمارش نگر چون
بخندد آن عقیق
قیمتی صد هزاران
دل گرفتارش
نگر سر
برآر از مستی
و بیدار شو کار و بار
و بخت بیدارش
نگر اندرآ
در باغ بی
پایان دل میوه
شیرین بسیارش
نگر شاخه
های سبز
رقصانش ببین لطف آن گل
های بی خارش
نگر چند
بینی صورت نقش
جهان بازگرد و
سوی اسرارش
نگر حرص
بین در طبع
حیوان و نبات بعد از آن
سیری و ایثارش
نگر حرص
و سیری صنعت
عشقست و بس گر ندیدی
عشق را کارش
نگر گر
ندیدی عشق رنگ
آمیز را رنگ روی
عاشق زارش نگر با
چنین دشوار
بازاری که
اوست با زر و بی
زر خریدارش
نگر 1102 عشق
را با گفت و با
ایما چه کار روح را با
صورت اسما چه
کار عاشقان
گوی اند در
چوگان یار گوی را با
دست و یا با پا
چه کار هر
کجا چوگانش
راند می رود گوی
را با پست و با
بالا چه کار آینه
ست و مظهر روی
بتان با
نکوسیماش و
بدسیما چه کار سوسمار
از آب خوردن
فارغست مر ورا با
چشمه و سقا چه
کار آن
خیالی که ضمیر
اوطان اوست پاش را با
مسکن و با جا
چه کار عیسیی
که برگذشت او
از اثیر با غم
سرماش و یا
گرما چه کار ای
رسایل کشته با
نادی غیب رو تو را
با گفت و با
غوغا چه کار 1103 رفتم
آن جا مست و
گفتم ای نگار چون مرا
دیوانه کردی
گوش دار گفت
بنگر گوش من
در حلقه ایست بسته آن
حلقه شو چون
گوشوار زود
بردم دست سوی
حلقه اش دست بر من
زد که دست از
من بدار اندر
این حلقه تو
آنگه ره بری کز صفا
دری شوی تو
شاهوار حلقه
زرین من وانگه
شبه کی رود بر
چرخ عیسی با
حمار 1104 باز
شد در عاشقی
بابی دگر بر جمال
یوسفی تابی
دگر مژده
بیداران راه
عشق را آنک دیدم
دوش من خوابی
دگر ساخته
شد از برای
طالبان غیر این
اسباب اسبابی
دگر ابرها
گر می نبارد
نقد شد از برای
زندگی آبی دگر یارکان
سرکش شدند و
حق بداد غیر این
اصحاب اصحابی
دگر سبزه
زار عشق را
معمور کرد عاشقان را
دشت و دولابی
دگر وین
جگرهایی که بد
پرزخم عشق شد
درآویزان به
قلابی دگر عشق
اگر بدنام
گردد غم مخور عشق دارد
نام و القابی
دگر کفشگر
گر خشم گیرد
چاره شد صوفیان را
نعل و قبقابی
دگر گر
نداند حرف
صوفی دان که
هست دردهای
عشق را بابی
دگر از
هوای شمس دین
آموختم جانب
تبریز آدابی
دگر 1105 ای
خیالت در دل
من هر سحور می خرامد
همچو مه یک
پاره نور نقش
خوبت در میان
جان ما آتش
و شور افکند
وانگه چه شور آتشی
کردی و گویی
صبر کن من ندانم
صبر کردن در
تنور یاد
داری کآمدی تو
دوش مست ماه بودی
یا پری یا جان
حور آن
سخن هایی که
گفتی چون شکر وان اشارت
ها که می کردی
ز دور دست
بر لب می زدی
یعنی که تو از برای
این دل من
برمشور دست
بر لب می نهی
یعنی که صبر با لب
لعلت کجا ماند
صبور رو
به بالا می
کنی یعنی خدا چشم بد را
از جمالم دار
دور ای
تو پاک از نقش
ها وز روی تو هر زمانی
یوسفی اندر
صدور 1106 راز
را اندر میان
نه وامگیر بنده را
هر لحظه از
بالا مگیر تو
نکو دانی که
هر چیز از
کجاست گر
خطاها رفت آن
از ما مگیر روستایی
گر بوم آن
توام روستایی
خویش را رستا
مگیر چون
مرا در عشق ست
ا کرده ای خود مرا
شاگرد گیر ستا
مگیر تو
مرا از ذوق می
گیری گلو تا بنالم
گویمت آن جا
مگیر سوی
بحرم کش که
خاشاک توام تو مرا
خود لایق دریا
مگیر از
الست آمد صلاح
الدین تمام تو ورا ز
امروز و از
فردا مگیر 1107 در
چمن آیید و
بربندید دید تا نیفتد
بر جماعت هر
نظر من
زیان ها کرده
ام من دیده ام زخم ها از
چشم هر بی پا و
سر چشم
بد دیدیم ما
کز زخم او روسیه
گردد عیان شمس
و قمر دور
باد از رزم
شیران چشم سگ دور
باد از مهد
عیسی کون خر تیر
پرانست از چشم
بدان خلوت آمد
تیر ایشان را
سپر لیک
چشم نیک و بد
آمیخته ست قلب را هر
کس بنشناسد ز
زر زاهدانش
آه ها پنهان
کنند خلوتی
جویند در وقت
سحر لیک
این مستان به
حکم خود نیند نیستشان
جز حفظ حق
حصنی دگر باد
کم پران مزن
لاف خوشی باد آرد
خاک و خس را در
بصر 1108 ساقیا
باده چون نار
بیار دفع غم را
تو ز اسرار
بیار باده
ای را که ز دل
می جوشد زود ای
ساقی دلدار
بیار کافر
عشق بیا باده
ببین نیست شو
در می و اقرار
بیار ساقیا
دست همه مستان
گیر همچنان
جانب گلزار
بیار پیش
این شاهد ما
خوبان را گردن بسته
ز بلغار بیار مومنان
را همه عریان
کردی گروی نیز
ز کفار بیار شمس
تبریز بگو
دولت را بپذیر
اندک و بسیار
بیار 1109 ساقیا
باده گلرنگ
بیار داروی درد
دل تنگ بیار روز
بزمست نه روز
رزمست خنجر جنگ
ببر چنگ بیار ای
ز تو دردکشان
دردکشان دردیی که
کندم دنگ بیار من
ز هر درد نمی
گردم دنگ دردی آن
سره سرهنگ
بیار روز
جامست نه نام
و ناموس نام از
پیش ببر ننگ
بیار کیمیایی
که کند سنگ
عقیق آزمون کن
بر او سنگ
بیار صیقل
آینه نه فلکست ز امتحان
آهن پرزنگ
بیار چشمه
خضر تو را می
خواند که
سبو کش دو سه
فرسنگ بیار پس
گردن ز چه رو
می خاری نک ظفر
هست تو آهنگ
بیار حرف
رنگست اگر خوش
بویست جان بی
صورت و بی رنگ
بیار کم
کنی رنگ
بیفزاید روح بوی روح
صنم شنگ بیار لب
ببند از دغل و
از حیلت جان بی
حیلت و فرهنگ
بیار 1110 از
لب یار شکر را
چه خبر وز رخش
شمس و قمر را
چه خبر با
دمش باد بهاری
چه زند وز قدش
سرو و شجر را
چه خبر گر
جهان زیر و
زبر گشت از او عاشق زیر
و زبر را چه
خبر چونک
جان محرم
اسرارش نیست از رهش
اهل خبر را چه
خبر گر
چه نرگس
نگرانست به
باغ از چمن
نرگس تر را چه
خبر گفته
هر قوم هم از
مستی خویش که ز ما
قوم دگر را چه
خبر گفت
چونی و دل تو
چونست از دل این
خسته جگر را
چه خبر با
ملک تاج و کمر
گر به همند از ملک
تاج و کمر را
چه خبر کم
کن این ناله
که کس واقف
نیست ز آه عشاق
سحر را چه خبر 1111 روزی
خوشست رویت از
نور روز خوشتر باده
نکوست لیکن
ساقی ز می
نکوتر هر
بسته ای که
باشد امروز
برگشاید دل در
مراد پیچد چون
باز در کبوتر هر
بی دلی ز دلبر
انصاف خود
بیابد هر تشنه
ای نشیند بر
آب حوض کوثر هر
دم دهد بت من
نو ساغری به
ساقی کامروز
بزم عامست این
را به عاشقان
بر یک
ساغر لطیفی کز
غایت لطیفی گویی همه
شرابست خود
نیست هیچ ساغر 1112 بر
منبرست این دم
مذکر مذکر چون چشمه
روانه مطهر
مطهر بر
منبری بلندی
دانای
هوشمندی بر پای
منبر او مکرر
مکرر هر
لفظ او جهانی
روشن چو
آسمانی بگشاده در
بیانی مقرر
مقرر زین
گونه درگشایی
داده تو را
رهایی از
حبس خاکدانی
مکدر مکدر بنهاده
نردبانی از
صنعت زبانی بر بام
آسمانی مدور
مدور نور
از درون هیزم
بیرون کشید
آتش آتش ز خود
نیامد منور
منور آتش
به فعل مردم
زاید ز سنگ و
آهن و اختر به
امر زاید مدبر
مدبر مر
هر پیمبری را
بودست معجز نو چون
نیست معجزه او
مشهر مشهر مسعود
از اوست نحسی
فردوس از او
است حبسی محکوم از
اوست نفسی
مزور مزور این
منبر و مذکر
در نفس توست
در سر اما در
این طلب تو
مقصر مقصر 1113 ای
جان جان جان
ها جانی و چیز
دیگر وی کیمیای
کان ها کانی و
چیز دیگر ای
آفتاب باقی وی
ساقی سواقی وی
مشرب مذاقی
آنی و چیز
دیگر ای
مشعله یقین را
وی پرورش زمین
را وی عقل
اولین را ثانی
و چیز دیگر ای
مظهر الهی وی
فر پادشاهی هر صنعتی
که خواهی تانی
و چیز دیگر هر
گون غرایبی را
هر
بوالعجایبی
را هر غیب و
غایبی را دانی
و چیز دیگر زان
عشق همچو
افیون لیلی
کنی و مجنون ای
از سنات گردون
سانی و چیز
دیگر ای
نور صدرها را
اومید صبرها
را بر اوج
ابرها را رانی
و چیز دیگر ای
فخر انبیا را
وی ذخر اولیا
را وی قصر
اجتبا را بانی
و چیز دیگر ای
گنج مغفرت را
وی بحر مرحمت
را من غیر
درگهت را شانی
و چیز دیگر چشمی
که غیر رویت
بیند ز بهر
زینت باشد در
این جریمت
زانی و چیز
دیگر ای
اصل اصل مبدا
وی دستگیر
فردا گشتم به
دست سودا عانی
و چیز دیگر پرست
این دهانم بر
غیر تو نخوانم چون هست
غیر گوشت فانی
و چیز دیگر 1114 ای
محو عشق گشته
جانی و چیز
دیگر ای آنک آن
تو داری آنی و
چیز دیگر اسرار
آسمان را و
احوال این و
آن را از لوح
نانبشته
خوانی و چیز دیگر هر
دم ز خلق پرسی
احوال عرش و
کرسی آن را و صد
چنان را دانی
و چیز دیگر لعلیست
بی نهایت در
روشنی به غایت آن لعل بی
بها را کانی و
چیز دیگر حکمی
که راند فرمان
روز الست بر
جان آن
جمله حکم ها
را رانی و چیز
دیگر چشمی
که دید آن رو
گر عشق راند
این سو آن چشم
نیست والله
زانی و چیز
دیگر آن
چشم احول آمد
در گام اول
آمد کو گفت
اولی را ثانی
و چیز دیگر هر
کو بقا نیابد
از شمس حق
تبریز او هست در
حقایق فانی و
چیز دیگر 1115 ای
آینه فقیری
جانی و چیز
دیگر وی آنک در
ضمیری آنی و
چیز دیگر اسرار
آسمان را
اندیشه و نهان
را احوال این
و آن را دانی و
چیز دیگر تاریخ
برگذشته بر
انسی و فرشته خط های
نانبشته
خوانی و چیز
دیگر از
غیب حصه ها را
بدهی به
مستحقان وز سینه
غصه ها را
رانی و چیز
دیگر 1116 هر
کس به جنس
خویش درآمیخت
ای نگار هر کس به
لایق گهر خود
گرفت یار او
را که داغ
توست نیارد
کسی خرید آن کو
شکار توست کسی
چون کند شکار ما
را چو لطف روی
تو بی خویشتن
کند ما را ز
روی لطف تو بی
خویشتن مدار چون
جنس همدگر
بگرفتند جنس
جنس هر
جنس جنس گوهر
خود کرد
اختیار با
غیر جنس اگر
بنشیند بود
نفاق مانند آب
و روغن و
مانند قیر و
قار تا
چون به جنس
خویش رود از
خلاف جنس زین سوی
تشنه تر شده
باشد بدان
کنار هرکه
از تو می
گریزد با
دیگری خوشست و آنک از
تو می رمد به
کسی دارد او
قرار و
آن کو ترش
نشست به پیش
تو همچو ابر خندان
دلست پیش دگر
کس چو نوبهار گویی
که نیست از مه
غیبم بجز دریغ وز جام و
خمر روح مرا
نیست جز خمار آن
نای و نوش یاد
نمی آیدت که
تو خوش می
خوری ز دست
یکی دیو
سنگسار صد
جام درکشی ز
کف دیو آنگهی بینی ترش
کنی بخور ای
خام پخته خوار این
جا سرک فکنده
و رویک ترش
ولیک آن جا چو
اژدهای سیه
فام کوهسار با
جنس همچو سوسن
و با غیر جنس
گنگ با جنس
خویش چون گل و
با غیر جنس خار رو
رو به جمله
خلق نتانی تو
جنس بود شاخی ز صد
درخت نشد حامل
ثمار چون
شاخ یک درخت
شدی زان دگر
ببر جویای وصل
این شده ای
دست از آن
بدار گر
زانک جنس مفخر
تبریز گشت جان احسنت ای
ولایت و شاباش
کار و بار 1117 دل
ناظر جمال تو
آن گاه انتظار جان مست
گلستان تو آن
گاه خار خار هر
دم ز پرتو نظر
او به سوی دل حوریست بر
یمین و
نگاریست بر
یسار هر
صبحدم که دام
شب و روز
بردریم از
دوست بوسه ای
و ز ما سجده صد
هزار امسال
حلقه ایست ز
سودای عاشقان گر نیست
بازگشت در این
عشق عمر پار بنواز
چنگ عشق تو به
نغمات لم یزل کز چنگ
های عشق تو
جانست تار تار اندر
هوای عشق تو
از تابش حیات بگرفته
بیخ های درخت
و دهد ثمار غوطی
بخورد جان به
تک بحر و شد
گهر این
بحر و این گهر
ز پی لعل توست
زار از
نغمه های طوطی
شکرستان توست در رقص
شاخ بید و دو
دستک زنان
چنار از
بعد ماجرای
صفا صوفیان
عشق گیرند یک
دگر را چون
مستیان کنار مستانه
جان برون جهد
از وحدت الست چون سیل
سوی بحر نه
آرام و نه
قرار جزوی
چو تیر جسته ز
قبضه کمان کل او را
نشانه نیست
بجز کل و نی
گذار جانیست
خوش برون شده
از صد هزار
پوست در
چاربالش ابد
او راست کار و
بار جان
های صادقان
همه در وی
زنند چنگ تا بانوا
شوند از آن
جان نامدار جان
ها گرفته
دامنش از عشق
و او چو قطب بگرفته
دامن ازل محض
مردوار تبریز
رو دلا و ز شمس
حق این بپرس تا بر
براق سر معانی
شوی سوار 1118 میر
شکار من که
مرا کرده ای
شکار بی تو نه
عیش دارم و نه
خواب و نه
قرار دلدار
من تویی سر
بازار من تویی این جمله
جور بر من
مسکین روا
مدار ای
آنک یار نیست
تو را در جهان
عشق من
در جهان فکنده
که ای یار یار
یار درده
از آن شراب که
اول بداده ای زان چشم
های مست تو
بشکن مرا خمار از
آسمان فرست
شرابی کز آن
شراب اندر زمین
نماند یک عقل
هوشیار روزی
هزار کار
برآری به یک
نظر آخر یکی
نظر کن و این
کار را برآر 1119 کس
بی کسی نماند
می دان تو این
قدر گر
با یکی نسازی
آید یکی دگر زین
خانه گر روم
من و خانه تهی
کنم آید یکی
دگر چو منی یا
ز من بتر میراث
مانده است
جهان از هزار
قرن چون شد به
زیر خاک پدر
شد پسر پدر تنها
نه آدمی حیوان
نیز همچنین ور نی
ندیدی تو در
آفاق جانور شب
آفتاب اگر
برود هم ز بام
چرخ بر
جای آفتاب
ستاره ست یا
قمر گر
ترک یک هنر
بکند مرد طبع
او مشغول کار
دیگر گشت و
دگر هنر زیرا
که بر دل همه
خلقان
موکلیست بی کارشان
ندارد و بی
یار و بی سفر 1120 مستیم
و بیخودیم و جمال
تو پرده در زین پس
مباش ماها در
ابر و پرده در ما
جمع عاشقان تو
خوش قد و
قامتیم ما را
صلای فتنه و
شور و هزار شر خورشید
تافتست ز روی
تو چاشتگاه در عشق
قرص روی تو
رفتیم بام بر مستیست
در سر از می و
این تاب آفتاب در سر
بتافتست پس از
دست رفت سر ای
مطرب هوای دل
عاشقان روح بنواز لحن
جان که تننتن
لطیفتر تا
جان ها ز خرقه
تن ها برون
شود تا بر
سرین خرقه رود
جان باخبر از
جام صاف باده
تو خاشاک جسم
را بردار تا
نهیم به اقبال
بر به بر تا
دیده ها گذاره
شود از حجاب
ها تا وارهد
ز خانه و مان و
ز بام و در سیمرغ
جان و مفخر
تبریز شمس دین بیند هزار
روضه و یابد
هزار پر 1121 آمد
بهار خرم و
آمد رسول یار مستیم و
عاشقیم و
خماریم و بی
قرار ای
چشم و ای چراغ
روان شو به
سوی باغ مگذار
شاهدان چمن را
در انتظار اندر
چمن ز غیب
غریبان رسیده
اند رو رو که
قاعدست که
القادم یزار گل
از پی قدوم تو
در گلشن آمدست خار از پی
لقای تو گشتست
خوش عذار ای
سرو گوش دار
که سوسن به
شرح تو سر تا به
سر زبان شد بر
طرف جویبار غنچه
گره گره شد و
لطفت گره
گشاست از تو
شکفته گردد و
بر تو کند
نثار گویی
قیامتست که
برکرد سر ز
خاک پوسیدگان
بهمن و دی
مردگان پار تخمی
که مرده بود
کنون یافت
زندگی رازی
که خاک داشت
کنون گشت
آشکار شاخی
که میوه داشت
همی نازد از
نشاط بیخی که
آن نداشت خجل
گشت و شرمسار آخر
چنین شوند
درختان روح
نیز پیدا شود
درخت نکوشاخ
بختیار لشکر
کشیده شاه
بهار و بساخت
برگ اسپر
گرفته یاسمن و
سبزه
ذوالفقار گویند
سر بریم فلان
را جو گندنا آن
را ببین
معاینه در صنع
کردگار آری
چو دررسد مدد
نصرت خدا نمرود را
برآید از پشه
ای دمار 1122 اندیشه
را رها کن
اندر دلش مگیر زیرا
برهنه ای تو و
اندیشه
زمهریر اندیشه
می کنی که رهی
از زحیر و رنج اندیشه
کردن آمد
سرچشمه زحیر ز
اندیشه ها
برون دان
بازار صنع را آثار
را نظاره کن
ای سخره اثیر آن
کوی را نگر که
پرد زو مصورات وان جوی
را کز او شد
گردنده چرخ
پیر گلگونه
ای کز اوست رخ
دلبران چو گل سرفتنه ای
کز اوست رخ
عاشقان زریر خوش
از عدم همی
پرد این صد
هزار مرغ از یک
کمان همی جهد
این صد هزار تیر بی
چون و بی
چگونه برون از
رسوم و فهم بی دست می
سریشد در غیب
صد خمیر بی
آتشی تنور دل
و معده ها
فروخت نان بر
دکان نهاده و
خباز ما ستیر از
لوح خاک ساده
دهد صد هزار
نقش وز جوش
خون ماده دهد
صد هزار شیر شیی
ء اللهی بگفتی
و آمد ز چرخ
بانگ زنبیل
برگشا که عطا
آمد ای فقیر زفت
آمد آن نواله
و زنبیل را
درید از مطبخ
خدای نیاید
صله حقیر آن
کس که من و
سلوی بفرستد
از هوا و آنک از
شکاف کوه برون
می کشد بعیر وان
کو ز آب نطفه
برآرد تهمتنی وان کو ز
خواب خفته
گشاید ره مطیر اندر
عدم نماید هر
لحظه صورتی تا این
خیالیان
بشتابند در
مسیر فرمان
کنم چو گفت
خمش من خمش
کنم خود شرح
این بگوید یک
روز آن امیر 1123 پرده
خوش آن بود کز
پس آن پرده
دار با رخ چون
آفتاب سایه
نماید نگار آید
خورشیدوار
ذره شود بی
قرار کان رخ
همچون بهار از
پس پرده مدار خیز
که این روز
ماست روز
دلفروز ماست از
جهت سوز ماست
عشق چنین
پرشرار خیز
که رستیم ما
بند شکستیم ما خیز که
مستیم ما تا
به ابد بی
خمار خیز
که جان آمدست
جان و جهان
آمده است دست زنان
آمدست ای دل
دستی برآر آب
حیات آمدست
روز نجات
آمدست قند و
نبات آمدست ای
صنم قندبار بنده
آن پرده ام
گوش گران کرده
ام تا
که به گوشم
دهان آرد آن
پرده دار مکر
مرا چون بدید
مکر دگر او
پزید آمد و
گوشم گزید گفت
هلا ای عیار بی
ادبی هم نکوست
کان سبب جنگ
اوست سر نکشم
من ز دوست بهر
چنین کار و
بار جنگ
تو است این
حیات زانک
ندارد ثبات جنگ تو
خوش چون نبات صلح
تو خود زینهار 1124 تاخت
رخ آفتاب گشت
جهان مست وار بر مثل
ذره ها رقص
کنان پیش یار شاه
نشسته به تخت
عشق گرو کرده
رخت رقص کنان
هر درخت دست
زنان هر چنار از
قدح جام وی
مست شده کو و
کی گرم شده
جام دی سرد
شده جان نار روح
بشارت شنید
پرده جان
بردرید رایت
احمد رسید کفر
بشد زار زار بانگ
زده آن هما هر
کی که هست از
شما دور شو از
عشق ما تا
نشوی دلفکار گفته
دل من بدو کای
صنم تندخو چون برهد
آن که او گشت
به زخمت شکار عشق
چو ابر گران
ریخت بر این و
بر آن شد طرفی
زعفران شد
طرفی لاله زار آب
منی همچو شیر
بعد زمانی
یسیر زاد
یکی همچو قیر
وان دگری همچو
قار منکر
شه کور زاد بی
خبر و کور باد از شه ما
شمس دین در
تبریز افتخار 1125 چون
سر کس نیستت
فتنه مکن دل
مبر چونک
ببردی دلی باز
مرانش ز در چشم
تو چون رهزند
ره زده را ره
نما زلفت اگر
سر کشد عشوه
هندو مخر عشق
بود گلستان
پرورش از وی
ستان از شجره
فقر شد باغ
درون پرثمر جمله
ثمر ز آفتاب پخته
و شیرین شود خواب و
خورم را ببر
تا برسم نزد
خور طبع
جهان کهنه دان
عاشق او کهنه
دوز تازه و
ترست عشق طالب
او تازه تر عشق
برد جوبجو تا
لب دریای هو کهنه خران
را بگو اسکی ببج
کمده ور هر
کس یاری گزید
دل سوی دلبر
پرید نحس قرین
زحل شمس قرین
قمر دل
خود از این عام
نیست با کسش
آرام نیست گر تو
قلندردلی
نیست قلندر
بشر تن
چو ز آب منیست
آب به پستی
رود اصل دل از
آتشست او نرود
جز زبر غیر
دل و غیر تن
هست تو را
گوهری بی خبری
زان گهر تا
نشوی بی خبر 1126 سست
مکن زه که من
تیر توام
چارپر روی
مگردان که من
یک دله ام نی
دوسر از
تو زدن تیغ
تیز وز دل و
جان صد رضا یک سخنم
چون قضا نی
اگرم نی مگر گر
بکشی
ذوالفقار
ثابتم و
پایدار نی بگریزم
چو باد نی
بمرم چون شرر جان
بسپارم به تیغ
هیچ نگویم
دریغ از
جهت زخم تیغ
ساخت حقم چون
سپر تیغ
زن ای آفتاب
گردن شب را به
تاب ظلمت شب
ها ز چیست
کوره خاک کدر معدن
صبرست تن معدن
شکر است دل معدن خنده
ست شش معدن
رحمت جگر بر
سر من چون
کلاه ساز شها
تختگاه در بر خود
چون قبا تنگ
بگیرم به بر گفت
کسی عشق را
صورت و دست از
کجا منبت هر
دست و پا عشق
بود در صور نی
پدر و مادرت
یک دمه ای عشق
باخت چونک
یگانه شدند
چون تو کسی
کرد سر عشق
که بی دست او
دست تو را دست
ساخت بی سر و
دستش مبین شکل
دگر کن نظر رنگ
همه روی ها آب
همه جوی ها مفخر
تبریز دان شمس
حق ای دیده ور 1127 وجهک
مثل القمر
قلبک مثل
الحجر روحک روح
البقا حسنک
نور البصر دشمن
تو در هنر شد
به مثل دم خر چند
بپیماییش
نیست فزون کم
شمر اقسم
بالعادیات
احلف
بالموریات غیرک یا
ذا الصلات فی
نظری کالمدر هر
که بجز عاشقست
در ترشی
لایقست لایق حلوا
شکر لایق سرکا
کبر هجرک
روحی فداک
زلزلنی فی
هواک کل کریم
سواک فهو خداع
غرر چون
سر کس نیستت
فتنه مکن دل
مبر چونک
ببردی دلی
بازمرانش ز در چشم
تو چون رهزند
ره زده را ره
نما زلف تو
چون سر کشد
عشوه هندو مخر عشق
بود دلستان
پرورش دوستان سبز و
شکفته کند جان
تو را چون شجر عشق
خوش و تازه رو
طالب او تازه
تر شکل جهان
کهنه ای عاشق
او کهنه خر عشق
خران جو به جو
تا لب دریای
هو کهنه خران
کو به کو اسکی
ببج کمده ور 1128 بر
سر ره دیدمش
تیزروان چون
قمر گفتم بهر
خدا یک دمه
آهسته تر یک
دم ای ماه وش
اسب و عنان را
بکش ای تو چو
خورشید و خور
سایه ز ما زو
مبر گفت
منم آفتاب
نیست تو را
تاب تاب زانک ز یک
تاب من از تو
نماند اثر زانک
تو در سردسیر
داشته ای رخت
خشک خشک لب و
چشم تر بوده
ای از خشک و تر برج
من آن سوترست
دور ز خشک و
ترست نیک عجب
گوهرست نیک پر
از شور و شر از
پس چندین حجاب
چاک زدستی تو
جیب از
پس پرده تو را
یاوه شده پا و
سر جانب
تبریز تاز
جانب شمع طراز شمس حق
سرفراز تا
شودت زیب و فر 1129 عمر
که بی عشق رفت
هیچ حسابش مگیر آب حیاتست
عشق در دل و
جانش پذیر هر
که جز عاشقان
ماهی بی آب
دان مرده و
پژمرده است گر
چه بود او
وزیر عشق
چو بگشاد رخت
سبز شود هر
درخت برگ جوان
بردمد هر نفس
از شاخ پیر هر
که شود صید
عشق کی شود او
صید مرگ چون سپرش
مه بود کی
رسدش زخم تیر سر
ز خدا تافتی
هیچ رهی یافتی جانب ره
بازگرد یاوه
مرو خیر خیر تنگ
شکر خر بلاش
ور نخری سرکه
باش عاشق این
میر شو ور
نشوی رو بمیر جمله
جان های پاک
گشته اسیران
خاک عشق
فروریخت زر تا
برهاند اسیر ای
که به زنبیل
تو هیچ کسی
نان نریخت در بن
زنبیل خود هم
بطلب ای فقیر چست
شو و مرد باش
حق دهدت صد
قماش خاک سیه
گشت زر خون
سیه گشت شیر مفخر
تبریزیان شمس
حق و دین بیا تا
برهد پای دل ز
آب و گل همچو
قیر 1130 آید
هر دم رسول از
طرف شهر یار با فرح
وصل دوست با
قدح شهریار دست
زنان عقل کل
رقص کنان جزو
و کل سجده کنان
سرو و گل بر
طرف سبزه زار بحر
از این دم به
جوش کوه از
این لعل پوش نوح از
این در خروش
روح از این
شرمسار ای
خرد دوربین
ساقی چون حور
بین باده
منصور بین جان
و دلی بی قرار بشنو
از چپ و راست
مژده سعادت تو
راست بخت صفا
در صفاست تا
تو توی اختیار پرده
گردون بدر
نعمت جنت بخور آب بزن بر
جگر حور بکش
در کنار هر
چه بر اصحاب
حال باشد اول
خیال گردد آخر
وصال چونک
درآید نگار 1131 گفت
لبم چون شکر
ارزد گنج گهر آه ندارم
گهر گفت نداری
بخر از
گهرم دام کن
ور نبود وام
کن خانه غلط
کرده ای عاشق
بی سیم و زر آمده
ای در قمار
کیسه پرزر
بیار ور نه برو
از کنار غصه و
زحمت ببر راه
زنانیم ما
جامه کنانیم
ما گر تو ز
مایی درآ کاسه
بزن کوزه خور دام
همه ما دریم
مال همه ما
خوریم از همه ما
خوشتریم کوری
هر کور و کر جامه
خران دیگرند
جامه دران
دیگرند جامه دران
برکنند سبلت
هر جامه خر سبلت
فرعون تن موسی
جان برکند تا همه تن
جان شود هر سر
مو جانور در
ره عشاق او
روی معصفر
شناس گوهر عشق اشک
دان اطلس خون
جگر قیمت
روی چو زر
چیست بگو لعل
یار قیمت اشک
چو در چیست
بگو آن نظر بنده
آن ساقیم تا
به ابد باقیم عالم ما
برقرار
عالمیان
برگذر هر
کی بزاد او
بمرد جان به
موکل سپرد عاشق از
کس نزاد عشق
ندارد پدر گر
تو از این رو
نه ای همچو
قفا پس نشین ور
تو قفا نیستی
پیش درآ چون
سپر چون
سپر بی خبر
پیش درآ و
ببین از نظر
زخم دوست
باخبران بی
خبر 1132 چون
سر کس نیستت
فتنه مکن دل
مبر چونک
ببردی دلی
پرده او را
مدر چشم
تو چون رهزند
ره زده را ره
نما زلف تو
چون سر کشد
عشوه هندو مخر عشق
بود دلستان
پرورش دوستان سبز
و شکفته کند
باغ تو را چون
شجر وجهک
وجه القمر
قلبک مثل
الحجر روحک روح
البقا حسنک
نور البصر عشق
خران جو به جو
تا لب دریای
هو کهنه خران
کو به کو اسکی
ببج کمدور دشمن
ما در هنر شد
به مثل دنب خر چند
بپیماییش
نیست فزون کم
شمر اقسم
بالعادیات
احلف
بالموریات غیرک
یا ذالصلات فی
نظری کالمدر هر
که بجز عاشق
است در ترشی
لایقست لایق حلوا
شکر لایق سرکا
کبر هجرک
روحی فداک
زلزلنی فی
هواک کل کریم
سواک فهو خداع
غرر عشق
خوش و تازه رو
عاشق او تازه
تر شکل جهان
کهنه ای عاشق
او کهنه تر 1133 نه
در وفات گذارد
نه در جفا
دلدار نه
منکرت بگذارد
نه بر سر
اقرار به
هر کجا که نهی
دل به قهر
برکندت به هیچ
جای منه دل
دلا و پا
مفشار به
شب قرار نهی
روز آن
بگرداند بگیر عبرت
از این اختلاف
لیل و نهار ز
جهل توبه و
سوگند می تند
غافل چه حیله
دارد مقهور در
کف قهار برادرا
سر و کار تو با
کی افتادست کز اوست
بی سر و پا
گشته گنبد
دوار برادرا
تو کجا خفته
ای نمی دانی که بر سر
تو نشستست
افعی بیدار چه
خواب هاست که
می بینی ای دل
مغرور چه دیگ
بهر تو پختست
پیر خوان سلار هزار
تاجر بر بوی
سود شد به سفر ببرد
دمدمه حکم حق
ز جانش
قرار چنانش
کرد که در
شهرها نمی
گنجید ملول شد ز
بیابان و رفت
سوی بحار رود
که گیرد مرجان
ولیک بدهد جان که در
کمین بنشستست
بر رهش جرار دوید
در پی آب و
نیافت غیر
سراب دوید در
پی نور و
نیافت الا نار قضا
گرفته دو گوشش
کشان کشان که
بیا چنین کشند
به سوی جوال
گوش حمار بتر
ز گاوی کاین
چرخ را نمی
بینی که گردن
تو ببستست از
برای دوار در
این دوار
طبیبان همه
گرفتارند کز این
دوار بود مست
کله بیمار به
بر و بحر و به
دشت و به کوه
می کشدش که تا
کجاش دراند به
پنجه شیر شکار ولیک
عاشق حق را چو
بردراند شیر هلا دریدن
او را چو
دیگران مشمار دل
و جگر چو
نیابد درونه
تن او همان کسی
که دریدش همو
شود معمار چو
در حیات خود
او کشته گشت
در کف عشق به امر
موتوا من قبل
ان تموتوا زار که
بی دلست و
جگرخون
عاشقست یقین شکار را
ندرانید هیچ
شیر دو بار وگر
درید به سهوش
بدوزدش در حال در
او دمد دم جان
و بگیردش به
کنار حرام
کرد خدا شحم و
لحم عاشق را که تا طمع
نکند در فناش
مردم خوار تو
عشق نوش که
تریاق خاک
فاروقیست که زهر
زهره ندارد که
دم زند ز ضرار سخن
رسید به عشق و
همی جهد دل من کجا جهد ز
چنین زخم بی
محابا تار چو
قطب می نجهد
از میان دور
فلک کجا
جهد تو بگو
نقطه از چنین
پرگار خموش
باش که این هم
کشاکش قدرست تو را به
شعر و به اطلس
مرا سوی اشعار 1134 چرا
ز قافله یک کس
نمی شود بیدار که رخت
عمر ز کی باز
می برد طرار چرا
ز خواب و ز
طرار می
نیازاری چرا از او
که خبر می کند
کنی آزار تو
را هر آنک
بیازرد شیخ و
واعظ توست که نیست
مهر جهان را
چو نقش آب
قرار یکی
همیشه همی گفت
راز با خانه مشو خراب
به ناگه مرا
بکن اخبار شبی
به ناگه خانه
بر او فرود
آمد چه گفت
گفت کجا شد
وصیت بسیار نگفتمت
خبرم کن تو
پیش از افتادن که چاره
سازم من با
عیال خود به
فرار خبر
نکردی ای خانه
کو حق صحبت فروفتادی
و کشتی مرا به
زاری زار جواب
گفت مر او را
فصیح آن خانه که چند
چند خبر کردمت
به لیل و نهار بدان
طرف که دهان
را گشادمی
بشکاف که قوتم
برسیدست وقت
شد هش دار همی
زدی به دهانم
ز حرص مشتی گل شکاف ها
همی بستی
سراسر دیوار ز
هر کجا که
گشادم دهان
فروبستی نهشتیم که
بگویم چه گویم
ای معمار بدان
که خانه تن
توست و رنج ها
چو شکاف شکاف رنج
به دارو گرفتی
ای بیمار مثال
کاه و گلست آن
مزوره و معجون هلا تو
کاه گل اندر
شکاف می افشار دهان
گشاید تن تا
بگویدت رفتم طبیب
آید و بندد بر
او ره گفتار خمار
درد سرت از
شراب مرگ شناس مده شراب
بنفشه بهل
شراب انار وگر
دهی تو به
عادت دهش که
روپوشست چه روی
پوشی زان کوست
عالم الاسرار بخور
شراب انابت
بساز قرص ورع ز توبه
ساز تو معجون
غذا ز استغفار بگیر
نبض دل و دین
خود ببین چونی نگاه
کن تو به
قاروره عمل یک
بار به
حق گریز که آب
حیات او دارد تو زینهار
از او خواه هر
نفس زنهار اگر
کیست بگوید که
خواست فایده
نیست بگو که
خواست از او
خاست چون بود
بی کار مرید
چیست به تازی
مرید خواهنده مرید از
آن مرادست و
صید از آن
شکار اگر
نخواست مرا پس
چرام خواهان
کرد که
زرد کرد رخم
را فراق آن
رخسار وگر
نه غمزه او زد
به تیغ عشق
مرا چراست این
دل من خون و
چشم من خونبار خزان
مرید بهارست
زرد و آه کنان نه عاقبت
به سر او رسید
شیخ بهار چو
زنده گشت مرید
بهار و مرده
نماند مرید حق ز
چه ماند میان
ره مردار به
سوی باغ بیا و
جزای فعل ببین شکوفه
لایق هر تخم
پاک در اظهار چو
واعظان
خضرکسوه بهار
ای جان زبان حال
گشا و خموش
باش ای یار 1135 بیار
ساقی بادت فدا
سر و دستار ز هر کجا
که دهد دست
جام جان دست
آر درآی
مست و خرامان
و ساغر اندر
دست روا مبین
چو تو ساقی و
ما چنین هشیار بیار
جام که جانم ز
آرزومندی ز خویش
نیز برآمد چه
جای صبر و
قرار بیار
جام حیاتی که
هم مزاج توست که مونس
دل خسته ست و
محرم اسرار از
آن شراب که گر
جرعه ای از او
بچکد ز خاک
شوره بروید
همان زمان
گلزار شراب
لعل که گر نیم
شب برآرد جوش میان
چرخ و زمین پر
شود از او
انوار زهی
شراب و زهی
ساغر و زهی
ساقی که جان ها
و روان ها
نثار باد نثار بیا
که در دل من
رازهای
پنهانست شراب لعل
بگردان و پرده
ای مگذار مرا
چو مست کنی
آنگهی تماشا
کن که شیرگیر
چگونست در
میان شکار تبارک
الله آن دم که پر
شود مجلس ز بوی جام
و ز نور رخ
چنان دلدار هزار
مست چو پروانه
جانب آن شمع نهاده جان
به طبق بر که
این بگیر و
بیار ز
مطربان خوش
آواز و نعره
مستان شراب در
رگ خمار گم
کند رفتار ببین
به حال جوانان
کهف کان
خوردند خراب سیصد
و نه سال مست
اندر غار چه
باده بود که
موسی به
ساحران
درریخت که
دست و پای
بدادند مست و
بیخودوار زنان
مصر چه دیدند
بر رخ یوسف که شرحه
شرحه بریدند
ساعد چو نگار چه
ریخت ساقی
تقدیس بر سر
جرجیس که غم
نخورد و
نترسید ز آتش
کفار هزار
بارش کشتند و
پیشتر می رفت که مستم و
خبرم نیست از
یکی و
هزار صحابیان
که برهنه به
پیش تیغ شدند خراب و
مست بدند از
محمد مختار غلط
محمد ساقی
نبود جامی بود پر از
شراب و خدا
بود ساقی
ابرار کدام
شربت نوشید
پوره ادهم که مست
وار شد از ملک
و مملکت بیزار چه
سکر بود که
آواز داد
سبحانی که گفت
رمز اناالحق و
رفت بر سر دار به
بوی آن می شد
آب روشن و
صافی چو مست
سجده کنان می
رود به سوی
بحار ز
عشق این می
خاکست گشته
رنگ آمیز ز تف این
می آتش فروخت
خوش رخسار وگر
نه باد چرا
گشت همدم و
غماز حیات سبزه
و بستان و
دفتر گفتار چه
ذوق دارند این
چار اصل ز
آمیزش نبات و
مردم و حیوان
نتیجه این چار چه
بی هشانه میی
دارد این شب
زنگی که خلق را
به یکی جام می
برد از کار ز
لطف و صنعت
صانع کدام را
گویم که بحر
قدرت او را
پدید نیست کنار شراب
عشق بنوشیم و
بار عشق کشیم چنانک
اشتر سرمست در
میان قطار نه
مستیی که تو
را آرزوی عقل
آید ز
مستی که کند
روح و عقل را
بیدار ز
هر چه دارد
غیر خدا شکوفه
کند از آنک
غیر خدا نیست
جز صداع و
خمار کجا
شراب طهور و
کجا می انگور طهور آب
حیاتست و آن
دگر مردار دمی
چو خوک و
زمانی چو
بوزنه کندت به آب سرخ
سیه روی گردی
آخر کار دلست
خنب شراب خدا
سرش بگشا سرش به
گل بگرفتست
طبع بدکردار چو
اندکی سر خم
را ز گل کنی
خالی برآید از
سر خم بو و صد
هزار آثار اگر
درآیم کآثار
آن فروشمرم شمار آن
نتوان کرد تا
به روز شمار چو
عاجزیم بلا
احصیی فرود
آریم چو گشت
وقت فروداشت
جام جان بردار درآ
به مجلس عشاق
شمس تبریزی که آفتاب
از آن شمس می
برد انوار 1136 نبشتست
خدا گرد چهره
دلدار خطی که
فاعتبروا منه
یا اولی
الابصار چو
عشق مردم
خوارست مردمی
باید که خویش
لقمه کند پیش
عشق مردم خوار تو
لقمه ترشی دیر
دیر هضم شوی ولیست
لقمه شیرین
نوش نوش گوار تو
لقمه ای بشکن
زانک آن دهان
تنگست سه
پیل هم نخورد
مر تو را مگر
به سه بار به
پیش حرص تو
خود پیل لقمه
ای باشد تویی چو
مرغ ابابیل
پیل کرده شکار تو
زاده عدمی
آمده ز قحط
دراز تو را چه
مرغ مسمن غذا
چه کژدم و مار به
دیگ گرم رسیدی
گهی دهان سوزی گهی سیاه
کنی جامه و لب
و دستار به
هیچ سیر نگردی
چو معده دوزخ مگر
که بر تو نهد
پای خالق جبار چنانک
بر سر دوزخ
قدم نهد خالق ندا کند
که شدم سیر
هین قدم بردار خداست
سیرکن چشم
اولیا و خواص که رسته
اند ز خویش و ز
حرص این مردار نه
حرص علم و هنر
ماندشان نه
حرص بهشت نجوید او
خر و اشتر که
هست شیرسوار خموش
اگر شمرم من
عطا و بخشش
هاش از آن
شمار شود گیج
و خیره روز
شمار بیا
تو مفخر تبریز
شمس دین به حق کمینه
چاکر تو شمس
گنبد دوار 1137 شدست
نور محمد هزار
شاخ هزار گرفته هر
دو جهان از
کنار تا به
کنار اگر
حجاب بدرد
محمد از یک
شاخ هزار راهب
و قسیس بردرد
زنار تو
را اگر سر
کارست روزگار
مبر شکار شو
نفسی و دمی
بگیر شکار تو
را سعادت بادا
که ما ز دست
شدیم ز دست
رفتن این بار
نیست چون هر
بار پریر
یار مرا گفت
کاین جهان
بلاست بگفتمش که
ولیکن نه چون
تو بی زنهار جواب
داد تو باری
چرا زنی تشنیع که پات
خار ندید و
سرت نیافت
خمار بگفتمش
که بلی لیک هم
مگیر مرا نیاحتی که
کنم وفق نوحه
اغیار چو
میرخوان توام
ترش بنهم و
شیرین که هر کسی
بخورد بای خود
ز خوان کبار به
سوزنی که دهان
ها بدوخت در
رمضان بیا بدوز
دهانم که سیرم
از گفتار ولی
چو جمله دهانم
کدام را دوزی نیم چو
سوزن کو را
بود یکی سوفار خیار
امت محتاج شمس
تبریزند شکافت
خربزه زین غم
چه جای خیر و
خیار 1138 چه
مایه رنج
کشیدم ز یار
تا این کار بر آب
دیده و خون
جگر گرفت قرار هزار
آتش و دود و
غمست و نامش
عشق هزار درد
و دریغ و بلا و
نامش یار هر
آنک دشمن جان
خودست بسم
الله صلای
دادن جان و
صلای کشتن زار به
من نگر که مرا
او به صد چنین
ارزد نترسم و
نگریزم ز کشتن
دلدار چو
آب نیل دو رو
دارد این
شکنجه عشق به اهل
خویش چو آب و
به غیر او خون
خوار چو
عود و شمع
نسوزد چه
قیمتش باشد که هیچ فرق
نماند ز عود و
کنده خار چو
زخم تیغ نباشد
به جنگ و نیزه
و تیر چه فرق
حیز و مخنث ز
رستم و جاندار به
پیش رستم آن
تیغ خوشتر از
شکرست نثار تیر
بر او لذیذتر
ز نثار شکار
را به دو صد
ناز می برد
این شیر شکار در
هوس او دوان
قطار قطار شکار
کشته به خون
اندرون همی زارد که از
برای خدایم
بکش تو
دیگربار دو
چشم کشته به
زنده بدان همی
نگرد که ای
فسرده غافل
بیا و گوش
مخار خمش
خمش که اشارات
عشق معکوسست نهان شوند
معانی ز گفتن
بسیار 1139 مجوی
شادی چون در
غمست میل نگار که در دو
پنجه شیری تو
ای عزیز شکار اگر
چه دلبر ریزد
گلابه بر سر
تو قبول
کن تو مر آن را
به جای مشک
تتار درون
تو چو یکی
دشمنیست
پنهانی بجز جفا
نبود هیچ دفع
آن سگسار کسی
که بر نمدی
چوب زد نه بر
نمدست ولی غرض
همه تا آن
برون شود ز
غبار غبارهاست
درون تو از
حجاب منی همی برون
نشود آن غبار
از یک بار به
هر جفا و به هر
زخم اندک اندک
آن رود
ز چهره دل گه
به خواب و گه
بیدار اگر
به خواب گریزی
به خواب
دربینی جفای یار
و سقط های آن
نکوکردار تراش
چوب نه بهر
هلاکت چوبست برای
مصلحتی راست
در دل نجار از
این سبب همه
شر طریق حق
خیرست که عاقبت
بنماید صفاش
آخر کار نگر
به پوست که
دباغ در پلیدی
ها همی بمالد
آن را هزار
بار هزار که
تا برون رود
از پوست علت
پنهان اگر چه
پوست نداند ز
اندک و بسیار تو
شمس مفخر
تبریز چاره ها
داری شتاب کن
که تو را
قدرتیست در
اسرار 1140 بیامدیم
دگربار چون
نسیم بهار برآمدیم
چو خورشید با
صد استظهار چو
آفتاب تموزیم
رغم فصل عجوز فکنده
غلغل و شادی
میانه گلزار هزار
فاخته جویان
ما که کو کوکو هزار بلبل
و طوطی به سوی
ما طیار به
ماهیان خبر ما
رسید در دریا هزار موج
برآورد جوش
دریابار به
ذات پاک خدایی
که گوش و هوش
دهد که در
جهان نگذاریم
یک خرد هشیار به
مصطفی و به هر
چار یار فاضل
او که پنج
نوبت ما می
زنند در اسرار بیامدیم
ز مصر و دو صد
قطار شکر تو هیچ
کار مکن جز که
نیشکر مفشار نبات
مصر چه حاجت
که شمس تبریزی دو صد
نبات بریزد ز
لفظ شکربار 1141 ز
بامداد چه
دشمن کشست
دیدن یار بشارتیست
ز عمر عزیز روی
نگار ز
خواب برجهی و
روی یار را
بینی زهی سعادت
و اقبال و
دولت بیدار همو
گشاید کار و
همو بگوید شکر چنان بود
که گلی رست بی
قرینه خار چو
دست بر تو نهد
یار و گویدت
برخیز زهی قیامت
و جنات و
تحتها
الانهار بگو
به موسی عمران
که شد همه
دیده که نعره
ارنی
خیزد از دم
دیدار برای
مغلطه می دید
و دیدنش می
جست زهی مقام
تجلی و آفتاب
مدار ز
بامداد چو
افیون فضل او
خوردیم برون شدیم
ز عقل و
برآمدیم ز کار ببین
تو حال مرا و
مرا ز حال
مپرس چو عقل
اندک داری برو
مگو بسیار برو
مگوی جنون را
ز کوره
معقولات که صد دریغ که
دیوانه گشته
ای یک بار مرا
در این شب
دولت ز جفت و
طاق مپرس که باده
جفت دماغست و
یار جفت کنار مرا
مپرس عزیزا که
چند می گردی که هیچ
نقطه نپرسد ز
گردش پرگار غبار
و گرد مینگیز
در ره یاری که او به
حسن ز دریا
برآورید غبار منه
تو بر سر زانو
سر خود ای
صوفی کز
این تو پی
نبری گر
فروروی بسیار چو
هیچ کوه احد
برنیامد از بن
و بیخ چه دست
درزده ای در
کمرگه کهسار در
آن زمان که
عسل های فقر
می لیسیم به چشم ما
مگسی می شود
سپه سالار چه
ایمنست دهم از
خراج و نعل
بها چو نعل
ماست در آتش ز
عشق تیزشرار 1142 درخت
اگر متحرک بدی
به پا و به پر نه
رنج اره کشیدی
نه زخمه های
تبر ور
آفتاب نرفتی
به پر و پا همه
شب جهان
چگونه منور
شدی بگاه سحر ور
آب تلخ نرفتی
ز بحر سوی افق کجا حیات
گلستان شدی به
سیل و مطر چو
قطره از وطن
خویش رفت و
بازآمد مصادف صدف
او گشت و شد
یکی گوهر نه
یوسفی به سفر
رفت از پدر
گریان نه در سفر
به سعادت رسید
و ملک و ظفر نه
مصطفی به سفر
رفت جانب یثرب بیافت
سلطنت و گشت
شاه صد کشور وگر
تو پای نداری
سفر گزین در
خویش چو کان
لعل پذیرا شو
از شعاع اثر ز
خویشتن سفری
کن به خویش ای
خواجه که از
چنین سفری گشت
خاک معدن زر ز
تلخی و ترشی
رو به سوی
شیرینی چنانک رست
ز تلخی هزار
گونه ثمر ز
شمس مفخر تبریز
جوی شیرینی از آنک هر
ثمر از نور
شمس یابد فر 1143 تو
شاخ خشک چرایی
به روی یار
نگر تو برگ
زرد چرایی به
نوبهار نگر درآ
به حلقه رندان
که مصلحت
اینست شراب و
شاهد و ساقی
بی شمار نگر بدانک
عشق جهانی است
بی قرار در او هزار عاشق
بی جان و بی
قرار نگر چو
دررسی تو بدان
شه که نام او
نبرم به حق
شاهی آن شه که
شاهوار نگر چو
دیده سرمه کشی
باز رو از این
سو کن بدین جهان
پر از دود و
پرغبار نگر هزار
دود مرکب که
چیست این
فلکست غبار
رنگ برآرد که
سبزه زار نگر نگه
مکن تو به
خورشید چونک
درتابد به گاه
شام ورا زرد و
شرمسار نگر چو
ماه نیز به
دریوزه پر کند
زنبیل ز بعد
پانزده روزش
تو خوار و زار
نگر بیا
به بحر ملاحت
به سوی کان
وصال بدان دو
غمزه مخمور
یار غار نگر چو
روح قدس
ببوسید نعل
مرکب او ز
نعل نعره
برآمد که حال
و کار نگر اگر
نه عفو کند
حلم شمس
تبریزی تو روح را
ز چنین یار
شرمسار نگر 1144 ندا
رسید به جان
ها ز خسرو
منصور نظر به
حلقه مردان چه
می کنید از
دور چو
آفتاب برآمد
چه خفته اند
این خلق نه روح
عاشق روزست
و چشم
عاشق نور درون
چاه ز خورشید
روح روشن شد ز نور
خارش پذرفت
نیز دیده کور بجنب
بر خود آخر که
چاشتگاه شدست از آنک
خفته چو جنبید
خواب شد مهجور مگو
که خفته نیم
ناظرم به صنع
خدا نظر به
صنع حجابست از
چنان منظور روان
خفته اگر
داندی که در
خوابست از آنچ
دیدی نی خوش
شدی و نی
رنجور چنانک
روزی در خواب
رفت گلخن تاب به خواب
دید که سلطان
شدست و شد
مغرور بدید
خود را بر تخت
ملک وز چپ و
راست هزار صف ز
امیر و ز حاجب
و دستور چنان
نشسته بر آن
تخت او که
پنداری در امر و
نهی خداوند بد
سنین و شهور میان
غلغله و دار
و گیر و
بردابرد میان آن
لمن الملک و
عزت و شر و شور درآمد
از در گلخن به
خشم حمامی زدش به
پای که برجه
نه مرده ای در
گور بجست
و پهلوی خود
نی خزینه دید
و نه ملک ولی خزینه
حمام سرد دید
و نفور بخوان
ز آخر یاسین
که صیحه فاذا تو هم به
بانگی حاضر
شوی ز خواب غرور چه
خفته ایم
ولیکن ز خفته
تا خفته هزار
مرتبه فرقست
ظاهر و مستور شهی
که خفت ز شاهی
خود بود غافل خسی که
خفت ز ادبیر
خود بود معذور چو
هر دو باز از
این خواب خویش
بازآیند به تخت
آید شاه و به
تخته آن مقهور لباب
قصه بماندست و
گفت فرمان
نیست نگر به
دانش داوود و
کوتهی زبور مگر
که لطف کند
باز شمس
تبریزی وگر نه
ماند سخن در
دهن چنین
مقصور 1145 به
من نگر که منم
مونس تو اندر
گور در آن شبی
که کنی از
دکان و خانه عبور سلام
من شنوی در
لحد خبر شودت که هیچ
وقت نبودی ز
چشم من مستور منم
چو عقل و خرد
در درون پرده
تو به
وقت لذت و
شادی به گاه
رنج و فتور شب
غریب چو آواز
آشنا شنوی رهی ز
ضربت مار و
جهی ز وحشت
مور خمار
عشق درآرد به
گور تو تحفه شراب و
شاهد و شمع و
کباب و نقل و بخور در
آن زمان که
چراغ خرد
بگیرانیم چه های و
هوی برآید ز
مردگان قبور ز
های و هوی شود خیره
خاک گورستان ز بانگ
طبل قیامت ز
طمطراق نشور کفن
دریده گرفته
دو گوش خود از
بیم دماغ و
گوش چه باشد
به پیش نفخه
صور به
هر طرف نگری
صورت مرا بینی اگر به
خود نگری یا
به سوی آن شر و
شور ز
احولی بگریز و
دو چشم نیکو
کن که چشم بد
بود آن روز از
جمالم دور به
صورت بشرم هان
و هان غلط
نکنی که روح
سخت لطیفست
عشق سخت غیور چه
جای صورت اگر
خود نمد شود
صدتو شعاع آینه
جان علم زند
به ظهور دهل
زنید و سوی
مطربان شهر
تنید مراهقان
ره عشق راست روز
ظهور به
جای لقمه و
پول ار خدای
را جستی نشسته بر
لب خندق
ندیدیی یک کور به
شهر ما تو چه
غمازخانه
بگشادی دهان بسته
تو غماز باش
همچون نور 1146 مرا
بگاه ده ای
ساقی کریم
عقار که دوش
هیچ نخفتم ز
تشنگی و خمار لبم
که نام تو
گوید به باده
اش خوش کن سرم خمار
تو دارد به
مستیش تو بخار بریز
باده بر
اجسامم و بر
اعراضم چنانک هیچ
نماند ز من
رگی هشیار وگر
خراب شوم من
بود رگی باقی چو جغد هل
که بگردد در
این خراب دیار چو
لاله زار کن
این دشت را به
باده لعل روا مدار
که موقوف
داریم به بهار ز
توست این شجره
و خرقه اش تو
دادستی که از
شراب تو
اشکوفه کرده
اند اشجار مرا
چو مست کنی زین شجر
برآرم سر به خنده
دل بنمایم به
خلق همچو انار مرا
چو وقف خرابات
خویش کردستی توام خراب
کنی هم تو
باشیم معمار بیار
رطل گران تا
خمش کنم پی آن نه لایقست
که باشد غلام
تو مکثار 1147 بکش
بکش که چه خوش
می کشی بیار
بیار هزیمتان
ره عشق را
قطار قطار کنار
بازگشادست
عشق از مستی رسید
دلشدگان را گه
کنار کنار ز
دست خویش از
آن ساغری که
می دانی اگر چه
نیک خرابم بیا
بیار بیار قرار
دولت او خواه
و از قرار
مپرس که نیست
از رخ او در
دلم قرار قرار نگار
کردن چون اشک
بر رخ عاشق حلاوتیست
در آن رو که زد
نگار نگار ایا
کسی که
درافتاده ای
به چنگالش ز چنگ
دوست رهیدن
طمع مدار مدار تو
خون بدی وز
عشقش چو شیر
جوشیدی چو شیر
خون نشود تو
از این گذار
گذار برو
به باده مخدوم
شمس دین آمیز که نیست
باده تبریز را
خمار خمار 1148 کسی
بگفت ز ما یا
از اوست نیکی
و شر هنوز
خواجه در
اینست ریش
خواجه نگر عجب
که خواجه به
رنگی که طفل
بود بماند که ریش
خواجه سیه بود
و گشت رنگ دگر بگویمت
که چرا خواجه
زیر و بالا
گفت بدان سبب
که نگشتست
خواجه زیر و
زبر به
