Home › Iran › Poetry › Shams Tabrizi - Divaan
دیوان شمس
تبریزی
(غزلیات) 1501 - 2000 -------------------------------------------------------- 1501 منم
فتنه هزاران
فتنه زادم به من
بنگر که داد
فتنه دادم ز
من مگریز زیرا
درفتادی بگو
الحمدلله
درفتادم عجب
چیزی است عشق
و من عجبتر تو گویی
عشق را خود من
نهادم بیا
گر من منم
خونم بریزید که تا خود
من نمردم من
نزادم نگویم
سر تو کان غمز
باشد ولی
ناگفته بندی
برگشادم 1502 ز
زندان خلق را
آزاد کردم روان
عاشقان را شاد
کردم دهان
اژدها را
بردریدم طریق عشق
را آباد کردم ز
آبی من جهانی
برتنیدم پس آنگه
آب را پرباد
کردم ببستم
نقش ها بر آب
کان را نه بر عاج
و نه بر شمشاد
کردم ز
شادی نقش خود
جان می دراند که من نقش
خودش میعاد
کردم ز
چاهی یوسفان
را برکشیدم که
از یعقوب
ایشان یاد
کردم چو
خسرو زلف
شیرینان
گرفتم اگر قصد
یکی فرهاد
کردم زهی
باغی که من
ترتیب کردم زهی شهری
که من بنیاد
کردم جهان
داند که تا من
شاه اویم بدادم داد
ملک و داد
کردم جهان
داند که بیرون
از جهانم تصور بهر
استشهاد کردم چه
استادان
که من شهمات
کردم چه
شاگردان که من
استاد کردم بسا
شیران که
غریدند بر ما چو روبه
عاجز و منقاد
کردم خمش
کن آنک او از
صلب عشق است بسستش
اینک من ارشاد
کردم ولیک
آن را که
طوفان بلا برد فروشد گر
چه من فریاد
کردم مگر
از قعر طوفانش
برآرم چنانک
نیست را ایجاد
کردم برآمد
شمس تبریزی
بزد تیغ زبان از
تیغ او پولاد
کردم 1503 غلامم
خواجه را آزاد
کردم منم
کاستاد را
استاد کردم منم
آن جان که دی
زادم ز عالم جهان کهنه
را بنیاد کردم منم
مومی که دعوی
من این است که من
پولاد را
پولاد کردم بسی
بی دیده را
سرمه کشیدم بسی
بی عقل را
استاد کردم منم
ابر سیه اندر
شب غم که روز
عید را دلشاد
کردم عجب
خاکم که من از
آتش عشق دماغ چرخ
را پرباد کردم ز
شادی دوش آن
سلطان نخفته
ست که من بنده
مر او را یاد
کردم ملامت
نیست چون مستم
تو کردی اگر من
فاشم و بیداد
کردم خمش
کن کآینه
زنگار گیرد چو
بر وی دم زدم
فریاد کردم 1504 حسودان
را ز غم آزاد
کردم دل گله
خران را شاد
کردم به
بیدادان
بدادم داد
پنهان ولی در حق
خود بیداد
کردم چو
از صبرم همه
فریاد کردند چنان باشد
که من فریاد
کردم مرا
استاد صبر است
و از این رو خلاف مذهب
استاد کردم جهانی
که نشد آباد
هرگز به ویران
کردنش آباد
کردم در
این تیزاب که
چون برگ کاه
است به مشتی
گل در او
بنیاد کردم فراموشم
مکن یا رب ز
رحمت اگر غیر
تو را من یاد
کردم 1505 یکی
مطرب همی
خواهم در این
دم که نشناسد
ز مستی زیر از
بم حریفی
نیز خواهم
غمگساری ز بی
خویشی نداند
شادی از غم همه
اجزای او مستی
گرفته مبدل گشته
از اولاد آدم مسلمانی
منور گشته از
وی مسلم گشته
از هستی مسلم چو
با نه کس
بیاید بشمری
ده ده تو نه
بود از ده یکی
کم خدایا
نوبتی مست
بفرست که ما از
می دهل کردیم
اشکم دهل
کوبان برون
آییم از خویش که
ما را عزم
ساقی شد مصمم دهلزن
گر نباشد عید
عید است جهان
پرعید شد
والله اعلم پراکنده
بخواهم گفت
امروز چه گوید
مرد درهم جز
که درهم مگر
ساقی بینداید
دهانم از آن جام
و از آن رطل
دمادم مرادم
کیست زین ها
شمس تبریز ازیرا شمس
آمد جان عالم 1506 همیشه
من چنین مجنون
نبودم ز عقل و
عافیت بیرون
نبودم چو
تو عاقل بدم
من نیز روزی چنین
دیوانه و
مفتون نبودم مثال
دلبران صیاد
بودم مثال دل
میان خون
نبودم در
این بودم که
این چون است و
آن چون چنین
حیران آن بی
چون نبودم تو
باری عاقلی
بنشین بیندیش کز
اول بوده ام
اکنون نبودم همی
جستم فزونی بر
همه کس چو صید
عشق روزافزون
نبودم چو
دود از حرص
بالا می دویدم به معنی
جز سوی هامون
نبودم چو
گنج از خاک
بیرون
اوفتادم که گنجی
بودم و قارون
نبودم 1507 ایا
یاری که در تو
ناپدیدم تو را شکل
عجب در خواب دیدم چو
خاتونان مصر
از عشق یوسف ترنج و
دست بیخود می
بریدم کجا
آن مه کجا آن
چشم دوشین کجا آن
گوش کان ها می
شنیدم نه
تو پیدا نه من
پیدا نه آن دم نه آن
دندان که لب
را می گزیدم منم
انبار آکنده ز
سودا کز آن
خرمن همه سودا
کشیدم تو
آرام دل سوداییانی تو
ذاالنون و
جنید و
بایزیدم 1508 سفر
کردم به هر
شهری دویدم به لطف و
حسن تو کس را
ندیدم ز
هجران و غریبی
بازگشتم دگرباره
بدین دولت
رسیدم از
باغ روی تو تا
دور گشتم نه گل
دیدم نه یک
میوه بچیدم به
بدبختی چو دور
افتادم از تو ز هر
بدبخت صد زحمت
کشیدم چه
گویم مرده
بودم بی تو
مطلق خدا از نو
دگربار
آفریدم عجب
گویی منم روی
تو دیده منم گویی
که آوازت
شنیدم بهل
تا دست و پایت
را ببوسم بده
عیدانه
کامروز است
عیدم تو
را ای یوسف
مصر ارمغانی چنین
آیینه روشن
خریدم 1509 سفر
کردم به هر
شهری دویدم چو شهر عشق من
شهری ندیدم ندانستم
ز اول قدر آن
شهر ز نادانی
بسی غربت
کشیدم رها
کردم چنان
شکرستانی چو حیوان
هر گیاهی می
چریدم پیاز
و گندنا چون
قوم موسی چرا بر من
و سلوی
برگزیدم به
غیر عشق آواز
دهل بود هر آوازی
که در عالم
شنیدم از
آن بانگ دهل
از عالم کل بدین
دنیای فانی
اوفتیدم میان
جان ها جان
مجرد چو دل بی
پر و بی پا می
پریدم از
آن باده که
لطف و خنده
بخشد چو گل بی
حلق و بی لب می
چشیدم ندا
آمد ز عشق ای
جان سفر کن که من
محنت سرایی
آفریدم بسی
گفتم که من آن
جا نخواهم بسی
نالیدم و جامه
دریدم چنانک
اکنون ز رفتن
می گریزم از آن
جا آمدن هم می رمیدم بگفت
ای جان برو هر
جا که باشی که من
نزدیک چون حبل
الوریدم فسون
کرد و مرا بس
عشوه ها داد فسون و
عشوه او را
خریدم فسون
او جهان را
برجهاند کی باشم
من که من خود
ناپدیدم ز
راهم برد وان
گاهم به ره
کرد گر از ره
می
نرفتم می
رهیدم بگویم
چون رسی آن جا
ولیکن قلم بشکست
چون این جا
رسیدم 1510 اگر
عشقت به جای
جان ندارم به زلف
کافرت ایمان
ندارم چو
گفتی ننگ می
داری ز عشقم غم عشق تو
را پنهان
ندارم تو
می گفتی مکن
در من نگاهی که من خون
ها کنم تاوان
ندارم من
سرگشته چون
فرمان نبردم از
آن بر نیک و بد
فرمان ندارم چو
هر کس لطف می
یابند از تو من بیچاره
آخر جان ندارم 1511 بیا
ای آنک بردی
تو قرارم درآ چون
تنگ شکر در
کنارم دل
سنگین خود را
بر دلم نه نمی بینی
که از غم
سنگسارم بیا
نزدیک و بر
رویم نظر کن نشانی ها
نگر کز عشق
دارم بسوزم
پرده هفت
آسمان را اگر از
سوز دل دودی
برآرم خزان
گر باغ و
بستان را
بسوزد بخنداند
جهان را
نوبهارم جهان
گوید که بازآ
ای بهاران که از ظلم
خزان صد داغ
دارم بگردان
ساقیا جام
خزانی که از عشق
بهار اندر
خمارم بده
چیزی که پنهان
است چون جان به
جان تو مده
بیش انتظارم 1512 گهی
در گیرم و گه
بام گیرم چو بینم
روی تو آرام
گیرم زبون
خاص و عامم در
فراقت بیا تا
ترک خاص و عام
گیرم دلم
از غم گریبان
می دراند که کی
دامان آن خوش
نام گیرم نگیرم
عیش و عشرت تا
نیاید وگر گیرم
در آن هنگام
گیرم چو
زلف انداز من
ساقی درآید به
دستی زلف و
دستی جام گیرم اگر
در خرقه زاهد
درآید شوم حاجی
و راه شام
گیرم وگر
خواهد که من
دیوانه باشم شوم خام و
حریف خام گیرم وگر
چون مرغ اندر
دل بپرد شوم صیاد
مرغان دام
گیرم چو
گویم شب نخسپم
او بگوید که من
خواب از نماز
شام
گیرم وگر
گویم عنایت کن
بگوید که نی من
جنگیم دشنام
گیرم مراد
خویش بگذارم
همان دم مراد دلبر
خودکام گیرم 1513 اگر
سرمست اگر
مخمور باشم مهل کز
مجلس تو دور
باشم رخم
از قبله جان
نور گیرد چو با یاد
تو اندر گور
باشم قرارم
کی بود خود در
تک گور چو بر
دمگاه نفخ صور
باشم صد
افسنتین و
داروهای نافع تویی جان
را چو من
رنجور باشم شوم
شیرین ز لطف
گوهر تو اگر چون
بحر تلخ و شور
باشم اگر
غم همچو شب
عالم بگیرد برآ ای
صبح تا منصور
باشم تویی
روز و منم
استاره روز عجب نبود
اگر مشهور
باشم به
من شادند جمله
روزجویان چو
پیش آهنگ چون
تو نور باشم مرا
مخمور می داری
نه از بخل ولی تا
ساکن و مستور
باشم بدان
مستور می داری
چو حوتم که تا از
عقربت مهجور
باشم چه
غم دارم ز نیش
عقرب ای ماه چو غرق
شهد چون زنبور
باشم خمش
کردم ولیکن
عشق خواهد که پیش
زخمه اش طنبور
باشم 1514 خداوندا
مده آن یار را
غم مبادا
قامت آن سرو
را خم تو
می دانی که
جان باغ ما
اوست مبادا سرو
جان از باغ ما
کم همیشه
تازه و سرسبز
دارش بر او
افشان کرامت
ها دمادم معظم
دارش اندر دین
و دنیا به حق
حرمت اسمای
اعظم وجودش
در بنی آدم
غریب است بدو صد فخر دارد
جان آدم مخلد
دار او را
همچو جنت که او
جنات جنات است
مبهم ز
رنج اندرون و
رنج بیرون معافش دار
یا رب و مسلم جهان
شاد است وز او
صد شکر دارد که عیسی
شکرها دارد ز
مریم دعاهایی
که آن در لب
نیاید که بر
اجزای روح است
آن مقسم مجاب
و مستجابش کن
پی او که
تو داناتری
والله اعلم 1515 چه
نزدیک است جان
تو به جانم که هر
چیزی که
اندیشی بدانم از
این نزدیکتر
دارم نشانی بیا نزدیک
و بنگر در
نشانم به
درویشی بیا
اندر میانه مکن شوخی
مگو کاندر
میانم میان
خانه ات همچون
ستونم ز بامت
سرفرو چون
ناودانم منم
همراز
تو در حشر و در
نشر نه چون
یاران دنیا
میزبانم میان
بزم تو گردان
چو خمرم گه رزم تو
سابق چون
سنانم اگر
چون برق مردن
پیشه سازم چو برق
خوبی تو بی
زبانم همیشه
سرخوشم فرقی
نباشد اگر من
جان دهم یا
جان ستانم به
تو گر جان دهم
باشد تجارت که بدهی
به هر جانی صد
جهانم در
این خانه
هزاران مرده
بیش اند تو بنشسته
که اینک خان و
مانم یکی
کف خاک گوید
زلف بودم یکی کف
خاک گوید
استخوانم شوی
حیران و ناگه
عشق آید که پیشم آ
که زنده جاودانم بکش
در بر بر
سیمین ما را که از
خویشت همین دم
وارهانم خمش
کن خسروا هم
گو ز شیرین ز
شیرینی همی
سوزد دهانم 1516 چه
نزدیک است جان
تو به جانم که هر
چیزی که
اندیشی بدانم ضمیر
همدگر دانند
یاران نباشم یار
صادق گر ندانم چو
آب صاف باشد
یار با یار که بنماید
در او عکس
بنانم اگر
چه عامه هم
آیینه هااند که بنماید
در او سود و
زیانم ولیکن
آن به هر دم
تیره گردد که او را
نیست صیقل های
جانم ولی
آیینه ای عارف
نگردد اگر خاک
جهان بر وی
فشانم از
این آیینه روی
خود مگردان که می
گوید که جانت
را امانم من
و گفت من
آیینه ست جان را بیابد حال
خویش اندر
بیانم خمش
کن تا به ابرو
و به غمزه هزاران
ماجرا بر وی
بخوانم 1517 مرا
گویی که رایی
من چه دانم چنین
مجنون چرایی
من چه دانم مرا
گویی بدین
زاری که هستی به عشقم
چون برآیی من
چه دانم منم
در موج
دریاهای عشقت مرا گویی
کجایی من چه
دانم مرا
گویی به
قربانگاه جان
ها نمی ترسی
که آیی من چه
دانم مرا
گویی اگر کشته
خدایی چه داری
از خدایی من
چه دانم مرا
گویی چه می
جویی دگر تو ورای
روشنایی من چه
دانم مرا
گویی تو را با
این قفص چیست اگر مرغ
هوایی من چه
دانم مرا
راه صوابی بود
گم شد ار آن ترک
خطایی من چه دانم بلا
را از خوشی
نشناسم ایرا به غایت
خوش بلایی من
چه دانم شبی
بربود ناگه
شمس تبریز ز من یکتا
دو تایی من چه
دانم 1518 من
آن ماهم که
اندر لامکانم مجو بیرون
مرا در عین
جانم تو
را هر کس به
سوی خویش
خواند تو را من
جز به سوی تو
نخوانم مرا
هم تو به هر
رنگی که خوانی اگر رنگین
اگر ننگین
ندانم گهی
گویی خلاف و
بی وفایی بلی تا تو
چنینی من
چنانم به
پیش کور هیچم
من چنانم به پیش
گوش کر من بی
زبانم گلابه
چند ریزی بر
سر چشم فروشو چشم
از گل من
عیانم لباس
و لقمه ات گل
های رنگین تو گل
خواری نشایی
میهمانم گل
است این گل در
او لطفی است
بنگر چو لطف
عاریت را
واستانم من
آب آب و باغ
باغم ای جان هزاران
ارغوان را
ارغوانم سخن
کشتی و معنی
همچو دریا درآ زوتر
که تا کشتی
برانم 1519 بیا
کامروز بیرون
از جهانم بیا
کامروز من از
خود نهانم گرفتم
دشنه ای وز
خود بریدم نه آن خود
نه آن دیگرانم غلط
کردم نبریدم من
از خود که این
تدبیر بی من
کرد جانم ندانم
کآتش دل بر چه
سان است که دیگر
شکل می سوزد
زبانم به
صد صورت بدیدم
خویشتن را به هر
صورت همی گفتم
من آنم همی
گفتم مرا صد
صورت آمد و یا صورت
نیم من بی
نشانم که
صورت های دل
چون میهمانند که می
آیند و من چون
خانه بانم 1520 مرا
پرسی که چونی
بین که چونم خرابم
بیخودم مست
جنونم مرا
از کاف و نون
آورد در دام از آن
هیبت دوتا چون
کاف و نونم پری
زاده مرا
دیوانه کرده
ست مسلمانان
که می داند
فسونم پری
را چهره ای
چون ارغوان
است بنالم
کارغوان را
ارغنونم مگر
من خانه ماهم چو
گردون که
چون گردون ز
عشقش بی سکونم غلط
گفتم مزاج عشق
دارم ز دوران و
سکونت ها
برونم درون
خرقه صدرنگ
قالب خیال
بادشکل
آبگونم چه
جای باد و آب
است ای برادر که همچون
عقل کلی
ذوفنونم ولیک
آنگه که جزو
آید به کلش بخیزد تل
مشک از موج
خونم چه
داند جزو راه
کل خود را مگر هم کل
فرستد
رهنمونم بکش
ای عشق کلی
جزو خود را که این جا
در کشاکش ها
زبونم ز
هجرت می کشم
بار جهانی که گویی
من جهانی را
ستونم به
صورت کمترم از
نیم ذره ز روی عشق
از عالم فزونم یکی
قطره که هم
قطره ست و
دریا من این
اشکال ها را
آزمونم نمی
گویم من این
این گفت عشق
است در این
نکته من از
لایعلمونم که
این قصه
هزاران
سالگان است چه دانم
من که من طفل
از کنونم ولی
طفلم طفیل آن
قدیم است که می
دارد قرانش در
قرونم سخن
مقلوب می گویم
که کرده ست جهان
بازگونه
بازگونم سخن
آنگه شنو از من که
بجهد از این
گرداب ها جان
حرونم حدیث
آب و گل جمله
شجون است چه یک
رنگی کنم چون
در شجونم غلط
گفتم که یک
رنگم چو
خورشید ولی در
ابر این دنیای
دونم خمش
کن خاک آدم را
مشوران که این جا
چون پری من در
کمونم 1521 من
از عالم تو را
تنها گزینم روا داری
که من غمگین
نشینم دل
من چون قلم
اندر کف توست ز توست ار
شادمان وگر
حزینم بجز
آنچ تو خواهی
من چه باشم بجز آنچ
نمایی من چه
بینم گه
از من خار
رویانی گهی گل گهی گل
بویم و گه خار
چینم مرا
تو چون چنان
داری چنانم مرا تو
چون چنین
خواهی چنینم در
آن خمی که دل را
رنگ بخشی چه باشم
من چه باشد
مهر و کینم تو
بودی اول و
آخر تو باشی تو به کن
آخرم از
اولینم چو
تو پنهان شوی
از اهل کفرم چو تو
پیدا شوی از
اهل دینم بجز
چیزی که دادی
من چه دارم چه می
جویی ز جیب و
آستینم 1522 ورا
خواهم دگر
یاری نخواهم چو گل را یافتم
خاری نخواهم تو
را گر غیر او
یار دگر هست برو آن جا
که من باری نخواهم بجز
دیدار او بختی
نجویم به غیر
کار او کاری
نخواهم چو
بازان ساعد
سلطان گزیدم چو کرکس
بوی مرداری
نخواهم میان
اهل دل جز دل
نگنجد جز این
دلدار دلداری
نخواهم ز
من جزوی ستاند
کل ببخشد از
این به روز
بازاری
نخواهم نه
آن جزوم که
غیر کل بود آن نخواهم
غیر را آری
نخواهم 1523 نه
آن شیرم که با
دشمن برآیم مرا این
بس که من با من
برآیم چو
خاک پای عشقم
تو یقین دان کز این گل
چون گل و سوسن
برآیم سیه
پوشم چو شب من
از غم عشق وزین شب
چون مه روشن
برآیم از
این آتش چو
دودم من سراسر که تا چون
دود از این
روزن برآیم منم
طفلی که عشقم
اوستاد است بنگذارد
که من کودن
برآیم شوم
چون عشق دایم
حی و قیوم چو من از
خواب و از
خوردن برآیم هلا
تن زن چو
بوبکر ربابی که تا من
جان شوم وز تن
برآیم 1524 چو
آب آهسته زیر
که درآیم به ناگه
خرمن که
درربایم چکم
از ناودان من
قطره قطره چو طوفان
من خراب صد سرایم سرا
چه بود فلک را
برشکافم ز بی صبری
قیامت را
نپایم بلا
را من علف
بودم ز اول ولیک
اکنون بلاها
را بلایم ز
حبس جا میابا
دل رهایی اگر من
واقفم که من
کجایم سر
نخلم ندانی کز
چه سوی است در این آب
ار نگونت می
نمایم نه
قلماشی است
لیکن ماند آن
را نه هجوی
می کنم نی می
ستایم دم
عشق است و عشق
از لطف پنهان ولی من از
غلیظی های
هایم مگو
که را اگر آرد
صدایی که ای که
نامدی گفتی که
آیم تو
او را گو که
بانگ که از او
بود زهی
گوینده بی
منتهایم 1525 ز
قند یار تا
شاخی نخایم نماز شام
روزه کی گشایم نمی
دانم کجا می
روید آن قند کز او
خوردم نمی
دانم کجایم عجایب
آنک نقلش عقل
من برد چو عقل
نیست چونش می
ستایم کی
دارد روزه
همچون روزه من کز او هر
لحظه عیدی می
ربایم ز
صبح روی او
دارم صبوحی نماز شام
را هرگز نپایم چو
گل در باغ
حسنش خوش
بخندم چو صبح از
آفتابش خوش
برآیم زبانم
از شراب او
شکسته ست ز دستانش
شکسته دست و
پایم 1526 از
آن باده ندانم
چون فنایم از آن بی
جا نمی دانم
کجایم زمانی
قعر دریایی
درافتم دمی
دیگر چو
خورشیدی
برآیم زمانی
از من آبستن
جهانی زمانی چون
جهان خلقی
بزایم چو
طوطی جان شکر
خاید به ناگه شوم سرمست
و طوطی را
بخایم به
جایی درنگنجیدم
به عالم بجز آن
یار بی جا را
نشایم منم
آن رند مست
سخت شیدا میان جمله
رندان های
هایم مرا
گویی چرا با خود
نیایی تو بنما
خود که تا با
خود بیایم مرا
سایه هما
چندان نوازد که گویی
سایه او شد من
همایم بدیدم
حسن را سرمست
می گفت بلایم من
بلایم من
بلایم جوابش
آمد از هر سو ز
صد جان ترایم من
ترایم من
ترایم تو
آن نوری که با
موسی همی گفت خدایم من
خدایم من خدایم بگفتم
شمس تبریزی
کیی گفت شمایم من
شمایم من
شمایم 1527 بیا
کامروز گرد
یار گردیم به سر
گردیم و چون
پرگار گردیم بیا
کامروز گرد
خود نگردیم به گرد
خانه خمار گردیم مگو
با ما که ما
دیوانگانیم بر آتش
های بی زنهار
گردیم سبک
گردیم چون باد
بهاری حریف سبزه
و گلزار گردیم چرا
چون گوش جمله
باد گیریم چرا چون
موش در انبار
گردیم در
آن طبله شکر
پر کرد عطار به گرد
طبله عطار
گردیم چو
سرمه خدمت
دیده گزینیم چو دیده
جملگی دیدار
گردیم 1528 به
پیش باد تو ما
همچو گردیم بدان سو
که تو گردی
چون نگردیم ز
نور نوبهارت
سبز و گرمیم ز
تاثیر خزانت
سرد و زردیم ز
عکس حلم تو
تسلیم باشیم ز عکس خشم
تو اندر
نبردیم عدم
را برگماری
جمله هیچیم کرم را
برفزایی جمله
مردیم عدم
را و کرم را
چون شکستی جهان را و
نهان را
درنوردیم چو
دیدیم آنچ از
عالم فزون است دو عالم
را شکستیم و
بخوردیم به
چشم عاشقان
جان و جهانیم به چشم
فاسقان مرگیم
و دردیم زمستان
و تموز از ما
جدا شد نه گرمیم
ای حریفان و
نه سردیم زمستان
و تموز احوال
جسم است نه جسمیم
این زمان ما
روح فردیم چو
نطع عشق خود
ما را نمودی به مهره
مهر تو کاستاد
نردیم چو
گفتی بس بود
خاموش کردیم اگر
چه بلبل گلزار
و وردیم 1529 شب
دوشینه ما
بیدار بودیم همه خفتند
و ما بر کار
بودیم حریف
غمزه غماز
گشتیم ندیم طره
طرار بودیم به
گرد نقطه خوبی
و مستی به سر
گردنده چون
پرگار بودیم تو
چون دی زاده
ای با تو چه
گویم که با یار
قدیمی یار
بودیم مثال
کاسه های لب
شکسته به دکان
شه جبار بودیم چرا
چون جام شه
زرین نباشیم چو اندر
مخزن اسرار
بودیم چرا
خود کف ما
دریا نباشد چو اندر
قعر دریابار
بودیم خمش
باش و دو عالم
را به گفت آر کز اول
گفت بی گفتار
بودیم 1530 من
و تو دوش شب
بیدار بودیم همه
خفتند و ما بر
کار بودیم حریف
غمزه غماز
گشتیم به پیش
طره طرار
بودیم بیا
تا ظاهر و
پیدا بگوییم که با عشق
نهانی یار
بودیم اگر
چه پیش و پس آن
جا نگنجد به پیش
صانع جبار
بودیم عجب
نبود اگر ما
را ندیدند که ما در
مخزن اسرار بودیم بیاوردیم
درها ارمغانی که
یعنی ما به
دریابار
بودیم 1531 بیا
کامروز شه را
ما شکاریم سر خویش و
سر عالم
نداریم بیا
کامروز چون
موسی عمران به مردی
گرد از دریا
برآریم همه
شب چون عصا
افتاده بودیم چو روز
آمد چو ثعبان
بی قراریم چو
گرد سینه خود
طوف کردیم ید بیضا ز
جیب جان
برآریم بدان
قدرت که ماری
شد عصایی به هر شب
چون عصا و روز
ماریم پی
فرعون سرکش
اژدهاییم پی موسی
عصا و
بردباریم به
همت خون
نمرودان
بریزیم تو این
منگر که چون
پشه نزاریم برافزاییم
بر شیران و
پیلان اگر چه در
کف آن شیر
زاریم اگر
چه همچو اشتر
کژنهادیم چو اشتر
سوی کعبه
راهواریم به
اقبال دوروزه
دل نبندیم که در
اقبال باقی
کامکاریم چو
خورشید و قمر
نزدیک و دوریم چو عشق و
دل نهان و
آشکاریم برای
عشق خون آشام
خون خوار سگانش را
چو خون اندر
تغاریم چو
ماهی وقت
خاموشی
خموشیم به وقت
گفت ماه بی
غباریم 1532 بیا
تا عاشقی از
سر بگیریم جهان خاک
را در زر
بگیریم بیا
تا نوبهار عشق
باشیم نسیم از
مشک و از عنبر
بگیریم زمین
و کوه و دشت و
باغ و جان را همه در
حله اخضر
بگیریم دکان
نعمت از باطن
گشاییم چنین خو
از درخت تر
بگیریم ز
سر خوردن درخت
این برگ و بر
یافت ز سر خویش
برگ و بر بگیریم در
دل ره برده
اند ایشان به
دلبر ز دل ما هم
ره دلبر
بگیریم مسلمانی
بیاموزیم از
وی اگر آن
طره کافر
بگیریم دلی
دارد غمش چون
سنگ مرمر از آن
مرمر دو صد
گوهر بگیریم چو
جوشد سنگ او
هفتاد چشمه سبو و
کوزه و ساغر
بگیریم کمینه
چشمه اش چشمی
است روشن که ما
از نور او صد
فر بگیریم 1533 بیا
امروز ما
مهمان میریم بیا تا
پیش میر خود
بمیریم ز
مرگ ما جهانی
زنده گردد ازیرا ما
نه قربان
حقیریم به
مرغی جبرئیلی
را ببندیم به جانی
ما جهانی را
بگیریم سبو
بدهیم و
دریایی
ستانیم چرا ما از
چنین سودی
نفیریم غلام
ماست ازرق پوش
گردون غلام
خویشتن را چون
اسیریم چو
ما شیریم و
شیر شیر
خوردیم چرا چون
یوز مفتون
پنیریم خمش
کن نیست حاجت
وانمودن به پیش
تیر باشی گر
چه تیریم 1534 بیا
ما چند کس با
هم بسازیم چو شادی
کم شود با غم
بسازیم بیا
تا با خدا
خلوت گزینیم چو
عیسی با چنین
مریم بسازیم گر
از فرزند آدم
کس نماند چه غم
داریم با آدم
بسازیم ور
آدم نیز از ما
گوشه گیرد به جان تو
که بی او هم
بسازیم یکی
جانی است ما
را شادی انگیز که گر
ویران شود
عالم بسازیم اگر
دریا شود آتش
بنوشیم وگر زخمی
رسد مرهم
بسازیم به
پیش کعبه رویش
بمیریم بدان چاه
و بدان زمزم
بسازیم 1535 بیا
تا قدر یک
دیگر بدانیم که تا
ناگه ز یک
دیگر نمانیم چو
مومن آینه
مومن یقین شد چرا با
آینه ما
روگرانیم کریمان
جان فدای دوست
کردند سگی بگذار
ما هم
مردمانیم فسون
قل اعوذ و قل
هو الله چرا
در عشق همدیگر
نخوانیم غرض
ها تیره دارد
دوستی را غرض ها را
چرا از دل
نرانیم گهی
خوشدل شوی از
من که میرم چرا مرده
پرست و خصم
جانیم چو
بعد از مرگ
خواهی آشتی
کرد همه عمر
از غمت در
امتحانیم کنون
پندار مردم
آشتی کن که در
تسلیم ما چون
مردگانیم چو
بر گورم
بخواهی بوسه
دادن رخم
را بوسه ده
کاکنون
همانیم خمش
کن مرده وار
ای دل ازیرا به هستی
متهم ما زین
زبانیم 1536 میان
ما درآ ما
عاشقانیم که تا در
باغ عشقت
درکشانیم مقیم
خانه ما شو چو
سایه که ما
خورشید را
همسایگانیم چو
جان اندر جهان
گر ناپدیدیم چو
عشق عاشقان گر
بی نشانیم ولیک
آثار ما
پیوسته توست که ما چون
جان نهانیم و
عیانیم هر
آن چیزی که تو
گویی که آنید به بالاتر
نگر بالای
آنیم تو
آبی لیک
گردابی و
محبوس درآ در ما
که ما سیل
روانیم چو
ما در فقر
مطلق
پاکبازیم بجز تصنیف
نادانی
ندانیم 1537 چرا
شاید چو ما شه
زادگانیم که جز
صورت ز یک
دیگر ندانیم چو
مرغ خانه تا
کی دانه چینیم چه شد
دریا چو ما
مرغابیانیم برو
ای مرغ خانه
تو چه دانی که ما
مرغان در آن
دریا چه سانیم مزن
بر عاشقان عشق
تشنیع تو را چه
کاین چنینیم و
چنانیم چنینیم
و چنان و هر چه
هستیم اسیر
دام عشق بی
امانیم چرا
از جهل بر ما
می دوانی نه گردون
را چنین ما می
دوانیم عجب
نبود اگر ما
را بخایند که آتش
دیده و پخته
چو نانیم وگر
چون گرگ ما را
می درانند چه چاره
چون به حکم آن
شبانیم چو
چرخ اندر زبان
ها اوفتادیم چو چرخ بی
گناه و بی
زبانیم حریف
کهرباییم ار
چو کاهیم نه در
زندان چو کاه
کاهدانیم نتاند
باد کاه ما
ربودن که ما زان
کهربا اندر
امانیم تو
را باد و دم
شهوت رباید نه ما که
کهربای عقل و
جانیم خمش
کن کاه و کوه و
کهربا چیست که آنچ از
فهم بیرون است
آنیم 1538 بر
آن بودم که
فرهنگی بجویم که
آن مه رو نهد
رویی به رویم بگفتم
یک سخن دارم
به خاطر به پیش آ
تا به گوش تو
بگویم که
خوابی دیده ام
من دوش ای جان ز تو
خواهم که
تعبیرش بجویم ندارم
محرم این خواب
جز تو تو بشنو
ای شه
ستارخویم بجنبانید
سر را و
بخندید سری را که
بداند مو به
مویم که
یعنی حیله با
من می سکالی که من
آیینه هر رنگ
و بویم مثال
لعبتی ام در
کف او که نقش
سوزن زردوز
اویم نباشد
بی حیات آن
نقش کو کرد کمین نقشش
منم درهای و
هویم 1539 مگردان
روی خود ای
دیده رویم به من
بنگر که تا از
تو برویم سبوی
جسمم از چشمه
ات پرآب است مکن
ای سنگ دل
مشکن سبویم تو
جویایی و من
جویانتر از تو کی داند
تو چه جویی من
چه جویم همین
دانم که از
بوی گل تو مثال گل
قبا در خون
بشویم منم
ضراب و عشقت
چون ترازو از این
خاموش گویا
چند گویم زهی
مشکل که تو
خود سو نداری و من در
جستن تو سو به سویم تو
اندر هیچ کویی
درنگنجی و من اندر
پی تو کو به
کویم 1540 بیا
با هم سخن از
جان بگوییم ز گوش و
چشم ها پنهان
بگوییم چو
گلشن بی لب و
دندان بخندیم چو فکرت بی
لب و دندان
بگوییم به
سان عقل اول
سر عالم دهان
بربسته تا
پایان بگوییم سخندانان
چو مشرف بر
دهانند برون
از خرگه ایشان
بگوییم کسی
با خود سخن
پیدا نگوید اگر جمله
یکیم آن سان
بگوییم تو
با دست تو چون
گویی که برگیر چو
همدستیم از آن
دستان بگوییم بداند
دست و پا از
جنبش دل دهان ساکن
دل جنبان
بگوییم بداند
ذره ذره امر
تقدیر اگر خواهی
مثال آن
بگوییم 1541 مرا
خواندی ز در
تو خستی از
بام زهی بازی
زهی بازی زهی
دام از
آن بازی که من
می دانم و تو چه بازی
ها تو پختستی
و من خام تویی
کز مکر و از
افسوس و وعده چو خواهی
سنگ و آهن را
کنی رام مها
با این همه
خوشی تو چونی ز زحمت
های ما وز جور
ایام چه
می پرسم تو
خود چون خوش
نباشی که در
مجلس تو داری
جام بر جام مرا
در راه دی
دشنام دادی چنین مستم
ز شیرینی
دشنام 1542 چنان
مستم چنان
مستم من این
دم که حوا را
بنشناسم ز آدم ز
شور من
بشوریده ست
دریا ز سرمستی
من مست است
عالم زهی
سر ده که سر
ببریده جلاد که
تا دنیا نبیند
هیچ ماتم حلال
اندر حلال
اندر حلال است می خنب
خدا نبود محرم از
این باده جوان
گر خورده بودی نبودی پشت
پیر چرخ را خم زمین
ار خورده بودی
فارغستی از آن که
ابر تر بارد
بر او نم دل
بی عقل شرح
این بگفتی اگر بودی
به عالم نیم
محرم ز
آب و گل برون
بردی شما را اگر
بودی شما را
پای محکم 1543 کجایی
ساقیا درده
مدامم که من از
جان غلامت را
غلامم می
اندرده تهی
دستم چه داری که از خون
جگر پر گشت
جامم ز
ننگ من نگوید
نام من کس چو من
مردی چه جای
ننگ و نامم چو
بر جانم زدی
شمشیر عشقت تمامم کن
که زنده
ناتمامم گهم
زاهد همی
خوانند و گه
رند من مسکین
ندانم تا
کدامم ز
من چون شمع تا
یک ذره باقی
است نخواهد
بود جز آتش
مقامم مرا
جز سوختن راه
دگر نیست بیا تا
خوش بسوزم
زانک خامم 1544 مرا
گویی چه سانی
من چه دانم کدامی وز
کیانی من چه
دانم مرا
گویی چنین
سرمست و مخمور ز
چه رطل گرانی
من چه دانم مرا
گویی در آن لب
او چه دارد کز او
شیرین زبانی
من چه دانم مرا
گویی در این
عمرت چه دیدی به از عمر
و جوانی من چه
دانم بدیدم
آتشی اندر رخ
او چو آب
زندگانی من چه
دانم اگر
من خود توام
پس تو کدامی تو اینی
یا تو آنی من
چه دانم چنین
اندیشه ها را
من کی باشم تو جان
مهربانی من چه
دانم مرا
گویی که بر
راهش مقیمی مگر تو
راهبانی من چه
دانم مرا
گاهی کمان
سازی گهی تیر تو تیری
یا کمانی من
چه دانم خنک
آن دم که گویی
جانت بخشم بگویم من
تو دانی من چه
دانم ز
بی صبری بگویم
شمس تبریز چنینی
و چنانی من چه
دانم 1545 شراب
شیره انگور
خواهم حریف
سرخوش مخمور
خواهم مرا
بویی رسید از
بوی حلاج ز ساقی
باده منصور
خواهم ز
مطرب ناله
سرنای خواهم ز زهره
زاری طنبور
خواهم چو
یارم در
خرابات خراب
است چرا من
خانه معمور
خواهم بیا
نزدیکم ای
ساقی که امروز من از خود
خویشتن را دور
خواهم اگر
گویم مرا
معذور می دار مرا گوید
تو را معذور
خواهم مرا
در چشم خود ره
ده که خود را ز چشم
دیگران مستور
خواهم یکی
دم دست را از
روی برگیر که در
دنیا بهشت و
حور خواهم اگر
چشم و دلم غیر
تو بیند در آن دم
چشم ها را کور
خواهم ببستم
چشم خود از
نور خورشید که من آن
چهره پرنور
خواهم چو
رنجوران دل را
تو طبیبی سزد گر
خویش را رنجور
خواهم چو
تو مر مردگان
را می دهی جان سزد گر
خویش را در
گور خواهم 1546 رفتم
تصدیع از جهان
بردم بیرون شدم
از زحیر و جان
بردم کردم
بدرود
همنشینان را جان را به
جهان بی نشان
بردم زین
خانه شش دری
برون رفتم خوش رخت
به سوی لامکان
بردم چون
میر شکار غیب
را دیدم چون تیر
پریدم و کمان
بردم چوگان
اجل چو سوی من
آمد من گوی
سعادت از میان
بردم از
روزن من مهی
عجب درتافت رفتم سوی
بام و نردبان
بردم این
بام فلک که مجمع
جان هاست ز آن
خوشتر بد که
من گمان بردم شاخ
گل من چو گشت
پژمرده بازش سوی
باغ و گلستان
بردم چون
مشتریی نبود
نقدم را زودش سوی
اصل اصل کان
بردم زین
قلب زنان
قراضه جان را هم جانب
زرگر ارمغان
بردم در
غیب جهان بی
کران دیدم آلاجق
خود بدان کران
بردم بر
من مگری که
زین سفر شادم چون راه
به خطه جنان
بردم این
نکته نویس بر
سر گورم که سر ز
بلا و امتحان
بردم خوش
خسپ تنا در
این زمین که
من پیغام تو
سوی آسمان
بردم بربند
زنخ که من
فغان ها را سرجمله به
خالق فغان
بردم زین
بیش مگو غم دل
ایرا من دل
را به جناب
غیب دان بردم 1547 من
با تو حدیث بی
زبان گویم وز جمله
حاضران نهان
گویم جز
گوش تو نشنود
حدیث من هر چند
میان مردمان
گویم در
خواب سخن نه
بی زبان گویند در بیداری
من آن چنان
گویم جز
در بن چاه می
ننالم من اسرار غم
تو بی
مکان گویم بر
روی زمین
نشسته باشم
خوش احوال
زمین بر آسمان
گویم معشوق
همی شود نهان
از من هر چند
علامت نشان
گویم جان
های لطیف در
فغان آیند آن دم که
من از غمت
فغان گویم 1548 روی
تو چو نوبهار
دیدم گل را ز تو
شرمسار دیدم تا
در دل من قرار
کردی دل را ز تو
بی قرار دیدم من
چشم شدم همه
چو نرگس کان نرگس
پرخمار دیدم در
عشق روم که
عشق را من از جمله
بلا حصار دیدم از
ملک جهان و
عیش عالم من عشق تو
اختیار دیدم خود
ملک تویی و
جان عالم یک بود و
منش هزار دیدم من
مردم و از تو
زنده گشتم پس عالم
را دو بار دیدم ای
مطرب اگر تو
یار مایی این پرده
بزن که یار
دیدم در
شهر شما چه
یار جویم چون یاری
شهریار دیدم چون
در بر خود
خوشش فشردم آیین
شکرفشار دیدم چون
بستم من دهان
ز گفتن بس گفتن
بی شمار دیدم چون
پای نماند
اندر این ره من رفتن
راهوار دیدم سر
درنکشم ز ضر
که بی سر سرهای
کلاه دار دیدم بس
کن که ملول
گشت دلبر بر خاطر
او غبار دیدم 1549 زنهار
مرا مگو که
پیرم پیری و
فنا کجا پذیرم من
ماهی چشمه
حیاتم من غرقه
بحر شهد و
شیرم جز
از لب لعل جان
ننوشم غیر سر
زلف او نگیرم گر
کژ نهدم کمان
ابرو در حکم
کمان او چو
تیرم انداخته
ای چو تیر
دورم برگیر که
از تو ناگزیرم پرم
تو دهی چرا
نپرم میرم چو
تویی چرا
بمیرم 1550 گر
از غم عشق عار
داریم پس ما به
جهان چه کار
داریم یا
رب تو مده
قرار ما را گر بی رخ
تو قرار داریم ای
یوسف یوسفان
کجایی ما روی در
آن دیار داریم هر
صبح بر آن دو
زلف مشکین چون باد
صبا گذار
داریم چون
حلقه زلف خود
شماری ما چشم در
آن شمار داریم چشم
تو شکار کرد
جان را ما دیده
در آن شکار
داریم ای
آب حیات در
کنارت این آتش
از آن کنار
داریم زان
لاله ستان چه
زار گشتیم یا رب که
چه لاله زار
داریم گوییم
ز رشک شمس
تبریز نی سیم و
نه زر نه یار
داریم 1551 از
اصل چو حورزاد
باشیم شاید که
همیشه شاد
باشیم ما
داد طرب دهیم
تا ما در عشق
امیرداد
باشیم چون
عشق بنا نهاد
ما را دانی که
نکونهاد
باشیم در
عشق توام گشاد
دیده چون عشق
تو باگشاد
باشیم ما
را چو مراد بی
مرادی است پس
ما همه بر
مراد باشیم چون
بنده بندگان
عشقیم کیخسرو و
کیقباد باشیم چون
یوسف آن عزیز
مصریم هر چند که
در مزاد باشیم بر
چهره یوسفی
حجابی است اندر پس
پرده راد
باشیم خود
باد حجاب را
رباید ما
منتظران باد
باشیم ما
دل به صلاح
دین سپردیم تا
در دل او به
یاد باشیم 1552 ما
آفت جان
عاشقانیم نی خانه
نشین و خانه
بانیم اندر
دل تو اگر
خیال است می پنداری
که ما ندانیم اسرار
خیال ها نه
ماییم هر سودا
را نه ما
پزانیم دل
ها بر ما
کبوترانند هر لحظه
به جانبی
پرانیم تن
گفت به جان از
این نشان کو جان
گفت که سر به
سر نشانیم آخر
تو به گفت
خویش بنگر کاندر دهن
تو می نشانیم هر
دم بغل تو را
گرفته در راحت و
رنج می کشانیم تا
آتش و آب و
بادطبعی ما باده
خاکیت چشانیم وان
گاه دهان تو
بشوییم آن جا
برسی که ما
نهانیم چون
رخت تو در
نهان کشیدیم آنگه
بینی که ما چه
سانیم چون
نقش تو از
زمین ببردیم دانی که
عجایب زمانیم هر
سو نگری زمان
نبینی پس لاف
زنی که
لامکانیم همرنگ
دلت شود تن تو در رقص
آیی که جمله
جانیم لب
بر لب ما نهی تو
بی لب اقرار کنی
که همزبانیم ای
شمس الدین و
شاه تبریز از بندگیت
شهنشهانیم 1553 ما
صحبت همدگر
گزینیم بر دامن
همدگر نشینیم یاران
همه پیشتر
نشینید تا چهره
همدگر ببینیم ما
را ز درون
موافقت هاست تا ظن
نبری که ما
همینیم این
دم که نشسته
ایم با هم می بر کف و
گل در آستینیم از
عین به غیب
راه داریم زیرا
همراه پیک
دینیم از
خانه به باغ
راه داریم همسایه
سرو و
یاسمینیم هر
روز به باغ
اندرآییم گل های
شکفته صد
ببینیم وز
بهر نثار
عاشقان را دامن دامن
ز گل بچینیم از
باغ هر آنچ
جمع کردیم در پیش
نهیم و
برگزینیم از
ما دل خویش درمدزدید ما دزد نه
ایم ما امینیم اینک
دم ما نسیم آن
گل ما گلبن
گلشن یقینیم عالم
پر شد نسیم آن
گل یعنی که
بیا که ما
چنینیم بومان
ببرد چو بوی
بردیم مه مان
کند ار چه ما
کهینیم هر
چند کمین غلام
عشقیم چون عشق
نشسته در
کمینیم 1554 چون
ذره به رقص
اندرآییم خورشید تو
را مسخر آییم در
هر سحری ز
مشرق عشق همچون
خورشید ما
برآییم در
خشک و تر جهان
بتابیم نی خشک
شویم و نی تر
آییم بس
ناله مس ها
شنیدیم کای نور
بتاب تا زر
آییم از
بهر نیاز و
درد ایشان ما بر سر
چرخ و اختر
آییم از
سیمبری که هست
دلبر از بهر
قلاده عنبر
آییم زان
خرقه خویش ضرب
کردیم تا زین به
قبای ششتر
آییم ما
صرف کشان راه
فقریم سرمست
نبیذ احمر
آییم گر
زهر جهان نهند
بر ما از باطن
خویش شکر آییم آن
روز که پردلان
گریزند در عین
وغا چو سنجر
آییم از
خون عدو نبیذ
سازیم وانگه
بکشیم و خنجر
آییم ما
حلقه عاشقان
مستیم هر روز چو
حلقه بر در آییم طغرای
امان ما نوشت
او کی از
اجلی به غرغر
آییم اندر
ملکوت و
لامکان ما بر کره
چرخ اخضر آییم از
عالم جسم خفیه
گردیم در عالم
عشق اظهر آییم در
جسم شده ست
روح طاهر بی جسم
شویم و اطهر
آییم شمس
تبریز جان جان
است در برج
ابد برابر
آییم 1555 جز
جانب دل به دل
نیاییم یک
لحظه برون دل
نپاییم ماننده
نای سربریده بی برگ
شدیم و
بانواییم همچون
جگر کباب عاشق جز آتش
عشق را نشاییم ما
ذره آفتاب
عشقیم ای عشق
برآی تا
برآییم ما
را به میان
ذره ها جوی ما
خردترین ذره
هاییم ور
زانک بجویی و
نیابی بدهیم
نشان که ما
کجاییم در
خانه چو آفتاب
درتافت گرد سر
روزن سراییم 1556 ای
برده نماز من
ز هنگام هین وقت
نماز شد
بیارام ای
خورده تو خون
صد قلندر ای بر تو
حلال خون
بیاشام عشق
تو و آنگهی
سلامت ای دشمن
ننگ و دشمن
نام مستی
تو وانگهی سر
و پا دیوانه
وانگهی
سرانجام یک
حرف بپرسمت
بگویی دلسوخته
دیده چنین خام پیداست
که یار من
ملول است خاموش شدم
به کام و
ناکام 1557 یا
رب توبه چرا
شکستم وز لقمه
دهان چرا
نبستم گر
وسوسه کرد گرد
پیچم در پیچش
او چرا نشستم آخر
دیدم به عقل
موضع صد بار و
هزار بار رستم از
بندگی خدا
ملولم زیرا
که به جان
گلوپرستم خود
من جعل المهوم
هما از لفظ
رسول خوانده
استم چون
بر دل من
نشسته دودی چون زود
چو گرد
برنجستم این
ها که نبشتم
از ندامت آن وقت
نبشته بود
دستم 1558 دانی
کامروز از چه
زردم ای تو همه
شب حریف نردم در
نرد دل از تو
متهم شد کو
مهره ربود از
نبردم گفتم
که دلا بیار
مهره کز رفتن
مهره من به
دردم بگشاد
دلم بغل که می
جو گر هست
بیاب من
نخوردم دیوانه
شدم ز درد
مهره دل را همه
شب شکنجه کردم می
گفت بلی و گاه
نی نی گه عشوه
بداد گرم و
سردم گفتم
که تو برده ای
یقین است من از تو به
عشوه برنگردم دل
گفت چگونه دزد
باشم من خازن
چرخ لاژوردم زین
دمدمه از خرم
بیفکند دریافت که
من سلیم مردم خر
رفت و رسن
ببرد و دل گفت من در پی
گرد او چه
گردم 1559 من
دوش به تازه
عهد کردم سوگند به
جان تو بخوردم کز
روی تو چشم
برندارم گر تیغ
زنی ز تو
نگردم درمان
ز کسی دگر
نجویم زیرا ز
فراق توست
دردم در
آتشم ار
فروبری تو گر آه
برآورم نه
مردم برخاستم
از رهت چو
گردی بر خاک ره
تو بازگردم 1560 تا
عشق تو سوخت
همچو عودم یک عقده
نماند از
وجودم گه
باروی چرخ
رخنه کردم گه سکه
آفتاب سودم چون
مه پی آفتاب
رفتم گه
کاهیدم گهی
فزودم از
تو دل من نمی
شکیبد صد بار
منش بیازمودم این
بخشش توست زور
من نیست گر حلقه
سیم درربودم گر
دشمن چاشتم
خفاشم ور منکر
احمدم جهودم تفهیم
تو تیز کرد
گوشم کان راز
شریف را شنودم سیل
آمد و برد
خفتگان را من تشنه
بدم نمی غنودم صیقل
گر سینه امر
کن بود گر من ز
کسل نمی زدودم توفیر
شد از مکارم
تو هر تقصیری
که من نمودم من
جود چرا کنم
به جلدی کز جود تو
مو به موی
جودم از
عشق تو بر
فراز عرشم گر بالایم
وگر فرودم از
فضل تو است
اگر ضحوکم از رشک تو
است اگر حسودم بس
کردم ذکر شمس
تبریز ای
عالم سر تار و
پودم 1561 تا
چهره آن یگانه
دیدم دل در غم
بی کرانه دیدم گفتی
فرداست روز
بازار بازار تو
را بهانه دیدم دل
را چو انار
ترش و شیرین خون بسته
و دانه دانه
دیدم زهر
عالم همه عسل
شد تا شهد تو
در میانه دیدم جان
را چو وثاق و
جای
زنبور از شهد تو
خانه خانه
دیدم بر
آتشم و هنوز
در عشق زان دوزخ
یک زبانه دیدم شطرنج
که صد هزار
خانه ست از جمله
آن دو خانه
دیدم یک
خانه پر از
خمار دیدم یک خانه
می مغانه دیدم چون
عشق چنین دو
روی دارد سرگشتگی
زمانه دیدم وانگه
زین سر به سوی
آن سر دزدیده ره
و دهانه دیدم زان
ره خرد دقیقه
بین را اندیشه
ابلهانه دیدم او
بر سر گنج بی
نشانی سرگشته که
من نشانه دیدم او
زیر پر همای
دولت گوید که
به خواب لانه
دیدم جانی
که ز غم ز پا
درآمد در عالم
دل روانه دیدم جانی
که فسانه داند
این را او را
همگی فسانه
دیدم نالنده
و بی خبر ز
نالش چون بربط
و چون چغانه
دیدم بس
شانه مکن که
طره عشق بیرون ز
حدود شانه
دیدم صد
شب بر او
ترانه گویی روزت گوید
تو را ندیدم هر
درد که آن دوا
ندارد سوی دل
خود دوانه
دیدم 1562 گر
ناز تو را به
گفت نارم مهر تو
درون سینه
دارم بی
مهر تو گر گلی
ببویم در حال
بسوز همچو
خارم ماننده
ماهی ار خموشم چون موج و
چو بحر بی
قرارم ای
بر لب من
نهاده مهری می کش تو
به سوی خود
مهارم مقصود
تو چیست من چه
دانم دانم که
من اندر این
قطارم نشخوار
غمت زنم چو
اشتر چون اشتر
مست کف برآرم هر
چند نهان کنم
نگویم در حضرت
عشق آشکارم ماننده
دانه زیر خاکم موقوف
اشارت بهارم تا
بی دم خود زنم
دمی خوش تا بی سر
خود سری بخارم 1563 من
اشتر مست
شهریارم آن خایم
کز گلو برآرم چون
گلبن روی اوست
خویم اشکوفه من
بود نثارم چون
بحر اگر ترش
کنم رو پرگوهر و
در بود
کنارم گر
یار وصال ما
نجوید با عشق
وصال یار غارم خواری
که به پیش خلق
عار است آن عار
شده ست
افتخارم باد
منطق برون کن
از لنج کز باد
نطق در این
غبارم 1564 روزی
که گذر کنی به گورم یاد آور
از این نفیر و
شورم پرنور
کن آن تک لحد
را ای دیده و
ای چراغ نورم تا
از تو سجود
شکر آرد اندر لحد
این تن صبورم ای
خرمن گل شتاب
مگذار خوش کن
نفسی بدان
بخورم وان
گاه که بگذری
مینگار کز روزن و
درگه تو دورم گر
سنگ لحد ببست
راهم از راه
خیال بی فتورم گر
صد کفنم بود ز
اطلس بی خلعت
صورت تو عورم از
صحن سرای تو
برآیم در
نقب زنی مگر
که مورم من
مور توام تویی
سلیمان یک دم
مگذار بی
حضورم خامش
کردم بگو تو
باقی کز گفت و
شنود خود
نفورم شمس
تبریز دعوتم
کن چون دعوت
توست نفخ صورم 1565 ای
دشمن روزه و
نمازم وی عمر و سعادت
درازم هر
پرده که ساختم
دریدی بگذشت از
آنک پرده سازم ای
من چو زمین و
تو بهاری پیدا شده
از تو جمله
رازم چون
صید شدم چگونه
پرم چون مات
توام دگر چه
بازم پروانه
من چو سوخت بر
شمع دیگر ز چه
باشد احترازم نزدیکتری
به من ز عقلم پس سوی تو
من چگونه یازم بگداز
مرا که جمله
قندم گر من
فسرم وگر
گدازم یک
بارگی از وفا
مشو دست یک بار
دگر ببین
نیازم یک
بار دگر مرا
فسون خوان وز روح
مسیح کن طرازم بر
قنطره بست باج
دارم از بهر
عبور ده جوازم خاموش
که گفت حاجتش
نیست در گفتن
خویش یاوه
تازم خاموش
که عاقبت مرا
کار محمود بود
چو من ایازم 1566 تا
با تو قرین
شده ست جانم هر جا که
روم به
گلستانم تا
صورت تو قرین
دل شد بر خاک
نیم بر آسمانم گر
سایه من در
این جهان است غم نیست
که من در آن
جهانم من
عاریه ام در
آن که خوش
نیست چیزی که
بدان خوشم من
آنم در
کشتی عشق خفته
ام خوش در حالت
خفتگی روانم امروز
جمادها شکفته
ست امروز
میان زندگانم چون
علم بالقلم
رهم داد پس تخته
نانبشته
خوانم چون
کان عقیق در
گشاده ست چه غم که
خراب شد دکانم زان
رطل گران دلم
سبک شد گر دل سبک
است سرگرانم ای
ساقی تاج بخش
پیش آ تا بر سر و
دیده ات نشانم جز
شمع و شکر
مگوی چیزی چیزی بمگو
که من ندانم 1567 امروز
مرا چه شد چه
دانم امروز من
از سبک دلانم در
دیده عقل بس
مکینم در دیده
عشق بی مکانم افسوس
که ساکن زمینم انصاف که
صارم زمانم این
طرفه که با تن
زمینی بر پشت
فلک همی دوانم آن
بار که چرخ
برنتابد از قوت
عشق می کشانم از
سینه خویش
آتشش را تا
سینه سنگ می
رسانم از
لذت و از صفای
قندش پرشهد شده
ست این دهانم از
مشکل شمس حق
تبریز من نکته
مشکل جهانم 1568 ای
جان لطیف و ای
جهانم از خواب
گرانت
برجهانم بی
شرم و حیا کنم
تقاضا دانی که
غریم بی امانم گر
بر دل تو غبار
بینم از اشک
خودش
فرونشانم ای
گلبن جان برای
مجلس بگرفته
امت که گل
فشانم یک
بوسه بده که
اندر این راه من باج
عقیق می ستانم بسیار
شب است کاندر
این دشت من از پی
باج راهبانم شب
نعره زنم چو
پاسبانان چون طالب
باج کاروانم همخانه
گریخت از
نفیرم همسایه
گریست از فغانم 1569 ناآمده
سیل تر شدستیم نارفته به
دام پای بستیم شطرنج
ندیده ایم و
ماتیم یک جرعه
نخورده ایم و
مستیم همچون
شکن دو زلف
خوبان نادیده
مصاف ما
شکستیم ما
سایه آن بتیم
گویی کز اصل
وجود بت
پرستیم سایه
بنماید و
نباشد ما نیز چو
سایه نیست
هستیم 1570 آن
عشرت نو که
برگرفتیم پا دار که
ما ز سر گرفتیم آن
دلبر خوب
باخبر را مست و خوش
و بی خبر
گرفتیم هر
لحظه ز حسن
یوسف خود صد مصر پر
از شکر گرفتیم در
خانه حسن بود
ماهی رفتیمش و
بام و در
گرفتیم آن
آب حیات سرمدی
را چون آب در
این جگر
گرفتیم چون
گوشه تاج او
بدیدیم مستانه
اش از کمر
گرفتیم هر
نقش که بی وی
است مرده ست از بهر تو
جانور گرفتیم هر
جانوری که آن
ندارد او را علف
سقر گرفتیم هر
کس گهری گرفت
از کان از کان
همه سیمبر
گرفتیم از
تابش نور
آفتابی چون ماه
جمال و فر
گرفتیم شمس
تبریز چون سفر
کرد چون
ماه از آن سفر
گرفتیم 1571 در
عشق قدیم سال
خوردیم وز گفت
حسود برنگردیم زین
دمدمه ها زنان
بترسند بر ما تو
مخوان که مرد
مردیم مردانه
کنیم کار
مردان پنهان
نکنیم آنچ
کردیم ما
را تو به زرد و
سرخ مفریب کز خنجر
عشق روی زردیم بر
درد هزار
آفرین باد باقی
بر ما که یار
دردیم 1572 گر
گمشدگان
روزگاریم ره
یافتگان کوی
یاریم گم
گردد روزگار
چون ما گر آتش دل
بر او گماریم نی
سر ماند نه
عقل او را گر ما سر
فتنه را
بخاریم این
مرگ که خلق
لقمه اوست یک لقمه
کنیم و غم
نداریم تو
غرقه وام این
قماری ما وام
گزار این
قماریم جانی
مانده ست رهن
این وام جان را
بدهیم و
برگزاریم 1573 ما
عاشق و بی دل و
فقیریم هم کودک و
هم جوان و
پیریم چون
کبریتیم و
هیزم خشک ما آتش
عشق زو پذیریم از
آتش عشق
برفروزیم اما چون
برق زو نمیریم ما
خون جگر خوریم
چون شیر چون یوز
نه عاشق
پنیریم گویند
شما چه دست
گیرید کو دست تو
را که دست
گیریم بر
خویش پرست
همچو خاریم بر دوست
پرست چون
حریریم عاشق
که چو شمع می
بسوزد او را چو
فتیله
ناگزیریم از
ما مگریز زانک
با تو آمیخته
همچو شهد و
شیریم تو
میر شکار بی
نظیری ما نیز
شکار بی
نظیریم در
حسن تو را
تنور گرم است ما را
بربند ما
خمیریم ما
را به قدوم
خویش درباف زیر قدم
تو چون حصیریم 1574 نی
سیم و نه زر نه
مال خواهیم از لطف تو
پر و بال
خواهیم نی
حاکمی و نه
حکم خواهیم بر حکم تو
احتمال
خواهیم ای
عمر عزیز عمر
ما باش نی هفته
نه مه نه سال
خواهیم ما
بدر نی ایم و
از پی بدر خود را چو
قد هلال
خواهیم از
بهر مطالعه
خیالت خود را به
کم از خیال
خواهیم چون
دلو مسافران چاهیم کان یوسف
خوش خصال
خواهیم چون
آینه نقش خود
زدایم چون عکس
چنان جمال
خواهیم چون
چشم نظر کند
بجز تو جان را ز
تو گوشمال
خواهیم خاموش
ز قال چند
لافی چون حال
آمد چه قال
خواهیم 1575 ما
شاخ گلیم نی
گیاهیم ما شیوه
تر و تازه
خواهیم اشکوفه
باغ آسمانیم نقل و می مجلس
الهیم ما
جوی نه ایم
بلک آبیم ما ابر نه
ایم بلک ماهیم لوح
و قلمیم نی
حروفیم تیغ و
علمیم نی
سپاهیم هم
خسته غمزه چو
تیریم هم بسته
طره سیاهیم 1576 ما
زنده به نور
کبریاییم بیگانه و
سخت آشناییم نفس
است چو گرگ
لیک در سر بر یوسف
مصر برفزاییم مه
توبه کند ز
خویش بینی گر ما رخ
خود به مه
نماییم درسوزد
پر و بال
خورشید چون ما پر
و بال
برگشاییم این
هیکل آدم است
روپوش ما
قبله جمله
سجده هاییم آن
دم بنگر مبین
تو آدم تا جانت
به لطف
دررباییم ابلیس
نظر جدا جدا
داشت پنداشت که
ما ز حق
جداییم شمس
تبریز خود
بهانه ست ماییم به
حسن لطف ماییم با
خلق بگو برای
روپوش کو شاه
کریم و ما
گداییم ما
را چه ز شاهی و
گدایی شادیم
که شاه را
سزاییم محویم
به حسن شمس
تبریز در محو نه
او بود نه
ماییم 1577 امروز
نیم ملول شادم غم را همه
طاق برنهادم بر
سبلت هر کجا
ملولی است گر میر من
است و اوستادم امروز
میان به عیش
بستم روبند ز
روی مه گشادم امروز
ظریفم و لطیفم گویی که
مگر ز لطف
زادم یاری
که نداد بوسه
از ناز او بوسه
بجست و من
ندادم من
دوش عجب چه
خواب دیدم کامروز
عظیم بامرادم گفتی
تو که رو که
پادشاهی آری که
خوش و خجسته
بادم بی
ساقی و بی
شراب مستم بی تخت و
کلاه کیقبادم در
من ز کجا رسد
گمان ها سبحان
الله کجا
فتادم 1578 من
جز احد صمد
نخواهم من جز ملک
ابد نخواهم جز
رحمت او
نبایدم نقل جز باده
که او دهد
نخواهم اندیشه
عیش بی حضورش ترسم که
بدو رسد
نخواهم بی
او ز برای
عشرت من خورشید
سبو کشد
نخواهم من
مایه باده ام چو
انگور جز ضربت و
جز لگد نخواهم از
لذت زخم هاش
جانم یک
ساعت اگر رهد
نخواهم وقت
است که جان
شویم خالص کاین زحمت
کالبد نخواهم احمد
گوید برای
روپوش از احمد
جز احد نخواهم مجموع
همه است شمس
تبریز حق است که
من عدد نخواهم 1579 ما
آب دریم ما چه
دانیم چه شور و
شریم ما چه
دانیم هر
دم ز شراب بی
نشانی خود
مستتریم ما چه
دانیم تا
گوهر حسن تو
بدیدیم رخ همچو
زریم ما چه
دانیم تا
عشق تو پای ما
گرفته ست بی پا و
سریم ما چه
دانیم خشک
و تر ما همه
تویی تو خوش خشک و
تریم ما چه
دانیم سرحلقه
زلف تو گرفتیم خوش می
شمریم ما چه
دانیم گر
زیر و زبر شود
دو عالم زیر
و زبریم ما چه
دانیم گر
سبزه و باغ
خشک گردد ما از تو
چریم ما چه
دانیم گلزار
اگر همه بریزد گل از تو
بریم ما چه
دانیم گر
چرخ هزار مه
نماید در تو
نگریم ما چه
دانیم گر
زانک شکر جهان
بگیرد ما باده
خوریم ما چه
دانیم شمس
تبریز ز
آفتابت همچون
قمریم ما چه
دانیم 1580 تا
دلبر خویش را
نبینیم جز در تک
خون دل نشینیم ما
به نشویم از
نصیحت چون گمره
عشق آن بهینیم اندر
دل درد خانه
داریم درمان
نبود چو
همچنینیم در
حلقه عاشقان
قدسی سرحلقه چو
گوهر نگینیم حاشا
که ز عقل و روح
لافیم آتش در ما
اگر همینیم گر
از عقبات روح
جستی مستانه
مرو که در
کمینیم چون
فتنه نشان
آسمانیم چون است
که فتنه
زمینیم چون
ساده تر از
روان پاکیم پرنقش چرا
مثال چینیم پژمرده
شود هزار دولت ما تازه و
تر چو
یاسمینیم گر
متهمیم پیش
هستی اندر تتق
فنا امینیم ما
پشت بدین وجود
داریم کاندر
شکم فنا
جنینیم تبریز
ببین چه
تاجداریم زان سر که
غلام شمس
دینیم 1581 گر
به خوبی می
بلافد لا نسلم
لا نسلم کاندر این
مکتب ندارد کر
و فری هر معلم متهم
شو همچو یوسف
تا در آن
زندان درآیی زانک در
زندان نیاید
جز مگر بدنام
و ظالم جای
عاقل صدر
دیوان جای
مجنون قعر
زندان حبس
و تهمت قسم
عاشق تخت و
منبر جای عالم کم
طمع شد آن کسی
کو طمع در عشق
تو بندد کم سخن شد
آن کسی که عشق
با او شد
مکالم پنجه
اندر خون
شیران دارد آن
شیر سمایی غمزه خون
خوار دارد غم
ندارد از
مظالم گر
بگویم ور
خموشم ور
بجوشم ور
نجوشم اندر
این فتنه خوشم
من تو برو می
باش سالم مشک
بربند ای سقا
تو گر چه اندر
وقت خوردن مستی آرد
این معانی
حیرت آرد این
معالم 1582 هرچ
گویی از بهانه
لا نسلم لا
نسلم کار دارم
من به خانه لا
نسلم لا نسلم گفته
ای فردا بیایم
لطف و نیکویی
نمایم وعده ست
این بی نشانه
لا نسلم لا
نسلم گفته
ای رنجور دارم
دل ز غم پرشور
دارم این فریب
است و بهانه
لا نسلم لا
نسلم گفت
مادر مادرانه
چون ببینی دام
و دانه این چنین
گو ره روانه
لا نسلم لا
نسلم گوییم
امروز زارم
نیت حمام دارم می نمایی
سنگ و شانه لا
نسلم لا نسلم هر
کجا خوانند ما
را تا
فریبانند ما
را غیر این
عالی ستانه لا
نسلم لا نسلم بر
سر مستان
بیایی هر دمی
زحمت نمایی کاین فلان
است آن فلانه
لا نسلم لا
نسلم گوییم
من خواجه تاشم
عاقبت اندیش
باشم تا درافتی
در میانه لا
نسلم لا نسلم رو
ترش کرد آن
مبرسم تا ز
شکل او بترسم ای
عجوزه
بامثانه لا
نسلم لا نسلم دست
از خشمم گزیدی
گویی از عشقت
گزیدم مغلطه است
این ای یگانه
لا نسلم لا
نسلم جمله
را نتوان
شمردن شرح یک
یک حیله کردن نیست مکرت
را کرانه لا
نسلم لا نسلم 1583 می
خرامد جان
مجلس سوی مجلس
گام گام در جبینش
آفتاب و در
یمینش جام جام می
خرامد بخت ما
کو هست نقد
وقت ما مشنو ای
پخته از این
پس وعده های
خام خام جاء
نصر الله حقا
مستجیبا
داعیا ان تعالوا
یا کرامی و
ادخلوا بین
الکرام قال
ان الله یدعوا
اخرجوا من
ضیقکم ان عقبا
ملتقانا مشعر
البیت الحرام ترجمانش
این بود کز
خود برون آیید
زود ور
نه هر دم بند
باشد هر دو
گامی دام دام از
خودی بیرون رویم
آخر کجا در
بیخودی بیخودی
معنی است معنی
باخودی ها نام
نام ان
تکن اسما فاسم
بالمسمی مازج لا کاسم
شبه غمد و
المسمی
کالحسام مجلس
خاص اندرآ و
عام را وادان
ز خاص ای درونت
خاص خاص و ای
برونت عام عام 1584 هر
که گوید کان
چراغ دیده ها
را دیده ام پیش من نه
دیده اش را
کامتحان دیده
ام چشم
بد دور از
خیالش دوشمان
بس لطف کرد من پس گوش
از خجالت تا
سحر خاریده ام گر
چه او عیار و
مکار است گرد
خویشتن از میان
رخت او من
نقدها دزدیده
ام پای
از دزدی کشیدم
چونک دست از
کار شد زانک
دزدی دزدتر از
خویشتن
بشنیده ام جمله
مرغان به پر و
بال خود پریده
اند من ز بال و
پر خود بی بال
و پر پریده ام من
به سنگ خود
همیشه جام خود
بشکسته ام من به چنگ
خود همیشه
پرده ام
بدریده ام من
به ناخن های
خود هم اصل
خود برکنده ام من ز
ابر چشم خود
بر کشت جان
باریده ام ای
سیه دل لاله
بر کشتم چرا
خندیده ای نوبهارت
وانماید آنچ
من کاریده ام چون
بهارم از بهار
شمس تبریزی
خدیو از درونم
جمله خنده وز
برون زاریده
ام 1585 ای
جهان آب و گل
تا من تو را
بشناختم صد هزاران
محنت و رنج و بلا
بشناختم تو
چراگاه خرانی
نی مقام عیسیی این
چراگاه خران
را من چرا
بشناختم آب
شیرینم ندادی تا
که خوان
گسترده ای دست و
پایم بسته ای
تا دست و پا
بشناختم دست
و پا را چون
نبندی
گاهواره ت
خواند حق دست و پا
را برگشایم
پاگشا
بشناختم چون
درخت از زیر
خاکی
دست ها بالا
کنم در هوای
آن کسی کز وی
هوا بشناختم ای
شکوفه تو به
طفلی چون شدی
پیر تمام گفت رستم
از صبا تا من
صبا بشناختم شاخ
بالا زان رود
زیرا ز بالا
آمده ست سوی اصل
خویش یازم
کاصل را
بشناختم زیر
و بالا چند
گویم لامکان
اصل من است من نه از
جایم کجا را
از کجا
بشناختم نی
خمش کن در عدم
رو در عدم
ناچیز شو چیزها را
بین که از
ناچیزها
بشناختم 1586 خویش
را چون خار
دیدم سوی گل
بگریختم خویش را
چون سرکه دیدم
در شکر آمیختم کاسه
پرزهر بودم
سوی تریاق
آمدم ساغری
دردی بدم در
آب حیوان
ریختم دیده
پردرد بودم
دست در عیسی
زدم خام
دیدم خویش را
در پخته ای
آویختم خاک
کوی عشق را من
سرمه جان
یافتم شعر گشتم
در لطافت سرمه
را می بیختم عشق
گوید راست می
گویی ولی از
خود مبین من چو
بادم تو چو
آتش من تو را
انگیختم 1587 عشوه
دادستی که من
در بی وفایی
نیستم بس کن آخر
بس کن آخر
روستایی
نیستم چون
جدا کردی به
خنجر عاشقان
را بند بند چون مرا
گویی که دربند