چار پا و دو پا
خواجه گرد
عالم گشت ولیک هیچ
نرفتست قعر
بحر به سر گمان
خواجه چنانست
که خواجه بهتر
گشت ولیک
هست چو بیمار
دق واپستر به
حجت و به لجاج
و ستیزه افزون
گشت ز جان و
حجت ذوقش نبود
هیچ خبر طریق
بحث لجاجست و
اعتراض و دلیل طریق دل
همه دیده ست و
ذوق و شهد و
شکر 1149 فغان
فغان که ببست
آن نگار بار
سفر فغان که
بنده مر او را
نبود یار سفر فغان
که کار سفر
نیست سخره
دستم که تا ز هم
بدرم جمله پود
و تار سفر ولیک
طالع خورشید و
مه سفر باشد که تاز
گردششان سایه
شد سوار سفر سفر
بیامد وزان
هجر عذرها می
خواست بدان زبان
که شد این
بنده شرمسار
سفر بگفتمش
که ز روباه
شانگی بگذر که شیر کرد
شکارم به
مرغزار سفر مراست
جان مسافر چو
آب و من چون
جوی روانه
جانب دریا که
شد مدار سفر دود
به لب لب این
جوی تا لب
دریا دلی که
خست در این
راه ها ز خار
سفر به
روی آینه بنگر
که از سفر آمد صفا نگر
تو به رویش از
آن غبار سفر سفر
سفر چو چنان
یار غار در
سفرست تو
بخت بخت سفر
دان و کار کار
سفر همیشه
چشم گشایم چو
غنچه بر سر
راه چو سرو
روح روانست در
بهار سفر چو
شمس مفخر
تبریز در سفر
افتاد چه مملکت
که بگسترد در
دوار سفر 1150 به
خدمت لبت آمد
به انتجاع شکر که از لب
شکرین بخش یک
دو صاع شکر تو
ارتقا به سخا
جو مگو نه گو آری نظر
مکن که نیی
یافت ارتفاع
شکر لب
تو است که شکر
ز عین او روید نه منتظر
که رسید نسیه
از بقاع شکر شکر
به وقت شکر
خوردنت نصیبی
یافت که بر
مذاق دهان ها
بود مطاع شکر ببسته
ای دو لب
امروز زان همی
ترسم که از غم
تو بماند ز
انتفاع شکر زهی
نبات که دارد
لب تو کز وی شد امیر جمله
نباتات بی
نزاع شکر دهان
ببندم و بسته
شکر همی خایم که تا به
جان برسد خوش
به ابتلاع شکر 1151 قدح
شکست و شرابم
نماند و من
مخمور خراب کار
مرا شمس دین
کند معمور خدیو
عالم بینش
چراغ عالم کشف که روح
هاش به جان سجده می
کنند از دور که
تا ز بحر تحیر
برآورد دستش هزار جان
و روان های
غرقه مغمور گر
آسمان و زمین
پر شود ز ظلمت
کفر چو او
بتابد پرتو
بگیرد آن همه
نور از
آن صفا که
ملایک از او
همی یابند اگر رسد
به شیاطین
شوند هر یک
حور وگر
نباشد آن نور
دیو را روزی به پرده های
کرم دیو را
کند مستور به
روز عیدی کو
بخش کردن
آغازد به هر
سویست عروسی
به هر نواحی
سور ز
سوی تبریز آن
آفتاب درتابد شوند زنده
ذرایر مثال
نفخه صور ایا
صبا به خدا و
به حق نان و
نمک که هر سحر
من و تو گشته
ایم از او
مسرور که
چون رسی به
نهایت کران
عالم
غیب از آن گذر
کن و کاهل
مباش چون
رنجور از
آن پری که از
او یافتی بکن
پرواز هزارساله
ره اندر پرت
نباشد دور بپر
چو خسته شود
آن پرت سجودی
کن برای حال
من خسته جان و
دل مهجور به
آب چشم بگویش
که از زمان
فراق شدست روز
سیاه و شدست
مو کافور تو
آن کسی که همه
مجرمان عالم
را به
بحر رحمت غوطی
دهی کنی مغفور چو
چشم بینا در
جان تو همی
نرسد کسی که
چشم ندارد
یقین بود
معذور چنان
بکن تو به
لابه که خاک
پایش را بدیده آری
کاین درد می
شود ناسور وزین
سفر به سعادت
صبا چو بازآیی درافکنی
به وجود و عدم
شرار و شرور چو
سرمه اش به من
آری هزار رحمت
نو به
جانت بادا تا
قرن های
نامحصور 1152 ببین
دلی که نگردد
ز جان سپاری
سیر اسیر عشق
نگردد ز رنج و
خواری سیر ز
زخم های نهانی
که عاشقان
دانند به خون
درست و نگردد
ز زخم کاری
سیر مقیم
شد به خرابات
و جمله رندان
را خراب کرد
و نشد از شراب
باری سیر هزار
جان مقدس سپرد
هر نفسی در آن
شکار و نشد
جان از آن
شکاری سیر مثال
نی ز لب یار
کام پرشکرست ولیک نیست
چو نی از فغان
و زاری سیر بگفت
تو ز چه سیری
بگفتم از جز
تو ولیک هیچ
نگردم از آنچ
داری سیر نه
شهر و یار
شناسیم ای
مسلمانان از آنک
نیست دل از
جام شهریاری
سیر هوای
تو چو بهارست
و دل ز توست چو
باغ که باغ می
نشود از دم
بهاری سیر چو
شرمسارم از
احسان شمس
تبریزی که جان
مباد از این
شرم و شرمساری
سیر 1153 مه
تو یار ندارد
جز او تو یار
مگیر رخش کنار
ندارد از او
کنار مگیر جهان
شکارگهی دان ز
هر طرف صیدی درآ
چو شیر بجز
شیر نر شکار
مگیر هوای
نفس مهارست و
خلق چون شتران به غیر آن
شتر مست را
مهار مگیر وجود
جمله غبارست
تابش از مه
ماست به ماه
پشت میار و ره
غبار مگیر بران
ز پیش جهان را
که مار گنج
تواست تواش به
حسن چو طاووس
گیر و مار
مگیر چو
خلق بر کف
دستت نهند چون
سیماب ز عشق بر
کف سیماب شو
قرار مگیر به
حس دست بدان
ار چه چشم تو بستست ز گلشن
ازلی گل بچین
و خار مگیر به
بوی آن گل
بگشاد دیده
یعقوب نسیم یوسف
ما را ز کرته
خوار مگیر کیست
یوسف جان شاه
شمس تبریزی به غیر
حضرت او را تو
اعتبار مگیر 1154 چو
دررسید ز
تبریز شمس دین
چو قمر ببست شمس
و قمر پیش
بندگیش کمر چو
روی انور او
گشت دیده دیده مقام دیدن
حق یافت دیده
های بشر فرشته
نعره زنان پیش
او چو چاوشان فلک
سجودکنان پیش
او به چشم و به
سر به
چشم نفس نشد
روی ماه او
دیدن که نفس می
نگشاید به سوی
شاه نظر که
لعل آن مه
خاصیت زمرد
داشت از آن
ببست از او
اژدهای نفس به
صبر درخت
هر که بدو سر
کشید جان نبرد ز اره های
فنا و ز زخمه
های تبر کنون
که ماه نهان
شد ز ابر این
هجران ز ابرهای
دو دیده
فرودوید مطر ز
قطره های دو
دیده زمین شدی
سرسبز اگر
نه قطره
برآمیختی به
خون جگر جگر
چو آلت رحمست
رحم از او
خیزد از این
سبب مدد دیده
ها بکرد مگر ز
عشق جمله
اجزای خانه باخبرند چو کدخدای
بود از جمال
شه مخبر تو
طالب خبری کم
نشین به بی
خبران گروه بی
خبران را به
هیچ سگ مشمر که
جفت مرده تو
را مرده شوی
گرداند که شوی
مرده بود خود
ز مرده شوی
بتر به
چشم درد به
عیسی نگر اگر
نگری سرک مپیچ
بدان چشم و در
خرش منگر چو
همنشین شود
انگور با خم
سرکه شراب او
ترشی شد حریف
اوست کبر به
حیله حیله تو
سوراخ کن خم
ترشی برون گریز
و بو سوی بحر
شهد و شکر کدام
بحر خداوند
شمس دین به حق به
ذات پاک خدا
اوست خسرو
اکبر 1155 از
آن مقام که
نبود گشاد زود
گذر برو به
سوی خریدار
خویش همچون زر درخت
اگر متحرک شدی
ز جای به جا نه رنج
اره کشیدی نه
زخمه های تبر زمان
چو حاکم تست و
مکان چو معبر
تو مکان نیک
گزین و زمان
نکو بنگر چنان
شوی که مکان و
زمان و اهل
زمان دگر نتاند
کردن به فعل
در تو اثر تو
تیره گردی از
شب چو آینه
گردون نه زردروی
خزان گردی از
هوا چو شجر 1156 مطرب
عاشقان
بجنبان تار بزن آتش
به مومن و
کفار مصلحت
نیست عشق را
خمشی پرده از
روی مصلحت
بردار تا
بنگریست طفل
گهواره کی دهد
شیر مادر
غمخوار هر
چه غیر خیال
معشوقست خار عشقست
اگر بود گلزار مطربا
چون رسی به
شرح دلم پای در
خون نهاده ای
هش دار پای
آهسته نه که
تا نجهد چکره ای
خون دل به هر
دیوار مطربا
زخم های دل می
بین تا ندانند
خویشتن خوش
دار مطربا
نام بر ز معشوقی کز دل ما
ببرد صبر و
قرار من
چه گفتم کجا
بماند دلی گر دلم
کوه بود رفت
از کار نام
او گوی و نام
من کم کن تا لقب
گویمت
نکوگفتار چون
ز رفتار او
سخن گویم دل کجا می
رود زهی رفتار شمس
تبریز عیسی
عهدی هست در
عهد تو چنین
بیمار 1157 گر
تو خواهی وطن پر از
دلدار خانه را
رو تهی کن از
اغیار ور
تو خواهی سماع
را گیرا دور دارش
ز دیده انکار هر
که او را سماع
مست نکرد منکرش دان
اگر چه کرد
اقرار هر
که اقرار کرد
و باده شناخت عاقلش نام
نه مگو خمار به
بهانه به ره
کن آن ها را تا شوی از
سماع
برخوردار وز
میان خویش را
برون کن تیز تا
بگیری تو خویش
را به کنار سایه
یار به که ذکر
خدای این چنین
گفتست صدر
کبار تا
نگویی که گل
هم از خارست زانک هر
خار گل نیارد
بار خار
بیگانه را ز
دل برکن خار گل را
به جان و دل می
دار موسی
اندر درخت آتش
دید سبزتر می
شد آن درخت از
نار شهوت
و حرص مرد
صاحب دل همچنین
دان و همچنین
پندار صورت
شهوتست لیکن
هست همچو نار
خلیل پرانوار شمس
تبریز را بشر
بینند چون
گشایند دیده
ها کفار 1158 رحم
بر یار کی کند
هم یار آه بیمار
کی شنود بیمار اشک
های بهار مشفق
کو تا ز گل پر
کنند دامن خار اکثروا
ذکر هادم
اللذات بشنوید از
خزان بی زنهار غار
جنت شود چو
هست در او ثانی
اثنین اذ هما
فی الغار ز
آه عاشق فلک
شکاف کند ناله
عاشقان نباشد
خوار فلک
از بهر عاشقان
گردد بهر عشقست
گنبد دوار نی
برای خباز و
آهنگر نی برای
دروگر و عطار آسمان
گرد عشق می
گردد خیز
تا ما کنیم
نیز دوار بین
که لو لاک ما
خلقت چه گفت کان عشق
است احمد
مختار مدتی
گرد عاشقی
گردیم چند گردیم
گرد این مردار چشم
کو تا که جان
ها بیند سر برون
کرده از در و
دیوار در
و دیوار نکته
گویانند آتش و خاک
و آب قصه گزار چون
ترازو و چون گز و
چو محک بی زبانند
و قاضی بازار عاشقا
رو تو همچو
چرخ بگرد خامش از
گفت و جملگی
گفتار 1159 عشق
جانست عشق تو
جانتر لطف درمان
وز تو درمانتر کافری
های زلف کافر
تو گشته ز
ایمان جمله
ایمانتر جان
سپردن به عشق
آسانست وز پی عشق
توست آسانتر همه
مهمان خوان
لطف تواند لیک
این بنده زاده
مهمانتر بی
تو هستند جمله
بی سامان لیک من بی
طریق و
سامانتر عشق
تو کان دولت
ابدست لیک وصل
جمال تو کانتر تیغ
هندی هجر
برانست لیک هندی
عشق برانتر هر
دلی چارپره در
پی توست دل ما
صدپرست و
پرانتر دیدن
تو به صد چو جان
ارزان عوض
نیم جانم
ارزانتر گر
چه این چرخ
نیک گردانست چرخ افلاک
عشق گردانتر همه
ز افلاک عشق
در ترسند وان فلک
در غم تو
ترسانتر شمس
تبریز همتی می
دار تا شوم در
تو من عجب
دانتر 1160 روی
بنما به ما
مکن مستور ای به هفت
آسمان چو مه
مشهور ما
یکی جمع
عاشقان ز هوس آمدیم
از سفر ز راهی
دور ای
که در عین جان
خود داری صد هزاران
بهشت و حور و
قصور سر
فروکن ز بام و
خوش بنگر جانب جمع
عاشقی رنجور ساقی
صوفیان شرابی
ده کان نه از
خم بود نه از
انگور ز
آن شرابی که
بوی جوشش او مردگان را
برون کشد از
گور 1161 مطربا
عیش و نوش از
سر گیر یک دو
ابریشمک
فروتر گیر ننگ
بگذار و با
حریف بساز جنگ بگذار
جام و ساغر
گیر لطف
گل بین و جرم
خار مبین جعد بگشا
و مشک و عنبر
گیر فربه
از توست آسمان
و زمین این یک
استاره را تو
لاغر گیر داروی
فربهی خلق
تویی فربهش کن
چو خواهی و
برگیر خرمش
کن به یک
شکرخنده شکری را ز
مصر کمتر گیر بخت
و اقبال خاک
پای تواند هر چه می
بایدت میسر
گیر چونک
سعد و ظفر
غلام تواند دشمنت را
هزار لشکر گیر ای
دل ار آب
کوثرت باید آتش عشق
را تو کوثر
گیر گر
غلامی قیصرت
باید بنده اش
را قباد و
قیصر گیر هر
که را نبض عشق
می نجهد گر فلاطون
بود تواش خر
گیر هر
سری کو ز عشق
پر نبود آن سرش را
ز دم ماخر گیر هین
مگو راز شمس
تبریزی مکن اسپید
و جام احمر
گیر 1162 مطربا
عشقبازی از سر
گیر یک دو
ابریشمک
فروتر گیر چونک
در چرخ آردت
باده خانه بر
بام چرخ اخضر
گیر ملک
مستی و بیخودی
داری ترک سودای
ملک سنجر گیر مست
شو مست کن
حریفان را بار گیر
از کمیت احمر
گیر مستی
آمد ز راه بام
دماغ برو
اندیشه و ره
در گیر از
ره خشک راه
بسیارست کشتیی ساز
وین ره تر گیر پر
برآوردم و
بپریدم ز آنچ
خوردم بخور تو
هم پر گیر فارغم
همچو مرغ از
مرکب مرکبم
را تو لنگ و
لاغر گیر گر
نروید ز خاک
هیچ انگور مستی عشق
را مقرر گیر شیشه
گر گر دگر
نسازد جام جام می
عشق را میسر
گیر پاره
روح را کند
نقشی گویدت
دلبر مصور گیر توبه
کردم دگر
نخواهم گفت توبه مست
را مزور گیر عاشق
و مست و آنگهی
توبه ترک
سالوس آن
فسونگر گیر 1163 عار
بادا جهانیان
را عار از دو سه
ماده ابله
طرار شکلک
زاهدان ولی ز
درون لیس فی
الدار سیدی
دیار به
دو پول سیاه
بتوان یافت زین چنین
خربطان دو سه
خروار 1164 خلق
را زیر گنبد
دوار چشم ها
کور و دیدنی
بسیار جور
او کش از آنک
شورش دل نور
چشمست یا
اولوالابصار بر
دو دیده نهم
غمت کاین درد داروی خاص
خسرویست به
بار باغ
جان خوش ز سنگ
بارانست ما
نخواهیم قطره
سنگ ببار شمس
تبریز گوهر
عشقست گوهر عشق
را تو خوار
مدار 1165 میر
خرابات تویی
ای نگار وز تو
خرابات چنین
بی قرار جمله
خرابات خراب
تواند جمله
اسرار ز توست
آشکار جان
خراباتی و عمر
عزیز هین که
بشد عمر چنین
هوشیار جان
و جهان جان
مرا دست گیر چشم جهان
حرف مرا گوش
دار خاک
کفت چشم مرا
توتیاست وعده تو
گوش مرا
گوشوار خمر
کهن بر سر
عشاق ریز صورت نو
در دل مستان
نگار ساغر
بازیچه فانی
ببر ساغر
مردانه ما را
بیار آتش
می بر سر
پرهیز ریز وای بر آن
زاهد
پرهیزکار حق
چو شراب ازلی دردهد مرد خورد
باده حق
مردوار پرورش
جان به سقاهم
بود از می و از
ساغر
پروردگار 1166 چند
از این راه نو
روزگار پرده آن
یار قدیمی
بیار آتش
فرعون بکش ز
آب بحر مفرش
نمرود به آتش
سپار چرخ
فلک را به
خدایی مگیر انجم و مه
را مشناس
اختیار شمس
و شموسی که
سرآخر شدست چون خر
لنگست در آن
مستدار باد
چو راکع شد و
خود را شناخت نیست در
آخر چو خسان
بی مدار چشم
در آن باد
نهادست خس کو کشدش
جانب هر دشت و غار خیره
در آن آب
بماندست سنگ کوش
بغلطاند در
سیل بار گر
بد و نیکیم تو
از ما مگیر ما همه
چنگیم و دل ما
چو تار گاه
یکی نغمه تر
می نواز گاه ز تر
بگذر و رو خشک
آر گر
ننوازی دل این
چنگ را بس بود
اینش که نهی
برکنار نور
علی نور چو
بنوازیش باده خوش
و خاصه به فصل
بهار در
کف عشقست مهار
همه اشتر
مستیم در این
زیر بار گاه
چو شیری متمثل
شود تا برمد
خلق از او چون
شکار گاه
چو آبی متشکل
شود خلق رود
تشنه بدو جان
سپار 1167 مست
توام نه از می
و نه از
کوکنار وقت
کنارست بیا گو
کنار برجه
مستانه کناری
بگیر چون
شجر و باد به
وقت بهار شاخ
تر از باد
کناری چو یافت رقص درآمد
چو من بی قرار این
خبر افتاد به
خوبان غیب تا
برسیدند
هزاران نگار لاله
رخ افروخته از
که رسید سنبله پا
به گل از
مرغزار سوسن
با تیغ و سمن
با سپر سبزه
پیادست و گل
تر سوار فندق
و خشخاش به دست
آمده نعنع و
حلبو به لب
جویبار جدول
هر گونه حویجی
جدا تا مددی
یابد از یار
یار کرده
دکان ها همه
حلواییان پرشکر و
فستق از بهر
کار میوه
فروشان همه با
طبل ها بر سر هر
پشته فشانده
ثمار لیک
ز گل گوی که
همرنگ اوست جمله ز بو
گو که پریست
یار بلبل
و قمری
و دو صد نوع
مرغ جانب باغ
آمده قادم
یزار می
زندم نرگس
چشمک خموش خطبه
مرغان چمن گوش
دار 1168 جان
خراباتی و عمر
بهار هین که
بشد عمر چنین
هوشیار جان
و جهان جان
مرا دست گیر چشم جهان
حرف مرا گوش
دار صورت
دل آمد و پیشم
نشست بسته سر و
خسته و
بیماروار دست
مرا بر سر خود
می نهاد کای به غم
دوست مرا دست
یار درد
سرم نیست ز
صفرا و تب از می
عشقست سرم
پرخمار این
همه شیوه ست
مرادش توی ای شکرت
کرده دلم را
شکار جان
من از ناله چو
طنبور شد حال دلم
بشنو از آواز
تار 1169 هست
کسی صافی و
زیبانظر تا بکند
جانب بالا نظر هست
کسی پاک از
این آب و گل تا بکند
جانب دریا نظر پا
بنهد بر کمر
کوه قاف تا بزند
بر پر عنقا
نظر تا
که نظر مست
شود ز آفتاب تا بشود
بی سر و بی پا
نظر هست
کسی را مدد از
نور عشق تا فتدش جمله
بدان جا نظر آب
هم از آب مصفا
شود هم ز نظر
یابد بینا نظر جمله
نظر شو که به
درگاه حق راه نیابد
مگر الا نظر 1170 رحم
کن ار زخم شوم
سر به سر مرهم صبرم
ده و رنجم ببر ور
همه در زهر
دهی غوطه ام زهر مرا
غوطه ده اندر
شکر بحر
اگر تلخ بود
همچو زهر هست صدف
عصمت جان گهر ابر
ترش رو که غم
انگیز شد مژده تو
دادیش ز رزق و
مطر مادر
اگر چه که همه
رحمتست رحمت حق
بین تو ز قهر
پدر سرمه
نو باید در
چشم دل ور نه چه
داند ره سرمه
بصر بود
به بصره به
یکی کو خراب خانه
درویش به عهد
عمر مفلس
و مسکین بد و
صاحب عیال جمله آن
خانه یک از یک
بتر هر
یک مشهور
بخواهندگی خلق ز بس
کدیه شان بر
حذر بود
لحاف شبشان
ماهتاب روز طواف
همشان در به
در گر
بکنم قصه ز
ادبیرشان درد دل
افزاید با درد
سر شاه
کریمی برسید
از شکار شد سوی آن
خانه ز گرد
سفر در
بزد از تشنگی
و آب خواست آمد از آن
خانه یتیمی به
در گفت
که هست آب ولی
کوزه نیست آب
یتیمان بود از
چشم تر شاه
در این بود که
لشکر رسید همچو
ستاره همه گرد
قمر گفت
برای دل من هر
یکی در حق این
قوم ببخشید زر گنج
شد آن خانه ز
اقبال شاه روشن و
آراسته زیر و
زبر ولوله
و آوازه به
شهر اوفتاد شهر به
نظاره پی یک
دگر گفت
یکی کاخر ای
مفلسان کشت
به یک روز
نیاید به بر حال
شما دی همگان
دیده اند کن فیکون
کس نشود بخت
ور ور
بشود بخت ور
آخر چنین کی شود او
همچو فلک
مشتهر گفت
کریمی سوی بر
ما گذشت کرد در
این خانه به
رحمت نظر قصه
درازست و
اشارت بس است دیده فزون
دار و سخن
مختصر 1171 در
بگشا کآمد
خامی دگر پیشکشی
کن دو سه جامی
دگر هین
که رسیدیم به
نزدیک ده همره ما
شو دو سه گامی
دگر هین
هله چونی تو ز
راه دراز هر قدمی
غصه و دامی
دگر غصه
کجا دارد کان
عسل ای که تو
را سیصد نامی
دگر بسته
بدی تو در و
بام سرا آمدت آن
حکم ز بامی
دگر گر
به سنام سر
گردون روی بر
تو قضا راست
سنامی دگر ای
ز تو صد کام
دلم یافته می طلبد
دل ز تو کامی
دگر ای
رخ و رخسار تو
رومی دگر ای سر
زلفین تو شامی
دگر سوی
چنان روم و
چنان شام رو تا ببری
دولت را می
دگر لطف
تو عام آمد
چون آفتاب گیر مرا
نیز تو عامی
دگر هر
سحری سر نهدت
آفتاب گوید
بپذیر غلامی
دگر بر
تو و برگرد تو
هر کس که هست دم به دم
از عرش سلامی
دگر بی
سخنی ره رو
راه تو را در غم و
شادیست پیامی
دگر این
غم و شادی چو
زمام دلند ناقه حق
راست زمانی
دگر شاد
زمانی که
ببندم دهن بشنوم از
روح کلامی دگر رخت
از این سوی
بدان سو کشم بنگرم آن
سوی نظامی دگر عیش
جهان گردد بر
من حرام بینم من
بیت حرامی دگر طرفه
که چون خنب
تنم بشکند یابد این
باده قوامی
دگر توبه
مکن زین که
شدم ناتمام بعد شدن
هست تمامی دگر بس
کنم ای دوست
تو خود گفته
گیر یک دو سه
میم و دو سه
لامی دگر 1172 جاء
الربیع و
البطر زال
الشتاء و الخطر من فضل رب
عنده کل
الخطایا
تغتفر آمد
ترش رویی دگر
یا زمهریرست
او مگر برریز
جامی بر سرش
ای ساقی همچون
شکر اوحی
الیکم ربکم
انا غفرنا
ذنبکم و ارضوا
بما یقضی لکم
ان الرضا خیر
السیر یا
می دهش از
بلبله یا خود
به راهش کن
هله زیرا
میان گلرخان
خوش نیست
عفریت ای پسر و
قایل یقول لی
انا علمنا بره فاحک
لدینا سره لا
تشتغل فیما
اشتهر درده
می بیغامبری
تا خر نماند
در خری خر را
بروید در زمان
از باده عیسی
دو پر السر
فیک یا فتی لا
تلتمس فیما
اتی من لیس سر
عنده لم ینتفع
مما ظهر در
مجلس مستان دل
هشیار اگر آید
مهل دانی که
مستان را بود
در حال مستی
خیر و شر انظر
الی اهل الردی
کم عاینوا نور
الهدی لم ترتفع
استارهم من
بعد ما انشق
القمر ای
پاسبان بر در
نشین در مجلس
ما ره مده جز عاشقی
آتش دلی کآید
از او بوی جگر یا
ربنا رب المنن
ان انت لم
ترحم فمن منک الهدی
منک الردی ما
غیر ذا الا
غرر جز
عاشقی عاشق
کنی مستی
لطیفی روشنی نشناسد از
مستی خود او
سرکله را از
کمر یا
شوق این
العافیه کی
اضطفر
بالقافیه عندی صفات
صافیه فی
جنبها نطقی
کدر گر
دست خواهی پا
نهد ور پای
خواهی سر نهد ور بیل
خواهی عاریت
بر جای بیل
آرد تبر ان
کان نطقی
مدرسی قد ظل
عشقی مخرسی و العشق
قرن غالب فینا
و سلطان الظفر ای
خواجه من
آغشته ام بی
شرم و بی دل
گشته ام اسپر
سلامت نیستم
در پیش تیغم
چون سپر سر
کتیم لفظه سیف
حسیم لحظه شمس الضحی
لا تختفی الا
بسحار سحر خواهم
یکی گوینده ای
مستی خرابی
زنده ای کآتش به
خواب اندرزند
وین پرده گوید
تا سحر یا
ساحراء
ابصارنا
بالغت فی
اسحارنا فارفق بنا
اودارنا انا
حبسنا فی
السفر اندر
تن من گر رگی
هشیار یابی
بردرش چون
شیرگیر او نشد
او را در این
ره سگ شمر یا
قوم موسی اننا
فی التیه تهنا
مثلکم کیف
اهتدیتم
فاخبروا لا
تکتموا عنا
الخبر آن
ها خراب و مست
و خوش وین ها
غلام پنج و شش آن ها جدا
وین ها جدا آن
ها دگر وین ها
دگر ان
عوقوا
ترحالنا
فالمن و
السلوی لنا اصلحت ربی
بالنا طاب
السفر طاب
الحضر گفتن
همه جنگ آورد
در بوی و در
رنگ آورد چون رافضی
جنگ افکند هر
دم علی را با
عمر اسکت
و لا تکثر اخی
ان طلت تکثر
ترتخی الحیل فی
ریح الهوی
فاحفظه کلا لا
وزر خامش
کن و کوتاه کن
نظاره آن ماه
کن آن مه که
چون بر ماه زد
از نورش انشق
القمر ان
الهوی قد غرنا
من بعد ما قد
سرنا فاکشف به
لطف ضرنا قال النبی
لا ضرر ای
میر مه روپوش
کن ای جان
عاشق جوش کن ما را چو
خود بی هوش کن
بی هوش خوش در
ما نگر قالوا
ندبر شانکم
نفتح لکم
آذانکم نرفع لکم
ارکانکم انتم
مصابیح البشر ز
اندازه بیرون
خورده ام
کاندازه را گم
کرده ام شدوا یدی
شدوا فمی هذا
دواء من سکر هاکم
معاریج اللقا
فیها تداریج
البقا انعم
به من مستقی
اکرم به من
مستقر هین
نیش ما را نوش
کن افغان ما
را گوش کن ما را چو
خود بی هوش کن
بی هوش سوی ما
نگر العیش
حقا عیشکم و
الموت حقا
موتکم و الدین و
الدنیا لکم
هذا جزاء من
شکر 1173 بشنو
خبر صادق از
گفته پیغامبر اندر صفت
مومن المومن
کالمزهر جاء
الملک الاکبر
ما احسن ذا
المنظر حتی ملاء
الدنیا
بالعبهر و
العنبر چون
بربط شد مومن
در ناله و در
زاری بربط ز
کجا نالد بی
زخمه زخم آور جاء
الفرج الاعظم
جاء الفرج
الاکبر جاء الکرم
الادوم جاء
القمر الاقمر خو
کرد دل بربط
نشکیبد از آن
زخمه اندر
قدم مطرب می
مالد رو و سر الدوله
عیشیه و
القهوه عرشیه و المجلس
منثور باللوز
مع السکر اینک
غزلی دیگر
الخمس مع
الخمسین زان پیش
که برخوانم که
شانیک الابتر الرب
هو الساقی و
العیش به باقی و السعد
هو الراقی یا
خایف لا تحذر الروح
غد اسکری من
قهوتنا
الکبری و
ازینت الدنیا
بالاخضر و
الاحمر خاموش
شو و محرم می
خور می جان هر
دم در مجلس
ربانی بی حلق
و لب و ساغر 1174 مرا
می گفت دوش آن
یار عیار سگ عاشق
به از شیران
هشیار جهان
پر شد مگر
گوشت گرفتست سگ اصحاب
کهف و صاحب
غار قرین
شاه
باشد آن سگی
کو برای شاه
جوید کبک و
کفتار خصوصا
آن سگی کو را
به همت نباشد صید
او جز شاه
مختار ببوسد
خاک پایش شیر
گردون بدان لب
که نیالاید به
مردار دمی
می خور دمی می
گو به نوبت مده خود
را به گفت و گو
به یک بار نه
آن مطرب که در
مجلس نشیند گهی نوشد
گهی کوشد به
مزمار ملولان
باز جنبیدن
گرفتند همی جنگند
و می لنگند
ناچار بجنبان
گوشه زنجیر
خود را رگ
دیوانگیشان
را بیفشار ملول
جمله عالم
تازه گردد چو خندان
اندرآید یار
بی یار الفت
السکر ادرکنی
باسکار ایا جاری
ایا جاری ایا
جار و
لا تسق بکاسات
صغار فهذا یوم
احسان و ایثار و
قاتل فی سبیل
الجود بخلا لیبقی منک
منهاج و آثار فقل
انا صببنا
الماء صبا و نحن
الماء لا ماء
و لا نار و
سیمائی شهید
لی بانی قضیت
عندهم فی
العشق اوطار و
طیبوا و
اسکروا قومی
فانی کریم فی
کروم العصر
عصار جنون
فی جنون فی
جنون تخفف عنک
اثقالا و
اوزار 1175 انجیرفروش
را چه بهتر انجیرفروشی
ای برادر یا
ساقی عشقنا
تذکر فالعیش
بلا نداک ابتر ما
را سر صنعت و
دکان نیست ای ساقی
جان کجاست
ساغر لا
تترکنا سدی
صحایا الخیر
ینال لا یوخر کم
جوی وفا عتاب
کم کن ای زنده
کن هزار مضطر الحنطه
حیث کان حنطه اذ
کان کذاک یوم
بیدر چون
پیشه مرد
زرگری شد هر شهر که
رفت کیست زرگر ابرارک
یشربون خمرا فی ظل
سخایک المخیر خود
دل دهدت که
برنهی بار بر مرکب
پشت ریش لاغر من
کاسک للثری نصیب و الارض
بذاک صار اخضر بگذار
که می چرد
ضعیفی در روضه
رحمتت محرر یا
ساقی هات لا
تقصر یا طول
حیاتنا
المقصر در
سایه دوست چون
بود جان همچون
ماهی میان
کوثر طهر
خطراتنا و طیب من کاس
مدامک المطهر ما
را بمران وگر
برانی هم بر تو
تنیم چون
کبوتر و
الفجر لذی
لیال عشر من نهر
رحیقک المفرج آمد
عثمان شهاب
دین هین واگو غزل
مرا مکرر 1176 انتم
الشمس و القمر
منکم السمع و
البصر نظر القلب
فیکم بکم
ینجلی النظر قلتم
الصبر اجمل
صبر العبد ما
انصبر نحن ابناء
وقتنا رحم
الله من غبر قدموا
ساده الهوی
قلت یا قوم ما
الخبر خوفونی
بفتنه و
اشاروا الی
الحذر قلت
القتل فی
الهوی برکات
بلا ضرر جرد
العشق سیفه
بادروا امه
الفکر ان
من عاش بعد ذا
ضیع الوقت و
احتکر نفخوا فی
شبابه حمل
الریح بالشرر مزج
النار بالهوی
لیس یبقی و لا
یذر شببوا لی
بنفخه یسکر
نفخه السحر بر
آن یار خوش
نظر تو مگو
هیچ از خبر چو خبر
نیست محرمش بر
او باش بی خبر دل
من شد حجاب دل
نظرم پرده نظر گفتم
ای دوست غیر
تو اگرم هست
جان و سر بزن
از عشق گردنم
بجوی مر مرا
مخر گفت من
چیز دیگرم بجز
این صورت بشر گفتمش
روح خود تویی
عجبا چیست آن
دگر هله ای
نای خوش نوا
هله ای باد
پرده در برو
از گوش سوی دل
بنگر کیست
مستتر بدر این
کیسه های ما
تو به کوری
کیسه گر چه
غمست ار زرم
بشد که میی
هست همچو زر عربی گر
چه خوش بود
عجمی گو تو ای
پسر 1177 آفتابی
برآمد از
اسرار جامه شویی
کنیم صوفی وار تن
ما خرقه ایست
پرتضریب جان ما
صوفییست معنی
دار خرقه
پر ز بند روزی
چند جان و عشق
است تا ابد بر
کار به
سر توست شاه
را سوگند با چنین
سر چه می کنی
دستار چون
رخ توست ماه
را قبله با چنین
رخ چه می کنی
گلزار تو
بها کرده بودی
ای نادان گشته بودی
ز عاشقی بیزار عشق
ناگه جمال خود
بنمود توبه سودت
نکرد و
استغفار این
جهان همچو موم
رنگارنگ عشق چون
آتشی عظیم
شرار موم
و آتش چو گشت
همسایه نقش و
رنگش فنا شود
ناچار گر
بگویم دگر فنا
گردی ور نگویم
نمی گذارد یار جنه
الروح عشق
خالقها منه تجری
جمیعه
الانهار منه
تصفر خضره
الاوراق منه تخضر
اغصن الاشجار منه
تحمر و جنه
المعشوق منه تصفر
و جنه الاحرار منه
تهتز صوره
المسرور منه یبکی
الکایب
بالاسحار ان
فی العشق فسحه
الارواح ان فی ذاک
عبره الابصار ذبت
فی العشق کی
اعاینه ما کفی ان
اراه بالاثار ان
الاثار تعجب
الاثار ان
الاسرار تستر
الاسرار کثره
الحجب لا
تحجبنی ان ذکراک
تخرق الاستار 1178 جاء
الربیع و
البطر زال الشتاء
و الخطر من
فضل رب عنده
کل الخطایا
تغتفر اوحی
الیکم ربکم
انا غفرنا
ذنبکم فارضوا
بما یقضی لکم
ان الرضا خیر
السیر کم
قایلین فی
الخفا انا
علمنا بره فاجرک
لدینا سره لا
تشتغل فیما
اشتهر السر
فیک یا فتی لا
تلتمس ممن اتی من لیس سر
عنده لم ینتفع
مما ظهر انظر
الی اهل الردی
کم عاینوا نور
الهدی لم ترتفع
استارهم من
بعد ما انشق
القمر یا
ربنا رب المنن
ان انت لم
ترحم فمن منک الهدی
منک الردی ما
غیر ذا الا
غرر یا
شوق این
العافیه کی
اضطفر
بالقافیه عندی صفات
صافیه فی
جنبها نطقی
کدر ان
کان نطقی
مدرسی قد ظل
عشقی مخرسی و العشق
قرن غالب فینا
و سلطان الظفر سر
کتیم لفظه سیف
جسیم لحظه شمس الضحی
لا تختفی الا
بسحار سحر یا
ساحراء
ابصارنا
بالغت فی
اسحارنا فارفق بنا
اودارنا انا
حضرنا فی
السفر یا
قوم موسی اننا
فی التیه تهنا
مثلکم کیف
اهتدیتم
فاخبرو الا
تکتموا عنا
الخبر ان
عوقوا ترحالنا
فالمن و
السلوی لنا اصلحت ربی
بالنا طاب
السفر طاب
الحضر ان
الهوی قد غرنا
من بعد ما قد
سرنا فاکشف به
لطف ضرنا قال
النبی لا ضرر قالوا
ندبر شانکم
نفتح لکم
آذانکم نرفع لکم
ارکانکم انتم
مصابیح البشر هاکم
معاریج اللقا
فیها تداریج
البقا انعم
به من مستقی
اکرم به من
مستقر العیش
حقاء عیشکم و
الموت حقاء
موتکم و الدین و
الدنیا لکم
هذا جزاء من
شکر اسکت
فلا تکثر اخی
ان طلت تکثر
ترتخی الحیل فی
ریح الهوی
فاحفظه کلا لا
وزر 1179 غره
وجه سلبت قلب
جمیع البشر ضاء بها
اذ ظهرت باطن
لیل کدر انی
وجدت امراه
اوصفه تملکهم او قمراء
محتجباء تحت
حجاب الفکر داخله
خارجه شارقه
بارقه صورتها
کالبشر
خلقتها من شرر حین
نات تنقصنی
حین دنت
ترقصنی کادسنا
برقتها یذهب
نور البصر قامتها
عالیه قیمتها
غالیه غمزتها
ساحره ریقتها
من سکر هدهدها
من سباء
اتحفنا من نب مندیها
اخبرنی غیبنی
کالخبر قلت
لروح القدس ما
هی قل لی عجبا قال اما
تعرفها تلک لا
حدی الکبر 1180 سیدی
انی کلیل انت
فی زی النهار اشتکی من
طول لیلی
الفرار این
الفرار لیلتی
مدت یداها
امسکت ذیل
الصباح لیلتی دار
قرار دونها
دار القرار ربنا
اتمم لنا یوم
التلاقی
نورنا ربنا و
اغفر لنا ثم
اکسنا ذاک
الغفار انما
اجسامنا حالت
کسور بیننا حبذا یا
ربنا من جنه
خلف الجدار ربنا
فارفع جداراء
قام فیما
بیننا ربنا و
ارحم فانا فی
حیاء و اعتذار 1181 به
سوی ما نگر
چشمی برانداز وگر فرصت
بود بوسی
درانداز چو
کردی نیت نیکو
مگردان از آن
گلشن گلی بر
چاکر انداز اگر
خواهی که
روزافزون بود
کار نظر بر
کار ما
افزونتر
انداز وگر
تو فتنه
انگیزی و
خودکام رها کن
داد و رسمی
دیگر انداز نگون
کن سرو را
همچون بنفشه گناه غنچه
بر نیلوفر
انداز ز
باد و بوی
توست امروز در
باغ درختان
جمله رقاص و
سرانداز چو
شاخ لاغری
افزون کند رقص تو میوه
سوی شاخ لاغر
انداز چو
آمد خار گل را
اسپری بخش چو خصم
آمد به سوسن
خنجر انداز بر
عاشق بری چون
سیم بگشا سوی مفلس
یکی مشتی زر
انداز برآ
ای شاه شمس
الدین تبریز یکی نوری
عجب بر اختر
انداز 1182 تو
چشم شیخ را
دیدن میاموز فلک را
راست گردیدن
میاموز تو
کل را جمع این
اجزا مپندار تو گل را
لطف و خندیدن
میاموز تو
بگشا چشم تا
مهتاب بینی تو مه را
نور بخشیدن
میاموز تو
عقل خویش را
از می نگهدار تو می را
عقل دزدیدن
میاموز تو
باز عقل را
صیادی آموز چنین
بیهوده پریدن
میاموز یتیمان
فراقش را
بخندان یتیمان را
تو نالیدن
میاموز دل
مظلوم را ایمن
کن از ترس دل او را
تو لرزیدن
میاموز تو
ظالم را مده
رخصت به تاویل ستیزا را
ستیزیدن
میاموز زبان
را پردگی می
دار چون دل زبان را
پرده بدریدن
میاموز تو
در معنی گشا
این چشم سر را چو گوشش
حرف برچیدن
میاموز 1183 اگر
کی در فرینداش
یوقسا یاوز اوزن
یلداسنا بو در
قلاوز چپانی
برک دت قر تن
اکشدر اشیت بندن
قراقوزیم
قراقوز اگر
ططسن اگر
رومین وگر ترک زبان بی
زبانان را
بیاموز سر
چوب تری آن
گاه گرید که یابد
آن سوی دیگر
تف و سوز چو
اسماعیل
قربان شو در
این عشق که شب
قربان شود
پیوسته در روز خمش
آن شیر شیران
نور معنیست پنیری شد
به حرف از
حاجت یوز 1184 بیا
با تو مرا
کارست امروز مرا سودای
گلزارست
امروز بیا
دلدار من
دلداریی کن که روز
لطف و ایثارست
امروز دل
من جامه ها را
می دراند که روز
وصل دلدارست
امروز بخندان
جان ما را از
جمالی که بر
گلبرگ و
گلنارست
امروز چرا
جان ها بر آن
لب مست گشتند که آن جا
نقل بسیارست
امروز نوای
طوطیان آفاق
پر شد که شکرها
به خروارست
امروز 1185 چنان
مستم چنان
مستم من امروز که از
چنبر برون
جستم من امروز چنان
چیزی که در
خاطر نیابد چنانستم
چنانستم من
امروز به
جان با آسمان
عشق رفتم به صورت
گر در این
پستم من امروز گرفتم
گوش عقل و
گفتم ای عقل برون رو
کز تو وارستم
من امروز بشوی
ای عقل دست
خویش از من که در
مجنون
بپیوستم من
امروز به
دستم داد آن
یوسف ترنجی که هر دو
دست خود خستم
من امروز چنانم
کرد آن ابریق
پرمی که چندین
خنب بشکستم من
امروز نمی
دانم کجایم
لیک فرخ مقامی
کاندر و هستم
من امروز بیامد
بر درم اقبال
نازان ز مستی در
بر او بستم من
امروز چو
واگشت او پی
او می دویدم دمی
از پای ننشستم
من امروز چو
نحن اقربم
معلوم آمد دگر خود
را بنپرستم من
امروز مبند
آن زلف شمس
الدین تبریز که چون
ماهی در این
شستم من امروز 1186 چنان
مستم چنان
مستم من امروز که پیروزه
نمی دانم ز
پیروز به
هر ره راهبر
هشیار باید در این ره نیست
جز مجنون
قلاوز اگر
زنده ست آن
مجنون بیا گو ز من
مجنونی نادر
بیاموز اگر
خواهی که تو
دیوانه گردی مثال نقش
من بر جامه
بردوز خلیل
آن روز با آتش
همی گفت اگر مویی
ز من باقیست
درسوز بدو
می گفت آن آتش
که ای شه به پیشت
من بمیرم تو
برافروز بهشت
و دوزخ آمد دو
غلامت تو
از غیر خدا
محفوظ و محروز پیاپی
می ستان از حق
شرابی ندارد غیر
عاشق اندر آن
پوز بده
صحت به
بیماران عالم که در صحت
نه معلومی نه
مهموز چو
ناگفته به پیش
روح پیداست چو پوشیده
شود بر روح
مرموز خمش
کن از خصال
شمس تبریز همان بهتر
که باشد گنج
مکنوز 1187 در
این سرما سر
ما داری امروز دل عیش و
تماشا داری
امروز میفکن
نوبت عشرت به
فردا چو آسایش
مهیا داری
امروز بگستر
بر سر ما سایه
خود که
خورشیدانه
سیما داری
امروز در
این خمخانه ما
را میهمان کن بدان
همسایه کان جا
داری امروز نقاب
از روی سرخ او
فروکش که
در پرده حمیرا
داری امروز دراشکن
کشتی اندیشه
ها را که کفی
همچو دریا
داری امروز سری
از عین و شین و
قاف برزن که صد اسم
و مسما داری
امروز خمش
باش و مدم در
نای منطق که مصر و
نیشکرها داری
امروز 1188 الا
ای شمع گریان
گرم می سوز خلاص شمع
نزدیکست شد
روز خلاص
شمع ها شمعی
برآمد که بر
زنگی ظلمت
هاست پیروز نهان
شد ظلم و ظلمت
ها ز خورشید نهان گردد
الف چون گشت
مهموز شنو
از شمس
تاویلات و
تعبیر چو اندر
خواب بشنیدی
تو مرموز چنین
باشد بیان نور
ناطق نه لب
باشد نه آواز
و نه پدفوز چو
مه از ابر تن
بیرون رو ای
دوست هزار
اکسیر از
خورشید آموز پی
خورشید بهر
این دوانست هلال و
بدر صبح و شام
چون یوز چو
دیدی پرده
سوزی های
خورشید دهان از
پرده دریدن
فرودوز خمش
آن شیر شیران
نور معنیست پنیری شد
به حرف از
حاجت یوز 1189 در
این سرما سر
ما داری امروز سر
عیش و تماشا
داری امروز تویی
خورشید و ما
پیشت چو ذره که ما را
بی سر و پا
داری امروز به
چارم آسمان
پهلوی خورشید تو ما را
چون مسیحا
داری امروز دلا
از سنگ صد
چشمه روان کن که احسان
موفا داری
امروز تراشیدی
ز رحمت
نردبانی که عزم
کوچ بالا داری
امروز زهی
دعوت زهی
مهمانی زفت که بر چرخ
معلا داری
امروز به
پیش هر کسی
ماهی بریان در آن
ماهی تو دریا
داری امروز درون
ماهی دریا کی
دیدست عجایب های
زیبا داری
امروز 1190 ای
خفته به یاد
یار برخیز می آید
یار غار برخیز زنهارده
خلایق آمد برخیز تو
زینهار برخیز جان
بخش هزار عیسی
آمد ای مرده
به مرگ یار
برخیز ای
ساقی خوب بنده
پرور از بهر دو
سه خمار برخیز وی
داروی صد هزار
خسته نک خسته
بی قرار برخیز ای
لطف تو دستگیر
رنجور پایم
بخلید خار
برخیز ای
حسن تو دام
جان پاکان درماند
یکی شکار
برخیز خون
شد دل و خون به
جوش آمد این
جمله روا مدار
برخیز معذورم
دار اگر بگفتم در حالت
اضطرار برخیز ای
نرگس مست مست
خفته وی دلبر
خوش عذار
برخیز زان
چیز که بنده
داند و تو پر کن قدح
و بیار برخیز زان
پیش که دل
شکسته گردد ای دوست
شکسته وار
برخیز 1191 ماییم
فداییان
جانباز گستاخ
و دلیر و جسم
پرداز حیفست
که جان پاک ما
را باشد تن
خاکسار انباز ز
آغاز همه به
آخر آیند ز آخر
برویم ما به
آغاز هین
باز پرید جمله
یاران شه باز
بکوفت طبل
شهباز شش
سوی مپر بپر
از آن سو کاندر دل
تو رسید آواز هان
ای دل خسته
نقل ما را روزی دو
سه
ماندست می ساز گر
خواری وگر
عزیزی این جا زان سوست
بقا و ملک و
اعزاز مگشای
پر سخن کز آن
سو بی پر
باشد همیشه
پرواز پوست
سخنست اینچ
گفتم از پوست
کی یافت مغز
آن راز 1192 برخیز
و صبوح را
برانگیز جان بخش
زمانه را و
مستیز آمیخته
باش با حریفان با آب
شراب را
میامیز یاد
تو شراب و یاد
ما آب ما چون
سرخر تو همچو
پالیز ای
غم اجلت در
این قنینه ست گر مردنت
آرزوست مگریز مرگ
نفس است در
تجلی مرگ جعلست
در عبربیز مجلس
چمنیست و گل
شکفته ای ساقی
همچو سرو
برخیز این
جام مشعشع
آنگهی شرم ساقی چو
تویی خطاست
پرهیز ما
را چو رخ خوشت
برافروز غم را چو
عدوی خود
درآویز هشتیم
غزل که نوبت
توست مردانه
درآ و چست و
سرتیز 1193 من
از سخنان
مهرانگیز دل پر
دارم ز خواب
برخیز ای
آنک رخ تو
همچو آتش یک لحظه ز
آتشم مپرهیز شیرم
ز تو جوش کرد و
خون شد ای شیر به
خون من درآمیز با
یارک خود بساز
پنهان مستیز به
جان تو که
مستیز تسلیم
قضا شدم ازیرا مانند قضا
تو تندی و تیز بنگر
که چه خون دل
گرفتست بر گرد
قبام چون
فراویز در
خشم مکن تو
چشم خود را وان فتنه
خفته را
مینگیز خود
خفته نماید و
نخفتست آن نرگس
پرخمار خون
ریز 1194 گر
نه ای دیوانه
رو مر خویش را
دیوانه ساز گر چه صد
ره مات گشتی
مهره دیگر
بباز گر
چه چون تاری ز
زخمش زخمه
دیگر بزن بازگرد ای
مرغ گر چه
خسته ای از
چنگ باز چند
خانه گم کنی و
یاوه گردی گرد
شهر ور ز شهری
نیز یاوه با
قلاوزی بساز اسب
چوبین
برتراشیدی که
این اسب منست گر
نه چوبینست
اسبت خواجه یک
منزل بتاز دعوت
حق نشنوی آنگه
دعاها می کنی شرم بادت
ای برادر زین
دعای بی نماز سر
به سر راضی نه
ای که سر بری
از تیغ حق کی دهد بو
همچو عنبر
چونک سیری و
پیاز گر
نیازت را
پذیرد شمس
تبریزی ز لطف بعد از آن
بر عرش نه تو
چاربالش بهر
ناز 1195 سوی
خانه خویش آمد
عشق آن عاشق
نواز عشق دارد
در تصور صورتی
صورت گداز خانه
خویش آمدی خوش
اندرآ شاد
آمدی از در دل
اندرآ تا
پیشگاه جان
بتاز ذره
ذره از وجودم
عاشق خورشید
توست هین که با
خورشید دارد
ذره ها کار
دراز پیش
روزن ذره ها
بین خوش معلق
می زنند هر
که را خورشید
شد قبله چنین
باشد نماز در
سماع آفتاب
این ذره ها
چون صوفیان کس نداند
بر چه قولی بر
چه ضربی بر چه
ساز اندرون
هر دلی خود
نغمه و ضربی
دگر پای کوبان
آشکار و
مطربان پنهان
چو راز برتر
از جمله سماع
ما بود در
اندرون جزوهای ما
در او رقصان
به صد گون عز و
ناز شمس
تبریزی تویی
سلطان
سلطانان جان چون تو
محمودی نیامد
همچو من دیگر
ایاز 1196 عاشقان
را شد مسلم شب
نشستن تا به
روز خوردنی و
خواب نی اندر
هوای دلفروز گر
تو یارا عاشقی
ماننده این
شمع باش جمله شب
می گداز و
جمله شب خوش می
بسوز غیر
عاشق دان که
چون سرما بود
اندر خزان در میان
آن خزان باشد
دل عاشق تموز گر
تو عشقی داری
ای جان از پی
اعلام را عاشقانه
نعره ای زن
عاشقانه فوز
فوز ور
تو بند شهوتی
دعوی عشاقی
مکن در ببند
اندر خلاء و
شهوت خود را
بسوز عاشق
و شهوت کجا
جمع آید ای تو
ساده دل عیسی
و خر در یکی
آخر کجا دارند
پوز گر
همی خواهی که
بویی بشنوی
زین رمزها چشم را از
غیر شمس الدین
تبریزی بدوز ور
نبینی کز دو
عالم برتر آمد
شمس دین بر تک
دریای غفلت
مرده ریگی تو
هنوز رو
به کتاب تعلم
گرد علم فقه
گرد تا
سرافرازی شوی
اندر یجوز و
لایجوز جان
من از عشق شمس
الدین ز طفلی
دور شد عشق او
زین پس نماند
با مویز و جوز
و کوز عقل
من از دست رفت
و شعر من ناقص
بماند زان کمانم
هست عریان از
لباس نقش و
توز ای
جلال الدین
بخسپ و ترک کن
املا بگو که تک آن
شیر را
اندرنیابد
هیچ یوز 1197 اگر
آتش است یارت
تو برو در او
همی سوز به
شب فراق سوزان
تو چو شمع باش
تا روز تو
مخالفت همی کش
تو موافقت همی
کن چو لباس
تو درانند تو
لباس وصل می
دوز به
موافقت بیابد
تن و جان سماع
جانی ز رباب و
دف و سرنا و ز
مطربان
درآموز به
میان بیست
مطرب چو یکی
زند مخالف همه
گم کننده ره
را چو ستیزه
شد قلاوز تو
مگو همه به
جنگند و ز صلح
من چه آید تو یکی نه
ای هزاری تو
چراغ خود
برافروز که
یکی چراغ روشن
ز هزار مرده
بهتر که به است
یک قد خوش ز
هزار قامت کوز 1198 سیمرغ
کوه قاف رسیدن
گرفت باز مرغ دلم ز
سینه پریدن
گرفت باز مرغی
که تا کنون ز
پی دانه مست
بود درسوخت
دانه را و
طپیدن گرفت
باز چشمی
که غرقه بود
به خون در شب
فراق آن چشم
روی صبح به
دیدن گرفت باز صدیق
و مصطفی به
حریفی درون
غار بر غار
عنکبوت تنیدن
گرفت باز دندان
عیش کند شد از
هجر ترش روی امروز قند
وصل گزیدن گرفت باز پیراهن
سیاه که پوشید
روز فصل تا جایگاه
ناف دریدن
گرفت باز مستورگان
مصر ز دیدار
یوسفی هر یک
ترنج و دست
بریدن گرفت
باز افغان
ز یوسفی که
زلیخاش در
مزاد با تنگ
های لعل خریدن
گرفت باز آهوی
چشم خونی آن
شیر یوسفان در خون
عاشقان
بچریدن گرفت
باز خاتون
روح خانه نشین
از سرای تن چادرکشان
ز عشق دویدن
گرفت باز دیگ
خیال عشق
دلارام خام پز سه پایه
دماغ پزیدن
گرفت باز نظاره
خلیل کن آخر
که شهد و شیر از اصبعین
خویش مزیدن
گرفت باز آن
دل که توبه
کرد ز عشقش
ستیز شد افسون و
مکر دوست
شنیدن گرفت
باز بر
بام فکر خفته
ستان دل به
عشق ما یک یک
ستاره را
شمریدن گرفت
باز سودای
عشق لولی دزد
سیاه کار بر زلف
چون رسن
بخزیدن گرفت
باز صراف
ناز ناقد نقد
ضمیر عشق بر کف
قراضه ها
بگزیدن گرفت
باز تبریز
را کرامت شمس
حقست و او گوش مرا
به خویش کشیدن
گرفت باز 1199 یا
مکثر الدلال
علی الخلق
بالنشوز الفوز
فی لقایک طوبی
لمن یفوز من
آتشین زبانم
از عشق تو چو
شمع گویی همه
زبان شو و سر
تا قدم بسوز غوغای
روز بینی چون
شمع مرده باش چون خلوت
شب آمد چون
شمع برفروز گفتم
بسوز و سازش
چشمم به سوی
توست چشمم مدوز
هر دم ای شیر
همچو یوز ما
را چو درکشیدی
رو درمکش ز ما این پرده
را دریدی آن
پرده را مدوز ای
آب زندگانی
بخشا بر آن
کسی کو پیش از
این فراق در
آن آب کرد پوز اول
چنان نواز و
در آخر چنین
گداز اول یجوز
آمد و امروز
لایجوز ای
جان و بخت
خندان در روی
ما بخند تا سرو و
گل بخندد در
موسم عجوز در
موسم عجوز چو
در باغ جان
روی بنماید آن
عجوز ز هر
گوشه صد تموز گوید
به باغ جان رو
گویم که ره
کجاست گوید که
راه باغ
نیاموختی
هنوز آن
سو که نکته ها
و رموز چو جان
رسد ای عمر
باد داده تو
در نکته و
رموز تو
غمز ما طلب کن
خود رمزگو
مباش با آن کمان دولت
کو درمپیچ توز گر
نفس پیر شد دل
و جان تازه
است و تر همچون
بنفشه تر خوش
روی پشت گوز ان
لم یکن لقلبک
فی ذاته غنی لم تغنه
المناصب و
المال و
الکنوز ان
کنت ذا غنی و
غناک مکتم کم حبه
مکتمه ترصد
البروز یا
طالب الجواهر
و الدر و
الحصی مثلان فی
الظلام فهل
تدر ما تحوز می
چین تو سنگ
ریزه و در زین
نشیب بحر در شب مزن
تو قلب که
پیدا شود به
روز استمحن
النقود به
میزان صادق ردا لما
یضرک مدا لما
یعوز 1200 ساقی
روحانیان روح
شدم خیز خیز تا که
ببینند خلق
دبدبه رستخیز دوش
مرا شاه خواند
بر سر من حکم
راند در
تن من خون
نماند خون دل
رز بریز با
دل و جان
یاغیم بی دل و
جان می زیم باطن من
صید شاه ظاهر
من در گریز ای
غم و اندیشه
رو باده و بای
غمست چونک
بغرید شیر رو
چو فرس خون
بمیز کشته
شوم هر دمی
پیش تو جرجیس
وار سر بنهادن
ز من وز تو زدن
تیغ تیز تشنه
ترم من ز ریگ
ترک سبو گیر و
دیگ با
جگر مرده ریگ
ساقی جان در
ستیز تا
می دل خورده
ام ترک جگر