جدایی نیستم من
یکی کوهم ز
آهن در میان
عاشقان من ز هر
بادی نگردم من
هوایی نیستم من
چو آب و روغنم
هرگز نیامیزم
به کس زانک من
جان غریبم این
سرایی نیستم ای
در اندیشه
فرورفته که
آوه چون کنم خود
بگو من
کدخدایم من
خدایی نیستم من
نگویم چون کنم
دریا مرا تا
چون برد غرقه ام
در بحر و
دربند سقایی
نیستم در
غم آنم که او
خود را نماید
بی حجاب هیچ
اندربند خویش
و خودنمایی
نیستم 1588 من
سر خم را
ببستم باز شد
پهلوی خم آنک خم را
ساخت هم او می
شناسد خوی خم کوزه
ها محتاج خم و
خم ها محتاج
جو در میان
خم چه باشد
آنچ دارد جوی
خم مستیان
بس پدید و
خمشان را کس
ندید عالمی زیر
و زبر پیچان
شده از بوی خم گر
نبودی بوی آن
خم در دماغ
خاص و عام پس به هر
محفل چرا
دارند گفت و
گوی خم بوی
خمش خلق را در
کوزه فقاع کرد شد
هزاران ترک و
رومی بنده و
هندوی خم جادوی
بر خم نشیند
می دواند شهر
شهر جادوان را
ریش خندی می
کند جادوی خم در
سر خود پیچ ای
دل مست و
بیخود چون
شراب همچنین می
رو خراب از
بوی خم تا روی
خم تا
ببینی ناگهان
مستی رمیده از
جهان نزد خم ای
جان عمم که
منم خالوی خم روی
از آن سو کن کز
این سو گفت و
گو را راه
نیست چون ز شش سو
وارهیدی
بازیابی سوی
خم 1589 چشم
بگشا جان نگر
کش سوی جانان
می برم پیش آن
عید ازل جان
بهر قربان می
برم چون
کبوترخانه
جان ها از او
معمور گشت پس چرا
این زیره را
من سوی کرمان
می برم زانک
هر چیزی به
اصلش شاد و
خندان می رود سوی اصل
خویش جان را
شاد و خندان
می برم زیر
دندان تا
نیاید قند
شیرین کی بود جان همچون
قند را من زیر
دندان می برم تا
که زر در کان
بود او را
نباشد رونقی سوی زرگر
اندک اندک
زودش از کان
می برم دود
آتش کفر باشد
نور او ایمان
بود شمع جان
را من ورای
کفر و ایمان
می برم سوی
هر ابری که او
منکر شود
خورشید را آفتابی
زیر دامن بهر
برهان می برم شمس
تبریز
ارمغانم گوهر
بحر دل است من ز شرم
جان پاکت همچو
عمان می برم 1590 چون
ز صورت برتر
آمد آفتاب و
اخترم از
معانی در
معانی تا روم
من خوشترم در
معانی گم
شدستم همچنین
شیرینتر است سوی صورت
بازنایم در دو
عالم ننگرم در
معانی می
گدازم تا شوم
همرنگ او زانک معنی
همچو آب و من
در او چون
شکرم دل
نگیرد هیچ کس
را از حیات
جان خویش من از این
معنی ز صورت
یاد نارم لاجرم می
خرامم من به
باغ از باغ با
روحانیان چون گل
سرخ لطیف و
تازه چون
نیلوفرم کشتی
تن را چو موجم
تخته تخته
بشکنم خویشتن را
بسکلم چون
خویشتن را
لنگرم ور
من از سختی دل
در کار خود
سستی کنم زود از
دریا برآید
شعله های آذرم همچو
زر خندان خوشم
اندر میان
آتشش زانک
گر ز آتش
برآیم همچو زر
من بفسرم من
ز افسونی چو
ماری سر نهادم
بر خطش تا چه
افتد ای برادر
از خط او بر
سرم من
ز صورت سیر
گشتم آمدم سوی
صفات هر صفت
گوید درآ این
جا که بحر
اخضرم چون
سکندر ملک دارم
شمس تبریزی ز
لطف سوی
لشکرهای معنی
لاجرم
سرلشکرم 1591 وقت
آن آمد که من
سوگندها را
بشکنم بندها را
بردرانم
پندها را
بشکنم چرخ
بدپیوند را من
برگشایم بند
بند همچو
شمشیر اجل
پیوندها را
بشکنم پنبه
ای از لاابالی
در دو گوش دل
نهم پند
نپذیرم ز صبر
و بندها را بشکنم مهر
برگیرم ز قفل
و در شکرخانه
روم تا ز شاخی
زان شکر این
قندها را
بشکنم تا
به کی از چند و
چون آخر ز
عشقم شرم باد کی ز چونی
برتر آیم
چندها را
بشکنم 1592 نی
تو گفتی از
جفای آن جفاگر
نشکنم نی تو
گفتی عالمی در
عشق او برهم
زنم نی
تو دست او
گرفتی عهد
کردی دو به دو کز پی آن
جان و دل این
جان و دل را
برکنم نور
چشمت چون منم
دورم مبین ای
نور چشم سوی بالا
بنگر آخر زانک
من بر روزنم ای
سررشته طرب ها
عیسی دوران
تویی سر از این
روزن فروکن گر
چه من چون
سوزنم عشق
را روز قیامت
آتش و دودی
بود نور آن
آتش تو باشی
دود آن آتش
منم تا
نبینم روی چون
گلزار آن صد
نوبهار همچو
لاله من سیه
دل صدزبان چون
سوسنم شاه
شمس الدین
تبریزی منت
عاشق بسم روز بزمت
همچو مومم روز
رزمت آهنم 1593 روی
نیکت بد کند
من نیک را بر
بد نهم عاشقی بس
پخته ام این
ننگ را بر خود
نهم ننگ
عاشق ننگ دارد
از همه فخر جهان ننگ را من
بر سر آن عشرت
بی حد نهم علم
چون چادر
گشاید در برم
گیرد به لطف حرف های
علم را بر
گردن ابجد نهم تاج
زرین چون نهد
از عاشقی بر
فرق من تخت خود
را من برآرم
بر سر فرقد
نهم چون
در آب زندگانی
صورتم پنهان
شود صورت خود
را به پیش
صورت احمد نهم نام
شمس الدین
تبریزی چو
بنویسم بدانک شکر
دلخواه را در
اشکم کاغذ نهم 1594 ایها
العشاق آتش
گشته چون
استاره ایم لاجرم
رقصان همه شب
گرد آن مه
پاره ایم تا
بود خورشید
حاضر هست
استاره ستیر بی رخ
خورشید ما می
دانک ما آواره
ایم الصلا
ای عاشقان هان
الصلا این
کاریان باده کاری
است این جا
زانک ما این
کاره ایم هر
سحر پیغام آن
پیغامبر
خوبان رسد کالصلا
بیچارگان ما
عاشقان را
چاره ایم نعره
لبیک لبیک از
همه برخاسته مصحف معنی
تویی ما هر
یکی سی پاره
ایم خونبهای
کشتگان چون
غمزه خونی
اوست در میان
خون خود چون
طفلک خون
خواره ایم کوه
طور از باده
اش بیخود شد و
بدمست شد ما چه کوه
آهنیم آخر چه
سنگ خاره ایم یک
جو از سرش
نگوییم ار همه
جو جو شویم گرد
خرمنگاه چرخ
ار چه که ما
سیاره ایم همچو
مریم حامله
نور خدایی
گشته ایم گر چو
عیسی بسته این
جسم چون
گهواره ایم از
درون باره این
عقل خود ما را
مجو زانک
در صحرای عشقش
ما برون باره
ایم عشق
دیوانه ست و
ما دیوانه
دیوانه ایم نفس اماره
ست و ما اماره
اماره ایم مفخر
تبریز شمس
الدین تو بازآ
زین سفر بهر حق یک
بارگی ما عاشق
یک باره ایم 1595 سر
قدم کردیم و
آخر سوی جیحون
تاختیم عالمی
برهم زدیم و
چست و بیرون
تاختیم چون
براق عشق عرشی
بود زیر ران
ما گنبدی
کردیم و سوی
چرخ گردون
تاختیم عالم
چون را مثال
ذره ها برهم
زدیم تا به پیش
تخت آن سلطان
بی چون تاختیم فهم
و وهم و عقل
انسان جملگی
در ره بریخت چونک از
شش حد انسان
سخت افزون
تاختیم چونک
در سینور
مجنونان آن
لیلی شدیم سرکش
آمد مرکب و از
حد مجنون
تاختیم نفس
چون قارون ز
سعی ما درون
خاک شد بعد از آن
مردانه سوی
گنج قارون
تاختیم دشت
و هامون روح
گیرد گر بیابد
ذره ای ز آنچ ما
از نور او در
دشت و هامون
تاختیم بس
صدف های چو
گوهر زیر سنگی
کوفتیم تا به سوی
گنج های در
مکنون تاختیم سوی
شمع شمس
تبریزی به
بیشه شیر جان بوده
پروانه
نپنداری که
اکنون تاختیم 1596 چون
همه یاران ما
رفتند و تنها
ماندیم یار
تنهاماندگان
را دم به دم می
خواندیم جمله
یاران چون
خیال از پیش
ما برخاستند ما خیال
یار خود را
پیش خود
بنشاندیم ساعتی
از جوی مهرش
آب بر دل می
زدیم ساعتی زیر
درختش میوه می
افشاندیم ساعتی
می کرد بر ما
شکر و گوهر
نثار ساعتی از
شکر او ما مگس
می راندیم چون
خیال او درآمد
بر درش دربان
شدیم چون خیال
او برون شد ما
در این
درماندیم 1597 این
چه کژطبعی بود
که صد هزاران
غم خوریم جمع
مستان را
بخوان تا باده
ها با هم خوریم باده
ای کابرار را
دادند اندر
یشربون با جنید و
بایزید و شبلی
و ادهم خوریم ابر
نبود ماه ما
را تا جفای شب
کشیم مرگ نبود
عاشقان را تا
غم ماتم خوریم نفس
ماده کیست تا
ما تیغ خود بر
وی زنیم زخم بر
رستم زنیم و
زخم از رستم
خوریم بود
مردم خوار
عالم خلق عالم
را بخورد خالق
آورده ست ما
را تا که ما
عالم خوریم این
جهان
افسونگرست و
وعده فردا دهد ما از آن
زیرکتریم ای
خوش پسر که دم
خوریم گر
پری زادیم شب
جمعیت پریان
بود ور ز آدم
زاده ایم آن
باده با آدم
خوریم گه
از آن کف گوهر
هستی و سرمستی
بریم گه از آن
دف نعره و
فریاد زیر و
بم خوریم ماهییم
و ساقی ما
نیست جز دریای
عشق هیچ دریا
کم شود زان رو
که بیش و کم
خوریم گه
چو گردون از
مه و خورشید
اشکم پر کنیم گر چو
خورشید آب ها
را جمله بی
اشکم خوریم شمس
تبریزی تو
سلطانی و ما
بنده توییم لاجرم
در دور تو
باده به جام
جم خوریم 1598 ای
خوشا روزا که
ما معشوق را
مهمان کنیم دیده از
روی نگارینش
نگارستان
کنیم گر
ز داغ هجر او
دردی است در
دل های ما ز آفتاب
روی او آن درد
را درمان کنیم چون
به دست ما
سپارد زلف مشک
افشان خویش پیش
مشک افشان او
شاید که جان
قربان کنیم آن
سر زلفش که
بازی می کند
از باد عشق میل دارد
تا که ما دل را
در او پیچان
کنیم او
به آزار دل ما
هر چه خواهد
آن کند ما به
فرمان دل او
هر چه گوید آن
کنیم این
کنیم و صد
چنین و منتش
بر جان ماست جان و دل
خدمت دهیم و خدمت
سلطان کنیم آفتاب
رحمتش در خاک
ما درتافته ست ذره های
خاک خود را
پیش او رقصان
کنیم ذره
های تیره را
در نور او
روشن کنیم چشم های
خیره را در
روی او تابان
کنیم چوب
خشک جسم ما را
کو به مانند
عصاست در کف
موسی عشقش
معجز ثعبان
کنیم گر
عجب های جهان
حیران شود در
ما رواست کاین
چنین فرعون را
ما موسی عمران
کنیم نیمه
ای گفتیم و
باقی نیم
کاران بو برند یا برای
روز پنهان
نیمه را پنهان
کنیم 1599 چون
بدیدم صبح
رویت در زمان
برخیستم گرم در
کار آمدم
موقوف مطرب
نیستم همچو
سایه در طوافم
گرد نور آفتاب گه سجودش
می کنم گاهی
به سر می
ایستم گه
درازم گاه
کوته همچو
سایه پیش نور جمله
فرعونم چو
هستم چون نیم
موسیستم من
میان اصبعین
حکم حقم چون
قلم در کف
موسی عصا گاهی
و گه افعیستم عشق
را اندیشه
نبود زانک
اندیشه عصاست عقل را
باشد عصا یعنی
که من اعمیستم روح
موقوف اشارت
می بنالد هر
دمی بر
سر ره منتظر
موقوف یک
آریستم چون
از این جا
نیستم این جا
غریبم من غریب چون در
این جا بی
قرارم آخر از
جاییستم 1600 از
شهنشه شمس دین
من ساغری را
یافتم در درون
ساغرش چشمه
خوری را یافتم تابش
سینه و برت را
خود ندارد چشم
تاب شکر ایزد
را که من زین
دلبری را
یافتم میرداد
قهر چون ماری
فروکوبد سرش آنک گوید
در دو کونش هم
سری را یافتم چون
درون طره اش
دریافتم دل را
عجب در درون
مشک رفتم
عنبری را
یافتم گر
ببینی طوطی
جان مرا گرد
لبش می پرد
پرک زنان که
شکری را یافتم گر
بپرسندت
حکایت کن که
من بر جام لعل عاشقی
مستی جوانی می
خوری را یافتم گر
کسی منکر شود
تو گردن او را
ببند می کشانش
روسیه که
منکری را
یافتم در
میان طره اش
رخسار چون آتش
ببین گو میان
مشک و عنبر
مجمری را
یافتم چون
گشاید لعل را
او تا نثار در
کند گو که در
خورشید از
رحمت دری را
یافتم چون
دکان سرپزان
سرها و دل ها
پیش او هست بی
پایان در آن
سرها سری را
یافتم چون
نگه کردم سر
من بود پر از
عشق او من برون
از هر دو عالم
منظری را
یافتم من
به برج ثور
دیدم منکر آن
آفتاب گاو جستم
من ز ثور و خود
خری را یافتم من
صف رستم دلان
جستم بدیدم
شاه را ترک
آن کردم چو بی
صف صفدری را
یافتم من
همی کشتی سوی
تبریز راندم
می نرفت پس ز جان
بر کشتی خود
لنگری را
یافتم 1601 بار
دیگر از دل و
از عقل و جان
برخاستیم یار آمد
در میان ما از
میان
برخاستیم از
فنا رو تافتیم
و در بقا
دربافتیم بی نشان
را یافتیم و
از نشان
برخاستیم گرد
از دریا
برآوردیم و
دود از نه فلک از زمان و
از زمین و
آسمان
برخاستیم هین
که مستان
آمدند و راه
را خالی کنید نی غلط
گفتم ز راه و
راهبان
برخاستیم آتش
جان سر برآورد
از زمین کالبد خاست
افغان از دل و
ما چون فغان
برخاستیم کم
سخن گوییم وگر
گوییم کم کس
پی برد باده
افزون کن که
ما با کم زنان
برخاستیم هستی
است آن زنان و
کار مردان
نیستی است شکر کاندر
نیستی ما
پهلوان
برخاستیم 1602 می
بسازد جان و
دل را بس
عجایب کان
صیام گر تو
خواهی تا عجب
گردی عجایب
دان صیام گر
تو را سودای
معراج است بر
چرخ حیات دانک اسب
تازی تو هست
در میدان صیام هیچ
طاعت در جهان
آن روشنی ندهد
تو را چونک بهر
دیده دل کوری
ابدان صیام چونک
هست این صوم
نقصان حیات هر
ستور خاص شد
بهر کمال معنی
انسان صیام چون
حیات عاشقان
از مطبخ تن
تیره بود پس مهیا
کرد بهر مطبخ
ایشان صیام چیست
آن اندر جهان
مهلکتر و خون
ریزتر بر دل و
جان و جا خون
خواره شیطان
صیام خدمت
خاص نهانی
تیزنفع و
زودسود چیست پیش
حضرت درگاه
این سلطان
صیام ماهی
بیچاره را آب
آن چنان تازه
نکرد آنچ کرد
اندر دل و جان
های مشتاقان
صیام در
تن مرد مجاهد
در ره مقصود
دل هست
بهتر از حیات
صد هزاران جان
صیام گر
چه ایمان هست
مبنی بر بنای
پنج رکن لیک والله
هست از آن ها
اعظم الارکان
صیام لیک
در هر پنج
پنهان کرده
قدر صوم را چون شب
قدر مبارک هست
خود پنهان
صیام سنگ
بی قیمت که صد
خروار از او
کس ننگرد لعل
گرداند چو
خورشیدش درون
کان صیام شیر
چون باشی که
تو از روبهی
لرزان شوی چیره
گرداند تو را
بر بیشه شیران
صیام بس
شکم خاری کند
آن کو شکم
خواری کند نیست اندر
طالع جمع شکم
خواران صیام خاتم
ملک سلیمان
است یا تاجی
که بخت می نهد بر
تارک سرهای
مختاران صیام خنده
صایم به است
از حال
مفطر در سجود زانک می
بنشاندت بر
خوان الرحمان
صیام در
خورش آن بام
تون از تو به
آلایش بود همچو
حمامت بشوید
از همه خذلان
صیام شهوت
خوردن ستاره
نحس دان تاریک
دل نور
گرداند چو
ماهت در همه
کیوان صیام هیچ
حیوانی تو
دیدی روشن و
پرنور علم تن چو
حیوان است مگذار
از پی حیوان
صیام شهوت
تن را تو
همچون نیشکر
درهم شکن تا درون
جان ببینی شکر
ارزان صیام قطره
ای تو سوی
بحری کی توانی
آمدن سوی بحرت
آورد چون سیل
و چون باران
صیام پای
خود را از شرف
مانند سر گردان
به صوم زانک هست
آرامگاه مرد
سرگردان صیام خویشتن
را بر
زمین زن در گه
غوغای نفس دست و
پایی زن که
بفروشم چنین
ارزان صیام گر
چه نفست رستمی
باشد مسلط بر
دلت لرز بر وی
افکند چون بر
گل لرزان صیام ظلمتی
کز اندرونش آب
حیوان می زهد هست آن
ظلمت به نزد
عقل هشیاران
صیام گر
تو خواهی نور
قرآن در درون
جان خویش هست سر
نور پاک جمله
قرآن صیام بر
سر خوان های
روحانی که
پاکان شسته
اند مر تو را
همکاسه
گرداند بدان
پاکان صیام روزه
چون روزت کند
روشن دل و
صافی روان روز عید
وصل شه را
ساخته قربان
صیام در
صیام ار پا
نهی شادی کنان
نه با گشاد چون حرام
است و نشاید
پیش غمناکان
صیام زود
باشد کز
گریبان بقا سر
برزند هر که در
سر افکند
ماننده دامان
صیام 1603 چونک
در باغت به
زیر سایه
طوبیستم گرم در
کار آمدم
موقوف مطرب
نیستم همچو
سایه بر طوافم
گرد نور آفتاب گه سجودش
می کنم گاهی
به سر می
ایستم گه
درازم گاه
کوته همچو
سایه پیش نور جمله
فرعونم چو
هستم چون نیم
موسیستم من
میان اصبعین
حکم حقم چون
قلم در کف
موسی عصا گاهی
و گه افعیستم عشق
را اندیشه
نبود زانک
اندیشه عصاست عقل را
باشد عصا یعنی
که من اعمیستم روح
موقوف اشارت
می بنالد هر
دمی بر سر ره
منتظر موقوف
یک آریستم چون
از این جا
نیستم این جا
غریبم من غریب چون در
این جا بی
قرارم آخر از
جاییستم 1604 بده
آن باده دوشین
که من از نوش
تو مستم بده ای
حاتم عالم قدح
زفت به دستم ز
من ای ساقی
مردان نفسی
روی مگردان دل من
مشکن اگر نه
قدح و شیشه
شکستم قدحی
بود به دستم
بفکندم
بشکستم کف
صد پای برهنه
من از آن شیشه
بخستم تو
بدان شیشه
پرستی که ز
شیشه است
شرابت می من
نیست ز شیره ز
چه رو شیشه
پرستم بکش
ای دل می جانی
و بخسب ایمن و
فارغ که سر غصه
بریدم ز غم و
غصه برستم دل
من رفت به
بالا تن من
رفت به پستی من بیچاره
کجایم نه به
بالا نه به
پستم چه
خوش آویخته
سیبم که ز
سنگت نشکیبم ز بلی چون
بشکیبم من اگر
مست الستم تو
ز من پرس که
این عشق چه
گنج است و چه
دارد تو مرا
نیز از او پرس
که گوید چه
کسستم به
لب جوی چه
گردی بجه از
جوی چو مردی بجه از
جوی و مرا جو
که من از جوی
بجستم فلان
قمت اقمنا و
لان رحت رحلنا چو
بخوردی تو
بخوردم چو
نشستی تو
نشستم منم
آن مست دهلزن
که شدم مست به
میدان دهل خویش
چو پرچم به سر
نیزه ببستم چه
خوش و بیخود
شاهی هله
خاموش چو ماهی چو ز هستی
برهیدم چه کشی
باز به هستم 1605 بزن
آن پرده نوشین
که من از نوش
تو مستم بده ای حاتم
مستان قدح زفت
به دستم هله
ای سرده مستان
به غضب روی
مگردان که من از
عربده ناگه
قدحی چند
شکستم چه
کم آید قدح آن
را که دهد
بیست سبوکش بشکن شیشه
هستی که چو تو
نیست پرستم تو
مپرسم که کیی
تو بده آن
ساغر شش سو چو شدم
مست ببینی چه
کسستم چه
کسستم چو
من از باده
پرستی شده ام
غرقه مستی دگرم خیره
چه جویی که من
از جوی تو
جستم بده
ای خواجه بابا
مکن امروز
محابا که رگ غصه
بریدم ز غم و
غصه برستم چو
منم سایه حسنت
بکنم آنچ
بکردی چو بخوردی
تو بخوردم چو
نشستی تو
نشستم منم
آن مست دهلزن
که شدم مست به
میدان دهل
خویش چو پرچم
به سر نیزه
ببستم خمش
ار فانی راهی
که فنا خامشی
آرد چو رهیدیم
ز هستی تو مکن
باز به هستم 1606 هله
دوشت یله کردم
شب دوشت یله
کردم دغل و
عشوه که دادی
به دل پاک
بخوردم بده
امشب هم از
آنم نخورم
عشوه من امشب تو گر از
عهد بگردی من
از آن عهد
نگردم چو
همه نور و
ضیایی به دل و
دیده درآیی به دم گرم
بپرسی چو
شنیدی دم سردم نفسی
شاخ نباتم
نفسی پیش تو
ماتم چه کنم
چاره چه دارم
به کفت مهره
نردم چو
روی مست و
پیاده قدمت را
همه فرشم چو روی
راه سواره ز
پی اسب تو
گردم مکن
ای جان همه
ساله تو به
فردام حواله تو
مرا گول گرفتی
که سلیمم سره
مردم خود
اگر گول و
سلیمم تو روا
داری و شاید که دل سنگ
بسوزد چو شود
واقف دردم به
خدا کت نگذارم
کم از این نیز
نباشد که نهی
چهره سرخت
نفسی بر رخ
زردم وگر
از لطف درآیی
که بر این هم
بفزایی به یکی
بوسه ز شادی
دو جهان را
بنوردم فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن تو گمان
داشتی ای جان
که مگر رفتم و
مردم 1607 ز
فلک قوت بگیرم
دهن از لوت
ببندم شکم ار
زار بگرید من
عیار بخندم مثل
بلبل مستم قفس
خویش شکستم سوی بالا
بپریدم که من
از چرخ بلندم نه
چنان مست و
خرابم که خورد
آتش و آبم همگی غرق
جنونم همگی
سلسله مندم کله
ار رفت بر او
گو نه کلم
سلسله مویم خر اگر
مرد بر او گو
که بر این پشت
سمندم همه
پرباد از آنم
که منم نای و
تو نایی چو تویی
خویش من ای
جان پی این
خویش پسندم ز
پی قند و نبات
تو بسی طبله
شکستم ز پی آب
حیات تو بسی
جوی بکندم چو
تویی روح جهان
را جهت چشم
بدان را اگرم پاک
بسوزی سزد
ایرا که سپندم اگر
از سوز چو
عودم وگر از
ساز چو عیدم نه از آن
عید بخندم نه
از این عود
برندم سر
سودای تو دارم
سر اندیشه
نخارم خبرم نیست
که چونم نظرم
نیست که چندم ترشی
نیست در آن خد
ترش او کرد به
قاصد که
اگر روترشم من
نه همان شهدم
و قندم چو
دلم مست تو
باشد همه جان
هاست غلامم وگر از
دست تو آید
نکند زهر
گزندم طرف
سدره جان را
تو فروکش به
کفم نه سوی آن
قلعه عالی تو
برانداز
کمندم نه
بر این دخل
بچفسم نه از
این چرخ بترسم چو فزون
خرج کنم من نه فزون
دخل دهندم 1608 چه
کسم من چه کسم
من که بسی
وسوسه مندم گه از آن
سوی کشندم گه
از این سوی
کشندم ز
کشاکش چو
کمانم به کف
گوش کشانم قدر از
بام درافتد چو
در خانه ببندم مگر
استاره چرخم
که ز برجی سوی
برجی به نحوسیش
بگریم به
سعودیش بخندم به
سما و به
بروجش به هبوط
و به عروجش نفسی
همتک بادم
نفسی من
هلپندم نفسی
آتش سوزان
نفسی سیل گریزان ز چه اصلم
ز چه فصلم به
چه بازار
خرندم نفسی
فوق طباقم
نفسی شام و
عراقم نفسی غرق
فراقم نفسی
راز تو رندم نفسی
همره ماهم
نفسی مست الهم نفسی یوسف
چاهم نفسی
جمله گزندم نفسی
رهزن و غولم
نفسی تند و
ملولم نفسی زین
دو برونم که
بر آن بام
بلندم بزن
ای مطرب قانون
هوس لیلی و
مجنون که من از
سلسله جستم
وتد هوش بکندم به
خدا که نگریزی
قدح مهر نریزی چه شود ای
شه خوبان که
کنی گوش به
پندم هله
ای اول و آخر
بده آن باده
فاخر که شد این
بزم منور به
تو ای عشق
پسندم بده
آن باده جانی
ز خرابات
معانی که بدان
ارزد چاکر که
از آن باده دهندم بپران
ناطق جان را
تو از این
منطق رسمی که نمی
یابد میدان
بگو حرف سمندم 1609 چو
یکی ساغر مردی
ز خم یار
برآرم دو جهان
را و نهان را
همه از کار
برآرم ز
پس کوه برآیم
علم عشق نمایم ز دل خاره
و مرمر دم
اقرار برآرم ز
تک چاه کسی را
تو به صد سال
برآری من دیوانه
بی دل به یکی
بار برآرم چو
از آن کوه
بلندم کمر عشق
ببندم ز کمرگاه
منافق سر زنار
برآرم بر
من نیست من و
ما عدمم بی سر
و بی پا سر و دل
زان بنهادم که
سر از یار
برآرم به
تو دیوار
نمایم سوی خود
در بگشایم به میان
دست نباشد در
و دیوار برآرم تا
چه از کار
فزایی سر و
دستار نمایی که من از
هر سر مویی سر
و دستار برآرم تو
ز بی گاه چه
لنگی ز شب
تیره چه ترسی که من از
جانب مغرب مه
انوار برآرم تو
ز تاتار هراسی
که خدا را
نشناسی که
دو صد رایت
ایمان سوی
تاتار برآرم هله
این لحظه
خموشم چو می
عشق بنوشم زره جنگ
بپوشم صف
پیکار برآرم هله
شمس الحق
تبریز ز فراق
تو چنانم که هیاهوی
و فغان از سر
بازار برآرم 1610 منم
آن عاشق عشقت
که جز این کار
ندارم که بر آن
کس که نه عاشق
بجز انکار
ندارم دل
غیر تو نجویم
سوی غیر تو
نپویم گل هر باغ
نبویم سر هر
خار ندارم به
تو آوردم
ایمان دل من
گشت مسلمان به تو دل
گفت که ای جان
چو تو دلدار
ندارم چو
تویی چشم و
زبانم دو
نبینم دو
نخوانم جز یک جان
که تویی آن به
کس اقرار
ندارم چو
من از شهد تو
نوشم ز چه رو
سرکه فروشم جهت
رزق چه کوشم
نه که ادرار
ندارم ز
شکربوره
سلطان نه ز
مهمانی شیطان بخورم سیر
بر این خوان
سر ناهار ندارم نخورم
غم نخورم غم ز
ریاضت نزنم دم رخ چون زر
بنگر گر زر
بسیار ندارم نخورد
خسرو دل غم
مگر الا غم
شیرین به چه دل
غم خورم آخر
دل غمخوار
ندارم پی
هر خایف و
ایمن کنمی شرح
ولیکن ز سخن
گفتن باطن دل
گفتار ندارم تو
که بی داغ
جنونی خبری
گوی که چونی که من از
چون و چگونه
دگر آثار
ندارم چو
ز تبریز برآمد
مه شمس الحق و
دینم سر این
ماه شبستان
سپهدار ندارم 1611 مکن
ای دوست غریبم
سر سودای تو
دارم من
و بالای مناره
که تمنای تو
دارم ز
تو سرمست و
خمارم خبر از
خویش ندارم سر خود
نیز نخارم که
تقاضای تو
دارم دل
من روشن و
مقبل ز چه شد
با تو بگویم که در این
آینه دل رخ
زیبای تو دارم مکن
ای دوست ملامت
بنگر روز
قیامت همه موجم
همه جوشم در
دریای تو دارم مشنو
قول طبیبان که
شکر زاید صفرا به شکر
داروی من کن
چه که صفرای
تو دارم هله
ای گنبد گردون
بشنو قصه ام
اکنون که چو تو
همره ماهم بر
و پهنای تو
دارم بر
دربان تو آیم
ندهد راه و
براند خبرش نیست
که پنهان چه
تماشای تو
دارم ز
درم راه نباشد
ز سر بام و
دریچه ستر
الله علینا چه
علالای تو
دارم هله
دربان عوان خو
مدهم راه و
سقط گو چو دفم می
زن بر رو دف و
سرنای تو دارم چو
دف از سیلی
مطرب هنرم بیش
نماید بزن و
تجربه می کن
همه هیهای تو
دارم هله
زین پس نخروشم
نکنم فتنه
نجوشم به دلم
حکم کی دارد
دل گویای تو
دارم 1612 منم
آن کس که
نبینم بزنم
فاخته گیرم من از آن
خارکشانم که
شود خار حریرم به
کی مانم به کی
مانم که
سطرلاب جهانم همه اشکال
فلک را به
یکایک بپذیرم ز
پس کوه معانی
علم عشق برآمد چو علمدار
برآمد برهاند
ز زحیرم ز
سحر گر بگریزم
تو یقین دان
که خفاشم ز ضرر گر
بگریزم تو
یقین دان که
ضریرم چو
ز بادی بگریزم
چو خسم سخره
بادم چو دهانم
نپذیرد به خدا
خام و خمیرم نه
چو خورشید
جهانم شه یک
روزه فانی که
نیندیشد و
گوید که چه
میرم که بمیرم نه
چو گردون نه
چو چرخم نه چو
مرغم نه چو
فرخم نه چو مریخ
سلح کش نه چو
مه نیمه و
زیرم چو
منی خوار
نباشد که تویی
حافظ و یارم بر خلق
ابن قلیلم بر
تو ابن کثیرم هنر
خویش بپوشم ز
همه تا نخرندم بدو صد
عیب بلنگم که
خرد جز تو
امیرم نخورم
جز جگر و دل که
جگرگوشه شیرم نه چون
یوزان خسیسم
که بود طعمه
پنیرم ز
شرر زان
نگریزم که زرم
نی زر قلبم ز خطر زان
نگریزم که در
این ملک خطیرم همگان
مردنیانند
نمایند و
نپایند تو بیا
کآب حیاتی که
ز تو نیست
گزیرم تو
مرا جان بقایی
که دهی جام
حیاتم تو مرا
گنج عطایی که
نهی نام فقیرم هله
بس کن هله بس
کن کم آواز
جرس کن که کهم من
نه صدایم قلمم
من نه صریرم فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن
فعلاتن همه می
گوی و مزن دم ز
شهنشاه شهیرم 1613 به
خدا کز غم
عشقت نگریزم
نگریزم وگر از من
طلبی جان
نستیزم
نستیزم قدحی
دارم بر کف به
خدا تا تو
نیایی هله تا
روز قیامت نه
بنوشم نه
بریزم سحرم
روی چو ماهت
شب من زلف
سیاهت به
خدا بی رخ و
زلفت نه بخسبم
نه بخیزم ز
جلال تو جلیلم
ز دلال تو
دلیلم که من از
نسل خلیلم که
در این آتش
تیزم بده
آن آب ز کوزه
که نه عشقی
است دوروزه چو نماز
است و چو روزه
غم تو واجب و
ملزم به
خدا شاخ درختی
که ندارد ز تو
بختی اگرش آب
دهد یم شود او
کنده هیزم بپر
ای دل سوی
بالا به پر و
قوت مولا که در آن
صدر معلا چو
تویی نیست
ملازم همگان
وقت بلاها
بستایند خدا
را تو شب و
روز مهیا چو
فلک جازم و
حازم صفت
مفخر تبریز
نگویم به
تمامت چه کنم
رشک نخواهد که
من آن غالیه
بیزم 1614 بزن
آن پرده دوشین
که من امروز
خموشم ز
تف آتش عشقت
من دلسوز
خموشم منم
آن باز که
مستم ز کله
بسته شدستم ز کله چشم
فرازم ز کله
دوز خموشم ز
نگار خوش
پنهان ز یکی
آتش پنهان چو دل
افروخته گشتم
ز دلفروز
خموشم چو
بدیدم که
دهانم شد غماز
نهانم سخن فاش چه
گویم که ز
مرموز خموشم به
ره عشق خیالش
چو قلاووز من
آمد ز رهش
گویم لیکن ز
قلاووز خموشم ز
غم افروخته
گشتم به غم
آموخته گشتم ز غم ار
ناله برآرم ز
غم آموز خموشم 1615 من
اگر دست زنانم
نه من از دست
زنانم نه از
اینم نه از
آنم من از آن
شهر کلانم نه
پی زمر و قمارم
نه پی خمر و
عقارم نه
خمیرم نه
خمارم نه
چنینم نه
چنانم من
اگر مست و
خرابم نه چو
تو مست شرابم نه ز خاکم
نه ز آبم نه از
این اهل زمانم خرد
پوره آدم چه
خبر دارد از
این دم که من از
جمله عالم به
دو صد پرده
نهانم مشنو
این سخن از من
و نه زین خاطر
روشن که از این ظاهر
و باطن
نه پذیرم نه
ستانم رخ
تو گر چه که
خوب است قفص
جان تو چوب
است برم از من که
بسوزی که
زبانه ست
زبانم نه
ز بویم نه ز
رنگم نه ز
نامم نه ز
ننگم حذر از
تیر خدنگم که
خدایی است
کمانم نه
می خام ستانم
نه ز کس وام
ستانم نه دم و
دام ستانم هله
ای بخت جوانم چو
گلستان جنانم
طربستان
جهانم به روان
همه مردان که
روان است
روانم شکرستان
خیالت بر من
گلشکر آرد به گلستان
حقایق گل
صدبرگ فشانم چو
درآیم به
گلستان گل
افشان وصالت ز سر پا
بنشانم که ز
داغت به نشانم عجب
ای عشق چه
جفتی چه غریبی
چه شگفتی چو دهانم
بگرفتی به
درون رفت
بیانم چو
به تبریز رسد
جان سوی شمس
الحق و دینم همه اسرار
سخن را به
نهایت برسانم 1616 ز
یکی پسته
دهانی صنمی
بسته دهانم چو برویید
نباتش چو شکر
بست زبانم همه
خوبی قمر او
همه شادی است
مگر او که از او
من تن خود را ز
شکر بازندانم تو
چه پرسی که
کدامی تو در
این عشق چه
نامی صنما
شاه جهانی ز
تو من شاد
جهانم چو
قدح ریخته
گشتم به تو
آمیخته گشتم چو بدیدم
که تو جانی
مثل جان
پنهانم وگرم
هست اگر من
بنه انگشت تو
بر من که من
اندر طلب خود
سر انگشت
گزانم چو
از او در تک و
تابم ز پیش
سخت شتابم چو مرا
برد به نارم
دو چو خود
بازستانم چو
شکرگیر تو
گشتم چو من از
تیر تو گشتم چه شد ار
بهر شکارت
شکند تیر و
کمانم چو
صلاح دل و دین
را مه خورشید
یقین را به تو
افتاد محبت تو
شدی جان و
روانم 1617 بت
بی نقش و
نگارم جز تو
یار ندارم تویی آرام
دل من مبر ای
دوست قرارم ز
جفای تو حزینم
جز عشقت نگزینم هوسی نیست
جز اینم جز از
این کار ندارم تو
به رخسار چو
ماهی چه لطیفی
و چه شاهی تو مرا
پشت و پناهی ز
تو آراسته
کارم جز
عشقت نپذیرم
جز زلف تو
نگیرم که در این
عهد چو تیرم
که بر این چنگ
چو تارم تن
ما را همه جان
کن همه را
گوهر کان کن ز
طرب چشمه روان
کن به سوی باغ
و بهارم 1618 علم
عشق برآمد
برهانم ز
زحیرم به لب
چشمه حیوان
بکشم پای
بمیرم به
که مانم به که
مانم که
سطرلاب جهانم چو قضا
حکم روانم نه
امیرم نه
وزیرم بروی
ای عالم هستی
همه را پای
ببستی تو اگر
جان منستی
نپذیرم
نپذیرم 1619 تو
گواه باش
خواجه که ز
توبه توبه
کردم بشکست جام
توبه چو شراب
عشق خوردم به
جمال بی نظیرت
به شراب
شیرگیرت که به گرد
عهد و توبه
نروم دگر
نگردم به
لب شکرفشانت
به ضمیر غیب
دانت که نه
سخره جهانم نه
زبون سرخ و
زردم به
رخ چو آفتابت
به حلاوت
خطابت که
هزارساله ره
من ز ورای گرم
و سردم به
هوای همچو رخشت
به لوای روح
بخشت که بجز تو
کس نداند که
کیم چگونه
مردم به
سعادت صباحت
به قیامت
صبوحت که سجل
آسمان را به
فر تو درنوردم هله
ای شه مخلد تو
بگو به ساقی
خود چو کسی
ترش درآید
دهدش ز درد در
دم هله
تا دوی نباشد
کهن و نوی
نباشد که در این
مقام عشرت من
از آن جمع فردم بدهش
از آن رحیقی
که شود خوشی
عشیقی که ز مستی
و خرابی برهد
ز عکس و طردم نه
در او حسد
بماند نه غم
جسد بماند خوش و پاک
بازآید به سوی
بساط نردم به
صفا مثال زهره
به رضا به سان
مهره نه نصیبه
جو نه بهره که
ببردم و نبردم بپریده
از زمانه ز
هوای دام و
دانه که در این
قمارخانه چو
گواه بی نبردم پس
از این خموش
باشم همه گوش
و هوش باشم که نه
بلبلم نه طوطی
همه قند و شاخ
وردم 1620 هوسی
است در سر من
که سر بشر
ندارم من از این
هوس چنانم که
ز خود
خبر ندارم دو
هزار ملک بخشد
شه عشق هر
زمانی من از او
بجز جمالش
طمعی دگر
ندارم کمر
و کلاه عشقش
به دو کون مر
مرا بس چه شد ار
کله بیفتد چه
غم ار کمر
ندارم سحری
ببرد عشقش دل
خسته را به
جایی که ز روز و
شب گذشتم خبر
از سحر ندارم سفری
فتاد جان را
به ولایت
معانی که
سپهر و ماه
گوید که چنین
سفر ندارم ز
فراق جان من
گر ز دو دیده
در فشاند تو گمان
مبر که از وی
دل پرگهر
ندارم چه
شکرفروش دارم
که به من شکر
فروشد که نگفت
عذر روزی که
برو شکر ندارم بنمودمی
نشانی ز جمال
او ولیکن دو جهان
به هم برآید
سر شور و شر
ندارم تبریز
عهد کردم که
چو شمس دین
بیاید بنهم به
شکر این سر که
به غیر سر
ندارم 1621 چو
غلام آفتابم
هم از آفتاب
گویم نه شبم نه
شب پرستم که
حدیث خواب
گویم چو
رسول آفتابم
به طریق
ترجمانی پنهان از
او بپرسم به
شما جواب گویم به
قدم چو آفتابم
به خرابه ها
بتابم بگریزم
از عمارت سخن
خراب گویم به
سر درخت مانم
که ز اصل دور
گشتم به میانه
قشورم همه از
لباب گویم من
اگر چه سیب
شیبم ز درخت
بس بلندم من اگر
خراب و مستم
سخن صواب گویم چو
دلم ز خاک
کویش بکشیده
است بویش خجلم ز
خاک کویش که
حدیث آب گویم بگشا
نقاب از رخ که
رخ تو است فرخ تو روا
مبین که با تو
ز پس نقاب
گویم چو
دلت چو سنگ
باشد پر از
آتشم چو آهن تو چو لطف
شیشه گیری قدح
و شراب گویم ز
جبین زعفرانی
کر و فر لاله
گویم به دو چشم
ناودانی صفت
سحاب گویم چو
ز آفتاب زادم
به خدا که
کیقبادم نه به شب
طلوع سازم نه
ز ماهتاب گویم اگرم
حسود پرسد دل
من ز شکر ترسد به شکایت
اندرآیم غم
اضطراب گویم بر
رافضی چگونه ز
بنی قحانه
لافم بر خارجی
چگونه غم
بوتراب گویم چو
رباب از او
بنالد چو
کمانچه رو
درافتم چو خطیب
خطبه خواند من
از آن خطاب
گویم به
زبان خموش
کردم که دل
کباب دارم دل
تو بسوزد ار
من ز دل کباب
گویم 1622 تو
ز من ملول
گشتی که من از
تو ناشتابم صنما چه
می شتابی که
بکشتی از
شتابم تو
رئیسی و امیری
دم و پند کس
نگیری صنما چه
زودسیری که ز
سیریت خرابم چه
شود اگر زمانی
بدهی مرا
امانی که نه سیخ
سوزد ای جان
نه تبه شود
کبابم چه
شود اگر بسازی
نشتابی و
نتازی نشود دلم
نمازی چو ببرد
یار آبم تو
چه عاشق فراقی
چه ملولی و چه
عاقی ز کف جز تو
ساقی ندهد طرب
شرابم بطپد
دلم که ناگه
برود به حجره
آن مه چو نهان
شد آفتابم به
دو دیده چون
سحابم به
کمی چو ذره
هایم من اگر
گشاده پایم چه
کنم وفا ندارد
به طلوع
آفتابم عجب
آسمان چه بارد
که زمین مطیع
نبود تو هر آنچ
پیشم آری چه
کنم که
برنتابم تو
چو من اگر
بجویی به شمار
خاک یابی چو تویی
اگر بجویم به
چراغ ها نیابم نفسی
وجود دارم که
تو را سجود
آرم که سجود
توست جانا
دعوات
مستجابم تو
بگفتیم
که دل را ز
جهانیان
فروشو دل خود
چگونه شویم چو
ببرد هجرت آبم صنما
چو من کم آید
به کمی و جان
سپاری که ز رشک
دل کبابم و به
اشک چون سحابم به
سحر تویی
صبوحم به سفر
تویی فتوحم به بدل
تویی بهشتم به
عمل تویی
ثوابم تو
چو بوبک ربابی
به ستیزه تن
زدستی من خسته
از ستیزت به
نفیر چون
ربابم تو
نه آن
شکرجوابی که
جواب من نیایی مگر احمقم
گرفتی که سکوت
شد جوابم 1623 هذیان
که گفت دشمن
به درون دل
شنیدم پی من
تصوری را که
بکرد هم بدیدم سگ
او گزید پایم
بنمود بس
جفایم نگزم چو
سگ من او را لب
خویش را گزیدم چو
به رازهای
فردان برسیده
ام چو مردان چه
بدین تفاخر
آرم که به راز
او رسیدم همه
عیب از من آمد
که ز من چنین
فن آمد که به قصد
کزدمی را سوی
پای خود کشیدم چو
بلیس کو ز آدم
بندید جز که
نقشی من از این
بلیس ناکس به
خدا که
نابدیدم برسان
به همدمانم که
من از چه
روگرانم چو گزید
مار رانم ز
سیه رسن رمیدم خمشان
بس خجسته لب و
چشم برببسته ز رهی که
کس نداند به
ضمیرشان
دویدم چو
ز دل به جانب
دل ره خفیه
است و کامل ز خزینه
های دل ها زر و
نقره برگزیدم به
ضمیر همچو
گلخن سگ مرده
درفکندم ز ضمیر
همچو گلشن گل
و یاسمن بچیدم بد
و نیک دوستان
را به کنایت
ار بگفتم به
بهینه پرده آن
را چو نساج
برتنیدم چو
دلم رسید ناگه
به دلی عظیم و
آگه ز مهابت
دل او به مثال
دل طپیدم چو
به حال خویش
شادی تو به من
کجا فتادی پس کار
خویشتن رو که
نه شیخ و نه
مریدم به
سوی تو ای
برادر نه مسم
نه زر سرخم ز در
خودم برون ران
که نه قفل و نه
کلیدم تو
بگیر آن چنانک
بنگفتم این
سخن هم اگرم به
یاد بودی به
خدا نمی چخیدم 1624 خبری
اگر شنیدی ز
جمال و حسن
یارم سر مست
گفته باشد من
از این خبر
ندارم شب
و روز می
بکوشم که
برهنه را
بپوشم نه چنان
دکان فروشم که
دکان نو برآرم علمی
به دست مستی
دو هزار مست
با وی به میان
شهر گردان که
خمار شهریارم به
چه میخ بندم
آن را که فقاع
از او گشاید چه شکار
گیرم آن جا که
شکار آن شکارم دهلی
بدین عظیمی به
گلیم درنگنجد فر و نور
مه بگوید که
من اندر این
غبارم به
سر مناره اشتر
رود و فغان
برآرد که
نهان شدم من
این جا مکنید
آشکارم شتر
است مرد عاشق
سر آن مناره
عشق است که مناره
هاست فانی و
ابدی است این
منارم تو
پیازهای گل را
به تک زمین
نهان کن به بهار
سر برآرد که
من آن
قمرعذارم سر
خنب چون گشادی
برسان وظیفه
ها را به میان
دور ما آ که غلام
این دوارم پی
جیب توست این
جا همه جیب ها
دریده پی سیب
توست ای جان
که چو برگ بی
قرارم همه
را به لطف جان
کن همه را ز سر
جوان کن به شراب
اختیاری که
رباید
اختیارم همه
پرده ها بدران
دل بسته را
بپران هله ای تو
اصل اصلم به
تو است هم
مطارم به
خدا که روز نیکو
ز بگه بدید
باشد که درآید
آفتابش به
وصال در کنارم تو
خموش تا قرنفل
بکند حکایت گل بر شاهدان
گلشن چو رسید
نوبهارم 1625 دو
هزار عهد کردم
که سر جنون
نخارم ز تو
درشکست عهدم ز
تو باد شد
قرارم ز
ره زیاده جویی
به طریق خیره
رویی بروم که
کدخدایم غله
بدروم بکارم همه
حل و عقد عالم
چو به دست غیب
آمد من
بوالفضول
معجب تو بگو
که بر چه کارم چو
قضا به سخره
خواهد که ز
سبلتی بخندد سگ لنگ را
بگوید که برس
بدان شکارم چو
بر اوش رحم
آید خبرش کند
که بنشین بهل
اختیار خود را
تو به پیش اختیارم اگرت
شکار باید ز
منت
شکار خوشتر همه
صیدهای جان را
به نثار بر تو
بارم نه
ز دام من
ملالی نه ز
جام من وبالی نه نظیر
من جمالی چه
غریب و ندره
یارم خمش
ار دگر بگویم
ز مقالت خوش
او بپرد
کبوتر دل سوی
اولین مطارم تبریز
و شمس دین شد
سبب فروغ اختر رخ شمس از
او منور به
فراز سبز طارم 1626 فلکا
بگو که تا کی
گله های یار
گویم نبود شبی
که آیم ز میان
کار گویم ز
میان او مقامم
کمر است و کوه
و صحرا بجهم از
این میان و
سخن و کنار
گویم ز
فراق گلستانش
چو در امتحان
خارم برهم ز
خار چون گل
سخن از عذار
گویم همه
بانگ زاغ آید
به خرابه های
بهمن برهم
از این چو
بلبل صفت بهار
گویم گرهی
ز نقد غنچه
بنهم به پیش
سوسن صفتی ز
رنگ لاله به
بنفشه زار
گویم بکشد
ز کبر دامن دل
من چو دلبر
آید بدرد نظر
گریبان چو ز
انتظار گویم بنهد
کلاه از سر خم
خاص خسروانی بجهد ز
مهر ساقی چو
من از خمار
گویم 1627 نظری
به کار من کن
که ز دست رفت
کارم به کسم
مکن حواله که
بجز تو کس
ندارم چه
کمی درآید آخر
به شرابخانه
تو اگر از
شراب وصلت
ببری ز سر
خمارم چو
نیم سزای شادی
ز خودم مدار
بی غم که در این
میان همیشه غم
توست غمگسارم 1628 دیده
از خلق ببستم
چو جمالش دیدم مست
بخشایش او
گشتم و جان
بخشیدم جهت
مهر سلیمان
همه تن موم
شدم وز پی نور
شدن موم مرا
مالیدم رای
او دیدم و رای
کژ خود افکندم نای او
گشتم و هم بر
لب او نالیدم او
به دست من و
کورانه به
دستش جستم من به دست
وی و از بی
خبران پرسیدم ساده
دل بودم و یا
مست و یا
دیوانه ترس
ترسان ز زر
خویش همی
دزدیدم از
ره رخنه چو
دزدان به رز
خود رفتم همچو
دزدان سمن از
گلشن خود می
چیدم بس
کن و راز مرا
بر سر انگشت
مپیچ که من از
پنجه پیچ تو
بسی پیچیدم شمس
تبریز که نور
مه و اختر هم
از اوست گر چه
زارم ز غمش
همچو هلال
عیدم 1629 دل
چه خورده ست
عجب دوش که من
مخمورم یا نمکدان
کی دیده ست که
من در شورم هر
چه امروز
بریزم شکنم
تاوان نیست هر چه
امروز بگویم
بکنم معذورم بوی
جان هر نفسی
از لب من می
آید تا شکایت
نکند جان که ز
جانان دورم گر
نهی تو لب خود
بر لب من مست
شوی آزمون کن
که نه کمتر ز
می انگورم ساقیا
آب درانداز
مرا تا گردن زانک
اندیشه چو
زنبور بود من
عورم شب
گه خواب از
این خرقه برون
می آیم صبح بیدار
شوم باز در او
محشورم هین
که دجال بیامد
بگشا راه مسیح هین که شد
روز قیامت بزن
آن ناقورم گر
به هوش است
خرد رو جگرش
را خون کن ور نه
پاره ست دلم
پاره کن از
ساطورم باده
آمد که مرا
بیهده بر باد
دهد ساقی آمد
به خرابی تن
معمورم روز
و شب حامل می
گشته که گویی
قدحم بی کمر
چست میان بسته
که گویی مورم سوی
خم آمده ساغر
که بکن تیمارم خم سر
خویش گرفته ست
که من رنجورم ما
همه پرده دریده طلب
می رفته می نشسته
به بن خم که چه
من مستورم تو
که مست عنبی
دور شو از
مجلس ما که دلت را
ز جهان سرد
کند کافورم چون
تنم را بخورد
خاک لحد چون
جرعه بر سر چرخ
جهد جان که نه
جسمم نورم نیم
آن شاه که از
تخت به تابوت
روم خالدین
ابدا شد رقم
منشورم اگر
آمیخته ام هم
ز فرح ممزوجم وگر
آویخته ام هم
رسن منصورم جام
فرعون نگیرم
که دهان گنده
کند جان موسی
است روان در
تن همچون طورم هله
خاموش که
سرمست خموش
اولیتر من فغان
را چه کنم نی ز
لبش مهجورم شمس
تبریز که
مشهورتر از
خورشید است من که
همسایه شمسم
چو قمر مشهورم 1630 گر
مرا خار زند
آن گل خندان
بکشم ور لبش
جور کند از بن دندان
بکشم ور
بسوزد دل
مسکین مرا
همچو سپند پای کوبان
شوم و سوز
سپندان بکشم گر
سر زلف چو
چوگانش مرا
دور کند همچنین
سجده کنان تا
بن میدان بکشم لعل
در کوه بود
گوهر در قلزم
تلخ از پی لعل
و گهر این
بخورم آن بکشم این
نبوده ست و
نباشد که من
از طنز و گزاف گهر از ره
ببرم لعل
بدخشان بکشم رخم
از خون جگر
صدره اطلس
پوشید چه شود گر
ز خطا خلعت
سلطان بکشم من
چو در سایه آن
زلف پریشان
جمعم لازمم
نیست که من
راه پریشان
بکشم همرهانم
همه رفتند سوی
رهزن دل بگشایید
رهم تا سوی
ایشان بکشم گر
کسی قصه کند
بارکشی
مجنونی از درون
نعره زند دل
که دو چندان
بکشم ور
به زندان بردم
یوسف من بی
گنهی همچو یوسف
بروم وحشت
زندان بکشم گر
دلم سر کشد از
درد تو جان
سیر شود جان و دل
تا برود بی دل
و بی جان بکشم شور
و شر در دو
جهان افتد از
عنبر و مشک چونک
من دامن مشکین
تو پنهان بکشم 1631 در
فروبند که ما
عاشق این
میکده ایم درده آن
باده جان را
که سبک دل شده
ایم برجه
ای ساقی چالاک
میان را بربند به خدا کز
سفر دور و
دراز آمده ایم برگشا
مشک طرب را که
ز رشک کف تو از کف
زهره به صد
لابه قدح
نستده ایم در
فروبند و ز
رحمت در پنهان
بگشا چاره رطل
گران کن که
همه می زده
ایم زان
سبو غسل قیامت
بده از وسوسه
ام به حق آنک
ز آغاز حریفان
بده ایم ما
همه خفته تو
بر ما لگدی
چند زدی برجهیدیم
خمارانه در
این عربده ایم گر
علی الریق تو
را باده دهی
قاعده نیست هین
بده ما ملک
الموت چنین
قاعده ایم فلسفی
زین بخورد
فلسفه اش غرق
شود که گمان
داشت که ما
زان علل فاسده
ایم آن
نهنگیم که
دریا بر ما یک
قدح است ما نه
مردان ثرید و
عدس و مایده
ایم هله
خاموش کن و
فایده و فضل
بهل که ز فضله
فایده فایده
ایم 1632 هله
رفتیم و گرانی
ز جمالت بردیم جهت توشه
ره ذکر وصالت
بردیم تا
که ما را و تو
را تذکره ای
باشد یاد دل خسته
به تو دادیم و
خیالت بردیم آن
خیال رخ خوبت
که قمر بنده
اوست وان خم
ابروی مانند
هلالت بردیم وان
شکرخنده خوبت
که شکر تشنه
اوست ز شکرخانه
مجموع خصالت
بردیم چون
کبوتر چو
بپریم به تو
بازآییم زانک ما
این پر و بال
از پر و بالت
بردیم هر
کجا پرد فرعی
به سوی اصل
آید هر چه
داریم همه از
عز و جلالت
بردیم شمس
تبریز شنو
خدمت ما را ز
صبا گر شمال
است و صبا هم ز
شمالت بردیم 1633 در
فروبند که ما
عاشق این
انجمنیم تا که
با یار شکرلب
نفسی دم بزنیم نقل
و باده چه کم
آید چو در این
بزم دریم سرو و
سوسن چه کم
آید چو میان
چمنیم باده
تو به کف و باد
تو اندر سر
ماست فارغ از
باد و بروت
حسن و
بوالحسنیم چو
تویی مشعله ما
ز تو شمع
فلکیم چو تویی
ساقی بگزیده
گزین زمنیم رسن
دام تو ما را
چو رهانید ز
چاه ما از آن
روز رسن باز و
حریف رسنیم عقل
عقل و دل دل
جان دو صد جان
چو تویی واجب آید
که به اقبال
تو بر تن
نتنیم چونک
بر بام فلک از
پی ما خیمه
زدند ما از این
خرگله خرگاه
چرا برنکنیم همچو
سیمرغ دعاییم
که بر چرخ
پریم همچو
سرهنگ قضاییم
که لشکر شکنیم ما
چو سیلیم و تو
دریا ز تو دور
افتادیم به سر و
روی دوان گشته
به سوی وطنیم روکشان
نعره زنانیم
در این راه چو
سیل نه چو
گردابه
گندیده به خود
مرتهنیم هین
از آن رطل
گران ده سبکم
بیش مگو ور بگویی
تو همین گو که
غریق مننیم شمس
تبریز که
سرمایه لعل
است و عقیق ما از او
لعل بدخشان و
عقیق یمنیم 1634 عقل
گوید که من او
را به زبان
بفریبم عشق گوید
تو خمش باش به
جان بفریبم جان
به دل گوید رو
بر من و بر
خویش مخند چیست کو
را نبود تاش
بدان بفریبم نیست
غمگین و
پراندیشه و بی
هوشی جوی تا من او
را به می و رطل
گران بفریبم ناوک
غمزه او را به
کمان حاجت
نیست تا خدنگ
نظرش را به
کمان بفریبم نیست
محبوس جهان
بسته این عالم
خاک تا من او
را به زر و ملک
جهان بفریبم او
فرشته ست اگر
چه که به صورت
بشر است شهوتی
نیست که او را
به زنان
بفریبم خانه
کاین نقش در
او هست فرشته
برمد پس کیش من
به چنین نقش و
نشان بفریبم گله
اسب نگیرد چو
به پر می پرد خور او
نور بود چونش
به نان بفریبم نیست
او تاجر و
سوداگر بازار
جهان تا به
افسونش به هر
سود و زیان
بفریبم نیست
محجوب که
رنجور کنم من
خود را آه آهی
کنم او را به
فغان بفریبم سر
ببندم بنهم سر
که من از دست
شدم رحمتش را
به مرض یا
خفقان بفریبم موی
در موی ببیند
کژی و فعل مرا چیست
پنهان بر او
کش به نهان
بفریبم نیست
شهرت طلب و
خسرو
شاعرباره کش به بیت
غزل و شعر
روان بفریبم عزت
صورت غیبی خود
از آن افزون است که من او
را به جنان یا
به جنان
بفریبم شمس
تبریز که
بگزیده و
محبوب وی است مگر او را
به همان قطب
زمان بفریبم 1635 دم
به دم از ره دل
پیک خیالش
رسدم تابشی نو
به نو از حسن و
جمالش رسدم یا
رب این بوی
طرب از طرف
فردوس است یا نسیمی
است که از روز
وصالش رسدم این
ز عشق است که
مغزم ز طرب
خیره شده ست یا که
جامی است که
از خمر حلالش
رسدم یا
چو بازی است
که از عشق همی
پراند یا
کبوتربچگان
از پر و بالش
رسدم سرکشان
از طرف غیب به
من می آیند وین مددها
همه از لذت
حالش رسدم 1636 از
بت باخبر من
خبری می رسدم وز
لب چون شکر او
شکری می رسدم شکر
اندر شکر اندر
شکر است شکری در
دهن است و
دگری می رسدم هر
دم از گلشن او
طرفه گلی می
سکلم هر زمان
تازه گل از
شاخ تری می
رسدم خیره
از عشق ویم کز
هوسش هر نفسی عاشق سوخته
خیره سری می
رسدم آن
یکی زرد شده
کآتش او می کشدم وین دگر
هست که از وی
نظری می رسدم وان
دگر بر در آن
خانه او
بنشسته که در ار
باز نشد بانگ
دری می رسدم وان
یکی بر سر آن
خاک سرک
بنهاده که ز خاکش
صفت جانوری می
رسدم 1637 منم
آن دزد که شب
نقب زدم
ببریدم سر صندوق
گشادم گهری
دزدیدم ز
زلیخای حرم
چادر سر
بربودم چو
بدیدم رخ یوسف
کف خود ببریدم سر
سودای کسی قصد
سر من دارد کی برد سر
ز کف آنک از آن
سر دیدم چو
بگفتم نبرم سر
سر من گفت
آمین چون غمش
کند ز بیخم پس
از آن روییدم این
چه ماه است که
اندر دل و جان
ها گردد که من از
گردش او بس چو
فلک گردیدم جان
اخوان صفا
اوست که اندر
هوسش همه
دردی جهان در
سر خود مالیدم اندر
این چاه جهان
یوسف حسنی است
نهان من بر این
چرخ از او
همچو رسن
پیچیدم هله
ای عشق بیا
یار منی در دو
جهان از همه
خلق بریدم به
تو برچفسیدم زان
چنین در فرحم
کز قدحت سرمستم زان گزیده
ست مرا حق که تو
را بگزیدم بنهان
از همه خلقان
چه خوش آیین
باغی است که چو گل
در چمنش جامه
جان بدریدم اندر
آن باغ یکی
دلبر
بالاشجری است که چو برگ
از شجر اندر
قدمش ریزیدم بس
کنم آنچ بگفت
او که بگو من
گفتم و آنچ
فرمود بپوشان
و مگو پوشیدم شمس
تبریز که آفاق
از او شد
پرنور من
به هر سوی چو
سایه ز پیش
گردیدم 1638 مادرم
بخت بده است و
پدرم جود و
کرم فرح ابن
الفرح ابن
الفرح ابن
الفرحم هین
که بکلربک
شادی به سعادت
برسید پر شد این
شهر و بیابان
سپه و طبل و
علم گر
به گرگی برسم
یوسف مه روی
شود در چهی گر
بروم گردد چه
باغ ارم آنک
باشد ز بخیلی
دل او آهن و
سنگ خاتم وقت
شود پیش من از
جود و کرم خاک
چون در کف من
زر شود و نقره
خام چون مرا
راه زند فتنه
گر زر و درم صنمی
دارم گر بوی
خوشش فاش شود جان پذیرد
ز خوشی گر بود
از سنگ صنم مرد
غم در فرحش که
جبر الله عزاک آن چنان
تیغ
چگونه نزند
گردن غم بستاند
به ستم او دل
هر کی خواهد عدل ها
جمله غلامان
چنین ظلم و
ستم آن
چه خال است بر
آن رخ که اگر
جلوه کند زود
بیگانه شود در
هوسش خال زعم گفتم
ار بس کنم و
قصه فروداشت
کنم تو تمامش
کنی و شرح کنی
گفت نعم 1639 ای
خوشا روز که
پیش چو تو
سلطان میرم پیش
کان شکر تو
شکرافشان
میرم صد
هزاران گل
صدبرگ ز خاکم
روید چونک در
سایه آن سرو
گلستان میرم ای
بسا دست که
خایند حریصان
حیات چونک در
پای تو من دست
فشانان میرم شربت
مرگ چو اندر
قدح من ریزی بر قدح
بوسه دهم مست
و خرامان میرم چون
به بوی خوش یک
سیب تو موسی
جان داد پس
عجب نیست کز
آسیب تو چون
جان میرم چون
خزان از خبر
مرگ اگر زرد
شوم چون بهار
از لب خندان
تو خندان میرم بارها
مردم من وز دم
تو زنده شدم گر بمیرم
ز تو صد بار
بدان سان میرم من
پراکنده بدم
خاک بدم جمع
شدم پیش جمع
تو نشاید که
پریشان میرم همچو
فرزند که اندر
بر مادر میرد در بر
رحمت و بخشایش
رحمان میرم چه
حدیث است کجا
مرگ بود عاشق
را این محالت
که در چشمه
حیوان میرم شمس
تبریز کسانی
که به تو زنده
نیند سوی تو
زنده شوم از
سوی ایشان
میرم 1640 گر
تو خواهی که
تو را بی کس و
تنها نکنم وامقت
باشم هر لحظه
و عذرا نکنم این
تعلق به تو
دارد سر رشته
مگذار کژ مباز
ای کژ کژباز
مکن تا نکنم گفته
ای جان دهمت
نان جوین می
ندهی بی خبر
دانیم ار هیچ
مکافا نکنم گوش
تو تا بنمالم
نگشاید چشمت دهمت بیم
مبارات تو اما
نکنم متفرق
شود اجزای تو
هنگام اجل تو
گمان برده که
جمعیت اجزا
نکنم منشی
روز و شبم
نیست شود هست
کنم پس چرا
روز تو را
عاقبت انشا
نکنم هر
دمی حشر نوستت
ز ترح تا به
فرح پس چرا
صبر تو را شکر
شکرخا نکنم هر
کسی عاشق کاری
ز تقاضای من
است پس چه شد
کار جزا را که
تقاضا نکنم تا
ز زهدان جهان
همچو جنینت
نبرم در
جهان خرد و
عقل تو را جا
نکنم گلشن
عقل و خرد
پرگل و ریحان
طری است چشم بستی
به ستیزه که
تماشا نکنم طبل
باز شهم ای
باز بر این
بانگ بیا پیش از آن
که بروم نظم
غزل ها نکنم 1641 من
چو در گور
درون خفته همی
فرسایم چو بیایی
به زیارت سره بیرون
آیم نفخ
صور منی و
محشر من پس چه
کنم مرده و
زنده بدان جا
که تویی آن
جایم مثل
نای جمادیم و
خمش بی لب تو چه نواها
زنم آن دم که
دمی در نایم نی
مسکین تو با
شکرلب خو کرده
ست یاد کن از
من مسکین که
تو را می پایم چون
نیابم مه رویت
سر خود می
بندم چون نیابم
لب نوشت کف
خود می خایم 1642 ساقیا
ما ز ثریا به
زمین افتادیم گوش خود
بر دم شش تای
طرب بنهادیم دل
رنجور به
طنبور نوایی
دارد دل صدپاره
خود را به
نوایش دادیم به
خرابات
بدستیم از آن
رو مستیم کوی دیگر
نشناسیم در
این کو زادیم ساقیا
زین همه بگذر
بده آن جام
شراب همه
را جمله یکی
کن که در این
افرادیم همه
را غرق کن و
بازرهان زین
اعداد مزه ای
بخش که ما بی
مزه اعدادیم دل
ما یافت از
این باده
عجایب بویی لاجرم از
دم این باده
لطیف اورادیم از
برون خسته
یاریم و درون
رسته یار لاجرم مست
و طربناک و
قوی بنیادیم همه
مستیم و
خرابیم و فنای
ره دوست در خرابات
فنا عاقله
ایجادیم هله
خاموش بیارام
عروسی داریم هله گردک
بنشینیم که ما
دامادیم 1643 چند
خسپیم صبوح
است صلا
برخیزیم آب رحمت
بستانیم و بر
آتش ریزیم آن
کمیت عربی را
که فلک پیمای
است وقت زین
است و لگام
است چرا
ننگیزیم خوش
برانیم سوی
بیشه شیران
سیاه شیرگیرانه
ز شیران سیه
نگریزیم در
زندان جهان را
به شجاعت
بکنیم شحنه عشق
چو با ماست ز
کی پرهیزیم زنگیان
شب غم را همه
سر برداریم زنگ و
رومی چه بود
چون به وغا
یستیزیم قدح
باده نسازیم
جز از کاسه سر گرد هر
دیگ نگردیم نه
ما کفلیزیم ز
آخور ثور
برانیم سوی
برج اسد چو اسد
هست چه با گله
گاو آمیزیم اندر
این منزل هر
دم حشری گاو
آرد چاره نبود
ز سر خر چو در
این پالیزیم موج
دریای حقایق
که زند بر که
قاف زان ز ما
جوش برآورد که
ما کاریزیم بدر
ما راست اگر
چه چو هلالیم
نزار صدر
ما راست اگر
چه که در این
دهلیزیم گلرخان
روی نمایند چو
رو بنماییم که بهاریم
در آن باغ نه
ما پاییزیم وز
سر ناز بگوییم
چه چیزید شما سجده آرند
که ما پیش شما
ناچیزیم گلعذاریم
ولی پیش رخ
خوب شما روی
ناشسته و
آلوده و بی
تمییزیم آهوان
تبتی بهر چرا
آمده اند زانک
امروز همه مشک
و عبر می
بیزیم چون
دهد جام صفا
بر همه ایثار
کنیم ور زند
سیخ بلا همچو
خران نسکیزیم تاب
خورشید ازل بر
سر ما می تابد می زند بر
سر ما تیز از
آن سرتیزیم طالع
شمس چو ما
راست چه باشد
اختر روز و شب
در نظر شمس حق
تبریزیم 1644 جز
ز فتان دو
چشمت ز کی
مفتون باشیم جز ز
زنجیر دو زلفت
ز کی مجنون
باشیم جز
از آن روی چو
ماهت که مهش
جویان است دگر از
بهر که سرگشته
چو گردون
باشیم نار
خندان تو ما
را صنما گریان
کرد تا چو نار
از غم تو با دل
پرخون باشیم چشم
مست تو قدح بر
سر ما می ریزد ما
چه موقوف شراب
و می و افیون
باشیم گلفشان
رخ تو خرمن گل
می بخشد ما چه
موقوف بهار و
گل گلگون
باشیم همچو
موسی ز درخت
تو حریف نوریم ما چرا
عاشق برگ و زر
قارون باشیم هر
زمان عشق
درآید که
حریفان چونید ما ز چون
گفتن او واله
و بی چون
باشیم ما
چو زاییده و
پرورده آن
دریاییم صاف و
تابنده و خوش
چون در مکنون
باشیم ما
ز نور رخ
خورشید چو
اجرا داریم همچو مه
تیزرو و چابک
و موزون باشیم به
دعا نوح خیالت
یم و جیحون
خواهد بهر این
سابح و با چشم
چو جیحون
باشیم همچو
عشقیم درون دل
هر سودایی لیک چون
عشق ز وهم همه
بیرون باشیم چونک
در مطبخ دل
لوت طبق بر
طبق است ما چرا
کاسه کش مطبخ
هر دون باشیم وقف
کردیم بر این
باده جان کاسه
سر تا حریف
سری و شبلی و
ذاالنون باشیم شمس
تبریز پی نور
تو زان ذره
شدیم تا ز ذرات
جهان در عدد
افزون باشیم 1645 گر
تو مستی بر ما
آی که ما
مستانیم ور نه ما
عشوه و ناموس
کسی نستانیم یوسفانند
که درمان دل
پردردند که ز مستی
بندانند که ما
درمانیم ور
بدانند حق و
قیمت خود
درشکنند چونک
درمان سر خود
گیرد ما
درمانیم ما
خرابیم و
خرابات ز ما
شوریده ست گنج عیشیم
اگر چند در
این ویرانیم کدخدامان
به
خرابات همان
ساقی و بس کدخدا
اوست و خدا
اوست همو را
دانیم مست
را با غم و
اندیشه و
تدبیر چه کار که سزای
سر صدریم و یا
دربانیم هر
کی از صدر خبر
دارد او دربان
است ما ز جان
بی خبریم و بر
آن جانانیم من
نخواهم که سخن
گویم الا ساقی می دمد در
دل ما زانک چو
نای انبانیم خوش
بود سیمتنی کو
بنداند که
کییم بار ما می
کشد و ماش همی
رنجانیم یار
ما داند کو
کیست ولی
برشکند خویش کاسد
کند و گوید ما
ارزانیم سر
فرود آرد چون
شاخ تر از لطف
و کرم ما چو برگ
از حذر فرقت
او لرزانیم یک
زمانم بهل ای
جان که
خموشانه خوش
است ما
سخن گوی
خموشیم که چون
میزانیم بس
کن ار چند
بیان طرق از