کرده ام چونک روم
در لحد زان
قدحم کن جهیز ترک
قدح کن بیار
ساغر زفت ای
نگار ساغر خردم
سبوست من چه
کنم کفجلیز شمس
حق و دین بتاب
بر من و
تبریزیان تا که ز تف
تموز سوزد
پرده حجیز 1201 برای
عاشق و دزدست
شب فراخ و
دراز هلا بیا
شب لولی و کار
هر دو بساز من
از خزینه
سلطان عقیق و
در دزدم نیم خسیس
که دزدم قماشه
بزاز درون
پرده شب ها
لطیف دزدانند که ره
برند به حیلت
به بام خانه
راز طمع
ندارم از شب
روی و عیاری بجز خزینه
شاه و عقیق آن
شه ناز رخی
که از کر و فرش
نماند شب به
جهان زهی چراغ
که خورشید
سوزی و مه ساز روا
شود همه حاجات
خلق در شب قدر که قدر از
چو تو بدری
بیافت آن
اعزاز همه
تویی و ورای
همه دگر چه
بود که تا
خیال درآید
کسی تو را
انباز هلا
گذر کن از این
پهن گوش ها بگشا که من حکایت
نادر همه کنم
آغاز مسیح
را چو ندیدی
فسون او بشنو بپر چو
باز سفیدی به
سوی طبلک باز چو
نقده زر سرخی
تو مهر شه
بپذیر اگر نه تو
زر سرخی چراست
چندین گاز تو
آن زمان که
شدی گنج این
ندانستی که هر کجا
که بود گنج سر
کند غماز بیار
گنج و مکن
حیله که
نخواهی رست به تف
تف و به مصلا و
ذکر و زهد و
نماز بدزدی
و بنشینی به
گوشه مسجد که من
جنید زمانم
ابایزید نیاز قماش
بازده آن گاه
زهد خود می کن مکن بهانه
ضعف و فرومکش
آواز خموش
کن ز بهانه که
حبه ای نخرند در این
مقام ز تزویر
و حیله طناز بگیر
دامن اقبال
شمس تبریزی که
تا کمال تو
یابد ز آستینش
طراز 1202 به
آفتاب شهم گفت
هین مکن این
ناز که گر تو
روی بپوشی
کنیم ما رو
باز دمی
که شعشعه این
جمال درتابد صد آفتاب
شود آن زمان
سیاه و مجاز کسی
شود به تو غره
که روی دوست
ندید کسی که
دید مرا کی
کند تو را اعزاز ز
گازران مگریز
و به زیر ابر
مرو که ابر را
و تو را من
درآورم به
نیاز اگر
چه جان و
جهانی خوش به
توست جهان نگون شوی
چو رخم دلبری
کند آغاز مرا
هزار جهانست
پر ز نور و
نعیم چه ناز می
رسدت با من ای
کمین خباز عباد
را برهانم ز
نان و از
نانبا حیات من
بدهدشان حیات
و عمر دراز ز
آفتاب گذشتیم
خیز ای ناهید بیار باده
و نقل و نبات و
نی بنواز زمانه
با تو نسازد
تو سازوارش کن به چنگ ما
ده سغراق و
چنگ را ده ساز نبات
و جامد و
حیوان همه ز
تو مستند دمی بدین
دو سه مخمور
بی نوا پرداز حیات
با تو خوشست و
ممات با تو
خوشست گهیم
همچو شکر
بفسران گهی
بگداز چو
ماه همره من
شد سفر مرا
حضرست به زیر
سایه او می
روم نشیب و
فراز ز
آسمان شنوم من
که عاقبت
محمود خموش باش
که محمود گشت
کار ایاز 1203 برو
برو که نفورم
ز عشق عارآمیز برو برو
گل سرخی ولیک
خارآمیز مقام
داشت به جنت صفی
حق آدم جدا فتاد
ز جنت که بود
مارآمیز میان
چرخ و زمین بس
هوای پرنورست ولیک تیره
شود چون شود
غبارآمیز چو
دوست با عدو
تو نشست از او
بگریز که احتراق
دهد آب گرم
نارآمیز برون
کشم ز خمیر تو
خویش را چون
موی که ذوق
خمر تو را
دیده ام
خمارآمیز ولیک
موی کشان آردم
بر تو غمت که
اژدهاست غمت
با دم
شرارآمیز هزار
بار گریزم چو تیر
و بازآیم بدان کمان
و بدان غمزه
شکارآمیز به
گردنامه سحرم
به خانه
بازآرد خیال یار
به اکراه
اختیارآمیز غم
تو بر سفرم
زیر زیر می
خندد که واقفست
از این عشق
زینهارآمیز به
پیش سلطنت
توبه ام چو
مسخره ایست که
عشق را نبود
صبر
اعتبارآمیز سخن
مگوی چو گویی
ز صبر و توبه
مگوی حدیث توبه
مجنون بود
فشارآمیز 1204 عشق
گزین عشق و در
او کوکبه می
ران و مترس ای دل تو
آیت حق مصحف
کژ خوان و
مترس جانوری
لاجرم از فرقت
جان می لرزی ری بهل و
واو بهل شو
همگی جان و
مترس چون
تو گمانی ابدا
خایفی از روز
یقین عین گمان
را تو به سر
عین یقین دان
و مترس در
دل کان نقد
زری غایبی از
دیدن خود رقص کنان
شعله زنان
برجه از این
کار و مترس دل
ز تو برهان
طلبد سایه
برهان نه تویی بر مثل
سایه برو باز
به برهان و
مترس سایه
که فانی کندش
طلعت خورشید
بقا سایه
مخوانش تو دگر
عبرت ماکان و
مترس 1205 سیر
نگشت جان من
بس مکن و مگو
که بس گر چه
ملول گشته ای
کم نزنی ز هیچ
کس چونک
رسول از قنق
گشت ملول و شد
ترش ناصح
ایزدی ورا کرد
عتاب در عبس گر
نکنی موافقت
درد دلی
بگیردت همنفسی
خوش است خوش
هین مگریز یک
نفس ذوق
گرفت هر چه او
پخت میان جنس
خود ما بپزیم
هم به هم ما نه
کمیم از عدس من
نبرم ز
سرخوشان خاصه
از این
شکرکشان مرگ بود
فراقشان مرگ
که را بود هوس دوش
حریف مست من
داد سبو به
دست من بشکنم آن
سبوی را بر سر
نفس مرتبس نفس
ضعیف
معده را من
نکنم حریف خود زانک خدوک
می شود خوان
مرا از این
مگس من
پس و پیش
ننگرم پرده
شرم بردرم زانک کمند
سکر می می
کشدم ز پیش و
پس خوش
سحری که روی
او باشد آفتاب
ما شاد شبی
که باشد او بر
سر کوی دل عسس آمد
عشق چاشتی شکل
طبیب پیش من دست نهاد
بر رگم گفت
ضعیف شد مجس گفت
کباب خور پی
قوت دل بگفتمش دل همگی
کباب شد سوی
شراب ران فرس گفت
شراب اگر خوری
از کف هر خسی
مخور باده منت
دهم گزین صاف
شده ز خاک و خس گفتم
اگر بیابمت من
چه کنم شراب
را نیست روا
تیممی بر لب
نیل و بر ارس خامش
باش ای سقا
کاین فرس
الحیات تو آب
حیات می کشد
بازگشا از او
جرس آب
حیات از شرف
خود نرسد به
هر خلف زین سببست
مختفی آب حیات
در غلس 1206 سوی
لبش هر آنک شد
زخم خورد ز
پیش و پس زانک
حوالی عسل نیش
زنان بود مگس روی
ویست گلستان
مار بود در او
نهان جعد ویست
همچو شب مجمع
دزد و هر عسس کان
زمردی مها
دیده مار
برکنی ماه
دوهفته ای شها
غم نخوریم از
غلس بی
تو جهان چه فن
زند بی تو
چگونه تن زند جان و
جهان غلام تو
جان و جهان
تویی و بس نصرت
رستمان تویی
فتح و ظفررسان
تویی هست اثر
حمایتت گر زره
ست وگر فرس شمس
تو معنوی بود
آن نه که
منطوی بود صد مه و
آفتاب را نور
توست مقتبس چرخ
میان آب تو بر
دوران همی زند عقل بر
طبیبیت عرضه
همی کند مجس ذره
به ذره طمع ها
صف زده پیش
خوان تو سجده کنان
و دم زنان بهر
امید هر نفس دست
چنین چنین کند
لطف که من
چنان دهم آنچ بهار
می دهد از دم
خود به خار و
خس خاک
که نور می
خورد نقره و
زر نبات او خاک
که آب می خورد
ماش شدست یا
عدس رنگ
جهان چو سحرها
عشق عصای
موسوی باز کند
دهان خود
درکشدش به یک
نفس چند
بترسی ای دل
از نقش خود و
خیال خود چند گریز
می کنی بازنگر
که نیست کس بس
کن و بس که
کمتر از اسب
سقای نیستی چونک
بیافت مشتری
باز کند از او
جرس 1207 نیم
شب از عشق تا
دانی چه می
گوید خروس خیز شب را
زنده دار و
روز روشن
نستکوس پرها
بر هم زند
یعنی دریغا
خواجه ام روزگار نازنین
را می دهد بر
آنموس در
خروش است آن
خروس و تو همی
در خواب خوش نام او را
طیر خوانی نام
خود را اثربوس آن
خروسی که تو
را دعوت کند
سوی خدا او به
صورت مرغ باشد
در حقیقات
انگلوس من
غلام آن خروسم
کو چنین پندی
دهد خاک پای
او به آید از
سر واسیلیوس گرد
کفش خاک پای
مصطفی را سرمه
ساز تا نباشی
روز حشر از
جمله
کالویروس رو
شریعت را گزین
و امر حق را
پاس دار گر
عرب باشی وگر
ترک وگر
سراکنوس 1208 حال
ما بی آن مه
زیبا مپرس آنچ رفت
از عشق او بر
ما مپرس زیر
و بالا از رخش
پرنور بین ز اهتزاز
آن قد و بالا
مپرس گوهر
اشکم نگر از
رشک عشق وز صفا و
موج آن دریا
مپرس در
میان خون ما
پا درمنه هیچم از
صفرا و از سودا
مپرس خون
دل می بین و با
کس دم مزن وز نگار
شنگ سرغوغا
مپرس صد
هزاران مرغ دل
پرکنده بین تو ز کوه
قاف و از عنقا
مپرس صد
قیامت در بلای
عشق اوست درنگر
امروز و از
فردا مپرس ای
خیال اندیش
دوری سخت دور سر او از
طبع کارافزا
مپرس چند
پرسی شمس
تبریزی کی بود چشم
جیحون بین و
از دریا مپرس 1209 ای
دل بی بهره از
بهرام ترس وز شهان
در ساعت اکرام
ترس دانه
شیرین بود
اکرام شاه دانه دیدی
آن زمان از
دام ترس گر
چه باران
نعمتست از برق
ترس شاد ایامی
تو از ایام
ترس لطف
شاهان گر چه
گستاخت کند تو ز
گستاخی
ناهنگام ترس چون
بخندد شیر تو
ایمن مباش آن زمان
از زخم خون
آشام ترس ای
مگس دل با لب
شکر مپیچ چشم
بادامست از
بادام ترس 1210 نیست
در آخرزمان
فریادرس جز صلاح
الدین صلاح
الدین و بس گر
ز سر سر او
دانسته ای دم فروکش
تا نداند هیچ
کس سینه
عاشق یکی
آبیست خوش جان ها بر
آب او خاشاک و
خس چون
ببینی روی او
را دم مزن کاندر
آیینه زیان
باشد نفس از
دل عاشق برآید
آفتاب نور گیرد
عالمی از پیش
و پس 1211 ای
روترش به پیشم
بد گفته ای
مرا پس مردار بوی
دارد دایم
دهان کرکس آن
گفته پلیدت در
روی شدت پدیدت پیدا بود
خبیثی
در روی و رنگ
ناکس ما
راست یار و
دلبر تو مرگ و
جسک می خور هین کز
دهان هر سگ
دریا نشد منجس بیت
القدس اگر شد
ز افرنگ پر از
خوکان بدنام کی
شد آخر آن
مسجد مقدس این
روی آینه ست
این یوسف در
او بتابد بیگانه
پشت باشد هر
چند شد مقرنس خفاش
اگر سگالد
خورشید غم
ندارد خورشید
را چه نقصان
گر سایه شد
منکس ضحاک
بود عیسی عباس
بود یحیی این ز
اعتماد خندان
وز خوف آن
معبس گفتند
از این دو یا
رب پیش تو
کیست بهتر زین هر دو
چیست بهتر در
منهج موسس حق
گفت افضل آنست
کش ظن به من
نکوتر که حسن ظن
مجرم نگذاردش
مدنس تو
خود عبوس گینی
نه از خوف و
طمع دینی از رشک
زعفرانی یا از
شماتت اطلس این
دو به کار
ناید جز ناروا
نشاید ای وای آن
که در وی باشد
حسد مغرس واهل
ز دست او را
تبت بس است او
را هر کو
عدوی مه شد
ظلمات مر ورا
بس اعدات
آفتابا می دان
یقین خفاشند هم ننگ
جمله مرغان هم
حبس لیل عسعس ابتر
بود عدوش وان
منصبش نماند در دیده
کی بماند گر
درفتد در او
خس 1212 دست
بنه بر دلم از
غم دلبر مپرس چشم من
اندرنگر از می
و ساغر مپرس جوشش
خون را ببین
از جگر مومنان وز ستم و
ظلم آن طره
کافر مپرس سکه
شاهی ببین در
رخ همچون زرم نقش تمامی
بخوان پس تو ز
زرگر مپرس عشق
چو لشکر کشید
عالم جان را
گرفت حال من از
عشق پرس از من
مضطر مپرس هست
دل عاشقان
همچو دل مرغ
از او جز سخن
عاشقی نکته
دیگر مپرس خاصیت
مرغ چیست آنک
ز روزن پرد گر تو چو
مرغی بیا برپر
و از در مپرس چون
پدر و مادر
عاشق هم عشق
اوست بیش
مگو از پدر
بیش ز مادر
مپرس هست
دل عاشقان
همچو تنوری به
تاب چون به
تنور آمدی جز
که ز آذر مپرس مرغ
دل تو اگر
عاشق این
آتشست سوخته پر
خوشتری هیچ تو
از پر مپرس گر
تو و دلدار سر
هر دو یکی
کرده ایت پای دگر
کژ منه خواجه
از این سر
مپرس دیده
و گوش بشر دان
که همه پرگلست از
بصر پروحل
گوهر منظر
مپرس چونک
بشستی بصر از
مدد خون دل مجلس شاهی
تو راست جز می
احمر مپرس رو
تو به تبریز
زود از پی این
شکر را با لطف
شمس حق از می و
شکر مپرس 1213 ای
سگ قصاب هجر
خون مرا خوش
بلیس زانک
نیرزد کنون
خون رهی یک
لکیس گنج
نهان دو کون پیش
رخش یک جوست بهر لکیسی
دلا سرد بود
این مکیس عاشقی
آن صنم وانگه
ترس کسی یک دم و یک
رنگ باش عاشق
و آن گاه پیس ای
دل شکرستان از
نمکش شور کن آب ز کوثر
بخور خاک در
او بلیس زود
بشو لوح را ز
ابجد این کاف
و نون آنگه ای
دل برو نقطه
خالش
نویس ای
حسد موج زن
بحر سیاه آمدی خشت گل
تیره ای ز آب
جهنم بخیس شمس
حق و دین کشید
تیغ برون از
نیام ای خرد
دوک سار تار
خیالی بریس 1214 بیا
که دانه
لطیفست رو ز
دام مترس قمارخانه
درآ و ز ننگ
وام مترس بیا
بیا که حریفان
همه به گوش
تواند بیا بیا
که حریفان تو
را غلام مترس بیا
بیا به شرابی
و ساقیی که
مپرس درآ درآ
بر آن شاه خوش
سلام مترس شنیده
ای که در این
راه بیم جان و
سر است چو یار آب
حیاتست از این
پیام مترس چو
عشق عیسی
وقتست و مرده
می جوید بمیر پیش
جمالش چو من
تمام مترس اگر
چه رطل گرانست
او سبک روحست ز دست
دوست فروکش
هزار جام مترس غلام
شیر شدی بی
کباب کی مانی چو پخته
خوار نباشی ز
هیچ خام مترس حریف
ماه شدی از
عسس چه غم
داری صبوح روح
چو دیدی ز صبح
و شام مترس خیال
دوست بیاورد
سوی من جامی که گیر
باده خاص و ز
خاص و عام
مترس بگفتمش
مه روزه ست و
روز گفت خموش که
نشکند می جان
روزه و صیام
مترس در
این مقام
خلیلست و
بایزید حریف بگیر جام
مقیم و در این
مقام مترس 1215 ای
مست ماه روی
تو استاره و
گردون خوش رویت خوش
و مویت خوش و
آن دیگرت
بیرون خوش هرگز
ندیدست آسمان
هرگز نبوده در
جهان مانند تو
لیلی
جان مانند من
مجنون خوش باور
کند خود عاقلی
در ظلمت آب و
گلی مانند تو
موسی دلی
مانند من
هارون خوش ای
قطب این هفت
آسیا هم کان
زر هم کیمیا ای عیسی
دوران بیا بر
ما بخوان
افسون خوش چون
گوهری ناسفته
ام فارغ ز خام
و پخته ام در سایه
ات خوش خفته
ام سرمست از آن
افیون خوش از
نغمه تو ذره
ها گر رقص آرد
چه عجب نک طور
موسی از وله رقصان
در آن هامون
خوش ای
دل برای
دلخوشی زر و
هنر چون می
کشی دیدی تو
از زر و هنر بی
خسف یک قارون
خوش باشد
به صورت خوش
نما راه خوشی
بسته شده چون زهر
مار کوهیی
بنهفته در
معجون خوش یا
همچو گور
کافران
پرمحنت و زخم
گران پیچیده
بیرون گور را
در اطلس و
اکسون خوش زان
گوش همچون جیم
تو زان چشم
همچو صاد تو زان قامت
همچون الف زان
ابروی چون نون
خوش شاگرد
لوح جان شدم
زین حرف ها خط
خوان شدم کشتی و
کشتی بان شدم
اندر چنین
جیحون خوش ایوان
کجا ماند مرا
با منجنیق
کبریا میزان
کجا ماند مرا
در عشقت ای
موزون خوش ای
مایه صد بی
هشی دی از
طریق سرکشی گفتی مرا
چونی خوشی در
حیرت بی چون
خوش هر
ناخوشی را در
قود عدل رخت
گردن بزد کان
ناخوشی ها
خورده بد در
غیبت تو خون
خوش ای
شمس تبریزی
تویی کاندر
جلالت صدتویی جان
منست آن ماهیی
در وی چو تو
ذاالنون خوش 1216 گر
عاشقی از جان
و دل جور و
جفای یار کش ور زانک
تو عاشق نه ای
رو سخره می کن
خار کش جانی
بباید گوهری
تا ره برد در
دلبری این ننگ
جان ها را ز
خود بیرون کن
و بر دار کش گاهی
بود در تیرگی
گاهی بود در
خیرگی بیزار
شو زین جان
هله بر وی خط
بیزار کش خود
را مبین در من
نگر کز جان
شدستم بی اثر مانند
بلبل مست شو
زو رخت بر
گلزار کش این
کره تند فلک
از روح تو سر
می کشد چابک سوار
حضرتی این کره
را در کار کش چون
شهسوار فارسی
خربندگی تا کی
کنی ننگت نمی
آید که خر
گوید تو را
خروار کش همچون
جهودان می زیی
ترسان و خوار
و متهم پس چون
جهودان کن
نشان عصابه بر
دستار کش یا
از جهودی توبه
کن از خاک پای
مصطفی بهر گشاد
دیده را در
دیده افکار کش 1217 الحذر
از عشق حذر هر
کی نشانی بودش گر بستیزد
برود عشق تو
برهم زندش از
دل و جان
برکندش لولی و
منبل کندش سیل
درآید چو گیا
هر طرفی می
بردش اوست
یقین رهزن تو
خون تو در
گردن تو دور شو از
خیر و شرش دور
شو از نیک و
بدش باده
خوری مست شوی
بی دل و بی دست
شوی بیست
سلامت بودش
درکشدش خوش
خوردش پای
در این جوی
نهی تا به
قیامت نرهی هر که در این
موج فتد تا لب
دریا کشدش گول
شود هول شود
وز همه معزول
شود دست نگیرد
هنرش سود
ندارد خردش ای
دم تو دام خمش
بی گنهان را
بمکش ای رخ تو
باده هش مست
کند تا ابدش 1218 ای
شب خوش رو که
تویی مهتر و
سالار حبش ما ز تو
شادیم همه وقت
تو خوش وقت تو
خوش عشق
تو اندرخور ما
شوق تو اندر
بر ما دست بنه
بر سر ما دست
مکش دست مکش ای
شب خوبی و بهی
جان بجهد گر
بجهی گر سه عدد
بر سه نهی
گردد شش گردد
شش شش
جهتم از رخ تو
وز نظر فرخ تو هفت فلک
را بدهد خوبی
و کش خوبی و کش 1219 یار
نخواهم که بود
بدخو و غمخوار
و ترش چون
لحد و گور
مغان تنگ و دل
افشار و ترش یار
چو آیینه بود
دوست چو
لوزینه بود ساعت یاری
نبود خایف و
فرار و ترش هر
کی بود عاشق
خود پنج نشان
دارد بد سخت دل و
سست قدم کاهل
و بی کار و ترش ور
چشمش بیش بود
هم ترشی بیش
کند دان مثل
بیشی او سرکه
بسیار ترش بس
کن شرح ترشان
این قدری بهر
نشان کی طلبد
در دل و جان
طبع شکربار
ترش 1220 دام
دگر نهاده ام
تا که مگر
بگیرمش آنک بجست
از کفم بار
دگر بگیرمش آنک
به دل اسیرمش
در دل و جان
پذیرمش گر چه
گذشت عمر من
باز ز سر
بگیرمش دل
بگداخت چون
شکر بازفسرد
چون جگر باز روان
شد از بصر تا
به نظر بگیرمش راه
برم به سوی او
شب به چراغ
روی او چون برسم
به کوی او
حلقه در
بگیرمش درد
دلم بتر شده
چهره من چو زر
شده تا ز رخم
چو زر برد بر
سر زر بگیرمش گر
چه کمر شدم چه
شد هر چه بتر
شدم چه شد زیر و زبر
شدم چه شد زیر
و زبر بگیرمش تا
به سحر بپایمش
همچو شکر
بخایمش بند قبا
گشایمش بند
کمر بگیرمش خواب
شدست نرگسش
زود درآیم از
پسش کرد سفر
به خواب خوش
راه سفر
بگیرمش 1221 اگر
گم گردد این
بی دل از آن
دلدار جوییدش وگر
اندررمد عاشق
به کوی یار
جوییدش وگر
این بلبل جانم
بپرد ناگهان
از تن زهر
خاری مپرسیدش
در آن گلزار
جوییدش اگر
بیمار عشق او
شود یاوه از
این مجلس به پیش
نرگس بیمار آن
عیار جوییدش وگر
سرمست دل روزی
زند بر سنگ آن
شیشه به میخانه
روید آن دم از آن
خمار جوییدش هر
آن عاشق که گم
گردد هلا
زنهار می گویم بر خورشید
برق انداز بی
زنهار جوییدش وگر
دزدی زند نقبی
بدزدد رخت
عاشق را میان طره
مشکین آن طرار
جوییدش بت
بیدار پرفن را
که بیداری ز
بخت اوست چنین خفته
نیابیدش مگر
بیدار جوییدش بپرسیدم
به کوی دل ز
پیری من از آن
دلبر اشارت کرد
آن پیرم که در
اسرار جوییدش بگفتم
پیر را بالله
تویی اسرار
گفت آری منم
دریای پرگوهر
به دریابار
جوییدش زهی
گوهر که دریا
را به نور
خویش پر دارد مسلمانان
مسلمانان در
آن انوار
جوییدش چو
یوسف شمس
تبریزی به
بازار صفا آمد مر اخوان
صفا را گو در
آن بازار
جوییدش 1222 چه
دارد در دل آن
خواجه که می
تابد ز رخسارش چه
خوردست او که
می پیچد دو
نرگسدان
خمارش چه
باشد در چنان
دریا به غیر
گوهر گویا چه
باتابست آن
گردون ز عکس
بحر دربارش به
کار خویش می
رفتم به
درویشی خود
ناگه مرا پیش
آمد آن خواجه
بدیدم پیچ دستارش اگر
چه مرغ استادم
به دام خواجه
افتادم دل و دیده
بدو دادم شدم
مست و سبکسارش بگفت
ابروش تکبیری
بزد چشمش یکی
تیری دلم از
تیر تقدیری شد
آن لحظه
گرفتارش مگر
آن خواب
دوشینه که من
شوریده می
دیدم چنین
بودست تعبیرش
که دیدم روز
بیدارش شب
تیره اگر دیدی
همان خوابی که
من دیدم ز نور روز
بگذشتی شعاع و
فر انوارش چه
خواجست این چه
خواجست این
بنامیزد
بنامیزد هزاران
خواجه می زیبد
اسیر و بند
دیدارش کجا
خواجه جهان
باشد کسی کو
بند جان باشد چو او
بنده جهان
باشد نباشد
خواجگی یارش 1223 قرین
مه دو مریخند
و آن دو چشمت
ای دلکش بدان
هاروت و
ماروتت
لجوجان را به
بابل کش سلیمانا
بدان خاتم که
ختم جمله
خوبانی همه
دیوان و پریان
را به قهر
اندر سلاسل کش برای
جن و انسان را
گشادی گنج
احسان را مثال نحن
اعطیناک بر
محروم سائل کش جسد
را کن به جان
روشن حسد را
بیخ و بن برکن نظر را بر
مشارق زن خرد
را در مسائل
کش چو
لب الحمد
برخواند دهش
نقل و می بی حد چو
برخواند و لا
الضالین تو او
را در دلایل
کش سوی
تو جان چو
بشتابد دهش
شمعی که ره
یابد چو خورشید
تو را جوید چو
ماهش در منازل
کش شراب
کاس کیکاووس
ده مخمور عاشق
را دقیقه
دانی و فن را
به پیش فکر
عاقل کش به
اقبال
عنایاتت بکش
جان را و قابل
کن قبول و
خلعت خود را
به سوی نفس
قابل کش اسیر
درد و حسرت را
بده پیغام
لاتاسوا قتول عشق
حسنت را از
این مقتل به
قاتل کش اگر
کافردلست این
تن شهادت عرضه
کن بر وی وگر بی
حاصلست این
جان چه باشد
توش به حاصل
کش کنش
زنده وگر نکنی
مسیحا را تو
نایب کن تو وصلش
ده وگر
ندهی به فضلش
سوی فاضل کش زمین
لرزید ای خاکی
چو دید آن قدس
و آن پاکی اذا ما
زلزلت برخوان
نظر را در
زلازل کش تمامش
کن هلا حالی
که شاه حالی و
قالی کسی که
قول پیش آرد
خطی بر قول و
قایل کش 1224 پریشان
باد پیوسته دل
از زلف
پریشانش وگر
برناورم فردا
سر خویش از
گریبانش الا
ای شحنه خوبی
ز لعل تو بسی
گوهر بدزدیدست
جان من
برنجانش
برنجانش گر
ایمان آورد
جانی به غیر
کافر زلفت بزن از
آتش شوقت تو
اندر کفر و
ایمانش پریشان
باد زلف او که
تا پنهان شود
رویش که تا
تنها مرا باشد
پریشانی ز
پنهانش منم
در عشق بی
برگی که اندر
باغ عشق او چو
گل پاره کنم
جامه ز سودای
گلستانش در
آن گل های
رخسارش همی
غلطید روزی دل بگفتم
چیست این گفتا
همی غلطم در
احسانش یکی
خطی نویسم من
ز حال خود بر
آن عارض که تا
برخواند آن
عارض که
استادست خط
خوانش ولیکن
سخت می ترسم
از آن زلف سیه
کاوش که
بس دل در رسن
بستست آن هندو
ز بهتانش به
چاه آن ذقن
بنگر مترس ای
دل ز افتادن که هر دل
کان رسن بیند
چنان چاهست
زندانش 1225 ریاضت
نیست پیش ما
همه لطفست و
بخشایش همه مهرست
و دلداری همه
عیش است و
آسایش هر
آنچ از فقر
کار آید به
باغ جان به
بار آید به
ما از شهریار
آید و باقی
جمله آرایش همه
دیدست در راهش
همه صدرست
درگاهش وگر تن
هست در کاهش
ببین جان را
تو افزایش ببین
تو لطف پاکی
را امیر
سهمناکی را که او یک
مشت خاکی را
کند در لامکان
جایش بسی
کوران و ره
شینان از او
گشتند ره
بینان بسی جان
های غمگینان
چو طوطی شد
شکرخایش بسی
زخمست بی دشنه
ز پنج و چار وز
شش نه ز عشق آتش
تشنه که جز
خون نیست
سقایش زهی
شیرین که می
سوزم چو از
شمعش
برافروزم زهی شادی
امروزم ز دولت
های فردایش چرا
من خاکی و
پستم ازیرا
عاشق و مستم چرا من
جمله جانستم ز
عشق جسم
فرسایش به
پیش عاشقان صف
صف برآورده به
حاجب کف ز
زخم اوست دل
چون دف دهان
از ناله
سرنایش از
او چونست این
دل چون کز او
غرقست ره ره
خون وز او غوغاست
در گردون و
ناله جان ز
هیهایش دلا
تا چند پرهیزی
بگو تو شمس
تبریزی بنه سر تو
ز سرتیزی برای
فخر بر پایش 1226 آن
یار ترش رو را
این سوی
کشانیدش زین
ساغر خندان رو
جامی
بچشانیدش زین
باده نخوردست
او زان بارد و
سردست او با این
همه بدهیدش
جامی
بپزانیدش او
سرکه چرا آرد
غوره ز چه
افشارد زان زهر
همی بارد تا
جمله بدانیدش آن
باده انگوری
نفزاید جز
کوری پهلوی
چنین باده
بالله
منشانیدش باشد
بودش سکته در
گور نباید کرد زین آب
خضر یک کف در
حلق چکانیدش 1227 رویش
خوش و مویش
خوش وان طره
جعدینش صد رحمت
هر ساعت بر
جانش و بر
دینش هر
لحظه و هر
ساعت یک شیوه
نو آرد شیرینتر و
نادرتر زان
شیوه پیشینش آن
طره پرچین را
چون باد
بشوراند صد چین و
دو صد ماچین
گم گردد در
چینش بر
روی و قفای مه
سیلی زده حسن
او بر دبدبه
قارون تسخر
زده مسکینش آن
ماه که می
خندد در شرح
نمی گنجد ای چشم و
چراغ من دم
درکش و می
بینش صد
چرخ همی گردد
بر آب حیات او صد کوه
کمر بندد در
خدمت تمکینش گولی
مگر ای لولی
این جا
به چه می لولی رو صید و
تماشا کن در
شاهی شاهینش گر
اسب ندارد جان
پیشش برود
لنگان بنشاند آن
فارس جان را
سپس زینش ور
پای ندارد هم
سر بندد و سر
بنهد مانند
طبیب آید آن
شاه به بالینش عشقست
یکی جانی
دررفته به صد
صورت دیوانه
شدم باری من
در فن و آیینش حسن
و نمک نادر در
صورت عشق آمد تا حسن و
سکون یابد جان
از پی تسکینش بر
طالع ماه خود
تقویم عجب بست
او تقویم طلب
می کن در سوره
والتینش خورشید
به تیغ خود آن
را که کشد ای
جان از تابش
خود سازد
تجهیزش و
تکفینش فرهاد
هوای او رفتست
به که کندن تا لعل
شود مرمر از
ضربت میتینش من
بس کنم ای
مطرب بر پرده
بگو این را بشنو ز پس
پرده کر و فر
تحسینش خامش
که به پیش آمد
جوزینه و
لوزینه لوزینه
دعا گوید حلوا
کند آمینش 1228 ای
یوسف مه رویان
ای جاه و
جمالت خوش ای خسرو و
ای شیرین ای
نقش و خیالت
خوش ای
چهره تو مه وش
آبست و در او
آتش هم
آتش تو نادر
هم آب زلالت
خوش ای
صورت لطف حق
نقش تو خوشست
الحق ای نقش تو
روحانی وی نور
جلالت خوش ای
مستی هوش آخر
در مهر بجوش
آخر در وصل
بکوش آخر ای
صبح وصالت خوش ای
روز ز روی تو
شب سایه موی
تو چون ماه
برآ امشب ای
طالع و فالت
خوش گر
لطف و وصال
آری ور جور و
محال آری آمیخته ای
با جان ای جور
و محالت خوش دل
گفت مرا روزی
سالی گذرد زان
مه جان گفت
به گوش دل کای
دل مه و سالت
خوش تبریز
بگو آخر با
غمزه شمس
الدین کای فتنه
جادویان ای
سحر حلالت خوش 1229 زلفی
که به جان
ارزد هر تار
بشوریدش بس مشک
نهان دارد
زنهار
بشوریدش در
شام دو زلف او
صد صبح نهان
بیشست هر لحظه و
هر ساعت صد بار
بشوریدش آن
دولت عالم را
وان جنت خرم
را کز وی
شکفد در جان
گلزار
بشوریدش آن
باده همی جوشد
وز خلق همی
پوشد تا روی
شود از وی
خمار بشوریدش چشم
و دل مریم شد
روشن از آن
خرما نخلیست
از آن خرما
پربار
بشوریدش گم
گشت دل مسکین
اندر خم زلف
او باشد که
بدید آید
بسیار بشوریدش شمس
الحق تبریزی
در عشق مسیح
آمد هر کس که
از او دارد
زنار بشوریدش 1230 جانم
به چه آرامد
ای یار به
آمیزش صحت به چه
دریابد بیمار
به آمیزش هر
چند به
بر گیری او را
نبود سیری دانی به
چه بنشیند این
بار به آمیزش آن
تشنه ده روزه
کی به شود از
کوزه الا که کند
آبش خوش خوار
به آمیزش در
وصل تو می
جوید وز شرم
نمی گوید کامسال
طرب خواهد چون
پار به آمیزش کاری
که کند بنده
تقدیر زند
خنده کای خفته
بجو آخر این
کار به آمیزش زیرا
که به آمیزش
یک خشت شود
قصری زیرا که
شود جامه یک
تار به آمیزش اندر
چمن عشقت شمس
الحق تبریزی صد گلشن و
گل گردد یک
خار به آمیزش 1231 وقتت
خوش وقتت خوش
حلوایی و
شکرکش جمشید تو
را چاکر
خورشید تو را
مفرش بخرام
بیا کاین دم
والله که نمی
گنجد نی
میوه و نی
شیوه نی چرخ و
مه و مه وش جز
ما و تو و جامی
دریا کف خوش
نامی چون دیگ
مجوش از غم
چون ریگ بیا
درکش زان
سوی چو بگذشتم
شش پنج زنش
گشتم یا رب که
چه ها دارد
زان جانب پنج
و شش ناساخته
افتادم در دام
تو ای خوش دم ای باده
در باده ای
آتش در آتش نی
بس کن و نی بس
کن خود را همه
اخرس کن کاین نیست
قرائاتی کش
فهم کند اخفش 1232 هنگام
صبوح آمد ای
مرغ سحرخوانش با زهره
درآ گویان در
حلقه مستانش هر
جان که بود
محرم بیدار
کنش آن دم وان کو
نبود محرم تا
حشر بخسبانش می
گو سخنش بسته
در گوش دل
آهسته تا
کفر به پیش
آرد صد گوهر
ایمانش یک
برق ز عشق شه
بر چرخ زند
ناگه آتش فتد
اندر مه برهم
زند ارکانش آن
جا که عنایت
ها بخشید
ولایت ها آن جا چه
زند کوشش آن
جا چه بود
دانش آن
جا که نظر
باشد هر کار
چو زر باشد بی دست
برد چوگان هر
گوی ز میدانش شمس
الحق تبریزی
کو هر دل بی دل
را می
آرد و می آرد
تا حضرت
سلطانش 1233 درون
ظلمتی می جو
صفاتش که باشد
نور و ظلمت
محو ذاتش در
آن ظلمت رسی
در آب حیوان نه در هر ظلمتست
آب حیاتش بسی
دل ها رسد آن
جا چو برقی ولی مشکل
بود آن جا
ثباتش خنک
آن بیدق فرخ
رخی را که هر دم
می رساند شه
به ماتش بسی
دل ها چو شکر
شد شکسته نگشته صاف
و نابسته
نباتش بپوشیده
ز خود تشریف
فقرش هم از
یاقوت خود
داده زکاتش اگر
رویش به قبله
می نبینی درون کعبه
شد جای صلاتش شب
قدرست او
دریاب او را امان یابی
چو برخوانی
براتش ز
هجران خداوند
شمس تبریز شده
نالان حیاتش
از مماتش 1234 قضا
آمد شنو طبل
نفیرش نفیرش
تلختر یا زخم
تیرش چو
دایه این جهان
پستان سیه کرد گلوگیر
آمدت چون شهد
شیرش خنک
طفلی که دندان
خرد یافت رهد زین
دایه و شیر و
زحیرش بشارت
های غیبی شد
غذااش ز شیرش
وارهانید از
بشیرش چو
هر دم می
رسد تلقین
عشقش چه غم
دارد ز منکر
یا نکیرش چو
آن خورشید بر
وی سایه
انداخت ز دوزخ
ایمنست و
زمهریرش به
اقبال جوان
واگشت جانی که راه
دین نزد این
چرخ پیرش بدان
دارالامان و
اصل خود رفت رهید از
دامگاه و دار
و گیرش رهید
از بند شحنه
حرص و آزی که کرده
بود بیچاره و
حقیرش رو
ای جان کز
رباط کهنه
جستی ز غصه آجر
و حجره و
حصیرش نثارش
آید از رضوان
جنت کنارش
گیرد آن بدر
منیرش تماشا
یافت آن چشم
عفیفش سعادت
یافت آن نفس
فقیرش خجسته
باد باغستان خلدش مبارک باد
آن نعم
المصیرش 1235 نگاری
را که می جویم
به جانش نمی بینم
میان حاضرانش کجا
رفت او میان
حاضران نیست در این
مجلس نمی بینم
نشانش نظر
می افکنم هر
سو و هر جا نمی بینم
اثر از
گلستانش مسلمانان
کجا شد
نامداری که می
دیدم چو شمع
اندر میانش بگو
نامش که هر کی
نام او گفت به گور
اندر نپوسد
استخوانش خنک
آن را که دست
او ببوسید به
وقت مرگ شیرین
شد دهانش ز
رویش شکر گویم
یا ز خویش که کفو او
نمی بیند
جهانش زمینی
گر نیابد شکل
او چیست که می
گردد در این
عشق آسمانش بگو
القاب شمس
الدین تبریز مدار از
گوش مشتاقان
نهانش 1236 برفتم
دی به پیشش
سخت پرجوش نپرسید او
مرا بنشست
خاموش نظر
کردم بر او
یعنی که واپرس که بی روی
چو ماهم چون
بدی دوش نظر
اندر زمین می
کرد یارم که یعنی
چون زمین شو
پست و بی هوش ببوسیدم
زمین را سجده
کردم که یعنی
چون زمینم مست
و مدهوش 1237 شنو
پندی ز من ای یار
خوش کیش به خون دل
برآید کار
درویش یقین
می دان مجیب و
مستجابست دعای
سوخته درویش
دل ریش چو
آن سلطان بی
چون را بدیدی غنی گشتی
رهیدی از کم و
بیش چو
اسماعیل
قربان شو در
این عشق ولی را
بنده شو گر
نیستی میش چو
پختی در هوای
شمس تبریز از این
خامان بیهوده
میندیش 1238 امروز
خوش است
دل که تو دوش خون دل ما
بخورده ای نوش ای
دوش نموده روی
چون ماه و امروز
هزار شکل و
روپوش دل
سجده کنان به
پیش آن چشم جان حلقه
شده به پیش آن
گوش هر
لحظه اشارتی
که هش دار هش می
خواهی ز مرد
بی هوش سرنای
توام مرا تو
گویی من در تو
فرودمم تو مخروش از
بیم تو گشته
شیر گربه در خاک
خزیده صبر چون
موش هر
ذره کنار اگر
گشاید خورشید
نگنجد اندر
آغوش خورشید
چو شد تو را
خریدار ای ذره به
نقد نسیه
بفروش باقی
غزل مگو که
حیفست ما در
گفتار و دوست
خاموش لیکن
چه کنم که رسم
کهنه ست دریا
خاموش و موج
در جوش 1239 ای
خواجه تو
عاقلانه می
باش چون بی
خبری ز شور
اوباش آن
چهره که رشک
فخر فقرست با ناخن
زشت خویش
مخراش آن
بت به خیال
درنگنجد بت ها به
خیال خانه
متراش جمله
بت و بت پرست
چون اوست غیر کل و
جمله چیست جز
لاش نی
فهم کنند خلق
این را نی دستوری
که دم زنم فاش این
ماش برنج
احولانست ور نی نه
برنج هست و نی
ماش پایان
ها را کجا
شناسند چون
پوشیدست رشک
روهاش گر
می دزدی ز
زندگان دزد ای دزد
کفن به شب چو
نباش اما
ز قضاست مات
من مات هم حکم
قضاست عاش من
عاش خامش
که ز شب خبر
ندارد آن کس که
به روز خورد
خشخاش 1240 آن
مطرب ما خوشست
و چنگش دیوانه
شود دل از
ترنگش چون
چنگ زند یکی
تو بنگر کز لطف
چگونه گشت
رنگش گر
تنگ آیی ز
زندگانی برجه به
کنار گیر تنگش 1241 ما
نعره به شب
زنیم و خاموش تا درنرود
درون هر گوش تا
بو نبرد دماغ
هر خام بر دیگ
وفا نهیم
سرپوش بخلی
نبود ولی
نشاید این شهره
گلاب و خانه موش شب
آمد و جوش خلق
بنشست برخیز کز
آن ماست سرجوش امشب
ز تو قدر یافت
و عزت بر دوش ز
کبر می زند
دوش یک
چند سماع گوش
کردیم بردار
سماع جان بی
هوش ای
تن دهنت پر از
شکر شد پیشت گله
نیست هیچ
مخروش ای
چنبر دف رسن
گسستی با
چرخه و دلو و
چاه کم کوش چون
گشت شکار شیر
جانی بیزار شد
از شکار خرگوش خرگوش
که صورتند بی
جان گرمابه پر
از نگار منقوش با
نفس حدیث روح
کم گوی وز ناقه
مرده شیر کم
دوش از
شر بگریز یار
شب باش کاندر سر
شب نهند شب
پوش تا
صبح وصال
دررسیدن درکش شب تیره
را در آغوش از
یاد لقای یار
بی خواب از خواب
شدستمان فراموش شب
چتر سیاه دان
و با وی نعره
دهلست و بانک
چاووش این
فتنه به هر
دمی فزونست امشب
بترست عشق از
دوش شب
چیست نقاب روی
مقصود کای رحمت
و آفرین بر آن
روش هین
طبلک شب روان
فروکوب زیرا که
سوار شد
سیاووش 1242 گر
لاش نمود راه
قلاش ای هر دو
جهان غلام آن
لاش ای
دیده جهان و
جان ندیده جانست
جهان تو یک
نفس باش گردیست
جهان و اندر
این گرد جاروب
نهان شدست و
فراش این
مشعله از
کجاست بینی آن روز که
بشکنی چو
خشخاش عشقی
که نهان و
آشکارست خون ریز و
ستمگرست و
اوباش چون
کشته شوی در
او بمانی من مات من
الهوی فقد عاش عشقست
نه زر نهان
نماند العاشق کل
سره فاش لا
حسن یلد حیث
لا عشق شاباش زهی
جمال شاباش 1243 اندرآ
ای اصل اصل
شادمانی شاد
باش اندرآ ای
آب آب زندگانی
شاد باش گرت
بیند زندگانی
تا ابد باقی
شود ورت
بیند مرده هم
داند که جانی
شاد باش همچنین
تو دم به دم آن
جام باقی می
رسان تا شویم از
دست و آن باقی
تو دانی شاد
باش بر
نشانه خاک ما
اینک نشان زخم
تو ای نشانه
شاد زی و ای
نشانی شاد باش ای
هما کز سایه
ات پر یافت
کوه قاف نیز ای همای
خوش لقای آن
جهانی شاد باش هم
ظریفی هم
حریفی هم
چراغی هم شراب هم جهانی
هم نهانی هم
عیانی شاد باش تحفه
های آن جهانی
می رسانی دم
به دم می رسان و
می رسان خوش
می رسانی شاد
باش رخت
ها را می
کشاند جان
مستان سوی تو می چشان و
می کشان خوش
می کشانی شاد
باش ای
جهان را شاد
کرده وی زمین
را جمله گنج تا
زمین گوید تو
را کای آسمانی
شاد باش گر
سر خوبی بخارد
دلبری در عهد
تو پرچمش آرند
پیشت ارمغانی
شاد باش گوهر
آدم به عالم
شمس تبریزی
تویی ای ز تو
حیران شده بحر
معانی شاد باش 1244 ای
سنایی گر
نیابی یار یار
خویش باش در جهان هر
مرد و کاری
مرد کار خویش
باش هر
یکی زین
کاروان مر رخت
خود را رهزنند خویشتن را
پس نشان و پیش
بار خویش باش حس
فانی می دهند
و عشق فانی می
خرند زین دو
جوی خشک بگذر
جویبار خویش
باش می
کشندت دست دست
این دوستان تا
نیستی دست دزد
از دستشان و
دستیار خویش
باش این
نگاران نقش
پرده آن
نگاران دلند پرده را
بردار و دررو
با نگار خویش
باش با
نگار خویش باش
و خوب خوب
اندیش باش از دو عالم
بیش باش و در
دیار خویش باش رو
مکن مستی از
آن خمری کز او
زاید غرور غره آن
روی بین و
هوشیار خویش
باش 1245 آنک
بیرون از جهان
بد در جهان
آوردمش و
آنک می کرد او
کرانه در میان
آوردمش آنک
عشوه کار او
بد عشوه ای
بنمودمش و آنک از
من سر کشیدی
کشکشان
آوردمش آنک
هر صبحی تقاضا
می کند جان را
ز من از تقاضا
بر تقاضا من
به جان آوردمش جان
سرگردان که گم
شد در بیابان
فراق از بیابان
ها سوی
دارالامان
آوردمش گفت
جان من می
نیایم تا
بننمایی نشان کو نشان
کو مهر سلطان
من نشان
آوردمش مهربانی
کردن این باشد
که بستم دست
دزد دست بسته
پیش میر
مهربان
آوردمش چونک
یک گوشه ردای
مصطفی آمد به
دست آنک بد در
قعر دوزخ در
جنان آوردمش 1246 دوش
رفتم در میان
مجلس سلطان
خویش بر
کف ساقی بدیدم
در صراحی جان
خویش گفتمش
ای جان جان
ساقیان بهر
خدا پر کنی
پیمانه و
نشکنی پیمان
خویش خوش
بخندید و بگفت
ای ذوالکرم
خدمت کنم حرمتت
دارم به حق و
حرمت ایمان
خویش ساغری
آورد و بوسید
و نهاد او بر
کفم پرمی
رخشنده همچون
چهره رخشان
خویش سجده
کردم پیش او و
درکشیدم جام
را آتشی
افکند در من
می ز آتشدان
خویش چون
پیاپی کرد و
بر من ریخت
زان سان جام
چند آن می چون
زر سرخم برد
اندر کان خویش از
گل رخسار او
سرسبز دیدم
باغ خویش ز ابروی
چون سنبل او
پخته دیدم نان
خویش بخت
و روزی هر کسی
اندر خراباتی
روید من کیم
غمخوارگی را
یافتم من آن
خویش بولهب
را دیدم آن جا
دست می خایید
سخت بوهریره
دست کرده در
دل انبان خویش بولهب
چون پشت بود و
رو نبیند هیچ
پشت بوهریره
روی کرده در
مه و کیوان
خویش بولهب
در فکر رفته
حجت و برهان
طلب بوهریره
حجت خویش است
و هم برهان
خویش نیست
هر خم لایق می
هین سر خم را
ببند تا برآرد
خم دیگر ساقی
از خمدان خویش بس
کنم تا میر
مجلس بازگوید
با شما داستان صد
هزاران مجلس
پنهان خویش 1247 عارفان
را شمع و شاهد
نیست از بیرون
خویش خون
انگوری
نخورده باده
شان هم خون
خویش هر
کسی اندر جهان
مجنون لیلی
شدند عارفان
لیلی خویش و
دم به دم
مجنون خویش ساعتی
میزان آنی
ساعتی موزون
این بعد از
این میزان خود
شو تا شوی
موزون خویش گر
تو فرعون منی
از مصر تن بیرون
کنی در درون
حالی ببینی
موسی و هارون
خویش لنگری
از گنج مادون
بسته ای بر
پای جان تا
فروتر می روی
هر روز با
قارون خویش یونسی
دیدم نشسته بر
لب دریای عشق گفتمش
چونی جوابم
داد بر قانون
خویش گفت
بودم اندر این
دریا غذای
ماهیی پس چو حرف
نون خمیدم تا
شدم ذاالنون خویش زین
سپس ما را مگو
چونی و از چون
درگذر چون ز
چونی دم زند
آن کس که شد بی
چون خویش باده
غمگینان
خورند و ما ز
می خوش دلتریم رو به
محبوسان غم ده
ساقیا افیون
خویش خون
ما بر غم حرام
و خون غم بر ما
حلال هر غمی کو
گرد ما گردید
شد در خون
خویش باده
گلگونه ست بر رخسار
بیماران غم ما خوش از
رنگ خودیم و
چهره گلگون
خویش من
نیم موقوف نفخ
صور همچون
مردگان هر
زمانم عشق
جانی می دهد ز
افسون خویش در
بهشت استبرق
سبزست و خلخال
و حریر عشق نقدم
می دهد از
اطلس و اکسون
خویش دی
منجم گفت دیدم
طالعی داری تو
سعد گفتمش آری
ولیک از ماه
روزافزون
خویش مه
کی باشد با مه
ما کز جمال و
طالعش نحس
اکبر سعد اکبر
گشت بر گردون
خویش 1248 ساقیا
بی گه رسیدی
می بده مردانه
باش ساقی
دیوانگانی
همچو می
دیوانه باش سر
به سر پر کن
قدح را موی را
گنجا مده وان کز
این میدان
بترسد گو برو
در خانه باش چون
ز خود بیگانه
گشتی رو یگانه
مطلقی بعد از آن
خواهی وفا کن
خواه رو
بیگانه باش درهای
باصدف را سوی
دریا راه نیست گر چنان
دریات باید بی
صدف دردانه
باش بانگ
بر طوفان بزن
تا او نباشد
خیره کش شمع را
تهدید کن کای
شمع چون
پروانه باش کاسه
سر را تهی کن
وانگهی با سر
بگو کای مبارک
کاسه سر عشق
را پیمانه باش لانه
تو عشق بودست
ای همای
لایزال عشق
را محکم بگیر
و ساکن این
لانه باش 1249 شده
ام سپند حسنت
وطنم میان آتش چو ز تیر
تست بنده بکشد
کمان آتش چو
بسوخت جان
عاشق ز حبیب
سر برآرد چه بسوخت
اندر آتش که
نگشت جان آتش بمسوز
جز دلم را که ز آتشت
به داغم بنگر به
سینه من اثر
سنان آتش که
ستاره های آتش
سوی سوخته
گراید که ز
سوخته بیابد
شررش نشان آتش غم
عشق آتشینت چو
درخت کرد خشکم چو درخت
خشک گردد نبود
جز آن آتش خنک
آنک ز آتش تو
سمن و گلشن
بروید که خلیل
عشق داند به
صفا زبان آتش که
خلیل او بر
آتش چو دخان
بود سواره که خلیل
مالک آمد به
کفش عنان آتش سحری
صلای عشقت
بشنید گوش
جانم که درآ در
آتش ما بجه از
جهان آتش دل
چون تنور پر
شد که ز سوز
چند گوید دهن پرآتش
من سخن از
دهان آتش 1250 به
شکرخنده اگر
می ببرد جان
رسدش وگر از
غمزه جادو برد
ایمان رسدش لشکر
دیو و پری
جمله به فرمان
ویند با
چنین عز و شرف
ملک سلیمان
رسدش صد
هزاران دل
یعقوب حزین
زنده بدوست کر و فر
شرف یوسف
کنعان رسدش لب
عیسی صفتش
مرده به دم
زنده کند گر پرد با
پر جان جانب
کیوان رسدش نوح
وقتیست که عشق
ابدی کشتی
اوست گر جهان
زیر و زبر کرد
به طوفان رسدش عشق
او گرد
برانگیخت ز
دریای عدم ید بیضا و
عصایی شده
ثعبان رسدش جملگی
تشنه دلان قوت
از او می
یابند با چنین
لقمه دهی شهرت
لقمان رسدش 1251 گر
لب او شکند
نرخ شکر می
رسدش ور رخش
طعنه زند بر
گل تر می رسدش گر
فلک سجده برد
بر در او می
سزدش ور ستاند
گرو از قرص
قمر می رسدش ور
شه عقل که
عالم همگی
چاکر اوست جهت خدمت
او بست کمر می
رسدش شاه
خورشید که بر
زنگی شب تیغ
کشید گر پی
هیبتش افکند
سپر می رسدش گر
عطارد ز پی
دایره و نقطه
او همچو
پرگار دوانست
به سر می رسدش آن
جمالی که
فرشته نبود
محرم او گر ندارد
سر دیدار بشر
می رسدش کار
و بار ملکانی
که زبردست
شدند نکند ور
بکند زیر و
زبر می رسدش می
شمردم من از
این نوع شنودم
ز فلک که از این
ها بگذر چیز
دگر می رسدش 1252 آن
که مه غاشیه
زین چو غلامان
کشدش بوک این
همت ما جانب
بستان کشدش گر
چه جان را
نبود قوت این
گستاخی آنک جان
از مدد رحمت
جانان کشدش هر
دم از یاد لبش
جان لب خود می
لیسد ور سقط می
شنود از بن
دندان کشدش جانب
محو و فنا رخت
کشیدند مهان تا بقا
لطف کند جانب
ایشان کشدش ای
بسا جان که چو
یعقوب همی زهر
چشد تا که آن
یوسف جان در
شکرستان کشدش هر
کسی کو بتر از
وی خرد فخر
کند گر
چه چون ماه
بود چرخ به
میزان کشدش هر
که در دیده
عشاق شود
مردمکی آن نظر
زود سوی گوهر
انسان کشدش کافر
زلف وی آن را
که ز راهش
ببرد کفر آید
بر او جانب
ایمان کشدش شمس
تبریز مرا عشق
تو سرمست کند هر کی او
باده کشد باده
بدین سان کشدش 1253 بر
ملک نیست نهان
حال دل و نیک و
بدش نفس اگر
سر بکشد گوش
کشان می کشدش جان
دل اصل دل و
اصل دلت فصل
دلست وگرش او
ندهد جان ز کی
باشد مددش دل
ز دردش چه
خوشی ها و طرب
ها دارد تو مگیر
آن کرم وان
دهش بی عددش ملک
الموت برید از
دلم آن روز
طمع که مشرف
شدم از طوق
حیات ابدش برد
سود دو جهان و
آنچ نیاید به
زبان کاروانی
که غم عشق خدا
راه زدش سوسن
استایش او کرد
کز او یافت
زبان سرو آزادی
او کرد که
بخشید قدش بلبل
آن را بستاید
که زبانش
آموخت گل از او
جامه دراند که
برافروخت خدش کیست
کو دانه اومید
در این خاک
بکاشت که
بهار کرمش
بازنبخشید
صدش میوه
تلخ و ترش خام
طمع بود ولی آفتاب کرم
تو به کرم می
پزدش آفتاب
از پی آن سجده
که هر شام کند چه زیان
کرد از آن شاه
که جان شد
جسدش همه
شب سجده کنان
می رود و وقت
سحر روش بخشد
که بمیرد مه
چرخ از حسدش هر
که امروز کند
شهوت خود را
در گور هر
یکی حور شود
مونس گور و
الحدش هر
کی او اسب دواند
به سوی گمراهی کند آن
اسب لگدکوب
نکال از لگدش بهل
ابتر تو غزل
را به ازل
حیران باش که تمامش
کند و شرح دهد
هم صمدش 1254 من
توام تو منی
ای دوست مرو
از بر خویش خویش را
غیر مینگار و
مران از در
خویش سر
و پا گم مکن از
فتنه بی
پایانت تا چو
حیران بزنم
پای جفا بر سر
خویش آن
که چون سایه ز
شخص تو جدا
نیست منم مکش ای
دوست تو بر
سایه خود خنجر
خویش ای
درختی که به
هر سوت هزاران
سایه ست سایه ها
را بنواز و
مبر از گوهر
خویش سایه
ها را همه
پنهان کن و
فانی در نور برگشا
طلعت
خورشیدرخ
انور خویش ملک
دل از دودلی
تو مخبط گشتست بر سر تخت
برآ پا مکش از
منبر خویش عقل
تاجست چنین
گفت به تثمیل
علی تاج را
گوهر نو بخش
تو از گوهر
خویش 1255 اندک
اندک راه زد
سیم و زرش مرگ و جسک
نو فتاد اندر
سرش عشق
گردانید با او
پوستین می
گریزد خواجه
از شور و شرش اندک
اندک روی سرخش
زرد شد اندک اندک
خشک شد چشم
ترش وسوسه
و اندیشه بر
وی در گشاد راند عشق
لاابالی از
درش اندک
اندک شاخ و
برگش خشک گشت چون بریده
شد رگ بیخ
آورش اندک
اندک دیو شد
لاحول گو سست شد در
عاشقی بال و
پرش اندک
اندک گشت صوفی
خرقه دوز رفت وجد و
حالت خرقه درش عشق
داد و دل بر
این عالم نهاد در برش
زین پس نیاید
دلبرش زان
همی جنباند سر
او سست سست کآمد اندر
پا و افتاد
اکثرش بهر
او پر می کنم
من ساغری گر بنوشد
برجهاند
ساغرش دست
ها زان سان
برآرد کآسمان بشنود
آواز الله
اکبرش میر
ما سیرست از
این گفت و
ملول درکشان
اندر حدیث
دیگرش کشته
عشقم نترسم از
امیر هر کی شد
کشته چه خوف
از خنجرش بترین
مرگ ها بی
عشقی است بر چه می
لرزد صدف بر
گوهرش برگ
ها لرزان ز
بیم خشکی اند تا نگردد
خشک شاخ اخضرش در
تک دریا
گریزد هر صدف تا
بنربایند
گوهر از برش چون
ربودند از صدف
دانه گهر بعد از آن
چه آب خوش چه
آذرش آن
صدف بی چشم و
بی گوش است
شاد در به
باطن درگشاده
منظرش گر
بماند عاشقی
از کاروان بر سر ره
خضر آید رهبرش خواجه
می گرید که
ماند از قافله لیک می
خندد خر اندر آخرش عشق
را بگذاشت و
دم خر گرفت لاجرم
سرگین خر شد
عنبرش ملک
را بگذاشت و
بر سرگین نشست لاجرم شد
خرمگس
سرلشکرش خرمگس
آن وسوسه ست و
آن خیال که همی
خارش دهد
همچون گرش گر
ندارد شرم و
واناید از این وانمایم
شاخ های دیگرش تو
مکن شاخش چو
مرد اندر خری گاو خیزد
با سه شاخ از
محشرش 1256 آنک
جانش داده ای
آن را مکش ور ندادی
نقش بی جان را
مکش آن
دو زلف کافر
خود را بگو کای یگانه
اهل ایمان را مکش آفتابا
روی خود جلوه
مکن چند روزی
ماه تابان را
مکش چون
تو سیمرغی به
قاف ذوالجلال بازگرد و
جمله مرغان را
مکش در
میان خون هر
مسکین مرو جز قباد و
شاه خاقان را
مکش گر
مرا دربان
عشقت بار داد از سر
غیرت تو دربان
را مکش گر
فضولم من که
مهمان توام شرط نبود
هیچ مهمان را
مکش مست
میدانم ز می
دانم خراب شیشه مشکن
مست میدان را
مکش شمس
تبریزی تویی
سلطان من بازگشتم
باز
سلطان را مکش 1257 چون
تو شادی بنده
گو غمخوار باش تو عزیزی
صد چو ما گو
خوار باش کار
تو باید که
باشد بر مراد کارهای
عاشقان گو زار
باش شاه
منصوری و ملکت
آن توست بنده چون
منصور گو بر
دار باش اشتر
مستم نجویم
نسترن نوشخوارم
در رهت گو خار
باش نشنوم
من هیچ جز
پیغام او هر چه
خواهی گفت گو
اسرار باش ای
دل آن جایی تو
باری که ویست از جمال
یار برخوردار
باش او
طبیبست و به
بیماران رود ای تن
وامانده تو
بیمار باش بر
امید یار غار
خلوتی ثانی
اثنین برو در
غار باش بر
امید داد و
ایثار بهار مهرها می
کار و در ایثار
باش خرمنا
بر طمع ماه
بانمک گم شو از
دزد و در آن
انبار باش بهر
نطق یار خوش
گفتار خویش لب ببند
از گفت و کم
گفتار باش 1258 آن
مایی همچو ما
دلشاد باش در گلستان
همچو سرو آزاد
باش چون
ز شاگردان
عشقی ای ظریف در گشاد
دل چو عشق
استاد باش گر
غمی آید گلوی
او بگیر داد
از او بستان
امیرداد باش جان
تو مستست در
بزم احد تن میان
خلق گو آحاد
باش گاه
با شیرین چو
خسرو خوش بخند گه ز هجرش
کوه کن فرهاد
باش گه
نشاط انگیز
همچون گلشنش گه چو
بلبل نال و
خوش فریاد باش پیش
سروش چون
خرامد خاک باش چون گلش
عنبر فشاند
باد باش حاصل
اینست ای
برادر چون فلک در جهان
کهنه نوبنیاد
باش در
میان خارها
چون خارپشت سر درون و
شادمان و راد
باش 1259 عقل
آمد عاشقا خود
را بپوش وای ما ای
وای ما از عقل
و هوش یا
برو از جمع ما
ای چشم و عقل یا شوم از
ننگ تو بی چشم
و گوش تو
چو آبی ز
آتش ما دور شو یا درآ در
دیگ ما با ما
بجوش گر
نمی خواهی که
خردت بشکند مرده شو
با موج و با
دریا مکوش گر
بگویی عاشقم
هست امتحان سر مپیچ و
رطل مردان را
بنوش می
خروشم لیکن از
مستی عشق همچو چنگم
بی خبر من از
خروش شمس
تبریزی مرا
کردی خراب هم تو ساقی هم
تو می هم می
فروش 1260 اندرآمد
شاه شیرینان
ترش جان
شیرینم فدای
آن ترش چشم
کژبین را
بگفتم کژ مبین کس کند
باور گل خندان
ترش در
هر آن زندان
که درتابد رخش کس نماند
در همه زندان
ترش گرد
باغش گشتم و
والله نبود میوه ای
اندر همه
بستان ترش در
حرم خندان بود
سلطان ولیک می
نماید خویش در
دیوان ترش گر
تو مرد مومنی
باور مکن انگبین و
شکر و ایمان
ترش منکر
ار باشد ترش
نبود عجب نسبتی
دارد به
بادنجان ترش 1261 روی
تو جان جانست
از جان نهان
مدارش آنچ از
جهان فزونست
اندر جهان
درآرش ای
قطب آسمان ها
در آسمان جان
ها جان گرد
توست گردان می
دار بی قرارش همچون
انار خندان
عالم نمود
دندان در خویش
می نگنجد از
خویشتن برآرش نگذارد
آفتابش یک ذره
اختیارم تا اختیار
دارم کی باشم
اختیارش از
خاک چون غباری
برداشت باد
عشقم آن جا که
باد جنبد آن
جا بود غبارش در
خاک تیره دانه
زان رو به
جنبش آمد کز عشق
خاکیان را بر
می کشد بهارش هم
بدر و هم
هلالش هم حور
و هم جمالش هم باغ و
هم نهالش چون
من در انتظارش جامش
نعوذبالله
دامش
نعوذبالله نامش
نعوذبالله
والله که نیست
یارش من
همچو گلبنانم
او همچو
باغبانم از وی
شکفت جانم بر
وی بود
نثارش چون
برگ من ز بالا
رقصان به پستی
آیم لرزان که
تا نیفتم الا
که در کنارش حیله
گریست کارش
مهره بریست
کارش پرده
دریست کارش نی
سرسریست کارش می
خارد این
گلویم گویم
عجب نگویم بگذار تا
بخارد بی
محرمی مخارش 1262 گر
جان بجز تو
خواهد از خویش
برکنیمش ور چرخ
سرکش آید بر
همدگر زنیمش گر
رخت خویش
خواهد ما رخت
او دهیمش ور قلعه
ها درآید
ویرانه ها
کنیمش گر
این جهان چو
جانست ما جان
جان جانیم ور این
فلک سر آمد ما
چشم روشنیمش بیخ
درخت خاکست
وین چرخ شاخ و
برگش عالم درخت
زیتون ما همچو
روغنیمش چون
عشق شمس تبریز
آهن ربای باشد ما بر
طریق خدمت
مانند آهنیمش 1263 سرمست
شد نگارم بنگر
به نرگسانش مستانه شد
حدیثش پیچیده
شد زبانش گه
می فتد از این
سو گه می فتد
از آن سو آن کس که
مست گردد خود
این بود نشانش چشمش
بلای مستان ما
را از او
مترسان من مستم و
نترسم از چوب
شحنگانش ای
عشق الله الله
سرمست شد
شهنشه برجه بگیر
زلفش درکش در
این میانش اندیشه
ای که آید در
دل ز یار گوید جان بر
سرش فشانم
پرزر کنم
دهانش آن
روی گلستانش
وان بلبل
بیانش وان شیوه
هاش یا رب تا
با کیست آنش این
صورتش بهانه
ست او نور
آسمانست بگذر ز
نقش و صورت
جانش خوشست
جانش دی
را بهار بخشد
شب را نهار
بخشد پس این
جهان مرده
زنده ست از آن
جهانش 1264 می
گفت چشم شوخش
با طره سیاهش من دم دهم
فلان را تو
درربا کلاهش یعقوب
را بگویم یوسف
به قعر چاهست چون بر سر
چه آید تو
درفکن به چاهش ما
شکل حاجیانیم
جاسوس و
رهزنانیم حاجی
چو در ره آید
ما خود زنیم
راهش ما
شاخ ارغوانیم
در آب و می
نماییم با نعل
بازگونه چون
ماه و چون
سپاهش روباه
دید دنبه در
سبزه زار و می
گفت هرگز کی
دید دنبه بی
دام در گیاهش وان
گرگ از حریصی
در دنبه چون
نمک شد از دام بی
خبر بد آن
خاطر تباهش ابله
چو اندرافتد
گوید که بی
گناهم بس نیست
ای برادر آن
ابلهی گناهش ابله
کننده عشقست
عشقی گزین تو
باری کابله شدن
بیرزد حسن و
جمال و جاهش پای
تو درد گیرد
افسون جان بر
او خوان آن پای
گاو باشد
کافسون اوست
کاهش حلق
تو درد گیرد
همراه دم
پذیرد خود حلق
کی گشاید بی
آه غصه کاهش تا
پیشگاه عشقش
چون باشد و چه
باشد چون ما ز
دست رفتیم از
پای گاه جاهش تا
چه جمال دارد
آن نادره مطرز که سوخت
جان ما را آن
نقش کارگاهش ز
اندیشه می
گذارم تا خود
چه حیله سازم با او که
مکر و حیله
تلقین کند
الهش آن
کس که گم کند ره با
عقل بازگردد وان را که
عقل گم شد از
کی بود پناهش نی
ما از آن
شاهیم ما عقل
و جان نخواهیم چه عقل و
بند و پندش چه
جان و آه آهش مستی
فزود خامش تا
نکته ای نرانی ای رفته
لاابالی در
خون نیکخواهش 1265 آن
مه که هست
گردون گردان و
بی قرارش وان جان
که هست
این جان وین
عقل مستعارش هر
لحظه اختیاری
نو نو دهد به
جان ها وین اختیارها
را بشکسته
اختیارش من
جسم و جان
ندانم من این
و آن ندانم من در
جهان ندانم جز
چشم پرخمارش آن
روی همچو روزش
وان رنگ
دلفروزش وان لطف
توبه سوزش وان
خلق چون بهارش عشقش
بلای توبه
داده سزای
توبه آخر
چه جای توبه
با عشق توبه
خوارش چون
دوست و دشمن
او هستند رهزن
او ماییم و
دامن او
بگرفته
استوارش از
عشق جام و
دورش شاید
کشید جورش چون گوش
دوست داری می
بوس گوشوارش من
حلقه های زلفش
از عشق می
شمارم ور نه کجا
رسد کس در حد و
در شمارش لطفش
همی شمارم دل
با دم شمرده جانیش بخش
آخر ای کشته
زار زارش 1266 روحیست
بی نشان و ما غرقه
در نشانش روحیست بی
مکان و سر تا
قدم مکانش خواهی
که تا بیابی
یک لحظه ای
مجویش خواهی که
تا بدانی یک
لحظه ای مدانش چون
در نهانش جویی
دوری ز آشکارش چون آشکار
جویی محجوبی
از نهانش چون
ز آشکار و
پنهان بیرون
شدی به برهان پاها دراز
کن خوش می خسب
در امانش چون
تو ز ره بمانی
جانی روانه
گردد وانگه چه
رحمت آید از
جان و از
روانش ای
حبس کرده جان
را تا کی کشی
عنان را درتاز
درجهانش اما
نه در جهانش بی
حرص کوب پایی
از کوری حسد
را زیرا
حسد نگوید از
حرص ترجمانش آخر
ز بهر دو نان
تا کی دوی چو
دونان و آخر ز
بهر سه نان تا
کی خوری سنانش 1267 در
عشق آتشینش
آتش نخورده
آتش بی چهره
خوش او در خوش
هزار ناخوش دل
از تو شرحه
شرحه بنشین
کباب می خور خون چون
میست جوشان
بنشین شراب می
چش گوشی
کشد مرا می
گوشی دگر کشد
وی ای دل در
این کشاکش
بنشین و باده
می کش هفت
اخترند عامل
در شش جهت
ولیکن ای عشق
بردریدی این
هفت را از آن
شش گاهی
چو آفتابم
سرمایه بخش صد
مه گه چون
مهم گذاران در
عشق یار مه وش گر
منکری گریزد
از عشق نیست
نادر کز آفتاب
دارد پرهیز
چشم اعمش صدغ
الوفاء حقاء
من فقدکم مشوش وجه
الولاء حقاء
من عبرتی منقش القلب
لیس یلقی
نادیک کیف
یصبر الاذن لیس
یلقن حادیک
کیف ینعش 1268 صد
سال اگر گریزی
و نایی بتا به
پیش برهم زنیم
کار تو را
همچو کار خویش مگریز
که ز چنبر
چرخت
گذشتنیست گر شیر
شرزه باشی ور
سفله گاومیش تن
دنبلیست بر
کتف جان
برآمده چون پر
شود تهی شود
آخر ز زخم نیش ای
شاد باطلی که
گریزد ز باطلی بر عشق حق
بچفسد بی صمغ
و بی سریش گز
می کنند جامه
عمرت به روز و
شب هم آخر
آرد او را یا
روز یا شبیش بیچاره
آدمی که
زبونست عشق را زفت
آمد این سوار
بر این اسب
پشت ریش خاموش
باش و در خمشی
گم شو از وجود کان عشق
راست کشتن
عشاق دین و
کیش 1269 آینه
ام من آینه ام
من تا که
بدیدم روی چو
ماهش چشم جهانم
چشم جهانم تا
که بدیدم چشم
سیاهش چرخ
زمین شد چرخ
زمین شد جنت
ماوی راحت جان
ها تا
که برآمد تا
که برآمد بر
که جودی خیل و
سپاهش پشت
قوی شد پشت
قوی شد اختر
دولت عدل و
عنایت چون نشود شه
چون نشود شه
آنک تو باشی
پشت و پناهش شوره
زمینی شوره
زمینی کز تو
کشد او آب
بهاری سبزتر آمد
سبزتر آمد از
همه جاها کشت
و گیاهش روی
چو ماهت روی
چو ماهت بست گرو
دی با مه و
اختر گشت
گروگان گشت
گروگان ماه و
سما را زلف
سیاهش سلسله
جنبان سلسله
جنبان گشت
برادر این دل
مجنون چون بنشورد
چون بنشورد آن
مجنون کش شد
سر ماهش دم
مزن ای جان دم
مزن ای جان
برخور کآمد
روز مبارک کیست
مبارک کیست
مبارک آن که
ببیند هم ز
پگاهش 1270 مستی
امروز من نیست
چو مستی دوش می نکنی
باورم کاسه
بگیر و بنوش غرق
شدم در شراب
عقل مرا برد
آب گفت خرد
الوداع
بازنیایم به
هوش عقل
و خرد در جنون
رفت ز دنیا
برون چونک ز سر
رفت دیگ چونک
ز حد رفت جوش این
دل مجنون مست
بند بدرید و
جست با
سرمستان مپیچ
هیچ مگو رو
خموش صبحدم
از نردبان گفت
مرا پاسبان کز سوی
هفتم فلک دوش
شنیدم خروش گفت
زحل زهره را
زخمه آهسته زن وی اسد آن
ثور را شاخ
بگیر و بدوش خون
شده بین از
نهیب شیر به
پستان ثور شیر فلک
را نگر گشته ز
هیبت چو موش گرم
کن ای شیر تک
چند گریزی چو
سگ جلوه کن
ای ماه رو چند
کنی روی پوش چشم
گشا شش جهت
شعشعه نور بین گوش گشا
سوی چرخ ای
شده چشم تو
گوش بشنو
از جان سلام
تا برهی از
کلام بنگر در
نقش گر تا
برهی از نقوش گفتمش
ای خواجه رو
هر چه شود گو
بشو صافم و
آزاد نو بنده
دردی فروش ترس
و امید تو را
هست حواله به
عقل دانه
و دام تو را
هست شکاری
وحوش دردی
دردش مرا چون
به حمایت گرفت با من از
این ها مگو
کار توست آن
بکوش 1271 باز
درآمد طبیب از
در رنجور خویش دست عنایت
نهاد بر سر
مهجور خویش بار
دگر آن حبیب
رفت بر آن
غریب تا جگر او
کشید شربت
موفور خویش شربت
او چون ربود
گشت فنا از
وجود ساقی وحدت
بماند ناظر و
منظور خویش نوش
ورا نیش نیست
ور بودش راضیم نیست عسل
خواره را چاره
ز زنبور خویش این
شب هجران دراز
با تو بگویم
چراست فتنه شد
آن آفتاب بر
رخ مستور خویش غفلت
هر دلبری از
رخ خود رحمتست ور نه
ببستی نقاب بر
رخ مشهور خویش عاشق
حسن خودی لیک
تو پنهان ز
خود خلعت وصلت
بپوش بر تن
این عور خویش شکر
که خورشید عشق
رفت به برج
حمل در دل و
جان ها فکند
پرورش نور
خویش شکر
که موسی برست
از همه
فرعونیان باز به میقات
وصل آمد بر
طور خویش عیسی
جان دررسید بر
سر عازر دمید عازر
از افسون او
حشر شد از گور
خویش باز
سلیمان رسید
دیو و پری جمع
شد بر همه
شان عرضه کرد
خاتم و منشور
خویش ساقی
اگر بایدت تا
کنم این را
تمام باده گویا
بنه بر لب
مخمور خویش 1272 باز
فرود آمدیم بر
در سلطان خویش بازگشادیم
خوش بال و پر
جان خویش باز
سعادت رسید
دامن ما را
کشید بر سر
گردون زدیم
خیمه و ایوان
خویش دیده
دیو و پری دید
ز ما سروری هدهد جان
بازگشت سوی
سلیمان خویش ساقی
مستان ما شد
شکرستان ما یوسف جان
برگشاد جعد
پریشان خویش دوش
مرا گفت یار
چونی از این
روزگار چون بود
آن کس که دید
دولت خندان
خویش آن
شکری را که
هیچ مصر ندیدش
به خواب شکر که من
یافتم در بن
دندان خویش بی
زر و سر
سروریم بی
حشمی مهتریم قند و شکر
می خوریم در
شکرستان خویش تو
زر بس نادری
نیست کست
مشتری صنعت آن
زرگری رو به
سوی کان خویش دور
قمر عمرها
ناقص و کوته
بود عمر درازی
نهاد یار به
دوران خویش دل
سوی تبریز رفت
در هوس شمس
دین رو رو ای
دل بجو زر به
حرمدان خویش 1273 ما
به سلیمان
خوشیم دیو و
پری گو مباش حسن تو از
حد گذشت شیوه
گری گو مباش هست
درست دلم مهر
تو ای حاصلم جان زرینم
بس است مهر
زری گو مباش عشق
کدام آتش است کو
همه را دلکش
است چاکری او
خوش است ملک و
سری گو مباش برکن
از کار تو دست
به یک بار تو خشک لبم
دار تو هیچ
تری گو مباش جان
من از جان عشق
شد همگی کان
عشق همره
مردان عشق
ماده نری گو
مباش سایه
تو پیش و پس
جان مرا دسترس سایه آن
نخل بس باروری
گو مباش جان
صفا شمس دین
از تبریزی چو
چین از تو مرا
غیر این پرده
دری گو مباش 1274 خواجه
چرا کرده ای
روی تو بر ما
ترش زین
شکرستان برو
هست کس این جا
ترش در
شکرستان دل
قند بود هم
خجل تو ز کجا
آمدی ابرو و
سیما ترش بر
فلک آن طوطیان
جمله شکر می
خورند گر نپری
بر فلک منگر
بالا ترش رستم
میدان فکر پیش
عروسان بکر هیچ بود
در وصال وقت
تماشا ترش هر
کی خورد می
صبوح روز بود
شیرگیر هر کی
خورد دوغ هست
امشب و فردا
ترش مومن
و ایمان و دین
ذوق و حلاوت
بود تو به کجا
دیده ای طبله
حلوا ترش این
ترشی ها همه
پیش تو زان
جمع شد جنس رود
سوی جنس ترش
رود با ترش والله
هر میوه ای کو
نپزد ز آفتاب گر چه بود
نیشکر نبود
الا ترش سوزش
خورشید عشق
صبر بود صبر
کن روز دو سه
صبر به مذهب
تو با ترش هر
کی ترش بینیش
دانک ز آتش
گریخت غوره که
در سایه ماند
هست سر و پا
ترش دعوه
دل کرده ای
وعده وفا کن
مباش در
صف دعوی چو
شیر وقت تقاضا
ترش بنگر
در مصطفی چونک
ترش شد دمی کرده
عتابش عبس
خواند مر او
را ترش خامش
و تهمت منه
خواجه ترش
نیست لیک گه گه
قاصد کند مردم
دانا ترش او
چو شکر بوده
است دل ز شکر
پر ولیک در ادب
کودکان باشد
لالا ترش 1275 چون
بزند گردنم
سجده کند
گردنش شیر
خورد خون من
ذوق من از
خوردنش هین
هله شیر شکار
پنجه ز من
برمدار هین که
هزاران هزار
منت آن بر منش پخته
خورد پخته
خوار خام خورد
عشق یار خام منم
ای نگار که
نتوان پختنش ای
تو دهلزن به
قل بنده تو را
چون دهل در تو
درآویخته
همچو دهل می
زنش گوش
همه سرخوشان
عشق کشد کش
کشان عشق تو
داوود توست
موم شده آهنش دل
همه مال و
عقار خرج کند
در قمار چونک
برهنه شود چرخ
دهد مخزنش دل
ز سخن مال مال
خواست زدن پر
و بال پرتو نور
کمال کرد چنین
الکنش 1276 باز
درآمد ز راه
بیخود و سرمست
دوش توبه کنان
توبه را سیل
ببردست دوش گرز
برآورد عشق
کوفت سر عقل
را شد ز
بلندی عشق چرخ
فلک پست دوش دولت
نو شد پدید
دام جهان را
درید مرغ ظریف
از قفص شکر که
وارست دوش آنچ
به هفت آسمان
جست فرشته و
نیافت نک به
زمین گاه خاک
سهل برون جست
دوش آنک
دل جبرئیل از
کف او خسته
بود مرغ
پراشکسته ای
سینه او خست
دوش عقل
کمالی که او
گردن شیران
شکست عاشق بی
دست و پا گردن
او بست دوش از
شرر آفتاب
شیشه گردون
نکفت سایه بی
سایه ای دید
دراشکست دوش ماه
که چون عاشقان
در پی خورشید
بود بعد فراق
دراز خفیه
بپیوست دوش آنک
در او عقل و وهم می
نرسد از قصور گشت عیان
تا که عشق
کوفت بر او
دست دوش هر
چه بود آن
خیال گردد
روزی وصال چند خیال
عدم آمد در
هست دوش خامش
باش ای دلیل
خامشیت
گفتنست شد سر و
گوشت بلند از
سخن پست دوش 1277 خواجه
غلط کرده ای
در صفت یار
خویش سست گمان
بوده ای عاقبت
کار خویش در
هوس گلرخان
سست زنخ گشته
ای های اگر
دیدیی روی چو
گلنار خویش راه
زنان عشق را
مرگ لقب کرده
اند تا تو
بلنگی ز بیم
از ره و رفتار
خویش گوش
بنه تا که من
حلقه به گوشت
کنم هستم از
آن حلقه من
سیر ز گفتار
خویش پیش
من آ که خوشم
تا به برت
درکشم چون ز
توام می رسد
تحفه دلدار
خویش 1278 یار
درآمد ز باغ
بیخود و سرمست
دوش توبه کنان
توبه را سیل
ببردست دوش عاشق
صدساله ام
توبه کجا من
کجا توبه
صدساله را یار
دراشکست دوش باده
خلوت نشین در
دل خم مست شد خلوت و
توبه شکست مست
برون جست دوش ولوله
در کو فتاد
عقل درآمد که
داد محتسب
عقل را دست
فروبست دوش 1279 باز
درآمد طبیب از
در ایوب خویش یوسف
کنعان رسید
جانب یعقوب
خویش بهر
سفر سوی یار
خانه
برانداخت دل دید که
خود بود دل
خانه محبوب
خویش دل
چو فنا شد در
او ماند وی او
کشف شد آنچ بگفت
او منم طالب و
مطلوب خویش شکر
که عیسی رسید
عازر ما زنده
شد شکر که
موسی نمود
معجزه خوب
خویش شکر
که موسی برست
از همه
فرعونیان شکر که
عاشق رسید در
کنف خوب خویش شکر
که خورشید عشق
از سوی مشرق
بتافت در دل و
جان ها فکند
آتش و آشوب
خویش شکر
که ساقی غیب
شست به می
جمله عیب شکر که طالب
رهید از غم
دلکوب خویش 1280 جان
منست او هی
مزنیدش آن منست
او هی مبریدش آب
منست او نان
منست او مثل ندارد
باغ امیدش باغ
و جنانش آب
روانش سرخی سیبش
سبزی بیدش متصلست
او معتدلست او شمع دلست
او پیش کشیدش هر
که ز غوغا وز
سر سودا سر کشد
این جا سر ببریدش هر
که ز صهبا آرد
صفرا کاسه سکبا
پیش نهیدش عام
بیاید خاص
کنیدش خام بیاید
هم بپزیدش نک
شه هادی زان
سوی وادی جانب شادی
داد نویدش داد
زکاتی آب
حیاتی شاخ نباتی
تا به مزیدش باده
چو خورد او
خامش کرد او زحمت برد
او تا طلبیدش 1281 ز
هدهدان تفکر
چو دررسید
نشانش مراست
ملک سلیمان چو
نقد گشت عیانش پری
و دیو نداند ز
تختگاه بلندش که تخت او
نظرست و
بصیرتست
جهانش زبان
جمله مرغان
بداند او به
بصیرت که هیچ
مرغ نداند به
وهم خویش
زبانش نشان
سکه او بین به
هر درست که
نقدست ولیک نقد
نیابی که بو
بری سوی کانش مگر
که حلقه رندان
بی نشان تو
ببینی که عشق
پیش درآید
درآورد به
میانش ز
تیر او بود آن
دل که برپرید
از آن سو وگر نه
کیست ز مردان
که او کشید
کمانش کسی
که خورد شرابش
ز دست ساقی
عشقش همان شراب
مقدم تو پر کن
و برسانش از
آنک هیچ شرابی
خمار او
ننشاند دغل میار
تو ساقی مده
از این و از
آنش ز
شمس مفخر
تبریز باده
گشت وظیفه چگونه
بنده نباشد به
هر دمی دل و
جانش 1282 تمام
اوست که فانی
شدست آثارش به
دوستگانی اول
تمام شد کارش مرا
دلیست خراب
خراب در ره
عشق خراب کرده
خراباتیی به
یک بارش بگو
به عشق بیا گر
فتاده می
خواهی چنان
فتاد که خواهی
بیا و بردارش میا
به پیش ز درش
ببین که می
ترسم ز شعله ها
که بسوزی ز
سوز اسرارش وگر
بگیردت آتش به
سوی چشم من آ که سیل
سیل روانست
اشک دربارش حدیث
موسی و سنگ و
عصا و چشمه آب ز اشک
بنده ببینی به
وقت رفتارش برآر
بانگ و بگو هر
کجا که
بیماریست صلای
صحت و دولت ز
چشم بیمارش برآ
به کوه و بگو
هر کجا که
خفته دلیست صلای بینش
و دانش ز بخت
بیدارش که
نور من شرح
الله صدره
شمعیست که در دو
کون نگنجد
فروغ انوارش 1283 ندا
رسید به عاشق
ز عالم رازش که عشق
هست براق خدای
می تازش تبارک
الله در
خاکیان چه باد
افتاد چو آب لطف
بجوشید ز آتش
نازش گرفت
شکل کبوتر ز
ماه تا ماهی ز عشق آنک
درآید به چنگل
بازش گرفت
چهره عشاق رنگ
و سکه زر ز عشق
زرگر ما و ز
لذت گازش در
آن هوا که هوا
و هوس از او
خیزد چه دید
مرغ دل از ما ز
چیست پروازش گهی
که مرغ
دل ما بماند
از پرواز که بست
شهپر او را کی
برد انگازش مگو
که غیرت هر
لحظه دست می
خاید که شرم
دار ز یار و ز
عشق طنازش ز
غیرتش گله
کردم به خنده
گفت مرا که هر چه
بند کند او تو
را براندازش 1284 سری
برآر که تا ما
رویم بر سر
عیش دمی چو
جان مجرد رویم
در بر عیش ز
مرگ خویش
شنیدم پیام
عیش ابد زهی خدا
که کند مرگ را
پیمبر عیش به
نام عیش
بریدند ناف
هستی ما به روز
عید بزادیم ما
ز مادر عیش بپرس
عیش چه باشد
برون شدن زین
عیش که عیش
صورت چون حلقه
ایست بر در
عیش درون
پرده ز ارواح
عیش صورت هاست ز عکس
ایشان این
پرده شد مصور
عیش وجود
چون زر خود را
به عیش ده نه
به غم که خاک بر
سر آن زر که
نیست درخور
عیش بگویمت
که چرا چرخ می
زند گردون کیش به
چرخ درآورد
تاب اختر عیش بگویمت
که چرا بحر
موج در موجست کیش به
رقص درآورد
نور گوهر عیش بگویمت
که چرا خاک
حور و ولدان
زاد که
داد بوی بهشتش
نسیم عنبر عیش بگویمت
که چرا باد
حرف حرف شدست که تا ورق
ورق آیی سبک ز
دفتر عیش بگویمت
که چرا شب تتق
فروآویخت که گرد
کست و عروسی
بگیرد جا در
عیش بگفتمی
سر پنج و چهار
و هفت ولیک به یک دو
لعب فرومانده
ام به شش در
عیش 1285 شکست
نرخ شکر را
بتم به روی
ترش چه
باده هاست بتم
را در آن کدوی
ترش به
قاصد او ترشست
و به جان
شیرینش که نیست
در همه اجزاش
تای موی ترش هزار
خمره سرکه عسل
شدست از او که هست
دلبر شیرین
دوای خوی ترش زهای
و هوی ترش های
ماش خنده گرفت حلاوت
عجبی یافت های
و هوی ترش ترش
چگونه نخندد
به زیر لب چو
شنید که جوی
شیر و شکر شد
روان به سوی
ترش ربود
سیل ویم دوش و
خلق نعره زنان میان جوی
عسل چیست آن
سبوی ترش پریر
یار مرا جست
کان ترش رو کو خمار نیست
چرا بودش
آرزوی ترش شتاب
و تیز همی رفت
کو به کو پی من چرا کند
شکرقند جست و جوی
ترش گرفته
طبله حلوا و
بنده را جویان که تا ز
جایزه شیرین
کند گلوی ترش عجب
نباشد اگر قصد
او فنای منست همیشه
شیرین باشد
یقین عدوی ترش غلط
مکن ترشی نی
برای دفع توست ز رشک چون
تو شکاریست
رنگ و بوی ترش ز
رشک جاه
امیرست روترش
دربان ز رشک روی
عروس است روی
شوی ترش هزار
خانه چو زنبور
پرعسل داری به جان تو
که گذر کن ز
گفت و گوی ترش 1286 شنو
ز سینه
ترنگاترنگ
آوازش دل خراب
طپیدن گرفت از
آغازش به
بر گرفت رباب
و ز سر نهاد
کله ز دست رفت
دل من چو دید
سر بازش دل
از بریشم او
چون کلابه
گردانست کلابه
ظاهر و پنهان
ز چشم قزازش دو
سه بریشم از
این ارغنون
فروتر گیرد که تند می
رسد آواز عقل
پردازش بدانک
تن چو غبارست
و جان در او
چون باد ولیک فعل
غبار تنست
غمازش غبار
جان بود و می
رسد دگر جانی که ذره
ذره به رقص
آمدست از
آوازش جهان
تنور و در آن
نان های
رنگارنگ تنور و
نان چه کند
آنک دید خبازش ز
سینه نیست
سماع دل و ز
بیرون نیست فدات جانم
هر جا که هست
بنوازش شبی
به طنز بگفتم
دلا به مه
بنگر که هست مه
را چیزی ز لطف
پروازش چو
آفتاب نهان شد
به جای او
بنهند چراغکی که
بود شب
شراراندازش به
هر دو دست دل
از ماه چشم
خود بگرفت که
دل ز غیرت شه
واقفست و از
نازش 1287 مباد
با کس دیگر
ثنا و دشنامش که هر دو
آب حیاتست
پخته و خامش خمار
باده او
خوشترست یا
مستی که باد تا
به ابد جان
های ما جامش ستم
ز عدل ندانم ز
مستی ستمش مرا مپرس
ز عدل و ز لطف و
انعامش جفای
او که روان
گریزپای مرا حریف
مرغ وفا کرد
دانه و دامش بسی
بهانه روانم
نمود تا نرود کشید جانب
اقبال کام و
ناکامش طرب
نخواهد آن کس
که درد او
بشناخت نشان
نماند او را
که بشنود نامش 1288 چو
رو نمود به
منصور وصل
دلدارش روا بود
که رساند به
اصل دل دارش من
از قباش
ربودم یکی
کلهواری بسوخت عقل
و سر و پایم از
کلهوارش شکستم
از سر دیوار
باغ او خاری چه خارخار
و طلب در دلست
از آن خارش چو
شیرگیر شد این
دل یکی سحر ز
میش سزد که
زخم کشد از
فراق سگسارش اگر
چه کره گردون
حرون و تند
نمود به دست
عشق وی آمد
شکال و افسارش اگر
چه صاحب صدرست
عقل و بس دانا به جام
عشق گرو شد
ردا و دستارش بسا
دلا که به
زنهار آمد از
عشقش کشان کشان
بکشیدش نداد
زنهارش به
روز سرد یکی
پوستین بد
اندر جو به عور
گفتم درجه به
جو برون آرش نه
پوستین بود آن
خرس بود اندر
جو فتاده بود
همی برد آب
جوبارش درآمد
او به طمع تا
به پوست خرس رسید به دست
خرس بکرد آن
طمع گرفتارش بگفتمش
که رها کن تو
پوستین بازآ چه دور و
دیر بماندی به
رنج و پیکارش بگفت
رو که مرا
پوستین چنان
بگرفت که نیست
امید رهایی ز
چنگ جبارش هزار
غوطه مرا می
دهد به هر
ساعت خلاص نیست
از آن چنگ
عاشق افشارش خمش
بس است حکایت
اشارتی بس کن چه حاجتست
بر عقل طول
طومارش 1289 دلی
کز تو سوزد چه
باشد دوایش چو تشنه
تو باشد که
باشد سقایش چو
بیمار گردد به
بازار گردد دکان تو
جوید لب
قندخایش تویی
باغ و گلشن
تویی روز روشن مکن دل چو
آهن مران از
لقایش به
درد و به زاری
به اندوه و
خواری عجب چند
داری برون
سرایش مها
از سر او چو تو
سایه بردی چه سود و
چه راحت ز
سایه همایش چو
یک دم نبیند
جمال و جلالت بگیرد
ملالی ز جان و
ز جایش جهان
از بهارش چو
فردوس گردد چمن بی
زبانی بگوید
ثنایش جواهر
که بخشد کف بحر خویش فزایش که
بخشد رخ جان
فزایش جهان
سایه توست روش
از تو دارد ز نور تو
باشد بقا و
فنایش منم
مهره تو فتاده
ز دستت از این
طاس غربت بیا
درربایش بگیرم
ادب را ببندم
دو لب را که تا راز
گوید لب
دلگشایش 1290 مست
گشتم ز ذوق
دشنامش یا رب آن
می بهست یا
جامش طرب
افزاترست از
باده آن سقط
های تلخ آشامش بهر
دانه نمی روم
سوی دام بلک از
عشق محنت دامش آن
مهی که نه
شرقی و غربیست نور بخشد
شبش چو ایامش خاک
آدم پر از
عقیق چراست تا به
معدن کشد به
ناکامش گوهر
چشم و دل رسول
حقست حلقه گوش
ساز پیغامش تن
از آن سر چو
جام جان نوشد هم
از آن سر بود
سرانجامش سرد
شد نعمت جهان
بر دل پیش حسن
ولی انعامش شیخ
هندو به
خانقاه آمد نی تو
ترکی درافکن
از بامش کم
او گیر و جمله
هندوستان خاص او را
بریز بر عامش طالع
هند خود زحل
آمد گر چه
بالاست نحس شد
نامش رفت
بالا نرست از نحسی می بد را
چه سود از
جامش بد
هندو نمودم
آینه ام حسد و
کینه نیست
اعلامش نفس
هندوست و خانقه
دل من از برون
نیست جنگ و
آرامش بس
که اصل سخن دو
رو دارد یک سپید و
دگر سیه فامش 1291 توبه
من درست نیست
خموش من بی
توبه را به کس
مفروش بنده
عیب ناک را
بمران رحمت
خویش را از او
بمپوش تو
سمیع ضمیر و
فکری و ما لب ببسته
همی زنیم خروش هر
غم و شادیی که
صورت بست پیش تصویر
توست خدمت کوش نقش
تسلیم گشته
پیش قلم گه پلنگش
کنی و گاهی
موش می
نماید فسرده
هر چیزم همچو
دیگند هر یکی
در جوش می
زند نعره های
پنهانی ذره
ذره چو مرغ
مرزنگوش وقت
آمد که بشنوید
اسرار می گشاید
خدا شما را
گوش وقت
آمد که
سبزپوشان نیز در رسند
از رواق ازرق
پوش 1292 آمد
آن خواجه
سیماترش وان شکرش
گشته چو سرکا
ترش با
همگان روترش
است ای عجب یا که به
بیرون خوش و
با ما ترش از
کرم خواجه روا
نیست این با
همه خوش با من
تنها ترش زین
بگذشتیم
دریغست و حیف آن رخ خوش
طلعت زیبا ترش ای
ز تو خندان
شده هر جا
حزین وی ز تو شیرین
شده هر جا ترش شاد
زمانی که نهان
زیر لب یار همی
خندد و لالا
ترش گر
ترشی این دم
شرطی بنه که نبود
روی تو فردا
ترش بهر
خدا قاعده نو
منه هیچ
بود قاعده
حلوا ترش این
ترشی در چه و
زندان بود دید کسی
باغ و تماشا
ترش یوسف
خوبان چو به
زندان بماند هیچ نگشت
آن گل رعنا
ترش تا
به سخن آمد
دیوار و در کز چه نه
ای ای شه و
مولا ترش گفت
اگر غرقه سرکا
شوم کی هلدم
رحمت بالا ترش می
دهم عشق و
ندیمی کند غرقه
شود در می و
صهبا ترش دست
فشان روح رود
مست تا میمنه که
نیست بدان جا
ترش بس
کن و در شهد و
شکر غوطه خور کت نهلد
فضل موفا ترش 1293 علی
الله ای
مسلمانان از
آن هجران
پرآتش ظلام فی
ظلام من فراق
الحب قد اغطش چو
دور افتاد
ماهی جان ز
بحر افتاد در
حیله کما
حوت الشقی
الیوم فی ارض
الفلاینبش عجب
نبود اگر عاشق
شود بی جان در
این هجران اذا ما
الحوت زال
الماء لا تعجب
بان تعطش اگر
منکر شود مردی
ز سوز عاشق
سوزان متی یمتاز
عین الشمس من
عین له اعمش چو
فرش وصل
بردارد شفا از
منزل عاشق فراش من
لهیب النار من
تحت الفتی
یفرش که
تا پیغام آن
یوسف بدین
یعقوب عشق آید یبرد ذاک
و البستان و
الفردوس
یستنعش دلم
در گوش من
گوید ز حرص
وصل شمس الدین الی تبریز
یستسعی و فی
تبریز یستفتش 1294 کل
عقل بوصلکم
مدهش کل خد
ببینکم مخدش مست
گشتم ز طعنه و
لافش دردیش
خوشتر است یا
صافش بصر
العقل من
جلالتکم مثل الترک
عینه اخفش کر
شوم تا بلندتر
گوید هر که او
دم زند ز
اوصافش شارب
الخمر کیف لا
یسکر صاحب
الحشر کیف لا
ینعش زان
دمی کو دمید
در عالم گشت پرگل
ز قاف تا قافش مسکن
الروح حول
عزته مسکن لیس
فیه یستوحش اندرآید
سپهر تا زانو چو کشد
بوی مشک از
نافش من
اتاه الی
الخلود اتی و انتهی
من مکانه
المرعش جان
برید از جهان
و عذرش این کالفتی
یافتم ز
ایلافش 1295 بیا
بیا که تویی
جان جان سماع بیا که
سرو روانی به
بوستان سماع بیا
که چون تو
نبودست و هم
نخواهد بود بیا
که چون تو
ندیدست
دیدگان سماع بیا
که چشمه
خورشید زیر
سایه تست هزار زهره
تو داری بر
آسمان سماع سماع
شکر تو گوید
به صد زبان
فصیح یکی دو
نکته بگویم من
از زبان سماع برون
ز هر دو جهانی
چو در سماع
آیی برون ز هر
دو جهانست این
جهان سماع اگر
چه بام بلندست
بام هفتم چرخ گذشته
است از این
بام نردبان
سماع به
زیر پای
بکوبید هر چه
غیر ویست سماع از
آن شما و شما
از آن سماع چو
عشق دست درآرد
به گردنم چه
کنم کنار
درکشمش
همچنین میان
سماع کنار
ذره چو پر شد ز
پرتو خورشید همه به
رقص درآیند بی
فغان سماع بیا
که صورت
عشقست شمس
تبریزی که باز
ماند ز عشق
لبش دهان سماع 1296 بیا
بیا که تویی
جان جان جان
سماع هزار شمع
منور به
خاندان سماع چو
صد هزار ستاره
ز تست روشن دل بیا که
ماه تمامی در
آسمان سماع بیا
که جان و جهان
در رخ تو حیرانست بیا که
بوالعجبی نیک
در جهان سماع بیا
که بی تو به
بازار عشق
نقدی نیست بیا که
چون تو زری را
ندید کان سماع بیا
که بر در تو
شسته اند
مشتاقان ز بام
خویش فروکن تو
نردبان سماع بیا
که رونق بازار
عشق از لب تست که
شاهدیست
نهانی در این
دکان سماع بیار
قند معانی ز
شمس تبریزی که باز
ماند ز عشق
لبش دهان سماع 1297 مدارم
یک زمان از
کار فارغ که گردد
آدمی غمخوار
فارغ چو
فارغ شد غم او
را سخره گیرد مبادا هیچ
کس ای یار
فارغ قلندر
گر چه فارغ می
نماید ولیکن
نیست در اسرار
فارغ ز
اول می کشد او
خار بسیار همه گل
گشت و گشت از خار
فارغ چو
موری دانه ها
انبار می کرد سلیمان شد
شد از انبار
فارغ چو
دریاییست او
پرکار و بی
کار از او
گیرند و او ز
ایثار فارغ قلندر
هست در کشتی
نشسته روان در
را و از رفتار
فارغ در
این حیرت بسی
بینی در این
راه ز کشتی و ز
دریابار فارغ به
یاد بحر مست
از وهم کشتی نشسته
احمقی بسیار
فارغ 1298 امروز
روز شادی و
امسال سال لاغ نیکوست
حال ما که نکو
باد حال باغ آمد
بهار و گفت به
نرگس به خنده
گل چشم من و
تو روشن بی
روی زشت زاغ گل
نقل بلبلان و
شکر نقل
طوطیان سبزه ست و
لاله زار و
چمن کوری کلاغ با
سیب انار گفت
که شفتالویی بده گفت
این هوس پزند
همه منبلان
راغ شفتالوی
مسیح به جان
می توان خرید جانی نه
کز دلست ترقیش
نه از دماغ باغ
و بهار هست
رسول بهشت غیب بشنو که
بر رسول نباشد
بجز بلاغ در
آفتاب فضل گشا
پر و بال نو کز پیش
آفتاب برفتست
میغ و ماغ چندان
شراب ریخت
کنون ساقی ربیع مستسقیان
خاک از این
فیض کرده کاغ خورشید
ما مقیم حمل
در بهار جان فارغ ز
بهمنست و ز
کانون زهی
مساغ سر
همچنین
بجنبان یعنی
سر مرا خاریدن
آرزوست ندارم
بدو فراغ امروز
پایدار که
برپاست ساقیی کآبست خاک
را و فلک را دو
صد چراغ گه
آب می نماید و
گه آتشی کز او دل
داغ داغ بود و
رهانیده شد ز
داغ غم
چیغ چیغ کرد
چو در چنگ
گربه موش گو چیغ
چیغ می کن و گو
چاغ چاغ چاغ آتش
بزن به چرخه و
پنبه دگر مریس گردن چو
دوک گشت این
حرف چون پناغ 1299 گویند
شاه عشق ندارد
وفا دروغ گویند صبح
نبود شام تو
را دروغ گویند
بهر عشق تو
خود را چه می
کشی بعد
از فنای جسم
نباشد بقا
دروغ گویند
اشک چشم تو در
عشق بیهده ست چون چشم
بسته گشت
نباشد لقا
دروغ گویند
چون ز دور
زمانه برون
شدیم زان سو
روان نباشد
این جان ما
دروغ گویند
آن کسان که
نرستند از
خیال جمله خیال
بد قصص انبیا
دروغ گویند
آن کسان که
نرفتند راه
راست ره
نیست بنده را
به جناب خدا
دروغ گویند
رازدان دل
اسرار و راز
غیب بی واسطه
نگوید مر بنده
را دروغ گویند
بنده را
نگشایند راز
دل وز لطف
بنده را نبرد
بر سماع دروغ گویند
آن کسی که بود
در سرشت خاک با اهل
آسمان نشود
آشنا دروغ گویند
جان پاک از
این آشیان خاک با پر عشق
برنپرد بر هوا
دروغ گویند
ذره ذره بد و
نیک خلق را آن آفتاب
حق نرساند جزا
دروغ خاموش
کن ز گفت وگر
گویدت کسی جز حرف و
صوت نیست سخن
را ادا دروغ 1300 عیسی
روح گرسنه ست
چو زاغ خر او می
کند ز کنجد
کاغ چونک
خر خورد جمله
کنجد را از چه
روغن کشیم بهر
چراغ چونک
خورشید سوی
عقرب رفت شد جهان
تیره رو ز میغ
و ز ماغ آفتابا
رجوع کن به
محل بر جبین
خزان و دی نه
داغ آفتابا
تو در حمل
جانی از تو
سرسبز خاک و
خندان باغ آفتابا
چو بشکنی دل
دی از تو
گردد بهار گرم
دماغ آفتابا
زکات نور تو
است آنچ
این آفتاب کرد
ابلاغ صد
هزار آفتاب
دید احمد چون تو را
دیده بود او
مازاغ زان
نگشت او بگرد
پایه حوض کو ز بحر
حیات دید
اسباغ آفتابت
از آن همی
خوانم که عبارت
ز تست تنگ
مساغ مژده
تو چو درفکند
بهار باغ
برداشت بزم و
مجلس و لاغ کرده
مستان باغ
اشکوفه کرده
سیران خاک
استفراغ حله
بافان غیب می
بافند حله ها و پدید
نیست پناغ کی
گذارد خدا تو
را فارغ چون خدا
را ز کار نیست
فراغ صد
هزاران بنا و
یک بنا رنگ جامه
هزار و یک
صباغ نغزها
را مزاج او
مایه پوست ها
را علاج او
دباغ لعل
ها را درخش او
صیقل سیم
و زر را
کفایتش صواغ بلبلان
ضمیر خود
دگرند نطق حس
پیششان چو
بانگ کلاغ بس
که همراز
بلبلان نبود آنک بیرون
بود ز باغ و ز
راغ 1301 ما
دو سه رند
عشرتی جمع
شدیم این طرف چون شتران
رو به رو پوز
نهاده در علف از
چپ و راست می
رسد مست طمع
هر اشتری چون
شتران فکنده
لب مست و
برآوریده کف غم
مخورید هر شتر
ره نبرد بدین
اغل زانک به
پستی اند و ما
بر سر کوه بر
شرف کس
به درازگردنی
بر سر کوه کی
رسد ور چه
کنند عف عفی
غم نخوریم ما
ز عف بحر
اگر شود جهان
کشتی نوح
اندرآ کشتی نوح
کی بود سخره
غرقه و تلف کان
زمردیم ما آفت
چشم اژدها آنک
لدیغ غم بود
حصه اوست
وااسف جمله
جهان پرست غم
در پی منصب و
درم ما خوش و نوش
و محترم مست
طرب در این
کنف مست
شدند عارفان
مطرب معرفت
بیا زود بگو
رباعیی پیش
درآ بگیر دف باد
به بیشه درفکن
در سر سرو و
بید زن تا که
شوند سرفشان
بید و
چنار صف به صف بید
چو خشک و کل
بود برگ ندارد
و ثمر جنبش کی
کند سرش از دم
و باد لاتخف چاره
خشک و بی مدد نفخه
ایزدی بود کوست به
فعل یک به یک
نیست ضعیف و
مستخف نخله
خشک ز امر حق
داد ثمر به
مریمی یافت ز
نفخ ایزدی
مرده حیات
موتنف ابله
اگر زنخ زند
تو ره عشق گم
مکن پیشه
عشق برگزین
هرزه شمر دگر
حرف چون
غزلی به سر
بری مدحت شمس
دین بگو وز تبریز
یاد کن کوری
خصم ناخلف 1302 ما
دو سه مست
خلوتی جمع
شدیم این طرف چون شتران
رو به رو پوز
نهاده در علف هر
طرفی همی رسد
مست و خراب
جوق جوق چون شتران
مست لب سست
فکنده کرده کف خوش
بخورید
کاشتران ره
نبرند سوی ما زانک
بوادی اندرند
ما سر کوه بر
شرف گر
چه درازگردن
اند تا سر کوه
کی رسند ور چه که
عف عفی کنند
غم نخوریم ما
ز عف بحر
اگر شود جهان
کشتی نوح
اندریم کشتی نوح
کی بود سخره
آفت و تلف جمله
جهان پرست غم
در پی منصب و
درم ما
خوش و نوش و
محترم مست خرف
در این کنف کان
زمردیم ما آفت
چشم مار غم آنک اسیر
غم بود حصه
اوست وااسف مطرب
عارفان بیا
مست شدند
عارفان زود بگو
رباعیی پیش
درآ بگیر دف باد
به بیشه درفکن
بر سر هر درخت
زن تا که
شوند سرفشان
شاخ درخت صف
به صف ابله
اگر زنخ زند
تو ره عشق گم
مکن عشق
حیات جان بود
مرده بود دگر
حرف چون
غزلی به سر
بری مدحت شمس
دین بگو از تبریز
یاد کن کوری
خصم ناخلف 1303 گر
تو تنگ آیی ز
ما زوتر برون
رو ای حریف کز ترش
رویی همی رنجد
دلارام ظریف گر
همی انکار خود
پنهان کنی بر
روی تو می
نماید دشمنی
ها بر رخ تو
لیف لیف روز
گردک بر رخ
داماد می باشد
نشان از جمال
او که نامش
کرد رومی نیف
نیف چون
خداوند شمس
دین چوگان زند
یارش کجاست ور بر اسب
فضل بنشیند
کجا دارد ردیف خوان
و بزم هر دو
عالم نزد بزم
شمس دین چون یکی
کاسه پرآش و
بر سر او یک
رغیف وان
رغیف و آش و
کاسه صدقه
تبریز دان از کمال و
حرمت شهر
شهنشاه شریف 1304 باده
نمی بایدم
فارغم از درد
و صاف تشنه خون
خودم آمد وقت
مصاف برکش
شمشیر تیز خون
حسودان بریز تا سر بی
تن کند گرد تن
خود طواف کوه
کن از کله ها
بحر کن از خون
ما تا بخورد
خاک و ریگ
جرعه خون از
گزاف ای
ز دل من خبیر
رو دهنم را
مگیر ور نه
شکافد دلم خون
بجهد از شکاف گوش
به غوغا مکن
هیچ محابا مکن سلطنت و
قهرمان نیست
چنین دست باف در
دل آتش روم
لقمه آتش شوم جان چو
کبریت را بر
چه بریدند ناف آتش
فرزند ماست
تشنه و دربند
ماست هر دو یکی
می شویم تا
نبود اختلاف چک
چک و دودش
چراست زانک
دورنگی به
جاست چونک شود
هیزم او چک چک
نبود ز لاف ور
بجهد نیم سوز
فحم بود او
هنوز تشنه دل و
رو سیه طالب
وصل و زفاف آتش
گوید برو تو
سیهی من سپید هیزم گوید
که تو سوخته
ای من معاف این
طرفش روی نی
وان طرفش روی
نی کرده
میان دو یار
در سیهی
اعتکاف همچو
مسلمان غریب
نی سوی خلقش
رهی نی سوی
شاهنشهی بر
طرفی چون سجاف بلک
چو عنقا که او
از همه مرغان
فزود بر فلکش
ره نبود ماند
بر آن کوه قاف با
تو چه گویم که
تو در غم نان
مانده ای پشت خمی
همچو لام تنگ
دلی همچو کاف هین
بزن ای فتنه
جو بر سر سنگ
آن سبو تا نکشم
آب جو تا نکنم
اغتراف ترک
سقایی کنم
غرقه دریا شوم دور ز جنگ
و خلاف بی خبر
از اعتراف همچو
روان های پاک
خامش در زیر
خاک قالبشان
چون عروس خاک
بر او چون
لحاف 1305 کعبه
جان ها تویی
گرد تو آرم
طواف جغد نیم
بر خراب هیچ
ندارم طواف پیشه
ندارم جز این
کار ندارم جز
این چون فلکم
روز و شب پیشه
و کارم طواف بهتر
از این یار
کیست خوشتر از
این کار چیست پیش بت من
سجود گرد
نگارم طواف رخت
کشیدم به حج
تا کنم آن جا
قرار برد عرب
رخت من برد
قرارم طواف تشنه
چه بیند به
خواب چشمه و
حوض و سبو تشنه وصل
توام کی
بگذارم طواف چونک
برآرم سجود
بازرهم از
وجود کعبه
شفیعم شود
چونک گزارم
طواف حاجی
عاقل طواف چند
کند هفت هفت حاجی
دیوانه ام من
نشمارم طواف گفتم
گل را که خار
کیست ز پیشش
بران گفت بسی
کرد او گرد
عذارم طواف گفت
به آتش هوا
دود نه درخورد
توست گفت
بهل تا کند
گرد شرارم
طواف عشق
مرا می ستود
کو همه شب
همچو ماه بر سر و رو
می کند گرد
غبارم طواف همچو
فلک می کند بر
سر خاکم سجود همچو قدح
می کند گرد
خمارم طواف خواجه
عجب نیست اینک
من بدوم پیش
صید طرفه که
بر گرد من کرد
شکارم طواف چار
طبیعت چو چار
گردن حمال دان همچو
جنازه مبا بر
سر چارم طواف هست
اثرهای یار در
دمن این دیار ور نه
نبودی بر این
تیره دیارم
طواف عاشق
مات ویم تا
ببرد رخت من ور نه
نبودی چنین
گرد قمارم
طواف سرو
بلندم که من
سبز و خوشم در
خزان نی چو
حشیشم بود گرد
بهارم طواف از
سپه رشک ما
تیر قضا می
رسد تا نکنی
بی سپر گرد
حصارم طواف خشت
وجود مرا خرد
کن ای غم چو
گرد تا که کنم
همچو گرد گرد
سوارم طواف بس
کن و چون
ماهیان باش
خموش اندر آب تا نه چو
تابه شود بر
سر نارم طواف 1306 بیا
بیا که تویی
شیر شیر شیر
مصاف ز
مرغزار برون آ
و صف ها بشکاف به
مدحت آنچ
بگویند نیست
هیچ دروغ ز هر چه از
تو بلافند
صادقست نه لاف عجب
که کرت دیگر
ببیند این
چشمم به سلطنت
تو نشسته ملوک
بر اطراف تو
بر مقامه
خویشی وز آنچ
گفتم بیش ولیک دیده
ز هجرت نه
روشنست نه صاف شعاع
چهره او خود
نهان نمی گردد برو
تو غیرت
بافنده پرده
ها می باف تو
دلفریب صفت
های دلفریب
آری ولیک آتش
من کی رها کند
اوصاف چو
عاشقان به
جهان جان ها
فدا کردند فدا بکردم
جانی و جان
جان به مصاف اگر
چه کعبه اقبال
جان من باشد هزار کعبه
جان را بگرد
تست طواف دهان
ببسته ام از
راز چون جنین
غمم که
کودکان به شکم
در غذا خورند
از ناف تو
عقل عقلی و من
مست پرخطای
توام خطای مست
بود پیش عقل
عقل معاف خمار
بی حد من
بحرهای می
خواهد که نیست
مست تو را رطل
ها و جره کفاف بجز
به عشق تو
جایی دگر نمی
گنجم که نیست
موضع سیمرغ
عشق جز که قاف نه
عاشق دم خویشم
ولیک بوی تست چو دم زنم
ز غمت از مآت و
از آلاف نه
الف گیرد
اجزای من به
غیر تو دوست اگر هزار
بخوانند سوره
ایلاف به
نور دیده سلف
بسته ام به
عشق رخت که گوش من
نگشاید به قصه
اسلاف منم
کمانچه نداف
شمس تبریزی فتاده آتش
او در دکان
این نداف 1307 ای
مونس و غمگسار
عاشق وی چشم و
چراغ و یار
عاشق ای
داروی فربهی و
صحت از بهر تن
نزار عاشق ای
رحمت و
پادشاهی تو بربوده دل
و قرار عاشق ای
کرده خیال را
رسولی در واسطه