ارکان است ما به
ارکان به چه
مشغول شویم ار
کانیم 1646 روز
آن است که ما
خویش بر آن
یار زنیم نظری سیر
بر آن روی چو
گلنار زنیم مشتری
وار سر زلف مه
خود گیریم فتنه و
غلغله اندر
همه بازار
زنیم اندرافتیم
در آن گلشن
چون باد صبا همه بر
جیب گل و جعد
سمن زار زنیم نفسی
کوزه زنیم و
نفسی کاسه
خوریم تا سبووار
همه بر خم
خمار زنیم تا
به کی نامه
بخوانیم گه
جام رسید نامه را
یک نفسی در سر
دستار زنیم چنگ
اقبال ز فر رخ
تو ساخته شد واجب آید
که دو سه زخمه
بر آن
تار زنیم وقت
شور آمد و
هنگام نگه
داشت نماند ما که
مستیم چه
دانیم چه
مقدار زنیم خاک
زر می شود
اندر کف اخوان
صفا خاک در
دیده این عالم
غدار زنیم می
کشانند سوی
میمنه ما را
به طناب خیمه عشرت
از این بار در
اسرار زنیم شد
جهان روشن و
خوش از رخ
آتشرویی خیز تا
آتش در مکسبه
و کار زنیم پاره
پاره شود و
زنده شود چون
که طور گر ز برق
دل خود بر که و
کهسار زنیم هله
باقیش تو گو
که به وجود چو
توی سرد و حیف
است که ما
حلقه گفتار
زنیم 1647 روز
شادی است بیا
تا همگان یار
شویم دست با هم
بدهیم و بر
دلدار شویم چون
در او دنگ
شویم و همه یک
رنگ شویم همچنین
رقص کنان جانب
بازار شویم روز
آن است که
خوبان همه در
رقص آیند ما ببندیم
دکان ها همه
بی کار شویم روز
آن است که
تشریف بپوشد
جان ها ما به
مهمان خدا بر
سر اسرار شویم روز
آن است که در
باغ بتان خیمه
زنند ما به
نظاره ایشان
سوی گلزار
شویم 1648 ساقیا
عربده کردیم
که در جنگ
شویم می گلرنگ
بده تا همه یک
رنگ شویم صورت
لطف سقی الله
تویی در دو
جهان رخ می رنگ
نما تا همگان
دنگ شویم باده
منسوخ شود چون
به صفت باده
شویم بنگ منسوخ
شود چون همگی بنگ
شویم هین
که اندیشه و
غم پهلوی ما
خانه گرفت باده
ده تا که از او
ما به دو
فرسنگ شویم مطربا
بهر خدا زخمه
مستانه بزن تا ز زخمه
خوش تو ساخته
چون چنگ شویم مجلس
قیصر روم است
بده صیقل دل تا که چون
آینه جان همه
بی رنگ شویم یک
جهان تنگ دل و
ما ز فراخی
نشاط یک نفس
عاشق آنیم که
دلتنگ شویم دشمن
عقل کی دیده
ست کز آمیزش
او همه عقل و
همه علم و همه
فرهنگ شویم شمس
تبریز چو در
باغ صفا رو
بنمود زود در
گردن عشقش همه
آونگ شویم 1649 وقت
آن شد که به
زنجیر تو
دیوانه شویم بند را
برگسلیم از
همه بیگانه
شویم جان
سپاریم دگر
ننگ چنین جان
نکشیم خانه
سوزیم و چو
آتش سوی
میخانه شویم تا
نجوشیم از این
خنب جهان
برناییم کی حریف
لب آن ساغر و
پیمانه شویم سخن
راست تو از
مردم دیوانه
شنو تا نمیریم
مپندار که
مردانه شویم در
سر زلف سعادت
که شکن در شکن
است واجب آید
که نگونتر ز
سر شانه شویم بال
و پر باز
گشاییم به
بستان چو درخت گر
در این راه
فنا ریخته چون
دانه شویم گر
چه سنگیم پی
مهر تو چون
موم شویم گر چه
شمعیم پی نور
تو پروانه
شویم گر
چه شاهیم برای
تو چو رخ راست
رویم تا بر این
نطع ز فرزین
تو فرزانه
شویم در
رخ آینه عشق ز
خود دم نزنیم محرم گنج
تو گردیم چو
پروانه شویم ما
چو افسانه دل
بی سر و بی
پایانیم تا مقیم
دل عشاق چو
افسانه شویم گر
مریدی کند او
ما به مرادی
برسیم ور کلیدی
کند او ما همه
دندانه شویم مصطفی
در دل ما گر ره
و مسند نکند شاید ار
ناله کنیم
استن حنانه
شویم نی
خمش کن که
خموشانه
بباید دادن پاسبان
را چو به شب ما
سوی کاشانه
شویم 1650 خوش
بنوشم تو اگر
زهر نهی در
جامم پخته و
خام تو را گر
نپذیرم خامم عاشق
هدیه نیم عاشق
آن دست توام سنقر دانه
نیم ایبک بند
دامم از
تغار تو اگر
خون رسدم همچو
سگان گر من آن
را قدح خاص
ندانم عامم غنچه
و خار تو را
دایه شوم همچو
زمین تا
سمعنا و اطعنا
کنی ای جان
نامم ملخ
حکم تو تا
مزرعه ام را
بچرید گر نگردم
تلف تو علف
ایامم ساقی
صبر بیا رطل
گرانم درده تا چو
ریگش به یکی
بار فروآشامم گوییم
شپشپی و چون
پشه بی آرامی چون
دلارام نیابم
به چه چیز
آرامم همچو
دزدان ز عسس
من همه شب در
بیمم همچو
خورشیدپرستان
به سحر بر
بامم مهر
غیر تو بود در
دل من مهر
ضلال شکر غیر
تو بود در سر
من سرسامم به
زبان گر نکنم
یاد شکرخانه
تو کام و
ناکام بود لذت
آن در کامم خبر
رشک تو می آرد
اشک تر من نه به
تقلید بل از
دیده دهد
پیغامم 1651 ما
سر و پنجه و
قوت نه از این
جان داریم ما کر و فر
سعادت نه ز
کیوان داریم آتش
دولت ما نیست
ز خورشید و
اثیر سبحات رخ
تابنده ز
سبحان داریم رگ
و پی نی و در آن
دجله خون می
جوشیم دست و پا
نی و در آن
معرکه جولان
داریم هفت
دریا بر ما
غرقه یک قطره
بود که
به کف شعشعه
جوهر انسان
داریم چه
کم ار سر نبود
چونک سراسر
جانیم چه غم ار
زر نبود چون
مدد از کان
داریم بوهریره
صفتیم و به گه
داد و ستد دل بدان
سابقه و دست
در انبان
داریم اهرمن
دیو و پری
جمله به جان
عاشق ماست چونک در
عشق خدا ملک
سلیمان داریم در
چه و حبس جهان
گر چه رهین
دلویم چند
یعقوب دل
آشفته به کنعان
داریم شمس
تبریز شهنشاه
همه مردان است ما از آن
قطب جهان حجت
و برهان داریم 1652 ای
دریغا که شب
آمد همه از هم
ببریم مجلس آخر
شد و ما تشنه و
مخمورسریم رفت
این روز دراز
و در حس گشت
فراز ز اول روز
خماریم به شب
زان بتریم باطن
ما چو فلک تا
به ابد مستسقی
است گر چه
روزی دو سه در
نقش و نگار
بشریم معده
گاو گرفته ست
ره معده دل ور نه در
مرج بقا صاحب
جوع بقریم نزد
یزدان نه صباح
است برادر نه
مسا چیز دیگر
بود و ما تبع
آن دگریم همه
زندان جهان پر
ز نگارست و
نقوش همه
محبوس نقوش و
وثنات صوریم کوزه
ها دان تو صور
را و ز هر شربت
فکر همچو کوزه
همه هر لحظه
تهی ایم و
پریم نفسی
پر ز سماع و
نفسی پر ز
نزاع نفسی لست
ابالی نفسی
نفع و ضریم شربت
از کوزه نروید
بود از جای
دگر همچو کوزه
ز اصول مددش
بی خبریم از
دهنده نظر ار
چه که نظر
محجوب است زان
است محجوب که
ما غرق دهنده
نظریم آن
چنانک نتوان
دید ز بعد
مفرط سبب قربت
مفرط معزول از
بصریم گه
ز تمزیج
جمادات چو یخ
منجمدیم گه در آن
شیر گدازنده
مثال شکریم اگر
این یخ نرود
زان است که
خورشید رمید وگر آن مه
نرسد زان است
که بند اگریم گر
چه دل را ز لقا
بر جگرش آبی
نیست متصل با
کرم دوست چو
آب و جگریم چو
مهندس جهت جان
وطن غیبی ساخت با مهندس
ز درون هندسه
ای برشمریم چو
سلیمان اگر او
تاج نهد بر سر
ما همچو مور
از پی شکرش
همه بسته
کمریم از
زکاتی که
فرستد بر ما
آن خورشید قمر اندر
قمر اندر قمر
اندر قمریم وز
سحابی که
فرستد بر ما
آن دریا گهر اندر
گهر اندر گهر
اندر گهریم زان
بهاری که
خزانی نبود در
پی او همه سرسبز
و فزاینده چو
سرو و شجریم جان
چو روز است و
تن ما چو شب و
ما به میان واسطه روز
و شب خویش
مثال سحریم من
خمش کردم ای
خواجه ولیکن
زنهار هله
منگر سوی ما
سست که احدی
الکبریم 1653 من
از این خانه
پرنور به در
می نروم من از این
شهر مبارک به
سفر می نروم منم
و این صنم و
عاشقی و باقی
عمر من از او
گر بکشی جای
دگر می نروم گر
جهان بحر شود
موج زند
سرتاسر من بجز
جانب آن گنج
گهر می نروم شهر
ما تختگه و
مجلس آن سلطان
است من ز
سلطان سلاطین
به حشر می
نروم شهر
ما از شه ما
کان عقیق و
گهر است من ز
گنجینه گوهر
به حجر می
نروم شهر
ما از شه ما
جنت و فردوس
خوش است من ز
فردوس و ز جنت
به سقر می
نروم شهر
پر شد که فلان
بن فلان می برود شهر
اراجیف چرا پر
شد اگر می
نروم این
خبر رفت به هر
سوی و به هر
گوش رسید من از این
بی خبری سوی
خبر می نروم یار
ما جان و
خداوند قضا و
قدر است من از این
جان قدر جز به
قدر می نروم تو
مسافر شده ای
تا که مگر سود
کنی من از این
سود حقیقت به
مگر می نروم مغز
را یافته ام
پوست نخواهم
خایید ایمنی
یافته ام سوی
خطر می نروم تو
جگرگوشه مایی
برو الله معک من چو دل
یافته ام سوی
جگر می نروم تو
کمربسته چو
موری پی حرص
روزی من فکنده
کله و سوی کمر
می نروم نشنوم
پند کسی پندم
مده جان پدر من پدر
یافته ام سوی
پدر می نروم شمس
تبریز مرا
طالع زهره
داده ست تا چو
زهره همه شب
جز به بطر می
نروم 1654 تا
که ما از نظر و
خوبی تو
باخبریم از بد و
نیک جهان همچو
جهان بی خبریم نظری
کرد سوی خوبی
تو دیده ما از پیروی
تو تا حشر
غلام نظریم دین
ما مهر تو و
مذهب ما خدمت
تو تا نگویی
که در این عشق
تو ما مختصریم زهر
بر یاد یکی
نوش تو ای
آهوچشم گر به از
نوش ننوشیم پس
از سگ بتریم 1655 دوش
می گفت جانم
کی سپهر معظم بس معلق
زنانی شعله ها
اندر اشکم بی
گنه بی جنایت
گردشی بی
نهایت بر تنت در
شکایت نیلیی
رسم ماتم گه
خوش و گاه
ناخوش چون خلیل
اندر آتش هم شه و هم
گداوش چون
براهیم ادهم صورتت
سهمناکی
حالتت
دردناکی گردش
آسیاها داری و
پیچ ارقم گفت
چرخ مقدس چون
نترسم از آن
کس کو بهشت
جهان را می
کند چون جهنم در
کفش خاک مومی
سازدش رنگ و
رومی سازدش باز
و بومی سازدش
شکر و سم او
نهانی است
یارا این چنین
آشکارا پیش
کرده است ما
را تا شود او
مکتم کی
شود بحر کیهان
زیر خاشاک
پنهان گشته
خاشاک رقصان
موج در زیر و
در بم چون
تن خاکدانت بر
سر آب جانت جان تتق
کرده تن را در
عروسی و در غم در
تتق نوعروسی
تندخویی
شموسی می کند
خوش فسوسی بر
بد و نیک عالم خاک
از او سبزه
زاری چرخ از
او بی قراری هر طرف
بختیاری زو
معاف و مسلم عقل
از او مستقینی
صبر از او
مستعینی عشق از او
غیب بینی خاک
او نقش آدم باد
پویان و جویان
آب ها دست
شویان ما
مسیحانه
گویان خاک
خامش چو مریم بحر
با موج ها بین
گرد کشتی
خاکین کعبه و
مکه ها بین در
تک چاه زمزم شه
بگوید تو تن
زن خویش در چه
میفکن که ندانی
تو کردن دلو و
حبل از شلولم 1656 هم
به درد این
درد را درمان
کنم هم به صبر
این کار را
آسان کنم یا
برآرم پای جان
زین آب و گل یا دل و
جان وقف
دلداران کنم داغ
پروانه ستم از
شمع الست خدمت
شمع همان
سلطان کنم عشق
مهمان شد بر
این سوخته یک دلی
دارم پیش
قربان کنم نفس
اگر چون گربه
گوید که میاو گربه وارش
من در این
انبان کنم از
ملولی هر کی
گرداند سری درکشم در
چرخش و گردان
کنم آن
ملولی دنبل بی
عشقی است جان او را
عاشق ایشان
کنم عاشقی
چه بود کمال
تشنگی پس
بیان چشمه
حیوان کنم من
نگویم شرح او
خامش کنم آنچ اندر
شرح ناید آن
کنم 1657 می
رسد بوی جگر
از دو لبم می برآید
دودها از
یاربم می
بنالد آسمان
از آه من جان سپردن
هر دمی شد
مذهبم اندکی
دانستیی از
حال من گر خبر
بودی شبت را
از شبم مکتب
تعلیم عشاق
آتش است من شب و
روز اندرون
مکتبم روی
خود بر روی
زرد من بنه دست نه بر
سینه ام کاندر
تبم گفتمش
گویم به گوشت
یک سخن گفت ترسم
تا نسوزد
غبغبم گفتمش
دور از جمالت
چشم بد چشم من
نزدیک اگر چه
معجبم 1658 عاشقم
از عاشقان
نگریختم وز مصاف
ای پهلوان
نگریختم حمله
بردم سوی
شیران همچو
شیر همچو روبه
از میان
نگریختم قصد
بام آسمان می
داشتم از میان
نردبان
نگریختم چون
که من دارو
بدم هر درد را از صداع
این و آن
نگریختم هیچ
دیدی دارو کز
دردی گریخت داروم من
همچنان
نگریختم پیرو
پیغامبران
بودم به جان من
ز تهدید خسان
نگریختم زنده
کوشم در شکار
زندگی زنده باشم
چون ز جان
نگریختم چشم
تیراندازش
آنگه یافتم که ز تیر
خرکمان
نگریختم زخم
تیغ و تیر من
منصور شد چون که از
زخم سنان
نگریختم بحر
قندم از ترش
باکیم نیست سودمندم
از زیان
نگریختم شمس
تبریزی چو آمد
آشکار ز
آشکارا و نهان
نگریختم 1659 دست
من گیر ای پسر
خوش نیستم ای قد تو
چون شجر خوش
نیستم نی
بهل دستم که
رنجم از دل
است درد دل را
گلشکر خوش
نیستم تا
تو رفتی قوت و
صبرم برفت تا تو
رفتی من دگر
خوش نیستم دست
ها را چون کمر
کن گرد من هین که من
بی این کمر
خوش نیستم ناتوانم
رفتم از دست
ای حکیم دست بر من
نه مگر خوش
نیستم ای
گرفته آتشت
زیر و زبر این چنین
زیر و زبر خوش
نیستم چه
خبر پرسی که
بی جام لبت باخبر یا
بی خبر خوش
نیستم سر
همی پیچم به
هر سو همچنین چیست یعنی
من ز سر خوش
نیستم چشم
می بندم به هر
دم تا به دیر زانک
بی تو با نظر
خوش نیستم 1660 ای
گزیده یار
چونت یافتم ای دل و
دلدار چونت
یافتم می
گریزی هر زمان
از کار ما در میان
کار چونت
یافتم چند
بارم وعده
کردی و نشد ای صنم
این بار چونت
یافتم زحمت
اغیار آخر چند
چند هین که بی
اغیار چونت یافتم ای
دریده پرده
های عاشقان پرده را
بردار چونت
یافتم ای
ز رویت گلستان
ها شرمسار در گل و
گلزار چونت
یافتم ای
دل اندک نیست
زخم چشم بد پس مگو
بسیار چونت
یافتم ای
که در خوابت
ندیده خسروان این عجب
بیدار چونت
یافتم شمس
تبریزی که
انوار از تو
تافت اندر
آن انوار چونت
یافتم 1661 سالکان
راه را محرم
شدم ساکنان
قدس را همدم
شدم طارمی
دیدم برون از
شش جهت خاک گشتم
فرش آن طارم
شدم خون
شدم جوشیده در
رگ های عشق در دو چشم
عاشقانش نم
شدم گه
چو عیسی جملگی
گشتم زبان گه دل
خاموش چون
مریم شدم آنچ
از عیسی و
مریم یاوه شد گر
مرا باور کنی
آن هم شدم پیش
نشترهای عشق
لم یزل زخم گشتم
صد ره و مرهم
شدم هر
قدم همراه
عزرائیل بود جان مبادم
گر از او درهم
شدم رو
به رو با مرگ
کردم حرب ها تا ز عین
مرگ من خرم
شدم سست
کردم تنگ هستی
را تمام تا که بر
زین بقا محکم
شدم بانگ
نای لم یزل
بشنو ز من گر چو پشت
چنگ اندر خم
شدم رو
نمود الله
اعلم مر مرا کشته الله
و پس اعلم شدم عید
اکبر شمس
تبریزی بود عید را
قربانی اعظم
شدم 1662 بوی
آن خوب ختن می
آیدم بوی یار
سیمتن می آیدم می
رسد در گوش
بانگ بلبلان بوی باغ و
یاسمن می آیدم درد
چون آبستنان
می گیردم طفل جان
اندر چمن می
آیدم بوی
زلف مشکبار
روح قدس همچو جان
اندر بدن می
آیدم یوسفم
افتاده در چاه
فراق از شه مصر
آن رسن می
آیدم من
شهید عشقم و
پرخون کفن خونبها
اندر کفن می
آیدم بر
سرم نه آن
کلاه خسروی کان چنان
شیرین ذقن می
آیدم سر
نهادم همچو
شمع اندر لگن سر نگر
کاندر لگن می
آیدم جان
ها بر بام تن
صف صف زدند کان قباد
صف شکن می
آیدم گوییا
آن چنگ عشرت
ساز یافت تا نوای
تن تنن می
آیدم گوییا
ساقی جان بر
کار شد تا چنین
می در دهن می
آیدم یا
ز شعشاع عقیق
احمدی بوی رحمان
از یمن می
آیدم یا
ز بوی شمس
تبریزی ز عشق نعره ها
بی خویشتن می
آیدم 1663 نو
به نو هر روز
باری می کشم وین بلا
از بهر کاری
می کشم زحمت
سرما و برف
ماه دی بر امید
نوبهاری می
کشم پیش
آن فربه کن هر
لاغری این چنین
جسم نزاری می
کشم از
دو صد شهرم
اگر بیرون
کنند بهر
عشق شهریاری
می کشم گر
دکان و خانه
ام ویران شود بر وفای
لاله زاری می
کشم عشق
یزدان پس
حصاری محکم
است رخت جان
اندر حصاری می
کشم ناز
هر بیگانه
سنگین دلی بهر یاری
بردباری می
کشم بهر
لعلش کوه و
کانی می کنم بهر آن گل
بار خاری می
کشم بهر
آن دو نرگس
مخمور او همچو
مخموران خاری
می کشم بهر
صیدی کو نمی
گنجد به دام دام و
داهول شکاری
می کشم گفت
ای غم تا
قیامت می کشی می کشم ای
دوست آری می
کشم سینه
غار و شمس
تبریزی است
یار سخره بهر
یار غاری می
کشم 1664 می
شناسد پرده
جان آن صنم چون نداند
پرده را صاحب
حرم چون
ز پرده قصد
عقل ما کند تو فسون
بر ما مخوان و
برمدم کس
ندارد طاقت ما
آن نفس عاقل از
ما می رمد
دیوانه هم آن
چنان کردیم ما
مجنون که دوش ماه می
انداخت از
غیرت علم پرده
هایی می نوازد
پرده در تارهایی
می زند بی زیر
و بم عقل
و جان آن جا
کند رقص الجمل کو
بدرد پرده
شادی و غم این
نفس آن پرده
را از سر گرفت ما به سر
رقصان چو بر
کاغذ قلم 1665 عاشقی
بر من پریشانت
کنم کم عمارت
کن که ویرانت
کنم گر
دو صد خانه
کنی زنبوروار چون مگس
بی خان و بی
مانت کنم تو
بر آنک خلق را
حیران کنی من بر آنک
مست و حیرانت
کنم گر
که قافی تو را
چون آسیا آرم اندر
چرخ و گردانت
کنم ور
تو افلاطون و
لقمانی به علم من به یک
دیدار نادانت
کنم تو
به دست من چو
مرغی مرده ای من صیادم
دام مرغانت
کنم بر
سر گنجی چو
ماری خفته ای من چو مار
خسته پیچانت
کنم خواه
دلیلی گو و
خواهی خود مگو در
دلالت عین
برهانت کنم خواه
گو لاحول
خواهی خود مگو چون شهت
لاحول شیطانت
کنم چند
می باشی اسیر
این و آن گر برون آیی
از این آنت
کنم ای
صدف چون آمدی
در بحر ما چون صدف
ها
گوهرافشانت
کنم بر
گلویت تیغ ها
را دست نیست گر چو
اسماعیل
قربانت کنم چون
خلیلی هیچ از
آتش مترس من ز آتش
صد گلستانت
کنم دامن
ما گیر اگر
تردامنی تا چو مه
از نور دامانت
کنم من
همایم سایه
کردم بر سرت تا که
افریدون و
سلطانت کنم هین
قرائت کم کن و
خاموش باش تا بخوانم
عین قرآنت کنم 1666 گفته
ای من یار
دیگر می کنم بر
تو دل چون سنگ
مرمر می کنم پس
تو خود این گو
که از تیغ جفا عاشقی را
قصد و بی سر می
کنم گوهری
را زیر مرمر
می کشم مرمری را
لعل و گوهر می
کنم صد
هزاران مومن
توحید را بسته آن
زلف کافر می
کنم عاشقان
را در کشاکش
همچو ماه گاه فربه
گاه لاغر می
کنم کله
های عشق را از
خنب جان کیل
باده همچو
ساغر می کنم باغ
دل سرسبز و تر
باشد ولیک از فراقش
خشک و بی بر می
کنم گلبنان
را جمله گردن
می زنم قصد شاخ
تازه و تر می
کنم چونک
بی من باغ حال
خود بدید جور هشتم
داد و داور می
کنم از
بهار وصل بر
بیمار دی مغفرت را
روح پرور می
کنم بار
دیگر از بر
سیمین خود دست بی
سیمان پر از
زر می کنم بندگان
خویش را بر هر
دو کون خسرو و
خاقان و سنجر
می کنم شمس
تبریزی همی
گوید به روح من ز عین
روح سرور می
کنم 1667 من
ز وصلت چون به
هجران می روم در بیابان
مغیلان می روم من
به خود کی رفتمی
او می کشد تا
نپنداری که
خواهان می روم چشم
نرگس خیره در
من مانده ست کز میان
باغ و بستان
می روم عقل
هم انگشت خود
را می گزد زانک جان
این جاست و بی
جان می روم دست
ناپیدا
گریبان می کشد من پی دست
و گریبان می
روم این
چنین پیدا و
پنهان دست
کیست تا که من
پیدا و پنهان
می روم این
همان دست است
کاول او مرا جمع کرد و
من پریشان می
روم در
تماشای چنین
دست عجب من شدم از
دست و حیران
می روم من
چو از دریای
عمان قطره ام قطره قطره
سوی عمان می
روم من
چو از کان
معانی یک جوم همچنین جو
جو بدان کان
می روم من
چو از خورشید
کیوان ذره ام ذره
ذره سوی کیوان
می روم این
سخن پایان
ندارد لیک من آمدم زان
سر به پایان
می روم 1668 من
به سوی باغ و
گلشن می روم تو نمی
آیی میا من می
روم روز
تاریک است بی
رویش مرا من برای
شمع روشن می
روم جان
مرا هشته ست و
پیشین می رود جان
همی گوید که
بی تن می روم بوی
سیب آمد مرا
از باغ جان مست گشتم
سیب خوردن می
روم عیش
باقی شد مرا
آن جا که من از برای
عیش کردن می
روم من
به هر بادی
نگردم زانک من در رهش
چون کوه آهن
می روم من
گریبان را
دریدم از فراق در پی او
همچو دامن می
روم آتشم
گر چه به صورت
روغنم و
اندر آتش همچو
روغن می روم همچو
کوهی می نمایم
لیک من ذره ذره
سوی روزن می
روم 1669 آتشی
نو در وجود
اندرزدیم در میان
محو نو
اندرشدیم نیک
و بد اندر
جهان هستی است ما نه
نیکیم ای
برادر نی بدیم هر
چه چرخ دزد از
ما برده بود شب عسس
رفتیم و از وی
بستدیم ما
یکی بودیم با
صد ما و من یک جوی
زان یک نماند
و ما صدیم از
خودی نارفته
نتوان آمدن از خودی
رفتیم وانگه
آمدیم قد
ما شد پست
اندر قد عشق قد ما چون
پست شد عالی
قدیم پیشه
مردی ز حق
آموختیم پهلوان
عشق و یار
احمدیم بیست
و نه حرف است
بر لوح وجود حرف
ها شستیم و
اندر ابجدیم سعد
شمس الدین
تبریزی بتافت وز قران
سعد او ما
اسعدیم 1670 ما
به خرمنگاه
جان بازآمدیم جانب شه
همچو شهباز
آمدیم سیر
گشتیم از
غریبی و فراق سوی اصل و
سوی آغاز
آمدیم وارهیدیم
از گدایی و
نیاز پای کوبان
جانب ناز
آمدیم در
کنار محرمان
جان پروریم چونک اندر
پرده راز
آمدیم او
کمند انداخت و
ما را برکشید ما به دست
صانع انگاز
آمدیم پیش
از آن کاین
خانه ویران
کرد اجل حمدلله
خانه پرداز
آمدیم نان
ما پخته ست و
بویش می رسد تا به بوی
نان به خباز
آمدیم هین
خمش کن تا
بگوید ترجمان کز
مذلت سوی
اعزاز آمدیم 1671 گر
دم از شادی
وگر از غم
زنیم جمع
بنشینیم و دم
با هم زنیم یار
ما افزون رود
افزون رویم یار ما گر
کم زند ما کم
زنیم ما
و یاران همدل
و همدم شویم همچو آتش
بر صف رستم
زنیم گر
چه مردانیم
اگر تنها رویم چون زنان
بر نوحه و
ماتم زنیم گر
به تنهایی به
راه حج رویم تو مکن
باور که بر
زمزم زنیم تارهای
چنگ را مانیم
ما چونک
درسازیم زیر و
بم زنیم ما
همه در جمع
آدم بوده ایم بار دیگر
جمله بر آدم
زنیم نکته
پوشیده ست و
آدم واسطه خیمه ها
بر ساحل اعظم
زنیم چون
به تخت آید
سلیمان بقا صد
هزاران بوسه
بر خاتم زنیم 1672 روز
باران است و
ما جو می کنیم بر امید
وصل دستی می
زنیم ابرها
آبستن از
دریای عشق ما ز ابر
عشق هم
آبستنیم تو
مگو مطرب نیم
دستی بزن تو بیا ما
خود تو را
مطرب کنیم روشن
است آن خانه
گویی آن کیست ما غلام
خانه های
روشنیم ما
حجاب آب حیوان
خودیم بر سر آن
آب ما چون
روغنیم 1673 امشب
ای دلدار
مهمان توییم شب چه
باشد روز و شب
آن توییم هر
کجا باشیم و
هر جا که رویم حاضران
کاسه و خوان
توییم نقش
های صنعت دست
توییم پروریده
نعمت و نان
توییم چون
کبوترزاده
برج توییم در
سفر طواف
ایوان توییم حیث
ما کنتم فولوا
شطره با زجاجه
دل پری خوان
توییم هر
زمان نقشی کنی
در مغز ما ما صحیفه
خط و عنوان
توییم همچو
موسی کم خوریم
از دایه شیر زانک مست
شیر و پستان
توییم ایمنیم
از دزد و مکر
راه زن زانک چون
زر در حرمدان
توییم زان
چنین
مست است و
دلخوش جان ما که سبکسار
و گران جان
توییم گوی
زرین فلک
رقصان ماست چون نباشد
چون که چوگان
توییم خواه
چوگان ساز ما
را خواه گوی دولت این
بس که به
میدان توییم خواه
ما را مار کن
خواهی عصا معجز موسی
و برهان توییم گر
عصا سازیم
بیفشانیم برگ وقت خشم و
جنگ ثعبان
توییم عشق
ما را پشت
داری می کند زانک
خندان روی
بستان توییم سایه
ساز ماست نور
سایه سوز زانک
همچون مه به
میزان توییم هم
تو بگشا این
دهان را هم تو
بند بند آن
توست و انبان
توییم 1674 ما
ز بالاییم و
بالا می رویم ما ز
دریاییم و
دریا می رویم ما
از آن جا و از
این جا نیستیم ما ز بی
جاییم و بی جا
می رویم لااله
اندر پی
الالله است همچو لا
ما هم به الا
می رویم قل
تعالوا
آیتیست از جذب
حق ما به
جذبه حق تعالی
می رویم کشتی
نوحیم در
طوفان روح لاجرم بی
دست و بی پا می
رویم همچو
موج از خود
برآوردیم سر باز
هم در خود
تماشا می رویم راه
حق تنگ است
چون سم الخیاط ما مثال
رشته یکتا می
رویم هین
ز همراهان و
منزل یاد کن پس بدانک
هر دمی ما می
رویم خوانده
ای انا الیه
راجعون تا بدانی
که کجاها می
رویم اختر
ما نیست در
دور قمر لاجرم فوق
ثریا می رویم همت
عالی است در
سرهای ما از علی تا
رب اعلا می
رویم رو
ز خرمنگاه ما
ای کورموش گر نه
کوری بین که
بینا می رویم ای
سخن خاموش کن
با ما میا بین که ما
از رشک بی ما
می رویم ای
که هستی ما ره
را مبند ما به کوه
قاف و عنقا می
رویم 1675 دوش
عشق شمس دین
می باختیم سوی
رفعت روح می
افراختیم در
فراق روی آن
معشوق جان ماحضر با
عشق او می
ساختیم در
نثار عشق جان
افزای او قالب از
جان هر زمان
پرداختیم عشق
او صد جان
دیگر می بداد ما در این
داد و ستد
پرداختیم همچو
چنگ از حال
خود خالی شدیم پرده عشاق
را بنواختیم اندر
آن پرده بده
یک پردگی کز شعاعش
پرده ها
بشناختیم هر
زمان خود را
به سوی پرده
ای حیله حیله
پیشتر
انداختیم برج
برج و پرده
پرده بعد از
آن همچو ماه
چارده می
تاختیم رو
نمود از سوی
تبریز آفتاب تا دل از
رخت طبیعت
آختیم 1676 عاقبت
ای جان فزا
نشکیفتم خشم رفتم
بی شما
نشکیفتم در
جدایی خواستم
تا خو کنم راستی
گویم جدا
نشکیفتم کی
شکیبد خود کهی
از کهربا کاهم و از
کهربا
نشکیفتم هر
جفاکش طالب
روز وفاست من جفاکش
از وفا
نشکیفتم نرم
نرمک گویدم
بازآمدی گویمش ای
جان ما
نشکیفتم ای
دل و ای جان و
چشم روشنم بی پناه
توتیا
نشکیفتم بر
سرم می زد که
دیدی تو سزا ناسزایم
ناسزا
نشکیفتم آزمودم
مردگی و زندگی در فنا و
در بقا
نشکیفتم مطربا
این پرده گو
بهر خدا ای خدا و
ای خدا
نشکیفتم 1677 یک
دمی خوش چو
گلستان کندم یک دمی
همچو زمستان
کندم یک
دمم فاضل و
استاد کند یک
دمی طفل
دبستان کندم یک
دمی سنگ زند
بشکندم یک دمی
شاه درستان
کندم یک
دمم چشمه
خورشید کند یک دمی
جمله شبستان
کندم دامنش
را بگرفتم به
دو دست تا ببینم
که چه دستان
کندم دردی
درد خوشش را
قدحم گر چه او
ساقی مستان
کندم زان
ستانم شکر او
شب و روز تا لقب هم
شکرستان کندم 1678 من
اگر نالم اگر
عذر آرم پنبه در
گوش کند
دلدارم هر
جفایی که کند
می رسدش هر جفایی
که کند بردارم گر
مرا او به عدم
انگارد ستمش را
به کرم انگارم داروی
درد دلم درد
وی است دل به
دردش ز چه رو
نسپارم عزت
و حرمتم آنگه
باشد که کند
عشق عزیزش
خوارم باده
آنگه شود
انگور تنم که بکوبد
به لگد عصارم جان
دهم زیر لگد
چون انگور تا طرب
ساز شود
اسرارم گر
چه انگور همه
خون گرید که از این
جور و جفا
بیزارم پنبه
در گوش کند
کوبنده که من از
جهل نمی
افشارم تو
گر انکار کنی
معذوری لیک من
بوالحکم این
کارم چون
ز سعی و قدمم
سر کردی آنگهی شکر
کنی بسیارم 1679 من
اگر مستم اگر
هشیارم بنده چشم
خوش آن یارم بی
خیال رخ آن
جان و جهان از خود و
جان و جهان
بیزارم بنده
صورت آنم که از
او روز و شب
در گل و در
گلزارم این
چنین آینه ای
می بینم چشم از
این آینه چون
بردارم دم
فروبسته ام و
تن زده ام دم مده تا
علالا برنارم بت
من گفت منم
جان بتان گفتم این
است بتا
اقرارم گفت
اگر در سر تو
شور من است از تو من
یک سر مو
نگذارم منم
آن شمع که در
آتش خود هر چه
پروانه بود
بسپارم گفتمش
هر چه بسوزی
تو ز من دود عشق تو
بود آثارم راست
کن لاف مرا با
دیده جز چنان
راست نیاید
کارم من
ز پرگار شدم
وین عجب است کاندر این
دایره چون
پرگارم ساقی
آمد که
حریفانه بده گفتم اینک
به گرو دستارم غلطم
سر بستان لیک
دمی مددم ده
قدری هشیارم آن
جهان پنهان را
بنما کاین جهان
را به عدم
انگارم 1680 من
اگر پرغم اگر
شادانم عاشق دولت
آن سلطانم تا
که خاک قدمش
تاج من است اگرم تاج
دهی نستانم تا
لب قند خوشش
پندم داد قند روید
بن هر دندانم گلم
ار چند که
خارم در پاست یوسفم گر
چه در این
زندانم هر
کی یعقوب من
است او را من مونس
زاویه احزانم در
وصال شب او
همچو نیم قند می
نوشم و در
افغانم پای
من گر چه در
این گل مانده
ست نه که من
سرو چنین
بستانم ز
جهان گر
پنهانم چه عجب که نهان
باشد جان من
جانم گر
چه پرخارم سر
تا به قدم کوری خار
چو گل خندانم بوده
ام مومن توحید
کنون مومنان را
پس از این
ایمانم سایه
شخصم و اندازه
او قامتش چند
بود چندانم هر
کی او سایه
ندارد چو فلک او بداند
که ز
خورشیدانم قیمتم
نبود هر چند
زرم که به
بازار نیم در
کانم من
درون دل این
سنگ دلان چون زر و
خاک به کان یک
سانم چونک
از کان جهان
بازرهم زان سوی
کون و مکان من
دانم 1681 من
از این خانه
به در می نروم من از این
شهر سفر می
نروم منم
و این صنم و
باقی عمر من از او
جای دگر می
نروم به
خدا طوطی و
طوطی بچه ام جز سوی
تنگ شکر می
نروم یک
زمانی که ز من
دور شود جز که در
خون جگر می
نروم گر
جهان بحر شود
موج زند من بجز
سوی گهر می
نروم بلبل
مستم و در باغ
طرب جز به سوی
گل تر می نروم در
سرم بوی میی
افتاده ست تا چو می
جز که به سر می
نروم این
چنین باغ و
چنین سرو و
چمن جای آن
هست اگر می
نروم 1682 من
اگر پرغم اگر
خندانم عاشق دولت
آن سلطانم هوس
عشق ملک تاج
من است اگرم
تاج دهی
نستانم رنگ
شاخ گل او برگ
من است زانک من
بلبل آن
بستانم جز
که بر خاک درش
ننشینم جز که در
جان و دلش
ننشانم روز
و شب غرقه شیر
و شکرم در گل و
یاسمن و
ریحانم گر
خراب است جهان
گر معمور من خراب
ویم این می
دانم نظری
هست ملک را بر
من گر چه با
خاک زمین یک سانم زر
با خاک
درآمیخته ام باش در
کوره روم در
کانم 1683 من
که حیران ز
ملاقات توام چون خیالی
ز خیالات توام به
مراعات کنی
دلجویی اه که بی
دل ز مراعات
توام ذات
من نقش صفات
خوش توست من مگر
خود صفت ذات
توام گر
کرامات ببخشد
کرمت مو به مو
لطف و کرامات
توام نقش
و اندیشه من
از دم توست گویی
الفاظ و
عبارات توام گاه
شه بودم و
گاهت بنده این زمان
هر دو نیم مات
توام دل
زجاج آمد و
نورت مصباح من بی دل
شده مشکات
توام ای
مهندس که تو
را لوحم و خاک چون رقم
محو تو و
اثبات توام چه
کنم ذکر که من ذکر
توام چه کنم
رای که رایات
توام سنریهم
شد و فی
انفسهم هم توام
خوان که ز
آیات توام 1684 من
از این خانه
به در می نروم من از این
شهر سفر می
نروم منم
و این صنم و
باقی عمر من از او
جای دگر می
نروم خاکیان
رو به اثر
آوردند من ز
اثیرم به اثر
می نروم ای
دو دیده ز نظر
دورم کن من چو
دیده به نظر
می نروم بخت
من زیر و زبر
کرد غمش چون فلک
زیر و زبر می
نروم خانه
چرخ و زمین
تاریک است من ز
خرگاه قمر می
نروم گر
چو خورشید مرا
تیغ زند من ز تیغش
به سپر می
نروم بس
بود عشق شهم
تاج و کمر من سوی
تاج و کمر می
نروم گم
کنم خویش در
اوصاف ملک من در
اوصاف بشر می
نروم عشق
او چون شجر و
من موسی من گزافه
به شجر می
نروم زان
شجر خواند یکی
نور مرا ور نه من
بهر خضر می
نروم چون
شجر خوش بکشم
آب حیات من چو
هیزم به سفر
می نروم شمس
تبریز که نور
سحر است جز به
نورش به سحر
می نروم 1685 ای
مطرب این غزل
گو کی یار
توبه کردم از هر گلی
بریدم وز خار
توبه کردم گه
مست کار بودم
گه در خمار
بودم زان کار
دست شستم زین
کار توبه کردم در
جرم توبه کردن
بودیم تا به
گردن از توبه
های کرده این
بار توبه کردم ای
می فروش این
ده ساغر به
دست من ده من ننگ
را شکستم وز
عار توبه کردم مانند
مست صرعم
بیرون ز چار
طبعم از گرم و
سرد و خشکی هر
چار توبه کردم ای
مطرب الله
الله می بی
رهم تو بر ره بردار چنگ
می زن بر تار
توبه کردم ز
اندیشه های
چاره دل بود
پاره پاره بیچارگی
است چاره
ناچار توبه
کردم بنمای
روی مه را خوش
کن شب سیه را کز ذوق آن
گنه را بسیار
توبه کردم گفتم
که وقت توبه
ست شوریده ای
مرا گفت من تایب
قدیمم من پار
توبه کردم بهر
صلاح دین را
محروسه یقین
را منکر به
عشق گوید ز
انکار توبه
کردم 1686 گفتم
که عهد بستم
وز عهد بد
برستم گفتا
چگونه بندی
چیزی که من
شکستم با
وی چو شهد و
شیرم هم دامنش
بگیرم اما چگونه
گیرم چون من
شکسته دستم خود
دامنش نگیرد
الا شکسته
دستی اکنون
بلند گردم کز
جور کرد پستم تا
من بلند باشم
پستم کند به
داور چون نیست
کرد آنگه
بازآورد به
هستم ای
حلقه های زلفش
پیچیده
گرد حلقم افغان ز
چشم مستش کان
مست کرد مستم آمد
خیال مستش
مستانه حمله
آورد چندان
بهانه کردم وز
دست او نرستم حلقه
زدم به در بر
آواز داد دلبر گفتا که
نیست این جا
یعنی بدان که
هستم گفتم
که بنده آمد
گفت این دم تو
دام است من کی
شکار دامم من
کی اسیر شستم گفتم
اگر بسوزی جان
مرا سزایم ای بت مرا
بسوزان زیرا
که بت پرستم من
خشک از آن
شدستم تا خوش
مرا بسوزی چون تو
مرا بسوزی از
سوختن برستم هر
جا روی بیایم
هر جا روم
بیایی در مرگ و
زندگانی با تو
خوشم خوشستم ای
آب زندگانی با
تو کجاست مردن در سایه
تو بالله جستم
ز مرگ جستم 1687 گر
جان منکرانت
شد خصم جان
مستم اندر جواب
ایشان خوبی تو
بسستم در
دفع آن خیالش
وز بهر
گوشمالش بنمایمش
جمالت از دور
من برستم گوید
که نیست جوهر
وز منش نیست
باور زان نیست
ای برادر هستم
چنانک هستم دوش
از رخ نگاری
دل مست گشت
باری تا
پیش شهریاری
من ساغری
شکستم من
مست روی ماهم
من شاد از آن
گناهم من جرم
دار شاهم نک
بشکنید دستم بس
رندم و قلاشم
در دین عشق
فاشم من ملک را
چه باشم تا
تحفه ای فرستم دل
دزد و دزدزاده
بر مخزن
ایستاده شه مخزنش
گشاده چون دست
دزد بستم ای
بی خبر ز شاهی
گویی که بر چه
راهی من
می روم چو
ماهی آن سو که
برد شستم شمس
الحق است رازم
تبریز شد
نیازم او قبله
نمازم او نور
آب دستم 1688 رفتم
ز دست خود من
در بیخودی
فتادم در بیخودی
مطلق با خود
چه نیک شادم چشمم
بدوخت دلبر تا
غیر او نبینم تا چشم ها
به ناگه در
روی او گشادم با
من به جنگ شد
جان گفتا مرا
مرنجان گفتم طلاق
بستان گفتا
بده بدادم مادر
چو داغ عشقت
می دید در رخ
من نافم بر
آن برید او آن
دم که من
بزادم گر
بر فلک روانم
ور لوح غیب
خوانم ای تو
صلاح جانم بی
تو چه در
فسادم ای
پرده برفکنده
تا مرده گشته
زنده وز نور
رویت آمد عهد
الست یادم از
عشق شاه پریان
چون یاوه گشتم
ای جان از خویش و
خلق پنهان
گویی پری
نژادم تبریز
شمس دین را
گفتم تنا کی
باشی تن گفت
خاک و جان گفت
سرگشته همچو
بادم 1689 صد
بار مردم ای
جان وین را
بیازمودم چون بوی
تو بیامد دیدم
که زنده بودم صد
بار جان بدادم
وز پای
درفتادم بار دگر
بزادم چون
بانگ تو شنودم تا
روی تو بدیدم
از خویش
نابدیدم ای ساخته
چو عیدم وی
سوخته چو عودم دامی
است در ضمیرم
تا باز عشق گیرم آن باز
بازگونه چون
مرغ درربودم ای
شعله های
گردان در سینه
های مردان گردان به
گرد ماهت چون
گنبد کبودم آن
ساعت خجسته تو
عهدها ببسته من توبه
ها شکسته بودم
چنانک بودم عقلم
ببرد از ره کز
من رسی تو در
شه چون سوی
عقل رفتم عقلم
نداشت سودم 1690 اندر
دو کون جانا
بی تو طرب
ندیدم دیدم بسی
عجایب چون تو
عجب ندیدم گفتند
سوز آتش باشد
نصیب کافر محروم
ز آتش تو جز
بولهب ندیدم من
بر دریچه دل
بس گوش جان
نهادم چندان سخن
شنیدم اما دو
لب ندیدم بر
بنده ناگهانی
کردی نثار
رحمت جز لطف بی
حد تو آن را
سبب ندیدم ای
ساقی گزیده
مانندت ای دو
دیده اندر عجم
نیامد و اندر
عرب ندیدم زان
باده که عصیرش
اندر چرش
نیامد وان
شیشه که نظیرش
اندر حلب
ندیدم چندان
بریز باده کز
خود شوم پیاده کاندر
خودی و هستی
غیر تعب ندیدم ای
شمس و ای قمر
تو ای شهد و ای
شکر تو ای مادر و
پدر تو جز تو
نسب ندیدم ای
عشق بی تناهی
وی مظهر الهی هم پشت و
هم پناهی کفوت
لقب ندیدم پولادپاره
هاییم آهن
رباست عشقت اصل
همه طلب تو در
تو طلب ندیدم خامش
کن ای برادر
فضل و ادب رها
کن تا تو ادب
بخواندی در تو
ادب ندیدم ای
شمس حق تبریز
ای اصل اصل
جان ها بی بصره
وجودت من یک
رطب ندیدم 1691 خواهم
که کفک خونین
از دیگ جان
برآرم گفتار دو
جهان را از یک
دهان برآرم از
خود برآمدم من
در عشق عزم
کردم تا همچو
خود جهان را
من از جهان
برآرم زنار
نفس بد را من
چون گلوش بستم از گفت
وارهم من چون
یک فغان برآرم والله
کشانم او را
چندان به گرد
گردون کز جان
دودرنگش آتش
عیان برآرم ای
بس عروس جان
را روبند تن
ربایم وز عشق
سرکشان را از
خان و مان
برآرم این
جمله جان ها
را در عشق چنگ
سازم وز چنگ بی
زبان من سیصد
زبان برآرم پر
کرد شمس تبریز
در عشق یک
کمانی کز عشق زه
برآید چون آن
کمان برآرم 1692 یا
رب چه یار
دارم شیرین
شکار دارم در سینه
از نی او صد
مرغزار دارم قاصد
به خشم آید
چون سوی من
گراید گوید
کجا گریزی من
با تو کار
دارم من
دوش ماه نو را
پرسیدم از مه
خود گفتا پیش
دوانم پا در
غبار دارم خورشید
چون برآمد
گفتم چه
زردرویی گفتا ز
شرم رویش رنگ
نضار دارم ای
آب در سجودی
بر روی و سر دوانی گفتا که
از فسونش
رفتار مار
دارم ای
میرداد آتش
پیچان چنین
چرایی گفتا ز
برق رویش دل
بی قرار دارم ای
باد پیک عالم
تو دل سبک
چرایی گفتا
بسوزد این دل
گر اختیار
دارم ای
خاک در چه
فکری خاموشی و
مراقب گفتا که
در درونه باغ
و بهار دارم بگذر
از این عناصر
ما را خداست
ناصر در سر
خمار دارم در
کف عقار دارم گر
خواب ما ببستی
بازست راه
مستی می دردهد
دودستی چون
دستیار دارم خاموش
باش تا دل بی
این زبان
بگوید چون گفت
دل نیوشم زین
گفت عار دارم 1693 من
پاکباز عشقم
تخم غرض نکارم پشت و
پناه فقرم پشت
طمع نخارم نی
بند خلق باشم
نی از کسی
تراشم مرغ
گشاده پایم
برگ قفص ندارم من
ابر آب دارم
چرخ گهرنثارم بر تشنگان
خاکی آب حیات
بارم موسی
بدید آتش آن
نور بود دلخوش من نیز
نورم ای جان
گر چه ز دور
نارم شاخ
درخت گردان
اصل درخت ساکن گر چه که
بی قرارم در
روح برقرارم من
بوالعجب
جهانم در مشت
گل نهانم در هر
شبی چو روزم
در هر خزان
بهارم با
مرغ شب شبم من
با مرغ روز
روزم اما چو
باخود آیم زین
هر دو برکنارم آن
لحظه باخود
آیم کز محو
بیخود آیم شش دانگ
آن گهم که
بیرون ز پنج و
چارم جان
بشر به ناحق
دعویش اختیار
است بی اختیار
گردد در فر
اختیارم آن
عقل پرهنر را
بادی است در
سر او آن
باد او نماند
چون باده ای
درآرم 1694 بازآمدم
خرامان تا پیش
تو بمیرم ای بارها
خریده از غصه
و زحیرم من
چون زمین خشکم
لطف تو ابر و
مشکم جز رعد تو
نخواهم جز جعد
تو نگیرم خوشتر
اسیری تو صد
بار از امیری خاصه دمی
که گویی ای
خسته دل اسیرم خاکی
به تو رسیده
به از زری
رمیده خاصه دمی
که گویی ای بی
نوا فقیرم از
ماجرا گذر کن
گو عقل ماجرا
را چنگ است
ورد و ذکرم
باده ست شیخ و
پیرم ای
جان جان مستان
ای گنج
تنگدستان در جنت
جمالت من غرق
شهد و شیرم من
رستخیز دیدم
وز خویش
نابدیدم گر چون
کمان خمیدم
پرنده همچو
تیرم خاکی
بدم ز بادت
بالا گرفت
خاکم بی تو کجا
روم من ای از
تو ناگزیرم ای
نور دیده و
دین گفتی به
عقل بنشین ای پرده
ها دریده کی
می هلی ستیزم من
بنده الستم آن
تو بوده استم آن خیره
کش فراقت می
راند خیر خیرم کی
خندد این
درختم بی
نوبهار رویت کی
دررسد فطیرم
تا نسرشی
خمیرم تا
خوان تو بدیدم
آزاد از ثریدم تا خویش
تو بدیدم از
خویش خود
نفیرم از
من گذر چو
کردی از عقل و
جان گذشتم در من اثر
چو کردی بر
گنبد اثیرم در
قعده ام سلامی
ای جان گزین
من کن تا بی
سلام نبود این
قعده اخیرم من
کف چرا نکوبم
چون در کف است
خوبم من پا چرا
نکوبم چون بم
شده ست زیرم تبریز
شمس دین را از
ما رسان تو
خدمت خدمت به
مشرقی به کز
روش مستنیرم 1695 پیش
چنین جمال جان
بخش چون نمیرم دیوانه
چون نگردم
زنجیر چون
نگیرم چون
باده تو خوردم
من محو چون
نگردم تو چون
میی من آبم تو
شهد و من چو
شیرم بگشا
دهان خود را
آن قند بی عدد
را عذر ار
نمی پذیری من
عشوه می پذیرم دانی
که از چه خندم
از همت بلندم زیرا به
شهر عشقت بر
عاشقان امیرم با
عشق لایزالی
از یک شکم
بزادم نوعشق می
نمایم والله
که سخت پیرم آن
چشم اگر گشایی
جز خویش را
نشایی ور
این نظر گشایی
دانی که بی
نظیرم اندر
تنور سردان
آتش زنم چو
مردان و اندر
تنور گرمان من
پخته تر خمیرم در
لطف همچو شیرم
اندر گلو
نگیرم تا در غلط
نیفتی گر شور
چون پنیرم در
عشق شمس تبریز
سلطان
تاجدارم چون او به
تخت آید من
پیش او وزیرم 1696 ای
چرخ عیب جویم
وی سقف
پرستیزم تا کی به
گوشه گوشه از
مکر تو گریزم ای
چرخ همچو زنگی
خون خواره
خلایق من ابر
همچو خونم بر
تو چرا بریزم ای
دل بسوز خوش
خوش مگریز از
این دوآتش کاین است
بر تو واجب
کآیی به نار
تیزم مقصود
نور آمد عالم
تنور آمد وین عشق
همچو آتش وین
خلق همچو هیزم همچون
خلیل یزدان
پروانه وار
شادان در آتشش
نشستم تا حشر
برنخیزم 1697 آری
ستیزه می کن
تا من همی
ستیزم چندین
زبون نیم که ز
استیز تو
گریزم از
حیله خواب
رفتی هر سوی
می بیفتی والله که
گر بخسپی این
باده بر تو
ریزم ای
دولت مصور پیش
من آر ساغر زودم
به ره مکن جان
من سخت
دیرخیزم هر
لحظه روت گوید
من شمع شب
فروزم هر لحظه
موت گوید من
ناف مشک بیزم نپذیرم
ای سمن بر
کمتر ز هجده
ساغر نرمی کن و
حلیمی ای یار
تند و تیزم ای
لطف بی کناره
خوش گیر در
کنارم چون در بر
تو میرم نغز
است رستخیزم ساغر
بیار و کم کن
این لاغ و این
ندیمی من مست آن
عروسم نی سخره
جهیزم خواهم
شراب ناری تو
دیگ پیشم آری کی گرد
دیگ گردم آخر
نه کفچلیزم درده
شراب رهبان ای
همدم مسیحان نی چون
خران عنگم نی
عاشق کمیزم خامش
ز عشق بشنو
گوید تو گر
مرایی من یار
رستمانم نی
یار مرد حیزم 1698 ای
توبه ام شکسته
از تو کجا
گریزم ای در دلم
نشسته از تو
کجا گریزم ای
نور هر دو دیده
بی تو چگونه
بینم وی گردنم
ببسته از تو
کجا گریزم ای
شش جهت ز نورت
چون آینه ست
شش رو وی روی تو
خجسته از تو
کجا گریزم دل
بود از تو
خسته جان بود
از تو رسته جان
نیز گشت خسته
از تو کجا
گریزم گر
بندم این بصر
را ور بسکلم
نظر را از دل نه
ای گسسته از
تو کجا گریزم 1699 دل
را ز من بپوشی
یعنی که من
ندانم خط را کنی
مسلسل یعنی که
من نخوانم بر
تخته خیالات
آن را نه من
نبشتم چون سر دل
ندانم کاندر
میان جانم از
آفتاب
بیشم ذرات روح
پیشم رقصان و
ذکرگویان سوی
گهرفشانم گر
نور خود نبودی
ذرات کی نمودی ای ذره
چون گریزی از
جذبه عیانم پروانه
وار عالم پران
به گرد شمعم فریش می
فرستم پریش می
ستانم در
خلوت است عشقی
زین شرح شرحه
شرحه گر شرح
عشق خواهی پیش
ویت نشانم ور
زان که در
گمانی نقش
گمان ز من دان زان
نقش منکران را
در قعر می
کشانم ور
زان که در
یقینی دام
یقین ز من بین زان دام
مقبلان را از
کفر می رهانم ور
درد و رنج
داری در من
نظر کن از وی کان تیر
رنج نجهد الا
که از کمانم ور
رنج گشت راحت
در من نگر
همان دم می بین که آن
نشانه ست از
لطف بی نشانم هر
جا که این
جمال است داد
و ستد حلال
است وان جا که
ذوالجلال است
من دم زدن
نتانم 1700 عالم
گرفت نورم
بنگر به چشم
هایم نامم بها
نهادند گر چه
که بی بهایم زان
لقمه کس
نخورده ست یک
ذره زان نبرده
ست بنگر به
عزت من کان را
همی بخایم گر
چرخ و عرش و
کرسی از خلق
سخت دور است بیدار و
خفته هر دم
مستانه می
برآیم آن
جا جهان نور
است هم حور و
هم قصور است شادی و
بزم و سور است
با خود از آن
نیایم جبریل
پرده دار است
مردان درون
پرده در حلقه
شان نگینم در
حلقه چون
درآیم عیسی
حریف موسی یونس حریف
یوسف احمد
نشسته تنها
یعنی که من
جدایم عشق
است بحر معنی
هر یک چو ماهی
در بحر احمد گهر
به دریا اینک
همی نمایم 1701 آوازه
جمالت از جان
خود شنیدیم چون باد و
آب و آتش در
عشق تو دویدیم اندر
جمال یوسف گر
دست ها بریدند دستی به
جان ما بر
بنگر چه ها
بریدیم رندان
و مفلسان را
پیداست تا چه
باشد این دلق
پاره پاره در
پای تو کشیدیم در
عشق جان
سپاران مانند
ما هزاران هستند لیک
چون تو در
خواب هم
ندیدیم ماننده
ستوران در آب
وقت خوردن چون عکس
خویش دیدیم از
خویش می
رمیدیم 1702 درده
شراب یک سان
تا جمله جمع
باشیم تا
نقش های خود
را یک یک
فروتراشیم از
خویش خواب
گردیم همرنگ
آب گردیم ما شاخ یک
درختیم ما
جمله خواجه
تاشیم ما
طبع عشق داریم
پنهان
آشکاریم در شهر
عشق پنهان در
کوی عشق فاشیم خود
را چو مرده
بینیم بر گور
خود نشینیم خود را چو
زنده بینیم در
نوحه رو
خراشیم هر
صورتی که روید
بر آینه دل ما رنگ قلاش
دارد زیرا که
ما قلاشیم ما
جمع ماهیانیم
بر روی آب
رانیم این خاک
بوالهوس را بر
روی خاک پاشیم تا
ملک عشق دیدیم
سرخیل مفلسانیم تا نقد
عشق دیدیم
تجار بی
قماشیم 1703 من
آن شب سیاهم
کز ماه خشم
کردم من آن گدای
عورم کز شاه
خشم کردم از
لطفم آن یگانه
می خواند سوی
خانه کردم یکی
بهانه وز راه
خشم کردم گر
سر کشد نگارم
ور غم برد
قرارم هم آه
برنیارم از آه
خشم کردم گاهم
فریفت با زر
گاهم به جاه و
لشکر از زر چو
زر بجستم وز
جاه خشم کردم ز
آهن ربای اعظم
من آهنم
گریزان وز
کهربای عالم
من کاه خشم
کردم ما
ذره ایم سرکش
از چار و پنج و
از شش خود پنج و
شش کی باشد ز
الله خشم کردم این
را تو برنتابی
زیرا برون آبی گر شبه
آفتابی ز
اشباه خشم
کردم 1704 اشکم
دهل شده ست از
این جام دم به
دم می زن دهل
به شکر دلا لم
و لم و لم هین
طبل شکر زن که
می طبل یافتی گه زیر می
زن ای دل و گه
بم و بم و بم از
بهر من بخر
دهلی از
دهلزنان تا برکنم
ز باغ جهان
شاخ و بیخ غم لشکر
رسید و عشق
سپهدار
لشکرست صحرا و
کوه پر شد از
طبل و از علم ما
پر شدیم تا به
گلو ساقی از
ستیز می ریزد
آن شراب به
اسراف همچو یم دانی
که بحر موج
چرا می زند به
جوش از من شنو
که بحریم و
بحر اندرم تنگ
آمده ست و می
طلبد موضع
فراخ بر می جهد
به سوی هوا آب
لاجرم کان
آب از آسمان
سفری خوی بوده
ست اندر هوا
و سیل و که و جوی
ای صنم آب
حیات ما کم از
آن آب بحر
نیست ما موج می
زنیم ز هستی
سوی عدم نی
در جهان خاک
قرار است روح
را نی در
هوای گنبد این
چرخ خم به خم زان
باغ کو شکفت
همان جاست میل
جان یعنی کنار
صنع شهنشاه
محتشم بس
بس مکن هنوز
تو را باده
خوردنی است ما راضییم
خواجه بدین ظلم
و این ستم خاموش
باش فتنه
درافکنده ای
به شهر خاموشیش
مجوی که
دریاست جان عم 1705 از
ما مشو ملول
که ما سخت
شاهدیم از رشک و
غیرت است که
در چادری شدیم روزی
که افکنیم ز
جان چادر بدن بینی که
رشک و حسرت
ماهیم و
فرقدیم رو
را بشو و پاک
شو از بهر دید
ما ور نی تو دور
باش که ما
شاهد خودیم آن
شاهدی نه ایم
که فردا شود
عجوز ما
تا ابد جوان و
دلارام و خوش
قدیم آن
چادر ار خلق
شد شاهد کهن
نشد فانی است
عمر چادر و ما
عمر بی حدیم چادر
چو دید از آدم
ابلیس کرد رد آدم نداش
کرد تو ردی نه
ما ردیم باقی
فرشتگان به
سجود
اندرآمدند گفتند در
سجود که بر
شاهدی زدیم در
زیر چادر است
بتی کز صفات
او ما را ز
عقل برد و
سجود
اندرآمدیم اشکال
گنده پیر ز
اشکال شاهدان گر عقل ما
نداند در عشق
مرتدیم چه
جای شاهد است
که شیر خداست
او طفلانه دم
زدیم که با
طفل ابجدیم با
جوز و با مویز
فریبند طفل را ور نی که ما
چه لایق جوزیم
و کنجدیم در
خود و در زره
چو نهان شد
عجوزه ای گوید که
رستم صف پیکار
امجدیم از
کر و فر او همه
دانند کو زن
است ما چون
غلط کنیم که
در نور احمدیم مومن
ممیز است چنین
گفت مصطفی اکنون
دهان ببند که
بی گفت مرشدیم بشنو
ز شمس مفخر
تبریز باقیش زیرا تمام
قصه از آن شاه
نستدیم 1706 برخیز
تا شراب به
رطل و سبو
خوریم بزم شهنشه
ست نه ما باده
می خریم بحری
است شهریار و
شرابی است
خوشگوار درده شراب
لعل ببین ما
چه گوهریم خورشید
جام نور چو
برریخت بر
زمین ما ذره
وار مست بر
این اوج
برپریم خورشید
لایزال چو ما
را شراب داد از
کبر در پیاله
خورشید
ننگریم پیش
آر آن شراب
خردسوز
دلفروز تا همچو
دل ز آب و گل
خویش بگذریم پرخواره
ایم کز کرم
شاه واقفیم در شرب
سابقیم و به
خدمت مقصریم زیرا
که سکر مانع
خدمت بود یقین زین سو چو
فربهیم بدان
سوی لاغریم نوری
که در زجاجه و
مشکات تافته ست بر ما بزن
که ما ز شعاعش
منوریم بس
گرم و سرد شد
دل از این
باده چون تنور درسوزمان
چو هیزم تا
هیچ نفسریم چون
شیشه فلک پر
از آتش شده ست
جان چون کوره
بهر ما که مس و
قلب یا زریم ای
گلعذار جام چو
لاله به مجلس
آر کز ساغر
چو لاله چو گل
یاسمین بریم خوش
خوش بیا و اصل خوشی
را به بزم آر با جمله
ما خوشیم ولی
با تو خوشتریم ای
مطرب آن ترانه
تر بازگو ببین تو تری و
لطیفی و ما از
تو ترتریم اندرفکن
ز بانگ و خروش
خوشت صدا در ما که
در وفای تو
چون کوه
مرمریم آن
دم که از مسیح
تو میراث برده
ای در گوش ما
بدم که چو
سرنای مضطریم گر
چه دهان پر
است ز گفتار
لب ببند خاموش کن
که پیش حسودان
منکریم 1707 چیزی
مگو که گنج
نهانی خریده
ام جان داده
ام ولیک جهانی
خریده ام رویم
چو زرگر است
از او این سخن
شنو دادم
قراضه زر و
کانی خریده ام از
چشم ترک دوست
چه تیری که
خورده ام وز طاق
ابروش چه
کمانی خریده ام با
خلق بسته بسته
بگویم من این
حدیث با کس
نگویم این ز
فلانی خریده
ام هر
چند بی زبان
شده بودم چو
ماهیی دیدم
شکرلبی و
زبانی خریده
ام ناگاه
چون درخت
برستم میان
باغ زان باغ
بی نشانه
نشانی خریده
ام گفتم
میان باغ خود
آن را میانه
نیست لیک
از میان نیست
میانی خریده
ام کردم
قران به مفخر
تبریز شمس دین بیرون ز
هر دو قرن
قرانی خریده
ام 1708 ای
گوش من گرفته
تویی چشم
روشنم باغم چه
می بری چو
تویی باغ و
گلشنم عمری
است کز عطای
تو من طبل می
خورم در سایه
لوای کرم طبل
می زنم می
مالم این دو
چشم که خواب
است یا خیال باور نمی
کنم عجب ای
دوست کاین منم آری
منم ولیک برون
رفته از منی چون ماه
نو ز بدر تو
باریک می تنم در
تاج خسروان به
حقارت نظر کنم تا شوق
روی توست مها
طوق گردنم با
ماهیان ز بحر
تو من نزل می
خورم با خاکیان
ز رشک تو چون آب
و روغنم گر
چه ز بحر صنعت
من آب خوردنی
است چون ماهیم
نبیند کس آب
خوردنم گر
ناخن جفا
بخراشد رگ مرا من خوش
صدا چو چنگ ز
آسیب ناخنم خود
پی ببرده ای
تو که رگ دار
نیستم گر می جهد
رگی بنما تاش
برکنم گفتی
چه کار داری
بر نیست کار
نیست گر نیست
نیستم ز چه شد
نیست مسکنم نفخ
قیامتی تو و
من شخص مرده
ام تا جان
نوبهاری و من
سرو و سوسنم من
نیم کاره گفتم
باقیش تو بگو تو عقل
عقل عقلی و من
سخت کودنم من
صورتی کشیدم
جان بخشی آن
توست تو جان
جان جانی و من
قالب تنم 1709 ما
قحطیان تشنه و
بسیارخواره
ایم بیچاره
نیستیم که
درمان و چاره
ایم در
بزم چون عقار
و گه رزم
ذوالفقار در شکر
همچو چشمه و
در صبر خاره
ایم ما
پادشاه رشوت
باره نبوده
ایم بل پاره
دوز خرقه دل
های پاره ایم از
ما مپوش راز
که در سینه
توایم وز ما
مدزد دل که نه
ما دل فشاره
ایم ما
آب قلزمیم
نهان گشته زیر
کاه یا
آفتاب تن زده
اندر ستاره
ایم ما
را ببین تو
مست چنین بر
کنار بام داند کنار
بام که ما بی
کناره ایم مهتاب
را چه ترس بود
از کنار بام پس ما چه
غم خوریم که
بر مه سواره
ایم گر
تیردوز گشت
جگرهای ما ز
عشق بی زحمت
جگر تو ببین
خون چه کاره
ایم قصاب
ده اگر چه که
ما را بکشت
زار هم می
چریم در ده و
هم بر قناره
ایم ما
مهره ایم و هم
جهت مهره حقه
ایم هنگامه
گیر دل شده و
هم نظاره ایم خاموش
باش اگر چه به
بشرای احمدی همچون
مسیح ناطق طفل
گواره ایم در
عشق شمس مفخر
تبریز روز و
شب بر چرخ
دیوکش چو شهاب
و شراره ایم 1710 با
روی تو ز سبزه
و گلزار
فارغیم با چشم تو
ز باده و خمار
فارغیم خانه
گرو نهاده و
در کوی تو
مقیم دکان خراب
کرده و از کار
فارغیم رختی
که داشتیم به
یغما ببرد عشق از سود و
از زیان و ز
بازار فارغیم دعوی
عشق وانگه
ناموس و نام و
ننگ ما ننگ را
خریده و از
عار فارغیم غم
را چه زهره
باشد تا نام
ما برد دستی بزن
که از غم و
غمخواره
فارغیم ای
روترش که کاله
گران است چون
خرم بگذر مخر
که ما ز
خریدار
فارغیم ما
را مسلم آمد
شادی و خوشدلی کز باد و
بود اندک و
بسیار فارغیم بررفت
و برگذشت سر
ما ز آسمان کز
ذوق عشق از سر
و دستار
فارغیم ما
لاف می زنیم و
تو انکار می
کنی ز اقرار
هر دو عالم و ز
انکار فارغیم مشتی
سگان نگر که
به هم درفتاده
اند ما سگ
نزاده ایم و ز
مردار فارغیم اسرار
تو خدای همی
داند و بس است ما از دغا
و حیلت و مکار
فارغیم درسی
که عشق داد
فراموش کی شود از
بحث و از جدال
و ز تکرار
فارغیم پنهان
تو هر چه کاری
پیدا بروید آن هر تخم را
که خواهی می
کار فارغیم آهن
ربای جذب
رفیقان کشید
حرف ور نی در
این طریق ز
گفتار فارغیم با
نور روی مفخر
تبریز شمس دین از شمس
چرخ گنبد دوار
فارغیم 1711 بگشای
چشم خود که از
آن چشم روشنیم حاشا که
چشم خویش از
آن روی برکنیم پروانه
ای تو بهر تو
بفروز سینه را تا خویش
را ز عشق بر آن
سینه برزنیم بفزای
خوف عشق
نخواهیم
ایمنی زیرا ز
خوف عشق تو ما
سخت ایمنیم پروانه
را ز شمع تو هر
روز مژده ای
است یعنی که
مات شو که همی
مات ضامنیم شادیم
آن زمان که تو
دعوی کنی که
من بی من
شویم از خود و
ز عشق صد منیم تا
باغ گلستان
جمال تو دیده
ایم چون سرو
سربلند و زبانور
چو سوسنیم بر
گلشن زمانه
برو آتشی بزن زیرا ز
عشق روی تو
زان سوی
گلشنیم ای
آنک سست دل
شده ای در
طریق عشق در ما
گریز زود که
ما برج آهنیم از
ذوق آتش شه
تبریز شمس دین داریم آب
رو و همه محض
روغنیم 1712 ما
در جهان
موافقت کس نمی
کنیم ما خانه
زیر گنبد اطلس
نمی کنیم مخمور
و مست و تشنه و
بسیارخواره
ایم بس کرده
اند جمله و ما
بس نمی کنیم این
موج رحمت است
و عدو چون کف و
خس است ما
ترک موج دل پی
هر خس نمی
کنیم ما
قصر و چارطاق
بر این عرصه
فنا چون عاد و
چون ثمود
مقرنس نمی
کنیم جز
صدر قصر عشق
در آن ساحت
خلود چون نوح و
چون خلیل موسس
نمی کنیم ما
را مطار زان
سوی قاف است
در شکار ما قصد
صید مرده چو
کرکس نمی کنیم دیو
سیاه غرچه
فریب پلید را بر
جای حور پاک
معرس نمی کنیم ما
آن نهاله را
که بر و میوه
اش جفاست در تیره
خاک حرص مغرس
نمی کنیم از
لذتی که هست
نظر را ز قدس
او ما خود
نظر به جان
مقدس نمی کنیم خاموش
نظم و قافیه
را ما از این
سپس از رشک
غیر جنس مجنس
نمی کنیم 1713 خیزید
عاشقان که سوی
آسمان رویم دیدیم این
جهان را تا آن
جهان رویم نی
نی که این دو
باغ اگر چه
خوش است و خوب زین هر دو
بگذریم و بدان
باغبان رویم سجده
کنان رویم سوی
بحر همچو سیل بر روی
بحر زان پس ما
کف زنان رویم زین
کوی تعزیت به
عروسی سفر
کنیم زین روی
زعفران به رخ
ارغوان رویم از
بیم اوفتادن
لرزان چو برگ
و شاخ دل ها همی
طپند به
دارالامان
رویم از
درد چاره نیست
چو اندر
غریبییم وز گرد
چاره نیست چو
در خاکدان
رویم چون
طوطیان سبز به
پر و به بال
نغز شکرستان
شویم و به
شکرستان رویم این
نقش ها نشانه
نقاش بی نشان پنهان
ز چشم بد هله
تا بی نشان
رویم راهی
پر از بلاست
ولی عشق
پیشواست تعلیممان
دهد که در او
بر چه سان
رویم هر
چند سایه کرم
شاه حافظ است در ره
همان به ست که
با کاروان
رویم ماییم
همچو باران بر
بام پرشکاف بجهیم از
شکاف و بدان
ناودان رویم همچون
کمان کژیم که
زه در گلوی
ماست چون
راست آمدیم چو
تیر از کمان
رویم در
خانه مانده
ایم چو موشان
ز گربگان گر
شیرزاده ایم
بدان ارسلان
رویم جان
آینه کنیم به
سودای یوسفی پیش جمال
یوسف با
ارمغان رویم خامش
کنیم تا که
سخن بخش گوید
این او آن
چنانک گوید ما
آن چنان رویم 1714 چند
روی بی خبر
آخر بنگر به
بام بام چه
باشد بگو بر
فلک سبزفام تا
قمری همچو جان
جلوه شود
ناگهان صد مه و صد
آفتاب چهره او
را غلام از
هوس عشق او
چرخ زند نه
فلک وز می او
جان و دل نوش
کند جام جام چون
به تجلی بتافت
جانب جان ها
شتافت باده جان
شد مباح خوردن
و خفتن حرام گفت
جهان سلیم
چیست خبر ای
نسیم گفت ندارم
ز بیم جز نفسی
والسلام 1715 هر
کی بمیرد شود
دشمن او
دوستکام دشمنم از
مرگ من کور
شود والسلام آن
شکرستان مرا
می کشد اندر
شکر ای که
چنین مرگ را جان
و دل من غلام در
غلط افکنده ست
نام و
نشان خلق را عمر
شکربسته را
مرگ نهادند
نام از
جهت این رسول
گفت که الفقر
کنز فقر کند
نام گنج تا
غلط افتند عام وحی
در ایشان بود
گنج به ویران
بود تا که زر
پخته را ره
نبرد هیچ خام گفتم
ای جان ببین
زین دلم سست
تنگ گفت که زین
پس ز جهل
وامکش از پس
لگام تا
که سرانجام تو
گردد بر کام
تو توسن خنگ
فلک باشد زیر
تو رام گر
تو بدانی که
مرگ دارد صد
باغ و برگ هست حیات
ابد جوییش از
جان مدام خامش
کن لب ببند بی
دهنی خای قند نیست شو
از خود که تا
هست شوی زو
تمام 1716 امشب
جان را ببر از
تن چاکر تمام تا نبود
در جهان
بیش مرا نقش و
نام این
دم مست توام
رطل دگر دردهم تا بشوم
محو تو از دو
جهان والسلام چون
ز تو فانی شدم
و آنچ تو دانی
شدم گیرم جام
عدم می کشمش
جام جام جان
چو فروزد ز تو
شمع بروزد ز
تو گر بنسوزد
ز تو جمله بود
خام خام این
نفسم دم به دم
درده باده عدم چون
به عدم درشدم
خانه ندانم ز
بام چون
عدمت می فزود
جان کندت صد
سجود ای که
هزاران وجود
مر عدمت را
غلام باده
دهم طاس طاس
ده ز وجودم
خلاص باده شد
انعام خاص عقل
شد انعام عام موج
برآر از عدم
تا برباید مرا بر لب
دریا به ترس
چند روم گام
گام دام
شهم شمس دین
صید به تبریز
کرد من
چو به دام
اندرم نیست
مرا ترس دام 1717 لولیکان
توییم در بگشا
ای صنم لولیکان
را دمی بار ده
ای محتشم ای
تو امان جهان
ای تو جهان را
چو جان ای شده
خندان دهان از
کرمت دم به دم امن
دو عالم تویی
گوهر آدم تویی هین که
رسید از حبش
بر سر کوی حشم چون
برسد کوس تو
کمتر جاسوس تو گردد هر
لولیی صاحب
طبل و علم رایت
نصرت فرست
لشکر عشرت
فرست تا که ز
شادی ما جان
نبرد هیچ غم تیغ
عرب برکنیم بر
سر ترکان زنیم چون لطفت
برکشد بر خط
لولی رقم خوف
مهل در میان
بانگ بزن
کالامان عشرت با
خوف جان راست
نیاید به هم مهر
برآور به جوش
وز دل چنگ آن
خروش پر کن از
عیش گوش پر کن
از می شکم تا
سوی تبریز جان
جانب شمس
الزمان آید صافی
روان گوید ای
من منم 1718 ای
تو ترش کرده
رو تا که
بترسانیم بسته
شکرخنده را تا
که بگریانیم ترش
نگردم از آنک
از تو همه
شکرم گریه نصیب
تن است من گهر
جانیم در
دل آتش روم
تازه و خندان
شوم همچو زر
سرخ از آنک
جمله زر کانیم در
دل آتش اگر
غیر تو را
بنگرم دار مرا
سنگسار ز آنچ
من ارزانیم هیچ
نشینم به عیش
هیچ نخیزم به
پا جز تو که
برداریم جز تو
که بنشانیم این
دل من صورتی
گشت و به من
بنگرید بوسه
همی داد دل بر
سر و پیشانیم گفتم
ای دل بگو خیر
بود حال چیست تو نه که
نوری همه من
نه که ظلمانیم ور
تو منی من
توام خیرگی از
خود ز چیست مست
بخندید و گفت
دل که نمی
دانیم رو
مطلب تو محال
نیست زبان را
مجال سوره کهفم
که تو خفته
فروخوانیم زود
بر او
درفتاد صورت
من پیش دل گفت بگو
راست ای صادق
ربانیم گفت
که این حیرت
از منظر شمس
حق است مفخر
تبریزیان آنک
در او فانیم 1719 پیشتر
آ می لبا تا
همه شیدا شویم بیشتر آ
گوهرا تا همه
دریا رویم دست
به هم وادهیم
حلقه صفت جوق
جوق جمع معلق
زنان مست به
دریا دویم بر
لب دریای عشق
تازه بروییم
باز های که
چون گلستان تا
به ابد ما
نویم وز
جگر گلستان
شعله دیگر
زنیم چون ز رخ
آتشین مایه صد
پرتویم جوهر
ما رو نمود
لیک از آن سوی
بحر آه که تو
زین سوی آه که
ما زان سویم شاه
سوارا به سر
تاج بجنبان
چنین تاج تو را
گوهریم اسپ تو
را ما جویم بر
سر دارش کنیم
هر کی بگوید
یکیم آتش
اندرزنیم هر
کی بگوید دویم 1720 بار
دگر ذره وار
رقص کنان
آمدیم زان سوی
گردون عشق چرخ
زنان آمدیم بر
سر میدان عشق
چونک یکی گو
شدیم گه به
کران تاختیم
گه به میان
آمدیم عشق
نیاز آورد گر
تو چنانی
رواست ما
چو از آن
سوتریم ما نه
چنان آمدیم خواجه
مجلس تویی
مجلسیان
حاضرند آب چو آتش
بیار ما نه
بنان آمدیم شکر
که ناداشت وار
از سبب زخم تو چون که به
جان آمدیم زود
به جان آمدیم شمس
حق این عشق تو
تشنه خون من
است تیغ و کفن
در بغل بهر
همان آمدیم جز
نمکت نشکند
شورش تبریز را فخر
زمین در غمت
شور زمان
آمدیم 1721 خوش
سوی ما آ دمی ز
آنچ که ما هم
خوشیم آب حیات
توایم گر چه
به شکل آتشیم تو
جو کبوتربچه
زاده این لانه
ای گر تو
نیایی به خود
مات از این سو
کشیم حاضر
ما شو که ما
حاضر آن
شاهدیم مست می اش
می شویم باده
از او می چشیم تیزروان
همچو سیل گر
چه چو که
ساکنیم نعره زنان
همچو رعد گر
چه چنین
خامشیم جان
چو دریا تو
راست بر کف
خود نه بیا گر چه که
ما همچو چرخ
بی گنهی می
کشیم زان
سوی این پنج
حس نوبت ما
پنج کن کان سوی
این شش جهت
خسرو این هر
ششیم در
پی سرنای عشق
تیزدم و
دلنواز کز
رگ جان همچو
چنگ بهر تو در
نالشیم صحت
دعوی عشق مسند
و بالش مجو ما نه چو
رنجورکان
عاشق آن
بالشیم نور
فلک شمس دین
مفخر تبریز ما از رخ آن
آفتاب چرخ
درون مه وشیم 1722 بدار
دست ز ریشم که
باده ای خوردم ز بیخودی
سر و ریش و
سبال گم کردم ز
پیشگاه و ز
درگاه نیستم
آگاه به پیشگاه
خرابات روی
آوردم خرد
که گرد برآورد
از تک دریا هزار سال
دود درنیابد
او گردم فراختر
ز فلک گشت
سینه تنگم لطیفتر ز
قمر گشت چهره
زردم دکان
جمله طبیبان
خراب خواهم
کرد که من
سعادت بیمار و
داروی دردم شرابخانه
عالم شده ست
سینه من هزار
رحمت بر سینه
جوامردم هزار
حمد و ثنا مر
خدای عالم را که دنگ
عشقم و از ننگ
خویشتن فردم چو
خاک شاه شدم
ارغوان ز من
رویید چو مات
شاه شدم جمله
لعب را بردم چو
دانه ای که
بمیرد هزار
خوشه شود شدم به
فضل خدا صد
هزار چون مردم منم
بهشت خدا لیک
نام من عشق
است که
از فشار رهد
هر دلی کش
افشردم رهد
ز تیر فلک وز
سنان مریخش هر آن
مرید که او را
به عشق پروردم چو
آفتاب سعادت
رسید سوی حمل دو صد
تموز بجوشید
از دی سردم خموش
باش که گر نی ز
خوف فتنه بدی هزار پرده
دریدی زبان من
هر دم 1723 نیم
ز کار تو فارغ
همیشه در کارم که لحظه
لحظه تو را من
عزیزتر دارم به
ذات پاک من و
آفتاب سلطنتم که من تو
را نگذارم به
لطف بردارم رخ
تو را ز
شعاعات خویش
نور دهم سر تو را
به ده انگشت
مغفرت خارم هزار
ابر عنایت بر
آسمان رضاست اگر ببارم
از آن ابر بر
سرت بارم ببسته
ست میان لطف
من به تیمارت که دیده
برکات وصال و
تیمارم هزار
شربت شافی به
مهر می جوشد از آن شبی
که بگفتی به
من که بیمارم بیا
به پیش که تا
سرمه نوت بکشم که چشم
روشن باشی به
فهم اسرارم ز
خاص خاص خودم
لطف کی دریغ
آید که از
کمال کرم
دستگیر
اغیارم تو
را که دزد
گرفتم سپردمت
به عوان که یافت
شد به جوال تو
صاع انبارم تو
خیره در سبب
قهر و گفت
ممکن نی هزار لطف
در آن بود اگر
چه قهارم نه
ابن یامین زان
زخم یافت یوسف
خویش به چشم
لطف نظر کن به
جمله آثارم به
خلوتش همه
تاویل آن بیان
فرمود که من
گزاف کسی را
به غم نیازارم خموش
کردم تا وقت
خلوت تو رسد ولی مبر
تو گمان بد ای
گرفتارم 1724 همه
جمال تو بینم
چو چشم باز
کنم همه شراب
تو نوشم چو لب
فراز کنم حرام
دارم با
مردمان سخن
گفتن و چون
حدیث تو آید
سخن دراز کنم هزار
گونه بلنگم به
هر رهم که
برند رهی که آن به
سوی تو است
ترک تاز کنم اگر
به دست من آید
چو خضر آب
حیات ز خاک کوی
تو آن آب را
طراز کنم ز
خارخار غم تو
چو خارچین
گردم ز نرگس و
گل صدبرگ
احتراز کنم ز
آفتاب و ز
مهتاب بگذرد
نورم چو روی
خود به شهنشاه
دلنواز کنم چو
پر و بال
برآرم ز شوق
چون بهرام به
مسجد فلک
هفتمین نماز
کنم همه
سعادت بینم چو
سوی نحس روم همه حقیقت
گردد اگر مجاز
کنم مرا
و قوم مرا
عاقبت شود
محمود چو خویش
را پی محمود
خود ایاز کنم چو
آفتاب شوم آتش
و ز گرمی دل چو ذره ها
همه را مست و
عشقباز کنم پریر
عشق مرا گفت
من همه نازم همه نیاز
شو آن لحظه ای
که ناز کنم چو
ناز را بگذاری
همه نیاز شوی من از
برای تو خود
را همه نیاز
کنم خموش
باش زمانی
بساز با خمشی که تا
برای سماع تو
چنگ ساز کنم 1725 نگفتمت
مرو آن جا که
آشنات منم در این
سراب فنا چشمه
حیات منم وگر
به خشم روی صد
هزار سال ز من به عاقبت
به من آیی که
منتهات منم نگفتمت
که به نقش
جهان مشو راضی که نقش
بند سراپرده
رضات منم نگفتمت
که منم بحر و
تو یکی ماهی مرو به
خشک که دریای
باصفات منم نگفتمت
که تو را
رهزنند و سرد
کنند که آتش و
تبش و گرمی
هوات منم نگفتمت
که صفت های
زشت در تو
نهند که
گم کنی که
سرچشمه صفات
منم نگفتمت
که مگو کار
بنده از چه
جهت نظام گیرد
خلاق بی جهات
منم اگر
چراغ دلی دانک
راه خانه
کجاست وگر
خداصفتی دانک
کدخدات منم 1726 بیار
باده که دیر
است در خمار
توام اگر چه
دلق کشانم نه
یار غار توام بیار
رطل و سبو
کارم از قدح
بگذشت غلام
همت و داد
بزرگوار توام در
این زمان که
خمارم مطیع من
می باش چو مست
گشتم از آن پس
به اختیار
توام بیار
جام اناالحق
شراب منصوری در این
زمان که چو
منصور زیر دار
توام به
یاد آر سخن ها
و شرط ها که ز
الست قرار دادی
با من بر آن
قرار توام بگو
به ساغرش ای
کف تو گر سوار
منی عجبتر
اینک در این
لحظه من سوار
توام میان
حلقه به ظاهر
تو در دوار
منی ولی چو
درنگرم نیک در
دوار توام به
زیر چرخ ننوشم
شراب ای زهره که من عدو
قدح های
زهربار توام چو
شیشه زان شده
ام تا که جام
شه باشم شها بگیر
به دستم که
دست کار توام عجب
که شیشه
شکافید و می
نمی ریزد چگونه
ریزد داند که
بر کنار توام اگر
به قد چو
کمانم ولی ز
تیر توام چو زعفران
شدم اما به
لاله زار توام چگونه
کافر باشم چو
بت پرست توام چگونه
فاسق باشم
شرابخوار
توام بیا
بیا که تو راز
زمانه می دانی بپوش راز
دل من که
رازدار توام چو
آفتاب رخ تو
بتافت بر رخ
من گمان فتاد
رخم را که هم
عذار توام شمرد
مرغ دلم حلقه
های دام تو را از آن
خویش شمارم که
در شمار توام اگر
چه در چه پستم
نه سربلند
توام وگر چه
اشتر مستم نه
در قطار توام میان
خون دل پرخون
بگفت خاک تو
را اگر
چه غرقه خونم
نه در تغار
توام اگر
چه مال ندارم
نه دستمال
توام اگر چه
کار ندارم نه
مست کار توام برآی
مفخر آفاق شمس
تبریزی که عاشق
رخ پرنور شمس
وار توام 1727 به
غم فرونروم
باز سوی یار
روم در آن
بهشت و گلستان
و سبزه زار
روم ز
برگ ریز خزان
فراق سیر شدم به
گلشن ابد و
سرو پایدار
روم من
از شمار بشر
نیستم وداع
وداع به نقل و
مجلس و سغراق
بی شمار روم نمی
شکیبد ماهی ز
آب من چه کنم چو آب
سجده کنان سوی
جویبار روم به
عاقبت غم عشقم
کشان کشان
ببرد همان به
ست که اکنون
به اختیار روم ز
داد عشق بود
کار و بار
سلطانان به عشق
درنروم در
کدام کار روم شنیده
ام که امیر
بتان به صید
شده ست اگر چه
لاغرم سوی
مرغزار روم چو
شیر عشق فرستد
سگان خود به
شکار به عشق دل
به دهان سگ
شکار روم چو
بر براق سعادت
کنون سوار شدم به سوی
سنجق سلطان
کامیار روم جهان
عشق به زیر لوای
سلطانی است چو
از رعیت عشقم
بدان دیار روم منم
که در نظرم
خوار گشت جان
و جهان بدان جهان
و بدان جان بی
غبار روم غبار
تن نبود ماه
جان بود آن جا سزد سزد
که بر آن چرخ
برق وار روم اگر
کلیم حلیمم
بدان درخت شوم وگر خلیل
جلیلم در آن
شرار روم خموش
کی هلدم
تشنگی این
یاران مگر که از
بر یاران به
یار غار روم جوار
مفخر آفاق شمس
تبریزی بهشت عدن
بود هم در آن
جوار روم 1728 مرا
اگر تو نخواهی
منت به جان
خواهم وگر درم
نگشایی مقیم
درگاهم چو
ماهیم که
بیفکند موج
بیرونش به غیر آب
نباشد پناه و
دلخواهم کجا
روم به سر
خویش کی دلی دارم من
و تن و دل من
سایه شهنشاهم به
توست بیخودیم
گر خراب و
سرمستم به توست
آگهی من اگر
من آگاهم نه
دلربام تویی
گر مرا دلی
باقی است نه کهربام
تویی گر مثل
پر کاهم نه
از حلاوت
حلوای بی حد
لب توست که چون
کلیچه فتاده
کنون در
افواهم ز
هر دو عالم
پهلوی خود تهی
کردم چو هی
نشسته به
پهلوی لام
اللهم ز
جاه و سلطنت و
سروری
نیندیشم بس است
دولت عشق تو
منصب و جاهم چو
قل هو الله
مجموع غرق
تنزیهم نه چون
مشبهیان
سرنگون
اشباهم اگر
تتار غمت خشم
و ترکیی آرد به عشق و
صبر کمربسته
همچو خرگاهم اگر
چه کاهل و بی
گاه خیز قافله
ام به
سوی توست
سفرهای گاه و
بی گاهم برآ
چو ماه تمام و
تمام این تو
بگو که زیر
عقده هجرت
بمانده چون
ماهم 1729 اگر
چه شرط نهادیم
و امتحان
کردیم ز شرط ها
بگذشتیم و
رایگان کردیم اگر
چه یک طرف از
آسمان زمینی
شد نه پاره
پاره زمین را
هم آسمان
کردیم اگر
چه بام بلندست
آسمان مگریز چه غم
خوری ز بلندی
چو نردبان
کردیم پرت
دهیم که چون
تیر بر فلک
بپری اگر ز غم
تن بیچاره را
کمان کردیم اگر
چه جان مدد
جسم شد کثیفی
یافت لطافتش
بنمودیم و باز
جان کردیم اگر
تو دیوی ما
دیو را فرشته
کنیم وگر
تو گرگی ما
گرگ را شبان
کردیم تو
ماهیی که به
بحر عسل
بخواهی تاخت هزار بارت
از آن شهد در
دهان کردیم اگر
چه مرغ ضعیفی
بجوی شاخ بلند بر این
درخت سعادت که
آشیان کردیم بگیر
ملک دو عالم
که مالک
الملکیم بیا به
بزم که شمشیر
در میان کردیم هزار
ذره از این
قطب آفتابی
یافت بسا
قراضه قلبی که
ماش کان کردیم بسا
یخی بفسرده کز
آفتاب کرم فسردگیش
ببردیم و خوش
روان کردیم گر
آب روح مکدر
شد اندر این
گرداب ز سیل ها و
مددهاش خوش
عنان کردیم چرا
شکفته نباشی
چو برگ می
لرزی چه
ناامیدی از ما
که را زیان
کردیم بسا
دلی که چو برگ
درخت می لرزید به
آخرش بگزیدیم
و باغبان
کردیم الست
گفتیم از غیب
و تو بلی گفتی چه شد بلی
تو چون غیب را
عیان کردیم پنیر
صدق بگیر و به
باغ روح بیا که ما بلی
تو را باغ و
بوستان کردیم خموش
باش که تا سر
به سر زبان
گردی زبان نبود
زبان تو ما
زبان کردیم 1730 چه
روز باشد کاین
جسم و رسم
بنوردیم میان مجلس
جان حلقه حلقه
می گردیم همی
خوریم می جان
به حضرت سلطان چنانک بی
لب و ساغر
نخست می
خوردیم خراب
و مست به ساقی
جان همی گوییم برآر دست
که ما دست ها
برآوردیم بیار
نقل که ما نقل
کرده ایم این
سو بیار باده
احمر که زار و
رخ زردیم بکن
سلام که تسلیم
ابتلای توییم بپرس گرم
که افسرده دم
سردیم جوابمان
دهد آن ساقیم
که نوش خورید که ما به
نورفشانی چو
مه جوامردیم تو
ملک کدکن وهب
لی بگو سلیمان
وار که ما به
منع عطا مور
را نیازردیم ز
هجر و فرقت ما
درد و غم بسی
دیدیم درآی
در بر ما ما
دوای هر دردیم دل
آر خسته به
خار جفا و گل
بستان چه تحفه
آری ماورد را
که ما وردیم اگر
ز مونس و
جفتان خود جدا
ماندی بیا که در
کرم و حسن لطف
ما فردیم اگر
تو کار نکردی
و مفلسی از
خیر بیا که
کار چو تو صد
هزار ما کردیم بیار
اشک چو مشتاق
و گرد را
بنشان که
روی ماه
نبینیم تا در
این گردیم خمش
گزاف مینداز
مهره اندر طاس به ما
گذار که ما
اوستاد این
نردیم 1731 اگر
زمین و فلک را
پر از سلام
کنیم وگر سگان
تو را فرش سیم
خام کنیم وگر
همای تو را هر
سحر که می آید ز جان و
دیده و دل
حلقه های دام
کنیم وگر
هزار دل پاک
را به هر سر
راه به دست
نامه پرخون به
تو پیام کنیم وگر
چو نقره و زر
پاک و خالص از
پی تو میان آتش
تو منزل و
مقام کنیم به
ذات پاک منزه
که بعد این
همه کار به هر طرف
نگرانیم تا
کدام کنیم قرار
عاقبت کار هم
بر این افتاد که خویش را
همه حیران و
خیره نام کنیم و
آنگهی که رسد
باده های
حیرانان ز شیشه
خانه دل صد
هزار جام کنیم چو
سیمبر به صفا
تنگمان به بر
گیرد فلک که
کره تند است
ماش رام کنیم چو
مغز روح از آن
باده ها به
جوش آید چهار حد
جهان را به تک
دو گام کنیم ز
شمس تبریز
انگشتری چو
بستانیم هزار
خسرو تمغاج را
غلام کنیم 1732 به
حق آنک
بخواندی مرا ز
گوشه بام اشارتی که
بکردی به سر
به جای سلام به
حق آنک گشادی
کمر که می
نروم که شد قمر
کمرت را چو من
کمینه غلام به
حق آنک نداند
دل خیال اندیش مثال های
خیال مرا به
وقت پیام به
حق آنک به
فراش گفته ای
که بروب ز
چند گنده بغل
خانه را برای
کرام به
حق آنک گزیدی
دو لب که جام
بگیر بنوش جام
رها کن حدیث
پخته و خام به
حق آنک تو را
دیدم و قلم
افتاد ز دست عشق
نویسم به پیش
تو ناکام به
حق آنک گمان
های بد فرستی
تو به هدهدی
که بخواهی که
جان ببر
زین دام به
حق حلقه رندان
که باده می
نوشند به پیش
خلق هویدا
میان روز صیام هزار
شیشه شکستند و
روزه شان
نشکست از آنک
شیشه گر عشق
ساخته ست آن
جام به
ماه روزه
جهودانه می
مخور تو به شب بیا به
بزم محمد مدام
نوش مدام میان
گفت بدم من که
سست خندیدی که ای
سلیم دل آخر
کشیده دار
لگام بگفتمش
چو دهان مرا
نمی دوزی بدوز گوش
کسی را که
نیست یار تمام به
حق آنک حلال
است خون من بر
تو که بر عدو
سخنم را حرام
دار حرام خیال
من ز ملاقات
شمس تبریزی هزار صورت
بیند عجب پی
اعلام 1733 به
جان عشق که از
بهر عشق دانه
و دام که
عزم صد سفرستم
ز روم تا سوی
شام نمی
خورم به حلال
و حرام من
سوگند به جان
عشق که بالاست
از حلال و
حرام به
جان عشق که از
جان جان
لطیفتر است که عاشقان
را عشق است هم
شراب و طعام فتاده
ولوله در شهر
از ضمیر حسود که بازگشت
فلان کس ز
دوست دشمن کام نه
عشق آتش و جان
من است سامندر نه عشق
کوره و نقد من
است زر تمام نه
عشق ساقی و
مخمور اوست
جان شب و روز نه آن
شراب ازل را
شده ست جسمم
جان نهاده
بر کف جامی بر
من آمد عشق که ای
هزار چو من
عشق را غلام
غلام هزار
رمز به هم
گفته جان من
با عشق در آن
رموز نگنجیده
نظم حرف و
کلام بیار
باده خامی که
خالی است وطن که عاشق
زر پخته ز عشق
باشد خام ورای
وهم حریفی
کنیم خوش با
عشق نه عقل
گنجد آن جا نه
زحمت اجسام چو
گم کنیم من و
عشق خویشتن در
می بیاید آن
شه تبریز شمس
دین که سلام 1734 سماع
چیست ز
پنهانیان دل
پیغام دل
غریب بیابد ز
نامه شان آرام شکفته
گردد از این
باد شاخه های
خرد گشاده
گردد از این
زخمه در وجود
مسام سحر
رسد ز ندای
خروس روحانی ظفر رسد ز
صدای نقاره
بهرام عصیر
جان به خم جسم
تیر می انداخت چو دف
شنید برآرد
کفی نشان قوام حلاوتی
عجبی در بدن
پدید آید که از
نی و لب مطرب
شکر رسید به
کام هزار
کزدم غم را
کنون ببین
کشته هزار دور
فرح بین میان
ما بی جام فسون
رقیه کزدم
نویس عید رسید که هست
رقیه کزدم به
کوی عشق مدام ز
هر طرف بجهد
بی قرار
یعقوبی که بوی
پیرهن یوسفی
بیافت مشام چو
جان ما ز نفخت
است فیه من روحی روا بود
که نفختش بود
شراب و طعام چو
حشر جمله
خلایق به نفخ
خواهد بود ز ذوق
زمزمه بجهند
مردگان ز منام که
خاک بر سر جان
کسی که افسرده
ست اثر نگیرد
از آن نفخ و کم
بود ز اعدام تن
و دلی که
بنوشید از این
رحیق حلال بر آتش غم
هجران حرام
گشت حرام جمال
صورت غیبی ز
وصف بیرون است هزار
دیده روشن به
وام خواه به
وام درون
توست یکی مه
کز آسمان
خورشید ندا همی
کندش کای منت
غلام غلام ز
جیب خویش بجو
مه چو موسی
عمران نگر به
روزن خویش و
بگو سلام سلام سماع
گرم کن و خاطر
خران کم جو که جان
جان سماعی و
رونق ایام زبان
خود بفروشم
هزار گوش خرم که
رفت بر سر
منبر خطیب
شهدکلام 1735 به
گوش من
برسانید هجر
تلخ پیام که خواب
شیرین بر
عاشقان شده ست
حرام بکرد
بر خور و بر
خواب
چارتکبیری هر آن کسی
که بر او کرد
عشق نیم سلام به
من نگر که بدیدم
هزار آزادی چو عشق را
دل و جانم
کنیزک است و
غلام عظیم
نور قدیم است
عشق پیش خواص اگر چه
صورت و شهوت
بود به پیش
عوام دلم
چو زخم نیابد
رود که توبه
کند مخند بر
من و بر خود
کدام توبه
کدام زهی
گناه که کفر
است توبه کردن
از او نه پس
طریق گریز و
نه پیش جای
مقام به
چار مذهب خونش
حلال و ریختنی از
آنک عشق نریزد
به غیر خون
کرام بکش
مرا که چو
کشتی به عشق
زنده شدم خموش کردم
و مردم تمام
گشت کلام 1736 به
گرد تو چو
نگردم به گرد
خود گردم به گرد
غصه و اندوه و
بخت بد گردم چو
نیم مست من از
خواب برجهم به
صبوح به گرد
ساقی خود طالب
مدد گردم به
گرد لقمه
معدود خلق
گردانند به
گرد خالق و بر
نقد بی عدد
گردم قوام
عالم محدود
چون ز بی حدی
است مگیر عیب
اگر من برون ز
حد گردم کسی
که او لحد
سینه را چو
باغی کرد روا نداشت
که من بسته
لحد گردم لحد
چه باشد در
آسمان نگنجد
جان ز پنج و شش
گذرم زود بر
احد گردم اگر
چه آینه روشنم
ز بیم غبار روا بود
که دو سه روز
بر نمد گردم اگر
گلی بده ام
زین بهار باغ
شوم وگر یکی
بده ام زین
وصال صد گردم میان
صورت ها این
حسد بود ناچار ولی چو
آینه گشتم بر
حسد گردم من
از طویله این
حرف می روم به
چرا ستور بسته
نیم از چه بر وتد
گردم 1737 بیار
باده که اندر
خمار خمارم خدا گرفت
مرا زان چنین
گرفتارم بیار
جام شرابی که
رشک خورشید
است به جان
عشق که از غیر
عشق بیزارم بیار
آنک اگر جان
بخوانمش حیف
است بدان سبب
که ز جان
دردهای سر
دارم بیار
آنک نگنجد در
این دهان نامش که می
شکافد از او شقه
های گفتارم بیار
آنک چو او
نیست گولم و
نادان چو با ویم
ملک گربزان و
طرارم بیار
آنک دمی کز
سرم شود خالی سیاه و
تیره شوم
گوییا ز کفارم بیار
آنک رهاند از
این بیار و
میار بیار زود
و مگو دفع کز
کجا آرم بیار
و بازرهان سقف
آسمان ها را شب دراز ز
دود و فغان
بسیارم بیار
آنک پس مرگ من
هم از خاکم به شکر و
گفت درآرد
مثال نجارم بیار
می که امین
میم مثال قدح که هر چه
در شکمم رفت
پاک بسپارم نجار
گفت پس مرگ
کاشکی قومم گشاده
دیده بدندی ز
ذوق اسرارم به
استخوان و به
خونم نظر
نکردندی به روح
شاه عزیزم اگر
به تن خوارم چه
نردبان که
تراشیده ام من
نجار به بام
هفتم گردون
رسید رفتارم مسیح
وار شدم من
خرم بماند به
زیر نه در غم
خرم و نی به
گوش خروارم بلیس
وار ز آدم
مبین تو آب و
گلی ببین که
در پس گل صد
هزار گلزارم طلوع
کرد از این
لحم شمس
تبریزی که آفتابم
و سر زین وحل
برون آرم غلط
مشو چو وحل در
رویم دیگربار که
برقرارم و زین
روی پوش در
عارم به
هر صبوح درآیم
به کوری کوران برای کور
طلوع و غروب
نگذارم 1738 به
گوشه ای بروم
گوش آن قدح
گیرم که عاشق
قدح و درد و
خصم تدبیرم خوش
است گوشه و یا
گوشه گشته ای
چون من به
هر چه باشد از
این دو چو شهد
و چون شیرم چو
آب و روغن با
هر کی مرغ آبی
نیست که زهره
طالعم و شکر
سکرتاثیرم ز
حلق من آن
خواهم که شکر
سکر کند دگر همه
به تو بخشیدم
ای بک و میرم روم
سری بنهم کان
سری است باده
جان که خفته
به سر
پراحتیال و
تزویرم 1739 زهی
حلاوت پنهان
در این خلای
شکم مثال چنگ
بود آدمی نه
بیش و نه کم چنانک
گر شکم چنگ پر
شود مثلا نه ناله
آید از آن چنگ
پر نه زیر و نه
بم اگر
ز روزه بسوزد
دماغ و اشکم
تو ز سوز
ناله برآید ز
سینه ات هر دم هزار
پرده بسوزی به
هر دمی زان
سوز هزار پایه
برآری به همت
و به قدم شکم
تهی شو و می
نال همچو نی
به نیاز شکم تهی
شو و اسرار گو
به سان قلم چو
پر شود شکمت
در زمان حشر
آرد به جای
عقل تو شیطان
به جای کعبه
صنم چو
روزه داری
اخلاق خوب جمع
شوند به پیش تو
چو غلامان و
چاکران و حشم به
روزه باش که
آن خاتم
سلیمان است مده
به دیو تو
خاتم مزن تو
ملک به هم وگر
ز کف تو شد ملک
و لشکرت
بگریخت فرازآید
لشکرت بر فراز
علم رسید
مایده از
آسمان به اهل
صیام به اهتمام
دعاهای عیسی
مریم به
روزه خوان کرم
را تو منتظر
می باش از آنک
خوان کرم به ز
شوربای کلم 1740 خوشی
خوشی تو ولی
من هزار
چندانم به
خواب دوش که
را دیده ام
نمی دانم ز
خوشدلی و طرب
در جهان نمی
گنجم ولی ز چشم
جهان همچو روح
پنهانم درخت
اگر نبدی پا
به گل مرا
جستی کز این
شکوفه و گل
حسرت گلستانم همیشه
دامن شادی
کشیدمی سوی
خویش کشد کنون
کف شادی به
خویش دامانم ز
بامداد کسی
غلملیج می
کندم گزاف نیست
که من ناشتاب
خندانم ترانه
ها ز من آموزد
این نفس زهره هزار زهره
غلام دماغ
سکرانم شکرلبی
لب ما را به
گاه شیرین کرد که غرقه
گشت شکر اندر
آب دندانم صلا
که قامت چون
سرو او صلا
درداد که من
نماز شما را
لطیف ارکانم صلا
که فاتحه قفل
های بسته منم بدان
چو فاتحه تان
در نماز می
خوانم به
دار ملک ملاحت
لبش چو غماز است که بنگرید
نصیب مرا که
دربانم چنانک
پیش جنونم
عقول حیرانند من از
فسردگی این
عقول حیرانم فسرده
ماند یخی که
به زیر سایه
بود ندید
شعشعه آفتاب
رخشانم تبسم
خوش خورشید هر
یخی که بدید سبال
مالد و گوید
که آب حیوانم بیار
ناطق کلی بگو
تو باقی را ز گفتنم
برهان من خموش
برهانم 1741 به
کوی عشق تو من
نامدم که
بازروم چگونه
قبله گذارم چو
در نماز روم بجز
که کور نخواهد
که من به هیچ
سبب به سوی
ظلمت از آن
شمع صدطراز
روم کدام
عقل روا بیند
این که من
تشنه به غیر
حضرت آن بحر
بی نیاز روم براق
عشق گزیدم که
تا به دور ابد به سوی
طره هندو به
ترک تاز روم شب
چو باز و بط
روز را بسوزد
پر چو در سحر
به مناجات او
به راز روم چو
چشم بند قضا
راه چشم بسته
کند به بوی
عنبریش چشم ها
فرازروم به
خاک پای
خداوند شمس
تبریزی که چون
شدم ز وی از
دست سرفراز
روم 1742 ببسته
است پری
نهانیی پایم ز بند
اوست که من در
میان غوغایم ز
کوه قافم من
که غریب
اطرافم به صورتم
چو کبوتر به
خلق عنقایم کبوترم
چو شود صید
چنگ باز اجل از آن سپس
پر عنقای روح
بگشایم ز
آفتاب خرد گر
چه پشت من گرم
است برای سایه
نشینان چو
خیمه برپایم چو
ابن وقت بود
دامن پدر گیرد چه صوفیم
که به سودای
دی و فردایم مرا
چو پرده
درآویختی بر
این درگاه هم از
برای
برآویختن نمی
شایم ز
لطف توست که
از جغدیم
برآوردی چو طوطیان
ز کف تو شکر
همی خایم اگر
ز جود کف تو به
بحر راه برم تمام گوهر
هستی خویش
بنمایم شکار
درک نیم من
ورای ادارکم به پای
وهم نیم من
درازپهنایم سخن
به جای بمان
خویش بین
کجایی تو مرا بجوی
همان جا که من
همان جایم 1743 اگر
چه ما نه خروس
و نه ماکیان
داریم ز بیضه سر
کن و بنگر که
ما کیان داریم به
آفتاب حقایق
به هر سحر
گوییم تو جمله
جانی و ما از
تو نیم جان
داریم گر
از صفات تو
نتوان نشان
نمود ولی ز بی
نشانی اوصاف
او نشان داریم دل
چو شبنم ما را
به بحر
بازرسان که دم به
دم ز غریبی دو
صد زیان داریم چو
یوسف از کف
گرگان دریده
پیرهنم ولی
ز همت یعقوب
پاسبان داریم به
دام تو که همه
دام ها زبون
ویند که هر قدم
ز قدم دام
امتحان داریم ولیک
بندگشا هر دم
آن کند با ما که مادر و
پدر و عم مگر
که آن داریم بنوش
کردن زهر این
چه جرات است
مگر ز کان فضل
تو تریاق بی
کران داریم به
خرج
کردن این نقد
عمر مبتشریم ز عمربخش
مگر عمر
جاودان داریم نگیرد
آینه زنگار
هیچ اگر گیرد ز عین زنگ
بدان روی
دیدمان داریم یقین
بنشکند آن
نردبان وگر
شکند ز عین رخنه
اشکست نردبان
داریم رهین
روز چرایی چو
شب کند روزی مکان بهل
که مکانی ز
لامکان داریم بهار
حله دریدی ز
رشک و زرد شدی اگر
بدیش خبر کاین
چنین خزان
داریم دهان
پر است و
خموشم که تا
بگویی تو کز آن لب
شکرینت
شکرفشان
داریم 1744 بیار
مطرب بر ما
کریم باش کریم به کوی
خسته دلانی
رحیم باش رحیم دلم
چو آتش چون در
دمی شود زنده چو دل
مباش مسافر
مقیم باش مقیم بیامد
آتش و بر راه
عاشقان بنشست که ای
مسافر این ره
یتیم باش یتیم ندا
رسید به آتش
که بر همه
عشاق چو شعله
های خلیلی
نعیم باش نعیم گلیم
از آب چو
خواهی که تا
برون آری به زیر
پای عزیزان
گلیم باش گلیم چو
بایدت که تو
را بحر دایه
وار بود مثال دانه
در رو یتیم
باش یتیم درست
و راست شد ای
دل که در هوا
دل را درست راست
نیاید دو نیم
باش دو نیم الف
مباش ز ابجد
که سرکشی دارد مباش بی
دو سر تو چو
جیم باش چو
جیم 1745 فضول
گشته ام امروز
جنگ می جویم منوش نکته
مستان که یاوه
می گویم تنا
بسوز چو هیزم
که از تو سیر
شدم دلا برو
تو ز پیشم تو
را نمی جویم لگن
نهاد خیالش به
چشمه چشمم بهانه کرد
کز این آب
جامه می شویم بگفتمش
که به خونابه
جامه چون شویی بگفت خون
همه زان سوست
و من از این
سویم به
سوی تو همه
خون است و سوی
من همه آب نه قبطیم
که در این نیل
موسوی خویم 1746 بر
آن شده ست دلم
کآتشی
بگیرانم که هر کی
او نمرد پیش
تو بمیرانم کمان
عشق بدرم که
تا بداند عقل که بی
نظیرم و سلطان
بی نظیرانم که
رفت در نظر تو
که بی نظیر
نشد مقام گنج
شده ست این
نهاد ویرانم من
از کجا و
مباهات سلطنت
ز کجا فقیر فقرم
و افتاده
فقیرانم من
آن کسم که تو
نامم نهی نمی
دانم چو من
اسیر توام پس
امیر میرانم جز
از اسیری و
میری مقام
دیگر هست چو من فنا
شوم از هر دو
کس نفیرانم چو
شب بیاید میر
و اسیر محو
شوند اسیر هیچ
نداند که از
اسیرانم به
خواب شب گرو
آمد امیری
میران چو عشق
هیچ نخسبد ز
عشق گیرانم به
آفتاب نگر
پادشاه یک
روزه ست همی گدازد
مه منیر کز
وزیرانم منم
که پخته عشقم
نه خام و خام
طمع خدای کرد
خمیری از آن
خمیرانم خمیرکرده
یزدان کجا
بماند خام خمیرمایه
پذیرم نه از
فطیرانم فطیر
چون کند او
فاطرالسموات
است چو اختران
سماوات از
منیرانم تو
چند نام نهی
خویش را خمش
می باش که کودکی
است که گویی
که من ز
پیرانم 1747 اگر
به عقل و
کفایت پی جنون
باشم میان حلقه
عشاق ذوفنون
باشم منم
به عشق سلیمان
زبان من آصف چرا ببسته
هر داروی فسون
باشم خلیل
وار نپیچم سر
خود از کعبه مقیم کعبه
شوم کعبه را
ستون باشم هزار
رستم دستان به
گرد ما نرسد به دست
نفس مخنث چرا
زبون باشم به
دست گیرم آن
ذوالفقار
پرخون را شهید عشقم
و اندر میان
خون باشم در
این بساط منم
عندلیب
الرحمان مجوی حد و
کنارم ز حد
برون باشم مرا
به عشق بپرورد
شمس تبریزی ز روح قدس
ز کروبیان
فزون باشم 1748 می
گریزد از ما و
ما قوامش
داریم زن زنانش
آریم کش کشانش
آریم می
دود آن زیبا
بر گل و سوسن
ها گو بیا ما
را بین ما از
آن گلزاریم می
کند دلداری
وان همه طراری حق آن طره
او که همه
طراریم دام
دل بگشاییم
بوسه زو
برباییم تا
نپندارد که ما
تهی گفتاریم هوش
ما چون اختر
یار ما
خورشیدی زین سبب
هر صبحی کشته
آن یاریم گر
بگوید فردا از
غرور و سودا نقد را
نگذاریم پا بر
این افشاریم بحر
او پرمرجان
مشرب محتاجان تا بود در
تن جان ما بر
این اقراریم هر
چه تو فرمایی
عقل و دین
افزایی هین بفرما
که ما بنده و
اشکاریم ای
لبانت شکر
گیسوانت عنبر وی از آن
شیرینتر که
همی پنداریم ساربان
آهسته بهر هر
دلخسته کن مدارا
آخر کاندر این
قطاریم اندر
این بیشه ستان
رحم کن بر
مستان گر نی ما
چون شیریم هم
نی چون
کفتاریم هین
خمش کان مه رو
وان مه نازک
خو سر بپوشد
چون ما
کاشف اسراریم با
همو گوید سر
خالق هر مخبر ما هنوز
از خامی سخت
ناهمواریم 1749 گه
چرخ زنان
همچون فلکم گه بال
زنان همچون
ملکم چرخم
پی حق رقصم پی
حق من زان
ویم نی مشترکم چون
دید مرا بخرید
مرا آن کان
نمک زان
بانمکم شیر
است یقین در
بیشه جان بدرید
یقین انبان
شکم آن
کو به قضا
داده ست رضا قاضی کندش
روزی ملکم یاجوج
منم ماجوج منم حد نیست
مرا هر چند
یکم بربند
دهان در باغ
درآ تا کم
نکنی خط های
چکم 1750 تلخی
نکند شیرین
ذقنم خالی نکند
از می دهنم عریان
کندم هر
صبحدمی گوید که
بیا من جامه
کنم در
خانه جهد مهلت
ندهد او بس
نکند پس من چه
کنم از
ساغر او گیج
است سرم از دیدن
او جان است
تنم تنگ
است بر او هر
هفت فلک چون می
رود او در
پیرهنم از
شیره او من
شیردلم در عربده
اش شیرین سخنم می
گفت که تو در
چنگ منی من ساختمت
چونت نزنم من
چنگ توام بر
هر رگ من تو
زخمه زنی من
تن تننم حاصل
تو ز من دل برنکنی دل نیست
مرا من خود چه
کنم 1751 تشنه
خویش کن مده
آبم عاشق خویش
کن ببر خوابم تا
شب و روز در
نماز آیم ای خیال
خوش تو محرابم گر
خیال تو در
فنا یابم در زمان
سوی مرگ
بشتابم بر
امید خیال
گوهر تو جاذب هر
مسی چو قلابم بر
امید مسبب
الاسباب رهزن
کاروان
اسبابم رحمتی
آر و پادشاهی
کن کاین فراق
تو بر نمی
تابم زان
همی گردم و
همی نالم که بر آب
حیات دولابم زان
چو روزن گشاده
ام دل و چشم که تویی
آفتاب و
مهتابم آن
زمانی که نام
تو شنوم مست گردند
نام و القابم آن
زمانی که آتش
تو رسد بجهد این
دل چو سیمابم بس
کن از گفت کز
غبار سخن خود سخن
بخش را نمی
یابم 1752 کون
خر را نظام
دین گفتم پشک را
عنبر ثمین
گفتم اندر
این آخرجهان ز
گزاف بس چمن
نام هر چمین
گفتم طوق
بر گردن کپی
بستم نام اعلا
بر اسفلین
گفتم عجز
خواهید روح را
که ز عجز صفت روح
بهر طین گفتم حلیه
آدم و خلیفه
حق بهر ابلیس
و هر لعین
گفتم زاغ
را بلبل چمن
خواندم خار را
سرو و یاسمین
گفتم دیو
را جبرئیل
کردم نام ژاژ را
حجت مبین گفتم ای
دریغا که کان
نفرین را از طمع
چند آفرین
گفتم از
خری بود آن نبد ز
خرد که خر
ماده را تکین
گفتم توبه
کردم از این
خطا گفتن همه عمرم
بس ار همین
گفتم 1753 آمدم
باز تا چنان
گردم که چو
خورشید جمله
جان گردم سر
خم رحیق
بگشایم سرده بزم
سرخوشان گردم عشرت
اکنون علم به
صحرا زد من چو
فکرت چرا نهان
گردم باغ
خلد است جان
من تا من قره
العین باغبان
گردم برنگردم
به گرد خود
چون قطب گرد قطبان
چو آسمان گردم چون
شبم روز گشت
ای سلطان فارغ از
بام و پاسبان
گردم کان
زرم نیم زر
محدود که پی سنگ
امتحان گردم تن
زن از هی هی
شبانانه پادشاهم
چرا شبان گردم 1754 آتشی
از تو در دهان
دارم لیک صد
مهر بر زبان
دارم دو
جهان را کند
یکی لقمه شعله هایی
که در نهان
دارم گر
جهان جملگی
فنا گردد بی جهان ملک
صد جهان دارم کاروان
ها که بار آن
شکر است من ز مصر
عدم روان دارم من
ز مستی عشق بی
خبرم که از آن
سود یا زیان
دارم چشم
تن بود درفشان
از عشق تا
کنون جان
درفشان دارم بند
خانه نیم که
چون عیسی خانه بر
چارم آسمان
دارم شکر
آن را که جان
دهد تن را گر بشد
جان جان جان
دارم آنچ
داده ست شمس
تبریزی ز من آن جو
که من همان
دارم 1755 در
طریقت دو صد
کمین دارم لیک صد
چشم خرده بین
دارم این
نشان ها که بر
رخم پیداست دانک
از شاه همنشین
دارم آن
یکی گنج کز
جهان بیش است در دل و
جان خود دفین
دارم ظلمت
شک جای من
بادا گر از آن
رو سر یقین
دارم من
نهانی ز
جبرئیل امین جبرئیل
دگر امین دارم نقش
چین مر مرا چه
کار آید چونک بر
رخ ز عشق چین
دارم اسپ
اقبال را ببرم
پی زانک بر
پشت عشق زین
دارم پای
دار است جان
من در عشق چونک
پاهای آهنین
دارم از
دمم بوی باغ
می آید کز درون
باغ و یاسمین
دارم از
فرح پایم از
زمین دور است چونک در
لامکان زمین
دارم رو
به تبریز شرح
این بطلب زانک من
این ز شمس دین
دارم 1756 تا
به جان مست
عشق آن یارم سرده باده
های انوارم هر
دمی گر نه جان
نو دهدم ای دل از
جان خویش
بیزارم گرد
آن مه چو چرخ
می گردم پس دگر
چیست در زمین
کارم بر
سر کارگاه
خوبی بود سوزنش
کرده ست چون
تارم سوزنم
چنگ شد از او
در تار تا به
آواز زیر می
زارم تا
من این کارگاه
عالم را کو حجاب
حق است بردارم تا
بسوزم حجاب
غفلت و خواب ز آتش چشم
های بیدارم تا
بیابم ز شمس
تبریزی صحت این
ضمیر بیمارم 1757 همتم
شد بلند و
تدبیرم جز به پیش
تو من نمی
میرم تو
دهانم گرفته
ای که خموش تو دهان
گیر و من جهان
گیرم زان
ز عالم ربوده
ام حلقه که به دست
توست زنجیرم پیر
ما را ز سر
جوان کرده ست لاجرم هم
جوان و هم
پیرم چون
گشاد من از
کمان تو است راست رو
خصم دوز چون
تیرم با
گشادت چه جای
تیر و کمان هر دو را
بشکنم
بنپذیرم دیدن
غیر تو نفاق
بود من نه مرد
نفاق و تزویرم با
من آمیختی چو
شکر و شیر چون شکر
در گداز از آن
شیرم طاقتم
طاق شد ز جفتی
خویش درمیفکن
دگر به تاخیرم درد
تاخیر چون
برآرد دود بررود تا
اثیر تاثیرم 1758 در
وصالت چرا
بیاموزم در فراقت
چرا بیاموزم یا
تو با درد من
بیامیزی یا من از
تو دوا
بیاموزم می
گریزی ز من که
نادانم یا
بیامیزی یا
بیاموزم پیش
از این ناز و
خشم می کردم تا من از
تو جدا
بیاموزم چون
خدا با تو است
در شب و روز بعد از
این از خدا
بیاموزم در
فراقت سزای
خود دیدم چون بدیدم
سزا بیاموزم خاک
پای تو را به
دست آرم تا از او
کیمیا
بیاموزم آفتاب
تو را شوم ذره معنی
والضحی
بیاموزم کهربای
تو را شوم
کاهی جذبه
کهربا
بیاموزم از
دو عالم دو
دیده بردوزم این من از
مصطفی
بیاموزم سر
مازاغ و ماطغی
را من جز از او
از کجا
بیاموزم در
هوایش طواف
سازم تا چون فلک
در هوا
بیاموزم بند
هستی
فروگشادم تا همچو مه
بی قبا
بیاموزم همچو
ماهی زره ز
خود سازم تا به بحر
آشنا بیاموزم همچو
دل خون خورم
که تا چون دل سیر بی
دست و پا
بیاموزم در
وفا نیست کس
تمام استاد پس وفا از
وفا بیاموزم ختمش
این شد که خوش
لقای منی از تو خوش
خوش لقا
بیاموزم 1759 اه
چه بی رنگ و بی
نشان که منم کی
ببینم مرا
چنان که منم گفتی
اسرار در میان
آور کو میان
اندر این میان
که منم کی
شود این روان
من ساکن این چنین
ساکن روان که
منم بحر
من غرقه گشت
هم در خویش بوالعجب
بحر بی کران
که منم این
جهان و آن
جهان مرا مطلب کاین دو
گم شد در آن
جهان که
منم فارغ
از سودم و
زیان چو عدم طرفه بی
سود و بی زیان
که منم گفتم
ای جان تو عین
مایی گفت عین چه
بود در این
عیان که منم گفتم
آنی بگفت های
خموش در زبان
نامده ست آن
که منم گفتم
اندر زبان چو
درنامد اینت
گویای بی زبان
که منم می
شدم در فنا چو
مه بی پا اینت بی
پای پادوان که
منم بانگ
آمد چه می دوی
بنگر در چنین
ظاهر نهان که
منم شمس
تبریز را چو
دیدم من نادره بحر
و گنج و کان که
منم 1760 به
خدایی که در
ازل بوده ست حی و دانا
و قادر و قیوم نور
او شمع های
عشق فروخت تا بشد صد
هزار سر معلوم از
یکی حکم او جهان
پر شد عاشق
و عشق و حاکم و
محکوم در
طلسمات شمس
تبریزی گشت گنج
عجایبش مکتوم که
از آن دم که تو
سفر کردی از حلاوت
جدا شدیم چو
موم همه
شب همچو شمع
می سوزیم ز آتشش
جفت وز انگبین
محروم در
فراق جمال او
ما را جسم ویران
و جان در او
چون بوم آن
عنان را بدین
طرف برتاب زفت
کن پیل عیش را
خرطوم بی
حضورت سماع
نیست حلال همچو
شیطان طرب شده
مرحوم یک
غزل بی تو هیچ
گفته نشد تا رسید
آن مشرفه
مفهوم بس
به ذوق سماع
نامه تو غزلی پنج
شش بشد منظوم شام
ما از تو صبح
روشن باد ای به تو
فخر شام و
ارمن و روم 1761 ما
همه از الست
همدستیم عاقبت شکر
بازپیوستیم ما
همه همدلیم و
همراهیم جمله از
یک شراب
سرمستیم ما
ز کونین عشق
بگزیدیم جز که آن
عشق هیچ
نپرستیم چند
تلخی کشید جان
ز فراق عاقبت از
فراق وارستیم آفتابی
درآمد از روزن کرد ما را
بلند اگر
پستیم آفتابا
مکش ز ما دامن نی
که بر دامن تو
بنشستیم از
شعاع تو است
اگر لعلیم از تو
هستیم ما اگر
هستیم پیش
تو ذره وار
رقصانیم از هوای
تو بند
بشکستیم 1762 آمدستیم
تا چنان گردیم که چو
خورشید جمله
جان گردیم مونس
و یار غمگنان
باشیم گل و
گلزار خاکیان
گردیم چند
کس را نییم
خاص چو زر بر
همه همچو بحر
و کان گردیم جان
نماییم جسم
عالم را قره العین
دیدگان گردیم چون
زمین نیستیم
یغماگاه ایمن و
خوش چو آسمان
گردیم هر
کی ترسان بود
چو ترسایان همچو
ایمان بر او
امان گردیم هین
خمش کن از آن
هم افزونیم که بر
الفاظ و بر
زبان گردیم 1763 ما
که باده ز دست
یار خوریم کی چو
اشتر گیاه و خار
خوریم ایمنیم
از خمار مرگ
ایرا می باقی
بی خمار خوریم جام
مردان بیار تا
کامروز بی محابا
و مردوار
خوریم به
دم ناشمرده
زنده شویم اندر آن
دم که بی شمار
خوریم ساقیا
پای دار تا ز
کفت می سرجوش
پایدار خوریم پی
این شیر مست
می پوییم تا کباب
از دل شکار
خوریم زان
دیاریم کز حدث
پاک است روزی پاک
از آن دیار
خوریم نه
چو کرکس اسیر
مرداریم نه چو لک
لک ز حرص مار
خوریم 1764 ناله
بلبل بهار
کنیم تا بدان
بلبلان شکار
کنیم کار
او ناز و کار
ما لابه است گر ننالیم
پس چه کار
کنیم در
گلستان رویم و
گل چینیم بر سر
عاشقان نثار
کنیم اندرآییم
مست در بازار همه را
مست و بی قرار
کنیم سیم
با یار خوش
عذار خوریم خدمت چشم
پرخمار کنیم کس
نداند خدای
داند و بس عیش هایی
که با نگار
کنیم تو
اگر رازدار ما
باشی راز
را با تو
آشکار کنیم می
گریزند خلق از
تاتار خدمت خالق
تبار کنیم بار
کردند اشتران
بگریز رختمان
نیست ما چه
بار کنیم خلق
خیزان کنند و
ما بر بام اشتر
مردمان شمار
کنیم 1765 عاشق
روی جان فزای
توییم رحمتی کن
که در هوای
توییم تو
به رخسار
آفتابی و مه ما همه
ذره در هوای
توییم تا
تو زین پرده
روی بنمایی منتظر بر
در سرای توییم ای
که ما در میان
مجلس انس بیخود از
شربت لقای
توییم خیره
چون دشمنان
مکش ما را کآخر ای
دوست آشنای
توییم تو
رضا می دهی به
کشتن ما ما همه
بنده رضای
توییم گر
چه با خاتم
سلیمانیم ای
پری زاده خاک
پای توییم شمس
تبریز جان جان
هایی ما همه
بنده و گدای
توییم 1766 خیز
تا فتنه ای
برانگیزیم یک زمان از
زمانه
بگریزیم بر
بساط نشاط
بنشینیم همه از
پیش خویش
برخیزیم جز
حریف ظریف
نگزینیم با کسان
خسان
نیامیزیم غم
بیهوده در
جهان نخوریم می
آسوده در قدح
ریزیم ما
گرفتار شادی و
طربیم نه گرفتار
زهد و پرهیزیم گر
ستیزه کند فلک
با ما بر مرادش
رویم و
نستیزیم چون
نداریم هیچ
دست آویز چند با هر
کسی درآویزیم عیش
باقی است شمس
تبریزی مست جاوید
شاه تبریزیم 1767 تو
چه دانی که ما
چه مرغانیم هر
نفس زیر لب چه
می خوانیم چون
به دست آورد
کسی ما را ما گهی
گنج گاه
ویرانیم چرخ
از بهر ماست
در گردش زان سبب
همچو چرخ
گردانیم کی
بمانیم اندر
این خانه چون در
این خانه جمله
مهمانیم گر
به صورت گدای
این کوییم به صفت
بین که ما چه
سلطانیم چونک
فردا شهیم در
همه مصر چه غم
امروز اگر به
زندانیم تا
در این صورتیم
از کس ما هم نرنجیم
و هم نرنجانیم شمس
تبریز چونک شد
مهمان صد هزاران
هزار چندانیم 1768 چند
قبا بر قد دل
دوختم چند چراغ
خرد افروختم پیر
فلک را که
قراریش نیست گردش بس
بوالعجب
آموختم گنج
کرم آمد مهمان
من وام
فقیران ز کرم
توختم حاصل
از این سه
سخنم بیش نیست سوختم و
سوختم و سوختم بر
مثل شمعم من
پاکباز ریختم آن
دخل که
اندوختم بس
که بسی نکته
عیسی جان در دل و در
گوش خر
اسپوختم بس
که اذا تم دنا
نقصه تا بنگوید
صنم شوخ تم 1769 ای
دل صافی دم
ثابت قدم جات
لکی تنذر خیر
الامم سر
ننهی جز به
اشارات دل بر ورق
عشق ازل چون
قلم از
طرب باد تو و
داد تو رقص
کنانیم چو شقه
علم رقص
کنان خواجه
کجا می روی سوی
گشایشگه عرصه
عدم خواجه
کدامین عدم
است این بگو گوش قدم
داند حرف قدم عشق
غریب است و
زبانش غریب همچو
غریب عربی در
عجم خیز
که آورده امت
قصه ای بشنو از
بنده نه بیش و
نه کم بشنو
این حرف
غریبانه را قصه غریب
آمد و گوینده
هم از
رخ آن یوسف شد
قعر چاه روشن و
فرخنده چو باغ
ارم قصر
شد آن حبس و در
او باغ و راغ جنت و
ایوان شد و
صفه حرم همچو
کلوخی که در
آب افکنی باز
شود آب در آن
دم ز هم همچو
شب ابر که
خورشید صبح ناگه سر
برزند از چاه
غم همچو
شرابی که عرب
خورد و گفت صل علی
دنتها و ارتسم از
طرب این حبس
به خواری و
نقص می نگرد
بر فلک محتشم ای
خرد از رشک
دهانم مگیر قد شهد
الله و عد
النعم گر
چه درخت آب
نهان می خورد بان علی
شعبته ما کتم هر
چه بدزدید
زمین ز آسمان فصل
بهاران بدهد
دم به دم گر
شبه دزدیده ای
وگر گهر ور علم
افراشتی وگر
قلم رفت
شب و روز تو
اینک رسید سوف یری
النائم ماذا
احتلم 1770 آمد
سرمست سحر
دلبرم بیخود و
بنشست به مجلس
برم گرم
شد و عربده
آغاز کرد گفت که تو
نقشی و من
آزرم تو
به دو پر می
پری و من به صد تو ز دو کس
من ز دو صد
خوشترم گر
چه فروتر
بنشستم ز لطف من ز
حریفان به دو
سر برترم یک
قدحم بیست چو
جام شماست تا همه
دانند که من
دیگرم ساغر
من تا لب و
باقی به نیم جان و دلم
زفت و به تن
لاغرم صورت
من ناید در
چشم سر زان که از
این سر نیم و
زان سرم من
پنهان در دل و
دل هم نهان زانک در
این هر دو صدف
گوهرم گر
قدحی بیشتر از
من خوری من دو سبو
بیشتر از تو
خورم گر
به دو صد کوه
چو بز بردوی من که و بز
را دو شکم
بردرم چون
بدوم مه نبود
همتکم چون بجهم
چرخ بود چنبرم چون
ببرم دست به
سوی سلاح دشنه
خورشید بود
خنجرم خشک
نماید بر تو
این غزل چون نشدی
تر ز نم کوثرم کور
نه ام لیک مرا
کیمیاست این درم
قلب از آن می
خرم جزو
و کلم یار مرا
درخور است نی خوردم
غم و نه من غم
خورم 1771 شد
ز غمت خانه
سودا دلم در طلبت
رفت به هر جا
دلم در
طلب زهره رخ
ماه رو می نگرد
جانب بالا دلم فرش
غمش گشتم و
آخر ز بخت رفت بر
این سقف مصفا
دلم آه
که امروز دلم
را چه شد دوش چه
گفته است کسی
با دلم از
طلب گوهر
گویای عشق موج زند
موج چو دریا
دلم روز
شد و چادر شب
می درد در پی آن
عیش و تماشا
دلم از
دل تو در دل من
نکته هاست آه چه ره
است از دل تو
تا دلم گر
نکنی بر دل من
رحمتی وای دلم
وای دلم وا
دلم ای
تبریز از هوس
شمس دین چند رود
سوی ثریا دلم 1772 چند
گهی فاتحه
خوانت کنم از پس آن
شاه جهانت کنم پیر
شدی در غم ما
باک نیست پیر
بیا تا که
جوانت کنم هیچ
غم جان مخور
ار جان برفت بگلر
لشکرگه جانت
کنم آنچ
محال است تصور
دهم وجه
محالیش بیانت
کنم ره
دهمت تا به
اصول اصول راه چه
باشد که چنانت
کنم گر
چه کلیمی همه
در اعتراض کشف کنم
خضر زمانت کنم 1773 بار
دگر جانب یار
آمدیم خیره نگر
سوی نگار
آمدیم بر
سر و رو سجده
کنان جمله راه تا سر آن
گنج چو مار
آمدیم نافه
آهو چو بزد بر
دماغ دام
گرفتیم و شکار
آمدیم دام
بشر لایق آن
صید نیست پس تو بگو
ما به چه کار
آمدیم پار
دل پاره رفوی
تو دید بر طمع
دولت پار
آمدیم ای
همه هستی مکن
از ما کنار زانک ز
هستی به کنار
آمدیم همچو
ستاره سوی
شیطان کفر نفط
زنانیم و شرار
آمدیم همچو
ابابیل سوی
پیل گبر سنگ
زنانیم و دمار
آمدیم باز
چو بینیم رخ
عاشقان با طبق
سیم نثار
آمدیم 1774 ما
به تماشای تو
بازآمدیم جانب
دریای تو بازآمدیم سیل
غمت خانه دل
را ببرد زود به
صحرای تو
بازآمدیم چون
سر ما مطبخ
سودای توست بر سر
سودای تو
بازآمدیم از
سر چه صد رسن
انداختی تا سوی
بالای تو
بازآمدیم ناله
سرنای تو در
جان رسید در پی
سرنای تو
بازآمدیم 1775 گر
تو کنی روی
ترش زحمت از
این جا ببرم گر تو
میی من قدحم
ور ترشی من
کبرم عبس
وجها سندی کان
سناه مددی کل هوی
یهویه ذاک
جمیل و کرم زنده
نباشد دل من
گر به مهش دل
ندهم عقل ندارد
سر من گر ز
نباتش نچرم مبسمه
بلبلنی عابسه
زلزلنی ما شطه
شیبنی غیبته
الف هرم گر
کژی آرم سوی
او همچو کمان
تیر خورم ور هنر
آرم سوی او
عرضه کنم بی
هنرم بارحتی
فکرته هیجنی
قلقلنی قمت اطوف
سکرا مغتنما
حول حرم گر
پی رایش نروم
باد گسسته رگ
من ور سوی
بحرش نروم باد
شکسته گهرم ظلت
به مقتنیا
مرتزقا
مجتنیا نخله خلد
نبتت وسط ریاض
و ارم چونک
شکارش نشوم
خواجه یقین
دان که سگم چون
پی اسپش ندوم
خواجه یقین
دان که خرم کنت
ثقیلا کسلا
خففنی جذبته نمت علی
قارعه عاصفنی
سیل عرم گفتم
بسته ست دلم
گفت منم قفل
گشا گفتم کشتی
تو مرا گفت من
از تو بترم رو
سخن کار مگو
کز همه آزاد
شدم رو سخن
خار مگو چون
همه گل می
سپرم 1776 منم
آن بنده مخلص
که از آن روز
که زادم دل
و جان را ز تو
دیدم دل و جان
را به تو دادم کتب
العشق بانی
بهوی العاشق
اعلم فالیه
نتراجع و الیه
نتحاکم چو
شراب تو بنوشم
چو شراب تو
بجوشم چو قبای
تو بپوشم ملکم
شاه قبادم قمر
الحسن اتانی و
الی الوصل
دعانی و رعانی و
سقانی هو فی
الفضل مقدم ز
میانم چو
گزیدی کمر مهر
تو بستم چو بدیدم
کرم تو به کرم
دست گشادم نصر
العشق اجیبوا
و الی الوصل
انیبوا طلع البدر
فطیبوا قدم
الحب و انعم چه
کنم نام و
نشان را چو ز
تو گم نشود کس چه کنم
سیم و درم را
چو در این گنج
فتادم لمع
العشق توالی و
علی الصبر
تعالی طمس
البدر هلالا
خضع القلب و
اسلم چو
تویی شادی و
عیدم چه
نکوبخت و
سعیدم دل خود بر
تو نهادم به
خدا نیک نهادم خدعونی
نهبونی
اخذونی
غلبونی وعدونی
کذبونی فالی
من اتظلم نه
بدرم نه بدوزم
نه بسازم نه
بسوزم نه اسیر
شب و روزم نه
گرفتار کسادم ملک
الشرق تشرق و
علی الروح
تعلق غسق النفس
تفرق ربض
الکفر تهدم چه
کساد آید آن
را که خریدار
تو باشی چو فزودی
تو بهایم که
کند طمع مزادم نفس
العشق عتادی و
عمیدی و عمادی فمن العشق
تدثر و من
العشق تختم روش
زاهد و عابد
همگی ترک مراد
است بنما ترک
چه گویم چو
تویی جمله
مرادم لک
یا عشق وجودی
و رکوعی و
سجودی لک بخلی
لک جودی و لک
الدهر منظم چو
مرا دیو ربودی
طربم یاد تو
بودی تو چنانم
بربودی که بشد
یاد ز یادم الف
الدهر بعادی
جرح البعد
فوادی فقد النوم
وسادی و
سعاداتی نوم به
صفت کشتی نوحم
که به باد تو
روانم چو
مرا باد تو
دادی مده ای
دوست به بادم فاری
الشمل تفرق و
اری الستر
تمزق و اری
السقف تخرق و
اری الموج
تلاطم من
اگر کشتی نوحم
چه عجب چون
همه روحم من اگر
فتح و فتوحم
چه عجب شاه
نژادم و
اری البدر
تکور و اری
النجم تکدر و اری
البحر تسجر و
اری الهلک
تفاقم چو
به بحر تو
درآیم به مزاج
آب حیاتم چو فتم
جانب ساحل
حجرم سنگ و
جمادم فقد
اهدانی ربی و
اتی الجد بحبی نهض الحب
لطبی و تدارک
و ترحم به
خدا باز سپیدم
که به شاه است
امیدم سوی مردار
چه گردم نه چو
زاغم نه چو
خادم نزل
العشق بداری
معه کاس عقاری هو معراج
سواری و
علی السطح
کسلم چو
بسازیم چو
عیدم چو
بسوزیم چو
عودم ز تو گریم
ز تو خندم ز تو
غمگین ز تو
شادم بک
احیی و اموت
بک امسک و
افوت بک فی
الدهر سکوت بک
قلبی یتکلم چو
ز تبریز بتابد
مه شمس الحق
والدین بفروزد ز
مه او فلک جهد
و جهادم 1777 انا
فتحنا بابکم
لا تهجروا
اصحابکم لا
تیاسوا من
غابکم لا
تدنسوا
اثوابکم الحمد
لله الذی من
علینا بالثنا فی ظل دین
مسند لا
تغلقوا
ابوابکم یا
اولیا لا
تحزنوا اربحتکم
لا تغبنوا اشجعتکم
لا تجبنوا لا
تحقروا
القابکم یا
رب اشرح صدرنا
یا رب ارفع
قدرنا یا رب
اظهر بدرنا لا
تعبدوا
اربابکم ما
لی اله غیره
نال البرا یا
خیره طاب
الموافی سیره
لا تخسرو
اعقابکم بوی
دل آید از سخن
دل حاصل آید
از سخن تا مقبل
آید از سخن لا
تهتکوا جلبابکم 1778 رحت
انا من بینکم
غبت کذا من
عینکم لا تغفلوا
عن حینکم لا
تهدموا
دارینکم اخواننا
اخواننا ان
الزمان خاننا لا
تنسوا
هجراننا لا
تهدموا
دارینکم قد
فاتنا
اعمارنا و
استنسیت
اخبارنا و استثقلت
اوزارنا لا
تهدموا
دارینکم استوثقوا
ادیانکم و
استغنموا
اخوانکم و
استعشقوا
ایمانکم لا
تهدموا
دارینکم 1779 اتیناکم
اتیناکم
فحیونا
نحییکم و لو لاکم
و لقیاکم لما
کنا بودایکم دخلنا
دارکم سکری
فشکرا ربنا
شکرا ذکرتم
عهدنا ذکرا و
نادانا
منادیکم خرجنا
من قری الوادی
دخلنا القصر
یا حادی توافیتم
بمیعادی و باح
الراح ساقیکم فاخف
القصر لا تبدی
و من یسالک لا
تهدی فانت
الغوث و
المجدی اذا
ناجی مناجیکم و
تسقینا و تشفینا و
مثل السر
تخفینا و هذا کله
فضل فانا لا
نکافیکم 1780 اقبل
الساقی علینا
حاملا کاس
المدام فاشربوا
من کاس خلد و
اترکوا کل
الطعام اشبعوا
من غیر اکل و
اسمعوا من غیر
اذن و انطقوا
من غیر حرف و
اسکتوا تم
الکلام ایها
العشاق طیبوا
و اسکروا من
کاسنا و ارکبوا
ظهر المعالی و
ادخلوا بین
الزحام انهضوا
نادی المنادی
الصلا این
الرجال جاء کم
نادی القیامه
فی الهوی نعم
القیام اشربوا
سقیا لکم ثم
اطربوا غنما
لکم ان هذا
یوم عید عیدوا
بعد الصیام وافقونا
وافقونا فی
طریق الاتحاد انما نحن
کنهر فرقوه و
السلام یا
ندیمی
سل سبیلا نحو
عین السلسبیل قم لنا
نفتح جنانا من
جنان یا غلام 1781 قد
رجعنا قد
رجعنا جائیا
من طورکم انظرونا
انظرونا
نقتبس من
نورکم کل
من یرجو وجودا
یغتنم من
جودکم کل من
ارداه عسر نال
من میسورکم لیس
یشقی
بالرزایا من
یکن محفوظکم لا یبالی
بالبرایا
خاضعی
منصورکم حارت
ابصار
البرایا فی
بدیهیاتکم من یلاقی
من یسوق الخیل
فی مستورکم لیس
یهدی قلبنا
الا نسیم منکم لیس یجلی
طرفنا الا
بقربی دورکم 1782 ظننتم
ایا عذال ان
قد عدلتم تظنون ان
الحق فیما
عذلتم و
ما ضاء ذاک
البدر الا
لاهله و غادرکم
انواره فضللتم فما
مل من ذاق
الصبابه و
الهوی و انکم ما
ذقتم فمللتم و
ان ذقتموا ما
ذقتموه بحقها و لا مشرب
العشاق یوما
وصلتم 1783 فان
وفق الله
الکریم
وصالکم و عاین
روحی حسنکم و
جمالکم تصدقت
بالروح
العزیز
لشکرها فبالله ارحموا
ذلی و عشقی
فما لکم الی
کم اقاسی
هجرکم و
فراقکم الی
کم اوانس
طیفکم و
خیالکم تناقص
صبری بازدیاد
ملالکم فیالیتنی