یادگار عاشق آن
را که به خویش
بار ندهی کی بیند
کار و بار
عاشق از
جذب و کشیدن
تو باشد آن
ناله زار زار
عاشق تعلیم
و اشارت تو
باشد آن حیله
گری و کار
عاشق از
راه نمودن تو
باشد آن رفتن
راهوار عاشق ای
بند تو دلگشای
عاشق وی پند تو
گوشوار عاشق دیرست
که خواب شب
نمانده است در دیده
شرمسار عاشق دیرست
که اشتها
برفتست از معده
لقمه خوار
عاشق دیرست
که زعفران
برستست از چهره
لاله زار عاشق دیرست
کز آب های
دیده دریا کردی
کنار عاشق زین
ها چه زیانش
چون تو باشی چاره گر و
غمگسار عاشق صد
گنج فروشیش به
دانگی وان دانگ
کنی نثار عاشق ای
لاف ابیت عند
ربی آرایش و
افتخار عاشق لو
لاک لما خلقت
الافلاک نه
چرخ به اختیار
عاشق بس
کن که عنایتش
بسنده است برهان و
سخن گزار عاشق 1308 گر
خمار آرد
صداعی بر سر
سودای عشق دررسد در
حین مدد از
ساقی صهبای
عشق ور
بدرد طبل شادی
لشکر عشاق را مژده
انافتحنا
دردمد سرنای
عشق زهر
اندر کام عاشق
شهد گردد در
زمان زان
شکرهایی که
روید هر دم از
نی های عشق یک
زمان ابری
بیاید تا
بپوشد ماه را ابر را در
حین بسوزد برق
جان افزای عشق در
میان ریگ
سوزان در طریق
بادیه بانگ های
رعد بینی می
زند سقای عشق ساقیا
از بهر جانت
ساغری بر خلق
ریز یا صلا
درده به سوی
قامت و بالای عشق شمس
تبریز ار
بتاند از قباب
رشک حق قبه های
موج خیزد آن
دم از دریای
عشق 1309 ای
جهان را دلگشا
اقبال عشق یفعل الله
ما یشا اقبال
عشق ای
صفا و ای وفا
در جور عشق ای خوشا و
ای خوشا اقبال
عشق ای
بده جانتر ز
جان دیدار عشق وی فزون
از جان و جا
اقبال عشق تا
ز اخلاص و ریا
بیرون شدم جان اخلاص
و ریا اقبال
عشق گر
بگردد آفتاب
از ضعف نیست نقل کرد
از جا به جا
اقبال عشق خلق
گوید عاقبت
محمود باد عاقبت آمد
به ما اقبال
عشق من
دهان بستم که
بگشادست پر در دل خلق
خدا اقبال عشق بد
دعا زنبیل و
این دولت خلیل می
نگنجد در دعا
اقبال عشق وحدت
عشقست این جا
نیست دو یا تویی
یا عشق یا
اقبال عشق 1310 ای
ناطق الهی و
ای دیده حقایق زین قلزم
پرآتش ای چاره
خلایق تو
بس قدیم پیری
بس شاه بی
نظیری جان را تو
دستگیری از
آفت علایق در
راه جان سپاری
جان ها تو را
شکاری آوخ کز
این شکاران تا
جان کیست لایق مخلوق
خود کی باشد
کز عشق تو
بلافد ای عاشق
جمالت نور
جلال خالق گویی
چه چاره دارم
کان عشق را
شکارم بیمار عشق
زارم ای تو
طبیب حاذق لطف
تو گفت پیش آ
قهر تو گفت پس
رو ما را یکی
خبر کن کز هر
دو کیست صادق ای
آفتاب جان ها
ای شمس
حق تبریز هر ذره از
شعاعت جان
لطیف ناطق 1311 باز
از آن کوه قاف
آمد عنقای عشق باز برآمد
ز جان نعره و
هیهای عشق باز
برآورد عشق سر
به مثال نهنگ تا شکند
زورق عقل به
دریای عشق سینه
گشادست فقر
جانب دل های
پاک در شکم
طور بین سینه
سینای عشق مرغ
دل عاشقان باز
پر نو گشاد کز
قفص سینه یافت
عالم پهنای
عشق هر
نفس آید نثار
بر سر یاران
کار از بر
جانان که اوست
جان و دل
افزای عشق فتنه
نشان عقل بود
رفت و به یک سو
نشست هر طرف
اکنون ببین
فتنه دروای
عشق عقل
بدید آتشی گفت
که عشقست و نی عشق ببیند
مگر دیده
بینای عشق عشق
ندای بلند کرد
به آواز پست کای دل
بالا بپر بنگر
بالای عشق بنگر
در شمس دین
خسرو
تبریزیان شادی جان
های پاک دیده
دل های عشق 1312 فریفت
یار شکربار من
مرا به طریق که شعر
تازه بگو و
بگیر جام عتیق چه
چاره آنچ
بگوید ببایدم
کردن چگونه عاق
شوم با حیات
کان و عقیق غلام
ساقی خویشم
شکار عشوه او که سکر
لذت عیش است و
باده نعم رفیق به
شب مثال
چراغند و روز
چون خورشید ز عاشقی و
ز مستی زهی
گزیده فریق شما
و هر چه مراد
شماست از بد و
نیک من و
منازل ساقی و
جام های رحیق بیار
باده لعلی که
در معادن روح درافکند
شررش صد هزار
جوش و حریق روا
بود چو تو
خورشید و در
زمین سایه روا بود
چو تو ساقی و
در زمانه مفیق گشای
زانوی اشتر
بدر عقال عقول بجه ز رق
جهانی به جرعه
های رقیق چو
زانوی شتر تو
گشاده شد ز
عقال اگر چه
خفته بود
طایرست در
تحقیق همی
دود به که و
دشت و بر و بحر
روان به قدر
عقل تو گفتم
نمی کنم تعمیق کمال
عشق در آمیزش
ست پیش آیید به اختلاط
مخلد چو روغن
و چو سویق چو
اختلاط کند
خاک با حقایق
پاک کند سجود
مخلد به شکر
آن توقیق 1313 جان
و سر تو که بگو
بی نفاق در کرم و
حسن چرایی تو
طاق روی
چو خورشید تو بخشش
کند روز وصالی
که ندارد فراق دل
ز همه برکنم
از بهر تو بهر وفای
تو ببندم نطاق گر
تو مرا گویی
رو صبر کن باشد
تکلیف بما
لایطاق سخت
بود هجر و
فراق ای حبیب خاصه
فراقی ز پی
اعتناق چون
پدر و مادر
عقلست و روح هر دو
تویی چون شوم
ای دوست عاق روم
چو در مهر تو
آهی کنند دود رسد
جانب شام و
عراق در
تتق سینه عشاق
تو ماه رخان
قندلبان سیم
ساق رقص
کنان در خضر
لطف تو نوش کنان
ساغر صدق و
وفاق دست
زنان جمله و
گویان بلاغ طاق و
طرنبین و
طرنبین و طاق مژده
کسی را که زرش
دزد برد مژده کسی
را که دهد زن
طلاق خاصه
کسی را که
جهان را همه ترک
کند فرد شود
بی شقاق لاجرمش
عشق کشد پیشکش همچو محمد
به سحرگه براق بربردش
زود براق دلش فوق
سماوات رفاع
طباق جان
و سر تو که بگو
باقیش که دهنم
بسته شد از
اشتیاق هر
چه بگفتم کژ و
مژ راست کن چونک
مهندس تویی و
من مشاق 1314 به
دلجویی و
دلداری درآمد
یار پنهانک شب آمد
چون مه تابان
شه خون خوار
پنهانک دهان
بر می نهاد او
دست یعنی دم
مزن خامش و می
فرمود چشم او
درآ در کار
پنهانک چو
کرد آن لطف او
مستم در گلزار
بشکستم همی
دزدیدم آن گل
ها از آن
گلزار پنهانک بدو
گفتم که ای
دلبر چه
مکرانگیز و
عیاری برانگیزان
یکی مکری خوش
ای عیار
پنهانک بنه
بر گوش من آن
لب اگر چه
خلوتست و شب مهل تا
برزند بادی بر
آن اسرار
پنهانک از
آن اسرار عاشق
کش مشو امشب
مها خامش نوای چنگ
عشرت را بجنبان
تار پنهانک بده
ای دلبر خندان
به رسم صدقه
پنهان از آن دو
لعل جان افزای
شکربار
پنهانک که
غمازان همه
مستند اندر
خواب گفت آری ولیکن هست
از این مستان
یکی هشیار
پنهانک مکن
ای شمس تبریزی
چنین تندی
چنین تیزی کجا یابم
تو را ای شاه
دیگربار
پنهانک 1315 روان
شد اشک یاقوتی
ز راه دیدگان
اینک ز عشق بی
نشان آمد نشان
بی نشان اینک ببین
در رنگ
معشوقان نگر
در رنگ
مشتاقان که آمد
این دو رنگ
خوش از آن بی
رنگ جان اینک فلک
مر خاک را هر
دم هزاران رنگ
می بخشد که نی رنگ
زمین دارد نه
رنگ آسمان
اینک چو
اصل رنگ بی
رنگست و اصل
نقش بی نقشست چو اصل
حرف بی حرفست
چو اصل نقد
کان اینک تویی
عاشق تویی
معشوق تویی
جویان این هر
دو ولی تو
توی بر تویی ز
رشک این و آن
اینک تو
مشک آب حیوانی
ولی رشکت دهان
بندد دهان
خاموش و جان
نالان ز عشق
بی امان اینک سحرگه
ناله مرغان
رسولی از
خموشانست جهان خامش
نالان نشانش
در دهان اینک ز
ذوقش گر
ببالیدی چرا
از هجر نالیدی تو
منکر می شوی
لیکن هزاران
ترجمان اینک اگر
نه صید یاری
تو بگو چون بی
قراری تو چو دیدی
آسیا گردان
بدان آب روان
اینک اشارت
می کند جانم
که خامش که
مرنجانم خموشم
بنده فرمانم
رها کردم بیان
اینک 1316 رو
رو که نه ای
عاشق ای زلفک
و ای خالک ای نازک و
ای خشمک
پابسته به
خلخالک با
مرگ کجا پیچد
آن زلفک و آن
پیچک بر چرخ
کجا پرد آن
پرک و آن بالک ای
نازک نازک دل
دل جو که دلت
ماند روزی که
جدا مانی از
زرک و از مالک اشکسته
چرا باشی
دلتنگ چرا
گردی دل همچو
دل میمک قد همچو
قد دالک تو
رستم دستانی
از زال چه می
ترسی یا
رب برهان او
را از ننگ
چنین زالک من
دوش تو را
دیدم در خواب
و چنان باشد بر چرخ
همی گشتی
سرمستک و خوش
حالک می
گشتی و می
گفتی ای زهره
به من بنگر سرمستم و
آزادم ز
ادبارک و
اقبالک درویشی
وانگه غم از
مست نبیذی کم رو خدمت
آن مه کن مردانه
یکی سالک بر
هفت فلک بگذر
افسون زحل
مشنو بگذار
منجم را در
اختر و در
فالک من
خرقه ز خور
دارم چون لعل
و گهر دارم من خرقه
کجا پوشم از
صوفک و از
شالک با
یار عرب گفتم
در چشم ترم
بنگر می گفت به
زیر لب لا
تخدعنی والک می
گفتم و می
پختم در سینه
دو صد حیلت می
گفت مرا خندان
کم تکتم
احوالک خامش
کن و شه را بین
چون باز سپیدی
تو نی بلبل
قوالی
درمانده در
این قالک 1317 آن
میر دروغین
بین با اسپک و
با زینک شنگینک و
منگینک
سربسته به
زرینک چون
منکر مرگست او
گوید که اجل
کو کو مرگ آیدش
از شش سو گوید
که منم اینک گوید
اجلش کای خر
کو آن همه کر و
فر وان سبلت
و آن بینی وان
کبرک و آن
کینک کو
شاهد و کو
شادی مفرش به
کیان دادی خشتست تو
را بالین
خاکست
نهالینک ترک
خور و خفتن گو
رو دین حقیقی
جو تا میر
ابد باشی بی
رسمک و آیینک بی
جان مکن این
جان را سرگین
مکن این نان
را ای
آنک فکندی تو
در در تک
سرگینک ما
بسته سرگین
دان از بهر
دریم ای جان بشکسته شو
و در جو ای
سرکش خودبینک چون
مرد خدابینی
مردی کن و
خدمت کن چون رنج و
بلا بینی در
رخ مفکن چینک این
هجو منست ای
تن وان میر
منم هم من تا چند
سخن گفتن از
سینک و از
شینک شمس
الحق تبریزی
خود آب حیاتی
تو وان آب
کجا یابد جز
دیده نمگینک 1318 هر
اول روز ای
جان صد بار
سلام علیک در گفتن و
خاموشی ای یار
سلام علیک از
جان همه قدوسی
وز تن همه
سالوسی وز گل همه
جباری وز خار
سلام علیک من
ترکم و سرمستم
ترکانه سلح
بستم در ده شدم
و گفتم سالار
سلام علیک بنهاد
یکی صهبا بر
کف من و گفتا این شهره
امانت را
هشدار سلام
علیک گفتم
من دیوانه
پیوسته
خلیلانه بر مالک
خود گویم در
نار سلام علیک آن
لحظه که
بیرونم عالم ز
سلامم پر وان لحظه
که در غارم با
یار سلام علیک چون
صنع و نشان او
دارد همه صورت
ها ای
مور شبت خوش
باد ای مار
سلام علیک داوود
تو را گوید بر
تخت فدیناکم منصور تو
را گوید بر
دار سلام علیک مشتاق
تو را گوید بی
طمع سلام از
جان محتاج همت
گوید ناچار
سلام علیک شاهان
چو سلام تو با
طبل و علم
گویند در زیر
زبان گوید
بیمار سلام
علیک چون
باده جان
خوردم ایزار
گرو کردم تا مست
مرا گوید ای
زار سلام علیک امسال
ز ماه تو
چندان خوش و
خرم شد کز کبر
نمی گوید بر
پار سلام علیک از
لذت زخمه تو
این چنگ فلک
بیخود سر زیر
کند هر دم کای
تار سلام علیک مرغان
خلیلی هم
سررفته و
پرکنده آورده از
آن عالم هر
چار سلام علیک بس
سیل سخن راندم
بس قارعه برخواندم از کار
فروماندم ای
کار سلام علیک 1319 بباید
عشق را ای
دوست دردک دل پردرد
و رخساران
زردک ای
بی درد دل و بی
سوز سینه بود دعوی
مشتاقیت سردک جهان
عشق بس بی حد
جهانست تو داری
دیدگان نیک
خردک چه
داند روستایی
مخزن شاه کماج
و دوغ داند
جان کردک بجز
بانگ دفت نبود
نصیبی چو هستی
چون خصی در
روز گردک اگر
خواهی که مرد
کار گردی ز کار و
بار خود شو
زود فردک چو
چیزی یافتی
خود را تو
مفروش به پیش هر
دکان مانند
قردک که
دعوی مردیت بی
جان مردان بدان آرد
که گویندت که
مردک اگر
ناگاه مردی
پیش افتد به خون
خود دری کاری
نبردک تو
دیده بسته ای
در زهد می باش به تسبیح
و به ذکر چند
وردک مکن
شیخی دروغی بر
مریدان ار آن ناز
و کرشمه ای
فسردک شه
شطرنجی ار تو
کژ ببازی به شمس
الدین تبریزی
تو نردک 1320 اندرآ
با ما نشان ده
راستک ماجرا را
در میان نه
راستک چون
کمانی با من
آخر پیش آ همچو تیری
کآید از زه
راستک ای
فضولی سو به
سو چندین مجه ور جهی
باری برون جه
راستک ده
خدایی نیست جز
تو هیچ کس کو بگوید
حال این ده
راستک چون
تو آدینه
نخواهی آمدن وعده مان
ده روز شنبه
راستک در
دروغ و مکر
ذوقی هست لیک آن نمی
ارزد همان به
راستک گر
بدیدی شمس
تبریزی بگو یک نشان
با کهترین که
راستک 1321 ایا
هوای تو در
جان ها سلام
علیک غلام می
خری ارزان بها
سلام علیک ایا
کسی که هزاران
هزار جان و
روان همی کشند
ز هر سو تو را
سلام علیک به
وقت خواندن آن
نامه های خون
آلود بخوان ز
جانب این آشنا
سلام علیک تو
می خرامی و
خورشید و ماه در
پی تو همی دوند
که ای خوش لقا
سلام علیک به
خاک پای تو هر
دم همی کنند
پیغام هزار چشم
که ای توتیا
سلام علیک تو
تیزگوش تری از
همه که هر
نفست ز غیب می
رسد از انبیا
سلام علیک سلام
خشک نباشد
خصوص از شاهان هزار خلعت
و هدیه ست با
سلام علیک چنانک
کرد خداوند در
شب معراج به نور
مطلق بر مصطفی
سلام علیک زهی
سلام که دارد
ز نور دنب
دراز چنین بود
چو کند کبریا
سلام علیک گذشت
این همه ای
دوست ماجرا
بشنو ولیک
پیشتر از
ماجرا سلام
علیک 1322 ای
ظریف جهان
سلام علیک ای غریب
زمان سلام
علیک ای
سلام تو
درنگنجیده در خم
آسمان سلام علیک دی
که بگذشت روی
واپس کرد کای ز
هجرت فغان
سلام علیک روز
فردا ز عشق تو
گوید زوترم
دررسان سلام
علیک گوش
پنهان کجاست
تا شنود از جهان
نهان سلام
علیک هر
سلامی که در
جهان شنوی چون
صداییست زان
سلام علیک زین
صدا درگذر
برابر کوه تا ببینی
عیان سلام
علیک من
ز غیرت سلام
تو پوشم تا نداند
دهان سلام
علیک چون
ببستم دهان
سلامت شد جانب
گلستان سلام
علیک ای
صلاح جهان
صلاح الدین بر تو تا
جاودان سلام
علیک 1323 ای
ظریف جهان
سلام علیک ان دائی و
صحتی بیدیک داروی
درد بنده چیست
بگو قبله لو
رزقت من شفتیک از
تو آیم بر تو
هم به نفیر آه
المستغاث منک
الیک گر
به خدمت نمی
رسم به بدن انما
الروح و
الفواد لدیک گر
خطابی نمی رسد
بی حرف پس جهان
پر چرا شد از
لبیک نحس
گوید تو را که
بدلنی سعد گوید
تو را که یا
سعدیک 1324 برخیز
ز خواب و ساز
کن چنگ کان فتنه
مه عذار گلرنگ نی
خواب گذاشت
خواجه نی صبر نی نام
گذاشت خواجه
نی ننگ بدرید
خرد هزار خرقه بگریخت
ادب هزار
فرسنگ اندیشه
و دل به خشم با
هم استاره و
مه ز رشک در
جنگ استاره
به جنگ کز
فراقش این عرصه
چرخ تنگ شد
تنگ مه
گوید بی ز
آفتابش تا کی
باشم ز چرخ
آونگ بازار
وجود بی عقیقش گو باش
خراب سنگ بر
سنگ ای
عشق هزارنام
خوش جام فرهنگ ده
هزار فرهنگ بی
صورت با هزار
صورت صورت ده
ترک و رومی و
زنگ درده
ز رحیق
خویش یک جام یا از رز
خویش یک کفی
بنگ بگشا
سر خنب را
دگربار تا سر
بنهد هزار
سرهنگ تا
حلقه مطربان
گردون مستانه
برآورند آهنگ مخمور
رهد ز قیل و از
قال تا حشر چو
حشریان بود
دنگ 1325 عشق
خامش طرفه تر
یا نکته های
چنگ چنگ آتش ساده
عجبتر یا رخ
من رنگ رنگ برق
آن رخ را چه
نسبت با رخان
زرد زرد تنگ شکر
را چه نسبت با
دل بس تنگ تنگ مه
برای مشتری بر
تخت دل بر تخت
دل صد هزاران
جان حیران گرد
تختش دنگ دنگ کوه
طور جان ها
سودای او سودای
او اندر آن
که بهر لعلش
می جهد جان
سنگ سنگ صیقل
عشق ورا بگزین
که تا از آینه
ت زود
بزداید به لطف
خویشتن او زنگ
زنگ 1326 عاشقی
و آنگهانی نام
و ننگ او نشاید
عشق را ده سنگ
سنگ گر
ز هر چیزی
بلنگی دور شو راه دور و
سنگلاخ و لنگ
لنگ مرگ
اگر مرد است
آید پیش من تا کشم
خوش در کنارش
تنگ تنگ من
از او جانی
برم بی رنگ و
بو او ز من دلقی
ستاند رنگ رنگ جور
و ظلم دوست را
بر جان بنه ور نخواهی
پس صلای جنگ
جنگ گر
نمی خواهی
تراش صیقلش باش چون
آیینه پرزنگ
زنگ دست
را بر چشم خود
نه گو به چشم چشم بگشا
خیره منگر دنگ
دنگ 1327 تتار
اگر چه جهان
را خراب کرد
به جنگ خراب گنج
تو دارد چرا
شود دلتنگ جهان
شکست و تو یار
شکستگان باشی کجاست مست
تو را از چنین
خرابی ننگ فلک
ز مستی امر تو
روز و شب در
چرخ زمین ز
شادی گنج تو
خیره مانده و
دنگ وظیفه
تو رسید و
نیافت راه ز
در زهی کرم
که ز روزن
بکردیش آونگ شنیده
ایم که شاهان
به جنگ
بستانند ندیده ایم
که شاهان عطا
دهند به جنگ ز
سنگ چشمه روان
کرده ای و می
گویی بیا عطا
بستان ای دل
فسرده چو سنگ کنار
و بوسه رومی
رخانت می باید ز روی
آینه دل به
عشق بزدا زنگ تعلقیست
عجب زنگ را
بدین رومی تعلقیست
نهانی میان
موش و پلنگ دهان
ببند که تا دل
دهانه بگشاید فروخورد
دو جهان را به
یک زمان چو
نهنگ چو
ما رویم ره دل
هزار فرسنگست چو خطوتین
دل آمد کجا
بود فرسنگ اگر
نه مفخر تبریز
شمس دین
جویاست چرا شود
غم عشقش موکل
و سرهنگ 1328 حریف
جنگ گزیند تو
هم درآ در جنگ چو سگ
صداع دهد تن
مزن برآور سنگ به
خویش آی و
چنین خویش را
خلاوه مکن که
اینت گوید
گولست و آنت
گوید دنگ چه
دست باشد کز
رو مگس نداند
راند ز سست
طبعی کرمی
نمایدش چو
پلنگ 1329 چو
زد فراق تو بر
سر مرا به
نیرو سنگ رسید بر
سر من بعد از
آن ز هر سو سنگ هزار
سنگ ز آفاق بر
سرم آید چنان نباشد
کز دست یار
خوش خو سنگ مرا
ز مطبخ عشق
خوش تو بویی
بود فراق می
زند از بخت من
بر آن بو سنگ ز
دست تو شود آن
سنگ لعل می
دانم به امتحان
به کف آور به
دست خود تو
سنگ اگر
فتد نظر لطف
تو به کوه و به
سنگ شود همه
زر و گویند در
جهان کو سنگ سخای
کف تو گر
چربشی به کوه
دهد دهد به
خشک دماغان
همیشه
چربوسنگ ز
لطف گر به
جهان در نظر
کنی یک دم روان کند
ز عرق صد فرات
و صد جو سنگ اگر
ز آب حیات تو
سنگ تر گردد حیات گیرد
و مشک آکند چو
آهو سنگ به
آبگینه این دل
نظر کن از سر
لطف که می طلب
کند از وصل تو
به جان او سنگ عصای
هجر تو گویی
عصای
موسی بود ز هر دو
چشم روان کرد
آب و هر دو سنگ ز
بخت من ز دل تو
سدیست از آهن که آهن
آید فرزند از
زن و شو سنگ کنون
ز هجر زنم سنگ
بر دلم لیکن بیاورید ز
تبریز نزد من
زو سنگ ز
بس که روی
نهادم به سنگ
در تبریز به هر طرف
دهدت خود
نشانه رو سنگ نگردم
از هوسش گر
ببارد از سر
خشم به سوی
جان و دلم
درشمار هر مو
سنگ ولیک
از کرم بی
نظیر شمس
الدین کجاست خاک
رهش را امید و
مرجو سنگ دعای
جانم اینست که
جان فدای تو
باد وگر زنند
همه بر سر
دعاگو سنگ 1330 بگردان
شراب ای صنم
بی درنگ که بزمست
و چنگ و
ترنگاترنگ ولی
بزم روحست و
ساقی غیب ببویید
بوی و نبینید
رنگ تو
صحرای دل بین
در آن قطره
خون زهی دشت
بی حد در آن
کنج تنگ در
آن بزم قدسند
ابدال مست نه قدسی
که افتد به
دست فرنگ چه
افرنگ عقلی که
بود اصل دین چو حلقه
ست بر در در آن
کوی و دنگ ز
خشکیست این
عقل و دریاست
آن بمانده
است بیرون ز
بیم نهنگ بده
می گزافه به
مستان حق که نی
عربده بینی آن
جا نه جنگ یکی
جام بنمودشان
در الست که از جام
خورشید دارند
ننگ تو
گویی که بی
دست و شیشه که
دید شراب
دلارام و بکنی
و بنگ ببین
نیم شب خلق را
جمله مست ز سغراق
خواب و ز ساقی
زنگ قطار
شتر بین که
گشتند مست ندانند
افسار از
پالهنگ خمش
کن که اغلب
همه باخودند همه شهر
لنگند تو هم
بلنگ ره
سیرت شمس
تبریز گیر به جرات
چو شیر و به
حمله پلنگ 1331 هر
کی در او نیست
از این عشق
رنگ نزد خدا
نیست بجز چوب
و سنگ عشق
برآورد ز هر
سنگ آب عشق
تراشید ز
آیینه زنگ کفر
به جنگ آمد و
ایمان به صلح عشق بزد
آتش در صلح و
جنگ عشق
گشاید دهن از
بحر دل هر دو
جهان را بخورد
چون نهنگ عشق
چو شیرست نه
مکر و نه ریو نیست گهی
روبه و گاهی
پلنگ چونک
مدد بر مدد
آید ز عشق جان برهد
از تن تاریک و
تنگ عشق
ز آغاز همه
حیرتست عقل
در او خیره و
جان گشته دنگ در
تبریزست دلم
ای صبا خدمت ما
را برسان بی
درنگ 1332 توبه
سفر گیرد با
پای لنگ صبر
فروافتد در
چاه تنگ جز
من و ساقی
بنماند کسی چون کند
آن چنگ
ترنگاترنگ عقل
چو این دید
برون جست و
رفت با دل
دیوانه که
کردست جنگ صدر
خرابات کسی را
بود کو رهد از
صدر و ز نام و ز
ننگ هر
کی ز اندیشه
دلارام ساخت کشتی
برساخت ز پشت
نهنگ و
آنک در اندیشه
یک جو زر است او خر
پالان بود و
پالهنگ یار
منی زود فروجه
ز خر خر بفروش
و برهان بی
درنگ کون
خری دنب خری
گیر و رو رو که
کلیدی نبود در
مدنگ راز
مگو پیش خران
ای مسیح باده ستان
از کف ساقی
شنگ 1333 ای
تو ولی احسان
دل ای حسن
رویت دام دل ای از کرم
پرسان دل وی
پرسشت آرام دل ما
زنده از اکرام
تو ای هر دو
عالم رام تو وی از
حیات نام تو
جانی گرفته
نام دل بر
گرد تن دل
حلقه شد تن با
دلم
همخرقه شد وین هر دو
در تو غرقه شد
ای تو ولی
انعام دل ای
تن گرفته پای
دل وی دل گرفته
دامنت دامن ز دل
اندرمکش تا تن
رسد بر بام دل ای
گوهر دریای دل
چه جای جان چه
جای دل روشن ز تو
شب های دل خرم
ز تو ایام دل ای
عاشق و معشوق
من در غیر عشق
آتش بزن چون نقطه ای
در جیم تن چون
روشنی بر جام
دل از
بارگاه عقل کل
آید همی بانگ
دهل کآمد سپاه
آسمان نک می
رسد اعلام دل از
زخم تیغ آن
سپه در کشتن
خصمان شه پرخون شده
صحرا و ره ره
گشته خون آشام
دل زان
حمله های صف
شکن سرکوفته
دیوان تن خطبه به
نام شه شده
دیوان پر از
احکام
دل ای
قیل و قالت
چون شکر وی
گوشمالت چون
شکر گر زین
ادب خوارم کنی
خواری منست
اکرام دل گر
سر تو ننهفتمی
من گفتنی ها
گفتمی تا از دلم
واقف شدی
امروز خاص و
عام دل 1334 این
بوالعجب
کاندر خزان شد
آفتاب اندر
حمل خونم به
جوش آمد کند
در جوی تن رقص
الجمل این
رقص موج خون
نگر صحرا پر
از مجنون نگر وین عشرت
بی چون نگر
ایمن ز شمشیر
اجل مردار
جانی می شود
پیری جوانی می
شود مس زر
کانی می شود
در شهر ما نعم
البدل شهری
پر از عشق و
فرح بر دست هر
مستی قدح این سوی
نوش آن سوی صح
این جوی شیر و
آن عسل در
شهر یک سلطان
بود وین شهر
پرسلطان عجب بر
چرخ یک ماهست
بس وین چرخ
پرماه و زحل رو
رو طبیبان را
بگو کان جا
شما را کار
نیست کان جا
نباشد علتی
وان جا نبیند
کس خلل نی
قاضیی نی شحنه
ای نی میر شهر
و محتسب بر آب
دریا کی رود
دعوی و خصمی و
جدل 1335 بانگ
زدم نیم شبان
کیست در
این خانه دل گفت منم
کز رخ من شد مه
و خورشید خجل گفت
که این خانه
دل پر همه
نقشست چرا گفتم این
عکس تو است ای
رخ تو رشک چگل گفت
که این نقش
دگر چیست پر
از خون جگر گفتم این
نقش من خسته
دل و پای به گل بستم
من گردن جان
بردم پیشش به
نشان مجرم عشق
است مکن مجرم
خود را تو بحل داد
سر رشته به من
رشته پرفتنه و
فن گفت بکش
تا بکشم هم
بکش و هم مگسل تافت
از آن خرگه
جان صورت ترکم
به از آن دست ببردم
سوی او دست
مرا زد که بهل گفتم
تو همچو فلان
ترش شدی گفت
بدان من ترش
مصلحتم نی ترش
کینه و غل هر
کی درآید که
منم بر سر
شاخش بزنم کاین
حرم عشق بود
ای حیوان نیست
اغل هست
صلاح دل و دین
صورت آن ترک
یقین چشم
فرومال و ببین
صورت دل صورت
دل 1336 حلقه
دل زدم شبی در
هوس سلام دل بانگ رسید
کیست آن گفتم
من غلام دل شعله
نور آن قمر می
زد از شکاف در بر دل و
چشم رهگذر از
بر نیک نام دل موج
ز نور روی دل
پر شده بود
کوی دل کوزه
آفتاب و مه
گشته کمینه
جام دل عقل
کل ار سری کند
با دل چاکری
کند گردن عقل
و صد چو او
بسته به بند
دام دل رفته
به چرخ ولوله
کون گرفته
مشغله خلق گسسته
سلسله از طرف
پیام دل نور
گرفته از برش
کرسی و عرش
اکبرش روح
نشسته بر درش
می نگرد به
بام دل نیست
قلندر از بشر
نک به تو گفت
مختصر جمله نظر
بود نظر در
خمشی کلام دل جمله
کون مست دل
گشته زبون به
دست دل مرحله های
نه فلک هست
یقین دو گام
دل 1337 الا
ای رو ترش
کرده که تا
نبود مرا مدخل نبشته گرد
روی خود صلا نعم
الادام الخل دو
سه گام ار ز
حرص و کین به
حلم آیی عسل
جوشی که عالم ها
کنی شیرین نمی
آیی زهی کاهل غلط
دیدم غلط گفتم
همیشه با غلط
جفتم که گر من
دیدمی رویت نماندی
چشم من احول دلا
خود را در
آیینه چو کژ
بینی هرآیینه تو کژ
باشی نه آیینه
تو خود را
راست کن اول یکی
می رفت در
چاهی چو در چه
دید او ماهی مه از
گردون ندا
کردش من این
سویم تو
لاتعجل مجو
مه را در این
پستی که نبود
در عدم هستی نروید
نیشکر هرگز چو
کارد آدمی حنظل خوشی
در نفی تست ای
جان تو در
اثبات می جویی از آن جا
جو که می آید
نگردد مشکل
این جا حل تو
آن بطی کز
اشتابی ستاره
جست در آبی تو آنی کز
برای پا همی
زد او رگ اکحل در
این پایان در
این ساران چو
گم گشتند
هشیاران چه سازم
من که من در ره
چنان مستم که
لاتسال خدایا
دست مست خود
بگیر ار نی در
این مقصد ز مستی آن
کند با خود که
در مستی کند
منبل گرم
زیر و زبر
کردی به خود
نزدیکتر کردی که صحت
آید از دردی
چو افشرده شود
دنبل ز
بعد این می و
مستی چو کار
من تو کردستی توکل کرده
ام بر تو صلا
ای کاهلان
تنبل تویی
ای شمس تبریزی
نه زین مشرق
نه زین مغرب نه آن
شمسی که هر
باری کسوف آید
شود مختل 1338 بقا
اندر
بقا باشد طریق
کم زنان ای دل یقین اندر
یقین آمد
قلندر بی گمان
ای دل به
هر لحظه ز
تدبیری به
اقلیمی رود
میری ز جاه و
قوت پیری که
باشد غیب دان
ای دل کجا
باشید صاحب دل
دو روز اندر
یکی منزل چو او را
سیر شد حاصل
از آن سوی
جهان ای دل چو
بگذشتی تو
گردون را بدیدی
بحر پرخون را ببین تو
ماه بی چون را
به شهر لامکان
ای دل زبون
آن کشش باشد
کسی کان ره
خوشش باشد روانش
پرچشش باشد
زهی جان و
روان ای دل دهد
نوری طبیعت را
دهد دادی
شریعت را چو بسپارد
ودیعت را بدان
سرحد جان ای
دل شنودی
شمس تبریزی
گمان بردی از
او چیزی یکی
سری دل آمیزی
تو را آمد
عیان ای دل 1339 مهم
را لطف در
لطفست از آنم
بی قرار ای دل دلم
پرچشمه حیوان
تنم در لاله
زار ای دل به
زیر هر درختی
بین نشسته بهر
روی شه ملیحی
یوسفی مه رو
لطیفی گلعذار
ای دل فکنده
در دل خوبان
روحانی و
جسمانی ز عشق روح
و جسم
خود ز سوداها
شرار ای دل درآکنده
ز شادی ها
درون چاکران
خود مثال دانه
های در که
باشد در انار
ای دل به
بزم او چو
مستان را کنار
و لطف ها باشد بگیرد آب
با آتش ز عشقش
هم کنار ای دل در
آن خلوت که
خوبان را به
جام خاص
بنوازد بود روح
الامین حارس و
خضرش پرده دار
ای دل چو
از بزمش برون
آید کمینه
چاکرش سکران ز ملک و
ملک و تخت و
بخت دارد ننگ
و عار ای دل جهان
بستان او را
دان و این
عالم چو غاری
دان برون آرد
تو را لطفش از
این تاریک غار
ای دل گلستان
ها و ریحان ها
شقایق های گوناگون بنفشه
زارها بر خاک
و باد و آب و
ناز ای دل که
این گل های
خاکی هم ز عکس
آن همی روید تو خاکی
می خوری این
جا تو را آن جا
چه کار ای دل بزن
دستی و رقصی
کن ز عشق آن
خداوندان که چون
بوسی از او
یابی کند آفت
کنار ای دل به
جان پاک شمس
الدین خداوند
خداوندان که پرها
هم از او یابی
اگر خواهی
فرار ای دل به
خاک پای
تبریزی که
اکسیرست خاک
او که جان ها
یابی ار بر وی
کنی جانی نثار
ای دل کنون
از هجر بر
پایم چنین
بندیست از آتش ز یادش
مست و مخمورم
اگر چندم نزار
ای دل مثال
چنگ می باشم
هزاران نغمه
ها دارد به لحن
عشق انگیزش وگر
نالید زار ای
دل به
سودای چنان
بختی که معشوق
از سر دستی به
دستم داده بود
از لطف دنبال
مهار ای دل بگرد
مرکبم بودی به
زیر سایه آن
شاه هزاران
شاه در خدمت
به صف ها در
قطار ای دل از
این سو نه از
آن سوی جهان
روح تا دانی که آن جا
که نه امسالست
و آن سالست
پار ای دل چو
دیدم من عنایت
ها ز صدر غیب
شمس الدین شدم
مغرور خاصه
مست و مجنون
خمار ای دل چنان
حلمی و تمکینی
چنان صبر
خداوندی که اندر
صبر ایوبش
نتاند بود یار
ای دل عنان
از من چنان
برتافت جایی
شد که وهم آن
جا به جسم او
نیابد راه و
نی چشمش غبار
ای دل به
درگاه خدا نالم
که سایه
آفتابی را به
ما آرد که دل
را نیست بی او
پود و تار ای
دل امیدست
ای دل غمگین
که ناگاهان
درآید او تو این
جان را به صد
حیله همی کن
داردار ای دل 1340 هر
آن کو صبر کرد
ای دل ز شهوت
ها در این
منزل عوض دیدست او
حاصل به جان
زان سوی آب و
گل چو
شخصی کو دو زن
دارد
یکی را دل شکن
دارد بدان دیگر
وطن دارد که
او خوشتر بدش
در دل تو
گویی کاین
بدین خوبی زهی
صبر وی ایوبی وزین غبن
اندر آشوبی که
این کاریست بی
طایل و
او گوید ز
سرمستی که آن
را تو بدیدستی که آن
علوست و تو
پستی که تو
نقصی و آن
کامل بدو
گر باز رو آرد
و تخم دوستی
کارد حجابی
آن دگر دارد
کز این سو
راند او محمل چو
باز آن خوب کم
نازد و با این
شخص درسازد دگربار او
نپردازد از
این سون رخت
دل حاصل سر
رشته صبوری را
ببین بگذار
کوری را ببین تو
حسن حوری را
صبوری نبودت
مشکل همه
کدیه از این
حضرت به سجده
و وقفه و رکعت برای دید
این لذت کز او
شهوت شود حامل بفرما
صبر یاران را
به پندی حرص
داران را بمشنو نفس
زاران را مباش
از دست حرص
آکل کسی
را چون دهی
پندی شود حرص
تو را بندی صبوری
گرددت قندی پی
آجل در این
عاجل ز
بی چون بین که
چون ها شد ز بی
سون بین که
سون ها شد ز حلمی بین
که خون ها شد ز
حقی چند گون
باطل حروف
تخته کانی
بدین تاویل می
خوانی خلاصه صبر
می دانی بر آن
تاویل شو عامل صبوری
کن مکن تیزی ز
شمس الدین
تبریزی بشر خسپی
ملک خیزی که
او شاهیست بس
مفضل 1341 امروز
بحمدالله از
دی بترست این
دل امروز در
این سودا رنگی
دگرست این دل در
زیر درخت گل
دی باده همی
خورد او از خوردن
آن باده زیر و
زبرست این دل از
بس که نی عشقت
نالید در این
پرده از ذوق نی
عشقت همچون
شکرست این دل بند
کمرت گشتم ای
شهره قبای من تا بسته
بگرد تو همچون
کمرست این دل از
پرورش آبت ای
بحر حلاوت ها همچون
صدفست این تن
همچون گهرست
این دل چون
خانه هر مومن
از عشق تو
ویران شد هر لحظه
در این شورش
بر بام و درست
این دل شمس
الحق تبریزی
تابنده چو
خورشیدست وز تابش
خورشیدش
همچون سحرست
این دل 1342 چه
کارستان که
داری اندر این
دل چه بت ها
می نگاری اندر
این دل بهار
آمد زمان کشت
آمد کی داند
تا چه کاری
اندر این دل حجاب
عزت ار بستی ز
بیرون به غایت
آشکاری اندر
این دل در
آب و گل فروشد
پای طالب سرش را می
بخاری اندر
این دل دل
از افلاک اگر
افزون نبودی نکردی مه
سواری اندر
این دل اگر
دل نیستی شهر
معظم نکردی
شهریاری اندر
این دل عجایب
بیشه ای آمد
دل ای جان که تو میر
شکاری اندر
این دل ز
بحر دل هزاران
موج خیزد چو جوهرها
بیاری اندر
این دل خمش
کردم که در
فکرت نگنجد چو وصف دل
شماری اندر
این دل 1343 صد
هزاران همچو
ما غرقه در
این دریای دل تا چه
باشد
عاقبتشان وای
دل ای وای دل گر
امان خواهی
امانی ندهدت
آن بی امان می کشد
جان را از این
گل تا به
سربالای دل هر
نواحی فوج فوج
اندر گوی یا
پشته ای گاه پشته
گاه گو از
چیست از غوغای
دل قلزم
روحست دل یا
کشتی نوحست دل موج موج
خون فراز جوشش
و گرمای دل شور
می نوشان نگر
وان نور
خاموشان نگر جملگی
سر گشت آن کو
مرد اندر پای
دل گرد
ما در می پری
ای رشک ماه و
مشتری آمدی تا
دل بری ای قاف
و ای عنقای دل ای
که کالیوه
بگشتی در جهان
با پر جان هیچ دیدی
شیوه ای تو
لایق سودای دل 1344 شتران
مست شدستند
ببین رقص جمل ز اشتر مست که
جوید ادب و
علم و عمل علم
ما داده او و
ره ما جاده او گرمی ما
دم گرمش نه ز
خورشید حمل دم
او جان دهدت
روز نفخت
بپذیر کار او کن
فیکون ست نه
موقوف علل ما
در این ره همه
نسرین و قرنفل
کوبیم ما نه زان
اشتر عامیم که
کوبیم وحل شتران
وحلی بسته این
آب و گلند پیش جان و
دل ما آب و گلی
را چه محل ناقه
الله بزاده به
دعای صالح جهت معجزه
دین ز کمرگاه
جبل هان
و هان ناقه
حقیم تعرض
مکنید تا نبرد
سرتان را سر
شمشیر اجل سوی
مشرق نرویم و
سوی مغرب
نرویم تا ابد
گام زنان جانب
خورشید ازل هله
بنشین تو
بجنبان سر و
می گوی بلی شمس
تبریز نماید
به تو اسرار
غزل 1345 تو
مرا می بده و
مست بخوابان و
بهل چون رسد
نوبت خدمت
نشوم هیچ خجل چو
گه خدمت شه
آید من می
دانم گر ز آب و
گلم ای دوست
نیم پای به گل در
نمازش چو
خروسم سبک و
وقت شناس نه چو
زاغم که بود
نعره او وصل
گسل من
ز راز خوش او
یک دو سخن
خواهم گفت دل من
دار دمی ای دل
تو بی غش و غل لذت
عشق بتان را ز
زحیران مطلب صبح کاذب
بود این قافله
را سخت مضل من
بحل کردم ای
جان که بریزی
خونم ور نریزی
تو مرا مظلمه
داری نه بحل پس
خمش کردم و با
چشم و به ابرو
گفتم سخنانی که
نیاید به زبان
و به سجل گر
چه آن فهم
نکردی تو ولی
گرم شدی هله گرمی
تو بیفزا چه
کنی جهد مقل سردی
از سایه بود
شمس بود روشن
و گرم فانی طلعت
آن شمس شو ای
سرد چو ظل تا
درآمد بت خوبم
ز در صومعه
مست چند قندیل
شکستم پی آن
شمع چگل شمس
تبریز مگر ماه
ندانست حقت که گرفتار
شدست او به
چنین علت سل 1346 رفت
عمرم در سر
سودای دل وز غم دل
نیستم پروای
دل دل
به قصد جان من
برخاسته من نشسته
تا چه باشد
رای دل دل
ز حلقه دین
گریزد زانک
هست حلقه
زلفین خوبان
جای دل گرد
او گردم که دل
را گرد کرد کو رسد
فریادم از
غوغای دل خواب
شب بر چشم خود
کردم حرام تا ببینم
صبحدم سیمای
دل قد
من همچون کمان
شد از رکوع تا ببینم
قامت و بالای
دل آن
جهان یک تابش
از خورشید دل وین جهان
یک قطره از
دریای دل لب
ببند ایرا به
گردون می رسد بی زبان
هیهای دل
هیهای دل 1347 سوی
آن سلطان
خوبان الرحیل سوی
آن خورشید
جانان الرحیل کاروان
بس گران آهنگ
کرد هین سبکتر
ای گرانان
الرحیل سوی
آن دریای مردی
و بقا مردوار ای
مردمان هان
الرحیل آفتاب
روی شه عالم
گرفت صبح شد ای
پاسبانان
الرحیل همچو
مرغان خلیلی
سوی سر زانک بی
سر نیست سامان
الرحیل سوی
اصل خویش یعنی
بحر جان جمع
یاران همچو
باران الرحیل ای
شده بگلربگان
ملک غیب کمترینه
عاشق قان
الرحیل خانه
و فرزند و
بستر ترک کن اسپ و
استر زین و
پالان الرحیل پیش
شمس الدین
تبریزی شاه خاک بی
جان گشته با
جان الرحیل 1348 امروز
روز شادی و
امسال سال گل نیکوست
حال ما که نکو
باد حال گل گل
را مدد رسید ز
گلزار روی
دوست تا چشم ما
نبیند دیگر
زوال گل مستست
چشم نرگس و
خندان دهان
باغ از کر و فر
و رونق و لطف و
کمال گل سوسن
زبان گشاده و
گفته به گوش
سرو اسرار عشق
بلبل و حسن
خصال گل جامه
دران رسید گل
از بهر داد ما زان
می دریم جامه
به بوی وصال
گل گل
آن جهانیست
نگنجد در این
جهان در عالم
خیال چه گنجد
خیال گل گل
کیست قاصدیست
ز بستان عقل و
جان گل چیست
رقعه ایست ز
جاه و جمال گل گیریم
دامن گل و
همراه گل شویم رقصان همی
رویم به اصل و
نهال گل اصل
و نهال گل عرق
لطف مصطفاست زان
صدر بدر گردد
آن جا هلال گل زنده
کنند و باز پر
و بال نو دهند هر چند
برکنید شما پر
و بال گل مانند
چار مرغ خلیل
از پی فنا در دعوت
بهار ببین
امتثال گل خاموش
باش و لب مگشا
خواجه غنچه
وار می خند
زیر لب تو به
زیر ظلال گل 1349 تا
نزند آفتاب
خیمه نور جلال حلقه
مرغان روز کی
بزند پر و بال از
نظر آفتاب گشت
زمین لاله زار خانه
نشستن کنون
هست وبال وبال تیغ
کشید آفتاب
خون شفق را
بریخت خون
هزاران شفق
طلعت او را
حلال چشم
گشا عاشقا بر
فلک جان ببین صورت او
چون قمر قامت
من چون هلال عرضه
کند هر دمی
ساغر جام بقا شیشه
شده من ز لطف
ساغر او مال
مال چشم
پر از خواب
بود گفتم شاها
شبست گفت که با
روی من شب بود
اینک محال تا
که کبود است
صبح روز بود
در گمان چونک بشد
نیم روز نیست
دگر قیل و قال تیز
نظر کن تو نیز
در رخ خورشید
جان وز نظر من
نگر تا تو
ببینی جمال در
لمع قرص او
صورت شه شمس
دین زینت
تبریز کوست
سعد مبارک به
فال 1350 چشم
تو با چشم من
هر دم بی قیل و
قال دارد در
درس عشق بحث و
جواب و سوال گاه
کند لاغرم
همچو لب ساغرم گاه کند
فربهم تا نروم
در جوال چون
کشدم سوی طوی
من بکشم گوش
شیر چونک نهان
کرد روی ناله
کنم از شغال چون
نگرم سوی نقش
گوید ای بت
پرست چشم نهم
سوی مال او
دهدم گوشمال گویمش
ای آفتاب بر
همه دل ها
بتاب جمله جهان
ذره ها نور
خوشت را عیال سر
بزن ای آفتاب
از پس کوه
سحاب هر نظری
را نما بی
سخنی شرح حال بازمگیر
آب پاک از جگر
شوره خاک منع مکن
از جلال پرتو
نور جلال جلوه
چو شد نور ما
آن ملک نورها نور شود
جمله روح عقل
شود بی عقال ای
که میش خورده
ای از چه تو
پژمرده ای باغ رخش
دیده ای باز
گشا پر و بال باز
سرم گشت مست
هیچ مگو دست
دست باقی این
بایدت رو شب و
فردا تعال 1351 شد
پی این لولیان
در حرم
ذوالجلال چشمه و
سبزه مقام
شوخی و دزدی
حلال رهزنی
آن کس کند کو
نشناسد رهی خانه دغل
او بود کو
نشناسد جمال اهل
جهان عنکبوت
صید همه خرمگس هیچ از
ایشان مگو تام
نگیرد ملال دزد
نهان خانه را
شاهد و غماز
کیست چهره چون
زعفران اشک چو
آب زلال اشک
چرا می دود تا
بکشد آتشی زرد
چرا می شود تا
بکند وصف حال اشک
و رخ عاشقان
می کشدت که
بیا پیشگه عشق
رو خیز ز صف
نعال زردی
رخ آینه ست
سرخی معشوق را اشک رقم
می کشد بر صحف
خط و خال این
همه خوبی و کش
بر رخ خاک حبش تافته از
ماه غیب پرتو
نور کمال صبر
کن این یک دو روز با
همه فر و فروز بازرود
سوی اصل
بازکند اتصال 1352 چند
از این قیل و
قال عشق پرست
و ببال تا تو
بمانی چو عشق
در دو جهان بی
زوال چند
کشی بار هجر
غصه و تیمار
هجر خاصه که
منقار هجر کند
تو را پر و بال آه
ز نفس فضول آه
ز ضعف عقول آه ز یار
ملول چند
نماید ملال آن
که همی خوانمش
عجز نمی دانمش تا که
بترسانمش از
ستم و از وبال جمله
سوال و جواب
زوست منم چون
رباب می زندم
او شتاب زخمه
که یعنی بنال یک
دم بانگ نجات
یک دم آواز
مات می زند آن
خوش صفات بر
من و بر وصف
حال تصلح
میزاننا تحسن
الحاننا تذهب
احزاننا انت
شدید المحال 1353 چگونه
برنپرد جان چو
از جناب جلال خطاب لطف
چو شکر به جان
رسد که تعال در
آب چون نجهد
زود ماهی از
خشکی چو بانگ
موج به گوشش
رسد ز بحر
زلال چرا
ز صید نپرد به
سوی سلطان باز چو بشنود
خبر ارجعی ز
طبل و دوال چرا
چو ذره نیاید
به رقص هر
صوفی در
آفتاب بقا تا
رهاندش ز زوال چنان
لطافت و خوبی
و حسن و جان
بخشی کسی از او
بشکیبد زهی
شقا و ضلال بپر
بپر هله ای
مرغ سوی معدن
خویش که از قفص
برهید و باز
شد پر و بال ز
آب شور سفر کن
به سوی آب
حیات رجوع کن
به سوی صدر
جان ز صف نعال برو
برو تو که ما
نیز می رسیم ای
جان از
این جهان
جدایی بدان
جهان وصال چو
کودکان هله تا
چند ما به
عالم خاک کنیم دامن
خود پر ز خاک و
سنگ و سفال ز
خاک دست
بداریم و بر
سما پریم ز کودکی
بگریزیم سوی
بزم رجال مبین
که قالب خاکی
چه در جوالت
کرد جوال را
بشکاف و برآر
سر ز جوال به
دست راست بگیر
از هوا تو این
نامه نه کودکی
که ندانی یمین
خود ز شمال بگفت
پیک خرد را
خدا که پا
بردار بگفت دست
اجل را که گوش
حرص بمال ندا
رسید روان را
روان شو اندر
غیب منال و
گنج بگیر و
دگر ز رنج
منال تو
کن ندا و تو
آواز ده که
سلطانی تو راست
لطف جواب و تو
راست علم سوال 1354 تو
را سعادت بادا
در آن جمال و
جلال هزار عاشق
اگر مرد خون
مات حلال به
یک دمم بفروزی
به یک دمم
بکشی چو آتشیم
به پیش تو ای
لطیف خصال دل
آب و قالب
کوزه ست و خوف
بر کوزه چو آب رفت
به اصلش شکسته
گیر سفال تو
را چگونه
فریبم چه در
جوال کنم که اصل
مکر تویی و
چراغ هر محتال تو
در جوال نگنجی
و دام را بدری که دیده
است که شیری
رود درون جوال نه
گربه ای که
روی در جوال و
بسته شوی که شیر
پیش تو بر ریگ
می زند دنبال هزار
صورت زیبا
بروید از دل و
جان چو ابر
عشق تو بارید
در بی امثال مثال
آنک ببارد ز
آسمان باران چو قبه
قبه شود جوی و
حوض و آب زلال چه
قبه قبه کز آن
قبه ها برون
آیند گل و
بنفشه و نسرین
و سنبل چو
هلال بگویمت
که از این ها
کیان برون
آیند شنودم از
تکشان بانگ
ژغرغ خلخال ردای
احمد مرسل
بگیر ای عاشق صلای عشق
شنو هر دم از روان
بلال بهل
مرا که بگوییم
عجایبت ای عشق دری گشایم
در غیب خلق را
ز مقال همه
چو کوس و چو
طبلیم دل تهی
پیشت برآوریم
فغان چون زنی
تو زخم دوال چگونه
طبل نپرد بپر
کرمنا که باشدش
چو تو سلطان
زننده و طبال خود
آفتاب جهانی
تو شمس تبریزی ولی مدام
نه آن شمس کو
رسد به زوال 1355 دو
چشم اگر
بگشادی به
آفتاب وصال برآ به
چرخ حقایق دگر
مگو ز خیال ستاره
ها بنگر از
ورای ظلمت و
نور چو ذره
رقص کنان در
شعاع نور جلال اگر
چه ذره در آن
آفتاب درنرسد ولی ز تاب
شعاعش شوند
نور خصال هر
آن دلی که به
خدمت خمید چون
ابرو گشاد
از نظرش صد
هزار چشم کمال دهان
ببند ز حال
دلم که با لب
دوست خدای داند
کو را چه
واقعه ست و چه
حال مکن
اشارت سوی دلم
که دل آن نیست مپر به
سوی همایان شه
بدان پر و بال جراحت
همه را از نمک
بود فریاد مرا فراق
نمک هاش شد
وبال وبال چو
ملک گشت وصالت
ز شمس تبریزی نماند
حیله حال و نه
التفات به قال 1356 اگر
درآید ناگه
صنم زهی اقبال چو در
بتان زند آتش
بتم زهی اقبال چنانک
دی ز جمالش
هزار توبه
شکست اگر رسد
عجب امروز هم
زهی اقبال نشسته
اند در اومید
او قطار قطار اگر ز لطف
نماید کرم زهی
اقبال میان
لشکر هجران که
تیغ در تیغست سپاه
وصل برآرد علم
زهی اقبال هزار
گل بنماید که
خار مست شود هزار خنده
برآرد ز غم
زهی اقبال به
رغم حرص شکم
خوار خوان نهد
با دل هزار کاسه
کشد بی شکم
زهی اقبال چو
عشق دست برآرد
سبک شود قالب دود بگرد
فلک بی قدم
زهی اقبال چو
صبحدم برسد
شاه شمس
تبریزی چو
آفتاب جهان بی
حشم زهی اقبال 1357 پیام
کرد مرا
بامداد بحر
عسل که موج
موج عسل بین
به چشم خلق
غزل به
روزه دار
نیاید ز آب جز
بانگی ولیک
عاقبت آن بانگ
هم رسد به عمل سماع
شرفه آبست و
تشنگان در رقص حیات یابی
از این بانگ
آب اقل اقل بگوید
آب ز من رسته
ای به من آیی به آخر آن
جا آیی که
بوده ای اول به
جان و سر که از
این آب بر سر
ار ریزد هزار طره
بروید ز مشک
بر سر کل شراب
خوار که
نامیخت با
شراب این آب کشد خمار
پیاپی تو باش
لاتعجل 1358 به
گوش دل پنهانی
بگفت رحمت کل که هر چه
خواهی می کن
ولی ز ما مسکل تو
آن ما و من آن
تو همچو دیده
و روز چرا روی ز
بر من به هر
غلیظ و عتل بگفت
دل که سکستن ز
تو چگونه بود چگونه بی
ز دهلزن کند
غریو دهل همه
جهان دهلند و
تویی دهلزن و
بس کجا روند
ز تو چونک
بسته است سبل جواب
داد که خود را
دهل شناس و مباش گهی دهلزن
و گاهی دهل که
آرد ذل نجنبد
این تن بیچاره
تا نجنبد جان که تا فرس
بنجنبد بر او
نجنبد جل دل
تو شیر خدایست
و نفس تو فرس
است چنان که
مرکب شیر خدای
شد دلدل چو
درخور تک دلدل
نبود عرصه عقل ز تنگنای
خرد تاخت سوی
عرصه قل تو
را و عقل تو را
عشق و خارخار
چراست که
وقت شد که
بروید ز خار
تو آن گل از
این غم ار چه
ترش روست مژده
ها بشنو که گر شبی
سحر آمد وگر
خماری مل ز
آه آه تو جوشید
بحر فضل اله مسافر امل
تو رسید تا
آمل دمی
رسید که هر
شوق از او رسد
به مشوق شهی رسید
کز او طوق می
شود هر غل حطام
داد از
این جیفه دایه
تبدیل در آفتاب
فکنده ست ظل
حق غلغل از
این همه بگذر
بی گه آمدست
حبیب شبم یقین
شب قدرست قل
للیلی طل چو
وحی سر کند از
غیب گوش آن سر
باش از آنک
اذن من الراس
گفت صدر رسل تو
بلبل چمنی لیک
می توانی شد به فضل حق
چمن و باغ با
دو صد بلبل خدای
را بنگر در
سیاست عالم عقول را
بنگر در صناعت
انمل چو
مست باشد عاشق
طمع مکن خمشی چو نان
رسد به گرسنه
مگو که لاتاکل ز
حرف بگذر و
چون آب نقش ها
مپذیر که حرف و
صوت ز دنیاست
و هست دنیا پل 1359 ز
خود شدم ز
جمال پر از
صفا ای دل بگفتمش که
زهی خوبی خدا
ای دل غلام
تست هزار
آفتاب و چشم و
چراغ ز پرتو تو
ظلالست جان ها
ای دل نهایتیست
که خوبی از آن
گذر نکند گذشت حسن
تو از حد و
منتها ای دل پری
و دیو به پیش
تو بسته اند
کمر ملک سجود
کند و اختر و
سما ای دل کدام
دل که بر او
داغ بندگی تو
نیست کدام داغ
غمی کش نه ای
دوا ای دل به
حکم تست همه
گنج های لم
یزلی چه گنج ها
که نداری تو
در فنا ای دل نظر
ز سوختگان
وامگیر کز
نظرت چه کوثرست
و دوا دفع سوز
را ای دل بگفتم
این مه ماند به
شمس تبریزی بگفت دل
که کجایست تا
کجا ای دل 1360 باده
ده ای ساقی
جان باده بی
درد و دغل کار
ندارم جز از
این گر بزیم
تا به اجل هات
حبیبی سکرا لا
بفتور و کسل یقطع عن
شاربه کل ملال
و فشل باده
چو زر ده که
زرم ساغر پر
ده که نرم غرقه
مقصود شدی تا
چه کنی علم و
عمل اصبح
قلبی سهرا من
سکر مفتخرا ان کذب
الیوم صدق ان
ظلم الیوم عدل ای
قدح امروز تو
را طاق و
طرنبیست بیا باده خنب
ملکی داده حق
عز و جل طفت
به معتمرا فزت
به مفتخرا من سقی
الیوم کذی
جمله ما دام
حصل مست
و خوشی خواجه
حسن نی نی
چنان مست که
من کیسه زر مست
کند لیک نه
چون جام ازل لواء
نا مرتفع و
شملنا مجتمع و روحنا
کما تری فی
درجات و دول توبه
ما جان عمو
توبه ماهیست ز
جو از دل و
جان توبه کند
هیچ تن ای شیخ
اجل عشقک
قد جادلنا ثم
عدا جادلنا من سکر
مفتضح شاربه
حیث دخل بحر
که مسجور بود
تلخ بود شور
بود در دل
ماهی روشش به
بود از قند و
عسل یا
اسدا عن لنا
فنعم ما سن
لنا حبک قد
حببنا فاعف لنا
کل زلل بس
بود ای مست
خمش جان ز بدن
رست خمش باده ستان
که دگران
عربده دارند و
جدل اسکت
یا صاح کفی
واعف عفا الله
عفا هات رحیقا
به صفا قد وصل
الوصل وصل 1361 عمرک
یا واحدا فی
درجات الکمال قد نزل
الهم بی یا
سندی قم تعال چند
از این قیل و
قال عشق پرست
و ببال تا
تو بمانی چو
عشق در دو
جهان بی زوال یا
فرجی مونسی یا
قمر المجلس وجهک بدر
تمام ریقک خمر
حلال چند
کشی بار هجر
غصه و تیمار
هجر خاصه که
منقار هجر کند
تو را پر و بال روحک
بحر الوفا
لونک لمع
الصفا عمرک لو
لا التقی قلت
ایا ذا الجلال آه
ز نفس فضول آه
ز ضعف عقول آه
ز یار ملول
چند نماید
ملال تطرب
قلب الوری
تسکرهم
بالهوی تدرک ما
لا یری انت
لطیف الخیال آنک
همی خوانمش
عجز نمی دانمش تا که
بترسانمش از
ستم و از وبال تدخل
ارواحهم تسکر
اشباحهم تجلسهم
مجلسا فیه کووس
ثقال جمله
سوال و جواب
زوست و منم
چون رباب می زندم
او شتاب زخمه
که یعنی بنال تصلح
میزاننا تحسن
الحاننا تذهب
احزاننا انت
شدید المحال یک
دم آواز مات
یک دم بانگ
نجات می زند آن
خوش صفات بر
من و بر وصف
حال 1362 لجکنن
اغلن هی بزه
کلکل دغدن دغدا
هی کزه کلکل آی
بکی سنسن کن
بکی سنسن بی
مزه کلمه
بامزه کلکل لذ
لحبی من
حرکاتی ارسل کنزا
للصدقات خلص
روحی من
هفواتی اعتق قلبی
من شبکاتی رفتم
آن جا لنگان
لنگان شربت
خوردم پنگان
پنگان دیدم
آن جا قومی
شنگان گشته ز
ساغر خیره و
دنگان صورت
عشقی صاحب
مخزن شوخ جهانی
رندی و رهزن آتش
جان را سنگی و
آهن هر
که نه عاشق
ریشش برکن یا
رحمونا منه
صبونا یا رهبونا
عز علینا صدر
صدور جاء
الینا بدر بدور
بات لدینا دنب
خری تو ای خر
ملعون نی کم
گردی نی شوی
افزون ای
دل و جانم از
کژی تو وز فن و
مکرت خسته و
پرخون لاح
صباحی طیب
حالی جاء ربیعی
هب شمالی خصب
غصنی ماء
زلالی اسکر قلبی
خمر وصال 1363 کجکنن
اغلن اودیا
کلکل یوک بلمسک
دغدغ کز کل ای
سر مستان ای
شه مقبل مکرم و
مشفق پردل و
بی دل اول
ججکی کم یازده
بلدک کمیه ورما
خصمنا ور کل سلسله
بنگر گر
بکشندت جذب الهی
کردت مقبل نبود
این هم بی سر و
معنی هر
متحول بی ز
محول 1364 ایها
النور فی
الفواد تعال غایه الجد
و المراد تعال انت
تدری حیاتنا
بیدیک لا تضیق
علی العباد
تعال ایها
العشق ایها
المعشوق حل عن
الصد و العناد
تعال یا
سلیمان ذی
الهداهد لک فتفقد
بالافتقاد
تعال ایها
السابق الذی
سبقت منک
مصدوقه
الوداد تعال فمن
الهجر ضجت
الارواح انجر
العود یا معاد
تعال استر
العیب و ابذل
المعروف هکذا عاده
الجواد تعال چه
بود پارسی
تعال بیا یا بیا یا
بده تو داد
تعال چون
بیایی زهی
گشاد و مراد چون نیایی
زهی کساد تعال ای
گشاد عرب قباد
عجم تو گشایی
دلم به یاد
تعال ای
درونم تعال
گویان تو وی ز بود
تو بود و باد
تعال طفت
فیک البلاد یا
قمرا بی محیطا
و بالبلاد
تعال انت
کالشمس اذ دنت
و نات یا قریبا
علی العباد
تعال 1365 یا
منیر البدر قد
اوضحت
بالبلبال بال بالهوی
زلزلتنی و
العقل فی
الزلزال زال کم
انادی انظر و
نقتبس من
نورکم قد
رجعنا جانبا
من طور انوار
الجلال من
رآی نورا
انیسا یملا
الدنیا هوی للسری منه
جمال للعدی
منه ملال کل
امر منه حق
مستحق نافذ ینفع
الامراض طرا
ینجلی منه
الکلال من
شکا مغلاق باب
فلینل مفتاحه من شکا ضر
الظما
فلیستقی
الماء الزلال لیس
ذا اسماء صفر
باطل سمیته دعوه
التحقیق حال
خدعه الدنیا
محال حبذا
اسواق اشواق
ربت ارباجها حبذا نور
یکون الشمس
فیه کالهلال ما
علیکم لو
سهرتم لیله
الف الهوی ربما
تلقون ضیفا
تعرفوا لیل
الرحال یا
محبا قم تنادم
فالمحب لا
ینام یا نعوسا
قم تفرج حسن
ربات الحجال دولتش
همسایه شد
همسایگان را
مژده شو مرغ جان
ها را ببخشد
کر و فرش پر و
بال 1366 یا
بدیع الحسن قد
اوضحت
بالبلبال بال بالهوی
زلزلتنی و
العقل فی
الزلزال زال قد
رجعنا قد
رجعنا جانبا
من طورکم انظرونا
انظرونا
نستقی الماء
الزلال کل
شی ء منکم
عندی لذیذ طیب منک
طابت کل ارض
ان ذا سحر
حلال 1367 رشاء
العشق حبیبی
لشرود و مضل کل قلب
لهواه وجد
الصبر یصل سنه
الوصل قصیر
عجل معتجل سنه الهجر
طویل و مدید و
ممل یملاء
الکاس حبیبی و
طبیبی و تذر فعلن
مفتعلن او
فعلاتن و فعل ناول
الکاس نهارا و
جهارا و قحا لا
یخاف رهقا من
به محیاک قتل 1368 عمرک
یا واحدا فی
درجات الکمال قد نزل
الهم بی یا
سندی قم تعال یا
فرحی مونسی یا
قمر المجلس وجهک بدر
تمام ریقک خمر
حلال روحک
بحر الوفا
لونک لمع
الصفا عمرک لو
لا التقی قلت
ایا ذا الجلال تسکن
قلب الوری
تسکرهم
بالهوی تدرک
ما لا یری انت
لطیف الخیال تسکن
ارواحهم تسکر
اشباحهم تجلسهم
مجلسا فیه
کووس ثقال 1369 تعال
یا مدد العیش
و السرور تعال تعال یا
فرج الهم فاتح
الاقفال لقاء
وجهک فی الهم
فالق الاصباح سقا جودک
فی الفقر
منتهی
الاقبال تعال
انک عیسی فاحی
موتانا تعال و
ادفع عنا
خدیعه الدجال تعال
انک داوود
فاتخذ زردا تصون
مهجتنا من
اصابه
الانصال تعال
انک موسی تشق
بحر ردی لکی تغرق
فرعون سیی ء
الافعال تعال
انک نوح و نحن
فی الطوفان اما سفینه
نوح تعد
للاهوال فهم
صفاتک لکن
تصورت بشرا فکم لفضلک
امثالهم بلا
امثال یحیل
طالب دنیا
وجودک الاعلی و
فی وجودک
دنیاه باطل و
محال 1370 آمد
بهار ای
دوستان منزل
سوی بستان
کنیم گرد
غریبان چمن
خیزید تا
جولان کنیم امروز
چون زنبورها
پران شویم از
گل به گل تا در عسل
خانه جهان شش
گوشه آبادان
کنیم آمد
رسولی از چمن
کاین طبل را
پنهان مزن ما
طبل خانه عشق
را از نعره ها
ویران کنیم بشنو
سماع آسمان
خیزید ای
دیوانگان جانم فدای
عاشقان امروز
جان افشان
کنیم زنجیرها
را بردریم ما
هر یکی
آهنگریم آهن گزان
چون کلبتین
آهنگ آتشدان
کنیم چون
کوره آهنگران
در آتش دل می
دمیم کآهن دلان
را زین نفس
مستعمل فرمان
کنیم آتش
در این عالم
زنیم وین چرخ
را برهم زنیم وین عقل
پابرجای را
چون خویش
سرگردان کنیم کوبیم
ما بی پا و سر
گه پای میدان
گاه سر ما کی به
فرمان خودیم
تا این کنیم و
آن کنیم نی
نی چو چوگانیم
ما در دست شه
گردان شده تا صد
هزاران گوی را
در پای شه غلطان
کنیم خامش
کنیم و خامشی
هم مایه
دیوانگیست این عقل
باشد کآتشی در
پنبه پنهان
کنیم 1371 ای
عاشقان ای
عاشقان
پیمانه را گم
کرده ام زان می که
در پیمانه ها
اندرنگنجد
خورده ام مستم
ز خمر من لدن
رو محتسب را
غمز کن مر محتسب
را و تو را هم
چاشنی آورده
ام ای
پادشاه
صادقان چون من
منافق دیده ای با
زندگانت زنده
ام با مردگانت
مرده ام با
دلبران و
گلرخان چون
گلبنان
بشکفته ام با منکران
دی صفت همچون
خزان افسرده
ام ای
نان طلب در من
نگر والله که
مستم بی خبر من گرد
خنبی گشته ام
من شیره
افشرده ام مستم
ولی از روی او
غرقم ولی در
جوی او از
قند و از
گلزار او چون
گلشکر پرورده
ام روزی
که عکس روی او
بر روی زرد من
فتد ماهی شوم
رومی رخی گر
زنگی نوبرده
ام در
جام می آویختم
اندیشه را خون
ریختم با یار
خود آمیختم
زیرا درون
پرده ام آویختم
اندیشه را
کاندیشه
هشیاری کند ز اندیشه
بیزاری کنم ز
اندیشه ها
پژمرده ام دوران
کنون دوران من
گردون کنون
حیران من در لامکان
سیران من
فرمان ز قان
آورده ام در
جسم من جانی
دگر در جان من
قانی دگر با آن من
آنی دگر زیرا
به آن پی برده
ام گر
گویدم بی گاه
شد رو رو که
وقت راه شد گویم که
این با زنده
گو من جان به
حق بسپرده ام خامش
که بلبل باز
را گفتا چه
خامش کرده ای گفتا
خموشی را مبین
در صید شه
صدمرده ام 1372 این
بار من یک
بارگی در
عاشقی پیچیده
ام این بار
من یک بارگی
از عافیت
ببریده ام دل
را ز خود
برکنده ام با
چیز دیگر زنده
ام عقل و دل و
اندیشه را از
بیخ و بن
سوزیده ام ای
مردمان ای
مردمان از من
نیاید مردمی دیوانه هم
نندیشد آن
کاندر دل
اندیشیده ام دیوانه
کوکب ریخته از
شور من
بگریخته من با اجل
آمیخته در
نیستی پریده
ام امروز
عقل من ز من یک
بارگی بیزار
شد خواهد که
ترساند مرا
پنداشت من
نادیده ام من
خود کجا ترسم
از او شکلی
بکردم بهر او من گیج کی
باشم ولی قاصد
چنین گیجیده
ام از
کاسه
استارگان وز
خون گردون
فارغم بهر
گدارویان بسی
من کاسه ها
لیسیده ام من
از برای مصلحت
در حبس دنیا
مانده ام حبس از
کجا من از کجا
مال که را
دزدیده ام در
حبس تن غرقم
به خون وز اشک
چشم هر حرون دامان
خون آلود را
در خاک می
مالیده ام مانند
طفلی در شکم
من پرورش دارم
ز خون یک بار
زاید آدمی من
بارها زاییده
ام چندانک
خواهی درنگر
در من که
نشناسی مرا زیرا از
آن کم دیده ای
من صدصفت
گردیده ام در
دیده من اندرآ
وز چشم من
بنگر مرا زیرا
برون از دیده
ها منزلگهی
بگزیده ام تو
مست مست
سرخوشی من مست
بی سر سرخوشم تو عاشق
خندان لبی من
بی دهان
خندیده ام من
طرفه مرغم کز
چمن با اشتهای
خویشتن بی دام و
بی گیرنده ای
اندر قفص
خیزیده ام زیرا
قفص با دوستان
خوشتر ز باغ و
بوستان بهر رضای
یوسفان در چاه
آرامیده ام در
زخم او زاری
مکن دعوی
بیماری مکن صد جان
شیرین داده ام
تا این بلا
بخریده ام چون
کرم پیله در
بلا در اطلس و
خز می روی بشنو ز
کرم پیله هم
کاندر قبا
پوسیده ام پوسیده
ای در گور تن
رو پیش
اسرافیل من کز بهر من
در صور دم کز
گور تن
ریزیده ام نی
نی چو باز
ممتحن بردوز
چشم از خویشتن مانند
طاووسی نکو من
دیبه ها
پوشیده ام پیش
طبیبش سر بنه
یعنی مرا
تریاق ده زیرا در
این دام نزه
من زهرها
نوشیده ام تو
پیش حلوایی
جان شیرین و
شیرین جان شوی زیرا من
از حلوای جان
چون نیشکر
بالیده ام عین
تو را حلوا
کند به زانک
صد حلوا دهد من لذت
حلوای جان جز
از لبش نشنیده
ام خاموش
کن کاندر سخن
حلوا بیفتد از
دهن بی گفت
مردم بو برد
زان سان که من
بوییده ام هر
غوره ای نالان
شده کای شمس
تبریزی بیا کز خامی و
بی لذتی در
خویشتن
چغزیده ام 1373 هان
ای طبیب
عاشقان دستی
فروکش بر برم تا
بخت و رخت و
تخت خود بر
عرش و کرسی بر
برم بر
گردن و بر دست
من بربند آن
زنجیر را افسون
مخوان ز افسون
تو هر روز
دیوانه ترم خواهم
که بدهم گنج
زر تا آن گواه
دل بود گر چه
گواهی می دهد
رخساره همچون
زرم ور
تو گواهان مرا
رد می کنی ای
پرجفا ای قاضی
شیرین قضا
باری فروخوان
محضرم بی
لطف و دلداری
تو یا رب چه می
لرزد دلم در شوق
خاک پای تو یا
رب چه می گردد
سرم پیشم
نشین پیشم
نشان ای جان
جان جان جان پر کن دلم
گر کشتیم بیخم
ببر گر لنگرم گه
در طواف آتشم
گه در شکاف
آتشم باد آهن
دل سرخ رو از
دمگه آهنگرم هر
روز نو جامی
دهد تسکین و
آرامی دهد هر روز
پیغامی دهد
این عشق چون
پیغامبرم در
سایه ات تا
آمدم چون
آفتابم بر فلک تا عشق را
بنده شدم
خاقان و سلطان
سنجرم ای
عشق آخر چند
من وصف تو
گویم بی دهن گه بلبلم
گه گلبنم گه
خضرم و گه
اخضرم 1374 ای
عاشقان ای
عاشقان من خاک
را گوهر کنم وی مطربان
ای مطربان دف
شما پرزر کنم ای
تشنگان ای
تشنگان امروز
سقایی کنم وین
خاکدان خشک را
جنت کنم کوثر
کنم ای
بی کسان ای بی
کسان جاء
الفرج جاء
الفرج هر خسته
غمدیده را
سلطان کنم
سنجر کنم ای
کیمیا ای
کیمیا در من
نگر زیرا که
من صد
دیر را مسجد
کنم صد دار را
منبر کنم ای
کافران ای
کافران قفل
شما را وا کنم زیرا که
مطلق حاکمم
مومن کنم کافر
کنم ای
بوالعلا ای
بوالعلا مومی
تو اندر کف ما خنجر شوی
ساغر کنم ساغر
شوی خنجر کنم تو
نطفه بودی خون
شدی وانگه
چنین موزون
شدی سوی
من آ ای آدمی
تا زینت
نیکوتر کنم من
غصه را شادی
کنم گمراه را
هادی کنم من گرگ را
یوسف کنم من
زهر را شکر
کنم ای
سردهان ای
سردهان
بگشاده ام زان
سر دهان تا هر
دهان خشک را
جفت لب ساغر
کنم ای
گلستان ای
گلستان از
گلستانم گل
ستان آن دم که
ریحان هات را
من جفت
نیلوفر کنم ای
آسمان ای
آسمان
حیرانتر از
نرگس شوی چون خاک
را عنبر کنم
چون خار را
عبهر کنم ای
عقل کل ای عقل
کل تو هر چه
گفتی صادقی حاکم تویی
حاتم تویی من
گفت و گو کمتر
کنم 1375 بازآمدم
چون عید نو تا
قفل زندان
بشکنم وین چرخ
مردم خوار را
چنگال و دندان بشکنم هفت
اختر بی آب را
کاین خاکیان
را می خورند هم آب بر
آتش زنم هم
باده هاشان
بشکنم از
شاه بی آغاز
من پران شدم
چون باز من تا جغد
طوطی خوار را
در دیر ویران
بشکنم ز
آغاز عهدی
کرده ام کاین
جان فدای شه
کنم بشکسته
بادا پشت جان
گر عهد و
پیمان بشکنم امروز
همچون آصفم
شمشیر و فرمان
در کفم تا گردن
گردن کشان در
پیش سلطان
بشکنم روزی
دو باغ طاغیان
گر سبز بینی
غم مخور چون اصل
های بیخشان از
راه پنهان
بشکنم من
نشکنم جز جور
را یا ظالم
بدغور را گر ذره ای
دارد نمک گیرم
اگر آن بشکنم هر
جا یکی گویی
بود چوگان
وحدت وی برد گویی
که میدان
نسپرد در زخم
چوگان بشکنم گشتم
مقیم بزم او
چون لطف دیدم
عزم او گشتم حقیر
راه او تا ساق
شیطان بشکنم چون
در کف سلطان
شدم یک حبه
بودم کان شدم گر در
ترازویم نهی
می دان که
میزان بشکنم چون
من خراب و مست
را در خانه
خود ره دهی پس تو
ندانی این قدر
کاین بشکنم آن
بشکنم گر
پاسبان گوید
که هی بر وی
بریزم جام می دربان اگر
دستم کشد من
دست دربان
بشکنم چرخ
ار نگردد گرد
دل از بیخ و
اصلش برکنم گردون اگر
دونی کند
گردون گردان
بشکنم خوان
کرم گسترده ای
مهمان خویشم
برده ای گوشم چرا
مالی اگر من گوشه
نان بشکنم نی
نی منم سرخوان
تو سرخیل
مهمانان تو جامی دو
بر مهمان کنم
تا شرم مهمان
بشکنم ای
که میان جان
من تلقین شعرم
می کنی گر تن زنم
خامش کنم ترسم
که فرمان
بشکنم از
شمس تبریزی
اگر باده رسد
مستم کند من
لاابالی وار
خود استون
کیوان بشکنم 1376 کاری
ندارد این
جهان تا چند
گل کاری کنم حاجت
ندارد یار من
تا که منش
یاری کنم من
خاک تیره
نیستم تا باد
بر بادم دهد من چرخ
ازرق نیستم تا
خرقه زنگاری
کنم دکان
چرا گیرم چو
او بازار و
دکانم بود سلطان
جانم پس چرا
چون بنده
جانداری کنم دکان
خود ویران کنم
دکان من سودای
او چون
کان لعلی
یافتم من چون
دکانداری کنم چون
سرشکسته
نیستم سر را
چرا بندم بگو چون من
طبیب عالمم
بهر چه بیماری
کنم چون
بلبلم در باغ
دل ننگست اگر
جغدی کنم چون گلبنم
در گلشنش
حیفست اگر
خاری کنم چون
گشته ام نزدیک
شه از ناکسان
دوری کنم چون خویش
عشق او شدم از
خویش بیزاری
کنم زنجیر
بر دستم نهد
گر دست بر
کاری نهم در خنب می
غرقم کند گر
قصد هشیاری
کنم ای
خواجه من جام
میم چون سینه
را غمگین کنم شمع و
چراغ خانه ام
چون خانه را
تاری کنم یک
شب به مهمان
من آ تا قرص مه
پیشت کشم دل را به
پیش من بنه تا
لطف و دلداری
کنم در
عشق اگر بی
جان شوی جان و
جهانت من بسم گر دزد
دستارت برد من
رسم دستاری
کنم دل
را منه بر
دیگری چون من
نیابی گوهری آسان درآ
و غم مخور تا
منت غمخواری
کنم اخرجت
نفسی عن کسل
طهرت روحی عن
فشل لا موت
الا بالاجل بر
مرگ سالاری
کنم شکری
علی لذاتها
صبری علی
آفاتها یا
ساقیی قم
هاتها تا عیش
و خماری کنم الخمر
ما خمرته و
العیش ما
باشرته پخته ست
انگورم چرا من
غوره افشاری
کنم ای
مطرب صاحب نظر
این پرده می
زن تا سحر تا زنده
باشم زنده سر
تا چند مرداری
کنم پندار
کامشب شب پری
یا در کنار
دلبری بی خواب
شو همچون پری
تا من پری
داری کنم قد
شیدوا
ارکاننا و
استوضحوا
برهاننا حمدا علی
سلطاننا شیرم
چه کفتاری کنم جاء
الصفا زال
الحزن شکر
الوهاب المنن ای مشتری
زانو بزن تا
من خریداری
کنم زان
از بگه دف می
زنم زیرا
عروسی می کنم آتش زنم
اندر تتق تا
چند ستاری کنم زین
آسمان چون تتق
من گوشه گیرم
چون افق ذوالعرش
را گردم قنق
بر ملک جباری
کنم الدار
من لا دار له و
المال من لا
مال له خامش اگر
خامش کنی بهر
تو گفتاری کنم با
شمس تبریزی
اگر همخو و هم
استاره ام چون شمس
اندر شش جهت
باید که
انواری کنم 1377 ای
با من و پنهان
چو دل از دل
سلامت می کنم تو
کعبه ای هر جا
روم قصد مقامت
می کنم هر
جا که هستی
حاضری از دور
در ما ناظری شب خانه
روشن می شود
چون یاد نامت
می کنم گه
همچو باز آشنا
بر دست تو پر
می زنم گه چون
کبوتر پرزنان
آهنگ بامت می
کنم گر
غایبی هر دم
چرا آسیب بر
دل می زنم ور
حاضری پس من
چرا در سینه
دامت می کنم دوری
به تن لیک از
دلم اندر دل
تو روزنیست زان روزن
دزدیده من چون
مه پیامت می
کنم ای
آفتاب از دور
تو بر ما
فرستی نور تو ای جان هر
مهجور تو جان
را غلامت می
کنم من
آینه دل را ز
تو این جا
صقالی می دهم من گوش
خود را دفتر
لطف کلامت می
کنم در
گوش تو در هوش
تو و اندر دل
پرجوش تو این ها چه
باشد تو منی
وین وصف عامت
می کنم ای
دل نه اندر
ماجرا می گفت
آن دلبر تو را هر چند از
تو کم شود از
خود تمامت می
کنم ای
چاره در من
چاره گر حیران
شو و نظاره گر بنگر کز
این جمله صور
این دم کدامت
می کنم گه
راست مانند
الف گه کژ چو
حرف مختلف یک لحظه
پخته می شوی
یک لحظه خامت
می کنم گر
سال ها ره می
روی چون مهره
ای در دست من چیزی که
رامش می کنی
زان چیز رامت
می کنم ای
شه حسام الدین
حسن می گوی با
جانان که من جان را
غلاف معرفت
بهر حسامت می
کنم 1378 ای
آسمان این چرخ
من زان ماه رو
آموختم خورشید او
را ذره ام این
رقص از او
آموختم ای
مه نقاب روی
او ای آب جان
در جوی او بر رو
دویدن سوی او
زان آب جو
آموختم گلشن
همی گوید مرا
کاین نافه چون
دزدیده ای من شیری و
نافه بری ز
آهوی هو
آموختم از
باغ و از
عرجون او وز
طره میگون او اینک رسن
بازی خوش
همچون کدو
آموختم از
نقش های این
جهان هم چشم
بستم هم دهان تا نقش
بندی عجب بی
رنگ و بو
آموختم دیدم
گشاد داد او
وان جود و آن
ایجاد او من دادن
جان دم به دم
زان دادخو
آموختم در
خواب بی سو می
روی در
کوی بی کو می
روی شش سو مرو
وز سو مگو چون
غیر سو آموختم 1379 آمد
خیال خوش که
من از گلشن
یار آمدم در چشم
مست من نگر کز
کوی خمار آمدم سرمایه
مستی منم هم
دایه هستی منم بالا منم
پستی منم چون
چرخ دوار آمدم آنم
کز آغاز آمدم
با روح دمساز
آمدم برگشتم و
بازآمدم بر
نقطه پرگار
آمدم گفتم
بیا شاد آمدی
دادم بده داد
آمدی گفتا بدید
و داد من کز
بهر این کار
آمدم هم
من مه و مهتاب
تو هم گلشن و
هم آب تو چندین ره
از اشتاب تو
بی کفش و
دستار آمدم فرخنده
نامی ای پسر
گر چه که خامی
ای پسر تلخی مکن
زیرا که من از
لطف
بسیار آمدم خندان
درآ تلخی بکش
شاباش ای تلخی
خوش گل ها دهم
گر چه که من
اول همه خار
آمدم گل
سر برون کرد
از درج کالصبر
مفتاح الفرج هر شاخ
گوید لاحرج کز
صبر دربار
آمدم 1380 دی
بر سرم تاج
زری بنهاده
است آن دلبرم چندانک
سیلی می زنی
آن می نیفتد
از سرم شاه
کله دوز ابد
بر فرق من از
فرق خود شب پوش
عشق خود نهد
پاینده باشد
لاجرم ور
سر نماند با
کله من سر شوم
جمله چو مه زیرا که
بی حقه و صدف
رخشانتر آید
گوهرم اینک
سر و گرز گران
می زن برای
امتحان ور بشکند
این استخوان
از عقل و جان
مغزینترم آن
جوز بی مغزی
بود کو پوست
بگزیده بود او
ذوق کی دیده
بود از لوزی
پیغامبرم لوزینه
پرجوز او
پرشکر و پرلوز
او شیرین کند
حلق و لبم
نوری نهد در
منظرم چون
مغز یابی ای
پسر از پوست
برداری نظر در کوی
عیسی آمدی
دیگر نگویی کو
خرم ای
جان من تا کی
گله یک خر تو
کم گیر از گله در زفتی
فارس نگر نی
بارگیر لاغرم زفتی
عاشق را بدان
از زفتی معشوق
او زیرا که
کبر عاشقان
خیزد ز الله
اکبرم ای
دردهای آه گو
اه اه مگو
الله گو از چه مگو
از جان گو ای
یوسف جان
پرورم 1381 هرگز
ندانم راندن
مستی که افتد
بر درم در خانه
گر می باشدم
پیشش نهم با وی
خورم مستی
که شد مهمان
من جان منست و
آن من تاج من و
سلطان من تا
برنشیند بر
سرم ای
یار من وی
خویش من مستی
بیاور پیش من روزی که
مستی کم کنم
از عمر خویشش
نشمرم چون
وقف کردستم پدر
بر باده های
همچو زر در غیر
ساقی ننگرم وز
امر ساقی
نگذرم چند
آزمایم خویش
را وین جان
عقل اندیش را روزی
که مستم کشتیم
روزی که عاقل
لنگرم کو
خمر تن کو خمر
جان کو آسمان
کو ریسمان تو مست
جام ابتری من
مست حوض کوثرم مستی
بیاید قی کند
مستی زمین را
طی کند این خوار
و زار اندر
زمین وان
آسمان بر
محترم گر
مستی و روشن
روان امشب
مخسب ای
ساربان خاموش
کن خاموش کن
زین باده نوش
ای بوالکرم 1382 ای
ساقی روشن
دلان بردار
سغراق کرم کز بهر
این آورده ای
ما را ز صحرای
عدم تا
جان ز فکرت
بگذرد وین
پرده ها را
بردرد زیرا که
فکرت جان خورد
جان را کند هر
لحظه کم ای
دل خموش از
قال او واقف
نه ای ز احوال
او بر
رخ نداری خال
او گر چون مهی
ای جان عم خوبی
جمال عالمان
وان حال حال
عارفان کو دیده
کو دانش بگو
کو گلستان کو
بوی و شم زان
می که او سرکه
شود زو ترش
رویی کی رود این می
مجو آن می بجو
کو جام غم کو
جام جم آن
می بیار ای
خوبرو
کاشکوفه اش
حکمت بود کز بحر
جان دارد مدد
تا درج در شد
زو شکم بر
ریز آن رطل
گران بر آه
سرد منکران تا سردشان
سوزان شود
گردد همه
لاشان نعم گر
مجسم خالی بدی
گفتار من عالی
بدی یا نور شو
یا دور شو بر
ما مکن چندین
ستم مانند
درد دیده ای
بر دیده
برچفسیده ای ای خواجه
برگردان ورق
ور نه شکستم
من قلم هر
کس که هایی می
کند آخر ز
جایی می کند شاهی بود
یا لشکری تنها
نباشد آن علم خالی
نمی گردد وطن
خالی کن این
تن را ز من مستست جان
در آب و گل
ترسم که
درلغزد قدم ای
شمس تبریزی
ببین ما را تو
این نعم
المعین ای قوت پا
در روش وی صحت
جان در سقم 1383 تا
من بدیدم روی
تو ای ماه و
شمع روشنم هر جا
نشینم خرمم هر
جا روم در
گلشنم هر
جا خیال شه
بود باغ و
تماشاگه بود در هر
مقامی که روم
بر عشرتی بر
می تنم درها
اگر بسته شود
زین خانقاه شش
دری آن ماه رو
از لامکان سر
درکند در
روزنم گوید
سلام علیک هی
آوردمت صد نقل
و می من
شاهم و
شاهنشهم پرده
سپاهان می زنم من
آفتاب انورم
خوش پرده ها
را بردرم من
نوبهارم آمدم
تا خارها را
برکنم هر
کس که خواهد
روز و شب عیش و
تماشا و طرب من قندها
را لذتم بادام
ها را روغنم گویم
سخن را بازگو
مردی کرم ز
آغاز گو هین بی
ملولی شرح کن
من سخت کند و
کودنم گوید
که آن گوش
گران بهتر ز
هوش دیگران صد فضل
دارد این بر
آن کان جا هوا
این جا منم رو
رو که صاحب
دولتی جان
حیات و عشرتی رضوان و
حور و جنتی
زیرا گرفتی
دامنم هم
کوه و هم عنقا
تویی هم عروه
الوثقی تویی هم آب و هم
سقا تویی هم
باغ و سرو و
سوسنم افلاک
پیشت سر نهد
املاک پیشت پر
نهد دل گویدت
مومم تو را با
دیگران چون
آهنم 1384 عشقا
تو را قاضی
برم کاشکستیم
همچون صنم از من
نخواهد کس گوا
که شاهدم نی
ضامنم مقضی
تویی قاضی
تویی مستقبل و
ماضی تویی خشمین
تویی راضی
تویی تا چون
نمایی دم به
دم ای
عشق زیبای منی
هم من توام هم
تو منی هم سیلی و
هم خرمنی هم
شادیی هم درد
و غم آن
ها تویی وین
ها تویی وزین
و آن تنها
تویی وان دشت
باپهنا تویی
وان کوه و
صحرای کرم شیرینی
خویشان تویی
سرمستی ایشان
تویی دریای
درافشان تویی
کان های پرزر
و درم عشق
سخن کوشی تویی
سودای خاموشی
تویی ادراک و
بی هوشی تویی
کفر و هدی عدل
و ستم ای
خسرو
شاهنشهان ای
تختگاهت عقل و
جان ای بی
نشان با صد
نشان ای مخزنت
بحر عدم پیش
تو خوبان و
بتان چون پیش
سوزن لعبتان زشتش کنی
نغزش کنی
بردری از مرگ
و سقم هر
نقش با نقشی
دگر چون شیر
بودی و شکر گر
واقفندی نقش
ها که آمدند
از یک قلم آن
کس که آمد سوی
تو تا جان دهد
در کوی تو رشک تو
گوید که برو
لطف تو خواند
که نعم لطف
تو سابق می
شود جذاب عاشق
می شود بر قهر
سابق می شود
چون روشنایی
بر ظلم هر
زنده ای را می
کشد وهم خیالی
سو به سو کرده
خیالی را کفت
لشکرکش و صاحب
علم دیگر
خیالی آوری ز
اول رباید
سروری آن را
اسیر این کنی
ای مالک الملک
و حشم هر
دم خیالی نو
رسد از سوی
جان اندر جسد چون
کودکان قلعه
بزم گوید ز
قسام القسم خامش
کنم بندم دهان
تا برنشورد
این جهان چون می
نگنجی در بیان
دیگر نگویم
بیش و کم 1385 بس
جهد می کردم
که من آیینه
نیکی شوم تو حکم می
کردی که من
خمخانه سیکی
شوم خمخانه
خاصان شدم
دریای غواصان
شدم خورشید بی
نقصان شدم تا
طب تشکیکی شوم نقش
ملایک ساختی
بر آب و گل
افراختی دورم بدان
انداختی
کاکسیر
نزدیکی شوم هاروتیی
افروختی
پس جادویش
آموختی ز آنم
چنین می سوختی
تا شمع تاریکی
شوم ترکی
همه ترکی کند
تاجیک تاجیکی
کند من ساعتی
ترکی شوم یک
لحظه تاجیکی
شوم گه
تاج سلطانان
شوم گه مکر
شیطانان شوم گه عقل
چالاکی شوم گه
طفل چالیکی
شوم خون
روی را ریختم
با یوسفی
آمیختم در روی او سرخی
شوم در موش
باریکی شوم 1386 آمد
بهار ای
دوستان منزل
به سروستان
کنیم تا بخت در
رو خفته را
چون بخت
سرواستان
کنیم همچون
غریبان چمن بی
پا روان گشته
به فن هم بسته
پا هم گام زن
عزم غریبستان
کنیم جانی
که رست از
خاکدان نامش
روان آمد روان ما جان
زانوبسته را
هم منزل ایشان
کنیم ای
برگ قوت یافتی
تا شاخ را
بشکافتی چون رستی
از زندان بگو
تا ما در این
حبس آن کنیم ای
سرو بر سرور
زدی تا از
زمین سر ورزدی سر در چه
سیر آموختت تا
ما در آن
سیران کنیم ای
غنچه گلگون
آمدی وز خویش
بیرون آمدی با ما بگو
چون آمدی تا
ما ز خود
خیزان کنیم آن
رنگ عبهر از
کجا وان بوی
عنبر از کجا وین خانه
را در از کجا
تا خدمت دربان
کنیم ای
بلبل آمد داد
تو من بنده
فریاد تو تو شاد گل
ما شاد تو کی
شکر این احسان
کنیم ای
سبزپوشان چون
خضر ای غیب ها
گویان به سر تا حلقه
گوش از شما
پردر و
پرمرجان کنیم بشنو
ز گلشن رازها
بی حرف و بی
آوازها برساخت
بلبل سازها گر
فهم آن دستان
کنیم آواز
قمری تا قمر
بررفت و طوطی
بر شکر می آورد
الحان تر جان
مست آن الحان
کنیم 1387 هین
خیره خیره می
نگر اندر رخ
صفراییم هر کس که
او مکی بود
داند که من
بطحاییم زان
لاله روی
دلستان روید ز
رویم زعفران هر
لحظه زان شادی
فزا بیش است
کارافزاییم مانند
برف آمد دلم
هر لحظه می
کاهد دلم آن جا همی
خواهد دلم
زیرا که من آن
جاییم هر
جا حیاتی
بیشتر مردم در
او بی خویشتر خواهی بیا
در من نگر کز
شید جان
شیداییم آن
برف گوید دم
به دم بگذارم
و سیلی شوم غلطان
سوی دریا روم
من بحری و
دریاییم تنها
شدم راکد شدم
بفسردم و جامد
شدم تا زیر
دندان بلا چون
برف و یخ می
خاییم چون
آب باش و بی
گره از زخم
دندان ها بجه من تا گره
دارم یقین می
کوبی و می
ساییم برف
آب را بگذار
هین فقاع های
خاص بین می جوشد و
بر می جهد که
تیزم و
غوغاییم هر
لحظه
بخروشانترم
برجسته و
جوشانترم چون عقل
بی پر می پرم
زیرا چو جان
بالاییم بسیار
گفتم ای پدر
دانم که دانی
این قدر که چون
نیم بی پا و سر
در پنجه آن
ناییم گر
تو ملولستی ز
من بنگر در آن
شاه زمن تا گرم و
شیرینت کند آن
دلبر حلواییم ای
بی نوایان را
نوا جان
ملولان را دوا پران
کننده جان که
من از قافم و
عنقاییم من
بس کنم بس از
حنین او بس
نخواهد کرد از
این من طوطیم
عشقش شکر هست
از شکر
گویاییم 1388 ای
نفس کل صورت
مکن وی عقل کل
بشکن قلم ای مرد
طالب کم طلب
بر آب جو نقش
قدم ای
عاشق صافی
روان رو صاف
چون آب روان کاین آب
صافی بی گره
جان می فزاید
دم به دم از
باد آب بی گره
گر ساعتی پوشد
زره بر آب جو
تهمت منه کو
را نه ترس است
و نه غم در
نقش بی نقشی
ببین هر نقش
را صد رنگ و بو در برگ بی
برگی نگر هر
شاخ را باغ
ارم زان
صورت صورت گسل
کو منبع جان
است و دل تن
ریخته از شرم
او بگریخته
جان در حرم از
باده و از باد
او بس بنده و
آزاد او چون کان
فروبر نفس چون
که برآورده
شکم از
بحر گویم یا ز
در یا از نفاذ
حکم مر نی از
مقالت هم ببر
می تاز تا پای
علم چپ
راست دان این
راه را در چاه دان
این چاه را چون سوی
موج خون روی
در خون بود
خوان کرم در
آتش آبی تعبیه
در آب آتش
تعبیه در آتشش جان
در طرب در آب
او دل در ندم یا
من ولی
انعامنا ثبت
لنا اقدامنا ای بی تو
راحت ها عنا
ای بی تو صحت
ها سقم 1389 ای
پاک رو چون
جام جم وز عشق
آن مه متهم این
مرگ خود پیدا
کند پاکی تو
را کم خور تو
غم ای
جان من با جان
تو جویای در
در بحر خون تا در که
را پیدا شود پیدا
شود ای جان عم من
چون شوم کوته
نظر در عشق آن
بحر گهر کز ساحل
دریای جان آید
بشارت دم به
دم من
ترک فضل و
فاضلی کردم به
عشق از کاهلی کز عشق شه کم
بیشی است وز
عشق شه بیشی
است کم بیخ
دل از صفرای
او می خورد زد
زردی به رخ چون دیده
عشقش بر رخم
زد بر رخم آن
شه رقم تلوین
این رخسار بین
در عشق بی
تلوین شهی گاه از
غمش چون
زعفران گاه از
خجالت چون بقم من
فانی مطلق شدم
تا ترجمان حق
شدم گر مست و
هشیارم ز من
کس نشنود خود
بیش و کم بازار
مصر اندرشدم
تا جانب مهتر
شدم دیدم یکی
یوسف رخی گفتم
به غفلت ذابکم گفتا
عزیز مصر گر
تو عاشقی
بخشیدمت من غایه
الاحسان او من
جوده او من
کرم من
قدر آن
نشناختم آن را
هوس پنداشتم یا حسرتی
من هجره یا
غبنتی یا ذا
الندم ای
صد محال
از قوتش گشته
حقیقت عین حال ما کان فی
الدارین قط و
الله مثل
ذالقدم تبریز
این تعظیم را
تو از الست
آورده ای از مفخر
من شمس دین از
اول جف القلم 1390 بازآمدم
بازآمدم از
پیش آن یار
آمدم در من نگر
در من نگر بهر
تو غمخوار
آمدم شاد
آمدم شاد آمدم
از جمله آزاد
آمدم چندین
هزاران سال شد
تا من به
گفتار آمدم آن
جا روم آن جا
روم بالا بدم
بالا روم بازم رهان
بازم رهان
کاین جا به
زنهار آمدم من
مرغ لاهوتی
بدم دیدی که
ناسوتی شدم دامش
ندیدم ناگهان
در وی گرفتار
آمدم من
نور پاکم ای
پسر نه مشت
خاکم مختصر آخر صدف
من نیستم من
در شهوار آمدم ما
را به چشم سر
مبین ما را به
چشم سر ببین آن جا بیا
ما را ببین
کان جا سبکبار
آمدم از
چار مادر
برترم وز هفت
آبا نیز هم من گوهر
کانی بدم کاین
جا به دیدار
آمدم یارم
به بازار آمده
ست چالاک و
هشیار آمده ست ور نه به
بازارم چه کار
وی را طلبکار
آمدم ای
شمس تبریزی
نظر در کل
عالم کی کنی کاندر
بیابان فنا
جان و دل
افگار آمدم 1391 تا
کی به حبس این
جهان من خویش
زندانی کنم وقت است
جان پاک را تا
میر میدانی
کنم بیرون
شدم ز آلودگی
با قوت
پالودگی اوراد خود
را بعد از این
مقرون سبحانی
کنم نیزه
به دستم داد
شه تا نیزه
بازی ها کنم تا کی به
دست هر خسی من
رسم چوگانی
کنم آن
پادشاه لم یزل
داده ست ملک
بی خلل باشد بتر
از کافری گر
یاد دربانی
کنم چون
این بنا
برکنده شد آن
گریه هامان
خنده شد چون در
بنا بستم نظر
آهنگ دربانی
کنم ای
دل مرا در نیم
شب دادی ز
دانایی خبر اکنون
به تو در
خلوتم تا آنچ
می دانی کنم در
چاه تخمی
کاشتن بی عقل
را باشد روا این جا به
داد عقل کل
کشت بیابانی
کنم دشوارها
رفت از نظر هر
سد شد زیر و
زبر بر جای پا
چون رست پر
دوران به
آسانی کنم در
حضرت فرد صمد
دل کی رود سوی
عدد در
خوان سلطان
ابد چون غیر
سرخوانی کنم تا
چند گویم بس
کنم کم یاد
پیش و پس کنم اندر حضور
شاه جان تا
چند خط خوانی
کنم 1392 یار
شدم یار شدم
با غم تو یار
شدم تا که
رسیدم بر تو
از همه بیزار
شدم گفت
مرا چرخ فلک
عاجزم از گردش
تو گفتم این
نقطه مرا کرد
که پرگار شدم غلغله
ای می شنوم
روز و شب از
قبه دل از روش
قبه دل گنبد
دوار شدم تا
که فتادم چو
صدا ناگه در
چنگ غمت از هوس
زخمه تو کم ز
یکی تار شدم دزدد
غم گردن خود
از حذر سیلی
من زانک من
از بیشه جان
حیدر کرار شدم تا
که بدیدم قدحش
سرده اوباش
منم تا که
بدیدم کلهش بی
دل و دستار
شدم تا
که قلندردل من
داد می مذهل
من رقص کنان
دلق کشان جانب
خمار شدم گفت
مرا خواجه فرج
صبر رهاند ز
حرج هیچ مگو
کز فرج است
اینک گرفتار
شدم چرخ
بگردید بسی تا
که چنین چرخ
زدم یار
بنالید بسی تا
که در این غار
شدم نیم
شبی همره مه
روی نهادم سوی
ره در
هوس خوبی او
جانب گلزار
شدم گاه
چو سوسن پی گل
شاعر و مداح
شدم گاه چو
بلبل به سحر
سخره تکرار
شدم زوبع
اندیشه شدم
صدفن و صدپیشه
شدم کار تو را
دید دلم عاقبت
از کار شدم 1393 مرده
بدم زنده شدم
گریه بدم خنده
شدم دولت عشق
آمد و من دولت
پاینده
شدم دیده
سیر است مرا
جان دلیر است
مرا زهره شیر
است مرا زهره
تابنده شدم گفت
که دیوانه نه
ای لایق این
خانه نه ای رفتم
دیوانه شدم
سلسله بندنده
شدم گفت
که سرمست نه
ای رو که از
این دست نه ای رفتم و
سرمست شدم وز
طرب آکنده شدم گفت
که تو کشته نه
ای در طرب
آغشته نه ای پیش
رخ زنده کنش
کشته و افکنده
شدم گفت
که تو زیرککی
مست خیالی و
شکی گول شدم
هول شدم وز
همه برکنده
شدم گفت
که تو شمع شدی
قبله این جمع
شدی جمع نیم
شمع نیم دود
پراکنده شدم گفت
که شیخی و سری
پیش رو و
راهبری شیخ نیم
پیش نیم امر
تو را بنده
شدم گفت
که با بال و
پری من پر و
بالت ندهم در هوس
بال و پرش بی
پر و پرکنده
شدم گفت
مرا دولت نو
راه مرو رنجه
مشو زانک من
از لطف و کرم
سوی تو آینده
شدم گفت
مرا عشق کهن
از بر ما نقل
مکن گفتم آری
نکنم ساکن و
باشنده شدم چشمه
خورشید تویی
سایه گه بید
منم چونک زدی
بر سر من پست و
گدازنده شدم تابش
جان یافت دلم
وا شد و
بشکافت دلم اطلس نو
بافت دلم دشمن
این ژنده شدم صورت
جان وقت سحر
لاف همی زد ز
بطر بنده و
خربنده بدم
شاه و خداونده
شدم شکر
کند کاغذ تو
از شکر بی حد
تو کآمد او
در بر من با وی
ماننده شدم شکر
کند خاک
دژم از فلک و
چرخ به خم کز نظر
وگردش او
نورپذیرنده
شدم شکر
کند چرخ فلک
از ملک و ملک و
ملک کز کرم و
بخشش او روشن
بخشنده شدم شکر
کند عارف حق
کز همه بردیم
سبق بر زبر
هفت طبق اختر
رخشنده شدم زهره
بدم ماه شدم
چرخ دو صد تاه
شدم یوسف بودم
ز کنون یوسف
زاینده شدم از
توام ای شهره
قمر در من و در
خود بنگر کز اثر
خنده تو گلشن
خندنده شدم باش
چو شطرنج روان
خامش و خود
جمله زبان کز رخ آن
شاه جهان فرخ
و فرخنده شدم 1394 دفع
مده دفع مده
من نروم تا
نخورم عشوه مده
عشوه مده عشوه
مستان نخرم وعده
مکن وعده مکن
مشتری وعده
نیم یا
بدهی یا ز
دکان تو
گروگان ببرم گر
تو بهایی بنهی
تا که مرا دفع
کنی رو که بجز
حق نبری گر چه
چنین بی خبرم پرده
مکن پرده مدر
در سپس پرده
مرو راه بده
راه بده یا تو
برون آ ز حرم ای
دل و جان بنده
تو بند
شکرخنده تو خنده تو
چیست بگو جوشش
دریای کرم طالع
استیز مرا از
مه و مریخ بجو همچو
قضاهای فلک
خیره و استیزه
گرم چرخ
ز استیزه من
خیره و سرگشته
شود زانک دو
چندان که ویم
گر چه چنین
مختصرم گر
تو ز من صرفه
بری من ز تو صد
صرفه برم کیسه برم
کاسه برم زانک
دورو همچو زرم گر
چه دورو همچو
زرم مهر تو دارد
نظرم از مه و از
مهر فلک مه تر
و افلاک ترم لاف
زنم لاف که تو
راست کنی لاف
مرا ناز کنم
ناز که من در
نظرت معتبرم چه
عجب ار خوش
خبرم چونک تو
کردی خبرم چه عجب ار
خوش نظرم چونک
تویی در نظرم بر
همگان گر ز
فلک زهر ببارد
همه شب من شکر
اندر شکر اندر
شکر اندر شکرم هر
کسکی را کسکی
هر جگری را
هوسی لیک کجا
تا به کجا من ز
هوایی دگرم من
طلب اندر طلبم
تو طرب اندر
طربی آن طربت
در طلبم پا زد
و برگشت سرم تیر
تراشنده تویی
دوک تراشنده
منم ماه
درخشنده تویی
من چو شب تیره
برم میر
شکار فلکی تیر
بزن در دل من ور بزنی
تیر جفا همچو
زمین پی سپرم جمله
سپرهای جهان
باخلل از زخم
بود بی خطر آن
گاه بوم کز پی
زخمت سپرم گیج
شد از تو سر من
این سر سرگشته
من تا که
ندانم پسرا که
پسرم یا پدرم آن
دل آواره من
گر ز سفر
بازرسد خانه تهی
یابد او هیچ
نبیند اثرم سرکه
فشانی چه کنی
کآتش ما را
بکشی کآتشم
از سرکه ات
افزون شود
افزون شررم عشق
چو قربان کندم
عید من آن روز
بود ور نبود
عید من آن مرد
نیم بلک غرم چون
عرفه و عید
تویی غره ذی
الحجه منم هیچ به تو
درنرسم وز پی
تو هم نبرم باز
توام باز توام
چون شنوم طبل
تو را ای شه و
شاهنشه من باز
شود بال و پرم گر
بدهی می بچشم ور
ندهی نیز خوشم سر بنهم
پا بکشم بی سر
و پا می نگرم 1395 مطرب
عشق ابدم زخمه
عشرت بزنم ریش طرب
شانه کنم سبلت
غم را بکنم تا
همه جان ناز
شود چونک طرب
ساز شود تا سر خم
باز شود گل ز
سرش دور کنم چونک
خلیلی بده ام
عاشق آتشکده
ام عاشق
جان و خردم
دشمن نقش وثنم وقت
بهارست و عمل
جفتی خورشید و
حمل جوش کند
خون دلم آب
شود برف تنم ای
مه تابان شده
ای از چه
گدازان شده ای گفت
گرفتار دلم
عاشق روی حسنم عشق
کسی می کشدم
گوش کشان می
بردم تیر بلا
می رسدم زان
همه تن چون
مجنم گر
چه در
این شور و شرم
غرقه بحر شکرم گر چه
اسیر سفرم تازه
به بوی وطنم یار
وصالی بده ام
جفت جمالی بده
ام فلسفه
برخواند قضا
داد جدایی به
فنم تا
که رگی در تن
من جنبد من
سوی وطن باشم پران
و دوان ای شه
شیرین ذقنم دم
به دم آن بوی
خوشش وان طلب
گوش کشش آب روان
کرد مرا ساقی
سرو و سمنم همره
یعقوب شدم
فتنه آن خوب
شدم هدیه
فرستد به کرم
یوسف جان
پیرهنم الحق
جانا چه خوشی
قوس وفا را تو
کشی در دو
جهان دیده بود
هیچ کسی چون
تو صنم بر
بر او بربزنم
گر چه برابر
نزنم شیشه بر
آن سنگ زنم
بنده شیشه
شکنم پیل
به خرطوم جفا
قاصد
کعبه شده است من چو
ابابیل حقم
یاور هر
کرگدنم صیقل
هر آینه ام رستم
هر میمنه ام قوت هر
گرسنه ام انجم
هر انجمنم معنی
هر قد و خدم
سایه لطف احدم کعبه هر
نیک و بدم
دایه باغ و
چمنم آتش
بدخوی بود
سوزش هر کوی
بود چونک
نکوروی بود
باشد خوب ختنم گر
تو بدین کژ
نگری کاسه زنی
کوزه خوری سایه
عدل صمدم جز
که مناسب نتنم وقت
شد ای شاه شهان
سرور خوبان
جهان که به کرم
شرح کنی آنک
نگوید دهنم 1396 باز
در اسرار روم
جانب آن یار
روم نعره بلبل
شنوم در گل و
گلزار روم تا
کی از این شرم
و حیا شرم
بسوزان و بیا همره دل
گردم خوش جانب
دلدار روم صبر
نمانده ست که
من گوش سوی
نسیه برم عقل
نمانده ست که
من راه به
هنجار روم چنگ
زن ای زهره من
تا که بر این
تنتن تن گوش بر
این بانگ نهم
دیده به دیدار
روم خسته
دام است دلم
بر در و بام
است دلم شاهد دل
را بکشم سوی
خریدار روم گفت
مرا در چه فنی
کار چرا می
نکنی راه
دکانم بنما تا
که پس کار روم تا
که ز خود بد
خبرش رفت دلم
بر اثرش کو اثری
از دل من تا که
بر آثار روم تا
ز حریفان حسد
چشم بدی
درنرسد کف به کف
یار دهم در
کنف غار روم درس
رئیسان خوشی
بی هشی است و
خمشی درس چو
خام است مرا
بر سر تکرار
روم 1397 زین
دو هزاران من
و ما ای عجبا
من چه منم گوش بنه
عربده را دست
منه بر دهنم چونک
من از دست شدم
در ره من شیشه
منه ور بنهی
پا بنهم هر چه
بیابم شکنم زانک
دلم هر نفسی
دنگ خیال تو
بود گر طربی
در طربم گر
حزنی در حزنم تلخ
کنی تلخ شوم
لطف کنی لطف
شوم با
تو خوش است ای
صنم لب شکر
خوش ذقنم اصل
تویی من چه
کسم آینه ای
در کف تو هر چه
نمایی بشوم
آینه ممتحنم تو
به صفت سرو
چمن من به صفت
سایه تو چونک شدم
سایه گل پهلوی
گل خیمه زنم بی
تو اگر گل
شکنم خار شود
در کف من ور همه
خارم ز تو من
جمله گل و
یاسمنم دم
به دم از خون
جگر ساغر
خونابه کشم هر نفسی
کوزه خود بر
در ساقی شکنم دست
برم هر نفسی
سوی گریبان
بتی تا بخراشد
رخ من تا بدرد
پیرهنم لطف
صلاح دل و دین
تافت میان دل
من شمع دل
است او به
جهان من کیم
او را لگنم 1398 جمع
تو دیدم پس از
این هیچ پریشان
نشوم راه تو
دیدم پس از
این همره
ایشان نشوم ای
که تو شاه
چمنی سیرکن صد
چو منی چشم و دلم
سیر کنی سخره
این خوان نشوم کعبه
چو آمد سوی من
جانب کعبه
نروم ماه من
آمد به زمین
قاصد کیوان
نشوم فربه
و پرباد توام
مست و خوش و
شاد توام بنده و
آزاد توام
بنده شیطان
نشوم شاه
زمینی و زمان
همچو خرد فاش
و نهان پیش تو ای
جان و جهان
جمله چرا جان
نشوم 1399 هر
نفسی تازه ترم
کز سر روزن
بپرم چونک
بهارم تو شهی
باغ توام شاخ
ترم چونک
تویی میر مرا
در بر خود گیر
مرا خاک تو
بادا کلهم دست
تو بادا کمرم چونک
تو دست شفقت
بر سر ما
داشته ای نیست
عجب گر ز شرف
بگذرد از چرخ
سرم 1400 تیز
دوم تیز دوم
تا به سواران
برسم نیست شوم
نیست شوم تا
بر جانان برسم خوش
شده ام خوش
شده ام پاره
آتش شده ام خانه
بسوزم بروم تا
به بیابان
برسم خاک
شوم خاک شوم
تا ز تو سرسبز
شوم آب شوم
سجده کنان تا
به گلستان
برسم چونک
فتادم ز فلک
ذره صفت
لرزانم ایمن و بی
لرز شوم چونک
به پایان برسم چرخ
بود جای شرف
خاک بود جای
تلف بازرهم
زین دو خطر
چون بر سلطان
برسم عالم
این خاک و هوا
گوهر کفر است
و فنا در دل کفر
آمده ام تا که
به ایمان برسم آن
شه موزون جهان
عاشق موزون
طلبد شد
رخ من سکه زر
تا که به
میزان برسم رحمت
حق آب بود جز
که به پستی
نرود خاکی و
مرحوم شوم تا