افننی کصبری
ملالکم عمی
العین من
تذکارها
حرکاتکم و غنجاتها
ویلاکم و
دلالکم رآنی
الهوی یوما
الاعب غفلتی فصاح
علینا صیحه
العشق والکم لقد
جاء من تبریز
روح مجسم الا
فانثروا فی حب
نعلیه ما لکم 1784 علی
اهل نجد الثنا
و سلام و عیشتنا
فی غیرهم
لحرام فضیلته
للفاضلین
بصیره ملاحته
للعاشقین
قوام بصیره
اهل الله منه
مکحل و عشره
اهل الحق فیه
مدام ایا
ساکنیها من
فضیله سیدی لکم عیشه
مرضیه و دوام و
لو لا حجاب العز
ارخی ملیکنا لکان
علی باب
الملیک زحام ملیک
اذا لاحت
شعاشع خده لا صبح
حیا صخره و
رخام سقی
الله وقتا
انطقانا
کلامه ففی الروح
من ذاک الکلام
کلام غدا
آلفا قلبی
یقوم لامره وقدی من
عذل العواذل
لام 1785 بیا
بیا دلدار من
دلدار من درآ
درآ در کار من
در کار من تویی تویی
گلزار من
گلزار من بگو بگو اسرار
من اسرار من بیا
بیا درویش من
درویش من مرو مرو از پیش
من از پیش من تویی تویی
هم کیش من هم
کیش من تویی
تویی هم خویش
من هم خویش من هر
جا روم با من
روی با من روی
هر منزلی محرم
شوی محرم شوی روز و شبم
مونس تویی
مونس تویی دام
مرا خوش آهوی
خوش آهوی ای
شمع من بس
روشنی بس
روشنی در خانه
ام چون روزنی
چون روزنی تیر بلا
چون دررسد چون
دررسد هم
اسپری هم جوشنی
هم جوشنی صبر
مرا برهم زدی
برهم زدی عقل
مرا رهزن شدی
رهزن شدی دل را کجا
پنهان کنم در
دلبری تو بی
حدی تو بی حدی ای
فخر من سلطان
من سلطان من
فرمان ده و
خاقان من خاقان
من چون سوی
من میلی کنی
میلی کنی روشن
شود چشمان من
چشمان من هر
جا تویی جنت
بود جنت بود
هر جا روی
رحمت بود رحمت
بود چون سایه
ها در چاشتگه
فتح و ظفر
پیشت دود پیشت
دود فضل
خدا همراه تو
همراه تو امن
و امان خرگاه
تو
خرگاه تو بخشایش و
حفظ خدا حفظ
خدا پیوسته در
درگاه تو درگاه
تو 1786 دزدیده
چون جان می
روی اندر میان
جان من سرو
خرامان منی ای
رونق بُستان
من چون
میروی بی من
مرو، ای جان
جان بی تن مرو وز چشم من
بیرون مشو ای
شعله تابان من هفت
آسمان را بر درم،
وز هفت دریا
بگذرم چون
دلبرانه
بنگری، در جان
سرگردان من تا
آمدی اندر برَم،
شد کفر و
ایمان چاکرم ای دیدن
تو دین من، وی
روی تو ایمان
من بی
پا و سر کردی
مرا، بی خواب
و خور کردی
مرا سرمست و
خندان اندرآ،
ای یوسف کنعان
من از
لطف تو چو جان
شدم، وز
خویشتن پنهان
شدم ای هست تو پنهان
شده، در هستی
پنهان من ُگل
جامه در از
دست تو، ای
چشم نرگس مستِ
تو ای شاخ ها
آبستِ تو، ای
باغ بی پایان
من یک
لحظه داغم میکشی،
یک دم به باغم
میکشی پیش چراغم
میکشی، تا وا
شود چشمان من ای
جان ِ پیش از
جانها، وی کان
پیش از کانها ای آن ِ پیش
از آن ها، ای
آن من ای آن من منزلگه
ما خاک نی، گر
تن بریزد باک
نی اندیشه ام
افلاک نی، ای
وصل تو کیوان
من مر
اهل کشتی را
لحد، در بحر
باشد تا ابد در آب
حیوان مرگ کو؟
ای بحر من عمّان
من ای
بوی تو در آه
من، وی آه تو
همراه من بر بوی
شاهنشاه من،
شد رنگ و بو
حیران من جانم
چو ذره در هوا،
چون شد ز هر
ثقلی جدا بی تو چرا
باشد چرا؟ ای
اصل چار ارکان
من ای
شه صلاح الدین
من، ره دان من
ره بین من ای فارغ
از تمکین من،
ای برتر از
امکان من 1787 گر
آخر آمد عشق
تو گردد ز اول
ها فزون بنوشت
توقیعت خدا
کالاخرون
السابقون زرین
شده طغرای او
ز انا
فتحناهای او سر
کرده صورت های
او از بحر جان
آبگون آدم
دگربار آمده
بر تخت دین
تکیه زده در سجده
شکر آمده
سرهای نحن
الصافون رستم
که باشد در
جهان در پیش
صف عاشقان شبدیز می
رانند خوش هر
روز در دریای
خون هر
سو دو صد
ببریده سر در
بحر خون زان
کر و فر رقصان و
خندان چون شکر
ز انا الیه
راجعون گر
سایه عاشق فتد
بر کوه سنگین
برجهد نه چرخ
صدق ها زند تو
منکری نک
آزمون بر
کوه زد اشراق
او بشنو تو
چاقاچاق او خود کوه
مسکین که بود
آن جا که شد
موسی زبون خود
پیش موسی
آسمان باشد
کمینه نردبان کو آسمان
کو ریسمان کو
جان کو دنیای
دون تن
را تو مشتی
کاه دان در
زیر او دریای
جان گر چه ز
بیرون ذره ای
صد آفتابی از
درون خورشیدی
و زرین طبق
دیگ تو را
پخته است حق مطلوب
بودی در سبق
طالب شدستی تو
کنون او
پار کشتی
کاشته امسال
برگ افراشته سر از
زمین برداشته
بر خویش می
خواند فسون جان
مست گشت از
کاس او ای شاد
کاس و طاس او طاسی که
بهر سجده اش
شد طشت گردون
سرنگون ای
شمس تبریز از
کرم ای رشک
فردوس و ارم تا چنگ
اندر من زدی
در عشق گشتم
ارغنون 1788 تا
کی گریزی از
اجل در ارغوان
و ارغنون نک کش
کشانت می برند
انا الیه
راجعون تا
کی زنی بر
خانه ها تو
قفل با دندانه
ها تا
چند چینی دانه
ها دام اجل
کردت زبون شد
اسب و زین
نقره گین بر
مرکب چوبین
نشین زین بر
جنازه نه ببین
دستان این
دنیای دون برکن
قبا و پیرهن
تسلیم شو اندر
کفن بیرون شو
از باغ و چمن
ساکن شو اندر
خاک و خون دزدیده
چشمک می زدی
همراز خوبان
می شدی دستک
زنان می آمدی
کو یک نشان ز
آن ها کنون ای
کرده بر پاکان
زنخ امروز
بستندت زنخ فرزند و
اهل و خانه ات
از خانه
کردندت برون کو
عشرت شب های
تو کو شکرین
لب های تو کو آن نفس
کز زیرکی بر
ماه می خواندی
فسون کو
صرفه و استیزه
ات بر نان و
بر نان
ریزه ات کو طوق و
کو آویزه ات
ای در شکافی
سرنگون کو
آن فضولی های
تو کو آن
ملولی های تو کو آن
نغولی های تو
در فعل و مکر
ای ذوفنون این
باغ من آن خان
من این آن من
آن آن من ای هر منت
هفتاد من
اکنون کهی از
تو فزون کو
آن دم دولت
زدن بر این و
آن سبلت زدن کو حمله
ها و مشت تو
وان سرخ گشتن
از جنون هرگز
شبی تا روز تو
در توبه و در
سوز تو نابوده
مهراندوز تو
از خالق ریب
المنون امروز
ضربت ها خوری
وز رفته حسرت
ها خوری زان
اعتقاد سرسری
زان دین سست
بی سکون زان
سست بودن در
وفا بیگانه
بودن با خدا زان ماجرا
با انبیا کاین
چون بود ای
خواجه چون چون
آینه باش ای
عمو خوش بی
زبان افسانه
گو زیرا که
مستی کم شود
چون ماجرا
گردد شجون 1789 ای
عاشقان ای
عاشقان هنگام
کوچ است از
جهان در گوش
جانم می رسد
طبل رحیل از
آسمان نک
ساربان
برخاسته
قطارها
آراسته از ما
حلالی خواسته
چه خفته اید
ای کاروان این
بانگ ها از
پیش و پس بانگ
رحیل است و
جرس هر لحظه ای
نفس و نفس سر
می کشد در
لامکان زین
شمع های
سرنگون زین
پرده های
نیلگون خلقی عجب
آید برون تا
غیب ها گردد
عیان زین
چرخ دولابی تو
را آمد گران
خوابی تو را فریاد از
این عمر سبک
زنهار از این
خواب گران ای
دل سوی دلدار
شو ای یار سوی
یار شو ای پاسبان
بیدار شو خفته
نشاید پاسبان هر
سوی شمع و
مشعله هر سوی
بانگ و مشغله کامشب
جهان حامله
زاید جهان
جاودان تو
گل بدی و دل
شدی جاهل بدی
عاقل شدی آن کو
کشیدت این
چنین آن سو
کشاند کش کشان اندر
کشاکش های او
نوش است ناخوش
های او آب است
آتش های او بر
وی مکن رو را گران در
جان نشستن کار
او توبه شکستن
کار او از حیله
بسیار او این
ذره ها لرزان
دلان ای
ریش خند رخنه
جه یعنی منم
سالار ده تا کی جهی
گردن بنه ور
نی کشندت چون
کمان تخم
دغل می کاشتی
افسوس ها می
داشتی حق
را عدم
پنداشتی
اکنون ببین ای
قلتبان ای
خر به کاه
اولیتری دیگی
سیاه اولیتری در قعر
چاه اولیتری
ای ننگ خانه و
خاندان در
من کسی دیگر
بود کاین خشم
ها از وی جهد گر آب
سوزانی کند ز
آتش بود این
را بدان در
کف ندارم سنگ
من با کس
ندارم جنگ من با کس
نگیرم تنگ من
زیرا خوشم چون
گلستان پس
خشم من زان سر
بود وز عالم
دیگر بود این سو
جهان آن سو
جهان بنشسته
من بر آستان بر
آستان آن کس
بود کو ناطق
اخرس بود این رمز
گفتی بس بود
دیگر مگو درکش
زبان 1790 دلدار
من در باغ دی
می گشت و می
گفت ای چمن صد حور
خوش داری ولی
بنگر یکی داری
چو من گفتم
صلای ماجرا ما
را نمی پرسی
چرا گفتا که
پرسش های ما بیرون
ز گوش است و
دهن گفتم
ز پرسش تو بحل
باری اشارت را
مهل گفت از
اشارت های دل
هم جان بسوزد
هم بدن گفتم
که چونی در
سفر گفتا که
چون باشد قمر سیمین بر
و زرین کمر چشم و
چراغ مرد و زن گشتن
به گرد خود
خطا الا جمال
قطب را او را روا
باشد روا کو
ره رو است
اندر وطن هم
ساربان هم
اشتران مستند
از آن صاحب
قران ای ساربان
منزل مکن جز
بر در آن یار
من ای
عشرت و ای ناز
ما ای اصل و ای
آغاز ما آخر چه
داند راز ما
جان حسن یا
بوالحسن ای
عشق تو در جان
من چون آفتاب
اندر حمل وی صورتت
در چشم من
همچون عقیق
اندر یمن چون
اولین و آخرین
در حشر جمع
آید یقین از تو
نباشد خوبتر
در جمله آن
انجمن مجنون
چو بیند مر تو
را لیلی بر او
کاسد شود لیلی چو
بیند مر تو را
گردد چو مجنون
ممتحن در
جست و جوی روی
تو در پای گل
بس خارها ای یاس من
گوید همی اندر
فراقت یاسمن گر
آفتاب روی تو
روزی ده ما
نیستی ذرات کونین
از طمع کی باز
کردندی دهن حیوان
چو قربانی بود
جسمش ز جان
فانی بود پس شرحه
های گوشتش
زنده شود زین
بابزن آتش
بگوید شرحه را
سر حیاتات بقا کای رسته
از جان فنا بر
جان بی آزار
زن نعره
زنند آن شرحه
ها یا لیت
قومی یعلمون گر نعره
شان این سو
رسد نی گبر
ماند نی وثن نی
ترش ماند در
دلی نی پای
ماند در گلی لبیک لبیک
و بلی می گوی و
می رو تا وطن هست
این سخن را
باقیی در پرده
مشتاقیی پیدا شود
گر ساقیی ما
را کند بی
خویشتن 1791 بویی
همی آید مرا
مانا که باشد
یار من بر یاد من
پیمود می آن
باوفا خمار من کی
یاد من رفت از
دلش ای در دل و
جان منزلش هر لحظه
معجونی کند
بهر دل بیمار
من خاصه
کنون از جوش
او زان جوش بی
روپوش او رحمت چو
جیحون می رود
در قلزم اسرار
من پرده
ست بر احوال
من این گفتی و
این قال من ای ننگ
گلزار ضمیر از
فکرت چون خار
من کو
نعره ای یا
بانگی
اندرخور
سودای من کو آفتابی
یا مهی ماننده
انوار من این
را رها کن
قیصری آمد ز
روم اندر حبش تا زنگ را
برهم زند در
بردن زنگار من نظاره
کن کز بام او
هر لحظه ای
پیغام او از روزن
دل می رسد در
جان آتشخوار
من لاف
وصالش چون زنم
شرح جمالش چون
کنم کان
طوطیان سر می
کشند از دام
این گفتار من اندرخور
گفتار من منگر
به سوی یار من سینای
موسی را نگر
در سینه افکار
من امشب
در این
گفتارها رمزی
از آن اسرارها در پیش
بیداران نهد
آن دولت بیدار
من آن
پیل بی خواب
ای عجب چون
دید هندستان
به شب لیلی
درآمد در طلب
در جان مجنون
وار من امشب
ز سیلاب دلم
ویران شود آب
و گلم کآمد به
میرابی دل
سرچشمه انهار
من بر
گوش من زد غره
ای زان مست شد
هر ذره ای بانگ
پریدن می رسد
زان جعفر طیار
من یا
رب به غیر این
زبان جان را
زبانی ده روان در قطع و
وصل وحدتت تا
بسکلد زنار من صبر
از دل من برده
ای مست و
خرابم کرده ای کو علم من
کو حلم من کو عقل
زیرکسار من این
را بپوشان ای
پسر تا نشنود
آن سیمبر ای هر چه
غیر داد او گر
جان بود اغیار
من ای
دلبر بی جفت
من ای نامده
در گفت من این گفت
را زیبی ببخش
از زیور ای
ستار من ای
طوطی هم خوان
ما جز قند بی
چونی مخا نی عین گو
و نی عرض نی
نقش و نی آثار
من از
کفر و از
ایمان رهد جان
و دلم آن سو
رود دوزخ بود
گر غیر آن
باشد فن و
کردار من ای
طبله ام
پرشکرت من طبل
دیگر چون زنم ای هر شکن
از زلف تو صد
نافه و عطار
من مهمانیم
کن ای پسر این
پرده می زن تا
سحر این است
لوت و پوت من
باغ و رز و
دینار من خفته
دلم بیدار شد
مست شبم هشیار
شد برقی بزد
بر جان من زان
ابر بامدرار
من در
اولین و آخرین
عشقی بننمود
این چنین ابصار
عبرت دیده را
ای عبره
الابصار من بس
سنگ و بس گوهر
شدم بس مومن و
کافر شدم گه پا شدم
گه سر شدم در
عودت و تکرار
من روزی
برون آیم ز
خود فارغ شوم
از نیک و بد گویم صفات
آن صمد با نطق
درانبار من جانم
نشد زین ها
خنک یا ذا
السماء و
الحبک ای گلرخ و
گلزار من ای
روضه و ازهار
من امشب
چه باشد قرن
ها ننشاند آن
نار و لظی من آب
گشتم از حیا
ساکن نشد این
نار من هر
دم جوانتر می
شوم وز خود
نهانتر می شوم همواره
آنتر می شوم
از دولت هموار
من چون
جزو جانم کل
شوم خار گلم
هم گل شوم گشتم
سمعنا قل شوم
در دوره دوار
من ای
کف زنم مختل
مشو وی مطربم
کاهل مشو روزی
بخواهد عذر تو
آن شاه
باایثار من روزی
شوی سرمست او
روزی ببوسی
دست او روزی
پریشانی کنی
در عشق چون
دستار من کرده
ست امشب یاد
او جان مرا
فرهاد او فریاد از
این قانون نو
کاسکست چنگش
تار من مجنون
کی باشد پیش
او لیلی بود
دل ریش او ناموس
لیلییان برد
لیلی خوش
هنجار من دست
پدر گیر ای
پسر با او وفا
کن تا سحر کامشب منم
اندر شرر زان
ابر آتشبار من زان
می حرام آمد
که جان بی صبر
گردد در زمان نحس زحل
ندهد رهش در دید
مه دیدار من جان
گر همی لرزد
از او صد لرزه
را می ارزد او کو
دیده های موج
جو در قلزم
زخار من من
تا قیامت
گویمش ای
تاجدار پنج و
شش حیرت همی
حیران شود در
مبعث و انشار
من خواهی
بگو خواهی مگو
صبری ندارم من
از او ای روی او
امسال من ای
زلف جعدش پار
من خلقان
ز مرگ اندر
حذر پیشش مرا
مردن شکر ای عمر بی
او مرگ من وی
فخر بی او عار
من آه
از مه مختل
شده وز اختر
کاهل شده از عقده
من فارغ شده
بی دانش فوار
من بر
قطب گردم ای
صنم از اختران
خلوت کنم کو صبح
مصبوحان من کو
حلقه احرار من پهلو
بنه ای
ذوالبیان با
پهلوان
کاهلان بیزار
گشتم زین زبان
وز قطعه و
اشعار من جز
شمس تبریزی
مگو جز نصر و
پیروزی مگو جز
عشق و دلسوزی
مگو جز این
مدان اقرار من 1792 این
کیست این این
کیست این این
یوسف ثانی است
این خضر است و
الیاس این مگر
یا آب حیوان
است این این
باغ روحانی
است این یا
بزم یزدانی
است این سرمه
سپاهانی است
این یا نور
سبحانی است
این آن
جان جان
افزاست این یا
جنت الماواست
این ساقی خوب
ماست این یا
باده جانی است
این تنگ
شکر را ماند
این سودای سر
را ماند این آن سیمبر
را ماند این
شادی و آسانی
است این امروز
مستیم ای پدر
توبه شکستیم
ای پدر از قحط
رستیم ای پدر
امسال ارزانی
است این ای
مطرب داووددم
آتش بزن در
رخت غم بردار
بانگ زیر و بم
کاین وقت
سرخوانی است
این مست
و پریشان توام
موقوف فرمان
توام اسحاق
قربان توام
این عید
قربانی است
این رستیم
از خوف و رجا
عشق از کجا
شرم از کجا ای خاک بر
شرم و حیا
هنگام پیشانی
است این گل
های سرخ و زرد بین
آشوب و
بردابرد بین در قعر
دریا گرد بین
موسی عمرانی
است این هر
جسم را جان می
کند جان را
خدادان می کند داور
سلیمان می کند
یا حکم دیوانی
است این ای
عشق قلماشیت
گو از عیش و
خوش باشیت گو کس می
نداند حرف تو
گویی که
سریانی است
این خورشید
رخشان می رسد
مست و خرامان
می رسد با
گوی و چوگان
می رسد سلطان
میدانی است
این هر
جا یکی گویی
بود در حکم
چوگان می دود چون گوی
شو بی دست و پا
هنگام وحدانی
است این گویی
شوی بی دست و
پا چوگان او
پایت شود در پیش
سلطان می دوی
کاین سیر
ربانی است این آن
آب بازآمد به
جو بر سنگ زن
اکنون سبو سجده
کن و چیزی مگو
کاین بزم
سلطانی است
این 1793 این
کیست این این
کیست این هذا
جنون
العاشقین از آسمان
خوشتر شده در
نور او روی
زمین بی
هوشی جان هاست
این یا گوهر
کان هاست این یا سرو
بستان هاست
این یا صورت
روح الامین سرمستی
جان جهان
معشوقه چشم و
دهان ویرانی
کسب و دکان
یغماجی تقوا و
دین خورشید
و ماه از وی
خجل گوهر نثار
سنگ دل کز بیم او
پشمین شود هر
لحظه کوه
آهنین خورشید
اندر سایه اش
افزون شده
سرمایه اش صد ماه
اندر خرمنش
چون نسر طایر
دانه چین بسم
الله ای روح
البقا بسم
الله ای شیرین
لقا بسم
الله ای شمس
الضحا بسم
الله ای عین
الیقین هین
روی ها را تاب
ده هین کشت دل
را آب ده نعلین
برون کن برگذر
بر تارک جان
ها نشین ای
هوش ما از خود
برو وی گوش ما
مژده شنو وی عقل ما
سرمست شو وی
چشم ما دولت
ببین ایوب
را آمد نظر
یعقوب را آمد
پسر خورشید شد
جفت قمر در
مجلس آ عشرت
گزین من
کیسه ها می
دوختم در حرص
زر می سوختم ترک
گدارویی کنم
چون گنج دیدم
در کمین ای
شهسوار امر قل
ای پیش عقلت
نفس کل چون کودکی
کز کودکی وز
جهل خاید
آستین چون
بیندش صاحب
نظر صدتو شود
او را بصر دستک زنان
بالای سر گوید
که یا نعم
المعین در
سایه سدره نظر
جبریل خو آمد
بشر درخورد او
نبود دگر
مهمانی عجل
سمین بر
خوان حق ره
یافت او با
خاصگان
دریافت او بنهاده بر
کف ها طبق بهر
نثارش حور عین این
نامه اسرار
جان تا چند
خوانی بر چپان این نامه
می پرد عیان
تا کف اصحاب
الیمین 1794 ای
باغبان ای
باغبان آمد
خزان آمد خزان بر شاخ و
برگ از درد دل
بنگر نشان
بنگر نشان ای
باغبان هین
گوش کن ناله
درختان نوش کن نوحه کنان
از هر طرف صد
بی زبان صد بی
زبان هرگز
نباشد بی سبب
گریان دو چشم
و خشک لب نبود کسی
بی درد دل رخ
زعفران رخ
زعفران حاصل
درآمد زاغ غم
در باغ و می
کوبد قدم پرسان
به افسوس و
ستم کو گلستان
کو گلستان کو
سوسن و کو
نسترن کو سرو
و لاله و
یاسمن کو
سبزپوشان چمن
کو ارغوان کو
ارغوان کو
میوه ها را
دایگان کو شهد
و شکر رایگان خشک است
از شیر روان
هر شیردان هر
شیردان کو
بلبل شیرین
فنم کو فاخته
کوکوزنم طاووس
خوب چون صنم
کو طوطیان کو
طوطیان خورده
چو آدم دانه
ای افتاده از
کاشانه ای پریده تاج
و حله شان زین
افتنان زین
افتنان گلشن
چو آدم مستضر
هم نوحه گر هم
منتظر چون
گفتشان لا
تقنطوا ذو
الامتنان ذو
الامتنان جمله
درختان صف زده
جامه سیه ماتم
زده بی
برگ و زار و
نوحه گر زان
امتحان زان
امتحان ای
لک لک و سالار
ده آخر جوابی
بازده در قعر
رفتی یا شدی
بر آسمان بر
آسمان گفتند
ای زاغ عدو آن
آب بازآید به
جو عالم شود
پررنگ و بو
همچون جنان
همچون جنان ای
زاغ بیهوده
سخن سه ماه
دیگر صبر کن تا دررسد
کوری تو عید
جهان عید جهان ز
آواز اسرافیل
ما روشن شود
قندیل ما زنده شویم
از مردن آن
مهر جان آن
مهر جان تا
کی از این
انکار و شک
کان خوشی بین
و نمک بر چرخ
پرخون مردمک
بی نردبان بی
نردبان میرد
خزان همچو دد
بر گور او
کوبی لگد نک صبح
دولت می دمد
ای پاسبان ای
پاسبان صبحا
جهان پرنور کن
این هندوان را
دور کن مر دهر را
محرور کن
افسون بخوان
افسون بخوان ای
آفتاب خوش عمل
بازآ سوی برج
حمل نی یخ
گذار و نی وحل
عنبرفشان
عنبرفشان گلزار
را پرخنده کن
وان مردگان را
زنده کن مر حشر را
تابنده کن هین
العیان هین
العیان از
حبس رسته دانه
ها ما هم ز کنج
خانه ها آورده
باغ از غیب ها
صد ارمغان صد
ارمغان گلشن
پر از شاهد
شود هم پوستین
کاسد شود زاینده و
والد شود دور
زمان دور زمان لک
لک بیاید با
یدک بر قصر
عالی چون فلک لک لک
کنان کالملک
لک یا مستعان
یا مستعان بلبل
رسد بربط زنان
وان فاخته
کوکوکنان مرغان
دیگر مطرب بخت
جوان بخت جوان من
زین قیامت
حاملم گفت
زبان را می
هلم می ناید
اندیشه دلم
اندر زبان
اندر زبان خاموش
و بشنو ای پدر
از باغ و
مرغان نو خبر پیکان
پران آمده از
لامکان از
لامکان 1795 هین
دف بزن هین کف
بزن کاقبال
خواهی یافتن مردانه
باش و غم مخور
ای غمگسار مرد
و زن قوت
بده قوت ستان
ای خواجه بازارگان صرفه مکن
صرفه مکن در
سود مطلق گام
زن گر
آب رو کمتر
شود صد آب رو
محکم شود جان زنده
گردد وارهد از
ننگ گور و
گورکن امروز
سرمست آمدی
ناموس را برهم
زدی هین شعله
زن ای شمع جان
ای فارغ از
ننگ لگن درسوختم
این دلق را رد
و قبول خلق را گو سرد شو
این بوالعلا گو
خشم گیر آن
بوالحسن گر
تو مقامرزاده
ای در صرفه
چون افتاده ای صرفه گری
رسوا بود خاصه
که با خوب ختن صد
جان فدای یار
من او تاج من
دستار من جنت ز من
غیرت برد گر
درروم در گولخن آن
گولخن گلشن
شود خاکسترش
سوسن شود چون خلق
یار من شود
کان می نگنجد
در دهن فرمان
یار خود کنم
خاموش باشم تن
زنم من چون
رسن بازی کنم
اندر هوای آن
رسن 1796 دلدار
من در باغ دی
می گشت و می
گفت ای چمن صد حور کش
داری ولی بنگر
یکی داری چو
من قدر
لبم نشناختی
با من دغاها
باختی اینک
چنین بگداختی
حیران فی هذا
الزمن ای
فتنه ها
انگیخته بر
خلق آتش ریخته وز آسمان
آویخته بر هر
دلی پنهان رسن در
بحر صاف پاک
تو جمله جهان
خاشاک تو در بحر تو
رقصان شده
خاشاک نقش مرد
و زن خاشاک
اگر گردان بود
از موج جان از
جا مرو سرنای
خود را گفته
تو من دم زنم
تو دم مزن بس
شمع ها
افروختی
بیرون ز سقف
آسمان بس نقش ها
بنگاشتی
بیرون ز شهر
جان و تن ای
بی خیال روی
تو جمله حقیقت
ها خیال ای بی تو
جان اندر تنم
چون مرده ای
اندر کفن بی
نور نورافروز
او ای چشم من
چیزی مبین بی جان
جان انگیز او
ای جان من رو
جان مکن گفتم
صلای ماجرا ما
را نمی پرسی
چرا گفتا که
پرسش های ما
بیرون ز گوش
است و دهن ای
سایه معشوق را
معشوق خود
پنداشته ای سال ها
نشناخته تو
خویش را از
پیرهن تا
جان بااندازه
ات بر جان بی
اندازه زد جانت
نگنجد در بدن
شمعت نگنجد در
لگن 1797 ای
دل شکایت ها
مکن تا نشنود
دلدار من ای دل نمی
ترسی مگر از
یار بی زنهار
من ای
دل مرو در خون
من در اشک چون
جیحون من نشنیده ای
شب تا سحر آن
ناله های زار
من یادت
نمی آید که او
می کرد روزی
گفت گو می گفت بس
دیگر مکن
اندیشه گلزار
من اندازه
خود را بدان
نامی مبر زین
گلستان این
بس نباشد خود
تو را کآگه
شوی از خار من گفتم
امانم ده به
جان خواهم که
باشی این زمان تو سرده و
من سرگران ای
ساقی خمار من خندید
و می گفت ای
پسر آری ولیک
از حد مبر وانگه
چنین می کرد
سر کای مست و
ای هشیار من چون
لطف دیدم رای
او افتادم
اندر پای او گفتم
نباشم در جهان
گر تو نباشی
یار من گفتا
مباش اندر
جهان تا روی
من بینی عیان خواهی
چنین گم شو
چنان در نفی
خود دان کار
من گفتم
منم در دام تو
چون گم شوم بی
جام تو بفروش یک
جامم به جان
وانگه ببین
بازار من 1798 ای
یار من ای یار
من ای یار بی
زنهار من ای دلبر
و دلدار من ای
محرم و غمخوار
من ای
در زمین ما را
قمر ای نیم شب
ما را سحر ای در خطر
ما را سپر ای
ابر شکربار من خوش
می روی در جان
من خوش می کنی
درمان من ای دین و
ای ایمان من
ای بحر
گوهردار من ای
شب روان را
مشعله ای بی
دلان را سلسله ای
قبله هر قافله
ای قافله
سالار من هم
رهزنی هم ره
بری هم ماهی و
هم مشتری هم این
سری هم آن سری
هم گنج و
استظهار من چون
یوسف
پیغامبری آیی
که خواهم
مشتری تا آتشی
اندرزنی در
مصر و در
بازار من هم
موسیی بر طور
من عیسی هر
رنجور من هم نور
نور نور من هم
احمد مختار من هم
مونس زندان من
هم دولت خندان
من والله که
صد چندان من
بگذشته از
بسیار من گویی
مرا برجه بگو
گویم چه گویم
پیش تو گویی بیا
حجت مجو ای
بنده طرار من گویم
که گنجی
شایگان گوید
بلی نی رایگان جان خواهم
وانگه چه جان
گویم سبک کن
بار من گر
گنج خواهی سر
بنه ور عشق
خواهی جان بده در صف
درآ واپس مجه
ای حیدر کرار
من 1799 در
غیب پر این سو
مپر ای طایر
چالاک من هم سوی
پنهان خانه رو
ای فکرت و
ادراک من عالم
چه دارد جز
دهل از عیدگاه
عقل کل گردون چه
دارد جز که که
از خرمن افلاک
من من
زخم کردم بر دلت
مرهم منه بر
زخم من من چاک
کردم خرقه ات
بخیه مزن بر
چاک من در
من از این
خوشتر نگر کآب
حیاتم سر به
سر چندین
گمان بد مبر
ای خایف از
اهلاک من دریا
نباشد قطره ای
با ساحل دریای
جان شادی
نیرزد حبه ای
در همت غمناک
من خرگوش
و کبک و آهوان
باشد شکار
خسروان شیران
نر بین سرنگون
بربسته بر
فتراک من دل
های شیران خون
شده صحرا ز
خون گلگون شده مجنون
کنان مجنون
شده از شاهد
لولاک من گر
کاهلی باری
بیا درکش یکی
جام خدا کوه احد
جنبان شود
برپرد از
محراک من جامی
که تفش می زند
بر آسمان بی
سند دانی چه
جوشش ها بود
از جرعه اش بر
خاک من آن
باده بر مغزت
زند چشم و دلت
روشن کند وانگه
ببینی گوهری
در جسم چون
خاشاک من عالم
چو مرغی خفته
ای بر بیضه
پرچوژه ای زان بیضه
یابد پرورش
بال و پر
املاک من روزی
که مرغ از یک
لگد از روی
بیضه برجهد هفت آسمان
فانی شود در
نو بیضه پاک
من خری
که او را نیست
بن می گوید ای
خاک کهن دامن گشا
گوهرستان کی
دیده ای امساک
من در
وهم ناید ذات
من اندیشه ها
شد مات من جز احولی
از احولی کی
دم زند ز
اشراک من خامش
که اندر خامشی
غرقه تری در
بی هشی گر چه
دهان خوش می
شود زین حرف
چون مسواک من 1800 هذا
رشاد
الکافرین هذا
جزاء
الصابرین هذا
معاد
الغابرین نعم
الرجا نعم
المعین صد
آفتاب از تو
خجل او خوشه
چین تو مشتعل نعره زنان
در سینه دل
استدرکوا عین
الیقین از
آسمان در هر
غذا از علویان
آید ندا کای روح
پاک مقتدا یا
رحمه
للعالمین حبس
حقایق را دری
باغ شقایق را
تری هم
از دقایق
مخبری پیش از
ظهور یوم دین ای
دل ز دیده دام
کن دیده نداری
وام کن ای جان
نفیر عام کن
تا برجهی زین
آب و طین ای
جان تو باری
لمتری شیر
جهاد اکبری باید که
صف ها بردری و
آیی بر آن
قلعه حصین هان
ای حبیب و ای
محب بشنو صلا
و فاستجب گر گشت
جانان محتجب
جان می رود
نیکوش بین گفته
ست جان ذوفنون
چون غرقه شد
در بحر خون یا لیت
قومی یعلمون
که با کیانم
همنشین سیلم
سوی دریا روم
روحم سوی بالا
روم لعلم به
گوهرها روم یا
تاج باشم یا
نگین هر
کس که یابد
این رشد زان
قند بی حد او
چشد مانند
موسی برکشد از
خاره او ماء
معین چون
مست گشتم
برجهم بر رخش
دل زین برنهم زیرا که
مشتاق شهم آن
ماه از مه ها
مهین گفتن
رها کن ای پدر
گفتن حجاب است
از نظر گر می
خوری زان می
بخور ور می
گزینی زان
گزین الصمت
اولی بالرصد
فی النطق
تهییج العدد جاء المدد
جاء المدد
استنصروا یا
مسلمین مستفعلن
مستفعلن یا
سیدا یا اقربا فی نشونا
او مشینا من
قربه العرق
الوتین 1801 آن
شاخ خشک است و
سیه هان ای
صبا بر وی مزن ای زندگی
باغ ها وی رنگ
بخش مرد و زن هان
ای صبای خوب
خد اندر رکابت
می رود آب روان و
سبزه ها وز هر
طرف وجه الحسن دریادلی
و روشنی بر
خشک و بر تر می
زنی او
سخت خشک است و
سیه بر وی مزن
از بهر من من
خیره روتر
آمدم بر جود
تو راهی زدم این کی
تواند گفت گل
با لاله یا
سرو و سمن ای
باغ ساز و دست
نی چون عقل
فوق و پست نی هستی چو
نحل خانه کن
یا جان معمار
بدن خواهی
که معنی کش
شوم رو صبر کن
تا خوش شوم رنجور
بسته فن بود
خاصه در این
باریک فن 1802 چندان
بگردم گرد دل
کز گردش بسیار
من نی تن
کشاند بار من
نی جان کند
پیکار من چندان
طواف کان کنم
چندان مصاف
جان کنم تا بگسلد
یک بارگی هم
پود من هم تار
من گر
تو لجوجی سخت
سر من هم
لجوجم ای پسر سر می
نهد هر شیر نر
در صبر
پاافشار من تن
چون نگردد گرد
جان با مشعل
چون آسمان ای نقطه
خوبی و کش در
جان چون پرگار
من تا
آب باشد پیشوا
گردن بود این
آسیا تو بی خبر
گویی که بس که
آرد شد خروار
من او
فارغ است از
کار تو وز
گندم و خروار
تو تا آب هست
او می طپد چون
چرخ در اسرار
من غلبیرم
اندر دست او
در دست می
گرداندم غلبیر
کردن کار او
غلبیر بودن
کار من نی
صدق ماند و نی
ریا نی آب
ماند و نی گیا وانگه
بگفتم هین بیا
ای یار گل
رخسار من ای
جان جان مست
من ای جسته
دوش از دست من مشکن ببین
اشکست من خیز
ای سپه سالار
من ای
جان خوش رفتار
من می پیچ پیش
یار من تا گویدت
دلدار من ای
جان و ای
جاندار من مثل
کلابه ست این
تنم حق می تند
چون تن زنم تا چه
گولم می کند
او زین کلابه
و تار من پنهان
بود تار و کشش
پیدا کلابه و
گردشش گوید
کلابه کی بود
بی جذبه این
پیکار من تن
چون عصابه جان
چو سر کان هست
پیچان گرد سر هر پیچ
بر پیچ دگر
توتوست چون
دستار من ای
شمس تبریزی
طری گاهی
عصابه گه سری ترسم که
تو پیچی کنی
در مغلطه
دیدار من 1803 بخت
نگار و چشم من
هر دو نخسبد
در زمن ای نقش او
شمع جهان ای
چشم من او را
لگن چشم
و دماغ از عشق تو
بی خواب و خور
پرورده شد چون سرو و
گل هر دو
خورند از آب
لطفت بی دهن ای
کار جان پاک
از عبث روزی
جان پاک از
حدث هر لحظه
زاید صورتی در
شهر جان بی
مرد و زن هر
صورتی به از
قمر شیرینتر
از شهد و شکر با صد
هزاران کر و
فر در خدمت
معشوق من حیران
ملک در رویشان
آب فلک در جویشان ای دل
چو اندر
کویشان مست
آمدی دستی بزن زان
ماه روی مه
جبین شد چون
فلک روی زمین المستغاث
ای مسلمین زین
نقش های پرفتن 1804 با
آن سبک روحی
گل وان لطف شه
برگ سمن چون او
ببیند روی تو
هر برگ او
گردد سه من ای
گلشن تو زندگی
وی زخم تو
فرخندگی وی بنده
ات را بندگی
بهتر ز ملک
انجمن گفتی
که جان بخشم
تو را نی نی
بگو بکشم تو
را تا زنده
ای باشم تو را
چون شمع در
گردن زدن زاهد
چه جوید رحم
تو عاشق چه
جوید زخم تو آن مرده
ای اندر قبا
وین زنده ای
اندر کفن آن
در خلاص جان
دود وین عشق
را قربان شود آن سر
نهد تا جان
برد وین خصم
جان خویشتن ای
تافته در جان
من چون آفتاب
اندر حمل وی من ز
تاب روی تو
همچون عقیق
اندر یمن 1805 پوشیده
چون جان می
روی اندر میان
جان من سرو
خرامان منی ای
رونق بستان من چون
می روی بی من
مرو ای جان
جان بی تن مرو وز چشم من
بیرون مشو ای
مشعله تابان
من هفت
آسمان را
بردرم وز هفت
دریا بگذرم چون
دلبرانه
بنگری در جان
سرگردان من تا
آمدی اندر برم
شد کفر و
ایمان چاکرم ای دیدن
تو دین من وی
روی تو ایمان
من بی
پا و سر کردی
مرا بی خواب و
خور کردی مرا در پیش
یعقوب اندرآ
ای یوسف کنعان
من از
لطف تو چون
جان شدم وز
خویشتن پنهان
شدم ای هست تو
پنهان شده در
هستی پنهان من گل
جامه در از
دست تو وی چشم
نرگس مست تو ای شاخه
ها آبست تو وی
باغ بی پایان
من یک
لحظه داغم می
کشی یک دم به
باغم می کشی پیش چراغم
می کشی تا وا
شود چشمان من ای
جان پیش از
جان ها وی کان
پیش از کان ها ای آن
بیش از آن ها ای
آن من ای آن من چون
منزل ما خاک
نیست گر تن
بریزد باک
نیست اندیشه ام
افلاک نیست ای
وصل تو کیوان
من بر
یاد روی ماه
من باشد فغان
و آه من بر بوی
شاهنشاه من هر
لحظه ای حیران
من ای
جان چو ذره در
هوا تا شد ز
خورشیدت جدا بی تو
چرا باشد چرا
ای اصل
چارارکان من ای
شه صلاح الدین
من ره دان من
ره بین من ای فارغ
از تمکین من
ای برتر از
امکان من 1806 آن
سو مرو این سو
بیا ای گلبن
خندان من ای عقل
عقل عقل من ای
جان جان جان
من زین
سو بگردان یک
نظر بر کوی ما کن
رهگذر برجوش
اندر نیشکر ای
چشمه حیوان من خواهم
که شب تاری
شود پنهان
بیایم پیش تو از روی تو
روشن شود شب
پیش رهبانان
من عشق
تو را من
کیستم از اشک
خون ساقیستم سغراق می
چشمان من عصار
می مژگان من ز
اشکم شرابت
آورم وز دل
کبابت آورم این است
تر و خشک من
پیدا بود
امکان من دریای
چشمم یک نفس
خالی مباد از
گوهرت خالی
مبادا یک زمان
لعل خوشت از
کان من با
این همه کو
قند تو کو عهد
و کو سوگند تو چون بوریا
بر می شکن ای
یار خوش پیمان
من نک
چشم من تر می
زند نک روی من
زر می زند تا بر
عقیقت برزند
یک زر ز
زرافشان من بنوشته
خطی بر رخت حق
جددوا
ایمانکم زان چهره
و خط خوشت هر
دم فزون ایمان
من در
سر به چشمم
چشم تو گوید
به وقت خشم تو پنهان
حدیثی کو شود
از آتش پنهان
من گوید
قوی کن دل مرم
از خشم و ناز
آن صنم اول قدح
دردی بخور
وانگه ببین
پایان من بر
هر گلی خاری
بود بر گنج هم
ماری بود شیرین
مراد تو بود
تلخی و صبرت
آن من گفتم
چو خواهی رنج
من آن رنج
باشد گنج من من
بوهریره آمدم
رنج و غمت
انبان من پس
دست در انبان
کنم خواهنده
را سلطان کنم مر بدر را
بدره دهم چون
بدر شد مهمان
من هر
چه دلم خواهد
ز خور ز انبان
برآرم بی خطر تا
سرخ گردد روی
من سرسبز گردد
خوان من گفتا
نکو رفت این
سخن هشدار و
انبان گم مکن نیکو
کلیدی یافتی
ای معتمد
دربان من الصبر
مفتاح الفرج
الصبر معراج
الدرج الصیر
تریاق الحرج
ای ترک تازی
خوان من بس
کن ز لاحول ای
پسر چون دیو
می غرد بتر بس کردم
از لاحول و شد
لاحول گو
شیطان من 1807 ای
بس که از آواز
دش وامانده ام
زین راه من وی بس که
از آواز قش گم
کرده ام خرگاه
من کی
وارهانی زین
قشم کی
وارهانی زین
دشم تا دررسم
در دولتت در
ماه و خرمنگاه
من هر
چند شادم در
سفر در دشت و
در کوه و کمر در عشقت
ای خورشیدفر
در گاه و
در بی گاه من لیکن
گشاد راه کو
دیدار و داد
شاه کو خاصه مرا
که سوختم در
آرزوی شاه من تا
کی خبرهای شما
واجویم از باد
صبا تا کی
خیال ماهتان
جویم در آب
چاه من چون
باغ صد ره
سوختم باز از
بهار آموختم در هر دو
حالت والهم در
صنعت الله من 1808 با
آنک از
پیوستگی من
عشق گشتم عشق
من بیگانه می
باشم چنین با
عشق از دست
فتن از
غایت پیوستگی
بیگانه باشد
کس بلی این
مشکلات ار حل
شود دشمن
نماند در زمن بحری
است از ما دور
نی ظاهر نه و
مستور نی هم دم زدن
دستور نی هم
کفر از او
خامش شدن گفتن
از او تشبیه
شد خاموشیت
تعطیل شد این درد
بی درمان بود
فرج لنا یا ذا
المنن نقش
جهان رنگ و بو
هر دم مدد
خواهد از او هم بی خبر
هم لقمه جو
چون طفل بگشاده
دهن خفته
ست و برجسته
ست دل در جوش
پیوسته ست دل چون دیگ
سربسته ست دل
در آتشش کرده
وطن ای
داده
خاموشانه ای
ما را تو از
پیمانه ای هر
لحظه
نوافسانه ای
در خامشی شد
نعره زن در
قهر او صد
مرحمت در بخل
او صد مکرمت در جهل او
صد معرفت در
خامشی گویا چو
ظن الفاظ
خاموشان تو
بشنوده بی
هوشان تو خاموشم و
جوشان تو
مانند دریای
عدن لطفت
خدایی می کند
حاجت روایی می
کند وان کو
جدایی می کند
یا رب تو از
بیخش بکن ای
خوشدلی و ناز
ما ای اصل و ای
آغاز ما آخر چه
داند راز ما
عقل حسن یا
بوالحسن ای
عشق تو بخریده
ما وز غیر تو
ببریده ما ای جامه
ها بدریده ما
بر چاک ما
بخیه مزن ای
خون عقلم
ریخته صبر از
دلم بگریخته ای جان من
آمیخته با جان
هر صورت شکن آن
جا که شد عاشق
تلف مرغی نپرد
آن طرف ور مرده
یابد زان علف
بیخود بدراند
کفن 1809 بر
گرد گل می گشت
دی نقش خیال
یار من گفتم درآ
پرنور کن از
شمع رخ اسرار
من ای
از بهار روی
تو سرسبز گشته
عمر من جان من و
جان همه حیران
شده در کار من ای
خسرو و سلطان
من سلطان
سلطانان من ای
آتشی انداخته
در جان
زیرکسار من ای
در فلک جان
ملک در بحر
تسبیح سمک در هر
جمال از تو
نمک ای دیده و
دیدار من سردفتر
هر سروری
برهان هر پیغامبری هم حاکمی
هم داوری هم
چاره ناچار من خاکم
شده گنجور زر
از تابش
خورشید تو وز فر تو
پرها دمد از
فکرت طیار من ای
در کنار لطف
تو من همچو
چنگی بانوا آهسته تر
زن زخمه ها تا
نگسلانی تار
من تا
نوبهار رحمتت
درتافت اندر
باغ جان یا خار در
گل یاوه شد یا
جمله گل شد
خار من از
دولت دیدار تو
وز نعمت بسیار
تو صد خوان
زرین می نهد
هر شب دل خون
خوار من هر
شب خیال دلبرم
دست آورد خارد
سرم تا
برد آخر عاقبت
دستار من
دستار من آن
کم برآورد از
عدم هر لحظه
در گفت آردم تا همچو
در کرد از کرم
گفتار من
گفتار من 1810 من
دزد دیدم کو
برد مال و
متاع مردمان این دزد
ما خود دزد را
چون می بدزدد
از میان خواهند
از سلطان امان
چون دزد
افزونی کند دزدی
چو سلطان می
کند پس از کجا
خواهند امان عشق
است آن سلطان
که او از جمله
دزدان دل برد تا پیش آن
سرکش برد حق
سرکشان را
موکشان عشق
است آن دزدی
که او از
شحنگان دل می
برد در خدمت
آن دزد بین تو
شحنگان بی
کران آواز
دادم دوش من
کای خفتگان
دزد آمده ست دزدید
او از چابکی
در حین زبانم
از دهان گفتم
ببندم دست او
خود بست او
دستان من گفتم به
زندانش کنم او
می نگنجد در
جهان از
لذت دزدی او
هر پاسبان
دزدی شده از حیله و
دستان او هر
زیرکی گشته
نهان خلقی
ببینی نیم شب
جمع آمده کان
دزد کو او نیز می
پرسد که کو آن
دزد او خود در
میان ای
مایه هر گفت و
گو ای دشمن و
ای دوست رو ای هم
حیات جاودان
ای هم بلای
ناگهان ای
رفته اندر خون
دل ای دل تو را
کرده بحل بر من بزن
زخم و مهل حقا
نمی خواهم
امان سخته
کمانی خوش بکش
بر من بزن آن
تیر خوش ای من
فدای تیر تو ای
من غلام آن
کمان زخم
تو در رگ های
من جان است و
جان افزای من شمشیر تو
بر نای من حیف
است ای شاه
جهان کو
حلق اسماعیل
تا از خنجرت
شکری کند جرجیس کو
کز زخم تو
جانی سپارد هر
زمان شه
شمس تبریزی مگر
چون بازآید از
سفر یک چند
بود اندر بشر
شد همچو عنقا
بی نشان 1811 خوش
می گریزی هر
طرف از حلقه
ما نی مکن ای ماه
برهم می زنی
عهد ثریا نی
مکن تو
روز پرنور و
لهب ما در پی
تو همچو شب هر جا که
منزل می کنی
آییم آن جا نی
مکن ای
آفتابی در حمل
باغ از تو
پوشیده حلل بی تو
بماند از عمل
در زخم سرما
نی مکن ای
آفتابت دایه
ای ما در پیت
چون سایه ای ای
دایه بی الطاف
تو ماندیم
تنها نی مکن 1812 ای
نور افلاک و
زمین چشم و
چراغ غیب بین ای تو
چنین و صد
چنین مخدوم
جانم شمس دین تا
غمزه ات خون
ریز شد وان
زلف عنبربیز
شد جان بنده
تبریز شد
مخدوم جانم
شمس دین خورشید
جان همچون شفق
در مکتب تو
نوسبق ای بنده
ات خاصان حق
مخدوم جانم
شمس دین ای
بحر اقبال و
شرف صد ماه و
شاهت در کنف برداشتم
پیش تو کف
مخدوم جانم
شمس دین ای
هم ملوک و هم
ملک در پیشت
ای نور فلک از همدگر
مسکینترک
مخدوم جانم
شمس دین مطلوب
جمله جان ها
جان را سوی
اجلال ها تو داده
پر و بال ها
مخدوم جانم
شمس دین دل
را ز تو حالی
دگر در سلطنت
قالی دگر تا پرد از
بالی دگر
مخدوم جانم
شمس دین 1813 کو
خر من کو خر من
پار بمرد آن
خر من شکر خدا
را که خرم برد
صداع از سر من گاو
اگر نیز رود
تا برود غم
نخورم نیست ز
گاو و شکمش
بوی خوش عنبر
من گاو
و خری گر برود
باد ابد در دو
جهان دلبر من
دلبر من دلبر
من دلبر من حلقه
به گوش است
خرم گوش خر و
حلقه زر حیف نگر
حیف نگر وازر
من وازر من سر
کشد و ره نرود
ناز کند جو
نخورد جز تل
سرگین نبود
خدمت او بر در
من گاو
بر این چرخ بر
این گاو دگر
زیر زمین زین دو
اگر من بجهم
بخت بود چنبر
من رفتم
بازار خران
این سو و آن سو
نگران از خر و از
بنده خر سیر
شد این منظر
من گفت
کسی چون خر تو
مرد خری هست
بخر گفتم
خاموش که خر
بود به ره
لنگر من 1814 عشق
تو آورد قدح
پر ز بلای دل
من گفتم می می
نخورم گفت
برای دل من داد
می معرفتش با
تو بگویم صفتش تلخ و
گوارنده و خوش
همچو وفای دل
من از
طرفی روح امین
آمد و ما مست
چنین پیش دویدم
که ببین کار و
کیای دل من گفت
که ای سر خدا
روی به هر کس
منما شکر خدا
کرد و ثنا بهر
لقای دل من گفتم
خود آن نشود
عشق تو پنهان
نشود چیست
که آن پرده
شود پیش صفای
دل من عشق
چو خون خواره
شود رستم
بیچاره شود کوه احد
پاره شود آه
چه جای دل من شاد
دمی کان شه من
آید در خرگه
من باز گشاید
به کرم بند
قبای دل من گوید
که افسرده شدی
بی من و
پژمرده شدی پیشتر آ
تا بزند بر تو
هوای دل من گویم
کان لطف تو کو
بنده خود را
تو بجو کیست که
داند جز تو
بند و گشای دل
من گوید
نی تازه شوی
بی حد و
اندازه شوی تازه تر
از نرگس و گل
پیش صبای دل
من گویم
ای داده دوا
لایق هر رنج و
عنا نیست مرا
جز تو دوا ای
تو دوای دل من میوه
هر شاخ و شجر
هست گوای دل
او روی
چو زر اشک چو
در هست گوای
دل من 1815 من
خوشم از گفت
خسان وز لب و
لنج ترشان من بکشم
دامن تو دامن
من هم تو کشان جان
من و جان تو را
هر دو به هم
دوخت قضا خوش خوش
خوش خوشم پیش
تو ای شاه
خوشان زانک
مرا داد لبش
نیست لبی را
اثرش ز آنچ
چشیدم ز لبت
هیچ لبی را
مچشان آنک
ترش روی بود
دانک درم جوی
بود از خم
سرکه است همه
با شکرانش
منشان گفتم
ای شاه علم من
که میان عسلم از عسل من
که چشد گفت لب
خوش منشان 1816 آینه
ای بزدایم از
جهت منظر من وای از
این خاک تنم
تیره دل اکدر
من رفت
شب و این دل من
پاک نشد از گل من ساقی
مستقبل من کو
قدح احمر من رفت
دریغا خر من
مرد به ناگه
خر من شکر که
سرگین خری دور
شده ست از در
من مرگ
خران سخت بود
در حق من بخت
بود زانک چو
خر دور شود
باشد عیسی بر
من از
پی غربیل علف
چند شدم مات و
تلف چند شدم
لاغر و کژ بهر
خر لاغر من آنچ
که خر کرد به
من گرگ درنده
نکند رفت
ز درد و غم او
حق خدا اکثر
من تلخی
من خامی من
خواری و
بدنامی من خون دل
آشامی من خاک
از او بر سر من شارق
من فارق من از
نظر خالق من شمع کشی
دیده کنی در
نظر و منظر من 1817 قصد
جفاها نکنی ور
بکنی با دل من وا دل من
وا دل من
وا دل من وا دل
من قصد
کنی بر تن من
شاد شود دشمن
من وانگه از
این خسته شود
یا دل تو یا دل
من واله
و شیدا دل من
بی سر و بی پا
دل من وقت سحرها
دل من رفته به
هر جا دل من بیخود
و مجنون دل من
خانه پرخون دل
من ساکن و
گردان دل من
فوق ثریا دل
من سوخته
و لاغر تو در
طلب گوهر تو آمده
و خیمه زده بر
لب دریا دل من گه
چو کباب این
دل من پر شده
بویش به جهان گه چو
رباب این دل
من کرده علالا
دل من زار
و معاف است
کنون غرق مصاف
است کنون بر که قاف
است کنون در
پی عنقا دل من طفل
دلم می نخورد
شیر از این
دایه شب سینه سیه
یافت مگر دایه
شب را دل من صخره
موسی گر از او
چشمه روان گشت
چو جو جوی روان
حکمت حق صخره
و خارا دل من عیسی
مریم به فلک
رفت و فروماند
خرش من به
زمین ماندم و
شد جانب بالا
دل من بس
کن کاین گفت
زبان هست حجاب
دل و جان کاش نبودی
ز زبان واقف و
دانا دل من 1818 قصد
جفاها نکنی ور
بکنی با دل من وا دل من
وا دل من وا دل
من وا دل من قصد
کنی بر تن من
شاد شود دشمن
من وانگه از
این خسته شود
یا دل تو یا دل
من واله
و مجنون دل من
خانه پرخون دل
من بهر تماشا
چه شود رنجه
شوی تا دل من خورده
شکرها دل من
بسته کمرها دل
من وقت
سحرها دل من
رفته به هر جا
دل من مرده
و زنده دل من
گریه و خنده
دل من خواجه و
بنده دل من از
تو چو دریا دل
من ای
شده استاد
امین جز که در
آتش منشین گر چه
چنین است و
چنین هیچ
میاسا دل من سوی
صلاح دل و دین
آمده جبریل
امین در طلب
نعمت جان بهر
تقاضا دل من 1819 کافرم
ار در دو جهان
عشق بود خوشتر
از این دیده
ایمان شود ار
نوش کند کافر
از این عشق
بود کان هنر
عشق بود معدن
زر دوست شود
جلوه از آن
پوست شود پرزر
از این عشق
چو بگشاید لب
بوی دهد بوی
عجب مشک شده
مست از او
گشته خجل عنبر
از این عشق
بود خوب جهان
مادر خوبان
شهان خاک
شود گوهر از
آن فخر کند
مادر از این 1820 هی
چه گریزی
چندین یک نفس
این جا بنشین صبر تو کو
ای صابر ای
همه صبر و
تمکین ما
دو سه کس نو
مرده منتظر آن
پرده زنده شویم
از تلقین
بازرهیم از
تکفین هی
به سلف نفخی
کن پیشتر از
یوم الدین تا
شنود چرخ فلک
از حشر تو
تحسین هی
به زبان ما گو
رمز مگو پیدا
گو چند خوری
خون به ستم ای
همه خویت
خونین چند
گزی بر جگرش
چند کنی قصد
سرش چند دهی
بد خبرش کار
چنین است و
چنین چند
کنی تلخ لبش
چند کنی تیره
شبش ای لب تو
همچو شکر ای
شب تو خلد
برین هیچ
عسل زهر دهد
یا ز شکر سرکه
جهد مغلطه تا
چند دهی ای
غلط انداز
مهین هر
چه کنی آن لب
تو باشد غماز
شکر هر حرکت
که تو کنی هست
در آن لطف
دفین سرو
چه ماند به
خسی زر به چه
ماند به مسی تو به چه
مانی به کسی
ای ملک یوم
الدین 1821 آب
حیات عشق را
در رگ ما روانه کن آینه صبوح
را ترجمه
شبانه کن ای
پدر نشاط نو
بر رگ جان ما
برو جام فلک
نمای شو وز دو
جهان کرانه کن ای
خردم شکار تو
تیر زدن شعار
تو شست دلم
به دست کن جان
مرا نشانه کن گر
عسس خرد تو را
منع کند از
این روش حیله کن و
ازو بجه دفع
دهش بهانه کن در
مثل است
کاشقران دور
بوند از کرم ز
اشقر می کرم
نگر با همگان
فسانه کن ای
که ز لعب
اختران مات و
پیاده گشته ای اسپ گزین
فروز رخ جانب
شه دوانه کن خیز
کلاه کژ بنه
وز همه دام ها
بجه بر رخ روح
بوسه ده زلف
نشاط شانه کن خیز
بر آسمان برآ
با ملکان شو
آشنا مقعد صدق
اندرآ خدمت آن
ستانه کن چونک
خیال خوب او
خانه گرفت در
دلت چون تو
خیال گشته ای
در دل و عقل
خانه کن هست
دو طشت در یکی
آتش و آن دگر ز
زر آتش
اختیار کن دست
در آن میانه
کن شو
چو کلیم هین
نظر تا نکنی
به طشت زر آتش گیر
در دهان لب
وطن زبانه کن حمله
شیر یاسه کن
کله خصم خاصه
کن جرعه
خون خصم را
نام می مغانه
کن کار
تو است ساقیا
دفع دوی بیا
بیا ده به کفم
یگانه ای
تفرقه را
یگانه کن شش
جهت است این
وطن قبله در
او یکی مجو بی وطنی
است قبله گه
در عدم آشیانه
کن کهنه
گر است این
زمان عمر ابد
مجو در آن مرتع عمر
خلد را خارج
این زمانه کن ای
تو چو خوشه
جان تو گندم و
کاه قالبت گر نه خری
چه که خوری
روی به مغز و
دانه کن هست
زبان برون در
حلقه در چه می
شوی در بشکن
به جان تو سوی
روان روانه کن 1822 ای
شده از جفای
تو جانب چرخ
دود من جور مکن
که بشنود شاد
شود حسود من بیش
مکن تو دود را
شاد مکن حسود
را وه
که چه شاد می
شود از تلف
وجود من تلخ
مکن امید من
ای شکر سپید
من تا ندرم ز
دست تو پیرهن
کبود من دلبر
و یار من تویی
رونق کار من
تویی باغ و
بهار من تویی
بهر تو بود
بود من خواب
شبم ربوده ای
مونس من تو
بوده ای درد توام
نموده
ای غیر تو
نیست سود من جان
من و جهان من
زهره آسمان من آتش تو
نشان من در دل
همچو عود من جسم
نبود و جان
بدم با تو بر
آسمان بدم هیچ نبود
در میان گفت
من و شنود من 1823 سیر
نمی شوم ز تو
نیست جز این
گناه من سیر مشو ز
رحمتم ای دو
جهان پناه من سیر
و ملول شد ز من
خنب و سقا و
مشک او تشنه
تر است هر
زمان ماهی آب
خواه من درشکنید
کوزه را پاره
کنید مشک را جانب بحر
می روم پاک
کنید راه من چند
شود زمین وحل
از قطرات اشک
من چند شود
فلک سیه از غم
و دود آه من چند
بزارد این دلم
وای دلم خراب
دل چند بنالد
این لبم پیش
خیال شاه من جانب
بحر رو کز او
موج صفا همی
رسد غرقه نگر
ز موج او خانه
و خانقاه من آب
حیات موج زد
دوش ز صحن
خانه ام یوسف من
فتاد دی همچو
قمر به چاه من سیل
رسید ناگهان
جمله ببرد
خرمنم دود برآمد
از دلم دانه
بسوخت و کاه
من خرمن
من اگر بشد غم
نخورم چه غم
خورم صد
چو مرا بس است
و بس خرمن نور
ماه من در
دل من درآمد
او بود خیالش
آتشین آتش رفت
بر سرم سوخته
شد کلاه من گفت
که از سماع ها
حرمت و جاه کم
شود جاه تو را
که عشق او بخت
من است و جاه
من عقل
نخواهم و خرد
دانش او مرا
بس است نور رخش
به نیم شب غره
صبحگاه من لشکر
غم حشر کند غم
نخورم ز لشکرش زانک گرفت
طلب طلب تا به
فلک سپاه من از
پی هر غزل دلم
توبه کند ز
گفت و گو راه زند
دل مرا داعیه
اله من 1824 سیر
نمی شوم ز تو
ای مه جان
فزای من جور مکن
جفا مکن نیست
جفا سزای من با
ستم و جفا
خوشم گر چه
درون آتشم چونک
تو سایه افکنی
بر سرم ای
همای من چونک
کند شکرفشان
عشق برای
سرخوشان نرخ نبات
بشکند چاشنی
بلای من عود
دمد ز دود من
کور شود حسود
من زفت شود
وجود من تنگ
شود قبای من آن
نفس این زمین
بود چرخ زنان
چو آسمان ذره به
ذره رقص در
نعره زنان که
های من آمد
دی خیال تو
گفت مرا که غم
مخور گفتم غم
نمی خورم ای
غم تو دوای من گفت
که غم غلام تو
هر دو جهان به
کام تو لیک ز هر
دو دور شو از
جهت لقای من گفتم
چون اجل رسد
جان بجهد از
این جسد گر بروم
به سوی جان
باد شکسته پای
من گفت
بلی به گل نگر
چون ببرد قضا
سرش خنده زنان
سری نهد در
قدم قضای من گفتم
اگر ترش شوم
از پی رشک می
شوم تا نرسد
به چشم بد کر و
فر ولای من گفت
که چشم بد بهل
کو نخورد جز
آب و گل چشم بدان
کجا رسد جانب
کبریای من گفتم
روزکی دو سه
مانده ام در
آب و گل بسته خوفم
و رجا تا برسد
صلای من گفت
در آب و گل نه
ای سایه توست
این طرف برد
تو را از این
جهان صنعت جان
ربای من زینچ
بگفت دلبرم
عقل پرید از
سرم باقی قصه
عقل کل بو
نبرد چه جای
من 1825 من
طربم طرب منم
زهره زند نوای
من عشق میان
عاشقان شیوه
کند برای من عشق
چو مست و خوش شود
بیخود و کش
مکش شود فاش کند
چو بی دلان بر
همگان هوای من ناز
مرا به جان
کشد بر رخ من
نشان کشد چرخ فلک
حسد برد ز آنچ
کند به جای من من
سر خود گرفته
ام من ز وجود
رفته ام ذره به
ذره می زند
دبدبه فنای من آه
که روز دیر شد
آهوی لطف شیر
شد دلبر و
یار سیر شد از
سخن و دعای من یار
برفت و ماند
دل شب همه شب
در آب و گل تلخ و
خمار می طپم
تا به صبوح
وای من تا
که صبوح دم
زند شمس فلک
علم زند باز چو
سرو تر شود
پشت خم دوتای
من باز
شود دکان گل
ناز کنند جزو
و کل نای عراق
با دهل شرح
دهد ثنای من ساقی
جان خوبرو
باده دهد سبو
سبو تا سر و
پای گم کند
زاهد مرتضای
من بهر
خدای ساقیا آن
قدح شگرف را بر کف پیر
من بنه از جهت
رضای من گفت
که باده دادمش
در دل و جهان
نهادمش بال و پری
گشادمش از صفت
صفای من پیر
کنون ز دست شد
سخت خراب و
مست شد نیست در
آن صفت که او
گوید نکته های
من ساقی
آدمی کشم گر بکشد
مرا خوشم راح
بود عطای او
روح بود سخای
من باده
تویی سبو منم
آب تویی و جو
منم مست میان
کو منم ساقی
من سقای من از
کف خویش جسته
ام در تک خم
نشسته ام تا همگی
خدا بود حاکم
و کدخدای من شمس
حقی که نور او
از تبریز تیغ
زد غرقه نور
او شد این
شعشعه ضیای من 1826 هر
کی ز حور
پرسدت رخ بنما
که همچنین هر کی ز
ماه گویدت بام
برآ که همچنین هر
کی پری طلب
کند چهره خود
بدو نما هر کی ز
مشک دم زند
زلف گشا که
همچنین هر
کی بگویدت ز
مه ابر چگونه
وا شود باز گشا
گره گره بند
قبا که همچنین گر
ز مسیح پرسدت
مرده چگونه
زنده کرد بوسه بده
به پیش او جان
مرا که همچنین هر
کی بگویدت بگو
کشته عشق چون
بود عرضه بده
به پیش او جان
مرا که همچنین هر
کی ز روی
مرحمت از قد
من بپرسدت ابروی
خویش عرضه ده
گشته دوتا که
همچنین جان
ز بدن جدا شود
باز درآید
اندرون هین بنما
به منکران
خانه درآ که
همچنین هر
طرفی که بشنوی
ناله عاشقانه
ای قصه ماست
آن همه حق خدا
که همچنین خانه
هر فرشته ام
سینه کبود
گشته ام چشم برآر
و خوش نگر سوی
سما که همچنین سر
وصال دوست را
جز به صبا
نگفته ام تا به
صفای سر خود
گفت صبا که
همچنین کوری
آنک گوید او
بنده به حق کجا رسد در کف هر
یکی بنه شمع
صفا که همچنین گفتم
بوی یوسفی شهر
به شهر کی رود بوی حق از
جهان هو داد
هوا که همچنین گفتم
بوی یوسفی چشم
چگونه وادهد چشم مرا
نسیم تو داد
ضیا که همچنین از
تبریز شمس دین
بوک مگر کرم
کند وز سر لطف
برزند سر ز
وفا که همچنین 1827 دوش
چه خورده ای
دلا راست بگو
نهان مکن چون خمشان
بی گنه روی بر
آسمان مکن باده
خاص خورده ای
نقل خلاص
خورده ای بوی شراب
می زند خربزه
در دهان مکن روز
الست جان تو
خورد میی ز
خوان تو خواجه
لامکان تویی
بندگی مکان
مکن دوش
شراب ریختی وز
بر ما گریختی بار دگر
گرفتمت بار
دگر چنان مکن من
همگی تراستم مست
می وفاستم با تو چو
تیر راستم تیر
مرا کمان مکن ای
دل پاره پاره
ام دیدن او
است چاره ام او است
پناه و پشت من
تکیه بر این
جهان مکن ای
همه خلق نای
تو پر شده از
نوای تو گر نه
سماع باره ای
دست به نای
جان مکن نفخ
نفخت کرده ای
در همه
دردمیده ای چون دم
توست جان نی
بی نی ما فغان
مکن کار
دلم به جان
رسد کارد به
استخوان رسد ناله کنم
بگویدم دم مزن
و بیان مکن ناله
مکن که تا که
من ناله کنم
برای تو گرگ تویی
شبان منم خویش
چو من شبان
مکن هر
بن بامداد تو
جانب ما کشی
سبو کای
تو بدیده روی
من روی به این
و آن مکن شیر
چشید موسی از
مادر خویش
ناشتا گفت که
مادرت منم میل
به دایگان مکن باده
بپوش مات شو
جمله تن حیات
شو باده چون
عقیق بین یاد
عقیق کان مکن باده
عام از برون
باده عارف از
درون بوی دهان
بیان کند تو
به زبان بیان
مکن از
تبریز شمس دین
می رسدم چو
ماه نو چشم سوی
چراغ کن سوی
چراغدان مکن 1828 باز
نگار می کشد
چون شتران
مهار من یارکشی
است کار او
بارکشی است
کار من پیش
رو قطارها کرد
مرا و می کشد آن شتران
مست را جمله
در این قطار
من اشتر
مست او منم
خارپرست او
منم گاه کشد
مهار من گاه
شود سوار من اشتر
مست کف کند هر
چه بود تلف
کند لیک نداند
اشتری لذت
نوشخوار من راست
چو کف برآورم
بر کف او کف
افکنم کف چو به
کف او رسد جوش
کند بخار من کار
کنم چو کهتران
بار کشم چو
اشتران بار کی می
کشم ببین عزت
کار و بار من نرگس
او ز خون من
چون شکند خمار
خود صبر
و قرار او برد
صبر من و قرار
من گشته
خیال روی او
قبله نور چشم
من وان سخنان
چون زرش حلقه
گوشوار من باغ
و بهار را بگو
لاف خوشی چه
می زنی من
بنمایمت خوشی
چون برسد بهار
من می
چو خوری بگو
به می بر سر من
چه می زنی در سر خود
ندیده ای باده
بی خمار من باز
سپیدی و برو
میر شکار را
بگو هر دو مرا
تویی بلی میر
من و شکار من مطلع
این غزل شتر
بود از آن
دراز شد ز اشتر
کوتهی مجو ای
شه هوشیار من 1829 گفتم
دوش عشق را ای
تو قرین و یار
من هیچ مباش
یک نفس غایب
از این کنار
من نور
دو دیده منی دور
مشو ز چشم من شعله سینه
منی کم مکن از
شرار من یار
من و حریف من
خوب من و لطیف
من چست من و
ظریف من باغ
من و بهار من ای
تن من خراب تو
دیده من سحاب
تو ذره آفتاب
تو این دل بی
قرار من لب
بگشا و مشکلم
حل کن و شاد کن
دلم کآخر تا
کجا رسد پنج و
شش قمار من تا
که چه زاید
این شب حامله
از برای من تا به کجا
کشد بگو مستی
بی خمار من تا
چه عمل کند
عجب شکر من و
سپاس من تا چه اثر
کند عجب ناله
و زینهار من گفت
خنک تو را که
تو در غم ما
شدی دوتو کار تو
راست در جهان
ای بگزیده کار
من مست
منی و پست من
عاشق و می
پرست من برخورد
او ز دست من هر
کی کشید بار
من رو
که تو راست کر
و فر مجلس عیش
نه ز سر زانک نظر
دهد نظر عاقبت
انتظار من گفتم
وانما که چون
زنده کنی تو
مرده را زنده کن
این تن مرا از
پی اعتبار من مرده
تر از تنم مجو