بر رحمان برسم هیچ
طبیبی ندهد بی
مرضی حب و دوا من همگی
درد شوم تا که
به درمان برسم 1401 کوه
نیم سنگ نیم
چونک گدازان
نشوم دیدم
جمعیت تو چونک
پریشان نشوم کوه
ز کوهی برود
سنگ ز سنگی
بشود پس من اگر
آدمیم کمتر از
ایشان نشوم آهن
پولاد و حجر
در کف تو موم
شود من که همه
موم توام چونک
بدین سان نشوم 1402 دوش
چه خورده ای
بگو ای بت
همچو شکرم تا همه
عمر بعد از
این من شب و
روز از آن
خورم ای
که ابیت گفته
ای هر شب عند
ربکم شرح
بده از آن ابا
بیشتر ای
پیمبرم گر
تو ز من نهان
کنی شعشعه
جمال تو نوبت ملک
می زند ای قمر
مصورم لذت
نامه های تو
ذوق پیام های
تو می نرود
سوی لبم سخت
شده ست در برم لابه
کنم که هی بیا
درده بانگ
الصلا او کتف
این چنین کند
که به درونه
خوشترم گشت
فضای هر سری
میل دل و
میسرش شکر که
عشق شد همه
میل دل و
میسرم گفتم
عشق را شبی
راست بگو تو
کیستی گفت حیات
باقیم عمر خوش
مکررم گفتمش
ای برون ز جا
خانه تو کجاست
گفت همره آتش
دلم پهلوی
دیده ترم رنگرزم
ز من بود هر رخ
زعفرانیی چست الاقم
و ولی عاشق
اسب لاغرم غازه
لاله ها منم
قیمت کاله ها
منم لذت ناله
ها منم کاشف
هر مسترم او
به کمینه شیوه
ای صد چو مرا ز
ره برد خواجه مرا
تو ره نما من
به چه از رهش
برم چرخ
نداش می کند
کز پی توست
گردشم ماه نداش
می کند کز رخ
تو منورم عقل
ز جای می جهد
روح خراج می
دهد سر
به سجود می
رود کز پی تو
مدورم من
که فضول این
دهم وز فن
خویش فربهم ز آتش
آفتاب او آب
شده ست اکثرم بس
کن ای فسانه
گو سیر شدم ز
گفت و گو تا به سخن
درآید آنک مست
شده ست از او
سرم 1403 آمده
ام که سر نهم
عشق تو را به
سر برم ور تو
بگوییم که نی
نی شکنم شکر
برم آمده
ام چو عقل و
جان از همه
دیده ها نهان تا سوی
جان و دیدگان
مشعله نظر برم آمده
که رهزنم بر
سر گنج شه زنم آمده ام
که زر برم زر
نبرم خبر برم گر
شکند دل مرا
جان بدهم به
دل شکن گر ز سرم
کله برد من ز
میان کمر برم اوست
نشسته در نظر
من به کجا نظر
کنم اوست
گرفته شهر دل
من به کجا سفر
برم آنک
ز زخم تیر او
کوه شکاف می
کند پیش
گشادتیر او
وای اگر سپر
برم گفتم
آفتاب را گر
ببری تو تاب
خود تاب تو را
چو تب کند گفت
بلی اگر برم آنک
ز تاب روی او
نور صفا به دل
کشد و آنک ز
جوی حسن او آب
سوی جگر برم در
هوس خیال او
همچو خیال
گشته ام وز سر رشک
نام او نام رخ
قمر برم این
غزلم جواب آن
باده که داشت
پیش من گفت بخور
نمی خوری پیش
کسی دگر برم 1404 کار
مرا چو او کند
کار دگر چرا
کنم چونک
چشیدم از لبش
یاد شکر چرا
کنم از
گلزار چون روم
جانب خار چون
شوم از
پی شب چو مرغ
شب ترک سحر
چرا کنم باده
اگر چه می
خورم عقل نرفت
از سرم مجلس چون
بهشت را زیر و
زبر چرا کنم چونک
کمر ببسته ام
بهر چنان
قمررخی از پی هر
ستاره گو ترک
قمر چرا کنم بر
سر چرخ هفتمین
نام زمین چرا
برم غیرت هر
فرشته ام ذکر
بشر چرا کنم 1405 میل
هواش می کنم
طال بقاش می
زنم حلقه به
گوش و عاشقم
طبل وفاش می
زنم از
دل و جان
شکسته ام بر
سر ره نشسته
ام قافله
خیال را بهر
لقاش می زنم غیر
طواشی غمش یا
یلواج مرهمش هر چه سری
برون کند بر
سر و پاش می
زنم این
دل همچو چنگ
را مست خراب
دنگ را زخمه به
کف گرفته ام
همچو سه تاش
می زنم دل
که خرید جوهری
از تک حوض
کوثری خفت و بها
نمی دهد بهر
بهاش می زنم شب
چو به خواب می
رود گوش کشانش
می کشم چون به
سحر دعا کند
وقت دعاش می
زنم لذت
تازیانه ام کی
برسد به لاشه
اش چون که
گمان برد که
من بهر فناش
می زنم گر
قمر و فلک بود
ور خرد و ملک
بود چونک
حجاب دل شود
زود قفاش می
زنم گفتم
شیشه مرا بر
سر سنگ می زنی گفت چو
لاف عشق زد
تیغ بلاش می
زنم هر
رگ این رباب
را ناله نو
نوای نو تا ز نواش
پی برد دل که
کجاش می زنم در
دل هر فغان او
چاشنی سرشته
ام تا نبری
گمان که من سهو
و خطاش می زنم خشم
شهان گه عطا
خنجر و گرز می
زند من به
سخاش می کشم
من به عطاش می
زنم سخت
لطیف می زنم
دیده بدان نمی
رسد دل که
هوای ما کند
همچو هواش می
زنم خامش
باش زین حنین
پرده راست
نیست این راه شماست
این نوا پیش
شماش می زنم 1406 هر
شب و هر سحر تو را
من به دعا
بخواستم تا به چه
شیوه ها تو را
من ز خدا
بخواستم تا
شوی از سجود
من مونس این
وجود من خود بشد
این وجود من
چون که تو را
بخواستم در
پی آفتاب تو
سایه بدم
ضیاطلب پاک چو
سایه خوردیم
چون که ضیا
بخواستم آهنیم
ز عشق تو
خواسته نور
آینه آتش و زخم
می خورم چونک صفا
بخواستم سوی
تو چون شتافتم
جای قدم
نیافتم پاک ز جا
ببردیم چون ز
تو جا بخواستم 1407 دوش
چه خورده ای
بگو ای بت
همچو شکرم تا همه
سال روز و شب
باقی عمر از
آن خورم گر
تو غلط دهی
مرا رنگ تو
غمز می کند رنگ تو تا
بدیده ام دنگ
شده ست این
سرم یک
نفسی عنان بکش
تیز مرو ز پیش
من تا بفروزد
این دلم تا به
تو سیر بنگرم سخت
دلم همی طپد
یک نفسی قرار
کن خون ز دو
دیده می چکد
تیز مرو ز
منظرم چون
ز تو دور می
شوم عبرت خاک
تیره ام چونک
ببینمت دمی
رونق چرخ
اخضرم چون
رخ آفتاب شد
دور ز دیده
زمین جامه سیاه
می کند شب ز
فراق لاجرم خور
چو به صبح سر
زند جامه سپید
می کند ای رخت
آفتاب جان دور
مشو ز محضرم خیره
کشی مکن بتا
خیره مریز خون
من تنگ دلی
مکن بتا
درمشکن تو
گوهرم ساغر
می خیال تو بر
کف من نهاد دی تا
بندیدمت در او
میل نشد به
ساغرم داروی
فربهی ز تو
یافت زمین و
آسمان تربیتی
نما مرا از بر
خود که لاغرم ای
صنم ستیزه گر
مست ستیزه ات
شکر جان تو
است جان من
اختر توست
اخترم چند
به دل بگفته
ام خون بخور و
خموش کن دل کتفک
همی زند که تو
خموش من کرم 1408 تا
به کی ای شکر
چو تن بی دل و
جان فغان کنم چند ز برگ
ریز غم زرد
شوم خزان کنم از
غم و اندهان
من سوخت درون
جان من جمله فروغ
آتشین تا به
کیش نهان کنم چند
ز دوست دشمنی
جان شکنی و تن
زنی چند من
شکسته دل نوحه
تن به جان کنم مومن
عشقم ای صنم
نعره عشق می
زنم همچو
اسیرکان ز غم
تا به کی
الامان کنم چونک
خیال تو سحر
سوی من آید ای
قمر چون
گذرد ز موج
خون خاصه که
خون فشان کنم سنگ
شد آب از غمم
آه نه سنگ و
آهنم کآتش روید
از تنم چونک
حدیث آن کنم ای
تبریز شمس دین
با تو قرین و
چون قرین دور قمر
اگر هله با تو
یکی قران کنم 1409 ای
تو بداده در
سحر از کف
خویش باده ام ناز
رها کن ای صنم
راست بگو که
داده ام گر
چه برفتی از
برم آن بنرفت
از سرم بر سر ره
بیا ببین بر
سر ره فتاده
ام چشم
بدی که بد مرا
حسن تو در
حجاب شد دوختم آن
دو چشم را چشم
دگر گشاده ام چون
بگشاید این
دلم جز به
امید عهد دوست نامه عهد
دوست را بر سر
دل
نهاده ام زاده
اولم بشد زاده
عشقم این نفس من ز خودم
زیادتم زانک
دو بار زاده
ام چون
ز بلاد کافری
عشق مرا اسیر
برد همچو روان
عاشقان صاف و
لطیف و ساده
ام من
به شهی رسیده
ام زلف خوشش
کشیده ام خانه شه
گرفته ام گر
چه چنین پیاده
ام از
تبریز شمس دین
بازبیا مرا
ببین مات
شدم ز عشق تو
لیک از او
زیاده ام 1410 تا
که اسیر و
عاشق آن صنم چو
جان شدم دیو نیم
پری نیم از
همه چون نهان
شدم برف
بدم گداختم تا
که مرا زمین
بخورد تا همه
دود دل شدم تا
سوی آسمان شدم نیستم
از روان ها بر
حذرم ز جان ها جان نکند
حذر ز جان
چیست حذر چو
جان شدم آنک
کسی گمان نبرد
رفت گمان من
بدو تا که
چنین به عاقبت
بر سر آن گمان
شدم از
سر بیخودی دلم
داد گواهیی به
دست این دل من
ز دست شد و آنچ
بگفت آن شدم این
همه ناله های
من نیست ز من
همه از اوست کز مدد می
لبش بی دل و بی
زبان شدم گفت
چرا نهان کنی
عشق مرا چو
عاشقی من
ز برای این
سخن شهره
عاشقان شدم جان
و جهان ز عشق
تو رفت ز دست
کار من من به
جهان چه می
کنم چونک از
این جهان شدم 1411 گرم
درآ و دم مده
باده بیار ای
صنم لابه بنده
گوش کن گوش
مخار ای صنم فوق
فلک مکان تو
جان و روان
روان تو هل طربی
که برکند بیخ
خمار ای صنم این
دو حریف
دلستان باد
قرین دوستان جیم جمال
خوب تو جام
عقار ای صنم مرغ
دل علیل را
شهپر جبرئیل
را غیر بهشت
روی تو نیست
مطار ای صنم خمر
عصیر روح را
نیست نظیر در
جهان ذوق کنار
دوست را نیست
کنار ای صنم معجز
موسوی تویی
چون سوی بحر
غم روی از
تک بحر برجهد
گرد و غبار ای
صنم جام
پر از عقار کن
جان مرا سوار
کن زود پیاده
را ببین گشته
سوار ای صنم مرکب
من چو می بود
هر عدمیم شی ء
بود موجب حبس
کی بود وام
قمار ای صنم هین
که فزود شور
من هم تو
بخوان زبور من کرد دل
شکور من ترک
شکار ای صنم 1412 بیا
هر کس که می
خواهد که تا
با وی گرو
بندم که سنگ
خاره جان گیرد
بپیوند
خداوندم همی
گفتم به گل
روزی زهی
خندان قلاوزی مرا گل
گفت می دانی
تو باری کز چه
می خندم خیال
شاه خوش خویم
تبسم کرد در
رویم چنین شد
نسل بر نسلم
چنین فرزند
فرزندم شه
من گفت هر
مسکین که عمرش
نیست من عمرم بدین
وعده من مسکین
امید از عمر
برکندم دل
من بانگ بر من
زد چه باشد
قدر عمری خود چه منت می
نهی بر من تو
خود چندی و من
چندم شهی
کز لطف می آید
اگر منت نهد
شاید که چاهی
پرحدث بودی
منت از زر
درآگندم کمر
نابسته در
خدمت مرا تاج
خرد داد او تو
خود اندیشه کن
با خود چه
بخشد گر
بپیوندم یقول
العشق لی سرا
تنافس و اغتنم
برا و لا تفجر
و لا تهجر و
الا تبتاس تندم همه
شاهان غلامان
را به خرسندی
ثنا گفته همه خشم
خداوندی بر من
این که خرسندم مضی
فی صحوتی یومی
و فاض السکر
فی قومی فاسرع و
اسقنی خمرا
حمیرا تشبه
العندم بیا
درده یکی جامی
پر از شادی و
آرامی که بنمایم
سرانجامی چو
مخموران
بپرسندم میازارید
از خویم که من
بسیار می گویم جهانی
طوطیان دارم
اگر بسیار شد
قندم 1413 کشید
این دل
گریبانم به
سوی کوی آن
یارم در آن
کویی که می
خوردم گرو شد
کفش و دستارم ز
عقل خود چو
رفتم من سر
زلفش گرفتم من کنون در
حلقه زلفش
گرفتارم
گرفتارم چو
هر دم می فزون
باشد ببین
حالم که چون
باشد چنان می
های صدساله
چنین عقلی که
من دارم بگوید
در چنان مستی
نهان کن سر ز
من رستی مسلمانان
در آن حالت چه
پنهان ماند
اسرارم مرا
می گوید آن
دلبر که از
عاشق فنا
خوشتر نگارا چند
بشتابی نه آخر
اندر این کارم چو
ابر نوبهاری
من چه خوش
گریان و
خندانم از آن می
های کاری من
چه خوش بی هوش
هشیارم چو
عنقا کوه قافی
را تو پران
بینی از عشقش اگر آن که
خبر یابد ز
لعل یار عیارم منم
چو آسمان دوتو
ز عشق شمس
تبریزی بزن تو
زخمه آهسته که
تا برنسکلد
تارم 1414 درخت
و آتشی دیدم
ندا آمد که
جانانم مرا می
خواند آن آتش
مگر موسی
عمرانم دخلت
التیه بالبلوی
و ذقت المن و
السلوی چهل سال
است چون موسی
به گرد این
بیابانم مپرس
از کشتی و
دریا بیا بنگر
عجایب ها که چندین
سال من کشتی
در این خشکی
همی رانم بیا
ای جان تویی
موسی وین قالب
عصای تو چو برگیری
عصا گردم چو
افکندیم
ثعبانم تویی
عیسی و من
مرغت تو مرغی
ساختی از گل چنانک
دردمی در من
چنان در اوج
پرانم منم
استون آن مسجد
که مسند ساخت
پیغامبر چو او
مسند دگر سازد
ز درد هجر
نالانم خداوند
خداوندان و
صورت ساز بی
صورت چه صورت
می کشی بر من
تو دانی من
نمی دانم گهی
سنگم گهی آهن
زمانی آتشم
جمله گهی میزان
بی سنگم گهی
هم سنگ و
میزانم زمانی
می چرم این جا
زمانی می چرند
از من گهی گرگم
گهی میشم گهی
خود شکل
چوپانم هیولایی
نشان آمد نشان
دایم کجا ماند نه این
ماند نه آن
ماند بداند آن
من آنم 1415 ز
فرزین بند آن
رخ من چه
شهماتم چه
شهماتم مکن ای شه
مکافاتم مکن
ای شه مکافاتم دلم
پر گشت از
مهری که بر
چشمت از او
مهری اگر در
پیش محرابم
وگر کنج
خراباتم به
لخت این دل
پاره مگر رحمت
شد آواره مرا
فریاد رس آخر
که در دریای
آفاتم چو
شاه خوش خرام
آمد جز او بر
من حرام آمد چه بی
برگم ز هجرانش
اگر در باغ و
جناتم مرا
رخسار او باید
چه سود از ماه
و پروینم چو شام
زلف او خواهم
چه سود از شام
و شاماتم چو
از دستش خورم
باده
منم آزاد و
آزاده چو پیش او
زمین بوسم به
بالای
سماواتم سعادت
ها که من دارم
ز شمس الدین
تبریزی سعادت ها
سجود آرد به
پیش این
سعاداتم 1416 ترش
رویی و خشمینی
چنین شیرین
ندیدستم ز افسون
هاش مجنونم ز
افسان هاش
سرمستم بتان
بس دیده ام
جانا ولیکن نی
چنین زیبا تویی
پیوندم و
خویشم کنون در
خویش درجستم همه
شب از پریشانی
چنان بودم که
می دانی ولیک این
دم ز حیرانی
کریما از دگر
دستم از
این حالت که
دل دارد بگیر
و برجهان او
را که من
خاکی ز سعی تو
ز روی خاک
برجستم 1417 به
حق روی تو که
من چنین رویی
ندیدستم چه مانی
تو بدان صورت
که از مردم
شنیدستم چنین
باغی در این
عالم نرسته ست
و نروید هم نه در
خواب و نه
بیداری چنین
میوه نچیدستم دعای
یک پدر نبود
دعای صد نبی
باشد کز این
سان دولتی
گشتم بدین
دولت رسیدستم شنیدم
ز آسمان روزی
که دارم از
غمت سوزی ز رفعت
های سوز او در
این گردش
خمیدستم مرا
می گوید
اندیشه ز عشق
آموختم پیشه ز عدل
دوست قفلستم ز
لطف او
کلیدستم گرفته
هر یکی ذره
یکی آیینه پیش
رو کز آن
آیینه گر این
را به نرخ جان
خریدستم کدام
است او یکی
اویی همه اوها
از او بویی که از بعدش
یزیدستم ز
قربش
بایزیدستم بگفتم
نیشکر را من
که از کی
پرشکر گشتی اشارت کرد
سوی تو کز
انفاسش
چشیدستم به
جان گفتم که
چون غنچه چرا
چهره نهان
کردی بگفت از
شرم روی او به
جسم اندر
خزیدستم جهان
پیر را گفتم
که هم بندی و
هم پندی بگفتا گر
چه پیرم من
ولیک او را مریدستم چو
سوسن صد زبان
دارد جهان در
شکر و آزادی کز آن
جان و جهان
خورش مزید
اندر مزیدستم بهار
آمد چو طاووسی
هزاران رنگ بر
پرش که من از
باغ حسن او
بدین جانب
پریدستم ز
بهر عشرت جان
ها کشیدم راح
و ریحان ها برای رنج
رنجوران
عقاقیری
کشیدستم شبی
عشق فریبنده
بیامد جانب
بنده که بسم
الله که
تتماجی برای
تو پزیدستم یکی
تتماج آورد او
که گم کردم سر
رشته شکستم
سوزن آن ساعت
گریبان ها
دریدستم چو
نوشیدم ز
تتماجش
فروکوبید چون
سیرم چو طزلق
رو ترش کردم
کز آن شیرین
بریدستم به
دست من بجز
سیخی از آن
تتماج او نامد ولی چون
سیخ سرتیزم در
آنچ
مستفیدستم به
هر برگی از آن
تتماج بشکفته
ست نوعی گل شکوفه کرد
هر باغی که
چون من
بشکفیدستم شکوفه
چون همی ریزد
عقیبش میوه می
خیزد بقا در
نفی دان که من
بدید از
نابدیدستم همه
بالیدن عاشق
پی پالودنی
آید پی قربان
همی دان تو هر
آنچ
پروریدستم ندارد
فایده چیزی
بجز
هنگام کاهیدن گزافه
نیست این که
من ز غم کاهش
گزیدستم بنال
ای یار چون
سرنا که سرنا
بهر ما نالد از آن دم
ها پرآتش که
در سرنا
دمیدستم مجو
از من سخن
دیگر برو در
روضه اخضر از آن حسن
و از آن منظر
بجو که من
خریدستم 1418 دلا
مشتاق دیدارم
غریب و عاشق و
مستم کنون عزم
لقا دارم من
اینک رخت
بربستم تویی
قبله همه عالم
ز قبله رو
نگردانم بدین قبله
نماز آرم به
هر وادی که من
هستم مرا
جانی در این
قالب وانگه جز
توم مذهب که من از
نیستی جانا به
عشق تو برون
جستم اگر
جز تو سری
دارم سزاوار
سر دارم وگر جز
دامنت گیرم
بریده باد این
دستم به
هر جا که روم
بی تو یکی
حرفیم بی معنی چو هی دو
چشم بگشادم چو
شین در عشق
بنشستم چو
من هی ام چو من
شینم چرا گم
کرده ام هش را که هش
ترکیب می
خواهد من از
ترکیب بگسستم جهانی
گمره و مرتد ز
وسواس هوای
خود به اقبال
چنین عشقی ز
شر خویشتن
رستم به
سربالای عشق
این دل از آن
آمد که صافی
شد که از
دردی آب و گل
من بی دل در
این پستم زهی
لطف خیال او
که چون در پاش
افتادم قدم های
خیالش را به
آسیب دو لب
خستم بشستم
دست از گفتن
طهارت کردم از
منطق حوادث چون
پیاپی شد وضوی
توبه بشکستم 1419 بگفتم
حال دل گویم
از آن نوعی که
دانستم برآمد
موج آب چشم و
خون دل
نتانستم شکسته
بسته می گفتم
پریر از شرح
دل چیزی تنک شد
جام فکر و من
چو شیشه خرد
بشکستم چو
تخته تخته
بشکستند کشتی
ها در این
طوفان چه باشد
زورق من خود
که من بی پا و
بی دستم شکست
از موج این
کشتی نه خوبی
ماند و نه
زشتی شدم
بی خویش و خود
را من سبک بر
تخته ای بستم نه
بالایم نه پست
اما ولیک این
حرف پست آمد که گه زین
موج بر اوجم
گهی زان اوج
در پستم چه
دانم نیستم
هستم ولیک این
مایه می دانم چو هستم
نیستم ای جان
ولی چون نیستم
هستم چه
شک ماند مرا
در حشر چون صد
ره در این
محشر چو
اندیشه بمردم
زار و چون
اندیشه
برجستم جگر
خون شد ز
صیادی مرا
باری در این
وادی ز صیدم
چون نبد شادی
شدم من صید و
وارستم بود
اندیشه چون
بیشه در او صد
گرگ و یک میشه چه اندیشه
کنم پیشه که
من ز اندیشه
ده مستم به
هر چاهی که
برکندم ز اول
من درافتادم به
هر دامی که
بنهادم من
اندر دام
پیوستم خسی
که مشتریش آمد
خیال خام ریش
آمد سبال از
کبر می مالد
که رو من کار
کردستم چه
کردی آخر ای
کودن نشاندی
گل در این
گلخن نرست از
گلشنت برگی
ولیک از خار
تو خستم مرا
واجب کند که
من برون آیم
چو گل از تن که
عمرم شد به
شصت و من چو
سین و شین در
این شستم 1420 اگر
شد سود و
سرمایه چه
غمگینی چو من
هستم برآور سر
ز جود من که
لاتاسوا
نمودستم اگر
فانی شود عالم
ز دریایی بود
شبنم گر افتاده
ست او از خود
نیفتاده ست از
دستم جهان
ماهی عدم دریا
درون ماهی این
غوغا کنم
صیدش اگر گم
شد که من صیاد
بی شستم 1421 بیا
بشنو که من
پیش و پس اسبت
چرا گردم ازیرا نعل
اسبت را به
هنگام چرا
گردم امانی
از ندم دادی
نه لافیدی نه
دم دادی زهی عیسی
دم فردم زهی
باکر و بافر
دم چو
دخلم از لبی
دادی که پاک
آمد ز بیدادی کی داند
وسعت خرجم کجا
گشته ست هر
خرجم چو
دیدم داد و
جود تو شدم
محو وجود تو یکی رنگی
برآوردم که
گویی باغ را
وردم تو
داوود
جوانمردی
امام
قدرالسردی چو من
محصون آن سردم
برون از گرم و
از سردم چو
عکس جیش حسن
تو طراد آورد
بر نقشم برون جستم
ز فکرت من نه
در عکسم نه در طردم خمش
کن کاندر این
وادی شرابی
بود جاویدی رواق و
درد او خوردم
که هر دو بود
درخوردم 1422 طواف
حاجیان دارم
بگرد یار می
گردم نه اخلاق
سگان دارم نه
بر مردار می
گردم مثال
باغبانانم
نهاده بیل بر
گردن برای خوشه
خرما به گرد
خار می گردم نه
آن خرما که
چون خوردی شود
بلغم کند صفرا ولیکن
پر برویاند که
چون طیار می
گردم جهان
مارست و زیر
او یکی گنجی
است بس پنهان سر گنجستم
و بر وی چو دم
مار می گردم ندارم
غصه دانه اگر
چه گرد این
خانه فرورفته
به اندیشه چو
بوتیمار می
گردم نخواهم
خانه ای در ده
نه گاو و گله
فربه ولیکن مست
سالارم پی
سالار می گردم رفیق
خضرم و هر دم
قدوم خضر را
جویان قدم برجا
و سرگردان که
چون پرگار می
گردم نمی
دانی که
رنجورم که
جالینوس می
جویم نمی بینی
که مخمورم که
بر خمار می
گردم نمی
دانی که
سیمرغم که گرد
قاف می پرم نمی دانی
که بو بردم که
بر گلزار می
گردم مرا
زین مردمان
مشمر خیالی
دان که می
گردد خیال ار
نیستم ای جان
چه بر اسرار
می گردم چرا
ساکن نمی گردم
بر این و آن
همی گویم که عقلم
برد و مستم
کرد ناهموار
می گردم مرا
گویی مرو شپشپ
که حرمت را
زیان دارد ز حرمت
عار می دارم
از آن بر عار
می گردم بهانه
کرده ام نان
را ولیکن مست
خبازم نه بر
دینار می گردم
که بر دیدار
می گردم هر
آن نقشی که پیش
آید در او
نقاش می بینم برای عشق
لیلی دان که
مجنون وار می
گردم در
این ایوان
سربازان که سر
هم در نمی
گنجد من سرگشته
معذورم که بی
دستار می گردم نیم
پروانه آتش که
پر و بال خود
سوزم منم
پروانه سلطان
که بر انوار
می گردم چه
لب را می گزی
پنهان که خامش
باش و کمتر
گوی نه فعل و مکر
توست این هم
که بر گفتار
می گردم بیا
ای شمس تبریزی
شفق وار ار چه
بگریزی شفق وار
از پی شمست بر
این اقطار می
گردم 1423 تو
تا دوری ز من
جانا چنین بی
جان همی گردم چو در
چرخم درآوردی
به گردت زان
همی گردم چو
باغ وصل خوش
بویم چو آب
صاف در جویم چو احسان
است هر سویم
در این احسان
همی گردم مرا
افتاد کار خوش
زهی کار و
شکار خوش چو باد
نوبهار خوش در
این بستان همی
گردم چه
جای باغ و
بستانش که
نفروشم به صد
جانش شدم
من گوی میدانش
در این میدان
همی گردم کسی
باشد ملول ای
جان که او
نبود قبول ای
جان منم آل
رسول ای جان
پس سلطان همی
گردم تو
را گویم چرا
مستم ز لعلش
بوی بردستم کلند عشق
در دستم به
گرد کان همی
گردم منم
از کیمیای جان
چه جای دل چه جای
جان نه چون تو
آسیای نان که
گرد نان همی
گردم قدح
وارم در این
دوران میان
حلقه مستان ز دست این
به دست آن
بدین دستان
همی گردم 1424 بگفتم
عذر با دلبر
که بی گه بود و
ترسیدم جوابم داد
کای زیرک
بگاهت نیز هم
دیدم بگفتم
ای پسندیده چو
دیدی گیر
نادیده بگفت او
ناپسندت را به
لطف خود
پسندیدم بگفتم
گر چه شد
تقصیر دل هرگز
نگردیده ست بگفت آن
را هم از من
دان که من از
دل نگردیدم بگفتم
هجر خونم خورد
بشنو آه
مهجوران بگفت آن
دام لطف ماست
کاندر پات
پیچیدم چو
یوسف کابن
یامین را به
مکر از دشمنان
بستد تو را هم
متهم
کردند و من
پیمانه
دزدیدم بگفتم
روز بی گاه
است و بس ره
دور گفتا رو به من
بنگر به ره
منگر که من ره
را نوردیدم به
گاه و بی گه
عالم چه باشد
پیش این قدرت که من
اسرار پنهان
را بر این
اسباب نبریدم اگر
عقل خلایق را
همه بر همدگر
بندی نیابد سر
لطف ما مگر آن جان که
بگزیدم 1425 دعا
گویی است کار
من بگویم تا
نطق دارم قبول تو
دعاها را بر
آن باری چه حق
دارم به
گرد شمع سمع
تو دعاهاام
همی گردد از آن چون
پر پروانه
دعای محترق
دارم به
دارالکتب
حاجاتم درآ که
بهر اصغایت صحف فوق
صحف دارم ورق
زیر ورق دارم سرم
در چرخ کی
گنجد که سر
بخشیده فضل
است دلم
شاد است و می
گوید غم رب
الفلق دارم چو
شاخ بید
اندیشه ز هر
بادی اگر پیچد چو بیخ
سدره خضرا
اصول متفق
دارم 1426 چه
دانی تو که در
باطن چه شاهی
همنشین دارم رخ زرین
من منگر که
پای آهنین
دارم بدان
شه که مرا
آورد کلی روی
آوردم وزان
کو آفریدستم
هزاران آفرین
دارم گهی
خورشید را
مانم گهی
دریای گوهر را درون عز
فلک دارم برون
ذل زمین دارم درون
خمره عالم چو
زنبوری همی
گردم مبین تو
ناله ام تنها
که خانه
انگبین دارم دلا
گر طالب مایی
برآ بر چرخ
خضرایی چنان قصری
است حصن من که امن
الومنین دارم چه
باهول است آن
آبی که این
چرخ است از او
گردان چو من دولاب
آن آبم چنین
شیرین حنین
دارم چو
دیو و آدمی و
جن همی بینی
به فرمانم نمی دانی
سلیمانم که در
خاتم نگین
دارم چرا
پژمرده باشم
من که بشکفته
ست هر جزوم چرا
خربنده باشم
من براقی زیر
زین دارم چرا
از ماه وامانم
نه عقرب کوفت
بر پایم چرا زین
چاه برنایم
چون من حبل
متین دارم کبوترخانه
ای کردم
کبوترهای جان
ها را بپر ای
مرغ جان این
سو که صد برج
حصین دارم شعاع
آفتابم من اگر
در خانه ها
گردم عقیق و زر
و یاقوتم
ولادت ز آب و
طین دارم تو
هر گوهر که می
بینی بجو دری
دگر در روی که هر
ذره همی گوید
که در باطن
دفین دارم تو
را هر گوهری
گوید مشو قانع
به حسن من که از شمع
ضمیر است آن
که نوری در
جبین دارم خمش
کردم که آن
هوشی که دریابد
نداری تو مجنبان
گوش و مفریبان
که چشمی هوش
بین دارم 1427 من
از اقلیم
بالایم سر
عالم نمی دارم نه
از آبم نه از
خاکم سر عالم
نمی دارم اگر
بالاست
پراختر وگر
دریاست
پرگوهر وگر
صحراست
پرعبهر سر آن
هم نمی دارم مرا
گویی ظریفی کن
دمی با ما
حریفی کن مرا گفته
ست لاتسکن تو
را همدم نمی
دارم مرا
چون دایه فضلش
به شیر لطف
پرورده ست چو من
مخمور آن شیرم
سر زمزم نمی
دارم در
آن شربت که
جان سازد دل
مشتاق جان
بازد خرد خواهد
که دریازد منش
محرم نمی دارم ز
شادی ها چو
بیزارم سر غم
از کجا دارم به غیر
یار دلدارم
خوش و خرم نمی
دارم پی
آن خمر چون
عندم شکم بر
روزه می بندم که من آن
سرو آزادم که
برگ غم نمی
دارم درافتادم
در آب جو شدم
شسته ز رنگ و
بو ز عشق ذوق
زخم او سر
مرهم نمی دارم تو
روز و شب دو
مرکب دان یکی
اشهب یکی ادهم بر اشهب
بر نمی شینم
سر ادهم نمی
دارم جز
این منهاج روز
و شب بود عشاق
را مذهب که بر
مسلک به زیر
این کهن طارم
نمی دارم به
باغ عشق
مرغانند سوی
بی سویی پران من ایشان
را سلیمانم
ولی خاتم نمی
دارم منم
عیسی خوش خنده
که شد عالم به
من زنده ولی نسبت
ز حق دارم من
از مریم نمی
دارم ز
عشق این حرف
بشنیدم خموشی
راه خود دیدم بگو عشقا
که من با دوست
لا و لم نمی
دارم 1428 همه
بازان عجب
ماندند در
آهنگ پروازم کبوتر
همچو من دیدی
که من در جستن
بازم به
هر هنگام هر
مرغی به هر
پری همی پرد مگر من
سنگ پولادم که
در پرواز
آغازم دهان
مگشای بی
هنگام و می
ترس از زبان
من زبانت گر
بود زرین زبان
درکش که من گازم به
دنبل دنبه می
گوید مرا نیشی
است در باطن تو را
بشکافم ای
دنبل گر از
آغاز بنوازم بمالم
بر تو من خود
را به نرمی تا
شوی ایمن به
ناگاهانت
بشکافم که تا
دانی چه فن
سازم دهان
مگشای این
ساعت ازیرا
دنبل خامی چو وقت
آید شوی پخته
به کار تو
بپردازم کدامین
شوخ برد از ما
که دیده شوخ
کردستی چه
خوانی دیده
پیهی را که پس
فرداش بگدازم کمان
نطق من بستان
که تیر قهر می
پرد که از
مستی مبادا
تیر سوی خویش
اندازم یکی
سوزی است
سازنده عتاب
شمس تبریزی رهم از
عالم ناری چو
با این سوز
درسازم 1429 نه
آن بی بهره
دلدارم که از
دلدار بگریزم نه آن
خنجر به کف
دارم کز این
پیکار بگریزم منم
آن تخته که با
من دروگر
کارها دارد نه از
تیشه زبون
گردم نه از
مسمار بگریزم مثال
تخته بی خویشم
خلاف تیشه
نندیشم نشایم جز
که آتش را گر
از نجار
بگریزم چو
سنگم خوار و
سرد ار من به
لعلی کم سفر
سازم چو غارم
تنگ و تاری گر
ز یار غار
بگریزم نیابم
بوس شفتالو چو
بگریزم ز بی
برگی نبویم مشک
تاتاری گر از
تاتار بگریزم از
آن از خود همی
رنجم که منهم
در نمی گنجم سزد چون
سر نمی گنجد
گر از دستار
بگریزم هزاران
قرن می باید
که این دولت
به پیش آید کجا یابم
دگربارش اگر
این بار بگریزم نه
رنجورم نه
نامردم که از
خوبان
بپرهیزم نه فاسد
معده ای دارم
که از خمار
بگریزم نیم
بر پشت پالانی
که در میدان
سپس مانم نیم فلاح
این ده من که
از سالار
بگریزم همی
گویم دلا بس
کن دلم گوید
جواب من که من در
کان زر غرقم
چرا ز ایثار
بگریزم 1430 نهادم
پای در عشق که
بر عشاق سر
باشم منم
فرزند عشق جان
ولی پیش از
پدر باشم اگر
چه روغن بادام
از بادام می
زاید همی گوید
که جان داند
که من بیش از
شجر باشم به
ظاهربین همی
گوید چو مسجود
ملایک شد که ای
ابله روا داری
که جسم مختصر
باشم زمانی
بر کف عشقش چو
سیمابی همی
لرزم زمانی
در بر معدن
همه دل همچو
زر باشم منم
پیدا و ناپیدا
چو جان و عشق
در قالب گهی اندر
میان پنهان
گهی شهره کمر
باشم در
آن زلفین آن
یارم چه
سوداها که من
دارم گهی در
حلقه می آیم
گهی حلقه شمر
باشم اگر
عالم بقا یابد
هزاران قرن و
من رفته میان
عاشقان هر شب سمر
باشم سمر باشم مرا
معشوق پنهانی
چو خود پنهان
همی خواهد وگر نی
رغم شب کوران
عیان همچون
قمر باشم مرا
گردون همی
گوید که چون
مه بر سرت
دارم بگفتم نیک
می گویی بپرس
از من اگر
باشم اگر
ساحل شود جنت
در او ماهی
نیارامد حدیث شهد
او گویم پس
آنگه در شکر
باشم به
روز وصل اگر
ما را از آن
دلدار بشناسی پس آن
دلبر دگر باشد
من بی دل دگر
باشم بسوزا
این تنم گر من
ز هر آتش
برافروزم مبادم آب
اگر خود من ز
هر سیلاب تر
باشم در
آن محوی که
شمس الدین
تبریزیم
پالاید ملک را
بال می ریزد
من آن جا چون
بشر باشم 1431 مرا
چون کم فرستی
غم حزین و تنگ
دل باشم چو غم بر
من فروریزی ز
لطف غم خجل
باشم غمان
تو مرا نگذاشت
تا غمگین شوم
یک دم هوای تو
مرا نگذاشت تا
من آب و گل
باشم همه
اجزای عالم را
غم تو زنده می
دارد منم کز تو
غمی خواهم که
در وی مستقل
باشم عجب
دردی
برانگیزی که
دردم را دوا
گردد عجب
گردی
برانگیزی که
از وی مکتحل
باشم فدایی
را کفیلی کو
که ارزد جان
فدا کردن کسایی را
کسایی کو که
آن را مشتمل
باشم مرا
رنج تو نگذارد
که رنجوری به
من آید مرا گنج
تو نگذارد که
درویش و مقل
باشم صباح
تو مرا نگذاشت
تا شمعی
برافروزم عیان تو
مرا نگذاشت تا
من مستدل باشم خیالی
کان به پیش آید
خیالت را
بپوشاند اگر خونش
بریزم من ز
خون او بحل
باشم بسوزانم
ز عشق تو خیال
هر دو عالم را بسوزند
این دو پروانه
چو من شمع چگل
باشم خمش
کن نقل کمتر
کن ز حال خود
به قال خود چنان نقلی
که من دارم
چرا من منتقل
باشم 1432 تو
خود دانی که
من بی تو عدم
باشم عدم باشم عدم خود
قابل هست است
از آن هم نیز
کم باشم چو
زان یوسف جدا
مانم یقین در
بیت احزانم حریف ظن
بد باشم ندیم
هر ندم باشم چو
شحنه شهر شه
باشم عسس گردم
چو مه باشم شکنجه دزد
غم باشم سقام
هر سقم باشم ببندم
گردن غم را چو
اشتر می کشم
هر جا بجز خارش
ننوشانم چو در
باغ ارم باشم قضایش
گر قصاص آرد
مرا اشتر کند
روزی جمازه حج
او گردم حمول
آن حرم باشم منم
محکوم امر مر
گه اشتربان و
گه اشتر گهی لت
خواره چون
طبلم گهی شقه
علم باشم اگر
طبال اگر طبلم
به لشکرگاه آن
فضلم از
این تلوین چه
غم دارم چو
سلطان را حشم
باشم بگیرم
خرس فکرت را
ره رقصش
بیاموزم به هنگامه
بتان آرم ز
رقصش مغتنم
باشم چو
شمعی ام که بی
گفتن نمایم
نقش هر چیزی مکن
اندیشه کژمژ
که غماز رقم
باشم یقول
العشق یا صاحی
تساکر و اغتنم
راحی فاشبعناک
یا طاوی و
داویناک یا
اخشم شکرنا
نعمه المولی و
مولانا به
اولی فهذا
العیش لا یفنی
و هذا الکاس
لا یهشم افندی
کالی میراسوذ
لزمونو تا
کالاسو اذی نازس
کنا خارس که
تا من محتشم
باشم یزک
ای یار روحانی
ورر عیسی بکی
جانی سنک اول
ایلکل قانی
اگر من متهم
باشم خمش
باشم ترش باشم
به قاصد تا
بگوید او خمش
چونی ترش چونی
تو را چون من
صنم باشم 1433 من
آنم کز
خیالاتش
تراشنده وثن
باشم چو هنگام
وصال آمد بتان
را بت شکن
باشم مرا
چون او ولی
باشد چه سخره
بوعلی باشم چو حسن
خویش بنماید
چه بند
بوالحسن باشم دو
صورت پیش می
آرد گهی شمع
است و گه شاهد دوم را من
چو آیینه
نخستین را لگن
باشم مرا
وامی است در
گردن که
بسپارم به
عشقش جان ولی
نگزارمش تا از
تقاضا ممتحن
باشم چو
زندانم بود
چاهی که در
قعرش بود یوسف خنک جان
من آن روزی که
در زندان شدن
باشم چو
دست او رسن
باشد که دست
چاهیان گیرد چه دستک
ها زنم آن دم
که پابست رسن
باشم مرا
گوید چه می
نالی ز عشقی
تا که راهت زد خنک آن
کاروان کش من
در این ره راه
زن باشم چو
چنگم لیک اگر
خواهی که دانی
وقت ساز من غنیمت دار
آن دم را که در
تن تن تنن
باشم چو
یار ذوفنون من
زند پرده جنون
من خدا داند
دگر کس نی که
آن دم در چه فن
باشم ز
کوب غم چه غم
دارم که با او
پای می کوبم چه تلخی
آیدم چون من
بر شیرین ذقن
باشم چو
بیش از صد
جهان دارم چرا
در یک جهان
باشم چو پخته
شد کباب من
چرا در بابزن
باشم کبوترباز
عشقش را کبوتر
بود جان من چو برج
خویش را دیدم
چرا اندر بدن
باشم گهی
با خویش در
جنگم گهی بی
خویشم و دنگم چو آمد
یار گلرنگم
چرا با این سه
فن باشم چو
در گرمابه عشقش
حجابی نیست
جان ها را نیم من
نقش گرمابه
چرا در جامه
کن باشم خمش
کن ای دل گویا
که من آواره
خواهم شد وطن آتش
گرفت از تو
چگونه در وطن
باشم اگر
من در وطن
باشم وگر
بیرون ز تن
باشم ز تاب شمس
تبریزی سهیل
اندر یمن باشم 1434 چو
آمد روی مه
رویم که باشم
من که من باشم چو هر
خاری از او گل
شد چرا من
یاسمن باشم چو
هر سنگی عسل
گردد چرا مومی
کند مومی همه اجسام
چون جان شد
چرا استیزه تن
باشم یقین
هر چشم جو
گردد چو آن آب
روان آمد چو در
جلوه ست حسن
او چه بند
بوالحسن باشم اگر
چه در لگن
بودم مثال شمع
تا اکنون چو شمعم
جمله گشت آتش
چرا اندر لگن
باشم چو
از نحس زحل
رستم چه زیر
آسمان باشم چو محنت
جمله دولت گشت
از چه ممتحن
باشم حسد
بر من حسد
دارد مرا بر
کی حسد
باشد ز جوی خمر
چون مستم چرا
تشنه لبن باشم 1435 به
گرد دل همی
گردی چه خواهی
کرد می دانم چه خواهی
کرد دل را خون
و رخ را زرد می
دانم یکی
بازی برآوردی
که رخت دل همه
بردی چه خواهی
بعد از این
بازی دگر آورد
می دانم به
یک غمزه جگر
خستی پس آتش
اندر او بستی بخواهی
پخت می بینم
بخواهی خورد
می دانم به
حق اشک گرم من
به حق آه سرد
من که گرمم
پرس چون بینی
که گرم از سرد
می دانم مرا
دل سوزد و سینه
تو را دامن
ولی فرق است که سوز از
سوز و دود از
دود و درد از
درد می دانم به
دل گویم که
چون مردان
صبوری کن دلم
گوید نه مردم
نی زن ار از غم
ز زن تا مرد می
دانم دلا
چون گرد
برخیزی ز هر
بادی نمی گفتی که از
مردی برآوردن
ز دریا گرد می
دانم جوابم
داد دل کان مه
چو جفت و طاق
می بازد چو ترسا
جفت گویم گر ز
جفت و فرد می
دانم چو
در شطرنج شد
قایم بریزد
نرد شش پنجی بگویم مات غم
باشم اگر این
نرد می دانم 1436 تو
خورشیدی و یا
زهره و یا
ماهی نمی دانم وزین
سرگشته مجنون
چه می خواهی
نمی دانم در
این درگاه بی
چونی همه لطف
است و موزونی چه صحرایی
چه خضرایی چه
درگاهی نمی
دانم به
خرمنگاه
گردونی که راه
کهکشان دارد چو ترکان
گرد تو اختر
چه خرگاهی نمی
دانم ز
رویت جان ما
گلشن بنفشه و
نرگس و سوسن ز ماهت
ماه ما روشن
چه همراهی نمی
دانم زهی
دریای بی ساحل
پر از ماهی
درون دل چنین دریا
ندیدستم چنین
ماهی نمی دانم شهی
خلق افسانه
محقر همچو شه
دانه بجز آن
شاه باقی را
شهنشاهی نمی
دانم زهی
خورشید بی
پایان که
ذراتت سخن
گویان تو
نور ذات اللهی
تو اللهی نمی
دانم هزاران
جان یعقوبی
همی سوزد از
این خوبی چرا ای
یوسف خوبان در
این چاهی نمی
دانم خمش
کن کز سخن
چینی همیشه
غرق تلوینی دمی هویی
دمی هایی دمی
آهی نمی دانم خمش
کردم که
سرمستم از آن
افسون که
خوردستم که بی
خویشی و مستی
را ز آگاهی
نمی دانم 1437 چو
رعد و برق می
خندد ثنا و
حمد می خوانم چو چرخ
صاف پرنورم به
گرد ماه
گردانم زبانم
عقده ای دارد
چو موسی من ز
فرعونان ز رشک آنک
فرعونی خبر
یابد ز برهانم فروبندید
دستم را چو
دریابید هستم
را به
لشکرگاه
فرعونی که من
جاسوس سلطانم نه
جاسوسم نه
ناموسم من از
اسرار قدوسم رها کن
چونک سرمستم
که تا لافی
بپرانم ز
باده باد می
خیزد که باده
باد انگیزد خصوصا این
چنین باده که
من از وی پریشانم همه
زهاد عالم را
اگر بویی رسد
زین می چه ویرانی
پدید آید چه
گویم من نمی
دانم چه
جای می که گر
بویی از آن
انفاس
سرمستان رسد در
سنگ و در مرمر
بلافد کآب
حیوانم وجود
من عزبخانه ست
و آن مستان در
او جمعند دلم حیران
کز ایشانم عجب
یا خود من
ایشانم اگر
من جنس ایشانم
وگر من غیر
ایشانم نمی دانم
همین دانم که
من در روح و
ریحانم 1438 ندارد
پای عشق او دل
بی دست و بی
پایم که روز و
شب چو مجنونم
سر زنجیر می
خایم میان
خونم و ترسم
که گر آید
خیال او به خون دل
خیالش را ز بی
خویشی
بیالایم خیالات
همه عالم اگر
چه آشنا داند به خون
غرقه شود
والله اگر این
راه بگشایم منم
افتاده در
سیلی اگر
مجنون آن لیلی ز
من گر یک نشان
خواهد نشانی
هاش بنمایم همه
گردد دل پاره
همه شب همچو
استاره شده خواب
من آواره ز
سحر یار
خودرایم ز
شب های من
گریان بپرس از
لشکر پریان که در
ظلمت ز آمدشد
پری را پای می
سایم اگر
یک دم بیاسایم
روان من
نیاساید من آن
لحظه بیاسایم
که یک لحظه
نیاسایم رها
کن تا چو
خورشیدی
قبایی پوشم از
آتش در آن آتش
چو خورشیدی
جهانی را
بیارایم که
آن خورشید بر
گردون ز عشق
او همی سوزد و هر دم
شکر می گوید
که سوزش را
همی شایم رها
کن تا که چون
ماهی گدازان
غمش باشم که تا چون
مه نکاهم من
چو مه زان پس
نیفزایم 1439 من
این ایوان نه
تو را نمی
دانم نمی دانم من این
نقاش جادو را
نمی دانم نمی
دانم مرا
گوید مرو هر
سو تو استادی
بیا این سو که من آن
سوی بی سو را
نمی دانم نمی
دانم همی
گیرد گریبانم
همی دارد
پریشانم من این
خوش خوی بدخو
را نمی دانم
نمی دانم مرا
جان طرب پیشه
ست که بی مطرب
نیارامد من این
جان طرب جو را
نمی دانم نمی
دانم یکی
شیری همی بینم
جهان پیشش گله
آهو که من این
شیر و آهو را
نمی دانم نمی
دانم مرا
سیلاب بربوده
مرا جویای جو
کرده که این
سیلاب و این
جو را نمی
دانم نمی دانم چو
طفلی گم شدستم
من میان کوی و
بازاری که
این بازار و
این کو را نمی
دانم نمی دانم مرا
گوید یکی مشفق
بدت گویند
بدگویان نکوگو را
و بدگو را نمی
دانم نمی دانم زمین
چون زن فلک چو
شو خورد فرزند
چون گربه من این زن
را و این شو را
نمی دانم نمی
دانم مرا
آن صورت غیبی
به ابرو
نکته می گوید که غمزه
چشم و ابرو را
نمی دانم نمی
دانم منم
یعقوب و او
یوسف که چشمم
روشن از بویش اگر چه
اصل این بو را
نمی دانم نمی
دانم جهان
گر رو ترش
دارد چو مه در
روی من خندد که من جز
میر مه رو را
نمی دانم نمی
دانم ز
دست و بازوی
قدرت به هر دم
تیر می
پرد که من آن
دست و بازو را
نمی دانم نمی
دانم در
آن مطبخ
درافتادم که
جان و دل کباب
آمد من این
گندیده طزغو
را نمی دانم
نمی دانم دکان
نانبا دیدم که
قرصش قرص ماه
آمد من این
نان و ترازو
را نمی دانم
نمی دانم چو
مردان صف
شکستم من به
طفلی بازرستم
من که این
لالای لولو را
نمی دانم نمی
دانم تو
گویی شش جهت
منگر به سوی
بی سوی برپر بیا این
سو من آن سو را
نمی دانم نمی
دانم خمش
کن چند می
گویی چه قیل و
قال می جویی که قیل و
قال و قالو را
نمی دانم نمی
دانم به
دستم یرلغی
آمد از آن قان
همه قانان که من با
چو و با تو را
نمی دانم نمی
دانم دوایی
دارم آخر من ز
جالینوس
پنهانی که من این
درد پهلو را
نمی دانم نمی
دانم مرا
دردی است و
دارویی که
جالینوس می
گوید که من این
درد و دارو را
نمی دانم نمی
دانم برو
ای شب ز پیش من
مپیچان زلف و
گیسو را که جز آن
جعد و گیسو را
نمی دانم
نمی دانم برو
ای روز گلچهره
که خورشیدت چه
گلگون است که من جز
نور یاهو را
نمی دانم نمی
دانم برو
ای باغ با
نقلت برو ای
شیره با شیرت که جز آن
نقل و طزغو را
نمی دانم نمی
دانم اگر
صد منجنیق آید
ز برج آسمان
بر من بجز آن
برج و بارو را
نمی دانم نمی
دانم چه
رومی چهرگان
دارم چه ترکان
نهان دارم چه عیب
است ار هلاوو
را نمی دانم
نمی دانم هلاوو
را بپرس آخر
از آن ترکان
حیران کن کز آن
حیرت هلا او
را نمی دانم
نمی دانم دلم
چون تیر می
پرد کمان تن
همی غرد اگر آن
دست و بازو را
نمی دانم نمی
دانم رها
کن حرف هندو
را ببین ترکان
معنی را من
آن ترکم که
هندو را نمی
دانم نمی دانم بیا
ای شمس تبریزی
مکن سنگین دلی
با من که با تو
سنگ و لولو را
نمی دانم نمی
دانم 1440 بنه
ای سبز خنگ من
فراز آسمان ها
سم که بنشست
آن مه زیبا چو
صد تنگ شکر
پیشم روان
شد سوی ما
کوثر پر از
شیر و پر از
شکر بدران
مشک سقا را
بزن سنگی و
بشکن خم یکی
آهوی جان پرور
برآمد از
بیابانی که شیر نر
ز بیم او زند
بر ریگ سوزان
دم همه
مستیم ای
خواجه به روز
عید می ماند دهل مست و
دهلزن مست و
بیخود می زند
لم لم درآمد
عقل در میدان
سر انگشت در
دندان که با
سرمست و با
حیران چه گفتم
من که الهاکم یکی
عاقل میان ما
به دارو هم
نمی یابد در این
زنجیر
مجنونان چه
مجنون می شود
مردم به
نزد من یکی
ساغر به از صد
خانه پرزر بریزم بر
تن لاغر از آن
باده یکی قمقم میان
روزه داران
خوش شراب عید
در می کش نه آن
مستی که شب
آیی ز ترس خلق
چون کزدم بخور
بی رطل و بی
کوزه میی کو
بشکند روزه نه ز
انگورست و نی
شیره نی از
طزغو نی از
گندم شرابی
نی که درریزی
سحر مخمور
برخیزی دروغین
است آن باده
از آن افتاده
کوته دم دهان
بربند و محرم
شو به کعبه
خامشان می رو پیاپی
اندر این مستی
نی اشتر جو و
نی جم جم 1441 بنه
ای سبز خنگ من
فراز آسمان ها
سم که بنوشت
آن مه بی کیف
دعوت نامه ای
پیشم روان
شد سوی ما
کوثر که گنجا
نیست ظرف اندر بدران مشک
سقا را بزن
سنگی و بشکن
خم یکی
آهوی چون جانی
برآمد از
بیابانی که شیر نر
ز بیم او زند
بر ریگ سوزان
دم همه
مستیم ای
خواجه به روز
عید می ماند دهل مست و
دهلزن مست و
بیخود می زند
لم لم درآمد
عقل در میدان
سر انگشت در
دندان که بر
سرمست و با
حیران چه
برخوانیم
الهاکم یکی
عاقل میان ما
به دار وهم
نمی یابند در این
زنجیر
مجنونان چه
مجنون می شود
مردم بر
مخمور یک ساغر
به از صد خانه
پرزر بریزم
بر تن لاغر از
آن باده یکی
قمقم میان
روزه داران
خوش شراب عشق
در می کش نه آن
مستی که شب
آیی ز شرم خلق
چون کزدم بخور
بی رطل و بی
کوزه میی کو
نشکند روزه نه ز
انگور است و
نه از شیره نه
از بکنی نه از
گندم شرابی
نی که درریزی
سر
مخمور برخیزی دروغین
است آن باده
از آن افتاد
کوته دم رسید
از باده خانه
پر به زیر مشک
می اشتر رها کن
خواب خراخر که
قمقم بانگ زد
قم قم دهان
بربند و محرم
شو به کعبه
خامشان می رو پیاپی
اندر این مستی
نه اشتر جو و
نی جم جم 1442 زهی
سرگشته در
عالم سر و
سامان که من
دارم زهی
در راه عشق تو
دل بریان که
من دارم وگر
در راه بازار
غم عشقت
خریدارم به صد جان
ها بنفروشم ز
عشقت آنچ من
دارم 1443 بشستم
تخته هستی سر
عالم نمی دارم دریدم
پرده بی چون
سر آن هم نمی
دارم مرا
چون دایه قدسی
به شیر لطف
پرورده ست ملامت کی
رسد در من که
برگ غم نمی
دارم چنان
در نیستی غرقم
که معشوقم همی
گوید بیا با من
دمی بنشین سر
آن هم نمی
دارم دمی
کاندر وجود
آورد آدم را
به یک لحظه از آن دم
نیز بیزارم سر
آن هم نمی
دارم چه
گویی
بوالفضولی را
که یک دم آن
خود نبود هزاران
بار می گوید
سر آن هم نمی
دارم 1444 ای
عشق که کردستی
تو زیر و زبر
خوابم تا غرقه
شده ست از تو
در خون جگر خوابم از
کان شکر جستن
اندر شب آبستن بگداخت در
اندیشه مانند
شکر خوابم بی
لطف وصال او
گشتم چو هلال
او تا شب
نبرد هرگز در
دور قمر خوابم چون
شب بشود تاری
با این همه
بیداری با
عشق همی گویم
کای عشق ببر
خوابم چون
خواب مرا بیند
بگریزد و
بنشیند از من
برود آید در
شخص دگر خوابم یاران
که چه یاریدم
تنها
مگذاریدم چون عشق
ملک برده ست
از چشم بشر
خوابم بنشین
اگری عاشق تا
صبحدم صادق با من که
نمی آید تا
صبح و سحر
خوابم 1445 من
دلق گرو کردم
عریان
خراباتم خوردم همه
رخت خود مهمان
خراباتم ای
مطرب زیبارو
دستی بزن و
برگو تو آن
مناجاتی من آن
خراباتم خواهی
که مرا بینی
ای بسته نقش
تن جان را
نتوان دیدن من
جان خراباتم نی
مرد شکم خوارم
نی درد شکم
دارم زین مایده
بیزارم بر
خوان خراباتم من
همدم سلطانم
حقا که
سلیمانم کلی همه
ایمانم ایمان
خراباتم با
عشق در این
پستی کردم طرب
و مستی گفتم چه
کسی گفتا
سلطان
خراباتم هر
جا که همی
باشم همکاسه
اوباشم هر گوشه
که می گردم
گردان
خراباتم گویی
بنما معنی
برهان چنین
دعوی روشنتر از
این برهان
برهان
خراباتم گر
رفت زر و سیمم
با سینه
سیمینم ور بی سر و
سامانم سامان
خراباتم ای
ساقی جان جانی
شمع دل ویرانی ویران دلم
را بین ویران
خراباتم گویی
که تو را
شیطان افکند
در این ویران خوبی ملک
دارد شیطان
خراباتم هر
گه که خمش
باشم من خم
خراباتم هر گه که سخن
گویم دربان
خراباتم 1446 گر
بی دل و بی
دستم وز عشق
تو پابستم بس بند که
بشکستم آهسته
که سرمستم در
مجلس حیرانی
جانی است مرا
جانی زان شد که
تو می دانی
آهسته که
سرمستم پیش
آی دمی جانم
زین بیش
مرنجانم ای دلبر
خندانم آهسته
که سرمستم ساقی
می جانان بگذر
ز گران جانان دزدیده
ز رهبانان
آهسته که
سرمستم رندی
و چو من فاشی
بر ملت قلاشی در پرده
چرا باشی
آهسته که
سرمستم ای
می بترم از تو
من باده ترم
از تو پرجوش ترم
از تو آهسته
که سرمستم از
باده جوشانم
وز خرقه
فروشانم از یار چه
پوشانم آهسته
که سرمستم تا
از خود ببریدم
من عشق تو
بگزیدم خود
را چو فنا
دیدم آهسته که
سرمستم هر
چند به تلبیسم
در صورت قسیسم نور دل
ادریسم آهسته
که سرمستم در
مذهب بی کیشان
بیگانگی
خویشان با دست بر
ایشان آهسته
که سرمستم ای
صاحب صد دستان
بی گاه شد از
مستان احداث و
گرو بستان
آهسته که
سرمستم 1447 رفتم
به طبیب جان
گفتم که ببین
دستم هم بی دل و
بیمارم هم
عاشق و سرمستم صد
گونه خلل دارم
ای کاش یکی
بودی با این
همه علت ها در
شنقصه پیوستم گفتا
که نه تو مردی
گفتم که بلی
اما چون بوی
توام آمد از
گور برون جستم آن
صورت روحانی
وان مشرق
یزدانی وان
یوسف کنعانی
کز وی کف خود
خستم خوش
خوش سوی من
آمد دستی به
دلم برزد گفتا ز چه
دستی تو گفتم
که از این
دستم چون
عربده می کردم
درداد می و
خوردم افروخت رخ
زردم وز عربده
وارستم پس
جامه برون
کردم مستانه
جنون کردم در حلقه
آن مستان در
میمنه بنشستم صد
جام بنوشیدم
صد گونه
بجوشیدم صد کاسه
بریزیدم صد
کوزه
دراشکستم گوساله
زرین را آن
قوم پرستیده گوساله
گرگینم گر عشق
بنپرستم بازم
شه روحانی می
خواند پنهانی بر می
کشدم بالا شاهانه
از این پستم پابست
توام جانا
سرمست توام
جانا در دست
توام جانا گر
تیرم وگر شستم چست
توام ار چستم
مست توام ار
مستم پست توام
ار پستم هست
توام ار هستم در
چرخ درآوردی
چون مست خودم
کردی چون تو سر
خم بستی من
نیز دهان بستم 1448 در
مجلس آن رستم
در عربده بنشستم صد ساغر
بشکستم آهسته
که سرمستم ای
منکر هر زنده
خنبک زنی و
خنده ای هم خر و
خربنده آهسته
که سرمستم ای
عاقل چون لنگر
ای روت چو
آهنگر در دلبر
ما بنگر آهسته
که سرمستم تو
شخصک چوبینی
گر پیشترک
شینی صد دجله
خون بینی
آهسته که
سرمستم کاهل
مشو ای ساقی
باقی است ز ما
باقی پر ده می
راواقی آهسته
که سرمستم آن
ها که
ملولانند زین راه
چه گولانند بس سرد
فضولانند
آهسته که
سرمستم شمس
الحق آزاده
تبریز و می
ساده تا حشر من
افتاده آهسته
که سرمستم 1449 زان
می که ز بوی او
شوریده و
سرمستم دریاب مرا
ساقی والله که
چنینستم ای
ساقی مست من
بنگر به شکست
من ای جسته ز
دست من دریاب
کز آن دستم بشکست
مرا دامت
بشکستم من
جامت مستی تو و
مستی من
بشکستی و
بشکستم ای
جان و دل
مستان بستان
سخنم بستان گویی که
نه ای محرم
هستم به خدا
هستم پر
کن ز می پیشین
بنشین بر من
بنشین بنشین که
چنین وقتی در
خواب همی جستم جان
و سر تو یارا
بر نقد بزن ما
را مفریب و
مگو فردا
بردارم و
بفرستم والله
که بنگذارم
دست از تو چرا
دارم تا لاف
زنی گویی کز
عربده وارستم خواهم
که ز باد می
آتش بفروزانی خواهم که
ز آب خود چون
خاک کنی پستم 1450 بستان
قدح از دستم
ای مست که من
مستم کز حلقه هشیاران
این ساعت
وارستم هشیار
بر رندی ضدی
بود و ضدی همرنگ
شو ای خواجه
گر فوقم اگر
پستم هر
چیز که اندیشی
از جنگ از آن
دورم هر چیز که
اندیشی از مهر
من آنستم تا
عشق تو بگرفتم
سودای تو
پذرفتم با جنگ تو
یکتاام با صلح
تو همدستم اسپانخ
خویشم دان با
ترش پز و
شیرین با هر چه
شدم پخته تا
با تو
بپیوستم بی
کار بود سازش
سازش نبود
نازش گر جست
غلط از من من
مست برون جستم مستی
تو و مستی من
بربسته به هم
دامن چون دسته
و چون هاون دو
هست و یکی
هستم 1451 گر
تو بنمی خسپی
بنشین تو که
من خفتم تو قصه
خود می گو من
قصه خود گفتم بس
کردم از دستان
زیرا مثل مستان از خواب
به هر سویی می
جنبم و می
افتم من
تشنه آن یارم
گر خفته و
بیدارم با نقش
خیال او
همراهم و هم
جفتم چون
صورت آیینه من
تابع آن رویم زان رو
صفت او را
بنمودم و
بنهفتم آن
دم که بخندید
او من نیز
بخندیدم وان دم که
برآشفت او من
نیز برآشفتم باقیش
بگو تو هم
زیرا که ز بحر
توست درهای
معانی که در
رشته دم سفتم 1452 ساقی
چو شه من بد
بیش از دگران
خوردم برگشت سر
از مستی تخلیط
و خطا کردم آن
ساقی بایستم
چون دید که
سرمستم بگرفت سر
دستم بوسید رخ
زردم گفتم
که تو سلطانی
جانی و دو صد
جانی تو خود
نمکستانی
شوری دگر
آوردم از
جام می خالص
پرعربده شد
مجلس از عربده
کی ترسم من
عربده پروردم بی
او نکنم عشرت
گر تشنه و
مخمورم جفت نظرش
باشم گر جفتم
وگر فردم من
شاخ ترم اما
بی باد کجا
رقصم من سایه
آن سروم بی
سرو کجا گردم نور
دل ابر آمد آن
ماه اگر ابرم شاه همه
مردان است آن
شاه اگر مردم می
رفت شه شیرین
گفتم نفسی
بنشین ای مستی
هر جزوم ای
داروی هر دردم خورشید
حمل کی بود ای
گرمی تو بی حد ای محو
شده در تو هم
گرمم و هم
سردم در
کاس تو افتادم
کز باده تو
شادم در طاس تو
افتادم چون
مهره آن نردم ساکن
شوم از گفتن
گر اوم
نشوراند زیرا
که سوار است
او من در قدمش
گردم 1453 در
آینه چون بینم
نقش تو به گفت
آرم آیینه
نخواهد دم ای
وای ز گفتارم در
آب تو را بینم
در آب زنم
دستی هم تیره
شود آبم هم
تیره شود کارم ای
دوست میان ما
ای دوست نمی
گنجد ای یار
اگر گویم ای
یار نمی یارم زان
راه که آه آمد
تا باز رود آن
ره من راه
دهان بستم من
ناله نمی آرم گر
ناله و آه آمد
زان پرده ماه
آمد نظاره مه
خوشتر ای ماه
ده و چارم 1454 گفتم
به مهی کز تو
صد گونه طرب
دارم گفتا که
به غیر آن صد
چیز عجب دارم گفتم
که در این
بازی ما را
سببی سازی گفتا
که من این
بازی بیرون
سبب دارم هر
طایفه با قومی
خویشی و نسب
دارند من با غم
عشق تو خویشی
و نسب دارم بیرون
مشو از دیده
ای نور
پسندیده کز دولت
نور تو مطلوب
طلب دارم آنم
که ز هر آهش در
چرخ زنم آتش وز آتش بر
آتش از عشق
لهب دارم 1455 ای
خواجه سلام
علیک من عزم
سفر دارم وز بام
فلک پنهان من
راه گذر دارم جان
عزم سفر دارد
تا معدن و اصل
خود زان سو که
نظر بخشد آن
سوی نظر دارم نک
می کشدم سیلم
آن سوی که بد
میلم کز فرقت
آن دریا بس
گرم جگر دارم می
تازم ترکانه
تا حضرت
خاقانی کز وی مثل
خرگه صد بند
کمر دارم چون
سایه فنا گردم
در تابش
خورشیدی کاندر پی
او دایم من
سیر قمر دارم چون
لعل ز خورشیدش
جز گرمی و جز
تابش من فر دگر
گیرم من عشق
دگر دارم گر
بشکند این
جوزم هم مغزم
و هم نغزم ور بشکندم
چون نی صد قند
شکر دارم چون
سروم و چون
سوسن هم بسته
هم آزادم چون سنگم
و چون آهن در
سینه شرر دارم یا
من هو فی قلبی
یسبی ادبی
یسبی حسبی ابدا
حسبی آنچ از
تو به بر دارم مولای
فنی صبری لا
تخرج من صدری لا تبعد
نستبری کز هجر
ضرر دارم ای
عشق صلا گفتی
می آیم بسم
الله آخر به چه
آرامم گر از
تو حذر دارم گر
در دل تابوتم
مهر تو بود
قوتم قوت
ملکی دارم گر
شکل بشر دارم آفندی
کلیتیشی
کالیسو کیتیشی شیلیسو
نسندیشی دل
زیر و زبر
دارم افندی
مناخوسی
بویسی کلیمو
بویسی تینما خو
نتیلوسی یاد
تو سمر دارم باقیش
بفرما تو ای
خسرو دریاخو بستم چو
صدف من لب
یعنی که گهر
دارم 1456 توبه
نکنم هرگز زین
جرم که من
دارم زان
کس که کند
توبه زین
واقعه بیزارم مجنون
ز غم لیلی چون
توبه نکرد ای
جان صد لیلی و
صد مجنون
درجست در
اسرارم بس
بی سر و پا
عشقی که عاشق
و معشوقم هم زارم و
بیمارم هم صحت
بیمارم اندیشه
پرنده زین
سوخته پر گشته که من قفص
تنگم که جعفر
طیارم 1457 من
خفته وشم اما
بس آگه و
بیدارم هر چند که
بی هوشم در
کار تو هشیارم با
شیره فشارانت
اندر چرش عشقم پای از پی
آن کوبم
کانگور تو
افشارم تو
پای همی بینی
و انگور نمی
بینی بستان
قدحی شیره
دریاب که
عصارم اندر
چرش جان آ گر
پای همی کوبی تا غوطه
خورم یک دم در
شیره بسیارم زین
باده نگردد سر
زین شیره
نشورد دل هین
چاشنیی بستان
زین باده که
من دارم زین
باده که داری
تو پیوسته
خماری تو دانم که
چه داری تو در
روت نمی آرم دامی
که درافتادی
بنگر سوی دام
افکن تا ناظر
حق باشی ای
مرغ گرفتارم دام
ار تک چه باشد
فردوس کند حقش ور
خار خسک باشد
حق سازد
گلزارم آن
دم که به چاه
آمد یوسف خبرش
آمد که کار تو
می سازد ای
خسته بیمارم داروی
تو می کوبم
خرگاه تو می
روبم از ضد ضدش
انگیزم من
قادر و قهارم گویم
به حجر حی شو
گویم به عدم
شی ء شو گویم به
چمن دی شو
داری عجب
اقرارم شمس
الحق تبریزی
تو روشنی روزی و اندر پی
روز تو من چون
شب سیارم 1458 یک
لحظه و یک
ساعت دست از
تو نمی دارم زیرا که
تویی کارم
زیرا که تویی
بارم از
قند تو می
نوشم با پند
تو می کوشم من صید
جگرخسته تو
شیر جگرخوارم جان
من و جان تو
گویی که یکی
بوده ست سوگند
بدین یک جان
کز غیر تو
بیزارم از
باغ جمال تو
یک بند گیاهم
من وز خلعت
وصل تو یک
پاره کلهوارم بر
گرد تو این
عالم خار سر
دیوار است بر بوی گل
وصلت خاری است
که می خارم چون
خار چنین باشد
گلزار تو چون
باشد ای خورده
و ای برده
اسرار تو
اسرارم خورشید
بود مه را بر
چرخ حریف ای
جان دانم که
بنگذاری در
مجلس اغیارم رفتم
بر درویشی
گفتا که خدا
یارت گویی به
دعای او شد چون
تو شهی یارم دیدم
همه عالم را
نقش در گرمابه ای برده
تو دستارم هم
سوی تو دست
آرم هر
جنس سوی جنسش
زنجیر همی درد من جنس
کیم کاین جا
در دام
گرفتارم گرد
دل من جانا
دزدیده همی
گردی دانم که
چه می جویی ای
دلبر عیارم در
زیر قبا جانا
شمعی پنهان
داری خواهی که
زنی آتش در
خرمن و انبارم ای
گلشن و گلزارم
وی صحت بیمارم ای یوسف
دیدارم وی
رونق بازارم تو
گرد دلم گردان
من گرد درت
گردان در دست تو در
گردش سرگشته
چو پرگارم در
شادی روی تو
گر قصه غم
گویم گر غم
بخورد خونم
والله که
سزاوارم بر
ضرب دف حکمت
این خلق همی
رقصند بی پرده
تو رقصد یک
پرده نپندارم آواز
دفت پنهان وین
رقص جهان پیدا پنهان بود
این خارش هر
جای که می
خارم خامش
کنم از غیرت
زیرا ز نبات
تو ابر
شکرافشانم جز
قند نمی بارم در
آبم و در خاکم
در آتش و در
بادم این چار
بگرد من اما
نه از این
چارم گه
ترکم و گه
هندو گه رومی
و گه زنگی از نقش تو
است ای جان
اقرارم و
انکارم تبریز
دل و جانم با
شمس حق است
این جا هر چند به
تن اکنون
تصدیع نمی آرم 1459 تا
عاشق آن یارم
بی کارم و بر
کارم سرگشته و
پابرجا
ماننده
پرگارم ماننده
مریخی با ماه
و فلک خشمم وز چرخ
کله زرین در
ننگم و در
عارم گر
خویش منی یارا
می بین که چه
بی خویشم ز اسرار
چه می پرسی
چون شهره و
اظهارم جز
خون دل عاشق
آن شیر
نیاشامد من
زاده آن شیرم
دلجویم و خون
خوارم رنجورم
و می دانی هم
فاتحه می
خوانی ای دوست
نمی بینی کز
فاتحه بیمارم حلاج
اشارت گو از
خلق به دار
آمد وز تندی
اسرارم حلاج
زند دارم اقرار
مکن خواجه من
با تو نمی
گویم من مرده
نمی شویم من
خاره نمی خارم ای
منکر مخدومی
شمس
الحق تبریزی ز اقرار
چو تو کوری
بیزارم و
بیزارم 1460 بشکسته
سر خلقی سر
بسته که
رنجورم برده ز
فلک خرقه
آورده که من
عورم وای
از دل سنگینش
وز عشوه
رنگینش او نیست
منم سنگین
کاین فتنه همی
شورم من
در تک خونستم
وز خوردن خون
مستم گویی که
نیم در خون در
شیره انگورم ای
عشق که از
زفتی در چرخ
نمی گنجی چون است
که می گنجی
اندر دل
مستورم در
خانه دل جستی
در را ز درون
بستی مشکات و
زجاجم من یا
نور علی نورم تن
حامله زنگی دل
در شکمش رومی پس نیم ز
مشکم من یک
نیم ز کافورم بردی
دل و من قاصد
دل از دگران
جویم نادیده
همی آرم اما
نه چنین کورم گر
چهره زرد من
در خاک رود
روزی روید گل
زرد ای جان از
خاک سر گورم آخر
نه سلیمان هم
بشنید غم موری آخر تو
سلیمانی
انگار که من
مورم گفتی
که چه می نالی
صد خانه عسل
داری می مالم و
می نالم هم
خرقه زنبورم می
نالم از این
علت اما به دو
صد دولت نفروشم
یک ذره زین
علت ناسورم چون
چنگ همی زارم
چون بلبل
گلزارم چون مار
همی پیچم چون
بر سر گنجورم گویی
که انا گفتی
با کبر و منی
جفتی آن عکس تو
است ای جان
اما من از آن
دورم من
خامم و بریانم
خندنده و
گریانم حیران کن
و حیرانم در
وصلم و مهجورم 1461 پایی
به میان درنه
تا عیش ز سر
گیرم تو تلخ
مشو با من تا
تنگ شکر گیرم بی
رنگ فرورفتم
در عشق تو ای
دلبر برکش تو
از این خنبم
تا رنگ دگر
گیرم دلتنگتر
از میمم چون
در طمع و بیمم من قرص به
دو نیمم چون
شکل قمر گیرم ای
از رخ شاه جان
صد بیذق را
سلطان بر
اسب نشین ای
جان تا غاشیه
برگیرم وز
باد لجاج خود
وز غصه نیک و
بد هر چند
بدم در خود
والله که بتر
گیرم امنی
است مرا از تو
امنم تویی ای
مه رو یا امن
دهم زین سو یا
راه خطر گیرم چون
سرو خمید از
من گلزار چرید
از من ایمان چو
رمید از من
ترسم که کفر
گیرم تو
غمزه غمازی از
تیر سپر سازی چون تیر
تو اندازی پس
من چه سپر
گیرم زیر
و زبر عشقم
شمس الحق
تبریز است جان را ز
پی عشقش من
زیر و زبر
گیرم 1462 صورتگر
نقاشم هر لحظه
بتی سازم وانگه همه
بت ها را در
پیش تو بگدازم صد
نقش برانگیزم
با روح
درآمیزم چون نقش
تو را بینم در
آتشش اندازم تو
ساقی خماری یا
دشمن هشیاری یا آنک
کنی ویران هر
خانه که می
سازم جان
ریخته شد بر
تو آمیخته شد
با تو چون بوی
تو دارد جان
جان را هله
بنوازم هر
خون که ز من
روید با خاک
تو می گوید با مهر تو
همرنگم با عشق
تو هنبازم در
خانه آب و گل بی
توست خراب این
دل یا خانه
درآ جانا یا
خانه بپردازم 1463 شاگرد
تو می باشم گر
کودن و کژپوزم تا زان لب
خندانت یک
خنده بیاموزم ای
چشمه آگاهی
شاگرد نمی
خواهی چه حیله
کنم تا من خود
را به تو
دردوزم باری
ز شکاف در برق
رخ تو بینم زان آتش
دهلیزی صد شمع
برافروزم یک
لحظه بری رختم
در راه که
عشارم یک لحظه
روی پیشم یعنی
که قلاوزم گه
در گنهم رانی
گه سوی
پشیمانی کژ کن سر و
دنبم را من
همزه مهموزم در
حوبه و در
توبه چون ماهی
بر تابه این پهلو
و آن پهلو بر
تابه همی سوزم بر
تابه توام
گردان این
پهلو و آن
پهلو در
ظلمت شب با تو
براقتر از
روزم بس
کن همه تلوینم
در پیشه و
اندیشه یک لحظه
چو پیروزه یک
لحظه چو
پیروزم 1464 سر
برمزن از هستی
تا راه نگردد
گم در بادیه
مردان محوست
تو را جم جم در
عالم پرآتش در
محو سر اندرکش در عالم
هستی بین
نیلین سر چون
قاقم زیر
فلک ناری در
حلقه بیداری هر
چند که سر
داری نه سر
هلدت نی دم هر
رنج که دیده
ست او در رنج
شدیدست او محو است
که عید است او
باقی دهل و لم
لم سرگشتگی
حالم تو فهم
کن از قالم کای هیزم
از آن آتش
برخوان که و
ان منکم کی
روید از این
صحرا جز لقمه
پرصفرا کی تازد
بر بالا این
مرکب پشمین سم ور
پرد چون کرکس
خاکش بکشد
واپس هر چیز به
اصل خود
بازآید می
دانم رو
آر گر انسانی
در جوهر
پنهانی کو آب
حیات آمد در
قالب همچون خم شمس
الحق تبریزی
ما بیضه مرغ
تو در زیر
پرت جوشان تا
آید وقت قم 1465 ای
کرده تو
مهمانم در پیش
درآ
جانم زان روی
که حیرانم من
خانه نمی دانم ای
گشته ز تو
واله هم شهر و
هم اهل ده کو خانه
نشانم ده من
خانه نمی دانم زان
کس که شدی
جانش زان کس
مطلب دانش پیش آ و
مرنجانش من
خانه نمی دانم وان
کز تو بود
شورش می دار
تو معذورش وز خانه
مکن دورش من
خانه نمی دانم من
عاشق و مشتاقم
من شهره آفاقم رحم آر و
مکن طاقم من
خانه نمی دانم ای
مطرب صاحب صف
می زن تو به
زخم کف بر راه
دلم این دف من
خانه نمی دانم شمس
الحق تبریزم
جز با تو
نیامیزم می افتم و
می خیزم من
خانه نمی دانم 1466 در
عشق سلیمانی
من همدم
مرغانم هم عشق
پری دارم هم
مرد پری خوانم هر
کس که پری
خوتر در شیشه
کنم زودتر برخوانم
افسونش حراقه
بجنبانم زین
واقعه مدهوشم
باهوشم و بی
هوشم هم ناطق و
خاموشم هم لوح
خموشانم فریاد
که آن مریم
رنگی دگر است
این دم فریاد کز
این حالت
فریاد نمی
دانم زان
رنگ چه بی
رنگم زان طره
چو آونگم زان شمع
چو پروانه یا
رب چه پریشانم گفتم
که مها جانی
امروز دگر
سانی گفتا که
بر او منگر از
دیده انسانم ای
خواجه اگر
مردی تشویش چه
آوردی کز آتش
حرص تو پردود
شود جانم یا
عاشق شیدا شو
یا از بر ما
واشو در پرده
میا با خود تا
پرده نگردانم هم
خونم و هم
شیرم هم طفلم
و هم پیرم هم چاکر و
هم میرم هم
اینم و هم آنم هم
شمس شکرریزم
هم خطه تبریزم هم ساقی و
هم مستم هم
شهره و پنهانم 1467 این
شکل که من
دارم ای خواجه
که را مانم یک لحظه
پری شکلم یک
لحظه پری
خوانم در
آتش مشتاقی هم
جمعم و هم
شمعم هم
دودم و هم
نورم هم جمع و
پریشانم جز
گوش رباب دل
از خشم نمالم
من جز چنگ
سعادت را از
زخمه نرنجانم چون
شکر و چون
شیرم با خود
زنم و گیرم طبعم چو
جنون آرد
زنجیر
بجنبانم ای
خواجه چه مرغم
من نی کبکم و
نی بازم نی خوبم و
نی زشتم نی
اینم و نی آنم نی
خواجه بازارم
نی بلبل
گلزارم ای
خواجه تو نامم
نه تا خویش
بدان خوانم نی
بنده نی آزادم
نی موم نه
پولادم نی دل به
کسی دادم نی
دلبر ایشانم گر
در شرم و خیرم
از خود نه ام
از غیرم آن سو که
کشد آن کس
ناچار چنان
رانم 1468 امروز
خوشم با تو
جان تو و فردا
هم از تو
شکرافشانم
این جا هم و آن
جا هم دل
باده تو خورده
وز خانه سفر
کرده ما بی دل و
دل با تو با ما
هم و بی ما هم ای
دل که روانی
تو آن سوی که
دانی تو خدمت
برسان از ما
آن جا و موصی
هم ما
منتظر وقت و
دل ناظر تو
دایم در حالت
آرامش در شورش
و غوغا هم از
باده و باد تو
چون موج شده
این دل در مستی و
پستی خوش در
رفعت و بالا
هم ابر
خوش لطف تو با
جان و روان ما در خاک
اثر کرده در
صخره و خارا
هم با
تو پس از این
عالم بی نقش
بنی آدم خوش خلوت
جان باشد
آمیزش جان ها
هم زان
غمزه مست تو
زان جادو و
جادوخو خیره شده
هر دیده نادان
هم و دانا هم من
ننگ نمی دارم
مجنونم و می
دانی هم عرق
جنون دارم از
مایه و سودا
هم از
آتش و آب او ای
جسته نشان
بنگر در آب دو
چشم ما در
زردی سیما هم در
عالم آب و گل
در پرده جان و
دل هم ایمنی
از عشقت وین
فتنه و غوغا
هم زان
طره روحانی
زان سلسله
جانی زنار
تو بربسته هم
مومن و ترسا
هم 1469 بیخود
شده ام لیکن
بیخودتر از
این خواهم با چشم تو
می گویم من
مست چنین
خواهم من
تاج نمی خواهم
من تخت نمی
خواهم در خدمتت
افتاده بر روی
زمین خواهم آن
یار نکوی من
بگرفت گلوی من گفتا که
چه می خواهی
گفتم که همین
خواهم با
باد صبا خواهم
تا دم بزنم
لیکن چون من دم
خود دارم
همراز مهین
خواهم در
حلقه میقاتم
ایمن شده ز
آفاتم مومم ز پی
ختمت زان نقش
نگین خواهم ماهی
دگر است ای
جان اندر دل
مه پنهان زین علم
یقینستم آن
عین یقین
خواهم 1470 جانم
به فدا بادا
آن را که نمی
گویم آن
روز سیه بادا
کو را بنمی
جویم یک
باره شوم رسوا
در شهر اگر
فردا من بر در
دل باشم او
آید در کویم گفتم
صنم مه رو گه
گاه مرا می جو کز درد به
خون دل رخساره
همی شویم گفتا
که تو را جستم
در خانه نبودی
تو یا رب که
چنین بهتان می
گوید در رویم یک
روز غزل گویان
والله سپارم
جان زیرا
که چو مو شد
جان از بس که
همی مویم 1471 مخمورم
پرخواره
اندازه نمی
دانم جز شیوه
آن غمزه غمازه
نمی دانم یاران
به خبر بودند
دروازه برون
رفتند من بی ره و
سرمستم
دروازه نمی
دانم آوازه
آن یاران چون
مشک جهان پر
شد ز آواز
بشد عقلم
آوازه نمی
دانم تا
روی تو را
دیدم من همچو
گل تازه گشتم خرف
و کهنه ار
تازه نمی دانم گویند
که لقمان را
یک کازه تنگی
بد زین کوزه
میی خوردم کان
کازه نمی دانم 1472 دگربار
دگربار ز
زنجیر بجستم از این
بند و از این
دام زبون گیر
بجستم فلک
پیر دوتایی
پر از
سحر و دغایی به اقبال
جوان تو از
این پیر بجستم شب
و روز دویدم ز
شب و روز
بریدم و زین چرخ
بپرسید که چون
تیر بجستم من
از غصه چه
ترسم چو با مرگ
حریفم ز سرهنگ
چه ترسم چو از
میر بجستم به
اندیشه
فروبرد مرا
عقل چهل سال به شصت و
دو شدم صید و ز
تدبیر بجستم ز
تقدیر همه خلق
کر و کور
شدستند ز کر و فر
تقدیر و ز
تقدیر بجستم برون
پوست درون
دانه بود میوه
گرفتار ازان پوست
وزان دانه چو
انجیر بجستم ز
تاخیر بود آفت
و تعجیل ز
شیطان ز تعجیل
دلم رست و ز
تاخیر بجستم ز
خون بود غذا
اول و آخر شد
خون شیر چو دندان
خرد رست از آن
شیر بجستم پی
نان بدویدم
یکی چند به
تزویر خدا داد
غذایی که ز
تزویر بجستم خمش
باش خمش باش
به تفصیل مگو
بیش ز تفسیر
بگویم ز تف
سیر بجستم 1473 بیایید
بیایید به
گلزار بگردیم بر این
نقطه اقبال چو
پرگار بگردیم بیایید
که امروز به
اقبال و به پیروز چو عشاق
نوآموز بر آن
یار بگردیم بسی
تخم بکشتیم بر
این شوره
بگشتیم بر آن حب
که نگنجید در
انبار بگردیم هر
آن روی که پشت
است به آخر
همه زشت است بر آن یار
نکوروی وفادار
بگردیم چو
از خویش
برنجیم زبون
شش و پنجیم یکی جانب
خمخانه خمار
بگردیم در
این غم چو
نزاریم در آن
دام شکاریم دگر
کار نداریم در
این کار
بگردیم چو
ما بی سر و
پاییم چو ذرات
هواییم بر آن
نادره خورشید
قمروار
بگردیم چو
دولاب چه
گردیم پر از
ناله و افغان چو اندیشه
بی شکوت و
گفتار بگردیم 1474 حکیمیم
طبیبیم ز
بغداد رسیدیم بسی
علتیان را ز
غم بازخریدیم سبل
های کهن را غم
بی سر و بن را ز رگ هاش و
پی هاش به
چنگاله
کشیدیم طبیبان
فصیحیم که
شاگرد مسیحیم بسی مرده
گرفتیم در او
روح دمیدیم بپرسید
از آن ها که
دیدند نشان ها که تا شکر
بگویند که ما
از چه رهیدیم رسیدند
طبیبان ز ره
دور غریبان غریبانه
نمودند دواها
که ندیدیم سر
غصه بکوبیم غم
از خانه
بروبیم همه شاهد
و خوبیم همه
چون مه عیدیم طبیبان
الهیم ز کس
مزد نخواهیم که ما پاک
روانیم نه
طماع و پلیدیم مپندار
که این نیز
هلیله ست و
بلیله ست که این
شهره عقاقیر ز
فردوس کشیدیم حکیمان
خبیریم که
قاروره
نگیریم که
ما در تن
رنجور چو
اندیشه
دویدیم دهان
باز مکن هیچ
که اغلب همه
جغدند دگر لاف
مپران که ما
بازپریدیم 1475 بجوشید
بجوشید که ما
اهل شعاریم بجز عشق
بجز عشق دگر
کار نداریم در
این خاک در
این خاک در
این مزرعه پاک بجز مهر
بجز عشق دگر
تخم نکاریم چه
مستیم چه
مستیم از آن
شاه که هستیم بیایید
بیایید که تا
دست برآریم چه
دانیم چه
دانیم که ما
دوش چه خوردیم که امروز
همه روز
خمیریم و
خماریم مپرسید
مپرسید ز
احوال حقیقت که ما
باده پرستیم
نه پیمانه
شماریم شما
مست نگشتید
وزان باده
نخوردید چه دانید
چه
دانید که ما
در چه شکاریم نیفتیم
بر این خاک
ستان ما نه
حصیریم برآییم بر
این چرخ که ما
مرد حصاریم 1476 طبیبیم
حکیمیم
طبیبان
قدیمیم شرابیم و
کبابیم و
سهیلیم و
ادیمیم چو
رنجور تن آید
چو معجون
نجاحیم چو بیمار
دل آید نگاریم
و ندیمیم طبیبان
بگریزند چو
رنجور بمیرد ولی
ما نگریزیم که
ما یار کریمیم شتابید
شتابید که ما
بر سر راهیم جهان
درخور ما نیست
که ما ناز و
نعیمیم غلط
رفت غلط رفت
که این نقش نه
ماییم که تن شاخ
درختی است و
ما باد نسیمیم ولی
جنبش این شاخ
هم از فعل
نسیم است خمش باش
خمش باش هم
آنیم و هم
اینیم 1477 از
اول امروز چو
آشفته و مستیم آشفته
بگوییم که
آشفته شدستیم آن
ساقی بدمست که
امروز درآمد صد عذر
بگفتیم و زان
مست نرستیم آن
باده که دادی
تو و این عقل
که ما راست معذور همی
دار اگر جام
شکستیم امروز
سر زلف تو
مستانه گرفتیم صد بار
گشادیمش و صد
بار ببستیم رندان
خرابات
بخوردند و
برفتند ماییم که
جاوید
بخوردیم و
نشستیم وقت
است که خوبان
همه در رقص
درآیند انگشت
زنان گشته که
از پرده
بجستیم یک
لحظه بلانوش
ره عشق قدیمیم یک لحظه
بلی گوی
مناجات
الستیم از
گفت بلی صبر
نداریم ازیرا بسرشته و
بر رسته سغراق
الستیم بالا
همه باغ آمد و
پستی همگی گنج ما
بوالعجبانیم
نه بالا و نه
پستیم خاموش
که تا هستی او
کرد تجلی هستیم
بدان سان که
ندانیم که
هستیم تو
دست بنه بر رگ
ما خواجه
حکیما کز دست
شدستیم ببین
تا ز چه دستیم هر
چند پرستیدن
بت مایه کفر
است ما کافر
عشقیم گر این
بت نپرستیم جز
قصه شمس حق
تبریز مگویید از ماه
مگویید که
خورشیدپرستیم 1478 المنه
لله که ز
پیکار رهیدیم زین وادی
خم در خم
پرخار رهیدیم زین
جان پر از وهم
کژاندیشه
گذشتیم زین چرخ
پر از مکر
جگرخوار
رهیدیم دکان
حریصان به دغل
رخت همه برد دکان
بشکستیم و از
آن کار رهیدیم در
سایه آن گلشن
اقبال بخفتیم وز غرقه
آن قلزم زخار
رهیدیم بی
اسب همه فارس
و بی می همه
مستیم از ساغر و
از منت خمار
رهیدیم ما
توبه شکستیم و
ببستیم دو صد
بار دیدیم مه
توبه به یک
بار رهیدیم زان
عیسی عشاق و ز
افسون مسیحش از
علت و قاروره
و بیمار
رهیدیم چون
شاهد مشهور
بیاراست جهان
را از شاهد و
از برده بلغار
رهیدیم ای
سال چه سالی
تو که از طالع
خوبت ز افسانه
پار و غم
پیرار رهیدیم در
عشق ز سه روزه
وز چله گذشتیم مذکور چو
پیش آمد از
اذکار رهیدیم خاموش
کز این عشق و
از این علم
لدنیش از
مدرسه و کاغذ
و تکرار
رهیدیم خاموش
کز این کان و
از این گنج
الهی از مکسبه
و کیسه و
بازار رهیدیم هین
ختم بر این کن
که چو خورشید
برآمد از حارس و
از دزد و شب
تار رهیدیم 1479 آن
خانه که صد
بار در او
مایده خوردیم بر گرد
حوالی گه آن
خانه بگردیم ماییم
و حوالی گه آن
خانه دولت ما نعمت
آن خانه
فراموش
نکردیم آن
خانه مردی است
و در او
شیردلانند از خانه
مردی بگریزیم
چه مردیم آن
جا همه مستی
است و برون
جمله خمار است آن جا همه
لطفیم و دگر
جا همه دردیم آن
جا طرب
انگیزتر از
باده لعلیم وین جا بد
و رخ زردتر از
شیشه زردیم آن
جای به گرمی
همه خورشید
تموزیم وین جای
به سردی همه
چون بهمن
سردیم آن
جا همه آمیخته
چون شکر و
شیریم وین جا
همه آویخته در
جنگ و نبردیم آن
جا شه شطرنج
بساط دو
جهانیم وین جا
همه سرگشته تر
از مهره نردیم چرخی
است کز آن چرخ
چو یک برق بتابد بر چرخ
برآییم و زمین
را بنوردیم 1480 خیزید
مخسپید که
نزدیک رسیدیم آواز خروس
و سگ آن کوی
شنیدیم والله
که نشان های
قروی ده یارست آن نرگس و
نسرین و قرنفل
که چریدیم از
ذوق چراگاه و
ز اشتاب چریدن وز حرص
زبان و لب و
پدفوز گزیدیم چون
تیر پریدیم و
بسی صید
گرفتیم گر
چه چو کمان از
زه احکام
خمیدیم ما
عاشق مستیم به
صد تیغ نگردیم شیریم که
خون دل فغفور
چشیدیم مستان
الستیم بجز
باده ننوشیم بر خوان
جهان نی ز پی
آش و ثریدیم حق
داند و حق دید
که در وقت
کشاکش از ما چه
کشیدید وز
ایشان چه
کشیدیم خیزید
مخسپید که
هنگام صبوح
است استاره
روز آمد و
آثار بدیدیم شب
بود و همه قافله
محبوس رباطی خیزید کز
آن ظلمت و آن
حبس رهیدیم خورشید
رسولان
بفرستاد در
آفاق کاینک یزک
مشرق و ما جیش
عتیدیم هین
رو به شفق آر
اگر طایر روزی کز سوی
شفق چون نفس
صبح دمیدیم هر
کس که رسولی
شفق را بشناسد ما
نیز در اظهار
بر او فاش و
پدیدیم وان
کس که رسولی
شفق را نپذیرد هم محرم
ما نیست بر او
پرده تنیدیم خفاش
نپذرفت
فرودوخت از او
چشم ما پرده
آن دوخته را
هم بدریدیم تریاق
جهان دید و
گمان برد که
زهر است ای مژده
دلی را که ز
پندار خریدیم خامش
کن تا واعظ
خورشید بگوید کو بر سر
منبر شد و ما
جمله مریدیم 1481 ما
آتش عشقیم که
در موم رسیدیم چون شمع
به پروانه
مظلوم رسیدیم یک
حمله مردانه
مستانه
بکردیم تا علم
بدادیم و به
معلوم رسیدیم در
منزل اول به
دو فرسنگی
هستی در قافله
امت مرحوم
رسیدیم آن
مه که نه
بالاست نه پست
است بتابید وان جا که
نه محمود و نه
مذموم رسیدیم تا
حضرت آن لعل که
در کون نگنجد بر کوری
هر سنگ دل شوم
رسیدیم با
آیت کرسی به
سوی عرش
پریدیم تا حی
بدیدیم و به
قیوم رسیدیم امروز
از آن باغ چه
بابرگ و
نواییم تا ظن
نبری خواجه که
محروم رسیدیم ویرانه
به بومان
بگذاریم چو
بازان ما بوم نه
ایم ار چه در
این بوم
رسیدیم زنار
گسستیم بر
قیصر رومی تبریز ببر
قصه که در روم
رسیدیم 1482 چون
در عدم آییم و
سر از یار
برآریم از سنگ
سیه نعره
اقرار برآریم بر
کارگه دوست چو
بر کار نشینیم مر جمله
جهان را همه
از کار برآریم گلزار
رخ دوست چو بی
پرده ببینیم صد شعله ز
عشق از گل
گلزار برآریم بر
دلدل دل چون
فکند دولت ما
زین بس گرد که
ما از ره
اسرار برآریم چون
از می شمس
الحق تبریز
بنوشیم صد جوش
عجب از خم و
خمار برآریم 1483 امروز
مها خویش ز
بیگانه
ندانیم مستیم
بدان حد که ره
خانه ندانیم در
عشق تو از
عاقله عقل
برستیم جز حالت
شوریده
دیوانه
ندانیم در
باغ بجز عکس
رخ دوست
نبینیم وز شاخ
بجز حالت
مستانه
ندانیم گفتند
در این دام
یکی دانه
نهاده ست در دام
چنانیم که ما
دانه ندانیم امروز
از این نکته و
افسانه
مخوانید کافسون
نپذیرد دل و
افسانه
ندانیم چون
شانه در آن
زلف چنان رفت
دل ما کز بیخودی
از زلف تو تا
شانه ندانیم باده
ده و کم پرس که
چندم قدح است
این کز یاد تو
ما باده ز
پیمانه
ندانیم 1484 بشکن
قدح باده که
امروز چنانیم کز توبه
شکستن سر توبه
شکنانیم گر
باده فنا گشت
فنا باده ما
بس ما نیک
بدانیم گر این
رنگ ندانیم باده
ز فنا دارد آن
چیز که دارد گر باده
بمانیم از آن
چیز نمانیم از
چیزی خود بگذر
ای چیز به
ناچیز کاین چیز
نه پرده ست نه
ما پرده
درانیم با
غمزه سرمست تو
میریم و
اسیریم با عشق جوان بخت
تو پیریم و
جوانیم گفتی
چه دهی پند و
زین پند چه
سود است کان نقش
که نقاش ازل
کرد همانیم این
پند من از نقش
ازل هیچ جدا
نیست زین نقش
بدان نقش ازل
فرق ندانیم گفتی
که جدا مانده
ای از بر
معشوق ما در بر
معشوق ز انده
در امانیم معشوق
درختی است که
ما از بر
اوییم از ما بر
او دور شود
هیچ نمانیم چون
هیچ نمانیم ز
غم هیچ نپیچیم چون هیچ
نمانیم هم
اینیم و هم
آنیم شادی
شود آن غم که
خوریمش چو شکر
خوش ای غم بر
ما آی که
اکسیر غمانیم چون
برگ خورد پیله
شود برگ بریشم ما پیله
عشقیم که بی
برگ جهانیم ماییم
در آن وقت که
ما هیچ نمانیم آن
وقت که پا
نیست شود پای
دوانیم بستیم
دهان خود و
باقی غزل را آن وقت
بگوییم که ما
بسته دهانیم 1485 صبح
است و صبوح
است بر این
بام برآییم از ثور
گریزیم و به
برج قمر آییم پیکار
نجوییم و ز
اغیار نگوییم هنگام
وصال است بدان
خوش صور آییم روی
تو گلستان و
لب تو شکرستان در سایه
این هر دو همه
گلشکر آییم خورشید
رخ خوب تو چون
تیغ کشیده ست شاید که
به پیش تو چو
مه شب سپر
آییم زلف
تو شب قدر و رخ
تو همه نوروز ما واسطه
روز و شبش چون
سحر آییم این
شکل ندانیم که
آن شکل نمودی ور زانک
دگرگونه
نمایی دگر
آییم خورشید
جهانی تو و ما
ذره پنهان درتاب در
این روزن تا
در نظر آییم خورشید
چو از روی تو
سرگشته و خیره
ست ما ذره
عجب نیست که
خیره نگر آییم گفتم
چو بیایید دو
صد در بگشایید گفتند که
این هست ولیکن
اگر آییم گفتم
که چو دریا به
سوی جوی نیاید چون
آب روان جانب
او در سفر
آییم ای
ناطقه غیب تو
برگوی که تا
ما از مخبر و
اخبار خوشت
خوش خبر آییم 1486 چون
آینه رازنما
باشد جانم تانم که
نگویم نتوانم
که ندانم از
جسم گریزان
شدم از روح
بپرهیز سوگند
ندانم نه از
اینم نه از
آنم ای
طالب بو بردن
شرط است به
مردن زنده
منگر در من
زیرا نه چنانم اندر
کژیم منگر وین
راست سخن بین تیر است
حدیث من و من
همچو کمانم این
سر چو کدو بر
سر وین دلق تن
من بازار
جهان در به کی
مانم به کی
مانم وان
گاه کدو بر سر
من پر ز شرابی دارمش
نگوسار از او
من نچکانم ور
زان که چکانم
تو ببین قدرت
حق را کز
بحر بدان قطره
جواهر بستانم چون
ابر دو چشمم
بستد جوهر آن
بحر بر چرخ
وفا آید این
ابر روانم در
حضرت شمس الحق
تبریز ببارم تا سوسن
ها روید بر
شکل زبانم 1487 امروز
چنانم که خر
از بار ندانم امروز
چنانم که گل
از خار ندانم امروز
مرا یار بدان
حال ز سر برد با
یار چنانم که
خود از یار
ندانم دی
باده مرا برد
ز مستی به در
یار امروز چه
چاره که در از
دار ندانم از
خوف و رجا پار
دو پر داشت دل
من امروز
چنان شد که پر
از پار ندانم از
چهره زار چو
زرم بود شکایت رستم ز
شکایت چو زر
از زار ندانم از
کار جهان کور
بود مردم عاشق اما نه چو
من خود که کر
از کار ندانم جولاهه
تردامن ما تار
بدرید می گفت ز
مستی که تر از
تار ندانم چون
چنگم از زمزمه
خود خبرم نیست اسرار همی
گویم و اسرار
ندانم مانند
ترازو و گزم
من که به بازار بازار همی
سازم و بازار
ندانم در
اصبع عشقم چو
قلم بیخود و
مضطر طومار
نویسم من و
طومار ندانم 1488 ای
خواجه بفرما
به کی مانم به
کی مانم من مرد
غریبم نه از
این شهر جهانم گر
دم نزنم تا
حسد خلق نجنبد دانم که
نگویم نتوانم
که ندانم آن
کل کلهی یافت
و کل خویش
نهان کرد با بنده
به خشم است که
دانای نهانم گر
صلح کند داروی
کلیش بسازیم از ننگ
کلی و کلهش
بازرهانم 1489 ساقی
ز پی عشق روان
است روانم لیکن ز
ملولی تو کند
است زبانم می
پرم چون تیر
سوی عشرت و
نوشت ای دوست
بمشکن به
جفاهات کمانم چون
خیمه به یک
پای به پیش تو
بپایم در خرگهت
ای دوست درآر
و بنشانم هین
آن لب ساغر
بنه اندر لب
خشکم وانگه
بشنو سحر محقق
ز دهانم بشنو
خبر بابل و
افسانه وایل زیرا ز ره
فکرت سیاح
جهانم معذور
همی دار اگر
شور ز حد شد چون می
ندهد عشق یکی
لحظه امانم آن
دم که ملولی ز
ملولیت ملولم چون دست
بشویی ز من انگشت
گزانم آن
شب که دهی نور
چو مه تا به
سحرگاه من در پی
ماه تو چو
سیاره دوانم وان
روز که سر
برزنی از شرق
چو خورشید ماننده
خورشید سراسر
همه جانم وان
روز که چون
جان شوی از
چشم نهانی من همچو
دل مرغ ز
اندیشه طپانم در
روزن من نور
تو روزی که
بتابد در خانه چو
ذره به طرب
رقص کنانم این
ناطقه خاموش و
چو اندیشه
نهان رو تا
بازنیابد سبب
اندیش نشانم 1490 از
شهر تو رفتیم
تو را سیر
ندیدیم از شاخ
درخت تو چنین
خام فتیدیم در
سایه سرو تو
مها سیر
نخفتیم وز باغ تو
از بیم نگهبان
نچریدیم بر
تابه سودای تو
گشتیم چو ماهی تا
سوخته گشتیم
ولیکن
نپزیدیم گشتیم
به ویرانه به
سودای چو تو
گنج چون مار
به آخر به تک
خاک خزیدیم چون
سایه گذشتیم
به هر پاکی و
ناپاک اکنون به
تو محویم نه
پاک و نه
پلیدیم ما
را چو بجویید
بر دوست
بجویید کز پوست
فناییم و بر
دوست پدیدیم تا
بر نمک و نان
تو انگشت
زدستیم در
فرقت و در شور
بس انگشت
گزیدیم چون
طبل رحیل آمد
و آواز جرس ها ما رخت و
قماشات بر
افلاک کشیدیم شکر
است که تریاق
تو با ماست
اگر چه زهری که
همه خلق
چشیدند
چشیدیدم آن
دم که بریده
شد از این جوی
جهان آب چون ماهی
بی آب بر این
خاک طپیدیم چون
جوی شد این
چشم ز بی آبی
آن جوی تا عاقبت
الامر به
سرچشمه
رسیدیم چون
صبر فرج آمد و
بی صبر حرج
بود خاموش مکن
ناله که ما
صبر گزیدیم 1491 خلقان
همه نیکند جز
این تن که
گزیدیم که از
سفهش بس سر
انگشت گزیدیم گر
هیچ گریزی
بگریز از هوس
خویش زیرا همه
رنج از هوس
بیهده دیدیم والله
که مفری بجز
از فر رخش
نیست کاندر خضر
و گلشن او می
نگریدیم هر
روز که برخیزی
رو پاک بشویی آن سوی دو
ای دل که گه
درد دویدیم آن
سوی که در
ساعت دشوار دل
خلق آید که
خدایا همه
محتاج و
مریدیم هر
دانه که چیدیم
هله دام بلا
بود سوی
تو پراشکسته و
تن خسته
پریدیم 1492 بار
دگر از راه
سوی چاه
رسیدیم وز غربت
اجسام بالله
رسیدیم با
اسب بدان شاه
کسی چون
نرسیده ست ما اسب
بدادیم و بدان
شاه رسیدیم چون
ابر بسی اشک
در این خاک
فشاندیم وز ابر
گذشتیم و بدان
ماه رسیدیم ای
طبل زنان نوبت
ما گشت بکوبید وی
ترک برون آ که
به خرگاه
رسیدیم یک
چند چو یوسف
به بن چاه
نشستیم زان سر
رسن آمد به سر
چاه رسیدیم ما
چند صنم پیش
محمد بشکستیم تا در صنم
دلبر دلخواه
رسیدیم نزدیکتر
آیید که از
دور رسیدیم و احوال
بپرسید که از
راه رسیدیم 1493 ما
عاشق و سرگشته
و شیدای
دمشقیم جان
داده و دل
بسته سودای
دمشقیم زان
صبح سعادت که
بتابید از آن
سو هر شام و
سحر مست
سحرهای
دمشقیم بر
باب بریدیم که
از یار بریدیم زان جامع
عشاق به خضرای
دمشقیم از
چشمه بونواس
مگر آب نخوردی ما عاشق
آن ساعد سقای
دمشقیم بر
مصحف عثمان
بنهم دست به
سوگند کز
لولوی آن دلبر
لالای دمشقیم از
باب فرج دوری
و از باب
فرادیس کی داند
کاندر چه
تماشای
دمشقیم بر
ربوه برآییم
چو در مهد
مسیحیم چون راهب
سرمست ز حمرای
دمشقیم در
نیرب شاهانه
بدیدیم درختی در سایه
آن شسته و
دروای دمشقیم اخضر
شده میدان و
بغلطیم چو
گویی از
زلف چو چوگان
که به صحرای
دمشقیم کی
بی مزه مانیم
چو در مزه درآییم دروازه
شرقی سویدای
دمشقیم اندر
جبل صالح کانی
است ز گوهر زان گوهر
ما غرقه دریای
دمشقیم چون
جنت دنیاست
دمشق از پی
دیدار ما منتظر
رایت حسنای
دمشقیم از
روم بتازیم
سوم بار
سوی شام کز طره
چون شام مطرای
دمشقیم مخدومی
شمس الحق
تبریز گر آن
جاست مولای
دمشقیم و چه
مولای دمشقیم 1494 افتادم
افتادم در آبی
افتادم گر آبی
خوردم من
دلشادم
دلشادم بر
دف نی بر نی نی
یک لحظه
بیگارم بر خم نی
بر می نی
پیوسته
بنیادم در
عشق دلداری
مانند گلزاری جان
دیدم جان دیدم
دل دادم دل
دادم می
خوردم می
خوردم در شهرت
می گردم سرتیزم
سرتیزم پربادم
پربادم گر
خودم گر جوشن
پیروزم
پیروزم گر سروم
گر سوسن آزادم
آزادم از
چرخی از اوجی
بر بحری بر
موجی خوش تختی
خوش تختی
بنهادم
بنهادم مولایم
مولایم در حکم
دریایم در
اوجش در موجش
منقادم
منقادم ای
کوکب ای کوکب
بگشا لب بگشا
لب شرحی کن
شرحی کن بر
وفق میعادم هر
ذره هر پره می
جوید می گوید ز ارشادش
ز ارشادش
استادم
استادم 1495 اگر
تو نیستی در
عاشقی خام بیا مگریز
از یاران
بدنام تو
آن مرغی که
میل دانه داری نباشد
در جهان یک
دانه بی دام مکن
ناموس و با
قلاش بنشین که پیش
عاشقان چه خاص
و چه عام اگر
ناموس راه تو
بگیرد بکش او را
و خونش را
بیاشام که
این سودا
هزاران ناز
دارد مکن ناز و
بکش ناز و
بیارام حریفا
اندر آتش صبر
می کن که آتش آب
می گردد به
ایام نشان
ده راه خمخانه
که مستم که دادم
من جهانی را
به یک جام برادر
کوی قلاشان
کدام است اگر در
بسته باشد
رفتم از بام به
پیش پیر میخانه
بمیرم زهی مرگ و
زهی برگ و
سرانجام 1496 چه
دیدم خواب شب
کامروز مستم چو
مجنونان ز بند
عقل جستم به
بیداری مگر من
خواب بینم که
خوابم نیست تا
این درد هستم مگر
من صورت عشق
حقیقی بدیدم
خواب کو را می
پرستم بیا
ای عشق کاندر
تن چو جانی به اقبالت
ز حبس تن
برستم مرا
گفتی بدر پرده
دریدم مرا گفتی
قدح بشکن
شکستم مرا
گفتی ببر از
جمله یاران بکندم از
همه دل در تو
بستم مرا
دل خسته
کردی جرمم این
بود که از
مژگان خیالت
را بجستم ببر
جان مرا تا در
پناهت دو دستک
می زنم کز جان
بسستم چه
عالم هاست در
هر تار مویت بیفشان
زلف کز عالم
گسستم که
در هفتم زمین
با تو بلندم که در
هفتم فلک بی
روت پستم 1497 به
جان جمله
مستان که مستم بگیر ای
دلبر عیار
دستم به
جان جمله
جانبازان که
جانم به جان
رستگارانش که
رستم عطاردوار
دفترباره
بودم زبردست
ادیبان می
نشستم چو
دیدم لوح
پیشانی ساقی شدم مست و
قلم ها را
شکستم جمال
یار شد قبله
نمازم ز اشک رشک
او شد آبدستم ز
حسن یوسفی
سرمست بودم که حسنش
هر دمی گوید
الستم در
آن مستی ترنجی
می بریدم ترنج اینک
درست و دست
خستم مبادم
سر اگر جز تو
سرم هست بسوزا
هستیم گر بی
تو هستم تویی
معبود در کعبه
و کنشتم تویی
مقصود از بالا
و پستم شکار
من بود ماهی و
یونس چو حاصل
شد ز جعدت شصت
شستم چو
دیدم خوان تو
بس چشم
سیرم چو خوردم
ز آب تو زین
جوی جستم برای
طبع لنگان لنگ
رفتم ز بیم چشم
بد سر نیز
بستم همان
ارزد کسی کش
می پرستد زهی من که
مر او را می
پرستم ببرد
از کسی کآخر
ببرد به سوی
عدل بگریزید ز
استم چو
ری با سین و تی
و میم پیوست بدین
پیوند رو
بنمود رستم یقین
شد که جماعت
رحمت آمد جماعت را
به جان من
چاکرستم خمش
کردم شکار شیر
باشم که تا
گوید شکار
مفترستم 1498 بیا
کز غیر تو
بیزار گشتم وگر خفته
بدم بیدار
گشتم بیا
ای جان که تا
روز قیامت مقیم خانه
خمار گشتم ز
پر و بال خود
گل را فشاند به کوه
قاف خود طیار
گشتم ترش
دیدم جهانی را
من از ترس در آن
دوشاب چون
آچار گشتم عقیده
این چنین
سازید شیرین که من زین
خمره شکربار
گشتم یکی
چندی بریدم من
از اغیار کنون با
خویشتن اغیار
گشتم ز
حال دیگران
عبرت گرفتم کنون من
عبره الابصار
گشتم بیا
ای طالب اسرار
عالم به من
بنگر که من
اسرار گشتم بدان
بسیار پیچید
این سر من که گرد
جبه و دستار
گشتم از
آن محبوس بودم
همچو نقطه که گرد
نقطه چون
پرگار گشتم 1499 بیا
کز عشق تو
دیوانه گشتم وگر شهری
بدم ویرانه
گشتم ز
عشق تو ز خان و
مان بریدم به درد
عشق تو همخانه
گشتم چیان
کاهل بدم کان
را نگویم چو
دیدم روی تو
مردانه گشتم چو
خویش جان خود
جان تو دیدم ز خویشان
بهر تو بیگانه
گشتم فسانه
عاشقان
خواندم شب و
روز کنون در
عشق تو افسانه
گشتم 1500 چنان
مست است از آن
دم جان آدم که نشناسد
از آن دم جان آدم ز
شور اوست
چندین جوش
دریا ز
سرمستی او مست
است عالم زهی
سرده که گردن
زد اجل را که تا
دنیا نبیند
هیچ ماتم شراب
حق حلال اندر
حلال است می خنب
خدا نبود محرم از
این باده جوان
گر خورده بودی نبودی پشت
پیر چرخ را خم زمین
ار خورده بودی
فارغستی از آنک
ابر تر بارد
بر او نم دل
محرم بیان این
بگفتی اگر
بودی به عالم
نیم محرم ز
آب و گل برون
بردی شما را اگر بودی
شما را پای
محکم رسید
این عشق تا
پای شما را کند محکم
ز هر سستی
مسلم بگو
باقی تو شمس
الدین تبریز که بر تو
ختم شد والله
اعلم -------------------------------------------------------- |