زنده کنش به
نور هو تا همه
جان شود تنم
این تن جان
سپار من گفت
ز من نه بارها
دیده ای
اعتبارها بر تو
یقین نشد عجب
قدرت و کاربار
من گفتم
دید دل ولی
سیر کجا شود
دلی از لطف و
عجایبت ای شه
و شهریار من عشق
کشید در زمان
گوش مرا به
گوشه ای خواند
فسون فسون او
دام دل شکار
من جان
ز فسون او چه
شد دم مزن و
مگو چه شد ور بچخی
تو نیستی محرم
و رازدار من 1830 تا
تو حریف من
شدی ای مه
دلستان من همچو چراغ
می جهد نور دل
از دهان من ذره
به ذره چون
گهر از تف
آفتاب تو دل شده ست
سر به سر آب و
گل گران من پیشتر
آ دمی بنه آن
بر و سینه بر
برم گر چه که
در یگانگی جان
تو است جان من در
عجبی فتم که
این سایه کیست
بر سرم فضل توام
ندا زند کان
من است آن من از
تو جهان پربلا
همچو بهشت شد
مرا تا چه شود
ز لطف تو صورت
آن جهان من تاج
من است دست تو
چون بنهیش بر
سرم طره توست
چون کمر بسته
بر این میان
من عشق
برید کیسه ام
گفتم هی چه می
کنی گفت
تو را نه بس
بود نعمت بی
کران من برگ
نداشتم دلم می
لرزید برگ وش گفت مترس
کآمدی در حرم
امان من در
برت آن چنان
کشم کز بر و
برگ وارهی تا همه شب
نظر کنی پیش
طرب کنان من بر
تو زنم یگانه
ای مست ابد
کنم تو را تا که
یقین شود تو
را عشرت
جاودان من سینه
چو بوستان کند
دمدمه بهار من روی چو
گلستان کند
خمر چو ارغوان
من 1831 راز
تو فاش می کنم
صبر نماند بیش
از این بیش فلک
نمی کشد درد
مرا و نی زمین این
دل من چه پرغم
است وان دل تو
چه فارغ است آن رخ تو
چو خوب چین
وین رخ من پر
است چین تا
که بسوزد این
جهان چند
بسوزد این دلم چند
بود بتا چنان
چند گهی بود
چنین سر
هزارساله را
مستم و فاش می
کنم خواه ببند
دیده را خواه
گشا و خوش
ببین شور
مرا چو دید مه
آمد سوی من ز
ره گفت مده ز
من نشان یار
توایم و
همنشین خیره
بماند جان من
در رخ او دمی و
گفت ای صنم
خوش خوشین ای
بت آب و آتشین ای
رخ جان فزای
او بهر خدا
همان همان مطرب
دلربای من بهر
خدا همین همین عشق
تو را چو
مفرشم آب بزن
بر آتشم ای مه غیب
آن جهان در
تبریز شمس دین 1832 مانده
شده ست گوش من
از پی انتظار
آن کز طرفی
صدای خوش
دررسدی ز
ناگهان خوی
شده ست گوش را
گوش ترانه نوش
را کو
شنود سماع خوش
هم ز زمین هم
آسمان فرع
سماع آسمان
هست سماع این
زمین و آنک
سماع تن بود
فرع سماع عقل
و جان نعره
رعد را نگر چه
اثر است در
شجر چند شکوفه
و ثمر سر زده
اندر آن فغان بانگ
رسید در عدم
گفت عدم بلی
نعم می نهم آن
طرف قدم تازه
و سبز و
شادمان مستمع
الست شد پای
دوان و مست شد نیست بد
او و هست شد
لاله و بید و
ضیمران 1833 آمده
ام به عذر تو
ای طرب و قرار
جان عفو نما و
درگذر از گنه
و عثار جان نیست
بجز رضای تو
قفل گشای عقل
و دل نیست بجز
هوای تو قبله
و افتخار جان سوخته
شد ز هجر تو
گلشن و کشت
زار من زنده
کنش به فضل
خود ای دم تو
بهار جان بی
لب می فروش تو
کی شکند خمار
دل بی خم
ابروی کژت
راست نگشت کار
جان از
تو چو مشرقی
شود روشن پشت
و روی دل بر چو تو
دلبری سزد هر
نفسی نثار جان تافتن
شعاع تو در سر
روزن دلی تبصره خرد
بود هر دم
اعتبار جان از
غم دوری لقا
راه حبیب طی
شود در ره و
منهج خدا هست
خدای یار جان گلبن
روی غیبیان
چون برسد
بدیده ای از گل سرخ
پر شود بی
چمنی کنار جان لاف
زدم که هست او
همدم و یار
غار من یار منی
تو بی گمان
خیز بیا به
غار جان گفت
اناالحق و بشد
دل سوی دار
امتحان آن
دم پای دار شد
دولت پایدار
جان باغ
که بی تو سبز
شد دی بدهد
سزای او جان که جز
از تو زنده شد
نیست وی از
شمار جان دانه
نمود دام تو
در نظر شکار
دل خانه گرفت
عشق تو ناگه
در جوار جان نیم
حدیث گفته شد
نیم دگر مگو
خمش شهره کند
حدیث را بر همه
شهریار جان 1834 عید
نمای عید را
ای تو هلال
عید من گوش بمال
ماه را ای مه
ناپدید من بود
من و فنای من
خشم من و رضای
من صدق من و
ریای من قفل
من و کلید من اصل
من و سرشت من
مسجد من کنشت
من دوزخ من
بهشت من تازه
من قدید من جور
کنی وفا بود
درد دهی دوا
بود لایق
تو کجا بود
دیده جان و
دید من پیشتر
از نهاد جان
لطف تو داد
داد جان ای همگی
مراد جان پس
تو بدی مرید
من ای
مه عید روی تو
ای شب قدر موی
تو چون برسم
بجوی تو پاک
شود پلید من جسم
چو خانقاه جان
فکرت ها چو
صوفیان حلقه زدند
و در میان دل
چو ابایزید من دم
نزم خمش کنم
با همه رو ترش
کنم تا که
بگوییم تویی
حاضر و مستفید
من 1835 گرم
درآ و دم مده
ساقی بردبار
من ای دم تو
ندیم من ای رخ
تو بهار من هین
که خروس بانگ
زد بوی صبوح
می دهد بر کف
همچو بحر نه
بلبله عقار من گریه
به باده خنده
کن مرده به
باده زنده کن چونک
چنین کنی بتا
بس به نواست
کار من بند
من است مشتبه
باز گشا گره
گره تا که
برهنه تر شود
خفیه و آشکار
من ترک
حیا و شرم کن
پشت مراد گرم
کن پشت من و
پناه من خویش
من و تبار من نیست
قبول مست تو
باده ز غیر
دست تو آن رخ من
چو گل کند وان شکند
خمار من داد
هزار جان بده
باده آسمان
بده تا که پرد
همای جان مست
سوی مطار من جان
برهد ز کنده
ها زین همه
تخته بندها مقعد صدق
بررود صادق حق
گزار من باده
ده و نهان بده
از ره عقل و
جان بده تا نرسد
به هر کسی
عشرت و کار و
بار من چشم
عوام بسته به
روح ز شهر رسته
به فتنه و شر
نشسته به ای
شه باوقار من باده
همی زند لمع
جان هزار با
طمع مست و
پیاده می طپد
گرد می سوار
من دست
بدار از این
قدح گیر عوض
از آن فرج تا بزند
بر اندهت تابش
ابتشار من هیچ
نیرزد این میش
نی غلیان و نی
قیش این بفروش
و باده بین
باده بی کنار
من دست
نلرزدت
از این بی خرد
خوش رزین جام گزین
و می ببین از
کف شهریار من پر
ز حیات جام او
مشک و عبر
ختام او دیو و پری
غلام او چستی
و انتشار من برجه
ساقیا تو گو
چون تو صفت
کننده کو ای که ز
لطف نسج او
سخت درید تار
من 1836 باز
بهار می کشد
زندگی از بهار
من مجلس و
بزم می نهد تا
شکند خمار من من
دل پردلان بدم
قوت صابران
بدم برد هوای
دلبری هم دل و
هم قرار من تند
نمود عشق او
تیز شدم ز
تندیش گفت برو
ندیده ای تیزی
ذوالفقار من از
قدم درشت او
نرم شده ست
گردنم تا چه کشد
دگر از او
گردن نرمسار
من پخته
نجوشد ای صنم
جوش مده که
پخته ام کز
سر دیگ می رود
تا به فلک
بخار من هین
که بخار خون
من باخبر است
از غمت تا نبرد
به آسمان راز
دل نزار من روح
گریخت پیش تو
از تن همچو
دوزخم شرم بریخت
پیش تو دیده
شرمسار من 1837 یا
رب من بدانمی
چیست مراد یار
من بسته ره
گریز من برده
دل و قرار من یا
رب من بدانمی
تا به کجام می
کشد بهر چه
کار می کشد هر
طرفی مهار من یا
رب من بدانمی
سنگ دلی چرا
کند آن شه
مهربان من
دلبر بردبار
من یا
رب من بدانمی
هیچ به یار می
رسد دود من و
نفیر من یارب
و زینهار من یا
رب من بدانمی
عاقبت این کجا
کشد یا رب بس
دراز شد این
شب انتظار من یا
رب چیست جوش
من این همه
روی پوش من چونک مرا
توی توی هم یک
و هم هزار من عشق
تو است هر
زمان در خمشی
و در بیان پیش خیال
چشم من روزی و
روزگار من گاه
شکار خوانمش
گاه بهار
خوانمش گاه میش
لقب نهم گاه
لقب خمار من کفر
من است و دین
من دیده
نوربین من آن
من است و این
من نیست از او
گذار من صبر
نماند و خواب
من اشک نماند
و آب من یا رب تا
کی می کند
غارت هر چهار
من خانه
آب و گل کجا
خانه جان و دل
کجا یا رب
آرزوم شد شهر
من و دیار من این
دل شهر رانده
در گل تیره
مانده ناله کنان
که ای
خدا کو حشم و
تبار من یا
رب اگر رسیدمی
شهر خود و
بدیدمی رحمت
شهریار من وان
همه شهر یار
من رفته
ره درشت من
بار گران ز
پشت من دلبر
بردبار من
آمده برده بار
من آهوی
شیرگیر من سیر
خورد ز شیر من آن که منم
شکار او گشته
بود شکار من نیست
شب سیاه رو
جفت و حریف
روز من نیست خزان
سنگ دل در پی
نوبهار من هیچ
خمش نمی کنی
تا به کی این
دهل زنی آه که
پرده در شدی
ای لب پرده
دار من 1838 چند
گریزی ای قمر
هر طرفی ز کوی
من صید توایم
و ملک تو گر
صنمیم وگر شمن هر
نفس از کرانه
ای ساز کنی
بهانه ای هر نفسی
برون کشی از
عدمی هزار فن گر
چه کثیف منزلم
شد وطن تو این
دلم رحمت
مومنی بود میل
و محبت وطن دشمن
جاه تو نیم گر
چه که بس
مقصرم هیچ کسی
بود شها دشمن
جان خویشتن مطرب
جمع عاشقان
برجه و کاهلی
مکن قصه حسن
او بگو پرده
عاشقان بزن همچو
چهی است هجر
او چون رسنی
است ذکر او در تک
چاه یوسفی دست
زنان در آن
رسن ذوق
ز نیشکر بجو
آن نی خشک را
مخا چاره ز
حسن او طلب
چاره مجو ز
بوالحسن گر
تو مرید و
طالبی هست
مراد مطلق او ور تو
ادیم طایفی
هست سهیل در
یمن آن
دم کآفتاب او
روزی و نور می
دهد ذره به
ذره را نگر
نور گرفته در
دهن گر
چه که گل
لطیفتر رزق
گرفت بیشتر لیک
رسید اندکی هم
به دهان یاسمن عمر
و ذکا و زیرکی
داد به هندوان
اگر حسن و
جمال و دلبری
داد به شاهد
ختن ملک
نصیب مهتران
عشق نصیب
کهتران قهر نصیب
تیغ شد لطف
نصیبه مجن شهد
خدای هر شبی
هست نصیبه لبی همچو کسی
که باشدش بسته
به عقد چار زن تا
که بود حیات
من عشق بود
نبات من چونک بر
آن جهان روم
عشق بود مرا
کفن مدمن
خمرم و مرا
مستی باده کم
مکن نازک و
شیرخواره ام
دوره مکن ز من
لبن چونک
حزین غم شوم
عشق ندیمیم
کند عشق زمردی
بود باشد
اژدها حزن گفتم
من به دل اگر
بست رهت خمار
غم باده
و نقل آرمت
شمع و ندیم
خوش ذقن گفت
دلم اگر جز او
سازی شمع و
ساقیم بر سر مام
و باب زن جام و
کباب بابزن گفتم
ساقی او است و
بس لیک به
صورت دگر نیک ببین
غلط مکن ای دل
مست ممتحن بس
کن از این
بهانه ها وام
هوای او بده تا نبود
قماش جان پیش
فراق مرتهن 1839 واقعه
ای بدیده ام
لایق لطف و
آفرین خیز
معبرالزمان
صورت خواب من
ببین خواب
بدیده ام قمر
چیست قمر به
خواب در زانک به
خواب حل شود
آخر کار و
اولین آن
قمری که نور
دل زو است گه
حضور دل تا ز فروغ
و ذوق دل
روشنی است بر
جبین یوماذ
مسفره ضاحکه
بود چنان ناعمه
لسعیها راضیه
بود چنین دور
کن این وحوش
را تا نکشند
هوش را پنبه نهیم
گوش را از
هذیان آن و
این ماند
یکی دو سه نفس
چند خیال
بوالهوس نیست به
خانه هیچ کس
خانه مساز بر
زمین شب
بگذشت و شد
سحر خیز مخسب
بی خبر بی خبرت
کجا هلد شعله
آفتاب دین جوق
تتار و سویرق
حامله شد ز
کین افق گو
شکم فلک بدر
بوک بزاید این
جنین رو
به میان روشنی
چند تتار و
ارمنی تیغ و کفن
بپوش و رو چند
ز جیب و آستین در
شب شنبهی که
شد پنجم ماه
قعده را ششصد و
پنجه ست و هم
هست چهار از
سنین هست
به شهر ولوله
این که شده ست
زلزله شهر مدینه
را کنون نقل
کژ است یا
یقین رو
ز مدینه درگذر
زلزله جهان
نگر جنبش
آسمان نگر بر
نمطی عجبترین بحر
نگر نهنگ بین
بحر کبودرنگ
بین موج نگر
که اندر او
هست نهنگ
آتشین شکل
نهنگ خفته بین
یونس جان
گرفته بین یونس جان
که پیش از این
کان من
المسبحین بحر
که می صفت کنم خارج
شش جهت کنم بحر معلق
از صور صاف
بده ست پیش از
این تیره
نگشت آن صفا
خیره شده ست
چشم ما از قطرات
آب و گل وز
حرکات نقش طین گردن
آنک دست او
دست حدث پرست
او تیره کند
شراب ما تا
بزنیم هین و
هین چون
نکنیم یاد او
هست سزا و داد
او کینه چو
از خبر بود بی خبری
است دفع کین خواست
یکی نوشته ای
عاشقی از
معزمی گفت بگیر
رقعه را زیر
زمین بکن دفین لیک
به وقت دفن
این یاد مکن
تو بوزنه زانک ز
یاد بوزنه دور
بمانی از قرین هر
طرفی که رفت
او تا بنهد
دفینه را صورت
بوزنه ز دل می
بنمود از کمین گفت
که آه اگر تو
خود بوزنه را
نگفتیی یاد نبد ز
بوزنه در دل
هیچ مستعین گفت
بنه تو نیش را
تازه مکن تو
ریش را خواب بکن
تو خویش را
خواب مرو حسام
دین 1840 مطرب
خوش نوای من
عشق نواز
همچنین نغنغه دگر
بزن پرده تازه
برگزین مطرب
روح من تویی
کشتی نوح من
تویی فتح و
فتوح من تویی
یار
قدیم و اولین ای
ز تو شاد جان
من بی تو مباد
جان من دل به تو
داد جان من با
غم توست
همنشین تلخ
بود غم بشر
وین غم عشق
چون شکر این غم
عشق را دگر
بیش به چشم غم
مبین چون
غم عشق ز
اندرون یک
نفسی رود برون خانه چو
گور می شود
خانگیان همه
حزین سرمه
ماست گرد تو
راحت ماست درد
تو کیست
حریف و مرد تو
ای شه
مردآفرین تا
که تو را
شناختم همچو
نمک گداختم شکم و شک
فنا شود چون
برسد بر یقین من
شبم از سیه
دلی تو مه خوب
و مفضلی ظلمت شب
عدم شود در رخ
ماه راه بین عشق
ز توست همچو
جان عقل ز
توست لوح خوان کان و
مکان قراضه جو
بحر ز توست
دانه چین مست
تو بوالفضول
شد وز دو جهان
ملول شد عشق تو را
رسول شد او
است نکال هر
زمین در
تبریز شمس دین
دارد مطلعی
دگر نیست ز
مشرق او مبین
نیست به مغرب
او دفین 1841 تا
چه خیال بسته
ای ای بت
بدگمان من تا چو
خیال گشته ام
ای قمر چو جان
من از
پس مرگ من اگر
دیده شود خیال
تو زود روان
روان شود در
پی تو روان من بنده
ام آن جمال را
تا چه کنم
کمال را بس بودم
کمال تو آن تو
است آن من جانب
خویش نگذرم در
رخ خویش ننگرم زانک به
عیب ننگرد
دیده غیب دان
من چشم
مرا نگارگر
ساخت به سوی
آن قمر تا جز ماه ننگرد
زهره آسمان من چون
نگرم به غیر
تو ای به دو
دیده سیر تو خاصه که
در دو دیده شد
نور تو پاسبان
من من
چو که بی نشان
شدم چون قمر
جهان شدم دیده بود
مگر کسی در رخ
تو نشان من شاد
شده زمان ها
از عجب زمانه
ای صاف شده
مکان ها زان
مه بی مکان من از
تبریز شمس دین
تا که فشاند
آستین خشک
نشد ز اشک و
خون یک نفس
آستان من 1842 چهره
شرمگین تو
بستد شرمگان
من شور تو
کرد عاقبت
فتنه و شر
مکان من مه
که نشانده تو
است لابه کنان
به پیش تو پیش خودم
نشان دمی ای
شه خوش نشان
من در
ره تو کمین
خسم از ره دور
می رسم ای دل من
به دست تو
بشنو داستان
من گرد
فلک همی دوم
پر و تهی همی
شوم زانک قرار
برده ای ای دل
و جان ز جان من گرد
تو گشتمی ولی
گرد کجاست مر
تو را گرد در تو
می دوم ای در
تو امان من عشق
برید ناف من
بر تو بود
طواف من لاف من و
گزاف من پیش
تو ترجمان من گه
همه لعل می
شوم گاه چو
نعل می شوم تا کرمت
بگویدم باز
درآ به کان من گفت
مرا که چند
چند سیر نگشتی
از سخن زانک سوی
تو می رود این
سخن روان من 1843 دوش
چه خورده ای
دلا راست بگو
نهان مکن همچو کسان
بی گنه روی به
آسمان مکن رو
ترش و گران
کنی تا سر خود
نهان کنی بار دگر
گرفتمت بار
دگر همان مکن باده
خاص خورده ای
جام خلاص
خورده ای بوی شراب
می زند لخلخه
در دهان مکن چون
سر عشق نیستت
عقل مبر ز
عاشقان چشم خمار
کم گشا روی به
ارغوان مکن چون
سر صید نیستت
دام منه میان
ره چونک گلی
نمی دهی جلوه
گلستان مکن غم
نخورد ز رهزنی
آه کسی نگیردش نیست
چنان کسی کی
او حکم کند
چنان مکن خشم
گرفت ابلهی
رفت ز مجلس
شهی گفت شهش
که شاد رو
جانب ما روان
مکن خشم
کسی کند کی او
جان و جهان ما
بود خشم مکن
تو خویش را
مسخره جهان
مکن بند
برید جوی دل
آب سمن روا
نشد مشعله های
جان نگر مشغله
زبان مکن 1844 مرا
در دل همی آید
که من دل را
کنم قربان نباید
بددلی کردن
بباید کردن
این فرمان دل
من می نیارامد
که من با دل
بیارامم بباید کرد
ترک دل نباید
خصم شد با جان زهی
میدان زهی
مردان همه در
مرگ خود شادان سر خود
گوی باید کرد
وانگه رفت در
میدان زهی
سر دل عاشق
قضای سر شده
او را خنک
این سر خنک آن
سر که دارد
این چنین
جولان اگر
جانباز و
عیاری وگر در
خون خود یاری پس گردن
چه می خاری چه
می ترسی چو
ترسایان اگر
مجنون زنجیری
سر زنجیر می
گیری وگر از
شیر زادستی
چپی چون گربه
در انبان مرا
گفت آن
جگرخواره که
مهمان توام
امشب جگر
در سیخ کش ای
دل کبابی کن
پی مهمان کباب
است و شراب
امشب حرام و
کفر خواب امشب که امشب
همچو چتر آمد
نهان در چتر
شب سلطان ربابی
چشم بربسته
رباب و زخمه
بر دسته کمانچه
رانده آهسته
مرا از خواب
او افغان کشاکش
هاست در جانم
کشنده کیست می
دانم دمی
خواهم
بیاسایم
ولیکن نیستم
امکان به
هر روزم جنون
آرد دگر بازی
برون آرد که من
بازیچه اویم ز
بازی های او
حیران چو
جامم گه
بگرداند چو
ساغر گه بریزد
خون چو خمرم
گه بجوشاند چو
مستم گه کند
ویران گهی
صرفم بنوشاند
چو چنگم
درخروشاند به شامم
می بپوشاند به
صبحم می کند
یقظان گر
این از شمس
تبریز است زهی
بنده نوازی ها وگر از
دور گردون است
زهی دور و زهی
دوران 1845 عدو
توبه و صبرم
مرا امروز
ناگاهان میان راه
پیش آمد نوازش
کرد چون شاهان گرفته
جام چون مستان
در او صد عشوه
و دستان به پیشم
داشت جام می
گه گر میخواره
ای بستان منور
چون رخ موسی
مبارک چون که
سینا مشعشع چون
ید بیضا مشرح
چون دل عمران هلا
این لوح لایح
را بیا بستان
از این موسی مکش سر
همچو فرعونان
مکن استیزه
چون هامان بدو
گفتم که ای
موسی به دستت
چیست آن گفت
این یکی ساعت
عصا باشد یکی
ساعت بود
ثعبان ز
هر ذره جدا صد
نقش گوناگون
بدید آید که هر چه
بوهریره را
بباید هست در
انبان به
دست من بود
حکمش به هر
صورت بگردانم کنم زهراب
را دارو کنم
دشوار را آسان زنم
گاهیش بر دریا
برآرم گرد از
دریا زنم گاهیش
بر سنگی بجوشد
چشمه حیوان گه
آب نیل صافی
را به دشمن
خون نمودم من نمودم
سنگ خاکی را
به عامه گوهر
و مرجان به
چشم حاسدان
گرگم بر یعقوب
خود یوسف بر جهال
بوجهلم محمد
پیش یزدان دان گلاب
خوش نفس باشد
جعل را مرگ و
جان کندن جلاب شکری
باشد به
صفرایی زیان
جان به
ظاهر طالبان
همراه و در
تحقیق
پشتاپشت یکی منزل
در اسفل کرد و
دیگر برتر از
کیوان مثال
کودک و پیری
که همراهند در
ظاهر ولیک این
روزافزون است
و آن هر لحظه
در نقصان چه
جام زهر و قند
است این چه
سحر و چشم بند
است این که
سرگردان همی
دارد تو را
این دور و این
دوران جهان
ثابت است و تو
ورا گردان همی
بینی چو برگردد
کسی را سر
ببیند خانه را
گردان مقام
خوف آن را دان
که هستی تو در
او ایمن مقام امن
آن را دان که
هستی تو در او
لرزان چو
عکسی و
دروغینی همه
برعکس می بینی چو کردی
مشورت با زن
خلاف زن کن ای
نادان زن
آن باشد که
رنگ و بو بود
او را ره و
قبله حقیقت نفس
اماره ست زن
در بنیت انسان نصیحت
های اهل دل دوی
نحل را ماند پر از
حلوا کند از
لب ز فرش خانه
تا ساران زهی
مفهوم
نامفهوم زهی
بیگانه همدل زهی ترشی
به از شیرین
زهی کفری به
از ایمان خمش
کن که زبان
دربان شده ست
از حرف پیمودن چو دل بی
حرف می گوید
بود در صدر
چون سلطان بتاب
ای شمس تبریزی
به سوی برج
های دل که شمس
مقعد صدقی نه
چون این شمس
سرگردان 1846 حرام
است ای
مسلمانان از
این خانه برون
رفتن می چون
ارغوان هشتن ز
بانگ ارغنون
رفتن برون
زرق است یا
استم هزاران
بار دیدستم از این پس
ابلهی باشد
برای آزمون
رفتن مرو
زین خانه ای
مجنون که خون
گریی ز هجران
خون چو دستی را
فروبری عجایب
نیست خون رفتن ز
شمع آموز ای
خواجه میان
گریه خندیدن ز چشم
آموز ای زیرک
به هنگام سکون
رفتن اگر
باشد تو را
روزی ز
استادان
بیاموزی چو مرغ
جان معصومان
به چرخ نیلگون
رفتن بیا
ای جان که وقتت خوش
چو استن بار
ما می کش که تا
صبرت بیاموزد
به سقف بی ستون
رفتن فسون
عیسی مریم
نکرد از درد
عاشق کم وظیفه درد
دل نبود به
دارو و فسون
رفتن چو
طاسی سرنگون
گردد رود آنچ
در او باشد ولی سودا
نمی تاند ز
کاسه سر نگون
رفتن اگر
پاکی و ناپاکی
مرو زین خانه
ای زاکی گناهی
نیست در عالم
تو را ای بنده
چون رفتن تویی
شیر اندر این درگه
عدو راه تو
روبه بود بر
شیر بدنامی از
این چالش زبون
رفتن چو
نازی می کشی
باری بیا ناز
چنین شه کش که بس
بداختری باشد
به زیر چرخ
دون رفتن ز
دانش ها بشویم
دل ز خود خود
را کنم غافل که سوی
دلبر مقبل
نشاید ذوفنون
رفتن شناسد
جان مجنونان
که این جان
است قشر جان بباید بهر
این دانش ز
دانش در جنون
رفتن کسی
کو دم زند بی
دم مباح او
راست غواصی کسی کو کم
زند در کم رسد
او را فزون
رفتن رها
کن تا بگوید
او خموشی گیر
و توبه جو که آن
دلدار خو دارد
به سوی تایبون
رفتن 1847 خرامان
می روی در دل
چراغ افروز
جان و تن زهی چشم و
چراغ دل زهی
چشمم به تو
روشن زهی
دریای پرگوهر
زهی افلاک
پراختر زهی صحرای
پرعبهر زهی
بستان پرسوسن ز
تو اجسام را
چستی ز تو
ارواح را مستی ایا پر
کرده گوهرها
جهان خاک را
دامن چه
می گویم من ای
دلبر نظیر تو
دو سه ابتر چه تشبیهت
کنم دیگر چه
دارم من چه
دانم من بگو
ای چشم حیران
را چو دیدی
لطف جانان را چه خواهی
دید خلقان را
چه گردی گرد
آهرمن شکار
شیر بگذاری
شکار خوک
برداری زهی تدبیر
و هشیاری زهی
بیگار و جان
کندن مرا
باری عنایاتش
خطابات و
مراعاتش شعاعات
و ملاقاتش یکی
طوقی است در
گردن حلاوت
های آن مفضل
قرار و صبر
برد از دل که دیدم
غیر او تا من
سکون یابم در
این مسکن به
غیر آن جلال و
عز که او دیگر
نشد هرگز همه
درمانده و
عاجز ز خاص و
عام و مرد و زن منم
از عشق
افروزان مثال
آتش از هیزم ز
غیر عشق
بیگانه مثال
آب با روغن بسوزان
هر چه من دارم
به غیر دل که
اندر دل به هر
ساعت همی سازی
ز کر و فر خود
گلشن غلام
زنگی شب را تو
کردی ساقی
خلقان غلام روز
رومی را بدادی
دار و گیر و فن وانگه
این دو لالا
را رقیب مرد و
زن کردی که تا چون
دانه شان از که
گزینی اندر
این خرمن همه
صاحب دلان
گندم که
بامغزند و
بالذت همه
جسمانیان چون
که که بی
مغزند در مطحن درخت
سبز صاحب دل
میان باغ دین
خندان درخت خشک
بی معنی چه
باشد هیزم
گلخن خیالت
می رود در دل
چو عیسی بهر
جان بخشی چنانک وحی
ربانی به موسی
جانب ایمن خیالت
را نشانی ها
زر و
گوهرفشانی ها کز او
خندان شود
دندان کز او
گویا شود الکن دو
غماز دگر دارم
یکی عشق و دگر
مستی حریفان را
نمی گویم یکی
از دیگری احسن ز
تو ای دیده و
دینم هزاران
لطف می بینم ولیکن
خاطر عاشق
بداندیش آمد و
بدظن ز
چشم روز می
ترسم که چشمش
سحرها دارد ز زلف شام
می ترسم که شب
فتنه است و
آبستن مرا
گوید چه می
ترسی که کوبد
مر تو را محنت که سرمه
نور دیده شد
چو شد ساییده
در هاون همه
خوف از وجود
آید بر او کم
لرز و کم می زن همه ترس
از شکست آید
شکسته شو ببین
مومن ز
ارکان من
بدزدیدم زر و
در کیسه
پیچیدم ز ترس
بازدادن من چو
دزدانم در این
مکمن سبوس
ار چه که
پنهان شد میان
آرد چون دزدان کشاند
شحنه دادش ز
هر گوشه به
پرویزن چو
هیزم بی خبر
بودی ز عشق
آتش به تو
درزد بجه چون
برق از این
آتش برآ چون
دود از این
روزن چه
خنجر می کشی
این جا تو
گردن پیش خنجر
نه که
تا زفتی نگنجی
تو درون چشمه
سوزن در
جنت چو تنگ
آمد مثال چشمه
سوزن اگر خواهی
چو پشمی شو
لتغزل ذاک
تغزیلا بود
کان غزل در
سوزن نگنجد
کاین دمت غزل
است که می
ریسی ز پنبه
تن که بافی
حله ادکن لباس
حله ادکن ز
غزل پنبگی
ناید مگر این
پنبه ابریشم
شود ز اکسیر
آن مخزن چو
ابریشم شوی
آید و ریشم
تاب وحی او تو را
گوید بریس
اکنون بدم
پیغام مستحسن چه
باشد وحی در
تازی به گوش
اندر سخن گفتن دهل می نشنود
گوشت به جهد و
جد نوبت زن گران
گوشی وانگه تو
به گوش
اندرکنی پنبه چنانک گفت
واستغشوا
بپیچی سر به
پیراهن گران
گوشی گران
جسمی گران
جانی نذیر آمد که می
گوید تو را هر
یک الا یا علج
لا تومن سبک
گوشی سبک جسمی
سبک جانی بشیر
آمد که می
گوید تو را هر
یک الا یا لیث
لا تحزن بهاری
باش تا خوبان
به بستان در
تو آویزند که
بگریزند این
خوبان ز شکل
بارد بهمن بهار
ار نیستی
اکنون چو
تابستان در
آتش رو که
بی آن حسن و بی
آن عشق باشد
مرد مستهجن اگر
خواهی که هر
جزوت شود گویا
و شاعر رو خمش کن
سوی این منطق
به نظم و نثر
لاترکن که
برکنده شوی از
فکر چون در
گفت می آیی مکن از
فکر دل خود را
از این گفت
زبان برکن قضا
خنبک زند گوید
که مردان
عهدها کردند شکستم
عهدهاشان را
هلا می کوش ما
امکن ستیزه
می کنی با خود
کز این پس من
چنین باشم ز استیزه
چه بربندی قضا
را بنگر ای
کودن نکاحی
می کند با دل
به هر دم صورت
غیبی نزاید گر
چه جمع آیند
صد عنین و
استرون صور
را دل شده
جاذب چو عنین
شهوت کاذب ز
خوبان نیست
عنین را بجز
بخشیدن وجکن بیا
ای شمس تبریزی
که سلطانی و
خون ریزی قضا را گو
که از بالا
جهان را در
بلا مفکن 1848 چه
باشد پیشه
عاشق بجز
دیوانگی کردن چه باشد
ناز معشوقان
بجز بیگانگی
کردن ز
هر ذره
بیاموزید پیش
نور برجستن ز پروانه
بیاموزید آن
مردانگی کردن چو
شیر مست بیرون
جه نه اول دان
و نه آخر که آید
ننگ شیران را
ز روبه شانگی
کردن سرافراز
است که لیکن
نداند ذره
باشیدن چه گویم
باز را لیکن
کجا پروانگی
کردن به
پیش تیر چون
اسپر برهنه
زخم را جستن میان کوره
با آتش چو زر
همخانگی کردن گر
آب جوی شیرین
است ولی کو
هیبت دریا کجا
فرزین شه بودن
کجا فرزانگی
کردن تویی
پیمانه اسرار
گوش و چشم را
بربند نتاند
کاسه سوراخ
خود پیمانگی
کردن اگر
باشد شبی روشن
کجا باشد به
جای روز وگر باشد
شبه تابان کجا
دردانگی کردن 1849 چرا
کوشد مسلمان
در مسلمان را
فریبیدن بسی
صنعت نمی باید
پریشان را
فریبیدن بدریدی
همه هامون ز
نقش لیلی و
مجنون ولی چشمش
نمی خواهد
گران جان را
فریبیدن نمی
آید دریغ او
را چو دریا
گوهرافشانی ولیکن تو
روا داری بدین
آن را فریبیدن معلم
خانه چشمش چه
رسم آورد در
عالم که طمع
افتاد موران
را سلیمان را
فریبیدن دلم
بدرید ز
اندیشه شکسته
گشته چون شیشه که عقل از
چه طمع دارد
نهان دان را
فریبیدن برآمد
عالم از صیقل
چو جندرخانه
شد گیتی که
بشنیدند کو
خواهد ملیحان
را فریبیدن هر
اندیشه که
برجوشد روان
گردد پی صیدی نمک ها را
هوس چه بود
نمکدان را
فریبیدن پلیدی
را بیاموزد بر
آب پاک افزودن کلیدی را
بیاموزد
کلیدان را
فریبیدن چو
لونالون می
داند شکنجه
کردن آن قاهر چه رغبت
دارد آن آتش
سپندان را
فریبیدن 1850 چراغ
عالم افروزم
نمی تابد چنین
روشن عجب این
عیب از چشم
است یا از نو
یا روزن مگر
گم شد سر رشته
چه شد آن
حال بگذشته که پوشیده
نمی ماند در
آن حالت سر
سوزن خنک
آن دم که فراش
فرشنا اندر
این مسجد در این
قندیل دل ریزد
ز زیتون خدا
روغن دلا
در بوته آتش
درآ مردانه
بنشین خوش که از
تاثیر این آتش
چنان آیینه شد
آهن چو
ابراهیم در
آذر درآمد
همچو نقد زر برویید از
رخ آتش سمن
زار و گل و
سوسن اگر
دل را از این
غوغا نیاری
اندر این سودا چه خواهی
کرد این دل را
بیا بنشین بگو
با من اگر
در حلقه مردان
نمی آیی ز
نامردی چو حلقه
بر در مردان
برون می باش و
در می زن چو
پیغامبر بگفت
الصوم جنه پس
بگیر آن را به پیش
نفس تیرانداز
زنهار این سپر
مفکن سپر
باید در این
خشکی چو در
دریا رسی آنگه چو ماهی
بر تنت روید
به دفع تیر او
جوشن 1851 نشانی
هاست در چشمش
نشانش کن
نشانش کن ز من بشنو
که وقت آمد
کشانش کن
کشانش کن برآمد
آفتاب جان
فزون از مشرق
و مغرب بیا ای
حاسد ار مردی
نهانش کن
نهانش کن از
این نکته منم
در خون خدا
داند که چونم
چون بیا ای
جان روزافزون
بیانش کن
بیانش کن بیانش
کرده گیر ای
جان نه آن
دریاست وان
مرجان نیارامد
به شرحش جان
عیانش کن
عیانش کن عیانش
بود ما آمد
زیانش سود ما
آمد اگر تو
سود جان خواهی
زیانش کن
زیانش کن یکی
جان خواهد آن
دریا همه آتش
نهنگ آسا اگر داری
چنین جانی
روانش کن
روانش کن هر
آن کو بحربین
باشد فلک پیشش
زمین باشد هر آن کو
نی چنین باشد
چنانش کن
چنانش کن برون
جه از جهان
زوتر درآ در
بحر پرگوهر جهنده ست
این جهان بنگر
جهانش کن
جهانش کن اگر
خواهی که
بگریزی ز شاه
شمس تبریزی مپران
تیر دعوی را
کمانش کن
کمانش کن 1852 چو
آمد روی مه
رویم کی باشم
من که باشم من چو زاید
آفتاب جان کجا
ماند شب آبستن چه
باشد خار
گریان رو که
چون سور بهار
آید نگیرد رنگ
و بوی خوش
نگیرد خوی
خندیدن چه
باشد سنگ بی
قیمت چو خورشید
اندر او تابد که از
سنگی برون
ناید نگردد
گوهر روشن چه
باشد شیر
نوزاده ز یک
گربه زبون
باشد چو شیر
شیر آشامد شود
او شیر
شیرافکن یکی
قطره منی بودی
منی انداز
کردت حق چو سیمابی
بدی وز حق
شدستی شاه
سیمین تن منی
دیگری داری که
آن بحر است و
این قطره قراضه است
این منی تو و
آن من هست چون
معدن منی
حق شود پیدا
منی ما فنا
گردد بسوزد
خرمن هستی چو
ماه حق کند
خرمن گرفتم
دامن جان را
که پوشیده ست
تشریفی که آن را
نی گریبان است
و نی تیریز و
نی دامن قبای
اطلس معنی که
برقش کفرسوز
آمد گر این
اطلس همی
خواهی پلاس
حرص را برکن اگر
پوشیدم این
اطلس سخن
پوشیده گویم
بس اگر خود
صد زبان دارم
نگویم حرف چون
سوسن چنین
خلعت بدش در
سر که نامش
کرد مدثر شعارش
صورت نیر
دثارش سیرت
احسن 1853 چو
افتم من ز عشق
دل به پای
دلربای من از آن
شادی بیاید
جان نهان افتد
به پای من وگر
روزی در آن
خدمت کنم تقصیر
ناگاهان شود جان
خصم جان من
کند این دل
سزای من سحرگاهی
دعا کردم که
جانم خاک پای
او شنیدم
نعره آمین ز
جان اندر دعای
من چگونه
راه برد این
دل به سوی
دلبر پنهان چگونه بوی
برد این جان
که هست او جان
فزای من یکی
جامی به پیشم
داشت و من از ناز
گفتم نی بگفتا نی
مگو بستان
برای من برای
من چو
یک قطره چشیدم
من ز ذوق
اندرکشیدم من یکی رطلی
که شد بویش در
این ره ره
نمای من 1854 چه
دانی تو
خراباتی که
هست از شش جهت
بیرون خرابات
قدیم است آن و
تو نو آمده
اکنون نباشد
مرغ خودبین را
به باغ
بیخودان پروا نشد
مجنون آن لیلی
بجز لیلی صد
مجنون هزاران
مجلس است آن
سو و این مجلس
از آن سوتر که این بی
چونتر است
اندر میان
عالم بی چون ببین
جان های آن
شیران در آن
بیشه ز اجل
لرزان کز آن شیر
اجل شیران نمی
میزند الا خون بسی
سیمرغ ربانی
که تسبیحش
اناالحق شد بسوزد پر
و بال او اگر
یک پر زند آن
سون وزیر
و حاجب و
محمود ایازی
را شده چاکر که آن جا
کو قدم دارد
بود سرهای
مردان دون تو
معذوری در
انکارت که آن
جا می شود
حیران جنید و
شیخ بسطامی
شقیق و کرخی و
ذاالنون ازیرا
راه نتوان برد
سوی آفتاب ای
جان مگر کان
آفتاب از خود
برآید سوی این
هامون مگر
هم لطف شمس
الدین
تبریزیت
برهاند وگر نی
این غزل می
خوان و بر خود
می دم این
افسون 1855 چه
دانستم که این
سودا مرا زین
سان کند مجنون دلم را
دوزخی سازد دو
چشمم را کند
جیحون چه
دانستم که
سیلابی مرا
ناگاه برباید چو کشتی
ام دراندازد
میان قلزم
پرخون زند
موجی بر آن
کشتی که تخته تخته
بشکافد که هر
تخته فروریزد
ز گردش های
گوناگون نهنگی
هم برآرد سر
خورد آن آب
دریا را چنان
دریای بی
پایان شود بی
آب چون هامون شکافد
نیز آن هامون
نهنگ بحرفرسا
را کشد در
قعر ناگاهان
به دست قهر
چون قارون چو
این تبدیل ها
آمد نه هامون
ماند و نه
دریا چه دانم
من دگر چون شد
که چون غرق
است در بی چون چه
دانم های
بسیار است
لیکن من نمی
دانم که خوردم
از دهان بندی
در آن دریا
کفی افیون 1856 مرا
هر دم همی
گویی که برگو
قطعه شیرین به هر
بیتی یکی بوسه
بده پهلوی من
بنشین زهی
بوسه زهی بوسه
زهی حلوا و
سنبوسه برآرد شیر
از سنگی که
عاجز گشت از
او میتین تو
بوسه عشق را
دیدی مگر ای
دل که پریدی که هر
جزوت شده ست
ای دل چو لب
نالان و بوسه
چین چو
تلقین گفت
پیغامبر
شهیدان ره حق
را تو هم مر
کشته خود را
بیا برخوان
یکی تلقین به
تلقین گر کنی
نیت بپرد مرده
در ساعت کفن گردد
بر او اطلس ز
گورش بردمد
نسرین بکن
پی مرکب تن را
دلا چون تو
نیاسایی چه آسایی
از آن مرکب که
لنگ است او ز
علیین بکن
پی اشتری را
کو نیاید در
پیت هرگز به
خارستان همی
گردد که خار
افتاد او را
تین چو
او را پی کنی
در دم چو کشتی
ره رود بی پا ز موج
بحر بی پایان
نبرد بادبان
دین 1857 توقع
دارم از لطف
تو ای صدر
نکوآیین درون
مدرسه حجره به
پهلوی شهاب
الدین پیاده
قاضیم می خوان
درون محکمه
قاصد و یا خود
داعی سلطان
دعاها را کنم
آمین بدین
حیله بگنجانی
در آن خانه
ربابی را که نامم
را بگردانی
نهی نامم فلان
الدین که
خلقان صورت و
نامند مثال
میوه خامند کی از
جانشان خبر
باشد که آن
تلخ است یا
شیرین وگر
حال آورد قاضی
سماعش آرزو
آید رباب خوب
بنوازم سماعی
آرمش شیرین ز
آواز سماع من
اقنجی هم شود
زنده سر از
تربت برون آرد
بکوبد پا کند
تحسین کفن
را
اندراندازد
قوال انداز
مستانه از آن پس
مردگان یک یک
برون آیند هم
در حین عجب
نبود که صورت
ها بدین آواز
برخیزند که صورت
های عشق تو
درونت زنده شد
می بین ز
مردم آن به
کار آید کی
زنده می شود
در تو و باقی تن
غباری دان که
پیدا می شود
از طین دلت
را هر زمان
نقشی تنت یک
نقش افسرده از آن
افسرده ای که
تو بر آنی نه
ای با این مرا
گوید یکی صورت
منم اصل غزل
واگو خمش کردم
نشاید داد این
خاتم به هر
گرگین 1858 چو
افتم من ز عشق
دل به پای
دلربای من از آن
شادی بیاید
جان نهان افتد
به پای من وگر
روزی در آن
خدمت کنم
تقصیر چون
خامان شود دل
خصم جان من
کند هجران
سزای من سحرگاهان
دعا کردم که
این جان باد
خاک او شنیدم
نعره آمین ز
جان اندر دعای
من چگونه
راه برد این
دل به سوی
دلبر پنهان چگونه بوی
برد این جان
که هست او جان
فزای من یکی
جامی به پیش
آورد من از
ناز گفتم نی بگفتا نی
مگو بستان
برای اقتضای
من چو
از صافش چشیدم
من مرا درداد
یک دردی یکی دردی
گران خواری که
کامل شد صفای
من 1859 منم
آن حلقه در
گوش و نشسته
گوش شمس الدین دلم پرنیش
هجران است بهر
نوش شمس الدین چو
آتش های عشق
او ز عرش و فرش
بگذشته ست در این
آتش ندانم کرد
من روپوش شمس
الدین در
آغوشم ببینی
تو ز آتش تنگ
ها لیکن شود آن آب
حیوان از پی
آغوش شمس الدین چو
دیکی پخت عقل
من چشیدم بود
ناپخته زدم آن
دیک در رویش ز
بهر جوش شمس
الدین در
این خانه تنم
بینی یکی را
دست بر سر زن یکی رنجور
در نزع و یکی
مدهوش شمس
الدین زبان
ذوالفقار عقل
کاین دریا پر
از در کرد زبانش
بازبگرفت و شد
او خاموش شمس
الدین 1860 الا
ای باد شبگیرم
بیار اخبار
شمس الدین خداوندم
ولی دانی تو
از اسرار شمس
الدین کسی
کز نام او بر
بحر بی کشتی
عبر یابی چو سامندر
ز مهر او روی
در نار شمس
الدین کرامت
ها که مردان
از تفاخر یاد
آن آرند به ذات حق
کز آن دارد
هماره عار شمس
الدین یکی
غاری است
کاندر وی ز سر
سرها وحی است برون غار
حق حارس درون
غار شمس الدین ز
جسم و روح ها
بگذر حجاب عشق
هم بردر دو صد
منزل از آن
سوتر ببین
بازار شمس
الدین ایا
روحی ترفرف فی
فضاء العشق و
استشرف و طرفی
جنه الاسرار
من انوار شمس
الدین قلایدهای
در دارد
بناگوش ضمیر
من از آن
الفاظ وحی
آسای شکربار
شمس الدین ایا
ای دل تو آن
جایی که نوشت
باد وصل او ولیکن
زحمتش کم ده
مکن آزار شمس
الدین بصر
در دیده
بفزاید اگر در
دیده ره یابد به
جای توتیا و
کحل ناگه خار
شمس الدین به
هر سویی چو تو
ای دل هزاران
زار دارد او مپندار از
سر نخوت تویی
بس زار شمس
الدین به
لطف خویش یک
چندی مهار
اشترش دادت وگر نه
خود کی یارد
آن که باشد
یار شمس الدین زهی
فرقی از آن
روزی که پیشش
سجده می کردم که آن
روزی که می
گفتم بد این
جا پار شمس
الدین خرابی
دین و دنیا را
نباشد هیچ
اصلاحی مگر از
لطف بی پایان
وز هنجار شمس
الدین شب
تاریک تو ای
دل نبیند روز
را هرگز مگر از
نور و از
اشراق آن
رخسار شمس
الدین عجب
باشد که روزی
من بگیرم جام
وصل او شوم مست و
همی گویم که
من خمار شمس
الدین که
بخت من چنان
خفته ست که
بیداری ندارد
رو مگر از
بخت و اقبال
چنان بیدار
شمس الدین نبودت
پیش از این
مثلش نباشد
بعد از این
دانم ز لوح
سرها واقف و
زان هشیار شمس
الدین بزد
خود بر در
امکان که
مانندش برون
ناید ز
اوصاف بدیع
خویش خود
مسمار شمس
الدین یکی
جوبار روحانی
است که جان ها
جان از او یابند شده حاکم
به کلیه بر آن
جوبار شمس
الدین سمعت
القوم کل
القوم اعلاهم
و اصفاهم علی
تفضیله جدا
علی الاخیار
شمس الدین و
ان کانت
ایادیه و
افضالا
اتانیه و احیی
الروح مجانا
لمن ادرار شمس
الدین فروحی
خط اقرارا برق
الف اقرار و ان کان
قد استغنی من
الاقرار شمس
الدین هدی
قلبی الی واد
کثیر خصبه جدا علیه
الغیث موصولا
لمن مدرار شمس
الدین ایا
تبریز سلمنا
علی نادیک
تسلیما فبلغ
صبوتی و الهجر
بالاعذار شمس
الدین 1861 ای
قاعده مستان
در همدگر
افتادن استیزه
گری کردن در
شور و شر
افتادن عاشق
بتر از مست
است عاشق هم
از آن دست است گویم که
چه باشد عشق
در کان زر
افتادن زر
خود چه بود
عاشق سلطان
سلاطین است ایمن شدن
از مردن وز
تاج سر افتادن درویش
به دلق اندر و
اندر بغلش
گوهر او ننگ
چرا دارد از
در به در
افتادن مست
آمد دوش آن مه
افکنده کمر در
ره آگه نبد
از مستی او از
کمر افتادن گفتم
که دلا برجه
می بر کف جان
برنه کافتاد
چنین وقتی وقت
است درافتادن با
بلبل بستانی
همدست شدن
دستی با طوطی
روحانی اندر
شکر افتادن من
بی دل و دل
داده در راه
تو افتاده والله
که نمی دانم
جای دگر
افتادن گر
جام تو بشکستم
مستم صنما
مستم مستم مهل
از دستم و
اندر خطر
افتادن این
قاعده نوزاد
است وین رسم
نو افتاده ست شیشه شکنی
کردن در شیشه
گر افتادن 1862 چون
چنگ شدم جانا
آن چنگ تو
دروا کن صد جان به
عوض بستان وان
شیوه تو با ما
کن عیسی
چو تویی ما را
همکاسه مریم
کن طنبور دل
ما را هم ناله
سرنا کن دستی
بنه ای چنگی
بر نبض چنین
پیری وان خون
دل زر را در
ساغر صهبا کن جمعیت
رندان را بر
شاهد نقدی زن ور زهد
سخن گوید تو
وعده به فردا
کن دیوانه
و مستی را
خواهی که
بشورانی زنجیر
خودم بنما وز
دور تماشا کن دیدم
ز تو من نقشی
بر کالبدی
بسته جان گفت
علی الله گو
دل گفت علالا
کن زان
روز من مسکین
بی عقل شدم بی
دین زان زلف
خوش مشکین ما
را تو چلیپا
کن زنار
ببند ای دل در
دیر بکن منزل زان راهب
پرحاصل یک
بوسه تقاضا کن در
چهره مخدومی
شمس الحق
تبریزی گر رغبت
ما بینی این
قصه غرا کن 1863 ای
سنجق نصرالله
وی مشعله
یاسین یا رب چه
سبک روحی بر
چشم و سرم
بنشین ای
تاج هنرمندی
معراج
خردمندی تعریف چه
می باید چون
جمله تویی
تعیین هر
ذره که می
جنبد هر برگ
که می خنبد بی کام و
زبان گفتی در
گوش فلک بنشین جان
همه جانا ای
دولت مولانا جان را
برهانیدی از
ناز فلان
الدین از
نفخ تو می
روید پر ملاء
الاعلی وز شرق تو
می تفسد پشت
فلک عنین از
عشق جهان سوزت
وز شوق
جگردوزت بی هیچ
دعاگویی عالم
شده پرآمین ناگاه
سحرگاهی بی
رخنه و بیراهی آورد طبیب
جان یک خمره
پرافسنتین تا
این تن بیمارم
وین کشته دل
زارم زنده شد و
چابک شد
برداشت سر از
بالین گفتم
که ملیحی تو
مانا که مسیحی
تو شاد آمدی
ای سلطان ای
چاره هر مسکین پیغامبر
بیماران
نافعتری از
باران در خمره
چه داری گفت
داروی دل
غمگین حرز
دل یعقوبم
سرچشمه ایوبم هم
چستم و هم
خوبم هم خسرو
و هم شیرین گفتم
که چنان دریا
در خمره کجا
گنجد گفتا که
چه دانی تو
این شیوه و
این آیین کی
داند چون آخر
استادی بی چون
را گنجاند در
سجین او عالم
علیین یوسف
به بن چاهی بر
هفت فلک ناظر و اندر
شکم ماهی یونس
زبر پروین گر
فوقی
وگر پستی هستی
طلب و مستی نی بر
زبرین وقف است
این بخت نه بر
زیرین خامش
که نمی گنجد
این حصه در
این قصه رو چشم به
بالا کن روی
چو مهش می بین 1864 در
پرده دل بنگر
صد دختر
آبستان زان گنجگه
دل ها زان
سجده گه مستان بشنو
چه به اسرارم
می آید از آن
طارم یک
دم که از این
سو آ یک دم که
قدح بستان در
عربده افتاده
از عشق چنین
خوبان هم لشکر
ترکستان هم
لشکر هندستان از
عقل بپرسیدم
کاین شهره
بتان چونند گفتا
پنهان صورت
پیدا به فن و
دستان در
شرق خداوندی
شمس الحق
تبریزی آیند و
روند این ها
در هر چمن و
بستان 1865 ای
سرو و گل بستان
بنگر به تهی
دستان نانی ده و
صد بستان هاده
چه به درویشان بشنو
تو ز پیغامبر
فرمود که سیم
و زر از صدقه
نشد کمتر هاده
چه به درویشان یک
دانه اگر کاری
صد سنبله
برداری پس گوش چه
می خاری هاده
چه به درویشان کم
کن تو فزایش
بین بنواز و
ستایش بین بگشا
و گشایش بین هاده
چه به درویشان صدقه
تو به حق رفته
و اندر شب
آشفته او حارس و
تو خفته هاده
چه به درویشان هر
لطف که بنمایی
در سایه آن
آیی بسیار
بیاسایی هاده
چه به درویشان حرمت
کن و حرمت بین
نعمت ده و
نعمت بین رحمت کن و
رحمت بین هاده
چه به درویشان ای
مکرم هر مسکین
و ای راحم هر
غمگین ای مالک
یوم الدین
هاده چه به
درویشان آمد
به تو آوازم
واقف شدی از
رازم محروم
میندازم هاده
چه به درویشان سرگشته
تحویلم در
قالم و در
قیلم بنگر تو
به زنبیلم
هاده چه به
درویشان دانی
که دعا گویم
هر جا که ثنا
گویم بین
کز تو چه
واگویم هاده
چه به درویشان رنجیت
مبا آمین دور
از تو قضا
آمین یار تو
خدا آمین هاده
چه به درویشان ای
کوی شما جنت
وی خوی شما
رحمت خاصه که
در این ساعت
هاده چه به
درویشان گفتیم
دعا رفتیم وز
کوی شما رفتیم خوش باش
که ما رفتیم
هاده چه به
درویشان 1866 ای
کار من از تو
زر ای سیمبر
مستان هم سیم به
یادم ده هم
سیم و زرم
بستان در
عین زمستانی
چون گرم کنی
مرکب از گرمی
میدانت
برسوزد
تابستان گر
طفلک یک روزه
شب های تو را
بیند از شیر
بری گردد وز
مادر وز پستان ای
وای از آن
ساعت کاین
خاطر چون پیلم سرمست شما
گردد یاد آرد
هندستان روزی
که تب مرگم یک
باره فروگیرد هر پاره ز
من گردد از
آتش تب سستان تو
از پس پرده دل
ناگاه سری
درکن تا هر سر
موی من گردند
چو سرمستان هر
خاطر من بکری
بر بام و در از
عشقت چندان
بکند شیوه
چندان بکند
دستان تا
تابش روی تو
درپیچد در هر
یک وز
چون تو شهی
گردد هر خاطرم
آبستان شمس
الحق تبریزی
هر کس که ز تو
پرسد می بینم و
می گویم از
رشک کدام است
آن 1867 ای
جانک من چونی
یک بوسه به
چند ای جان یک تنگ
شکر خواهم زان
شکرقند ای جان ای
جانک خندانم
من خوی تو می
دانم تو خوی
شکر داری
بالله که بخند
ای جان من
مرد خریدارم
من میل شکر
دارم ای خواجه
عطارم دکان
بمبند ای جان بر
نام و نشان او
رفتم به دکان
او گفتم که
سلام علیک ای
سرو بلند ای
جان هر
چند که عیاری
پرحیله و
طراری این محنت
و بیماری بر
من مپسند ای
جان از
بهر دل ما را
در رقص درآ
یارا وز
ناز چنین می
کن آن زلف
کمند ای جان ای
پیش رو خوبان
ای شاخ گل
خندان بنمای که
دلبندان چون
بوسه دهند ای
جان من
بنده بر این
مفرش می سوزم
من خوش خوش می رقصم
در آتش مانند
سپند ای جان 1868 دروازه
هستی را جز
ذوق مدان ای
جان این نکته
شیرین را در
جان بنشان ای
جان زیرا
عرض و جوهر از
ذوق برآرد سر ذوق پدر و
مادر کردت
مهمان ای جان هر
جا که بود
ذوقی ز آسیب
دو جفت آید زان یک
شدن دو تن ذوق
است نشان ای
جان هر
حس به محسوسی
جفت است یکی
گشته هر عقلی
به معقولی جفت
و نگران ای
جان گر
جفت شوی ای حس
با آنک حست
کرد او وز
غیر بپرهیزی
باشی سلطان ای
جان ذوقی
که ز خلق آید
زو هستی تن
زاید ذوقی که ز
حق آید زاید
دل و جان ای
جان کو
چشم که تا
بیند هر گوشه
تتق بسته هر ذره
بپیوسته با
جفت نهان ای
جان آمیخته
با شاهد هم
عاشق و هم
زاهد وز ذوق
نمی گنجد در
کون و مکان ای جان پنهان
ز همه عالم
گرمابه زده هر
دم هم پیر
خردپیشه هم
جان جوان ای
جان پنهان
مکن ای رستم
پنهان تو را
جستم احوال تو
دانستم تو
عشوه مخوان ای
جان گر
روی ترش داری
دانیم که
طراری ز احداث
همی ترسی وز
مکر عوان ای
جان در
کنج عزبخانه
حوری چو
دردانه دور از لب
بیگانه خفته
ست ستان ای
جان صد
عشق همی بازد
صد شیوه همی
سازد آن لحظه
که می یازد
بوسه بستان ای
جان بر
ظاهر دریا کی
بینی خورش
ماهی کان آب
تتق آمد بر
عیش کنان ای
جان چندان
حیوان آن سو
می خاید و می
زاید چون گرگ
گرو برده
پنهان ز شبان
ای جان خنبک
زده هر ذره بر
معجب بی بهره کآب
حیوان را کی
داند حیوان ای
جان اندر
دل هر ذره
تابان شده
خورشیدی در باطن
هر قطره صد
جوی روان ای
جان خاموش
که آن لقمه هر
بسته دهان
خاید تا لقمه
نیندازی
بربند دهان ای
جان 1869 رو
مذهب عاشق را
برعکس روش ها
دان کز یار
دروغی ها از
صدق به و
احسان حال
است محال او
مزد است وبال
او عدل است
همه ظلمش داد
است از او
بهتان نرم
است درشت او
کعبه ست کنشت
او خاری که
خلد دلبر
خوشتر ز گل و
ریحان آن
دم که ترش
باشد بهتر ز
شکرخانه وان دل که
ملول آید خوش
بوس و کنار
است آن وان
دم که تو را
گوید والله ز
تو بیزارم آن
آب خضر باشد
از چشمه گه
حیوان وان
دم که بگوید
نی در نیش
هزار آری بیگانگیش
خویشی در مذهب
بی خویشان کفرش
همه ایمان شد
سنگش همه
مرجان شد بخلش همه
احسان شد جرمش
همگی غفران گر
طعنه زنی گویی
تو مذهب کژ
داری من مذهب
ابرویش
بخریدم و دادم جان زین
مذهب کژ مستم
بس کردم و لب
بستم بردار دل
روشن باقیش
فرو می خوان شمس
الحق تبریزی
یا رب چه
شکرریزی گویی ز
دهان من صد
حجت و صد
برهان 1870 ای
نفس چو سگ آخر
تا چند زنی
دندان وز کبر
کسان رنجی و
اندر تو دو صد
چندان گریانی
و پرزهری با
خلق چه باقهری مانند سر
بریان گشته که
منم خندان من
صوفی باصوفم
من آمر معروفم چون شحنه
بود آن کس کو
باشد در زندان معذوری
خود دیده در
خویش ترنجیده عذر دگران
خواهد از باب
هنرمندان بر
دانش و حال
خود تاویل کنی
قرآن وان گاه
هم از قرآن در
خلق زنی سندان آب
حیوان یابی گر
خاک شوی ره را وز
باد و بروت
آیی در نار تو
دربندان بگریز
از این دربند
بر جمله تو در
دربند جز شمس حق
تبریز سلطان
شکرقندان 1871 دو
چیز نخواهد بد
در هر دو جهان
می دان از عاشق
حق توبه وز
باد هوا انبان گر
توبه شود دریا
یک قطره نیابم
من ور خاک
درآیم من آن
خاک شود سوزان در
خاک تنم بنگر
کز جان
هواپیشه هر ذره در
این سودا گشته
ست چو دل
گردان خاصیت
من این است هر
جا که روم
اینم چه دوزد
پالان گر هر
جا که رود
پالان گویند
که هر کی هست
در گور اسیر
آید در حقه
تنگ آن مشک
نگذارد مشک
افشان در
سینه تاریکت
دل را چه بود
شادی زندان
نبود سینه
میدان بود آن
میدان اندر
رحم مادر چون
طفل طرب یابد آن خون به
از این باده
وان جا به از
این بستان گر
شرح کنم این
را ترسم که
مقلد را آید به
خیال اندر
اندیشه
سرگردان 1872 ای
در غم بیهوده
رو کم ترکوا
برخوان وی حرص تو
افزوده
رو کم ترکوا
برخوان از
اسپک و از
زینک پربادک و
پرکینک وز غصه
بیالوده رو کم
ترکوا برخوان در
روده و سرگینی
باد هوس و
کینی ای غافل
آلوده رو کم
ترکوا برخوان ای
شیخ پر از
دعوی وی صورت
بی معنی نابوده و
بنموده رو کم
ترکوا برخوان منگر
که شه و میری
بنگر که همی
میری در
زیر یکی توده
رو کم ترکوا
برخوان آن
نازک و آن
مشتک آن ما و
من زشتک پوسیده و
فرسوده رو کم
ترکوا برخوان رخ
بر رخ زیبایان
کم نه بنگر
پایان رخسار تو
فرسوده رو کم
ترکوا برخوان گر
باغ و سرا
داری با مرگ
چه پا داری در گور گل
اندوده رو کم
ترکوا برخوان رفتند
جهان داران
خون خواره و
عیاران بر خلق
نبخشوده رو کم
ترکوا برخوان تابوت
کسان دیده وز
دور بخندیده وان چشم
تو نگشوده رو
کم ترکوا
برخوان بس
کن ز سخن گویی
از گفت چه می
جویی ای
بادبپیموده رو
کم ترکوا
برخوان 1873 دانی
که کجا جویی
ما را به گه
جستن در
گردش چشم او
آن نرگس آبستن در
دل چو خیال او
تابد ز جمال
او دل بند
بدراند او را
نتوان بستن طفل
دل پرسودا
آغاز کند غوغا پستان
کریم او آغاز
کند جستن دل
ز آتش عشق او
آموخت سبک
روحی از سینه
بپریدن هر ساعت
برجستن 1874 از
آتش روی خود
اندر دلم آتش
زن و
آتش ز دلم
بستان در چرخ
منقش زن ای
جان خوش ساده
از اصل ملک
زاده هر جا که
روی خوش رو هر
دم که زنی خوش
زن ای
جسم تو را از
جان گر فرق
کند جانم شمشیر به
کف داری بر
تارک فرقش زن ای
طره پربندت
بگشاده گره ها
را این یک
گره دیگر بر
زلف مشوش زن 1875 ای
یار مقامردل
پیش آ و دمی کم
زن زخمی که
زنی بر ما
مردانه و محکم
زن گر
تخت نهی ما را
بر سینه دریا
نه ور دار
زنی ما را بر
گنبد اعظم زن ازواج
موافق را شربت
ده و دم دم ده امشاج
منافق را درهم
زن و برهم زن اکسیر
لدنی را بر
خاطر جامد نه مخمور
یتیمی را بر
جام محرم زن در
دیده عالم نه
عدلی نو و
عقلی نو وان آهوی
یاهو را بر
کلب معلم زن اندر
گل بسرشته یک
نفخ دگر دردم وان سنبل
ناکشته بر
طینت آدم زن گر
صادق صدیقی در
غار سعادت رو چون مرد
مسلمانی بر
ملک مسلم زن جان
خواسته ای ای
جان اینک من و
اینک جان جانی که
تو را نبود بر
قعر جهنم زن خواهی
که به هر ساعت
عیسی نوی زاید زان گلشن
خود بادی بر
چادر مریم زن گر
دار فنا خواهی
تا دار بقا
گردد آن آتش
عمرانی در
خرمن ماتم زن خواهی
تو دو عالم را
همکاسه و هم
یاسه آن کحل
اناالله را در
عین دو عالم
زن من
بس کنم اما تو
ای مطرب روشن
دل از
زیر چو سیر
آیی بر زمزمه
بم زن تو
دشمن غم هایی
خاموش نمی
شایی هر لحظه
یکی سنگی بر
مغز سر غم زن 1876 بی
جا شو در وحدت
در عین فنا جا
کن هر سر که
دوی دارد در
گردن ترسا کن اندر
قفص هستی این
طوطی قدسی را زان پیش
که برپرد
شکرانه شکرخا
کن چون
مست ازل گشتی
شمشیر ابد
بستان هندوبک
هستی را
ترکانه تو
یغما کن دردی
وجودت را صافی
کن و پالوده وان شیشه
معنی را
پرصافی صهبا
کن تا
مار زمین باشی
کی ماهی دین
باشی ما را چو
شدی ماهی پس
حمله به دریا
کن اندر
حیوان بنگر سر
سوی زمین دارد گر آدمیی
آخر سر جانب
بالا کن در
مدرسه آدم با
حق چو شدی
محرم بر صدر
ملک بنشین
تدریس ز اسما
کن چون
سلطنت الا
خواهی بر لالا
شو جاروب ز
لا بستان
فراشی اشیاء
کن گر
عزم سفر داری
بر مرکب معنی
رو ور زانک
کنی مسکن بر
طارم خضرا کن می
باش چو مستسقی
کو را نبود
سیری هر چند
شوی عالی تو
جهد به اعلا
کن هر
روح که سر
دارد او روی
به در دارد داری سر
این سودا سر
در سر سودا کن بی
سایه نباشد تن
سایه نبود
روشن برپر تو
سوی روزن
پرواز تو تنها
کن بر
قاعده مجنون
سرفتنه غوغا
شو کاین عشق
همی گوید کز
عقل تبرا کن هم
آتش سوزان شو
هم پخته و
بریان شو هم مست
شو و هم می بی
هر دو تو گیرا
کن هم
سر شو و محرم
شو هم دم زن و
همدم شو هم ما شو و
ما را شو هم
بندگی ما کن تا
ره نبرد ترسا
دزدیده به دیر
تو گه عاشق
زناری گه قصد
چلیپا کن دانا
شده ای لیکن
از دانش
هستانه بی دیده
هستانه رو
دیده تو بینا
کن موسی
خضرسیرت شمس
الحق تبریزی از سر تو
قدم سازش قصد
ید بیضا کن 1877 ای
دل چو نمی
گردد در شرح
زبان من وان حرف
نمی گنجد در
صحن بیان من می
گردد تن در کد
بر جای زبان
خود در پرده
آن مطرب کو زد
ضربان من هم
ساغر و هم
باده سرمست از
آن ساقی هم جان و
جهان حیران در
جان و جهان من از
غیب یکی لعلی
در غار جهان
آمد وان لعل
شده حیران در
عزت کان من ما
را تو کجا
یابی گر موی
به مو جویی چون در سر
زلف او گشته
ست مکان من جان
دوش مر آن مه
را می گفت دلم
خستی پیکان پر
از خون بین ای
سخته کمان من گفتا
که شکار من جز
شیر کجا باشد جز
لعل بدخشانی
کی یافت نشان من جز
دلق دو صدپاره
من پاره کجا
گیرم باقی
قماشت کو ای
دلق کشان من شمس
الحق تبریزی
از دور زمان
برتر و افزوده
ز هر دوری از
وی دوران من 1878 من
گوش کشان گشتم
از لیلی و از
مجنون آن می
کشدم زان سو
وین می کشدم
زین سون یک
گوش به دست
این یک گوش به
دست آن این می کشدم
بالا وان می
کشدم هامون از
دست کشاکش من
وز چرخ پرآتش
من می گردم و
می نالم چون
چنبره گردون آن
لحظه که بی
هوشم ز ایشان
برهد گوشم می غلطم
چون شاهان در
اطلس و در
اکسون من
عاشق آن روزم
می درم و می دوزم بر خرقه
بی چونی می زن
تگلی بی چون 1879 آرایش
باغ آمد این
روی چه روی
است این مستی دماغ
آمد این بوی
چه بوی است
این این
خانه جنات است
یا کوی خرابات
است یا رب که
چه خانه ست
این یا رب که
چه کوی است
این در
دل صفت کوثر
جویی ز می
احمر دل پر شده
از دلبر یا رب
که چه جوی است
این ای
بر سر هر پشته
از درد تو صد
کشته تو پرده
فروهشته ای
دوست چه خوی
است این جان
ها که به ذوق
آمد در عشق دو
جوق آمد در عشق
شراب است آن
در عشق سبوی
است این 1880 در
زیر نقاب شب
این زنگیکان
را بین با
زنگیکان امشب
در عشرت جان
بنشین خلقان
همه خوش خفته
عشاق درآشفته اسرار به
هم گفته شاباش
زهی آیین یاران
بشوریده با
جان بسوزیده بگشاده دل
و دیده در
شاهد بی کابین چون
عشق تو رامم
شد این عشق
حرامم شد چون زلف
تو دامم شد شب
گشت مرا مشکین شد
زنگی شب مستی
دستی همگان
دستی در دیده
هر هستی
از دیده زنگی
بین آن
چرخ فرومانده
کآبش
بنگرداند این چرخ
چه می داند کز
چیست ورا تسکین می
گردد آن مسکین
نی مهر در او
نی کین که کندن
آن فرهاد از
چیست جز از
شیرین شه
هندوی بنگی را
آن مایه شنگی
را آن خسرو
زنگی را کآرد
حشری بر چین شمعی
تو برافروزی
شمس
الحق تبریزی تا هندوی
شب سوزی از
روی چو صد
پروین 1881 از
چشمه جان ره
شد در خانه هر
مسکین ماننده
کاریزی بی
تیشه و بی
میتین دل
روی سوی جان
کرد کای عاشق
و ای پردرد بر روزن
دلبر رو در
خانه خود
منشین ای
خواجه سودایی
می باش تو
صحرایی در گلشن
شادی رو منگر
به غم غمگین چون
پوست بود این
دل چون آتش
باشد غم وین پوست
از آن آتش چون
سفره بود
پرچین چون
دیده دل از غم
پرخاک شود ای
غم تبریز کجا
یابی با حضرت
شمس الدین 1882 آن
کس که تو را
بیند وانگه
نظرش بر تن ز آیینه
ندیده ست او
الا سیهی آهن از
آب حیات تو
دور است به
ذات تو کز
کبر برآید او
بالا مثل روغن پای
تو چو جان
بوسد تا حشر
لبان لیسد از لذت آن
بوسه ای روت
مه روشن گفتم
به دلم چونی
گفتا که در
افزونی زیرا که
خیالش را هستم
به خدا مسکن در
سینه خیال او
وان گاه غم و
غصه در آب
حیات او وانگه
خطر مردن 1883 بی
او نتوان رفتن
بی او نتوان
گفتن بی او
نتوان شستن بی
او نتوان خفتن ای
حلقه زن این
در در باز
نتان کردن زیرا که
تو هشیاری هر
لحظه کشی گردن گردن
ز طمع خیزد زر
خواهد و خون
ریزد او عاشق
گل خوردن
همچون زن
آبستن کو
عاشق شیرین خد
زر بدهد و جان
بدهد چون مرغ
دل او پرد زین
گنبد بی روزن این
باید و آن
باید از شرک
خفی زاید آزاد بود
بنده زین
وسوسه چون
سوسن آن
باید کو آرد
او جمله گهر بارد یا رب که
چه ها دارد آن
ساقی شیرین فن دو
خواجه به یک
خانه شد خانه
چو ویرانه او خواجه
و من بنده
پستی بود و
روغن 1884 آن
ساعد سیمین را
در گردن ما
افکن بر سینه
ما بنشین ای
جان منت مسکن سرمست
شدم ای جان وز
دست شدم ای
جان ای دوست
خمارم را از
لعل لبت بشکن ای
ساقی هر نادر
این می ز چه خم
داری من بنده
ظلم تو از بیخ
و بنم برکن هم
پرده من می در
هم خون دلم می
خور آخر نه تویی با
من شاباش زهی
ای من از
دوست ستم نبود
بر مست قلم
نبود جز عفو و
کرم نبود بر
مست چنین مسکن از
معدن خویش ای
جان بخرام در
این میدان رونق نبود
زر را تا باشد
در معدن با
لعل چو تو
کانی غمگین
نشود جانی در گور و
کفن ناید تا
باشد جان در
تن 1885 ای
سرده صد سودا
دستار چنین می
کن خوب
است همین شیوه
ای دوست همین
می کن فرمانده
خوبانی ابرو
چو بجنبانی این بنده
تو را گوید آن
می کن و این می
کن از
خون مسلمانان
در ساغر رهبان
کن وز کافر
زلفینت
ویرانی دین می
کن مامون
امین را تو می
ران که رو ای
خاین وان غیرت
رهزن را
بر روح امین
می کن آن
حکم که از
هیبت در عرش
نمی گنجد بر پشت
زمان می نه بر
روی زمین می
کن آن
را که ندارد
جان جان ده به
دم عیسی وان را که
ندارد زر ز
اکسیر زرین می
کن تا
دور ابد شاها
شمس الحق
تبریزی حکمی است
به دور تو آری
هله هین می کن 1886 نی
نی به از این
باید با دوست
وفا کردن نی نی کم
از این باید
تقصیر و جفا
کردن زخمی
که زند دستت
بر عاشق
سرمستت نتواند
غیر تو تدبیر
دوا کردن مرغی
که چشد یک دم
از دانه دام
تو در خاطر
او ناید آهنگ
هوا کردن ای
کار دو چشم تو
بی جرم و گنه
کشتن وی کار دو
لعل تو حاجات
روا کردن خوش
واقعه ای دارد
دل با غم عشق
تو نی روی
فروخوردن نی
رای رها کردن دعوی
صفا کردن در
عشق تو نیکو
نیست با جان
صفا چه بود
تفسیر صفا
کردن 1887 گرت
هست سر ما سر و
ریش بجنبان وگر عاشق
شاهی روان باش
به میدان صلا
روز وصال است
همه جاه و
جمال است همه لطف
و کمال است
زهی نادره
سلطان کجایی
تو کجایی نه
از حلقه مایی وگر خود
به بهشتی چه
خوش باشد بی
جان یکی
چرب زبانی یکی
جان و جهانی از او
بوسه به جانی
زهی کاله
ارزان اگر
شیر اگر پیل
چنانش کند این
عشق چو بینیش
بگوییش زهی
گربه در انبان چه
تلخ است و چه
شیرین پر از
مهر و پر از
کین زهی لذت
نوشین زهی
لقمه دندان بیا
پیش و مپرهیز
و زین فتنه
بمگریز بمستیز
بمستیز هلا ای
شه مردان زهی
روز زهی روز
زهی عید دل
افروز از آن چشم
کرشمه وزان لب
شکرافشان بجو
باده گلگون از
آن دلبر موزون که این دم
مه گردون روان
گشت به میزان بنوش
از می بالا لب
و ریش میالا شنو بانگ
و علالا ز هر
اختر و کیوان بیندیش
و خمش باش
چنین راز مگو
فاش دریغ است
بر اوباش چنین
گوهر و مرجان 1888 بیا
بوسه به چند
است از آن لعل
مثمن اگر بوسه به
جانی است
فریضه است
خریدن چو
آن بوسه پاک
است نه
اندرخور خاک
است شوم
جان مجرد برون
آیم از این تن مرا
بحر صفا گفت
که کامی نرسد
مفت گر آن
گوهر با توست
صدف را هله
بشکن پی
بوسه گل را که
فر بخشد مل را جهانی است
زبان ها برون
کرده چو سوسن غلط
گر همه شاهید
چو مریخ و چو
ماهید هلا بوسه
مخواهید از آن
دلبر توسن درآ
ای مه آفاق که
روزن بگشادم شبی بر رخ
من تاب لبی بر
لب من زن در
گفت فروبند و
گشا روزن دل
را ز مه بوسه
نیابید مگر از
ره روزن 1889 دل
دل دل تو دل
مرا مرنجان چرا چرا
چه معنی مرا
کنی پریشان بیا
بیا و بازآ به
صلح سوی خانه مرو مرو ز
پیشم کتف چنین
مجنبان تو
صد شکرستانی
ترش چه کردی
ابرو سبکتر از
صبایی چرا شوی
گران جان منم
کنون ز عشق رخ
چو گلشن تو فراز سرو
و گلشن چو صد
هزاردستان بیا
بیا دمم ده که
دمدمه لطیفت حیات دل
فزاید مرا چو
آب حیوان بیار
عشوه اینک
بهای عشوه صد
جان هزار جان
به ارزد زهی متاع
ارزان تو
عقل عقل مایی
چرا ز ما
جدایی سری که
عقل از او شد
نه گیج ماند و
حیران ستون
این سرایی ز
در برون چرایی سرا که بی
ستون شد نه
پست گشت ویران تو
ماه آسمانی و
ما شبیم تاری شبی که مه
نباشد غلس بود
فراوان تو
پادشاه شهری و
ما کنار شهری چو شهر
ماند بی شه چه
سر بود چه
سامان مها
تویی سلیمان
فراق و غم چو
دیوان چو دور شد
سلیمان نه دست
یافت شیطان تویی
به جای موسی و
ما تو را
عصایی بجز به کف
موسی عصا
نیافت برهان مسیح
خوش دمی تو و
ما ز گل چو
مرغی دمی بدم
تو بر ما بر
اوج بین تو
جولان تو
نوح روزگاری و
ما چو اهل
کشتی چو
نوح رفت کشتی
کجا رهد ز
طوفان تویی
خلیل ای جان
همه جهان
پرآتش که بی
خلیل آتش نمی
شود گلستان تو
نور مصطفایی و
کعبه پربتان
شد هلا بیا
برون کن بتان
ز بیت رحمان تو
یوسف جمالی و
چشم خلق بسته نظر ز تو
گشاید چو چشم
پیر کنعان تو
گوهر صفایی و
ما صدف به
گردت صدف چه
قیمت آرد چو
رفت گوهر کان تو
جان آفتابی که
او است جان
عالم سزد گرت
بگویم که جان
جان کیهان به
غیب باشد
ایمان تو غیب
را عیانی که عین
عین عینی و
اصل اصل ایمان خمش
که تا قیامت
اگر دهی علامت جوی نموده
باشی به ما ز
گنج پنهان 1890 با
روی تو کفر
است به معنی
نگریدن یا باغ
صفا را به یکی
تره خریدن با
پر تو مرغان
ضمیر دل ما را در جنت
فردوس حرام
است پریدن اندر
فلک عشق هر آن
مه که بتابد آن ابر تو
است ای مه و
فرض است دریدن دشتی
که چراگاه
شکاران تو
باشد شیران
بنیارند در آن
دست چریدن هر
عشق که از آتش
حسن تو نخیزد آن عشق
حرام است و
صلای فسریدن در
باطن من جان
من از غیر تو
ببرید محسوس
شنیدم من آواز
بریدن در
خواب شود غافل
از این دولت
بیدار از پوست
چه شیره بودت
در فشریدن رنجور
شقاوت چو
بیفتاد به
یاسین لاحول بود
چاره و انگشت
گزیدن جز
عشق خداوندی
شمس الحق تبریز آن موی
بصر باشد باید
ستریدن 1891 ما
دست تو را
خواجه
بخواهیم
کشیدن وز نیک و
بدت پاک
بخواهیم
بریدن هر
چند شب غفلت و
مستیت دراز
است ما بر همه
چون صبح
بخواهیم
دمیدن در
پرده ناموس و
دغل چند گریزی نزدیک
رسیده ست تو
را پرده دریدن هر
میوه که در
باغ جهان بود
همه پخت ای غوره
چون سنگ
نخواهی تو
پزیدن رحم
آر بر این جان
که طپان است
در این دام نشنود مگر
گوش تو آواز
طپیدن چشمی
است تو را در
دل و آن چشم به
درد است پس چیست
غم تو بجز آن
چشم خلیدن چون
می خلد آن چشم
بجو دارو و
درمان تا
بازرهی از خلش
و آب دویدن داروی
دل و دیده
نبوده ست و
نباشد ای یوسف
خوبان بجز از
روی تو دیدن هین
مخلص این را
تو بفرما به
تمامی که گفت تو
و قول تو مزد
است شنیدن 1892 هر
شب که بود
قاعده سفره
نهادن ما را ز
خیال تو بود
روزه گشادن ای
لطف تو را
قاعده بر روزه
گشایان مانند
مسیحا ز فلک
مایده دادن چون
قوت دل از
مطبخ سودای تو
باشد باید به
میان رفتن و
در لوت فتادن ما
را هم از آن
آتش دل آب
حیات است بر آتش دل
شاد بسوزیم چو
لادن کار
حیوان است نه
کار دل و جان
است در خاک
بپوسیدن و از
خاک بزادن 1893 صد
گوش نوم باز
شد از راز
شنودن بی
بوددهنده
نتوان زادن و
بودن استودن
تو باد بهار
آمد و من باغ خوش حامله
می گردد اجزا
ز ستودن بر
همدگر افتادن
مستان چه لطیف
است وز همدگر
آن جام وفا را
بربودن ای
آنک به عشق رخ
تو واجب و حق
است آیینه دل
را ز خرافات
زدودن آواز
صفیر تو
شنیدیم و
فریضه است این هدهد
جان را گره از
پای گشودن تا
چند در این
ابر نهان باشد
آن ماه جان ها به
لب آمد هله
وقت است نمودن ای
گلشن روی تو ز
دی ایمن و
فارغ وی سنبل
ابروی تو ایمن
ز درودن ساقی
چو تویی کفر
بود بودن
هشیار وان شب که
تویی ماه حرام
است غنودن چون
آمد پیراهن
خوش بوی تو
یوسف بس بارد و
سرد است کنون
لخلخه سودن گفتم
که ببوسم کف
پای تو مرا
گفت آن جسم
بود کش
بتوانند
بسودن پس
تا شه ما گوید
کو راست مسلم پر کردن
افهام و بر
افهام فزودن 1894 گر
زانک ملولی ز
من ای فتنه
حوران این سلسله
بگذار و کسی
را بمشوران در
کوچه کوران تو
یکی روز گذشتی افتاد دو
صد خارش در
دیده کوران در
خواب نمودی تو
شبی قامت خود
را بر سرو
بیفزود ز تو
قد قصوران ای
آنک تو را
جنبش این عشق
نبوده ست حیران شده
بر جای تو چون
تازه حضوران از
لحن عرابی چو
شتر بادیه
کوبد زین
لحن چه بیگانه
ای ای کم ز
ستوران عشقا
تو سلیمان و
سماع است
سپاهت رفتند به
سوراخ خود از
بیم تو موران شمس
الحق تبریز چو
خورشید برآید زیرا که ز
خورشید بود
جامه عوران 1895 بفریفتیم
دوش و پرندوش
به دستان خوردم دغل
گرم تو چون
عشوه پرستان دی
عهد نکردی
بروم
بازبیایم سوگند
نخوردی که
بجویم دل
مستان گفتی
که به بستان
بر من چاشت
بیایید رفتی تو
سحرگاه و
ببستی در
بستان ای
عشوه تو گرمتر
از باد تموزی وی چهره
تو خوبتر از
روی گلستان دانی
که دغل از چو
تو یاری به چه
ماند در عین
تموزی بجهد
برق زمستان گر
زانک تو را
عشوه دهد کس
گله کم کن صد شعبده
کردی تو یکی
شعبده بستان بر
وعده مکن صبر
که گر صبر
نبودی هرگز
نرسیدی مدد از
نیست بهستان ور
نه بکنم غمز و
بگویم که سبب
چیست زان سان
که تو اقرار
کنی که سبب
است آن 1896 نشاید
از تو چندین
جور کردن نشاید خون
مظلومان به
گردن مرا
بهر تو باید
زندگانی وگر نی
سهل دارم جان
سپردن از
آن روزی که
نام تو شنیدم شدم عاجز
من از شب ها
شمردن روا
باشد که از
چون تو کریمی نصیب من
بود افسوس
خوردن خداوندا
از آن خوشتر
چه باشد بدیدن روی
تو پیش تو
مردن مثال
شمع شد خونم
در آتش ز
دل جوشیدن و
بر رخ فسردن در
این زندان مرا
کند است دندان از این
صبر و از این
دندان فشردن از
این خانه شدم
من سیر وقت
است به بام آسمان
ها رخت بردن 1897 در
این دم همدمی
آمد خمش کن که او
ناگفته می
داند خمش کن ز
جام باده
خاموش گویا تو را بی
خویش بنشاند
خمش کن مزن
تشنیع بر
سلطان عشقش که او کس
را نرنجاند
خمش کن اگر
در آینه دم را
بگیری تو را از
گفت برهاند
خمش کن ز
گردش های تو
می داند آن کس که گردون
را بگرداند
خمش کن هر
اندیشه که در
دل دفن کردی یکایک بر
تو برخواند
خمش کن ز
هر اندیشه
مرغی آفریند در
آن عالم
بپراند خمش کن یکی
جغد و یکی باز
و یکی زاغ که یک یک
را نمی ماند
خمش کن گر
آن مه را نمی
بینی ببینی چو چشمت
را بپیچاند
خمش کن از
این عالم و زان
عالم مگو زانک به یک
رنگیت می راند
خمش کن 1898 ندا
آمد به جان از
چرخ پروین که بالا
رو چو دردی
پست منشین کسی
اندر سفر
چندین نماند جدا از
شهر و از
یاران پیشین ندای
ارجعی آخر
شنیدی از آن
سلطان و
شاهنشاه
شیرین در
این ویرانه
جغدانند ساکن چه مسکن
ساختی ای باز
مسکین چه
آساید به هر
پهلو که گردد کسی کز
خار سازد او
نهالین چه
پیوندی کند
صراف و قلاب چه
نسبت زاغ را
با باز و
شاهین چه
آرایی به گچ
ویرانه ای را که بالا
نقش دارد زیر
سجین چرا
جان را
نیارایی به
حکمت که ارزد
هر دمش صد چین
و ماچین نه
آن حکمت که
مایه گفت و گوی
است از آن
حکمت که گردد
جان خدابین تو
گوهر شو که
خواهند و
نخواهند نشانندت
همه بر تاج
زرین رها
کن پس روی چون
پای کژمژ الف می
باش فرد و
راست بنشین چو
معنی اسب آمد
حرف چون زین بگو تا کی
کشی بی اسب
این زین کلوخ
انداز کن در
عشق مردان تو هم
مردی ولی مرد
کلوخین عروسی
کلوخی با
کلوخی کلوخ آرد
نثار و سنگ
کابین به
گورستان به
زیر خشت بنگر که
نشناسی تو
سارانشان ز
پایین خدایا
دررسان جان را
به جان ها بدان راهی
که رفتند آل
یاسین دعای
ما و ایشان را
درآمیز چنان کز
ما دعای و از
تو آمین عنایت
آن چنان فرما
که باشد ز ما
احسان اندک وز
تو تحسین ز
شهوانی به
عقلانی
رسانمان بر اوج
فوق بر زین
لوح زیرین 1899 دل
خون خواره را
یک باره بستان ز غم
صدپاره شد یک
پاره بستان بکن
جان مرا امروز
چاره وگر نی
جان از این
بیچاره بستان همه
شب دوش می
گفتم خدایا که داد من
از آن خون
خواره بستان دل
سنگین او چون
ریخت خونم تو خون من
ز سنگ خاره
بستان به
دست دل
فرستادم دو سه
خط یکی خط را
از آن آواره
بستان در
آن خط صورت و
اشکال عشق است برای عبرت
و نظاره بستان دلم
با عشق هم
استاره افتاد نخواهی
جرم از استاره
بستان 1900 بیا
ای مونس جان
های مستان ببین
اندیشه و سودای
مستان بیا
ای میر خوبان
و برافروز ز
شمع روی خود
سیمای مستان نمی
آیی سر از
طاقی برون کن ببین این
غلغل و غوغای
مستان بیا
ای خواب مستان
را ببسته گشا این
بند را از پای
مستان همه
شب می رود تا
روز ای مه به اهل
آسمان هیهای
مستان همی
گویند ما هم
زو خرابیم چنین است
آسمان پس وای
مستان فرشته
و آدمی دیوان
و پریان ز
تو زیر و زبر
چون رای مستان کلاه
جمله هشیاران
ربودند در این
بازارگه چه
جای مستان میفکن
وعده مستان به
فردا تویی فردا
و پس فردای
مستان چو
مستان گرد
چشمت حلقه
کردند کی بنشیند
دگر بالای
مستان شنیدم
چرخ گردون را
که می گفت منم یک لقمه
از حلوای
مستان شنیدم
از دهان عشق
می گفت منم
معشوقه زیبای
مستان اگر
گویند ماه
روزه آمد نیابی جام
جان افزای
مستان بگو
کان می ز
دریاهای جان
است که جان را
می دهد سقای
مستان همه
مولای عقلند
این غریب است که عقل
آمد که من
مولای مستان چو
فرمان موقع
داشت رویش کشید
ابروی او
طغرای مستان همه
مستان نبشتند
این غزل را به خون دل
ز خون پالای
مستان 1901 ز
زخم دف کفم
بدرید ای جان چه بستی
کیسه را دستی
بجنبان گشادی
کن بجنب آخر
نه سنگی نه سنگی
هم گشاید آب
حیوان مروت
را مگر سیلاب
برده ست که پیدا
نیست گرد او به
میدان درافکن
کهنه ای گر زر
نداری تو را جز
ریش کهنه نیست
درمان چو
دستت بسته و
ریشت گشاده ست بجنبان
ریش را ای ریش
جنبان گلو
بگرفت و آوازم
ز نعره مگر بسته
است راه گوش
اخوان اگر
راه است آبی
را در این ناو چرا چرخی
و سنگی نیست
گردان وگر
این سنگ گردان
است کو آرد زهی
مهمانی بی آب
و بی نان به
طیبت گفتم این
نکته مرنجید مدارید از
مزح خاطر
پریشان گلو
مخراش و زیر
لب بخوانش دهانت پر
کند از در و
مرجان مسلم
دان خدا را
خوان نهادن خمش کن
این کرم را
نیست پایان 1902 چرا
منکر شدی ای
میر کوران نمی گویم
که مجنون را
مشوران تو
می گویی که
بنما غیبیان
را ستیران را
چه نسبت با
ستوران در
این دریا چه
کشتی و چه
تخته در این
بخشش چه
نزدیکان چه
دوران عدم
دریاست وین
عالم یکی کف سلیمانی
است وین خلقان
چو موران ز
جوش بحر آید
کف به هستی دو پاره
کف بود ایران
و توران در
آن جوشش بگو
کوشش چه باشد چه می
لافند از صبر
این صبوران از
این بحرند
زشتان گشته
نغزان از این
موجند شیرین
گشته شوران نپردازی
به من ای شمس
تبریز که در
عشقت همی
سوزند حوران 1903 شنیدی
تو که خط آمد ز
خاقان که از
پرده برون
آیند خوبان چنین
فرموده است
خاقان که
امسال شکر
خواهم که باشد
سخت ارزان زهی
سال و زهی روز
مبارک زهی خاقان
زهی اقبال
خندان درون
خانه بنشستن
حرام است که سلطان
می خرامد سوی
میدان بیا
با ما به
میدان تا
ببینی یکی بزم
خوش پیدای
پنهان نهاده
خوان و نعمت
های بسیار ز حلواها
و از مرغان
بریان غلامان
چو مه در پیش
ساقی نوای
مطربان خوشتر
از جان ولیک
از عشق شه جان
های مستان فراغت
دارد از ساقی
و از خوان تو
گویی این کجا
باشد همان جا که اندیشه
کجا گشته ست
جویان 1904 کجا
خواهی ز چنگ
ما پریدن کی داند
دام قدرت را
دریدن چو
پایت نیست تا
از ما گریزی بنه
گردن رها کن
سر کشیدن دوان
شو سوی شیرینی
چو غوره به باطن
گر نمی دانی
دویدن رسن
را می گزی ای
صید بسته نبرد این
رسن هیچ از
گزیدن نمی
بینی سرت اندر
زه ماست کمانی
بایدت از زه
خمیدن چه
جفته می زنی
کز بار رستم یکی دم
هشتمت بهر
چریدن دل
دریا ز بیم و
هیبت ما همی جوشد
ز موج و از
طپیدن که
سنگین اگر آن
زخم یابد ز بند ما
نیارد
برجهیدن فلک
را تا نگوید
امر ما بس به گرد
خاک ما باید
تنیدن هوا
شیری است از
پستان شیطان بود عقل
تو شیر خر
مکیدن دهان
خاک خشک از
حسرت ماست نیارد
جرعه ای بی ما
چشیدن کی
یارد صید ما
را قصد کردن کی یارد
بنده ما را
خریدن کسی
را که ربودیم
و گزیدیم که را
خواهد به غیر
ما گزیدن امانی
نیست جان را
در جز عشق میان
عاشقان باید
خزیدن امان
هر دو عالم
عاشقان راست چنین
بودند وقت
آفریدن نشاید
بره را از جور
چوپان ز چوپان
جانب گرگان
رمیدن که
این چوپان
نریزد خون بره که او
جاوید داند
پروریدن بدان
کاصحاب تن اصحاب
فیلند به کعبه
کی تواند
بررسیدن که
کعبه ناف عالم
پیل بینی است نتان بینی
بر نافی کشیدن ابابیلی
شو و از پیل
مگریز ابابیل
است دل در
دانه چیدن بچینند
دشمنان را
همچو دانه پیام
کعبه را داند
شنیدن ز
دل خواهی شدن
بر آسمان ها ز دل
خواهد گل دولت
دمیدن ز
دل خواهی به
دلبر راه بردن ز دل
خواهی ز ننگ
تن رهیدن دل
از بهر تو یک
دیکی بپخته ست زمانی صبر
می کن تا
پزیدن دل
دل هاست شمس
الدین تبریز نتاند شمس
را خفاش دیدن 1905 اگر
تو عاشقی غم
را رها کن عروسی بین
و ماتم را رها
کن تو
دریا باش و
کشتی را
برانداز تو عالم
باش و عالم را
رها کن چو
آدم توبه کن
وارو به جنت چه و
زندان آدم را
رها کن برآ
بر چرخ چون
عیسی مریم خر عیسی
مریم را رها
کن وگر
در عشق یوسف
کف بریدی همو را
گیر و مرهم را
رها کن وگر
بیدار کردت
زلف درهم خیال و
خواب درهم را
رها کن نفخت
فیه من روحی
رسیده ست غم بیش و
غم کم را رها
کن مسلم
کن دل از هستی
مسلم امید
نامسلم را رها
کن بگیر
ای شیرزاده
خوی شیران سگان
نامعلم را رها
کن حریصان
را جگرخون بین
و گرگین گر
و ناسور محکم
را رها کن بر
آن آرد تو را
حرص چو آزر که
ابراهیم ادهم
را رها کن خمش
زان نوع کوته
کن سخن را که الله
گو اعلم را رها
کن چو
طالع گشت شمس
الدین تبریز جهان تنگ
مظلم را رها
کن 1906 تو
نقد قلب را از
زر برون کن وگر گوید
زرم زوتر برون
کن که
بیگانه چو
سیلاب است
دشمن ز بامش تو
بران وز در
برون کن مگس
ها را ز غیرت
ای برادر از این
بزم پر از شکر
برون کن دو
چشم خاین
نامحرمان را از آن زیب
و جمال فر
برون کن اگر
کر نشنود آواز
آن چنگ اگر تانی
کری از کر
برون کن چو
مستان شیشه
اندر دست
دارند دلی
کو هست چون
مرمر برون کن نران
راه معنی
عاشقانند نر شهوت
بود چون خر
برون کن بر
یزید است شهوت
پر و بالش از این
مرغان نیکو پر
برون کن چو
بنده شمس تبریزی
نباشد تو او را
آدمی مشمر
برون کن 1907 گر
این جا حاضری
سر همچنین کن چو کردی
بار دیگر
همچنین کن مرا
دی تنگ اندر
بر کشیدی بیا ای
تنگ شکر
همچنین کن در
و بام مرا دی
می شکستی درآ امروز
از در همچنین
کن میان
جان چاکر کار
کردی به پیش
چشم چاکر
همچنین کن چه
خوش کردی مها
آن شیوه را دی رها کن
ناز و خوشتر
همچنین کن 1908 نتانی
آمدن این راه
با من کجا
دارد هریسه
پای روغن ولی
همراهی و با
تو بسازم که چشم من
به روی توست
روشن چو
از راهت ببردم
شرط نبود میان راه
ترک دوست کردن بغل
هایت بگیرم
همچو پیران چو طفلانت
نهم گاهی به
گردن چو
آدم توبه کن
از خوشه چینی چو کشتی
بذر آن توست
خرمن دهان
بربند گوش فهم
بسته ست مگو
چیزی که می
ناید به گفتن 1909 دل
معشوق سوزیده
است بر من وزان سوزش
جهان را سوخت
خرمن بزد
آتش به جان
بنده شمعی کز او شد
موم جان سنگ و
آهن بدید
آمد از آن آتش
به ناگه میان شب
هزاران صبح
روشن به
کوی عشق آوازه
درافتاد که شد در
خانه دل شکل
روزن چه
روزن کآفتاب
نو برآمد که سایه
نیست آن جا
قدر سوزن از
آن نوری که از
لطفش برسته ست ز آتش
گلبن و نسرین
و سوسن از
آن سو بازگرد
ای یار بدخو بدین سو آ
که این سوی
است مومن به
سوی بی سوی
جمله بهار است به هر سو
غیر این سرمای
بهمن چو
شمس الدین جان آمد ز
تبریز تو جان
کندن همی
خواهی همی کن 1910 تو
هر جزو جهان
را بر گذر بین تو هر یک
را رسیده از
سفر بین تو
هر یک را به
طمع روزی خود به پیش
شاه خود
بنهاده سر بین مثال
اختران از بهر
تابش فتاده
عاجز اندر پای
خور بین مثال
سیل ها در
جستن آب به سوی
بحرشان زیر و
زبر بین برای
هر یکی از
مطبخ شاه به قدر او
تو خوان معتبر
بین به
پیش جام
بحرآشام
ایشان تو دریای
جهان را مختصر
بین وان
ها را که روزی
روی شاه است ز حسن شه
دهانش پرشکر
بین به
چشم شمس
تبریزی تو
بنگر یکی دریای
دیگر پرگهر
بین 1911 تو
را پندی دهم
ای طالب دین یکی
پندی دلاویزی
خوش آیین مشین
غافل به پهلوی
حریصان که جان
گرگین شود از
جان گرگین ز
خارش های دل
ار پاک گردی ز دل یابی
حلاوت های
والتین بجوشند
از درون دل
عروسان چو مرد حق
شوی ای مرد
عنین ز
چشمه چشم
پریان سر
برآرند چو ماه و
زهره و خورشید
و پروین بنوش
این را که
تلقین های عشق
است که سودت
کم کند در گور
تلقین به
احسان زر به
خوبان آن چنان
ده که
نفریبند
زشتانت به
تحسین نمی
خواهند خوبان
جز ممیز بمفریبان
تو ایشان را
به کابین ز
تو آن گلرخان
را ننگ آید چو بفروشی
تو سرگی را به
سرگین ز
سنگ آسیا
زیرین حمول
است نه قیمت
بیش دارد سنگ
زیرین میان
سنگ ها آن بیش
ارزد که افزون
خورده باشد
زخم میتین ز
اشکست تجلی
فضل دارد میان کوه
ها آن طور
سینین خمش
کن صبر کن
تمکین تو کو که را
ماند ز دست
عشق تمکین 1912 بیا
ساقی می ما را
بگردان بدان می
این قضاها را
بگردان قضا
خواهی که از
بالا بگردد شراب پاک
بالا را
بگردان زمینی
خود که باشد
با غبارش زمین و
چرخ و دریا را
بگردان نیندیشم
دگر زین خورده
سودا بیا دریای
سودا را
بگردان اگر
من محرم ساغر
نباشم مرا لا
گیر و الا را
بگردان اگر
کژ رفت این دل ها ز مستی دل بی دست
و بی پا را
بگردان شرابی
ده که اندر جا
نگنجم چو فرمودی
مرا جا را
بگردان 1913 به
باغ آییم فردا
جمله یاران همه یاران
همدل همچو
باران صلا
گفتیم فردا
روز باغ است صلای
عاشقان و حق
گزاران در
آن باغ بتان و
بت پرستان هزاران در
هزاران در
هزاران همه
شادان و دست
انداز و خندان همه شاهان
عشق و
تاجداران به
زیر هر درختی
ماه رویی زهی خوبان
زهی سیمین
عذاران یکی
جوقی پیاده
همچو سبزه دگر جوقی
چو شاخ گل
سواران نبینی
سبزه را با گل
حسودی نباشد مست
آن می را
خماران 1914 اگر
خواهی مرا می
در هوا کن وگر
سیری ز من
رفتم رها کن نیم
قانع به یک
جام و به صد
جام دوساله
پیش تو دارم
قضا کن بده
می گر ننوشم
بر سرم ریز وگر نیکو
نگفتم ماجرا
کن من
از قندم مرا
گویی ترش شو تو ماشی
را بگیر و
لوبیا کن سر
خم را به کهگل
هین مبندا دل خم را
برآور دلگشا
کن مرا
چون نی
درآوردی به
ناله چو چنگم خوش
بساز و بانوا
کن اگر
چه می زنی
سیلیم چون دف که آوازی
خوشی داری صدا
کن چو
دف تسلیم کردم
روی خود را بزن سیلی
و رویم را قفا
کن همی
زاید ز دف و کف
یک آواز اگر یک
نیست از همشان
جدا کن حریف
آن لبی ای نی
شب و روز یکی
بوسه پی ما
اقتضا کن تو
بوسه باره ای
و جمله خواری نگیری پند
اگر گویم سخا
کن شدی
ای نی شکر ز
افسون آن لب ز لب ای
نیشکر رو
شکرها کن نه
شکر است این
نوای خوش که
داری نوای
شکرین داری
ادا کن خموش
از ذکر نی می
باش یکتا که نی
گوید که یکتا
را دو تا کن 1915 برو
ای دل به سوی
دلبر من بدان
خورشید شرق و
شمع روشن مرو
هر سو به سوی
بی سویی رو که هر
مسکین بدان سو
یافت مسکن بنه
سر چون قلم بر
خط امرش که هر بی
سر از او
افراشت گردن که
جز در ظل آن
سلطان خوبان دل
ترسندگان را
نیست مومن به
دستت او دهد
سرمایه زر ز
پایت او گشاید
بند آهن ور
از انبوهی از
در ره نیابی چو
گنجشکان درآ
از راه روزن وگر
زان خرمن گل
بو نیابی چه سود
عنبرینه و مشک
و لادن وگر
سبلت ز شیرش
تر نکردی برو ای
قلتبان و ریش
می کن چو
دیدی روی او
در دل بروید گل و
نسرین و بید و
سرو و سوسن درآمیزد
دلت با آب
حسنش چو
آتش که
درآویزد به
روغن درآ
در آتشش زیرا
خلیلی مرم ز آتش
نه ای نمرود
بدظن درآ
در بحر او تا
همچو ماهی بروید مر
تو را از خویش
جوشن ز
کاه غم جدا کن
حب شادی که آن مه
را برای ماست
خرمن بهار
آمد برون آ
همچو سبزه به کوری
دی و بر رغم
بهمن نخمی
چون کمان گر
تیر اویی به قاب
قوس رستستی ز
مکمن زهی
بر کار و ساکن
تو به ظاهر مثال
مرهمی در کار
کردن خمش
کن شد خموشی
چون بلادر بلادر گر
ننوشی باش
کودن 1916 برآ
بر بام و
اکنون ماه نو
بین درآ در
باغ و اکنون
سیب می چین از
آن سیبی که
بشکافد در روم رود
بوی خوشش تا
چین و ماچین برآ
بر خرمن سیب و
بکش پا ز سیب لعل
کن فرش و
نهالین اگر
سیبش لقب گویم
وگر می وگر نرگس
وگر گلزار و
نسرین یکی
چیز است در وی
چیست کان نیست خدا
پاینده دارش
یا رب آمین بیا
اکنون اگر
افسانه خواهی درآ در
پیش من چون
شمع بنشین همی
ترسم که
بگریزی ز گوشه برآ بالا
برون انداز
نعلین به
پهلویم نشین
برچفس بر من رها کن
ناز و آن خوهای
پیشین بیامیز
اندکی ای کان
رحمت که تا
گردد رخ زرد
تو رنگین روا
باشد وگر خود
من نگویم همیشه
عشوه و وعده
دروغین از
این پاکی تو
لیکن عاشقان
را پراکنده
سخن ها هست
آیین زهی
اوصاف شمس
الدین تبریز زهی کر و
فر و امکان و
تمکین 1917 چو
بربندند
ناگاهت
زنخدان همه کار
جهان آن جا
زنخ دان چو
می برند شاخی
را ز دو نیم بلرزد شاخ
دیگر را دل از
بیم که
گفتت گرد چرخ
چنبری گرد که قد
همچو سروت
چنبری کرد نمی
بینم تو را آن
مردی و زور که بر
گردون روی
نارفته در گور تو
تا بنشسته ای
در دار فانی نشسته می
روی و می
نبینی نشسته
می روی این
نیز نیکو است اگر رویت
در این رفتن
سوی او است بسی
گشتی در این
گرداب گردان به سوی
جوی رحمت رو
بگردان بزن
پایی بر این
پابند عالم که
تا دست از
تبرک بر تو
مالم تو
را زلفی است
به از مشک و
عنبر تو ده کل
را کلاهی ای
برادر کله
کم جو چو داری
جعد فاخر کله بر
آسمان انداز
آخر چرا
دنیا به نکته
مستحیله فریبد چو
تو زیرک را به
حیله به
سردی نکته
گوید سرد سیلی نداری پای
آن خر را
شکالی اگر
دوران دلیل
آرد در آن قال تخلف دیده
ای در روی او
مال تو
را عمری کشید
این غول در
تیه بکن با
غول خود بحثی
به توجیه چرا
الزام اویی
چیست سکته جوابش گو
که مقلوب است
نکته 1918 فرود
آ تو ز مرکب
بار می بین وجودت را
تو پود و تار
می بین هر
آن گلزار کاندر هجر
مانده ست سراسر جان
او پرخار می
بین چو
جمله راه های
وصل را بست رخان
عاشقان را زار
می بین چو
سررشته اشارت
هاش دیدی بر آن
رشته برو
گلزار می بین ز
جان ها جوق
جوق از آتش او فغان لابه
کنان مکثار می
بین بزن
تو چنگ در
قانون شرطش سماع دلکش
اوتار می بین به
پیش ماجرای
صدق آن شه سرافکنده
همه اخیار می
بین میان
کودکان مکتب
او چه کوه و
بحر از احبار
می بین چو
بی میلی کند
آن خدمت مه چو مه
سرگشته و دوار
می بین چو
روی از منبرش
برتافت جانی درآویزان
ورا بر دار می
بین اگر
چه کار و باری
بینی او را ولی نسبت
به شه بی کار
می بین خیالش
دید جانم گفت
آخر به هجرت
می خورم من
نار می بین بگفتا
که عنایت بر
فزون است ولیکن
دیدن ناچار می
بین اگر
تو عاقلی گندم
چو دیدی ز سنبل ها
نه از انبار
می بین دلت
انبار و لطفم
اصل سنبل اشارت
بشنو و بسیار
می بین خداوند
شمس دین را گر
ببینی به
غیب اندر رو و
ازهار می بین شود
دیده گذاره
سوی بی سو در او
انوار در
انوار می بین 1919 عشق
است بر آسمان
پریدن صد پرده
به هر نفس
دریدن اول
نفس از نفس
گسستن اول قدم از
قدم بریدن نادیده
گرفتن این
جهان را مر دیده
خویش را بدیدن گفتم
که دلا مبارکت
باد در
حلقه عاشقان
رسیدن ز
آن سوی نظر
نظاره کردن در کوچه
سینه ها دویدن ای
دل ز کجا رسید
این دم ای دل ز
کجاست این
طپیدن ای
مرغ بگو زبان
مرغان من دانم
رمز تو شنیدن دل
گفت به کار خانه
بودم تا خانه
آب و گل پریدن از
خانه صنع می
پریدم تا خانه
صنع آفریدن چون
پای نماند می
کشیدند چون گویم
صورت کشیدم 1920 دیر
آمده ای مرو
شتابان ای رفتن
تو چو رفتن
جان دیر
آمدن و شتاب
رفتن آیین گل
است در گلستان گفتی
چونی چنانک
ماهی افتاده
میان ریگ
سوزان چون
باشد شهر
شهریارا بی دولت
داد و عدل
سلطان من
بی تو نیم
ولیک خواهم آن باتویی
که هست پنهان شب
پرتو آفتاب هم
هست خاصه به
تموز گرم و
تفسان قانع
نشود به گرمی
او جز خفاشی
ز بیم مرغان گرمی
خواهند و
روشنی هم مرغان که
معودند با آن ما
وصف دو جنس
مرغ گفتیم بنگر ز
کدامی ای غزل
خوان 1921 ای
ساقی و دستگیر
مستان دل
را ز وفای مست
مستان ای
ساقی تشنگان
مخمور بس تشنه
شدند می
پرستان از
دست به دست می
روان کن بر دست
مگیر مکر و
دستان سررشته
نیستی به ما
ده در حسرت
نیستند هستان چون
قیصر ما به
قیصریه ست ما را
منشان به
آبلستان هر
جا که می است
بزم آن جاست هر
جا که وی است
نک گلستان یک
جام برآر همچو
خورشید عالی کن
از آن نهال
پستان دیدار
حق است مومنان
را خوارزم
نبیند و
دهستان منکر
ز برای چشم
زخمت همچو سر
خر میان بستان گر
در دل او نمی
نشیند خوش در دل
ما نشسته است
آن 1922 ما
شادتریم یا تو
ای جان ما
صافتریم یا دل
کان در
عشق خودیم
جمله بی دل در روی
خودیم مست و
حیران ما
مستتریم یا
پیاله ما
پاکتریم یا دل
و جان در
ما نگرید و در
رخ عشق ما خواجه
عجبتریم یا آن ایمان
عشق است و کفر
ماییم در کفر
نگه کن و در
ایمان ایمان
با کفر شد هم
آواز از یک پرده زنند
الحان دانا
چو نداند این
سخن را پس کی رسد
این سخن به
نادان 1923 ای
روی مه تو شاد
خندان آن روی
همیشه باد
خندان آن
ماه ز هیچ کس
نزاده ست ور زانک
بزاد زاد
خندان ای
یوسف یوسفان
نشستی در مسند
عدل و داد
خندان آن
در که همیشه
بسته بودی وا شد ز تو با
گشاد خندان ای
آب حیات چون
رسیدی شد آتش و
خاک و باد
خندان 1924 ای
روی تو نوبهار
خندان احسنت زهی
نگار خندان می
بینمت ای نگار
در خلد بر شاخ
درخت انار
خندان یک
لحظه جدا مباش
از من ای یار
نکوعذار
خندان ای
شهر جهان خراب
بی تو ای خسرو و
شهریار خندان ای
صد گل سرخ
عاشق تو بر چشمه و
سبزه زار
خندان در
بیشه دل خیال
رویت شیر است
کند شکار
خندان هر
روز ز جانبی
برآیی چون دولت
بی قرار خندان بحری
است صفات شمس
تبریز پر از در
شاهوار خندان 1925 بازآمد
آستین فشانان آن دشمن
جان و عقل و
ایمان غارتگر
صد هزار خانه ویران
کن صد هزار
دکان شورنده
صد هزار فتنه حیرتگه صد
هزار حیران آن
دایه عقل و
آفت عقل آن مونس
جان و دشمن
جان او
عقل سبک کجا
رباید عقلی
خواهد چو عقل
لقمان او
جان خسیس کی
پذیرد جانی
خواهد چو بحر
عمان آمد
که خراج ده
بیاور گفتم که
چه ده دهی است
ویران طوفان
تو شهرها شکست
است یک ده چه
زند میان
طوفان گفتا
ویران مقام
گنج است ویرانه
ماست ای
مسلمان ویرانه
به ما ده و
برون رو تشنیع مزن
مگو پریشان ویرانه
ز توست چون تو
رفتی معمور شود
به عدل سلطان حیلت
مکن و مگو که
رفتم اندر پس
در مباش پنهان چون
مرده بساز
خویشتن را تا زنده
شوی به روح
انسان گفتی
که تو در میان
نباشی آن گفت تو
هست عین قرآن کاری
که کنی تو در
میان نی آن کرده
حق بود یقین
دان باقی
غزل به سر
بگوییم نتوان
گفتن به پیش
خامان خاموش
که صد هزار
فرق است از گفت
زبان و نور
فرقان 1926 مال
است و زر است
مکسب تن کسب دل
دوستی فزودن بستان
بی دوست هست
زندان زندان با
دوست هست گلشن گر
لذت دوستی
نبودی نی مرد
شدی پدید نی
زن خاری
که به باغ
دوست روید خوشتر ز
هزار سرو و
سوسن بر
هم دوزید عشق
ما را بی منت
ریسمان و سوزن گر
خانه عالم است
تاریک بگشاید
عشق شصت روزن ور
می ترسی ز تیر
و شمشیر جوشن گر
عشق ساخت جوشن هم
عشق کمال خود
بگوید دم درکش و
باش مرد الکن 1927 وقت
آمد توبه را
شکستن وز دام
هزار توبه
جستن دست
دل و جان ها
گشادن دست غم را
ز پس ببستن معشوقه
روح را بدیدن لعل لب او
به بوسه خستن در
آب حیات غسل
کردن در وی تن
خویش را بشستن برخاست
قیامت وصالش تا کی به
امید درنشستن گر
بسکلد آن نگار
بنگر صد پیوست
است در آن
سکستن مخدومی
شمس دین تبریز ای جان تو
رمیده ای ز
بستن 1928 ای
دوست عتاب را
رها کن تدبیر
دوای درد ما
کن ای
دوست جدا مشو
تو از ما ما را ز
بلا و غم جدا
کن اندیشه
چو دزد در دل
افتاد مستم کن و
دزد را فنا کن شادی
ز میان غم
برانگیز در عالم
بی وفا وفا کن 1929 ای
عربده کرده
دوش با من می خورده
و کرده جوش با
من ای
جان به حق
وصال دوشین در خشم
چنین مکوش با
من گر
با تو ز من بدی
بگفتید با بنده
بگو مپوش با
من 1930 امروز
تو خوشتری و
یا من بی من تو
چگونه ای و با
من نی
نی من و تو مگو
رها کن فرقی خود
نیست از تو تا
من بی
تو بودی تو بر
سر چرخ بی من
بودم به سال
ها من در
پوست من و تو
همچو انگور در شیره
کجا تو و کجا
من از
بخل بجست و در
سخا ماند آن حاتم
طی و گفت ها من من
بخل و سخا
نثار کردم ای بیش ز
حاتم از سخا
من ای
جان لطیف خوش
لقا تو ای آینه
دار آن لقا من 1931 عقل
از کف عشق
خورد افیون هش دار
جنون عقل
اکنون عشق
مجنون و عقل
عاقل امروز
شدند هر دو مجنون جیحون
که به عشق بحر
می رفت دریا شد و
محو گشت جیحون در
عشق رسید بحر
خون دید بنشست خرد
میانه خون بر
فرق گرفت موج
خونش می برد ز
هر سوی به بی
سون تا
گم کردش تمام
از خود تا گشت به
عشق چست و
موزون در
گم شدگی رسید
جایی کان جا نه
زمین بود نه
گردون گر
پیش رود قدم
ندارد ور بنشیند
پس او است
مغبون ناگاه
بدید زان سوی
محو زان سوی
جهان نور بی
چون یک
سنجق و صد
هزار نیزه از نور
لطیف گشت
مفتون آن
پای گرفته اش
روان شد می رفت در
آن عجیب هامون تا
بو که رسد قدم
بدان جا تا رسته
شود ز خویش و
مادون پیش
آمد در رهش دو
وادی یک
آتش بد یکیش
گلگون آواز
آمد که رو در
آتش تا یافت
شوی به گلستان
هون ور
زانک به
گلستان درآیی خود را
بینی در آتش و
تون بر
پشت فلک پری
چو عیسی و اندر
بالا فرو چو
قارون بگریز
و امان شاه
جان جو از جمله
عقیله ها تو
بیرون آن
شمس الدین و
فخر تبریز کز
هر چه صفت
کنیش افزون 1932 ای
دشمن عقل و
جان شیرین نور موسی
و طور سینین ای
دوست که زهره
نیست جان را تا از تو
نشان دهد به
تعیین ای
هر چه بگویم و
نویسم برخوانده
نانبشته
پیشین ای
آنک طبیب
دردهایی بی قرص
بنفشه و
فسنتین ای
باعث رزق
مستمندان بی
قوصره و جوال
و خرجین هر
ذوق که غیر
حضرت توست نوش تین
است و نیش
تنین دو
پاره کلوخ را
بگیری ویسی سازی
از آن و رامین وان
نقش از آن
فروتراشی طینی باشد
میانه طین پس
در کف صنع نقش
بندت لعبت
هااند این
سلاطین بر
هم زنشان چو
دو سبو تو تا بشکند
آن یکی به
توهین تا
لاف زند که من
شکستم تو بشکسته
به دست تکوین چون
بادی را کنی
مصور طاووس
شوند و باز و
شاهین شب
خواب مسافری
ببندی یعنی که
مخسب خیز
بنشین بنشین
به خیال خانه
دل هر نقش که
می کنیم می
بین نقشی
دگری همی
فرستیم تا لقمه
او شود نخستین تا
صورت راست را
بدانی در سینه ز
صورت دروغین من
از پی اینت
نقش کردم تا کلک
مرا کنی تو
تحسین امشب
همه نقش ها
شکارند از اسب
فرومگیر تو
زین تا
روز سوار باش
بر صید مندیش ز
بالش و نهالین می
گرد به گرد
لیل لیلی گر مجنونی
ز پای منشین امشب
صدقات می دهد
شاه ان
الصدقات
للمساکین صاع
سلطان اگر
بجویی یابی به
جوال ابن
یامین بس
کن که دعا بسی
بکردی گوش آر از
این سپس به
آمین 1933 برخیز
و صبوح را
برنجان ای روی تو
آفتاب رخشان جان
ها که ز راه نو
رسیدند بر مایده
قدیم بنشان جان
ها که پرید
دوش در خواب در عالم
غیب شد پریشان هر
جان به ولایتی
و شهری آواره
شدند چون
غریبان مرغان
رمیده را
فرازآر حراقه بزن
صفیر برخوان هرچ
آوردند از ره
آورد بیخود
کنشان و جمله
بستان زیرا
هر گل که برگ
دارد او بر
نخورد از این
گلستان عقلی
باید ز عقل
بیزار خوش نیست
قلاوزی
زحیران جغد
است قلاوز و
همه راه در هر
قدمی هزار
ویران ای
باز خدا درآ
به آواز از کنگره
های شهر سلطان این
راه بزن که
اندر این راه خفت اشتر
و مست شد
شتربان 1934 از
ما مرو ای
چراغ روشن تا زنده
شود هزار چون
من تا
بشکفد از درون
هر خار صد نرگس و
یاسمین و سوسن بر
هر شاخی هزار
میوه در هر گل
تر هزار گلشن جان
شب را تو چون
چراغی یا جان
چراغ را چو
روغن ای
روزن خانه را
چو خورشید یا خانه
بسته را چو
روزن ای
جوشن را چو
دست داوود یا رستم
جنگ را چو
جوشن خورشید
پی تو غرق آتش وز بهر تو
ساخت ماه خرمن نستاند
هیچ کس بجز تو تاوان
بهار را ز
بهمن از
شوق تو باغ و
راغ در جوش وز عشق تو
گل دریده دامن ای
دوست مرا چو
سر تو باشی من غم
نخورم ز وام
کردن روزی
که گذر کنی به
بازار هم مرد
رود ز خویش و
هم زن وان
شب که صبوح او
تو باشی هم روح
بود خراب و هم
تن ترکی
کند آن صبوح و
گوید با
هندوی شب به
خشم سن سن ترکیت
به از خراج
بلغار هر سن سن
تو هزار رهزن گفتی
که خموش من
خموشم گر زانک
نیاریم به
گفتن ور
گوش رباب دل
بپیچی در گفت
آیم که تن تنن
تن خاکی
بودم خموش و
ساکن مستم کردی
به هست کردن هستی
بگذارم و شوم
خاک تا هست
کنی مرا دگر
فن خاموش
که گفت نیز
هستی است باش از پی
انصتواش الکن 1935 دلبر
بیگانه صورت
مهر دارد در
نهان گر زبانش
تلخ گوید قند
دارد در دهان از
درون سو آشنا
و از برون
بیگانه رو این چنین
پرمهر دشمن من
ندیدم در جهان چونک
دلبر خشم گیرد
عشق او می
گویدم عاشق ناشی
مباش و رو
مگردان هان و
هان راست
ماند تلخی
دلبر به تلخی
شراب سازوار
اندر مزاج و
تلخ تلخ اندر
زبان پیش
او مردن به هر
دم از شکر
شیرینتر است مرده داند
این سخن را تو
مپرس از
زندگان شاد
روزی کاین غزل
را من بخوانم
پیش عشق سجده ای
آرم بر زمین و
جان سپارم در
زمان مرغ
جان را عشق
گوید میل داری
در قفص مرغ گوید
من تو را
خواهم قفص را
بردران 1936 عاشقان
نالان چو نای
و عشق همچون
نای زن تا چه ها
در می دمد این
عشق در سرنای
تن هست
این سر ناپدید
و هست سرنایی
نهان از می لب
هاش باری مست
شد سرنای من گاه
سرنا می
نوازد گاه
سرنا می گزد آه از این
سرنایی شیرین
نوای نی شکن شمع
و شاهد روی او
و نقل و باده
لعل او ای ز لعلش
مست گشته هم
حسن هم
بوالحسن بوحسن
گو بوالحسن را
کو ز بویش مست
شد وان حسن
از بو گذشت و
قند دارد در
دهن آسمان
چون خرقه
رقصان و صوفی
ناپدید ای
مسلمانان کی
دیده ست خرقه
رقصان بی بدن خرقه
رقصان از تن
است و جسم رقصان
است ز جان گردن جان
را ببسته عشق
جانان در رسن ای
دل مخمور گویی
باده ات گیرا
نبود باده
گیرای او
وانگه کسی با
خویشتن 1937 هر
خوشی که فوت
شد از تو مباش
اندوهگین کو به
نقشی دیگر آید سوی
تو می دان
یقین نی
خوشی مر طفل
را از دایگان
و شیر بود چون برید
از شیر آمد آن
ز خمر و
انگبین این
خوشی چیزی است
بی چون کآید
اندر نقش ها گردد از
حقه به حقه در
میان آب و طین لطف
خود پیدا کند
در آب باران
ناگهان باز در
گلشن درآید سر
برآرد از زمین گه
ز راه آب آید
گه ز راه نان و
گوشت گه
ز راه شاهد
آید گه ز راه
اسب و زین از
پس این پرده
ها ناگاه روزی
سر کند جمله بت
ها بشکند آنک
نه آن است و نه
این جان
به خواب از تن
برآید در خیال
آید بدید تن شود
معزول و عاطل
صورتی دیگر
مبین گویی
اندر خواب
دیدم همچو سروی خویش
را روی من
چون لاله زار
و تن چو ورد و
یاسمین آن
خیال سرو رفت
و جان به خانه
بازگشت ان فی هذا
و ذاک عبره
للعالمین ترسم
از فتنه وگر
نی گفتنی ها
گفتمی حق ز من
خوشتر بگوید
تو مهل فتراک
دین فاعلاتن
فاعلاتن
فاعلاتن
فاعلات نان گندم
گر نداری گو
حدیث گندمین آخر
ای تبریز جان
اندر نجوم دل
نگر تا ببینی
شمس دنیا را
تو عکس شمس
دین 1938 نازنینی
را رها کن با
شهان نازنین ناز گازر
برنتابد
آفتاب راستین سایه
خویشی فنا شو
در شعاع آفتاب چند بینی
سایه خود نور
او را هم ببین درفکنده
ای خویش غلطی
بی خبر همچون
ستور آدمی
شو در ریاحین
غلط و اندر
یاسمین از
خیال خویش
ترسد هر کی در
ظلمت بود زان که در
ظلمت نماید
نقش های
سهمگین از
ستاره روز
باشد ایمنی
کاروان زانک با
خورشید آمد هم
قران و هم
قرین مرغ
شب چون روز
بیند گوید این
ظلمت ز چیست زانک او
گشته ست با شب
آشنا و همنشین شاد
آن مرغی که
مهر شب در او
محکم نگشت سوی تبریز
آید او اندر
هوای شمس دین 1939 می
پرد این مرغ
دیگر در جنان
عاشقان سوی عنقا
می کشاند
استخوان
عاشقان ای
دریغا چشم
بودی تا بدیدی
در هوا تا روان
دیدی روان
گشته روان
عاشقان اشتران
سربریده پای
بالا می نهند اشتر
باسر مجو در
کاروان
عاشقان آن
جنازه
برپریدی گر
نگفتی غیرتش بی نشان
رو بی نشان رو
بی نشان
عاشقان چون
به گورستان
درآید
استخوان
عاشقی صد نواله
پیچد از وی
میرخوان
عاشقان ذره
ذره دف زدی و
کف زدی در عرس
او گر روا
بودی شدن پیدا
نهان عاشقان چون
تن عاشق درآید
همچو گنجی در
زمین صد دریچه
برگشاید
آسمان عاشقان در
کفن پیچید
بینید ای
عزیزان کوه
قاف چشم بند
است این عجب
یا امتحان
عاشقان خرمن
گل بود و شد از
مرگ شاخ
زعفران صد گلستان
بیش ارزد
زعفران
عاشقان ای
رسول غیرت
مردان دهانم
را مگیر تا دو سه
نکته بگویم از
زبان عاشقان 1940 ای
ز تو مه پای
کوبان وز تو
زهره دف زنان می زنند
ای جان مردان
عشق ما بر دف
زنان نقل
هر مجلس شده
ست این عشق ما
و حسن تو شهره شهری
شده ما کو
چنین بد شد
چنان ای
به هر هنگامه
دام عشق تو
هنگامه گیر وی چکیده
خون ما بر راه
ره رو را نشان صد
هزاران زخم بر
سینه ز زخم
تیر عشق صد شکار
خسته و نی تیر
پیدا نی کمان روی
در دیوار کرده
در غم تو مرد و
زن ز آب و نان
عشق رفته اشتهای
آب و نان خون
عاشق اشک شد
وز اشک او
سبزه برست سبزه ها
از عکس روی
چون گل تو
گلستان ذوق
عشقت چون ز حد
شد خلق
آتشخوار شد همچو
اشترمرغ آتش
می خورد در
عشق جان هجر
سرد چون
زمستان راه ها
را بسته بود در زمین
محبوس بود
اشکوفه های
بوستان چونک
راه ایمن شد
از داد بهاران
آمدند سبزه را
تیغ برهنه
غنچه را در کف
سنان خیز
بیرون آ به
بستان کز ره
دور آمدند خیز
کالقادم یزار
و رنجه شو
مرکب بران از
عدم بستند رخت
و جانب بحر
آمدند آنگه از
بحر آمدند
اندر هوا تا
آسمان برج
برج آسمان را
گشته و پذرفته
اند از هر
استاره بضاعت
و آمده تا
خاکدان آب
و آتش ز
آسمانش می رسد
هر دم مدد چند روزی
کاندر این
خاکند ایشان
میهمان خوان
ها بر سر نسیم
و کاس ها بر کف
صبا با
طبق پوشی که
پوشیده ست جز
از اهل خوان می
رسند و هر کسی
پرسان که چیست
اندر طبق با زبان
حال می گویند
با پرسندگان هر
کسی گر
محرمستی پس طبق
پوشیده چیست قوت جان
چون جان نهان
و قوت تن پیدا
چو نان ذوق
نان هم گرسنه
بیند نبیند
هیچ سیر بر
دکان نانبا از
نان چه می
داند دکان نانوا
گر گرسنه ستی
هیچ نان
نفروختی گر
بدانستی صبا
گل را نکردی
گلفشان هر
کش از معشوق
ذوقی نیست الا
در فروخت او نباشد
عاشق او باشد
به معنی
قلتبان عذر
عاشق گر فروشد
دانک میل دلبر
است از ضرورت
تا نبندد در
به رویش
دلستان چونک
می بیند که
میل دلبر اندر
شهرگی است اشک می
بارد ز رشک آن
صنم از دیدگان اشک
او مر رشک او
را ضد و دشمن
آمده ست رشک پنهان
دارد و اشکش
روان و قصه
خوان تخم
پنهان کرده خود
را نگر باغ و
چمن شهوت
پنهان خود را
بین یکی شخصی
دوان عین
پنهان داشتن
شد علت پیدا
شدن بی
لسانی می شود
بر رغم ما عین
لسان چند
فرزندان به هر
اندیشه بعد
مرگ خویش گرد جان
خویش بینی در
لحد باباکنان زاده
از اندیشه های
خوب تو ولدان
و حور زاده از
اندیشه های
زشت تو دیو
کلان سر
اندیشه مهندس
بین شده قصر و
سرا سر تقدیر
ازل را بین
شده چندین
جهان واقفی
از سر خود از
سر سر واقف نه
ای سر سر
همچون دل آمد
سر تو همچون
زبان گر
سر تو هست خوب
از سر سر ایمن
مباش باش
ناایمن که
ناایمن همی
یابد امان سربلندی
سرو و خنده گل
نوای عندلیب میوه های
گرم رو سر دم
سرد خزان برگ
ها لرزان چه
می لرزید وقت
شادی است دام ها در
دانه های خوش
بود ای باغبان ما
ز سرسبزی به
روی زرد چند
افتاده ایم در کمین
غیب بس تیر
است پران از
کمان لاله
رخ افروخته وز
خشم شد دل
سوخته سنبله
پرسود و
کژگردن ز
اندیشه گران آن
گل سوری ستیزه
گل دکانی باز
کرد رنگ ها
آمیخت اما
نیستش بویی از
آن خوشه
ها از سست
پایی رو نهاده
بر زمین غوره اش
شیرین شد آخر
از خطاب
یسجدان نرگس
خیره نگر آخر
چه می بینی به
باغ گفت غمازی
کنم پس من
نگنجم در میان سوسنا
افسوس می داری
زبان کردی
برون یا زبان
درکش چو ما و
یا بکن حالی
بیان گفت
بی گفتن زبان
ما بیان حال
ماست گر
نه پایان
راسخستی سبز
کی بودی سران گفتم
ای بید پیاده
چون پیاده
رسته ای گفت تا
لطف تواضع
گیرم از آب
روان رنگ
معشوق است سیب
لعل را طعم
ترش زانک
خوبان را ترش
بودن بزیبد
این بدان پس
درخت و شاخ
شفتالو چرا
پستی نمود بهر
شفتالو
فشاندن پیش
شفتالوستان گفت
آری لیک وقتی
می دهد
شفتالویی که رسد
جان از تن
عاشق ز ناخن
تا دهان ای
سپیدار این
بلندی جستنت
رسوایی است چون نه گل
داری نه میوه
گفت خامش هان
و هان گر
گلم بودی و
میوه همچو تو
خودبینمی فارغم از
دید خود بر
خودپرستان
دیدبان نار
آبی را همی
گفت این رخ
زردت ز چیست گفت
زان دردانه ها
کاندر درون
داری نهان گفت
چون دانسته ای
از سر من گفتا
بدانک می نگنجی
در خود و
خندان نمایی
ناردان نی
تو خندانی
همیشه خواه
خند و خواه نی وز تو
خندان است
عالم چون جنان
اندر جنان لیک
آن خنده چون
برق او راست
کو گرید چو ابر ابر اگر
گریان نباشد
برق از او
نبود جهان خاک
را دیدم سیاه
و تیره و روشن
ضمیر آب روشن
آمد از گردون
و کردش امتحان آب
روشن را پذیرا
شد ضمیر روشنش زاد چون
فردوس و جنت
شاخ و کاخ بی
کران این
خیار و خربزه
در راه دور و
پای سست چون پیاده
حاج می آیند
اندر کاروان بادیه
خون خوار بینی
از عدم سوی
وجود بر خطاب
کن همه لبیک
گو بهر امان چه
پیاده بلک
خفته رفته چون
اصحاب کهف خفته پهلو
بر زمین و
رفته تک تا
آسمان در
چنین مجمع کدو
آمد رسن بازی
گرفت از کی دید
آن زو که دادش
آن رسن های
رسان این
چمن ها وین
سمن وین میوه
ها خود رزق
ماست آن
گیا و خار و گل
کاندر بیابان
است آن آن
نصیب و میوه و
روزی قومی
دیگر است نفرت و بی
میلی ما هست
آن را پاسبان صد
هزاران مور و
مار و صد
هزاران رزق
خوار هر یکی
جوید نصیبه هر
یکی دارد فغان هر
دوا درمان
رنجی هر یکی
را طالبی چون عقاقیری
که نشناسد به
غیر طب دان بس
گیا کان پیش
ما زهر و بر
ایشان پای زهر پیش ما
خار است و پیش
اشتران
خرمابنان جوز
و بادام از
درون مغز است
و بیرون پوست
و قشر اندرون پوست
پرورده چو
بیضه ماکیان باز
خرما عکس آن
بیرون خوش و
باطن قشور باطن و
ظاهر تو چون
انجیر باش ای
مهربان جذبه
شاخ آب را از
بیخ تا بالا
کشد همچنانک
جذبه جان را
برکشد بی
نردبان غوصه
گشت این باد و
آبستن شد آن
خاک و درخت بادها چون
گشن تازی شاخه
ها چون مادیان می
رسد هر جنس
مرغی در بهار
از گرمسیر همچو
مهمان سرسری
می سازد این
جا آشیان صد
هزاران غیب می
گویند مرغان
در ضمیر کان فلان
خواهد گذشتن
جای او گیرد
فلان از
سلیمان نامه
ها آورده اند
این هدهدان کو زبان
مرغ دانی تا
شود او ترجمان عارف
مرغان است لک
لک لک لکش
دانی که چیست ملک لک و
الامر لک و
الحمد لک یا
مستعان وقت
پیله روح آمد
قشلق تن را
بهل آخر از
مرغان بیاموزید
رسم ترکمان همچو
مرغان
پاسبانی خویش
کن تسبیح گو چند گاهی
خود شود تسبیح
تو تسبیح خوان بس
کنم زین باد
پیمودن ولیکن
چاره نیست زانک کشتی
مجاهد کی رود
بی بادبان بادپیمایی
بهار آمد حیات
عالمی بادپیمایی
خزان آمد عذاب
انس و جان این
بهار و باغ
بیرون عکس باغ
باطن است یک
قراضه ست این
همه عالم و
باطن هست کان لاجرم
ما هر چه می
گوییم اندر
نظم هست نزد عاشق
نقد وقت و نزد
عاقل داستان عقل
دانایی است و
نقلش نقل آمد
یا قیاس عشق کان
بینش آمد ز
آفتاب کن فکان آفتابی
کو مجرد آمد
از برج حمل آفتابی بی
نظیر بی قرین
خوش قران آنک
لاشرقیه بوده
ست و لاغربیه زانک شرق
و غرب باشد در
زمین و در
زمان آفتابی
کو نسوزد جز
دل عشاق را مهر جان
ره یابد آن جا
نی ربیع و مهر
جان چونک
ما را از زمین
و از زمان
بیرون برد از فنا
ایمن شویم از
جود او ما
جاودان این
زمین و این
زمان بیضه ست
و مرغی کاندر
او است مظلم
و اشکسته پر
باشد حقیر و
مستهان کفر
و ایمان دان
در این بیضه
سپید و زرده
را واصل و
فارق میانشان
برزخ
لایبغیان بیضه
را چون زیر پر
خویش پرورد از
کرم کفر و دین
فانی شد و شد
مرغ وحدت
پرفشان شمس
تبریزی دو
عالم بود بی
رویت عقیم هر
یکی ذره کنون
از آفتابت توامان 1941 مهره
ای از جان
ربودم بی دهان
و بی دهان گر رقیب
او بداند گو
بدان و گو
بدان سر
او را نقش
کردم نقش کردم
نقش کرد هر که
خواهد گو
بخوان و گو
بخوان و گو
بخوان پیش
منکر می شدم
من نیستم من
نیستم هستم
اکنون در میان
و در میان و در
میان گر
تو گویی کو
درستی کو
درستی کو گواه در شکست
من بیان و صد
بیان و صد
بیان اشک
چشمم بس گواه
و بس گواه و بس
گواه رنگ رویم
بس نشان و بس
نشان و بس
نشان نک
نشان لاله
رویی لاله
رویی لاله ای بر رخ من
زعفران و
زعفران و
زعفران جز
صلاح الدین
نداند این سخن
را این سخن من غلام
زیرکان و زیرکان
و زیرکان 1942 من
ز گوش او
بدزدم حلقه
دیگر نهان تا نداند
چشم دشمن ور
بداند گو بدان بر
رخم خطی نبشت
و من نهان می
داشتم زین سپس
پنهان ندارم
هر کی خواند
گو بخوان طوق
زر عشق او هم
لایق این گردن است بشکند از
طوق عشقش گردن
گردن کشان کوس
محمودی همه بر
اشتر محمود
باد بار دل هم
دل کشد محرم
کجا باشد زبان آینه
آهن دلی باید
که تا زخمش
کشد زخم آیینه
نباشد درخور
آیینه دان لیک
روی دوست بینی
بی خبر باشی ز
زخم چون زنان
مصر بیخود در
جمال یوسفان صد
هزاران حسن
یوسف در جمال
روی کیست شمس
تبریزی ما آن
خوش نشین خوش
نشان 1943 می
گزید او آستین
را شرمگین در
آمدن بر سر
کویی که پوشد
جان ها حله
بدن آن
طرف رندان همه
شب جامه ها را
می کنند تا ببینی
روز روشن ما و
من بی ما و من رومیانش
جامه دزد و
زنگیانش جامه
دوز شاد
باش ای جامه
دزد و آفرین
ای جامه کن سرفرازی
کار شمع و
سرسپاری کار
او شرط باشد
هر دو کارش هر
کی شد شمع لگن در
سپردن هر کی
زودتر در
فروزش بیشتر سر بنه در
زیر پای و
دستکی بر هم
بزن چون
درآرد ماه
رویی دست خود
در گردنت ترک کن
سالوس را تو
خویش را بر وی
فکن تا
بریزی و برویی
آن زمان در
باغ او روی گل بر
روی گل هم
یاسمن بر
یاسمن عاشقان
اندرربوده از
بتان روبندها زانک در
وحدت نباشد
نقش های مرد و
زن بر
سر گور بدن
بین روح ها
رقصان شده تا بدیده
صد هزاران
خویشتن بی
خویشتن زلف
عنبرسای او
گوید به جان
لولیان خیز
لولی تا رسن
بازی کنیم
اینک رسن مرتضای
عشق شمس الدین
تبریزی ببین چون حسینم
خون خود در زهر
کش همچون حسن 1944 چون
ببینی آفتاب
از روی دلبر
یاد کن چون ببینی
ابر را از اشک
چاکر یاد کن چون
ببینی ماه نو
را همچو من
بگداخته از برای
جان خود زین
جان
لاغر یاد کن درنگر
در آسمان وین
چرخ سرگردان
ببین حال
سرگردان این
بی پا و بی سر
یاد کن چون
جهان تاریک
بینی از سپاه
زنگ شب از اسیران
شب هجران کافر
یاد کن چون
ببینی نسر
طایر بر فلک
بر آتشین ز آتش مرغ
دل سوزیده
شهپر یاد کن چون
ببینی بر فلک
مریخ خون آشام
را چشم
مریخی خون
آشام پرشر یاد
کن لب
ببند و خشک آر
و هر چه بینی
خشک و تر در لب و
چشمم نگر زان
خشک و زین تر
یاد کن 1945 هر
چه آن سرخوش
کند بویی بود
از یار من هر چه دل
واله کند آن
پرتو دلدار من خاک
را و خاکیان
را این همه
جوشش ز چیست ریخت بر
روی زمین یک
جرعه از خمار
من هر
که را افسرده
دیدی عاشق کار
خود است منگر اندر
کار خویش و
بنگر اندر کار
من در
بهاران گشت
ظاهر جمله
اسرار زمین چون بهار
من بیاید
بردمد اسرار
من چون
به گلزار زمین
خار زمین
پوشیده شد خارخار من
نماند چون دمد
گلزار من هر
کی بیمار خزان
شد شربتی خورد
از بهار چون
بهار من بخندد
برجهد بیمار
من چیست
این باد خزانی
آن دم انکار
تو چیست آن
باد بهاری آن
دم اقرار من 1946 کاشکی
از غیر تو آگه
نبودی جان من خود
ندانستی بجز
تو جان معنی
دان من تا
نه ردی کردمی
و نی تردد نی
قبول بودمی بی
دام و بی
خاشاک در عمان
من غیر
رویت هر چه
بینم نور چشمم
کم شود هر کسی را
ره مده ای
پرده مژگان من سخت
نازک گشت جانم
از لطافت های
عشق دل نخواهم
جان نخواهم آن
من کو آن من همچو
ابرم روترش از
غیرت شیرین
خویش روی همچون
آفتابت بس بود
برهان من رو
مگردان یک
زمان از من که
تا از درد تو چرخ
را بر هم
نسوزد دود
آتشدان من تا
خموشم من ز
گلزار تو
ریحان می برم چون بنالم
عطر گیرد عالم
از ریحان من من
که باشم مر تو
را من آنک تو
نامم نهی تو کی
باشی مر مرا
سلطان من
سلطان من چون
بپوشد جعد تو
روی تو را ره
گم کنم جعد تو کفر من
آمد روی تو
ایمان من ای
به جان من تو
از افغان من
نزدیکتر یا فغانم
از تو آید یا
تویی افغان من 1947 سوی
بیماران خود
شد شاه مه
رویان من گفت ای رخ
های زرد و
زعفرانستان
من زعفرانستان
خود را آب
خواهم داد آب زعفران را
گل کنم از
چشمه حیوان من زرد
و سرخ و خار و
گل در حکم و در
فرمان ماست سر منه
جز بر خط
فرمان من
فرمان من ماه
رویان جهان از
حسن ما دزدند
حسن ذره ای
دزدیده اند از
حسن و از
احسان من عاقبت
آن ماه رویان
کاه رویان می
شوند حال دزدان
این بود در
حضرت سلطان من روز
شد ای خاکیان
دزدیده ها را
رد کنید خاک
را ملک از کجا
حسن از کجا ای
جان من شب
چو شد خورشید
غایب اختران
لافی زنند زهره گوید
آن من دان ماه
گوید آن من مشتری
از کیسه زر
جعفری بیرون
کند با زحل
مریخ گوید
خنجر بران من وان
عطارد صدر
گیرد که منم
صدرالصدور چرخ ها
ملک من است و
برج ها ارکان
من آفتاب
از سوی مشرق
صبحدم لشکر
کشد گوید ای
دزدان کجا
رفتید اینک آن
من زهره
زهره درید و
ماه را گردن
شکست شد عطارد
خشک و بارد با
رخ رخشان من کار
مریخ و زحل از
نور ماهم
درشکست مشتری
مفلس برآمد
کاه شد همیان
من چون
یکی میدان
دوانید آفتاب
آمد ندا هان و هان ای
بی ادب بیرون
شو از میدان
من آفتاب
آفتابم
آفتابا تو برو در چه
مغرب فرورو
باش در زندان
من وقت
صبح از گور
مشرق سر برآر
و زنده شو منکران
حشر را آگه کن
از برهان من عید
هر کس آن مهی
باشد که او
قربان او است عید تو
ماه من آمد ای
شده قربان من شمس
تبریزی چو
تافت از برج
لاشرقیه تاب ذات
او برون شد از
حد و امکان من 1948 بانگ
آید هر زمانی
زین رواق
آبگون آیت انا
بنیناها و انا
موسعون کی
شنود این بانگ
را بی گوش
ظاهر دم به دم تایبون
العابدون الحامدون
السایحون نردبان
حاصل کنید از
ذی المعارج
برروید تعرج
الروح الیه و
الملایک
اجمعون کی
تراشد نردبان
چرخ نجار خیال ساخت
معراجش ید کل
الینا راجعون تا
تراشیده
نگردی تو به
تیشه صبر و
شکر لایلقیها
فرو می خوان و
الاالصابرون بنگر
این تیشه به
دست کیست خوش
تسلیم شو چون گره
مستیز با تیشه
که نحن
الغالبون پایه
ای چند ار
برآیی باشی
اصحاب الیمین ور
رسی بر بام
خود السابقون
السابقون گر
ز صوفی خانه
گردونی ای
صوفی برآ و اندرآ
اندر صف انا
لنحن الصافون ور
فقیری کوس تم
الفقر فهو
الله بزن ور فقیهی
پاک باش از
انهم لا
یفقهون گر
چو نونی در
رکوع و چون
قلم اندر سجود پس تو چون
نون و قلم
پیوند با
مایسطرون چشم
شوخ سوف یبصر
باش پیش از
یبصرون چو مداهن
نرم سازی چیست
پیش یدهنون چون
درخت سدره بیخ
آور شو از لا
ریب فیه تا نلرزد
شاخ و برگت از
دم ریب المنون بنگر
آن باغ سیه
گشته ز طاف
طایف مکر ایشان
باغ ایشان
سوخته هم
نایمون 1949 آنچ
می آید ز وصفت
این زمانم در
دهن بر مرید
مرده خوانم
اندراندازد
کفن خود
مرید من نمیرد
کآب حیوان
خورده است وانگهان
از دست کی از
ساقیان
ذوالمنن ای
نجات زندگان و
ای حیات
مردگان از درونم
بت تراشی وز
برونم بت شکن ور
براندازد ز
رویت باد دولت
پرده ای از حیا گل
آب گردد نی
چمن ماند نه
من ور
می لب بازگیری
از گلستان
ساعتی از خمار و
سرگرانی هر
سمن گردد سه
من ور
زمانی بی دلان
را دم دهی و دل
دهی جان رهد
از ننگ ما و ما
رهیم از
خویشتن گر
ندزدید از تو
چیزی دل چرا
آویخته ست چاره نبود
دزد را در
عاقبت ز
آویختن گر
چنین آویختن
حاصل شدی هر
دزد را از حریصی
دزد گشتی جمله
عالم مرد و زن اندر
این آویختن
کمتر کراماتی
که هست آب حیوان
خوردن است و
تا ابد باقی
شدن چاشنی
سوز شمعت گر
به عنقا برزدی پر چو
پروانه بدادی
سر نهادی در
لگن صورت
صنع تو آمد
ساعتی در
بتکده گه شمن بت می
شد آن دم گاه
بت می شد شمن هر
زمانی نقش می
شد نعت احمد
بر صلیب سر وحدت
می شنیدند
آشکارا از وثن عشقت
ای خوب ختن بر
دل سواره گشت
گفت این چنین
مرکب بباید
تاختن را تا
ختن شور
تو عقلم ستد
با فتنه ها
دربافتم شور و بی
عقلی بباید
بافتن را با فتن من
کجا شعر از
کجا لیکن به
من در می دمد آن
یکی ترکی که
آید گویدم هی
کیمسن ترک
کی تاجیک کی
زنگی کی رومی
کی مالک
الملکی که
داند مو به مو
سر و علن جامه
شعر است شعر و
تا درون شعر
کیست یا که
حوری جامه زیب
و یا که دیوی
جامه کن شعرش
از سر برکشیم
و حور را در بر
کشیم فاعلاتن
فاعلاتن
فاعلاتن
فاعلن 1950 بوی
آن باغ و بهار
و گلبن رعناست
این بوی آن
یار جهان آرای
جان افزاست
این این
چنین بویی کز
او اجزای عالم
مست شد از زمین
نبود مگر از
جانب بالا است
این اختران
گویند از بالا
که این خورشید
چیست ماهیان
گویند در دریا
که چه غوغاست
این آفتابش
روی ها را می
کند چون آفتاب رشک جان
ماه سیم افشان
خوش سیماست
این بعد
چندین سال حسن
یوسفی واپس
رسید این چه
حسن و خوبی
است این حیرت
حور است این این
عجب خضری است
ساقی گشته از
آب حیات کوه قاف
نادر است و
نادره عنقاست
این شعله
انافتحنا
مشرق و مغرب
گرفت قره
العین و حیات
جان مولاناست
این این
چه می پوشی
مپوشان ظاهر و
مطلق بگو سنجق
نصرالله و
اسپاه شاه
ماست این این
امان هر دو
عالم وین پناه
هر دو کون دستگیر
روز سخت و
کافل فرداست
این چرخ
را چرخی دگر
آموخت پرآشوب
و شور این چه
عشق است ای
خداوند و عجب
سوداست این ای
خوش آوازی که
آوازت به هر
دل می رسد شرح کن
این را که
گوهرهای آن
دریاست این 1951 ای
برادر تو چه
مرغی خویشتن
را بازبین گر تو دست
آموز شاهی
خویشتن را باز
بین هر
کی انبازی
برید از خویش
آن بازی مدان در جهان
او را چو حق
بی مثل و
بی انباز بین ز
آفتابی کآفتاب
آسمان یک جام
او است ذره ها و
قطره ها را
مست و دست
انداز بین چونک
قبله شاه یابی
قبله اقبال شو چون دو دم
خوردی ز جامش
بخت را دمساز
بین گفتم
ای اکسیر بنما
مس را چون زر
کنی رو به
صرافان دل
آورد گفتا گاز
بین گفتمش
چون زنده کردی
مرغ ابراهیم
را گفت
پر و بال برکن
هم کنون پرواز
بین گفتم
از آغاز مرغ
روح ما بی پر
بده ست گفت هین
بشکن قفص آغاز
بی آغاز بین زان
فروبسته دمی
کت همدم و
همراز نیست چشم بگشا
هر دمی همراز
بین همراز بین این
دمی چندی که
زد جان تو در
سوز و نیاز چون دم
عیسی به حضرت
زنده و باساز
بین خاک
خواری را بمان
چون خاک خواری
پیشه گیر خاک را از
بعد خواری در
چمن اعزاز بین 1952 هست
ما را هر
زمانی از نگار
راستین لقمه ای
اندر دهان و
دیگری در
آستین این
حد خوبی نباشد
ای خدایا چیست
این هیچ سروی
این ندارد خوش
قد و بالا است
این این
چنین خورشید
پیدا چونک
پنهان می شود او چنین
پنهان ز عالم
از برای ماست
این جمع
خواهد آن بت و
تنهاروان خود
دیگرند هر کجا
خوبی بود او
طالب غوغاست
این شمس
تبریز ار چه
جانی گر چو
جان پنهان شوی بر دلم
تهمت نشیند کز
کجا برخاست
این 1953 هر
صبوحی ارغنون
ها را برنجان
همچنین آفرین ها
بر جمالت
همچنین جان
همچنین پیش
رویت روز مست
و پیش زلفت شب
خراب ای که
کفرت همچنان و
ای که ایمان
همچنین در
کنار زهره نه
تو چنگ عشرت
همچنان پای کوبان
اندرآ ای ماه
تابان همچنین اشتهای
مشک و عنبر
چون بخیزد جمع
را حلقه
های زلف خود
را زو برافشان
همچنین چرخه
چرخ ار بگردد
بی مرادت یک
نفس آتشی درزن
به جان چرخ
گردان همچنین روز
روز مجلس است
ای عشق دست ما
بگیر می کشان
تا بزم خاص و
تخت سلطان
همچنین پاره
پاره پیشتر رو
گر چه مستی ای
رفیق پاره ای
راه است از ما
تا به میدان
همچنین در
هوای شمس
تبریزی ز ظلمت
می گذر ناگهان سر
برزنی از باغ
و ایوان
همچنین 1954 عیش
هاتان نوش
بادا هر زمان
ای عاشقان وز شما
کان شکر باد
این جهان ای
عاشقان نوش
و جوش عاشقان
تا عرش و تا
کرسی رسید برگذشت از
عرش و فرش این
کاروان ای
عاشقان از
لب دریا چه
گویم لب ندارد
بحر جان برفزوده
ست از مکان و
لامکان ای
عاشقان ما
مثال موج ها
اندر قیام و
در سجود تا بدید
آید نشان از
بی نشان ای
عاشقان گر
کسی پرسد
کیانید ای
سراندازان
شما هین
بگوییدش که
جان جان جان
ای عاشقان گر
کسی غواص نبود
بحر جان
بخشنده است کو
همی بخشد
گهرها رایگان
ای عاشقان این
چنین شد وان
چنان شد خلق
را در حقه کرد بازرستیم
از چنین و از
چنان ای
عاشقان ما
رمیت اذ رمیت
از شکارستان
غیب می جهاند
تیرهای بی
کمان ای
عاشقان چون
ز جست و جوی دل
نومید گشتم
آمدم خفته دیدم
دل ستان با
دلستان ای
عاشقان گفتم
ای دل خوش
گزیدی دل
بخندید و بگفت گل ستاند
گل ستان از
گلستان ای
عاشقان زیر
پای من گل است
و زیر پاهاشان
گل است چون بکوبم
پا میان
منکران ای
عاشقان خرما
آن دم که از
مستی جانان
جان ما می نداند
آسمان از
ریسمان ای
عاشقان طرفه
دریایی معلق
آمد این دریای
عشق نی
به زیر و نی به
بالا نی میان
ای عاشقان تا
بدید آمد شعاع
شمس تبریزی ز
شرق جان مطلق
شد زمین و
آسمان ای
عاشقان 1955 ای
زیان و ای
زیان و ای
زیان و ای
زیان هوشیاری
در میان
بیخودان و
مستیان بی
محابا درده ای
ساقی مدام
اندر مدام تا نماند
هوشیاری
عاقلی اندر
جهان یار
دعوی می کند
گر عاشقی
دیوانه شو سرد باشد
عاقلی در حلقه
دیوانگان گر
درآید عاقلی
گو کار دارم
راه نیست ور درآید
عاشقی دستش
بگیر و درکشان عیب
بینی از چه
خیزد خیزد از
عقل ملول تشنه هرگز
عیب داند دید
در آب روان عقل
منکر هیچ گونه
از نشان ها
نگذرد بی
نشان رو بی
نشان تا زخم
ناید بر نشان یوسفی
شو گر تو را
خامی بنخاسی
برد گلشنی شو
گر تو را خاری
نداند گو مدان عیسیی
شو گر تو را
خانه نباشد گو
مباش دیده ای
شو گرت روپوشی
نماند گو ممان 1956 سر
فروکرد از فلک
آن ماه روی
سیمتن آستین را
می فشاند در
اشارت سوی من همچو
چشم کشتگان
چشمان من
حیران او وز شراب
عشق او این
جان من بی
خویشتن زیر
جعد زلف مشکش
صد قیامت را
مقام در صفای
صحن رویش آفت
هر مرد و زن مرغ
جان اندر قفص
می کند پر و
بال خویش تا قفص را
بشکند اندر
هوای آن شکن از
فلک آمد همایی بر
سر من سایه
کرد من فغان
کردم که دور
از پیش آن خوب
ختن در
سخن آمد همای
و گفت بی روزی
کسی کز سعادت
می گریزی ای
شقی ممتحن گفتمش
آخر حجابی در
میان ما و
دوست من جمال
دوست خواهم کو
است مر جان را
سکن آن
همای از بس
تعجب سوی آن
مه بنگرید از من او
دیوانه تر شد
در جمالش
مفتتن میر
مست و خواجه
مست و روح مست
و جسم مست از خداوند
شمس دین آن
شاه تبریز و
زمن 1957 هست
عاقل هر زمانی
در غم پیدا
شدن هست عاشق
هر زمانی
بیخود و شیدا
شدن عاقلان
از غرقه گشتن
بر گریز و بر
حذر عاشقان را
کار و پیشه
غرقه دریا شدن عاقلان
را راحت از
راحت رسانیدن
بود عاشقان را
ننگ باشد بند
راحت ها شدن عاشق
اندر حلقه
باشد از همه
تن ها چنانک زیت را و
آب را در یک
محل تنها شدن و
آنک باشد در
نصیحت دادن
عشاق عشق نیست او
را حاصلی جز
سخره سودا شدن عشق
بوی مشک دارد
زان سبب رسوا
بود مشک را کی
چاره باشد از
چنین رسوا شدن عشق
باشد چون درخت
و عاشقان سایه
درخت سایه گر
چه دور افتد
بایدش آن جا
شدن بر
مقام عقل باید
پیر گشتن طفل
را در مقام
عشق بینی پیر
را برنا شدن شمس
تبریزی به
عشقت هر کی او
پستی گزید همچو عشق
تو بود در
رفعت و بالا
شدن 1958 ساقیا
چون مست گشتی
خویش را بر من
بزن ذکر فردا
نسیه باشد
نسیه را گردن
بزن سال
سال ماست و
طالع طالع
زهره ست و ماه ای دل این
عیش و طرب حدی
ندارد تن بزن تا
درون سنگ و
آهن تابش و
شادی رسید گر تو را
باور نیاید
سنگ بر آهن
بزن بنگر
اندر میزبان و
در رخش شادی ببین بر سر این
خوان نشین و
کاسه در روغن
بزن عقل
زیرک را برآر
و پهلوی شادی
نشان جان روشن
را سبک بر
باده روشن بزن شاخه
ها سرمست و
رقصانند از
باد بهار ای سمن
مستی کن و ای
سرو بر سوسن
بزن جامه
های سبز
ببریدند بر
دکان غیب خیز ای
خیاط بنشین بر
دکان سوزن بزن 1959 روی
او فتوی دهد
کز کعبه بر
بتخانه زن زلف او
دعوی کند
کاینک رسن
بازی رسن عقل
گوید گوهرم
گوهر شکستن
شرط نیست عشق گوید
سنگ ما بستان
و بر گوهر بزن سنگ
ما گوهر شکست
و حیف هم بر
سنگ ماست حیف هم بر
روح باشد گر
شدش قربان بدن این
نه بس دل را
که دلبر
دست در خونش
کند این نه بس
بت را که باشد
چون خلیلش بت
شکن هر
که را جست او
به رحمت
وارهید از جست
و جو هر که را
گفت آن مایی
وارهید از ما
و من آن
لبی کانگشت
خود لیسید
روزی زان عسل وصف آن لب
را چه گویم
کان نگنجد در
دهن هر
که صحرایی بود
ایمن بود از
زلزله هر
که دریایی بود
کی غم خورد از
جامه کن کی
سلیمان را
زیان شد گر شد
او ماهی فروش اهرمن گر
ملک بستد
اهرمن بد
اهرمن گر
بشد انگشتری
انگشت او
انگشتری است پرده بود
انگشتری کای
چشم بد بر وی
مزن چشم
بد خود را
خورد خود ماه
ما زان فارغ
است شمع کی
بدنام شد گر نور
او بستد لگن 1960 آفتابا
بار دیگر خانه
را پرنور کن دوستان را
شاد گردان
دشمنان را کور
کن از
پس کوهی برآ و
سنگ ها را لعل
ساز بار دیگر
غوره ها را
پخته و انگور
کن آفتابا
بار دیگر باغ
را سرسبز کن دشت را و
کشت را پرحله
و پرجور کن ای
طبیب عاشقان و
ای چراغ آسمان عاشقان
را دستگیر و
چاره رنجور کن این
چنین روی چو
مه در زیر ابر
انصاف نیست ساعتی این
ابر را از پیش
آن مه دور کن گر
جهان پرنور
خواهی دست از
رو بازگیر ور جهان
تاریک خواهی
روی را مستور
کن 1961 نوبهارا
جان مایی جان
ها را تازه کن باغ ها را
بشکفان و کشت
ها را تازه کن گل
جمال افروخته
ست و مرغ قول
آموخته ست بی صبا
جنبش ندارند
هین صبا را
تازه کن سرو
سوسن را همی
گوید زبان را
برگشا سنبله با
لاله می گوید
وفا را تازه
کن شد
چناران دف
زنان و شد
صنوبر کف زنان فاخته
نعره زنان
کوکو عطا را
تازه کن از
گل سوری قیام
و از بنفشه
بین رکوع برگ رز
اندر سجود آمد
صلا را تازه
کن جمله
گل ها صلح جو و
خار بدخو جنگ
جو خیز ای
وامق تو باری
عهد عذرا تازه
کن رعد
گوید ابر آمد
مشک ها بر خاک
ریخت ای گلستان
رو بشو و دست و
پا را تازه کن نرگس
آمد سوی بلبل
خفته چشمک می
زند کاندرآ
اندر نوا عشق
و هوا را تازه
کن بلبل
این بشنید از
او و با گل
صدبرگ گفت گر سماعت
میل شد این بی
نوا را تازه
کن سبزپوشان
خضرکسوه همی
گویند رو چون شکوفه
سر سر اولیا
را تازه کن وان
سه برگ و آن
سمن وان
یاسمین گویند
نی در خموشی
کیمیا بین
کیمیا را تازه
کن 1962 یار
خود را خواب
دیدم ای برادر
دوش من بر کنار
چشمه خفته در
میان نسترن حلقه
کرده دست بسته
حوریان بر گرد
او از یکی سو
لاله زار و از
یکی سو یاسمن باد
می زد نرم
نرمک بر کنار
زلف او بوی مشک و
بوی عنبر می
رسید از هر
شکن مست
شد باد و ربود آن
زلف را از روی
یار چون چراغ
روشنی کز وی
تو برگیری لگن ز
اول این خواب
گفتم من که هم
آهسته باش صبر کن تا
باخود آیم یک
زمان تو دم
مزن 1963 پرده
بردار ای حیات
جان و جان
افزای من غمگسار و
همنشین و مونس
شب های من ای
شنیده وقت و
بی وقت از
وجودم ناله ها ای
فکنده آتشی در
جمله اجزای من در
صدای کوه افتد
بانگ من چون
بشنوی جفت گردد
بانگ که با
نعره و هیهای
من ای
ز هر نقشی تو
پاک و ای ز جان
ها پاکتر صورتت نی
لیک مقناطیس
صورت های من چون
ز بی ذوقی دل
من طالب کاری
بود بسته باشم
گر چه باشد
دلگشا صحرای
من بی
تو باشد جیش و
عیش و باغ و
راغ و نقل و
عقل هر یکی
رنج دماغ و
کنده ای بر
پای من تا
ز خود افزون
گریزم در خودم
محبوستر تا گشایم
بند از پا
بسته بینم پای
من ناگهان
در ناامیدی یا
شبی یا بامداد گوییم
اینک برآ بر
طارم بالای من آن
زمان از شکر و
حلوا چنان
گردم که من گم
کنم کاین خود
منم یا شکر و
حلوای من امشب
از شب های
تنهایی است
رحمی کن بیا تا بخوانم
بر تو امشب
دفتر سودای من همچو
نای انبان در
این شب من از
آن خالی شدم تا خوش و
صافی برآید
ناله ها و وای
من زین
سپس انبان
بادم نیستم
انبان نان زانک از
این ناله است
روشن این دل
بینای من درد
و رنجوری ما
را داروی غیر
تو نیست ای تو
جالینوس جان و
بوعلی سینای
من 1964 شمس
دین بر یوسفان
و نازنینان
نازنین بر سر
جمله شهان و
سرفرازان
نازنین بر
سران و سروران
صد سر زیاده
جاه او در میان
واصلان لطف
رحمان نازنین او
به اوصاف الهی
گشته موصوف کمال بر سریر و
بر سران تخت
سلطان نازنین بزم
را از وی جمال
و رزم را از وی
جلال هم به بزم
و هم به رزم
لطف کیهان
نازنین پیش
او بنهاد
مفتاح خزاین
های خاص کرده از
عشق و محبت
هاش یزدان
نازنین در
میان صد
هزاران ماه او
تابان چو خور وصف
او اندر میان
وصف شاهان
نازنین آنک
خاک پاش شد او
بر سران شد
سرفراز مست او
اندر میان
جمله مستان
نازنین اندر
آن موجی که
خاصان بر حذر
باشند از آن اندر آن
موج خطر او
خفته استان
نازنین 1965 در
میان ظلمت جان
تو نور چیست
آن فر شاهی
می نماید در
دلم آن کیست
آن می
نماید کان
خیال روی چون
ماه شه است وان پناه
دستگیر روز
مسکینی است آن این
چنین فر و
جمال و لطف و
خوبی و نمک فخر جان
ها شمس حق و
دین تبریزی
است آن برنتابد
جان آدم شرح
اوصافش صریح آنچ می
تابد ز اوصافش
دلا مکنی است
آن زانک
اوصاف بقا
اندر فنا کی
رو دهد مر
مزیجی را که
آن از عالم
فانی است آن آن
جمالی کو که
حقش نقش کرد
از دست خویش یا یکی
نقشی که آن
آذر و مانی
است آن هر
بصر کو دید او
را پس به غیرش
بنگرید سنگسارش
کرد می باید
که ارزانی است
آن ای
دل اندر عاشقی
تو نام نیکو
ترک کن کابتدای
عشق رسوایی و
بدنامی است آن اندرون
بحر عشقش جامه
جان زحمت است نام و نان
جستن به عشق
اندر دلا خامی
است آن عشق
عامه خلق خود
این خاصیت
دارد دلا خاصه این
عشقی که زان
مجلس سامی است
آن خاک
تبریز ای صبا
تحفه بیار از
بهر من زانک در
عزت به جای
گوهر کانی است
آن 1966 جام
پر کن ساقیا
آتش بزن اندر
غمان مست کن
جان را که تا
اندررسد در
کاروان از
خم آن می که گر
سرپوش برخیزد
از او بررود بر
چرخ بویش مست
گردد آسمان زان
میی کز قطره
جان بخش دل
افروز او می شود
دریای غم
همچون مزاجش
شادمان چون
نهد پا در
دماغ سرکشان
روزگار در
زمان سجده
کنان گردند
همچون خادمان جان
اگر چه بس
عزیز است نزد
خاص و نزد عام لیک نزد
خاص باشد بوی
آن می جان جان جان
و ماه و جان و
قالب بی نشان
شد از میی کآید او
از بی نشانی
بردراند هر
نشان خمخانه
لم یزل جوشیده
زان می کز کفش گشته
ویرانه به
عالم در هزاران
خاندان گر
به مغرب بوی
آن می از عدم
یابد گشاد مست گردند
زاهدان اندر
هری و طالقان دست
مست خم او گر
خار کارد در
زمین شرق تا
مغرب بروید از
زمین ها
گلستان بانگ
چنگ چنگی
سرمست عشقش
دررسد در جهان
خوف افتد صد
امان اندر
امان گر
ز خم احمدی
بویی برون
ظاهر شود چون میش
در جوش گردد
چشم و جان
کافران گر
ز خمر احمدی
خواهی تمام
بوی و رنگ منزلی کن
بر در تبریز
یک دم ساربان تا
شوی از بوی
جان حق خصال
می فعال وز تجلی
های لطفش هم
قرین و هم
قران در
درون مست عشقش
چیست خورشید
نهان آن که
داند جز کسی
جانا که آن
دارد از آن گر
چه می پرسید
عقلم هر دم از
استاد عشق سر آن می
او نمی فرمود
الا آن آن هر
دمی از مصر آن
یوسف سوی جان
های ما تنگ های
شکر می وش رسد
صد کاروان جان
من در خم عشقش
می بجوشد جوش
ها آه اگر
بودی سوی
ایوان عشقش
نردبان چون
جهد از جان من
القاب او
مانند برق چشم بیند
از شعاعش صد
درخش کاویان صد
هزاران خانه
ها سازد میش
در صحن جان چون کند
زیر و زبر
سودای عشقش
خاندان بوی
عنبر می رود
بر عرش و بر
روحانیان گر چه جان
تو خورد هم
نیم شب از می
نهان از
ملولی هجر او
چون سامری
اندر جهان جانم از
جمله جهان
گشته ست صحرا بر
کران چون
شراب موسی
افکن زان خضر
کف دررسد صد چو جان
من درآید چون
کمر اندر میان ای
خداوند شمس
دین مقصود از
این جمله تویی ای که خاک
تو بود چون
جان من دور
زمان در
پی آن می که
خوردم از
پیاله وصل تو این چنین
زهرت ز جام
هجر خوردم
مزمزان همچو
تبریز و چو ایام
همایون تو شاه خود نبوده
ست و نباشد بی
مکان و بی
اوان 1967 ای
تو را گردن
زده آن تسخرت
بر گرد نان ای سیاهی بر
سیاهی جان تو
از گرد نان ای
تو در آیینه
دیده روی خود
کور و کبود تسخر و
خنده زده بر
آینه چون
ابلهان تسخرت
بر آینه نبود
به روی خود
بود زانک
رویت هست
تسخرگاه هر
روشن روان آن
منافق روی
ظلمت جان
تسخرکن که خود جمله سر
تا پای تسخر
بوده ست آن
قلتبان هر
کی در خون خود
آید دست من چه
گو درآ هر کی او
دزدی کند حق
است دار و
نردبان هر
کی استهزا کند
بر خاصگان عشق
حق تیغ قهرش
بر سر آید از
جلاد قهرمان ندهدش
قهر خدا مهلت
که تا یک دم
زند گر چه
دارد طاعت اهل
زمین و آسمان عبرت
از ابلیس گیرد
آنک نسل آدم
است کو به
استهزای آدم
شد سیه روی
قران تا
که بهتان ها
نهد آن مظلم
تاریک دل خنبک و
مسخرگی و
افسوس بر صاحب
دلان احمد
مرسل به طعن و
سخره بوجهل
بود موسی
عمران به
تسخرهای
فرعونی چنان صبرها
کردند تا قهر
خدا اندررسید دود قهر
حق برآمدشان ز
سقف دودمان از
ملامت های
حسادان جگرها
خون شود درد استهزای
ایشان داغ ها
آرد به جان گر
از ایشان
درگریزی در
مغاره خلوتی عشق چون
چوگانت آرد
همچو گوی اندر
میان تا
چشاند مر تو
را زهری ز هر
افسرده ای تا
کشاند نزد تو
از هر حسودی
ارمغان تا
بده است این
گوشمال
عاشقان بوده
ست از آنک در همه
وقتی چنین
بوده ست کار
عاشقان گر
تو اندر دین
عشقی بر ملامت
دل بنه وز فسوس و
تسخر دشمن مکن
رو را گران عاشقی
چون روگری دان
یا مثل آهنگری پس
سیه باشد
هماره چهره
های روگران بر
رخ روگر سیاهی
از پی قزغان
بود و آنگهی
جمله سیاهی
گرد شد بر
قازغان همچنان
در عاقبت این
روسیاهی
عاشقان جمع گردد
بر رخ تسخرکن
خنبک زنان عشق
نقشی را
حسودان دشمنی
ها می کنند خاصه عشق
پادشاه نقش
ساز کامران نقش
ساز نقش سوز
ملک بخش بی
نظیر جان
فزایی
دلربایی خوش
پناه دو جهان خاص
خاص سر حق و
شمس دین بی
نظیر فخر تبریز
و خلاصه هستی
و نور روان 1968 ای
دل من در
هوایت همچو آب
و ماهیان ماهی جانم
بمیرد گر
بگردی یک زمان ماهیان
را صبر نبود
یک زمان بیرون
آب عاشقان را
صبر نبود در
فراق دلستان جان
ماهی آب باشد
صبر بی جان
چون بود چونک بی
جان صبر نبود
چون بود بی
جان جان هر
دو عالم بی
جمالت مر مرا
زندان بود آب حیوان
در فراقت گر
خورم دارد
زیان این
نگارستان
عالم پرنشان و
نقش توست لیک جای
تو نگیرد کو
نشان کو بی
نشان قطره
خون دلم را
چون جهانی
کرده ای تا
ز حیرانی
ندانم قطره ای
را از جهان بر
دهان من به
دست خویش
بنهادی قدح تا ز
سرمستی ندانم
من قدح را از
دهان من
کی باشم از
زمین تا آسمان
مستان پرند کز شراب
تو ندانند از
زمین تا آسمان صد
شبان چون من
سپرده گوسفند
خود به گرگ گوسفندان
را چه کردی با
کی گویم کو
شبان در
بیان آرم
نیایی ور نهان
دارم بتر درنگنجی
از بزرگی در
جهان و در
نهان گر
نهان را می
شناسم از جهان
در عاشقی مومن عشقم
مخوان و کافرم
خوان ای فلان 1969 از
بدی ها آن چه
گویم هست قصدم
خویشتن زانک زهری
من ندیدم در
جهان چون
خویشتن گر
اشارت با کسی
دیدی ندارم
قصد او نی به حق
ذوالجلال و
ذوالکمال و
ذوالمنن تا
ز خود فارغ
نیایم با دگر
کس چون رسم ور بگویم
فارغم از خود
بود سودا و ظن ور
بگفتم نکته ای
هستش بسی تاویل
ها گر غرض
نقصان کس دارم
نه مردم من نه
زن از
تو دارم
التماسی ای
حریف رازدار حسن
ظنی در هوی و
مهر من با
خویشتن دشمن
جانم منم
افغان من هم
از خود است کز خودی
خود من بخواهم
همچو هیزم
سوختن چونک
یاری را
هزاران بار با
نام و نشان مدح های
بی نفاقش کرده
باشم در علن فخر
کرده من بر او
صد بار پیدا و
نهان بوده ما
را از عزیزی
با دو دیده
مقترن گر
یکی عیبی
بگویم قصد من
عیب من است زانک ماهم
را بپوشد ابر
من اندر بدن رو
بدان یک وصف
کردم کز ملامت
مر ورا بهر حق
دوستی حملش
مکن بر مکر و
فن من
خودی خویش را
گویم که در
پنداشتی رو اگر
نور خدایی
نیست شو شو
ممتحن ای
خود من گر همه
سر خدایی محو
شو کان
همه خود دیده
ای پس دیده
خودبین بکن چون
خداوند شمس
دین را می
ستایم تو بدان کاین همه
اوصاف خوبی را
ستودم در قرن 1970 مطربا
بردار چنگ و
لحن موسیقار
زن آتش از
جرمم بیار و
اندر استغفار
زن ای
کلیم عشق بر
فرعون هستی
حمله بر بر سر او تو
عصای محو موسی
وار زن عقل
از بهر هوس ها
دارداری می
کند زود چشمش
را ببند و بهر
او تو دار زن ور
بگوید من به
دانش نظم کاری
می کنم آتشی دست
آور و در نظم و
اندر کار زن در
غریبستان جان
تا کی شوی
مهمان خاک خاک اندر
چشم این مهمان
و مهمان دار
زن مطربا
حسنت ز پرگار
خرد بیرونتر
است خیمه
عشرت برون از
عقل و از
پرگار زن تار
چنگت را ز پود
صرف می جانی
بده زان حراره
کهنه نوبخت بر
اوتار زن بر
در مخدوم شمس
الدین ز دیده
آب زن در همه
هستی ز نار
چهره او نار
زن از
یکی دستان او
خورشید و مه را
خفته کن پس نهان
زو چنگ اندر
دولت بیدار زن عقل
هشیارت قبایی
دوخت بهر شمس
دین تو ز عشق
او به چشم
منکران مسمار
زن بر
براق عشق
بنشین جانب
تبریز رو و آنگهی
زانو ز بهر
غمزه خون خوار
زن 1971 از
دخول هر غری
افسرده ای در
کار من دور بادا
وصف نفس
آلودشان از
یار من دررمید
از ننگ ایشان
و خبیثی ها و
مکر از
وظیفه مدح
یارم این دل
هشیار من خاک
لعنت بر سر
افسوس داری
بدرگی کو کند از
خاکساری درهم
این هنجار من ای
بریده دست
دزدی کو بدزدد
حکمتم و آنگهی
دکان بگیرد بر
سر بازار من شرم
ناید مر ورا
از روی من شرم
از کجا ای حرامش
باد هر تعلیم
از اسرار من آن
حرامی کز
شقاوت تا رود
گمره رود یا رب و ای
ذوالجلال از
حرمت دلدار من خاطرش
از زیرکی یا
آن ضمیرش از
صفا بر فراز
عرش رفتی یاد
کردی یار من ای
دل مسکین من
از شرکت ناکس
مرم زانک این
سنت ز نااهلان
بود ناچار من گر
غران و ملحدان
مر آب و نان را
می خورند خوردن
نان هیچ
نگذارم پی این
عار من صبر
کن تا دررسد
یک مژده ای
زان مه لقا صبر کن تا
رو نماید ابر
گوهردار من صبر
آن باشد دلا
کز مدح آن بحر
صفا رو
نگردانی بلی و
بشنوی گفتار
من گیرم
از لطف معانی
رفت تمییز از
جهان کی رود
بوی دل و جان
یم دربار من ور
رود از دیگران
بو از خدیوم
کی رود از شهنشه
شمس دین آن تا
ابد تذکار من کز
شراب جان من
رویدهمی
تبریز در لاله ها و
گلبنان بر
شیوه رخسار من ای
خداوند این
همه غیرت ز
رشک سر توست ای هوای
نازنین و شاه
بی آزار من من
قیاسی کرده ام
رشک تو را در
حق او لیک
اندر رشک تو
باطل بود
پرگار من ای
شهنشه شمس دین
دانم که از
چندین حجاب بشنود
بیداریت این
لابه های زار
من بینش
تو بیند این
کز پرتو رشک
خداست سنگ ها از
هر طرف بر
سینه سگسار من از
کرم مپسند این
را کاین سوار
جان من جز به
خرگاهت فرود
آید از این
رهوار من ور
فروآید بجز
خرگاه تو من
از خدا من فنای
محض خواهم ای
خدایا یار من دوش
دیدم کز هوس
صد تخم مار
اندر رگی درفکندم
امتحان را تا
چه گردد مار
من دیدمش
ماری شده او
هر زمان در می
فزود من پشیمان
گشته ام زان
صنعت و کردار
من من
پشیمان قصد او
کردم و او از
خشم خود بر
زمین می زد
همی دندان پرزهرار
من کاین
چنین شاگردکی
بدفعل و بدرگ
سر کشد ای خدا
ضایع مکن این
رنج و این
ادرار من 1972 عاشقا
دو چشم بگشا
چارجو در خود
ببین جوی آب و
جوی خمر و جوی
شیر و انگبین عاشقا
در خویش بنگر
سخره مردم مشو تا فلان
گوید چنان و آن فلان
گوید چنین من
غلام آن گل
بینا که فارغ
باشد او کان فلانم
خار خواند وان
فلانم یاسمین دیده
بگشا زین سپس
با دیده مردم
مرو کان فلانت
گبر گوید وان
فلانت مرد دین ای
خدا داده تو
را چشم بصیرت
از کرم کز خمارش
سجده آرد شهپر
روح الامین چشم
نرگس را مبند
و چشم کرکس را
مگیر چشم
اول را مبند و
چشم احول را
مبین عاشقان
صورتی در
صورتی افتاده
اند چون مگس
کز شهد افتد
در طغار
دوغگین شاد
باش ای عشقباز
ذوالجلال
سرمدی با چنان
پرها چه غم
باشد تو را از
آب و طین گر
همی خواهی که
جبریلت شود
بنده برو سجده ای
کن پیش آدم زود
ای دیو لعین بادیه
خون خوار اگر
واقف شدی از
کعبه ام هر طرف
گلشن نمودی هر
طرف ماء معین ای
به نظاره بد و
نیک کسان
درمانده چون بدین
راضی شدی یارب
تو را بادا
معین چون
امانت های حق
را آسمان طاقت
نداشت شمس
تبریزی چگونه
گستریدش در
زمین 1973 موی
بر سر شد سپید
و روی من
بگرفت چین از
فراق دلبری
کاسدکن خوبان
چین جان
ز غیرت گوش را
گوید حدیثش کم
شنو دل ز غیرت
چشم را گوید
که رویش را
مبین دست
عشرت برگشادم
تا ببندم پای
غم عشرتم
همرنگ غم شد
ای مسلمانان
چنین دست
در سنگی زدم
دانم که
نرهاند مرا لیک غرقه
گشته هم
چنگی زند در
آن و این از
در دل درشدم
امروز دیدم
حال او زردروی و
جامه چاک و بی
یسار و بی
یمین گفتمش
چونی دلا او
گریه درشدهای
های از فراق
ماه روی
همنشان
همنشین 1974 ای
چراغ آسمان و
رحمت حق بر
زمین ناله من
گوش دار و درد
حال من ببین از
میان صد بلا
من سوی تو
بگریختم دست
رحمت بر سرم
نه یا بجنبان
آستین یا
روان کن آب
رحمت آتش غم
را بکش یا خلاصم
ده چو عیسی از
جهان آتشین یا
مراد من بده
یا فارغم کن
از مراد وعده فردا
رها کن یا
چنان کن یا
چنین یا
در انافتحنا
برگشا تا
بنگرم صد هزاران
گلستان و صد
هزاران
یاسمین یا
ز الم نشرح
روان کن چارجو
در سینه ام جوی آب و
جوی خمر و جوی
شیر و انگبین ای
سنایی رو مدد
خواه از روان
مصطفی مصطفی ما
جاء الا رحمه
للعالمین 1975 عشق
شمس الدین است
یا نور کف
موسی است آن این خیال
شمس دین یا
خود دو صد
عیسی است آن گر
همه معنی است
پس این چهره
چون ماه چیست صورتش
چون گویم آخر
چون همه معنی
است آن خواه
این و خواه آن باری
از آن فتنه
لبش جان ما
رقصان و خوش
سرمست و
سودایی است آن نیک
بنگر در رخ من
در فراق جان
جان بی دل و
جان می نویسد
گر چه در انشی
است آن من
چه گویم خود
عطارد با همه
جان های پاک از
برای پاکی او
عاشق املی است
آن جان
من همچون عصا
چون دستبوس او
بیافت پس چو موسی
درفکندش جان
کنون افعی است
آن دیده
من در فراق
دولت احیای او در میان
خندان شده در
قدرت مولی است
آن هرک
او اندر رکاب
شاه شمس الدین
دوید فارغ از
دنیا و عقبی
آخر و اولی
است آن و
آنک او بوسید
دستش خود چه
گویم بهر او عاقلان
دانند کان خود
در شرف اولی
است آن جسم
او چون دید
جانم زود
ایمان تازه
کرد گفتمش چه
گفت بنگر
معجزه کبری
است آن فر
تبریز است از
فر و جمال آن
رخی کان غبین
و حسرت صد آزر
و مانی است آن 1976 عشق
شمس حق و دین
کان گوهر کانی
است آن در دو
عالم جان و دل
را دولت معنی
است آن گر
به ظاهر لشکر
و اقبال و
مخزن نیستش رو به چشم
جان نگر کان
دولت جانی است
آن کله
سر را تهی کن
از هوا بهر
میش کله سر
جام سازش کان
می جامی است
آن پختگان
عشق را باشد ز
خام خمر جان پخته
نی و خام جستن
مایه خامی است
آن تا
کتاب جان او
اندر غلاف تن
بود گر چه خاص
خاص باشد در
هنر عامی است
آن آنک
بالایی گزیند
پست باشد عشق
در آنک پستی
را گزید او
مجلس سامی است
آن هرک
جان پاک او
زان می
درآشامد ابد گر چه
هندو باشد آن
و مکی و شامی
است آن مر
تن معمور را
ویران کند
هجران می هرک کرد
این تن خراب
می میش بانی
است آن آن
می باقی بود
اول که جان
زاید از او پس دروغ است
آنک می جان
است کان ثانی
است آن جان
فانی را همیشه
مست دار از
جام او رنگ باقی
گیرد از می
روح کان فانی
است آن در
می باقی نشان
پیوسته جان
مردنی کز
جوار کیمیا آن
مس زر کانی
است آن چون
میان عقل و تن
افتاد از می
سه طلاق هر تنی کو
با خرد جفت
است آن زانی
است آن در
دل تنگ هوس
باده بقا ساکن
نگشت هر دلی
کاین می در او
بنشست میدانی
است آن آنک
جام او بگیرد
یک نشانش این
بود در بیان
سر حکمت جان
او منشی است
آن در
شعاع می بقا
بیند ابد پس
بعد از آن مال چه
بود کو ز عین
جان خود معطی
است آن آنک
وصف می بگوید
باخود است و
هوشیار اهل قرآن
نبود آن کس
لیک او مقری
است آن حق
و صاحب حق را
از عاشقان مست
پرس زانک جام
مست اندر
عاشقان قاضی
است آن زانک
حکم مست فعل
می بود پس
روشن است حق و صاحب
حق هم با حکم
او راضی است
آن مطرب
مستور بی پرده
یکی چنگی بزن وارهان از
نام و ننگم گر
چه بدنامی است
آن وانما
رخسار را تا
بشکنی بازار
بت زان رخی
کو حسرت صد
آزر و مانی
است آن ای
صبا تبریز رو
سجده ببر کان
خاک پاک خاک
درگاه حیات
انگیز ربانی
است آن 1977 در
ستایش های شمس
الدین نباشم
مفتتن تا تو
گویی کاین غرض
نفی من است از
لا و لن چونک
هست او کل کل
صافی صافی کمال وصف او
چون نوبهار و
وصف اجزا
یاسمن هر
یکی نوعی گلی
و هر یکی نوعی
ثمر او چو
سرمجموع باغ و
جان جان صد
چمن چون
ستودی باغ را
پس جمله را
بستوده ای چون ستودی
حق را داخل
شود نقش وثن ور
وثن را مدح
گویی نیست
داخل حسن حق گر چه هم
می بازگردد آن
به خالق
فاعلمن لیک
باقی وصف ها
بستوده باشی
جزو در شمس حق و
دین چو دریا
کی شود داخل
بدن حق
همی گوید منم
هش دار
ای کوته نظر شمس حق و
دین بهانه ست
اندر این
برداشتن هر
چه تو با فخر
تبریز آوری بی
خردگی آن به عین
ذات من تو
کرده ای ای
ممتحن 1978 ایها
الساقی ادر
کاس الحمیا
نصف من ان عشقی
مثل خمر ان
جسمی مثل دن مطربا
نرمک بزن تا
روح بازآید به
تن چون زنی
بر نام شمس
الدین تبریزی
بزن نام
شمس الدین به
گوشت بهتر است
از جسم و جان نام شمس
الدین چو شمع
و جان بنده
چون لگن مطربا
بهر خدا تو
غیر شمس الدین
مگو بر تن و
جان وصف او
بنواز تن تن
تن تنن نام
شمس الدین چو
شمعی همچو
پروانه بسوز پیش آن
چوگان نامش
گوی جان را
درفکن تا
شود این جان
تو رقاص سوی
آسمان تا شود
این جان پاکت
پرده سوز و
گام زن شمس
دین و شمس دین
و شمس دین می
گو و بس تا ببینی
مردگان رقصان
شده اندر کفن مطربا
گر چه نیی
عاشق مشو از
ما ملول عشق شمس
الدین کند مر
جانت را چون
یاسمن یک
شبی تا روز دف
را تو بزن بر
نام او کز
جمال یوسفی دف
تو شد چون
پیرهن ناگهان
آن گلرخم از
گلستان سر
برزند پیش آن گل
محو گردد
گلستان های
چمن لاله
ها دستک زنان
و یاسمین
رقصان شده سوسنک
مستک شده گوید
چه باشد خود
سمن خارها
خندان شده بر
گل بجسته
برتری سنگ ها
تابان شده با
لعل گوید ما و
من 1979 عاشقان
را مژده ای از
سرفراز
راستین مژده مر
دل را هزار از
دلنواز
راستین مژده
مر کان های زر
را از برای
خالصیش هست نقاد
بصیر و هست
گاز راستین مژده
مر کسوه بقا
را کز پی عمر
ابد هستش از
اقبال و دولت
ها طراز
راستین فرخا
زاغی که در
زاغی نماند
بعد از این پیش
شمس الدین
درآید گشت باز
راستین حبذا
دستی که او
بستم درازی کم
کند دست در
فتراک او زد
شد دراز
راستین شد
دراز آن دست
او تا بگذرید
او را ختن تا گرفت
از جیب معشوقی
طراز راستین بعد
از آن خوب طرازی
چون شود همدست
او دو به دو
چون مست گشته
گفته راز
راستین چشم
بگشاید ببیند
از ورای وهم و
روح آنک بر
ترک طرازی کرد
ناز راستین شاه
تبریزی کریمی
روح بخشی
کاملی در فرازی
در وصال و ملک
باز راستین ملک
جانی ها نه
ملک فانیی
جسمانیی تا شود
جان ها ز ملکش
چشم باز راستین مرحبا
ای شاه جان ها
مرحبا ای فر و
حسن ملک
بخش بندگان و
کارساز
راستین 1980 یارکان
رقصی کنید
اندر غمم
خوشتر از این کره عشقم
رمید و نی
لگامستم نی
زین پیش
روی ماه ما
مستانه یک
رقصی کنید مطربا بهر
خدا بر دف بزن
ضرب حزین رقص
کن در عشق
جانم ای حریف
مهربان مطربا دف
را بکوب و
نیست بختت غیر
از این آن
دف خوب تو این
جا هست مقبول
و صواب مطربا دف
را بزن بس مر
تو را طاعت
همین مطربا
این دف برای
عشق شاه دلبر
است مفخر
تبریز جان جان
جان ها شمس
دین مطربا
گفتی تو نام
شمس دین و شمس
دین درربودی
از سرم یک
بارگی تو عقل
و دین چونک
گفتی شمس دین
زنهار تو فارغ
مشو کفر
باشد در طلب
گر زانک گویی
غیر این مطربا
گشتی ملول از
گفت من از گفت
من همچنان
خواهی مکن تو
همچنین و
همچنین 1981 مطربا
نرمک بزن تا
روح بازآید به
تن چون زنی
بر نام شمس
الدین تبریزی
بزن نام
شمس الدین به
گوشت بهتر است
از جسم و جان نام
شمس الدین چو
شمع و جان
بنده چون لگن مطربا
بهر خدا تو
غیر شمس الدین
مگو بر تن چون
جان او بنواز
تن تن تن تنن تا
شود این نقش
تو رقصان به
سوی آسمان تا شود
این جان پاکت
پرده سوز و
گام زن شمس
دین و شمس دین
و شمس دین می
گوی و بس تا ببینی
مردگان رقصان
شده
اندر کفن مطربا
گر چه نیی
عاشق مشو از
ما ملول عشق شمس
الدین کند مر
جانت را چون
یاسمن لاله
ها دستک زنان
و یاسمین
رقصان شده سوسنک
مستک شده گوید
که باشد خود
سمن خارها
خندان شده بر
گل بجسته
برتری سنگ ها
باجان شده با
لعل گوید ما و
من ایها
الساقی ادر
کاس الحمیا
نصفه ان
عشقی مثل خمر
ان جسمی مثل
دن 1982 گلسن
بنده ستایک
غرضم یق اشد
رسن قلسن انده
یوز در یلنز
قنده قلرسن چلبی
درقیمو درلک
چلبا گل نه گز
رسن چلبی
قللرن استر
چلبی نه سز سن نه
اغر در نه اغر
در چلب اغرندن
قغرمق قولغن اج
قولغن اج بله
کم انده دگرسن 1983 به
خدا میل ندارم
نه به چرب و نه
به شیرین نه بدان
کیسه پرزر نه
بدین کاسه
زرین بکشی
اهل زمین را
به فلک بانگ
زند مه که زهی
جود و سماحت
عجبا قدرت و
تمکین چو
خیال تو بتابد
چو مه چارده
بر من بگزد ساعد
و اصبع ز حسد
زهره و پروین هله
المنه لله که
بدین ملک
رسیدم همه
حق بود که می
گفت مرا عشق
تو پیشین چو
مرا بر سر پا
دید به سر کرد
اشارت که رسید
آنچ تو خواهی
هله ایمن شو و
بنشین همه
خلق از سر
مستی ز طرب
سجده کنانش بره و گرگ
به هم خوش نه
حسد در دل و نی
کین نشناسند
ز مستی ره ده
از ره خانه نشناسند
که مردیم عجب
یا گل رنگین قدح
اندر کف و
خیره چه کنم
من عجب این را بخورم یا
که ببخشم تو
بگو ای شه
شیرین تو
بخور چه بود
بخشش هله که
دور تو آمد هله خوردم
هله خوردم چو
منم پیش تو
تعیین تو
خور این باده
عرشی که اگر
یک قدح از وی بنهی بر
کف مرده بدهد
پاسخ تلقین 1984 بده
آن مرد ترش را
قدحی ای شه
شیرین صدقات تو
روان است به
هر بیوه و
مسکین صدقات
تو لطیف است
توان خورد دو
صد من که نداند
لب بالا و
نجنبد لب
زیرین هله
ای باغ نگویی
به چه لب باده
کشیدی مگر
اشکوفه بگوید
پنهان با گل و
نسرین چه
شراب است کز
آن بو گل تر
آهوی ناف است به
زمستان نه که
دیدی همه را
چون سگ گرگین هله
تا جمع رسیدن
بده آن می به
کف من پس من
زهره بنوشد
قدح از ساعد
پروین وگر
آن مست نهد سر
که رباید ز تو
ساغر مده او را
تو مرا ده که
منم بر در
تحسین چه
کند باده حق
را جگر باطل
فانی چه شناسد
مه جان را نظر
و غمزه عنین هنر
و زر چو فزون
شد خطر و خوف
کنون شد ملکان را
تب لرز است و
حریر است
نهالین چو
مه توبه درآمد
مه توبه شکن
آمد شکنش باد
همیشه تو بگو
نیز که آمین 1985 صنما
بیار باده
بنشان خمار
مستان که ببرد
عشق رویت همگی
قرار مستان می
کهنه را کشان
کن به صبوح
گلستان کن که
به جوش
اندرآمد فلک
از عقار مستان بده
آن قرار جان
را گل و لاله
زار جان را ز نبات و
قند پر کن دهن
و کنار مستان قدحی
به دست برنه
به کف شکرلبان
ده بنشان به
آب رحمت به
کرم غبار
مستان صنما
به چشم مستت
دل و جان غلام
دستت به می
خوشی که هستت
ببر اختیار
مستان چو
شراب لاله
رنگت به دماغ
ها برآید گل سرخ
شرم دارد ز رخ
و عذار مستان چو
جناح و قلب
مجلس ز شراب
یافت مونس ببرد گلوی
غم را سر
ذوالفقار
مستان صنما
تو روز مایی
غم و غصه سوز
مایی ز تو است
ای معلا همه
کار و بار
مستان بکشان
تو گوش شیران
چو شتر
قطارشان کن که تو
شیرگیر حقی به
کفت مهار
مستان ز
عقیق جام داری
نمکی تمام
داری چه غریب
دام داری جهت
شکار مستان سخنی
بماند جانی که
تو بی بیان
بدانی که تو رشک
ساقیانی سر و
افتخار مستان 1986 صنما
به چشم شوخت
که به چشم
اشارتی کن نفسی
خراب خود را
به نظر عمارتی
کن دل
و جان شهید
عشقت به درون
گور قالب سوی گور
این شهیدان
بگذر زیارتی
کن تو
چو یوسفی
رسیده همه مصر
کف بریده بنما جمال
و بستان دل و
جان تجارتی کن و
اگر قدم فشردی
به جفا و نذر
کردی بشکن تو
نذر خود را چه
شود کفارتی کن تو
مگو کز این
نثارم ز شما
چه سود دارم تو ز
سود بی نیازی
بده و خسارتی
کن رخ
همچو زعفران
را چو گل و چو
لاله گردان سه چهار
قطره خون را
دل بابشارتی
کن چو
غلام توست
دولت نکشد ز
امر تو سر به میان
ما و دولت
ملکا سفارتی
کن چو
به پیش کوه
حلمت گنهان چو
کاه آمد به گناه
چون که ما نظر
حقارتی کن تن
ما دو قطره
خون بد که
نظیف و آدمی
شد صفت پلید
را هم صفت
طهارتی کن ز
جهان روح جان
ها چو اسیر آب
و گل شد تو ز دار
حرب گلشان
برهان و غارتی
کن چو
ز حرف توبه
کردم تو برای
طالبان را جز حرف
پرمعانی علم و
امارتی کن ز
برای گرم کردن
بود این دم چو
آتش جز دم تو
تابشی را سبب
حرارتی کن تو
که شاه شمس
دینی تبریز
نازنین را به ظهور
نیر خود وطن
بصارتی کن 1987 هله
نیم مست گشتم
قدحی دگر مدد
کن چو حریف
نیک داری تو
به ترک نیک و
بد کن منگر
که کیست گریان
ز جفا و کیست
عریان نه وصی آدمی تو
بنشین و کار
خود کن نظری
به سوی می کن
به نوای چنگ و
نی کن نظری دگر
به سوی رخ یار
سروقد کن شکرت
چو آرزو شد ز لب
شکرفروشش چو عباس
دبس زودتر ز
شکرفروش کدکن نه
که کودکم که
میلم به مویز
و جوز باشد تو مویز و
جوز خود را
بستان در آن
سبد کن شکر
خوش تبرزد که
هزار جان به
ارزد حسد
ار کنی تو
باری پی آن
شکر حسد کن به
بت شکرفشان شو
ز لبش شکرستان
شو جهت قران
ماهش چو
منجمان رصد کن چو
رسید ماه روزه
نه ز کاسه گو
نه کوزه پس از این
نشاط و مستی ز
صراحی ابد کن به
سماع و طوی
بنشین به میان
کوی بنشین که کسی
خورت نبیند
طرب از می احد
کن چو
عروس جان ز
مستی برسد به
کوی هستی خورشش از
این طبق ده
تتقش هم از
خرد کن ز
سخن ملول گشتی
که کسیت نیست
محرم سبک آینه
بیان را تو
بگیر و در نمد
کن 1988 چه
شکر داد عجب
یوسف خوبی به
لبان که شد
ادریسش قیماز
و سلیمان به
لبان به
شکرخانه
او رفته به سر
لب شکران مانده
اندر عجبش
خیره همه
بوالعجبان خبر
افتاد که گرگی
طمع یوسف کرد همه گرگان
شده از خجلت
این گرگ شبان چه
خوشی های نهان
است در آن درد
و غمش که رمیدند
ز دارو همه
درمان طلبان بس
بود هستی او
مایه هر نیست
شده بس بود
مستی او عذر همه
بی ادبان عارف
از ورزش اسباب
بدان کاهل شد که همان
بی سببی شد
سبب بی سببان خیز
کامروز ز
اقبال و سعادت
باری طرب اندر
طرب است از
مدد بوطربان من
بر آن بودم کز
جان و دل
تفسیده بازگویی
صفت عشق به
روزان و شبان شمس
تبریزی مرا
دوش همی گفت
خموش چون تو را
عشق لب ماست
نگهدار زبان 1989 جنتی
کرد جهان را ز
شکر خندیدن آنک آموخت
مرا همچو شرر
خندیدن گر
چه من خود ز
عدم دلخوش و
خندان زادم عشق آموخت
مرا شکل دگر
خندیدن بی
جگر داد مرا
شه دل چون
خورشیدی تا نمایم
همه را بی ز
جگر خندیدن به
صدف مانم خندم
چو مرا
درشکنند کار
خامان بود از
فتح و ظفر
خندیدن یک
شب آمد به
وثاق من و
آموخت مرا جان هر
صبح و سحر
همچو سحر
خندیدن گر
ترش روی چو
ابرم ز درون
خندانم عادت برق
بود وقت مطر
خندیدن چون
به کوره گذری
خوش به زر سرخ
نگر تا در آتش
تو ببینی ز
حجر خندیدن زر
در آتش چو
بخندید تو را
می گوید گر
نه قلبی بنما
وقت ضرر
خندیدن گر
تو میر اجلی
از اجل آموز
کنون بر شه
عاریت و تاج و
کمر خندیدن ور
تو عیسی صفتی
خواجه درآموز
از او بر غم
شهوت و بر ماده
و نر خندیدن ور
دمی مدرسه
احمد امی دیدی رو
حلالستت بر
فضل و هنر
خندیدن ای
منجم
اگرت شق قمر
باور شد بایدت بر
خود و بر شمس و
قمر خندیدن همچو
غنچه تو نهان
خند و مکن
همچو نبات وقت
اشکوفه به
بالای شجر
خندیدن 1990 جان
حیوان که
ندیده است بجز
کاه و عطن شد ز تبدیل
خدا لایق
گلزار فطن نوبهاری
است خدا را جز
از این فصل
بهار که در او
مرده نماند
وثنی و نه وثن ز
نسیمش شود آن
جغد به از باز
سپید بهتر از
شیر شود از دم
او ماده زغن زنده
گشتند و پی
شکر دهان
بگشادند بوسه ها
مست شدند از
طرب بوی دهن دست
دستان صبا
لخلخه را شورانید تا
بیاموخت به
طفلان چمن خلق
حسن جبرئیل
است مگر باد و
درختان مریم دست
بازی نگر آن
سان که کند
شوهر و زن ابر
چون دید که در
زیر تتق
خوبانند برفشانید
نثار گهر و در
عدن چون
گل سرخ گریبان
ز طرب بدرانید وقت آن شد
که به یعقوب
رسد پیراهن چون
عقیق یمنی لب
دلبر خندید بوی رحمان
به محمد رسد
از سوی یمن چند
گفتیم
پراکنده دل
آرام نیافت جز
بدان جعد
پراکنده آن
خوب زمن شمس
تبریز برآ تیغ
بزن چون
خورشید تیغ
خورشید دهد
نور به جان چو
مجن 1991 همه
خوردند و
بخفتند و تهی
گشت وطن وقت آن شد
که درآییم
خرامان به چمن همه
خوردند و برفتند
بقای ما باد که دل و
جان زمانیم و
سپهدار زمن چو
تویی آب حیاتی
کی نماند باقی چو تو
باشی بت زیبا
همه گردند شمن کتب
العشق علینا
غمرات و محن و قضی
الحجب علینا
فتنا بعد فتن فرج
آمد برهیدیم ز
تشویش جهان بپرد جان
مجرد به
گلستان منن ناقتی
نخ هنا فهو
مناخ حسن فیه ماء و
سخاء و رخاء و
عطن یرزقون
فرحین بخوریم
آن می و نقل مقعد
صدق چو شد
منزل عشاق سکن دامن
سیب کشانیم
سوی شفتالو ببریم از
گل تر چند سخن
سوی سمن چو
مرا می بدهی
هیچ مجو شرط
ادب مست را حد
نزند شرع مرا
نیز مزن ادب
و بی ادبی
نیست به دستم
چه کنم چو شتر می
کشدم مست
شتربان به رسن بلبل
از عشق ز گل
بوسه طمع کرد
و بگفت بشکن
شاخ نبات و دل
ما را مشکن گفت
گل راز من
اندرخور
طفلان نبود بچه را
ابجد و هوز به
و حطی کلمن گفت
گر می ندهی
بوسه بده باده
عشق گفت این
هم ندهم باش
حزین جفت حزن گفت
من نیز تو را
بر دف و بربط
بزنم تنن تن
تننن تن تننن
تن تننن گفت
شب طشت مزن که
همه بیدار
شوند که مگر
ماه گرفته ست
مجو شور و فتن طشت
اگر من نزنم
فتنه چو نه
ماهه شده ست فتنه ها
زاید ناچار شب
آبستن برگ
می لرزد بر
شاخ و دلم می
لرزد لرزه برگ
ز باد و دلم از
خوب ختن تاب
رخسار گل و
لاله خبر می
دهدم که چراغی
است نهان گشته
در این زیر
لگن جهد
کن تا لگن جهل
ز دل برداری تا که از
مشرق جان صبح
برآید روشن شمس
تبریز طلوعی
کن از مشرق
روح که چو
خورشید تو
جانی و جهان
جمله بدن 1992 خوی
با ما کن و با
بی خبران خوی
مکن دم هر
ماده خری را
چو خران بوی
مکن اول
و آخر تو عشق
ازل خواهد بود چون
زن فاحشه هر
شب تو دگر شوی
مکن دل
بنه بر هوسی
که دل از آن
برنکنی شیرمردا
دل خود را سگ
هر کوی مکن هم
بدان سو که گه
درد دوا می
خواهی وقف کن
دیده و دل روی
به هر سوی مکن همچو
اشتر بمدو
جانب هر
خاربنی ترک این
باغ و بهار و
چمن و جوی مکن هان
که خاقان
بنهاده است
شهانه بزمی اندر
این مزبله از
بهر خدا طوی
مکن میر
چوگانی ما
جانب میدان
آمد پی اسپش
دل و جان را
هله جز گوی
مکن روی
را پاک بشو
عیب بر آیینه
منه نقد خود
را سره کن عیب
ترازوی مکن جز
بر آن که لبت
داد لب خود
مگشا جز سوی
آنک تکت داد
تکاپوی مکن روی
و مویی که
بتان راست
دروغین می دان نامشان را
تو قمرروی زره
موی مکن بر
کلوخی است رخ
و چشم و لب
عاریتی پیش بی
چشم به جد
شیوه ابروی
مکن قامت
عشق صلا زد که
سماع ابدی است جز پی
قامت او رقص و
هیاهوی مکن دم
مزن ور بزنی
زیر لب آهسته
بزن دم حجاب
است یکی تو کن
و صدتوی مکن 1993 هیچ
باشد که رسد
آن شکر و پسته
من نقل سازد
جهت این جگر
خسته من دست
خود بر سر من
مالد از روی
کرم که تو
چونی هله ای
بی دل و
پابسته من سر
گران گشته از
آن باده بی
ساغر من زعفران
کشته بدین
لاله بررسته
من زخم
بر تار تو
اندرخور خود
چون رانم ای
گسسته رگت از
زخمه آهسته من چون
تنم جان نشود
زان ابدی آب
حیات چون دلم
برنجهد زان بت
برجسته من هله
ای طیف خیالش
بنشین و بشنو یک زمانی
سخن پخته به
نبشته من چون
مه چارده شب
را تو برآرای
به حسن ای به شب
ها و سحرها به
دعا جسته من چند
صف ها بشکستی
و بدیدی همه
را هیچ
دیدی تو صفی
چون صف اشکسته
من لاله
زار و چمن ار
چه که همه ملک
وی است هوس و
رغبت او بین
تو به گلدسته
من لب
ببند و قصص
عشق به گوش او
گوی که حریص
آمد بر گفتن
پیوسته من 1994 بشنو
از بوالهوسان
قصه میر عسسان رندی از
حلقه ما گشت
در این کوی
نهان مدتی
هست که ما در طلبش
سوخته ایم شب و روز
از طلبش هر
طرفی جامه
دران هم
در این کوی
کسی یافت ز
ناگه اثرش جامه
پرخون شده او
است ببینید
نشان خون
عشاق کهن خود
نشود تازه بود خون چو
تازه است
بدانید که هست
آن فلان همه
خون ها چو شود
کهنه سیه گردد
و خشک خون
عشاق ابد تازه
بجوشد ز روان تو
مگو دفع که
این دعوی خون
کهن است خون عشاق
نخفته ست و
نخسبد به جهان غمزه
توست که خونی
است در این
گوشه و بس نرگس توست
که ساقی است
دهد رطل گران غمزه
توست که مست
آید و دل ها
دزدد قصد جان
ها کند آن سخت
دل سخته کمان داد
آن است که آن
گمشده را
بازدهی یا چو او
شد ز میانه تو
درآیی به میان گر
ز میر شکران
داد بیابی ای
دل شکر کن شو
تو گدازان چو
شکر با شکران گر
چنان کشته شوی
زنده جاوید
شوی خدمت از
جان چنین کشته
به تبریز رسان 1995 اینک
آن انجم روشن
که فلک
چاکرشان اینک آن
پردگیانی که
خرد چادرشان همچو
اندیشه به هر
سینه بود
مسکنشان همچو
خورشید به هر
خانه فتد
لشکرشان نظر
اولشان زنده
کند عالم را در نظر
هیچ نگنجد نظر
دیگرشان ای
بسا شب که من
از آتششان
همچو سپند بوده ام
نعره زنان رقص
کنان بر درشان گر
تو بو می نبری
بوی کن اجزای
مرا بو
گرفته ست دل و
جان من از
عنبرشان ور
تو بس خشک
دماغی به تو
بو می نرسد سر بنه تا
برسد بر تو
دماغ ترشان خود
چه باشد تر و
خشک حیوانی و
نبات مه نبات و
حیوان و مه
زمین مادرشان همه
عالم به یکی
قطره دریا
غرقند چه قدر
خورد تواند
مگس از شکرشان 1996 چون
خیال تو درآید
به دلم رقص
کنان چه خیالات
دگر مست درآید
به میان گرد
بر گرد خیالش
همه در رقص
شوند وان خیال
چو مه تو به
میان چرخ زنان هر
خیالی که در
آن دم به تو
آسیب زند همچو
آیینه ز
خورشید برآید
لمعان سخنم
مست شود از
صفتی و صد بار از زبانم
به دلم آید و
از دل به زبان سخنم
مست و دلم مست
و خیالات تو
مست همه بر
همدگر افتاده
و در هم نگران همه
بر همدگر از
بس که بمالند
دهن آن خیالات
به هم درشکند
او ز فغان همه
چون دانه
انگور و دلم
چون چرش است همه چون
برگ گلاب و دل
من همچو دکان ز
صلاح دل و دین
زر برم و زر
کوبم تا مفرح
شود آن را که
بود دیده جان 1997 هر
که را گشت سر
از غایت برگردیدن ساکنان را
همه سرگشته
تواند دیدن هر
کی از ضعف خود
اندر رخ مردان
نگرد بر دو چشم
کژ او فرض بود
خندیدن هر
کی صفرا شودش
غالب از
شیرینی تلخ گردد
دهنش
گاه شکر
خاییدن عقل
میدانی او خود
خر لنگ افتاده
است در براق
احدی دید کسی
لنگیدن ای
کسی کز حدثان
در حدثی افتادی چون چنینی
تو روا نیست
تو را جنبیدن باید
اول ز حدث سوی
قدم پیوستن وانگهان
بر قدمش نیمچه
ای ببریدن خانه
شاه بزن نقب
اگر نقب زنی گوهری دزد
از آن خانه گه
دزدیدن من
علامات گهر
گفتم لیکن چه
کنم کورموشی
چو ندارد نظر
بگزیدن شمس
تبریز سخن های
تو می بخشد
چشم لیک کو
گوش که داند
سخنت بشنیدن 1998 به
خدا گل ز تو
آموخت شکر
خندیدن به خدا که
ز تو آموخت
کمر بندیدن به
خدا چرخ همان
دید که من
دیدستم ور
نه دیدی ز چه
بودیش به سر
گردیدن گفتم
ای نی تو چنین
زار چرا می
نالی گفت خوردم
دم او شرط بود
نالیدن گفتم
ای ماه نو این
جمله گداز تو
ز چیست گفت کاهش
دهدم فایده
بالیدن فایده
زفت شدن در
کمی و کاستن
است از پی خرج
بود مکسبه ها
ورزیدن پر
پروانه پی درک
تف شمع بود چونک
آن یافت
نخواهد پر و
دریازیدن در
فنا جلوه شود
فایده هستی ها پس نباید
ز بلا گریه و
درچغزیدن پس
خمش باش همی
خور ز کمان هاش
خدنگ چون هنر
در کمیت خواهد
افزاییدن 1999 مکن
ای دوست ز جور
این دلم آواره
مکن جان پی
پاره بگیر و
جگرم پاره مکن مر
تو را عاشق دل
داده و غمخوار
بسی است جان و سر
قصد سر این دل
غمخواره مکن نظر
رحم بکن بر من
و بیچارگیم جز تو ار
چاره گری هست
مرا چاره مکن پیش
آتشکده عشق تو
دل شیشه گر
است دل خود بر
دل چون شیشه
من خاره مکن هر
دمی هجر
ستمکار تو دم
می دهدم هر دمم دم
ده بی باک
ستمکاره مکن تن
پربند چو
گهواره و دل
چون طفل است در کنارش
کش و وابسته
گهواره مکن پیش
خورشید رخت
جان مرا رقصان
دار همچو شب
جان مرا بند
هر استاره مکن ز
دغل عالم غدار
دو صد سر دارد سر من در
سر این عالم
غداره مکن صد
چو هاروت و چو
ماروت ز سحرش
بسته ست مر مرا
بسته این
جادوی سحاره
مکن خمر
یک روزه این
نفس خمار ابد
است هین مرا
تشنه این خاین
خماره مکن لعب
اول چو مرا
بست میفزا
بازی ز آنچ یک
باره شدم مات
تو ده باره
مکن جمله
عیاری ناسوت ز
لاهوت تو است تو دگر
یاری این کافر
عیاره مکن 2000 ای
ز هجران
تو مردن طرب و
راحت من مرگ بر من
شده بی تو مثل
شهد و لبن می
طپد ماهی بی
آب بر آن ریگ
خشن تا جدا
گردد آن جان
نزارش ز بدن آب
تلخی شده بر
جانوران آب
حیات شکر خشک
بر ایشان بتر
از گور و کفن نیست
بازی کشش جزو
به اصل کل
خویش چند
پیغامبر
بگریست پی حب
وطن کودکی
کو نشناسد وطن
و مولد خویش دایه
خواهد چه
ستنبول مر او
را چه یمن شد
چراگاه ستاره
سوی مرعای فلک حیوان خاک
پرستد مثل سرو
و سمن من
از این ناله
اگر چه که
دهان می بندم نتوان در
شکم آب فروبست
دهن نفس
چغز ز آب است
نه از باد هوا بحریان را
هله این باشد
معهوده و فن عارفانی
که نهانند در
آن قلزم نور دمشان
جمله ز نوری
است ظلامات
شکن قلم
و لوح چو این
جا برسیدیم
شکست شکند کوه
چو آگه شود از
رب منن -------------------------------------------------------- |